هميشه يكي هست - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
به سمت اتاقم تقريبا دويدم .
پشت در اتاق رو زمين نشستم . يه جوري هول كرده بودم كه انگار 20 تا گرگ دنبالم بودن و ميخواستن تيكه پارم كنن . خوب بابا چته ! همش يه چادر سرت انداختن چرا هول ورت داشته ؟
خودمم نميفهميدم چم شده !
انقدر موندم تو خونه پاك قاطي كردم . لباسام و عوض كردم و از خونه زدم بيرون . حداقل كاري كه الان ميشد كرد خريد بود !

فصل سوم

- شهرام امروز ولي شده !
- من به گور پدر پدرمم خنديدم . پولم كجا بود !
حسن يه دونه زد پس كلش و گفت :
- دِ شرط و باختي باس ولي شي ديگه .
- من از اولشم گفته بودم اون دختره عمرا بهم پا نميده !
اكبر دستش و بلند كرد و گفت :
- ببين من حسن نيستم آروم بزنما ! يه جوري ميزنم پس كلت كه دو دور سرت بخوره به ميز بياد بالا !
شهرام دستش و گرفت بالا و گفت :
- خيلي خوب بابا شوماها چرا امروز اينجوري شدين ؟ هر چي ميخورين سفارش بدين خرجش پاي من .
حسن دستاش و به هم زد و گفت :
- آها اين شد يه حرفي . بچه ها سفارش بدين .
هر كي يه غذايي سفارش داد حسن رو به من گفت :
- چته بلبل ؟ تو لَبي ؟
نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم :
- هيچي طوريم ني .
- از قيافت معلومه ! بنال ديگه .
سرم و آوردم بالا تك تكشون منتظر بودن حرف بزنم آروم گفتم :
- پولام داره تموم ميشه . كارم گير نياوردم .
حسن گفت :
- رفتي پَلو ممد آقا ؟
- آره بابا خيلي وقت پيشا رفتم . شنيدم همين چند روز پيش يه وردست پيدا كرده .
- خو چرا انقدر دست دست كردي ؟
- بابا چيزي نميداد همش ميخواست 100 تومن بده .
صدام و آوردم پايين و گفتم :
- من با جيب بري بيشتر از اينا در مي آوردم .
اكبر گفت :
- خو دوباره برو پيش مهدي .
- نچ ديگه جواب نميده .
حسن گفت :
- مگه دُكي نگفت واست كار جور ميكنه ؟ پس كو ؟
نگاهش كردم و گفتم :
- اِي بابا مادر مرده بهم خونه داده ديگه نميتونم برم چاقو بذارم زير گلوش كه كار من چي شد ! حقيقتش روم نميشه .
شهرام خنديد و گفت :
- ببين تورو خدا كي حرف از كم رويي ميزنه .
بدجور نيگاش كردم خودش و جمع و جور كرد و هيچي نگفت . همه يهو ساكت شدن حسن گفت :
- امشب برو با حاجي حرف بزن . اين كه نشد آخه .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- بيخيل يه كاريش ميكنم .
بعد بلند داد زدم :
- جعفر آقا چي شد اين كباباي ما ؟ اين اكبر الان مارو ميخوره جا كباب !
اكبر از اون طرف ميز دستش و دراز كرد تا من و بزنه ولي حسن دستش و گرفت . جعفر آقا صاب كبابي محلمون بود . بعضي وقتا با بچه ها دَنگي دُنگي ميومديم پيشش كباب ميزديم . اين دفعه هم از صدقه سري بي عرضگي شهرام بود كه اومده بوديم يه صفايي به شيكمامون بديم . آخه چند روز پيش به قول خودش يكي از دافاي محل و زير نظر گرفته بود . فاز اعتماد به نفس كاذب گرفته بودش كه دختره خاطر خواهش شده مام كه سواستفاده گر شرط بستيم اگه بهش پا داد كه ما بهش سور ميديم اگرم كه نداد باس همه رو مهمون كنه . حالا هم خيط شده بود و بايد ولي ميشد .
بعد از اينكه يه دل سير كباب خورديم هر كي به طرف خونه ي خودش راهي شد .
توي كل مسير داشتم به بخت و اقبال خوابيده ي خودم فحش ميدادم . قريب 3 ماه بود كه از اومدنم به خونه حاجي ميگذشت . جيب بري رو كه كنار گذاشته بودم هيچ همه ي پولاي پس اندازمم خرج كرده بودم . نه كاري برام پيدا شده بود نه كسي پول و پله اي بهم كمك كرده بود . مثل كسي بودم كه افتاده تو لجنزار داره دست و پا ميزنه ! اَي دُكي چي بگم آخه بهت ! نميشه نفرينت كنم كه دور از معرفته . خونه ي مفت و مجاني بهم دادي هر چي باشه .
يه سنگ روي زمين بود با نوك پا شوتش كردم يكم رفت جلو . خوشم اومد دوباره رفتم سمتش و شوتش كردم . تا دم خونه داشتم با سنگه صفا ميكردم كه يهو با مخ رفتم تو دل يكي . سرم و بلند كردم تا 4 تا ليچار بار طرف كنم كه ديدم حسينه اخمام و باز كردم و گفتم :
- آدم اينجوري وايميسته سر راه ؟
دوباره سرش و انداخت پايين و گفت :
- من كنار وايسادم كه شما سرتون پايين بود .
- خيلي خوب ما مقصر . خوبي شوما ؟ اوضاع كار و بار خوبه ؟
لبخند زد و گفت :
- اِي بدك نيست خدارو شكر .
يهو يه چيزي تو سرم جرقه زد دستم و تكيه دادم به ديوار و گفتم :
- ببينم . اوضاع بازار خوبه ؟ وردستي ؟ شاگردي ؟ چيزي نميخواين ؟
براي يه لحظه نگاهم كرد و گفت :
- چطور ؟ كسي كار ميخواد ؟
اشاره اي به خودم كردم و گفتم :
- واس خودم ميخوام .
- محيط بازار كه واسه شما مناسب نيست .
اَي بابا نشد يه بار ما با اين حرف بزنيم هي نگه فلان چيز صحيح نيست فلان چيز مناسب نيست . نخير آبي از ايشون گرم نميشد گفتم :
- خيلي خوب . فعلا .
كليد انداختم تو قفل و وارد خونه شدم . نگاهي به ساعت كردم 11 بود . چه عجب دوباره گير به ساعت برگشتنم نداده بود ! تقريبا هر شب كه برميگشتم خونه حسينم همون موقع برميگشت هميشه ي خدا هم يه مدلي باهام حرف ميزد كه شرمنده شم و از فرداش زود برم خونه ! توپ و تشراي اقدس افاقه نكرد حالا اين ميخواست با يه نگاه من و آدم كنه !

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
- پول راحت در آوردي حالا اين پولي كه راحت گير نمياد و بايد تلاش كني اذيتت ميكنه .
يه طاقه پارچه اي كه جلوش بود و برداشت تا توي قفسه بذاره عصبي گفتم :
- گفتين سر به راه شو شدم ديگه . هنوزم بايد گذشته رو بكوبين تو سرم ؟ خوب نمي صرفه ! از 9 صبح برم تا 9 شب اونوقت همش 100 تومن بذاره كف دستم ؟ آخه مگه گدام ؟
دُكي دو تا دستش و گذاشت روي ميز جلوش و گفت :
- فكر ميكني من از كجا به اينجا رسيدم ؟ منم يه شاگرد بزاز بودم ! كم كم خودم و بالا كشيدم . بابا 100 تومن كه خيلي خوبه من نصف اينم نميگرفتم .
- دِ آخه حاجي جون زمان شوما ارزوني بود با يه 10 تومني ميتونستي كلي چيز ميز بخري . الان با 10 تومن به ما آبنباتم نميدن . خود شما باشي با 100 تومن ميتوني زندگي كني ؟
- آخه بچه تو فرق داري . همش 1 نفر آدمي مگه چقدر خرج داري ؟ اجاره خونه هم كه نبايد بدي . حداقلش اينه كه كارت استرس و گير نداره .
- حرف شوما درست . ولي مگه تا كي ميتونم خونه شما مفت و مجاني زندگي كنم ؟ بالاخره كه بايد برم يه جا ديگه . خودتونم گفتين اينجا موقته و بايد فكر جا باشم . بيراه ميگم ؟ خوب هر جا هم برم خونه ي آخرش 100 فقط كرايشه ! حالا بگيم يه اتاق كلنگي درب و داغونم باشه .
- حالا فعلا پيش خودم هستي من كه نميذارم آواره ي خيابونا بشي . تو سعي كن رفتارت و درست كني اصلا اون اتاق تا آخرش مال تو .
- يعني هيچ جور نميشه يه كار ديگه واس ما پيدا كنين ؟
- توي اين كمبود كار همينم به زور پيدا كردم . تازه شانس آوردي شاگرد ممد آقا شهرستان دانشگاه قبول شد و مجبور شد كه بره وگرنه همينم نبود .
دو دل بودم . سرم و انداخته بودم پايين و داشتم شيش و بش ميكردم كه حاجي گفت :
- زود به من جواب بده يهو ديدي ممد آقا دوباره شاگرد جديد پيدا كردا . مردم تشنه ي كارن اونوقت تو خوشي زده زير دلت ميگي اين كار و نميخواي .
بد فكريم نبود . بالاخره از بيكاري كه بهتر بود . حالا فوقش يه مدت ميرفتم اينجا بعد يه كار بهتر گير مي آوردم . كار عاقلانش همينه .
****
1 ماهي ميشد كه در مغازه ممد آقا مشغول بودم . خودش كه از صبح تا شب نبود . يه جورايي كل مغازه دست خودم بود . شهرام ميگفت چجوري تونسته به يه جيب بر اعتماد كنه مغازش و بده دستش . ديگه نميدونست كه بلبل توبه كرده و سر به راه شده !
100 تومنم بدك نبود زندگيم ميچرخيد ولي چيزي تهش واسم نمي موند . دنبال كار بودم ولي به قول حاجي انگار قحطي كار اومده بود همه هم تشنه ي كار بودن .
امروزم كه از سر صبح هيچ كي نيومده بود چيزي بخره . خوب حق داشتن . پول خورد و خوراكم نداشتن مردم چه برسه به اينكه بيان لباس بخرن . دق كردم تو اين مغازه بس كه با كسي حرف نزدم . حالا گه گداري حسن و اكبر ميومدن پيشم ولي دو سه بار ممد آقا ديدشون چشم غره رفت كه يعني دور دوستات و قلم بگير ! واس همين اونام كمتر ميان . دلم لك زده بود واسه اينكه دور هم جمع شيم . البته اونا جمع ميشدن ولي من كه تا 9 شب اينجا بودم و بعدشم عين جنازه ميرفتم خونه و تخت گاز ميخوابيدم .
داشتم كركره ي مغازه رو ميكشيدم پايين كه يهو يكي دستش و گذاشت رو شونم يهو خوف كردم برگشتم ديدم حسن و اكبرن دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم :
- اين شوخي افغانيا چيه ميكنين ؟ زهرم تركيد !
اكبر خنديد و گفت :
- بد كرديم اومديم ببينيمت ؟
حسن گفت :
- بدجور شبا جات خاليه بلبل . نميشه زودتر در اينجا رو ببندي بياي اون وري ؟
قفل مغازه رو زدم و گفتم :
- نُچ راه نداره . چه خبر ؟
اكبر گفت :
- انگار مهدي و گرفتن .
يهو برگشتم سمتش و گفتم :
- جون من ؟ الان كجاست ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- چه ميدونم فقط سر ظهري خبر گرفتنش به گوشمون خورد .
- چقدري طول ميكشه آزادش كنن ؟
حسن گفت :
- چه ميدونيم مثل اينكه دُكي و چند تاي ديگه امروز رفتن ببينن كاري ميتونن واسش بكنن يا نه .
- عجب بخت برگشته ايه ها . فكر كنم بياد بيرون توبه كنه !
حسن نيشخند زد و گفت :
- پس هنوز مهدي رو نشناختي اين يه بچه پرروييه كه لنگه نداره .
- بيخيال حرف آدمارو بزنين . از بروبچ خودمون چه خبر؟
- شهرام دوباره عاشق شده .
همه زديم زير خنده . توي هر ماه شهرام كمِ كم 2 - 3 بار عاشق ميشد . ولي زياد دووم نداشت . كلا واسه ما عادي شده بود كاراش .
تا دم خونه همرام اومدن . اونجا خداحافظي كرديم و رفتن . وارد خونه شدم كه ديدم حسين روي تخت نشسته . نگاه به ساعت كردم 9:30 بود . اين چرا زود اومده بود انقدر ؟
به محض اينكه من و ديد از جاش مثل فنر بلند شد با سر بهش سلام كرد جوابم و داد . انگار ميخواست يه چيزي بگه ولي دودل بود گفتم :
- چيزي شده ؟ حرفي دارين ؟
سرشو گرفت بالا هنوزم دست دست ميكرد . خسته شدم بي حوصله گفتم :
- اگه كاري ندارين من برم ؟
انگار داشت جونش در ميومد گفت :
- نه كاري نداشتم . بفرماييد استراحت كنين .
مسخره كرده بود . اومدم تو اتاقم و در و بستم . چند وقتي بود كه حسين عوض شده بود . نميفهميدم داره چش ميشه . ولي حرصم ميگرفت كه انقدر دست و پا چلفتيه !
فكرم كشيده شد سمت مهدي . واقعا گرفته بودنش ؟ اگه من جاش بودم چي ؟ از اين فكر يه لحظه ترسيدم . خدارو شكر كه من جاش نبودم ! اين توبه كردنم بعضي وقتا بد نبودا .
مهدي هم داره چوب حرفي كه اون روز به من زد و ميخوره ! هه دلش خوشه حرفه ايه . ميگفت به من احتياجي نداره . خدا جوابش و داد . دستت درست خداجون !


- - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
مثل اينكه با وساطت دُكي و يه عده ديگه از ريش سفيداي محل تونستن مهدي و آزاد كنن . ميگن چون اولين بار بوده كه گرفتنش يه تعهد گرفتن ازش و خلاص . كاش يكم ديگه تو هُلُفدوني ميموند حالش جا ميومد ! بچه پررو تا اومد بيرون دوباره شروع كرد . مثل اينكه دُكي مخ مهدي رو هم كار گرفته بود كه سر به راهش كنه ولي عمرا نتونسته كاري بكنه . خرش از پل گذشته ديگه !
زندگيم شده سگي ! از صبح تا شب بايد با اين و اون سر و كله بزنم . البته اگه مشتري باشه كه روز شاهيمه ! وگرنه بايد تا شب با خودم و در و ديوار حرف بزنم . ديگه ترك عادت موجب مرضه . انگار ميميرم حرف نزنم .
بعد از اينكه من دستم يه جايي بند شد انگار حسنم كاري شد چند وقتيه كه در مغازه باباش وايميسته . به قول خودش كاري كه نميكنه ولي بهتر از نيگا كردن به هيز بازياي شبانه روز شهرامه !
طفلي اكبر مونده با شهرام و ابول دماغ . اونم تقصير خودشه باس يه تكوني به هيكلش بده .
توي عوالم خودم بودم كه يه زن با بچش اومد تو مغازه از جام بلند شدم تا جنسي كه ميخواست و بهش بدم . داشتم مثلا بازار گرمي ميكردم كه صداي داد و بيداد از بيرون شنيدم يكم سرك كشيدم كه ديدم اكبره با مهدي دست به يقه شده بيخيال زنه و مغازه شدم از در زدم بيرون دورشون شلوغ شده بود به جايي كه از هم جداشون كنن وايساده بودن با لذت نگاشون ميكردن . رفتم طرف اكبر و همينطوري كه دستش و ميكشيدم گفتم :
- دِ چته بيا اين ور اكبر .
همونجوري كه گلاويز شده بود با مهدي گفت :
- نه بذار ببينم اين جوجه چي ميناله .
مهدي كه بدتر از اكبر حسابي آتيشي شده بود گفت :
- حرف دهنت و بفهم خرسه !
انگار آتيش جفتشون تند تر شده بود . اصلا نميدونستم دعوا سر چي هست بالاخره دو سه نفر مهدي و گرفتن و كشون كشون با خودشون بردن يه گوشه . يكي از پيراي محل گفت :
- صلوات بفرستين چتونه مثل خروس جنگي افتادين به جون همديگه آخه ؟
مهدي همونجوري كه همه گرفته بودنش گفت :
- چيزي نميدوني حرف نزن پيري .
پير مرد گفت :
- استغفرالله . شد بذارين چند روز محل آروم بمونه ؟ همش بايد از دست شماها بكشيم ؟
كم كم داشت جو آروم ميشد اكبر و كشيدم كنار . هنوزم شاكي بود گفتم :
- چته باز آب روغن قاطي كردي ؟
همونجوري كه نفس نفس ميزد گفت :
- نميدوني مرتيكه دهن گشاد چي ميگه كه .
از همه جا بي خبر گفتم :
- چي گفته حالا ؟
سرش و به جهت مخالف من گردوند و ساكت شد . يه دونه زدم زير چونش و گفتم :
- دِ بگو ديگه چي گفت ؟
- داشتم ميومدم پيش تو در مغازه تا من و ديد شروع كرد پشت تو دري وري گفتن . انگار از يه جاي ديگه خورده بود حالا شاكي بود سر تو و من خالي كرد .
- اين يه جاش سوخته بيخيالي طي كن .
يهو ياد مغازه افتادم گفتم :
- پاشو بيا بريم تو مغازه همينجوري به امون خدا ولش كردم اومدم اينجا . پاشو .
به زور دستش و گرفتم و كشون كشون بردمش در مغازه . زن خريدار هنوز توي مغازه بود اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- كجايي پس 1 ساعته اينجا معطل شدم .
- شرمنده الان رديفش ميكنم .
سريع جنسي رو كه ميخواست بهش دادم و رفت . رو به اكبر گفتم :
- صد بار گفتم دهن به دهن اين نشو . اين آشغال كلست هيچي سرش نميشه يهو قاطي ميكنه ناكارت ميكنه ها .
اخم كرد و گفت :
- پَ بايد وايميستادم ببينم به رفيقم چيا ميگه ؟ انقدر بي غيرت شدم ؟
نگاهش كردم هر كي قد و هيكلش و ميديد فكر ميكرد اعصاب خرابه ولي دلش يه پاكي و معصوميت خاصي داشت سرشم واسه رفيقش ميداد اخمام و باز كردم و يه نمه آروم بهش گفتم :
- خيلي خوب اعصابت و نريز به هم واسه خاطر اين .
- بايد ميذاشتي آش و لاشش كنم .
- خيلي خوب ميگم بسه ديگه كشش نده انقدر .
پوفي كرد و ساكت شد خنديدم و گفتم :
- جمع كن لب و لوچت و . ناهار خوردي ؟
خنديد هميشه وقتي اسم غذا ميومد خُلقِش باز ميشد گفت :
- نه چي داري تو بساطت ؟
- مرغ بريون !
ظرف غذايي كه از خونه با خودم آورده بودم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم از پشت مغازه آب بيارم صداش و ميشنيدم كه با غر غر ميگفت :
- اين كه سيب زمينيه .
- پس توقع داشتي واقعا مرغ بريون توش باشه ؟
آب و گذاشتم رو پيشخون مغازه گفت :
- خسته نشدي انقدر سيب زميني خوردي ؟
ابروهام و بالا انداختم و گفتم :
- نُچ . همينم از سرم زياده . ميدوني مرغ و گوشت الان چنده ؟ همين كه اين شكمم و سير ميكنه واسم بسه .
- حداقل 2 تا تخم مرغم مينداختي تنگش .
- بخور انقدر غر نزن .
سيب زمينياي آب پز و با هم خورديم . اكبر يكم ديگه هم پيشم موند و بعد عزم رفتن كرد . دوباره من موندم و مغازه .
****
2 روزي ميشد بچه ها رو نديده بودم . بدجور دلم گرفته بود . هي چشمم به ساعت بود كه 9 بشه و تعطيل كنم برم . خبري هم از مشتري نبود . تصميم گرفتم 30 دقيقه زودتر مغازه رو تعطيل كنم كي به كي بود ؟ كركره هارو كشيدم پايين و چفت و بستش كردم .
هيچ رمقي تو تنم نبود سلانه سلانه داشتم ميرفتم خونه كه سايه ي يكي رو پشت سرم ديدم اول فكر كردم عابره و بهش توجهي نكردم . خيابون اصلي رو رد كردم و رسيدم به فرعي ها پرنده پر نميزد تو كوچه . ملتم ديگه دل و دماغ نداشتن و سر شب ميرفتن خونه انگار . توي فكراي خودم بودم كه دوباره سايه رو پشت سرم ديدم . قدمام و شل كردم كه بياد و رد بشه راستش خوش نداشتم كسي سايه به سايم بياد ولي انگار آق سايه هم عجله نداشت چون قدماش و شل كرد . دِ بيا اين ديگه كي بود نصف شبي ؟
تقريبا 2 تا كوچه با خونه ي حاجي فاصله داشتم اما حوصله ي اينكه قدمام و تند كنم نداشتم . بيخيالي طي كردم و به راهم ادامه دادم .
سايه ي پشتم قدماش و تند تر كرد حالا به وضوح صداي پاش و ميشنيدم چه عجب بالاخره تصميم گرفت بياد رد شه . سرم و انداخته بودم پايين و به كفشام نگاه ميكردم يهو حس كردم يكي تنش بهم خورد برگشتم يه چيزي بگم كه من و كوبوند به ديوار و دستش و گرفت جلوي دهنم . گُرخيدم قلبم داشت تند تند ميزد . كوچه تاريك روشن بود خوب نميديدم كيه . يه تيزي رو زير گلوم حس كردم .
اشهدم و خوندم مثل اينكه اون وري شده بوديم . يكي نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله اي كه به كاهدون زدي . چشمام و تا آخرين حد باز كرده بودم تا بتونم چهرش و تشخيص بدم . ولي مغزم فرمان نميداد .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
اشهدم و خوندم مثل اينكه اون وري شده بوديم . يكي نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله اي كه به كاهدون زدي . چشمام و تا آخرين حد باز كرده بودم تا بتونم چهرش و تشخيص بدم . ولي مغزم فرمان نميداد .
- جيك بزني تيزي رو فرو ميكنم تو گلوت .
صداي مهدي بود . اين ديگه پاك رواني شده بود . خِرخِرم و گرفته بود فشار ميداد دست نميتونستم حرف بزنم آروم گفتم :
- وِلم كن مگه خل شدي ؟
- آره نا فُرم خل شدم .
- دِ ول كن اين خرخرم و درست بنال ببينم چته ؟
دستش و محكم تر فشار داد رو گلوم و گفت :
- بازم داري پررو بازي در مياري ؟ الان جونت دست منه .
نيخشند زدم و گفتم :
- باز از كجا سوختي كه اينجوري آمپر چسبوندي ؟
تيزي رو داشت رو گلوم فشار ميداد ديدم كاري نكنم همون جا من و كشته دهنش بوي عرق سگي ميداد ! نكبت معلوم نبود چقدر زده كه حالا مست و پاتيل شده . زانوم و سريع بلند كردم و محكم كوبوندم وسط پاش . يه لحظه چاقو از دستش سر خورد و زير گلوم و بريد سريع ازم فاصله گرفت و دستش و گذاشت لاي پاش . سريع دستم و گذاشتم زير چونم زخمش سطحي بود تقريبا ولي خون ميومد . نگاه به مهدي كردم هنوز داشت از درد به خودش ميپيچيد . عصباني رفتم طرفش و يه لگد كوبوندم تو شكمش روي زانوهاش افتاد رو زمين . يه نمه به زور و بازوي خودم غِرهّ شدم .
ديدم يكم بي حال شده دستام خوني شده بود آستينم و كشيدم زير چونم روي زخم ميسوخت همينجوري كه دستم و روش نگه داشته بودم گفتم :
- چه مرگته ؟ چرا انقدر خوردي ؟
نگاهش و خصمانه بهم دوخت و گفت :
- تورو سننه .
- دِ آخه حيوون ببين زير گلوم و چيكار كردي . خوب بنال چه مرگته . اون از درگيريت با اكبر اينم از اين كارت . دِ آخه مگه من به تو كار دارم كه تو به من كار داري ؟
- درد منم از اينه كه تو به من كار نداري .
گنگ نگاهش كردم اين داشت چي ميگفت ؟ خوب كارش ندارم كه بايد خوشحال باشه . اين مهدي هيچيش به آدميزاد نرفته . با همون گيجي پرسيدم :
- خوب به نفع تو . نخود نخود هر كه رود خانه ي خود . توام سرت و بِتِپون تو زندگيه خودت . واس چي راه ميفتي تو خيابون ملت و لت و پار ميكني آخه ؟
دستش و به ديوار گرفت و با زحمت از جاش بلند شد . روبه روم وايساد قدش ازم بلند تر بود . چشاش انگار هميشه از يه چيزي شاكي بود . هميشه ي خدا ازش آتيش ميومد بيرون . حالا كه بدترم شده بود . نميدونم از عرقي كه خورده بود اينجوري شده بود يا از عصبانيت ولي سفيدي چشاش يه تخته قرمز شده بود . ترسيدم ازش . به يه چَكِش بند بودم ! اگه من و ميزد پخش زمين ميشدم خواستم يه قدم برم عقب ولي ديدم افت داره شايد هار تر بشه همون جا وايسادم و چشمام و عصباني به چشماش دوختم . با پررويي گفتم :
- ها ؟ چته ؟ واس چي اينجوري نيگا ميكني ؟
- تو روي تو يه نفر موندم به مولا . من خودم بزرگت كردم . خودم بهت راه و چاه و ياد دادم . حالا كشكي كشكي رفتي سوي خودت ؟ حالا من شدم آدم بده ؟
- دِ برادر چرا دري وري ميبافي به هم ؟ مسيرمون جدا شده ديگه واس چي بيام پا پِيِت بشم ؟
نميدونم چرا يهو دوباره برزخ شد ! قاطي كرد اومد سمتم اين بار پاهام و تو پاهاش قفل كرد حتي نميتونستم با يه ضربه ناكارش كنم .
ديگه جدي جدي داشتم اشهدم و ميخوندم . چشمام و بسته بودم و خودم و واسه مرگ آماده ميكردم . خدا جون خودت كه ميدوني اين دنيا همچين خير و خوشي نديديم . اون دنيا يه جاي خوب كنار خودت واسمون بنداز كه داريم ميايم جا و مكانمون به راه باشه دستت مرسي .
يهو حس كردم مهدي ازم دور شد بعدش صداي حسن و شنيدم كه با مهدي گلاويز شده بود .
- داشتي چه غلطي ميكردي ؟
مهدي هم كم نمي آورد و داشت واسش شاخ و شونه ميكشيد :
- به تو چه . برو كنار بذار باد بياد
حسن يقه ي لباس مهدي رو چسبيده بود و مهدي هم يقه ي حسن و يه نمه پاهام سست شده بود دستم و بردم زير چونم هنوز داشت خون ميومد . حس اينكه برم اين دوتارو از هم جدا كنم و نداشتم . ولي اگه كاري نميكردم اين دو تا همين جا همديگه رو دفن ميكردن رفتم سمتشون و گفتم :
- حسن ول كن چيزي نشده كه .
چشماي حسن و خون گرفته بود . ميخواستم دعوا بخوابه . حوصله ي قيل و قال نداشتم . كلا زياد دنبال دردسر نبودم . حسن يقه ي مهدي رو ول كرد و گفت :
- از جلو چشام گمشو بچه پررو .
مهدي اومد جلو و گفت :
- به من ميگي بچه پررو ؟
دوباره داشت دعوا بالا ميگرفت كه گفتم :
- دِ بس كن برو ديگه .
مهدي نگاهش دوباره افتاد به من انگار پر كينه و خشم بود انگشت اشارش و چند بار سمتم تكون داد و گفت :
- واسه تو يه نفر دارم .
چاقوش و كه افتاده بود زمين برداشت و رفت . برگشتم سمت حسن و گفتم :
- واس چي دخالت كردي ؟
- داشت ميكشتت .
- مگه خودم نميتونم از خودم دفاع كنم ؟
حسن ساكت شد . ميدونست چقدر بدم مياد از اينكه يكي ازم دفاع كنه گفتم :
- انقدر ضعيفم ؟
روم و ازش گرفتم و راه افتادم حسن دنبالم اومد و بازوم و كشيد گفت :
- بيخيالي طي كن بلبل .
بازوم و از تو دستش كشيدم بيرون و گفتم :
- بار آخرت باشه ها . از اين خوش خدمتيا نكن ديگه . اون كه من و نميكشت .
- خيلي خوب حالا دور بر ندار توام نميتونستم وايسم نگاه كنم كه .
پوفي كردم و هيچي نگفتم . چند دقيقه بعد گفت :
صورتت چرا خوني شده ؟
دستم رفت سمت چونم گفتم :
- چه ميدونم يهو تيزيش گرفت به چونم زخم شد .
- سرت و بگير بالا ببينم .
- طوري نيست خوبم .
- داره همينجوري خون مياد اونوقت ميگي خوبي ؟ بريم يه درمونگاه ؟
- اِ ميگم خوبم ديگه .
حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و هيچي نگفت چند دقيقه بعد گفتم :
- اينجا چيكار ميكردي ؟
- دو روز بود خبر ازت نداشتم اومدم در مغازه كه با هم بريم تا خونه كه ببينمت بعد ديدم مغازه رو بستي گفتم بيام تو راه شايد ديدمت كه يهو ديدم . . .
ادامه ي حرفش و نگفت چرخيدم سمتش و گفتم :
- نميدونم مهدي چشه ! ميگفت واس چي سراغ نميگيرم ازش و رفتم سوي خودم . حرفاش يه طوري بود . نميفهميدم چي ميخواد بهم بگه . تو چيزي دستگيرت ميشه ؟
حسن يه جور خاصي تو چشمام نگاه كرد انگار مثلا ميخواست بگه ميدونم ولي عمرا نميگم تا خودت بفهمي . ولي زبونش چيز ديگه اي گفت :
- چه ميدونم شايد الكي يه چيزي گفته كه اذيتت كنه .
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه ميدونم والا . اين روزا از نظر من همه يه مرگشون هست !
حسن ساكت موند منم ديگه هيچي نگفتم دم در خونه رسيديم با كليد در و باز كردم برگشتم سمت حسن و با يه نيشخند گفتم :
- ولي خودمونيما نيومده بودي من و كشته بود .
حسن خنديد با دست زد تو سرم و كلاهم و كج كرد گفت :
- با ما هم بله ؟
- با شوما خيلي بله .
خنديديم جفتمون . حسن دست كرد تو جيبش و يه چاقو ضامن دار در آورد و گرفت طرفم گفتم :
- اين چيه ؟
- بگيرش به كارت مياد .
- از اين سوسول بازيا خوشم نمياد
- دِ ميگم بگيرش يهو ديدي اين رواني دوباره سر و كلش پيدا شد .
با دو دلي ازش گرفتم خداحافظي كرد و رفت . منم سريع رفتم تو خونه اول از همه زخمم و تو آينه ديدم زياد عميق نبود توي روشويي صورتم و شستم و از بين بند و بساطم يه چسب زخم پيدا كردم و روش زدم .
لحاف تشكم و پهن كردم و دراز كشيدم . چقدر بعد از اون همه سر پا وايسادن دراز كشيدن حال ميداد . كش و وقوسي به بدنم دادم و دستام و زير سرم گذاشتم . انگاري اين مهدي واقعا يه مرگش بود .
واسه چي بايد براش مهم باشم ؟ اصلا اين حرفش يعني واسش مهمم ؟ غلط نكنم قصد و غرضي داره . بخواب بلبل خان انقدر ماجرا رو پليسيش نكن .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
چشمام و باز كردم هوا روشن شده بود نگاه به ساعت كردم 9 صبح بود آي ديرم شده بود . خواستم از جا بپرم كه تازه يادم افتاده بود كه امروز جمعست و تعطيلم با خيال راحت لحاف و بيشتر رو خودم كشيدم صداي راديو از بيرون مي اومد . كار هر روز صبح دُكي و حسين بود كه ميومدن تو حياط راديو رو روشن ميكردن تا برنامه ي صبحهاي جمعه رو گوش بدن . انگار نه انگار كه يه بخت برگشته اي ته حياط تو اتاقش گرفته خوابيده . صداش تا عرش ميرفت . يكم ديگه تو جام جابه جا شدم . نخير اينا نيت كرده بودن امروز مارو از خواب بندازن .
همونجور كه لحاف تشكم و جمع ميكردم زير لب غرغر ميكردم . " دِ آخه يه نمه وولووم اون و بيار پايين . يه روز تعطيلم كه داريم بايد خروس خون 9 صبح پاشيم ! نه اين انصافه ؟ خدا بگم چيكارت نكنه دُكي . خونته كه خونته بابا مراعاتم بد چيزي نيستا ! اَه سر صبحي خُلقِمونم تنگ كرد . حالا هر كي امروز بپرسه چطوري بايد بپرم پاچش و بگيرم . "
حولم و انداختم رو سرم و از اتاق زدم بيرون همه رو تخت نشسته بودن صبحونه ميخوردن . حسينم انگار قلوه سنگ انداخته بود تو استكانش همچين چايي مادر مرده رو هم ميزد كه هفت جدش و آورد جلو چشمش . ميخواستم يه دونه بزنم پس كلش بگم بسه بچه شيرين شد ! تا چشمشون بهم خورد همه لبخنداشون اومد رو لبشون ! انقدر فاز مهربوني ميگرفتن آدم بعضي وقتا ازشون ميترسيد ! سلام كردم بهشون تك تك جوابم و دادن . يكي با خنده يكي جدي يكي با سر پايين افتاده يكي هم با نگاه مادرانه !
به سمت دستشويي رفتم يه آب به سر و صورتم زدم و دوباره حولم و رو سرم انداختم داشتم به سمت اتاقم ميرفتم كه صداي دُكي و شنيدم :
- بلبل بيا صبحونه .
دستم و بلند كردم و گفتم :
- قربون شوما . هست .
ديگه اصرار نكردن سريع اومدم تو اتاقم سفره رو پهن كردم ولي هيچي توش نبود جز يه تيكه بربري كه انقدر سفت بود بيراه نگفتم اگه تشبيهش كنم به سنگ ! نون و انداختم وسط سفره و پوفي كردم . دور و ورم و نگاه انداختم حالا اين صبحونه ي لعنتي رو چجوري ميزدم ؟ حسابي هم گشنم بود . كاش دُكي بعد از اينكه من تو سفره رو نيگا ميكردم تعارف ميزد برم باهاشون صبحونه بخورم اونوقت عمرا اگه دستش و رد ميكردم .
يكم سرم و خواروندم . نخير هيچي نبود . پاشدم لباسام و تنم كردم . باس ميرفتم نون وايي . داشتم از در ميرفتم بيرون كه يهو صداي دُكي باعث شد وايسم گفتم :
- جونم حاجي امري بود ؟
- كجا ميري ؟
فضول و بردن جهنم گفتن هيزمش تره ! از رو ناچاري گفتم :
- نونوايي حاجي جون نون بخرم واستون ؟
- نه نيم ساعت پيش حسين رفت واسه ما خريد . بيا توام از اينجا نون ببر زياد خريده .
- نه قربون مرامت ميرم ميخرم يه قدم راهه تا نون وايي .
داشتم در و باز ميكردم برم كه يهو ديدم حسين يه نون دستش گرفته و به سمتم اومد نون و جلوم گرفت و همينجوري كه سرش پايين بود گفت :
- بفرماييد . زياد گرفتم . اين و مصرف كنين حالا واسه فرداتون بعدا بخرين .
انقدر بدم ميومد فاز خوش خدمتي ميگرفت . ولي خوب چاره چيه اصرار كرده بود زشت بود دستش و رد كنم ديگه ! منم از خدا خواسته واس خاطر تنبلي دست رد به سينه ي اين بچه ي سر به زيرمون نزدم و نون و گرفتم بعد رو به دُكي بلند گفتم :
- حاجي دستت درست .
حسين نيم نگاهي بهم انداخت و زير لب گفت :
- نوش جان .
دوباره برگشت پيش خانوادش . منم خوشحال از اينكه اين همه راه تا نونوايي نرفتم زود برگشتم تو اتاقم و بساط صبحونه رو به راه كردم . عجب صبحونه اي هم شد خيلي چسبيد .
بعد از صبحونه داشتم فكر ميكردم امروز چيكار كنم و كجا برم . از تو خونه موندن بدم ميومد . قبلا كه خونه اقدس بودم از دست اون و فرياداش هر روز ميزدم بيرون ولي الان انگار معذب بودنم جلو خانواده ي دُكي باعث ميشد خونه نمونم .
حسن كه با فك و فاميلاشون رفته بودن پيك نيك . بنده خدا اصرار كرد برم باهاشون ولي برم بگم چند مَنِه ؟؟ بين اون همه غريبه واقعا من برم چي بگم آخه ؟ واسه همين گفتم حسش نيست و پيچوندمش .اكبرم كه معمولا جمعه ها ور دل باباش بود . بنده خدا باباش هر روز صبح تا شب ميرفت سر كار يه جمعه ها ميومد خونه . زن كه نداشت بچشم كه فقط اكبر بود دلش ميخواست پسرش كنارش باشه خو . نميتونستم خلوتشون و كه به هم بزنم آخه !
بلبل خان امروز و ور دل دُكي و خانواده اي . كاش ميشد يه پولي دستم و ميگرفت ميرفتم يه تلويزيون ميخريدم . انقدر 100 تومن كم بود كه به روز دوم ماه نميكشيد . بقيه ي ماه و بايد با بي پولي سر ميكردم .
تو خيابونا هم كه نميشد علاف گشت اونم تنها . ديگه آدم از بيكاري به سرش ميزد با اين شهرام لاته بره گردش ! هووووووووووف . تقه اي به در اتاق خورد . بي حال پاشدم و در و باز كردم حسني بود .
- بلبل جون مهمون نميخواي ؟
همين يكي و كم داشتم . باز خوبه مثل داداش و باباش الكي روضه نميخوند . از جلو در رفتم كنار و گفتم :
- بفرما .
لبخند زد و اومد تو . اول از همه دور تا دور اتاق و بر انداز كرد كه زياد از اين كارش خوشم نيومد حس ميكردم اومده سركشي . هر چي باشه دختر حاجي بود ديگه . از كجا معلوم شايد اومده بود راپورت بده به باباش !
برو بابا حالا انگار چي دارم كه بخواد راپورت بده . نشستم جلوش و گفتم :
- چايي ميخوري ؟
- نه مرسي تازه خوردم .
منم از خدا خواسته بيخيالي طي كردم . كي حال داشت بره كتري رو آب كنه ! سرش پايين بود و هيچي نميگفت ! اومده بود بشينيم با هم سكوت كنيم ؟! حوصلم داشت سر ميرفت گفتم بذار يه سوالي ازش بپرسم بالاخره بهتر از اينه كه جفتمون لالموني بگيريم . گفتم :
- درس ميخوني ؟
دوباره با لبخند گفت :
- آره .
- كلاس چندي ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- دانشجو هستم .
مُندِش حسابي بالا بود ! بابا طرف با كلاسه ! هيچي نگفتم كه خودش دوباره گفت :
- حسابداري ميخونم .
الكي سرم و تكون دادم . بحث درس و مقش زياد برام باحال نبود . دوباره گفت :
- تو چي ؟
- خيلي وقته ترك تحصيل كردم .
- دانشجو بودي ؟
زِكّي انگار اصلا به خانوم در مورد من اطلاعات ندادن . نگاه جديم و تو چشماش دوختم و گفتم :
- نُچ . تا دوم دبيرستان بيشتر نخوندم .
انگار تعجب كرد ولي سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- چرا ادامه ندادي ؟
اگه ادب دست و پام و نبسته بود يه تورو سننه بارش ميكردم . حيف واقعا ! نگفتم دختره اومده بود آمار بگيره . وگرنه كي دلش واسه بلبل مادر مرده ميسوخت كه بياد هم كلومش بشه ؟ گفتم :
- نشد كه بشه .
انگار فهميد پيچوندمش . گفت :
- نميخواي ادامه بدي ؟
- ادامه بدم كه چي بشه ؟
من مني كرد و گفت :
- خوب ميتوني بري دانشگاه .
دستم و زدم زير چونم و همونجوري كه داشتم خيره نيگاش ميكردم گفتم :
- تو دانشگاه پولم ميدن به آدم ؟
جا خورد انگار انتظار داشت بگم چه فكر بكري از كي درس خوندن و شروع كنم ! يكم دست و پاش و گم كرده بود . حس كردم تند رفتم . خوب بابا بلبل چته ؟ مگه اين بنده خدا باعث اين همه بدبختيته ؟ تقصير اينه كه بابات عملي بود ؟ يا مثلا تقصير اينه كه بچه ها حرف زدنت و رفتارات و تو مدرسه مسخره ميكردن ؟ نكنه به خيالت اين باعث شده كه تو ترك تحصيل كني ؟ يه لحظه شرمنده شدم . سرم و انداختم پايين و گفتم :
- دانشگاه رفتن واسه من آب و نون نميشه . نه شغل ميشه نه پول .
هيچي نگفت . من چه حرفي داشتم باهاش بزنم ؟ اَه يه چي بنال ديگه بلبل ! حالا از صبح تا شب مخ اكبر و حسن و سَگَك و كُپَك و تو محل ميخوريا نوبت به اين رسيد دهنت بسته شد ؟
يه جورايي حس ميكردم هم سطح و فكر هم نيستيم . اين همه چي رو تو درس و كتاب ميديد ولي من داشتم جامعم و ميديدم . ميديدم كه كسي نمياد دو دستي بهم پول بده . بايد جون سگ ميكندم تا آخرش چندر غاز دستم و ميگرفت . نميدونم چرا ازش شاكي بودم . شايد چون خيلي راحت زندگي ميكرد . يا اينكه يه سقفي بالا سرش بود .
افكارم و پس زدم نگاهم به لباسي كه تنش بود افتاد . يه پيراهن يه سره ي بلند بود آستين نسبتا كوتاهي داشت و يقش هفت بود . ناخودآگاه پرسيدم :
- چه پيرهن قشنگي . حاج خانوم برات دوخته ؟
حسني كه انگار يه موضوع پيدا كرده بود كه بدون خشونت با من در موردش حرف بزنه خنديد و گفت :
- آره پريشب بابا يه قواره پارچه آورده بود . اونم سريع برام دوختش . اگه خوشت اومده بگم براي توام بدوزه ؟
نگاهش كردم همينجوري كه دستام و دور زانوهام حلقه ميكردم گفتم :
- نه تو تن تو قشنگه به من نمياد .
دروغ چرا يه لحظه بهش حسادت كردم كاش مادر منم الان زنده بود . كاش ميتونست برام يه پيرهن بدوزه مثل همين .
يه لحظه به خودم اومدم . همينت مونده كه از اين پيرن گل گليا تنت كني بري بيرون ! حسني گفت :
- ناهار مياي پيش ما ؟ مامان آبگوشت پخته .
چيزي نگفتم كه دوباره گفت :
- مامان برنامه ي هر جمعش اينه ميگه ظهراي جمعه همه دور هميم آبگوشت مزه ميده . دست پخت مامان حرف نداره توام بيا پيشمون .
خيلي معصومانه اينارو ميگفت . نميدونستم رد كنم يا قبول كنم . هرچند دلم واسه آبگوشت پر ميكشيد . خيلي وقت بود از اينجور غذاها نخورده بودم . گفتم :
- نميخوام مزاحم بشم .
انگار فهميد نرم شدم گفت :
- مزاحم چيه . تو بيا . همه خوشحال ميشن . مامان همش ميگه واسه تنهايي تو غصش ميگيره . هر چي هم بهت اصرار ميكنيم كه پيشمون نمياي .
حالا آبگوشته رو كه ميشد به بدن زد . گفتم :
- باشه ميام .
حسني خوشحال شد و از جاش بلند شد گفت :
- پس من ميرم به مامان بگم واسه ناهار ميام صدات ميكنم .
سرم و تكون دادم و اون رفت . منم دوباره رفتم تو فاز تنهايي خودم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
يكم خودم و سرگرم كردم ديگه كم مونده بود به ترك ديوارم نگاه كنم دوباره يكي به در زد سريع از جام بلند شدم حسني بود گفت :
- حاضري بريم ناهار بخوريم ؟
كلاهم و سرم گذاشتم و گفتم :
- بريم .
نگاهش روي كلاهم موند ولي هيچي نگفت با هم به سمت خونشون رفتيم . حسني جلوتر از من ميرفت تا وارد شدم بلند سلام كردم . همه توي پذيرايي دور سفره اي نشسته بودن . من و حسني هم كنار هم دور سفره نشستيم . همه موقع خوردن ساكت بودن . منم بعد از مدتها داشتم يه غذاي خونگي خوشمزه ميخوردم بدجور بهش حمله ور شده بودم جوري كه وقتي غذام تموم شد حاج خانوم با نگاه دلسوزانه گفت :
- ميخواي بازم برات بكشم مادر ؟
تازه به خودم اومده بودم و همونجور كه با آستين لبم و پاك ميكردم گفتم :
- دستتون درست سير شدم . خيلي خوشمزه بود . الهي شكرت .
حاج خانوم لبخندي زد و گفت :
- نوش جونت مادر .
بعد از سفره جمع كردن حاجي و حسين رفتن استراحت كنن خواستم برم تو اتاقم كه حاج خانوم گفت :
- بمون پيشمون يه چايي بخور بعد برو واسه چي هي خودت و تو اون اتاق زندوني ميكني ؟ والا آدم دلش تو خونه هم ميپوسه چه برسه به اون اتاق كوچيك . قلب آدم ميگيره . بشين الان حسني چايي مياره .
ناچار كنارش نشستم . هنوز باهاشون احساس راحتي نميكردم . با اينكه كاري باهام نداشتن بنده خداها ولي بازم دلم نبود زياد پيششون باشم . حس ميكردم وصله ي ناجورم بين اونا .
حسني با سيني چايي اومد نشست كنار من حاج خانوم گفت :
- از كار و بارت راضي هستي ؟
استكان چايي و برداشتم و همونجوري كه نگاهم بهش بود گفتم :
- اي بدك نيست شكر . يه آب باريكه اي هست . بِيْتَر از نبودنشه .
- آره مادر خيلي خوبه كه تو اين سن انقدر زبر و زرنگ و كاري هستي . آفرين .
نزديك بود با اين حرفش پوزخند بزنم ! اگه كاري نبودم چيكار ميكردم ؟ نفسش از جاي گرم در ميومد ! گفتم :
- لطف دارين شوما .
حسني گفت:
- مامان به بلبل در مورد پريچهر خانوم گفتين ؟
پريچهر ؟ مامان من و ميگفت يا تشابه اسميه ؟ گوشام تيز شده بود زل زدم تو چشم حاج خانوم و گفتم :
- پريچهر ؟ كدوم پريچهر ؟
حاج خانوم نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- مادرت دخترم . مگه مادرت پريچهر قادري نبود ؟
تا حالا كسي در مورد مادرم باهام حرف نزده بود يهو نميدونم چرا قلبم بناي كوبيدن گذاشت . گفتم :
- چرا مادرمه . شوما از كجا ميشناسينش ؟
حاج خانوم لبخند زد و گفت :
- چند شب پيشا داشتيم با حاجي در مورد تو حرف ميزديم . گفت مادرت پريچهر قادريه منم يكم پرس و جو كردم تا فهميدم كي و ميگه . يادش بخير مثل دو تا خواهر بوديم با هم . فكر نكنم يادت باشه چيزي ازش . وقتي تو به دنيا اومدي به رحمت خدا رفت .
دستاش و رو هم گذاشت و همينطور كه صورتش غمگين بود گفت :
- فكر نميكردم اينجوري از دنيا بره . انقدر زود ! خيلي آرزو داشت بچش و ببينه . 5 سال بود با بابات عروسي كرده بود ولي خبري از بچه نبود . چه خون دلها خورد . بميرم براش هميشه هم مظلوم بود .
حاج خانوم نگاهي به چشماي من كرد كه داشتم با تعجب نگاهش ميكردم گفت :
- اينارو نميدونستي نه ؟
سرم و به نشونه ي نه تكون دادم گفت :
- قبل از اينكه عروسي كنه با هم دوست بوديم . جفتمون ميرفتيم كلاس خياطي مهين خانوم . اهل حرف زدن و گرم گرفتن با هيچ كس نبود انگار فقط اومده بود خياطي ياد بگيره . كم كم با هم دوست شديم . خوشم ميومد از اخلاقاش . حتي الانم يه سري رفتاراش و توي دخترش دارم ميبينم .
با لبخند داشت نگاهم ميكرد دوباره گفت :
- مثل تو زرنگ بود . يكمي هم يه دنده بود درست عين تو ! خلاصش كنم يه مدت بينمون فاصله افتاد به خاطر ازدواجش ولي دورادور خبرش و داشتم كه بچه دار نميشه . ماهي 1 بار ميديدمش . بعد ازدواجش انگار شده بود پوست و استخون . ميدونستم توي يه خياط خونه كار ميكنه . فهميده بودم بچه دار نميشه سر همين قضيه با بابات سازش نميشد . پشت مرده نبايد حرف زد درست هم نيست بالاخره بابات بوده ولي خدابيامرز نذاشت مادرت يه يه ليوان آب خوش از گلوش پايين بره . تا وقتي كه مواد و ميزد واسه رفيقاش بود به وقت خماريش كه ميشد مينشست يه گوشه ي خونه و اوقات تلخياش واسه مامانت بود .
نفس عميقي كشيد و جرعه اي از چاييش خورد دوباره گفت :
- بالاخره فهميدم باردار شده . اون زمان من حسين و داشتم . حسني رو هم باردار بودم . خوشحال بودم كه بارداره حداقل اين بود كه ديگه بابات به باد كتك نميگرفتش و سركوفت اجاق كوريش و بهش نميزد . به فاصله ي چند ماه زودتر از من زايمان كرد ميگفتن بچش دختره نشد برم ببينمش . شكمم سنگين شده بود و حسينم مدام بي تابي ميكرد نميتونستم تنهاش بذارم تو خونه .
هنوز باردار بودم كه يكي از همسايه ها خبر فوت مادرت و بهم رسوند . وقتي شنيدم انگار دنيا داشت دور سرم ميچرخيد . ته توي قضيه رو در آوردم فهميدم بابات دوباره خمار بوده اومده خونه به زمين و زمون گير داده . دوباره به مامانت بد دهني كرده بوده كه چرا بچش مثلا دختره . اينا همش بهانه بود وگرنه دختر و پسر چه فرقي داره ؟ شكمش بايد سير ميشد كه از پس اونم بر نمي اومد ! خلاصه مثل اينكه با مامانت بناي دعوا ميگيره . بعدم نميدونم سر زن زائو رو به كجا ميكوبه و از در خونه مياد بيرون . ميگفتن با صداي گريه ي تو همه ريخته بودن تو خونه بعد ديده بودن مامانت خونين و مالين افتاده كف اتاق . نميدونم والا اين از خدا بي خبر چجوري نشون داد كه نگرفتن ببرنش . بعضي وقتا دلم به حال مادرت ميسوزه از زندگيش خيري نديد . شايد دو برابر بابات تو زندگيش مرد بود و خرجي ميرسوند ولي پدر اين اعتياد بسوزه كه همه رو تبديل ميكنه به قول بي شاخ و دم .
بعد از مرگ مادرت ديگه خبر چنداني نداشتم ازتون . تا همين چند شب پيش كه حاجي داشت در موردت ميگفت .
دستش و رو دستاي يخ بسته ي من گذاشت و گفت :
- منم مثل مادرت بدون .
حس ميكردم چشمام مثل دو تا گلوله ي يخي شده . چرا اين زن باهام اين كار و كرده بود ؟ اين چيزارو از بابام نميدونستم ازش خوشم نميومد چه برسه به اينكه ميفهميدم باعث و باني مرگ مادرمم هست . هرچند كه محبت و دست نوازش اونم به خودم نديدم ولي بالاخره يه آدم بوده . خدايا چقدر اين دنيا بي قانونه . خدا اون يه مادر بود . مادري كه ميتونست براي بچش بشه يه سرپناه امن كه بتونه سرش و رو شونش بذاره !
كلافه بودم انگار ته قلبم يه چيزي ميسوخت . تحمل نگاهاي ترحم آميز حسني و نگاهاش دلسوزانه ي حاج خانوم و نداشتم . دستپاچه از جام بلند شدم و گفتم :
- ممنون واسه غذا . فعلا .
قبل از اينكه صداشون متوقفم كنه از خونه زدم بيرون . دستام مشت شده بود . دلم ميخواست انقدر بكوبمش به يه جا كه خون نفرت و خشمي كه توي تنم بود ازش بزنه بيرون .
در اتاق و محكم به هم كوبيدم و پشتش نشستم . دستام و گرفتم رو سرم كلاهم و پرت كردم يه گوشه . شايد واسه همين چيزا دلم نميخواست چيزي كه هستم باشم . دوست نداشتم مثل مادرم ضعيف باشم . نميخواستم قرباني بشم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
نميدونم چند ساعت بود كه همونجوري كنار در چمپاتمه زده بودم ولي توي همين چند ساعت پر از نفرت بودم . انگار تو اين دنيا همه چي دست به دست هم داده بود كه بدبخت ترين آدم روي زمين باشم . اين دنيا كه زندگيم عين جهنم بود لابد اون دنيا هم خدا واس خاطر كارام ميخواست توبيخم كنه و اونجام بندازتم جهنم ! خدايا ناشكري نميكنم ولي آخه چرا انقدر بلا بايد سر من بياد ؟ چرا من بايد بچه يتيم بشم ؟ چرا بايد بلبل باشم ؟
اين حرفا چه فايده داشت ؟ جز اينكه فقط داغون ترم كنه ؟ بيخيالي طي كن بلبل . خداي توام بزرگه !
از جام بلند شدم به سمت دستشويي رفتم چند مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آينه چرخيد چشمام قرمز بود . نگاهم و از آينه گرفتم و به سمت اتاقم رفتم . يه گوشه نشستم چشمام و بستم سرم داشت از درد منفجر ميشد . اينم از جمعه ي سگي ما ! گفتم ديگه از صبح وقتي اونجوري از خواب بيدار شم معلومه تا آخر شب چي ميشه !
****
- قيمتش همينه اخوي ! حالا ميخواي بزني تو سر مال اون ديگه امري جداست !
خريدار همينطور كه دستش روي پولاش بود گفت :
- بابا آدم بايد تخفيف بگيره كه .
- آخه برادر من شما ديگه كارت از تخفيف گذشته زدي تو كار تخريب !
- شما اصلا فروشنده نيستي .
- آها اونوقت ضرر كنم فروشندم ؟ نخير آقا خيلي داري ميزني تو سر مال .
- اصلا جنست و نميخوام .
اين و گفت و به سمت در رفت شاكي شدم . مردك بعد از اينكه 1 ساعت من و يه لنگه پا نگه داشته و هي جنس و زير و رو كرده تازه ميگه نميخوام گفتم :
- شما از اولش نيتت خريد نبود خوش اومدي .
با عصبانيت از در مغازه رفت بيرون . نشستم روي صندلي و نفسم و پر صدا بيرون دادم . انگار من علافشم ! يه ساعت وايساده ميگه اين رنگ نه اينجوري نه اونجوري نه تازه دو قُورت و نيمشم باقيه ! بايد بهش ميگفتم بيا مفت و مجاني جنس و ببر تا آقا به تيريج قباش بر نخوره !
با غرغر پاشدم و شلوارايي كه واسش آورده بودم و از روي پيشخون جمع كردم . از جمعه ي هفته ي پيش تا حالا خُلقَم سر جاش نيومده بود . حالا ديگه يه ساعتايي خونه ميومدم كه چشمم به هيچ كدومشون نيفته . دلم نميخواست اون حرفارو از حاج خانوم بشنوم اونم جلوي حسني . انگار يه بلندگو دستش گرفته بود و شرح بدبختي من و داشت توش داد ميزد !
با شنيدن صداي در مغازه سرم و گرفتم بالا حسين سر به زير و آروم وارد مغازه شد زير لب سلام كرد و منم آروم جوابش و دادم . دلم ميخواست نديد بگيرمش . انگار ازشون كينه به دل گرفته بودم ! نَنَش همه حساب كتابام و به هم زده بود . به خودم حق ميدادم ازشون ناراحت باشم . از يه طرف ساز مهربوني برام كوك ميكردن و از طرف ديگه حسابي با حرفاشون ميچزوندنم . شايد قصدش اين نبود ولي هر چي كه بود بد ضربه اي بود !
چند لحظه اي بينمون سكوت بود همونطور كه شلوارارو توي قفسه ميچيدم گفتم :
- فرمايشي بود ؟ جنسي چيزي ميخواين ؟
سرش و بلند كرد و گفت :
- خير . با خودتون كار داشتم بلبل خانوم !
دوباره گفت بلبل خانوم ! فكر كنم يه بار بايد بهش بگم اينجوري صدا كردنم خيلي مسخرست ! دست از كار كشيدم نگاهش كردم و گفتم :
- بفرماييد .
حتما حاجي ميخواست بگه اتاق فكستنيم و خالي كن برو ! توي اين هاگير و واگير همين يه قلم و كم داشتم . اوس كريم بازم دم شوما گرم !
حسين يكم من من كرد و گفت :
- آخه الان كه صحيح نيست . الان شما سر كارتونين بعد احتمال داره كسي بياد حرفامون نصفه بمونه .
- مگه كارتون خيلي طولانيه ؟
حس ميكردم لپاش قرمز شده ! تعجب ميكردم پسر به اين گندگي با اين سنش هي رنگ به رنگ شه ! يكم جذبه ي مردونه داشته باش . صاف وايسا بچه !
آروم گفت :
- بله اگه يه وقتي به من بدين حرف بزنم باهاتون خيلي خوب ميشه .
با دستم چونم و خواروندم و گفتم :
- باشه شب من حدوداي 9 مغازه رو ميبندم ميتونين بياين اينجا بعد با هم بريم خونه تو راهم شوما حرفاتون و بزنين خوبه ؟
- دستتون درد نكنه عاليه .
منتظر خداحافظيش بودم ولي ديدم هنوز دست دست ميكنه و وايساده تو مغازه چقدر اين پسر ركود بود ! حال آدم و ميگرفت . انگار خودش فهميد بايد بره چون گفت :
- خوب پس من ميرم راس ساعت 9 اينجام . شما با بنده كاري ندارين ؟
- نخير عرضي نيست .
خداحافظي كرد و رفت . اگه قضيه ي خونه و تخليه كردن بود كه ميتونست الان بگه . اصلا واس چي اين بگه ؟ خود حاجي ميگفت . پس اين چيكارم داشت ؟
شونه هام و بالا انداختم و به بقيه ي كارام رسيدم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
انقدر مشتري رفت و اومد كه حسابي سرم شلوغ شده بود حتي فرصت فكر كردنم نداشتم . به كل يادم رفته بود كه قراره حسين بياد باهام حرف بزنه ساعت 9 در مغازه رو قفل كردم ميخواستم كركره هارو بكشم پايين كه يكي بهم كمك كرد برگشتم ديدم حسينه گفتم :
- اِ سلام زحمت نكشين خودم راست و ريسش ميكنم .
لبخند محجوبانه اي زد و گفت :
- خواهش ميكنم چه زحمتي . كمكتون ميكنم .
با كمك حسين كركره هارو كشيديم پايين و بعد گفتم :
- دستتون درد نكنه . راستش اصلا يادم رفته بود شوما قراره بياين ديدمتون يهو جا خوردم .
حس كردم از حرفم ناراحت شد ولي خوب من حقيقت و گفتم شيله پيله تو مرام بلبل نبود . حسين گفت :
- راستش يه 10 دقيقه اي هست كه بيرون منتظرتونم .
- خوب ميومدين تو مغازه .
- نخواستم مزاحمتون بشم .
- نه بابا اين حرفا چيه مراحمين .
از مغازه فاصله گرفتيم و كنار هم به راه افتاديم ديدم ساكته و حرفي نميزنه گفتم :
- خوب بفرماييد سراپا گوشم كارم داشتين ؟
دستاش و تو هم ميپيچوند انگار كلافه بود گفت :
- بله . كار كه دارم ولي نميدونم چجوري بگم .
بي خبر از همه جا گفتم :
- هر جور راحتي بگو .
- چشم .
چند لحظه اي ساكت شد دوباره داشت حوصلم سر ميرفت . كلا از بچگيمم عجول بودم . دوباره نگاهم طرف حسين كشيده شد . هنوزم دستپاچه بود . من كه ميدونستم آخر ميرسيم دم در خونه و اين هنوز زبونش و تو دهنش نچرخونده كه ببينم چيكار داره .
نفسم و پر صدا بيرون دادم و به رو به روم خيره شدم بالاخره صداش و شنيدم :
- راستش من خيلي تو حرف زدن ناشيم .
كاملا واضح بود ! دوباره گفت :
- حقيقتش اولين بارمم هست كه در مورد اين مسائل ميخوام با كسي حرف بزنم . مخصوصا در مقابل شما نميدونم چرا هميشه هول ميشم و حرفام يادم ميره .
چه مقدمه چين بدي بود ! حوصله ي آدم و سر ميبرد . دوباره يكم سكوت شد فكر كردم شايد منتظره من چيزي بگم واسه همين گفتم :
- اي بابا لولو كه نيستم شوما حرفت و بزن غمت نباشه !
چند ثانيه كوتاه نگاهم كرد و دوباره سرش و انداخت پايين تقريبا بيشتر از نصف مسير و اومده بوديم . هنوز يه كلمم حرف نزده بود . خواستم برگردم با توپ و تشر يه چيزي بارش كنم كه دوباره خودش به حرف اومد :
- ببخشيد ميشه چند دقيقه همين جا وايسيم ؟
سر جام وايسادم و گفتم :
- بله بفرما .
- ممنون .
آب دهنش و قورت داد و گفت :
- راستش من چجوري بگم آخه !
دوباره نگاهم كرد و گفت :
- ميشه تا حرفام تموم نشده چيزي نگين و كامل گوش بدين ؟
بي حوصله سرم و به نشونه ي باشه چند بار تكون دادم . حسين كه انگار خيالش راحت تر شد گفت :
- من چند وقتيه كه به شما فكر ميكنم . از اولين باري كه در مغازه ي بابا ديدمتون يه جوري از اخلاقتون خوشم اومد . شما دختر فوق العاده مستقلي هستين و من اين و خيلي ميپسندم . راستش شما با اين استقلالتون و رفتارتون حسي به من ميدين كه تا حالا نداشتم . شما زرنگ و سخت كوشين . اخلاقاتون و حرفاتون دوست داشتنيه . چجوري بگم شما نقطه ي متقابل منين و اين من و به سمت شما جذب ميكنه . كم كم شناختم كه بهتون بيشتر شد متوجه شدم فقط به كارتون فكر ميكنين و اهل . . .
چند ثانيه اي مكث كرد و گفت :
- چطور بگم آخه دختراي امروزي همش دنبال قيافه و ظاهر خودشونن و دنبال دوست پسرن اما شما اينجوري نيستين و اين من و خيلي خوشحال ميكنه و باعث ميشه بيشتر از قبل به شما علاقه پيدا كنم . راستش ميخواستم اول حرفام و به خودتون بزنم كه اگه موافق بودين بگم مادرم براي بقيه ي مراحل اقدام كنن . باور كنين تو عمرم انقدر حرف نزده بودم . شرمندم كه دارم سرتونم درد ميارم . الانم اينارو كه دارم ميگم باور بفرماييد از خجالت ميخوام آب بشم . ولي خوب همه ي پسرا از اين لحظه هاي سخت دارن . ميخواستم نظرتون و در مورد خودم بدونم و اينكه شما با من ازدواج ميكنين ؟
مات مونده بودم . انگار نه قدرت حرف زدن داشتم نه تكون خوردن . لا اقل دلم ميخواست حركتي به دستم ميدادم و يه دونه ميخوابوندم زير گوشش ! همينجوري داشتم نگاهش ميكردم . يه چيزي ته قلبم ريخته بود پايين نميدونم چي بود . نميدونستم چه حسي داشتم . اصلا حسي هم داشتم ؟ بيشتر دچار بي حسي شده بودم ! دوباره صداي حسين و شنيدم :
- بلبل خانوم حرفام تموم شد . البته اگه شما ميخواين فكر كنين من هيچ اشكالي توش نميبينم . ميتونم صبر كنم براي جوابتون . اصلا عجله اي نيست .
اين داشت چي ميگفت ؟ جواب چي ؟ كشك چي ؟ ديدم اگه هيچي نگم فكر ميكنه سكوتم لابد از رضايته . بعدا وقت داشتم حسابي تعجب كنم و واسه خودم موقعيتارو سبك سنگين كنم الان بايد جوابش و ميدادم .
گيج و عصبي با صدايي كه به زحمت سعي ميكردم پايين نگهش دارم گفتم :
- يه چيزي و يه بار ميگم خوش دارم ديگه تكرارش نكنم . ببينم شما تو من چي ديدين ؟
تا خواست حرف بزنه گفتم :
- نميخواد جواب بدي . فقط گوش كن . تو فرقايي كه من با دختراي ديگه دارم و ديدي ؟ لباسام و چي اونارم ديدي ؟ دوستام و ديدي ؟ مدل حرف زدن و رفتارام و ديدي ؟ آخه تو چه فكري پيش خودت كردي ؟ اگه فكر بدبختي و خوشبختي خودت نيستي لابد فكر قلب ننه باباي پيرت باش ! اگه باد به گوششون برسونه كه گل پسرشون چه حرفايي به بلبل زده يا مثلا نيتش چيه سكته ميكنن ! اصلا ببينم تحقيق كردي بلبل كي بوده و چيكارا كرده ؟ آمار داري بابام كي بوده ؟ اصلا تو ميدوني من توي چه منجلابي بزرگ شدم ؟
سرش پايين بود از سكوت و بره بودنش بيشتر اعصابم خورد ميشد دوباره گفتم :
- به خيالت من واقعا دخترم ؟ احساسات دخترونه دارم ؟ بابا من حتي ظاهرمم شكلشون نيست . تو چه فكري پيش خودت كردي آخه ؟ اصلا نميفهممت .
چند تا قدم تو كوچه برداشتم و دوباره برگشتم طرفش . با سر زير افتاده همون جا وايساده بود دوباره گفتم :
- ببين من صداش و در نميارم پيش كسي . بهتره توام همين جا حرفارو چالش كني باشه ؟
سرش و گرفت بالا اشك تو چشمش حلقه زده بود . كلافه تر گفتم :
- باشه ؟ جوابم و بده .
گفت :
- بلبل يكمي فكر كن من ميتونم خوشبختت كنم . چيزي كه قبلا بودي براي من مهم نيست . مهم الانه كه خيلي سر به راهي . اگه كنار هم باشيم ميتونيم سختياي قديم و پشت سر بذاريم . باشه بلبل ؟
كاش هيچي نميگفت . كاش اصرار نميكرد . داشت خُلم ميكرد . هيچ وقت حتي براي 1 ثانيه هم به اين چيزا فكر نكرده بودم . چرا داشت اينارو بهم ميگفت ؟ زندگيم و داشت به هم ميريخت .تقريبا با فرياد گفتم :
- نه .
يه نگراني بدي به دلم چنگ ميزد . حس ميكردم دارم ميلرزم گفتم :
- قول بده . . . قول بده كه همين جا همه چي و تموم كني . قول بده لعنتي .
حسين نگاهي به تن لرزونم انداخت . انگار ترسيد كه طوريم بشه واسه همين گفت :
- بلبل داري ميلرزي .
- گفتم قول بده .
حسين نگران گفت :
- باشه باشه قول ميدم تو آروم باش .
چشمام و چند ثانيه بستم و تند تند نفس كشيدم . انگار هوا كم آورده بودم . پشتم و بهش كردم و بدون اينكه حرف ديگه اي بهش بزنم سريع به سمت خونه برگشتم . كل مسير و داشتم ميدويدم . ميترسيدم دوباره بياد و اون حرفارو بهم بزنه . وقتي به اتاقم رسيدم هنوزم بدنم ميلرزيد .
گوشه اي كِز كردم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . چرا دست از سرم بر نميداشتن ؟ از وقتي اومده بودم تو اين خونه غم بود كه برام ميباريد . بسه ديگه .
كجارو اشتباه رفتم ؟ چي شد كه فكر كرد ميتونه اين سوال مسخره رو ازم بپرسه ؟ چرا مثل دختراي ديگه قند تو دلم آب نشد ؟ انگار با اين حرفش دنيايي كه واسه خودم ساخته بودم و نابود كرد . من بلبل بودم . پسري كه هيچ كسي رو جز خدا نداشت . پس واسه چي به يه پسر بايد همچين چيزي رو بگه ؟ " هه ! بلبل چقدر خرفت شدي . تو هر چقدر ميخواي وانمود كن كه پسري ولي خونه ي آخرش همون دختر بدبختي هستي كه هر كسي به خودش اجازه ميده نگاه خريدارانه روت بندازه . " دستام و گذاشتم روي گوشام و چشمام و بستم . چرا اين صدايي كه تو مغزم بود خفه نميشد ؟ من دختر نبودم . من پسرم . من قويم . هر كي سر راهم بخواد قرار بگيره نابودش ميكنم . ديگه بدنم نميلرزيد . ولي انگار خودم داشتم تكون ميخوردم . چيزي رو كه سالها مخفي كرده بودم با يه تلنگر داشت خودش و نشون ميداد . حالا دوباره بايد كاري كه توي اين سالها كردم و انجام بدم تا دوباره گورش و گم كنه .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
انگار حسين به قولي كه داده بود داشت عمل ميكرد . سراغي ازم نميگرفت و اين خوشحالم ميكرد ولي بدجور درگير حرفاش شده بودم . فكر ميكردم يعني منم چيزي دارم كه يكي ديگه رو به سمتم بكشونه ؟! از فكر كردن بهش خجالت ميكشيدم . به گروه خونيم نميخورد اين حرفا !
بايد فكر يه جاي ديگه رو ميكردم . نگاها و كاراي حسين خط خطيم ميكرد ! نميتونستم جايي بمونم كه يكي همش چشمش به در اتاقم بود كه ببينه كي ازش ميام بيرون يا اينكه هر وقت شب كه ميومدم خونه هي فاز نگراني بگيره واسم !
اين باعث ميشد كه دوباره يادم بياره كي هستم و هويتم چيه . من اين و نميخواستم چون بلبلي كه واسه خودم ساخته بودم با اين چيزا فرق داشت .
از حرفايي كه بين من و حسين رد و بدل شده بود هيچ كس خبر نداشت . كسي رو هم نداشتم كه باهاش درد دل كنم . مثلا ميرفتم به اكبر خرسه يا حسن بقچه اينارو ميگفتم ؟ اونوقت بهم نميخنديدن ؟ يا مثلا بچه هاي محل نگاهاشون بهم عوض نميشد ؟
ترجيح ميدادم بيشتر كار كنم و كمتر تو خونه ي حاجي بمونم . در به در با اكبر و حسن افتاده بوديم دنبال خونه . مدام پا پِيَم ميشدن كه آخه واس چي ميخوام جا به اون خوبي و از دست بدم و آلاخون والاخون بشم ؟ ولي همش چرت و پرت تحويلشون ميدادم . خوب جوابي نداشتم كه بدم .
اكبر و شهرام و حسن يه روز عصر اومده بودن در مغازه و با هم اختلاط ميكرديم . دوباره بحث خونه ي من شد شهرام گفت :
- من اگه جاي تو بودم سوار حاجي ميشدم اون يه دونه اتاق و كامل بذاره تحت اختيار خودت . بابا تصاحبش كن واس چي خودت و تو دردسر الكي ميندازي ؟
حسن گفت :
- زيادم بيراه نميگه ها . حالا گيرم خونه هم پيدا كردي . آخرش كه چي ؟ حالا هر روز بايد اثاثات رو كولت باشه از اين ور به اون ور . تازه با اين پول تو عمرا كسي پيدا شه توالتشم اجاره بده چه برسه به اتاق !
اكبر گفت :
- من هنوزم ميگم بيا خونه ي ما .
بالاخره سكوت و شكوندم و گفتم :
- دِ انقدر آيه ياس نخونين . به جاي اينكه وايسين اينجا و اين شِر و وِرا رو تحويل من بدين برين واسم دنبال خونه بگيردين من كه از صبح تا شب تو اين خراب شدم وقت ندارم .
يهو ديدم نگاه حسن يه جوري شد مثل آدمي كه ميخواد يه پيشنهادي بده ولي دو دله گفتم :
- چي تو مخ پوكت ميگذره ؟
يكم فكر كرد و گفت :
- هيچي . شدني نيست بيخيل
- بهت ميگم بگو حالا ديدي شدني شد !
گفت :
- داشتم فكر ميكردم اينجا هم بد نيست واسه موندنا . ميتوني به ممد آقا بگي همين جا تو مغازه بخوابي . نه پول پيش ميخواد نه اجاره ي نجومي ! تازه سر قيمتم ميتوني باهاش راه بياي . بالاخره مغازست خونه نيست كه ! هان ؟ بيراه ميگم ؟
حرف حسن تو فكر برد منو . فكر بدي نبود . حداقل ديگه منت دُكي رو سرم نبود . حسينم نميديدم . اكبر گفت :
- حسن اين چه پيشنهاديه آخه ؟ مگه ميشه اينجا زندگي كرد ؟ تو مغازه ؟ خودت بودي ميتونستي ؟ بلبل همون خونه دُكي بهترين جاست از دستش نده .
شهرام گفت :
- حسن بيراه نميگه . يه دستشويي هم كه اون پشت داره . ديگه چي ميخواي ؟
نگاهي به صورتاي منتظرشون كردم اكبر دوباره گفت :
- غذا رو چيكار كنه ؟ كجا بپزه و بخوره ؟ هان ؟ به اين فكر كردين ؟
حسن گفت :
- پيك نيكي وصل ميكنه همين گوشه موشه ها .
اكبر دوباره گفت :
- بين اين همه لباس و پارچه ؟ همينش مونده كه مغازه ي ممد آقا رو بفرسته رو هوا !
شهرام كه انگار از مخالفتاي اكبر حرصي شده بود يه دونه زد رو شكمش و گفت :
- دِ انقدر نه نيار ببينيم بلبل چي ميگه . اصلا هر روز يه كدوم واسش غذا مياريم تا بعدشم خدا بزرگه .
حسنم سرش و تكون داد و گفت :
- آره ديگه بالاخره رفاقت واسه همين وقتاس . من پايم .
واسه خودشون ميبريدن و ميدوختن البته بد هم نبود فعلا يه مدت اينجا ميموندم ببينم چي ميشه . گفتم :
- اگه ممد آقا قبول كنه . كه بعيد ميدونم قبول كنه .
حسن گفت :
- حالا بهش بگو ببين چي ميگه .
تصميم گرفتم فردا اول وقت باهاش حرف بزنم . مشكلي با جا و اينكه راحت هست يا نه نداشتم مهم اين بود كه يه جايي غير از خونه ي دُكي بمونم .
*****
- 50 تومن نه يه قرون بالاتر ميرم نه پايين تر ميام .
اين ممد آقا هم خساست و به حدش رسونده بود ديگه . گفتم :
- بابا آخه نه آشپزخونه داره نه جاش زياد راحته نه موكتي هيچي نداره . 50 تومن پول زوره . شوما يكم بيا پايين تر .
- ببين اينجا مغازست . اصلا نبايد بذارم . از كجا بدونم اينجا رو پاتوق رفيقات نميكني ؟ تازه كلي جنس تو اين مغازه خوابيده .
- آخه نوكرتم 50 ديگه خيليه مگه من چقدر ميگيرم كه 50 ازش كسر شه ؟
- خود داني من قيمتم و بهت گفتم تصميم گرفتي خبرم كن .
گوشي و سر جاش گذاشتم و رفتم تو فكر . ميگفت ميذاره اينجا بمونم به شرطي كه 50 تومن از حقوقم كسر شه ! اونوقت من ميموندم و خرج 1 ماه و 50 تومن پول !
ممد آقا دندون گرد بود . ديد من جايي و ميخوام سريع از آب گل آلود ماهي گرفت و قيمت بالا تعيين كرد . بگم خدا چيكارت نكنه حسين . داشتيم زندگيمون و ميكرديما !
50 به اين ميدادم بهتر از اين بود كه دوباره چشم تو چشم حسين شم . آره بابا خرجي نداشتم كه ديگه ! فكر كنم آخرش 10 تومن از حقوقم بمونه با اين وضع ! ولي بازم خوب بود حداقل پول پيش نميخواست . از روي ناچاري بايد قبول ميكردم .
2 ساعت بعد دوباره به ممد آقا زنگ زدم و قرار مدارامون و با هم گذاشتيم . بعدشم بلافاصله به حسن زنگ زدم :
- الو .
- سلام حسن خوبي ؟
- سلام قربونت تو خوبي ؟ چه خبر ؟ چي شد ؟ با ممد حرف زدي ؟
- آره بابا مردك دندون گرده !
- چطو ؟
- هيچي ميگه 50 تومن از حقوقت كسر ميكنم ميذارم بموني .
- زِپِرِشك ! تو چي گفتي ؟
- چي ميگفتم ؟ قبول كردم .
- دِ مگه مغض خر خوردي تو ؟ مگه همش چقدر ميگيري كه 50 هم كم شه ازش ؟
- چاره چيه ؟ هر جا خونه بخوام بگيرم همينه تازه بايد بيشترم بدم .
حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- اگه ميدونستم اين هول و ولاي تو واسه چيه خيلي خوب ميشد .
- فضول و بردن جهنم آره رِفيق من !
- فضول عمته !
- چرت نگو يه كار ديگه داشتم باهات زنگ زدم .
- چه كاري ؟
- ببين من بايد اثاثام و يه جا بذارم . اينجا نميتونم بيارمش . يعني جايي هم نداره كه بذارمش . ميخواستم ببينم انباري دارين بيارم بذارم خونتون يه مدت بمونه ؟
حسن فكري كرد و گفت :
- راستش نَنِه ي من انقدر اثاث چپونده تو اون انباري كه جا نداره ولي اكبر اينا احتمالا دارن . بهش ميگم ببينم چي ميگه .
- دستت درست . فقط خبرش و زود برسون . راستي يه وانتم جور كن واسه جابه جا كردن اثاثا . هر چي زودتر از اون خونه بزنم بيرون بهتره .
- باشه . پس خبرت ميكنم . فعلا .
- فعلا .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
حاجي و خونوادش تعجب كرده بودن كه انقدر يهو واسه چي ميخوام برم مدام بهونه هاي الكي مي آوردم ميفهميدم كه باور نميكنن ولي چيزي كه واسم مهم بود فرار كردن از اون خونه و آدماشه . تنها كسي كه دليل كارم و ميدونست و يه كوچه غمگين نشسته بود حسين بود ولي اونم قول داده بود كه همه چي و تمومش كنه و به كسي چيزي نگه . با كمك اكبر و حسن خيلي زود وسايلم و جابه جا كرديم و برديمشون تو انباري اكبر اينا . بعد از حدود 8 - 9 ماه زندگي كردن توي خونه ي حاجي دوباره آواره شده بودم . اگه حسين اختيار قلب صاب مردش و ميگرفت دستش الان من نبايد انقدر اسيري بكشم !
تنها چيزي كه با خودم آورده بودم موكت و يه لحاف تشكم بود . زندگي توي مغازه ي ممد آقا بد نبود فقط فشار مالي كه بهم وارد ميشد كمر شكن بود . همين كه نميتونستم آشپزي كنم خودش كلي دردسر بود البته اكبر و حسن تا ميتونستن بهم ميرسيدن ولي بعضي وقتام مجبور ميشدم يه چيزي از بقالي بگيرم و بخورم . اصلا نميفهميدم اين 50 تومن و خرج چي ميكنم ! سريع از دستم ميرفت ! اوضاع سختي بود هر جور فكر ميكردم راه چاره اي به ذهنم نميرسيد . البته راه كه به ذهنم ميرسيد ولي شدني نبود ! فكر ميكردم برگردم پيش مهدي اونجوري در آمدمم خوب بود . وقتي به حسن اين و گفتم بُراغ شد سمت من و گفت :
- ديوونه شدي؟ مگه نديدي روت تيزي كشيده بود ؟ اين يارو قصد جونت و كرده تو دم از شراكت ميزني ؟
- انقدر عين تخمه بالا پايين نپر تو راه ديگه اي ميبيني ؟
- من به اين يارو اعتماد ندارم .
- مهم اينه كه پولش خوبه . حالا اگه قبول كنه .
- بابا دنبال يه كار ديگه باش خوب .
- اَه خسته شدم مگه نبودم ؟ كار هست ؟ بيخيال بابا دلت خوشه .
- خيلي خوب ولي اين يارو تا تورو تحويل پليس نده ول كن نيست از ما گفتن حالا برو آتيش بزن به زندگيت .
اين چيزا برام مهم نبود فشار و خرج زندگي اعصابم و به هم ريخته بود . عصر اكبر و گذاشتم جاي خودم در مغازه و رفتم سمت خونه ي مهدي . طبق عادت هميشگيم 2 تا زنگ زدم و وايسادم . يهو در وا شد و مهدي با چشماي گرد شده جلوم ظاهر شد گفتم :
- سلام
- سلام . خيلي وقت بود كسي اينجوري در اين خونه رو نزده بود !
- كارت داشتم .
از جلو در كنار رفت ولي هنوز داشت با چشماش انگار من و ميخورد ! نشستم روي تختي كه توي حياطش بود . انگار به خودش اومد چون دوباره اخماش رفت تو هم و گفت :
- چيه ؟ از اين ورا ؟
- ميرم سر اصل مطلب . ميخوام دوباره برگردم .
پوزخندي زد و گفت :
- چي شد ؟ تو كه گفتي ديگه نيستي .
حوصله ي مسخره بازياش و نداشتم پاشدم و گفتم :
- حرف زدن با تو فايده نداره . اشتباه كردم اومدم اينجا .
- وايسا كجا با اين عجله ؟ تو كه گفتي خودت از پسش بر مياي و حتما لازم نيست با من شريك شي .
- انقدر مسخره نكن پول لازمم . هستي يا برم ؟
- هستم . بشين .
- آها حالا اين شد .
يكمي پيش مهدي موندم و برنامه ي فردا صبح و با هم ريختيم بعد به سمت مغازه راه افتادم . برام جاي تعجب داشت كه چجوري يه شبه انقدر مهدي آروم شده ! ولي چيزي كه واسم مهم بود پولي بود كه قرار بود به دست بيارم .
****
1 هفته اي شده بود كه كار با مهدي رو دوباره از سر گرفته بودم . صبحها اكبر و ميذاشتم توي مغازه و خودم با مهدي راهي خيابونا ميشدم . هم اكبر سرش گرم شده بود هم اينكه ممد آقا هيچ بويي نبرده بود و باعث ميشد جاي خوابم و از دست ندم . توي اين يه هفته گاف زياد داده بودم مهدي ميگفت اين 9 ماه كار نكردم شُل شدم حقم داشت ولي كم كم داشتم راه مي افتادم دوباره .
اواخر خرداد بود و هوا گرم . منتظر مهدي بودم كه حاضر شه از خونه بزنيم بيرون بالاخره كاراش كرد و گفت بريم . ترك موتورش نشستم . رسيديم جاي مورد نظرش يكمي صبر كرديم و بعد يه مرد نسبتا قد بلند و نشونم داد گفت :
- اون مرده رو ميبيني ؟
چشمام و ريز كردم و گفتم :
- همون كت شلواريه ؟
- آره . به نظر مياد كيفش پر باشه . كلاهت و بذار سرت بريم .
سريع كلاهم و سرم گذاشتم مهدي موتورش و روشن كرد . نگاهم به همون مردي بود كه مهدي نشونم داده بود . كنار يه مرد ديگه داشتن ميرفتن به سمت يه ماشين . دستم و آماده نگه داشتم كه سريع كيفش و از دستش بكشم . مهدي گاز داد و از كنارشون رد شد منم دستم و گير دادم به كيف و تا خواستم بكشمش دستم كشيده شد و تعادلم به هم خورد تا خواستم دسته ي كيف و ول كنم مرده با كيفش يه ضربه به شكمم زد كه باعث شد از موتور پرت شم پايين . خواستم بلند شم و فرار كنم ولي مرده سريع اومد بالا سرم . نگاهم و اطراف چرخوندم ولي خبري از مهدي نبود تو دلم هر چي فحش بود بارش كردم مرده يه نگاه تحقير آميز بهم كرد و گفت :
- پاشو ببينم .
شكمم بدجور درد ميكرد . نامرد خيلي محكم زده بود . همينجوري داشتم از درد به خودم ميپيچيدم يه عده دورم جمع شده بودن دوباره صداي مرد جوون و شنيدم :
- ميگم پاشو انقدر خودت و به موش مردگي نزن .
وقتي ديد هنوز ولو شدم رو زمين به دوستش گفت :
- فريد زير بازوي اين و بگير بلندش كنيم . حالا تا فردا ميخواد خودش و رو زمين بندازه .
خواستن بلندم كنن كه گفتم :
- ولم كنين پا ميشم .
بلند شدم رو به روي همون مرده وايسادم زير بازم و گرفت و همينجوري كه من و به طرف ماشينش ميبرد گفت :
- بايد ببرم تحويل پليس بدمت تا دفعه ي ديگه از اين كارا نكني .
همه ي مردمي كه كنارمون وايساده بودن يه صدا تاييدش ميكردن . از ترس كم مونده بود خودم و خيس كنم اسم اين فلفل سبزا كه ميومد اصلا رعشه به تنم مي افتاد . به حرف اومدم و با حالت التماس گفتم :
- آقا شما بيخيال شو من قول ميدم توبه كنم . اصلا بچگي كردم . ديگه از اين كارا نميكنم . چيزي كه ازت نزدم . بذار ما بريم قربونت .
من و انداخت رو صندلي عقب و گفت :
- چيزي ازم نزدي ؟ اگه خودم از موتور نكشيده بودمت پايين كه الان دار و ندارم و برده بودي . فريد بشين كنارش در نره .
خودش پشت فرمون نشست و اون پسري رو كه بهش گفته بود فريد اومد كنار من نشست . ديدم اين به هيچ صراطي مستقيم نيست صورت فريد مهربون تر بود تقريبا برگشتم سمتش و گفتم :
- آقا فريد شوما يه چيزي بگين .
فريد گفت :
- واسه چي دزدي ميكني ؟ اصلا مگه چند سالته ؟
دِ بيا اينم فاز نصيحت گرفت گفتم :
- بابا به پير به پيغمبر بچگي كردم . قول ميدم بذارم كنار اين كارو شوما من و ول كنين برم .
همون مرده كه پشت فرمون بود از آينه يه نگاه بهم انداخت و گفت :
- كلاهت و بردار ببينم .
ناچار كلاه كاسكتي كه هنوز سرم بود و برداشتم يه نگاه بهم كرد و بعد با تعجب برگشت عقب و گفت :
- تو دختري ؟
از لحنش خوشم نيومد . يعني چي تو دختري ؟ اصلا از كجا فهميده بود دخترم ؟ گفتم :
- آره .
يهو يه فكري تو سرم جرقه زد با اينكه از مظلوم بازي خوشم نمي اومد ولي مجبور بودم گفتم :
- اصلا خدا رو خوش مياد يه دختر بره هُلُفدوني ؟ بابا من كه ميگم بچگي كردم بذارين برم .
بعد برگشتم سمت فريد و فاز دستماليسم گرفتم و گفتم :
- شوما كه انقدر آدم با اِتيكِتي هستي . انقدر فهميده اي بگو بذارن من برم .
فريد كه انگار از حرف زدن من خندش گرفته بود گفت :
- هيراد گناه داره دختره بذار بره .
حالا فهميدم اسم يارو هيراده ! چه اسمي ! دوباره از تو آينه نگاهي بهم كرد و گفت :
- ببينم چند سالته ؟
سريع گفتم :
- 20
سرش و به طرفين تكون داد و گفت :
- واسه چي دزدي ميكني ؟ مال مفت خوردنش راحت تره ؟
دوباره نصيحت شروع شد ميخواستم بهش بگم ما خودمون يه حاجي داريم تو محل صد تاي تو نصيحتمون كرده جواب نداده ! گفتم :
- آقا گفتم كه جووني كردم شوما كوتاه بيا .
دوباره سرش و تكون داد

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group