هميشه يكي هست - 9

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
از كنار فريد و هيراد رد شدم كنار هم وايساده بودم و حرف ميزدن . هيراد نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره سرش به حرف زدن با فريد گرم شد . قدمام و تند تر برداشتم تا به سها برسم . نگاهم به سمتش كشيده شد توي اون لباس سفيد عروس عين فرشته ها شده بود . پيرهن دكلته ي ساده اي پوشيده بود كه دور كمر و روي دامن لباس كار شده بود يه قسمتي از موهاش و جمع كرده بودن و يه قسمتيش باز بود . تور كوتاه خوشگليم بين موهاش كار كرده بودن . نگاه خيرم روي برق تاجي كه روي سرش بود موند . انقدر قشنگ بود كه ديدنشم آدم و به وجد مياورد . تقريبا بهش رسيدم تا من و ديد به دختري كه كنارش وايساد گفت :
- اينم سرمه .
دختر خنديد . دستش و جلو آورد و گفت :
- سلام سرمه جون . من سحرم . خواهر سها .
لبخند زدم دستش و فشردم دوباره گفت :
- نميدوني سها چقدر ازت تعريف ميكنه .
نگاهي به سها انداختم داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد . گفتم :
- واقعا سها ؟ بهت نمياد .
سحر دوباره گفت :
- تقريبا هر شب مخ من و ميخوره انقدر از تو ميگه واقعا خوشحال شدم از ديدنت .
- مرسي منم خوشحال شدم از آشنايي باهات .
يكم با سحر حرف زديم و اون جمعمون و ترك كرد . سها با دست اشاره به زني حدوداي 40 سال كرد و گفت :
- اون خانوم و ميبيني ؟
- هموني كه پيرهن سبز پوشيده ؟
- آره . اون مامانمه .
- واي راست ميگي ؟ چقدر شبيهين به هم .
- آره همه بهمون ميگن .
بعد دستش چرخيد و يه مرد و نشونم داد و گفت :
- اون آقا خوشتيپم كه اونجاست بابامه .
- فكر كنم سحر به بابات رفته .
- اينم همه ميگن !
مشغول معرفي خانوادشون بود كه فربد نزديكمون اومد با خنده به سها گفت :
- زن داداش احيانا دوستي نداري كه به من معرفيش كني؟ واسه امر خير و اينا !
بعد با چشمك اشاره اي به من كرد . سها خنديد و من خجالت زده سرم و انداختم پايين . به نظرم فربد پسر بدي نميومد فقط زيادي سيريش بود ! حتما هر جور بود ميخواست سر صحبت و باز كنه و من زياد از اين اخلاقش خوشم نميومد ! ولي انقدر خوشتيپ بود كه بشه اين سيريش بودنش و فراموش كرد ! قيافه ي چندان جذابي نداشت . ميشد گفت كه معمولي بود . شايد معمولي رو به پايين !
سها با شيطنت رو به فربد گفت :
- ترگل دوست دانشگاهم و نديدي ؟ اون كيس خوبيه ها .
- زن داداش يكم بين دوستاي نزديك ترت بگرد .
سها اداي فكر كردن و در آورد و گفت :
- پريسا چطوره ؟ اون دوست نزديكمه .
فربد كلافه گفت :
- زن داداش مارو گرفتي ؟
- اختيار داري من اصلا بهم مياد تورو بگيرم ؟
فربد گفت :
- من كه ميدونم منظورم و گرفتي حالا هي خودت و بزن به كوچه علي چپ . بالاخره كه من ميدونم تو يه قدم خير واسه من بر ميداري . اصلا به دلم افتاده كه بختم به دست تو باز ميشه .
با هم زدن زير خنده ولي من ترجيح دادم به يه لبخند كوچيك اكتفا كنم .
سرم و برگردوندم تا ببينم هيراد در چه حاله . برام عجيب بود كه دوباره نيومد تا به فربد بگه باباش كارش داره ! داشتم دنبالش ميگشتم با چند تا پسر ديگه فريد و دوره كرده بودن و با هم حرف ميزدن ولي همه ي حواس و نگاهش جايي بود كه ما وايساده بوديم . از اون فاصله زياد صورتش و حالتش معلوم نبود ولي حس ميكردم خونسرد تر شده . حرصم گرفت . دلم ميخواست عصباني بشه . داد بزنه . چرا انقدر بيخيال يه گوشه وايساده بود ؟ يعني ديگه براش مهم نبود كه فربد چي بهم ميگه ؟ لعنتي !
با صداي سها دوباره سرم و به سمتش برگردوندم ديدم خبري از فربد نيست با گيجي گفتم :
- اِ فربد كجا رفت ؟
سها خنديد و گفت :
- ديد هر چي ميگه تو تو باغ نيستي بدبخت گذاشت رفت ! اين يكي رو ديگه چرا از راه به در كردي .
- من ؟ اصلا من كاري بهش نداشتم خودش هي ميومد جلو سر صحبت و باز ميكرد .
سها خنديد و گفت :
- خوب بدبخت حق داره . منم وقتي ديدمت ميخواستم بيام جلو سر صحبت و باهات باز كنم .
به بازوش زدم و با خنده گفتم :
- مرده شور چشماي هيزت و ببرن سها !
مشغول خنديدن بوديم كه فريد و هيراد بهمون نزديك شدن . فريد دستش و دور شونه ي سها حلقه كرد و گفت :
- خسته نيستي عزيزم ؟
سها هم با عشق تو چشماي فريد نگاه انداخت و گفت :
- نه امشب بهترين شب عمرم بود .
فريد لبخند مهربوني به روش زد و گونش و بوسيد هيراد گفت :
- تبريك ميگم دوباره . خوشبخت بشين .
هر دوشون تشكر كردن . هيراد از جيب كتش بسته ي كوچيكي رو در آورد و به سمت سها و فريد گرفت گفت :
- يه كادوي ناقابله . از طرف من و مريم جون . . . و سرمه !
حتي نيم نگاهي به صورتم ننداخت تا قيافه ي متعجب من و ببينه . سها من و تو بغلش گرفت و فريد هم هيراد و سها كنار گوشم گفت :
- ناقلا راجع به امشب بعدا بايد حسابي برام حرف بزنيا . از وقتي اومدين چسبيده بهت !
يكم از حالت بهت در اومدم خودم و آروم از بغل سها كشيدم بيرون . دلم ميخواست يه نگاه بهم بندازه تا ازش بپرسم چرا اين كار و كرد ولي هيراد مشغول حرف زدن با فريد بود . راستش اگه اون كادو رو از طرفم نميداد كلي شرمنده ميشدم چون خودم هيچ كادويي رو واسشون در نظر نگرفته بودم . هيراد شده بود فرشته ي نجاتم ولي زيادم خوشم نيومد . اصلا چرا اون بايد جُرِ من و بكشه ؟
صداي دختري از دور حواسم و پرت كرد :
- واي هيراد . از اول شب دارم دنبالت ميگردم . معلومه كجايي ؟ چطوري؟
بدون تعارف اومد جلو و هيراد و بغل كرد . يه لحظه حرصم گرفت . ميخواستم سرش و از تنش جدا كنم . نگاهي به صورت هيراد انداختم صورتش ناراضي به نظر نميرسيد ! چه خوش خوشانشم شده ! كاش تيزي حسن و با خودم آورده بودما ! دختر و هيراد داشتن با هم حرف ميزدن آروم سرم و كنار گوش سها بردم و گفتم :
- اين كيه ؟
- چيه حسوديت شد ؟
نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم :
- نخير . فقط ميخواستم ببينم كيه كه انقدر باهاش خودمونيه !
- يكي از خواهر شوهرامه . فريماه .
چند باري اسمش و زير لب تكرار كردم . انگار ميخواستم واسش خط و نشون بكشم ! مطمئن بودم اگه نگاهش سمت من ميفتاد حتما بهش چشم غره ميرفتم ولي انقدر محو حرف زدن با هيراد بود كه حتي فريدم كه سعي ميكرد هي وارد بحثشون بشه رو ناديده ميگرفت !
سها دوباره كنار گوشم گفت :
- اون خانوم قد بلنده رو ميبيني ؟ همون كه پيرهن شيري پوشيده .
سر تكون دادم . گفت :
- اونم فرزانه يكي ديگه از خواهر شوهرامه . ازدواج كرده .
دوباره نگاهم به فريماه افتاد . قدش بلند بود . بدن كشيده و لاغري داشت . ميشد گفت خوش هيكله ولي قدش زيادي واسه يه دختر بلند بود . " اوه اوه اوه چه نظر كارشناسانم ميده ! "
هيراد به طرز عجيبي خوش خلق شده بود و حسابي داشت خوش ميگذروند . دلم ميخواست نگاهشون نكنم ولي مدام صورتم بر ميگشت سمتشون . خدايا پس كي اين دختره ميره ؟
از شانس خوبم يكي صداش كرد و با عذر خواهي از كنار هيراد رفت . نگاه هيراد به صورت تو هم و عصباني من افتاد خيلي خونسرد نگاهش و گرفت و رو به سها و فريد گفت :
- بابت مهمونيتون ممنون . همه چي عالي بود . ما ديگه رفع زحمت كنيم .
فريد گفت :
- كجا ؟ تازه كه اول مهمونيه .
- نه ديگه بريم . مريم جونم خسته ميشه .
سها گفت :
- ايشالله يه روز دعوتتون ميكنيم خونمون .
هيرادم لبخندي زد و گفت :
- ممنون .
با فريد و سها خداحافظي كرد و رو به من گفت :
- بريم ؟
نگاهم به سها افتاد يه لنگه ابروش و داده بود بالا و مشكوك مارو نگاه ميكرد گفتم :
- باشه .
منم خداحافظي كردم و از كنارشون دور شديم . ديگه دلم نميخواست تو ماشين هيراد بشينم . حس خوبي نداشتم . كاش حوصله داشتم و خودم تنهايي ميرفتم . ولي اين موقع شب با اين كفشا و لباسا تقريبا غير ممكن بود . بدون اينكه به هيراد نگاه كنم گفتم :
- من ميرم لباسام و بر دارم .
- باشه .
سريع به سمت ساختمون رفتم . پاهام توي اون كفشا حسابي درد گرفته بود بالاخره مانتو و شالم و تحويل گرفتم و دوباره برگشتم تو باغ هيراد و مريم جون كنار هم وايساده بودن و منتظر بودن تا بيام . با ديدنم هيراد جلو تر حركت كرد و من و مريم جونم كنار هم . مدام اين سوال و از خودم ميپرسيدم كه بين اون دو تا من چه كاره بودم ؟
از پدر و مادر فريد و خانواده ي سها خداحافظي كرديم و تقريبا به در رسيديم . حس ميكردم پاهام ديگه جون نداره . فكر ميكردم يه ميخ بزرگ كف پام فرو كردن . يه لحظه به سرم زد همون جا رو زمين بشينم ولي فقط اينجوري خودم و ضايع ميكردم . داشتم افتان و خيزان خودم و به ماشين ميرسوندم كه يهو يكي از قدمام و بد برداشتم و پام پيچ خورد . جيغي كشيدم و افتادم رو زمين . پام حسابي درد گرفته بود كف دستامم با آسفالت برخورد كرده بود و حسابي زخم شده بود . مريم جون با نگراني اومد سمتم و گفت :
- واي چي شد ؟ خوبي ؟ چرا يهو افتادي ؟
از درد نفسم بالا نمي اومد . هيراد كه انگار صداي مريم جون و شنيده بود برگشت عقب و با ديدن من كه عين يه كدو تنبل پخش زمين شده بودم سريع به سمتم اومد و گفت :
- چي شد ؟
نفسم يكم جا اومد گفتم :
- پام پيچ خورد .
- ميتوني راه بري ؟
جوابي ندادم واقعا نميدونستم كه ميتونم يا نه . هيراد سوييچ و به سمت مريم جون گرفت و گفت :
- مريم جون شما برين سوار ماشين شين منم سرمه رو ميارم .
- چيزيش نشده باشه ؟
- فكر نكنم چيز مهمي باشه . يكم دردش كمتر شه ميارمش .
مريم جون سر تكون داد و ازمون دور شد ! هه فكر ميكنه چيز مهمي نيست ! اگه نصف درد من و ميكشيد حاليش ميشد . لعنت به اين كفشاي پاشنه بلند . اصلا من و چه به اين حرفا . گفتم بالاخره با اين كفشا يه سوتي ميدم ! هيراد دوباره گفت :
- ميتوني راه بري ؟
چشمم به چشماي هيراد افتاد گفتم :
- ميتونم .
- دستت و بده من كمكت كنم .
- خودم ميتونم .
دستش و كشيد كنار و منتظر موند تا پاشم . دستم و به زمين گرفتم و سعي كردم بلند شم . ولي به محض اينكه پام و گذاشتم زمين تير كشيد تا خواستم دوباره بيفتم زمين دستاي هيراد مانع شد و گفت :
- وقتي ميگم كمكت كنم هي لجبازي ميكني .
- خودم ميتونم .
دستم و ول نكرد گفت :
- باشه تو ميتوني فهميدم . به جاي اين حرفا حواست يكم جلو پات باشه .
بهم برخورد خواستم كفشم و دوباره بپوشم كه ديدم اصلا نميتونم تحملش كنم . با صداي ناله مانند گفتم :
- آخ آخ نميتونم كفشام و بپوشم .
هيراد نگاهي به كفشام كرد و گفت :
- خوب درشون بيار .
- بدون كفش راه بيام ؟
- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟
با عصبانيت كفشام و از پام در آوردم . صداي تو سرم با حالت مسخره گفت " دلت ميخواست بغلت كنه ؟ آخي چقدر تو ساده اي ! "
هيراد كفشام و ازم گرفت دستش و دور كمرم انداخت و گفت :
- سنگينيت و بنداز رو من راه بيا .
تا خواستم چيزي بگم با عصبانيت گفت :
- به خدا اگه يه بار ديگه بگي خودم ميتونم همين جا ميذارمت و ميرم .
عصبي لبهام و به هم دوختم و ساكت شدم . تا جايي كه ميشد سعي ميكردم پام و رو زمين نذارم . به هر بدبختي كه شد رسيديم به ماشين ، هيراد كمكم كرد و سوار شدم . مريم جون برگشت سمتم و گفت :
- چي شد ؟ بهتر شدي ؟
- اي بهترم .
هيرادم سوار شد و گفت :
- مريم جون اول شمارو ميذارم خونه بعد سرمه رو ميبرم درمونگاهي جايي .
مريم جون سر تكون داد . اين چرا واسه خودش ميبريد و ميدوخت ؟ گفتم :
- مرسي من و برسونين خونه بهترم .
هيراد از تو آينه خشن نگاهم كرد و گفت :
- همين كه گفتم .
چقدر اين امشب زورگو شده بود ! هيچي نگفتم . پام انقدر درد ميكرد و ضعف داشتم كه اصلا حوصله ي كل كل كردن با هيراد و نداشتم .
هيراد جلوي يه خونه ي ويلايي خيلي خوشگل نگه داشت مريم جون خداحافظي كرد و پياده شد . هيرادم سريع دور زد و به راه افتاد . توي خودم بودم . اونم با اخماي تو هم ساكت بود . بالاخره سكوت و شكست و گفت :
- وقتي بلد نيستي با اينجور كفشا راه بري اصلا واسه چي ميپوشيشون ؟
خيلي بهم برخورد . احساس ميكردم قلبم و با اين حرفش شكست ! ناراحت گفتم :
- دلم ميخواست دنياي زنونه رو تجربه كنم . دوست داشتم حس كنم كه يه زنم . خسته شدم از بس اون چيزي كه بايد باشم نبودم . امشب همه به خاطر تيپم ، قيافم ، لباسام و رفتارم دورم جمع شده بودن . امشب من مركز توجه بودم . چرا نبايد كفشايي رو بپوشم كه 1 ثانيه راه رفتن باهاش برام عذابه ؟ مگه من چيم از بقيه كمتره ؟ اصلا به چه حقي ميتوني من و متهم كني ؟ چرا دوست داري همش خوردم كني و بگي كه مثل بقيه نيستم . چرا هي تفاوتا رو به رخم ميكشي ؟
هيراد كه از اين حمله ي يه دفعه اي من شوكه شده بود . از آينه نگاهي بهم انداخت حس ميكردم صورتم خيسه . دستي روي گونم كشيدم من كي گريه كرده بودم ؟ لعنتي جلوي هيراد ؟ چرا انقدر ضعيفي ؟ هيراد گفت :
- من چيزي رو نخواستم به رخت بكشم . ولي به نظرم اينجور چيزا رو زنا فقط واسه خود نمايي استفاده ميكنن .
اخم كردم گفتم :
- چرا يه درصد فكر نميكني كه شايد يه زن واسه دل خوشي خودش يه چيزي رو ميپوشه ؟ همه فقط لَنگِ يه نگاه شمان ؟؟؟ حتما منتظرن تا شماها بهشون اشاره كنين و اونا با سر بيان طرفتون ؟
هيراد هنوزم به من خيره شده بود . با پشت دستم اشكام و پاك كردم . يه لحظه با خودم فكر كردم . حالا چه بلايي سر اون همه آرايش مياد ؟ واي خدا حالا چه وقت گريه بود آخه ؟ سعي كردم سرم و بندازم پايين .
خيلي از هيراد دلگير شده بودم . هيراد گفت :
- نميخواستم ناراحتت كنم .
- ولي كردي .
- عمدي نبود .
- مهم نيست .
از پنجره نگاهم و به بيرون دوختم . هيراد از جلو بهم يه دستمال داد و گفت :
- پايين چشمات سياه شده .
دستمال و ازش گرفتم و زير چشمم كشيدم . دم آخري خوب خودم و خوشگل كرده بودم با اين گريه ي كذايي ! هميشه از گريه كردن بدم ميومد . احساس ميكردم ضعيفم ! باورم نميشد كه من اون حرفارو به هيراد زده بودم . واقعا اين من بودم كه داشتم از زنا دفاع ميكردم ؟ يه روزي اصلا دلم نميخواست زن باشم ولي حالا . . .
ماشين وايساد هيراد به سمت در ماشين اومد و بازش كرد گفت :
- بيا پايين رسيديم .
دستش و آورد جلو ولي نگرفتمش . به زور و لنگون لنگون خودم و رسوندم به در درمونگاه . درد پام نسبتا كمتر شده بود . وقتي پام و نشون دكتر داديم گفت :
- چيز خاصي نيست فقط پيچ خورده . تو آب گرم ماساژش بدين و با باند سفت ببندينش . خوب ميشه . احتياجي به گچ نداره . فقط زياد زمين نذارينش و يه مدت بهش استراحت بدين .
از اتاق دكتر اومديم بيرون . هيراد گفت :
- نشنيدي دكتر چي گفت ؟ نبايد زياد پات و بذاري زمين .
- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟
تقريبا به در رسيده بوديم يهو حس كردم از رو زمين بلند شدم . جيغ خفه اي كشيدم خودم و تو بغل هيراد ديدم گفت :
- هميشه يه چاره اي هست !
خجالت زده گفتم :
- خودم ميتونم . پام درد نميكنه .
- من فقط يه بار در سال از اين كارا ميكنما . پس غر غر نكن .
گرماي آغوشش با بوي عطرش حسابي داشت مستم ميكرد كه گفت :
- در ماشين و باز كن .
در و باز كردم و اون آروم من و روي صندلي جلو گذاشت . قلبم تازه به تپش افتاده بود .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
در و باز كردم و اون آروم من و روي صندلي جلو گذاشت . قلبم تازه به تپش افتاده بود .
خودشم سوار ماشين شد خيلي خونسرد بود . منم خودم و خونسرد نشون دادم . ماشين و روشن كرد و راه افتاد . بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- راستي در مورد كادوي عروسي هم ممنون . يادم رفته بود .
- خواهش ميكنم .
- سهم من چقدر ميشه ؟ بگين تا پولش و بهتون بدم .
برگشت طرفم نگاهي بهم كرد و گفت :
-مهم نيست .
- ولي من ميخوام پولش و بدم .
چپ چپ نگاهم كرد . از جذبش ترسيدم ولي به روي خودم نياوردم منم زل زدم تو صورتش . بالاخره كم آورد سرش و گردوند و زير لب يه چيزي گفت كه نشنيدم ناخود آگاه گفتم :
- فحش دادين ؟
با تعجب نگاهم كرد گفتم :
- همين الان زير لبي يه چيزي گفتين فحش بود ؟
خنده اش گرفته بود ولي سعي ميكرد نخنده گفت :
- نه .
- پس قيمت بگين .
- بعدا .
داشت من و از سر خودش باز ميكرد . سمج گفتم :
- مثلا كي ؟
نفسش و پر صدا بيرون داد . انگار كلافه شده بود گفت :
- گير نده سرمه .
من كي بهش گير دادم ؟ ديگه هيچي نگفتم . سرم و به طرف پنجره گردوندم . دلخور شده بودم . ولي سعي كردم به روي خودم نيارم .
تا آخر مسير هيچ كدوممون حرفي نزديم . جلوي در دفتر ترمز كرد بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- ممنون .
در و باز كردم نميدونستم چجوري بايد برم پايين . پام حسابي درد ميكرد با صداي هيراد سرم و به طرفش چرخوندم گفت :
- ازم ناراحت شدي ؟
ناراحت بودم ولي نميخواستم فكر كنه نازك نارنجيم ! گفتم :
- نه !
- پس چرا كل مسير و ساكت بودي ؟
شونه هام و بالا انداختم گفتم :
- چون ديگه دلم نميخواست گير بدم !
لبخند زد و گفت :
- ببخشيد .
يكم دلم آروم گرفت هيراد مغرور عذر خواهيم بلد بود ؟! جَل الخالق ! گفتم :
- بابت ؟
سرش و چند ثانيه انداخت پايين . انگار داشت با خودش ميجنگيد كه چيزي رو بگه يا نه ! دوباره سرش و گرفت بالا و گفت :
- وقتي گفتم اين كفشارو چرا پوشيدي نميخواستم بگم كه تو نميتوني يه خانوم باشي . يا نميتوني از اين چيزا بپوشي . فقط نگران پات شده بودم . نميدونستم چجوري بايد ابرازش كنم .
يكم مكث كرد . انگار داشتن جونش و ميگرفتن ! دوباره گفت :
- در مورد قيمت كادو هم منظورم از گير نده اين نبود كه ساكت باشي . فقط نميخواستم در مورد پول كادو بحث كنيم . از نظر من مهم نيست كه پول كادو چقدر شد يا اينكه چقدرش و بايد به من پس بدي . ولي اگه اصرار داري ميتوني فردا بهم پولش و بدي . البته بازم ميگم اصلا دوست ندارم اين پول و بهم بدي .
سرش و گرفت بالا و تو صورتم نگاه كرد گفت :
- ولي در مورد امشب .
چشماش و تو چشمام دوخته بود . يه حس عجيبي داشت . يه حالتي كه تا حالا نديده بودم . گفت :
- امشب خيلي بهم خوش گذشت .
يكم مكث كرد و دوباره گفت :
- چون كه . . . چون كه تو اونجا بودي . و مطمئن باش چه اون كفشارو بپوشي و چه بدون اون كفشا باشي تو يه خانوم به تمام معنايي و هيچ كسم نميتوني اين و انكار كنه !
با حرفاش شوكه شده بودم . دلم ميخواست يه دونه ميزدم تو صورت خودم كه ببينم خوابم يا بيدار . هيراد انگار حرفاش تموم نشده بود . همچنان داشت با خودش كلنجار ميرفت . خنده ي عصبي كرد و گفت :
- نميدونم چرا دارم اينارو بهت ميگم .
حقيقتش منم نميدونستم چرا داره اينارو بهم ميگه ! ولي ته دلم احساس ذوق ميكردم . نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
- تموم شد ؟ من برم ؟
انگار انتظار نداشت همچين چيزي رو بگم . خودمم انتظارش و نداشتم ! انگار يكي ديگه داشت به جاي من حرف ميزد !يكي كه با هيراد لج بود و ميخواست بزنه تو حس و حالش ! چقدرم موفق شد . چند لحظه من و مات نگاه كرد و بعد اخماش و كرد تو هم . دوباره شد همون هيرادي كه انتظارش و داشتم سر تكون داد و گفت :
- آره . تموم شد .
با خونسردي كه تو اون شرايط ازم بعيد بود برگشتم سمت در و سعي كردم آروم از ماشين بيام پايين . با صدايي كه انگار از ته چاه در ميومد . آروم گفت :
- ميخواي كمكت كنم ؟
- نه خودم ميتونم . پام بهتره .
فقط سر تكون داد و به رو به رو خيره شد . الهي . ببين چجوري زدي تو پر بچه ! ميخواستم چيزي بگم ولي نميدونستم در اين مواقع بايد چي ميگفتم !
گفتم :
- مرسي كه رسوندينم . خداحافظ .
دوباره فقط سر تكون داد در ماشين و بستم و لنگ لنگون به سمت دفتر راه افتادم . خوب نميتونستم راه برم ولي دلمم نميخواست دوباره كمكي از هيراد بگيرم . هنوزم همون جا وايساده بود . انگار منتظر بود كامل برم تو ساختمون بعد بره .
در و باز كردم نيم نگاهي به سمتش انداختم كه ديدم ماشينش و روشن كرد رفتم تو صداي حركت كردن ماشينش و شنيدم . انگار تازه وقتي كامل صداي ماشينش محو شد به خودم اومدم . چرا اينجوري باهاش حرف زدم ؟
به زور خودم و به انباري رسوندم . با همون لباسا جلوي آينه وايسادم . اين سرمه رو نميشناختم . مغرور تر از هميشه بود . واقعا همين 4 تا دونه لباس به اين روز درم آورده بود ؟!
كاش ميشد برگشت به عقب . آخه چرا نذاشتم حرفش و كامل بزنه ! هميشه عجولي ! تو كه اين همه هيچي نگفتي خوب اينم روش !
از دست خودم حسابي شاكي بودم لباسام و در آوردم و سعي كردم بخوابم ولي همش تو فكر هيراد بودم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
صبح با افكار مختلف از خواب بيدار شدم . حرفاي ديشب هيراد بدجور تو سرم مانور ميداد . نميدونم چرا دلم ميخواست ازم خوشش بياد . حرفاي ديشبش يه نور اميدي و تو دلم روشن كرده بود . حس ميكردم يه خبرايي هست . واسه ي برخورد امروز باهاش خيلي هيجان داشتم . اگه چيزي بود مطمئنا امروز بايد ادامه پيدا ميكرد . خودمم نميفهميدم چرا انقدر هيراد برام مهم شده . كل ذهنم و گرفته بود .
مانتوي مشكي رنگم و پوشيدم به جاي اون شلوار گَل و گُشاد مشكي رنگ اون شلوار لي كه از ديدنش نفسم بند ميومد و پوشيدم . ياد تعريف هيراد افتادم . اون شبي كه رفته بوديم رستوران .نميدونم چرا اين كارارو براش ميكردم ولي ميدونستم كه دلم ميخواد همه چي تموم باشم . ميخواستم ثابت كنم كه بلبل نيستم . من واقعا سرمه بودم . ديگه نبايد ميذاشتم بلبل وارد زندگيم بشه . من الان آدم جديدي بودم .
مقنعه ي مشكيمم سرم كردم جلوي آينه وايسادم . يه نگاه به وسايل آرايشي كردم كه سها برام خريده بود . وسوسه شدم براي اولين بار ازش استفاده كنم . ريمل و برداشتم چند باري ديده بودم كه سها چيكار ميكنه . سعي كردم همون كارو تكرار كنم وقتي تموم شد نگاهي به خودم انداختم . همه ي مُژه هام به هم چسبيده بود و خيلي بد تركيب شده بود . اصلا شبيه اون چيزي كه مُژه هاي سها ميشد نشده بود . عصباني شدم از دست خودم . چرا نبايد بلد باشم از اين چيزا استفاده كنم ؟ دستمال و برداشتم و سعي كردم پاكش كنم . با حرص روي پلكم و مُژه هام ميكشيدمش . ديگه وقتي پلكم به سوزش افتاد ولش كردم . نگاهم به برق لب افتاد اين و كه ديگه ميتونستم بزنم . با دقت روي لبم كشيدمش . نگاهي تو آينه به خودم كردم . با اينكه رنگ چنداني نداشت ولي همين برقش فُرم لبم و قشنگ تر كرده بود . يكم راضي شدم از قيافم . بهتر از هيچي بود . بيخيال بقيه ي لوازم آرايش شدم !
از انباري اومدم بيرون . همون لحظه ذكاوت ماشينش و پارك كرد تعجب كردم . چه زود اومده بود امروز ! وقتي من و ديد سري تكون داد و سريع از ماشين پياده شد لبخند زد و گفت :
- سلام سرمه خانوم .
- سلام . چه زود اومدين امروز .
- كاري داشتم اومدم يه سري وسايل بردارم . خوبين شما ؟
يكي نبود بگه مگه تو مُفَتِشي كه چرا دير اومده يا زود اومده ؟ گفتم :
- ممنون شما خوبين ؟
- اي بدك نيستم . اين روزا زياد اوضاع جالبي ندارم .
هيچي نگفتم . سرش و انداخت پايين و با صدايي كه رنگ خجالت داشت دوباره گفت :
- راستش دلم يه جايي گير كرده .
خوب به من چه ! گفتم :
- پس به سلامتي شما هم دارين ازدواج ميكنين ؟
خنديد گفت :
- نه بابا هنوز به طرف نگفتم .
با چشماي گرد شده گفتم :
- نگفتين ؟ چرا ؟
- راستش از جوابش مطمئن نيستم .
- وا خوب بگين بهش اينجوري كه تو بي خبري بدتره !
- حق با شماست ولي من طاقت جواب منفي ندارم .
- بالاخره از بلاتكليفي در مياين .
- درسته . احتمالا توي همين روزا باهاشون حرف ميزنم .
چه سر صبحي درد و دلش گرفته بود ! كسي بهتر از من پيدا نكرده بود راهنماييش كنه ؟! گفتم :
- اميدوارم جوابش مثبت باشه براتون .
- منم اميدوارم . تشريف ميبرين بالا ؟
- بله .
با دست اشاره كرد و گفت :
- پس بفرماييد .
جلو تر راه افتادم لنگ لنگون راه ميرفتم اونم دزدگير ماشينش و زد و كنار من به راه افتاد . گفت :
- براي پاتون مشكلي پيش اومده ؟
- آره ديشب پام پيچ خورد .
نگراني تو صورتش معلوم بود گفت :
- الان بهترين ؟ نميخواين دكتر برين ؟
- ديشب رفتم . الان خيلي بهتره . درد نداره زياد فقط نميتونم زمين بذارمش .
داشتم به سمت پله ها ميرفتم كه گفت :
- با آسانسور تشريف نميبرين ؟
با ترديد بهش نگاه كردم . انگار فقط وجود هيراد توي آسانسور باعث ميشد از هيچي نترسم . گفتم :
- با پله راحت ترم .
- آخه اين همه پله بايد برين بالا . براي پاتونم خوب نيست . چرا سوار آسانسور نميشين ؟
دلم نميخواست يه ساعت از ترسم از اين اتاقك آهني بگم از طرفيم عقلاني نبود با اين پا اون همه پله رو برم بالا . بدون هيچ حرفي گفتم :
- سوار ميشم .
لبخند زد اول من سوار شدم بعد اون . دوباره نفسم تو سينم حبس شد . بوي اودكلن ذكاوت تو آسانسور پيچيد . به خوش بويي اودكلن هيراد نبود . نفسم و تو سينه حبس كردم . دكمه هاي آسانسور و زد وقتي درا بسته شد ترس بدي ريخت تو دلم . نميتونستم با حضور ذكاوت احساس دلگرمي كنم . ذكاوت دوباره گفت :
- به نظرتون چجوري بايد به يه دختر ابراز علاقه كنم ؟
نفس حبس شده ام و دادم بيرون . با تعجب نگاهش كردم گفتم :
- نميدونم .
- بالاخره شما خودتون دخترين . دوست دارين چجوري يه مرد بهتون ابراز علاقه كنه ؟
اون از من و شخصيت رو به تغييرم چي ميدونست ؟! ياد حرفاي ديشب هيراد افتادم . واقعا ميشد به اونا گفت ابراز علاقه ؟ من واقعا از حرفاي ديشبش خوشم اومده بود ! بايد ميگفتم مثل هيراد باش ؟ ولي من كه نميدونستم منظورش از حرفاي ديشب چي بود . از فكر و خيالاي خودم اومدم بيرون گفتم :
- من واقعا تا حالا بهش فكر نكردم .
نفسش و پر صدا بيرون داد خيره نگاهم ميكرد . خيلي دستپاچم ميكرد . نگاهش بهم آرامش نميداد . نگاه هيراد هميشه حس خوبي بهم ميداد ولي نگاه اون . . . بسه ديگه هي هيراد هيراد ! گفت :
- خودم پس بايد يه كاريش بكنم . راستش تا حالا منم به كسي ابراز علاقه نكردم برام يكم سخته .
لبخند دستپاچه اي بهش زدم و دوباره سكوت كردم . آسانسور توي طبقه ي ما وايساد . به محض اينكه در باز شد خودم و از آسانسور انداختم بيرون نفس راحتي كشيدم و گفتم :
- فعلا با اجازتون .
ذكاوت با احترام سر خم كرد دوباره در آسانسور بسته شد . با كليد در و باز كردم و رفتم تو . دل تو دلم نبود كه هيراد برسه .
نگاهم روي ساعت خشك شده بود دستم به هيچ كاري نميرفت . حدوداي ساعت 10 بود كه بالاخره سر و كله ي شازده پيدا شد . دستپاچه از جام بلند شدم . پام يهو از درد تير كشيد قيافم تو هم رفت ولي صدام در نيومد . سرش پايين بود و اخماش تو هم . گفتم :
- سلام .
نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- سلام . امروز چند تا قرار دارم ؟
- 3 تا
- خوبه .
به سمت اتاقش رفت . نامرد حتي نپرسيد پام چطوره ! داشتم مينشستم كه دوباره برگشت سمتم و گفت :
- راستي پات بهتره ؟
با اين حرفش يهو دوباره عين فنر از جا پاشدم كه آخم در اومد گفت :
- نميخواد انقدر رو پات وايسي . حرف دكتر يادت رفت ؟
- بهترم .
هيچي ديگه نگفت . به سمت اتاقش رفت و من دوباره روي صندليم افتادم . خبري از هيراد با اون احساس استثنايي كه ديشب داشت نبود ! اميدم نا اميد شد . سر جام نشستم . خوب شد تجويز الكي واسه ذكاوت نكردم ! پس حرفاي ديشب هيراد ربطي به ابراز علاقه نداشت .
نبايد برام انقدر مهم باشه ولي انگار بود ! ياد سها و فريد افتادم . امروز ميرفتن مشهد براي ماه عسل . خوش به حالش . دلم ميخواست با سها حرف بزنم . اميدوار بودم بعد از عروسي و كم شدن كاراش اين فرصت واسم پيش بياد ولي انگار اشتباه ميكردم .
نفس عميق كشيدم و به كارم رسيدم .
ساعت حدود 12 بود كه پير مردي وارد دفتر شد گفتم :
- سلام امري داشتين ؟
چهره ي مهربوني داشت گفت :
- سلام . با آقاي كياني كار داشتم .
- وقت داشتين ؟
- نه والا خودشون گفتن امروز بيام اينجا .
- اسمتون ؟
- حيدرم . حيدر صفاري .
- چند لحظه بشينين من بهشون بگم .
روي يكي از مبلا نشست . به سختي از جام بلند شدم و به سمت اتاق هيراد رفتم . تقه اي به در زدم و وارد شدم گفتم :
- آقاي كياني يه آقايي به اسم صفاري اومدن .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- مگه نگفتم با اين پات انقدر راه نرو ؟
داشت كُفريم ميكرد گفتم :
- گفتم كه بهترم .
اخماش رفت تو هم . بگو بياد تو .
سر تكون دادم و دوباره لنگ لنگون به سمت ميزم رفتم گفتم :
- بفرماييد داخل .
صفاري رفت داخل اتاق هيراد . لحنش دعوايي بود ولي يه جورايي دلسوزانه به نظر ميومد ! " بسه سرمه ميخواي دوباره حالت گرفته شه ؟ از اين آقا وكيله آبي گرم نميشه ! "
بعد از نيم ساعت حرف زدن هيراد و صفايي اومدن بيرون . رو به من گفت :
- ايشون از اين به بعد نظافت دفتر و به عهده ميگيرن .
پير مرد گفت :
- خدا از آقايي كمت نكنه .
- اين چه حرفيه شما به گردن ما حق داري مَش حيدر .
اين و گفت و رفت تو اتاقش . مَش حيدرم به سمت آشپزخونه رفت . فقط همين ؟ اووووف از دست هيراد ديوونه نشم خيليه تكليفش با خودشم مشخص نيست . " اين بدبخت كه ديشب تكليفش مشخص بود . خودت كردي كه لعنت بر خودت باد ! "



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا

****
31 فروردين بود . روز تولدم . احساس خوبي داشتم . هر چند يادم نميومد هيچ وقت كسي اين روز و بهم تبريك گفته باشه ولي خودم اون روز حس خوبي داشتم . حتي تا حالا كسي ازم نپرسيده بود كه تولدم كي هست . سها و فريد هنوزم سفر بودن . مثل اينكه قرار بود دوم ، سوم ارديبهشت برگردن .
پام تقريبا بهتر شده بود و ديگه لنگ نميزدم فقط بعضي وقتا كه زياد راه ميرفتم اذيتم ميكرد كه اونم زياد مهم نبود . چند وقتي بود كه از آدم و عالم زده شده بودم . به قول اكبر كه ميگفت غار نشين شدي ! شايدم حق با اون بود . كم پيش ميومد از اون انباري كوچيك و تاريك برم بيرون . يا دفتر بودم يا تو انباري . كار خاصيم نميكردم . بيشتر وقتا درس ميخوندم . اواسط ارديبهشت امتحاناي پيش 1 شروع ميشد دلم ميخواست اينم امتحان بدم و كلا شرش و بكنم .
تصميم گرفتم امروز برم خريد يه جورايي به خودم كادوي تولد بدم ! كسي رو كه نداشتم حداقل خودم دل خودم و خوش كنم .
با انرژي بيشتر روزم و شروع كردم . ديگه از اين به بعد مجبور نبودم صبح خيلي زود برم دفتر چون مش حيدر وظيفه ي باز كردن در دفتر و داشت . حداقل ميتونستم تا 8:30 بخوابم . حدوداي ساعت 9 هم ميرفتم بالا .
مانتو مقنعه ي مشكي با شلوار لي رو پوشيدم و از در زدم بيرون . ديگه به شلوار لي عادت كرده بودم . يه ذره توش ناراحت بودم ولي تازه معني حرف سها رو در مورد خوش فرم نشون دادن پا ميفهميدم . ديگه برق لب از رو لبم پاك نميشد وقتي روي لبام ميزدمش احساس دختر بودن بهم ميداد . ولي هنوزم جرات نكرده بودم سراغ بقيه ي لوازم آرايشم برم . هر وقت سها برگشت بايد ازش بپرسم چجوري از هر كدوم استفاده كنم .
در دفتر باز بود سركي كشيدم و گفتم :
- مش رحيم هستي ؟
- آره بابا تو آشپزخونم .
رفتم تو و گفتم :
- سلام خسته نباشي .
- سلام زنده باشي . صبح بخير .
لبخندي به صورت شكسته و پر چين و چروكش انداختم و گفتم :
- صبح شمام بخير .
توي اين مدتي كه مش رحيم اومده بود دفتر حال و هواي ديگه اي داشت . عين بابايي بود كه هميشه آرزو داشتم كه كنارم باشه . نه باباي خماري كه هيچ وقت بچش براش مهم نبود و خودش توي اولويت بود ! احساس خوبي بهش داشتم .
پشت ميزم نشستم و كتابم و باز كردم . تا قبل از اينكه هيراد يا مراجعه كننده اي بياد هميشه درس ميخوندم .
سرم روي كتاب بود كه هيراد وارد شد بهش سلام كردم اونم خيلي آروم جوابم و داد و رفت سمت اتاقش . دوباره برگشته بود رو روال جهنمي شدن ! البته كاريم به كار هم نداشتيم .
هنوزم يكم بهش فكر ميكردم ولي نه مثل قبل . انگار اين رفتاراي گاه و بيگاه و بدون برنامش روي حس منم تاثير ميذاشت !
تلفن زنگ خورد برداشتم تا صداي الو گفتنم تو گوشي پيچيد صداي جيغ و سر و صداي سها بلند شد تا جايي كه مجبور شدم يكم گوشي و دور كنم از خودم :
- سلام . تولدت مبارك . اميدوارم 120 ساله شي دندونات بريزه پير شي بهت بخنديم .
خندم گرفت گفتم :
- سلام . سها تو شوهر كردي هنوز آدم نشدي ؟
- من آدمم باور نداري از فريد بپرس .
- اوه اوه چه كسي ! چطوري ؟ فريد خوبه ؟
- قربونت ما خوبيم . تو خوبي ؟ كاش الان تهران بودم .
- پاشو بيا ديگه بست نشستي اونجا ؟
- دوم ارديبهشت ميام . آخي دلت برام تنگ شده ؟
- صد سال سياه !
- آره معلومه از صدات . داري واسم بال بال ميزني . فكر كن يه درصد !
- من خودم از قلبت با خبرم .
- سها نذار اون فحش زشته رو بهت بدما .
- آدم تو روز تولدش از اين حرفا ميزنه ؟
- اتفاقا چون روز تولدمه هر كار بخوام ميكنم .
- خوب اون روي خودت و نشون داديا . مارو باش ميخواستيم تورو واسه فربد بگيريم . ولي فكر كنم از اون جاري بدجنسا و خشنا بشي بهشون ميگم منتفيه !
خندم گرفته بود گفتم :
- ديوونه فريد اونجاست و تو داري اين چرت و پرتارو ميگي ؟
خنديد گفت :
- نه نترس رفته حموم . خوب حالا نظرت چيه عروس خانوم ؟
- كوفت و عروس خانوم . دو دقيقه ميتوني لودگي نكني ؟
- لودگي چيه ! مادر شوهرم گفت ميخوايم فربد و زن بديم منم گفتم يه دختر خوب سراغ دارم .
جدي شدم گفتم :
- ديوونه تو كه ميدوني من كيم و مال كجام . اون خانواده شوهري كه من از تو ديدم عمرا رضايت به همچين وصلتي بدن .
- اونش با من .
- سها جدي شوخي ندارم همين جا تمومش كن .
- خوب بابا چرا عصباني ميشي ؟
بحث و منحرف كردم گفتم :
- خوش ميگذره ؟
- آره خيلي همه چي خوبه جات خالي .
يكم ديگه با سها حرف زدم و گوشي رو قطع كردم . نفسش از جاي گرم در ميومد . مني كه نه مامان داشتم نه بابا بيام با همچين آدم كلاس بالايي ازدواج كنم ؟ مارو چه به اين خانواده ها .
حدوداي ساعت 7 بود كم كم وسايلم و جمع كردم . دوباره پولايي كه صبح تو كيفم گذاشته بودم و چك كردم و از مش حيدر خداحافظي كردم . تا خواستم از در برم بيرون هيرادم از اتاقش اومد بيرون . سر سري از اونم خداحافظي كردم و از در رفتم بيرون . راه پله ها رو در پيش گرفتم . از عمو رحيم كه دم در وايساده بود خداحافظي كردم . سمت خيابون اصلي رفتم . ديدم كه ماشين هيراد از پاركينگ اومد بيرون . بي توجه بهش به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . كنار وايساد و تك بوق زد . از روي ناچاري به سمتش برگشتم گفت :
- جايي ميري ؟
- بله .
توضيح اضافه اي ندادم كه سريع بره ولي گفت :
- بيا بالا تا يه جايي ميرسونمت .
وقت تعارف نبود ماشينا پشتش معطل بودن . سوار شدم گفتم :
- خودم ميرفتم . اگه ميشه دو تا خيابون پايين تر پيادم كنين .
نگاهم نكرد جدي گفت :
- باهات كار دارم .
- چه كاري ؟
- كجا ميخواي بري ؟
- ميخواستم برم خريد .
سري تكون داد و ساكت شد . منم هيچي نگفتم . توي سرم مدام ميچرخيد كه چيكارم داره . انقدر فكر كرده بودم مغزم از كار افتاده بود ديگه ! جلوي يه پاساژ بزرگ نگه داشت . نگاهي به دَك و پُز پاساژ انداختم و گفتم :
- اينجا كه مال آدم مايه داراست . يه جاي فقيرانه سراغ ندارين ؟
- پياده شو .
وا اين چرا عين برج زهر مار بود ؟! آها يادم رفته بود تقريبا هميشه عين برج زهر مار بود ! جاي تعجب نداشت ! از ماشين پياده شدم گفتم :
- مرسي من خودم ميرم يه جاي ديگه . زحمت كشيدين . خداحافظ .
- كجا ميري ؟ مگه نگفتم باهات كار دارم ؟
برگشتم سمتش و گفتم :
- خوب كارتون و بگين بعد ميرم .
- بيا بريم خريدت و بكن .
با تعجب گفتم :
- اينجا ؟!
- پس كجا ؟
حس كردم دارم حوصلش و سر ميبرم فوقش ميرفتم ميچرخيدم ميگفتم از هيچي خوشم نيومد ديگه ! گفتم :
- هيچي همين جا .
يه لبخند محو نشست رو لبش ولي خيلي سريع پَسِش زد ! با هم به سمت پاساژ رفتيم . نگاهم روي مغازه هاي رنگ و وارنگ ميچرخيد كدوم آدمي پيدا ميشد اين لباساي خوشگل و ببينه و دست و پاش واسه خريدنش نلرزه ؟!
هيراد بيخيال كنارم قدم ميزد . گه گاه متوجه نگاهاي خيره ي دخترا روش ميشدم نا خود آگاه باعث ميشد اخمام بره تو هم . ديگه حتي نيم نگاهم به ويترينا نمينداختم . در هر صورت من كه وُسعَم نميرسيد چيزي اينجا بخرم . قيمتارو كه از پشت ويترين ميديدم مُخَم سوت ميكشيد !
هيراد گفت :
- مگه نميخواستي خريد كني ؟
- چرا .
- خوب پس دقيق نگاه كن به ويترينا .
خجالت نميكشيد من و ورداشته آورده اينجا ميگه خريدم بكن . انگار ارث بابام تو كيفمه كه خدا تومن پول اين لباسارو بدم . گفتم :
- چيزي نپسنديدم .
- من پشت ويترين اون مغازه چند تا مانتوي خوشگل ديدم .
چه نظرم ميداد . گفتم :
- ولي من از هيچ كدوم خوشم نيومد .
- از توي ويترين كه چيزي معلوم نيست بايد بري توي مغازه .
چه شانسي داشتما يه روزم اومده بودم بيرون به خودم كادو بدم اينجوري شده بود . بابا اصلا نخواستيم . گفتم :
- نميخوام خريد كنم . پشيمون شدم ميخوام برگردم .
داشتم مسيري كه اومده بوديم و برميگشتم كه بازوم و گرفت .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
داشتم مسيري كه اومده بوديم و برميگشتم كه بازوم و گرفت .
به سمت عقب كشيده شدم اخمام تو هم رفت گفت :
- بيا بريم تو اون مغازه .
- من نميتونم اينجا خريد كنم .
- اينجا چه فرقي با بقيه جاها داره ؟
- فرقش توي جيباي آدماييه كه ميان اينجا . من اگه بخوام از اينجا خريد كنم حتما بايد قيد همه ي حقوق اين ماهم و بزنم .
- فرض كن من ميخوام برات بخرم .
بازوم و از تو دستش در آوردم و گفتم :
- من اگه ميخواستم از كسي صدقه قبول كنم خيلي وقت پيش اين كار و ميكردم .
به سمت در پاساژ راه افتادم . قدمام و تند تند برميداشتم . خجالت نميكشه تو چشمام زل زده ميگه من برات ميخرم ! صداي تند قدماش و پشت سرم ميشنيدم . هر لحظه نزديك و نزديك تر ميشد . ديگه رسيده بودم به خيابون اصلي . ماشينش اون طرف پارك بود . بي اعتنا به اون و ماشينش با قدماي تندم تو پياده رو راه ميرفتم . يه لحظه با شدت من و به سمت خودش برگردوند گفت :
- كجا سرت و انداختي پايين داري واسه خودت ميري ؟
اخمام بيشتر از قبل رفت تو هم . صدام نسبتا رفت بالا گفتم :
- فكر نميكنم بهتون مربوط باشه .
- يه بار گفتم باهات كار دارم . كري ؟ صد دفعه بايد برات تكرار كنم ؟
ديگه داشت پاش و بيش از حد از گليمش دراز ميكرد گفتم :
- اصلا برام مهم نيست كه چيكار دارين . خداحافظ .
چند قدم ديگه رفتم كه دوباره بازوم و كشيد كلافه و تا حد زيادي عصباني گفتم :
- به مرگ خودم يه بار ديگه دستت به من بخوره يه كاري ميكنم پشيمون بشي .
پوزخندي رو لبش نشست و گفت :
- امروز هيچ جا نميري تا وقتي كه من بهت بگم . حالا فهميدي ؟ الكي هم واسه من اداي آدماي لات و در نيار بچه . راه بيفت سمت ماشين .
دستم و از تو دستش در آوردم و سريع از توي كيفم چاقو ضامن دار حسن و در آوردم گرفتم سمتش و گفتم :
- يه بار فقط يه بار ديگه دستت به من بخوره حسابي خط خطي ميشي .
خونسرد و تا حدي با تمسخر گفت :
- الان بايد بترسم ؟ بهتره عاقل باشي . بدو دير شد .
چاقو رو سُر دادم تو جيب مانتوم و گفتم :
- خواهش كن .
- من ؟ عمرا .
- چيه واست اُفت داره ازم خواهش كني ؟ نكنه در سطحت نيستم آقا وكيل ؟
- چرند نگو سرمه . دنبالم بيا .
- خواهش كن .
جفتمون اخم كرده بوديم و با عصبانيت تو چشماي هم زل زده بوديم گفت :
- عمرا .
پوزخندي زدم و گفتم :
- پس خداحافظ .
پشتم و بهش كردم و راه افتادم . انتظار داشتم كه متوقفم كنه ولي فقط با صداي فرياد مانندي گفت :
- به نفع خودت بود . اصلا لياقت حرفايي رو كه ميخواستم بهت بزنم و نداري .
ديگه صدايي نيومد منم دور تر شده بودم . نيم نگاهي به عقب انداختم خيابون خلوت بود نسبتا و خبري هم از هيراد نبود . به همين راحتي من و گذاشت و رفت . آخه دختر تيزي كشيدنت ديگه چي بود ؟! وقتي بازوم و ميگرفت و متوقفم ميكرد حس خوبي بهم ميداد از اين حس حالم به هم ميخورد . چرا هيراد ؟! چرا وقتي اون كنارمه حس خوبي دارم ؟ اه وقتي خودشم نيست فكر و خيالش هست !
دوباره از كار عجولانه اي كه انجام داده بودم پشيمون شدم . دلم ميخواست زمان برگرده عقب و قبل از دعوا بهش بگم خوب كارت و بگو بعد حسابي با اون تيزي خوش دست حسن خط خطيش ميكردم ! پسره ي پرروي از خود راضي ! فكر كرده با پولش ميتونه من و بخره ! كور خوندي !
ولي همش فكرم پيش حرفي بود كه ميخواست بزنه . اين چي بود كه به نفع من بود ؟! هميشه يهويي و بدون برنامه ميومد توي فكرم و همونجوري يهو ميرفت . دلم ميخواست سرش و از تنش جدا كنم كه انقدر ذهنم و درگير كرده ! " آخه به اون بنده خدا چه ربطي داره تو بهش فكر ميكني ! نكنه ازش خوشت مياد ؟ " دلم ميخواست صداي توي سرم و خفه كنم . يه لحظه ترسيدم . دلم ميخواست بلند با خودم تكرار كنم كه همچين چيزي نيست ولي صداي توي سرم ساكت نميشد !
سريع كنار خيابون رفتم و دستم و براي اولين تاكسي بلند كردم :
- آقا مستقيم ؟
- من تا دو تا چهار راه بعدي بيشتر نميرما .
- باشه همونم خوبه .
****
از پاساژ تا خونه 2 تا تاكسي عوض كرده بودم . حس و حال اتوبوس نبود . توي روز تولدم واسه خودم كادو كه نخريده بودم حداقل اينجوري خودم و يكم تحويل ميگرفتم ! پول تاكسي رو حساب كردم . سر خيابون اصلي دفتر پياده شدم . قدم زنون به سمت ساختمون دفتر راه افتادم .
انقدر توي تاكسي فكر كرده بودم كه حس ميكردم مغزم كاملا بي حس شده !
يه لحظه حس كردم يه موتوري داره تعقيبم ميكنه . قدمام و آروم تر كردم تا رد شه ولي ميفهميدم با يه فاصله ي زياد دنبالم راه افتاده . كيفم و تو دستم محكم گرفتم . احتمال ميدادم كيف قاپ باشه . " بيا آقا موتوريه . تو فقط جرات داري بيا كيف من و بزن ببين چه بلايي سرت ميارم . " تقريبا داشتم ميرسيدم دم دفتر ديگه مطمئن شدم كه طرف كيف قاپ نيست . قدمام و تند تر كردم اونم گاز داد از كنارم رد شد و موتور و جلوم متوقف كرد . با چشماي گرد شده از ترس داشتم نگاهش ميكردم . مهدي بود ! اون اينجا چيكار ميكرد ؟! گفتم :
- تو . . . تو . . . تو اينجا چيكار ميكني ؟
پوزخند زد و گفت :
- چيه ؟ نباس ميومدم اينجا ؟ آبروت ميره ؟ اومدم شريك قديمم و ببينم .
اخمام تو هم رفت و مسلط تر شدم دستم و تو جيبم بردم چاقوي ضامن دار و با انگشتام لمس كردم خيالم راحت شد گفتم :
- لودگي بسه . خودتم ميدوني اينجا اومدنت دليلي نداره .
از موتورش پياده شد جَكِش و زد و گفت :
- گفته بودم كه دست از سرت بر نميدارم .
- خودتم ميدوني كه اگه دست بر نداري بد ميبيني !
اومد نزديك تر سينه به سينه ي هم وايساده بوديم . يه لحظه از اين همه نزديكيش ترسيدم . يه قدم رفتم عقب پوزخند زد و گفت :
- مثلا بايد از كي بد ببينم ؟ يه دختر ؟! اگه بلبل اين و بهم ميگفت شايد يه تكوني بهم ميداد ولي تو . . . نُچ اين كاره نيستي .
- من همونم فرقي نكردم .
- چرا فرق كردي . خودت خبر نداري . اون بلبل حرفاش حرف بود . قولاش مردونه بود . آدم بود . وقتي تهديد ميكرد آدم ميدونست خودش و به آب و آتيش ميزنه كه دكور طرف و بياره پايين . شَر بود . نترس بود . بازم بگم ؟
- چيه ميخواي يادم بندازي كه كي بودم ؟
- نه ميخوام يادت بندازم كه چقدر بهتر از الانت بودي .
- هه ! اون بلبل بدبخت بود . جيب بر بود . بي احساس و يخ بود . وانمود ميكرد به چيزي كه هيچ وقت نبود !
يه لحظه از اون حالت ترسناكش اومد بيرون و گفت :
- آخه اينجا چي داره . اين لباسا چيكارت كرده كه انقدر عوض شدي ؟ ببين واسه بار آخر بهت فرصت ميدم يه آره بگو و خلاص .
پوزخندي بهش زدم و گفتم :
- بسه مهدي . توام برو خودت و بساز . خسته نشدي از اين جيب بري ؟
دوباره آمپرش رفت بالا . گفت :
- دِ بگو آره لعنتي .
عصباني گفتم :
- يه بار ديگه هم بهت گفته بودم كه خوشم نمياد دوباره همچين چيزايي ازت بشنوم . گفتم يا نگفتم ؟
- منم بهت گفتم كه بد ميبيني . يادته ؟
صداي هيراد و از پشت سرم شنيدم :
- چه خبر شده ؟


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
بدون اينكه سرم و برگردوندم چند لحظه با مكث پلكام و روي هم گذاشتم و تو دلم گفتم " اين اينجا چيكار ميكنه ؟ " صداي مهدي باعث شد وحشت زده چشمام و باز كنم :
- به جناب وكيل . مشتاق ديدار . خوبين كه ؟ آقا ما يه روز ميخواستيم بيايم دست بوسي . واس خاطر اينكه به بلبلمون كار دادين .
هنوزم پشتم به هيراد بود صداش و شنيدم :
- شما ؟
نگاهم و با ترس به مهدي دوختم . خدا كنه حرفي نزنه كه بعدا برام گرون تموم شه ! گفت :
- اي بابا انقدر بدم مياد يه جا برم و كسي نشناستم .
رو به من گفت :
- به اين جوجه فُكُليت نگفتي من كيَم ؟
دندونام رو هم كليد شده بود . با حرص گفتم :
- همين الان برو .
نيشخندي زد و گفت :
- كجا برم آخه ؟ تازه آقا وكيله رو ديدم .
بايد قبل از اينكه مهدي چرت و پرتي بگه هيراد و دَك ميكردم . برگشتم سمتش . با اخم پشت من با فاصله ي كمي وايساده بود . نگاهش كردم و گفتم :
- مهدي يكي از دوستاي قديممه شما بفرماييد .
هيراد انگار به پاهاش چسب زده بودم و سر جاش وايسونده بودنش . حركتي نكرد . حتي نگاه عصبانيشم از مهدي نگرفت . رو به مهدي گفت :
- همين الان با زبون خوش تشريف ببرين . نذارين كار به دعوا بكشه .
مهدي پوزخند زد و گفت :
- با اين لباس پلو خوريات ميخواي دعوا راه بندازي ؟ بشين سر جات بچه .
هيراد قدمي به جلو برداشت ترسيده بودم . يه جورايي مطمئن بودم مهدي هيراد و تيكه پارش ميكنه ! رو به هيراد گفتم :
- آقاي كياني شما بفرماييد من خودم حلش ميكنم .
ولي دوباره من و ناديده گرفت از كنار من رد شد و توي يه قدميه مهدي وايساد . با صدايي كه به زور كنترل ميكرد كه بالا نره گفت :
- تو با كي بودي ؟
مهدي وقيحانه خيره شد تو صورت هيراد و گفت :
- با تو بودم جوجه .
هيراد عصباني دستش و به سمت يقه ي لباس مهدي برد . مهدي در مقابلش مثل جوجه ميموند ولي خوب ميدونستم كه هر كاري هم از دستش بر مياد ! رفتم بينشون و سعي كردم دستاي هيراد و از دور يقه ي مهدي جدا كنم مهدي كه حسابي شاكي بود اونم دست انداخت دور يقه ي هيراد و گفت :
- تو هنوز ما رو نشناختي انگار .
- يه بار ديگه اينجا ببينمت يا بفهمم دور و ور سرمه چرخيدي هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
مهدي صداش و بالا برد و گفت :
- تورو سَنَنَه ؟ برو بذار باد بياد . هر وقت عشقم بكشه ميام اينجا ميخوام ببينم فضولم كيه !
- براي من لات بازي در نيار . اگه عاقل باشي به حرفم گوش ميدي .
مهدي كلش و كوبوند تو صورت هيراد و نذاشت ديگه چيزي بگه . هيراد سرش گيج رفت و عقب عقب رفت . مهدي دوباره بهش حمله كرد و يقش و گرفت . رفتم سمت مهدي و گفتم :
- چته مثل خروس جنگي شدي ؟
- گمشو كنار تا من حال اين بچه قرتي رو جا بيارم .
هيراد ولو شده بود كف زمين . مهدي نشست رو شكمش و مشت محكمي تو صورتش زد . طاقت اينكه وايسم يه گوشه كتك خوردنش و ببينم نداشتم . سريع پريدم رو كول مهدي يه دستم و دور گردنش حلقه كردم و محكم فشار دادم با دست ديگمم چند تا مشت توي سرش زدم . سعي كرد دستم و از دور گردنش آزاد كنه ولي عين كنه بهش چسبيده بودم . همين حسي كه نبايد ميذاشتم هيراد كتك بخوره انرژي مضاعف بهم ميداد . مهدي هي تقلا كرد ولي من هي فشار دستم و بيشتر ميكردم . بي هوا از روي هيراد قلت زد و با پشت خودش و كوبوند رو آسفالتا . يه لحظه حس كردم تمام دنده هام خورد شد . دستم يكم شُل تر شد از دور گردنش و تونست خودش و آزاد كنه به زور ميتونستم نفس بكشم . نگاهي به اطراف كردم . توي خيابون به اون بزرگي پرنده پر نميزد . نگاهم به سمت هيراد چرخيد صورتش خوني شده بود . چند تا پلك زد و چشماش نيمه باز شد . نگاهم به مهدي افتاد كه افتان و خيزان داشت به سمت هيراد ميرفت . دوباره به خودم اومدم يه خيز برداشتم و پاچه ي شلوارش و گرفتم محكم كشيدمش سمت خودم . زياد اثري نداشت هر چي باشه اون زورش بيشتر بود ولي منم كم نياوردم . محكم تر ميكشيدمش . هيراد سعي كرد بلند شه ولي انگار هنوزم يكم گيج ميزد . ياد چاقو ضامن دارم افتادم دستم و تو جيبم بردم چاقو رو كشيدم بيرون مهدي با پاي آزادش لگد محكمي به دستم زد و باعث شد پاچه ي شلوارش و ول كنم . سريع به سمت هيراد رفت و گفت :
- هنوز كارم باهات تموم نشده شازده .
هيراد كه يكم به خودش اومده بود . زودتر از مهدي مشتي تو صورتش زد كه باعث شد عصبي تر از قبل بشه . داشتم بلند ميشدم چاقو رو به مهدي بزنم كه در ساختمون باز شد و عمو رحيم هراسون اومد بيرون گفت :
- چي شده ؟
سريع به سمت هيراد و مهدي رفت از هم جداشون كرد و گفت :
- نگاه چه به زور خودتون آوردين . چي شده آخه ؟
مهدي كه هنوزم سعي داشت به هيراد حمله كنه گفت :
- هيچي دخالت بيجا كرده حالا بايد تاوان بده .
هيراد عصباني گفت :
- گورت و گم كن وگرنه . . .
مهدي پوزخندي زد و گفت :
- وگرنه چي ؟ دوباره يه كله ازم ميخوري ؟
هيراد با اين حرف تقريبا به سمت مهدي پريد ولي عمو رحيم به موقع جلوي برخوردشون و گرفت . من هنوزم روي زمين افتاده بودم و با ديدن عمو رحيم چاقو ضامن دار و دوباره توي جيبم گذاشتم . چشمام و بسته بودم و سعي ميكردم نفس عميق بكشم ولي حس ميكردم ريه هام ميسوزه . عمو رحيم گفت :
- نگاه دختر طفل معصوم و به چه روزي در آوردين . آخه به شماهام ميگن مرد ؟
با اين حرف اون دو تارو ول كرد و به سمتم اومد گفت :
- حالت خوبه عمو ؟
چشمام و باز كردم و سرم و تكون دادم . حس بلند شدن نداشتم . هيراد به سمتم اومد . تازه چشمم به صورتش خورد . لبش پاره شده بود و خون ميزد بيرون . يقه ي لباسشم پاره شده بود . نگاهم روي تنش افتاد . عجب هيكلي ! چشمام و دوباره بستم كه فكراي مختلف توي سرم نياد صداش اومد :
- ميخواي بري دكتر ؟
مهدي گفت :
- پاشو از كنارش بيا اين ور . به تو چه آخه .
هيراد با صداي بلند گفت :
- ببند دهنت و تو اينجوريش كردي .
مهدي كه ميدونست مقصره لال شد ! دستم و به زمين گرفتم . چشمام و باز كردم و سعي كردم بلند شم . نگاهي به مهدي كردم . يكم پشيمون بود ولي هنوزم توي چشماش شَر و ميشد ديد ! يه خراشم بر نداشته بود ! عمو كه ديد بهترم به سمت مهدي رفت و گفت :
- برو . دعوا رو بخوابون .
- من هنوز با بلبل كار دارم .
هيراد عصباني بلند شد و گفت :
- با زبون خوش ميري يا نه ؟
مهدي نيم نگاهي به وضع داغون من كرد . دندوناش و رو هم فشار داد و گفت :
- بلبل يادت باشه . من كه وِلِت نميكنم تورو . تا من زندم تو مال مني . نه امثال اين جوجه فُكُلي كه دنبالشي !
هيراد ميخواست دوباره سمتش حمله كنه كه مهدي سريع پريد رو موتورش و رفت . از حرفي كه زد يخ كردم . حالا هيراد پيش خودش فكر بد نكنه . آخه من كي دنبال اين بودم ! اين مهديم انگار اگه حرف نميزد بهش ميگفتن لاله ! بابا حرف زدن بلد نيستي حرف نزدن كه بلدي !
با هر زحمتي بود از جام بلند شدم عمو با ديدنم به سمتم اومد و گفت :
- ميخواي كمكت كنم عمو ؟
قبل از اينكه جوابي بدم هيراد سمتم اومد و زير بازوم و گرفت . گفت :
- من ميبرمش تو اتاقش عمو شما بفرماييد .
صبر كردم عمو بره وقتي رفت بازوم و با حرص از دستش كشيدم و گفتم :
- واسه چي برگشتي اينجا ؟
- الان خوب نيستي وقت اين حرفا نيست .
هر چي ميخواستم لجبازي كنم نذاشت . به زور دستم و گرفت و به سمت انباري برد . خودش كليدم و از توي كيفم در آورد در و باز كرد . با هم رفتيم داخل . نگاهش دور تا دور اتاق چرخيد . يه گوشه من و نشوند . دستاش و به كمرش زد و خيره به من گفت :
- نميخواي بري دكتر ؟
جوابي بهش ندادم . گفت :
- اين يارو چه نسبتي باهات داره ؟
بازم سكوت كردم . انگار من ازش در مورد زندگيش ميپرسيدم ! آها راستي قرار بود تو زندگيش سرك بكشما ! يادم باشه سها برگشت ازش آمار بگيرم . دوباره صداش من و از فكر در آوردم :
- حرف نميزني نه ؟
فقط نگاهش كردم و ابروهام و عين بچه ها بالا انداختم .
خندش گرفته بود ولي به روي خودش نياورد گفت :
- خيلي خوب . حرف نزن . به زور ميبرمت دكتر .
تا اومد سمتم سريع گفتم :
- حالم خوبه دكتر نميخواد .
- پس حرف زدن يادت نرفته ؟ خوب حالا تعريف كن .
- چي بگم ؟
- اين يارو چيكارته ؟
با خشم گفتم :
- هيچ كاره .
- ولي اينجوري به نظر نميومد .
- من خستم . ميخوام بخوابم .
پوفي كرد و گفت :
- نميپرسي با اينكه روم چاقو كشيدي چرا برگشتم ؟
كنجكاو بودم ولي نميخواستم بفهمه كه برام مهمه گفتم :
- نه نميخوام .
- چند دقيقه صبر كن الان برميگردم .
از در انباري رفت بيرون . دلم ميخواست پاشم در و قفل كنم كه ديگه نتونه بياد تو ولي ته قلبم دلم ميخواست بياد تو ! خودم و زدم به مريضي تا صداي تو سرم مجبورم نكنه در و قفل كنم .
5 دقيقه بعد هيراد برگشت تو اتاق جعبه كيكي دستش بود و كتشم انداخته بود روي يكي از دستاش با تعجب گفتم :
- اينا چيه ؟
لبخند محوي تحويلم داد و گفت :
- مگه امروز تولدت نيست ؟
از تعجب شاخام داشت در ميومد . گفتم :
- شما از كجا فهميدين ؟
- كلاغه خبرارو ميرسونه .
منظورش و نفهميدم ولي كنجكاويم نكردم . همين كه يادش بود برام خيلي بود . خودم ميدونستم كه الان چشمام داره برق ميزنه . رو به روم روي زمين نشست كيك و از توي جعبش در آورد و شمع هاي كوچيكي رو هم از توي كيسه ي كوچيكي كه تو دستش بود در آورد و روي كيك گذاشت . شمعها عدد 21 و نشون ميدادن . اولين تولدم بود كه كيك و شمع داشتم . اشك توي چشمام حلقه زد . چقدر حس خوبي بود كه يكي كنارت باشه و بهت تبريك بگه . برات كيك بخره . شمع روش بذاره و همه جوره توي اين روز حمايتت كنه . احساساتم حسابي جريحه دار شده بود . با ذوق و صدايي كه از گريه لرزون شده بود گفتم :
- من تا حالا توي روز تولدم كيك نداشتم .
نگاه خيرم هنوزم روي كيك بود . صداي هيراد و شنيدم :
- خوب امسال داري . نميخواي يه آرزو كني و شمعهارو فوت كني ؟
با ذوق چشماي خيسم و به هيراد دوختم و گفتم :
- آرزو ؟
با يه لبخند مهربون سرش و تكون داد . دوباره نگاهم و به كيك دوختم . چشمام و بستم . دلم ميخواست هميشه توي روز تولدم يكي كنارم باشه . يكي كه دوستش داشته باشم و بهم حس خوبي بده ! مغزم دوباره به كار افتاد ! " هيراد و مگه دوست داري ؟ " افكارم و پس زدم و مجال فكر كردن بهشون و ندادم . چشمام و باز كردم و شمعهارو فوت كردم . هيراد دست زد و گفت :
- تولدت مبارك .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
نگاهم و توي چشماش دوختم پر از مهربوني بود . انگار يه آدم ديگه كنارم نشسته بود . توي اون لحظه خبري از غرور و جَنگ و سِتيز نبود . من بودم و هيراد با يه دنيا مهربوني . انگار زمان وايساده بود . هيچ كدوممون حتي پِلكَم نميزديم . از ذهنم گذشت كه چقدر اين هيراد و دوست دارم . ايني كه همين الان توي اين اتاقه . كسي كه حاضر بودم قسم بخورم كه توي اون لحظه مهربون ترين و با احساس ترين آدم روي زمين بود . نگاهم روي لباش موند با صداي گرفته گفتم :
- لبتون خونيه .
هيراد به خودش اومد دستي به لبش كشيد و گفت :
- آخ اصلا يادم رفته بود .
از جاش بلند شد و گفت :
- كجا بايد صورتم و بشورم ؟
با خجالت گفتم :
- يا از دستشويي عمو رحيم استفاده كنين يا برين بالا تو دفتر .
با تعجب گفت :
- خودتم هميشه همين كار و ميكني ؟
فقط آروم سرم و تكون دادم . دوباره برگشتم به واقعيت زندگي سگي خودم ! هيراد براي اينكه جو و عوض كنه گفت :
- خوب پس من تا ميرم يه آب به سر و صورتم بزنم توام يه چايي بذار با كيك بخوريم .
لبخندي به روم زد و رفت . به سختي از جام بلند شدم . هنوزم پشتم درد ميكرد . ولي نه ديگه مثل اولش . گاز پيك نيكي كوچيكم و روشن كردم و كتري رو روش گذاشتم . مانتوم حسابي خاكي شده بود . قبل از اينكه هيراد برگرده مانتوم و در آوردم . دو دل بودم كه چي بپوشم . لباس درست و حسابي كه نداشتم . پس بيخيال تعويض لباس بايد ميشدم . مانتوم و تكوندم و دوباره پوشيدمش . خريدم كه نشده بود برم . فردا حتما بايد ميرفتم و يه چيزايي ميخريدم . دوباره با همون لباسا نشستم كنار كيك . نگاهي بهش كردم . يه كيك شكلاتي كوچيك و گرد بود . خيلي ساده بود ولي همينم برام حكم يه چيز قيمتي رو داشت .
توي همين فكرا بودم كه تقه اي به در خورد و هيراد وارد شد . صورتش و شسته بود و ديگه اثري از خون روي صورتش نبود . فقط گوشه ي لبش شكاف كوچيكي خورده بود . كه اونم زياد معلوم نبود . با لبخند اومد نشست . نگاهم به لباسش افتاد . هنوزم بدنش معلوم بود و يقه ي لباس كه پاره شده بود شُل روي تنش افتاده بود . هر كاري ميكردم نگاهم از روي لباسش سُر نميخورد پايين . با صداي اِهِم گفتن هيراد به خودم اومدم و سرم و گرفتم بالا . با تعجب نگاهي بهم كرد و گفت :
- چايي حاضره ؟
با گيجي گفتم :
- آره . . . آره .
از جام بلند شدم . خدايا من چه مرگم شده ؟ به سختي كمرم و صاف نگه ميداشتم . درد عجيبي توي تنم ميپيچيد . هيراد با ديدن كمر خم شدم . از جاش بلند شد و اومد سمتم گفت :
- حالت خوب نيست ؟ ميخواي بريم دكتر ؟
دقيقا رو به روم وايساده بود . با اون يقه ي پاره شده ي كوفتيش ! كلافه سرم و برگردوندم و گفتم :
- دكتر نميخواد خوبم !
دوباره جلوم وايساد و گفت :
- حداقل بشين استراحت كن من ميريزم .
اين تا من و دق نده ول نميكنه . گفتم :
- خوبم شما بشينين .
بالاخره رضايت داد و نشست .
نفسم و پر صدا بيرون دادم . عين پير زنا خميده راه ميرفتم . دو تا چايي ريختم و دو تا هم پيش دستي با چنگال و چاقو برداشتم و برگشتم كنار هيراد . اونم با چاقو كيك و برش زد و توي پيش دستي ها گذاشت . يكمي هم كنار گذاشت تا براي عمو رحيم ببريم . توي سكوت مطلق كيك و چاييمون و خورديم . حتي جرات نميكردم زير چشمي نگاهي بهش بندازم . هر بار نگاهم بهش مي افتاد احساس ميكردم قلبم ميريزه پايين !
سكوتش بدجور معذبم كرده بود . بالاخره خودم تصميم گرفتم سكوت و بشكنم . گفتم :
- نگفتين چرا برگشتين ؟
نگاهش روم موند . انگار دنبال يه بهانه ميگشت . يهو گفت :
- كيك آب ميشد . مجبور بودم برگردم .
ابروم و انداختم بالا و گفتم :
- مگه كي كيك و خريدين ؟
دوباره يكم مِن مِن كرد و گفت :
- حالا اينا چه اهميتي داره ؟
سرم و انداختم پايين و صادقانه گفتم :
- ببخشيد من نبايد روتون چاقو ميكشيدم .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- نيازي به عذر خواهي نيست منم خيلي تند رفتم . رفتارمم زياد جالب نبود . ببخشيد .
يهو مثل بچه هايي كه بهانه اي پيدا كردن براي كارشون گفت :
- آها واسه همين برگشتم كه كارم و جبران كنم . يه جورايي خريدتم خراب كردم .
- مهم نيست . فردا خودم ميرم .
دوباره با كيكامون ور رفتيم و سكوت برقرار شد . انگار فقط وقتي با هم دعوا ميكنيم حرف واسه گفتن داريم وقتي كه آروم كنار هم نشستي هيچ موضوعي نيست كه به حرف بيارتمون !
هيراد كه انگار يه چيزي يادش افتاده بود به سمت كتش رفتم و از جيب كنارش بسته ي كادو پيچ شده اي رو در آورد و گرفت سمتم گفت :
- دوباره تولدت مبارك . يه كادوي كوچيكه !
ذوق زده از دستش گرفتم و گفتم :
- نميدونم چي بگم .
- بازش كن .
آروم كادو رو بازش كردم يه جعبه توش بود . درش و برداشتم توش يه كيف پول چرم كرم قهوه اي رنگ بود . واقعا دلم ميخواست يه كيف پول براي خودم بخرم . دوست داشتم به خاطر كادوش بپرم بغلش و بوسش كنم ! ذوق زده شده بودم . گفتم :
- مرسي . اصلا انتظارش و نداشتم .
لبخندي روي لبش بود . دوباره اون چال روي گونش قلبم و لرزوند . نگاهم و ازش گرفتم گفتم :
- نميدونم چجوري تشكر كنم .
- احتياجي به تشكر نيست . قابلت و نداره .
- واقعا ممنون .
سري تكون داد و لبخند زد . دوباره با چنگالش با كيكش وَر رفت . كيف و كنارم روي زمين گذاشتم دوباره سكوت بر قرار شد " چرا هيچي نميگه ؟! " دوباره نگاهش دور اتاق محقرم چرخيد و گفت :
- زندگي كردن اينجا برات سخت نيست ؟
بي خيال گفتم :
- بهتر از اينجا جايي رو سراغ ندارم . برام حكم بهشت و داره . از مغازه ي ممد آقا بهتره كه !
نگاهش و چند لحظه تو چشمم دوخت و گفت :
- چرا نميري دنبال يه خونه ي واقعي ؟
شونه هام و انداختم بالا . زانوهام و تو شكمم جمع كردم و گفتم :
- كم نرفتم . ولي به پولم هيچ جايي رو نميدن . همه جا يه پول پيش قلمبه ميخوان كه من ندارم .
هنوز نگاهش بهم خيره بود . سرم و انداختم پايين . اين از وضع زندگي من و امثال من چي ميدونست ؟ براي اينكه بحث و عوض كنه گفت :
- كمرت بهتره ؟
- ممنون خوبم .
دوباره داشت سكوت ميشد كه گفتم :
- صورتتون درد نميكنه ؟
دستي به صورت صاف و شش تيغش كشيد و گفت :
- نه خوبم .
دوباره سكوت شد . بدجوري معذب بودم . كاش ميرفت . ولي از يه طرفم دلم نميخواست بره . كاش حرفي بزنه . يهو تو ذهنم يه چيزي جرقه زد گفتم :
راستي گفتين باهام كار دارين .
نگاهش و بهم دوخت . با دو دلي نگاهم كرد . گفت :
- كار خاصي نداشتم . فقط ميخواستم كادوي تولدت و بهت بدم .
- آها
دوباره سكوت . . . مطمئن بودم كه يه چيز ديگه ميخواست بهم بگه ولي سوالي نپرسيدم . از جاش بلند شد و گفت :
- خوب بهتره ديگه برم .
منم از جام بلند شدم دستپاچه گفتم :
- كجا ؟ بودين حالا ؟
خاك بر سرت اين چه حرفي بود خوب ؟ بودين حالا يعني چي ؟! گفت :
- مريم جون خونه تنهاست .
- سلام برسونين بهشون .
همونجوري كه به سمت در ميرفت گفت :
- حتما .
قبل از اينكه در و باز كنه گفت :
- بيشتر مواظب خودت باش .
- هستم .
-ديگه تنهايي محله ي قديمت نرو .
نگاهش كردم . الان اين دستور بود ؟ گفتم :
- چشم از اين به بعد باديگاردام و با خودم ميبرم !
- جدي گفتم .
دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :
- من به خطر عادت دارم . هميشه از خودم دفاع كردم . هميشه آدماي بد سر راهم قرار گرفتن . هميشه هم زندگيم تَنِش داشته . ميتونم از پس كاراي خودم بر بيام . هيچ وقتم كسي نگرانم نبوده .
جدي توي صورتم نگاه كرد و گفت :
- ولي من نگرانتم . از الان تا وقتي كه زندم !
زبونم بند اومد . چرا نگرانم بود ؟ دوباره گفت :
- مواظب خودت باش پس . دلم نميخواد هيچ بلايي سرت بياد .
دستي توي موهاش كشيد و نگاهش و دوباره بهم دوخت . چشماي عسلي جذابش دوباره مسخم كرد . گفت :
- نميخوام هيچ وقت ناراحتيت و ببينم . نميتونم تحمل كنم كه حالت بد باشه . نميدونم اين چه حسيه . ولي هر چي كه هست داره مي كُشَتَم .
مات نگاهش ميكردم . قلبم با هيجان خودش و به سينم ميكوبيد . گفتم :
- چرا اين حس و بهم داري ؟ مگه من كيَم ؟؟
لبخند عصبي زد و گفت :
- برام فرقي نميكنه كه تو كي هستي . فقط ميدونم حالت برام مهمه . همش دلم ميخواد مواظبت باشم . ميدونم مستقلي . ميدونم كه احتياج به مراقبت نداري ولي دست خودم نيست . برام فرق نداره كه توي يه قصر زندگي كني يا توي يه انباري تاريك و خفه . برام فرق نداره كه بلبلي يا سرمه . برام فرق نداره كه پدر و مادر داري يا نداري . اصلا مهم نيست كه قبلا چي بودي و يا چيكار ميكردي . فقط الان ميدونم كه برام مهمي . همين !
اينارو با من بود ؟! سعي كردم به خودم مسلط باشم . حرفايي كه اون اوايل بهم ميزد هي ميومد جلوي چشمم . پوزخند زدم و گفتم :
- خيلي عوض شدي . حرفات يادت رفته . سرمه و امثال اون خيلي راحت ميتونن براي هر كسي مهم بشن . ولي امثال بلبلن كه بدبختن . كه هيچ كس و ندارن . حتي اگه بميرن هم كسي نمياد جنازش و بلند كنه . اين حرفارو داري ميزني چونكه الان سرمه جلوت وايساده نه بلبل ! اگه بلبلم جلوت بود بهش ميگفتي كه برات مهمه ؟
نگاهش و با بهت بهم دوخت . به لحظه دلم به حال خودم سوخت . گفت :
- برام مهم نيست كه بلبل باشي يا سرمه .
- اينا همش حرفه ! انقدر شعار نده . كيه كه به يه دختر پسر نماي جيب بر با اون تيپ و قيافه توجه كنه ؟ وقتي بلبل بودم حتي تاكسيا هم برام بوق نميزدن كه سوارم كنن . ولي از وقتي سرمه شدم . قدم به قدم ماشينا برام بوق ميزنن . حالم از مرداي ظاهر بين به هم ميخوره . من اگه ظاهرم و عوض كنم هنوزم ته وجودم يه بلبل داره زندگي ميكنه .
از عصبانيت ميلرزيدم . هيراد اومد جلو . بازوهام و گرفت و گفت :
- من شعار نميدم . دارم حقيقت و ميگم . بهم اعتماد نداري ؟
- نه ندارم . مگه تو چه فرقي با بقيه داري ؟ چرا بايد بهت اعتماد كنم ؟
اشك روي گونم سُر خورد . " لعنتي بازم جلوي هيراد ؟ " هنوزم بازوهام تو دستش بود گفتم :
- توام يكي هستي لنگه ي بقيه ي هم جنسات . توام . . .
يهو بهم نزديك شد كامل چسبيده بودم به ديوار لباش و روي لبم گذاشت .



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
دستاش از روي بازوهام اومد بالاتر و گذاشتشون كنار صورتم . مسخ شده بودم . جز لبهام نميتونستم هيچ جام و تكون بدم . يه لحظه به خودم اومدم . من داشتم چيكار ميكردم ؟ واقعا اين كه جلوم وايساده هيراده ؟ به دستام تكوني دادم و روي سينش گذاشتم و سعي كردم هُلش بدم عقب . ولي هر چي من تقلا ميكردم حتي 1 سانتم صورتش كنار نميرفت . سرم و كشيدم كنار لباش از لبام جدا شد . نگاهم توش چشماي خمارش افتاد . مُدِل نگاهش عوض شده بود . نفس نفس ميزدم . انگار يه مسير طولاني رو دويده بودم . بدن هيراد هنوزم به بدنم جسبيده بود . انگار نميخواست ازم جدا بشه . دستام هنوزم روي سينش بود . هيچ كدوممون هيچي نميگفتين . داشتم دنبال كلمات ميگشتم . ولي انگار مغزم كمكم نميكرد . فقط تونستم فشاري به سينش بيارم كه يكمي ازم فاصله بگيره .
يه قدم رفت عقب ولي هنوزم چشماش حالت عجيبي داشت . آب دهنم و قورت دادم و سعي كردم مسلط رفتار كنم . ولي چيزي به جز يه سري كلمات مقطع نتونستم بگم :
- تو . . . تو . . . تو . . . به چه جراتي . . . اين كار و كردي ؟!
- خيلي وقت پيش بايد اين كار و ميكردم .
از جوابش دهنم باز موند . سرش و نزديك صورتم آورد و نگاهي روي لبام انداخت گفت :
- حتي هنوزم ازشون سير نشدم .
نميتونستم حرفي بزنم . حس كردم دوباره داره سرش به صورتم نزديك تر ميشه . خودمم دلم ميخواست دوباره طعمش و بچشم . سر منم داشت بهش نزديك ميشد . نگاهم روي لباي خوش فُرمِش مونده بود . يهو به خودم اومدم . " داري چيكار ميكني سرمه ؟ به خودت بيا ! "
همين حرف كافي بود تا دوباره نگاهم به چشماي خمارش بيفته و محكم دستم و بكوبم تو سينش . يه قدم رفت عقب . گفتم :
- پس اون حرفا رو زدي به خاطر اين ؟ برات متاسفم . من چقدر احمقم .
دستام و گرفت و تقريبا من و كشيد توي بغلش . پيشونيش و چسبوند به پيشونيم و گفت :
- از بي اعتمادي و تهمت بدم مياد خانوم كوچولو . هر چي گفتم حقيقت بود .
تقلايي كردم و گفتم :
- وِلَم كن . همين الان برو بيرون . نميخوام ببينمت .
بدون اينكه وِلَم كنه گفت :
- اعتراف كن كه توام خوشت اومد .
- صد سال سياه . ميگم وِلَم كن .
- اگه خوشت نيومد پس چرا لبام و ول نميكردي ؟
جوابي بهش ندادم . با صداي فرياد مانندي گفتم :
- ميگم ولم كن .
دستام و آروم ول كرد و نيشخندي زد . گفتم :
- برو بيرون .
دستاش و به حالت تسليم بالا گرفت و خنديد . دوباره اون چال لعنتيش معلوم شد ! گفت :
- باشه ميرم . ولي با خودت صادق باش .
صدام و بلند كردم و گفتم :
- از جلوي چشمام دور شو .
- دارم ميرم .
بعد با شيطنت گفت :
- به من خيلي خوش گذشت .
اين و گفت و سريع رفت بيرون . لگدي به در زدم كه بسته شد كنار ديوار سُر خوردم . دستم و روي لبام كشيدم " من چيكار كردم ؟ داشتم باور ميكردم كه براش مهمم ! حداقل كاش اون حرفارو بهم نميزد ! "
اشك روي گونم نشست . احساس آدمي رو داشتم كه به احساسش توهين شده . يعني گولم زد ؟ داشتم ديوونه ميشدم .
بوسش شيرين بود . نميتونستم منكر لذتش بشم . ولي كاش اولين بوسم با كسي بود كه دوستم داشت . كاش هيراد دوستم داشت ! كاش باهام انقدر بد رفتار نميكرد !

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ادامه دارد

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
فكراي مختلف داشت ديوونم ميكرد از يه طرفم نميدونستم بايد چجوري با هيراد برخورد كنم ! فكر ميكردم شايد بهتر باشه كه ديگه نرم دفتر . ولي از يه طرفم وقتي به خرج ماهيانم فكر ميكردم ميديدم كار عاقلانه اي نيست . از طرف ديگه هم روي اينكه تو چشماش نگاه كنم و نداشتم . حالا هر چقدرم بگم كه اون مقصره ولي خودمم كه ميدونستم احساسم به حركت ديشبش چيه !
اون اين كار و از روي هوس انجام داد من از روي چي همراهيش كردم ؟
سعي كردم منطقي بهش فكر كنم . منم لذت بردم پس نميشد گفت فقط اون مقصره ! يعني خودمم مقصر بودم ؟! معلومه كه مقصر بودم . همين كه از كارش بدم نيومد يعني مقصرم . واي خدا دارم ديوونه ميشم . با كسي هم نميتونستم در موردش حرف بزنم . كاش ميشد به سها بگم .
با فكر اينكه سها از اين جريانات با خبر شه ترسيدم . نه به هيچ كس نميگم . خيلي كار خوبي كردم حالا برم به همه بگم ؟
سرم و تو دستم گرفتم و چند قدمي راه رفتم . " فكر كن سرمه . فكر كن ! " نگاهي به ساعت گوشيم انداختم . چيزي تا 9 نمونده بود . حاضر و آماده داشتم وسط اتاق راه ميرفتم . دودل بودم كه برم بالا يا نه . شايد بايد ميرفتم و يكمي هم واسه هيراد قيافه ميگرفتم . ولي نه خيلي پررويي ميشه !
دوباره چند قدم راه رفتم . نبايد از جلوي چشم هيراد فرار كنم . اونوقت فكر نميكنه كه ترسو ام ؟؟
يهو ياد سهم كيك عمو رحيم افتادم . از توي يخچال درش آوردم با خودم فكر كردم " حالا برم اين و به عمو بدم تا ببينم بعدش چي ميشه ! "
كيفم و برداشتم و از در رفتم بيرون . جلوي اتاقك كوچيك عمو رحيم وايسادم و چند ضربه به در زدم در و باز كرد گفتم :
- صبح بخير عمو . براتون كيك تولد آوردم .
لبخندي به روم زد و گفت :
- مرسي عمو زحمت كشيدي . ديروز تولدت بود ؟
- بله عمو .
- تولدت مبارك .
- ممنون . با اجازتون عمو .
- ميري بيرون ؟
بدون اينكه برگردم عقب و بهش نگاه كنم گفتم :
- بله با اجازه . خداحافظ .
ديگه نتونست هيچ سوالي بپرسه چون با عجله از ساختمون زدم بيرون . تازه به خودم اومدم . من واسه چي اومدم بيرون ؟ يعني راست راستي داشتم فرار ميكردم ؟ " اصلا به جهنم بذار بگه سرمه ترسيد ! بهتر از اينه كه زل بزنم تو چشماش . " كاش دوباره تبديل ميشد به يه هيراد برج زهر مار . نه اين هيرادي كه اصلا نميشناسمش و هر روزم با يه حركتش غافلگيرم ميكنه ! قدر اون هيراد و ندونستم !
با قدماي سريع داشتم خيابون دفتر و ميرفتم بالا . حالا مگه تموم ميشد . هر لحظه ممكن بود هيراد برسه دفتر . قدمام و تند تر كردم . هنوز چند قدمي از دفتر دور نشده بودم كه صداي ذكاوت من و به خودم آورد :
- سرمه خانوم جايي ميرين ؟
نگاهم و برگردوندم . كنار خيابون پارك كرده بود و از ماشين پياده شده بود . نگاهش كردم گفتم :
- سلام آقاي ذكاوت .
لبخند زد گفت :
- واي ببخشيد يادم رفت سلام كنم . سلام . جايي ميرين ؟
دستپاچه گفتم :
- بله با اجازتون . جايي كار دارم . خداحافظ .
داشتم ميرفتم كه دوباره صداش متوقفم كرد :
- اتفاقا كارتون داشتم . اگه مزاحم نيستم تا يه مسيري برسونمتون كه هم حرفام و بهتون بزنم هم اينكه شما زودتر به مقصدتون برسين ؟
انگار امروز صبح ذكاوت برام عين فرشته ي نجات شده بود . اگه ميخواستم كل اين مسير و پياده برم احتمالش زياد بود كه هيراد ببينتم ولي اينجوري من و نميديد همونجوري كه به سمت ماشينش ميرفتم گفتم :
- مزاحم كه نيستم ؟
- اين چه حرفيه خانوم . مراحمين .
جفتمون سوار ماشينش شديم و ذكاوت به راه افتاد . نفس عميقي كشيدم . فقط دلم ميخواست از اون محيط دور بشم . دوست نداشتم امروز هيراد و ببينم . خجالت ميكشيدم ازش ! اصلا شايد اونم خجالت بكشه و امروز و نياد سر كار . شايد پشيمون شده باشه از كار ديشبش . ولي نه اون هيرادي كه من ديشب ديدم عمرا احساس پشيموني نميكنه !
لبخندي كه روي لب ذكاوت نشسته بود عصبيم ميكرد . اگه نميخواستم از اونجا دور بشم محال بود به اين راحتي سوار ماشينش بشم . چطور خيلي راحت سوار ماشين هيراد ميشدم ؟! زير لب به صداي توي سرم گفتم :
- خفه شو .
ذكاوت به سمتم برگشت و گفت :
- چيزي گفتين ؟
لبخند مصنوعي بهش زدم و گفتم :
- نخير .
روش و ازم گرفت و دوباره به رو به رو چشم دوخت . ميخواستم سرم و بگردونم سمت پنجره كه نگاهم به اون دست خيابون افتاد هيراد و ديدم كه داشت به سمت دفتر ميرفت . سوار ماشين خوشگلش بود . عين برق از كنارمون رد شد . صورتش معمولي بود . حداقل معلوم شد كه يكيمون اصلا خجالتي نيست ! با صداي ذكاوت از فكر و خيالاي خودم اومدم بيرون :
- خوب از كدوم سمت برم ؟
از كدوم سمت بايد بره ؟ اصلا من كجا ميخواستم برم ؟ فكر كن سرمه زشته هيچي نگي ! گفتم :
- من و دو تا خيابون پايين تر پياده كنين .
- اگه مسيرتون جاي خاصي هست ميرسونمتون ؟
- نه ممنون همون حوالي كار دارم .
سري تكون داد و تا جايي كه ميشد سرعت ماشينش و كم كرد . انگار اصلا عجله نداشت . گفت :
- راستش ميخواستم باهاتون حرف بزنم .
تا حدودي خيالم از بابت هيراد راحت شده بود . آروم به پشتي صندلي تكيه زدم و گفتم :
- ميشنوم بفرماييد .
- خاطرتون هست چند روز پيش بهتون در مورد علاقم به يه دختر خانومي گفتم ؟
سرم و تكون دادم . گفت :
- خوب ميخوام در همون مود باهاتون حرف بزنم .
حالا هي به اين يارو بگو من هيچي بارم نيست از اين فازاي احساسي دخترونه مگه گوشش بدهكاره ؟! گفتم :
- آقاي ذكاوت من كه گفتم سر رشته اي در اين مورد ندارم .
- نه نه اشتباه برداشت نكنين . عرض ميكنم .
- بفرماييد .
حوصلم سر رفته بود . دلم ميخواست از ماشينش پياده شم . حالا مقصد بعديم كجا بود ؟ پوفي كردم و منتظر موندم موتور ذكاوت دوباره روشن شه ! يكمي من من كرد و گفت :
- حقيقتش من از شما خيلي خوشم اومده . منظور من از اون دختر خانوم خود شما بودين .
يهو سرم و به سمتش برگردوندم . خدايا اين روزا همه ي بنده هات زده به سرشون ؟ آخه تورو ديگه كجاي دلم بذارم ؟ دوباره گفت :
- چند وقتي هست كه از شما خوشم اومده . رفتاراتون و زير نظر داشتم خيلي خانوم نجيبي هستين و من دوستون دارم . راستش در موردتون با مادرم حرف زدم . ايشون گفتن خودم باهاتون صحبت كنم تا بعدش خودشون با شما مفصل تر حرف بزنن . كارم كه معلومه چيه . وضع ماليمم خدارو شكر بد نيست . با كمك پدر اين دفتر و زدم و ميشه گفت كه الان حسابي پا گرفته . يه خونه دارم نزديك خونه ي پدريم . ديگه اينكه من مطمئنم ميتونم خوشبختتون كنم . نظرتون چيه ؟
مات موندم . يه جوري مطمئن حرف ميزد انگار حتم داشت كه من كشته مردشم ! گفتم :
- راستش من شوكه شدم .
- بهتون حق ميدم . هر دختري جاي شما بود شوكه ميشد !
ماشين و يه گوشه نگه داشت و به سمتم برگشت گفت :
- ميتونيم خيلي زود عقد و عروسي رو راه بندازيم . اينجوري هم سريع تر ميتونيم بريم سر خونه زندگيمون و از طرفي هم ديگه مجبور نيستين توي انباري زندگي كنين .
نه مثل اينكه راستي راستي فكر ميكرد من قبول ميكنم . گفتم :
- آقاي ذكاوت . . .
بين حرفم پريد و گفت :
- بيا با هم انقدر رسمي نباشيم . پارسا صدام كن .
دهنم باز مونده بود بدون مقدمه گفتم :
- من جوابم منفيه .
انگار فكر كرد دارم ناز ميكنم براش گفت :
- سرمه تو زندگي با من همه چي داري . خوشبختي . از همه مهم تر اينكه من و داري !
يا خدا اين ديگه چه مُدِلش بود ؟! سعي كردم جدي و قاطع باشم گفتم :
- ببينيد من و شما اختلافمون عين زمين تا آُسمونه ! مادر شما ميدونه من كجا زندگي ميكنم ؟
ذكاوت كلافه گفت :
- چه اهميتي داره كه بدونن يا نه ؟ ميتونيم بگيم خانوادت خارج از كشور هستن . يا اصلا ميتونيم بگيم كه تنها زندگي ميكني ولي نه توي يه انباري . متوجه كه هستي ؟ مهم منم كه همه چيز و در موردت ميدونم .
واقعا هيچي ازم نميدونست ! رو چه حسابي ميخواست خواستگاري كنه ؟! گفتم :
- يعني در واقع ميخواين به خانوادتون دروغ بگين ؟
- دروغ كه نه . يه جور مثل پنهان كردن حقيقت ميشه .
بهم برخورد . من هميني كه هستمم نميخوام كسي چيزي كه نيستم و نشون بده ! گفتم :
- آها . ممنون من ديگه پياده ميشم .
در ماشين و باز كردم دوباره گفت :
- كجا ميري سرمه ؟ جوابم چي شد ؟
- جوابم منفيه .
از ماشين پياده شد . دستاش و گذاشت رو سقف ماشين و گفت :
- يه هفته فكر كن حداقل باشه ؟
- من جوابم و دادم .
- به خاطر من !
واقعا خاطر اون عزيز بود برام ؟ كلافه براي اينكه ديگه اصرار نكنه گفتم :
- خيلي خوب . يه هفته فكر ميكنم .
- ممنون سرمه .
سر تكون دادم و ازش خداحافظي كردم . فكر نميكردم هيچ وقت ذكاوت ازم خواستگاري كنه ! فكرشم خنده دار بود . من كجا اون كجا !


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
توي پياده رو بي هدف راه ميرفتم . گوشيم زنگ خورد از توي كيفم درش آوردم و نگاهي به صفحه انداختم . شماره ي هيراد بود . دستم بين دكمه ي سبز و قرمز مونده بود . نميدونستم چيكار كنم . تلفن انقدر زنگ خورد تا بالاخره صداش قطع شد . نفس عميقي كشيدم و به راه رفتنم ادامه دادم . چيزي طول نكشيد كه دوباره گوشيم به صدا در اومد . دوباره نگاه هراسونم و به گوشي دوختم . دوباره شماره ي هيراد بود . بازم راضي نشدم دكمه ي سبز و بزنم . بي توجه به زنگش به راه افتادم .
دوباره زنگ قطع شد . منتظر بودم كه چند ثانيه بعد دوباره صداي زنگ گوشيم در بياد ولي اين بار صداي اس ام اس اومد :
- معلومه كجايي ؟ چرا جواب تلفن و نميدي ؟
هيچ جوابي بهش ندادم چند ثانيه بعد دوباره يه اس ام اس ديگه اومد ازش :
- بالاخره كه مياي دفتر .
پوفي كردم . نميدونستم بايد چيكار كنم يا كجا برم . زنگ زدم به اكبر . يكمي كه با هم حرف زديم بهش گفتم ميخوام برم خريد . باهاش يه جاهايي نزديك ميدون هفت تير قرار گذاشتم . خودمم به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . گوشيمم انداختم تو كيفم كه ديگه صداش و نشنوم . تا من رسيدم به ميدون هفت تير اكبرم چند دقيقه بعد از من رسيد با ذوق اومد طرفم و گفت :
- دلم برات تنگ شده بود .
بهم لبخند زدم . توي اون لحظه مطمئن شدم كه فقط اكبر ميتونه من و از اين برزخ كوفتي نجات بده . با اون اخلاق شيرين و دوست داشتنيش . گفتم :
- درگير درسامم اكبر .
سرش و انداخت پايين و گفت :
- ميدونم .
بعد يهو سرش و آورد بالا و گفت :
- حسنم ميخواست بياد ولي طفلي باباش مريض شده ديگه مجبوره هميشه خودش وايسه در مغازه . يه روز بيا ببينش اونم دلش تنگ شده . البته صداش كه در نمياد .
سر تكون دادم و گفتم :
- باشه حتما ميام . از بقيه چه خبر ؟
شونه اش و بالا انداخت و گفت :
- خبري نيست . انگار از وقتي تو رفتي گروهمونم از هم پاشيد . من كه در مغازه ممد آقام . حسنم كه در مغازه باباشه . ديگه مثل سابق دور هم جمع نميشيم .
- حالا حال باباي حسن خيلي بده ؟
- والا تعريفي نداره . دكترا ميگن قلبشه . ما كه نفهميديم . حسن يه سري لغتاي قلمبه سلمبه گفت . حالا باس زمان داد تا خوب شه .
- ايشالله كه خوب ميشه .
دلم ميخواست به اكبر در مورد مهدي بگم . ولي مطمئن بودم كه خون مهدي رو ميريزن . نميخواستم دعوا بشه . واسه همين زبون به دهن گرفتم و گفتم :
- بريم سمت اون مانتو فروشيا .
حسن مثل بره اي مطيع دنبالم راه ميفتاد وقتي ازش در مورد يه مانتو نظر ميپرسيدم حسابي ذوق ميكرد و من اين و توي صورت معصومش ميديدم .
دو دست مانتو براي خودم خريدم و دو تا هم شال . با اكبر به سمت يه رستوران راه افتاديم . ظهر شده بود و حسابي گرسنمون بود . انقدر اكبر حرف زد و من و خندوند كه كلا هيراد و يادم رفته بود . بعد از ناهار نوبت به خريد لباس و كفش رسيد . چند تا بلوز ساده و شلوارك براي توي خونه خريدم و يه جفتم كتوني . حدوداي ساعت 7 بود كه خريدم تموم شد . دلم ميخواست بيشتر توي خيابونا بچرخم . حالا كه اكبر كنارم بود ميفهميدم كه چقدر از دنياي قديمم فاصله گرفتم .
اكبر گفت :
- خوب من ديگه باس برم . الاناست كه ممد آقا برسه در مغازه و شهرام لاته رو ببينه !
- مگه اون و جاي خودت گذاشتي ؟
- آره ديگه علاف تر از اون تو محل سراغ داري ؟
- پس زود تر برو تا مغازه رو به باد نداده .
خنديد و گفت :
- بيشتر بيا اون وري .
لبخند بهش زدم .
- حتما .
خداحافظي كرديم و اون رفت . ميشد گفت روز خوبي رو باهاش داشتم . گوشيم و از توي كيفم در آوردم 10 تا تماس ناموفق از هيراد داشتم ولي ديگه خبري از اس ام اس نبود . دوباره گوشي و سر جاش گذاشتم . خدا خدا ميكردم كه رفته باشه و من نبينمش .
حدوداي ساعت 8 رسيدم دم ساختمون دفتر . از دور هيراد و ديدم كه جلوي در دفتر عصبي و بي قرار قدم ميزد . يهو دلم لرزيد . شلوار مشكي رنگ و پيرهن سفيد مردونه پوشيده بود . كه آستيناي پيرهنش و بالا زده بود . دستاشم توي جيباش فرو كرده بود . سرش پايين بود و به نظر ميومد يكمي ناراحته . چقدر دلم براش تنگ شده بود . قلبم از ناراحتيش فشرده شد . توي فاصله ي چند متري ازش وايساده بودم و نگاهش ميكردم . سرش و گرفت بالا . ميخواستم عقب گرد كنم و برم ولي خيلي دير شده بود . من و ديده بود . اخمي روي پيشونيش نشست با قدماي محكم و تند به سمتم اومد . يه لحظه ترسيدم . صداي فرياد مانندش و شنيدم :
- تا اين موقع كجا بودي ؟ چرا جواب اون ماس ماسَكِت و نمي دادي ؟ هان ؟
سعي كردم اخمام و تو هم بكشم ولي چهره ي ناراحتش منصرفم كرد . گفتم :
- رفته بودم خريد .
نگاهي به كيسه هاي تو دستم انداخت و گفت :
- بدون اينكه خبر بدي ؟ امروز چرا نيومدي دفتر ؟ ميدوني چند بار بهت زنگ زدم ؟ ميدوني چند بار تا دم در اومدم و رفتم بالا ؟ اصلا ميدوني از صبح تا حالا چي كشيدم ؟
صداش بلند بود . فقط صداي هيراد بود كه سكوت كوچه رو ميشكست . فكر نميكردم اينجوري برخورد كنه . دوباره گفت :
- ميخواستي امتحانم كني ببيني چقدر برام مهمي ؟ خوب حالا ديدي ؟ از صبح دارم بال بال ميزنم . از هر كي كه بگي سراغت و گرفتم . حتي از اون ذكاوتِ . . .
حرفش و خورد . از شنيدن اسم ذكاوت نفسم گرفت . دوباره گفت :
- ميدوني چقدر برام سخت بود وقتي بهم گفت صبح تا يه جايي رسوندتت ؟
بلند تر داد زد :
- يعني اون ازت بيشتر از من خبر داره . ميخواي با اين كارات ديوونم كني ؟ آره ؟
نميدونستم چي بگم . خيلي عصبي بود . حتي فكرشم نميكردم كه اينجوري باشه . دهنم و باز كردم تا حرفي بزنم . گفت :
- همش به خاطر ديشب بود ؟
صداش و آورده بود پايين تر . چشماش و بست و دستاش و بين موهاش فرو كرد . تند تند نفس ميكشيد . چشماش و باز كرد آروم و پر از ناراحتي گفت :
- معذرت ميخوام .
انگار كلمات و به زور ادا ميكرد . دلم گرفت . چرا معذرت خواهي ميكرد ؟ دوباره گفت :
- تند رفتم ديشب . خودمم ميدونم . حق داري !
دلم ميخواست دوباره مثل ديشب بگه پشيمون نيست . يا دوباره با پررو بازي تو چشمام نگاه كنه . ولي الان ديگه چشماش خمار نبود . نگران بود . ناراحت بود . عصبي بود . ديگه از اون آرامش هميشگي خبري نبود . ميخواستم بازوهاش و بگيرم و تكونش بدم . بگم همون آدم ديشب باش . چرا پشيموني ؟ ولي هيچ صدايي از هنجره ام بيرون نيومد .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group