از كنار فريد و هيراد رد شدم كنار هم وايساده بودم و حرف ميزدن . هيراد نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره سرش به حرف زدن با فريد گرم شد . قدمام و تند تر برداشتم تا به سها برسم . نگاهم به سمتش كشيده شد توي اون لباس سفيد عروس عين فرشته ها شده بود . پيرهن دكلته ي ساده اي پوشيده بود كه دور كمر و روي دامن لباس كار شده بود يه قسمتي از موهاش و جمع كرده بودن و يه قسمتيش باز بود . تور كوتاه خوشگليم بين موهاش كار كرده بودن . نگاه خيرم روي برق تاجي كه روي سرش بود موند . انقدر قشنگ بود كه ديدنشم آدم و به وجد مياورد . تقريبا بهش رسيدم تا من و ديد به دختري كه كنارش وايساد گفت :
- اينم سرمه .
دختر خنديد . دستش و جلو آورد و گفت :
- سلام سرمه جون . من سحرم . خواهر سها .
لبخند زدم دستش و فشردم دوباره گفت :
- نميدوني سها چقدر ازت تعريف ميكنه .
نگاهي به سها انداختم داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد . گفتم :
- واقعا سها ؟ بهت نمياد .
سحر دوباره گفت :
- تقريبا هر شب مخ من و ميخوره انقدر از تو ميگه واقعا خوشحال شدم از ديدنت .
- مرسي منم خوشحال شدم از آشنايي باهات .
يكم با سحر حرف زديم و اون جمعمون و ترك كرد . سها با دست اشاره به زني حدوداي 40 سال كرد و گفت :
- اون خانوم و ميبيني ؟
- هموني كه پيرهن سبز پوشيده ؟
- آره . اون مامانمه .
- واي راست ميگي ؟ چقدر شبيهين به هم .
- آره همه بهمون ميگن .
بعد دستش چرخيد و يه مرد و نشونم داد و گفت :
- اون آقا خوشتيپم كه اونجاست بابامه .
- فكر كنم سحر به بابات رفته .
- اينم همه ميگن !
مشغول معرفي خانوادشون بود كه فربد نزديكمون اومد با خنده به سها گفت :
- زن داداش احيانا دوستي نداري كه به من معرفيش كني؟ واسه امر خير و اينا !
بعد با چشمك اشاره اي به من كرد . سها خنديد و من خجالت زده سرم و انداختم پايين . به نظرم فربد پسر بدي نميومد فقط زيادي سيريش بود ! حتما هر جور بود ميخواست سر صحبت و باز كنه و من زياد از اين اخلاقش خوشم نميومد ! ولي انقدر خوشتيپ بود كه بشه اين سيريش بودنش و فراموش كرد ! قيافه ي چندان جذابي نداشت . ميشد گفت كه معمولي بود . شايد معمولي رو به پايين !
سها با شيطنت رو به فربد گفت :
- ترگل دوست دانشگاهم و نديدي ؟ اون كيس خوبيه ها .
- زن داداش يكم بين دوستاي نزديك ترت بگرد .
سها اداي فكر كردن و در آورد و گفت :
- پريسا چطوره ؟ اون دوست نزديكمه .
فربد كلافه گفت :
- زن داداش مارو گرفتي ؟
- اختيار داري من اصلا بهم مياد تورو بگيرم ؟
فربد گفت :
- من كه ميدونم منظورم و گرفتي حالا هي خودت و بزن به كوچه علي چپ . بالاخره كه من ميدونم تو يه قدم خير واسه من بر ميداري . اصلا به دلم افتاده كه بختم به دست تو باز ميشه .
با هم زدن زير خنده ولي من ترجيح دادم به يه لبخند كوچيك اكتفا كنم .
سرم و برگردوندم تا ببينم هيراد در چه حاله . برام عجيب بود كه دوباره نيومد تا به فربد بگه باباش كارش داره ! داشتم دنبالش ميگشتم با چند تا پسر ديگه فريد و دوره كرده بودن و با هم حرف ميزدن ولي همه ي حواس و نگاهش جايي بود كه ما وايساده بوديم . از اون فاصله زياد صورتش و حالتش معلوم نبود ولي حس ميكردم خونسرد تر شده . حرصم گرفت . دلم ميخواست عصباني بشه . داد بزنه . چرا انقدر بيخيال يه گوشه وايساده بود ؟ يعني ديگه براش مهم نبود كه فربد چي بهم ميگه ؟ لعنتي !
با صداي سها دوباره سرم و به سمتش برگردوندم ديدم خبري از فربد نيست با گيجي گفتم :
- اِ فربد كجا رفت ؟
سها خنديد و گفت :
- ديد هر چي ميگه تو تو باغ نيستي بدبخت گذاشت رفت ! اين يكي رو ديگه چرا از راه به در كردي .
- من ؟ اصلا من كاري بهش نداشتم خودش هي ميومد جلو سر صحبت و باز ميكرد .
سها خنديد و گفت :
- خوب بدبخت حق داره . منم وقتي ديدمت ميخواستم بيام جلو سر صحبت و باهات باز كنم .
به بازوش زدم و با خنده گفتم :
- مرده شور چشماي هيزت و ببرن سها !
مشغول خنديدن بوديم كه فريد و هيراد بهمون نزديك شدن . فريد دستش و دور شونه ي سها حلقه كرد و گفت :
- خسته نيستي عزيزم ؟
سها هم با عشق تو چشماي فريد نگاه انداخت و گفت :
- نه امشب بهترين شب عمرم بود .
فريد لبخند مهربوني به روش زد و گونش و بوسيد هيراد گفت :
- تبريك ميگم دوباره . خوشبخت بشين .
هر دوشون تشكر كردن . هيراد از جيب كتش بسته ي كوچيكي رو در آورد و به سمت سها و فريد گرفت گفت :
- يه كادوي ناقابله . از طرف من و مريم جون . . . و سرمه !
حتي نيم نگاهي به صورتم ننداخت تا قيافه ي متعجب من و ببينه . سها من و تو بغلش گرفت و فريد هم هيراد و سها كنار گوشم گفت :
- ناقلا راجع به امشب بعدا بايد حسابي برام حرف بزنيا . از وقتي اومدين چسبيده بهت !
يكم از حالت بهت در اومدم خودم و آروم از بغل سها كشيدم بيرون . دلم ميخواست يه نگاه بهم بندازه تا ازش بپرسم چرا اين كار و كرد ولي هيراد مشغول حرف زدن با فريد بود . راستش اگه اون كادو رو از طرفم نميداد كلي شرمنده ميشدم چون خودم هيچ كادويي رو واسشون در نظر نگرفته بودم . هيراد شده بود فرشته ي نجاتم ولي زيادم خوشم نيومد . اصلا چرا اون بايد جُرِ من و بكشه ؟
صداي دختري از دور حواسم و پرت كرد :
- واي هيراد . از اول شب دارم دنبالت ميگردم . معلومه كجايي ؟ چطوري؟
بدون تعارف اومد جلو و هيراد و بغل كرد . يه لحظه حرصم گرفت . ميخواستم سرش و از تنش جدا كنم . نگاهي به صورت هيراد انداختم صورتش ناراضي به نظر نميرسيد ! چه خوش خوشانشم شده ! كاش تيزي حسن و با خودم آورده بودما ! دختر و هيراد داشتن با هم حرف ميزدن آروم سرم و كنار گوش سها بردم و گفتم :
- اين كيه ؟
- چيه حسوديت شد ؟
نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم :
- نخير . فقط ميخواستم ببينم كيه كه انقدر باهاش خودمونيه !
- يكي از خواهر شوهرامه . فريماه .
چند باري اسمش و زير لب تكرار كردم . انگار ميخواستم واسش خط و نشون بكشم ! مطمئن بودم اگه نگاهش سمت من ميفتاد حتما بهش چشم غره ميرفتم ولي انقدر محو حرف زدن با هيراد بود كه حتي فريدم كه سعي ميكرد هي وارد بحثشون بشه رو ناديده ميگرفت !
سها دوباره كنار گوشم گفت :
- اون خانوم قد بلنده رو ميبيني ؟ همون كه پيرهن شيري پوشيده .
سر تكون دادم . گفت :
- اونم فرزانه يكي ديگه از خواهر شوهرامه . ازدواج كرده .
دوباره نگاهم به فريماه افتاد . قدش بلند بود . بدن كشيده و لاغري داشت . ميشد گفت خوش هيكله ولي قدش زيادي واسه يه دختر بلند بود . " اوه اوه اوه چه نظر كارشناسانم ميده ! "
هيراد به طرز عجيبي خوش خلق شده بود و حسابي داشت خوش ميگذروند . دلم ميخواست نگاهشون نكنم ولي مدام صورتم بر ميگشت سمتشون . خدايا پس كي اين دختره ميره ؟
از شانس خوبم يكي صداش كرد و با عذر خواهي از كنار هيراد رفت . نگاه هيراد به صورت تو هم و عصباني من افتاد خيلي خونسرد نگاهش و گرفت و رو به سها و فريد گفت :
- بابت مهمونيتون ممنون . همه چي عالي بود . ما ديگه رفع زحمت كنيم .
فريد گفت :
- كجا ؟ تازه كه اول مهمونيه .
- نه ديگه بريم . مريم جونم خسته ميشه .
سها گفت :
- ايشالله يه روز دعوتتون ميكنيم خونمون .
هيرادم لبخندي زد و گفت :
- ممنون .
با فريد و سها خداحافظي كرد و رو به من گفت :
- بريم ؟
نگاهم به سها افتاد يه لنگه ابروش و داده بود بالا و مشكوك مارو نگاه ميكرد گفتم :
- باشه .
منم خداحافظي كردم و از كنارشون دور شديم . ديگه دلم نميخواست تو ماشين هيراد بشينم . حس خوبي نداشتم . كاش حوصله داشتم و خودم تنهايي ميرفتم . ولي اين موقع شب با اين كفشا و لباسا تقريبا غير ممكن بود . بدون اينكه به هيراد نگاه كنم گفتم :
- من ميرم لباسام و بر دارم .
- باشه .
سريع به سمت ساختمون رفتم . پاهام توي اون كفشا حسابي درد گرفته بود بالاخره مانتو و شالم و تحويل گرفتم و دوباره برگشتم تو باغ هيراد و مريم جون كنار هم وايساده بودن و منتظر بودن تا بيام . با ديدنم هيراد جلو تر حركت كرد و من و مريم جونم كنار هم . مدام اين سوال و از خودم ميپرسيدم كه بين اون دو تا من چه كاره بودم ؟
از پدر و مادر فريد و خانواده ي سها خداحافظي كرديم و تقريبا به در رسيديم . حس ميكردم پاهام ديگه جون نداره . فكر ميكردم يه ميخ بزرگ كف پام فرو كردن . يه لحظه به سرم زد همون جا رو زمين بشينم ولي فقط اينجوري خودم و ضايع ميكردم . داشتم افتان و خيزان خودم و به ماشين ميرسوندم كه يهو يكي از قدمام و بد برداشتم و پام پيچ خورد . جيغي كشيدم و افتادم رو زمين . پام حسابي درد گرفته بود كف دستامم با آسفالت برخورد كرده بود و حسابي زخم شده بود . مريم جون با نگراني اومد سمتم و گفت :
- واي چي شد ؟ خوبي ؟ چرا يهو افتادي ؟
از درد نفسم بالا نمي اومد . هيراد كه انگار صداي مريم جون و شنيده بود برگشت عقب و با ديدن من كه عين يه كدو تنبل پخش زمين شده بودم سريع به سمتم اومد و گفت :
- چي شد ؟
نفسم يكم جا اومد گفتم :
- پام پيچ خورد .
- ميتوني راه بري ؟
جوابي ندادم واقعا نميدونستم كه ميتونم يا نه . هيراد سوييچ و به سمت مريم جون گرفت و گفت :
- مريم جون شما برين سوار ماشين شين منم سرمه رو ميارم .
- چيزيش نشده باشه ؟
- فكر نكنم چيز مهمي باشه . يكم دردش كمتر شه ميارمش .
مريم جون سر تكون داد و ازمون دور شد ! هه فكر ميكنه چيز مهمي نيست ! اگه نصف درد من و ميكشيد حاليش ميشد . لعنت به اين كفشاي پاشنه بلند . اصلا من و چه به اين حرفا . گفتم بالاخره با اين كفشا يه سوتي ميدم ! هيراد دوباره گفت :
- ميتوني راه بري ؟
چشمم به چشماي هيراد افتاد گفتم :
- ميتونم .
- دستت و بده من كمكت كنم .
- خودم ميتونم .
دستش و كشيد كنار و منتظر موند تا پاشم . دستم و به زمين گرفتم و سعي كردم بلند شم . ولي به محض اينكه پام و گذاشتم زمين تير كشيد تا خواستم دوباره بيفتم زمين دستاي هيراد مانع شد و گفت :
- وقتي ميگم كمكت كنم هي لجبازي ميكني .
- خودم ميتونم .
دستم و ول نكرد گفت :
- باشه تو ميتوني فهميدم . به جاي اين حرفا حواست يكم جلو پات باشه .
بهم برخورد خواستم كفشم و دوباره بپوشم كه ديدم اصلا نميتونم تحملش كنم . با صداي ناله مانند گفتم :
- آخ آخ نميتونم كفشام و بپوشم .
هيراد نگاهي به كفشام كرد و گفت :
- خوب درشون بيار .
- بدون كفش راه بيام ؟
- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟
با عصبانيت كفشام و از پام در آوردم . صداي تو سرم با حالت مسخره گفت " دلت ميخواست بغلت كنه ؟ آخي چقدر تو ساده اي ! "
هيراد كفشام و ازم گرفت دستش و دور كمرم انداخت و گفت :
- سنگينيت و بنداز رو من راه بيا .
تا خواستم چيزي بگم با عصبانيت گفت :
- به خدا اگه يه بار ديگه بگي خودم ميتونم همين جا ميذارمت و ميرم .
عصبي لبهام و به هم دوختم و ساكت شدم . تا جايي كه ميشد سعي ميكردم پام و رو زمين نذارم . به هر بدبختي كه شد رسيديم به ماشين ، هيراد كمكم كرد و سوار شدم . مريم جون برگشت سمتم و گفت :
- چي شد ؟ بهتر شدي ؟
- اي بهترم .
هيرادم سوار شد و گفت :
- مريم جون اول شمارو ميذارم خونه بعد سرمه رو ميبرم درمونگاهي جايي .
مريم جون سر تكون داد . اين چرا واسه خودش ميبريد و ميدوخت ؟ گفتم :
- مرسي من و برسونين خونه بهترم .
هيراد از تو آينه خشن نگاهم كرد و گفت :
- همين كه گفتم .
چقدر اين امشب زورگو شده بود ! هيچي نگفتم . پام انقدر درد ميكرد و ضعف داشتم كه اصلا حوصله ي كل كل كردن با هيراد و نداشتم .
هيراد جلوي يه خونه ي ويلايي خيلي خوشگل نگه داشت مريم جون خداحافظي كرد و پياده شد . هيرادم سريع دور زد و به راه افتاد . توي خودم بودم . اونم با اخماي تو هم ساكت بود . بالاخره سكوت و شكست و گفت :
- وقتي بلد نيستي با اينجور كفشا راه بري اصلا واسه چي ميپوشيشون ؟
خيلي بهم برخورد . احساس ميكردم قلبم و با اين حرفش شكست ! ناراحت گفتم :
- دلم ميخواست دنياي زنونه رو تجربه كنم . دوست داشتم حس كنم كه يه زنم . خسته شدم از بس اون چيزي كه بايد باشم نبودم . امشب همه به خاطر تيپم ، قيافم ، لباسام و رفتارم دورم جمع شده بودن . امشب من مركز توجه بودم . چرا نبايد كفشايي رو بپوشم كه 1 ثانيه راه رفتن باهاش برام عذابه ؟ مگه من چيم از بقيه كمتره ؟ اصلا به چه حقي ميتوني من و متهم كني ؟ چرا دوست داري همش خوردم كني و بگي كه مثل بقيه نيستم . چرا هي تفاوتا رو به رخم ميكشي ؟
هيراد كه از اين حمله ي يه دفعه اي من شوكه شده بود . از آينه نگاهي بهم انداخت حس ميكردم صورتم خيسه . دستي روي گونم كشيدم من كي گريه كرده بودم ؟ لعنتي جلوي هيراد ؟ چرا انقدر ضعيفي ؟ هيراد گفت :
- من چيزي رو نخواستم به رخت بكشم . ولي به نظرم اينجور چيزا رو زنا فقط واسه خود نمايي استفاده ميكنن .
اخم كردم گفتم :
- چرا يه درصد فكر نميكني كه شايد يه زن واسه دل خوشي خودش يه چيزي رو ميپوشه ؟ همه فقط لَنگِ يه نگاه شمان ؟؟؟ حتما منتظرن تا شماها بهشون اشاره كنين و اونا با سر بيان طرفتون ؟
هيراد هنوزم به من خيره شده بود . با پشت دستم اشكام و پاك كردم . يه لحظه با خودم فكر كردم . حالا چه بلايي سر اون همه آرايش مياد ؟ واي خدا حالا چه وقت گريه بود آخه ؟ سعي كردم سرم و بندازم پايين .
خيلي از هيراد دلگير شده بودم . هيراد گفت :
- نميخواستم ناراحتت كنم .
- ولي كردي .
- عمدي نبود .
- مهم نيست .
از پنجره نگاهم و به بيرون دوختم . هيراد از جلو بهم يه دستمال داد و گفت :
- پايين چشمات سياه شده .
دستمال و ازش گرفتم و زير چشمم كشيدم . دم آخري خوب خودم و خوشگل كرده بودم با اين گريه ي كذايي ! هميشه از گريه كردن بدم ميومد . احساس ميكردم ضعيفم ! باورم نميشد كه من اون حرفارو به هيراد زده بودم . واقعا اين من بودم كه داشتم از زنا دفاع ميكردم ؟ يه روزي اصلا دلم نميخواست زن باشم ولي حالا . . .
ماشين وايساد هيراد به سمت در ماشين اومد و بازش كرد گفت :
- بيا پايين رسيديم .
دستش و آورد جلو ولي نگرفتمش . به زور و لنگون لنگون خودم و رسوندم به در درمونگاه . درد پام نسبتا كمتر شده بود . وقتي پام و نشون دكتر داديم گفت :
- چيز خاصي نيست فقط پيچ خورده . تو آب گرم ماساژش بدين و با باند سفت ببندينش . خوب ميشه . احتياجي به گچ نداره . فقط زياد زمين نذارينش و يه مدت بهش استراحت بدين .
از اتاق دكتر اومديم بيرون . هيراد گفت :
- نشنيدي دكتر چي گفت ؟ نبايد زياد پات و بذاري زمين .
- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟
تقريبا به در رسيده بوديم يهو حس كردم از رو زمين بلند شدم . جيغ خفه اي كشيدم خودم و تو بغل هيراد ديدم گفت :
- هميشه يه چاره اي هست !
خجالت زده گفتم :
- خودم ميتونم . پام درد نميكنه .
- من فقط يه بار در سال از اين كارا ميكنما . پس غر غر نكن .
گرماي آغوشش با بوي عطرش حسابي داشت مستم ميكرد كه گفت :
- در ماشين و باز كن .
در و باز كردم و اون آروم من و روي صندلي جلو گذاشت . قلبم تازه به تپش افتاده بود .
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -