هميشه يكي هست - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
دوباره سرش و تكون داد يهو به سرم زد نكنه گردنش لقه كه هي سرشو تكون ميده ! گفتم :
- ميذارين برم ؟ همينجا قول مردونه ميدم كه ديگه دست از پا خطا نكنم .
هيراد پوزخند زد ! نميدونم به خاطر قولم يا مردونه بودنش ! فريد گفت :
- هيراد ولش كن بره گناه داره . چيزي هم كه ازت نزد .
هيراد ماشين و يه گوشه نگه داشت . ته دلم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم برگشت عقب و زل زد تو چشمام . اخماش تو هم بود گفت :
- به جاي اين كارا برو وايسا سر يه كاري . نون بازوت و بخور . بدبختي ؟ فقيري ؟ فكر كردي همه پولدارن ؟ پس فردا بايد همه راه بيفتن تو خيابون جيب مردم و خالي كنن ؟ خيليا مثل توان . حتي شايد بدتر از تو ولي كار ميكنن و خرجشون و در ميارن . آخرشم سرشون و بالا ميگيرن ميگن خودمون كار كرديم . ميذارم بري . روي قول جيب برا و دزدا نميشه حساب كرد شايد همين الان كه از اين ماشين پياده شي دوباره جيب بري رو شروع كني ولي حداقلش اينه كه من گذشتم ازت . يه كاري نكن ناله و نفرين يه عده پشتت باشه . پولي كه تو ميدزدي يكي ديگه واسش زحمت كشيده پس مفت خور نباش .
صورتش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- ميتوني بري .
حرفاش يه جوري بود . گرون برام تموم شده بود . دلم ميخواست يه جواب دندون شكن بهش بدم ولي الان وقت جواب دادن نبود باس در ميرفتم ! در ماشين و باز كردم و پريدم پايين . اونم سريع گازش و گرفت و رفت . نگاهم به ماشينش افتاد . پوزخندي زدم . نشسته بود تو اين ماشين و واسه من شعار ميداد ! كاش اين ماشين شاسي بلند خوشگلت و از زير پات ميكشيدن بيرون اونوقت ببينم بازم شعار ميدي يا نه !
تازه ياد مهدي افتادم . اَي مارمولك چجوري توي سيم ثانيه جيم شد ! حسن راست ميگفت تا اين من و گير نمينداخت ول نميكرد .
نگاهي به دور و اطرافم انداختم . اصلا كجا بودم ؟ انگار يه خيابون فرعي بود . از بس توي كوچه خرابه هاي خودمون ميپلكيدم هيچ جاي ديگه رو بلد نبودم چه برسه به اين كوچه هاي اشرافي . چند قدم پياده رفتم تا حداقل به يه خيابون اصلي برسم . گرما داشت ديوونم ميكرد . بالاخره پرسون پرسون ايستگاه اتوبوس و پيدا كردم . رفتم بالا و قسمت مردونش نشستم . بدجور حرفاش رفته بود تو مخم . نميدونم شايد چون بعد از مدتها اين حرفارو يكي غير از دُكي بهم زده بود برام تازگي داشت . اما نه مدل گفتنشم فرق داشت ! دُكي وقتي ميخواد نصيحت كنه هي ميگه نكن ، زشته ، خوبيت نداره ! اما اين حرفاش فرق داشت . از پنجره ي اتوبوس يه نگاه به بيرون انداختم . يعني با يه حرف ساده مخت و شست و شو داد ؟ خدايي جرات داشتم دوباره جيب بري كنم ؟ اگه مثل امروز ميگرفتنم چي ؟
چند تا كورس اتوبوس عوض كردم و بالاخره رسيدم به خراب شده ي خودمون . نفسم از گرما بند اومده بود . يه راست مسير خونه ي مهدي و گرفتم .
دم در خونش كه رسيدم محكم مشتم و كوبيدم به در . بالاخره در و باز كرد . با ديدنم تعجب كرد گفت :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
نيشخند زدم و گفتم :
- چيه ؟ فكر كردي گرفتنم ؟ تيرت به سنگ خورد ؟
نيشخندي زد و گفت :
- نه تو اين كه تو خر شانسي كه هيچ شكي نداشتم . چيكار كردي كه ولت كردن ؟
- تورو سننه ؟ چرا واينستادي ؟ اين بود رسمش ؟
جدي شد و گفت :
- من و يه بار گرفته بودن اگه دوباره گير مي افتادم سر و كارم با زندون بود . ولي تورو اگه ميگرفتن خونه آخرش تعهد بود و بعد آزادت ميكردن .
- اِ ؟ به همين راحتي ؟ به چه قيمتي اونوقت ؟ به قيمت اينكه آبروم تو كل محل ميرفت ؟
- خوب بابا حالا كه ولت كردن .
نگاهش كردم و گفتم :
- خيلي پستي مهدي .
پشتم و بهش كردم و از خونش زدم بيرون . يه راست رفتم در مغازه اكبر اونجا بود وقتي حال و روزم و ديد اول يه ليوان آب دستم داد و بعد من كل ماجرا رو براش تعريف كردم . آخرش گفت :
- خوب حالا ميخواي چيكار كني ؟
رفتم تو فكر دوباره حرفاش عين ضبط صوت تو سرم چرخيد زير لب گفتم :
- ميرم دنبال يه كار ديگه ميگردم .
*****
كارم اين شده بود كه از صبح ميرفتم روزنامه ميگرفتم و تا شب هي دور كارا خط ميكشيدم . نصفش سر كاري بود بقيشم كه يا مدرك خاصي ميخواست يا اينكه پيشنهاداي نامعقول ميدادن . خسته شده بودم انقدر زنگ زده بودم و الكي با هر قلچماقي حرف زده بودم چشمام و بستم و روزنامه رو جلوم باز گذاشتم . يه بار ببينيم شانسمون چي ميگه . انگشتم و گردوندم و گذاشتم روي روزنامه چشمم و باز كردم نگاهي به روزنامه كردم نوشته بود منشي ميخواد ترجيحا هم خانوم . چونم و با دستم گرفتم . منشي كارش فقط تلفن جواب دادن بود ديگه نه ؟ حالا تيري در تاريكي بود !
تلفن و برداشتم و شماره گرفتم 4 تابوق خورد فكر كردم ديگه كسي جواب نميده خواستم قطع كنم كه صداي يه مردي توي گوشي پيچيد :
- بفرماييد ؟
- سلام آقاي كياني ؟
- بله امرتون ؟
انقدر عجله داشت گفتم :
- واسه آگهيتون تماس گرفتم ميخواستم . . .
پريد بين حرفم و گفت :
- خانوم اين آدرس و ياد داشت كنين فردا بعد از ساعت 10 تشريف بيارين
آدرس و سريع گفت و گوشي و قطع كرد . همينجوري تلفن تو دستم مونده بود . هول بود ! باز خوبه حالا اين يكي به مرحله ي ديدار رسيده بود بقيش كه همون پاي تلفن منتفي ميشد ! توكل به خدا كردم . فردا همه چي معلوم ميشد .
****
- آخه اين چه لباسيه تنت كردي ؟ مثلا خير سرت داري ميري مصاحبه شغلي !
همونجوري كه داشتم تو آينه خودم و ميديدم گفتم :
- من بهتر از اين بلد نيستم تيپ بزنم . بابا لباسم كجا بود . اين چند وقت خرج خورد و خوراكم نداشتم چه برسه به اينكه پول واسه لباس بدم .
پيرهن مردونه ي آستين بلند با شلوار پارچه اي پوشيده بودم . پيرهنش انقدر برام بلند بود كه تقريبا كامل روي شلوارم و ميگرفت و مثل مانتو ميموند . كلاهمم سرم گذاشته بودم دوباره گفتم :
- ببين حسن جون كسي كه بخواد واس خاطر تيپم بهم كار بده ميخوام صد سال سياه نده . من رفتم . اكبر حواست به دخل باشه باز به هواي خريد از بقالي نزني از مغازه بيرون بدبختم كني ؟
- نه برو خيالت تخت .
- زت زياد .
از مغازه زدم بيرون . دوباره نگاهي به آدرس كردم . طرف بالا شهرم بود . خدا رو چه ديدي شايد قسمت شد ما هم رفتيم بالا شهر ! نيشخندي زدم و به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . تقريبا 1 ساعت تو راه بودم . بالاخره رسيدم جلوي يه ساختمون آجر سه سانتي توي يه خيابون شلوغ و پر رفت و آمد . كلا خيابونش انگار تجاري بود ! گُله به گُله يا مطب دكتر بود يا دفتر وكالت يا شركتاي خصوصي . دوباره يه نگاه به آدرس كردم نوشته بودم دفتر وكالت كياني و صارمي . نگاهي به تابلوها كردم باس ميرفتم طبقه ي سوم . در ساختمون باز بود راحت رفتم تو . آسانسورم داشت ولي دلم تو اين اتاق تنگا ميگرفت پس بيخيالي طي كردم و با پله ها رفتم بالا . پشت در كه رسيدم كه نفس عميق كشيدم . در باز بود تقه ي آرومي به در زدم و بلند گفتم :
- سلام . آقاي كياني .
يه صدايي از توي اتاق گفت :
- سلام . بفرماييد تو الان ميرسم خدمتتون .
با خيال راحت لم دادم روي راحتيا كه توي سالن بود . نگاهم و دور تا دور اتاق گردوندم . يه اتاق مستطيلي شكل بود كه دو تا در رو به روي هم باز ميشدن و وسطشونم ميز منشي بود انتهاش هم يه آشپزخونه قرار داشت . همينجوري داشتم همه چي رو بر انداز ميكردم كه يهو يه صدايي كه داشت نزديك ميشد گفت :
- ببخشيد كه منتظرتون گذاشتم من . . .
يهو خشك شد . منم خشك شده بودم از جام بلند شدم و با دهن باز نگاهش ميكردم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
يهو خشك شد . منم خشك شده بودم از جام بلند شدم و با دهن باز نگاهش ميكردم .
زودتر از من به خودش اومد نيشخندي زد و گفت :
- آدرس اينجارو از كجا پيدا كردي ؟ اومدي چيز ميزايي كه نبردي و ببري ؟
لحنش پر از تمسخر بود به خودم اومدم اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- ديشب زنگ زدم آدرس اينجا رو گرفتم .
يكم فكر كرد و گفت :
- هوم ؟ يادم نمياد . خوب بشين .
دوباره روي صندليم نشستم و اونم روي يه صندلي ديگه نشست و گفت :
- خوب ؟ براي چي اومدي ؟
داشت حوصلم و سر ميبرد گفتم :
- واس خاطر آگهيتون . مگه شوما نبودين كه منشي ميخواستين ؟
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب حالا اين متقاضيمون كجا هست ؟
- روبه روتون نشسته !
- خوب مدركت چي هست ؟
- سيكل .
دو تا ابروهاش رفت بالا گفت :
- سيكل ؟ تا چه كلاسي درس خوندي ؟
- دوم دبيرستان .
- بعد اونوقت چرا اينا رو ديشب پاي تلفن بهم نگفتي ؟
- چون جَلدي آدرس دادين و قطع كردين بايد به كي ميگفتم ؟
جدي تر شد و گفت :
- ببين من اينجا يه كسي رو ميخوام كه حداقل ديپلم و داشته باشه . به كامپيوتر هم ميخوام مسلط باشه . لحن گفتارشم ميخوام صحيح و مودبانه باشه . در ضمن دوست ندارم ارباب رجوعام رو با اين لباسات فراري بدي پس در نتيجه يه كسي رو ميخوام كه به تيپ و قيافش برسه . هنوزم فكر ميكني جاي كار داشته باشي اينجا ؟
عصباني شده بودم از جاش بلند شد و گفت :
- خوشحال شدم از اينكه دوباره ديدمت در ضمن خوشحال تر هم هستم كه اين بار قصد نكردي چيزي ازم بدزدي . راه و كه بلدي ؟
اين و گفت و پوزخندي زد . به سمت اتاقي كه ازش اومده بود بيرون راه افتاد گفتم :
- هي آقا !
برگشت . اخماش و كشيد تو هم و گفت :
- با مني ؟
- مگه غير از شومام كسي اينجا هست ؟
كامل برگشت سمتم دستاش و كرد تو جيب شلوارش و همونجوري با اخم نگاهم كرد گفت :
- ميشنوم .
- من پايين شهريم لات و لوت و بي سر و پام تازه بي سواتم هستم . ولي شوما كه انقدر ادعات ميشه حداقلش بايد يكم مودب تر باشي . فقط اينو گفتم كه بدوني منم واسه خودم كسيم !
داشتم ميرفتم كه گفت :
- وايسا .
وايسادم نگاهم كرد و گفت :
- ببين بچه تو همين 1 هفته پيش كيفم و ميخواستي بزني . حالا اومدي ميگي واسه خودت كسي هستي ؟ واسه چي بايد به يه جيب بر اعتماد كنم ؟ اصلا از كجا معلوم دوباره جيبم و نزني ؟ تو يه دليل خوب بيار كه من اينجا بهت كار بدم منم بدون چون و چرا بهت كار ميدم .
حس ميكردم داره لهم ميكنه ولي كم نياوردم زل زدم تو چشماش و گفتم :
- بهم گفتي برم دنبال يه كاري كه واسش زحمت كشيده باشم و نون بازوم و بخورم . اون روز خوب شعارايي دادي . گفتي آدمايي هستن كه وضعشون از من بدتره . البته فكر نكنم تا حالا حتي به چشمتم ديده باشي اينجور آدمارو . ولي خوب شعارات و دادي و رفتي . منم قول داده بودم كه ديگه دور اين كارارو قلم بگيرم و اتفاقا گرفتم افتادم دنبال يه كاري كه واسش زحمت بكشم ولي هيچ جا كار نريخته كه من برم سرش وايسم . يا كارش پر از فساده يا اينكه انقدر مُندِشون بالاست كه تا مارو ميبينن مثل الان شوما باهامون مثل يه تيكه آشغال رفتار ميكنن . هزار تا مدرك و كوفت و زهر مار ميخوان . خوب من بايد برم ديگه چيكار كنم ؟ خود شوما هم بدترين رفتار و داشتين . من كه دارم ميرم ولي مهندس با يكي ديگه مثل من رفتار نكن . زت زياد .
پشتم و بهش كردم و به راه افتادم كه يهو صدام كرد :
- منشي نميتوني بشي اما يه نظافت چي ميخوام هستي ؟
برگشتم سمتش . داشت دقيق نگام ميكرد گفتم :
- چي شد دلت سوخت ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- معمولا دلم واسه كسي نميسوزه دليل خوبي واسم آوردي منم قبولت كردم . البته موقت . بايد ببينم كارت چجوريه . حالا هستي ؟
- آره هستم .
همونجوري كه به سمت يكي از اتاقا ميرفت گفت :
- بيا تو اتاقم .
با قدماي شل سلانه سلانه به سمت اتاقش رفتم . پشت يه ميز بزرگ نشست و با دستش به يه صندلي رو به روش اشاره كرد و گفت :
- بشين .
نشستم بين كاغذايي كه رو ميزش بود دنبال چيزي ميگشت . انقدر همش و به هم ريخت و گشت تا بالاخره برگه اي كه ميخواست و پيدا كرد . مقابلم گرفت و گفت :
- اين فُرم و پر كن .
ورق و از دستش گرفتم و نگاهي بهش كردم بهم خودكار داد . ازش گرفتم و از بالا برگه رو پر كردم و دادم دستش . يه نگاهي بهش كرد و ابروهاش و بالا انداخت گفت :
- اسمت بلبله ؟
فقط سرم و تكون دادم گفت :
- مگه بلبل اسمه ؟
- اسمم نيست لقبمه . بچه هاي محل اينجوري صدام ميكنن . شومام همين و بگين راحت ترم .
صورتش جدي شد و گفت :
- اين فُرم واسه كاره نبايد با القابت پرش كني . اسم اصليت چيه ؟
عجب پيله اي بود ! دوست نداشتم اسم اصليم و بگم . گفتم شايد بهم بخنده ! البته اسمم بد نبود ولي بهم نميومد . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- سُرمه .
روي بلبل خط زد و بالاش نوشت سُرمه و گفت :
- اسم خودت به اين خوبيه واسه چي بلبل و انتخاب كردي ؟
- شوما فكر كن چون اون بهم بيشتر مياد انتخابش كردم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- آره اون بهت بيشتر مياد حيف سُرمه .
انگار عادتش بود چرت و پرت بار هر كسي بكنه . جوابي بهش ندادم . كاغذ و گذاشت كنار و دستاش و تو هم قفل كرد و گذاشتشون روي ميز گفت :
- خوب من بلبل صدات ميكنم . اينجايه دفتر وكالته كه به تازگي من و دوستم با هم زديم .فريد هموني كه اون روز توي ماشين بود . يادته ؟
سرم و آروم تكون دادم دوباره گفت :
- ما هر روز هفته از ساعت 9 صبح تا 7 عصر اينجا هستيم . به جز پنجشنبه ها كه تا ساعت 1 بيشتر نيستيم . البته صبحها هم بستگي داره دادگاه داشته باشيم يا نه اگه نداشتيم كه 9 دفتريم در غير اين صورت ديرتر ميايم . جمعه ها هم كه تعطيله . ولي كار تو اينه كه صبحها ساعت 8 اينجا باشي كليد در واحدمون و هر روز صبح از سرايدار پايين ميگيري . هر شبم آخر از همه ميري و دوباره كليد و تحويل سرايدار ميدي . وقتي اومدي همه جا رو مرتب ميكني تا ما بيايم .
يكمي فكر كرد و گفت :
- حقوقي كه برات در نظر گرفتم 400 تومنه . 2 هفته كه از كارت گذشت بيمه هم ميكنمت . كارتم ميتوني از فردا شروع كني . سوالي نداري ؟
400 تومن حقوق خوبي بود ديگه چي ميخواستم آروم گفتم :
- نه سوالي نيست .
- خوبه . پس ما از فردا ميبينيمت . به سرايدار پايين هم سفارش ميكنم كه مياي صبح كليد و ازش ميگيري . بلبل معرفيت ميكنم . حواست باشه .
سرم و تكون دادم و گفت :
- خوب ميتوني بري فردا راس 8 اينجا باش .
خداحافظي كردم و از در دفتر زدم بيرون . از اينجا تا محله ي خودمون خيلي راه بود دقيقا از جنوب ميخواستم برم شمال ! ولي خودمونيم عجب آب و هوايي داشت اينجا . اين بچه مايه دارا آب و هوايي كه توش نفس ميكشيدنم بهتر از ما فقير فقرا بود .
تقريبا 1 ساعتي بود كه تو راه بودم خسته و كوفته رسيدم در مغازه اكبر هنوز جاي من وايساده بود و داشت كار مشتريارو راه مينداخت تا من و ديد خنديد و گفت :
- شيري يا روباه .
- شير شيرم .
اكبر خوشحال گفت :
- مرگ من ؟ يعني قبول كردن منشيشون بشي ؟ دمشون گرم !
- نه بابا منشي چيه . سوات ميخواست بهم گفت نظافت چي شو . كار خاصي هم نميخواد ازم . منم قبول كردم . ماهي 400 بهم ميده در عوض . تازه گفت بيمه ميكنتم !
- ايول . مسيرش دور بود ؟
- آره خيلي دور بود 1 ساعت تو راه بودم . ولي خوب كارش خوب و راحته .
*****
- تو بايد زودتر به من ميگفتي . حالا كه رفتني شدي و كار پيدا كردي بهم ميگي ؟
- آخه ممد آقا حرفا ميزنيا كار كه منتظر من نميمونه . يهو پيدا شد شرايطشم خوبه حالا من بايد نرم ؟
- نميگم نرو ولي ميگفتي دنبال كاري من زودتر يكي رو جات ميذاشتم .
- حالا هم كه چيزي نشده من اكبر خرسه رو جاي خودم ميذارم تا يكي رو پيدا كنين . اصلا همين اكبرم پسر خوبيه از پس مغازه هم بر مياد .
- امان از دست جووناي اين دوره و زمونه . خيلي خوب . پس شبا هم اونجا نميخوابي ديگه ؟
- اگه ايراد نداره شبارو هستم اينجا . همون 50 تومن و بهتون ميدم .
- نميشه كه .
- چرا نميشه ؟ اين مدت كار خلافي كردم اينجا ؟ آتيش سوزوندم ؟
- نه اين حرفا نيست ولي دلم رضا نيست ديگه اونجا بموني .
- ممد آقا ضدحال نزن ديگه تو كه مغازت خاليه بذار شبا توش بخوابم مگه چي ميشه ؟
- خيلي خوب . حالا يه مدت باش تا ببينيم بعدش چي ميشه .
- قربون دستت .
- به اكبر بگو اگه كار ميخواد بهم يه زنگ بزنه جاي تو وايسه . موردي نداره .
- خيلي با مرامي .
- زبون نريز .
*****
راس 8 جلوي ساختمون آجر سه سانتي بودم . به سمت اتاقك سرايدار رفتم و تقه اي به درش زدم . صداي پير مردي رو شنيدم :
- بله ؟
- سلام حاجي يه دقيقه مياي بيرون ؟
- وايسا بابا جون الان ميام .
در باز شد روبه روم پير مردي حدود 50 - 60 سال بود . تقريبا كچل بود فقط كناره هاي سرش مو داشت كه همشون سفيد بود . ريش و سبيلم داشت گفتم :
- سلام حاجي بلبلم . نظافت چي واحد 3 . دفتر وكالت آقا كياني اينا . گفتن صبح بيام كليد واحد و از شوما بگيرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- ولي آقا كياني هيچي بهم نگفت .
جا خوردم گفتم :
- ولي خودشون ديروز گفتن كه به شوما ميسپُرن . مطمئنين ؟
- آره مطمئنم هنوز انقدر پير نشدم بابا جان .
- اختيار دارين منظورم اين نبود . آخه جا خوردم يهو .
- وايسا من يه زنگ بهش ميزنم الان .
گوشيش و از تو جيبش در آورد و زنگ زد . چند لحظه گوشي دستش بود و بعد گفت :
- بر نميداره .
- حالا من باس چيكار كنم ؟
- اگه صبر كني تا 1 ساعت ديگه سر و كلش پيدا ميشه .
- 1 ساعت ؟
پوفي كردم و گفتم :
- باشه چاره اي نيست صبر ميكنم .
تكيه زدم به ديوار و منتظر موندم پير مرد گفت :
- بيا تو بابا اينجا خسته ميشي وايسي .
- نه مرسي راحتم حاجي .
- اسمت گفتي چيه ؟
- كوچيك شوما بلبلم .
خنديد و گفت :
- عجب اسمي . ببينم دختري يا پسر ؟
- دختر و پسرش فرق نداره حاجي .
خنديد و گفت :
- اينجا همه من و عمو رحيم صدا ميكنن .
چند دقيقه اي با عمو رحيم مشغول حرف زدن شدم . راس ساعت 9 هيراد و فريد با هم رسيدن با ديدن من هيراد اخمي كرد و گفت :
- اينجا چيكار ميكني ؟ مگه قرار نشد بري بالا ؟
عجب پررويي بود ! تا اومدم چيزي بگم عمو رحيم گفت :
- سلام عمو . تو به من راجع به ايشون هيچي نگفته بودي . من اين بنده خدارو اينجا نگه داشتم . هر چي هم به گوشيت زنگ زدم جواب ندادي .
هيراد با دست آروم زد به پيشونيش و گفت :
- آخ پاك يادم رفت . ديشب عجله اي رفتم اصلا حواسم نبود .
نگاهي به من كرد كه داشتم با اخم نگاهش ميكردم رو به عمو رحيم گفت :
- عمو رحيم از اين به بعد صبحها كليد و بدين به بلبل .
عمو رحيم سري تكون داد و گفت :
- باشه عمو .
بعد به سمت اتاقك خودش رفت فريد لبخندي رو لبش بود گفت :
- دوباره ديدمتون . خوب هستين ؟
به نظر فهميده تر از هيراد ميومد گفتم :
- قربونتون شوما خوبين ؟
سري تكون داد و لبخند زد . هيراد گفت :
- خيلي خوب احوالپرسي رو بذارين واسه بعد .
كليدارو به طرفم گرفت و گفت :
- بلبل برو درارو باز كن .
نه سلامي نه عليكي ! شيطونه ميگه . . . پووووووف . بيخيال بچه زدن نداره .
كليدارو ازش گرفتم و خواستم از راه پله برم بالا كه هيراد دوباره با صداي توبيخ كنندش گفت :
- كجا ميري ؟ بيا با آسانسور برو .
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- با پله راحت ترم .
حتي 1 دقيقه هم صبر نكردم كه چيزي بگه . 3 طبقه رو سريع رفتم بالا ولي سرعت آسانسور از من بيشتر بود كنار در كه رسيدم نفس نفس ميزدم هيراد و فريد هم كيف به دست كنار در وايساده بودن و منتظر بودن من در و براشون باز كنم . هيراد نگاه پر تمسخري بهم كرد و گفت :
- واسه همين گفتم با آسانسور بيا . بدو در و باز كن .
انگار اين يارو به هيچ صراطي مستقيم نبود حالا جوابش و نميدادم فكر ميكردم لالم !


- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
انگار اين يارو به هيچ صراطي مستقيم نبود حالا جوابش و نميدادم فكر ميكردم لالم !
دوباره خودم و زدم به رگ بيخياليم . با كليد در و باز كردم و منتظر موندم تا جفتشون برن تو . هيراد بدون توجه به من سريع رفت تو ولي فريد با لبخند مهربونش گفت :
- شما بفرماييد اول .
دستپاچه شدم . عادت به اين همه مهربوني نداشتم هول شدم و سريع رفتم تو . فريدم پشت من وارد شد و در و باز گذاشت . تازه فهميدم اون اتاقايي كه رو به روي هم بودن سمت چپي واسه فريد بود سمت راستي هم واسه هيراد . با حسرت يه نگاه به ميز منشي انداختم . كاش ميتونستم اونجا بشينم . پوفي كردم و با خودم گفتم " بلبل خان همين كه بدون مدرك و هيچي اين كار و بهت دادن بايد بري خدارو شكر كني . "
به سمت آشپزخونه رفتم سماور بزرگي كه اونجا بود و آب كردم و گذاشتم جوش بياد . بي هدف روي يه صندلي كه توي آشپزخونه بود نشستم .
فريد با يه كيسه اومد توي آشپزخونه و گفت :
- اين وسايل صبحانست . ميشه ميز و بچينين ؟
چقدر اين بچه مودب بود كيسه رو از دستش گرفتم و سرم و تكون دادم . سريع وسايل صبحونه رو چيدم و بعد رفتم سمت اتاق فريد :
- آق صارمي چيندم بفرماييد .
فريد با لبخند تشكر كرد و همونجوري كه سرش و دوباره مينداخت پايين گفت :
- من يكم كار دارم ميشه شما هيراد و صدا كنين منم تا 5 دقيقه ديگه ميام .
باز دوباره بايد ميرفتم جلو چشم اين برج زهر مار ! تقه اي به در اتاقش زدم صداش و شنيدم :
- بله ؟
در و باز كردم و از همون دم در گفتم :
-بفرماييد صبحونه .
بدون اينكه نگاهم كنه گفت :
- الان ميام .
داشتم در اتاقش و ميبستم كه گفت :
- ببين .
برگشتم سمتش انگار اسم نداشتم ! گفتم :
- با مايين ؟
- آره ديگه . من بعد از صبحانه چند جا كار دارم ميرم بيرون تو بيا يه گردگيري بكن اتاقمو حسابي گرد و خاك رو همه چي نشسته .
سري تكون دادم و در اتاقش و بستم . ببين تورو خدا كارت به كجا رسيده بلبل ! هميشه آقاي خودت بودي و نوكر خودت كسي جرات نداشت بهت دستور بده حالا بايد وايسي ببيني اين بهت چي ميگه تا بدو بدو انجامش بدي ! هي ! اگه واس خاطر پولش نبود عمرا واينميستادم دستوراي اين و گوش كنم .
به سمت آشپزخونه رفتم و توي استكان واسشون چايي ريختم گذاشتم سر ميز . فريد اومد و گفت :
- هيراد و صدا نكردي ؟
- چرا گفتن ميان .
فريد بي هيچ حرفي پشت ميز نشست و مشغول خوردن شد منم روي يه صندلي دور تر نشسته بودم و از پنجره بيرون و نگاه ميكردم كه فريد گفت :
- مگه شما ميل نميكنين ؟
نگاهش كردم و گفتم :
- نه من صبحونه خوردم شوما بفرما .
دروغ كه كنتر نميندازه همينجوري هي ببند !
- آخه اينجوري كه درست نيست . پس از اين به بعد ميل نكنين بياين اينجا ميل كنين .
آروم سري تكون دادم اونم ديگه چيزي نگفت . تقريبا آخراي خوردنش بود كه هيراد رسيد و نشست سر ميز . فريد نگاهي بهش كرد و گفت :
- چرا چشمات قرمزه ؟
- ديشب خوب نخوابيدم .
- چرا ؟
- باز مريم جون واسم خواب ديده بود .
فريد زد زير خنده هيراد گفت :
- كوفت نخند . بدبختي من خنده داره ؟
فريد جلوي خندش و گرفت و گفت :
- بدبختي چيه ؟ مگه مادر بدبختي پسرش و ميخواد ؟ خوب حق داره 28 سالته هيچ كس بهت نگفته بابا
دوباره زد زير خنده . هيراد از جاش بلند شد و گفت :
- من دارم ميرم بيرون چند جا كار دارم . توام به جاي اين كه بشيني اينجا از خنده ريسه بري پاشو برو تو اتاقت . ديشب چند نفر بهم زنگ زدن براي منشي و اينا امروز بعد از 10 باهاشون قرار گذاشتم . فقط جون فريد الكي كسي رو استخدام نكن . دلسوزي هم نكن . ما يكي رو ميخوايم كار راه انداز باشه . نبينم يه آدم به درد نخور و استخدام كنيا .
- باشه خيالت تخت برو .
- ببين يه كار و بهت سپردم . نيام ببينم خراب كردي .
- برو حواسم هست .
هيراد نفسش و بيرون داد و گقت :
- من كه ميدونم آخرش واسه اعتمادم بهت پشيمون ميشم .
فريد خنديد و فقط واسه هيراد دست تكون داد . اصلا انگار نه انگار منم اونجا نشسته بودم . فريد از سر ميز بلند شد هنوز رگه هاي خنده تو صورتش بود به سمتم برگشت و گفت :
- ممنون
سري تكون دادم و گفتم :
- نوش جون .
از آشپزخونه رفت بيرون . فكر كنم مريم جون مادر هيراد بود . غلط نكنم دنبال زن واسه اين برج زهر مار ميگشت ! آخه كي بيل تو مخش خورده كه بياد زن اين شه ؟
همينجوري ميز و جمع ميكردم و با خودم فكر ميكردم . دوست داشتم تو زندگي جفتشون فضولي كنم يكم آمار بگيرم ازشون . البته حالا كه زود بود .
ظرفارو ميشستم كه صداي خداحافظي هيراد و فريد و شنيدم . انتظار نداشتم از منم خداحافظي كنه توي همين چند تا برخورد فهميده بودم يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
كار ظرفارو كه تموم كردم با دستمال گردگيري به سمت اتاق هيراد رفتم . چقدرم اينجا به هم ريخته بود ! اين ديگه تو شلختگي دست منم از پشت بسته بود . رو ميزش كه جاي هيچي نبود . 3 تا ليوان كثيف روي ميزش رديف شده بود . خودش كلافه نميشد از اين همه كثيفي ؟
ليوانارو بردم تو آشپزخونه گذاشتم تا بعدا بشورم . دوباره برگشتم تو اتاقش . ورقه هايي كه روي ميزش بود و دسته كردم و گوشه اي گذاشتم بعد با دستمال همه جارو خوب گردگيري كردم . وقتي كارم تموم شد نگاه سرسري به اتاق انداختم . دستت درست بلبل يه قرون اومد رو اتاق !
به سمت اتاق فريد رفتم گفتم :
- اتاق آقاي كياني رو تميز كردم ميخواين مال شومارم تميز كنم ؟
فريد سرش و بالا گرفت و نگاهي به ساعتش كرد گفت :
- نه ممنون بذارين واسه ي بعد الان ميان واسه ي مصاحبه . فقط شما لطف كنين وقتي اومدن به من اطلاع بدين .
سرم و تكون دادم و دوباره رفتم تو آشپزخونه . بعد از چند دقيقه تقه اي به در واحدمون خورد رفتم جلو يه دختر پشت در بود . حسابي تيپ زده بود و بوي عطرشم كه جلوتر از خودش ميومد . موهاي بلوندش از شال كوتاهي كه سرش كرده بود زده بود بيرون . نگاهش كردم با ناز دستش و تكون داد و گفت :
- ببخشيد من براي مصاحبه اومدم .
- بفرماييد تو الان بهشون خبر ميدم .
همونجا وايساد به سمت اتاق فريد رفتم . هنوز از تيپ و قيافه ي دختره تعجب كرده بودم . اين با اين سر و ريخت ديگه چه احتياجي به پول و كار داشت . چه حرفا ميزني بلبل اينا ظاهر قضيست ! به فريد اطلاع دادم و بعد دختره رو راهنمايي كردم . دوباره برگشتم تو آشپزخونه صداي قهقهه ي خنده ي دختره بلند بود . انگار اومده بود اينجا جوك تعريف كنه بخندن !
نميدونم چرا حسوديم شد به تيپش . البته زياد خوشگل نبود ولي يه جورايي زيادي دخترونه بود .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
بعد از چند دقيقه فريد و اون دختره با هم اومدن بيرون دختره بلند ميخنديد و فريدم يه لبخند رو لبش بود ! خداحافظي كردن و وقتي دختره رفت فريد نفس عميقي كشيد و گفت :
- اووووف بيچاره خانوادش . چقدر بلند حرف ميزد و ميخنديد . اين اگه اينجا استخدام شه من تمركزم و از دست ميدم .
از حرفش خندم گرفت . بيچاره بيراهم نميگفت صداش كل واحد و گرفته بود .
تا ساعت 12 دو نفر ديگه هم اومدن . يكيشون عين همون دختر اوليه بود فقط با ولووم كمتر ! ولي يكي ديگشون نسبتا محجوب بود و خيلي هم آروم حرف ميزد . خود فريد نظرش رو اون دختره بود . ولي خودش ميگفت بايد با هيرادم مشورت كنه . انگار همه چي زير دست اون رد ميشد . فريد بيخيال تر از هيراد به نظر ميومد ولي هيراد خيلي جدي و با پشتكار تر بود .
حدود ساعت 1 بود كه هيراد برگشت . دو تا ظرف غذا هم تو دستش بود يه راست رفت به سمت اتاق فريد صداشون و ميشنيدم :
- سلام پاشو بيا ناهار گرفتم .
- سلام كارات تموم شد ؟
- نه بابا از اينجا رفتم مريم جون بهم زنگ زد دوباره گيرم انداخت .
- خوب يه بارم بيا به ساز دلش برقص .
همونجوري كه هيراد و پشت سرش فريد به سمت آشپزخونه ميومدن گفت :
- بگي نگي همين قصدم دارم .
فريد با چشماي گشاد شده گفت :
- جون من ؟ يعني بادا بادا مبارك بادا ؟
- حالا نه به اين زودي كه . يه دختره رو واسم در نظر گرفته يكي دو بار ديدمش . به نظرم خوبه . ديگه حوصله ي جر و بحثاي هر روزه رو ندارم .
هيراد غذاهارو رو ميز گذاشت و رو به من كه زل زده بودم بهشون گفت :
- قاشق چنگال .
به خودم تكوني دادم و قاشق چنگال براشون آوردم فريد كه داشت مينشست رو صندلي گفت :
- يعني همينجوري ؟ نديده و نشناخته ؟ مگه عهد بوقه ؟
- آخ قربون دهنت امشب بيا بريم با مريم جون حرف بزن !
فريد بيخيال ظرف يه بار مصرف و باز كرد و گفت :
- تو زرنگ تر از اين حرفايي . عمرا ازدواج كني .
هيراد نيشخندي زد و گفت :
- معلومه دوستت و شناختي .
اونم نشست و يكي ديگه از ظرفارو باز كرد و مشغول خوردن شد . همونجوري اون وسط وايساده بودم . بايد ميرفتم بيرون . تا اومدم از كنارشون رد بشم فريد گفت :
- شما غذا نميخورين ؟
دستپاچه شدم . اصلا غذايي با خودم نياورده بودم . چقدر خنگي بلبل يعني فكر نكردي اين همه ساعت بدون غذا چجوري ميخواي سر كني ؟ خوب آخه چي مي آوردم ؟ من كه وسيله ي پخت و پز نداشتم ! اصلا اگرم كه داشتم چي ميپختم ؟ سيب زميني ؟ گفتم :
- صرف شده شوما ميل كنين .
فريد سمج گفت :
- كي خوردين كه من نديدم ؟
- شوما تو اتاقتون كار ميكردين .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- وقتي صبح ديدمتون كه ظرف غذا همراهتون نبود . مطمئنين غذا خوردين ؟
اَه چقدر گير بود اخمام و تو هم كشيدم و از اخلاق بلبليم استفاده كردم و گفتم :
- ميگم خوردم . شوما ميل كنين . با اجازه .
نگاهم به سمت هيراد كشيده شد بيخيال قاشقش و پر و خالي ميكرد . اصلا جز خودش و اين دوست سمجش هيچ كسي رو انگار نميديد . چه با ولعم ميخورد الهي تو گلوت گير كنه .
داشتم از كنارشون رد ميشدم كه صداي سرفه هاي هيراد و شنيدم نيشخندي رو لبم اومد فريد چند تا زد پشتش و گفت :
- آروم بخور همش مال خودته !
رفتم روي يكي از مبلايي كه رو به روي ميز منشي بود نشستم . معدم بدجور به قار و قور كردن افتاده بود .
نه صبحونه خورده بودم نه ناهار . خوب حق داشت اين معده ي بنده خدا ! شيطونه ميگفت برم از بقالي يه چيزي بخرم بخورم . دستم و تو جيبم كردم جز يه هزار تومني پاره پوره هيچي ديگه تهش نبود . اينم بايد خورد ميكردم پول اتوبوس ميدادم . هزاري رو گذاشتم تو جيبم و دستم و زير چونم زدم .
نيم ساعت بعد هيراد و فريد از آشپزخونه اومدن بيرون و هر كدوم رفتن تو اتاقاشون . چيزي طول نكشيد كه هيراد عصبي اومد بيرون و صدا زد :
- بلبل .
با صداي فريادش هراسون شدم . سريع از آشپزخونه اومدم بيرون و گفتم :
- امري بود ؟
نگاهي به برگه هايي كه تو دستش بود كردم همونجوري با ابروهاي گره خورده گفت :
- من گفتم اتاق و گردگيري كني يادم نمياد گفته باشم برگه هارو هم جابه جا كني . گفتم ؟
از همه جا بي خبر با خونسردي گفتم :
- خوب گردگيري اتاق ميشه همه جا ديگه ميز شومام تو اتاقتونه بيرونش كه نيست .
هيراد كه از جوابم آشفته تر شد بلند تر داد زد :
- همه ي برگه هام و با هم قاطي كردي تازه وايسادي اينجا جوابمم ميدي ؟
فريد با صداي هيراد از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- چي شده ؟ چرا داد ميزني ؟
هيراد برگه هارو انداخت رو زمين گفت :
- همه اينارو برداشته با هم قاطي كرده .
فريد نگاهي به برگه ها كرد و گفت :
- چيزي نشده كه من برات درستش ميكنم .
همينجوري داشتم نگاهشون ميكردم . از يه جا ديگه اعصابش خورد بود سر من داشت خالي ميكرد ! همش 4 تا دونه برگه بود اينم شلوغش كرده بود !
هيراد بدون حرفي به اتاقش رفت و در و محكم بست . فريد برگه هارو برداشت و گفت :
- شما ناراحت نشين هيراد چند وقته عصبانيه . وگرنه هميشه خيلي خوش اخلاقه .
كاملا معلوم بود خوش اخلاقيش ! گفتم :
- نه اشكال نداره .
بعد زير لب گفتم :
- خدا شفاش بده .
به سمت آشپزخونه برگشتم . چند دقيقه بعد دو تا چايي ريختم تا ببرم اتاقاشون . اول در اتاق فريد و زدم . با خوش خُلقي چايي رو ازم گرفت و تشكر كرد . حالا نوبت آقا ديوه بود ! تقه اي به در اتاقش زدم و وارد شدم سرش پايين بود و داشت چيزي يادداشت ميكرد با ديدنم اخماش رفت تو هم و دوباره سرش و انداخت پايين . اووووف چه نازي هم ميكنه واسه من ! الان مثلا قهر تشريف داشتن ! چايي رو جلوش گذاشتم و خواستم از اتاقش برم بيرون كه صدام زد .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
چايي رو جلوش گذاشتم و خواستم از اتاقش برم بيرون كه صدام زد .
- از اين به بعد دوست ندارم طرف ميزم بياي . بقيه جاهاي اتاق و تميز كن . مفهومه ؟
برگشتم سمتش . سرش پايين بود و هنوزم داشت يه چيزايي مينوشت . يه لنگه ي ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- بله شير فهممون شد !
نگاهي بهم كرد و گفت :
- حداقل يه جوري حرف بزن كه آدم به دختر بودنت شك نكنه .
اخمام تو هم رفت :
- خوب لابد دختر نيستم كه مثلشون رفتار نميكنم .
پوزخندي زد و گفت :
- آره همون بهتر كه تو دختر نباشي .
حرصم گرفت دوباره گفت :
- اگه تو آخرين دختر روي زمينم باشي ترجيح ميدم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولي طرف تو نيام . واقعا كي دلش ميخواد همچين دختري نصيبش بشه ؟
پوزخندي كه روي لبش بود عصبانيم ميكرد ولي نميدونم چه سِرّي بود كه تونستم بيخيال باشم . گفتم :
- من اگه ميخواستم دختر باشم كه الان اين ريختي نبودم . پس لابد واسم مهمم نيست كه امثال شوما بيان طرفم يا نيان .
برگشتم و سريع از اتاقش اومدم بيرون . زِكّي ، سيرابي چه فكري كرده ؟ شيطونه ميگه ميزدم ورق مرقاش و ميسوزوندم كه حداقل يه دعواي درست حسابي با هم ميكرديم . اينجوري كه حال نميده !
به سمت آشپزخونه رفتم . پشت ميز نشستم . بدجوري رفته بودم تو فكر . اگه واقعا كسي نميخواست بياد طرفم پس اين حسين مغز خر خورده بود ؟ دوباره ياد حسين افتادم . نفس عميق كشيدم . خدارو باس شكر كنم كه شرش دامنمون و نگرفت .
صداي شكمم اعصابم و به هم ريخته بود بدجوري گشنه بودم . به سمت دستشويي رفتم چند تا مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آينه چرخيد ابروهاي پُرَم به خاطر آب به هم ريخته و نامرتب تو صورتم ريخته بود . موهاي پشت لبمم به خاطر خيسي صورتم بيشتر تو چشم ميومد . خورد تو ذوقم . شايد حق داشت اين حرف و بهم بزنه . با حرص با آستين لباسم خيسي صورتم و گرفتم و از دستشويي اومدم بيرون .
تا عصر كار خاصي نداشتم . جز اينكه چند بار چايي براشون بردم و هر بار هيراد بي محلي كرد . البته واسم مهم نبود انقدر سرش و مينداخت پايين كه فكر ميكردم با برگه هاي رو ميزش يكي شده ! يكي نبود بگه خو پس فردا كور ميشي . باشه بابا فهميديم نميخواي نگامون كني !
ساعت 7 بود كه هيراد و فريد كيف به دست عزم رفتن كردن فريد با خوش خُلقي خداحافظي كرد ولي هيراد با تشر گفت :
- چراغارو خاموش كن در رو هم قفل كن . كليدم يادت نره بدي به عمو رحيم .
تند تند اين و گفت و رفت . حتي صبر نكرد بگم باشه . شونه هام و بالا انداختم و به سمت اتاقاشون رفتم چراغارو خاموش كردم و درارو قفل . كليدارو تحويل عمو رحيم دادم و پياده تا ايستگاه اتوبوس رفتم . تقريبا راه زيادي بود تا ايستگاه . آخه خيابوني كه دفتر توش بود خيلي طويل بود و بايد كلي راه ميومدم . توي ايستگاه نشستم و منتظر موندم . روز بدي نبود . حداقلش اين بود كه نبايد از صبح با مشتري سر و كله ميزدم . كارش آسون بود البته بماند كه هيراد يكم بد اخلاق بود ولي محلش خوب بود . يه جورايي با كلاس بود .
بالاخره اتوبوس اومد سوار شدم و يه گوشه نشستم نفس عميقي كشيدم و سرم و بالا گرفتم " اوس كريم دستت درست كه باز دستمون و گرفتي . "
****
دو روز بعد با كلي مشورتايي كه اين مدت فريد و هيراد با هم كردن بالاخره منشي كه ميخواستن و استخدام كردن . همون دختر محجوبه بود كه اون روزي اومد . اسمش سُها مقدمي بود دختر بدي نبود . نه زياد محجبه بود نه خيلي راحت بود . حد و حدود خودشم ميشناخت . خيليم جدي بود تو كارش . وقتي با فريد يا هيراد حرف ميزد انقدر جدي و بدون عشوه حرف ميزد كه آدم حال ميكرد . البته زياد باهاش گرم نميگرفتم . اونم سرش به كار خودش بود . همين كه فضول نبود خودش جاي شكر داشت !
از آدماي فضول كه همش دماغشون تو زندگي اين و اون بود بدم ميومد . يكي مثل اقدس ! خدا نكنه وقتي ميخواست چيزي از كسي بدونه ديگه همه ي زمين و زمان و به هم ميپيچيد تا آمار طرف و در مياورد .
همه چي توي اين چند روزي كه اومده بودم سر كار خوب بود حتي به اخم و تَخماي هيرادم عادت كرده بودم فقط مسير طولاني و رفت و آمد اذيتم ميكرد . ولي تا ميومدم نا شكري كنم به خودم ميگفتم همينم كه گيرت اومده بايد كلاهت و بندازي هوا !
اين روزا سعي ميكردم زياد تو آينه خودم و نبينم هي ياد حرف هيراد ميفتادم . نه كه مهم باشه برام ها ! ولي خودمم نميدونم چه مرگم شده بود .
حسن و اكبر و اين روزا كمتر ميديدم . خبري هم از مهدي نداشتم . يعني پا پِيَم نميشد . اصلا نميديد منو كه بخواد به پَر و پام بپيچه !
اكبر تو مغازه ي ممد آقا كارش و شروع كرده بود . طفلك باباش مدام دعام ميكرد كه دست اكبر و يه جا بند كردم . يه جورايي كمتر وقت ميكرد غذا بخوره . سرشم گرم بود . ممد آقا هم ازش راضي بود . حقم داشت اكبر بچه خوش اخلاقي بود .
****
دو هفته از كارم تو شركت ميگذشت ممد آقا مدام ميگفت باس مغازش و خالي كنم . نميدونم چه گيري بود كه مغازش و خالي بندازه يه گوشه . يكي نبود بهش بگه بابا واسه تو كه بد نميشه يكي ميمونه تو اين مغازه ي كوفتيت و ازش مراقبت ميكنه ولي پاش و تو يه كفش كرده بود كه بهت مهلت ميدم اينجارو خالي كني .
دوباره عذا گرفته بودم كه كجا برم . شده بودم عين اين خونه به دوشا ! به 1 سال نرسيده هي بايد جا به جا ميشدم . ديگه كم آورده بودم . هنوز سر ماهم نشده بود . پولمم داشت ته ميكشيد . اين چند روزم كه ميومدم سر كار از حسن و اكبر پول ميگرفتم . وضعيت بدي شده بود .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
ذهنم بد جوري درگيرم كرده بود . ساعت 8 رسيدم دفتر تقه اي به در اتاق عمو رحيم زدم و صبر كردم . بعد از چند لحظه اومد بيرون بهش سلام كردم با خوش رويي گفت :
- سلام عمو . چطوري ؟
پكر بودم ولي لبخند كم جوني تحويل پير مرد دادم و گفتم :
- مرسي عمو . تو خوبي ؟ سر كيفي ؟
لبخند زد گفت :
- آره عمو منم خوبم . به نظر پكر مياي . بلبل هميشگي نيستي .
- ميدوني چيه عمو ؟ خسته شدم از اين تنهايي . از اينكه كسي رو ندارم واسم دل بسوزونه .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- خداي مام بزرگه . عمو كليدارو ميدي ؟
معلوم بود پكر شده با حرفم كليدارو از تو جيبش در آورد گرفت طرفم گفت :
- همه چي درست ميشه عمو جون غصش و نخور .
نيشخندي زدم و گفتم :
- يادم نمياد هيچ وقت غصه ي چيزي رو زياد خورده باشم . فعلا .
مسير پله هارو گرفتم و رفتم بالا . چراغارو روشن كردم سماور رو هم گذاشتم جوش بياد . 8:30 بود كه سُها اومد با ديدنم گفت :
- سلام . واي مردم از ترافيك . امروز تو تاكسي يه مرده كنارم نشسته بود خجالتم نميكشيد پاهاش و باز كرده بود انگار خونه خالش نشسته . هي خون خونمو ميخورد كه يه چيزي بهش بگم باز دندون رو جيگر گذاشتم آخرش مجبور شدم زودتر پياده شم سوار يه تاكسي ديگه بشم . يكم شخصيت نداشت . اَه اَه اَه .
معلوم بود توپش حسابي پره دوباره گفت :
- خوبي تو ؟
- بد نيستم .
دوباره نگاهش و روم گردوند و گفت :
- امروز چرا كم حرف و ساكتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- رو به راه نيستم .
خنديد و گفت :
- چيه ؟ خوابت مياد ؟
نيشخند زدم گفتم :
- كاش خوابم ميومد . اصلا كاش خوابم ميبرد . ولي واسه هميشه .
- اُه اُه حسابي پكري معلومه . اگه سبك ميشي باهام حرف بزن .
سري تكون دادم و گفتم :
- نه خوبم . عادت ندارم واس كسي از دردام بگم .
سُها صداش و يكم تغيير داد و اداي من و در آورد و گفت :
- چيه ؟ اُفت داره واست ؟ نترس داش . چيزي از ابهتت كم نميشه . تو نميري بدجوري ازمون زهره چشم گرفتي .
بعد زد زير خنده . خودمم خندم گرفته بود جعبه ي دستمال كاغذي كه تو آشپزخونه بود و برداشتم به سمتش پرت كردم كه جاخالي داد گفتم :
- كوفت اداي مارو در مياري ؟
- نه جون تو مگه ادا هم داري ؟
حرف زدن با سُها يكم سرحالم آورد . دختر شادي بود . يه جورايي به دلم نشسته بود . چند دقيقه بعد فريد و هيراد هم رسيدن . دوباره سُها جدي شد و پشت ميزش نشست . ميز صبحونه رو چيدم و همه رو صدا زدم . 4 نفرمون دور ميز نشستيم و آروم صبحونه ميخورديم . نگام به سمت فريد كشيده شد بدجوري رو صورت سُها مونده بود . چند وقت بود خانوم مقدمي از دهنش نمي افتاد . بچمون مدام واسش كار پيش ميومد كه همه ي اين مشكلات هم به دست خانوم مقدمي حل ميشد !
غلط نكنم يه خبرايي بود . من كه هميشه تو اين چيزا شاخكم دير ميزد فهميده بودم يه خبريه . حالا نگاها و تيكه هاي گاه و بيگاه هيراد ديگه بماند ! سُها هيچي نميگفت . خيلي متين و مسلط رفتار ميكرد تا جايي كه بهش حسوديم ميشد .
هيراد از جاش بلند شد چند دقيقه بعد فريدم عزم رفتن كرد من و سُها مونده بوديم بهش گفتم :
- اين فريد چشه ؟ نگاهاش چرا اين جوريه ؟
سُها خودش و زد به اون راه و گفت :
- چجوريه مگه ؟
- با ما هم آره ؟
سُها خنديد و گفت :
- چرت و پرت نگو بلبل .
از جاش بلند شد و به سمت ميزش رفت . دختر خوشگلي بود . صورت گرد و سفيدي داشت نه زياد لاغر بود نه زياد چاق . چشماي درشت مشكي و ابروهاي خطي تميز شده صورتش و بانمك تر ميكرد . هميشه يه دسته از موهاش و كج توي صورتش ميريخت . از اونجا فهميده بودم كه موهاش مشكي و لخته . در كل ميشد گفت با حركاتش كه خيلي دخترونه بود جذاب تر به نظر ميرسيد .
نفسم و محكم بيرون دادم . فريد پسر خوبي بود . سُها هم دختر خوبي بود . اصلا به تو چه بلبل پاشو به كارات برس .
نميدونم چرا دلم گرفت !
حدوداي ساعت 10 براي همشون چايي بردم . وقتي چايي سُها رو براش گذاشتم رو ميزش خنديد و گفت :
- واي دستت درد نكنه دلم چايي ميخواست .
- نوش جون .
داشتم از كنار ميزش رد ميشدم كه در اتاق هيراد باز شد و صداش و شنيدم برگشتم سمتش همينجوري كه گوشي موبايلش كنار گوشش بود رو به سُها با عجله گفت :
- خانوم مقدمي لطف كنيد به آقاي نعمتي زنگ بزنين بگين زودتر تشريف بيارن اگه ميتونن . چون بايد جايي برم . اگه نميتونن هم فردا براشون قرار ملاقات بذارين .
سُها چشمي گفت و هيراد همون لحظه شروع به حرف زدن با موبايلش كرد و به سمت اتاقش رفت :
- سلام عزيزم . گفتم كه امروز دفتر كار دارم ولي زود ميام امشب .
در اتاقش و بست و صداش ديگه به گوشمون نرسيد . نگاهي به سُها كردم اونم به من خيره شد با هم خنديديم گفت :
- فكر كنم داره دم به تله ميده . رفت قاطي مرغا .
نيشخند زدم گفتم :
- كي مياد با اين ازدواج كنه ؟ گند اخلاق تر از اين نبود ؟
- بدبخت چيزيش نيست كه يكم فقط جديه !
يه لنگه ابروم و انداختم بالا و گفتم :
- فقط يكم ؟
پشتم و بهش كردم و همينجوري كه به سمت آشپزخونه ميرفتم گفتم :
- عين برج زهره ماره !
داشتم با خودم فكر ميكردم چرا حس خوبي بهش نداشتم ؟ در عوض فريد خداييش از آقايي چيزي كم نداشت . خدا واسه پدر مادرش نگهش داره .
چند ساعت بعد هيراد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون . يه سري سفارش به سُها كرد و از در رفت بيرون . اصلا وقتي ميرفت انگار ميتونستم دوباره نفس بكشم .
ساعت 7 بود فريد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون سُها هم داشت كيفش و بر ميداشت كه بره .فريد رو به سُها گفت :
- ميخواين تا يه مسيري برسونمتون ؟
سُها آروم گفت :
- ممنون خودم ميرم .
- تا هر جايي كه مسيرمون يكي باشه ميرسونمتون .
بعد رو به من گفت :
- شمام اگه مسيرتون يكيه ميرسونمتون ؟
گفتم :
- نه ممنون من باس كف اينجا رو تميز كنم بعد ميرم . شوما بفرما .
سُها بالاخره اصراراي فريد و قبول كرد و با هم از در زدن بيرون . وقتي رفتن نفس عميقي كشيدم در و بستم و زمين شور و برداشتم . حاضر بودم شب بيشتر بمونم و كارام و تا جايي كه ميشه انجام بدم ولي صبح كله سحر پا نشم بيام دفتر . توي اتاق فريد بودم كه صداي در واحد و شنيدم . يه لحظه خوف كردم . نگاهي به ساعت اتاق انداختم 8 بود . اصلا گذر زمان و حس نكرده بودم . دسته ي زمين شور و تو دستم گرفتم و پشت در اتاق فريد قايم شدم اگه دزدي چيزي بود انقدر با اين زمين شوره تو سرش ميزدم كه جابه جا تموم كنه ! از كنار در سايه ي يه مرد قد بلند و ديدم زمين شور و تو دستم فشار ميدادم . يهو مرد از كنار اتاق فريد رد شد و تونستم صورتش و ببينم .
" اِ اينكه هيراده ! بيخودي خوف كردم ! رفت سمت اتاق خودش منم از اتاق فريد اومدم بيرون . تازه نگاهم به كف سالن افتاد . رد پاهاي سياه روي زمين مونده بود . داشتم از عصبانيت منفجر ميشدم همينم 1 ساعت وقتم و گرفته بود حالا دوباره بايد تميزش ميكردم . همينجوري كه خيره شده بودم به زمين يهو صداي هيراد و شنيدم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- شوما اينجا چيكار ميكنين ؟ اونم با اين كفشاي كثيفتون ؟
جا خورد گفت :
- مثل اينكه اينجا دفتر منه ها .
دستام و به كمرم زدم و گفتم :
- مثل اينكه همين 1 ساعت پيش كل سالن و تميز كرده بودم . نيگا چيكارش كردين ؟
نگاهش كف زمين چرخيد نيشخندي زد و گفت :
- خوب واسه همين بهت پول ميديم ديگه .
برگشت سمت اتاقش . خون خونم و ميخورد . شيطونه ميگفت استيل صورتش و بيارم پايين ها ! اي بابا شوما بيخيال شو بلبل خان فحش بچه صلواته !

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
چقدر دندون رو جيگر ميذاشتم ؟ پوفي كردم و بي اعتنا از كنار اتاقش رد شدم .اصلا به من چه خودش بياد زمين و بشوره تا يكم حالش جا بياد . واسه حالگيري توام شده دست به اين زمين شور كوفتي نميزنم !
زمين شور و بقيه ي وسايل و توي آشپزخونه جا دادم و بلند گفتم :
- من رفتم . خودتون كليد و به عمو رحيم ميدين يا من بدم ؟
همونجوري كه يه پوشه رو تو دستش ورق ميزد و نگاهش پايين بود از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- من كه اينجا نميمونم . اين لعنتي رو يادم رفته بود با خودم ببرم فردا دادگاه دارم .
بعد مثل كسي كه زير لب چيزي رو با خودش زمزمه كنه گفت :
- يه چيز ديگه هم مونده بود . ديگه چي ميخواستم ؟
همونجوري دم در وايساده بودم . اَه چقدر لفتش ميداد . سرش و به حالت تفكر از روي پوشش آورد بالا و همينجوري كه فكر ميكرد نگاهش به رد پاهاي خودش روي زمين افتاد اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- تميزشون نميكني ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- يه بار تميز كردم .
- يعني چي ؟ مگه فقط همين يه باره ؟
پوشه رو بست و همينجوري كه به سمت اتاقش ميرفت بلند گفت :
- اينجارو تميز كن بعدم خودت كليد و بده به عمو رحيم .
صداش قطع شد . شونم و با بيخيالي بالا انداختم و از در زدم بيرون . از مادر زاده نشده كسي كه به بلبل حرف زور بزنه !
عمو رحيم دم در وايساده بود و سيگار ميكشيد گفتم :
- زت زياد عمو .
عمو گفت :
- كليدا كو ؟
- خود آق مهندس ميده بهتون بالاست .
دستي واسش تكون دادم و به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم . نيشخندي روي لبم نشست " حالا وقتي از اتاقش ميومد بيرون ميديد جا تره و بچه نيست ! هه ضايع شدي آق مهندس . ديگه به بلبل دستور نديا . وگرنه بد ميبيني "
تازه چشم به خيابون طويل رو به روم افتاد . انگار روزايي كه خسته تر بودم اين خيابونه كِش ميومد . قدمام و تند تر كردم تا زودتر به ايستگاه برسم . خوش به حال سُها با فريد راحت رفته بود . كاش يكيم پيدا ميشد به ما خوش خدمتي كنه !
نفس عميق كشيدم . حس ميكردم به هِن هِن افتادم ! اَي بابا لامصب واس چي تموم نميشي تو ؟
صداي چند تا بوق كه از پشت سرم ميومد حواسم و پرت كردم . يهو برگشتم يه ماشين شاسي بلند مشكي بود . از بس اين ماشينا عين كشتي ميموند راننده ي توش معلوم نبود . اي خدا به اينا پول دادي پس ما نخودي اومديم تو اين دنيا قربونت ؟
سرم و انداختم پايين و بيخيال به راهم ادامه دادم . يهو حس كردم ماشينه كنارم وايساد رانندش تقريبا فرياد ميزد :
- هي با توام . حالا رات و ميكشي ميري ؟
با تعجب سرم و گردوندم ببينم اين ديوونه كيه ؟ چشمام افتاد تو چشماي عصباني هيراد . صداي بوق ماشينارو پشتش ميشنيدم . يكم ماشين و گرفت كنار تا ماشيناي ديگه از بغلش رد بشن . يكي از راننده ها سرش و از ماشين آورد بيرون و گفت :
- مردك عاشقي ؟ خيابون و بند آوردي .
بعد گازش و گرفت و رفت . هيراد كه حسابي خونش به جوش اومده بود و دستشم به راننده ي مادر مرده نميرسيد ديوار دست كوتاش شد بلبل بخت برگشته . ماشين و يه گوشه پارك كرد و ازش پياده شد . همينجوري خيره داشتم نگاش ميكردم اومد سمتم و گفت :
- به چه حقي يهو راهت و ميكشي ميري ؟ مگه نگفتم كف زمين و تميز كن بعد برو ؟ هان ؟ ميخواي بگي حرفم برات اهميت نداره ؟
داشتم با خودم فكر ميكردم يعني همه ي اين اَلَم شنگه ها به خاطر تميز كردن كف زمين بود ؟! آدم تو كار اين بَشَر ميموند ! همينجوري عين ماست زل زده بودم تو صورتش كه يهو گفت :
- چته چرا خشكت زده ؟ ميگم چرا صبر نكردي ؟
- حيرون موندم مهندس .
- يعني چي ؟
بيخيال گفتم :
- واس خاطر اينكه شوما اين همه راه و بند آوردي هي بوق زدي داد زدي دعوا كردي كه بياي بگي كف زمين كثيفه ؟ خوب داداش من شوما خون خودت و كثيف نكن خونه آخرش اينه كه فردا تميز ميكنم . الان برو يه ليوان آب خونك بخور بلكه فشارت بياد پايين .
اين و گفتم و دوباره از كنارش رد شدم . اومد سر راهم و گفت :
- من و مسخره ميكني ؟
- نه والا
- ببين بچه سعي كن من و دست نندازي . كاري رو هم كه بهت ميگم دوست دارم انجام بدي بدون چون و چرا . وقتي يكي به حرفم گوش نميده اصلا حس خوبي بهم نميده . پس سعي كن هر كاري كه ميگم بهت انجام بدي .
مكثي كرد و همونجوري كه به سمت ماشينش ميرفت گفت :
- قبل از اينكه فردا بيام دفتر همه ي اون كثيفي ها بايد پاك شده باشه .
خداييش اين ديگه گرون بود برام . رفتم طرفش و گفتم :
- ببين آقاي با اِتيكِت . شوما كه انقدر ادعات زياده . انقدرم خوب حرف ميزني و دستور ميدي خوش دارم يه كلوم يه چيزي بگم تو سرت بره . من از هيچ كس دستور نميگيرم . ميخواي اخراجم كني ؟ خوب بكن . خونه ي آخرش همينه ديگه ؟ چيزي رو ندارم كه از دست بدم . پس سعي نكن من و از چيزي بترسوني .
اخماش بيشتر رفت تو هم اومد چيزي بگه كه از كنارش رد شدم و سريع خودم و به سر خيابون رسوندم . چند لحظه بعد ديدم كه ماشينش از كنارم عين برق گذشت .
" از دماغ فيل افتاده ! " توي ايستگاه نشستم و منتظر اتوبوس شدم . " نامرد حداقل يه تعارف نزد من و برسونه " پوزخندي زدم و گفتم " باهاش دعوا كردي نكنه دلت ميخواد قربون صدقتم بره ؟ " زِكّي !
هر چي منتظر موندم خبري از اتوبوس نبود . ساعت داشت 9 ميشد . هي اين پا اون پا كردم . پولاي توي جيبم و ديد زدم . انقدري نبود كه بشه باهاش تاكسي گرفت . اَه لعنتي اين اتوبوس وامونده كجا مونده بود ؟هيچ كس توي ايستگاه نبود . همينجوري منتظر اتوبوس بودم كه ديدم هيراد دوباره برگشت و پيچيد توي خيابوني كه دفتر توش بود . نفس عميقي كشيدم و گفتم " معلوم نيست باز چي يادش رفته ! مادرش بايد سر اين يه خورده كُندُر ميخورد ! همين بود واسه حافظه خوب بود ؟ چقدر خنگي بلبل اون واسه هوش بود . خوب چه فرقي با هم داره ؟ " شونه هام و دوباره بالا انداختم . از ايستگاه اومدم بيرون و نگاهي به ته خيابون انداختم نخير خبري از اتوبوس نبود . تا 9 صبر ميكنم اگه نيومد ميرم ! همينجوري لم داده بودم به ديواره ي ايستگاه و گه گاه به ساعت موبايلم نگاه مينداختم . ماشين هيراد از جلوي چشمم رد شد . پوزخندي زدم . خوش به حالش سه سوت ميرسيد هر جا كه ميخواست . نفس عميقي كشيدم . يهو ديدم دنده عقب گرفت . نميدونم چرا هول شدم كنارم وايساد و با اخماي تو هم گفت :
- چرا اينجا وايسادي هنوز ؟
- منتظر اتوبوسم . هنوز نيومده .
يكم مكث كرد بعد گفت :
- بيا بالا تا يه جايي برسونمت . شايد اتوبوس نياد .
- نه ممنون صبر ميكنم . مياد .
بي حوصله گفت :
- ببين من حوصله ي اصرار كردن ندارم . بيا بالا تا يه جا ميرسونمت .
از خدا خواسته بودم . گفتم :
- آخه نميخوام مزاحم بشم .
پرونده ها و پوشه هايي كه روي صندلي جلو بود و برداشت و گذاشت روي صندلي عقب و بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نيستي . زود باش .
در و باز كردم و سريع سوار شدم . آخيش چقدر راحت بود صندليش .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
در و باز كردم و سريع سوار شدم . آخيش چقدر راحت بود صندليش . بيا انقدر حرف بارش كردي بازم اومد سوارت كرد ! حالا نه كه اون بارم نكرد ! اصلا اين به اون در ! يه آهنگ خارجي با صداي كم از ضبطش داشت پخش ميشد بابا يكم وطني گوش كن بفهميم چي ميگه حداقل ! همين كه اين موقع شب مجبور نيستي وايسي واسه اتوبوس خودش كليه پس غر الكي نزن .
سرم و به سمت پنجره ي كنارم گردوندم . تو اين ماشينا وقتي بودي انگار همه چي باحال تر بود . چقدرم نرم و بي صدا راه ميرفت . باباي اكبر تازگيا يه پيكان خريده بود ولي همين كه وارد كوچمون ميشد صداش كل محله رو بر ميداشت ! ميگن هر چي پول بدي آش ميخوري همينه !
همينجوري ساكت بوديم . داشت حوصلم سر ميزد . حسن راست ميگفت كه من اگه حرف نزنم ميميرم . صداي هيراد و شنيدم :
- بايد كجا برم ؟
جدي بود ولي اخم نداشت گفتم :
- دم ايستگاه بعدي اتوبوس من و پياده كنين مرسي مهندس .
بدون اينكه نگام كنه گفت :
- اولا كه تا نزديكاي خونتون ميرسونمت . دوما من مهندس نيستم وكيلم .
- بالاخره درس خوندين حيفه بهتون نگيم مهندس . حالا اگه از مهندس خوشتون نمياد دكترم ميتونم بگم .
داشت با خندش مبارزه ميكرد ولي يه لبخند محو روي لبش نشست . اينم كه الكي ميخنده ! دوباره گفت :
- مهندس و دكتر مال كساييه كه درسشو خوندن من درس وكالت خوندم . پس نه مهندسم نه دكتر من وكيلم .
طفلكي نميدونستم انقدر اهل شكسته نفسيه ! حيووني ! گفتم :
- خيلي خوب . ما به شوما ميگيم وكيل . ولي مهندس با كلاس تره ها !
سري تكون داد و گفت :
- بالاخره نگفتي از كجا برم ؟
- آخه راهمون دوره .
- مثلا كجاست ؟ ته دنيا ؟
پوزخند زدم و گفتم :
- نه ته دنيا كه نيست . ولي همون نزديكاشه . به اونجا برسي يعني رسيدي ته دنيا . هيچي هم واسه از دست دادن نداري ديگه .
- دلت پره ها !
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- نه نيست !
بعد آدرس و بهش گفتم . اصلا به اين چه كه تو و امثال تو دارن كجا زندگي ميكنن يا چه حسي دارن ! اين به محض اينكه تورو برسونه ميره تو قصر طلايي خودش ميخوابه . پوفي كردم و ساكت شدم . دوباره گفت :
- حالا چرا انقدر از خودت بيزاري ؟
برگشتم طرفش اين يارو چي ميگفت ؟ گفتم :
- من ؟ واس چي بايد از خودم بيزار باشم ؟
- خودت و قايم ميكني . پشت بلبل خودت و زنداني كردي انگار ميترسي خود واقعيت و نشون همه بدي . چرا ؟
با گنگي نگاش كردم و گفتم :
- خيلي آبگوشت به بالا حرف ميزنين . يه چيزي بگين مام بفهميم !
خندش و خورد و گفت :
- ببين تو به همه خودت و بلبل معرفي ميكني درسته ؟
سرم و آروم تكون دادم دوباره گفت :
- خوب در واقع اسم تو اصلا بلبل نيست . بعد همه ي رفتارات حرف زدنت حتي دوستاتم پسرونن . خوب من منظورم اينه كه چرا چيزي كه هستي رو نشون كسي نميدي ؟ چرا رفتي تو جلد بلبل ؟ مگه خودت چته ؟
به من من افتادم . خوب باس چي ميگفتم ؟ وقتي سكوتم طولاني شد دوباره گفت :
- خودت دوست نداري بلبل نباشي ؟ مثلا سرمه باشي ؟
اخمام و تو هم كردم هر بار اسم سرمه رو ميشنيدم عصباني ميشدم . عصباني كه نه يه حس بدي بود . دلم نميخواست كسي به اين اسم من و بشناسه . گفتم :
- نه من از همين كه هستم راضيم .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- ميل خودته . ولي اگه هر كسي جاي خودش باشه بهتره . چرا يكي بايد به چيزي كه نيست تظاهر كنه ؟
صورتم و به سمت شيشه گرفتم و گفتم :
- من تظاهر نميكنم هميني كه هستم و نشون ميدم .
- باشه وقتي خودت نميخواي منم چيزي نميگم .
كل مسير به سكوت گذشت . حرفاش تو سرم چرخ ميزد ولي سريع پسشون ميزدم . بالاخره نزديكاي مغازه ي ممد آقا رسيديم . دلم نميخواست بفهمه كه توي مغازه زندگي ميكنم پس جلوتر بهش گفتم :
- دستتون درست مارو همين جاها بندازين پايين . ديگه از اين جا به بعد ماشين رو نيست .
سرعت ماشين و كم كرد و گفت :
- چرا اونجا راه هست كه . از اونجا ميرم .
دستپاچه گفتم :
- نه جلوتر راه بسته ميشه . تا همين جام شرمندمون كردين . پياده ميشيم همين جاها .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- نكنه ميترسي خونتون و ياد بگيرم ؟
نفسم و دادم بيرون و گفتم :
- نه ولي راحت ترم كه خودم برم .
مثل آدماي مشكوك گفت :
- من كه تا اينجا اومدم . دوست دارم اين 4 قدمم خودم برسونمت .
هيچي نگفتم با عصبانيت تكيه زدم به صندلي و تو دلم گفتم " به درك "
ماشينش و حركت داد روبه روي مغازه ي ممد آقا گفتم نگه داره . اونم نگاهي به اطراف انداخت و گفت :
- خونتون كدومه ؟
يكي نبود بگه آخه تو مُفَتِشي ؟ رات و بگير برو ديگه . ولي اين و بهش نگفتم با خجالت اشاره اي به مغازه ي ممد آقا كردم و گفتم :
- خونه نيست توي اين مغازه ميخوابم .
با تعجب نگاهي به مغازه كرد و گفت :
- مثل اينكه اينجا واقعا ته دنياست !
پوزخند زدم و گفتم :
- مرسي كه رسوندينم . زت زياد .
سري تكون داد منم به سمت مغازه رفتم . اكبر از توي مغازه خيره خيره داشت نگام ميكرد . هيراد سريع دور زد و از اونجا دور شد . وارد مغازه شدم و گفتم :
- سلام واس چي هنوز نرفتي ؟
اكبر عين اين مات ماتيا گفت :
- اين آقا خوشتيپه كي بود ؟
خندم گرفت گفتم :
- تو تيپش و از كجا ديدي ؟
- همين كه سوار اين ماشينه بود پس حتما خوش تيپم هست ديگه !
- رييسم بود .
اين و گفتم و به سمت دستشويي رفتم دوباره گفت :
- رييست بود سرويست كه نبود ! واسه چي تا اينجا آوردت ؟
دستام و شستم و برگشتم پيش اكبر گفتم :
- تو ايستگاه وايساده بودم اونم ديد اتوبوس نيومده دلش سوخت مارو رسوند . تو چرا نبستي بري ؟ 1 ساعت پيش باس ميرفتي .
اكبر با دلخوري نگام كرد و گفت :
- توام باس 1 ساعت پيش ميرسيدي . نگران شدم گفتم بيشتر بمونم تا بياي . ديگه نميدونستم با اين آقا با كلاسا ميري دَدَر !
اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- چه مرگته ؟ ميگم يارو دلش سوخت سوارم كرد . تا دير وقت داشتم اون دفتر لعنتي رو ميشستم .
پوفي كردم و گفتم :
- خيلي خوب برو ديگه .
- منظور بدي نداشتم . فقط نگران بودم .
نگاهي به صورتش كردم . چقدر چهرش معصوم و مهربون بود آروم تر شدم اخمام و باز كردم و گفتم :
- ميدونم . برو خونه بخواب . صبح خواب ميموني نميتوني بلند شي .
اكبر سري تكون داد خداحافظي كرد و رفت . چِفت و بَست مغازه رو زدم و لحاف تشكم و يه گوشه پهن كردم . خيلي خسته بودم ولي خواب به چشمام نمي اومد . هي سر جام غلت زدم نخير اثري از خواب نبود . دستام و زير سرم گذاشتم . دوباره ياد حرفاي هيراد افتادم . يعني واقعا از خودم بدم ميومد ؟ راست ميگفت مگه من چم بود كه خودم نبودم ؟ واقعا داشتم تظاهر ميكردم ؟ 20 سال اين مدلي بودم . ديگه واقعا نميدونستم دارم به چي تظاهر ميكنم . واقعا اين رفتارام تظاهر بود ؟ بعد اگه ميشدم سرمه تظاهر نبود ؟ من خو گرفته بودم اينجوري . ايني كه الان هستم درسته . تظاهر هم نيست . هيرادم هر چي گفته واس خودش گفته .
پتو رو با حرص روي سرم كشيدم و خوابيدم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل چهارم

اولين حقوقم و بالاخره از هيراد گرفتم . چه حس خوبي بود وقتي كه پاكت پولارو توي دستم ميگرفتم . ديگه اين يكي با زحمت خودم بود . كسي نميتونست بهم حرفي بزنه كه اين پولا حلال نيست . اوايل مرداد ماه بود و گرماي هوا اَمونم و بريده بود . حس ميكردم آتيش از آسمون ميباره !
توي آشپزخونه لم داده بودم و واسه حقوقم نقشه ميكشيدم . ولي اصلا دخل و خرجم با هم نميخوند . بيخيال از جام بلند شدم يه سيني چايي ريختم و از آشپزخونه رفتم بيرون . وقتي چايي سُها رو روي ميزش ميذاشتم ديدم يه كتاب دستشه و داره ميخونه گفتم :
- چي ميخوني ؟
نگاهم كرد و گفت :
- دارم زبان ميخونم . امروز امتحان دارم .
سري تكون دادم و داشتم ميرفتم كه گفت :
- بلبل .
برگشتم سمتش گفت :
- تو نميخواي درس خوندن و شروع كني ؟
ابروهام و انداختم بالا و گفتم :
- درس ؟
سري تكون داد و گفت :
- آره . حداقل ميتوني ديپلمت و بگيري .
- خوب بگيرم چي ميشه ؟
- خوب تو هنوز جووني . ميتوني درست و ادامه بدي بعد دانشگاه بري . كم كم مدركت و كه گرفتي ميتوني يه كاري واسه خودت پيدا كني كه بهتر از اين كار الانت باشه .
كتابش و بست و گفت :
- تو واقعا دوست داري تا آخرش چايي واسه كسي ببري ؟
- نه خوب دلم كه نميخواد ولي . . .
نذاشت حرفي بزنم گفت :
- سخته ؟ تو اگه اراده كني من همه جوره كمكت ميكنم .
دو دل شده بودم . حرفاش قشنگ بود ولي حوصله ي اين دردسرا رو نداشتم . راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم :
- حالا فكرام و ميكنم ببينم چي ميشه .
سُها دنبالم اومد و گفت :
- فكرام و ميكنم نداره . همين الان جواب ميخوام ازت . ببين اگه قبول كني ميتونيم براي شهريور غير حضوري مدرسه ثبت نامت كنيم . من باهات درسا رو كار ميكنم توام ميري امتحان ميدي . مرداد و وقت داري . باشه ؟
- نفست از جاي گرم در مياد ؟ مگه به اين آسونيه ؟ ميدوني چند وقته درس مَرس نخوندم ؟
- بلبل يه جوري حرف نزن كه فكر كنم خنگي ! كاري نداره كه . من بهت قول ميدم كه از پسش بر مياي . فقط بايد بخواي . گفتي تا چه سالي درس خوندي ؟
نفسي كشيدم و گفتم :
- دوم دبيرستان .
- چه رشته اي ؟
- انساني .
- هم رشته هم بوديم كه خوب پس حله . فقط بايد دنبال يه مدرسه ي بزرگسال بگرديم كه ثبت نامت كنيم . كتابم من دارم . نميخواد بخري . ميتونيم ساعتايي كه كار نداريم توي دفتر با هم درس بخونيم . قبوله ؟
قيافم و در هم كردم . اين دختر تو حرف زدن دست من و از پشت بسته بود گفتم :
- چي چي واسه خودت ميبري و ميدوزي . من وقت درس خوندن ندارم .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- يعني چي وقت نداري ؟ نصف روز ميبينم كه بيكار توي آشپزخونه ميشيني . ساعت 7 هم كه از اينجا ميري . تا برسي خونه ميشه 8 . خوب از 8 ميتوني بخوني تا 10 - 11 . خيلي وقت داري بلبل فقط بايد يكم تلاش كني . حيفه باور كن . تو با اين سن كم از الان اين كارارو بكني . پس حله ؟
- شست و شو مغزيمون دادي ديگه . حله .
كف دستش و آورد بالا و دستامون و محكم به هم كوبيديم . خنديد و رفت سمت ميزش . خودش تو دانشگاه روانشناسي ميخوند . البته ميگفت نميدونم پيام نوره يا يه همچين چيزي انگار كلاس به خصوصي واسشون تشكيل نميشد واسه همين با كارش تداخل نداشت . حالا ميخواست مارو هم راهي دانشگاه كنه ! يه ذره اميدوار شدم . شايد اصلا اين چيزايي كه سُها ميگفت نميشد . شايد نميتونستم مدركي بگيرم ولي بالاخره ميشد يه قدمي برداشت كه ! يعني ميشد زندگيم از اين رو به اون رو بشه ؟
****
- چرا امروز انقدر دير كردي ؟
- چطور ؟ من كه بهشون خبر داده بودم .
- به اونا آره به من كه نداده بودي . كجا بودي حالا ؟
همونجوري كه كيفش و روي ميز ميذاشت گفت :
- رفته بودم يه پرس و جو در مورد مدرسه هاي بزرگسال بكنم . گفتن مداركت و ببري تا ثبت نامت كنن . تا آخر هفته هم بيشتر وقت نداري . يه مدرسه همين نزديكا واست پيدا كردم .
دلهره گرفتم گفتم :
- چه زود !
- چندان زودم نيست .
- آخه ما تازه حرفش و زده بوديم .
- خوب حالا بده زودتر عملي شده ؟
- نه ولي خوب اگه نشه چي ؟
- چي نشه ؟ كاري نداره من كمكت ميكنم انقدر نا اميد نباش .
سعي كردم نباشم . حرفاي سُها دلگرمم ميكرد . قبول كردم . از فرداي اون روز سُها كتاباش و واسم آورد و در مورد هر كدوم يه توضيح كلي بهم داد قرار بود 4 شنبه ظهر برم واسه ثبت نام مدرسه . دلشوره داشتم . براي اولين بار ميخواستم يه قدم بزرگ بردارم . چيزي كه با روزمرگي زندگيم فرق داشت . شايد ميتونست بهم كمك كنه از اين وضعيت در بيام .
****
حدود ساعت 12 بود بايد تا 2 ميرفتم واسه ي ثبت نام . به سمت اتاق هيراد رفتم تقه اي به در زدم صداي بفرماييدش اومد . در و باز كردم و رفتم داخل يه لحظه سرش و از روي برگه هاش بلند كرد و بعد با ديدنم دوباره سرش و انداخت پايين و گفت :
- كاري داشتي بلبل ؟
- بله با اجازتون يه مرخصي 2 - 3 ساعته ميخواستم .
- براي چي ؟
- جايي كار دارم .
همينجوري كه سرش پايين بود گفت :
- كجا ؟
دلم نميخواست چيزي بفهمه . بعدا اگه نميتونستم قبول شم واسم اُفت داشت ميگفت طرف خنگه ! گفتم :
- يه كاري پيش اومده .
سرش و از روي برگه ها بلند كرد و گفت :
- خيلي واجبه ؟
فقط سرم و تكون دادم . خدا خدا ميكردم كه نپرسه چه كاري دارم كه انقدر مهمه . گفت :
- خيلي خوب ميتوني بري . كي ميخواي بري ؟
خوشحال شدم گفتم :
- حدود ساعت 1 ميرم .
- باشه ميتوني بري .
- مرسي .
از اتاقش اومدم بيرون . به خير گذشته بود ! سريع رفتم كنار ميز سُها و گفتم :
- آدرس اين مدرسه رو به من بده .
- مرخصي گرفتي ؟
- آره فقط بهش نگفتم ميخوام كجا برم توام از دهنت يه وقت نپره ها . باشه ؟
سرش و تكون داد و گفت :
- باشه خيالت راحت من هيچي بهش نميگم .
بعد آدرس و روي يه كاغذ برام نوشت و به دستم داد . حدوداي ساعت 1 از در دفتر زدم بيرون . توي كل مسير با خودم فكر ميكردم ترس نداشت كه ! حداقل حافظم كه خوبه ميتونستم همه ي درسارو حفظ كنم . من از پسش بر ميام .
يهو ياد هيراد افتادم تو دلم گفتم " اين با همه ي حواس پرتياش شده وكيل اونوقت من از پس 4 تا درس بر نميام ؟ "
لبخندي روي لبم نشست و قوي تر از قبل پيش رفتم .
كارم توي مدرسه زياد طول نكشيد سريع ثبت نام كردم و برگشتم سمت شركت . قرار بود هفته ي آخر مرداد بهم برنامم و بدن تا ببينم امتحانام كي هست . خوشحال رسيدم دفتر . سُها با ديدنم گفت :
- چي شد ثبت نام كردي ؟
- آره .
خنديد و گفت :
- چيه كبكت خروس ميخونه ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- هيچي . الكي حس خوبي دارم .
- تو موفق ميشي من ميدونم .
- نوكريم .
از سُها جدا شدم و به كارام رسيدم .
****
بالاخره درس خوندن و شروع كردم . سُها خيلي كمكم ميكرد . وقتي تو دفتر بيكار بودم مدام كتابم جلوم باز بود . البته واسم سخت بود بعد از اين همه مدت كه پشتم باد خورده بود دوباره بشينم سر درس و مشق ولي وقتي ميديدم سُها از من هيجان زده تره از خودم و تنبلي هام خجالت ميكشيدم و منم پا به پاش جلو ميرفتم . هنوزم نذاشته بودم هيراد و فريد از درس خوندنم بويي ببرن . البته كنجكاو شده بودن . آخه هر بار كه ميومدن تو آشپزخونه سريع كتابارو جمع ميكردم و باعث ميشد شك كنن كه چي و قايم ميكنم . يا وقتي با سُها حرف ميزديم با اومدنشون يهو حرفمون و قطع ميكرديم . هيراد ميتونست جلوي خودش و بگيره و چيزي نپرسه ولي فريد طاقت نمي آورد و با لودگي سعي ميكرد از زير زبونمون حرف بيرون بكشه ولي وقتي چيزي دستگيرش نميشد سرخورده از كنارمون رد ميشد .
تا آخر مرداد همش سرم تو كتاب بود . اصلا از دور و اطرافم خبر نداشتم . بيشتر وقتم با سُها بودم . حتي ديگه با هيرادم الكي بگو مگو نميكردم . البته اونم سر به زير تر شده بود . يه جورايي آروم تر بود .
با شروع شدن دوستي من و سُها ديگه كمتر اكبر و حسن و بقيه رو ميديدم . يه جوري اخلاقش و رفتارش جذبم ميكرد . البته حسن و اكبرم با دنيا عوض نميكردم ولي خوب سُها هم دوست خوبي شده بود برام . بعضي وقتا صداي بچه ها در ميومد كه چرا مثل قبل باهاشون نميپِلِكَم . از يه طرف درس و از يه طرفم كار وقتي برام نميذاشت . حتي جمعه ها هم كه خونه بودم بازم مشغول درس بودم . سُها تشويقم ميكرد و من روز به روز بيشتر درس ميخوندم .
شهريور رسيد . روز اولي كه ميخواستم برم امتحان بدم سُها با ديدنم گفت :
- تو با اين لباسا ميخواي بري امتحان بدي ؟
نگاهي به خودم كردم و گفتم :
- آره مگه چيه ؟
- اينجوري با كلاه و اين تيپ پسرونه كه رات نميدن .
نگاهش كردم و گفتم :
- يعني چي ؟ باس چجوري برم ؟
- بايد مقنعه سرت كني .
اخمام تو هم رفت گفتم :
- اصلا امتحان نميدم .
- ميل خودته ولي انقدر سخته كه 2 ساعت مقنعه رو تحمل كني ؟!
- آره سخته . يكي مارو تو اون هيبت ببينه چه فكري پيش خودش ميكنه ؟
- كي ميخواد ببينتت ؟ اصلا ديد اونا مهمه يا آينده ي تو ؟
- نچ نميخوام .
- بلبل لج نكن با خودت . چيزي نميشه كه تا از در مدرسه اومدي بيرون تيپ و قيافت و عوض كن .
دلم نميخواست لباساي دخترونه بپوشم و برم . ولي از يه طرفم كلي واسه امتحانا درس خونده بودم . دلم ميسوخت اگه نميرفتم . با شك گفتم :
- خوب حالا باس چي بپوشم ؟ لباس از كجا بيارم ؟
سُها خوشحال شد از زير ميزش يه كيسه رو بيرون كشيد و به سمتم گرفت گفت :
- اينارو واست آوردم كه بپوشي . ميدونستم خودت حواست به اين چيزا نيست .
- پس نقشه هات و خودت ريختي .
خنديد و گفت :
- بده به نفعت كار كردم ؟
كيسه رو با خجالت ازش گرفتم حس خوبي نداشتم . همينجوري كه كيسه رو تو دستم فشار ميدادم گفتم :
- خيلي خوب من رفتم .
داشتم به سمت در ميرفتم كه گفت :
- وايسا ببينم بلدي مقنعه سرت كني ؟
- ياد ميگيرم .
سُها از در رفتن من خندش گرفته بود گفت :
- وايسا بلبل به خدا اين لباسا نميخورتت . بيا بپوش الان ببين توش اصلا راحتي يا نه . اينا لباساي خودمه . حدس زدم هم سايز باشيم ولي يه بار بپوشيش ضرر نداره .
- نميخواد ميرم تو مدرسه تنم ميكنم .
داشتم دوباره ميرفتم كه گوشه ي پيرهنم و كشيد و گفت :
- بيا نميخورمت به خدا . يه دقيقه بپوش ببينم چجوري ميشي .
بالاخره انقدر گفت و گفت كه قبول كردم . با هم رفتيم گوشه ي آشپزخونه يه مانتوي مشكي رنگ واسم آورده بود با مقنعه ي مشكي . با اكراه مانتو رو تنم كردم و بعد نوبت به مقنعه رسيد . هي با خودم كلنجار رفتم ولي آخرم نشد كه بشه . سُها ازم مقنعه رو گرفت و تا زد داد دستم همونجوري كه داده بود دستم سرم كردم . احساس بدي داشتم . سُها نگاهم كرد و گفت :
- واي بلبل چقدر بهت مقنعه مياد عين اين دختر كوچولو ها شدي كه ميخوان برن مدرسه .
دستم رفت مقنعه و گفتم :
- خيلي خوب پس ديدي كه اندازمه .
- حالا درش بيار .
سريع مقنعه رو در آوردم و چپوندمش تو كيسه . توي يه چشم به هم زدن از كنار سُها رد شدم و خودم و رسوندم به خيابون . حس خوبي نداشتم . كاش شناسنامم پسرونه بود حداقل انقدر دَنگ و فَنگ نداشتم ديگه . كل مسير داشتم به اين فكر ميكردم كه چجوري دووم بيارم با اين مقنعه ي كذايي . باز خدارو شكر كسي اينجا مارو نميشناخت . وقتي به مدرسه رسيدم سريع لباسام و عوض كردم . حتي يه نيم نگاهم به خودم نكرده بودم ببينم واقعا با اين هيبت چه شكلي ميشم . انقدر سرم و انداخته بودم پايين كه اگه يكي جلوم سبز ميشد با كله ميرفتم تو شكمش . ميخواستم خودم و از ديد همه قايم كنم . واسه اونا جاي تعجب داشت كه چرا عين ديوونه ها سرم و انقدر پايين انداخته بودم و واسه خودمم تعجب داشت كه چجوري راضي شده بودم به حرفاي سُها گوش بدم .
امتحاناي اول و دومم و با نگراني گذروندم ولي از امتحان سوم حس و حالم بهتر شده بود و كمتر نگران بودم . وقتي كه براي امتحان ميرفتم و زناي مسن و ميديدم يا اينكه ميديدم يه عده بچه و شوهر دارن ولي بازم اومدن امتحان بدن يه لحظه از خودم خجالت ميكشيدم . اينا با اين همه مشغله بازم بيخيال درس نشدن اونوقت من چجوري ميتونستم بشينم و دست رو دست بذارم و كاري واسه آيندم نكنم ؟ تقريبا تا اواسط شهريور درگير امتحانا بودم . ولي وقتي تموم شدن يه نفس راحت كشيدم . يه مدت استراحت كردم . حس ميكردم فِسِّ مُخَم در اومده . به قول سُها ميگفت وقتي كارنامت و بگيري و ببيني همه ي درسارو قبول شدي خستگي از تنت در ميره .
آخر شهريور بود كه با ترس و لرز رفتم تا كارنامم و بگيرم . چند بار هي رفتم و دوباره پشيمون شدم . ميترسيدم قبول نشده باشم . خودم به درك سُها و زحمتاش و بگو . ولي بالاخره ترس و گذاشتم كنار و رفتم جلو . اسمم و گفتم از بين يه عالمه كارنامه مال من و به طرفم گرفت . اول جرات نگاه كردن بهش و نداشتم . سريع گرفتم و از اونجا دور شدم . توي خيابون همينجوري كه كارنامه دستم بود تند تند راه ميرفتم بالاخره رسيدم به يه كوچه ي خلوت تكيه زدم به ديوار و كارنامم و باز كردم . وقتي نمره هاي قبولي رو ديدم ميخواستم از خوشحالي داد بزنم . نميدونم شايدم زدم ! انقدر خوشحال بودم كه اصلا متوجه دور و اطرافم نبودم . فقط ميخواستم سريع اين خبر و به سُها هم بدم . نمره هام تعريفي نداشت ولي مهم اين بود كه بالاي 10 بود . سراسيمه خودم و رسوندم به دفتر . از جلوي عمو رحيم سريع رد شدم كه گفت :
- چه خبرته عمو ؟ آروم تر ميخوري زمين .
همينطوري كه ميدويدم گفتم :
- عمو خوشحالم .
خنديد و گفت :
- هميشه خوشحال باشي عمو .
جوابي ندادم پله هارو دو تا يكي رفتم بالا وقتي رسيدم به دفتر ديدم دو نفر روي مبلايي كه رو به روي سُها بود نشسته بودن خودم و كنترل كردم و رفتم تو سُها با ديدنم از جاش بلند شد و اومد طرفم گفت :
- چي شد ؟
صداي سُها دوباره خوشحاليم و يادم انداخت كارنامه رو جلوش گرفتم و آروم گفتم :
- قبول شدم .
سُها چشماش برق ميزد يه لحظه از خوشحالي جيغ كشيد كه باعث شد اون دو نفر كه تو سالن بودن چپ چپ نگاهمون كنن . دستم و گذاشتم رو دهنش و گفتم :
- چته ؟ آروم تر آبرومون و قاطي حيثيتمون كردي .
سها خنديد و گفت :
- واي بلبل خيلي خوشحالم .
- ما اينيم ديگه . از اولم ميدونستم قبولم .
- آره جون خودت امتحان اولت و كه ميخواستي بدي رنگت عين گچ ديوار شده بود .
خنديدم و چيزي نگفتم سُها گفت :
- پس شيرينيت كو ؟
- موقع رفتن ميخرم ميدم كوفت كني .
- نه الان برو بخر .
- نميخوام هيراد و فريد بفهمن .
- لوس نشو ديگه قبول شدي . افتخارم داره نبايد قايم كني الكي . بدو برو كه هيچ بهونه اي رو قبول نميكنم .
انقدر خوشحال بودم كه حاضر بودم هر كاري رو بكنم . رفتم از نزديكترين قنادي شيريني خريدم و برگشتم دفتر .
سريع چايي دم كردم و شيرينيهارو گذاشتم روي ميز تو آشپزخونه رفتم پيش سُها و گفتم :
- كسي تو اتاقاشونه ؟
- نه تنهان .
- پس صداشون كن بيان شيريني بخورن .
سُها از جاش بلند شد و به سمت اتاقا رفت منم برگشتم تو آشپزخونه مشغول چايي ريختن بودم كه ُها با فريد و هيراد وارد آشپزخونه شدن . فريد با ديدن شيرينياي روي ميز گفت :
- شيرينيا به چه مناسبته ؟
سُها خنديد و گفت :
- بلبل خودت بگو .
خنديدم . نگاهم به صورت منتظر فريد و نگاه خشك هيراد افتاد چايي هارو روي ميز گذاشتم و گفتم :
- چند وقتيه كه درس خوندن و دوباره شروع كردم اين شيرينيم واس خاطر قبوليمه .
فريد خوشحال گفت :
- واي چقدر كار خوبي كردين . تبريك ميگم بهتون . اميدوارم همينجوري هر روز موفق تر باشين . اين شيريني واقعا خوردن داره .
زير لب مرسي گفتم هيرادم معلوم بود شوكه شده با حرفم ولي سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- بالاخره يه تصميم درست واسه زندگيت گرفتي . خوبه . پشتكارت قابل تحسينه .
از اونم تشكر كردم . با اينكه يكم خشك حرف زده بود ولي امروز خوشحال بودم و نميتونست ناراحتم كنه .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فريد همونجوري كه شيريني ميخورد گفت :
- خوب قصد دارين كنكورم بدين ؟
سُها به جاي من جواب داد :
- الان كه زوده تازه بايد ترم دوم سال سوم و پاس كنه بعد هم پيش دانشگاهي . ولي حتما شركت ميكنه مگه نه بلبل ؟
فقط سرم و تكون دادم دوباره فريد گفت :
- واقعا پشتكارتون قابل تحسينه من براتون آرزوي موفقيت ميكنم . اگه كمكي از دستمون بر بياد دريغ نميكنيم .
بعد به هيراد گفت :
- مگه نه هيراد ؟
هيراد سري تكون داد و گفت :
- حتما چرا كه نه .
دوباره تشكر كردم . بعد از اينكه شيرينياشون و خوردن از آشپزخونه رفتن بيرون و هر كي مشغول كار خودش شد .
طبق معمول هميشه ساعت 7 دفتر و بستيم و هر كسي راهي شد سمت خونش . سُها دوباره با فريد رفت حس ميكردم يه چيزايي داره بينشون اتفاق ميفته نگاهاي سُها هم به فريد فرق كرده بود ديگه آقاي صارمي جاش و داده بود به آقا فريد ! برام كاراي فريد و سُها گنگ بود تا حالا كسي دور و ورم نبود كه اينجوري باشه . يه شهرام لاته بود كه خيلي دور و ور دخترا ميپلكيد كه اونم اينجوري نبود . اينا انگار با هم رودروايسي داشتن . ولي كاراي فريد برام جالب بود . از هر فرصتي استفاده ميكرد تا با سُها حرف بزنه . مدام دور و اطرافش بود تا ببينه چي دوست داره . بعضي روزا براش ناهار ميگرفت . حتي ميديدم كه بعضي وقتا سوار ماشين فريد كه ميشد در ماشين و براش باز ميكرد .
يه جور احترام بهش ميذاشت كه بعضي وقتا حسوديم ميشد . ولي به خودم ميگفتم كه سُها واقعه حقشه يكي اينجوري باهاش رفتار كنه . دختر خوبي بود . ولي چرا تا حالا يكي با من اينجوري رفتار نكرده بود ؟ سرم و تكون دادم تا اين فكرا از سرم بره بيرون . چرا به اين چيزاي الكي فكر ميكردم ؟
به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم . زود برسم خونه كه دارم از خستگي وا ميرم . ماشين هيراد از كنارم با سرعت رد شد و رفت . يه لحظه دلم گرفت " چيه نكنه منتظر بودي دوباره بهت خوش خدمتي كنه و وايسه ؟ نكنه دوست داري تا دم مغازه هم ببرتت ؟ " سرم و با افسوس واسه خودم تكون دادم . چه خيالاي باطلي !
سوار اتوبوس شدم . مغزم از كار افتاده بود از بس اطرافم اتفاقايي ميفتاد كه من هيچي ازشون نميدونستم حتي سررشته هم نداشتم در موردشون .
بسه بلبل . چشمات و ببند و تو اين فاصله يه چرت بزن .
****
- بفرماييد سُها خانوم اين خدمت شما .
سُها با تعجب به فريد كه خرس عروسكي دستش بود نگاه كرد و گفت :
- اين به چه مناسبتيه ؟
فريد لبخند محجوبي زد و سرش و انداخت پايين گفت :
- ديشب خودتون گفتين از اين عروسك خوشتون اومده .
سُها با دستپاچگي گفت :
- خوشم اومده ولي منظورم اين نبود كه شما برام بخرينش .
- خواهش ميكنم بگيرين . اگه نگيرين ناراحت ميشم .
- آخه . . .
- نه نيارين ديگه . قابل شمارو نداره .
سُها با خجالت عروسك و ازش گرفت و تشكر كرد فريد هم خوشحال مسير اتاقش و در پيش گرفت . هيرادم سري به نشونه ي تاسف واسه فريد تكون داد و كيف به دست به سمت اتاقش رفت . منم همينجوري مات مونده بودم . رفتم كنار سُها و گفتم :
- جريان چي بود ؟
- هيچي ديشب كه داشتيم ميرفتيم خونه سر راه يه دست فروشه كنار خيابون بود كه اين خرسه دستش بود منم ناخود آگاه گفتم چقدر قشنگه . فريد ماشين و نگه داشت ميخواست بخره من نذاشتم . انگار امروز رفته ازش خريده .
عروسك و با ذوق توي بغلش گرفت . حسوديم شد . حسودي كه نه حس خوبي نداشتم . گفتم :
- مگه تو بچه اي كه عروسك واست گرفته ؟
- خوب مهم اينه كه فهميده من دوست دارم و برام خريده كارش واسم خيلي ارزش داشت .
نيشخندي زدم و گفتم :
- من كار دارم ميرم به كارام برسم توام به عروسك بازيت برس .
- بي سليقه .
از كنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . يه چيزي انگار تو گلوم گير كرده بود . واقعا حسوديم شده بود ؟ اونم به سُها ؟ اون كه انقدر بهم كمك كرده بود . بس كن بلبل همش يه عروسك بود . " خوب اگه فقط يه عروسك بود چرا كسي به من از اينا نداده تا حالا ؟ " اصلا مگه من بچم ؟ عروسك بازي كار دختراست ! با اين حرف به خودم دلداري دادم . ولي خودم فهميده بودم يه مرگيم هست . احساس ميكردم يه چيزي تو زندگيم كمه .
روي صندلي نشسته بودم و كتاب جلوم باز بود ولي اصلا توجهي بهش نداشتم . به يه نقطه روي ديوار زل زده بودم و فكر ميكردم . چرا نميخواستم سُرمه باشم ؟ 20 سال بلبل بودم وضع زندگيم اين بود حالا چند سال اگه سُرمه ميشدم چه اتفاقي واسم ميفتاد ؟ " خاك تو سرت بلبل ميخواي يه دختر باشي ؟ ميخواي انقدر ضعيف باشي كه هر كي به خودش اجازه ي هر كاري رو بده ؟ " آخه مگه همه ي دخترا ضعيفن ؟ چرا نميشد اولين دختري باشم كه خيلي قويه و تا اينجا از پس خودش و زندگيش بر اومده ؟
يهو ديدم دستي جلوي صورتم تكون ميخوره يهو خوف كردم از روي صندلي بلند شدم ديدم هيراده گفتم :
- چقدر ساكت مياين تو !
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- ساكت ميام تو ؟! 1 ساعته دارم صدات ميكنم معلوم نيست كجايي .
-امرتون ؟
- يه مهمون قراره واسم بياد . خيلي پيشش رو دروايسي دارم . وقتي اومد 5 دقيقه بعدش برامون قهوه بيار باشه ؟
- باشه .
قبل از اينكه بره نگاهي به سر و وضعم كرد كه خوشم نيومد با اخم گفتم :
- چيز ديگه اي ميخواين ؟
يكم فكر كرد انگار دودل بود كه حرفي رو بزنه يا نزنه دوباره گفتم :
- چيزي شده ؟
نگاهم كرد و گفت :
- قهوه هارو آماده كن بده خانوم مقدمي بياره تو اتاقم .
پشتش و بهم كرد و داشت ميرفت كه گفتم :
- كار خانوم مقدمي يه چيز ديگست ! چرا من نبايد بيارم ؟
برگشت سمتم و نگاهي تو چشمام كرد گفت :
- سر و وضعت مناسب نيست . اون كلاه مسخره اي هم كه رو سرته بدترش كرده . خانوم مقدمي بياره بهتره گفتم كه مهمونم خيلي مهمه .
اين و گفت و رفت . يه لحظه وا رفتم . خواستم برم يقش و بگيرم و انقدر بزنمش تا جون بده . ولي روي صندلي افتادم . گلوم بيشتر فشرده ميشد . حس ميكردم ديگه حرفم نميتونم بزنم . اون از صبح اينم از الان .
بلبل تو قوي بودي . چته ؟ الان نشستي اينجا واسه خودت زانوي غم بغل گرفتي ؟ بايد حالش و بگيري . " خفه كار كن بابا ! نميخوام الان قوي باشم . ميخوام تو خودم باشم . "
صداي تو سرم قطع شده بود . حقيقت و گفته بود . دوباره نگاهم به سر و وضعم افتاد . واقعا تيريپم واسه كار توي يه شركت مُند بالا اونم شمال شهر اصلا مناسب نبود .
مهمون هيراد رسيد . قهوه هارو ريختم و توي سيني گذاشتم بعد سيني رو به دست سُها دادم تا ببره تو اتاق هيراد . سُها با تعجب گفت :
- چرا خودت نميبريش ؟
لبخند محزوني زدم و گفتم :
- خودشون خواستن تو ببري . من بي تقصيرم .
سُها از همه جا بي خبر سيني رو برداشت و برد . دوباره روي صندلي ولو شدم و به كتاب رو به روم زل زدم .
سُها برگشت يه نگاه به قيافه ي آويزون من كرد و گفت :
- چيزي شده بلبل ؟ از صبح تو خودتي .
- نه بابا واس چي چيزي بشه ؟ خيليم رو فُرمَم !
- تو گفتي منم باور كردم . باشه نگو . ولي هر وقت دوست داشتي بهم بگي مطمئن باش من گوش شنواي خوبيم واسه حرفات .
سري تكون دادم و سُها رفت . دلم ميخواست فرياد بزنم . ولي الان نه . هنوز ظرفيتم تكميل نشده بود من بدتر از اينارو پشت سرم گذاشته بودم . نبايد با 4 تا كلمه وا ميدادم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group