هميشه يكي هست - 10

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
سرش پايين بود داشت با نوك كفشش به زمين ضربه ميزد . قيافش مثل بچه هايي شده بود كه كار بدي كردن و حالا پشيمونن . انقدر قيافش معصوم و بي گناه شده بود كه ميخواستم بهش بگم تو مقصر نيستي .
منتظر بودم سرش و بگيره بالا و دوباره نگاهم كنه . ولي اين كار و نكرد . يكم به خودم مسلط شدم بايد حرف دلم و بهش ميزدم . گفتم :
- چرا پشيموني ؟
سرش و يهو گرفت بالا و خيره نگاهم كرد انگار انتظار نداشت همچين چيزي بپرسم . نفسم و محكم دادم بيرون و سرم و انداختم پايين . دوباره گفتم :
- چرا الان پشيموني ؟ چرا ديشب پشيمون نبودي ؟
- خوب تورو ناراحت كردم . قصدم اين نبود .
سرم و گرفتم بالا تو چشماش خيره شدم و گفتم :
- يعني ديشب فكر ميكردي كه از كارت خوشم مياد ؟
اخماش و كشيد تو هم . گفت :
- من همچين چيزي نگفتم .
با جراتي كه نميدونستم تو اون لحظه از كجا سر و كلش پيدا شده گفتم :
- خيلي برات راحته كه شب يه كاري رو بكني و صبح بگي پشيموني ؟ انقدر احساسات ديگرون برات بي اهميته ؟
هنوزم اخم غليظي صورتش و گرفته بود . انگار از حرفام چندان راضي به نظر نمي اومد ! دستاش و ميديدم كه مشت كرده . ولي حرفي نميزد . به نفع من ! با زبونم لبام و تَر كردم و دوباره گفتم :
- تو فكر كردي هر كاري دوست داري ميتوني با من بكني ؟ منم هيچي نميگم ؟ من و ببين . يه دخترم . احساسات دارم . شايد هنوزم به نظرت من ظرافتاي يه دختر و نداشته باشم . ولي تو اين مدت احساساتم خيلي دخترونه شده . بهت اجازه نميدم باهام بازي كني .
دندونام و از حرص روي هم فشار ميدادم . تازه ميفهميدم كه چقدر ازش ناراحت شدم . تازه حس ميكردم كه احساس شَكي كه از ديشب گريبان گيرم شده بود از كجا آب ميخورد ! دوباره گفتم :
- اون حرفارو ديشب بهم زدي كه گولم بزني و هر غلطي دلت ميخواست بكني . از كجا بدونم حرفا و نگرانياي الانتم دروغ نباشه ؟
پوزخندي زدم و گفتم :
- خوب بگو . ديگه چي ميخواي ؟ جسمم و ؟؟؟
باورم نميشد من بودم كه داشتم بي پرده با هيراد حرف ميزدم ؟ توي چشماش آتيشي به پا بود . بازوهام و محكم گرفت و تقريبا به سمت خودش كشيد . صداش از عصبانيت بَم تر شده بود . ولي كنترلش ميكرد كه زياد بالا نره . گفت :
- تو كه دَم از احساسات دخترونه ميزني هنوز نميتوني احساسات يه مرد و تشخيص بدي ؟
سعي كردم نگاهم و سرد و يخي بدوزم تو چشماش ولي مگه من طاقت زل زدن به اون چشماي عسلي رو داشتم . سرم و انداختم پايين . فشاري به بازوم آورد و گفت :
- من و نگاه كن .
راست ميگفت چرا نگاهش نميكردم ؟ سرت و بگير بالا . جلوش وايسا . الان حق با توئه . به زحمت سرم و گرفتم بالا ولي به جاي چشماش به فضاي پشت سرش زل زدم . دوباره فشار به بازوهام آورد گفت :
- مگه با تو نيستم ؟
نگاهم و نم نم به سمت چشماش كشوندم . گفتم :
- چي از جونم ميخواي برو دنبال زندگيت . من بازيچه ي دست تو نيستم . انقدر بدبختي توي زندگي خودم دارم كه اصلا نميدونم تورو بايد كجاش جا بدم .
كلافه با همون صداي عصبانيش گفت :
- فكر كردي خوشم مياد اين موقع شب وايسم توي اين كوچه ي تاريك و با تو حرف بزنم ؟ فكر كردي دچار بي وقتي شدم ؟
دستام و ول كرد . پشتش و بهم كرد و همينطور كه دستاش و توي موهاش فرو ميكرد گفت :
- نميدونم چه مرگمه . نه شبا ميتونم بخوابم نه روزا ميتونم كار كنم . امروزم كه كلا هيچي !
به سمتم برگشت . به حالت درمونده گفت :
- تو بگو چيكار كنم .
اين با اون هيراد ذهن من زمين تا آسمون فرق داشت . دندونام رو هم ميخورد . لرز كرده بودم . هوا سرد نبود ولي انگار از درون يخ كرده بودم . گفتم :
- من از كجا بدونم .
- همش تقصير توئه .
دلم يه جاي گرم ميخواست . يه جايي كه با خيال راحت لم بدم و به اين مكالمم با هيراد فكر كنم . دلم ميخواست حرفاش تموم شه و بذاره برم . دلم ميخواست الان چند ساعت ديگه بود و بدون هيراد و فكرش توي اتاق تاريك و كوچيك خودم خريدام و زير و رو ميكردم . حس ميكردم دستامم ديگه توانايي نگه داشتن كيسه هاي خريد و نداشت . اصلا كاش ميشد همون جا دراز بكشم و بخوابم .
چه مرگم شده بود ؟ چرا همه چي داشت تار ميشد ؟ هيراد چرا ميدويد ؟ چرا لرزش اين فك لا مصبم قطع نميشد ؟ داشتم ميرفتم اون دنيا ؟!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
صداي بوق ممتد ماشين ميومد و غر غراي عصبي و زير لبي هيراد انگار داشت به در و ديوار و راننده ها فحش ميداد كه حركت كنن . پلكام و يكم از هم باز كردم . كجا بودم ؟ نگاهم چرخيد تو ماشين هيراد بودم ! اينجا چيكار ميكردم ؟ سعي كردم فكر كنم . چي شده بود ؟ داشتيم حرف ميزديم . يهو شروع به لرزيدن كردم . آخ آخ نكنه جلوي هيراد غش كردم ؟ فقط همين يه كارم مونده بود !
تا توي ماشينم كه احتمالا خودم نيومده بودم . يعني هيراد . . . چشمام تا آخرين حد باز شد . چه افتضاحي ! روي صندلي عقب دراز كشيده بودم هيراد هم تند و سريع از بين ماشينا رد ميشد . دستشم مدام رو بوق بود و راه ميگرفت . حالا كجا داره ميره با اين عجله ؟ يعني بايد بگم كه به هوش اومدم ؟
راستي كيسه هاي خريدم كو ؟ نگاهم به پايين پام افتاد . كيسه ها رو همون جا گذاشته بود . خيالم راحت شد كه حداقل پولم سوخت نشده !
توي همون حالت دراز كش ! داشتم تصميم ميگرفتم كه چيكار كنم . سرعت هيراد سرسام آور بود . ميترسيدم به كشتن بده من و .
ضايع بود كه اگه يهو از جام بلند ميشدم ! بالاخره كه چي . بايد بهش ميگفتم ديگه . وگرنه معلوم نبود اين الان من و به جاي يه درمونگاه ببره بهشت زهرا !
نيم خيز شدم . سرم گيج رفت . باعث شد دوباره دراز بكشم . از خير بلند شدن گذشتم . با صدايي كه به زور ميشنيدم گفتم :
- كجا ميري ؟
هيراد انقدر حواسش به رانندگي بود كه صدام و نشنيد . البته خودمم صداي خودم و نشنيدم . دوباره سعي كردم نيم خيز شم . با صداي نسبتا بلند تر گفتم :
- كجا ميري ؟
هيراد سريع به سمت عقب برگشت و گفت :
- به هوش اومدي ؟
سرم و آروم تكون دادم . دوباره همون سرگيجه اومد سراغم ولي كمتر . هيراد ماشين و يه گوشه نگه داشت و كامل روش و برگردوند سمت من . يه نفس عميق كشيد و گفت :
- فكر كردم چيزيت شد . نگران شدم .
اخمام نا خود آگاه تو هم بود . دليلشم نميدونستم . گفتم :
- من خوبم .
نگاهي به خيابونا كردم . به نظر ميومد از خيابون دفتر خيلي دور شده باشيم . دوباره گفتم :
- ميشه من و برسونين دفتر ؟
- نه ! بايد يه دكتر ويزيتت كنه . دليلي نداره كه الكي غش كني .
داشت دوباره ماشين و به حركت در مياورد كه يهو گفتم :
- هيراد نميخواد خوبم . . .
بقيه ي حرفم و خوردم . دوباره برگشت سمتم . دختر سر به هوا مگه داري پسر خالت و صدا ميكني ؟! هيراد گفتنت چيه تو اين هاگير واگير ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- من خوبم احتياجي به دكتر ندارم . آقاي كياني .
مخصوصا روي آقاي كياني تاكيد كردم اين بار . ولي چه فايده . لبخند هيراد و كه نميشد جمع كرد ! نگاه مهربوني بهم انداخت و گفت :
- مطمئني خوبي ؟
سرم و به سمت پايين تكون دادم . گفت :
- باشه . پس ميرسونمت دفتر .
ماشين و حركت داد . هنوزم داشتم خودم و به خاطر هيراد گفتن سرزنش ميكردم . باز خوب بود كه به روم نياور . اين هيرادي كه من ميشناختم تا با حرفاش يكي رو از پا در نمي آورد بيخيال نميشد !
حالا كاملا نشسته بودم و سرم و به پشتي صندلي تكيه داده بودم . چشمام و آروم بستم . انگار نه انگار كه همين چند دقيقه پيش با هم بحث ميكرديم . الان جفتمون آروم بوديم . اصلا نميدونستم كه بايد ازش عصباني باشم يا نه !
صداي آهنگ توي ماشين پيچيد . همون آهنگي بود كه توي ماشينش شنيده بودم . تنها آهنگ ايراني كه توي ماشين هيراد يافت ميشد !
هميشه يكي هست بفهمه چي ميگي غمات و ببينه
هميشه يكي هست كنار غروب غريبيت بشينه
هميشه يكي هست كه از كوله بارت بگيره غبار و
چشات و بگيره نذاره ببيني بد روزگار و
چشمام و باز كردم . نگاهم تو آينه به چشماي هيراد افتاد . سعي نميكرد نگاهش و بدزده ! انگار دوباره شده بود هيراد ديشب ! پررو و پر توقع ! نميفهميدم چرا انقدر حضورش بهم آرامش ميداد . بعضي وقتا كارايي ميكرد كه دستپاچم ميكرد ولي وقتي كه نبود همه چي زيادي بي هيجان و سوت و كور بود .
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست
نگاهم و از تو آينه گرفتم و به دستام خيره شدم . چقدر اين آهنگ به دلم مينشست ! انگار وصف حال زندگي من بود .
هميشه يه جايي كه پات و بريدن كه دستات و بستن
يه جايي كه دردا با ديوار و زنجير سر رات نشستن
هميشه يه جايي كه هيچ حرف و راهي جز افسوس نداري
يه جايي كه هيچي نه عشق و نه شعر و ديگه دوست نداري
يكي با يه قلب هراسون و لرزون حواسش بهت هست
يكي مثل ابرا پريشون و گريون حواسش بهت هست
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست
آهنگ تموم شد . هيراد گفت :
- حالت بهتره ؟
- بله .
- مطمئني دكتر نميخواي ؟
-بله .
- اگه امشب حالت بد بشه تنهاييا . يه چكاپ بشي كه ضرر نداره .
- مرسي خوبم .
هيراد از جواباي كوتاه من معلوم بود كه كلافه شده . دست خودم نبود . نميتونستم بيشتر از اين باهاش حرف بزنم . براي امروز ديگه بس بود !
هيراد ماشين و جلوي ساختمون دفتر نگه داشت . خودشم پياده شد . در عقب و برام باز كرد . كيسه هام و برداشتم هيراد همشون و از دستم گرفت گذاشت رو زمين . بعد دستش و به سمتم دراز كرد و گفت :
- كمكت ميكنم .
نگاهي به دستش كردم . ديشبم همه چي با يه كمك كردن شروع شد . دستش و رد كردم و گفتم :
- خودم ميتونم .
اونم اصراري نكرد . انگار از بحث كردن باهام ديگه خسته شده بود . كيسه ها رو دوباره برداشتم و همينجوري كه سرم پايين بود گفتم :
- مرسي . خداحافظ .
- ميخواي وسايلت و برات بيارم ؟
سرم ديگه گيج نميرفت و حالم خوب بود . اصلا دليل غش كردنمم نميفهميدم . انگار سيستم بدنمم بي حيا شده بود ! ميخواست فقط غش كنم كه هيراد من و بغل كنه بذاره تو ماشين ! گفتم :
- سنگين نيست خودم ميبرم .
سر تكون داد و گفت :
- فردا كه مياي دفتر ؟
واقعا نميدونستم . ميتونستم برم ؟ انگار يكي ديگه جاي من حرف ميزد گفتم :
- ميام !
نفس راحتي كشيد و گفت :
- برو تو . خداحافظ .
سر تكون دادم و به سمت ساختمون رفتم . حس ميكردم يه تيكه از وجودم و پشت سرم جا گذاشتم و بدون اون دارم ميرم تو ساختمون . چه مرگم شده ؟ پوفي كردم و قدمام و تند تر برداشتم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
مانتو كرم رنگي رو كه ديروز خريده بودم و پوشيدم . شلوار كتون مشكي هم پام كردم . با مقنعه ي مشكي . جلوي آينه وايسادم . دوباره كيف لوازم آرايشم بهم چشمك ميزد . اين بار به جاي برق لب رژ صورتي براقي رو انتخاب كردم كه رنگ ملايمي داشت به لبام زدم تو آينه نگاهي به خودم انداختم گونه هام خيلي رنگ پريده بود . رژ گونه رو برداشتم و به تقليد از سها با فرچه ي مخصوصش روي گونه هام ماليدم . چه عجب يه كاري رو با تقليد از سها تونستم خوب انجام بدم ! ولي هنوزم جرات اينكه طرف ريمل برم و نداشتم . همينم كافي بود . مقنعه ام و دوباره صاف كردم و از در رفتم بيرون . دل تو دلم نبود كه دوباره هيراد و ببينم . نميدونم چرا جديدا انقدر هيراد دوست شده بودم !
پله ها رو دو تا يكي رفتم بالا . مش حيدر اومده بود . سلام كردم و پشت ميزم نشستم . تا وقتي كه هيراد بياد كتابام و جلوم باز كردم و مشغول خوندن شدم . يه نگاهم به كتاب بود يه نگاهم به در . صداي مش حيدر من و از فكر و خيالا جدا كرد :
- چايي ميخوري برات بريزم بابا ؟
نگاهش كردم :
- نه ممنون . سر صبحونه ميخورم .
سري تكون داد و دوباره رفت .
مرتب نگاهم بين ساعت و در و كتابم تو گردش بود . نگاهي به ساعت كردم 11 شده بود و خبري از هيراد نبود . تلفن چند باري زنگ خورده بود . نگاهي به دفتر رو به روم انداختم . امروز دادگاه داشت . من چقدر احمقم . اين همه الكي منتظرش موندم . با لب و لوچه ي آويزون دوباره نگاهم و انداختم رو كتابم .
امروز سها از ماه عسل بر ميگشت دلم ميخواست همين امروز برم ببينمش ولي ميدونستم كه نميشه .
حدوداي ساعت 1 بود كه سر و كله ي هيراد پيدا شد . سلام كردم خيلي معمولي جوابم و داد . نه اخم داشت نه لبخند . خيلي معمولي و خنثي بود . اين رفتاراي دو گانش بدجوري روي اعصابم ميرفت ! گفت :
- حالت بهتره ؟ ديشب كه دوباره حالت بد نشد ؟
- نه حالم خوبه .
سري تكون داد و به سمت اتاقش رفت . 10 دقيقه بعد يكي از موكلينش كه باهاش قرار داشت اومد . به هيراد خبر دادم و فرستادمش تو . روز خلوتي بود . بيشتر وقتم و داشتم درس ميخوندم .
ساعت حدوداي 7 بود . كتابام و جمع كردم و كيفمم برداشتم . با مش حيدر خداحافظي كردم . به اتاق هيراد رفتم انگار كار داشت چون هنوزم روي صندليش نشسته بود و داشت يه برگه هايي رو مرور و ميكرد . گفتم :
- من دارم ميرم .
سرش و از روي برگه ها بلند كرد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- چقدر زود گذشت . باشه تو برو من يكم كار دارم .
- خداحافظ .
از اتاقش اومدم بيرون . ديگه امروز بيش از حد بي تفاوت بود . خودشم نميفهميد كه داره چش ميشه ! اصلا معلوم نيست كه چي ميخواد . دلم ميخواست كلش و بكنم .
پله هارو سريع رفتم پايين . نزديك انباري بودم كه صداي ذكاوت نگهم داشت :
- سرمه .
همه اين روزا با من ندار شده بودن ! يه خانوم نميذاشتن اول اسمم انگار يه سنمي با همشون دارم ! پوفي كردم و به سمتش برگشتم . گفت :
- خوبي ؟ امروز از صبح همش دنبال اين بودم كه بيام ببينمت . حتي چند بار تا دم دفترتونم اومدم و برگشتم .
نفس عميقي كشيدم . خدارو شكر كه تو دفتر نيومده بود ! دوباره گفت :
- فكراتو كردي ؟
نگاهش كردم گفتم :
- من همون موقع جوابتون و دادم .
كلافه و با قيافه اي در هم گفت :
- آخه چرا نميخواي با من ازدواج كني ؟ يه دليل منطقي برام بيار .
عصباني شدم . آخه يه آدم چقدر ميتونست وقيح باشه ؟ با خشم گفتم :
- شما از همين الان ميخواين در مورد من به خانوادتون دروغ بگين . واقعا انقدر از چيزي كه الان هستم خجالت ميكشين كه ميخواين من و قايم كنين ؟ من كسي رو ميخوام كه من و با افتخار به همه نشون بده . حتي اگه چيزي نداشته باشم به همه بگه كه ايني كه كنارمه قرار زن آيندم بشه . نه اينكه 4 تا دروغ سر هم كنه و تحويل همه بده . شرمنده آقاي ذكاوت راه من و شما از هم جداست .
ميخواستم برم كه دوباره جلوم قرار گرفت . وايسادم دوباره گفت :
- من چاره اي ندارم . نه كه ازت خجالت بكشم ولي مادر من روي زن گرفتنم خيلي حساسه . هميشه دلش ميخواسته يه دختر از طبقه ي خودمون و برام انتخاب كنه .
با تند خويي گفتم :
- پس بهتره برين از طبقه ي خودتون زن بگيرين .
- ولي آخه من از تو خوشم مياد . ولي اگه مامانم در موردت چيزي بفهمه امكان نداره موافقت كنه . من نميخوام ناراحتش كنم . بهم حق بده .
واقعا نميفهميدم چرا فكر ميكرد كه حق با اونه . گفتم :
- آقاي ذكاوت جواب من همونه .
نگاه عصبانيش و تو چشمام دوخت . يه هاله اي از خشم توي چشماش معلوم بود . دندوناش و رو هم فشار ميداد . منتظر بودم يه چيزي بهم بگه ولي با صدايي كه معلوم بود كنترلش ميكنه گفت :
- باشه . ممنون از جوابتون . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جوابي از من باشه رفت . چشمام و بستم . خدارو شكر كه اين يكي مثل مهدي تهديدم نكرد ! نفس عميقي كشيدم و چشمام و باز كردم . هيراد دست به سينه با اخماي تو هم با فاصله ي زياد به ماشينش تكيه زده بود و من و نگاه ميكرد . كي اومده بود ؟ چرا من نديده بودمش ؟ قلبم ضربانش تند شد !


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
تا فهميد متوجهش شدم آروم در ماشينش و باز كرد و به سرعت از توي پاركينگ دفتر محو شد . مخم داغ كرده بود . اين نگاه يعني چي ؟ ميگم امروز زيادي بي تفاوت شده ! يعني همه ي حرفامون و شنيد ؟ پس چرا چيزي نگفت ؟ چرا حرصش نگرفت ؟ دارم كم كم ديوونه ميشم .
به سمت انباري رفتم . با حرص لباسام و در آوردم . نگاهي به مانتوي خوشگلم كردم . حتي نفهميده بود كه مانتوم جديده ! به خودت بيا سرمه چرا بايد براش فرق كنه كه تو تيپت جديده يا قديمي ؟
اشك توي چشمام حلقه زد . روي زمين نشستم و زانوهام و گرفتم تو بغلم . پس اين چند روز چه مرگش شده بود ؟ واقعا داشت بازيم ميداد ؟ كاش ميشد بهش زنگ بزنم و هر چي از دهنم در مياد بارش كنم .
پسره ي از خود راضي فكر كردي من خاطر خواهتم ؟ فكر كردي انقدر بدبخت شدم كه لنگ نگاه تو باشم ؟ اصلا فكر كرده كيه ؟
اينارو با خودم زمزمه ميكردم و اشكام روي گونم ميريخت . با دستم دوباره لبم و لمس كردم . چشمام و محكم به هم فشار دادم . انگار ميخواستم خاطره ي اون شب و از سرم بيرون كنم .
گوشيم و برداشتم و شماره ي سها رو گرفتم با دومين بوق صداي شادش و شنيدم :
- سلام عزيزم . چه عجب يه بار تو به من زنگ زدي .
وقتي صداي شادش و شنيدم از زنگ زدن پشيمون شدم . چرا بايد اونم به هم ميريختم ؟ سعي كردم معمولي حرف بزنم گفتم :
- سلام . نه كه تو خيلي به من زنگ ميزني . رسيدي تهران ؟
- آره صبح رسيديم . صدات چرا گرفته ؟
ميدونستم به خاطر گريه صدام گرفته ولي به روي خودم نياوردم . گفتم :
- صدام گرفته ؟ حتما دارم سرما ميخورم !
- مطمئني ؟
- آره ديوونه . نميخواي يه سر به من بزني ؟
- چرا فردا عصر ميام پيشت . كلي حرف دارم برات .
- باشه منتظرت ميمونم . پس تا فردا .
- خداحافظ .
گوشي رو قطع كردم و يه گوشه انداختمش . باز خوبه كه فردا چون پنجشنبست تا نصف روز بيشتر دفتر نيستيم .
روي زمين دراز كشيدم و نگاهم و به سقف دوختم . احساس ميكردم ته قلبم ميسوزه . يه احساس بدي داشتم . چشمام و روي هم گذاشتم و سعي كردم به هيراد فكر نكنم . كلا دلم ميخواست به اين چند روز فكر نكنم . روزايي كه هيراد همه ي ذهنم و درگير خودش كرده بود !
*****
- ديوونه تو رفتي ماه عسل يا رفتي مشهد و با خودت بار كني بياي ؟
سها خنديد و گفت :
- جفتش . چه خبر از اينجا ؟ ما نبوديم اتفاق جديدي نيفتاده ؟
نگاهش كردم . با شيطنت نگاهم ميكرد . نفس عميقي كشيدم . " سرمه براي يه بارم كه شده جلوي دهنت و بگير . قرار نيست همه از گندايي كه ميزني خبر دار بشن ! "
لبخند مصنوعي زدم و گفتم :
- هيچ خبري نبود . تو چه خبر ؟
نگفتم كه هيراد يه روز خوبه و يه روز محلمم نميذاره . نگفتم كه داره با اين كاراي ضد و نقيضش ديوونم ميكنه ! سها هم لبخند زد و گفت :
- خبري نيست . اين چند روز خيلي خوش گذشت .
خوشحال بودم براش حداقل به اون خوش گذشته بود ! تصميم گرفتم قضيه ي ذكاوت و بهش بگم . اون كه ديگه اشكالي نداشت . يكم من من كردم . سها فهميد كه ميخوام چيزي بهش بگم گفت :
- چي شده ؟ چيزي ميخواي بگي ؟
ليوان چايي كه دستم بود و مدام ميچرخوندم و بهش زل زده بودم . گفتم :
- راستش يه چيزي هست كه ميخوام بهت بگم .
- خوب بگو چرا دو دلي ؟
بالاخره شك و ترديد و گذاشتم كنار و همه ي جريان ذكاوت و براش گفتم . وقتي حرفام تموم شد نگاهي بهم كرد و گفت :
- به نظر مياد آدمي باشه كه زيادي به مادرش وايستست ! نميدونم من از اولشم زياد از اين يارو ذكاوت خوشم نميومد . اين مودب بودنش يه جوريه . آدم فكر ميكنه كه يه جاي كار ميلنگه . واسه ي همينم با جوابي كه بهش دادي صد در صد موافقم .
خندم گرفت . گفتم :
- توام كه ضد ذكاوتي !
قيافش رفت تو هم و گفت :
- حيف تو كه با اين يارو بخواي ازدواج كني . بيا زن فربد شو و قال قضيه رو بكن !
- سها دوباره كه حرفش و زدي .
- باشه بابا تسليم . اصلا خلايق هر چه لايق . بيا برو زن همين بچه ننه بشو .
خندم گرفت . يهو ياد هيراد افتادم . جرقه اي تو سرم زد گفتم :
- سها تو ميدونستي كه مريم جون مامان هيراد نيست ؟
مريم يكم از چاييش خورد و با بي تفاوتي گفت :
- آره چطور ؟
با چشماي از حدقه در اومده گفتم :
- ميدونستي ؟ پس چرا به من نگفتي ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- فكر نميكردم برات مهم باشه . مهمه برات ؟
مشكوك نگاهم ميكرد . سريع خودم و جمع و جور كردم و گفتم :
- مهم كه نيست . ولي خوب يكم شوكه شدم .
- منم شوكه شدم .
- تو از كجا فهميدي ؟
- فريد بهم گفت . يه روز داشتم ازش ميپرسيدم كه چرا هيراد به مامانش ميگه مريم جون بعد اون يه چيزايي از زندگيش برام گفت .
چشمام برق زد . آخ جون يعني سها همه چي رو ميدونست ؟ الان وقت خوبي بود كه تخليه اطلاعاتيش كنم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
چشمام برق زد . آخ جون يعني سها همه چي رو ميدونست ؟ الان وقت خوبي بود كه تخليه اطلاعاتيش كنم .
لبامو با زبونم خيس كردم و گفتم :
- خيلي به نظر مرموزه .
دوباره يكمي از چاييش و خورد و گفت :
- مرموز نيست . حس ميكنم به خاطر شرايط زندگيش يكم تو خودشه .
- مگه شرايط زندگيش چشه ؟ ماشيني كه زير پاشه يا خونه اي كه توش زندگي ميكنه يا اين همه دفتر و دستكي كه راه انداخته واسه خودش چه عيب و ايرادي داره ؟
سها نگاهم كرد و گفت :
- توام ظاهر بين شدي ؟ بايد ببيني از درون چه خبره تو زندگيش .
سعي كردم خونسرد و بي تفاوت باشم گفتم :
- خوب مگه چه خبره تو زندگيش ؟
- بيخيال .
كوفت و بيخيال . حرصم گرفت . حالا اگه آمار داد ! سعي كردم دوباره سر صحبت و باز كنم . گفتم :
- والا به مريم جون نميومد كه از اين نامادري بدجنسا باشه .
- مريم جون ؟ فريد ميگفت جونشه و هيراد .
- خوب ديگه منم همين و ميگم پس چه سختي كشيده ؟
يه ذره نگاهم كرد فكر كردم كه الان باز پشيمون ميشه و چيزي نميگه ولي گفت :
- موضوع سر الانش نيست . خودت مرگ پدر و مادر و چشيدي ميدوني چقدر سخته . فكر كن هيراد وقتي 3 سالش بوده اونارو از دست ميده . حالا دقيق نميدونم كه چرا از دست ميدتشون .انگار پدر و مادرش مال و اموالي هم نداشتن . يعني وضعشون خوب نبوده زياد . بعد يكي از عمه هاي هيراد كه بزرگ خانواده بوده انگار سرپرستيش و قبول ميكنه . مثل اينكه اين عمش بچه زياد داشته . يكي از دختر عمه هاش كه حدود 5 سال ازش بزرگتر بوده از بچگي هيراد و ميترسونده . بچه بوده ديگه . تو عالم بچگي خيلي بلا ملا سرش مياره . انگار كتكم زياد از عمش خورده سر همين قضيه ها . حتي فريد ميگفت عمه اش چند بار به قصد كشت با كمر بند هيراد و ميزده . فكر كن بچه ي 3 - 4 ساله رو . فريد ميگه اگه پشت كمر هيراد و نگاه كني هنوزم جاي زخماش هست . اينا ميگذره تا اينكه هيراد 10 سالش ميشه . تا اون موقع هيچ كس از اين اتفاقا خبر نداشته . بعد مريم جون كه زن عمو بزرگه ي هيراد بوده جريان و ميفهمه . فريد ميگفت اين عموي هيراد چند سال قبلش فوت شده بوده ولي مريم جون هنوزم با خانواده ي شوهرش رفت و آمد داشته . ديگه با كلي تقلا هيراد و به فرزند خوندگي خودش ميگيره . جالب اينجاست كه مريم جون بچه دار نميشده . خلاصه اين هيرادي كه الان جلوي چشم توئه زندگي سختي داشته . اين مال و اموالم ارث پدريش نبوده . براي تك تكشون زحمت كشيده . حالا من زياد كنجكاوي نكردم . فريد ميگفت قصه ي زندگي هيراد خودش يه كتاب ميشه اگه لب باز كنه . ولي پسر تو داريه . براي همينم هست كه مريم جون و خيلي دوست داره . حتي اگه مادرشم زنده بود فكر نكنم به اندازه ي مريم جون دوستش ميداشت .
سها نفس عميقي كشيد و نگاهش و به چاييش دوخت . واقعا اينايي كه ميگفت زندگي هيراد بود ؟ خدا ميدونه بچه به اون كوچيكي چي كشيده . دلم براش سوخت . انگار همه ي ناراحتيام از هيراد پاك شد . خدا ميدونه اصل زندگيش چي بوده . اينا اطلاعاتي بود كه سها داشت !
سها كه ديد ساكتم گفت :
- چيه از حرفت پشيمون شدي ؟
- شوكه شدم .
- منم خيلي دلم براش سوخت وقتي فهميدم .
چقدر در موردش بد قضاوت كردم . سها يكم ديگه پيشم نشست و بعد فريد اومد دنبالش و رفت . همش فكر هيراد تو سرم ميچرخيد . پس وضع زندگي اونم تعريفي نداشته . حداقل كسي من و كتك نميزد . كاش الان اينجا بود . " بسه سرمه زيادي احساساتي شدي ! "
فردا هم جمعه بود نميتونستم ببينمش . اووووف عجب دنياييه . خدايا بازم شكرت !


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل يازدهم

امتحانات پيش 1 با خوبي و خوشي تموم شد . اواخر خرداد ماه بود و من تونسته بودم همه ي درسام و قبول شم . حتي تو خواب شبمم نميديدم كه بتونم تا اينجا رو انقدر راحت پشت سر بذارم . البته چندان راحتم نبود . خوندن درس كل ساعت شبانه روزم و ميگرفت ولي حالا كه نمره هام و گرفته بودم خوشحال بودم .
توي اين مدت رفتارام با هيراد بهتر شده بود . ميشد گفت كه دوستانه تر با هم رفتار ميكرديم . ديگه خبري از دعوا و جنگ و جدل نبود . از وقتي گذشتش و فهميده بودم سعي ميكردم بيشتر دركش كنم . هر رفتاريش و به حساب غرور و تكبرش نميذاشتم . ديگه ميدونستم كه اونم زندگي سختي داشته . ولي برام جالب بود كه هيرادم آروم تر شده بود . ديگه رفتار ضد و نقيض از خودش نشون نميداد . شايد ميشد گفت كه يه دوست خوب شده بود برام . البته طبق يه قانون نا نوشته دوستم بود . در ظاهر هنوزم اون رييسم بود و من منشيش ولي احساس ميكردم كه حمايتش و دارم . اگه مشكلي براي پيش ميومد ميتونستم رو كمكش حساب كنم .
ساعت حدوداي 8 شب بود كيسه ي خريد دستم بود و داشتم از بقالي ميرفتم سمت ساختمون دفتر . سلانه سلانه كيسه رو تو هوا تاب ميدادم و به آسمون نگاه ميكردم . هوا محشر شده بود . البته صبح و ظهر گرم بود ولي ميشد گفت شبا هوا عالي بود !
حس كردم كسي دنبالمه . چند باري سرم و به طرفين چرخوندم ولي كسي رو نديدم . توي خيابون به اون بزرگي پرنده پر نميزد . دوباره بيخيال به راهم ادامه دادم .
يكم ديگه كه رفتم دوباره احساس كردم كه كسي دنبالمه . اين دفعه يكم صبر كردم و خيلي معمولي به راهم ادامه دادم . توي يه موقعيت مناسب برگشتم و نگاهي به پشت سرم انداختم . سايه ي يه موتوري رو ديدم . يعني كي ميتونست باشه ؟
سرعت قدمام و بيشتر كردم ولي سعي كردم ترسم و نشون ندم . دوباره برگشتم عقب . حدس ميزدم مهدي باشه . يعني به جز اون كي ميتونست باشه ؟ منتظر بودم هر لحظه بياد جلو و يه كاري بكنه . ديگه هيرادم اينجا نبود . حتي عمو رحيمم چند روزي مرخصي گرفته بود .
دستپاچه كليد و از توي كيفم در آوردم . چيزي نمونده بود كه به ساختمون دفتر برسم . هنوزم پشت سرم احساسش ميكردم .
ديگه تقريبا داشتم ميدويدم ولي برام جالب بود كه هيچ عكس العملي از خودش نشون نميداد . انگار فقط ميخواست يكم بترسونتم . كه موفقم شده بود !
كليد و توي قفل چرخوندم و خودم و انداختم تو ساختمون . سريع در و بستم پشت به در تكيه زدم نفسم از ترس به شماره افتاده بود . نميدونستم چرا جديدا از سايه ي خودمم ميترسيدم . شايد به خاطر تهديد مهدي بود ! نفسم و محكم دادم بيرون . صداي موتوري رو شنيدم كه به سرعت از جلوي در ساختمون رد شد .
به سمت انباري رفتم . كيسه ي خريد و يه گوشه انداختم و نشستم . دلم ميخواست يكي ميزد تو صورتم و بهم ميگفت " اون بلبل لعنتي كجا رفت ؟ چرا انقدر ترسو شدي ؟ مگه نميخواستي يه زن قوي باشي ؟ "
صداي زنگ گوشيم باعث شد ده متر از جام بپرم . دستم و گذاشتم رو قلبم . " اينجوري ميخواي قوي باشه ؟! "
گوشي رو جواب دادم :
- بله ؟
- سلامت كو ؟
- كوفت سها سكته زدم .
- وا مگه چيكار كردم ؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- سلام . بگو .
- جديدا خيلي بد اخلاق شديا دقت كردي ؟
- سها ! بدو بگو ميخوام برم يه چيزي بخورم گشنمه .
- آدم با دوستش اينجوري رفتار ميكنه ؟ اونم دوستي كه ميخواد دعوتت كنه خونش ؟
خوشحال شدم . خيلي وقت بود كه دلم ميخواست خونه ي سها رو ببينم ولي روم نميشد خودم يهو پاشم برم اونجا . سها هم انقدر تو اين مدت اين ور و اون ور دعوت بودن كه وقت نميكرد من و دعوت كنه . حالا با اين دعوت كلي سر كيف اومده بودم و به كُل قضيه ي موتوريه رو يادم رفت ! گفتم :
- چه عجب !
خنديد و گفت :
- 4 سال يه بار اين اتفاق ميفته ها . مثل سال كبيسه !
- آره ميدونم . از تو خسيس هيچي بعيد نيست .
- گمشو به اين دست و دلبازي .
- آره جون خودت . حالا كي قراره چترم و باز كنم ؟
- مهموني فقط براي شامه گفته باشم الكي دلت و صابون نزن كنگر بخوري لنگر بندازي !
خنديدم . گفتم :
- فكر كردي همه عين خودتن ؟ نگفتي كي هست ؟
- براي فردا شب .
- باشه تشريف ميارم .
- ميتوني با هيراد هماهنگ كني با هم بياين .
- مگه اونم دعوته ؟
- بله كه دعوته .
- خيلي خوب يه كاريش ميكنم .
- پس ميبينمت . فعلا .
گوشي رو قطع كردم . از جام بلند شدم چي بايد ميپوشيدم ؟ لباسام و زير و رو كردم . مانتو سفيد رنگي كه تازگيا خريده بودم و ميتونستم بپوشم . با شلوار لي و شال سفيد . كلا سفيد به رنگ پوستم ميومد . فقط ميموند لباس . نگاهي به بلوزايي كه خريده بودم انداختم . چندان راضيم نميكرد . حس ميكردم قشنگ نيستن . زياديم ساده بودن . همش به خودم فحش دادم كه چرا اون روز كه رفتم خريد يه لباس بهتر نخريدم . يهو ياد لباسي افتادم كه به سليقه ي اكبر خريده بودم . سريع گشتم و پيداش كردم . بلوز سفيد يقه گرد بود كه ميشد گفت يكم يقش زيادي باز بود . ولي نه اونقدر كه نشه پوشيدش . فقط نبايد دولا ميشدم اگه صاف مينشستم همه چي حل بود ! لباس ساده بود . نه زياد بلند بود نه زياد كوتاه . آستينشم سه ربع بود . يه كمر پهن مشكي هم روش ميخورد كه باعث ميشد يكم از اون سادگي در بياد . بازم به اكبر با لباس انتخاب كردنش . يادم باشه از اين به بعد با اون برم خريد !
همينجوري لباس و جلوي خودم گرفته بودم و تو آينه نگاه ميكردم . بالاخره از تيپ فردام راضي شدم . لباسارو دوباره سر جاش گذاشتم و رفتم سمت كيسه ي خريدام . دوباره ياد موتور سواره افتادم . يعني واقعا مهدي بود ؟!
****
- ساعت 7 ميام دنبالت خوبه ؟
- اوهوم . ممنون .
- خواهش . پس ميبينمت .
سريع سوار ماشينش شد و رفت . از فكر اينكه امشب هيراد من و با اون لباسا ببينه ذوق ميكردم . حالا همچين لباس تاپي هم نبودا ولي هيراد همش من و با مانتو ديده بود دوست داشتم عكس العملش و در مقابل تيپاي مختلفم بدونم . همينجوري الكي ! اصلا هم دليل خاصي نداشت ! باز خوب بود كه امروز 5 شنبه بود و زود دفتر و تعطيل كرديم . وگرنه نميرسيدم تا 7 كارام و بكنم !
لباسام و برداشتم و راهي اتاقك عمو رحيم شدم . حالا كه نبود حسابي ميشد از حمومش سو استفاده كرد .
آب گرم كه روي بدنم ميريخت احساس بهتري پيدا ميكردم . اصلا امروز شاد تر از هميشه بودم . بيشتر از حد معمول حموم كردنم و طول دادم . وقتي به خودم اومدم ساعت 2 ظهر شده بود .
سريع يه چيزي واسه ناهار خوردم و جلوي آينه نشستم . كجاست اون زماني كه در عرض 1 ربع من حاضر ميشدم . خندم گرفت . هر روز كه ميگذشت بيشتر از گذشتم فاصله ميگرفتم و اين حس خوبي بهم ميداد !
سشوار و زدم به برق و موهام و باهاش خشك كردم . هر روز موهام بلند تر ميشد و ديگه علاقه اي به كوتاه كردنشون نداشتم . وقتي كه خشك شد همه رو بالاي سرم دم اسبي بستم . جلوي موهامم بالاخره با كلي خودكشي كردن صاف كردم و كج توي صورتم ريختم . دقيقا عين مدل موهاي سها انگار هر روز بيشتر داشتم شبيه اون ميشدم . قيافم خوب شده بود . از اون حالت معمولي هميشگي در اومده بودم .
كيف لوازم آرايشم و باز كردم اول از همه ريمل و برداشتم و سعي كردم طبق گفته هاي سها آروم روي مُژه هام بكشمش . قيافم توي اون لحظه ديدني شده بود با دهن نيمه باز فرچه ي ريمل و روي مُژه هام ميكشيدم ! وقتي كارم تموم شد نسبتا راضي بودم . بهتر از بار اول شده بود .
حالا نوبت يه رژ مايع صورتي تيره رسيد . روي لبم زدم و يكمم رژ گونه زدم . نگاه دقيق تري تو آينه به خودم انداختم . چي شده بودم ! دستم درد نكنه .
به تصوير خودم تو آينه لبخند زدم و رفتم سراغ لباسايي كه تصميم داشتم بپوشم . ساعت حدوداي 6 بود كه كارم تموم شد . كيف سفيدي كه تازگيا خريده بودمم دستم گرفتم . همه چي حاضر بود فقط مونده بود هيراد كه برسه .
ساعت6:30 از انباري زدم بيرون . كتوني هاي سفيدم و پام كردم . هنوز عادت نداشتم كفشاي پاشنه دار بپوشم . حقيقتش خاطره ي بد داشتم و نميتونستم دوباره امتحانش كنم !
در ساختمون و باز كردم . تكيه ام و دادم به در و منتظر موندم تا هيراد بياد . نگاهم و تو خيابون به گردش در آوردم . يهو نگاهم به مهدي افتاد كه با فاصله ي نسبتا زيادي از ساختمون روي موتورش نشسته بود و زل زده بود به من . پس حدسم درست بود كسي كه ديشب تعقيبم ميكرد خودش بود . حتي يه قدمم به سمتش بر نداشتم . خدا خدا ميكردم كه هيراد زودتر برسه .
انگار اونم زياد اصراري براي جلو اومدن نداشت . چون همونجا روي موتورش نشسته بود و زل زده بود به من !
سعي كردم نگاهم و ازش بگيرم . اصلا يه لحظه به سرم زد كه در و ببندم و برگردم تو منتظر بمونم . ولي ترسيدم يهو عصباني بشه و بخواد بياد جلو . عين مجسمه سر جام وايسادم . فقط خدا كنه با ديدن هيراد به سرش نزنه كه كار احمقانه اي بكنه ! دل تو دلم نبود . دوست نداشتم دوباره درگيري پيش بياد . همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود !



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
عين صيد و صياد شده بوديم . انگار منتظر بوديم كه يكيمون تكون بخوره تا اون يكي سريع عكس العمل نشون بده . چند تا نفس عميق كشيدم . نگاهي به گوشيم انداختم ساعت 7 بود . خدارو شكر كردم كه هيراد هميشه خوش قول بود و ميدونستم كه همين الانه كه پيداش بشه . اتفاقا حدسمم غلط از آب در نيومد . به محض اينكه گوشي رو دوباره تو كيفم گذاشتم ديدم كه هيراد كنار ساختمون دفتر پارك كرد . سريع در و بستم و تقريبا به سمت ماشين هيراد دويدم . سريع سوار شدم و همينجوري كه از آيينه ي بغل ماشين داشتم عقب و دقيقا جايي كه مهدي وايساده بود و نگاه ميكردم گفتم :
- سلام .
صدايي از هيراد نيومد . برگشتم سمتش و گفتم :
- حركت نميكنين ؟
نگاهش روي من ثابت مونده بود انگار داشت تيپ و قيافه ي جديدم و با لذت نگاه ميكرد . لبخند محوي گوشه ي لبش نشست و گفت :
- سلام . خوبي ؟
تند و سريع همينجور كه يه نگاهم به عقب بود يه نگاهم به هيراد گفتم :
- ممنون . شما خوبين ؟
برام جالب بود كه مهدي حتي از جاش تكونم نخورد . نميدونستم چي تو سرشه ! فقط ميومد من و ببينه و بره ؟ انگار راستي راستي مجنون شده بود . نگاهم دوباره به هيراد افتاد با حالتي مشكوك گفت :
- اتفاقي افتاده ؟
ميدونستم اگه بفهمه مهدي اونجا وايساده يه كاري دست خودش و اون ميده . براي همين سعي كردم آروم باشم . لبخندي زدم و گفتم :
- نه چيزي نشده . شما خوبين ؟
دوباره همون لبخند آرامش بخش نشست رو لبش . گفت :
- منم خوبم . بريم ؟
- اوهوم .
لبخندش عميق تر شد و به راه افتاد . نيم نگاه ديگه اي توي آينه انداختم . ديگه اثري از مهدي نبود . برام جالب بود كه چرا دنبالمون راه نيفتاد . خدا ميدونست چه ريگي تو كفششه ! نفس عميقي كشيدم و به صندلي تكيه زدم . هيراد گفت :
- رنگ سفيد بهت مياد .
از تعريفش متعجب شدم . ولي سعي كردم عادي برخورد كنم . گفتم :
- ممنون .
ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد . رسيديم به خونه ي سها اينا . هيراد از روي صندلي عقب يه دسته گل و يه جعبه شيريني برداشت . نماي ساختمون نو ساز و قشنگ بود . هيراد زنگ طبقه ي پنجم و زد . در با تقه اي باز شد . هيراد در و نگه داشت و با دست به من اشاره كرد كه برم تو . يه لحظه ته دلم قند آب كردن . حركتش به نظرم خيلي آقا منشانه بود !
هيراد به سمت آسانسور رفت . " واي نه ! فكر اينجاش و نكرده بودم ! با اين سر و تيپ كه نميتونستم از پله ها برم بالا ! " در آسانسور باز شد " بالاخره كه چي بايد به اين ترسم غلبه ميكردم ! تازه هيرادم باهام بود ! " سوار شديم و هيراد كليد طبقه ي پنجم و زد . جعبه ي شيريني رو به دستم داد و گفت :
- اين و تو بيار . جفتش دست من باشه زشته .
قبول كردم و جعبه رو ازش گرفتم . به محض اينكه از آسانسور اومدم بيرون صداي پر انرژي سها من و به خودم آورد :
- سلام . چه خوشگل شدي عزيزم .
با لبخند به سمتش رفتم . توي بغل هم فرو رفتيم و همديگرو بوسيديم . گفتم :
- به پاي خوشگلي شما كه نميرسم .
فريد از پشت سر سها گفت :
- بابا اجازه بدين من و اين طفلكي هم با هم چاق سلامتي كنيم .
تازه من و سها به خودمون اومديم . جلوي در وايساده بوديم و هيرادم پشت سرم مونده بود . لبخند زديم . جعبه شيريني رو به سها دادم و با فريد هم احوالپرسي كردم و وارد شدم . حالا نوبت هيراد بود . تا سلام كردنشون تموم شه نگاهم دور خونه گشت . ميشد گفت خونه ي نقلي خوشگلي بود . قشنگ داد ميزد كه خونه ي تازه عروسه . صداي سها من و به خودم آورد :
- بيا بريم تو اتاق لباسات و عوض كن .
سر تكون دادم . من و سها به سمت يكي از دو اتاقي كه مقابلم بود رفتيم و فريد و هيرادم به سمت پذيرايي رفتن . به محض وارد شدن سها در و بست و گفت :
- چه جيگري شدي تو . تعجب ميكنم هيراد چجوري تا اينجا نخوردت !
كيفم و زدم تو بازوش و گفتم :
- كوفت سها باز شروع كردي ؟
سها خنديد و گفت :
- خوب مگه دارم دروغ ميگم ؟ يه نگاه تو آينه به خودت انداختي ؟ بدجور خوشگل شدي !
مانتوم و از تنم در آوردم . از حرفاي سها قند تو دلم آب شد يعني نظر هيرادم همين بود ؟ گفتم :
- ريملم و خوب زدم ؟ خودكشي كردم ديگه .
نگاهي انداخت و گفت :
- بدك نيست .
بعد نگاهي به بلوزم انداخت و گفت :
- آخي اين چقدر خوشگله .
- قابل نداره .
- در بيار .
- تعارف اومد نيومد داره ها !
- من تعارف معارف حاليم نيست . در بيار .
يهو گفتم :
- سها شالم و در بيارم ؟
- آره .
- مرگ و آره . زشت نيست ؟
- نه بابا زشت كجا بود . اون كه ديگه تورو تو عروسي من كامل ديده .
نگاهي به يقه ي باز لباسم كردم اگه شالم و بر نميداشتم زياد يقش معلوم نميشد . به سها گفتم و اون گفت :
- نه بابا زيادم باز نيست . سخت نگير .
بالاخره با كلي كِشمَكِش شال رو از رو سرم برداشتم و با مانتوم روي تخت سها اينا گذاشتم . با كلي خجالت همراه سها راه افتادم . با وارد شدنمون سر هيراد و فريد به سمتمون برگشت . طاقت نداشتم نگاهش كنم سريع سرم و انداختم پايين . حتي نتونستم عكس العملش و ببينم . روي يه مبل كنار سها نشستم . فريد و هيراد حرف زدنشون و از سر گرفتن . من هنوزم جرات نداشتم سرم و بالا بگيرم .
سها از جاش بلند شد و گفت :
- من برم چايي بيارم .
با اين حرفش منم سريع پاشدم و گفتم :
- ميام كمكت .
سها هم بي تعارف قبول كرد . داشتم دنبال سها به سمت آشپزخونه ي اُپني كه گوشه ي هال قرار داشت ميرفتيم كه يه لحظه برگشتم و نگاهم به هيراد افتاد . داشت با چشماش من و ميخورد ! با نگاه من سريع سرش و به سمت فريد گردوند . منم با قدماي تند از اونجا رد شدم .
سها چايي هارو ريخت و گفت :
- اينارو تو ببر من ظرف ميوه رو بيارم .
سر تكون دادم و سيني چايي رو برداشتم . نگاهم و از سيني چايي گرفتم و به هيراد دوختم كه خونسرد سر جاش نشسته بود و به فريد كه در حال عوض كردن كانالاي تلويزيون بود نگاه ميكرد فريد نگاهي بهم كرد و گفت :
- شما چرا زحمت كشيدين سرمه خانوم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
- خواهش ميكنم زحمتي نيست .
فريد دوباره نگاهش و به تلويزيون دوخت . سيني چاي و اول جلوي هيراد گرفتم . ولي به جاي اينكه نگاهش و به سيني بدوزه و چاييش و برداره نگاهش و مستقيم به يه نقطه دوخته بود . با تعجب مسير نگاهش و دنبال كردم . واي كاش ميمردم و هيچ وقت همچين صحنه اي رو نمي آفريدم . يقه ي باز لباسم شُل افتاده بود پايين و همه ي زندگانيم و به نمايش گذاشته بود . سريع صاف وايسادم و يقم و با دستم جمع كردم . هيراد لبخند شيطنت آميزي رو لبش بود . سيني و از دستم گرفت و همونجوري كه ميذاشتش روي ميز گفت :
- بذار همين جا باشه هر كي بخواد بر ميداره .
صورتم از خجالت داغ شده بود . خوب اولين گاف و دادي ! خدا آخر و عاقبت اين شب و به خير بگذرونه ! وقتي بلد نيستي مگه مجبوري همچين لباسي بپوشي؟ اصلا بهت خوشتيپي نيومده ! از دست خودم هم شاكي بودم هم خجالت زده بودم . سريع عقب گرد كردم تا برگردم پيش سها تا شايد يكم از اين خجالتم كمتر بشه . ولي از بخت بدم به محض اينكه برگشتم ديدم سها با ظرف ميوه اومد تو و گفت :
- دستت درد نكنه . بشين كار ديگه اي ندارم .
اونجا بود كه از ته دلم دعا ميكردم كه كاش همه ي كاراي سها مونده بود و من مجبور بودم تا آخر شب از اون نگاه شيطنت آميز هيراد دور بمونم . جالب اينجا بود كه سعي نميكرد اين نگاهش و از ديد من پنهون كنه ! پررو !


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
با سري كه سعي ميكردم تا حد امكان پايين بندازمش روي مبل نشستم . سها ميوه تعارف كرد و بعد كنار من نشست . رو به فريد گفت :
- عزيزم ميشه دست از سر اون كنترل بدبخت برداري ؟ چرا هي كانال عوض ميكني ؟
فريد به سها نگاه كرد و گفت :
- دنبال يه برنامه ي مهيجم .
سها خنديد و گفت :
- خاموشش كن گلم . مهمون داريم مثلا . وقت تلويزيون ديدن نيست كه .
فريد تلويزيون و خاموش كرد و رو به هيراد گفت :
- چرا انقدر ساكتي تو ؟
- كي ديدي كه من زياد حرف بزنم ؟
- انقدر مخ من و كار ميگيري پس اونا چيه ؟
- تا جايي كه يادم مياد هميشه تويي كه مخ عالم و آدم و كار ميگيري . الان سها خانوم ميتونن حرفم و تاييد كنن .
فريد گفت :
- نخير سها طرف منه . مگه نه عزيزم ؟
سها خنديد و گفت :
- آره عزيزم .
فريد با خنده گفت :
- ديدي . برو يه فكري به حال خودت بكن .
هيراد نيم نگاهي بهم انداخت و گفت :
- خوب سرمه هم طرف منه . مگه نه ؟
نگاه منتظرش و به من دوخت . من كه تا اون لحظه سرم پايين بود با اين حرفش به صورتش نگاه كردم . فريد منتظر نگاهم ميكرد . به من من افتادم . چي ميگفتم ؟ فريد گفت :
- نخير سرمه خانوم اين كاره نيست تويي و خودت .
هيراد هنوزم منتظر بود . يهو دلم خواست ازش طرفداري كنم گفتم :
- خوب منم طرف آقاي كيانيم .
هيراد لبخندي روي لبش نشست . فريد گفت :
- خيلي خوب . از الان يارا معلوم شدن . سرمه خانوم يادت باشه ها رفتي تو گروه اين .
هيراد زد زير خنده و گفت :
- چيه ؟ اومدي من و ضايع كني خودت ضايع شدي ؟
- در هر صورت شما دو تا در مقابل من و سها عددي نيستين كلا .
- خيلي خودتون و تحويل ميگيريا .
سها خنديد و گفت :
- عزيزم . مهمونن . مراعات كن يكم .
فريد گفت :
- نه بابا من با هيراد اين حرفارو ندارم .
بعد رو به من گفت :
- اصلا پاشو برو پيش يارت بشين ميخوام پيش يارم بشينم .
من و سها خنديديم كه فريد با لحني نيمه جدي و نيمه شوخي گفت :
- ميخندين ؟ جدي دارم ميگم .
ساكت شدم . حالا هيراد داشت با همون نگاه شيطونش من و ديد ميزد . عجب غلطي كردما . سها ميون حرف فريد پريد و گفت :
- فريد جان !
اين فريد جان انگار يه جور فحش مخفي حساب ميشد چون به محض اينكه سها اين و گفت فريد زيپ دهنش و كشيد و ديگه به اين يار كشي بچه گانش ادامه نداد .
ساعت حدوداي 9 بود كه سها كنار گوشم گفت :
- مياي كمكم ميز شام و بچينم ؟
- آره عزيزم .
با هم از جامون بلند شديم . سها قرمه سبزي پخته بود با سوپ . كمكش كردم غذاهارو توي ظرف مخصوصش كشيديم و بعد به كمك هم سر ميز ميذاشتيم . هر بار كه از آشپزخونه بيرون ميومدم نگاه هيراد و ميديدم . انگار نميتونست خودش و كنترل كنه و من و ديد نزنه !
هر بار كه خم ميشدم تا ظرفي رو سر ميز بذارم حواسم بود و با دست يقه ي لباسم و ميگرفتم و اين از نگاهاي تيز بين هيراد دور نميموند !
بالاخره ميز چيده شد . سها هيراد و فريد و صدا زد . ميز شش نفره ي كوچيكي داشتن . سها و فريد كنار هم نشستن . هيراد هم صندلي مقابل فريد و انتخاب كرد . منم از روي اجبار !صندلي كنار هيراد و انتخاب كردم و نشستم . فريد براي سها غذا ميريخت و همينجور هم به من و هيراد تعارف ميكرد !
هيراد سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- چي ميخوري ؟
گرماي نفساش و كنار گوشم و گردنم حس ميكردم . يه حس خاصي بهم دست ميداد ولي سعي ميكردم خودم و كنترل كنم . گفتم :
- سوپ .
هيراد خواست برام بكشه كه سريع گفتم :
- ممنون خودم ميتونم .
ولي اون به حرفم گوش نداد و برام سوپ كشيد . تشكر كردم . سها مدام با چشم و ابرو سعي ميكرد كار هيراد و به رخم بكشه كه آخر با يه اخم ساكتش كردم . ميترسيدم يكي از اين نگاهاش و هيراد ببينه و آبرو ريزي بشه ! اين سها هم كه آدم و خفه ميكرد با اين توهماتش .
سعي ميكردم متين رفتار كنم . هر قاشقم و يكم از سوپ پر ميكردم و به دهنم نزديك ميكردم . آروم آروم ميخوردم كه يه وقت سر همين قضيه سوتي ندم !
به محض اينكه ظرفم از سوپ خالي شد دوباره هيراد سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- برنج بكشم برات ؟
واي خدا كاش ميشد بهش بگم انقدر نزديكمم نياي ميشنوم به خدا كر نيستم ! ميخواستم خودم بكشم ولي ظرف برنج طرف هيراد بود . ناچارا گفتم :
- ممنون ميشم .
هيراد با لبخند برام كمي برنج كشيد و جلوم گذاشت . فريد با خنده گفت :
- خوب هواي يارت و داريا .
هيراد خنديد گفت :
- نه كه تو نداري .
- من بايد داشته باشم . اصلا قضيه ي من فرق داره . تازه نسبتمم با يارم فرق داره .
بعد با شيطنت نگاهي به هيراد انداخت . سرم و انداختم پايين . واقعا من و هيراد هيچ صنمي با هم نداشتيم . اين حرف فريد حس خوبي بهم نداد . هيراد گفت :
- فريد غذات و بخور امشب خيلي حرف ميزنيا .
- كم آوردي ؟
- تو اينجوري فكر كن .
با اين حرف به بحثشون خاتمه داد . خوشحال بودم كه بالاخره حرفشون تموم شد .
هيراد غذاش و تموم كرده بود . تكيه زد به صندليش و همينجوري كه دستش و مينداخت پشت صندلي من رو به سها گفت :
- مرسي سها خانوم . خيلي زحمت كشيده بودين .
- نوش جون . چيزي نخوردين كه .
فريد گفت :
- كم مونده بود منم بخوره .
هيراد خنديد . داشت جواب فريد و ميداد . ولي من همه ي حواسم به دستش بود . منم غذام و تموم كردم و تشكر كردم .
دوباره با كمك سها و اين بار با كمك هيراد و فريد ميز و جمع كرديم . ميخواستم ظرفارو بشورم كه فريد و سها نذاشتن . سها دوباره يه سيني چايي ريخت و آورد . يكم ديگه نشستيم من و سها با هم حرف ميزديم فريد و هيرادم با هم . نميدونم چقدر گذشت كه هيراد رو به من گفت :
- سرمه بريم ؟ دير وقته .
نگاهي به ساعت كردم . 11 بود . اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم . قبل از اينكه از جام پا شم سها با لحن اعتراض آميز گفت :
- كجا ؟ يكم ديگه بمونين .
هيراد مودبانه لبخند زد و گفت :
- ممنون . ديگه بريم بهتره . حسابي زحمت داديم .
منم از جام بلند شدم و با سها به سمت اتاقشون رفتم . مانتو و شالم و پوشيدم و اومدم بيرون . هيراد دم در داشت با فريد خداحافظي ميكرد . منم با جفتشون خداحافظي كردم فريد رو به من گفت :
- سرمه خانوم بازم تشريف بيارين خونمون . ما خوشحال ميشيم .
لبخندي زدم و گفتم :
- چشم حتما ميام .
دوباره يكم تعارف رد و بدل كرديم و با هيراد سوار آسانسور شديم . ميشد گفت شب خوبي بود . خدارو شكر كه فقط يه بار ضايع بازي در آورده بودم .
سوار ماشين هيراد شديم . هيراد سي دي رو داخل ضبط ماشينش گذاشت و خودمون و به نواي آروم آهنگ سپرديم . با اينكه آهنگش خارجي بود و تقريبا هيچي ازش نميفهميدم ولي خوانندش با سوز خاصي ميخوند و باعث ميشد از ريتمش خوشم بياد .
هيراد سكوت بينمون و شكست و گفت :
- يه مدته ميخوام ازت چيزي بخوام ولي نميدونم چجوري بايد مطرحش كنم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
سوار ماشين هيراد شديم . هيراد سي دي رو داخل ضبط ماشينش گذاشت و خودمون و به نواي آروم آهنگ سپرديم . با اينكه آهنگش خارجي بود و تقريبا هيچي ازش نميفهميدم ولي خوانندش با سوز خاصي ميخوند و باعث ميشد از ريتمش خوشم بياد .
هيراد سكوت بينمون و شكست و گفت :
- يه مدته ميخوام ازت چيزي بخوام ولي نميدونم چجوري بايد مطرحش كنم .
سرم و به سمتش چرخوندم . با چشماي گرد شدم خيره شدم بهش يعني چي ميخواست ازم ؟ نكنه چيز نامعقولي بخواد ! نه بابا به گروه خونيش نميخوره ! گفتم :
- خوب بگين .
يكم با خودش كلنجار رفت . گفت :
- ميدونم كه ذكاوت ازت خواستگاري كرد .
فهميدم از كدوم روز حرف ميزنه . همون روزي كه توي پاركينگ مارو در حال حرف زدن ديده بود . برام جالب بود چرا تا الان هيچي در موردش نگفته بود . فكر ميكردم براش بي اهميته كه حرفي پيش نميكشه . گفتم :
- خوب؟
نگاه كوتاهي بهم انداخت . دوباره سرش و به سمت خيابون گردوند و گفت :
- داشتم فكر ميكردم كه با اين اوصاف شايد درست نباشي كه تو هنوزم توي اون انباري زندگي كني . متوجه منظورم هستي ؟
خودمم به اين موضوع فكر كرده بودم . ولي از جايي كه خونه گير آوردن خيلي سخت بود سعي كرده بودم بيخيالي طي كنم و زياد به اين قضيه فكر نكنم . يه جورايي كلم و كرده بودم تو برف . ميدونستم كه ديگه موندنم اونجا درست نيست ولي چاره اي هم نداشتم .
سرم و انداختم پايين زير لب گفتم :
- ميدونم .
- پس چرا هنوزم اونجايي ؟ نميخواي يه فكري براي جابه جايي بكني ؟
درسته كه ذكاوت چيزي بهم نگفته بود ولي ممكن بود از بودن من توي انباريش ناراضي باشه . دوست نداشتم دوباره از بي پولي و مشكلام به هيراد بگم . اصلا گفتنش چه فايده داشت ؟ گفتم :
- كجا برم آخه ؟
انگار منتظر همين سوال بود گفت :
- فكر اونجاشم كردم .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
- يعني چي ؟ فكر كجا رو كردين ؟ متوجه نميشم !
خونسرد نگاهم كرد و گفت :
- يعني ميدونم كجا بايد بري . فقط ميخواستم ببينم خودت چه فكري براي جابه جاييت كردي .
- خوب كجا بايد برم ؟
شونه هاش و انداخت بالا و خيلي خونسرد گفت :
- بيا خونه ي من زندگي كن !
چشمام تا آخرين حد ممكن گشاد شد ! چشمم روشن . چيكار كنم ؟! با صدايي كه نسبتا از تعجب بلند شده بود گفتم :
- چي ؟ چيكار كنم ؟!
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- چي باعث شده كه انقدر تعجب كني ؟
اخمام و تو هم كشيدم چه فكري در مورد من كرده بود ؟ ميرفتم توي خونه ي يه پسر مجرد ؟ گفتم :
- پيشنهاد شما ! چرا بايد قبولش كنم ؟
نگاهي كرد و دوباره خونسرد گفت :
- جبهه گيري نكن . چرا نبايد قبول كني ؟ الان توي اين شرايط بهترين كار همينه
بدون اينكه گره ابروهام و باز كنم گفتم :
- ولي من دليلي نميبينم كه قبول كنم . اصلا شما رو چه حسابي همچين كاري ميخواين برام بكنين ؟
- تند نرو . خونه ي من هم بزرگه . هم اينكه الان تو به يه خونه احتياج داري . تازه من كه تنها نيستم . مريم جونم هست . پس جاي نگراني نيست ! من باهاش صحبت كردم . اونم حرفي نداره . بهتره كه قبول كني !
پس واسه خودش بريده و دوخته بود . اصلا به نظرم كار درست و منطقي نمي اومد . مگه من كيشون ميشدم كه برم اونجا ؟ گفتم :
- ممنون از لطفتون . ولي نميتونم قبول كنم .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- چرا اونوقت ؟ يعني ترجيح ميدي توي انباري اين يارو ذكاوت بموني ولي نياي پيش ما ؟
- خوب آخه چرا بايد بيام اونجا ؟ درسته دنبال يه جايي بايد باشم . ولي آخه خونه ي شما . . .
ادامه ي حرفم و نگفتم . دوباره گفت :
- يكم فكر كن روش . مريم جون خوشحال ميشه . من و اون تنهاييم .
دو دل شدم . هر چي بود يه خونه ي واقعي بود . يه انباري يا يه اتاق كوچيك و تاريك كنار در حياط نبود ! هيچ وقت يه خونه ي واقعي نداشتم . همين فكر وسوسم ميكرد . ولي از يه طرف ديگه وقتي فكر ميكردم دلم راضي نميشد كه برم خونه ي يه غريبه زندگي كنم ! هيراد از اين سكوتم استفاده كرد و دوباره گفت :
- حداقل اونجا ديگه تنها نيستي . الان چند شبه كه عمو رحيم نيست . تو توي يه ساختمون به اين بزرگي تنهايي . اگه يه اتفاقي بيفته يا كسي بخواد بياد تو ساختمون ميخواي چيكار كني ؟ امنيت نداره . اينجا خودتي و خودت . يكم منطقي روش فكر كن .
هيچي نگفتم . دوباره گفت :
- قول ميدي روش فكر كني ؟
نگاهش كردم و سر تكون دادم . لبخندي نشست روي لبش . ديگه حرفي نزد . حسابي ذهنم درگير شده بود . يعني كار درستي بود ؟ كاش يكي بود كه باهاش مشورت ميكردم . آخه مريم جون راضي ميشد يه دختر بي كس و كار و توي خونش راه بده ؟ اونم با وجود پسر بزرگي مثل هيراد ! با اينكه توي همون يه برخوردي كه ديده بودمش فهميده بودم كه زن مهربونيه ولي بازم شك داشتم كه قبول كرده باشه .
هيراد ترمز كرد و گفت :
- خوب رسيديم .
نگاهي به اطرافم كردم . چه زود رسيده بوديم اصلا نفهميدم ! در ماشين و باز كردم . قبل از اينكه پياده بشم گفت :
- سرمه حسابي فكر كن . اونجوري خيال منم ازت راحت تر ميشه .
نگاهم و بهش دوختم . چرا خيالش ازم ناراحت بود ؟ مگه واسش مهم بودم ؟ تا نگاهم و ديد سرش و انداخت پايين . كاش كامل حرفش و ميزد . من براش چه نقشي داشتم ؟ اصلا چرا ميخواست كمكم كنه ؟ ولي هيراد هيچ حرفي نزد . سرخورده از ماشين پياده شدم . نگاهش و دوباره بهم دوخت و گفت :
- مواظب خودت باش . فردا ميام كه نتيجه ي فكرات و ازت بپرسم . باشه ؟
با تعجب گفتم :
- تا فردا فقط فكر كنم ؟ چقدر كم !
- بيشتر از اين درست نيست توي انباري بموني . خيالم راحت نيست .
خوب لعنتي بگو براي چي انقدر نگران مني !
سر تكون دادم و اين بار بدون اينكه نگاهي بهش بندازم خداحافظي كردم و به سمت ساختمون رفتم .
حوصله ي فكر و خيال و سبك سنگين كردن همه چي رو نداشتم . امشب نه . واقعا تصميم گيري برام سخت بود . معلوم نبود اين بار چقدر ميتونستم اونجا بمونم . حسابي خونه به دوش شده بودم . كاش يه اتفاقي ميفتاد كه براي هميشه يه جا موندگار بشم . خسته شده بودم ديگه . . .



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
صبح با سر درد از خواب بيدار شدم . با چشماي نيمه بسته و نيمه باز توي وسايلم دنبال قرص سر درد ميگشتم . ديگه توي اين گير و دار اين سر درده چي ميگفت ؟!
از شب تا صبح مدام حرفاي هيراد توي سرم چرخ ميخورد . هر چي بهش فكر ميكردم كمتر نتيجه ميگرفتم . از يه طرف بي خونه بودن و از طرف ديگه هم پيشنهاد هيراد عين خوره افتاده بود به جونم !
آخه من به چه حسابي ميرفتم خونشون ميموندم ؟ پول اجاره كه قرار نبود بدم . مجبور بودم اونجا مفت بخورم و مفت بگردم . اصلا منطقي بود ؟
آخه مگه ميشه مريم جون قبول كنه ؟ اصلا چجوري هيراد روش شده همچين پيشنهادي رو به مريم جون بده ؟
هر جوري با خودم حساب ميكردم ميديدم نميتونم درخواستش و قبول كنم . چاره ي ديگه اي هم نداشتم ولي خوب نميتونستمم اونجا برم .
بالاخره يه مسكن پيدا كردم و خوردم . دوباره سر جام دراز كشيدم و چشمام و بستم . كي از فردا خبر داشت ؟ هر چي كه بيشتر ميگذشت بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه بايد سريع تر درسم و بخونم تا بتونم يه زندگي خوب براي خودم بسازم . چقدر الكي اين همه زمان و از دست دادم . چرا با زندگي خودم اين كار و كرده بودم ؟
توي ذهنم برگشتم به عقب . ديگه با اقدس بحث نكردم . روسري سرم كردم و شبا زود رفتم خونه . دور مهدي رو هم خط كشيدم . رفتم سر يه كار آبرومند و درسم خوندم . نفس عميقي كشيدم . واقعا اگه اين كارا رو ميكردم الان اينجا توي اين انباري نبودم . الان هيراد و نميشناختم و سها دوستم نبود .
اين روزا فكر و ذهنم شده بود هيراد . قيافش ، رفتارش ، حرفاش . حس ميكردم يه مرگيم داره ميشه . وقتي ميديدمش ضربان قلبم تند ميشد . صورتم داغ ميشد و دلم ميخواست همش حرف بزنه . يا وقتي كه حواسش بهم نبود دوست داشتم دستم و بزنم زير چونم و ساعت ها بهش خيره بشم .
داشتم با خودم چيكار ميكردم . اين چه حسي بود ديگه ؟
يه جورايي حس كرده بودم كه احساسم شبيه زماني شده بود كه سها فريد و اون اوايل كه مشغول به كار شده بود ميديد . وقتي كه با نگاهش همه ي حركات فريد و ميپاييد و من تعجب ميكردم كه چرا اينجوريه . وقتي كه از هر بار حرف زدن بيشتر از 100 بار به بهانه هاي مختلف اسم فريد و ميبرد . وقتي كه دير ميكرد كلافه ميشد . وقتي كه محلش نميذاشت ديوونه ميشد و وقتي كه بهش توجه ميكرد گونه هاش از خجالت سرخ ميشد .
واقعا منم همچين كارايي رو در مقابل هيراد انجام ميدادم ؟ كارام و تو ذهنم مرور كردم . واقعا منم از اين كارا ميكردم ! نكنه . . .
توي جام نيم خيز شدم . دلم ميخواست بخندم . امكان نداشت . اين حس فقط مال سها بود . من فرق دارم . من فقط ميخوام هيراد باهام مهربون باشه . همين و بس .
دوباره سر جام دراز كشيدم . دستام و زير سرم گذاشتم و به سقف نگاه انداختم .
" كي و داري گول ميزني ؟ خودتم خوب ميدوني كه كارات چقدر تابلوئه . خودت ميدوني كه احساسات درست مثل احساسات سها به فريده . "
آب دهنم و با ترس قورت دادم . زمزمه وار گفتم :
- دهنت و ببند . ميدوني اون كيه ؟ ميدوني من كيم ؟ اجازه نداري حتي به زبون بياريش . . .
صداي توي مغزم دوباره فعاليتش و از سر گرفته بود . " بدبخت داري از چي فرار ميكني ؟ ديگه الان وقت فراره ؟ اصلا مگه ميتوني از زيرش در بري ؟ خيلي وقت پيش بايد بهش فكر ميكردي . نه الان . "
سرم و به طرفين تكون دادم شايد اينجوري ميتونستم اين صداي مسخره رو خفه كنم . اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . دوباره زمزمه وار با خودم گفتم :
- تو يه آدم بدبختي كه عشقتم يه جور فلاكته . تورو چه به آدماي رده بالا ؟ تو بايد توي همون كوچه پس كوچه هاي پايين شهر بميري . اينجا داري چيكار ميكني ؟
غلتي زدم و سرم و توي بالشم فرو كردم . نميخواستم قبول كنم . خيلي وقت بود كه به احساسم شك كرده بودم . ولي امروز توي اين اتاقك كوچيك اعتراف كردنش به خودم خيلي سخت تر از اون چيزي بود كه فكرش و ميكردم .
كاش منم با مامانم ميمردم . با پريچهري كه فقط اسمش به عنوان مادر همراهمه وگرنه هيچ وقت نموند تا ببينه بچه ي كوچيكش چجوري بزرگ ميشه . كاش بابام يكم مسئوليت پذير تر بود . كاش اگه مادر نداشتم به جاش اون برام پدري ميكرد . ولي چي داشتم توي زندگيم ؟ چند تا دوست . كه معلوم نبود تا آخر باهام ميموندن يا نه .
آخه چرا هيراد ؟! مگه هميشه نميگفتم برج زهر ماره ؟ اصلا مگه اين آدم با اون همه رفتاراي ضد و نقيض چي داشت ؟
پوفي كردم و كلافه به خودم اعتراف كردم . " همين رفتاراي ضد و نقيضش بود كه جذابش ميكرد . همون سردي و سختي رفتارش . همين خود ساختگيش . . . "
يه لحظه ته دلم خالي شد . داشتم بدتر به اين احساساتم دامن ميزدم .
از جام بلند شدم . بايد يه كاري ميكردم . نبايد ميذاشتم بيشتر از اين هيراد ذهنم و به خودش مشغول كنه . نبايد . . .
لحاف و تشكم و جمع كردم لباسام و كه ديشب با بي حوصلگي روي زمين انداخته بودم و برداشتم و به جالباسي آويزون كردم . توي اتاق به اون كوچيكي چه كاري ميتونست سرگرمم كنه ؟
نگاهم به جارو دستي كه گوشه ي اتاق بود افتاد . برداشتمش . بد فكري نبود ميتونستم اينجوري چند ساعتي از خودم كار بكشم تا وقتي كه بيهوش بشم از خستگي .
مشغول جارو زدن بودم ولي توي اون حالتم بازم فكرم مدام پرواز ميكرد . با اين اوصاف اصلا كار درستي نبود كه برم خونشون . اونوقت يه حركتي ميكردم و مريم جون ميگفت دختره ي بي كس و كار اومده پسر من و تور كنه . نه اصلا عاقلانه نبود . امروز كه اومد اينجا بايد همين و بهش بگم .
واي امروز مياد اينجا . صاف وايسادم و دست از جارو كشيدن برداشتم . حالا چي بايد بپوشم جلوش ؟ جارو رو انداختم رو زمين و به سمت لباسام رفتم . همين كه خواستم زير و روشون كنم يهو دستم از حركت وايساد . " هيچ معلومه داري چيكار ميكني ؟ ميخواي دوباره واسه اون خوشگل كني ؟ مگه ديگه واست مهمه كه در موردت چه فكري كنه ؟ ميخواي هم زندگي خودت و هم اونو تباه كني ؟ " دستم و از روي لباسام كشيدم . با حسرت نگاهي بهشون انداختم و با قدماي آهسته به سمت جارو رفتم . از روي زمين برداشتمش و اين بار كم جون تر از قبل شروع به تميز كاري كردم . گه گاه نگاهم روي لباسام ثايت ميموند . حس ميكردم صدام ميزنن ! عجب توهمي !
حداقل كار كردن باعث شد درد سرم يادم بره و كم كم خوب بشه .
حدوداي ساعت 1 بود كه دست از كار كشيدم . بدجور دلم از گرسنگي مالش ميرفت . دريغ از يه دونه تخم مرغ . بيخيال بطري آب و از تو يخچال در آوردم و يه نفس سر كشيدم . حوصله ي نيمرو درست كردنم نداشتم . دوباره سر جام نشستم . كسي تا حالا با ناهار نخوردن نمرده بود !
تنم خسته شده بود ولي ذهنم هنوزم مثل ساعت كار ميكرد . دقيقا از هر چي كه فراري بودم بدتر يادم مي آورد .
گوشيم و برداشتم و شماره ي سها رو گرفتم . بايد بهش اين جريانات و ميگفتم وگرنه خفه ميشدم !
بالاخره با سومين بوق جواب داد . صداش نسبتا خواب آلود بود گفت :
- بله؟
- خواب بودي ؟
- بر خر مگس معركه لعنت . تو ظهرا براي نيم ساعتم كپه ي مرگت و نميذاري ؟
خندم گرفت گفتم :
- نه صبح زياد خوابيدم .
- اي خواب به خواب بري راحت شم از دستت .
- از وقتي ازدواج كردي غر غرو شديا .
- تازه شدم عين خودت . حالا امرتون ؟
- الان پيش فريدي ؟
- با اجازتون كنارم خوابيده .
دلم نميخواست فريد چيزي بفهمه براي همين گفتم :
- ميشه بري يه جاي ديگه حرف بزني ؟ نميخوام فريد چيزي بفهمه .
- بابا فريد خوابه . بگو .
- سها خواهش .
- باشه .
چند لحظه اي سكوت كردم دوباره سها گفت :
- خوب بگو . چيزي شده ؟
- آره . سها هيراد ديشب بهم يه پيشنهادي داد .
سها هول گفت :
- خاك به سرم . پسره ي وقيح تو چشمات زل زد و بهت پيشنهاد داد ؟
گفتم :
- آره سها منم تعجب كردم از پيشنهادش يعني اصلا باورم نميشد .
سها با لحن متعجبي گفت :
- منم باورم نميشد هيراد اينجوري باشه . واي چشم مريم جون روشن .
- گفت مريم جونم ميدونه .
سها با صداي فرياد مانندي كه باعث شد گوشي رو از گوشم فاصله بدم گفت :
- خاك تو سرم يعني مادرش ميدونه همچين پسري تربيت كرده ؟ اينا ديگه كين !
- بابا حالا پيشنهاد بديم كه نداده . خوب حقم داشت به نظرم منطقي بود حرفش .
- سرمه ! يعني چي منطقي بود ؟ خر نشي قبول كنيا ! بعضي از پسرا همينجورين تا پيشنهادشون و قبول ميكني و خرشون از پل ميگذره ديگه ميرن و پيداشونم نميشه .
- آخه به نفع خودمه .
- چطور گفته ميگيرتت ؟
- چرا چرند ميگي ؟ چه ربطي به اين داره ؟
- خيلي ارتباطش با هم نزديكه . وقتي اون پيشنهاد و داده دو حالت داره يا ميگيرتت و تا آخر عمر با هم خوشبخت ميشين يا اينكه نميگيرتت و بدبخت ميشي .
حس ميكردم سها گيج ميزنه گفتم :
- چرند نگو سها . بدبخت به خاطر من اين پيشنهاد و داده .
- اَي كلك . پس كرم از خود درخت بوده !
- سها قطع ميكنما . جدي باش .
- بابا خوب تو هي ميگي پيشنهاد داده .
- آره ديگه پيشنهاد اسباب كشي بهم داده . گفت برم خونشون زندگي كنم .
سها با گيجي گفت :
- آها پس اين پيشنهاد و داده .
- پس تو فكر كردي چه پيشنهادي داده ؟
- من فكر كردم . . . اصلا هيچي .
فهميدم منظورش چيه سريع گفتم :
- كوفت سها تو چرا انقدر منحرفي ؟
- خوب بابا تو بد منظور و ميرسوني . حالا از اول بگو ببينم چي گفته .
كل جريانات ديشب و براش تعريف كردم وقتي ساكت شدم با لحن شيطوني گفت :
- بادا بادا مبارك بادا ايشالله مبارك بادا .
كلافه نفس عميق كشيدم و گفتم :
- باز چرت گفتي ؟
- خوب خره طرف با سياست داره مياد جلو . ميخواد نه چَك بزنه نه چونه عروس و ببره تو خونه ! اَي هيراد مارمولك . مارو باش دلمون براي مظلوميتش ميسوخت .
من كه از صبح با افكار خودم دست و پنجه نرم ميكردم گفتم :
- سها خواهش ميكنم انقدر توهم نزن . بگو من بايد چيكار كنم . مخم كار نميكنه . امروز مياد از من جواب بگيره . آخه من چي بهش بگم ؟
- قبول كن .
- يعني چي قبول كن . من برم تو خونه ي يه آدم غريبه كه يه پسر مجردم داره چيكار كنم ؟
با التماس گفتم :
- سها من ميترسم .
سها كه ديد شوخي ندارم و واقعا درمونده شدم با لحن مهربوني گفت :
- چرا عزيزم ؟ از چي ميترسي ؟ مگه چي شده ؟
- نميدونم . الان نپرس . ولي نميخوام زياد كنار هيراد باشم . همين محيط كاري براي هفت پشتم بسه .
- خوب ميخواي چيكار كني پس؟ تو انباري ذكاوتم كه نميتوني بموني .
- نميدونم . ولي هر چي باشه بهتر از خونه ي هيراده . ميدوني يعني چي ؟ يعني از صبح تا شب تو دفتر و از شب تا صبحم تو خونه زير نظرش باشم . اين ديوونم ميكنه .
- خيلي خوب تو آروم باش . حالا فعلا بهش جواب رد بده . ببينم فريد ميتونه كاري كنه . يا شايدم خودم يه جايي رو برات پيدا كردم . باشه ؟
- باشه . برو ديگه مزاحمت نميشم .
- اين چه حرفيه مراحمي ديوونه .
سها سعي كرد يكم آرومم كنه . انگار فهميده بود چه مرگمه . ولي سعي ميكرد به روم نياره تا خودم به زبون بيارم . ولي منم تا آخر صحبتمون چيزي نگفتم و گوشي رو قطع كردم .
اين بهترين راه بود . حداقل الان بهترين راه بود !
يكم دراز كشيدم . كم كم پلكام افتاد رو هم .
****
صداي باز شدن در ورودي ساختمون توي پاركينگ پيچيد . چشمام و يهو باز كردم و از جام بلند شدم . يعني هيراد اومده بود ؟ چرا پس كليد انداخت ؟ نميگه يه دختر تنها توي ساختمون به اون بزرگي وحشت ميكنه ؟ حالا وقت اين حرفا نبود .
چيزايي كه ميخواستم بهش بگم و توي سرم با خودم مرور ميكردم و توي همون حالت به سمت جالباسي رفتم و از روش مانتوي كرم رنگم و برداشتم و روي تاپ قرمز رنگي كه تنم بود پوشيدم . شال مشكي رنگمم سرم كردم صداي قدمايي پشت در انباري قطع شد و چند تا تقه به در خورد . براي بار صدم جمله هام و زير لب با خودم تكرار كردم و به سمت در رفتم . نفس عميقي كشيدم و در و باز كردم . با تعجب به كسي كه جلوم وايساده بود خيره شدم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group