هميشه يكي هست - 7

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
خواستم جوابي بهش بدم كه در پاركينگ باز شد و هيراد با ماشينش اومد بيرون .
به چقدرم حلال زاده بود . ذكاوت رد نگاهم و گرفت هيرادم با تعجب نگاهم ميكرد كنارمون وايساد قبل از اينكه هيراد چيزي بگه ذكاوت پيش دستي كرد و رفت جلو از شيشه ي راننده با هيراد دست داد و احوال پرسي كرد . هيراد ولي جدي بود و خيلي متين جواب ذكاوت و ميداد . بعد از اينكه احوالپرسيشون تموم شد ذكاوت با شنيدن صداي بوق ماشيني گفت :
- اِ دوستم اومد دنبالم . با اجازتون .
همينجوري كه خداحافظي ميكرد از كنارم رد شد و گفت :
- سرمه خانوم بيشتر ببينيمتون .
سري تكون دادم و باهاش خداحافظي كردم . مرد بدي نبود فقط بي مقدمه پسر خاله شد . نميدونم چرا رو اسم سرمه حساس شده بودم !
سرم و برگردوندم كه با نگاه خيره و شاكي هيراد رو به رو شدم . نگاهي به ساعت گوشي كردم 6:30 بود گفتم :
- تشريف ميبرين ؟
با اخم گفت :
- چقدر صميمي شدين با هم . ديگه واسش شدي سرمه خانوم !
شونه هام و انداختم بالا و با بي تفاوتي گفتم :
- آره چايي نخورده پسر خاله شد .
دندوناش و با حرص روي هم فشار ميداد . انگار انتظار داشت چيز ديگه اي بگم . خوب حقيقت و گفتم ديگه اين كه انقدر حرص خوردن نداره ! دوباره گفتم :
- تشريف ميبرين ؟
انگار اصلا اين سوالم و نميشنيد . پاش و گذاشت رو گاز و رفت ! منم به سمت اتاقك خودم راه افتادم . ديگه به اين اخلاقاي موجي هيراد عادت كرده بودم !
****
كارنامم و گرفتم خودمم باورم نميشد ترم دومم تونسته بودم قبول بشم . ميخواستم از خوشي پر در بيارم . از سري قبل نمره هام بهتر شده بود . به قول سها بايدم بهتر ميشد شبانه روز خر ميزدم ! حالا انرژي بيشتري پيدا كرده بودم براي اينكه ادامه بدم . اولش ميخواستم فقط ديپلمم و بگيرم به حرفاي سها گوش نميدادم كه هي نقشه هاي بلند پروازانه واسم ميكشيد . به خودم اعتماد نداشتم . فكر ميكردم از پسش بر نميام ولي همين كه تونسته بودم اين درسارو پاس كنم يعني ميتونستم ادامه بدم . دوباره كتابا رو در آوردم اين بار واسه ي امتحاناي پيش دانشگاهي ميخوندم . سال ديگم كنكور ميدادم . يعني ميشد من دانشگاه قبول شم ؟ " چرا كه نه من چيم از بقيه كمتره ؟ "
اين روزا خوشحال تر بودم حتي اخم و تخم ها و تيكه هاي هيرادم روم اثر نميذاشت . آخه از اون شبي كه من و ذكاوت و در حال حرف زدن ديده بود مدام قيافش و واسم برزخ ميكرد ولي من بيدي نبودم كه با اين بادا بلرزم .

فصل هفتم

اواخر اسفند ماه بود و چيزي ديگه به عروسي سها نمونده بود . ديگه 1 روزم پيداشون نميشد دفتر . هيراد به فريد ميگفت واسه دفتر بايد يه منشي بگيرن كه كاراي سها رو انجام بده . حقم داشت سها هيچ وقت نبود جواب تلفنارو هيراد ميكرد كاراشم خود هيراد ميكرد . فريد حرفي نداشت ميگفت شايد سها نتونه بعد از ازدواجم سر كار بياد . واسه همين هيراد دوباره آگهي داد تو روزنامه . خدا خدا ميكردم يه آدم خوب مثل سها بياد ولي هر روز كه متقاضيا ميومدن هي نا اميد و نا اميد تر ميشدم ! با چيزي كه من فكر ميكردم زمين تا آسمون فرق داشتن . به خاطر همين بيشتر دلم ميگرفت وقتي فكرش و ميكردم كه يكي از اينا ميخواد بياد اينجا و كار كنه غم عالم ميريخت تو دلم . ديگه كارم شده بود اينكه هر روز به سها زنگ بزنم و غر بزنم كه چرا نيست . سها هم سعي ميكرد آرومم كنه . همش ميگفت :
- خنگ خدا به جاي اينكه هر روز به من زنگ بزني غر بزني برو يه خودي نشون بده تورو بذاره جاي من .
- برو بابا مگه ميتونم ؟
- چرا انقدر خودت و دست كم ميگيري آخه ؟ مگه من اونجا چيكار ميكردم ؟ يه تلفنارو جواب ميدادم و قرارارو فيكس ميكردم . همين . اينم كاري داره آخه ؟
- نه نميتونم .
- پس به درك انقدر يه گوشه بشين و دست دست كن تا يكي از همين دخترا بياد بشينه جاي من هر روز خون به جيگرت كنه .
حرفش بي راه نبود ولي هنوز انقدر اعتماد به نفس پيدا نكرده بودم كه براي همچين كاري برم جلو . يه بار رفته بودم و هيراد مسخرم كرده بود اگه براي بار دوم چيزي بهم ميگفت ديگه كامل خورد ميشدم . حالا سها يه چيزي ميگه اين هيراد برج زهر مار عمرا حاضر شه من و منشي كنه !
بالاخره روز سومي كه آگهي داده بودن و مدام متقاضي ميومد هيراد يكي رو از بينشون انتخاب كرد . اسمش ستاره سبحان بود نسبت به بقيه كه ميومدن خيلي ساده تر بود البته نه در حد سها . زيادم بي شيله پيله نبود . هر روزم كه ميومد سر كار امكان نداشت بدون آرايش كامل و غليظ بياد . كلا از دخترايي كه آرايش ميكردن و به خودشون ميرسيدن خوشم ميومد ولي اين يكي ديگه نوبر بود ! آدم احساس ميكرد از دو ساعت جلوتر بيدار ميشه و يه ساعت رو صورتش بتونه كاري ميكنه ! مطمئن بودم اگه انگشتم و بذارم رو صورتش تا دو تا بند انگشت فرو ميره تو پودر و كرم و كلي چيز ميز كه به صورتش زده !
زياد دم خورش نميشدم يعني خودشم تمايل نداشت . حتي به ندرت از آشپزخونه بيرون ميومدم . محيط دفتر كسل كننده و مسخره شده بود . منتظر يه اتفاق بود كه سريع خودش و برسونه به اتاق هيراد و فريد . فريد كه بيشتر وقتا نبود و اينكه متاهلم بود واسه همين زياد خودش و بهش آويزون نميكرد . ولي هيراد بدجور وسوسش ميكرد ! كارايي كه ميكرد خونم و به جوش مياورد . وقتي آقاي كياني تبديل شد به آقا هيراد ديگه حسابي آمپر چسبوندم ! انگار نه انگار كه اينجا محل كاره ! و جالب اينكه هيرادم هيچي بهش نميگفت ! حالا اگه ما بوديم 20 تا توپ و تشر بهمون ميزد ! خدا بده شانس .
جوجه فُكُلي يه هفته نشده بود كه اومده بود يه جوري رفتار ميكرد كه انگار دفتر و خريده ! شيطونه ميگفت برم بزنم . . . استغفرالله بچه زدن نداره !
اين روزا با هيراد سر سنگين تر از هميشه بودم . نميدونم شايد به خاطر ستاره بود زيادي بهش بال و پر داده بود . نزديك يه سال بود كه داشتم اينجا كار ميكردم ولي اين كارايي كه اين ميكرد و من تو خوابمم نميديدم !
چند روزي بود كه ستاره مدام صبح ها دير ميومد يعني بعد از هيراد ميومد وقتي هم ميومد انقدر خودش و الكي شيرين ميكرد كه هيراد هيچي بهش نميگفت ! اين انقدر صبور بود و ما نميدونستيم ؟!
استكان چايي رو جلوي ستاره گذاشتم و داشتم ميرفتم سمت اتاق هيراد كه صداي زنگ دار ستاره من و متوقف كرد .
استكان و رو هوا گرفته بود و گفت :
- به اينم ميگن چايي ؟ عين قير سياهه !
حرصم گرفت گفتم :
- من فقط همينجوري بلدم چايي بريزم . ناراحتي پاشو خودت بريز .
اخماش و كرد تو هم و با همون صداي جيغ جيغوش گفت :
- هنوز نميدوني كارا و وظايفت چيه ؟ درست انجامشون بده . اين چايي رو هم ببر عوضش كن .
سرشو انداخت رو دفتري كه جلوش باز بود . هنوز من و نشناخته بود . نميدونست كه من زير بار حرف زور نميرم . اگه چاييش داغ نبود همه رو خالي ميكردم رو سر و صورتش ولي حيف داغ بود !
دستم و بردم سمت استكان به جاي اينكه استكان و بردارم آروم دستم و زدم به ديواره ي استكان . كل محتوياتش چپه شد رو دفتر دستكش ! يهو سرش و گرفت بالا و گفت :
- چه غلطي داري ميكني ؟ معلوم هست ؟
دفترش و برداشت و سعي داشت چايي ها رو از روش پاك كنه با پوزخندي كه رو لبم بود گفتم :
- اوپْس شرمنده ! انگار گاف دادم !
سرش و دوباره گرفت بالا با ديدن پوزخند من شاكي تر شد گفت :
- بيشعور . گند زدي به همه ي ميز زود باش تميزش كن . دختره ي . . .
صداي هيراد ساكتش كرد بلند داد زد :
- اينجا معلومه چه خبره ؟ خانوم سبحان چرا داد ميزنين ؟
نگاهم بهش افتاد اخماش تو هم بود . ستاره ميزش و نشون داد و گفت :
- ببينيد كل ميزم و با چايي يكي كرد .
نگاه هيراد رو من موند . نميدونستم چي ميگه يعني طرف من و ميگيره يا اونو ؟ هيراد طرف من و بگير خواهش ميكنم . داشتم سعي ميكردم به مغزش نفوذ كنم و كاري كه من ميخوام انجام بده صداش دوباره من و از فكر و خيال در آورد :
- كاري ندارم كه كي چيكار كرده . اينجا يه محيط اداريه . دوست ندارم صداي جيغ و داد و دعوا بشنوم . اين مسخره بازيا و كاراي بچه گانه رو هم تمومش كنين .
ستاره لب و لوچش آويزون شد ولي من هيچ عكس العملي نشون ندادم . در واقع معلوم نبود طرف كي و گرفته كه با جمله ي آخرش حسابي حرصيم كرد . گفت :
- سرمه ميز خانوم سبحان و تميز كن برين سر كاراتون .
داشت ميرفت سمت اتاقش . نگاهم به چهره ي پيروز ستاره افتاد عصباني تر شدم گفتم :
- اگه ميخواستم تميزش كنم كه چايي روش خالي نميكردم .
هيراد سرش و برگردوند اخماش تو هم بود خيره خيره نگاهم ميكرد گفت :
- چي ؟ نشنيدم .
- هميني كه گفتم من هيچ جارو تميز نميكنم . ميخواست حرفي نزنه كه اين بلا سرش بياد . يكي بخواد جلوي دهن خودش و بگيره ميتونه كار چندان سختي نيست . خودش پاشه تميز كنه .
هيراد كامل برگشت سمتم گفت :
- يعني كاري كه من بهت گفتم و انجام نميدي ؟
انگار فقط من و اون تو دفتر بوديم انگار از اولم اين جنگ بين من و اون بود نه ستاره ! با اخم تو چشماش زل زدم و گفتم :
- نه .
- خيلي راحت ميگي نه . اين مسخره بازيارو تموم كن زود برگردين سر كاراتون كلي كار رو سرم ريخته اونوقت وايسادم اينجا دارم .
- من عمرا ميزش و تميز كنم .
چهره ي هيراد ترسناك شده بود حس كردم الانه كه دستاش و بندازه دور گردنم و انقدر فشار بده تا كبود بشم انگار ستاره هم ترسيده بود چون گفت :
- آقا هيراد من خودم تميز ميكنم اشكال نداره . باهاش بحث نكنين .
هيراد عصباني صورتش و برگردوند سمت ستاره و گفت :
- آقاي كياني .
بعد برگشت سمت من و گفت :
- براي با آخر ميگم كاري كه گفتم و انجام بده وگرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
چند لحظه تو چشماي عسليش خيره شدم . نگاه اون شبش و بيشتر دوست داشتم . بهم نزديك بود . ترسيده و نگران بود . مهربون بود . ولي الان هر چي ميديدم همش خشم بود . چي داشتم ميگفتم واسه خودم ! دوست نداشتم براي بار سوم بگم كه انجام نميدم عقب گرد كردم و بدون اينكه چيزي بگم به سمت آشپزخونه رفتم . چيزي نگفت . شايد فكر كرد ميخوام برم يه چيزي بيارم كه ميز و باهاش تميز كنم ولي به جاش رفتم و كيفم و برداشتم كتابام و جمع كردم و به سمت در رفتم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
صداي هيراد دوباره متوقفم كرد گفت :
- كجا ؟ مگه اينجا كاروانسراست كه همينجوري سرت و ميندازي پايين ميري بيرون ؟ مگه نگفتم هر وقت جايي ميخواي بري بايد بهم بگي ؟
ستاره با دهن باز داشت نگاهمون ميكرد همينجوري نگاهش ميكردم . دوباره گفت :
- گوشاتم سنگين شده ؟
ديگه نميشد اونجا موند . هر چي بايد ميشنيدي شنيدي در و باز كن و برو . انگار دستم قدرت نداشت . لعنتي چرا ازم دفاع نكردي ؟ " سرمه همين الان در و باز كن و برو ! " هنوزم همون جا قفل شده بودم . چرا نميتونستم چشمام و ازش بگيرم ؟ " برو خواهش ميكنم برو "
بالاخره به همه ي حسام غلبه كردم دستم و روي دستگيره ي در فشار دادم و اومدم بيرون . بيشتر شبيه اين بود كه خودم و پرت كرده بودم بيرون . حتي صبر نكردم ببينم مياد دنبالم يا نه . عصباني بودم . دلم ميخواست انقدر ستاره رو بزنم به در و ديوار كه مغزش متلاشي بشه . " آروم باش چرا مثل هميشه خونسرد از كنارش رد نميشي ؟ " نفس عميق كشيدم و سريع پله هارو طي ميكردم . سرم پايين بود كه محكم خوردم به يه چيزي سرم و گرفتم بالا ذكاوت با يه لبخند مهربون داشت نگاهم ميكرد گفت :
- سلام سرمه خانوم . انگار اين تصادف ما تو سرنوشتمون نوشته شده .
با ديدن صورتم لبخندش جمع شد گفت :
- حالتون خوبه ؟
سعي كردم بخندم . نميدونم ظاهر سازي بود يا واقعا دلم ميخواست ذكاوت من و خوش رو ببينه ! گفتم :
- سلام بله آقاي ذكاوت ممنون .
- ولي زياد خوب به نظر نميرسين . جايي تشريف ميبرين ؟
- بله ميخوام برم بيرون .
- اگه اشكال نداره تا دم در همراهيتون كنم ؟
فقط سر تكون دادم كنار هم راه افتاديم . دم در اتاقك عمو رحيم رسيديم از سر كنجكاوي گفت :
- كجا ميري عمو ؟ مگه نبايد الان بالا باشي ؟
لبخند زدم و الكي گفتم :
- مرخصي گرفتم عمو جايي كار دارم .
- باشه عمو برو به سلامت مواظب خودت باش .
از عمو خداحافظي كردم ذكاوت هنوزم مثل دُم بهم چسبيده بود داشتم برميگشتم برم سمت در از گوشه ي چشم هيراد و ديدم كه از راه پله ها اومد پايين داشت به سمت در ميدويد كه من و ديد يه لحظه سرعتش كم شد و بعد كامل وايساد . اومده بود چي بگه ؟ كه برگردم كارم و تموم كنم ؟ كور خوندي !
رو به ذكاوت گفتم :
- با اجازتون .
- مراقب خودتون باشين . خدانگهدار .
از كنارشون رد شدم قدمام و تند تر برداشتم . يعني ميومد دنبالم ؟ دلم ميخواست برگردم و پشت سرم و نگاه كنم ولي برنگشتم . چرا خوردم كرد جلوي ستاره ؟ چرا انقدر بدبخت بودم ؟ چرا زندگي نميخواست باب ميل من باشه ؟ مگه چه گناهي داشتم ؟ يه بچه يتيم بدبختي بودم كه حتي كسي از سر دلسوزيم حاضر نبود دست روي سرم بكشه .
گوشيم و از توي جيبم در آوردم شماره ي سها رو گرفتم . هر چي بوق زد كسي جواب نداد . اَه اينم كه هيچ وقت در دسترس نبود . حالا بايد كجا ميرفتم ؟ يهو ياد محله ي قديممون افتادم . ميتونست حالم و بهتر كنه . انرژي گرفتم سريع مسير محلمون و در پيش گرفتم . اكبر خرسه ميتونست سرحالم بياره . چقدر دلم براشون تنگ شده بود . دلم ميخواست از اين محله ي پر تشريفات برم . برگردم به جايي كه بهش تعلق داشتم . هواي اينجا برام سنگين بود .
توي ايستگاه اتوبوس نشستم . سرخورده بودم . چشمام ميسوخت ولي من با سنگ دلي نميذاشتم يه قطره از چشام بريزه . به خاطر كي آخه ؟ هيراد ؟ چرا بيشتر دنبالم ندويد ؟ واقعا انتظار داشتم بياد جلو و بگه معذرت ميخوام ؟ زهي خيال باطل !
حالا تكليف كارم چي ميشه ؟ يعني فردا برم دفتر ؟ الان نميخوام بهش فكر كنم . بايد به سها بگم ببينم اون چي ميگه !
بالاخره رسيدم محلمون . خوشحال رفتم سمت مغازه ي ممد آقا . از دور ديدم كه اكبر يه گوشه لم داده و مشتري هم نداره . چقدر دلم براش تنگ شده بود . مقنعم و كشيدم جلوتر و رفتم تو مغازه . سرم و انداختم پايين . اكبر با ديدنم از جا پاشد و گفت :
- بفرماييد در خدمتم .
اول ميخواستم اذيتش كنم ولي بعد دلم نيومد . مقنعه رو كشيدم عقب و با لبخند خيره شدم تو صورتش گفتم :
- چطوري خرسه ؟
يهو از حالت بهت در اومد از پشت پيشخون اومد سمتم و گفت :
- بلبل تويي ؟ نشناختمت . چقدر عوض شدي .
دستاش و باز كرد و من و تو بغلش گرفت . هميشه بغل گوشت آلودش بهم حس امنيت ميداد .
بعد از چند دقيقه از بغلش اومدم بيرون گفتم :
- ميخواستم سر كارت بذارم دلم نيومد .
- دلت نيومد ؟ تو ؟ دلرحم شدي .
خنديدم گفتم :
- چطوري ؟ حسن چطوره ؟ شهرام لاته هنوز دنبال دختره ؟ ابول چي ؟ هنوز دماغش و عمل نكرده ؟
خنديد و گفت :
- چه خبرته بابا ؟ تك تك بپرس .
- آخه خيلي دلم براي همتون تنگ شده بود .
حس كردم چشماي اكبر داره خيس ميشه گفت :
- ما هم دلمون لك زده بود واست . خيلي نامردي رفتي حاجي حاجي مكه ؟
- نميشد بيام اين وري . ولي الان كه اينجام .
خنديدم گفتم :
- يه زنگ بزن به بقچه بگو آب دستشه بذاره زمين بياد اينجا .
اكبر با خنده شماره ي حسن و گرفت بعد كه گوشي رو گذاشت گفت :
- چقدر خانوم شدي .
خجالت زده سرم و انداختم پايين گفتم :
- نه بابا هنوز بلبلم .
- دِ بلبل نيستي ديگه . الان يه خانومي . هيچي از دختراي ديگه كم نداري . تازه خوشگل ترم هستي .
خندم گرفت تعريفات اكبري بود ! چند دقيقه بعد حسنم اومد با ديدنم خنديد دست داديم و گفت :
- چه عجب راه گم كردي .
- اومدم تا آخر شب پيشتون باشم .
- پس باس بگيم بروبچ جمع بشن كوچه رو قرق كنيم .
- بدم نمياد بقيه رو هم ببينم .
- چه لفظ قلم شدي .
اكبر خنديد و گفت :
- اينا عوارض درسه . ميخواد خانوم دكتر شه .
گفتم :
- دكتر چيه . هنوز مونده .
اكبر گفت :
- تو ميشي . خيلي بهت مياد .
حسن گفت :
- راست ميگه يه قرون اومده روت !
خنديديم مشتي تو شكمش ردم و گفتم :
- كوفت انقدر نخندين .
دوباره مثل قديم راس 8 همه دور هم جمع شديم . انگار برگشتيم به همون وقتا ولي من ديگه اون بلبل نبودم . حس ميكردم نگاهاش بچه هام فرق كرده تنها كسي كه هنوزم باهام احساس راحتي ميكرد اكبر بود . حسنم ميگفت باهام راحته ولي حس ميكردم كه گه گاه نگاهش و ازم ميدزده . يا مثلا شهرام لاته بهم نخ ميداد ! ولي بازم خوش گذشت . ديگه به هيراد و ستاره و اون دفتر كوفتي حتي فكرم نميكردم . راحت باهاشون ميخنديدم . تازه ياد گذشتم افتادم با اينكه دردسر زياد داشتم اما انگار بي غم تر بودم .
ساعت 10 شب بود كه از همشون خداحافظي كردم . برام مهم نبود كه الان اتوبوس شايد نباشه . دلم ميخواست با رفيقام باشم . هر كي يه سمتي رفت منم به طرف خيابون اصلي راه افتادم . واسه تاكسي وايساده بودم كه يه صدايي گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خيلي وقت بود نشنيده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم ميكرد با من من و دستپاچگي كه تا حالا از مهدي نديده بودم گفت :
- خودتي ؟ چقدر عوض شدي !
-------------------------------

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
واسه تاكسي وايساده بودم كه يه صدايي گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خيلي وقت بود نشنيده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم ميكرد با من من و دستپاچگي كه تا حالا از مهدي نديده بودم گفت :
- خودتي ؟ چقدر عوض شدي !
- آره خودمم .
يكم نزديك تر اومد انگار به خودش مسلط تر شده بود دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- چي شده اومدي محله ي فقير فقرا ؟
- هر چي باشه منم مال همين محل بودم .
- بودي ! اون بلبل ديگه مرد .
با حالت مسخره اي گفت :
- ببخشيد خانوم شما ؟ بايد چي صداتون كنم ؟
پورخند زدم و گفتم :
- بسه نميخواي دست از لودگي برداري ؟
- چرا لودگي ؟ الان يه دختر خوشگل و با كمالات شدي . مگه دارم دروغ ميگم ؟
- اين و الان بذارم به حساب تعريف ؟
پوزخند زد و گفت :
- هر جور كه راحتي خانوم خوشگله !
اخمام رفت تو هم :
- بسه مهدي حالم و داري بد ميكني .
- چرا حالت بد ميشه ؟ وقتي اون آقا خوشتيپه ميرسونتت يا حرفي بهت ميزنه حالت بد نميشه ؟
يا خدا اين ديگه از كجا هيراد و ديده بود ؟ نيشخندي زد و گفت :
- انگار خوب با هم جيك تو جيكين نه ؟
- به تو چه ؟
- به من خيليم ربط داره ! فكر كردي نفهميدم كه از من يه نردبون ساختي كه بري اون بالا بالا ها ؟
- مگه من با جيب بريم به اين بالا بالا ها رسيدم ؟ تازه كدوم بالا ؟ من كه هنوز بدبختم . هنوزم يكيم مثل خودت .
- دِ نه ديگه . اومدي و نسازي . خودت و با من مقايسه نكن . يه نيگا به اطرافت بنداز ببين كجا دارم زندگي ميكنم ؟ تو ديگه بالا شهري . شدي . خانوم شدي . مودب و سر به راه شدي .
- خوب اينا چه كم و زيادي به تو ميكنه ؟
- اوه ببخشيد دخالت الكي كردم ؟
- مهدي دست از اين سياه بازيا بردار . درست بگو ببينم چي ميخواي از من ؟
- يعني رك و راست بگم نه نمياري ؟
با شك بهش نگاه كردم نيشخند زد و گفت :
- ديدي . انقدر اعتماد بهم نداري كه چشم بسته بهم جواب مثبت بدي .
اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- تو هموني كه تو تاريكي شب تيزي روم كشيدي . هموني كه وقتي گير افتادم گاز موتورت و گرفتي و در رفتي . تو يه نمه واسه من رفاقت خرج كردي كه حالا من چشم بسته از رو رفاقت بهت اعتماد كنم ؟ بسه انقدر به خنده ننداز منو . راه من و تو خيلي وقته جداست . والا كمم واست حمالي نكردم . بد كار ميكردم واست ؟ كم كار ميكردم ؟ دِ آخه بگو حرفت چيه .
اومد جلوم تو يه قدميم وايساده بود حقيقتش ميترسيدم ازش خيلي آشغال كله بود هر كاري ازش بر ميومد . با ترس نگاهش كردم گفت :
- حرفم و بگم ؟ چرا ازم اين همه مدت نپرسيدي دردم چيه ؟ ميدوني چي كشيدم ؟
- از چي داري حرف ميزني ؟
يكم خيره نگاهم كرد گفت :
- من ازت خوشم ميومد خره . چه اون زمان كه اون شكلي بودي چه الان كه سر و تيپت و بالا شهري كردي .
زبونم بند اومده بود . چيزي بود كه هيچ وقت فكرشم نميكردم دوباره گفت :
- واقعا انقدر خنگي كه نميتونستي اين و بفهمي ؟ من واسه سر و ريختت نميخواستمت . همون كلاه و كاپشني كه ميپوشيدي واسم از همه چي قشنگ تر بود .
يهو انگار آتيشي بشه اخم كرد و بلند تر فرياد زد :
- ولي تو احمق خودت و فروختي به اون بالا شهريا . عوض شدي . ولي من هنوزم ميخوامت .
انگار كم كم داشت يخام آب ميشد خنده ي عصبي كردم و گفتم :
- خفه شو مهدي چرا حرف الكي ميزني ؟
صاف وايساده بود و نگاهم ميكرد . دوباره گفتم :
- بگو كه الكي گفتي .
فقط نگاهم كرد گفتم :
- چرا داري فكر و ذهنم و به هم ميريزي ؟ من از اون چيزي كه قبلا بودم كنده شدم . ديگه نميتونم اون باشم . ديگه نميخوام بلبل باشم . تو از چي من خوشت اومده ؟ اصلا من مگه دختر بودم كه تو از من خوشت اومد ؟ هان ؟
هيچي نگفت عصبي تر به طرف رفتم يقه ي لباسش و گرفتم و تكونش دادم گفتم :
- با توام چرا جوابم و نميدي ؟ زود باش بهم بگو . تو از چي من خوشت اومده ؟ تو از چي بلبل خوشت اومده ؟ مگه اون كي بود ؟
دستاش و گذاشت دو طرف صورتم و گفت :
- اون همه ي زندگي من بود .
چرا مهربون شده بود ؟ چرا باهام اينكارو ميكرد ؟ ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- دست به من نزن لعنتي .
انگشت اشارم و جلوش گرفتم و گفتم :
- فقط اگه يه بار . . . اگه يه بار ديگه حرفي بزني بد ميبيني . فهميدي ؟
كنار خيابون وايسادم . با تن لرزون براي يه تاكسي دست تكون دادم جلوي پام وايساد . در و باز كردم خواستم بشينم كه صداي مهدي و شنيدم :
- اگه فكر كردي با اون جوجه فُكُليت ميذارم خوش باشي كور خوندي . فهميدي ؟
نشستم توي تاكسي . حالم داشت به هم ميخورد از همه چي . بيشتر از مهدي . يعني انقدر خر بود كه از بلبل خوشش بياد ؟ صداي راننده من و به خودم آورد :
- خانوم كجا برم ؟ دربستي ديگه ؟
دربست ؟ شايد مهدي راست ميگفت عوض شدم . گز كردن با اتوبوس كجا و حالا تاكسي دربستي كجا ؟ حوصله نداشتم تيكه تيكه برم سمت دفتر بذار يه روز ببينيم اين پولدارا چجوري ميرن و ميان زير لب آدرس و دادم و گفتم :
- آره آقا دربستي .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
كنار در ساختمون تاكسي وايساد . گفتم :
- چقدر شد آقا ؟
- قابل نداره .
- قربون دستت .
- 10 تومن .
پول زور بود ولي مفت اينكه راحت تا اينجا اومدم . پول و دادم تاكسي دنده عقب گرفت و از كوچه رفت بيرون . سرم و انداختم پايين دستم تو جيب پالتوم بود به سمت در رفتم تا اومدم كليد بندازم در با شدت باز شد نگاهم و انداختم بالا هيراد با عصبانيت زل زد تو چشمام اومد بيرون و در و رو هم گذاشت و گفت :
- هيچ معلومه كجايي ؟ از ظهر تا حالا زدي بيرون معلومم نيست كجا رفتي . اون گوشيت و چرا جواب نميدادي ؟ هان ؟
داشتم خونسرد نگاهش ميكردم . چرا عصباني بود ؟ اصلا چرا زده بودم از در بيرون ؟ آها دعوام شد باهاش . مهدي خدا لعنتت كنه همه ي افكارم و ريختي به هم ! دوباره گفت :
- چرا ماتت برده ؟ صدام و نميشنوي ؟
دليلي نداشت جوابش و بدم . از كنارش رد شدم دستم رو در بود ميخواستم بازش كنم كه بازوم كشيده شد عقب نگاهش كردم . دستم و محكم از توي دستش كشيدم بيرون ولي حرفي نزدم . نميدونم چرا چيزي نميگفتم . دلم سكوت و آرامش ميخواست . يه جايي كه خودم با افكار خودم تنها باشم .
نگاه عصبانيش يه رگه هايي از نگراني پيدا كرده بود گفت :
- چرا ساكتي ؟ چرا چيزي نميگي ؟ حالت خوبه ؟ چيزي شده ؟
هنوزم ساكت داشتم نگاهش ميكردم توي چشماي عسليش ! ولي به خاطر تاريكي هوا بيشتر به رنگ قهوه اي ميخورد چشماش . در هر دو حالت خوشگل بود . خوشتيپم بود . بسه داري تو اين هاگير واگير به چي فكر ميكني ؟ سرت و بنداز پايين و برو . به حرفاش گوش نده .
ولي انگار صداهاي تو سرمم ديگه به حركت كردنم كمك نميكردن . دوباره گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . ازم ناراحتي ؟ نميخواي باهام حرف بزني ؟
كلافه دستي بين موهاش كشيد . واقعا ازش ناراحت نبودم . ظهر شايد ولي الان نه . دلم براش تنگ شده بود ! چرا بايد دلم براش تنگ بشه ؟
انگار به خودش مسلط تر شده بود با لحن و صداي مخصوص خودش . با همون جذبه و جديتي كه ازش سراغ داشتم گفت :
- من امروز نميخواستم طرف خانوم سبحان و بگيرم يا به تو توهين كنم . ميفهمي كه ؟
باز هيچي نگفتم . زل زده بود تو چشمام گفت :
- من فقط ميخواستم دعوا بخوابه و همه چي آروم بشه . فكر نميكردم كه تو ناراحت بشي .
منتظر جواب بود . ولي هنوزم ساكت بودم دوباره گفت :
- سرمه حرف بزن فكر ميكنم ازم ناراحتي هنوز .
نفس عميق كشيدم اين بار با عصبانيت بيشتر گفت :
- چرا حرف نميزني ؟
نگاهش كردم گفتم :
- چي بگم ؟
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم ! گفت :
- ناراحتي ازم ؟
- نه .
- راستش و بگو .
اخمام و كشيدم تو هم . دوباره گفت :
- تا اين وقت شب كجا بودي ؟
بايد بهش ميگفتم به تو چه ! اصلا خودش تا اين موقع اينجا چيكار ميكرد ؟ گفتم :
- شما اينجا چيكار ميكنين تا اين وقت شب ؟
انگار انتظار نداشت اين و بهش بگم يكم دستپاچه شد ولي بعد گفت :
- همينجوري يكم كار داشتم . تلفنت چرا خاموشه ؟
- شارژش تموم شد .
- ناراحتي هنوز ؟
- گفتم كه نه .
- منم گفتم كه دروغ نگو . پس چرا كم حرف و سردي ؟
واقعا كي باهاش گرم گرفته بودم ؟ گفتم :
- من مثل هميشم .
- نيستي .
چه وقت بدي رو واسه گير دادن انتخاب كرده بود كلافه گفتم :
- بسه . نصف شبي سوال جواب كردنت گرفته ؟ ميخوام برم .
اخماش بيشتر رفت تو هم گفت :
- تا وقتي من نخوام تو جايي نميري .
- اونوقت چرا فكر كردي هر چي تو بخواي همون ميشه ؟
- هميني كه من ميگم .
چقدر خودخواه بود . برگشتم سمت در و بازش كردم . فكر كرده من بردشم ! بازوم و گرفت و محكم من و برگردوند سمت خودش . حتي نميتونستم از دستش خودم و آزاد كنم . شيطونه ميگفت تيزي كه حسن بهم داده بود و در مي آوردم خط خطيش ميكردما . بازوم و به زور از دستش كشيدم بيرون و گفتم :
- ولم كن من باهات هيچ حرفي ندارم . اصلا معلوم هست چت شده ؟
دوباره بازوهام و گرفت اين بار محكم تر . سرم نزديك سرش بود . توي يه قدميش بودم . نفساش روي پوستم ميخورد . هر دومون با چشمامون داشتيم با هم ميجنگيديم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
با صداي عصباني گفتم :
- يا دستم و ول ميكني يا هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
- چند دقيقه عين بچه ي آدم وايسا بعد هز جا دلت خواست برو .
هنوزم نگاهامون با خشم تو هم گره خورده بود گفتم :
- ميشنوم .
يكم چشماش آروم تر شد . نگاهش مهربون تر بود . گفت :
- ميدوني كه اتفاق ظهر تقصير من نبود .
- اين و كه يه بار حرفش و زدي . فكر كردم يه چيز تازه ميخواي بهم بگي .
سرش و گرفت بالا يه نفس عميق كشيد دوباره سرش و انداخت پايين . زيادي بهم نزديك بود . دستپاچم ميكرد گفتم :
- ولم كن از فاصله ي دور ترم ميتونيم حرف بزنيم .
نيشخند زد و گفت :
- دور تر ؟ چرا ؟ مگه الان فاصلمون چشه ؟ معذبت ميكنه ؟
نميخواستم خودم و لو بدم . واقعا معذبم ميكرد . دنبال بهانه ميگشتم يهو گفتم :
- از بوي ادكلنت بدم مياد .
چشماش گرد شد . دروغ كه شاخ و دُم نداشت آخه ! اتفاقا خيلي خوشبو بود هر وقت كنارش وايميستادم ناخودآگاه هي ميخواستم نفس بكشم ! بهت زده گفت :
- جدي ؟
اخم كردم :
- مگه من باهات شوخي دارم ؟
سرخورده شده بود ولي هنوزم چيزي از جديت و غرورش كم نشده بود . ازم يكم فاصله گرفت . تو چشماش خيره شدم گفتم :
- خوب ميشنوم .
- اگه امروز من كاري كردم كه ناراحت بشي در عوض توام من و جلوي سبحان خورد كردي .
- من ؟ كاري نكردم .
- همين كه بدون اجازه ي من و بدون توجه به حرفم گذاشتي رفتي بي احترامي به من بود .
- واقعا انتظار داشتي بمونم ؟ كه چي بشه ؟ بيشتر ليچار بارم كني و اون ستاره ي ابلهم هر هر بهم بخنده ؟
- من هيچ وقت ليچار بارت نكردم . ميخواستم دعوا بخوابه .
پوزخند زدم و گفتم :
- خوب دعوا رو خوابوندي الان واسه چي ديگه اينجايي و اين حرفارو به من ميزني ؟
دستش و كلافه كشيد تو موهاي مشكيش . انگار چيزي كه ميخواست و نميتونست بگه . محكم گفت :
- فردا كه مياي دفتر ؟
- نميدونم .
- يعني چي ؟
- صبح تصميم ميگيرم . ميخوام برم تو .
نگاهم ميكرد فقط . هيچي نگفت . منم چيزي نداشتم كه بگم . به سمت در رفتم . آروم گفت :
- فردا منتظرتم . يا مياي دفتر يا به زور ميام ميبرمت .
منتظر نشدم چيز ديگه اي بگه . سريع در و باز كردم و يه راست رفتم سمت انباري .
زندگيم شده بود عين يه كابوس . مقنعم و در آوردم و محكم پرتش كردم رو زمين . پالتومم در آوردم يه گوشه ديگه پرت كردم . رفتم يه گوشه ي ديوار نشستم زانوهام و گرفتم تو بغلم و تكون تكونشون دادم . هر وقت خيلي ناراحت بودم اين كار آرومم ميكرد . زل زدم به يه گوشه . من فكر ميكردم حسين نميفهمه . مهدي ديگه چرا اين كارارو ميكنه ؟
اون موقع كه بلبل بودم و اونقدر تنها بودم هيچ كس سال تا سال نميگفت خَرِت به چند مَن . حالا همه شده بودن دوست و رفيق و خاطر خواه !
هيرادم مشكوك شده حالا نكنه پس فردا هم اون ميخواد بگه عاشقمه ؟! ديگه اين يكي عمرا تو كَتَم نميره . !
****
صداي در داشت ديوونم ميكرد . اين مردم آزار ديگه كي بود . نگاهي به اطرافم كردم گوشه ي ديوار چمباتمه زده بودم . ديشب اصلا نفهميده بودم كي خوابم برد ! همه ي تنم خشك شده بود با ناله از جام بلند شدم و گفتم :
- كيه ؟
صداي عصباني هيراد و شنيدم :
- يا همين الان اين در لعنتي رو باز ميكني يا ميشكنمش .
نگاهي به گوشيم انداختم 10 صبح بود . جدي جدي نرفته بودم دفتر ! حالا از كجا به اين ميفهموندم كه بي قصد و غرض بوده ؟ گفتم :
- وايسا الان باز ميكنم .
دوباره پالتوم و پوشيدم مقنعمم سرم كردم در و آروم باز كردم سعي كردم جدي باشم گفتم :
- چي شده سر صبحي ؟
اخماش تو هم بود باز ! گفت :
- گفتم كه نياي سر كار ميام ميبرمت .
نتونستم جلو خودم و بگيرم خنديدم گفتم :
- خواب موندم .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- كه خواب موندي ؟ مسخرمم ميكني ؟
- نه جدي خواب موندم .
- خيلي خوب بيا بالا . اين سبحان باز نيومده كلي هم كار ريخته رو سرم . فريدم كه طبق معمول با همسر گراميش رفته بيرون . بيا بايد كمكم كني .
- چيكار كنم ؟
- يه امروز و تا سبحان بياد جاش بشين .
نميدونستم گوشام درست ميشنوه يا نه . من ؟ منشي بشم ؟ داشتم بال در مياوردم گفتم :
- شما برين بالا . منم تا 5 دقيقه ديگه ميام .
از اينكه لحنم يهو رسمي شده بود تعجب كرد ولي سر تكون داد و به سمت پله ها رفت .
آخ جون بالاخره منشي شدم ! اصلا ناراحتي ها و حرفايي كه ديشب شنيده بودم همش انگار از ذهنم رفته بود بيرون . خدا خدا ميكردم تو اين 5 دقيقه سر و كله ي اين سبحان پيدا نشه . سريع مقنعم و درست كردم و رفتم بالا . هيراد كنار ميز منشي وايساده بود و داشت به يه تلفن جواب ميداد .
آروم رفتم پشت ميز نشستم . با ذوق خاصي نگاهش ميكردم . حالا همچين ذوق ميكردم كه انگار مدير عامل يه شركت بزرگ شده بودم . " به اونجاها هم ميرسي سرمه خانوم "
هيراد تلفن و قطع كرد و گفت :
- كارارو كه بلدي ؟
سري تكون دادم . سها كم و بيش بهم ياد داده بود كه چيكارا ميكنه . گفت :
- خوبه .
بدون حرف اضافي رفت سمت اتاقش .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
يك ساعتي مشغول كار بودم سها خيلي كارارو راحت تر از من سر و سامون ميداد كلا سرعتش بيشتر بود ولي منم در حد خودم بدك نبودم حداقلش اين بود كه از ستاره بهتر بودم . دختره ي فيس و افاده اي . الهي اخراج بشه از دستش راحت شيم ! اصلا وقتي بهش فكر ميكردم خونم به جوش ميومد !
ساعت 12 بود از صبح تا حالا هيراد چايي نخورده بود . بالاخره امروز بهم ترفيع داده بود بايد هواش و داشته باشم . رفتم سمت آشپزخونه براش چايي ريختم . توي يه ظرف كوچيكم چند تا شيريني گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم با شنيدن صداي بفرماييدش رفتم تو .
دستاش و زير سرش گذاشته بود و به صندليش تكيه زده بود و سقف و نگاه ميكرد . با ديدن من سريع صاف نشست . سيني چاي و شيريني رو جلوش گذاشتم . با يه حالت ذوق زده و مظلوم گفت :
- مرسي واقعا از صبح تا حالا دلم چايي ميخواست .
يه لبخند بهش زدم . ميخواستم برم كه با حرفش متوقفم كرد :
- نميدونم چرا هميشه سرنوشتم تنهاييه . اون از فريد كه تا زن گرفت اصلا انگار نه انگار كه يه دوستيم داره . اينم از وضع سوت و كور دفتر .
نگاهش كردم داشت به استكان چاييش نگاه ميكرد و انگشتش و لبه ي استكان ميكشيد .
نميدونم چرا اينارو به من ميگفت . راستش جا خوردم . ولي حس ميكردم كه دلش گرفته . يه لحظه دلم براش سوخت . عين اين بچه ها لب ورچيده بود . خبري از هيراد خود خواه و مغرور نبود بيشتر تو خودش فرو رفته بود . دوست داشتم برم كنارش و بغلش كنم . بهش بگم من پيشتم چرا ناراحتي ؟ " كوفت نميخواد حس انسان دوستيت گل كنه . همينت مونده اين كار و بكني . كافيه بره رو موج برزخش ! اونوقت به همين راحتي كه بهت ترفيع داده به همين راحتيم اخراجت ميكنه ! " جلوي خودم و گرفتم و از همون جا با دلسوزي نگاهش كردم .
يهو از جاش بلند شد و كتش و از پشت صندليش برداشت . با تعجب به اين حركتش نگاه ميكردم . گفتم :
- جايي ميرين ؟
سرش و تكون داد و گفت :
- آره ميخوام برم ناهار و بيرون بخورم . امروز به خودم استراحت ميدم كلا !
- ولي امروز دو تا قرار دارينا .
- زنگ بزن كنسلشون كن . حال و حوصلش و ندارم .
سر تكون دادم و از اتاقش رفتم بيرون . تلفن و برداشتم قراراش و كنسل كردم . دستم و زده بودم زير چونم . حالا من تنهايي چيكار ميكردم ؟ ديروز پيش اكبر و حسن بودم . هر روزم كه نميشد پاشم برم اونجا . تازه ديروز 10 چوق پياده شده بودم ! كس ديگه اي رو هم نداشتم كه برم پيشش . بِخُشكي شانس ! حالا ما يه روز ترفيع گرفتيما اين شازده نموند دفتر ! بيا حالا هي واسش دل بسوزون . يكي رو ميخواي كه واسه خودت دل بسوزونه .
هيراد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون . زير لب از هم خداحافظي كرديم به سمت در رفت يكم مكث كرد بعد برگشت سمت من با يه لحن نامطمئن گفت :
- ميخواي توام باهام بياي ؟
با اين حرفش يهو دستم از زير چونم در رفت . كم مونده بود فكم بخوره رو ميز . انگار فهميد جا خوردم . سعي كرد قيافه ي خونسرد هميشگي رو به خودش بگيره . گفت :
- خوب توام تنهايي . منم كه تنهام . ناهارم كه نداري . داري ؟
دستپاچه گفتم :
- مرسي مزاحم نميشم .
- مزاحم نيستي . مياي ؟
واقعا نميدونستم چي جواب بدم . برام سخت بود بشينم جلوي هيراد و تنهايي باهاش غذا بخورم . داشتم دست دست ميكردم . نميدونستم چي بگم از يه طرفم دوست نداشتم تنها برم تو اون انباري كوچيك و تاريك . هيراد انگار فهميد كه دودلم گفت :
- يه ناهاره همش .
نگاهش كردم . چشماش يه مدلي بود . حس ميكردم دوست داره باهاش برم . " بچه دلش گرفته برو خوشحالش كن ! " فقط به خاطر هيراد ميرفم وگرنه من كه نميخوام باهاش برم ! گفتم :
- باشه .
يه لبخند محو تو صورتش حس كردم جفتمون با هم از در دفتر زديم بيرون . ميخواستم از پله ها برم پايين كه گفت :
- بيا با آسانسور بريم .
با من من گفتم :
- از آسانسور ميترسم .
خنديد گفت :
- ترس نداره كه .
بعد تو چشمام با آرامش نگاه كرد و گفت :
- نترس من باهاتم .
دوباره چشماش شيطون شد و گفت :
- اگه يهو آسانسور خراب شد قول ميدم خودم عين سوپر من نجاتت بدم .
نميدونم چرا با اين حرفش خجالت كشيدم . بسه انقدر ترسو نباش ! با هم وارد آسانسور شديم . دكمه ي پاركينگ و زد در آسانسور بسته شد . نفسم و حبس كرده بودم . من و اون توي يه اتاقك آهني كه وضعيتش معلوم نبود زنداني شده بوديم . يه نفس عميق كشيدم همراه با اين نفس عميق بوي ادكلنش بود كه حسابي بينيم و نوازش ميكرد . يكم آروم تر شدم . همين كه تنها نبودم خودش خيلي خوب بود .
بالاخره آسانسور وايساد يه نفس راحت كشيدم كه هيراد متوجه شد و خنديد . با هم به سمت ماشينش ميرفتيم كه ديديم ذكاوت از ماشينش پياده شد با ديدن من و هيراد كنار هم اخمي كرد و سلام كرد . هيراد اين بار با خوش رويي جوابش و داد ذكاوت رو به من گفت :
- سرمه خانوم خوبين ؟ هميشه به گردش .
نميدونستم چي بهش بگم . هيراد لبخند زد و گفت :
- داريم ميريم رستوران ناهار بخوريم آقاي ذكاوت . سرمه سوار شو دير ميشه . شما تشريف نميارين ؟
ذكاوت از حرص دندوناش و رو هم فشار ميداد . نميفهميدم اينا بينشون چي بود كه هر بار يكيشون برزخ ميشد . ذكاوت گفت :
- نه ممنون . نوش جان .
بعد بدون حرف ديگه اي خداحافظي كرد و رفت . سوار ماشين هيراد شديم و به سرعت از ساختمون دفتر دور شديم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
يه ذره كه رفتيم گفت :
- خوب حالا ناهار چي دوست داري بخوري ؟
برگشتم سمتش داشت نگاهم ميكرد . اين چرا اينجوري ميكرد ؟ دستپاچه شده بودم گفتم :
- نميدونم فرق نداره .
هيراد يكم فكر كرد و بعد بدون هيچ حرفي حركت كرد . كمتر از نيم ساعت بعد رسيديم جلوي در يه رستوران . از ماشين پياده شديم . مثل بچه يتيما پشت هيراد قايم شده بودم . رستورانش خيلي كلاس بالا بود . هيراد رفت تو در و باز نگهداشت كه منم برسم بهش . قدمام و سريع تر برداشتم . رسيدم كنارش زياد كسي تو رستوران نبود . هيراد سرش و آورد كنار گوشم و آروم گفت :
- كجا دوست داري بشينيم ؟
فقط تونستم آروم بهش بگم كه نميدونم . نگاهش و تو رستوران چرخوند و گفت :
- اونجا خوبه ؟
نگاهم به اون سمت كشيده شد . يه ميز دونفره بود گوشه ي دنج رستوران ديد چنداني هم نداشت آروم سر تكون دادم . وقتي نشستيم يه گارسن اومد منوهارو داد دستمون . نگاهم رو منو نبود . بيشتر به صورت هيراد خيره شده بودم . صورتش شيش تيغ و صاف بود . موهاي مشكي پرپشتش و حالت داده بود به سمت بالا . بينيش نه زياد درشت بود نه كوچيك بود . ابروهاي پر و خوش حالتي داشت . روي چشماش دوباره ثابت موندم . چشماش ! چقدر چشماش خواستني بود . مخصوصا امروز كه يكم غم و مظلوميتم توش بود .
هيراد منو رو بست سرش و آورد بالا و گفت :
- من ميخوام . . .
وقتي نگاه خيره ي من و ديد ساكت شد . تازه فهميدم چه گندي زدم سرم و انداختم پايين . قيافش و نميديدم ولي تو صداش خنده موج ميزد گفت :
- انتخاب كردي ؟
- نه هنوز دارم ميخونمش .
- منو رو ميخوني يا صورت منو ؟
چقدر پررو بود گفتم :
- مثلا واسه چي بايد صورت شمارو بخونم ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- آخه زل زده بودي به من .
- نخيرم داشتم پشت سرتون و نگاه ميكردم .
خنديد و گفت :
- باشه جوش نيار تو به من زل نزده بودي .
با عصبانيت گفتم :
- من به تو زل نزده بودم .
- خوب منم كه همين و گفتم .
دوباره زد زير خنده با حرص نگاهم و دوباره به منو دوختم . گفت :
- خوب قهر نكن . حالا چي ميخوري ؟
- نميدونم .
- من ميخوام برگ بخورم . تو دوست داري ؟
دروغ چرا تا حالا نخورده بودم . فقط سرم و تكون دادم . بالاخره غذا بود ديگه ! هيراد لبخندي بهم زد و گارسون و صدا كرد . سفارشاتمون و داديم . حالا تا حاضر شدن غذا بايد صبر ميكرديم .
هيچ حرفي نداشتيم با هم بزنيم . الكي در و ديوار و نگاه ميكرديم . بالاخره يه سوال به ذهنم رسيد گفتم :
- الان اگه خانوم سبحان بره سمت دفتر چي ؟ پشت در ميمونه كه ؟
هيراد شونه هاش و بالا انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد و به صندليش تكيه زد گفت :
- به ما چه ميخواست زود بياد . درس عبرت ميشه واسش كه از اين به بعد سر وقت بياد !
سرخورده شدم . دلم ميخواست بگه اخراجش ميكنم ولي گفته بود براش درس عبرت بشه واسه دفعه هاي بعد ! شانسم نداري سرمه !
غذاهامون و آوردن . نگاهي به كباب انداختم عطر و بوش كه خوب بود . هيراد تشكر كرد و با چنگال و چاقو شروع به خوردن كرد . ميخواستم تيكه هاي كباب و از هم جدا كنم ولي خيلي سفت بود . قاشق و چنگالم و بين شكافي كه توي كباب درست كرده بودم فشار ميدادم و سعي ميكردم از هم جداشون كنم . انقدر فشار دادم كه بالاخره كبابه تيكه شد ولي يه تيكش پريد رو خودم و همه ي مخلفات كنار بشقابم ريخت رو ميز . سرم و از خجابت نميخواستم بلند كنم . حتما هيراد الان مسخرم ميكرد . اي دست و پا چلفتي ! صداي متين هيراد و شنيدم :
- كمك ميخواي ؟
سرم و گرفتم بالا . جدي بود اصلا هم نميخنديد قبل از اينكه چيزي بگم بشقابم و از جلوم برداشت و گذاشت كنار خودش . چاقويي كه دست نخورده كنارم مونده بود و برداشت و با چنگال خودم كبابارو برام تيكه تيكه كرد . خجالت كشيدم . عين اين بچه هاي كوچيك شده بودم كه نميتونن خودشون كاراشون و بكنن . وقتي كارش تموم شد بشقاب و برگردوند جلوم و گفت :
- الان بخور .
زير لب تشكر كردم و آروم آروم شروع به خوردن كردم . غذاي خوشمزه اي بود منم خيلي گشنه بودم . حسابي بهم چسبيد . وقتي سرم و از رو غذام بلند كردم ديدم هيراد همينطوري كه داشت نوشابش و ميخورد با يه لبخند محو من و نگاه ميكرد . يه نمه خجالت كشيدم . عين اين نخورده ها افتاده بودم به غذا !
وقتي نگاهم و ديد آروم گفت :
- خوشمزه بود ؟
- ممنون .
- خواهش ميكنم . سير شدي ؟ چيز ديگه اي نميخواي ؟
سرم و به طرفين تكون دادم . اشاره اي به گارسون كرد اونم صورت حساب و توي يه جلد چرمي برامون آورد هيراد پول و لاي جلد چرمي گذاشت و گفت :
- بريم .
از در اومديم بيرون . دوباره سوار ماشينش شديم . خوب گردش تموم شد . بايد دوباره برگردم خونه . حوصله ي خونه رو نداشتم . انگار هيرادم نداشت چون گفت :
- موافقي يه ذره بريم بگرديم ؟
با تعجب نگاهش كردم . عجب هم پايي رو واسه خودش انتخاب كرده بود ! گفتم :
- با من ؟
- آره . مياي ؟
سعي كردم انقدر متعجب نشم و خودم و دست كم نگيرم . مگه من چم بود كه نخواد باهام بره گردش ؟ گفتم :
- كجا بريم ؟
- من دلم ميخواد برم سينما .
يكم فكر كردم . گفت :
- دوست داري ؟ يا اصلا هر جايي كه تو دوست داشته باشي ميريم ؟
اين مهربونيش من و هلاك خودش كرده بود گفتم :
- سينما خوبه .
لبخندي زد روش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- پيش به سوي سينما .
حركات و رفتارش برام عجيب بود . حس ميكردم شايد زيادم وجود من براش مهم نباشه . بيشتر دوست داشت يه جوري سرگرم شه .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
چون وسط هفته بود سينما چندان شلوغ نبود هيراد بليط گرفت داشتيم از جلوي بوفش رد ميشديم كه هيراد گفت :
- چيزي ميخوري بخرم ؟
با ديدن اون همه خوراكي خوشمزه اصلا هيراد و كلاس گذاشتن و همه چي رو فراموش كردم . ياد سينما رفتنمون با اكبر و حسن افتادم . سر خيابونمون يه سينماي فكستني بود بعضي وقتا كه پول دستمون بود ولخرجي ميكرديم و ميرفتيم سينما . اونجا انقدر چيز ميز ميخورديم و حرف ميزديم كه خدا ميدونست ! گفتم :
- پف فيل ميخوام .
هيراد رو به فروشنده گفت :
- آقا دو تا بسته پف فيل بدين .
فروشنده ها سفارش و آورد هيراد ميخواست حساب كنه كه ذوق زده گفتم :
- پفكم ميخوام .
هيراد خنديد و گفت :
- يه بسته پفكم بدين .
دوباره فروشنده سفارشمون و آورد دوباره گفتم :
- نوشابم ميخوام .
هيراد يه نگاهي بهم كرد و گفت :
- نوشابه ؟ با پفك و پاپ كورن ؟؟؟ حالت بد ميشه .
بدون اينكه نگاهم و از روي خوراكيا بردارم گفتم :
- نه بد نميشه .
- باشه هر جور راحتي .
فروشنده نوشابه رو هم روي بقيه ي جنسامون گذاشت . چشم از خوراكيا برداشتم هيراد با قيافه ي بانمكي گفت :
- اگه تموم شد حساب كنم ؟
آروم سرم و تكون دادم . يعني خيلي پررو بازي در آوردم ؟ نه بابا هيراد از خودمونه ! با دستايي پر از خوراكي رفتيم سمت سالن . اصلا دقت نكردم ببينم فيلمش چي هست !
روي صندليامون نشستيم . فاصله ي صندليامون خيلي كم بود . سالن سينما تاريك بود فيلم شروع شد . كمتر از نيم ساعت همه ي خوراكيام و خوردم هيراد هنوزم داشت تك تك پف فيل ميخورد . يكم بهش خيره شدم برگشت سمتم و پرسشگر نگاهم كرد . نگاهمو انداختم رو بسته ي پف فيلش . لبخند زد و پف فيل و بين جفتمون گرفت . حواسم به فيلم رفت . همينجوري پشت سر هم دستم و تو بسته ي پف فيل فرو ميكردم . يه لحظه دستم به دست هيراد خورد عين برق گرفته ها دستم و كشيدم بيرون . چقدر دَله اي آخه . حالا يه دونه كمتر بخوري ميميري ؟ هيراد بسته ي پف فيلش و به سمتم گرفت و آروم گفت :
- من نميخورم . مال تو .
بيا همين و ميخواستي ؟ بي ميل ازش گرفتم . اشتهام كور شده بود . اصلا ديگه حواسم به فيلم نبود ميخواستم از اونجا نجات پيدا كنم . خيلي نزديك هيراد بودم . يه جور ناپرهيزي بود ! عادت نداشتم انقدر هيراد و مهربون ببينم . امروز مثل باباهايي كه بچه ي شيطونشون و آوردن گردش باهام رفتار ميكرد . واقعا اگه بابا ميشد باباي خوبي ميشدا .
نفس عميقي كشيدم . سعي كردم نگاهم و بدم به پرده ي سينما ولي هر كار ميكردم نميتونستم تمركز كنم روش !
همينجور خيره به پرده بودم كه نم نم چشمام اومد رو هم احساس خواب آلودگي ميكردم . يه چرت زدن كه ايرادي نداشت ! خودم و به دست خواب سپردم .
****
تكوناي دستي من و از خواب بيدار كرد . صداي آرومش و كنار گوشم ميشنيدم :
- سرمه . سرمه نميخواي پاشي ؟ فيلم تموم شد .
كم كم چشمام و باز كردم سرم خم شده بود رو شونه ي هيراد عين جن زده ها يهو پريدم و گفتم :
- ببخشيد يهو خوابم برد .
خنديد گفت :
- اشكال نداره خوش خواب . بريم ؟
- من هيچي از فيلم نفهميدم !
- چيزي رو هم از دست ندادي . مسخره ترين فيلم زندگيم بود .
از جامون بلند شديم سالن تقريبا خالي شده بود و جز نفرات آخري بوديم كه از در رفتيم بيرون . جلوي در سينما يه لحظه شلوغ شد . هيراد گفت :
- بيا از اين ور بريم سمت ماشين .
داشتيم از بين جمعيت خودمون و ميكشيديم بيرون كه يه مردي خورد به هيراد و گفت :
- ببخشيد آقا .
هيراد گفت :
- خواهش ميكنم .
توي يه چشم به هم زدن ازمون دور شد يهو فهميدم اوضاع از چه قراره سريع دنباله مرده دويدم . صداي هيراد و ميشنيدم كه ميگفت :
- سرمه . كجا ميري ؟ ماشين اين طرفه .
بي توجه به صداي هيراد دنبال مرد ميدويدم . وقتي فهميد دنبالشم سرعتش و بيشتر كرد . با اون پالتو خوب نميتونستم بدوم . توي همون حالت سعي ميكردم دكمه ي آخرم و باز كنم . ولي انگار گير كرده بود انقدر فشارش دادم كه دكمه از جاش در اومد در عوض راحت تر ميتونستم بدوم . تقريبا به يه قدميش رسيده بودم .
دستم و دراز كردم كه لباسش و بگيرم ولي سريع دويد و ازم دورتر شد دوباره سرعتم و بيشتر كردم و دويدم سمتش . نه كه مرد بود قدرت بدنيش بيشتر بود . از شانس خوبم يه لحظه كه برگشت ببينه كجام يهو خورد به يه شاخه ي درخت كه تو پياده رو اومده بود بعد ولو شد رو زمين .
از فرصت استفاده كردم سريع خودم و بهش رسوندم تيزي حسن و از تو جيبم در آوردم و گفتم :
- ببينم به خيالت داري چيكار ميكني ؟ كيف و رد كن بياد .
مرد با التماس گفت :
- باشه باشه . غلط كردم . نزني ناكارمون كني .
- حرف نزن كيف و بده بياد .
كيف پول هيراد و گرفت سمتم از دستش قاپيدم و توش و نگاه كردم . پولاش سر جاش بود .
صداي هيراد من و به خودم آورد :
- يهو كجا دويدي ؟ نفسم گرفت تا اينجا دنبالت كردم .
كيف و گرفتم طرفش و گفتم :
- واس خاطر اين دويدم .
رو به مرده گفتم :
- پاشو برو .
همينجوري داشت مات نگاهم ميكرد كه گفتم :
- هنوز كه وايسادي . دِ برو دِ .
سريع دو تا پا داشت دو تاي ديگه هم قرض كرد و رفت .
هيراد متعجب كيف و ازم گرفت و گفت :
- اين و كي ازم زد ؟ اصلا نفهميدم . تو از كجا فهميدي ؟
تيزي رو گذاشتم جيبم و گفتم :
- يه مانتو هم ضرر كردم .
هيراد نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- نگفتي از كجا فهميدي ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- اينجور كارا رو ما خيلي وقت پيش كرديم . ديگه حواسمون جمعه .



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
خجالت ميكشيدم . از سابقه ي درخشانم استفاده كرده بودم . همچين افتخارم نداشت . صداي هيراد و شنيدم :
- به هر حال ممنون
سرم و گرفتم بالا چشمام افتاد تو چشماش گفتم :
- كاري نكردم .
- چرا خيلي كار مهمي برام كردي . اگه كيفم و ميزد بايد كلي دوندگي ميكردم تا همه ي مداركم و دوباره بگيرم تازه همه ي پولامم سوخت ميشد دستم به اونا ديگه عمرا ميرسيد .
سرم و انداختم پايين همينجوري كه دستم و رو جاي خالي دكمه ي پالتوم ميكشيدم گفتم :
- خواهش .
- پالتوتم خراب شد .
- چيزي نيست . يه دكمه ميخواد رديفش ميكنم .
ديگه چيزي نگفتيم سرمون و انداختيم پايين و به سمت ماشين رفتيم . توي ماشين مدام به گذشتم فكر ميكردم . واقعا ازشون شرمنده بودم ؟ به نظر خودم هر كي جاي من بود اين كارارو ميكرد ولي چرا جلوي هيراد خجالت كشيدم ؟
دوباره يه آهنگ وطني داشت گوش ميداد ولي انقدر ذهنم درگير همه ي اتفاقات بود كه اصلا نميفهميدم آهنگ داره چي ميگه !
با ترمز ماشين به خودم اومدم نگاهم و گردوندم ديدم جلوي در دفتريم . قبل از اينكه چيزي بگم هيراد كه تكيه اش و داده بود به در گفت :
- خيلي خوش گذشت مرسي كه امروز تنهام نذاشتي .
سعي كردم بهش لبخند بزنم ولي نشد . بدجور تو خودم بودم گفتم :
- به منم خوش گذشت . ممنون .
هيراد سرش و آروم خم كرد و لبخند زد . از ماشين اومدم پايين خداحافظي آرومي كرديم و من به سمت در رفتم . هيراد هنوزم وايساده بود حتما منتظر بود كه برم تو بعد بره . برام مهم نبود . اين و به حساب چيز خاصي يا توجهي نميذاشتم . امروز حداقل اين و فهميده بودم كه من كجا و اون كجا ! اصلا چرا به خودمون فكر كرده بودم ؟
رسيدم به انباري يه گوشه نشستم و دستام و گرفتم رو سرم . هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود . اين حسم عاديه ؟!
****
صبح بيدار شدم ولي انرژي روزاي قبل و نداشتم . به زور خودم و به در دفتر رسوندم . نگاهي به ميز منشي انداختم . همون 1 روز فقط شانس باهام بود . سرخورده رفتم سمت آشپزخونه . هر اتفاقي كه دور و ورم ميفتاد باعث ميشد بيشتر علاقه به درس خوندن پيدا كنم . حداقلش اين بود كه به قول سها يه مدركي ميگرفتم و از اين نظافت چي بودن راحت ميشدم . اونوقت شايد ديد بقيه بهم عوض ميشد . شايد منم يه كسي ميشدم توي اين جامعه !
يكم كه گذشت هيراد و فريد با هم اومدن . بعد از سلام عليك هيراد نگاهي به ميز خالي ستاره انداخت و گفت :
- اين باز نيومده ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- تا الان كه نه .
نفسش و محكم بيرون داد و گفت :
- سرمه امروزم تو بشين جاي ستاره .
به سرعت رفت سمت اتاقش فريدم رفت سمت اتاقش من همونجوري اونجا وايساده بودم زنگ تلفن من و از فكر و خيال در آورد و رفتم سمتش . از ديروز تند تر شده بودم . ديگه به همه چي وارد بودم تقريبا . ساعت حدوداي 11 بود كه سر و كله ي ستاره پيدا شد با ديدن من پشت ميزش اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- تو پشت ميز من چيكار ميكني ؟ پاشو ببينم .
هنوز داشتم نگاهش ميكردم . هيراد بهم گفته بود من اينجا بشينم . عمرا جام و به ستاره نميدادم با پوزخند داشتم نگاهش ميكردم كه با اون صداي جيغش يه داد كشيد و گفت :
- ميگم پاشو .
با صداي داد ستاره هيراد از در اومد بيرون جدي و يكمي هم عصباني قبل از اينكه ستاره چيزي بگه گفت :
- هيچ معلومه شما كجايين خانوم سبحان ؟ ساعت 11 صبح چه وقت سر كار اومدنه ؟ يه مدت هي هيچي نگفتم شما روز به روز بدتر كردين .
ستاره من مني كرد و گفت :
- كار پيش اومد .
- واسه ي همه كار پيش مياد ولي هر روز ؟ اصلا قابل پذيرش نيست براي من . من يه منشي منضبط ميخوام . از روز اولم بهتون گفته بودم . تشريف بيارين اتاق من .
خودش به سمت اتاقش رفت . ستاره هم يه نگاه عصباني بهم انداخت و رفت سمت اتاق هيراد . تو دلم داشتم حسابي كيف ميكردم . گفتم الان هيراد حسابي حال ستاره رو ميگيره . با اينكه بايد از اينجا دوباره ميرفتم تو آشپزخونه ولي همين كه حال ستاره گرفته ميشد برام بس بود .
بعد از چند دقيقه ستاره عصباني از اتاق هيراد اومد بيرون و بدون نيم نگاهي به من از در رفت بيرون پس كجا رفت اين ؟ هيراد اومد بيرون و گفت :
- سرمه از اين به بعد تو جاي خانوم سبحان ميشيني .
اين و گفت و رفت . اصلا كي فكرش و ميكرد روزي كه با بي حالي شروع كرده بودم اينجوري بشه ! دستت طلا اوس كريم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل هشتم

سه روز مونده بود به عيد . فكر اينكه تو اين مدت تعطيلي تنهايي بايد چيكار كنم افسردم ميكرد . ديگه رسما شده بودم منشي دفتر . از سها هم تك و توك خبر داشتم ولي انقدر سرش شلوغ بود كه نميشد درست و حسابي با هم حرف بزنيم . هيراد ديگه مثل قبل عصبي نبود . البته هنوزم جدي بود ولي بعضي وقتا يه كارايي ميكرد يا يه حرفايي ميزد كه حس ميكردم ديگه خبري از اون شخصيت عصباني هميشگيش نيست ! از كارمم حسابي راضي بود . قرار بود براي كار نظافت دفتر هم يه نفر و بگيره ولي فعلا كم و بيش من يه سري از كارارو ميكردم .
قرار بود امروز آخرين روز كاري امسالمون باشه . يعني از فردا ديگه دفترم نميومدم . همش بايد تو اتاق خودم ميموندم .
از صبح هيراد مشغول جمع و جور كردن كارا و پرونده هاش بود . فريد كه روز روزش سر كار نميومد چه برسه به الان كه شب تارش بود . دستم و زير چونم زده بودم . عملا هيچ خبري نه از زنگ تلفن بود و نه مراجعه كننده ! حوصلم بدجوري سر رفته بود . حدوداي ساعت 1 بود كه هيراد كيف به دست با يه سري خرت و پرت از اتاقش اومد بيرون . از جام بلند شدم و گفتم :
- ميخواين برين ؟
سري تكون داد و گفت :
- آره ديگه كاري كه نمونده قراري هم با كسي ندارم .
بعد لبخند زد و پاكتي رو به سمتم گرفت و گفت :
- اين حقوق اين ماهته . به اضافه ي عيديت .
پاكت و ازش گرفتم چشمام برق زد گفتم :
- دستتون درست . راضي به زحمت نبودم .
خنديد و گفت :
- خوب ديگه من برم تا هفته ي اول عيدم تعطيلي ولي از هفته ي دوم در دفتر و باز ميكنيم .
سر تكون دادم من كه جايي نداشتم برم اگه ميگفت هفته ي اول دفتر و باز ميكنيم خوشحال ترم ميشدم ! در كيفش و باز كرد و يه شي كادو پيچ شده ي كوچيكي رو از توش در آورد . چشمم روي اون شي بود كه ديدم به سمتم گرفتش و گفت :
- يه يادگاري كوچيكم برات گرفتم .
مشكوك نگاهش كردم . نميدونستم بايد قبول كنم يا نه . اصلا به چه مناسبتي بود ؟ از نگاهم جا خورد و يكم دستپاچه شد . ولي سريع به خودش اومد و شونه هاش و بالا انداخت با لحني كه سعي ميكرد بيخيال باشه گفت :
- واسه فريد و سها هم خريدم . . . يه جور عادت شده كه به همه كادو بدم . . . يعني عيدي بدم . . .
هول كرده بود دستم و جلو بردم و كادو رو از دستش گرفتم گفتم :
- ممنون راضي به زحمت نبودم .
- قابلي نداره . نميخواي بازش كني ؟
- الان ؟
- آره ببين اصلا ازش خوشت مياد يا نه .
دوست نداشتم بيشتر از اين زير ذره بين نگاهش باشم . يه نگاه به بسته ي كادوپيچ شده انداختم . يعني چي توش بود ؟ آروم روبان آبي رنگي كه دور كاغذ كادوي سفيد يه دست بود و باز كردم . كاغذ كادو هم ، هم زمان باهاش باز شد يه جعبه ي مخمل سرمه اي جلوي روم بود . نگاه نامطمئني به هيراد انداختم . خونسرد با لبخندي رو لب داشت نگاهم ميكرد . دوباره نگاهم روي جعبه ي مخملي سر خورد . درش و آروم باز كردم . از چيزي كه ميديدم هم متعجب شدم هم خوشحال . يه حال به خصوصي داشتم . تا حالا همچين چيزي رو نداشتم . يه جفت گوشواره ي نقره بود زبونم بند اومده بود . گفت :
- ازش خوشت اومد ؟
سرم و گرفتم بالا نگاهش يه برق خاصي داشت . مدل نگاه كردنش فرق كرده بود . آروم گفتم :
- مرسي . واقعا نميدونم چي بگم .
- همين كه بدونم ازش خوشت اومده برام كافيه .
- خيلي قشنگه . ولي . . .
اخماش يكم رفت تو هم گفت :
- ولي چي ؟
نميدونستم چجوري بهش بگم . دوباره گفت :
- چيزي شده ؟
دوباره نگاهم و روي گوشواره ها چرخوندم . خيلي قشنگ بودن ولي نميتونستم ازشون استفاده كنم . كم مونده بود گريم بگيره . اين كادوي هيراد بود . گفتم :
- زحمت كشيدين ولي من نميتونم ازش استفاده كنم .
هنوز نگاهم روي گوشواره ها بود . حس كردم بهم نزديك تر شد گفت :
- اين فقط يه عيديه . چرا سختش ميكني ؟
اشتباه منظورم و فهميده بود . حتما فكر ميكرد چون اون بهم داده نميتونم ازش استفاده كنم . نگاهش كردم سعي كردم لبخند بزنم گفتم :
- نه منظورم اينه كه خيلي قشنگه و من دوستش دارم فقط من . . . من گوشام سوراخ نيست .
سرم و انداختم پايين . آخه كدوم دختري بود تا اين سن گوشاش سوراخ نباشه ؟ صداي خندش و شنيدم سرم و گرفتم بالا گفت :
- فقط مشكلت همينه ؟
جوابي بهش ندادم كه گفت :
- خوب ميتوني گوشات و سوراخ كني .
چقدر خنگم من . خوب راست ميگفت اينم زانوي غم بغل گرفتن داشت . لحنش آروم تر شد گفت :
- ميخواي الان با هم بريم ؟
- نه نه مزاحم شما نميشم خودم ميرم .
نگاهم كرد و گفت :
- هر دفعه بايد بگم كه مزاحمم نيستي ؟ چقدر تو رو دروايسي داري . بهت نمياد ! حداقل اون آدمي كه من ميشناسم به نظر اينجوري نميومد !
راست ميگفت كلا آدمي نبودم كه تو رو دروايسي قرار بگيرم ولي آخه اون فرق داشت . جلوش هميشه معذب بودم . ميترسيدم كاري انجام بدم كه باب ميلش نباشه . دوباره گفت :
- در هر صورت من جدي گفتم اگه بخواي ميبرمت .
دودل بودم . الان اگه بلبل بودم راحت ميپريدم سوار ماشينش ميشدم ولي موضوع اين بود كه كم كم داشتم بلبل و عادتاش و فراموش ميكردم . گفتم :
- آخه شما كار دارين .
- منم ميخواستم الان برم خونه پس كار خاصي ندارم . بدو وسايلت و جمع كن بريم .
انگار دنيارو بهم داده بودن . همين كه نذاشته بود دوباره ترديد بياد سراغم خدارو شكر ميكردم . سريع از در دفتر زديم بيرون . گوشواره هارو مثل يه شي ارزشمند گذاشتم تو كيفم . دوباره سوار آسانسور شدم . براي دومين بار و اونم فقط كنار هيراد !
****
هيراد ماشينش و جلوي يه درمونگاه نگه داشت . فكر كردم تو ماشين ميشينه ولي وقتي ديدم پياده شد انگار دنيارو بهم دادن . با هم رفتيم تو هيراد خودش همه كارارو كرد حتي نذاشت من پولش و حساب كنم . به سمت يه اتاق راهنماييمون كردن كه هيراد تو نيومد و بيرون روي صندلي نشست .
بعد از چند دقيقه زن خوش رويي اومد توي اتاق با خوش رويي سلام كرد و يه شي كه بيشتر شكل تفنگ بود و گذاشت روي نرمه ي گوشم . يكم ترسيدم ولي به خودم گفتم درد نداره . چيزي نگذشت كه سوزش يه جسم تيز و روي گوشم حس كردم تا اومدم به دردش فكر كنم گوش ديگمم همين بلا سرش اومد . به زور خودم و نگه داشته بودم كه از درد فرياد نزنم . بالاخره با هر مكافاتي بود تموم شد همون زن دوباره لبخند زد و گفت :
- الان گوشواره ي موقت برات گذاشتم . اينارو نبايد 1 هفته از گوشت در بياري .
بعد روي يه برگه يه چيزي نوشت و داد دستم گفت :
- اين پمادم از همين داروخانه ي بغل بخر هر روز چربش كن كه عفونت نكنه .
تازه گوشام درد گرفته بود با گيجي سر تكون دادم و از اتاق اومدم بيرون هيراد با ديدنم گفت :
- تموم شد ؟
چه راحت ميگفت تموم شد . اصلا چه كرمي بود بهم گوشواره بده كه من و تو اين دردسر بندازه ؟ فقط سرم و تكون دادم . برگه اي كه دستم بود و گرفت و گفت :
- اين و بايد از داروخانه بگيريم ؟
دوباره سرم و تكون دادم خنديد و گفت :
- گوشت و سوراخ كرد زبونت و كه نبريد . تكون دادن سر به اون سنگيني آسون تر از تكون دادن زبونته ؟
شيطونه ميگفت بزنمشا ! خنديد سوييچش و گرفت سمتم و گفت :
- بيا برو تو ماشين بشين من ميرم اين و برات ميگيرم .
حتي صبر نكرد بيشتر تعارف كنم باهاش . راستش حوصلشم نداشتم . سلانه سلانه به سمت ماشين رفتم . دزدگير و زدم و توش نشستم . چه حس خوبي داشت كه سوييچ همچين ماشين خوشگلي دست آدم باشه ها ! دستم و آروم رو گوشام گذاشتم داغ شده بود . مثلا چي ميشد گردنبند كادو ميداد ؟! " حالا بده ؟ بدبخت ثواب كرد ؟ "
منتظرش نشستم بالاخره اومد پماد و به دستم داد و ماشين و به حركت در آورد . نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- خوبي ؟
- ممنون .
- خوب مثل اينكه زبونت هنوز سالمه .
زياد طول نكشيد كه رسيديم جلوي ساختمون دفتر پياده شدم و گفتم :
- ممنون .
- كاري نكردم يه جور تشكر بود به خاطر اون روز كه كيف پولم و نجات دادي . اين به اون در .
هر چي پيش خودم خيالبافي كرده بودم يهو دود شد رفت تو هوا پس فقط تلافي بود ؟ خواستم در ماشينش و محكم به هم بكوبم كه حرفش متوقفم كرد :
- خوب تا هفت فروردين نميبينمت . عيدت پيشاپيش مبارك .
واقعا تا اون موقع نميديدمش . دلم گرفت سرم و انداختم پايين و گفتم :
- عيد شمام مبارك .
دست دست ميكرد براي خداحافظي ولي بالاخره به خودش اومد و گفت :
- خوب ديگه بايد برم . مواظب خودت باش . خداحافظ .
- خداحافظ .
در ماشين و بستم . اونم سريع گازش و گرفت و رفت . سرخورده به سمت انباري رفتم . حالا بايد چيكار ميكردم تنهايي ؟ از غصه دق نكنم خيليه !
جلوي آينه ي اتاقم نگاهي به گوشام كردم قرمز بود ولي همون گوشواره هاي گرد ريزي كه تو گوشام بود بهم يه جلوه ي خاصي داده بود به سمت كيفم حمله كردم گوشواره هايي كه هيراد بهم داده بود و از توش در آوردم و مقابل گوشام گرفتم . اگه اينارو گوشم ميكردم كه خوشگل ترم ميشدم .
لبخندي نشست روي لبم . واقعا يه زماني از اين چيزا متنفر بودم ولي الان همه چي فرق كرده بود .
پاكتي كه هيراد بهم داده بود از كيفم زده بود بيرون درش آوردم پولاي توش و شمردم . 800 تومن بود چشمام گرد شد دوباره شمردم . دلم ميخواست از خوشي داد بزنم . چقدر ازش ممنون بودم كه انقدر كمكم ميكرد . توي دلم گفتم كاش منم براش يه عيدي ميخريدم خيلي زشت شد اينجوري ! تصميم گرفتم بخرم و بعد از تعطيلات بهش عيديش و بدم . دير ميشد ولي بهتر از اين بود كه اصلا هيچي براش نخرم !


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group