****
صبح با سر درد از خواب بيدار شدم . با چشماي نيمه بسته و نيمه باز توي وسايلم دنبال قرص سر درد ميگشتم . ديگه توي اين گير و دار اين سر درده چي ميگفت ؟!
از شب تا صبح مدام حرفاي هيراد توي سرم چرخ ميخورد . هر چي بهش فكر ميكردم كمتر نتيجه ميگرفتم . از يه طرف بي خونه بودن و از طرف ديگه هم پيشنهاد هيراد عين خوره افتاده بود به جونم !
آخه من به چه حسابي ميرفتم خونشون ميموندم ؟ پول اجاره كه قرار نبود بدم . مجبور بودم اونجا مفت بخورم و مفت بگردم . اصلا منطقي بود ؟
آخه مگه ميشه مريم جون قبول كنه ؟ اصلا چجوري هيراد روش شده همچين پيشنهادي رو به مريم جون بده ؟
هر جوري با خودم حساب ميكردم ميديدم نميتونم درخواستش و قبول كنم . چاره ي ديگه اي هم نداشتم ولي خوب نميتونستمم اونجا برم .
بالاخره يه مسكن پيدا كردم و خوردم . دوباره سر جام دراز كشيدم و چشمام و بستم . كي از فردا خبر داشت ؟ هر چي كه بيشتر ميگذشت بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه بايد سريع تر درسم و بخونم تا بتونم يه زندگي خوب براي خودم بسازم . چقدر الكي اين همه زمان و از دست دادم . چرا با زندگي خودم اين كار و كرده بودم ؟
توي ذهنم برگشتم به عقب . ديگه با اقدس بحث نكردم . روسري سرم كردم و شبا زود رفتم خونه . دور مهدي رو هم خط كشيدم . رفتم سر يه كار آبرومند و درسم خوندم . نفس عميقي كشيدم . واقعا اگه اين كارا رو ميكردم الان اينجا توي اين انباري نبودم . الان هيراد و نميشناختم و سها دوستم نبود .
اين روزا فكر و ذهنم شده بود هيراد . قيافش ، رفتارش ، حرفاش . حس ميكردم يه مرگيم داره ميشه . وقتي ميديدمش ضربان قلبم تند ميشد . صورتم داغ ميشد و دلم ميخواست همش حرف بزنه . يا وقتي كه حواسش بهم نبود دوست داشتم دستم و بزنم زير چونم و ساعت ها بهش خيره بشم .
داشتم با خودم چيكار ميكردم . اين چه حسي بود ديگه ؟
يه جورايي حس كرده بودم كه احساسم شبيه زماني شده بود كه سها فريد و اون اوايل كه مشغول به كار شده بود ميديد . وقتي كه با نگاهش همه ي حركات فريد و ميپاييد و من تعجب ميكردم كه چرا اينجوريه . وقتي كه از هر بار حرف زدن بيشتر از 100 بار به بهانه هاي مختلف اسم فريد و ميبرد . وقتي كه دير ميكرد كلافه ميشد . وقتي كه محلش نميذاشت ديوونه ميشد و وقتي كه بهش توجه ميكرد گونه هاش از خجالت سرخ ميشد .
واقعا منم همچين كارايي رو در مقابل هيراد انجام ميدادم ؟ كارام و تو ذهنم مرور كردم . واقعا منم از اين كارا ميكردم ! نكنه . . .
توي جام نيم خيز شدم . دلم ميخواست بخندم . امكان نداشت . اين حس فقط مال سها بود . من فرق دارم . من فقط ميخوام هيراد باهام مهربون باشه . همين و بس .
دوباره سر جام دراز كشيدم . دستام و زير سرم گذاشتم و به سقف نگاه انداختم .
" كي و داري گول ميزني ؟ خودتم خوب ميدوني كه كارات چقدر تابلوئه . خودت ميدوني كه احساسات درست مثل احساسات سها به فريده . "
آب دهنم و با ترس قورت دادم . زمزمه وار گفتم :
- دهنت و ببند . ميدوني اون كيه ؟ ميدوني من كيم ؟ اجازه نداري حتي به زبون بياريش . . .
صداي توي مغزم دوباره فعاليتش و از سر گرفته بود . " بدبخت داري از چي فرار ميكني ؟ ديگه الان وقت فراره ؟ اصلا مگه ميتوني از زيرش در بري ؟ خيلي وقت پيش بايد بهش فكر ميكردي . نه الان . "
سرم و به طرفين تكون دادم شايد اينجوري ميتونستم اين صداي مسخره رو خفه كنم . اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . دوباره زمزمه وار با خودم گفتم :
- تو يه آدم بدبختي كه عشقتم يه جور فلاكته . تورو چه به آدماي رده بالا ؟ تو بايد توي همون كوچه پس كوچه هاي پايين شهر بميري . اينجا داري چيكار ميكني ؟
غلتي زدم و سرم و توي بالشم فرو كردم . نميخواستم قبول كنم . خيلي وقت بود كه به احساسم شك كرده بودم . ولي امروز توي اين اتاقك كوچيك اعتراف كردنش به خودم خيلي سخت تر از اون چيزي بود كه فكرش و ميكردم .
كاش منم با مامانم ميمردم . با پريچهري كه فقط اسمش به عنوان مادر همراهمه وگرنه هيچ وقت نموند تا ببينه بچه ي كوچيكش چجوري بزرگ ميشه . كاش بابام يكم مسئوليت پذير تر بود . كاش اگه مادر نداشتم به جاش اون برام پدري ميكرد . ولي چي داشتم توي زندگيم ؟ چند تا دوست . كه معلوم نبود تا آخر باهام ميموندن يا نه .
آخه چرا هيراد ؟! مگه هميشه نميگفتم برج زهر ماره ؟ اصلا مگه اين آدم با اون همه رفتاراي ضد و نقيض چي داشت ؟
پوفي كردم و كلافه به خودم اعتراف كردم . " همين رفتاراي ضد و نقيضش بود كه جذابش ميكرد . همون سردي و سختي رفتارش . همين خود ساختگيش . . . "
يه لحظه ته دلم خالي شد . داشتم بدتر به اين احساساتم دامن ميزدم .
از جام بلند شدم . بايد يه كاري ميكردم . نبايد ميذاشتم بيشتر از اين هيراد ذهنم و به خودش مشغول كنه . نبايد . . .
لحاف و تشكم و جمع كردم لباسام و كه ديشب با بي حوصلگي روي زمين انداخته بودم و برداشتم و به جالباسي آويزون كردم . توي اتاق به اون كوچيكي چه كاري ميتونست سرگرمم كنه ؟
نگاهم به جارو دستي كه گوشه ي اتاق بود افتاد . برداشتمش . بد فكري نبود ميتونستم اينجوري چند ساعتي از خودم كار بكشم تا وقتي كه بيهوش بشم از خستگي .
مشغول جارو زدن بودم ولي توي اون حالتم بازم فكرم مدام پرواز ميكرد . با اين اوصاف اصلا كار درستي نبود كه برم خونشون . اونوقت يه حركتي ميكردم و مريم جون ميگفت دختره ي بي كس و كار اومده پسر من و تور كنه . نه اصلا عاقلانه نبود . امروز كه اومد اينجا بايد همين و بهش بگم .
واي امروز مياد اينجا . صاف وايسادم و دست از جارو كشيدن برداشتم . حالا چي بايد بپوشم جلوش ؟ جارو رو انداختم رو زمين و به سمت لباسام رفتم . همين كه خواستم زير و روشون كنم يهو دستم از حركت وايساد . " هيچ معلومه داري چيكار ميكني ؟ ميخواي دوباره واسه اون خوشگل كني ؟ مگه ديگه واست مهمه كه در موردت چه فكري كنه ؟ ميخواي هم زندگي خودت و هم اونو تباه كني ؟ " دستم و از روي لباسام كشيدم . با حسرت نگاهي بهشون انداختم و با قدماي آهسته به سمت جارو رفتم . از روي زمين برداشتمش و اين بار كم جون تر از قبل شروع به تميز كاري كردم . گه گاه نگاهم روي لباسام ثايت ميموند . حس ميكردم صدام ميزنن ! عجب توهمي !
حداقل كار كردن باعث شد درد سرم يادم بره و كم كم خوب بشه .
حدوداي ساعت 1 بود كه دست از كار كشيدم . بدجور دلم از گرسنگي مالش ميرفت . دريغ از يه دونه تخم مرغ . بيخيال بطري آب و از تو يخچال در آوردم و يه نفس سر كشيدم . حوصله ي نيمرو درست كردنم نداشتم . دوباره سر جام نشستم . كسي تا حالا با ناهار نخوردن نمرده بود !
تنم خسته شده بود ولي ذهنم هنوزم مثل ساعت كار ميكرد . دقيقا از هر چي كه فراري بودم بدتر يادم مي آورد .
گوشيم و برداشتم و شماره ي سها رو گرفتم . بايد بهش اين جريانات و ميگفتم وگرنه خفه ميشدم !
بالاخره با سومين بوق جواب داد . صداش نسبتا خواب آلود بود گفت :
- بله؟
- خواب بودي ؟
- بر خر مگس معركه لعنت . تو ظهرا براي نيم ساعتم كپه ي مرگت و نميذاري ؟
خندم گرفت گفتم :
- نه صبح زياد خوابيدم .
- اي خواب به خواب بري راحت شم از دستت .
- از وقتي ازدواج كردي غر غرو شديا .
- تازه شدم عين خودت . حالا امرتون ؟
- الان پيش فريدي ؟
- با اجازتون كنارم خوابيده .
دلم نميخواست فريد چيزي بفهمه براي همين گفتم :
- ميشه بري يه جاي ديگه حرف بزني ؟ نميخوام فريد چيزي بفهمه .
- بابا فريد خوابه . بگو .
- سها خواهش .
- باشه .
چند لحظه اي سكوت كردم دوباره سها گفت :
- خوب بگو . چيزي شده ؟
- آره . سها هيراد ديشب بهم يه پيشنهادي داد .
سها هول گفت :
- خاك به سرم . پسره ي وقيح تو چشمات زل زد و بهت پيشنهاد داد ؟
گفتم :
- آره سها منم تعجب كردم از پيشنهادش يعني اصلا باورم نميشد .
سها با لحن متعجبي گفت :
- منم باورم نميشد هيراد اينجوري باشه . واي چشم مريم جون روشن .
- گفت مريم جونم ميدونه .
سها با صداي فرياد مانندي كه باعث شد گوشي رو از گوشم فاصله بدم گفت :
- خاك تو سرم يعني مادرش ميدونه همچين پسري تربيت كرده ؟ اينا ديگه كين !
- بابا حالا پيشنهاد بديم كه نداده . خوب حقم داشت به نظرم منطقي بود حرفش .
- سرمه ! يعني چي منطقي بود ؟ خر نشي قبول كنيا ! بعضي از پسرا همينجورين تا پيشنهادشون و قبول ميكني و خرشون از پل ميگذره ديگه ميرن و پيداشونم نميشه .
- آخه به نفع خودمه .
- چطور گفته ميگيرتت ؟
- چرا چرند ميگي ؟ چه ربطي به اين داره ؟
- خيلي ارتباطش با هم نزديكه . وقتي اون پيشنهاد و داده دو حالت داره يا ميگيرتت و تا آخر عمر با هم خوشبخت ميشين يا اينكه نميگيرتت و بدبخت ميشي .
حس ميكردم سها گيج ميزنه گفتم :
- چرند نگو سها . بدبخت به خاطر من اين پيشنهاد و داده .
- اَي كلك . پس كرم از خود درخت بوده !
- سها قطع ميكنما . جدي باش .
- بابا خوب تو هي ميگي پيشنهاد داده .
- آره ديگه پيشنهاد اسباب كشي بهم داده . گفت برم خونشون زندگي كنم .
سها با گيجي گفت :
- آها پس اين پيشنهاد و داده .
- پس تو فكر كردي چه پيشنهادي داده ؟
- من فكر كردم . . . اصلا هيچي .
فهميدم منظورش چيه سريع گفتم :
- كوفت سها تو چرا انقدر منحرفي ؟
- خوب بابا تو بد منظور و ميرسوني . حالا از اول بگو ببينم چي گفته .
كل جريانات ديشب و براش تعريف كردم وقتي ساكت شدم با لحن شيطوني گفت :
- بادا بادا مبارك بادا ايشالله مبارك بادا .
كلافه نفس عميق كشيدم و گفتم :
- باز چرت گفتي ؟
- خوب خره طرف با سياست داره مياد جلو . ميخواد نه چَك بزنه نه چونه عروس و ببره تو خونه ! اَي هيراد مارمولك . مارو باش دلمون براي مظلوميتش ميسوخت .
من كه از صبح با افكار خودم دست و پنجه نرم ميكردم گفتم :
- سها خواهش ميكنم انقدر توهم نزن . بگو من بايد چيكار كنم . مخم كار نميكنه . امروز مياد از من جواب بگيره . آخه من چي بهش بگم ؟
- قبول كن .
- يعني چي قبول كن . من برم تو خونه ي يه آدم غريبه كه يه پسر مجردم داره چيكار كنم ؟
با التماس گفتم :
- سها من ميترسم .
سها كه ديد شوخي ندارم و واقعا درمونده شدم با لحن مهربوني گفت :
- چرا عزيزم ؟ از چي ميترسي ؟ مگه چي شده ؟
- نميدونم . الان نپرس . ولي نميخوام زياد كنار هيراد باشم . همين محيط كاري براي هفت پشتم بسه .
- خوب ميخواي چيكار كني پس؟ تو انباري ذكاوتم كه نميتوني بموني .
- نميدونم . ولي هر چي باشه بهتر از خونه ي هيراده . ميدوني يعني چي ؟ يعني از صبح تا شب تو دفتر و از شب تا صبحم تو خونه زير نظرش باشم . اين ديوونم ميكنه .
- خيلي خوب تو آروم باش . حالا فعلا بهش جواب رد بده . ببينم فريد ميتونه كاري كنه . يا شايدم خودم يه جايي رو برات پيدا كردم . باشه ؟
- باشه . برو ديگه مزاحمت نميشم .
- اين چه حرفيه مراحمي ديوونه .
سها سعي كرد يكم آرومم كنه . انگار فهميده بود چه مرگمه . ولي سعي ميكرد به روم نياره تا خودم به زبون بيارم . ولي منم تا آخر صحبتمون چيزي نگفتم و گوشي رو قطع كردم .
اين بهترين راه بود . حداقل الان بهترين راه بود !
يكم دراز كشيدم . كم كم پلكام افتاد رو هم .
****
صداي باز شدن در ورودي ساختمون توي پاركينگ پيچيد . چشمام و يهو باز كردم و از جام بلند شدم . يعني هيراد اومده بود ؟ چرا پس كليد انداخت ؟ نميگه يه دختر تنها توي ساختمون به اون بزرگي وحشت ميكنه ؟ حالا وقت اين حرفا نبود .
چيزايي كه ميخواستم بهش بگم و توي سرم با خودم مرور ميكردم و توي همون حالت به سمت جالباسي رفتم و از روش مانتوي كرم رنگم و برداشتم و روي تاپ قرمز رنگي كه تنم بود پوشيدم . شال مشكي رنگمم سرم كردم صداي قدمايي پشت در انباري قطع شد و چند تا تقه به در خورد . براي بار صدم جمله هام و زير لب با خودم تكرار كردم و به سمت در رفتم . نفس عميقي كشيدم و در و باز كردم . با تعجب به كسي كه جلوم وايساده بود خيره شدم .
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -