هميشه يكي هست - 11

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
اصلا انتظار ديدنش و نداشتم . با لحني كه كاملا معلوم بود غافلگير شده گفتم :
- آقاي ذكاوت . شما اينجا چيكار ميكنين ؟
حالت نگاهش عادي نبود . يه برق خاصي داشت . عين هميشه ساكت و سر به زير نبود . يه كمي ترسيدم . با سكوت بهم خيره شده بود و حرفي نميزد . اين بيشتر من و ميترسوند گفتم :
- حالتون خوبه ؟ چيزي شده ؟
انگار ماتش برده بود . بدون اينكه نگاه خيرش و از روم برداره گفت :
- كارت داشتم .
خداروشكر بالاخره يه چيزي گفت . سريع گفتم :
- اتفاقا منم كارتون داشتم . حس ميكنم درست نيست بعد از اون پيشنهادتون من بازم توي انباريتون بمونم . شايد شما هم خوشتون نياد كه اينجا باشم . . .
بين حرفم پريد و با يه نيشخند گفت :
- اتفاقا خوشم مياد كه اينجايي .
دهنم بسته شد . يعني چي ؟ تازه نگاهم به سر و وضع غير معمولش افتاد . يه پيرهن مردونه ي شكلاتي و يه شلوار كرم رنگ پوشيده بود . لباسش چروك و نامرتب به نظر ميومد . چشماش قرمز بود . چشماشم حالت نيمه باز داشت . يه جوري انگار تو حال خودش نبود . با من من گفتم :
- شما حالتون خوبه ؟
- بهتر از اين نميشم .
يه قدم اومد جلو . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- كجا مياين ؟
- دارم ميام تو انباري خودم .
- ولي اينجا فعلا دست منه .
- پس بايد از تو اجازه بگيرم ؟
اخمم غليظ تر شده بود . حالا ترسم داشت جاي خودش و به عصبانيت ميداد گفتم :
- اين مسخره بازيا يعني چي ؟ لطفا بفرماييد بيرون .
پوزخندي زد و گفت :
- اين مسخره بازي رو خودت شروع كردي عزيزم . وقتي كه جواب رد ميدي به يكي بايد فكر كني كه طرفت ناراحت شده يا نه . تو مسئولي . ميفهمي ؟ هر چند حيف من كه به تو دختره ي غربتي بي كس و كار پيشنهاد ازدواج دادم . فكر كردم آدمي . نميدونستم توام از همونايي كه بايد ازشون استفاده كرد و بعد مثل يه تيكه آشغال ريختشون دور .
- درست صحبت كنين آقاي ذكاوت .
چند تا قدم آروم برداشت و هي هر لحظه بهم نزديك تر ميشد و من عقب تر ميرفتم . گفت :
- اگه نكنم چي ؟ هان ؟
هيچي نگفتم . دستم و روي مانتوم كشيدم . چاقوي حسن پيشم نبود . حالا بايد چيكار ميكردم ؟ دست خاليم ميتونم از پسش بر بيام . اگه فكر غلطي به سرش بزنه ميدونم چجوري حالش و جا بيارم .
سر جام وايسادم و توي چشماش زل زدم گفتم :
- به نفعتونه كه طرفم نياين و درست حرفتون و بزنين .
- مثلا بيام جلو ميخواي چيكار كني ؟ هان ؟
دوباره قدم برداشت و بهم نزديك شد ولي تكون نخوردم . دستم و مشت كردم . براي آخرين بار گفتم :
- بهتره كه همون جا وايسين .
با نيشخندي كه رو لبش بود بازم اومد نزديك تر . دست مشت شدم و بالا آوردم و توي يه لحظه توي فكش فرود آوردم . سرش به سمت چپ چرخيد . ولي از جاش تكونم نخورد . نفسم تند شده بود . دستم و آماده نگه داشتم كه اگه خواست كاري بكنه سريع غافلگيرش كنم . من ميتونستم .
دستش و روي صورتش گذاشت . با نيشخند سرش و برگردوند . چشماش برق شيطنت ميزد . گفت :
- من عاشق دختراي چموشم . دوست دارم خودم رامشون كنم . تا ميتوني وحشي بازي در بيار . اينجوري منم وحشي تر ميشم .
با اين حرفش ترسيدم . ولي بازم خودم و نباختم . خواستم مشت بعدي رو توي صورتش بزنم كه دستم و محكم گرفت و پيچوند . جلوي خودم و گرفتم كه از درد ناله نكنم . من و برگردوند و همينجوري كه دستم و پشتم آورده بود من و به خودش چسبوند . لباش و كنار گوشم آورد و گفت :
- دستت درد گرفت ؟ آخي . چرا تقلاي الكي ميكني ؟ اگه آروم وايسي به جفتمون خوش ميگذره . بهت قول ميدم .
دهنش بوي الكل ميداد . داشت حالم و به هم ميزد . انقدر دستم و سفت گرفته بود كه اصلا نميتونستم تكونش بدم . دست آزادم و بردم عقب و سعي كردم هُلِش بدم عقب ولي نتونستم يه ميليمتر تكونش بدم . گفتم :
- ولم كن عوضي .
- هيس آروم باش .
همزمان دستش به سمت شالم رفت و از روي سرم كشيدش پايين . بعد يهو من و برگردوند به سمت خودش و دستم و ول كرد . هنوزم همون نيشخند كذايي روي لبش بود . گفت :
- دستتم الان آزاده . يالا بازم چموش بازي در بيار .
با دستم مچ دست ديگم و ماساژ دادم . حسابي قرمز شده بود . بايد يه بلايي سرش مي آوردم . يهو پام و بلند كردم تا محكم بزنم وسط پاش ولي انگار فكرم و خوند . پام و رو هوا گرفت و تعادلم به هم خورد افتادم زمين . احساس كردم همه ي استخونام شكست .
ديگه نتونستم طاقت بيارم . دستم و رو كمرم گذاشتم و همينجوري كه از درد غلت ميزدم رو زمين گفتم :
- آخ . كمرم .
انگار از اظهار ضعفم به وجد اومد . گفت :
- اوپس . ببخشيد . ميخواستم آروم بذارمت رو زمين .
بعد يكم جدي شد و گفت :
- گفتم كه اگه وحشي نباشي به جفتمون خوش ميگذره . هرچند هنوزم دير نشده .
به سمتم اومد دلم ميخواست پسش بزنم ولي كمرم بهم اين اجازه رو نميداد . حتي نميتونستم پام و تكون بدم . نشست روي پام و دستام و با يه دستش بالاي سرم نگه داشت . سرش و آورد جلوي صورتم . نفساش بوي گند الكل ميداد . سرم و برگردوندم به سمت راست . با دست آزادش سرم و گردوند سمت خودش و گفت :
- چند ساعت آينده بهترين ساعت زندگيمون ميشه .
حالا نه ميتونستم دستم و تكون بدم نه پام و . آب دهنم و توي صورتش تف كردم . از اين كارم چندشش شد . با عصبانيت گفت :
- هر چي بهت آوانس ميدم بازم حاليت نميشه ؟ هر بلايي سرت بياد ديگه با خودته . دختره ي آشغال .
دستش و به سمت دكمه هاي مانتوم برد و محكم ميكشيدشون . انگار داشت دونه دونه ميكندشون . دور تا دور اتاق و نگاه انداختم . نبايد ميذاشتم كاري كه ميخواد و بكنه . زير لب كلمات ركيكي ميگفت كه ترجيح دادم بي جواب بذارم و دنبال جسم سفتي بگردم . هيچي جلوي دستم نبود . يكم ديگه نگاهم و گردوندم يكم دورتر چوبي كه عمو رحيم براي دفاع بهم داده بود و ديدم . دستم و كشيدم . ولي فايده نداشت بهش نميرسيد . نفسم و محكم دادم بيرون . وحشت كرده بودم . يعني واقعا آخر و عاقبت من همين بود ؟ خدا فقط واسه همين من و آوردي تو اين دنيات ؟ ديگه از اون دختري كه دقايق اول از خودش دفاع ميكرد خبري نبود . ترسيده بودم . دوباره لرز بدي به تنم افتاد . قطره اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . همه ي دكمه هاي مانتوم كنده شده بود . حالا با يه تاپ قرمز رنگ جلوش دراز كشيده بودم .
چشماش خمار شده بود . دستش و از بالا تا پايين رو بدنم ميكشيد . ميخواستم ازش خواهش كنم كه بس كنه ولي صدام در نميومد . فقط اشكام رو صورتم جاري شده بود . سرش و به صورتم نزديك كرد و لباش و روي گردنم گذاشت . كاش يكي ميرسيد . كاش هيراد اينجا بود . قرار بود بياد پس كجاست ؟
نبايد اينجوري ميشد . نبايد ميذاشتم كه اينجوري بشه .
نگاهم دوباره روي چوب كنار اتاق ثابت موند . نبايد خودم و ميباختم . دستاش هنوزم دستام و محكم گرفته بود . سعي كردم دستم و بيشتر بكشم سمت چوب . يالا تو ميتوني .
لرزش دست و پام نميذاشت كارم و درست انجام بدم . لباي پارسا رو روي تنم حس كردم . لبام و از هم باز كردم ولي صدايي ازم در نميومد .
انگار داشت با خودش چيزي رو زمزمه ميكرد . ولي نميفهميدم چي ميگه . همه ي حواسم به اون چوب بود . حس ميكردم پاهام بي حس شده . تنش انقدر سنگين بود كه پاهام درد گرفته بود . ديگه طاقت نداشتم وزنش و تحمل كنم .
دوباره دستم و كشيدم . نوك انگشتام به چوب خورد . همين لمس كوچيك بهم اميد داد دوباره تلاش كردم . تونستم يكم نزديك خودم بكشمش . نگاهم و به پايين دوختم . سرش پايين بود . حس ميكردم دستش به سمت دكمه ي شلوارم رفت . يالا يالا يه ذره ديگه مونده تو ميتوني . زود باش .
با آخرين توانم يكم تنم و كشيدم بالا تر . حس ميكردم از شكم دارم نصف ميشم ولي اهميتي ندادم . دستم به چوب رسيد . يكم سنگين بود ولي با تواني كه تو اون لحظه ازم بعيد بود برداشتمش . هنوزم دستام و محكم رو زمين نگه داشته بود . انتهاي چوب و گرفتم و دستم و شُل كردم . چوب با سرعت پايين اومد و تو سرش خورد . حس كردم يكم گيج شد . انقدر ضربش كاري نبود كه چيزيش بشه . دستاش از دور دستام شل شد و سرش و تو دستش گرفت و بلند گفت آخ . حالا دستام آزاد بود . با تمام تواني كه داشتم بدنش و از روي خودم كنار زدم . سنگين بود ولي من فقط ميخواستم آزاد شم از دستش . خودم و از زيرش بيرون كشيدم . تنم درد ميكرد ولي اهميتي نميدادم . كاملا بدنم آزاد شده بود .
پارسا يه گوشه روي زمين افتاده بود و از درد ناله ميكرد . از جام به سختي بلند شدم و با قدماي لرزون به سمت در رفتم . به يه قدمي در رسيده بودم كه پام و از عقب كشيد . افتادم رو زمين . چند باري با پام محكم كوبيدم رو دستاش . دوباره دستاش از درو پام شل شد . به شدت نفس نفس ميزدم .
حال خودم و نميفهميدم فقط ميخواستم از اونجا فرار كنم . دوباره از جام بلند شدم و بدون اينكه نگاهي به پشت سرم بندازم از در انباري رفتم بيرون . حتي نديدم كه چه لباسي تنمه . سرم و برگردوندم عقب تا ببينم دنبالم مياد يا نه . سرعتمم هر لحظه بيشتر ميشد . انگار با دور شدن از انباري جون تازه اي گرفته بودم .
سرم و برگردوندم قبل از اينكه چيزي ببينم محكم خوردم به يه جسم سفت و افتادم رو زمين .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
سرم و برگردوندم قبل از اينكه چيزي ببينم محكم خوردم به يه جسم سفت و افتادم رو زمين .
تازه وقتي روي زمين افتادم متوجه لرزش بدنم شدم . بايد بلند ميشدم . انگار توي خلا گير افتاده بودم هيچ صدايي رو نميشنيدم . بلند شو سرمه تو ميتوني . با بدني لرزون از جا بلند شدم و بدون اينكه به جسمي كه بهش برخورد كرده بودم توجه كنم خواستم از كنارش رد شم كه دستي من و محكم گرفت . سرم و بالا گرفتم . با چشماي ترسون نگاهش كردم . اينكه هيراد بود . اون اينجا چيكار ميكرد ؟ قرار بود بياد . آره اومد ولي چرا انقدر دير ؟ تا الان كجا بود ؟ اگه ميدونست اين ذكاوت عوضي ميخواست باهام چيكار كنه .
لباش تكون ميخورد ولي من مات مونده بودم . از چشماش نگراني ميباريد . ولي من عين مجسمه وايساده بودم . دلم به حضورش گرم شده بود . كاش به جاي اينكه من و تكون بده توي بغلش ميگرفت .
چقدر به آغوشش احتياج داشتم .
لرزش بدنم كمتر شد . چشمام و رو هم گذاشتم . انگار يكم از نگرانيم كم شده بود . ديگه هيراد كنارم بود . حالا صداشم ميشنيدم .
- تورو خدا حرف بزن . چي شده ؟ سرمه صدام و ميشنوي ؟ من و نگاه كن .
بعد انگار با خودش حرف بزنه گفت :
- خدا اين چش شده ؟
توي همين گير و دار ذكاوت با صورت خوني از انباري اومد بيرون . چشماش هنوزم از خشم قرمز بود . دستش و روي سرش گرفته بود . وقتي ديدمش نا خود آگاه جيغي كشيدم و خودم و توي بغل هيراد فرو كردم . دستام و دور كمرش انداختم و تقريبا خزيدم تو بغلش . چشمام و رو هم فشار ميدادم كه نبينمش .
زير لب مدام به هيراد التماس ميكردم :
- هيراد تورو خدا نذار باهام كاري كنه . هيراد خواهش ميكنم .
دستاي گرم هيراد و دور كمرم حس كردم . صداش اومد كه رو به ذكاوت ميگفت :
- تو اينجا چه غلطي ميكني ؟
- به تو چه .
هيراد خواست قدمي به سمتش برداره كه محكم تر بهش چسبيدم و گفتم :
- بذار بره . هيراد بذار بره من ميترسم .
يه دستش دور كمرم بود و دست ديگش و روي موهام ميكشيد . صداي آرومش و كنار گوشم شنيدم :
- چيزي نيست عزيزم . آروم باش . نميذارم دستش بهت بخوره .
صداي پر تمسخر ذكاوت و شنيدم :
- هه ! جفتتون كثافتين .
هيراد با صداي بلند گفت :
- گمشو تا يه كاري دستت ندادم .
مطمئن بودم كه يه بلايي سرش مياره . ولي من محكم بهش چسبيده بودم و نميذاشتم كه حركت كنه . حتي شنيدن صداي ذكاوتم حالم و بد ميكرد . ولي ذكاوت سمج تر از اين حرفا بود . گفت :
- ميخوام ببينم چيكار ميكني .
هيراد من و از خودش جدا كرد و پشتش قرار داد و تقريبا به سمت ذكاوت حمله كرد . دستم و روي گوشام گذاشته بودم و چشمام و بسته بودم . روي رانوهام نشستم . دلم ميخواست گريه نكنم . ولي حال اون لحظم جوري نبود كه بتونم جلوي خودم و بگيرم .
هيچ صدايي رو نميشنيدم . حتي نگاهشونم نميكردم . زير لب فقط دعا ميكردم هيراد طوريش نشه . اگر ميخواستمم نميتونستم برم جلو و از هيراد دفاع كنم .
چند دقيقه بعد دست گرمي آروم روي دستام كه گوشام و گرفته بود گذاشته شد . با وحشت چشمام و باز كردم صورت مهربون هيراد جلوم بود . چشمام و دور پاركينگ گردوندم . خبري از ذكاوت نبود .
با ترس دستام و پايين آوردم و گفتم :
- كوش ؟ كجا رفت ؟
به آرومي بلندم كرد و گفت :
- نگران هيچي نباش . رفت .
انگار هيراد برام شده بود فرشته ي نجات . هنوزم بدنم لرزش خفيفي داشت . اشكام روي گونه هام ميريخت .
دست هيراد دوباره دور كمرم حلقه شد . واقعا بهش احتياج داشتم . عطر تنش آروم ترم كرد . نفسام منظم تر شده بود . ديگه گريه ام تبديل به هق هقاي كم جون شده بود .
هيراد پشت كمرم و نوازش كرد و آروم گفت :
- آروم باش سرمه . من كنارتم . گريه نكن عزيزم . از هيچي نترس .
صداي مردونه و جذابش آروم ترم ميكرد . دوست داشتم تا ابد توي آغوشش بمونم و اون من و عزيزم خطاب كنه . واقعا عزيزش بودم ؟ من كه ميخواستم ازش فرار كنم . حالا تو بغلش چيكار ميكردم ؟
نميخواستم الان به اين چيزا فكر كنم . دوست داشتم لحظه لحظه ي آغوشش و به خاطرم بسپرم .



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
بعد از چند دقيقه تازه به خودم اومدم . خجالت زده سعي كردم از تو بغلش بيام بيرون . اونم مخالفت نكرد . ازش يكمي فاصله گرفتم و سرم و انداختم پايين . دستام بي هدف كنارم افتادن . نميتونستم بهش نگاه كنم .
وقتي گرماي كت هيراد و روي شونه هاي لختم حس كردم تازه فهميدم كه با يه تاپ جلوش وايسادم . بيشتر از قبل خجالت كشيدم . هيراد گفت :
- دكمه ي شلوارت و ببند .
نگاهم سريع به شلوارم افتاد . عجب سر و وضع تاريخي پيدا كرده بودم . سريع بستمش و سعي كردم كت و بيشتر دور خودم بپيچم . سرم و بالا گرفتم . هيراد به نظر كلافه ميومد . دستم ناخود آگاه به سمت موهام رفت . از توي كش سرم در اومده بود و با يه حالت بدي دور و ورم ريخته بود .
هيراد بهم نگاه نميكرد . دستش و جلوي دهنش گرفته بود و به يه نقطه ي نامعلوم نگاه ميكرد . انگار يه چيزي داشت از تو ميخوردش .
دلم ميخواست يه چيزي بگه . سكوتش بدجوري معذبم ميكرد . يه وقت فكر نكنه كه همه ي اين جريانا تقصير من بوده ؟!
دوباره نگاه نگرانم و بهش دوختم . نه بهش نمي اومد كه بي منظق باشه .
بالاخره چرخي زد و به طرفم برگشت . با لحني كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- حالت بهتره ؟
چند بار سرم و به معني تاييد تكون دادم . گفت :
- خوبه .
سرم و انداختم پايين . دوباره گفت :
- ميخواي بري لباسات و جمع كني ؟
دوباره نگاهم و بهش دوختم . لبخند مهربوني بهم زد و گفت :
- خودت كه ديدي . درست نيست اينجا بموني . هنوزم ميخواي اينجا باشي ؟
سرم و به علامت نه تكون دادم . نميدونم چرا نميتونستم حرفي بهش بزنم . ازش خجالت ميكشيدم . توي وضع خوبي من و نديده بود . دوباره همون لبخند نشست رو لبش و گفت :
- كمكت ميكنم . باشه ؟
دوباره سرم و تكون دادم . خنديد و گفت :
- چرا پس باهام حرف نميزني ؟
هيچي نگفتم . دوباره گفت :
- اشكال نداره . بيا بريم وسايلت و جمع كنيم .
هيراد جلوتر رفت . يه جورايي از اون انباري وحشت داشتم . هيراد كه ديد پشت سرش نميام گفت :
- بيا سرمه دير ميشه ها . شب شد .
آب دهنم و قورت دادم . گفتم :
- ميترسم .
به سمتم برگشت و گفت :
- من اينجام از چي ميترسي ؟ با من بيا ترس نداره .
با قدماي لرزون پشت هيراد به سمت انباري رفتم . بيشتر شبيه اين بود كه پشتش پناه گرفته باشم . فكر ميكردم هنوزم ذكاوت اونجاست . هيراد وارد انباري شد . ولي من پشت در وايساده بودم و با ترس به جايي كه لحظه اي پيش ذكاوت من و گير انداخته بود نگاه ميكردم .
هيراد رد نگاهم و گرفت وقتي ديد به زمين خيره شدم به سمتم اومد . دستم و گرفت و گفت :
- بيا تو . ترس نداره كه .
يكم دلم آروم شد . وارد انباري شدم . جايي كه برام مثل بهشت ميموند حالا تبديل شده بود به جهنم !
هيراد گفت :
- خوب لباسات و كجا ميريزي ؟
رفتم جلو و از يه گوشه ساك بزرگي رو در آوردم و به سمت لباسام رفتم .
هيرادم گفت :
- خوب منم موقتا وسايلت و ميذارم تو انباري خودمون . يه سري خرت و پرت اونجا هست ولي فكر كنم وسايل توام جا بشه اونجا .
همه ي لباسام و تند تند مينداختم توي ساك . سعي ميكردم نگاهم و به اطراف نندازم . هيرادم مدام توي رفت و آمد بود و وسايلم و جمع ميكرد .
واقعا ميخواستم برم خونشون ؟ نه . من كه اين و نميخواستم . من كه ميخواستم بهش جواب رد بدم . ولي الان دلم ميخواست از اون انباري دور بشم . دوست نداشتم حتي واسه ي يه لحظه هم اونجا بمونم .
همه ي لباسام و جمع كردم . نگاهي به انباري نيمه خالي انداختم . هيراد دوباره اومد تو اتاق و گفت :
- لباسات و بپوش . اين چند تا وسيله رو هم ببرم تمومه . ميريم .
سر تكون دادم و يه مانتو از بين لباسام كشيدم بيرون و روي همون شلوار مشكي تو خونه ايم پوشيدمش . شال مشكي كه روي زمين افتاده بود رو هم برداشتم و سرم كردم . كت هيراد و روي دستم انداختم و منتظر شدم كارش تموم شه . هنوزم يكم دست و پاهام ميلرزيد . ديگه به كي ميتونستم توي اين دنيا اعتماد كنم ؟
هيراد برگشت و گفت :
- بريم ؟
كتش و به طرفش گرفتم . ازم گرفت و با دست اشاره كرد كه جلوتر برم . حتي نيم نگاهي به عقب ننداختم كه دوباره اون انباري نحس و ببينم .
هيراد به سمت در رفت منم پشتش حركت كردم . واقعا از ته دل خدارو شكر ميكردم كه هيراد اومده بود . چه به موقع بود .
سوار ماشينش شدم . انگار تا اون لحظه نميتونستم درست نفس بكشم . حس ميكردم الان جام امنه !
هيراد ماشين و راه انداخت و گفت :
- حالت خوبه ؟
صدام و صاف كردم و گفتم :
- خوبم .
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم هنوز . گفت :
- همه چي درست ميشه نگران نباش .
نگاهم و به صورت مهربونش دوختم . چند لحظه قبل من توي بغلش بودم . از فكرشم حس خوبي بهم دست داد .
گفتم :
- الان كجا ميريم ؟
- خونه ي ما .
من مني كردم و گفتم :
- ولي من نميخوام اونجا بيام .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- يعني چي ؟ پس كجا ميخواي بري ؟ نديدي الان چه اتفاقي افتاد ؟
- چرا ولي صلاح نيست بيام خونه ي شما . يعني چجوري بگم . . .
ميون حرفم پريد و گفت :
- سرمه مخالفت نكن .
نگاهش كردم . خودمم از خدام بود كه صبح تا شب ببينمش ولي آخه بعدش چي ؟ ميتونستم راحت ازش دل بكنم ؟ از اين نگاه عسليش ؟ از اين حس حمايتگرش ؟ چرا باهام اين كار و ميكرد ؟
گفتم :
- آقاي كياني برام سخته بيام جايي كه غريبم . من هيچ نسبتي با شما و مريم جون ندارم . خواهش ميكنم ازم نخواين .
هيراد كلافه گفت :
- پس ميخواي كجا بري ؟
اين سوالي بود كه بارها و بارها از خودم پرسيده بودم . يكي ديگه به جام گفت :
- اگه ميشه من و برسونين خونه ي سها اينا . بعدش يه فكري ميكنم .
چرا اين حرف و زده بودم ؟ اصلا روم ميشد برم خونه ي سها ؟
هيراد نگاه اخم آلودش و بهم دوخت و گفت :
- سها و شوهرش غريبه نيستن ؟
حرفي نداشتم بزنم . اونم ديگه اصراري نكرد كه حرف بزنيم . تمام حرصش و سر پدال گاز بنده خدا خالي ميكرد .
نگاهم و به بيرون دوختم . حس ميكردم جاي لباي ذكاوت روي بدنم مونده و كثيفم كرده . دلم ميخواست برم حموم و انقدر خودم و بشورم تا هيچ اثري ازش باقي نمونه . حس خوبي نداشتم . حالم داشت از خودم به هم ميخورد .
چند دقيقه بعد هيراد رو به روي آپارتماني با نماي مشكي ترمز كرد و گفت :
- پياده شو .
نگاهم روي ساختمون موند . اصلا آشنا نبود . نميدونستم اونجا كجاست . خونه ي سها كه نبود . خونه ي هيراد اينا هم كه نبود اونجارو قبلا وقتي مريم جون و ميخواستيم برسونيم ديده بودم . خواستم از هيراد بپرسم اونجا كجاست كه ديدم سريع پياده شد . ساكم و از روي صندلي عقب برداشت . منم ناچارا پياده شدم . گفتم :
- اينجا كجاست ؟
- بيا بالا بهت ميگم .
خودش به سمت در ساختمون رفت . در ماشين و بستم و به سمتش رفتم . نگهباني كه دم در بود در و براي هيراد باز كرد و باهاش سلام و احوال پرسي كرد . من مات و مبهوت به ساختمون مجللي كه جلوم بود خيره شده بودم . هيراد از كنار در گذشت و به سمت آسانسوري رفت و به من اشاره كرد كه برم كنارش . قدمام و تند تر كردم . از كنار نگهبان جووني كه گوشه اي وايساده بود رد شدم و به سمت هيراد رفتم . بايد به هيراد اعتماد ميكردم . حداقل تا اينجا كه قابل اعتماد بود .
استرس بدي داشتم . ميترسيدم جاي درستي نيومده باشم . ولي وقتي چهره ي جدي هيراد و ميديدم با خودم ميگفتم " به هيراد شك داري ؟ كسي كه نجاتت داده ؟ " افكارم و پس زدم . انقدر ذهنم درگير بود كه نفهميدم كي سوار آسانسور شدم و كي پياده شدم . انگار ديگه ترسمم از اين اتاقك آهني داشت ميريخت .
مقابلم دو تا در چوبي قهوه اي سوخته بود هيراد به طرف در سمت راست رفت و با كليد بازش كرد . خودش رفت تو و چراغارو روشن كرد . ولي من هنوزم بيرون وايساده بودم .
هيراد دوباره سركي عقب كشيد و به من گفت :
- بيا ديگه .
كفشام و به تقليد از هيراد داخل در آوردم و در و بستم . با قدماي آروم جلو رفتم و نگاهي به خونه ي شيكي كه روبه روم قرار داشت انداختم . خونه با وسايل خيلي قشنگي مبله شده بود . انگار اين خونه از توي آرزوهاي من پريده بود بيرون . چقدر از دور به اينجور خونه ها نگاه كرده بودم . كاش واقعا اينجا مال من بود . كاش ميتونستم تا ابد اينجا بمونم .
هيراد خودش و روي مبلي انداخت و گفت :
- بشين .
به حرفش گوش دادم و روي اولين مبلي كه ديدم نشستم . هنوزم نگاهم دور تا دور خونه رو ميپاييد .
انقدر محو تجملات خونه شده بودم كه اصلا توجهي به هيراد كه مقابلم نشسته بود نداشتم .
هيراد صداش و صاف كرد كه باعث شد به سمتش برگردم و نگاهش كنم گفت :
- خوب نظرت چيه اينجا بموني ؟
با تعجب گفتم :
- اينجا ؟!
- آره مگه چه عيبي داره ؟ اينجا هيچ غريبه اي هم نيست . ميتوني زندگي خودت و داشته باشي . جاشم امنه . نگهبان قابل اعتمادي هم داره . منم خيالم اينجا راحته . البته اگه ميومدي پيش خودم راحت تر بودم ولي خوب اينجا هم بد نيست . خوبه ؟
- آخه . . . آخه . . .
- آخه و اما و اگر نداره . نميتونم اجازه بدم امثال ذكاوت هر غلطي كه دلشون ميخواد بكنن .
سرش و توي دستش گرفت . كلافه بود . درست مثل وقتي كه توي پاركينگ بوديم . سكوت كردم . دوباره ياد اون اتفاق افتادم . سرش و گرفت بالا و گفت :
- تو اينجا ميموني مخالفتم نميكني . فهميدي ؟
توي چشماش نگاه كردم . اصلا نميدونستم اينجا كجا هست ؟ مال كي بود ؟ دوباره به حرف اومد :
- اينجا خونه ي منه . خيلي وقت پيش خريدمش ولي تا حالا پام و توش نذاشتم . الان اين خونه به درد ميخوره . ميتوني اينجا بموني . نه كسي مزاحمت ميشه نه اينكه مجبور ميشي دوباره برگردي توي اون انباري .
يعني واقعا ميخواست اين خونه ي عروسك و بده دست من ؟ توي سرش چيزي خورده بود ؟ چرا من ؟ گفتم :
- چجوري ميتونين اين خونه رو بدين دست من ؟
- الان برام تنها چيزي كه مهمه تويي . به هيچ چيز ديگه اي فكر نميكنم .
سرم و انداختم پايين همينجوري كه با انگشتام بازي ميكردم گفتم :
- تا كي ميتونم اينجا بمونم ؟ 1 هفته ؟ 1 ماه ؟
- تا هر وقت كه دلت بخواد .
- ولي من نميتونم قبول كنم .
- گفتم رو حرفم نه نيار . نگفتم ؟
يه قطره اشك از گوشه ي چشمم افتاد پايين . به جايي رسيده بودم كه يكي بايد برام دل ميسوزوند ؟ دوباره گفت :
- سرمه من و نگاه كن .
سرم و گرفتم بالا . حلقه ي اشك و توي چشمام ديد . از جاش پاشد و اومد كنارم گفت :
- فكر هيچي و نكن . اينجا مال منه و ميتونم يه تصميم درست در موردش بگيرم .
دوباره سرم و انداختم پايين . حرفي نداشتم كه بزنم . اين كارش برام خيلي ارزش داشت . گفت :
- نميخواي خونه رو ببيني ؟
بدون اينكه جواب اين سوالش و بدم گفتم :
- پس حداقل يه پولي رو به عنوان اجاره ازم بگيرين .
عصباني با اخماي تو هم رفته گفت :
- مگه تو به ذكاوت پول ميدادي ؟
از جام بلند شدم و گفتم :
- نه ولي اينجا خونست . اون يه انباري بود .
- سرمه الان به اندازه ي كافي داغونم تو بدترش نكن .
حرفي كه تو دلم بود به زبون آوردم :
- چرا داغونين ؟
عصباني تر گفت :
- چند ساعت پيش اون آشغال كم مونده بود يه بلايي سرت بياره اونوقت من آروم باشم ؟
- براي شما چه فرقي ميكنه ؟ مگه من براي شما كي هستم ؟
- انقدر شما شما نكن .
سرم و پايين انداختم دوباره گفت :
- گفتم برام مهمي . چرا نميخواد باورت بشه ؟
فقط همين ؟ مهمم ؟ چرا نميگفت ازم خوشش مياد ؟ مگه بهم نگفته بود عزيزم ؟ براي دل خوشيم بود ؟ گفتم :
- چرا بايد براتون مهم باشم ؟
دهنش باز و بسته ميشد ولي هيچ حرفي ازش بيرون نميومد . انگار نميدونست چي بگه . يا ميدونست ولي براش سخت بود . بالاخره گفت :
- چون تو سرمه اي .
پوزخندي زدم و گفتم :
- آره يه دختر آسمون جُل .
- اينجوري حرف نزن .
- وقتي مريم جون بفهمه به يه دختري مثل من داري كمك ميكني چيكار ميكنه ؟ ناراحت نميشه ؟
- مريم جون اونجوري كه تو فكر ميكني نيست .
هيچي نگفتم . چرا حرف نميزد . چرا از احساسش بهم هيچي نميگفت . چرا من و توي اين دوراهي مسخره ميذاشت ؟
اومد نزديك تر . دستم و گرفت و گفت :
- نميدوني وقتي كه با اون وضع ديدمت چه حسي داشتم . كم مونده بود ديوونه بشم . اگه يكم دير تر ميرسيدم معلوم نبود چي ميشد . اونوقت خودم و تا آخر عمرم نميبخشيدم . من بايد خيلي وقت پيش از اونجا مي آوردمت بيرون ولي همش دست دست كردم . همش پشت گوش انداختمش .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- ميخواي با اين حرفات چي و ثابت كني ؟ اصلا مگه وظيفه ي تو بود ؟
هيراد كلافه چرخي دور خودش زد و دوباره روبه روي من قرار گرفت گفت :
- چجوري بايد حاليت كنم كه . . . كه . . .
حرفش و خورد . سكوت كردم . منتظر بودم جملش و كامل كنه . قلبم ضربانش دوباره تند شد . انگار اون فهميده بود معني حرفاي هيراد چيه . پس چرا خودش هيچي نميگفت ؟
نگاهش و تو چشمام دوخت . گفت :
- نميدونم چرا اين زبون لعنتي نميچرخه كه حرفم و بهت بزنم . خسته شدم از اين همه تو داري . از اين همه حرفاي نگفته اي كه شبا قبل از خواب بارها و بارها تو خيالم بهت ميزنم .
با چشماي گرد شده داشتم نگاهش ميكردم چي و ميخواست بگه ؟ دوباره يكم با خودش كلنجار رفت . با زبونش لبش و خيس كرد و گفت :
- من دوستت دارم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
چند لحظه انگار همه چي متوقف شد هيچ صدايي نه از من در ميومد نه از هيراد . جفتمون به هم خيره شده بوديم . داشتم حرفش و تو سرم سبك سنگين ميكردم . اون چي گفت ؟ واقعا با من بود ؟ قلبم انگار ديوونه شده بود . بدجور تپشاي قلبم نامنظم شده بود . مطمئن بودم صداي قلبم و ميشنوه . بايد خوشحال باشم ؟ سرمه تو بايد خوشحال باشي . ديدي گفت دوست داره . زود باش توام يه چيزي بگو . چرا ساكتي ؟
انگار دوباره زمان به حركت در اومد . نفسش و محكم بيرون داد و مثل آدمايي كه يه بار سنگيني از روي دوششون برداشته شده گفت :
- گفتم . واقعا گفتم .
دوباره نفس عميقي كشيد و لبخندي روي لبش نشست . خوشحال گفت :
- باورم نميشه بالاخره گفتمش .
ولي من هنوزم عين مجسمه داشتم رفتاراش و نگاه ميكردم . از چي تو خوشش اومده آخه ؟ يعني انقدر ديوونست ؟ كه بين اين همه دختر بياد سراغ تو ؟
گفت :
- چيزي نميخواي بهم بگي ؟
هنوزم لبخند ميزد . واي اون چال كذاييش دوباره خود نمايي كرد . الان وقتش نبود . الان كه داشتم تصميم ميگرفتم نبايد چال روي گونت و نشونم ميدادي . اين انصاف نيست . فكر كن سرمه فكر كن . بايد يه جواب منطقي بهش بدي .
ولي آخه مگه چند بار بهم گفتن دوستت دارم ؟ اصلا مگه چند بار هيراد اين حرف و بهم زده ؟ اون هيراده . رييسم . كسي كه بهم جا داد . كسي كه بهم كار داد . كسي كه دوستش دارم . اخم و تخماش و چشماش و اون چال روي گونش و . احساس ميكردم مغزم از هيجان داره منفجر ميشه .
هنوزم منتظر بود حرفي بزنم ولي من بدون حركت وايساده بودم . يكمي توي صورتش نگراني رو ديدم . گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . قلبم وايساد .
لعنتي قلب منم با اين حرف تو وايساد !
بايد همه چي رو بهش بگم ؟ همين امروز صبح به خودم اعتراف كرده بودم كه دوستش دارم . چرا انقدر زود همه ي افكارم و به هم ريخت ؟ من ميدونم اين يه بازي مسخرست . الان ميخنده و ميگه سركارت گذاشتم . آره همينه از هيراد بعيد نيست .
پس نبايد خودم و لو بدم . به خنده افتادم . بيشتر خندم عصبي بود . از ته دل ميخنديدم . هيراد با ديدن خنده ي من لبخند از روي لبش محو شد . گفتم :
- شوخي قشنگي بود .
هيراد دوباره جدي شد و گفت :
- شوخي ؟ ولي من جدي گفتم .
يهو با اين حرفش خندم جمع شد . نميتونستم بهش از احساسم بگم . آخه بهش چي ميگفتم ؟ بعدش چي ميشد ؟ اصلا من به اون نميخوردم . گفتم :
- ممنون .
يه لنگه ابروش و با تعجب انداخت بالا و گفت :
- فقط همين ؟
شونه هام و عصبي بالا انداختم و گفتم :
- بايد چي بگم ؟
- يعني تو هيچ احساسي نداري ؟
پشتم و بهش كردم و گفتم :
- نه ندارم .
به سمتم اومد . من و برگردوند و گفت :
- تو چشمام نگاه كن و بگو هيچ حسي نداري .
تو چشماش نگاه كردم . ولي نتونستم چيزي بگم . نگاهم و ازش دزديدم . فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- من و ببين . سرمه نگاهم كن . بهت گفتم دوستت دارم .
نگاهم و سريع آوردم بالا و گفتم :
- انقدر اين و نگو .
- چرا نبايد بگم ؟ ميدوني چقدر واسش با خودم كلنجار رفتم ؟
- چرا من ؟
لبخندي زد و گفت :
- چرا تو نه ؟
- آخه من كيم ؟
- چرا انقدر خودت و دست كم ميگيري ؟ من كيم ؟
از بين دندوناي كليد شدم گفتم :
- تو هيرادي .
لبخندش عميق تر شد گفت :
- آره توام سرمه اي .
بعد شمرده شمره همينجوري كه توي چشمام زل زد و گفت :
- كسي كه من دوستش دارم .
براي بار سوم گفت . يعني اگه همون جا سكته ميكردم زيادم بي علت نبود . سرم و انداختم پايين گفتم :
- ولي من دوستت ندارم .
- مطمئني ؟
فقط سرم و تكون دادم . هنوزم جرات نداشتم بهش نگاه كنم . نفسش و داد بيرون و آروم گفت :
- پس حداقل جلوي چشمات و بگير كه باهام حرف نزنن .
چشمام و بستم . دوباره گفت :
- من بهت زمان ميدم . ميتوني باهاش كنار بياي . هر وقت تونستي قبول كني احساسمو بهم بگو .
هيچي نگفتم . هنوزم دستام و گرفته بود . با انگشتاش آروم روي دستم و نوازش كرد و گفت :
- باشه ؟ قول ميدي كه بهم بگي ؟ آره سرمه ؟
- ولي من . . .
- هيچي نگو سرمه . اگه راستش و بهم نميگي حداقل دروغ نگو . من منتظرت ميمونم .
هيچي نگفتم . چقدر مهربون شده بود . كاش قدرت اين و داشتم كه دستام و از توي دستاش در بيارم . داشت وسوسم ميكرد كه همه چي رو بگم . ولي لبام و رو هم فشار دادم . بايد مقاومت ميكردم .
دستم و ول كرد و گفت :
- من ميرم . اينجا از اين به بعد خونه ي توئه . اگه چيزي لازم داشتي دوست دارم بهم بگي .
نفسم و محكم دادم بيرون . نگاهش كردم . خدارو شكر كه داشت ميرفت . ديگه بيشتر از اين نميتونستم مقاومت كنم . گفتم :
- واقعا ممنون .
مظلومانه با لبخندي كه رو لبش بود گفت :
- من كه كاري نكردم . يعني كمترين كاريه كه ميتونستم برات انجام بدم .
چند لحظه ي ديگه هم وايساد . بهم نگاه ميكرد . سرم و با خجالت انداختم پايين . چند تا نفس عميق كشيد و گفت :
- خوب خداحافظ . يادت نره حرفام .
به سمت در رفت . زير لب خداحافظي گفتم و بعد صداي بسته شدن در اومد . خودم و روي مبل انداختم . انگار همه ي اين اتفاقا برام تو خواب افتاده بود . كاش هيچ كس من و از اين خواب شيرين بيدار نكنه . . .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
نميدونم چقدر روي اون مبل نشسته بودم و به هيراد فكر ميكردم . كاملا زمان از دستم در رفته بود . با صداي گوشيم به خودم اومدم سريع از توي كيفم درش آوردم . شماره ي هيراد بود . يكم مكث كردم ولي بعد تماس و برقرار كردم :
- بله ؟
- يادم رفت يه چيزي رو بهت بگم . فردا نميخواد بياي شركت .
با تعجب گفتم :
- براي چي ؟
- بهت مرخصي ميدم . يكم استراحت كن .
جفتمون سكوت كرديم دوباره گفت :
- نميخوام فردا ذكاوت و ببيني .
فكر همه جا رو كرده بود . خودمم ميترسيدم كه فردا برم شركت . زير لب گفتم :
- ممنون .
چند لحظه اي مكث كرد و بعد خيلي آروم گفت :
- كليد خونه رو گذاشتم روي ميز . در و قفل كن و با خيال راحت بخواب . شب بخير .
- شب بخير .
تماس قطع شد . نفسم و محكم دادم بيرون . دوباره نگاهم به دور تا دور خونه افتاد . ميشد گفت كه خونه ي بزرگيه . به سمت راست رفتم . يه راهروي كوچيك داشت و توش يه در بود . بازش كردم يه تخت خواب دو نفره قهوه اي سوخته اونجا بود كه عسلي هايي به همون رنگ كنارش داشت . روي عسلي ها آباژورهايي به رنگ صورتي خيلي كم رنگ بود كه با رنگ رو تختي ست شده بود . يه گوشه ميز آرايشي دقيقا هم رنگ تخت خواب قرار داشت . طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ صورتي بود . يه گوشه ي ديگه كمد بود درش و باز كردم خالي بود . تصميم داشتم همون اتاق و براي خودم بردارم . البته اتاقاي ديگه رو هنوز نديده بودم . به نظر ميومد سه خوابه باشه . هنوز وقت نكرده بودم كامل به همه جا سرك بكشم . يه در ديگه هم تو اتاق خواب بود . بازش كردم . دهنم از تعجب باز مونده بود . تا حالا حموم به اين مجللي نديده بودم . با ديدن وان چشمام برق زد . چقدر دلم ميخواست دوش بگيرم . سريع ساك لباسام و آوردم توي اتاق . دونه دونه لباسام و تو كمد آويزون كردم و در كمد و بستم . حولم و برداشتم و به سمت حموم رفتم . وان و پر كردم و توش خزيدم . احساس كردم جون تازه اي گرفتم . همه ي اتفاقا يادم رفت . به ديواره ي وان تكيه زدم و چشمام و بستم . همه ي خستگيا از تنم بيرون رفت .
انگار با بسته شدن چشمام اتفاقا فرصت مانور پيدا كردن . دوباره ياد ذكاوت افتادم . دستي به گردنم كشيدم . به حالت وسواس گونه چند بار دستام و از آب پر كردم و روي گردنم ريختم . دستم و محكم روي محل بوسه اش ميكشيدم . داشت حالم به هم ميخورد . يهو خودم و شُل كردم و تمام سرم و زير آب فرو كردم . نفسم و حبس كرده بودم . دلم ميخواست همه ي افكارم و زير آب بشورم .
بعد از چند ثانيه احساس كردم دارم خفه ميشم سريع سرم و آوردم بالا و چند تا نفس عميق كشيدم . موهام و كه خيس شده بود و روي صورتم ريخته بود و كنار زدم .
اين بار ياد هيراد افتادم . توي وان زانوهام و تو بغلم گرفتم و بهش فكر كردم . انگار با اعتراف هيراد قلب منم جرات ابراز وجود پيدا كرده بود . دلم ميخواست بهش بگم كه منم دوستش دارم . ولي همش از آينده اي كه جلوم بود ميترسيدم .
دستي به صورتم كشيدم . دلم نميخواست الان با فكر و خيال خودم و ناراحت كنم . دوست داشتم از اين اعترافش لذت ببرم . چقدر لحن صداش و دوست داشتم وقتي بهم گفت دوستم داره . دستم و بالا آوردم و به جاي دستاش كه پوستم و نوازش كرده بود بوسه زدم .
به خودم اعتراف كردم كه دوست داشتم الان كنارم بود .
فكر كنم نيم ساعتي توي وان دراز كشيده بودم . سريع خودم و شستم و از حموم اومدم بيرون . گرسنم بود . به سمت آشپزخونه ي اُپني كه درست مقابل در ورودي بود رفتم . همه چي قرمز و مشكي بود . به سمت يخچال رفتم . خالي بود . آه از نهادم بلند شد . فكر نكرده بود كه گشنم ميشه ؟ يه لحظه از اين حرفم خجالت كشيدم . چقدر پررو بودم . خونه به اين خوشگلي بهم داده بود اونوقت بايد فكر شكم گرسنمم ميكرد ؟!
بيخيال غذا خوردن شدم . فردا ميتونستم يه چيزايي بخرم . با همون حوله ي حموم توي خونه راه افتاده بودم و به همه جا سرك ميكشيدم . حدسم درست بود به جز اتاق خوابي كه براي خودم انتخاب كرده بودم دو تا اتاق ديگه هم بود . سمت چپ خونه دوباره يه راهروي كوچيك قرار داشت كه وقتي واردش ميشدي سه تا در روبه روت قرار ميگرفت . در اول و باز كردم سرويس بهداشتي بود . در دوم توش يه تخت خواب يه نفره و كمد و يه سري لوازم ديگه قرار داشت كه نظرم و زياد جلب نكرد . در اتاق سوم و باز كردم . اونم باز مثل اتاق خواب قبلي بود . با اين تفاوت كه اتاق قبلي آبي رنگ بود و اين اتاق سبز بود . همون بهتر كه اون اتاق و انتخاب كرده بودم . اين دو تا چيز جالبي نداشت !
به سمت هال و پذيرايي رفتم . از ديدن تلويزيون به وجد اومدم . انگار من و انداخته بودن وسط بهشت . ذوق كرده بودم . هيچ وقت تلويزيون نداشتم . حالا انگار خدا داشت به منم نگاه ميكرد . بعد از اون همه بدبختي بالاخره طعم روزاي خوب و داشتم ميچشيدم . از يه طرف اعتراف هيراد و از طرف ديگه يه خونه ي واقعي حسابي حالم و جا آورده بود . تا جايي كه ديگه به كار ذكاوتم فكر نميكردم . خواستم به سمت تلويزيون برم ولي نگاهم به ساعت افتاد 1 نصف شب و نشون ميداد . اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم . پلكامم سنگين شده بود . ترجيح دادم برم بخوابم . دوباره به سمت اتاقي كه حالا شده بود اتاقم رفتم !
سريع لباسام و عوض كردم و زير پتو رفتم . تا حالا روي تخت نخوابيده بودم . از اون همه راحتي لبخندي رو لبم نشست . توي تخت دو نفره غلتي زدم و با سرخوشي خنديدم . به خوابمم اين چيزا رو نميديدم . چشمام و بستم . دلم ميخواست خواب هيراد و ببينم .
*****
حدوداي ساعت 11 از خواب بيدار شدم . سريع لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون . بايد ميرفتم خريد . كل ديروز و هيچي نخورده بودم حس ميكردم معدم داره سوراخ ميشه . از نگهبان ساختمون آدرس نزديك ترين مغازه رو گرفتم و به راه افتادم . اتفاقا چندان فاصله اي هم با خونه نداشت . هر مواد خوراكي كه ميديدم ميخريدم . كم مونده بود از زور گرسنگي همون جا خوراكيارو بخورم . كلي جلوي خودم و گرفتم . با قدماي سريع به سمت خونه برگشتم . وقتي كليد و توي قفل آپارتمان ميچرخوندم در واحد رو به رويي باز شد . سرم و ناخود آگاه به سمت در چرخوندم . زني تقريبا 25 - 26 ساله با لبخند از خونه اومد بيرون . منم لبخندش و جواب دادم و سلام كردم . جوابم و با خوش رويي داد و گفت :
- شما تازه اومدين تو اين ساختمون ؟
- بله ديشب .
- صداي اومدنتون و اتفاقا شنيدم . فكر كنم دو نفر بودين . وسايل نداشتين ؟
بهش ميومد از اون زناي فضول باشه . با لبخند گفتم :
- بله دو نفر بوديم .
بعد با گيجي گفتم :
- نه اينجا مبله بود . وسيله ي خاصي نداشتم .
معدم داشت سوراخ ميشد . ميخواستم خداحافظي كنم و برم داخل كه دوباره گفت :
- اتفاقا ديشب شوهرتون و ديدم . شوهرتون بودن ديگه نه ؟
يا خدا اين و ديگه كجاي دلم ميذاشتم ؟ لبخند مصنوعي زدم . نميدونستم جوابش و چي بدم . اگه ميگفتم نه اونوقت چه فكري رو من ميكرد ؟ اگرم ميگفتم آره اونوقت نميگفت پس شوهرت كجاست ؟ دستپاچه شده بودم . دوباره صدايي به جاي خودم گفت :
- بله .
گند زدي سرمه . دوباره زن لبخندي زد و گفت :
- بهتون مياد تازه عروس و داماد باشين . چند وقته ازدواج كردين ؟
به تو چه آخه ! انگار ميخواست كل شجره نامه ي زندگي من و توي همون راهرو كشف كنه ! يكمي مكث كردم و گفتم :
- 1 سال .
معلوم نبود اين دروغا رو از كجا در مي آوردم . دوباره لبخندي زد و گفت :
- آخي . مبارك باشه . من و شوهرمم حدود 2 ساله كه با هم ازدواج كرديم . خوشحال ميشم در آينده با هم رفت و آمد كنيم .
بايد سريع جيم ميشدم تا بيشتر سر درد و دلش باز نشده و لبخندي زدم و گفتم :
- حتما . بفرماييد داخل ؟
انگار به خودش اومد سريع گفت :
- ممنون خريد دارم . فقط ميخواستم بگم خوشحالم كه شما همسايمون شدين . خداحافظ .
- ممنونم . خداحافظ .
من اومدم تو و اونم سوار آسانسور شد و رفت . نفسم و محكم دادم بيرون . خداكنه فقط يه آمار گيري ساده باشه . وگرنه دستم بدجوري رو ميشد براش . همينجوري كه كيسه ي خريدارو روي اُپن آشپزخونه ميذاشتم با خودم زمزمه وار گفتم :
- اِ اِ اِ اِ آخه اين چه خالي بود بستي ؟ حالا هيراد و ميخواي از كجا بياري ؟
انگار همه ي اون حرفا از يه گوشه ي ذهنم كه سعي ميكردم صداي خواستنش و خفه كنم ميومد . واقعا دلم ميخواست همچين چيزايي باشه . ولي حيف كه همه ي اينا ساخته ي ذهن خودم بود .
قبل از اينكه خريدارو جابه جا كنم حسابي صبحونه خوردم . وقتي كامل انرژي گرفتم يكم به آشپزخونه سر و سامون دادم و به سمت تلويزيون رفتم . روي مبل راحتي كه رو به روش بود لم دادم و تلويزيون و روشن كردم . نگاهم روي صفحه ي تلويزيون بود ولي فكرم پيش همسايه اي بود كه بيشتر مثل زنگ خطر ميموند . مطمئن بودم كه به اين راحتيا بيخيال نميشه و تا ته و توي زندگيمون و در نياره ولمون نميكنه .
با صداي زنگ گوشيم از جام بلند شدم . از كيفم بيرون آوردمش . اسم هيراد روي صفحه نقش بسته بود . باعث شد منم لبخندي بزنم . ولي بعد لبخند از رو لبم محو شد و خيلي جدي جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . خوبي ؟
- سلام ممنون .
- منم خوبم محض اطلاع !
هيچي نگفتم . نفسي كشيد و گفت :
- ديشب راحت خوابيدي ؟ كابوس كه نديدي ؟
- نه راحت بودم . ممنون .
- خواهش ميكنم . چيزي لازم نداري ؟
- نه همه چي هست .
دلم ميخواست ببينم ذكاوت چه برخوردي كرده يا چيزي بهش نگفته . ولي جراتش و نداشتم . خودشم چيزي نگفت . بعد از يه مكث كوتاه گفت :
- راستي سها اومده بود اينجا . ميخواست ببينتت . من در مورد ديشب چيزي بهش نگفتم . يعني اطلاعات دقيقي ندادم . ولي گفتم به خودت زنگ بزنه . اگه دوست داشتي بهش همه چي و بگو .
- باشه ممنون .
- خواهش ميكنم .
دو دل بودم . ميخواستم همه ي جريانات صبح و بهش بگم . يه جورايي بايد ميگفتم چه گند بزرگي زدم . بالاخره اونم توي اين گندي كه زدم شريك بود ولي زبونم نميچرخيد . آخر سر هم بيخيال شدم . اگه لازم ميشد بعدا بهش ميگفتم . فعلا كه اين زنه زياد سيريش نشده . گفتم :
- كاري با من ندارين ؟
- نه مواظب خودت باش .
خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم . سريع شماره ي سها رو گرفتم . با دومين بوق گوشي و برداشت . يكم اول باهام دعوا كرد كه چرا بهش نگفتم از انباري رفتم و بعد از اينكه آروم شد كل جريانا رو براش گفتم . حتي ابراز عشق كردن هيراد و . وقتي كه شنيد از پشت تلفن جيغي زد كه كم مونده بود پرده ي گوشم پاره شه . نتونستيم زياد با هم حرف بزنيم . قرار شد توي اولين فرصت دعوتش كنم بياد پيشم كه هم اينجارو ببينه هم اينكه در مورد همه چي با هم حرف بزنيم .
وقتي گوشي رو قطع كردم به سمت كتابام رفتم . هيچي نبايد مانع رسيدن من به هدفم ميشد .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل دوازدهم

اواخر شهريور ماه بود . امتحاناي پيش 2 رو داده بودم خودم كه خيلي راضي بودم ولي بايد منتظر جواباش ميموندم . انگار يه بار عظيمي از روي شونه هام برداشته شده بود . البته مطمئن بودم كه اينم مثل دفعه هاي قبل نتيجه ي خوبي داره .
توي اين مدت اتفاقا خيلي سريع پيش رفته بود .جوري كه فكر ميكردم انگار يه فيلم ديده بودم و هيچ كدوم از اين اتفاقا براي خودم نيفتاده .
يك هفته بعد از جريانات انباري ذكاوت از اون ساختمون اسباب كشي كرد و رفت . براي خودمم جاي تعجب داشت ولي از طرفي هم خوشحال بودم . توي اون يه هفته مدام با ترس و لرز ميرفتم دفتر و برميگشتم . ميترسيدم توي راه پله ها يا آسانسور ببينمش ولي خوشبختانه همچين اتفاقي نيفتاد . انگار اونم ميلي نداشت كه من و ببينه . درست يك هفته بعدش خيلي بي سر و صدا رفت . ما خبرش و از عمو رحيم شنيديم . ولي هيچ وقت لبخند هيراد و وقتي كه اين و شنيد يادم نميره . انگار خيالش از اين بابت حسابي راحت شده بود . خيال منم راحت شده بود . حس ميكردم ذكاوت چندان پسر بدي نبود . فقط تحت تاثير الكل قرار گرفته بود . هر چند كه به قول سها اون ظاهر زيادي مودبش آدم و مشكوك ميكرد . ولي هر چي كه بود گذشت و حالا من ميتونستم با خيال راحت توي ساختمون دفتر راه برم و از هيچي نترسم . البته گاهي وقتا شبا از خواب ميپريدم و مدام كابوس ذكاوت و ميديدم ولي جوري نبود كه زياد اذيتم كنه . سها ميگفت به مرور همه چي يادم ميره . منم داشتم به خودم زمان ميدادم .
هيراد ديگه حرفي از عشق خودش نزد . انگار واقعا داشت بهم زمان ميداد كه كنار خودم قبولش كنم . ولي از هر فرصتي استفاده ميكرد كه محبتش و بهم نشون بده . توي اين مدت به جاي اينكه طبق خواسته ي خودم ازش فاصله بگيرم بدتر بهش وابسته تر ميشدم . آخه مگه ميشد يكي اون همه خوبي و مهربوني رو ببينه و وابسته نشه ؟ واقعا برام سخت بود كه ازش دور باشم . سعي ميكردم جدي باشم در مقابلش ولي بعضي وقتا خودم و لو ميدادم . همين وقتا بود كه هيراد با يه لبخند بهم ميفهموند كه اونم از احساسات من خبر داره . ولي نميدونم اين چه حسي بود كه دلم ميخواست مقاومت كنم .
تقريبا ميشد گفت 3 ماهه كه توي خونه ي هيراد زندگي ميكردم . هر لحظه واقعا از هيراد ممنون بودم به خاطر اين امنيتي كه برام فراهم كرده بود .
توي اين مدت خبري از مهدي نداشتم . انگار يه جورايي دست از تعقيب من برداشته بود . از اين لحاظ خوشحال بودم ولي مطمئن بودم كه اتفاق بدي تو راهه . مهدي آدمي نبود كه به اين زودي عقب نشيني كنه . و اين سكوتش نشونه ي بيخيال شدنش نبود . احتمالا داشت نقشه ميكشيد برام .
توي اين سه ماه يه جورايي تونسته بودم با همسايه ي فضولم كنار بيام . گه گاه كنجكاوي ميكرد كه چرا شوهرم و نميبينه منم هزار و يك دروغ براش سر هم ميكردم . واقعا نميدونستم كه چرا انقدر كنجكاوه كه سر از زندگيم در بياره . خدارو شكر ميكردم كه تصميم نداشت سري به خونم بزنه . هنوزم به هيراد هيچي در موردش نگفته بودم . چند باري هيراد تا دم خونه من و رسونده بود ولي از اون شب به بعد حتي يك بارم پاش و بالا نذاشته بود . دلم ميخواست حداقل يه بار بياد بالا تا من از دست سوال پيچاي همسايم راحت بشم ولي انگار شدني نبود .
از اكبر شنيده بودم كه حسن داره ازدواج ميكنه . انگار خيلي وقت بوده كه گلوش پيش دختر خالش گير كرده بوده . مادرشم بالاخره ميفهمه و براش ميره خواستگاري . انگاري همه چي خوب پيش رفته بود . چون قرار بود خيلي زود بساط عقد و عروسي رو راه بندازن . كم كم همه ي بچه هاي قديم داشتن سر به راه ميشدن . چه خوب شد كه استارت اين سر به راهي رو خودم زده بودم ! باباي اكبرم وقتي ديده بود اكبر حسابي چسبيده به كار يه مغازه براش اجاره كرده بود كه به قول اكبر آقاي خودش باشه . از طرف ديگه حسن حسابي رفته بود تو نخ سر و سامون دادن زندگيش . منم كه چسبيده بودم به درس . هر كسي يه جوري سرش گرم بود . كمتر همديگرو ميديديم ولي از همديگه خبر داشتيم .
روز پنجشنبه بود . راس ساعت 1 مشغول جمع آوري كارام شدم تا زودتر برم خونه . كيفم و برداشتم و به سمت اتاق هيراد رفتم گفتم :
- من دارم ميرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- وايسا ميرسونمت .
- مرسي خودم ميرم .
- تو واقعا هنوز با من تعارف داري ؟ وايسا الان ميام .
بدون اينكه حرف ديگه اي بزنم از اتاقش اومدم بيرون . تا وقتي كه هيراد حاضر بشه داشتم فكر ميكردم كه براي تولدش كه 27 شهريور بود چي بخرم . به سها هم گفته بودم ولي هر پيشنهادي به من ميداد رد ميكردم . انگار وسواس گرفته بودم . دلم ميخواست بهترين كادوي عمرش باشه . صداي هيراد من و به خودم آورد :
- بريم .
بعد رو به مش حيدر گفت :
- ما داريم ميريم .
- به سلامت بابا
از مش حيدر خداحافظي كرديم و به سمت آسانسور رفتيم . توي آسانسور همچنان ذهنم درگير بود . وقتي سوار ماشين هيراد شديم گفت :
- چرا تو فكري ؟
- تو فكر نيستم .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- اگه نميخواي نگو .
- چيز مهمي نيست .
هيراد ديگه اصراري نكرد . گفت :
- راستي امتحاناي پيش و كه دادي . كي ميخواي درس خوندن و براي كنكور شروع كني ؟
اولين باري بود كه هيراد در مورد درس و تحصيلم كنجكاوي ميكرد . واقعا برام جالب بود گفتم :
- نميدونم . احتمالا از مهر شروع ميكنم .
- از مهر ؟ دير نيست ؟
- نميدونم ديره ؟
- بستگي داره چه رشته اي دوست داشته باشي .
نگاهش كردم با لبخند گفتم :
- حقوق .
خنديد و گفت :
- ميخواي پات و بذاري جا پاي من ؟
- كلا اين رشته رو دوست دارم .
- خوب اگه ميخواستي حقوق قبول شي بايد زودتر از اين حرفا درس خوندن و شروع ميكردي . البته هيچ وقت دير نيست . برنامه ريزي كردي ؟
با گيجي و تعجب گفتم :
- نه برنامه براي چي ؟
- بدون برنامه كه نميشه . ببين من براي اينكه حقوق قبول شم شبانه روز درس ميخوندم . يه جورايي مثل خودكشي ميموند . ولي خوب جواب داد .
- يعني انقدر سخته قبول شدنش ؟
- نميخوام بترسونمت . ولي اگه بخواي سراسري قبول شي آره . سخته . بايد تلاش كني .
توي فكر رفتم . با صدايي كه سعي ميكرد خونسرد نشونش بده گفت :
- البته من ميتونم كمكت كنم . ميتونم يه برنامه ي خوب بهت بدم و حتي اگه تو درسي مشكلي داشتي كمكت كنم .
نگاهش كردم . بد فكري نبود . توي اون لحظه به هيچي جز قبولي فكر نميكردم . با لبخند گفتم :
- ممنون ميشم .
لبخند شيطنت آميزي نشست رو لبش . انگار به مقصودي كه ميخواست رسيده بود . گفت :
- من كمكت ميكنم قبول شي ولي توام بايد شرط من و قبول كني .
با شَك گفتم :
- چه شرطي ؟
- نترس سخت نيست .
- ميشنوم .
- توام بايد قول بدي كه يه جواب درست و حسابي بهم بدي .
- در مورد ؟
اخماش و كشيد تو هم گفت :
- در مورد حرفي كه سه ماه پيش بهت زدم .
سرم و انداختم پايين . واقعا ميتونستم تا اون موقع جواب درست و پيدا كنم ؟ آروم گفتم :
- باشه .
لبخند زد و گفت :
- خوب معامله انجام شد .
جلوي در خونه پارك كرد و گفت :
- از الان برنامه ريزي رو شروع كنيم ؟
- اوهوم .
لبخند محوي روي لبش نشست و گفت :
- خوب پس بريم بالا وقت و تلف نكنيم بهتره .
با هم پياده شديم . هيجان داشتم . بعد از سه ماه ميخواست بياد بالا . با هم به سمت آسانسور رفتيم و توي يه چشم به هم زدن جلوي در خونه بوديم . سريع كليدم و در آوردم . نميخواستم همسايم هيراد و ببينه . ميترسيدم چيزي بگه كه جلوي هيراد دستم رو بشه . به محض اينكه كليد و توي قفل انداختم صداي باز شدن در خونشون و شنيدم . چند لحظه پلكام و بستم با شنيدن صداش ناچارا چشمام و باز كردم و بهش لبخند زدم . گفت :
- سلام سرمه جون .
هيراد كه كنجكاو شده بود نگاهش و به هانيه دوخته بود . سريع سلام كردم و خواستم برم تو خونه كه رو به هيراد گفت :
- شما بايد شوهر سرمه جون باشين نه ؟
هيراد نگاه گنگ و گيجي به من انداخت ولي من سرم و با خجالت انداختم پايين . آبروت رفت سرمه . اين دختره هم انگار مينشست دم در تا ببينه من كي ميرم و ميام سريع بپره تو راهرو ! هيراد با صدايي كه معلوم بود خنده اش و كنترل ميكنه گفت :
- بله هيراد كياني هستم .
هانيه لبخندي زد و گفت :
- خوشبختم منم هانيه مرادي هستم . خيلي خوشحال شدم كه ديدمتون . اميدوارم در آينده بيشتر با هم آشنا شيم .
هيراد از روي احترام سري براش تكون داد ولي من همچنان ساكت و سر به زير يه گوشه وايساده بودم . هانيه هم سريع خداحافظي كرد و رفت .
دلم ميخواست سرم و بكوبم تو ديوار . پشت سر هيراد وارد خونه شدم . حالا كاملا لبخند و روي لبش ميديدم . عجب گندي شده بود . انتظار داشتم شاكي بشه يا باهام دعوا كنه ولي اين برخوردش دور از ذهن بود برام . نميدونم شايد هنوزم انتظار داشتم همون هيراد اخمو رو ببينم .
در و بستم و سريع به سمت آشپزخونه رفتم . براي فرار از لبخند هيراد بلند گفتم :
- چايي ميخورين ؟
با خنده گفت :
- اگه از دست همسرم باشه چرا كه نه .
سرم و برگردوندم به اُپن آشپزخونه تكيه زده بود و با شيطنت به من خيره شده بود . كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي گاز . هنوزم نگاه خيرش و روي خودم حس ميكردم . بالاخره طاقت نياوردم و كلافه گفتم :
- قبول دروغ گفتم .
خندش شدت گرفت و گفت :
- من كه چيزي نگفتم .
- چيزي نگفتين ولي نگاهتون . . .
با خونسردي گفت :
- خوب حالا چرا همچين دروغ گنده اي گفتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- از بس كه فضوله . انقدر تند تند و پشت سر هم سوالاش و ميپرسيد كه هول شدم حسابي . از يه طرفم نميتونستم يه عذر موجه واسه حضورتون توي خونه بيارم . آخه بار اول ديده بودتون . مغزم كار نميكرد اون لحظه .
- حالا چرا انقدر ناراحتي ؟
- نبايد باشم ؟ طرف هر بار من و ميبينه حال و احوال شوهر فرضيم و ميپرسه .
هيراد از ته دل خنديد . انگار داشت با اين حس كلافه ي من حسابي تفريح ميكرد نزديكم اومد و گفت :
- خوب اگه زودتر يه جواب به من بدي شايد شوهر واقعي گيرت اومد .
توي سرم داشتم حرفاش و سبك سنگين ميكردم . يعني اين يه مدل خواستگاري بود ؟! با تعجب بهش خيره شده بودم . لبخندي زد و گفت :
- خوب بريم سر برنامه ريزيمون .
با اين حرف به سمت پذيرايي رفت و من و با فكر و خيالام تنها گذاشت .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
هنوزم تو فكر حرفش بودم . واقعا جدي گفته بود ؟ الان مشكل دو تا شد . بايد در مورد چيزي فكر ميكردم كه به نظرم غير ممكن بود .
چاي ريختم و بردم تو پذيرايي . هيراد مشغول بررسي كتابام بود كه همون جا ريخته بودمشون . چايي رو روي ميز گذاشتم و سريع گفتم :
- شرمنده يكم به هم ريختست . الان جمعشون ميكنم .
نگاهم كرد و گفت :
- نميخواد . بيا بشين تا بهت برنامه بدم .
با فاصله ي زيادي كنارش نشستم . مدام كتابارو ورق ميزد و چيزايي رو روي يه برگه ياد داشت ميكرد . وقتي كارش تموم شد برگه رو مقابلم گذاشت و گفت :
- خوب . اينايي كه نوشتم و تا آخر مهر بايد بخوني .
نگاهي به ليست بلند بالاش انداختم و گفتم :
- اين همه رو ؟ تا مهر ؟
جدي گفت :
- مگه نميخواي قبول بشي ؟
- چرا ولي من كارم ميكنم .
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- منم وقتي كنكور داشتم كار ميكردم . تازه كار تو زياد سخت نيست . حتي ميتوني توي دفترم كه هستي درس بخوني البته ساعتاي بي كاريت و . ولي كار من به اين آسونيا هم نبود .
نگاهش به يه نقطه خيره شد انگار رفته بود به گذشتش . بعد از چند دقيقه نگاهش و به سمتم دوخت و گفت :
- تو درس خاصي مشكل نداري ؟
با خجالت گفتم :
- عربيم زياد خوب نيست .
- خوب چرا زودتر بهم نگفتي ؟
هيچي جوابش و ندادم دوباره گفت :
- خيلي خوب پس از اين به بعد يه وقتي رو ميذاريم و من بهت عربي ياد ميدم خوبه ؟
يعني هر دفعه ميخواست بياد اينجا و بهم عربي ياد بده ؟ بهش اعتماد داشتم . ميدونستم كاري نميكنه كه باعث ناراحتيم بشه ولي بازم با اين وجود خجالت ميكشيدم كه مدت طولاني باهاش تنها باشم . دستش و جلوي صورتم تكون داد و گفت :
- كجايي ؟ قبوله ؟
- مزاحم . . .
نذاشت حرفم و كامل كنم گفت :
- تعارفم نداريم !
سكوت كردم . دوباره گفت :
- خيلي خوب . پس يه برنامه هم براي عربيت ميذاريم . اگه بازم مشكلي تو درسا داشتي بهم بگو .
سر تكون دادم . چاييش و از تو سيني برداشت و مشغول خوردن شد . نگاهش دور تا دور خونه ميگشت . شايد داشت فكر ميكرد عجب اشتباهي كردم كه خونه به اين عروسكي رو دست اين دختره دادم . همينجوري كه اطراف و نگاه ميكرد گفت :
- تو اين خونه رو دوست داري ؟
نگاهم و به خونه اي دوختم كه 3 ماه توش زندگي كرده بودم . واقعا ميشد گفت اين 3 ماه بهترين روزاي زندگيم بود . لبخندي نشست رو لبم و گفتم :
- آره عاشق اين خونم .
نگاهش و تو چشمام دوخت . لبخندي زد و گفت :
- وقتي اين خونه رو خريدم مدام به اين فكر ميكردم كه بعني قراره با كي پام و توش بذارم . يه مدت به سرم زده بود كه تنهايي بيام اينجا زندگي كنم . همه چي هم خريدم خونه رو مبله كردم ولي دلم نميومد تنهايي بيام توش . از يه طرف ديگم مريم جون تنها ميموند . دلم نميخواست من اين ور تنها بمونم مريم جونم اون ور . ولي از طرفيم بدجور اين خونه دلم و برده بود . خلاصه تصميم گرفتم درش و ببندم . تا وقتي با اوني كه دوستش دارم آشنا شم . فقط توي اين مدت يكي رو مياوردم چند وقت يه بار خونه رو تميز ميكرد .
گفتم :
- خوب پس چرا همچين خونه اي رو دادين دست من ؟ الان پشيمونين ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- ديوونه شدي ؟ منم وقتي درش و باز كردم كه فهميدم دختري كه دوستش دارم به جا احتياج داره . پشيمون نيستم .
بهش نميخورد انقدر با احساس حرف بزنه . جفتمون ساكت شديم . من بيشتر خجالت زده بودم . ولي اون عادي بود . از جاش بلند شد و گفت :
- خوب ديگه مهموني بسه من برم . توام بشين سر درست .
غر غر كنان گفتم :
- از الان ؟
- پس كي ؟تنبلي نكن . زنگ ميزنم چِكِت ميكنم . واي به حالت اگه درس نخوني .
خوشحال بودم كه انقدر واسش درسم مهمه . لبخندي زدم . اونم با لبخند من لبخند زد . كنار در وايساده بودم . همينجوري كه دستگيره ي در و گرفته بود . گفت :
- وقتي تنهاييم اينجوري نخند . يهو ديدي نتونستم جلوي خودم و بگيرم .
لبخندم جمع شد . معني حرفش و درست و حسابي نفهميده بودم . مثلا ميخواست چيكار كنه ؟در و باز كرد و همينجوري كه ميرفت بيرون گفت :
- زياد فكرت و مشغول نكن منظورم لبات بود .
بعد در و بست و رفت . يه لحظه با حرفش داغ شدم . به يه ليوان آب خنك احتياج داشتم تا حرارت بدنم و كم كنه .
انگار هر روز كه ميگذشت هيراد پررو تر ميشد . لبخندي نا خودآگاه نشست رو لبم . " نه كه توام بدت اومد ! "


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
صبح جمعه بود و دفتر تعطيل . طبق برنامه اي كه هيراد بهم داده بود به شدت مشغول درس خوندن بودم . وقتي به قبولي فكر ميكردم يه حس خوبي پيدا ميكردم و باعث ميشد سرعت خوندنم و بيشتر كنم .
هنوزم تو فكر خريدن كادوي مناسبي براي هيراد بودم . فقط نميدونستم بايد چه كادويي بخرم . پيشنهاداي گاه و بيگاه سها هم به كارم نمي اومد . هر چي باشه اون خونش و بهم داده بود . بايد يه كادويي ميخريدم كه حسابي گرون باشه و به كارش بياد .
وقتي به خودم اومدم ديدم حدود 10 صفحه از كتاب و ورق زدم ولي هيچي ازش سر در نياوردم . از بس كه تو فكر خريد كادو بودم . كتابم و بستم و از جام بلند شدم . چهار روز ديگه تولد هيراد بود و من هنوز هيچ برنامه اي براش نداشتم !
گوشي و برداشتم و به سها زنگ زدم . بهش گفتم بياد پيشم تا با هم يه فكري بكنيم . خودمم دوباره نشستم سر درسم .
حدوداي يك ساعت بعد سها اومد . بعد از حرفاي متفرقه گفتم :
- سها من هنوز هيچ فكري واسه تولد هيراد نكردم .
سها همينجور كه داشت ميوه ميخورد گفت :
- بابا من كه هر روز بهت پيشنهاداي مختلف ميدم . خودت قبول نميكني . ديگه نميدونم تو فكرت چيه .
- نميدونم . حالا فرض كن كادو رو هم براش خريدم . كجا بايد براش تولد بگيرم ؟
- توي خونت !
يكم نگاهش كردم و بعد گفتم :
- سها چقدر خنگي . مگه من كيش ميشم كه توي خونم براش تولد بگيرم ؟ تازه من ميخوام كه تو و فريدم توي تولد هيراد باشين .
- خوب ماهارو دعوت كن خونت .
- ولي من نميخوام بفهمه كه اين تولد و من تنهايي براش گرفتم . ميخوام يه جوري نشون بدم كه همه با هم براش جشن گرفتيم .
- آها ! چقدر سختش ميكني ! من ميگم هيچي براش نخر . روز تولدشم بپر بغلش و بوسش كن بگو دوستت دارم . به خدا بيشتر خوشش مياد . اينجوري از بلا تكليفيم در مياد !
كوسَني كه كنارم بود و به سمتش پرت كردم و گفتم :
- باز زدي اون كانال ؟ يه پيشنهاد خوب بده .
سها يكم فكر كرد و گفت :
- خوب يه فكري دارم .
- چه فكري ؟
- ببين باباي فريد يه ويلا داره شمال . ميتونيم بريم اونجا . اينجوري هيرادم شك نميكنه كه تو خودت اين تولد و راه انداخته باشي .اونجا هم براش كيك ميگيريم حسابي تولد بازي ميكنيم !
- سها ميخواي اصلا فكر نكن . من اين و ببرم شمال كه ميخوام براش يه تولد بگيرم ؟ اصلا نميخوام پيشنهاد بدي . پاشو بريم حداقل براش يه كادو بخريم .
- پيشنهادم ميدم بايد فحش بخورم ؟ حالا خوبه خودت هيچ ايده اي نداريا .
بالاخره سها از جاش بلند شد و با هم كل پاساژاي اطراف خونه رو گشتيم . يه چيزي بدجور تو سرم افتاده بود . ولي خيلي گرون بود . جلوي يه مغازه ي ساعت فروشي وايسادم و نگاهي به ويترينش انداختم سها اومد كنارم و گفت :
- چرا وايسادي ؟
- دارم به ساعتا نگاه ميكنم .
- چيه ؟ بانك زدي ؟ الان بري تو اين مغازه پول خون باباش و ميخواد ازت بگيره .
- اشكال نداره .
- انگار كاملا عقل از سرت پريده ها . ميخواي واقعا براش ساعت بخري ؟
- آره .
- حالا وقتي مجبور شدي به جاش 1 ماه گرسنگي بكشي بهت ميگم كادوي گرون خريدن چه عواقبي داره .
- يكم پول پس انداز كردم با اونا ميخرم .
- پس فكر همه جاشم كردي . خوبه . خوش به حال هيراد .
- سها من بهش خيلي مديونم . در ضمن ميخوام يه چيزي باشه كه هميشه جلوي چشمش باشه . چي بهتر از ساعت !
سها پوفي كرد و يه گوشه وايساد . هنوزم نگاهم روي ويترين مغازه بود . بالاخره يه ساعت مشكي رنگ چشمم و گرفت . با سها رفتيم تو . وقتي قيمت ساعت و شنيدم كم مونده بود مغزم منفجر شه . ولي به قول سها انقدر خوب خودم و حفظ كردم كه ميگفت فكر كرده بابام يكي از ميلياردراي تهرانه !
نگاهي به ساعت انداختم و يكم به پولام فكر كردم . هر چي پس انداز كرده بودم و بايد براي خريدش ميدادم . داشتم پشيمون ميشدم از خريدش . البته سها هم توي اين پشيموني بي تقصير نبود . يه جوري كه معلوم نباشه هي مانتوي من و ميكشيد كه بريم بيرون و منصرف شم . ولي دقيقه ي آخر تصميمم و گرفتم . من بيشتر از اينا به هيراد مديون بودم . از يه طرف ديگه كسي بود كه دوستش داشتم . پس لياقت همچين كادوي گروني رو داشت .
بالاخره ساعت و خريدم و از مغازه اومديم بيرون . سها با چشماي گرد شده رو به روم وايساده بود . انگار هنوز باورش نميشد كه به خاطر هيراد پول همچين ساعت گروني رو بدم . بعد از چند دقيقه دوباره به خودش اومد و غر غراش و شروع كرد . ولي من خوشحال بودم .
كادوي هيراد و توي كشوي ميز آرايشم گذاشتم . حداقل خيالم از اين بابت راحت شده بود . فقط ميموند محل تولد كه اونم يه فكرايي براش كرده بودم !
*****
- ميشه امروز بياين باهام عربي كار كنين ؟
هيراد يكم فكر كرد و گفت :
- باشه كار خاصي ندارم . ميام .
توي دلم ذوق كردم . بالاخره نقشم گرفته بود . از اتاقش اومدم بيرون و سر جام نشستم . امروز تولدش بود . قبلا توي خونه ترتيب همه چي رو داده بودم . به هواي عربي ياد دادن ميومد اونجا و بعد سورپرايز ! دوست داشتم عكس العمل هيراد و در مقابل كادوش ببينم .
حدوداي ساعت 5 بود كه هيراد كت به دست از اتاقش اومد بيرون . متعجب گفتم :
- جايي ميرين ؟
- آره يه كاري پيش اومد . من ميرم كارم و انجام ميدم . احتمال ميدم تا 8 بيشتر طول نكشه . بعدش ميام پيشت با هم عربي كار كنيم باشه ؟
با قيافه ي وا رفته سري تكون دادم و اون رفت . روي صندليم نشستم ولي حسابي عصباني بودم . خدا كنه حداقل تا 8 بياد . وگرنه اون همه برنامه چيدم همش دود ميشد ميرفت هوا .
راس ساعت 7 از دفتر زدم بيرون . به خاطر كادوي گروني كه براي هيراد گرفته بودم پولم ته كشيده بود . دوباره با اتوبوس اين ور و اون ور ميرفتم . به قول سها كه ميگفت آخر و عاقبت آدم جوگير همينه !
به خاطر نزديك بودن خونه به دفتر ساعت 7:30 رسيدم خونه . سريع لباسام و در آوردم و دوش 10 دقيقه اي گرفتم . از قبل يه لباس و انتخاب كرده بودم كه جلوي هيراد بپوشم . يه پيرهن كه بلنديش تا زير زانوم ميرسيد به رنگ سفيد پوشيدم كه يقه ي شل و آستيناي كوتاه داشت . اون دفعه هيراد گفته بود كه رنگ سفيد بهم مياد . منم از اين تعريفش سوء استفاده كرده بودم ! يه جفت صندل بدون پاشنه ي سفيد رنگ هم پام كردم كه حسابي با پيرهنم ست شده بود .
جلوي ميز آرايش نشستم و مشغول آرايش كردن شدم . گه گاه نگاهي به ساعت مينداختم . راس ساعت 8 آرايشم تموم شد . موهام و يكم خشك كردم و بعد بهش موس زدم و حسابي با دستم حالتش دادم . خوب و ساده شده بود . توي آينه نگاه آخر و به خودم انداختم و از اتاق اومدم بيرون .
به سمت يخچال رفتم . كيكي كه روز قبل خريده بودم و از توي جعبه در آوردم و چند تا شمع تَك روش چيدم و دوباره گذاشتمش تو يخچال . تازه ياد كادو افتادم . سريع رفتم و از توي ميز آرايشم درش آوردم وگذاشتمش روي ميز پذيرايي .
دوباره نگاهي به ساعت انداختم . 8:30 بود . ديگه كم كم بايد پيداش ميشد . چند تا شمع بزرگم كه قبلا خريده بودم و چند جاي خونه گذاشتم و روشنشون كردم .
چراغارو خاموش كردم . نور شمع حسابي فضاي خونه رو خوشگل كرده بود . توي دلم داشتم به خودم ميگفتم كه امشب همه چي رو بهش ميگم . هم اون از انتظار در مياد هم اينكه توي يه شب قشنگ بهش همه چي و گفتم .
از اين فكر لبخندي روي لبم نشست . دوباره نگاه به ساعت كردم . 8:45 بود . نفسم و محكم دادم بيرون . حسابي استرس گرفته بودم . از يه طرفم هيجان زده شده بودم .
انگار به پاي اين عقربه ها سنگ آويزون كرده بودن . جون ميدادن تا حركت كنن .
براي بار صدم يه سر به كيك زدم و دوباره نگاهم و به ساعت دوختم 9 شده بود ولي هنوز خبري از هيراد نبود . نميخواستم بهش زنگ بزنم . ممكن بود از هيجان صدام همه چي لو بره . ترجيح دادم بازم صبر كنم .
ساعت 9:15 بود كه زنگ در به صدا در اومد . با خوشحالي از جام بلند شدم بالاخره اومد . پشت در چند تا نفس عميق كشيدم و در و باز كردم ولي با ديدن هانيه كه پشت در بود لبخند رو لبم ماسيد گفتم :
- هانيه تويي ؟
- اينجا چه خبره ؟ برقاتون رفته ؟
تازه متوجه شدم كه در و تا آخر باز كردم . يكم در و بستم و گفتم :
- نه .
بعد از روي ناچاري و براي اينكه بارم سوال نپرسه گفتم :
- امشب تولد هيراده ميخواستم سورپرايزش كنم .
خنده ي ريزي كرد و گفت :
- مباركه . پس بد موقع مزاحم شدم .
هيچي نگفتم فقط لبخندي بهش زدم كه بيشتر معنيش اين ميشد كه راهت و بكش و برو . در كمال تعجب انگار يه بار هانيه فهميده بود كه بد موقع اومده و سريع رفت . آخرم نفهميدم چيكار داشت . انگار فقط ميخواست يه سرك بكشه تو خونه .
در و محكم بستم . دوباره نگاه به ساعت كردم 9:30 بود . سر خورده روي مبل ولو شدم و تلويزيون و روشن كردم . از حرص مدام كانالارو عوض ميكردم . بالاخره خسته شدم و خاموشش كردم . از جام بلند شدم . نگاهي به گوشيم انداختم نه خبري از زنگ بود نه اس ام اس . انگار اصلا قرار نبود كه بياد اينجا !حتي به خودش زحمت نداده بود كه يه خبر بده بگه نميام .
دلم از گرسنگي مالش ميرفت . از ظهر هيچي نخورده بودم . انقدر براي اين تولد هيجان زده بودم كه هيچي از گلوم پايين نميرفت .
دوباره نگاهم به ساعت افتاد 10 بود . ديگه حسابي كُفري شده بودم . با زنگ گوشيم سريع به سمتش رفتم . هيراد بود جواب دادم :
- الو ؟
- الو سرمه .
- بله ؟ سلام .
- سلام . ببخشيد دير تماس گرفتم . من كارم يه مقدار طول كشيد . الانم دارم ميرم سمت خونه . اگه اشكالي نداره يه روز ديگه بيام پيشت براي عربي .
بغض كردم . هر چي رشته بودم پنبه شد . اصلا من و چه به اين كارا . همينجوري كه به سمت شمعهايي كه روشن كرده بودم ميرفتم با صدايي كه سعي ميكردم از بغض نلرزه گفتم :
- باشه اشكال نداره .
با نفسم اولين شمع و خاموش كردم و به سمت دومي رفتم . دوباره صداي هيراد و شنيدم :
- واقعا نميتونستم زودتر از اين زنگ بزنم . شرمنده كه دير وقت شد .
دومين شمع رو هم فوت كردم و با صداي گرفته گفتم :
- خواهش ميكنم .
- قول ميدم جبران كنم . خوب ديگه برو بخواب . دير وقته . شب بخير.
آروم شب بخيري گفتم و گوشي رو قطع كردم . تازه اشكم راهي روي گونم باز كرد . نگاهي به اطراف انداختم . همه چي بهم دهن كجي ميكرد . حتي اون لباس سفيد رنگي كه تنم بود . توي سرم چه روياهايي كه نساخته بودم . بقيه ي شمعهارو هم خاموش كردم و بدون توجه به گرسنگيم به سمت اتاق رفتم . با همون پيرهن سفيدم زير پتو رفتم و چشمام و بستم . از زير پلكاي بستمم قطره هاي اشك پايين ميومدن . حسابي از درون داشتم حرص ميخوردم . بالشي كه كنارم بود و برداشتم و حسابي بهش مشت كوبيدم . دلم ميخواست جاي اين بالش صورت هيراد بود . آخر سر بالش و پرت كردم يه گوشه و دوباره چشمام و بستم .



- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
ساعت زنگ زد . يكم به بدنم كش و قوس دادم و آروم يكي از چشمام و باز كردم . ساعت 8 بود . پوفي كردم . پتو رو يكم كنار زدم . نگاهم به پيرهن سفيدم افتاد . دوباره ياد اتفاق ديشب افتادم . سرم و چرخوندم بالشي رو كه پرت كرده بودم هنوز گوشه ي اتاق بود . بي توجه بهش از جام بلند شدم و به سمت گوشيم رفتم . اصلا دلم نميخواست امروز برم دفتر . سريع شماره ي دفتر و گرفتم . مطمئن بودم مش حيدر الان رسيده . وقتي گوشي رو برداشت بهش گفتم كه امروز دفتر نميام . به هيرادم بگه . گوشي رو قطع كردم . دوست نداشتم به خود هيراد زنگ بزنم . امكان داشت از اين كارم ناراحت شه ولي اصلا برام مهم نبود . چطور اون قرارش با من براش مهم نبود . منم ميشدم مثل خودش .
دوباره برگشتم تو اتاق و سر جام دراز كشيدم . سعي كردم بخوابم ولي فكراي آزار دهنده اذيتم ميكرد . طاق باز دراز كشيدم و به سقف خيره موندم . يعني ديشب هيراد كجا كار داشته كه تا ساعت 10 طول كشيده ؟
اين سوال عين خوره از تو داشت من و ميخورد . غلتي زدم دوباره چشمم به بالش افتاد . از جام بلند شدم و از گوشه ي اتاق بر داشتمش . نشستم رو تخت و بالش و رو به روم گرفتم . انگار واقعا هيراد جلوم وايساده بود گفتم :
- ديشب كجا بودي كه من و يادت رفت ؟ چرا شب روياييمون و خراب كردي ؟ من ميخواستم همه چي و بهت بگم . ميخواستم بگم كه دوستت دارم . واسه ديشب كلي زحمت كشيده بودم . خودم و براي تو خوشگل كرده بودم . ولي تو با كار ديشبت قلبم و شكستي . ميفهمي ؟
مطمئن بودم اگه هيراد جاي بالش بود از خودش دفاع ميكرد . پوفي كردم و دوباره گفتم :
- ببخشيد ديشب زدمت . نميخواستم اونجوري بشه . ازت ناراحت بودم . فقط همين .
دستم و روي بالش كشيدم و سعي كردم صورت هيراد و جاش تصور كنم . توي بغلم گرفتمش و زير لب گفتم :
- خيلي دوستت دارم . بيشتر از اون چيزي كه حتي فكرش و بكني .
بعد از چند ثانيه بالش و از بغلم در آوردم . انگار به خاطر بي احترامي كه ديشب بهش كرده بودم ناراحت بودم . ديگه كم كم كاراي هيراد داشت ديوونم ميكرد . نشسته بودم داشتم با بالش حرف ميزدم .
بي توجه به فكر و خيالام . بالش و مثل يه شي مقدس روي تخت گذاشتم و بوسه اي بهش زدم . بعد به سمت حموم رفتم . باز خوبه يه جايگزين براش پيدا كرده بودم !
*****
فكر كنم 1 ساعتي توي حموم بودم . وقتي اومدم بيرون نگاهي به گوشيم انداختم 5 تا ميس كال از هيراد داشتم . نيشخندي زدم و به سمت كمد لباسام رفتم . تاپ و شلوارك سفيدي رو از بين لباسام انتخاب كردم و انداختمش رو تخت . بعد از اينكه پوشيدمشون به سمت آشپزخونه رفتم . بايد يه چيزي ميخوردم .
در يخچال و كه باز كردم چشمم به كيك شكلاتي خوشگلي كه توش بود افتاد . لعنتي همه چي توي اين خونه من و ياد ديشب مينداخت .
كيك و از يخچال آوردم بيرون . چاي درست كردم و يه برش گُنده از كيك و گذاشتم توي پيش دستي و با چاي مشغول خوردن شدم .
انگار با خوردن كيك ميخواستم حال هيراد و بگيرم . كيك به اين خوشمزگي از دستش رفته بود . اصلا هم مهم نيست كه ديشب كجا بوده . من خيليم الان آرومم .
سعي ميكردم با اين حرفا خودم و آروم كنم . ولي وقتي دوباره گوشيم زنگ خورد و اسم هيراد و ديدم فهميدم كه زيادم توي آروم كردن خودم موفق نبودم . جواب دادم :
- بله ؟
صداش پر از عصبانيت و نگراني بود . گفت :
- هيچ معلومه كجايي ؟ 10 بار به گوشيت زنگ زدم . ديگه داشتم الان ميومدم سمت خونه . چرا جواب نميدادي ؟
با خونسردي گفتم :
- حموم بودم متوجه نشدم .
- 1 ساعت حموم بودي ؟
با حالتي طلبكار گفتم :
- براي حموم رفتنم بايد اجازه بگيرم ؟
انگار انتظار اين جواب و نداشت . يكم آروم تر شد و گفت :
- چرا نيومدي دفتر ؟
- حال نداشتم .
- يعني چي حال نداشتم ؟ مريض شدي ؟
- نه فقط امروز حوصله ي كار كردن نداشتم .
- نبايد به من زنگ ميزدي ؟ مش حيدر بايد به من بگه ؟!
- شرمنده نتونستم شماره ي شما رو بگيرم .
انگار فهميد از دستش عصبانيم . با لحن جدي و محكم گفت :
- چرا اينجوري جواب من و ميدي ؟
- جور خاصي حواب ندادم .
كلافه گفت :
- اگه حالت خوب نيست بيام ببرمت دكتر ؟
- نه خوبم .
- از دستم عصباني ؟
زده بود وسط خال ! ولي به روي خودم نياوردم گفتم :
- چرا بايد عصباني باشم ؟
- به خاطر ديشب
- نه اصلا برام مهم نبود .
نفس عميقي كشيد و گفت :
- كاملا واضحه ! من تا 45 دقيقه ي ديگه ميام اونجا حرف بزنيم .
دستپاچه شدم گفتم :
- نه نه لازم نيست . براي چي ؟
- گفتم ميام يعني ميام . تا به چشم خودم نبينم كه خوبي باورم نميشه .
سعي كردم منصرفش كنم گفتم :
- من خوبم . نميخواد بياين . امروز كلي قرار ملاقات دارين .
انگار با اين حرفم يه جورايي تونستم راضيش كنم . قبول كرد كه نياد . ولي گفت شب شايد يه سر بهم بزنه . گوشي و قطع كردم و دعا كردم كه نخواد بياد . وگرنه هر چي حرص از ديشب داشتم سرش خالي ميكردم .
بقيه ي كيك و توي يخچال گذاشتم . خواستم برم سر درسم بشينم كه نگاهم به كادوي هيراد افتاد كه هنوز روي ميز بود . من و باش چقدر براي خريدن همچين كادوي گروني ذوق زده شده بودم .
نگاهم و از كادو گرفتم و از كنارش رد شدم . حدوداي ساعت 10:30 بود كه كسي در زد . حدس زدم بايد هانيه باشه . حتما ميخواست آمار ديشب و بگيره . خداي من چقدر اين زن فضول بود .
با بي حالي از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش كردم . انتظار داشتم هانيه عين جت خودش و بندازه تو خونم ولي با ديدن هيراد پشت در كم مونده بود از تعجب شاخ در بيارم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
با بي حالي از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش كردم . انتظار داشتم هانيه عين جت خودش و بندازه تو خونم ولي با ديدن هيراد پشت در كم مونده بود از تعجب شاخ در بيارم .
همينجوري كه جلوي در وايساده بودم با تعجب گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
هيراد به خنده افتاد و گفت :
- دعوتم نميكني بيام تو ؟
مسخ شده از جلوي در رفتم كنار . هيراد اومد تو و يه نگاه به سر تا پاي من انداخت چشماش از تعجب گرده شده بود . تازه نگاهم به تاپ و شلوارك سفيد رنگم افتاد . با خجالت همينجوري كه به سمت اتاقم ميدويدم گفتم :
- الان ميام .
صداي خنده ي آروم هيراد و پشت سرم ميشنيدم ولي ترجيح دادم خندش و بي جواب بذارم ! عجب استقبال پر شوري ازش كرده بودم ! سريع لباسام و با يه شلوار لي و بلوز آستين كوتاه عوض كردم و يه چند تا نفس عميق كشيدم كه به خودم مسلط بشم بعد از اتاق رفتم بيرون .
نگاهم به هيراد افتاد كه كنار ميز پذيرايي وايساده بود و جعبه ي كادوييش دستش بود و نگاهش ميكرد . خشكم زده بود . هيراد نبايد هيچي از ديشب ميفهميد . چقدر من احمقم . اصلا حواسم نبود كه بايد كادو رو از اونجا بردارم .
هيراد نگاه متعجبش و به من دوخت و گفت :
- اين كادو براي كيه ؟
به خودم اومدم . با دستپاچگي جلو رفتم و كادو رو از دستش گرفتم گفتم :
- مال يكي از دوستامه . براي تولدش خريدم .
هيراد كه انگار باورش نشده بود گفت :
- چه جالب . فكر كردم براي من خريدي . آخه تولدم ديروز بود !
كادو رو دوباره روي ميز گذاشتم و دستام و روي سينم قلاب كردم . خودم و به اون راه زدم گفتم :
- جدي ؟ نميدونستم . تولدتون مبارك !
لبخندي زد . انگار داشت بهم ميگفت " خودتي ! " ولي من به روي خودم نياوردم . گفت :
- ممنون .
نگاهش داشت ذوبم ميكرد . انگار همه ي ناراحتيام دود شد رفت هوا . همين كه توي اون لحظه اونجا بود برام كافي بود . به خاطر من از كارش زده بود . واقعا بايد ميبخشيدمش . ميتونستم ببخشمش .
دوباره صدايي توي سرم پيچيد " انتظاراي ديشب و يادت رفته ؟ با هر صدايي از جا ميپريدي فكر ميكردي هيراده ! گريه ي شبونت و چي ؟ اونم يادت رفته ؟ معلوم نيست ديشب كجا داشته خوش ميگذرونده . همين الان سرت و برگردون و ازش دور شو . "
با اين فكر اخمام دوباره تو هم رفت گفتم :
- چاي ميخورين ؟
بهش پشت كردم و خواستم به سمت آشپزخونه برم . سريع يه قدم به سمتم برداشت و دستم و گرفت . با تماس دستش ضربان قلبم تند شد . گفتم :
- چيكار ميكني ؟
بهم نزديك تر شد توي چشماي عسليش نگاه كردم . نزديك بود خودم و ببازم و به همه چي اعتراف كنم . ولي جلوي خودم و گرفتم . گفت :
- ازم بابت ديشب ناراحتي ؟
همينجوري كه سعي ميكردم دستم و از توي دستش در بيارم گفتم :
- نه چرا بايد باشم ؟
يه لحظه دستم و ول كرد . كمرم و گرفت . حالا فاصلمون به زحمت به چند سانت ميرسيد . گفت :
- دروغ نگو . چشمات داره همه چي و بهم ميگه .
اخم كردم و گفتم :
- تو اصلا برام مهم نيستي . مطمئن باش برام اهميتي نداشت كه ديشب نيومدي . اصلا منتظرت نبودم . حتي يه بارم به ساعت نگاه نكردم .
حس كردم اگه بيشتر ادامه بدم بغضي كه تو گلوم نشسته دوباره ميشكنه . سرم و انداختم پايين و ساكت شدم . من و به خودش نزديك تر كرد . حالا سرم روي شونش بود و اون آروم كنار گوشم داشت باهام حرف ميزد .
- ببخشيد كه ديشب نيومدم عزيزم ! باور كن دست خودم نبود . ديشب بدترين تولد زندگيم بود . يعني اصلا حس نكردم كه تولدمه . ديشب از ساعت 5 تا 10 شب بيمارستان بودم . بهم حق بده كه نتونم هيچ جوري بهت خبر بدم .
سرم و از روي شونش با نگراني بلند كردم و دستم و كنار صورتش گذاشتم گفتم :
- الان بهتري؟ بيمارستان براي چي ؟ تو كه تا 5 حالت خوب بود .
انقدر نگران شده بودم كه اصلا نفهميدم بيش از حد بهش نزديك شدم . خواستم دستام و بكشم كه لبخندي نشست رو لبش و دستاش و روي دستام گذاشت و به لباش نزديك كرد . توي چشمام خيره شده بود . بوسه اي به دستام زد . كم مونده بود از خجالت آب بشم .
يه قدم ازش فاصله گرفتم ولي اون دستام و رها نكرد . گفت :
- حال خودم بد نبود . ساعت 5 مريم جون بهم زنگ زد گفت حال برادرش خوب نيست . اين برادرش خيلي تنهاست . نه زن داره نه بچه . مريم جونم دست تنها بود . بايد ميرفتم اونجا . خلاصه تا توي بيمارستان بستريش كرديم طول كشيد . تا حدوداي ساعت 10 اونجا معطل بودم . بعدش تازه تونستم برگردم خونه . البته اگه به من بود كه ميخواستم همون موقع بيام اينجا ولي خوب دير وقت بود . نميشد .
يكم مكث كرد و دوباره گفت :
- يعني هنوز نميدوني كه من اينجارو با هيچ جاي ديگه عوض نميكنم ؟
تحت تاثير حرفاش قرار گرفتم . به نظر منطقي ميومد . ولي وقتي به ديشب فكر ميكردم ميديدم هنوز ازش ناراحتم . شونه هام و بالا انداختم و دستام و آزاد كردم . گفتم :
- خوب اينا به من چه ربطي داره ؟ ميرم چاي بيارم .
سريع ازش فرار كردم . توي آشپزخونه مدام همه چي از تو دستم ميفتاد . حسابي كلافه بودم .
هيراد اومد تو آشپزخونه . دوباره كادو تو دستش بود . انگار بو برده بود كه براي خودش خريدم . اين بار هيچي نگفتم . چقدر ديشب دوست داشتم عكس العملش و ببينم . ولي حالا . . . !
چاي ريختم و روي ميز آشپزخونه گذاشتم . يادم افتاد كيك ديشب هنوز هست . از توي يخچال در آوردمش . نگاه هيراد روي كيك خشك شد . حس كردم يكم پليد شدم ! داشتم همه ي چيزايي رو كه ديشب براش تدارك ديده بودم و امروز به رُخِش ميكشيدم .
ميخواستم كيك و ببرم كه بهم نزديك شد . از پشت من و تو بغلش گرفت . يهو شوكه شدم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group