هميشه يكي هست - 8

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
همش چند ساعت به سال تحويل مونده بود . كنار سفره ي كوچيك هفت سينم زانوهام و بغل گرفته بودم . تنهاي تنها بودم . تقريبا كاري بود كه هر سال تنهايي انجامش ميدادم . هر چقدرم دوست و رفيق داشتم بازم دم سال تحويل تنها بودم . راديويي كه از عمو رحيم قرض گرفته بودم يه گوشه داشت واسه خودش صدا ميكرد ولي به تنها چيزي كه توجه نداشتم اون بود .
داشتم فكر ميكردم كه الان بقيه دارن چيكار ميكنن ؟ اكبر كه پيش باباش بود . حسنم كه احتمالا دور سفره اي كه مامانش و خواهراش چيده بودن نشسته بود . سها و فريدم كه احتمالا كنار هم بودن و واسه اولين بار عيد و كنار هم جشن ميگرفتن . راستي هيراد كجا بود ؟ شايد با مامانش يا به قول خودش مريم جون داشت ميرفت پيشواز عيد . راستي بابا داشت ؟ خواهر و برادر چي ؟ هيچي ازش نميدونستم .
از همه بيشتر كنجكاو بودم ببينم هيراد چيكار ميكنه ! اصلا به من فكر ميكرد ؟
سرم و تكون دادم دلم نميخواست سالم و با فكر اون شروع كنم . خوش به حال عمو رحيم رفته بود شهرستان پيش دخترش . پير مرد بيچاره اصرار كرد كه بمونه تهران . ميترسيد من تنهام يه بلايي سرم بياد . منم چند تا خالي براش بستم كه با خيال راحت بره . گفتم قرار نيست توي اين اتاق خودم و زندوني كنم . زِپِرِشك ديگه زندون مگه چجوريه ؟ توي اين دو - سه روزي كه دفتر و تعطيل كرديم فقط يه بار رفتم بيرون اونم واس خريد خرت و پرتاي سفره هفت سين بود .
توي فكر و خيالاي خودم بودم كه از راديو صداي تبريك سال جديد و شنيدم . نه هيجاني نه شادي . راديو رو خاموش كردم . شمعهايي رو كه روشن كرده بودم و فوت كردم و تكيه ام و دادم به ديوار . خيره شدم به سقف . گوشيم زنگ خورد . اولين زنگ سال جديد مال كي بود يعني ؟
- الو ؟
- عيدت مبارك فنچول .
خنديدم حسن بود گفتم :
- عيد توام مبارك بقچه .
- خواستم اولين نفري باشم كه بهت زنگ ميزنه .
- اتفاقا اوليشم بودي .
از هيجان صداش كم شد آروم تر گفت :
- سال خوبي داشته باشي . به هر چي كه ميخواي برسي .
چشمام و بستم توي دلم حرفاش و تاييد ميكردم . نفس عميقي كشيدم چشمام و باز كردم و گفتم :
- توام همينطور .
- چته ؟ گرفته ميزني ؟
نميخواستم حال اونم بد كنم خنديدم گفتم :
- خفه بمير بابا كي اول سالي گرفتست كه من باشم ؟
خنديد و گفت :
- نه انگار سالمي . اولين فحش امسالم تو به من دادي .
جفتمون زديم زير خنده . يكم ديگه حرف زديم گفت ميخوان بار و بنديلشون و جمع كنن برن اصفهان . يه عمو تو اصفهان داشت چند روز عيد و ميخواستن اونجا تِلِپ شن . بيشتر دلم گرفت . حداقل دلم و به اين خوش كرده بودم كه ميتونم برم محله ي قديم با بچه ها اختلاط كنم . زهي خيال باطل .
حسن گوشي و قطع كرد پشت بندش اكبر زنگ زد تا گفتم الو انگار بغضش آماده ي تركيدن بود با صداي تو دماغيش گفت :
- سلام . عيدت مبارك . امسال تو محل نيستي انگار اينجا هم سوت و كوره .
- اِ اِ اِ خرس گنده گريه نكن . نمردم كه .
با اين حرفم گريش بيشتر شد . هميشه بهش حسوديم ميشد . نسبت به اينكه پسر بود ولي هميشه خيلي راحت احساساتش و بروز ميداد . چيزي تو دلش نبود . اگه ناراحت بود بدون ترس ميزد زير گريه وقتيم كه خوشحال بود راحت و از ته دل ميخنديد . برعكس اون من كه دختر بودم هيچ وقت نتونسته بودم با خودم و احساسات درونيم كنار بيام . گريه كه اصلا حرفش و نزن باز حالا خنده رو ميشد يه كاريش كرد و گه گداري ميخنديدم راحت و بي واهمه ولي از گريه ميترسيدم . حس ميكردم خوردم ميكنه !
گريه ي اكبر بند نميومد گفتم :
- اكبر به خدا باز زر زر كني قطع ميكنما .
دماغش و بالا كشيد و گفت :
- باشه باشه گريه نميكنم . امروز ميخواي چيكار كني ؟
سعي كردم برم تو جلد بلبل . بيخيال و بي احساس ! گفتم :
- لم ميدم واسه خودم استراحت ميكنم .
- همش استراحت ؟
- آره .
- شنيدي كه حسن اينا مسافرن ؟
- آره قبل از تو اون زنگ زد گفت ميرن اصفهان . شما جايي نميرين ؟
تو دلم خدا خدا ميكردم كه بگه نه گفت :
- نه بابا ما تهرونيم . بيكار شدي بيا اين وري منم تنهام .
لبخندي نشست رو لبم . هنوز اونقدرام تنها نشده بودم گفتم :
- باشه فردا شايد يه سر بهت زدم .
بعد از چند دقيقه گوشي رو قطع كردم . نگاهم روي صفحه موند . انتظار داشتم كس ديگه اي هم زنگ بزنه ؟! ليست مخاطبين گوشيم و آوردم . هر اسم و بدون مكث رد ميكردم روي يه اسم موندم تماس گرفتم و گوشي رو كنار گوشم گذاشتم :
- بله ؟
- بله و بلا . به توام ميگن دوست ؟
- سرمه تويي ؟
- نه عممه ! هيچ معلومه تو كجايي ؟ به جون سها بدجور از دستت شكارم . فقط بِپا گذرت اين ورا نيفته .
خنديد و گفت :
- باز دو روز ولت كردم لحنت بلبلي شد ؟
- دِ كوفت نخند . الان خط خطيم . اين همه آدم شوهر ميكنن ولي نميرن غيب بشن كه . اصلا معلومه كجايي ؟ انگار نه انگار ما دوستتيم .
- ببخشيد . ميخواستم اتفاقا توي اين تعطيليا بهت سر بزنم .
- زحمت ميكشي !
- بابا كلي كار رو سرمون ريخته بود . نميشد كه انجامش ندم .
- خيلي خوب بهونه نيار . عيدت مبارك .
- انقدر غر ميزني كه اصلا يادم رفت تبريك بگم . عيد توام مبارك . اميدوارم موفق باشي و بالاخره من تو دانشگاه ببينمت .
لبخند نشست رو لبم . خودمم اميدوار بودم يه روزي به اونجا برسم . يكمم با سها حرف زدم و بعد گوشي رو قطع كردم . زل زدم به تلفنم . چرا خبري از هيراد نبود ؟ نميخواست عيد و تبريك بگه ؟ " خنگ خدا اون كه تبريكش و گفت عيديشم جلو جلو داد ! " كاش ميشد خيلي جدي و راحت بهش زنگ بزنم و بگم سلام عيدتون مبارك . نه نه اين و نبايد ميگفتم . مثلا ميگفتم . سلام آقاي كياني . عيدتون مبارك سال خوبي داشته باشين . اووووف . نه اصلا نبايد بهش زنگ ميزدم . حالا اون هيراد از خود راضي چه فكري پيش خودش ميكرد ؟
توي همين فكرا بودم كه گوشي توي دستم شروع به لرزيدن كرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهي به صفحه ي گوشي انداختم

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
توي همين فكرا بودم كه گوشي توي دستم شروع به لرزيدن كرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهي به صفحه ي گوشي انداختم . شماره ناشناس بود يكم خونسرد تر شدم و جواب دادم :
- بله ؟
- سلام بلبل . عيدت مبارك .
صداي مهدي بود اخمام تو هم رفت گفتم :
- واسه چي به من زنگ زدي ؟
- زنگ زدم عيد و بهت تبريك بگم . بد كردم ؟
- آره بد كردي . قطع كن ديگم بهم زنگ نزن شير فهم شد ؟
- سخت نگير ! سعي كن درست با من حرف بزني وگرنه بد ميبينيا . خودتم ميدوني كه من چقدر كله خرم . پس كاري نكن كه بعد پشيمون بشي .
بي حوصله گفتم :
- هيچ غلطي نميتوني بكني .
پوزخند زد و گفت :
- هه ! انگار اون شب و يادت نمياد . اگه دوستت نرسيده بود رفته بودي اون دنيا !
- من كار دارم حوصله ي حرف زدن با تورو هم ندارم . خداحافظ .
تماس و قطع كردم و گوشي و پرت كردم رو زمين . دستم و گذاشتم رو سرم . نكنه واقعا كاري كنه ؟ " نه بابا عمرا كاري نميكنه ! " به خودم دلداري دادم واقعا مطمئن نبودم كه كاري ميكنه يا نه كلا ثبات نداشت رفتارش !
از جام بلند شدم كه برم بيرون يكم قدم بزنم بهتر از اين بود كه بشينم اينجا و هي به عكس العملاي مختلف مهدي فكر كنم .
*****
فرداي اون روز كامل رفتم محلمون . همش با اكبر وقت گذروندم . فقط دعا ميكردم كه مهدي و نبينم . اتفاقا نديدمش . حداقل نتونست گند بزنه تو حس و حالم !
روز چهارم عيد سها بهم زنگ زد گفت ميخواد بياد ببينتم . منم خوشحال خونه رو مرتب كردم و منتظرش موندم . وقتي كه اومد همديگرو بغل كرديم دلم براش يه ذره شده بود كنار هم نشستيم گفتم :
- چه عجب ياد من كردي .
- ديوونه من هميشه به يادتم .
- كاراي عروسي تموم شد ؟
- اي كم و بيش . 2 هفته ديگه عروسيه .
- چه حسي داري ؟
لبخند زد و گفت :
- واي خيلي خوشحالم سرمه . اصلا نميتوني تصور كني .
منم لبخند زدم بهش . فقط ميتونستم بگم خوش به حالش ! سها دوباره گفت :
- راستي لباس خريدي واسه عروسي ؟
بي حوصله گفتم :
- نه هنوز . حسش نيست . شايد همون لباس . . .
پريد وسط حرفم و گفت :
- فقط خواهشا نگو همون لباس كه عروسي حسين پوشيدي رو ميخواي بپوشي !
خنديدم گفتم :
- زدي وسط خال .
- گمشو مگه من ميذارم .
- خرج الكيه . لباس كه دارم واسه چي بايد الكي يه لباس ديگه بخرم ؟
- همش همين يه دونه دوست و داري مگه تو چند بار عروسي دعوت ميشي؟ تازه اون لباس خيلي پوشيدست . اون و خريديم كه جلوي خانواده ي حاجي بد نباشه كه ميپوشيش ولي واسه عروسي من بايد يه لباس بهتر بپوشي .
- سها حوصله ي بحث كردن ندارم . دو دقيقه اومدي اينجا شروع نكن .
- بيخود پاشو حاضر شو بريم خريد .
- من نميام .
به سمت لباسام رفت و گفت :
- سرمه به زور تنت ميكنما پاشو .
به سمتش رفتم كه لباسارو ازش بگيرم نگاه دقيقي بهم انداخت و گفت :
- گوشات و سوراخ كردي ؟
ناخود آگاه دستام رفت سمت گوشم گفتم :
- آره .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- ناپرهيزي كردي ! اين كارا بهت نميومد باريك الله ! كي سوراخشون كردي ؟
- قبل از عيد .
- چي شد يهو به سرت زد ؟
اين سها هم چقدر يكي رو سوال پيچ ميكردا ! دوست نداشتم همه چي و بگم ولي ميدونستم سها انقدر گير ميده تا همه چي رو بفهمه . سعي كردم خونسرد بگم :
- هيراد بهم عيدي داد . عيديش گوشواره بود بعد من گفتم گوشم سوراخ نيست با هم رفتيم گوشم و سوراخ كرديم . همين .
سها يه لبخند معني دار زد گفتم :
- چته ؟ باز داري چه فكري ميكني خبيث ؟
- من ؟ به هيچي .
- تو گفتي منم باور كردم .
سها خنديد و گفت :
- آقاي وكيل چه مهربون شدن .
واسه اينكه از اشتباه درش بيارم گفتم :
- بابا خودش گفت واسه تو و فريدم عيدي گرفته فقط واسه من كه نگرفته .
- والا من هنوز عيدي از كسي نگرفتم .
خنديدم و گفتم :
- سها خفه ميشي يا خودم خفت كنم ؟
- اي بابا من كه چيزي نگفتم .
- همين قيافه ي خبيثت خودش داره حرف ميزنه .
سها خنديد و گفت :
- بيا الان در موردش حرف نزنيم . چند روز ديگه بهت ميگم اين قيافه ي به قول تو خبيث من واسه چيه .
- تو ذهنت مريضه .
- توام خيلي عقب افتاده اي كه اين چيزا رو نميفهمي . زود باش حاضر شو بريم .
- سها نميام .
- نظر نخواستم كه امر كردم .
انقدر تو سر و كله ي هم زديم كه باز دوباره من تسليم شدم و به سمت يه مركز خريد راه افتاديم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
بدون اينكه نگران پول لباسا باشم بهشون نگاه ميكردم . دست هيراد درد نكنه وقتي پولا همراهم بود هيچ نگراني نداشتم . زياد مشكل پسند نبودم . پشت ويترين مغازه ي دوم لباس دلخواهم و پيدا كردم . يه پيرهن بلند آبي رنگ بود يقش مدل يوناني بود و از بالا كاملا تنگ بود و از توي كمر يكم گشاد ميشد و لخت ميريخت رو تنم . سها يه نگاه به لباس كرد و گفت :
- خيلي سادست .
- من از لباسايي كه زياد قِر و مَنگُل دارن خوشم نمياد همين خوبه .
سها يكم مكث كرد بعد گفت :
- خيلي خوب بريم بپوشش . بايد ديد تو تن چه شكليه .
با هم وارد مغازه شديم فروشنده دختر جووني بود لباس و به دستم داد و راهي اتاق پرو شدم . لباس و به سختي پوشيدم . نگاهي تو آينه انداختم بهم ميومد . از مدلش بيشتر خوشم اومد . خيلي دخترونه بود هيجان زده شده بودم صداي در اتاق پرو من و به خودم آورد سها سرك كشيد گفت :
- پوشيدي ؟
- آره .
در اتاق و كامل باز كرد و نگاهي به لباس انداخت منم هيجان زده سها رو نگاه ميكردم . گفتم :
- چطوره ؟
خنديد گفت :
- محشره . همين و ميخريم .
خودمم به نظرم محشر بود . لباس و خريديم و از مغازه زديم بيرون . گفتم :
- نهار و مياي خونه ي من ؟
- نه يه چيزي بيرون ميخوريم به بقيه كارامون ميرسيم .
- كار ؟ چه كاري ؟
- بيا هنوز خيلي كار داريم .
ناهار و با هم بيرون خورديم و دوباره راهي مغازه ها شديم . سها برام يه مانتو خريد كه اون شب بپوشمش . بعد از مانتو دنبال شال رفتيم . يه شال آبي رنگ هم برام انتخاب كرد . پاهام داشت از درد زُق زُق ميكرد گفتم :
- تموم شد ؟ بريم خونه ؟
- واي چقدر هولي . چند دقيقه مهلت بده ببينم دارم چيكار ميكنم .
پوفي كردم و دنبالش راه افتادم . جلوي يه كفش فروشي وايساد چند لحظه اي به ويترين خيره شد و گفت :
- بيا بريم تو .
- كفش واسه خودت ميخواي بخري ؟
به فروشنده سلام كرد و كفش و نشونش داد فروشنده گفت :
- چه سايزي ؟
- 38
فروشنده چند دقيقه اي تنهامون گذاشت سها رو به من گفت :
- بشين رو اين صندليه كفشات و در بيار .
با تعجب گفتم :
- من ؟ واسه چي ؟
- نميتوني رو اين كفشا اونارو امتحان كني كه .
- سها من كفش نميخوام .
با اومدن فروشنده ديگه جر و بحث نكرديم سها كفشارو از دستش گرفت و من و مجبور كرد كه بپوشمشون . نگاهم به كفش افتاد مشكي ساده بود با پاشنه ي سه سانتي ! به زور سها پام كردم ولي حتي نميتونستم روش وايسم آروم گفتم :
- سها من حتي نميتونم با اينا وايسم چه برسه كه بخوام راه برم باهاشون .
سها هم آروم در گوشم گفت :
- بالاخره كه بايد ياد بگيري . فقط ببين اندازست يا نه راه رفتنش و يادت ميدم .
از دست سها حسابي شاكي بودم . نگاهم دوباره به كفشا افتاد . پوم و خيلي خوش فرم نشون ميداد . دلم نيومد كه نه بيارم و نخرمشون . رو به سها گفتم :
- فقط اگه اون شب جلوي اون همه آدم بيفتم من حال تورو ميگيرم .
سها فقط خنديد كفشارو با يه كيف ساده ي كوچيك مشكي خريديم و از در زديم بيرون . سها گفت :
- خوب ديگه كاري نداريم ميتونيم بريم خونه .
- چه عجب بالاخره رضايت دادي . راستي شام پيشم ميموني ؟
- نه خونه ي خواهر فريد دعوتيم الان بايد يه راست برم خونه حاضر بشم .
- واي چه جوني داري من كه انقدر راه رفتم پام از درد داره ناله ميكنه .
- بس كه تنبلي . كمتر خودت و تو اون اتاق حبس كن .
لبخند زدم و سر تكون دادم سها گفت :
- به اين آقا وكيلمونم يكم توجه كن . خيلي عوض شده به نظرم .
نيشخندي زد گفتم :
- كوفت باز قيافش و خبيث كرد . اون برج زهر مار هيچيش عوض نشده .
- حالا ميبيني . فعلا .
خداحافظي كرد و رفت . واقعا به نظر خودمم عوض شده بود تازگيا زياد خودموني شده بود ! بيخيال سها هميشه توهم زياد ميزنه !
با كيسه هاي خريد و كلي ذوق و شوق برگشتم خونه . خيلي دوست داشتم ببينم اون شب با اين لباساي شيك چه شكلي ميشم .
****
توي كل اين مدتي كه كفش و خريده بودم هر روز باهاش تو خونه راه ميرفتم تا يكم به پاشنش عادت كنم . انقدر كتوني پوشيده بودم كه اصلا به اينجور كفشا عادت نداشتم . ميشد گفت تا حدودي برام عادي شده بود ولي هنوزم عين ربات باهاش راه ميرفتم . ميترسيدم هر لحظه بيفتم ! حالا تو خونه اشكال نداشت ولي جلو چشم يه جماعت خيلي اُفت داشت ميشدم اسباب خنده ي ملت !
دو روز قبل از اينكه تعطيلات تموم بشه از خونه زدم بيرون . بايد يه عيدي واسه هيراد ميخريدم . ولي هيچ سر رشته اي در مورد اينجور خريدا نداشتم . تصميم گرفتم به سها زنگ بزنم وقتي گفتم ميخوام براي هيراد عيدي بخرم از اون خنده شيطانياش كرد و گفت :
- اوهو اوهو . چه خبره ؟
حوصله نداشتم يه ساعت دستم بندازه بي حوصله گفتم :
- سها لوس نشو ميخوام جبران عيدي كه واسه من گرفته رو بكنم .
- فقط جبران ؟
- سها ميگي يا قطع كنم ؟
- خيلي خوب بابا جوش نيار . ميتوني واسش كراوات بخري .
- كم نيست ؟
- نه چرا كم باشه ؟ الان يه كراوات خوب ميدوني چنده ؟
- باشه ولي من كه نميدونم چجوري و چه مدلي بخرم .
- كاري نداره كه برو تو مغازه به فروشنده بگو خودش كمكت ميكنه .
- خيلي خوب برم ببينم چيكار ميتونم بكنم . فعلا
گوشي و قطع كردم رفتم داخل به مغازه دلم ميخواست حالا كه اون انقدر تو عيدي دادن ولخرجي كرده منم يه كراوات خوشگل براش بخرم . فروشنده پسر جووني بود اومد سمتم و گفت :
- بفرماييد خانوم ميتونم كمكتون كنم ؟
- يه كراوات خوشگل و شيك ميخوام براي يه مرد حدوداي 30 سال .
- چه رنگي باشه ؟
- من زياد سر رشته ندارم .
پسر رفت و چند دقيقه بعد با چند تا كراوات برگشت . يكيش سرمه اي سير بود راه راه صاف سفيد داشت يكي ديگش نوك مدادي بود با راه راهاي اُريب صورتي پهن يكي ديگه هم كراوات آبي روشن بود توش راه هاي كج آبي تيره و شيري رنگ داشت . آخريه چشمم و گرفت وقتي فكر ميكردم كه اين كراوات قراره مال هيراد بشه كلي ذوق ميكردم . فروشنده كراوات و واسم توي يه بسته ي مخصوص پيچيد و تحويلم داد . خيلي دوست داشتم وقتي كادوم و ميبينه عكس العملش و ببينم !
****
تعطيلات تموم شده بود و دوباره بايد در دفتر و باز ميكرديم . خوشحال بودم . واقعا تو اين مدت حوصلم حسابي سر رفته بود . صبح زود از خواب بيدار شدم لباسام و پوشيدم و عيدي هيراد و توي كيفم گذاشتم و رفتم بالا . در و باز كردم و پشت ميز روياهام نشستم . چقدر خوب بود كه امروز هيراد و ميديدم . توي اين چند وقت انقدر بي معرفت بود كه حتي 1 زنگ بهم نزده بود ببينه حالم چطوره ! منم كه عمرا بهش زنگ نميزدم ! ولي دلم خيلي براش تنگ شده بود . خودمم دليلش و نميدونستم . ولي ميدونستم كه دوست دارم ببينمش . يه جورايي داشتم به خودم اعتراف ميكردم كه از اون اخلاق گَندِ عبوسِ خودخواهش خوشم اومده ! ولي فقط خوشم اومده نه بيشتر نه كمتر !
دستپاچه بودم تا وقتي بياد مدام وسايل رو ميزم و جابه جا ميكردم و زير چشمي به در نگاه مينداختم . صداي حرف زدن هيراد و فريد و توي راهرو شنيدم . " خونسرد باش سرمه چته ؟! " نفس عميق كشيدم و سرم و روي دفتري كه جلوم بود انداختم . جفتشون اومدن تو سرم و گرفتم بالا اول به فريد و بعد به هيراد سلام كردم . فريد با خوش رويي سلام كرد و عيد و تبريك گفت نگاهم روي هيراد چرخيد چند ثانيه با مكث رو صورتم خيره شد و بعد خيلي آروم سلام كرد . هر كدومشون به سمت اتاقاشون رفتن . نميدونستم كي عيدي رو بهش بدم بهتره .
تا حدوداي ساعت 11 دست دست كردم ولي بالاخره كه بايد كادوش و بهش ميدادم . از جام بلند شدم كادو رو از تو كيفم در آوردم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم صداي بفرماييدش و شنيدم آروم رفتم تو . سرش پايين بود و داشت يه چيزي رو ياد داشت ميكرد

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
اهمي كردم سرش و گرفت بالا و گفت :
- كاري داشتي ؟
آروم به سمت ميزش رفتم بسته ي كادوپيچ شده ي كراوات و روي ميزش گذاشتم و گفتم :
- اين و به عنوان عيدي براتون گرفتم . ببخشيد دير شد .
نگاه متعجبش و بين من و كادو به گردش در آورد و گفت :
- راضي به زحمت نبودم .
سريع گفتم :
- زحمتي نبود خودم دوست داشتم بخرم .
دستش و به سمت كادو برد و گفت :
- در هر صورت مرسي .
دلم ميخواست جلوي خودم بازش كنه و از سليقم تعريف كنه ولي كادو رو برداشت و توي كشوي ميزش گذاشت حالم گرفته شد حتي نخواست نگاه بهش بندازه . گفتم :
- بازش نميكنين ؟
سرش و گرفت بالا و گفت :
- نه بعدا بازش ميكنم .
ديگه هيچي نميتونستم بگم . حالا هي سها بگه اين برج زهر مار عوض شده . آخه كجاش عوض شده ؟ حتي يه نيم نگاهم بهش ننداخت . عقده اي فقط دوست داره هي بزنه تو پر و بال يكي !
با حرص از اتاقش اومدم بيرون و سر جام نشستم . تلفن دفتر زنگ خورد برداشتمش و خيلي جدي جواب دادم صداي سها از اون ور غافلگيرم كرد :
- شيري يا روباه ؟
- سها تويي ؟
- آره خنگول . چي شد ؟كادو رو بهش دادي ؟
با لب و لوچه ي آويزون گفتم :
- آره
- اوه اوه اوه از صدات معلومه كه طرف بدجور زده تو پَرِت !
- نخيرم اصلا هم تو پَرَم نزده . فقط يكم بي ذوقه . كادو رو بهش دادم ميگم بازش نميكنين برگشته ميگه نه بعدا بازش ميكنم . من كه بهت گفتم اين برج زهر ماره حالا تو هي بگو خوش اخلاق شده . با يه مَن عسلم نميشه خوردش !
روم و برگردوندم سمت در اتاقش تا يه بد و بيراهي زير لبي نثارش كنم كه ديدم دست به سينه با يه نيشخند وايساده داره من و نگاه ميكنه . دستپاچه شدم از جام بلند شدم و گفتم :
- سلام آقاي كياني .
با دست اشاره كرد بشينم گفت :
- بفرماييد به صحبتتون ادامه بدين مزاحم حرفاتون نميشم .
سرم و با خجالت پايين انداختم خوب شد زود برگشتم و بقيه ي فحش و بد و بيراهام و نشنيد . اي بي سها بشم راحت شم . حالا يكي نيست بگه ميمردي الان زنگ نميزدي ؟ منم سفره ي دلم و برات باز نميكردم . همينجوري تلفن دستم بود و با گردن كج وايساده بودم جلوش كه گفت :
- كاري نداشتم فقط اومدم بگم بابت كراوات ممنون . خيلي قشنگ بود . به بقيه ي غيبتات برس .
اين و گفت و به سمت اتاقش رفت . كم مونده بود اشكم در بياد تلفن و گرفتم كنار گوشم . صداي خنده ي سها ميومد با عصبانيت گفتم :
- يهو خفه بشي از دستت راحت شم . ديدي چي شد ؟يه تريلي فحش بارش كردم سر و كلش پيدا شد .
سها خندش بند نميومد گفت :
- واي خيلي خوب بود سرمه تركيدم از خنده . در عوض حالا فهميدي از كراواتت خوشش اومده .
- گمشو سها اعصابت و ندارم .
- چيزي نشده كه فحش دادي پاش وايسا خوب حقيقتم گفتي ديگه .
- بمير سها . خداحافظ .
هنوز صداي خندش ميومد كه گوشي رو قطع كردم حالا چه گلي به سرم ميگرفتم ؟ تقصير سهاي بنده خدا چي بود آخه تقصير اين دهن لامصب خودمه كه هيچ وقت بسته نميمونه .
داشتم هي دست دست ميكردم كه فريد از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- سرمه خانوم من ميرم جايي كار دارم قراري كه امروز ندارم ؟
با گيجي نگاهي به دفتر مقابلم انداختم و گفتم :
- نه ندارين .
- پس خداحافظ .
فريد رفت و من هنوزم به صندلي خودم چسبيده بودم . بالاخره كه بايد ازش عذر خواهي ميكردم . از جام بلند شدم هميشه از اين حركت بدم ميومد . پشت در اتاقش نفس عميق كشيدم و تقه اي به در اتاقش زدم با صداي بفرماييدش رفتم تو . با ديدن من سرش و انداخت پايين و گفت :
- كاري داري ؟
يكمي مكث كردم . سرش و گرفت بالا و گفت :
- چي شد ؟
من من كردم و گفتم :
- اومدم عذر خواهي كنم .
خودكارش و گذاشت رو ميز و دستاي و دور هم قلاب كرد گفت :
- خوب ؟ براي چي ؟
- نباس اون حرفا رو ميزدم .
- ولي زدي .
- عمدي نبود شاكي شده بودم .
- خوب منم الان شاكي شدم بايد غير عمدي اخراجت كنم ؟
از فكر اخراج تنم لرزيد سرم و انداختم پايين . ديگه بيشتر از اين غرورم قبول نميكرد كه ازش عذر خواهي كنم . گفت :
- خوب داشتي ميگفتي من برج زهر مارم . ديگه چه چيزايي پشت سرم رديف ميكني ؟
جوابي بهش ندادم حق داشت عصباني باشه . ولي جالب اينجا بود كه لحن صداش عصباني نبود . بيشتر مثل اين بود كه داره تفريح ميكنه ! از رو صندليش بلند شد و اومد به لبه ي ميزش تكيه داد و دستاش و رو سينش قلاب كرد . دوباره گفت :
- حالا من و داشتي به كي معرفي ميكردي ؟
بازم سكوت كردم گفت :
- پشت تلفن كه خوب حرف ميزدي زبونت و گربه خورده ؟
سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- فقط ميتونم بگم شرمندم همين .
تو چشماش نگاه كردم اونم زل زده بود بهم . لبخند محوي نشست رو لباش و گفت :
- باشه معذرت خواهيت و قبول ميكنم .
نفس راحتي كشيدم . بدون جنگ و دعوا تموم شده بود همه چي . دوباره گفت :
- بابت عيديتم ممنون قشنگ بود .
خوشحال بودم ولي سعي كردم لبخند نزنم سري تكون دادم و گفتم :
- قابلي نداشت .
بعد بلافاصله گفتم :
- ميتونم برم ؟
بدون اينكه جوابم و بده گفت :
- فريد رفت ؟
- بله گفتن جايي كار دارن .
سر تكون داد از پشت ميزش بلند شد و چند قدمي اومد جلو تر . يه لحظه خوف كردم كه نكنه كاري بخواد بكنه . داشتم خودم و ميكشيدم سمت در كه يهو رفت كنار پنجره وايساد و با يه نيشخند به من گفت :
- ميتوني بري .
مسخره كرده بود مارو ! سريع از اتاقش رفتم بيرون . كلا يه حال و هواي ديگه اي بود انگار ! ولي جدي جدي مهربون شده بودا ! اگه قبلا همچين چيزايي رو ازم ميشنيد سر به تنم نميذاشت ! نفسم و محكم دادم بيرون . مثل اينكه به خير گذشته بود !

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل دهم

بالاخره با اون همه تب و تابي كه سها داشت روز عروسيش رسيد . فريد كه اصلا از صبح دفتر نيومد البته حقم داشت داماد كه روز عروسيش سر كار نميره ! ولي از صبح هيراد و كچل كرده بود از بس بهش زنگ زده بود كه بره پيشش . بالاخره حول و حوش 10 بود كه هيراد از اتاقش اومد بيرون . نگاه پر تعجبي به من انداخت و گفت :
- تو هنوز اينجايي ؟
گنگ نگاهش كردم گفتم :
- پس بايد كجا باشم ؟
- چه ميدونم . آرايشگاهي جايي . اصلا امروز واسه چي اومدي دفتر برو به كارات برس .
- آخه كاري ندارم !
- مگه ميشه ؟ منم دارم ميرم توام درارو قفل كن زود برو . شب ميبينمت . فعلا .
نذاشت حرفي بزنم . خودش سريع از در رفت بيرون . منم نيم ساعت بعد درارو قفل كردم و رفتم سمت انباري . هيراد بيراهم نميگفتا . واسه چي نشسته بودم اينجا ؟ يعني بايد ميرفتم آرايشگاه ؟ خوب همه ي زنا ميرن آرايشگاه مگه نه ؟ ولي من فرق داشتم . اصلا چه فرقي ؟ از جام بلند شدم . ياد اين كتابچه تبليغاتيايي افتادم كه برامون چند وقت يه بار ميومد . يكيشون و داشتم برداشتم و ورقش زدم . توش آدرس يه آرايشگاه همون دور و ور بود . احتمالا خدا تومن ميخواست ازم بگيره ولي مي ارزيد عروسي سها بود . خوشحال يه مقدار پول گذاشتم تو كيفم و به سمت آرايشگاه حركت كردم .
مسيرش سر راست بود و تونستم راحت پيداش كنم . زنگ و زدم و رفتم بالا . وارد كه شدم همهمه اي بود توي سالن . از يه طرف صداي سشوار و از يه طرف حرف زدن زنا با هم حسابي شلوغ كرده بودش . رفتم سمت ميز منشي و گفتم :
- سلام
منشي تا من و ديد گفت :
- سلام عزيزم . وقت داشتي ؟
- نه .
- بايد وقت ميگرفت خانومي . حالا چيكار داري ؟
- ميخوام ابروهام يكم تميز شه موهامم ميخوام درست كنم .
نگاهي به سر تا پام انداخت و همونجوري كه آدامسش و ميجويد گفت :
- باشه عسلم ولي چون وقت نگرفتي يكم معطلي داره ها اشكال نداره ؟
نگاهي به ساعتم كردم . تازه 11 بود . هنوز خيلي وقت داشتم . گفتم :
- باشه عيب نداره .
روي يكي از صندلي هايي كه اونجا بود نشستم . تازه تونستم يه نگاه به اطراف بندازم . هر كسي داشت يه كاري رو انجام ميداد يكي اومد طرفم و گفت :
- لباساتون و ميخواين بدين به من ؟
با گنگي از جام بلند شدم و مانتو روسريم و بهش دادم . چشمم دنبالش بود ببينم كدوم وري ميره كه ديدم رفت سمت يه كمد و لباسارو آويزون كرد . شانس آورده بودم كه زير مانتوم يه لباس درست و حسابي پوشيده بودم وگرنه آبروم ميرفت ! خيالم راحت شد دوباره مشغول ديد زدن آرايشگاه شدم .
حدوداي نيم ساعت نشسته بودم كه يه خانومي صدام كرد رفتم طرفش روي صندلي مخصوص نشستم نگاهي بهم كرد و گفت :
- ابروهات و چجوري بردارم ؟
- نميدونم فقط نازك نشه .
سري تكون داد و مشغول شد . يكم روي ابروهام كار كرد . موهاي صورتمم برداشت وقتي خودم و توي آينه ديدم حس كردم دارم به يه توپ باد كرده ي قرمز نگاه ميكنم ! صورتم ملتهب شده بود و اصلا هيچي معلوم نبود نگاه دقيق تر و گذاشتم بعدا به خودم بندازم . يه سمت ديگه يه دختر جووني صدام كرد انگار قرار بود موهام و درست كنه . از وقتي كه توي دفتر مشغول به كار شده بودم ديگه موهام و كوتاه نكرده بودم . الان تقريبا تا پايين شونم موهام ميرسيد . هميشه خيلي ساده با يه كش پشت سرم جمعشون ميكردم . بلد نبودم زياد به موهام مدل بدم !
صداي دختره من و از فكر در آورد گفت :
- خوب چيكارش كنم ؟ مدل خاصي تو ذهنت هست ؟
- نه هيچ مدلي .
- بسپرش به خودم .
لبخندي زدم و خونسرد نشستم روي صندلي انقدر سشوار داغ و روي سرم گرفته بود كه حس ميكردم هر لحظه ممكنه پوست سرم وَر بياد ! بوي مُخ پخته ميومد . بالاخره كارش با سشوار تموم شد و باعث شد يه نفس عميق بكشم .
بعد از كلي ور رفتن به موهام لبخندي زد و گفت :
- خوشگل شدي .
يه آينه پشت سرم گرفت تا بتونم قشنگ موهام و ببينم . كل موهام و صاف كرده بود و پايين موهام و يه كوچولو حالت فِر بهشو داده بود جلوي موهام و صاف حالت داده بود به سمت بالا و به قول خودش فُكُل كرده بود كناره هاي صورتمم چند تا دسته از موهام و فر كرده بود و روي صورتم ريخته بود . ساده بود و شيك . التهاب صورتمم از بين رفته بود كامل ميتونستم مدل ابروهامم ببينم . نميتونستم از خودم چشم بردارم . از دختر جوون تشكر كردم ميخواستم برم سمت منشي تا پول و بدم كه ديدم يكي يه گوشه داره يه دختري رو آرايش ميكنه . به سرم زد كه بگم آرايشمم بكنن . " نه خودم ميتونستم يه كارايي بكنم " ولي آخه من كه بلد نبودم . بالاخره تصميم گرفتم رفتم سمت ميز منشي و گفتم :
- ببخشيد ميخواستم صورتمم آرايش كنن .
- حتما عزيزم .
بعد رو به همون دختره گفت :
- مهربون جون ايشون باهاتون ميك آپ دارن .
دختر سري تكون داد و گفت :
- بفرماييد اينجا بشينيد تا كار اين خانوم و تموم كنم .
رفتم كنارشون نشستم . داشتم به صورت دختره نگاه ميكردم يه آرايش مليح و ساده داشت . خودشم خوشگل بود . واي اگه هيراد من و با اين ريخت و قيافه ميديد چيكار ميكرد ؟ از فكرشم ته دلم ذوق ميكردم . بالاخره كار اون دختره تموم شد و به من گفت برم رو صندلي مخصوصش بشينم . بهش گفتم :
- نميخوام زيادي آرايشم كني فقط در حد يه آرايش ساده و كم رنگ مثل همون دختر خانومي كه الان اينجا آرايشش كردين .
- باشه عزيزم . خيالت راحت .
چشمام و بستم و خودم و به دستاش سپردم . بعد از چند دقيقه گفت :
- خيلي خوب تموم شد پاشو خودت و ببين . با ذوق از جام بلند شدم و توي آينه خودم و نگاه كردم . اصلا نشناختم خودمو . اين كي بود ؟ من واقعا سرمه بودم ؟ خيلي خوب شده بودم . دلم ميخواست بپرم بغلشون و تك تكشون و بوس كنم .
جلوي خودم و گرفتم و به همون تشكر اكتفا كردم . خوشحال به سمت ميز منشي رفتم . حساب نجومي جلوم گذاشت ولي انقدر خوشحال بودم كه به اين چيزا فكر نكنم . فقط دوست داشتم عكس العمل هيراد و ببينم . واي من عاشق غافلگير شدنشم .
لباسامم گرفتم . جلوي در آرايشگاه تاكسي دربست گرفتم و خيلي راحت جلوي در دفتر پياده شدم . زيادي ولخرج شده بودم ولي دست خودم نبود . نميتونستم با اين همه دَك و پُز با اتوبوس برگردم كه .
سريع رفتم سمت اتاقم دوباره خودم و توي آينه ديدم . واقعا من اون سرمه ي قديم نبودم . چقدر احساس خوبي داشتم . دلم ميخواستم بال در بيارم از شادي .
نگاهي به ساعت كردم عدد 5 و داشت نشون ميداد انقدر محو آينه بودم كه اصلا زمان و گم كرده بودم . سريع به سمت لباسام رفتم . با احتياط پوشيدمش و به سختي زيپ پشتش و بالا كشيدم . كفشامم پام كردم . خدا خدا ميكردم كه امروز با مَلاج نيام رو زمين ! هنوزم يكم باهاش كج و معوج راه ميرفتم ولي از اولين بار كه پوشيدمشون خيلي بهتر شده بودم .
مانتومم تنم كردم شال آبيمم روي سرم انداختم . كاملا حاضر بودم ساعت 6 بود گوشيم زنگ خورد سريع جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . حاضري ؟
هيراد بود گفتم :
- بله چطور ؟
- ميام دنبالت با هم بريم .
- ممنون خودم ميتونم برم .
- تعارف نكن انقدر . من تا 10 دقيقه ديگه اونجام .
اين و گفت و گوشي و قطع كرد . با شنيدن صداي هيراد تازه ياد گوشواره هاي اهداييش افتادم . از توي جعبه درشون آوردم و گوشم كردم . يه خانوم به تمام معنا شده بودم . كي باورش ميشد من بلبل باشم ؟ يا يه زماني چه لباسايي كه نميپوشيدم . همه ي اينارو مديون سها بودم .
با صداي زنگ گوشيم دوباره به خودم اومدم :
- بله ؟
- من دم درم .
- الان ميام .
گوشي رو قطع كرد . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم و با قدماي آهسته به سمت در رفتم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
عمو رحيم جلوي در ورودي وايساده بود بهش سلام كردم برگشت سمت ولي بي حركت موند گفتم :
- چيزي شده عمو ؟
به خودش اومد گفت :
- عمو خودتي ؟ چقدر خانوم شدي . ماشالله .
از تعريف عمو سرم و انداختم پايين دوباره گفت :
- خيلي خوشگل شدي عمو .
- مرسي .لطف داري عمو .
- جدي ميگم عمو . خيلي فرق كردي .
وقت واسه ناز كردم و خجالت كشيدن نداشتم هيراد توي ماشين منتظر بود ته دلم قنج رفت واقعا نميدونستم چه برخوردي ميكنه . گفتم :
- عمو با اجازتون من برم .
همينجوري كه چشم ازم بر نميداشت لبخند مهربوني به لب آورد و گفت :
- برو عمو خوش بگذره .
خداحافظي كردم و به سمت در رفتم . ماشين هيراد و ديدم كه جلو تر از ساختمون دفتر پارك شده بود با اون كفشاي پاشنه بلند آروم و با احتياط به سمت ماشينش قدم برداشتم . دل تو دلم نبود قلبم تند تند ميزد . دوباره نگاهم به ماشين هيراد افتاد انگار يه زن جلو نشسته بود . دلخور شدم . يعني اون زن كي بود ؟ نخواستم بد به دلم راه بدم به سمت در عقب رفتم و آروم بازش كردم با صداي در هيراد برگشت عقب نگاهي كرد ولي ديگه صورتش برنگشت . روي من خيره مونده بود آروم سلام كردم و به سختي سوار شدم . در ماشين و بستم زني كه جلو نشسته بود برگشت طرفم با ديدنم لبخندي بهم زد . زن مسني بود گفت :
- سلام به روي ماهت عزيزم . خوبي ؟
گنگ نگاهش ميكردم اين كي بود ؟ كلا حواسم از نگاه خيره ي هيراد پرت شد لبخندي زدم و گفتم :
- سلام ممنون .
زن رو به هيراد كه هنوز با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد گفت :
- هيراد جان معرفي نميكني عزيزم ؟
هيراد انگار به خودش اومد سري تكون داد آب دهنش و قورت داد و گفت :
- سرمه خانوم هستن . همكارم .
بعد رو به من گفت :
- ايشون مريم جون هستن . . . مادرم .
سعي كردم متين رفتار كنم . مادرش بود ! بالاخره مريم جون و ديده بودم . مادرش رو به من گفت :
- خوشبختم سرمه جون . چقدر تو نازي .
از اين تعريفش جلوي هيراد خجالت كشيدم . خداروشكر پوستم سبزه بود و زياد تغييرات درونيم و نشون نميداد گفتم :
- ممنون . خوشبختم .
مريم جون همچنان با لبخند نگاهم ميكرد . هيرادم هنوزم روي صورتم خيره بود انگار داشت تك تك اعضاي صورتم و نگاه ميكرد مريم جون با خنده اي كه توي صداش بود گفت :
- هيراد جان حركت نميكني مامان ؟ شب شد .
هيراد به خودش اومد گفت :
- هان ؟ . . . چرا . . . چرا الان حركت ميكنم .
ديدن هيراد توي اون حال دستپاچه اي كه داشت واسم لذت بخش بود . هيراد به زور نگاهش و ازم گرفت و به جلو دوخت . همينجوري كه استارت ميزد از آينه ي جلو بازم به من نگاه ميكرد . سرم و انداختم پايين نگاهاش معذبم ميكرد . از طرفيم باعث ميشد ته قلبم حس خوبي بهم دست بده .
تازه داشتم معني توجه جنس مخالف و ميفهميدم . تازه داشتم حس ميكردم منم چيزي دارم كه يكي رو جذب كنه يا زبونش و بند بياره .
ماشين حركت كرد ولي هيراد هنوزم خيره مونده بود رو آينه . حس ميكردم به زور نگاهش و كنترل ميكنه . يه جا مريم جون گفت :
- هيراد حواست كجاست عزيزم ؟ الان تصادف ميكنيما .
هيراد به سختي از آينه دل كند و نگاهش و به روبه رو دوخت . انگار داشت با خودش ميجنگيد كه كمتر تابلو بازي در بياره گفت :
- حواسم هست مريم جون .
چند لحظه اي سكوت برقرار شد . دستام از هيجان يخ بسته بود مدام توي هم ميپيچيدمش . شالم و روي سرم الكي مرتب كردم . مريم جون از هممون راحت تر و خونسرد تر بود گفت :
- هيراد خيلي ازت تعريف ميكنه عزيزم واقعا مشتاق بودم ببينمت .
هيراد ؟ يعني گوشام درست ميشنيد ؟ از چي من تعريف ميكرد يعني ؟
هيراد نگاه چپ چپي به مريم جون انداخت و زير لب گفت :
- مريم جون !
بيشتر صدا كردنش مثل اخطار ميموند انگار داشت بهش ميگفت ديگه چيزي در اين مورد نگو ولي مريم جون با لبخند به سمت عقب برگشت و گفت :
- چه خوب شد كه فريد ازدواج كرد تا من بتونم از نزديك ببينمت دخترم .
دوباره خجالت زده سرم و انداختم پايين . انگار بلبل و اون وراجياش يه جايي توي من گم شده بود اصلا لبم به حرف زدن باز نميشد . دوباره مريم جون گفت :
- چند سالته عزيزم ؟
سرم و گرفتم بالا نگاهي به صورت پر چين و چروك مهربونش انداختم و گفتم :
- 21 البته آخر فروردين ميرم تو 22
سري تكون داد نگاهم روي آينه چرخيد هيراد به محض اينكه من و ديد نگاهش و از آينه دزديد منم سرم و دوباره پايين انداختم . دل تو دلم نبود دلم ميخواست يه حرفي بزنه . تحسينم كنه . ازم تعريف كنه ولي ميدونستم كه هيراد حالت عاديش حرفي نميزنه چه برسه به الان كه جلوي مريم جون بود .
انگار به خودش مسلط تر شده بود چون كمتر بهم نگاه مينداخت . مريم جونم ساكت بود منم از پنجره ي كنارم به بيرون چشم دوخته بودم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
قلبم تند تند ميزد . از يه طرف حضور مريم جون و از يه طرف ديگه نگاهاي گاه و بيگاه هيراد از تو آينه بدجور معذبم ميكرد . اصلا نميدونستم كه هيراد من و به مريم جون چي معرفي كرده يا چجوري با مامانش اومده دنبال من !
بالاخره با اون همه ترافيك رسيديم جلوي در يه خونه ي خيلي شيك و بزرگ . نگاهم روي خونه مونده بود هيراد و مريم جون از ماشين پياده شدن در و باز كردم كه بيام پايين ولي با كفشا اصلا راحت نبودم ميترسيدم بپرم پام پيچ بخوره از يه طرف ديگه با اون پيرهن زياد راحت نبودم داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه دستي اومد جلوي صورتم سرم و گرفتم بالا هيراد داشت نگاهم ميكرد گفت :
- دستت و بده به من كمكت كنم .
نگاهي به مريم جون انداختم پشتش و به ما كرده بود و آروم آروم داشت به سمت ساختمون ميرفت . خجالت ميكشيدم از هيراد كمك بخوام آروم گفتم :
- مرسي خودم ميتونم .
ولي هيراد به حرفم گوش نداد آروم دستم و تو دستش گرفت . گرماي دستش دست يخ بستم و گرم كرد با كمكش از ماشين اومدم پايين دزدگير و زد هنوزم دستام و گرفته بود ! آروم دستم و از توي دستاش كشيدم بيرون دوباره بهم خيره شد گفت :
- چقدر دستات سرده .
نميخواستم بفهمه كه مضطربم گفتم :
- نه . . . نه سردم نيست .
سري تكون داد و هيچي نگفت . قدمام و آهسته بر ميداشتم هيرادم هم پاي من ميومد سعي ميكردم تند تر راه برم ولي واقعا نميتونستم هر لحظه منتظر بودم كه پخش زمين شم !
مريم جون جلوي در ورودي منتظر ما مونده بود بهش رسيديم لبخندي به من زد و گفت :
- بريم تو .
هيراد سر تكون داد و همه با هم رفتيم تو . چند تا مرد دم در وايساده بودن هيراد خيلي گرم و خودموني دو تا از مردارو بوسيد و بهشون تبريك گفت مريم جونم انگار ميشناختشون چون خيلي صميمي با هم حرف زدن و تبريكات رد و بدل شد ولي من فقط به يه سلام خشك و خالي اكتفا كردم .
وقتي چند قدمي ازشون دور شديم هيراد كنار گوشم گفت :
- يكي از اون مردا باباي فريد بود يكيشونم داداشش بود .
از اينكه براي من معرفيشون كرده بود جا خوردم . ولي ازش ممنون بودم كه گفت سر تكون دادم و دوباره راه افتاديم وارد سالن اصلي كه شديم تازه نگاهم به جمعيت افتاد . زن و مرد با لباساي آنچناني وسط سالن مشغول رقص بودن . اصلا فكر نميكردم كه مختلط باشه . ترس بدي همه ي وجودم و گرفت دلم ميخواست سها رو خفه كنم . چرا بهم نگفته بود . حالا با اين لباس كه هيچ جارو نداشت چجوري بين اين همه آدم مينشستم ؟!
مريم جون به سمت زني كه صداش كرد رفت و با هيجان با هم سلام و احوال پرسي كردن . هيرادم به زن سلام كرد ولي من هنوز مات و مبهوت به جمع داشتم نگاه ميكردم . صداي زن من و به خودم آورد . رو به مريم جون گفت :
- ديدم يه مدت پيدات نيست نگو سرت شلوغه . كي عروس گرفتي كلك ؟
مريم جون نگاهي به من كرد و لبخند زد بعد رو به زنه گفت :
- عزيزم تو چقدر ساده اي هيراد كه دم به تله نميده . اين خانوم خوشگله هم عروسم نيست همكار هيراده .
با اين حرف مريم جون تازه فهميدم كه دارن در مورد من حرف ميزنن ! عروس ؟! من زن هيراد باشم ؟! يا خدا اينا فكر من و نميكنن امشب ؟! سرم و گردوندم سمت هيراد كه پشت سرم وايساده بود ديدم سرش پايينه و لبخندي رو لبشه ! يا من امروز يه مرگيم شده يا هيراد زيادي سر خوشه امشب !
زن دستش و پشت كمر مريم جون گذاشت و گفت :
- بيا اينجا كلي كار دارم باهات .
همينجوري كه با خنده دور ميشدن زن رو به من گفت :
- عزيزم تو اتاق ته راهرو ميتوني لباسات و عوض كني .
دوباره ياد لباس ناجورم افتادم . هنوز وايساده بودم داشتم دست دست ميكردم ميخواستم اول سها رو پيدا كنم ببينم بايد چه خاكي تو سرم بريزم ولي توي اون جمعيت نديدمش . صداي گيراي هيراد و كنار گوشم شنيدم :
- نميخواي لباسات و عوض كني ؟
برگشتم با ترس به چشماش خيره شدم . انگار انتظار داشتم اون راهنماييم كنه . يا بگه بايد با لباسم چيكار كنم . نگاهي به چشماي نگرانم انداخت و گفت :
- چيزي شده ؟
- نه . . . نه من ميرم لباسام و عوض كنم .
هيراد سر تكون داد و گفت :
- ميخواي اينجا منتظرت بمونم ؟
از فكر اينكه هيراد اولين نفري باشه كه من و اونجوري ميبينه لرزه به تنم افتاد سريع گفتم :
- نه ! شما بريد تو من خودم ميام .
هيراد كه از نه قاطع من تعجب كرده بود گفت :
- خيلي خوب . زود بيا .
بدون اينكه جوابي بهش بدم به سمت اتاقي كه اون خانومه اشاره كرده بود رفتم . در اتاق و كه باز كردم چند تا دختر جوون مشغول بودن . اتاق به جز چند تا آينه ي قدي بزرگ و يه دست راحتي و چند تا ريل كه كلي بهش مانتو آويزون بود چيز ديگه اي نداشت . دو تا خدمه هم گوشه اي وايساده بودن و مانتو هارو از دستمون ميگرفتن و آويزون ميكردن .
نگاهم روي لباساي دخترا چرخيد نسبت به لباسايي كه اونا پوشيده بودن من انگار چادر رو خودم كشيده بودم ! شايد ميتونستم به جرات بگم كه يكيشون انگار فقط 50 سانت پارچه رو دور خودش تنگ پيچيده بود ! يكم اعتماد به نفس گرفتم . مانتوم و آروم از تنم در آوردم و با شالم به خدمه دادم .
حس ميكردم چند تا از دخترا كه اونجان خيره نگاهم ميكنن و اين معذب ترم ميكرد . توي آينه نگاه به لباس خودم انداختم . به جز يكي از سر شونه هاش كه كاملا لخت بود لباسم نسبتا ميشد گفت كه پوشيدست ولي اين باعث نميشد كه بد و بيراه به سها نگم !
اصلا خودم چقدر خنگ بودم كه چيزي نپرسيده بودم ! سعي كردم قسمتي از موهام و بيارم جلو كه روي شونه ي لختم و بگيره ولي انقدر موهام كوتاه بود كه با هر گردش سرم موها دوباره برميگشت عقب ! اين باعث ميشد اين دفعه به خودم بد و بيراه بگم كه مدام ميرفتم موهام و پسرونه ميزدم ! حالا اگه موهام و كوتاه نكرده بودم تا كمرم ميومد !
كاريش نميشد كرد از اتاق زدم بيرون و مدام زير لب به خودم اميدواري ميدادم . اصلا انقدر دختر سخاوتمند ! اونجا ريخته بود كه كسي به من با اون لباس پوشيده نگاه نميكرد !
دوباره وارد سالن اصلي شدم . نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم بالاخره تونستم صندلي كه عروس و داماد روش نشسته بودن و پيدا كنم . يه راست به همون سمت رفتم . سها فوق العاده شده بود . يه لحظه حواسم كلا از لباسم و مهموني مختلط و نگاهاي خيره ي هيراد پرت شد . فقط داشتم به دوستي نگاه ميكردم كه بزرگترين نقش و تو زندگي من داشت .
كنار فريد و سها رسيدم گفتم :
- سلام تبريك ميگم .
فريد تنها نيم نگاهي انداخت و گفت :
- ممنون خانوم خوش اومدين .
حس كردم كه من و نشناخت سها به سمتم برگشت جيغ خفه اي كشيد و گفت :
- الهي فدات شم سرمه خودتي ؟
خنديدم و گفتم :
- مگه شك داري ؟
فريد بهت زده گفت :
- سرمه خانوم شمايين ؟ چقدر تغيير كردين .
دوباره سرم افتاد پايين سها من و بغل كرد و نگاه دقيقي بهم انداخت گفت :
- خيلي جيگر شديا . عروس و ميخواي از سكه بندازي ؟
- ديوونه خيلي ماه شدي توام .
- اصلا نشناختمت .
سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- هيراد اينجوري ديده تورو ؟
- با مانتو و اينا آره ولي با لباس نه .
- من برم بگم يكي يه ليوان آب قند آماده كنه .
خنديدم و گفتم :
- اينا فقط ساخته ي ذهن توئه !
- من اشتباه نميكنم آدم شناس خوبيم .
يهو ياد لباس افتادم و گفتم :
- آها راستي چرا به من نگفتي مختلطه مهمونيتون ؟
خنده ي شيطوني كرد و گفت :
- اِ نگفته بودم ؟!
با مشت آروم به بازوش زدم و گفتم :
- خيلي پَستي يه لباس پوشيده تر انتخاب ميكردم اگه ميدونستم .
- لباست خيليم پوشيدست .
- آره جون خودت .
سها خنديد دورشون شلوغ شد بيشتر از اين نتونستم كنارشون وايسم دوباره تبريك گفتم و ازشون دور شدم . دنبال يه صندلي خالي ميگشتم كه ترجيحا كنار هيراد نباشه . دلم ميخواست تا آخر امشب ازش فرار كنم . من و با مانتو داشت ميديد كم مونده بود قورتم بده چه برسه به اين لباسه ! " چرا انقدر سخت ميگيري ! انقدر دختراي جيگر اينجا هستن كه تو توشون عددي نباشي ! " خودم حال خودم و گرفته بودم ! روي اولين صندلي خالي كه جلوم بود يه گوشه ي دنج كه ديد چنداني نداشت نشستم .
نگاهم و دور سالن چرخوندم . ميخواستم هيراد و پيدا كنم . يكي نبود بگه تو كه ميخواي ازش فرار كني واسه چي ميخواد الان پيداش كني ؟! به صداي توي سرم توجه نكردم . با چشمم كل سالن و گشتم بالاخره يه گوشه پيداش كردم كه كنار همون پسري كه دم در گفته بود برادر فريده وايساده بود و باهاش حرف ميزد . انگار اونم با چشماش داشت دنبال كسي ميگشت . تازه چشمم به تيپش خورد كم مونده بود از خوشي سكته كنم !
كت و شلوار مشكي رنگ پوشيده بود با يه پيرهن آبي خيلي كم رنگ كه بيشتر به سفيد ميزد . كراوات عيدي من و هم زده بود . دلم ميخواست همون لحظه بپرم بغلش و ماچش كنم . تا حالا انقدر ذوق نكرده بودم .
چقدرم بهش ميومد و شيك شده بود . با حسرت داشتم نگاهش ميكردم . بين مردايي كه تو اون مجلس بودن يه سر و گردن بلند تر بود .
زماني به خودم اومدم كه ديدم از دور با لبخند بهم خيره شده . سريع سرم و گردوندم يه سمت ديگه . دلم ميخواست خودم و خفه كنم . دختره ي بي حيا انگار ته دلش دارن قند آب ميكنن ! زل زده به پسر مردم خجالتم نميكشه !
خدا خدا ميكردم كه نخواد بياد سمت من . ولي انگار خدا باهام لج كرده بود چون ديدمش كه از برادر فريد جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من ميومد


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
خدا خدا ميكردم كه نخواد بياد سمت من . ولي انگار خدا باهام لج كرده بود چون ديدمش كه از برادر فريد جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من ميومد
دلم ميخواست همون لحظه غيب بشم . يا سريع بپرم زير ميز و قايم بشم . " احمق نشو سرمه انقدر خودت و ضايع نكن . اعتماد به نفس داشته باش . يه نفس عميق بكش خونسرد بهش زل بزن " يه نفس منقطع كشيدم كه هيچ شباهتي به نفس عميق نداشت زل زدنم كه اصلا تو خونم نبود سرم و انداختم پايين فقط ميموند خونسرديم كه اونم با دستايي كه هي تو هم گره ميخوردن واقعا شدني نبود !
صداي هيراد باعث شد سرم و بيارم بالا توي چشمام خيره شده بود و لبخندي رو لبش بود نسبتا دوستانه به نظر ميرسيد گفت :
- ميتونم بشينم ؟
خواهش ميكنمي زير لب گفتم و اون صندلي كناريم و كشيد بيرون و نشست روش . سعي كردم نگاهم و ازش بگيرم و به وسط سالن بدوزم ولي انقدر خيره خيره و با اون لبخند كذايي كه واقعا جذابش ميكرد نگاهم كرد كه تسليم شدم ! به سمتش برگشتم سعي كردم يكم جديت قاطي حرفام كنم گفتم :
- چيزي شدي ؟
خونسرد گفت :
- نه چطور ؟
عصبي لبخند زدم و گفتم :
- آخه يه ساعته زل زدين به من .
- اين تيپ و قيافه ي جديدت برام تازگي داره .
نگاهم و ازش گرفتم از كي تا حالا اين انقدر وقيح شده بود ؟ دوباره صداش باعث شد به سمتش برگردم . گفت :
- چقدر اين گوشواره ها بهت مياد .
الان اين تعريف از سليقه ي خودش بود يا قيافه و ظاهر من ؟! گفتم :
- ممنون .
نگاهم به كراواتش خورد . خوش به حالش چقدر راحت دور گردنش جا خوش كرده بود ! نگاهم و گرفتم احساس تشنگي شديدي ميكردم يكي از خدمه ها طرف ديگه ي سالن داشت نوشيدني به مهمونا تعارف ميكرد ميخواستم پاشم و براي خودم يه چيزي بيارم كه اين تشنگي لعنتيم رفع بشه ولي وقتي ياد كفشام ميفتادم و صحنه اي كه مجبور بودم عين پنگوئن جلوي هيراد راه برم ناخود آگاه تشنگي رو به ضايع شدن ترجيح دادم ولي بدجور نگاهم دنبال اون خدمه بود . وقتي ديدم آخرين ليوان نوشيدني هم توسط يه خانوم مسن برداشته شد و خدمه از سالن خارج شد آه جگر سوزي كشيدم و سعي كردم ذهنم و منحرف كنم .
هيراد دوباره گفت :
- تشنت نيست ؟
نميدونم ذهنم و خوند يا واقعا خودش تشنش شده بود . گفتم :
- اي يكم .
لبخند معني داري زد شايد منظورش اين بود كه خودتي من كه ميدونم الان هلاك يه قطره آبي ! از جاش بلند شد و به سمت يكي ديگه از خدمه ها كه تازه وارد سالن شده بود رفت دو تا گيلاس كه از يه مايع خاصي پر شده بود و يكيش نسبتا رنگش به زردي ميزد و يكيش قرمز بود به سمتم برگشت . گيلاس قرمز رنگ و به سمتم گرفت و گفت :
- بفرماييد .
اوه چه مودب كي ميره اين همه راه و ! گيلاس و ازش گرفتم و يه نفس رفتم بالا . اصلا يه نگاه به اطرافم ننداختم كه ببينم چقدر اين كارم ميتونه بي كلاسي باشه ! وقتي عطشم خوابيد گيلاس و روي ميز گذاشتم شربت آلبالوي خوشمزه اي بود . دوباره نگاهم به هيراد افتاد كه با لبخند آروم آروم از محتويات گيلاسش داشت ميخورد .
هيراد گيلاسش و روي ميز گذاشت و گفت :
- اين لباس خيلي بهت مياد . هر روز داري بيشتر سرمه ميشي .
خيلي عادي و خونسرد گفتم :
- مرسي .
هر كي نميدونست فكر ميكرد روزي 200 نفر ازم تعريف ميكنن كه اين تعريفا ديگه واسم عادي شده ! ولي توي دلم غوغايي بود . سعي ميكرد خونسرد باشم جلوش . همون لحظه برادر فريد اومد جلو و با خنده به هيراد گفت :
- خوش ميگذره ؟ معرفي نميكني ايشون و ؟؟
تو دلم گفتم بر خرمگس معركه لعنت ! اين سالي 1 بار دهنش به تعريف باز ميشه حالا هم كه استارتش و زده بود اين عين خاك انداز پريده بود وسط ! كاش ميشد خفه اش ميكردم . سعي كردم لبخند متين و خانومانه اي بزنم . ولي هيراد اخم ظريفي كرده بود از جاش بلند شد و گفت :
- ايشون خانوم راد هستن يكي از همكاراي من و فريد .
بعد رو به من اشاره به پسر كرد و گفت :
- اينم فربده برادر فريد .
لبخندي زدم عجب اسمي يه نقطه باهام فرق داشتن ! دستش و آورد جلو و گفت :
- خوشبختم خانوم راد ببخشيد اسم كوچيكتون ؟
با تعجب به دستش نگاه ميكردم كه هيراد دستش و تو دست خودش گرفت و با لبخند عصبي بهش گفت :
- بيا بريم انگار بابات داره صدات ميكنه .
فربد لبخندي بهم زد و گفت :
- بازم خدمتتون ميرسم . از خودتون پذيرايي كنين .
لبخند مصنوعي تحويلش دادم و هيراد هم آروم گفت :
- بذار سر اين و به طاق بكوبم بر ميگردم !
تعجب كردم از يه طرفم خندم گرفته بود . اين مدل رفتار از هيراد بعيد بود !
يهو نور سالن كم شد و يه آهنگ خيلي آروم پخش شد همه دست زدن سرم و چرخوندم ديدم فريد و سها دست تو دست هم دارن ميان وسط سالن . لبخندي رو لبم نشست . چقدر به هم ميومدن . دست زدنا متوقف شد فريد سها رو تو آغوش كشيد و آهسته و نرم با هم شروع به رقصيدن كردن .
وسط سالن خالي از جمعيت رقصنده بود . تنها كسايي كه ميرقصيدن فريد و سها بودن .
وقتي تو چشم هم نگاه ميكردن قشنگ ميشد احساساتشون و خوند . از ته دل آرزو ميكردم كه خوشبخت بشن .
يكم كه رقصيدن كنار رفتن تا بقيه هم با جفتاشون بيان وسط و برقصن . دوباره وسط سالن از جمعيت پر شد گرماي دستي رو روي شونه ي لختم حس كردم سرم و برگردوندم تا ببينم كيه . با ديدن صورت هيراد اونقدر نزديك به خودم جا خوردم صورتش و آورده بود كنار گوشم . هنوزم گرماي دستش و رو پوستم حس ميكردم . چشماش درست توي يه سانتي چشمام بود نگاهي بهم انداخت و گفت :
- افتخار يه دور رقص ميدين ؟
فكرشم خنده دار بود . من با اون كفشا همينم مونده بود كه پاشم برقصم ! تازه اگه كفشامم راحت بود مشكل اينجا بود كه من رقص بلد نبودم . دستپاچه شده بودم گفتم :
- من رقص بلد نيستم .
سرم و انداختم پايين دوباره صداش و شنيدم :
- تو پاشو بقيش با من .
عجب گيري كرده بودم . ميترسيدم يه سوتي بدم و تا آخر شب مسخرم كنه . ولي بر خلاف ميلم و صدايي كه توي مغزم مدام ميگفت پا نشو . از جام بلند شدم . لبخند مهربوني بهم زدم نگاهم به سمت چال روي گونش كشيده شد دلم ضعف رفت واسه خندش . خودمم نميدونستم داره چم ميشه ! فقط فهميدم كه هيراد دستام و توي دستاش گرفت و با خودش برد وسط سالن . يكي از دستام و روي شونش گذاشت و يكي ديگشم تو دستش گرفت . دست ديگه ي خودشم دور كمرم بود . فشار دستش و روي كمرم حس ميكردم . يه جورايي من و به طرف خودش انگار داشت هُل ميداد ! عين آدماي مسخ شده ميموندم . توي چشماش خيره بودم . آروم قدماش و به چپ و راست بر ميداشت . تقريبا منم با خودش به همون سمت ميكشيد . سرش و آورد پايين و كنار گوشم گفت :
- هر كاري من ميكنم توام تكرار كن كار سختي نيست .
سعي كردم ذهنم و متمركز كنم ولي اون دو تا چشم عسلي مهربونش هر كاري رو واسم سخت ميكرد .
يكم كه گذشت توي چشماش غرق بودم كه دوباره كنار گوشم گفت :
- آماده اي ميخوام چرخ بزني .
گنگ داشتم به حرفش فكر ميكردم كه دستش و از دور كمرم برداشت و دستم و با دستش گرفت بالا با حركت دستش آروم چرخ خوردم و دوباره من و گرفت توي بغلش .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
كم مونده بود قلبم از هيجان وايسه . احساس گرماي شديدي ميكردم . كم كم داشتم به خودم ميومدم . حس ميكردم همه ي اينا خوابه و بالاخره از اين خواب شيرين ميپرم ولي فشار دست هيراد و دوباره روي كمرم حس كردم . اين يعني كه خواب نبودم . نگاهم و از چشماي هيراد دزديدم فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- من و نگاه كن .
نميتونستم نگاهش كنم . من بين اون همه آدم غريبه با اون سر و وضع توي بغل هيراد چيكار ميكردم ؟
يه لحظه به خودم اومدم با دستش كمرم و خم كرد يه لحظه ترسيدم بيفتم محكم دستم و دور گردنش حلقه كردم . نيم تنه ي اونم به موازات تن من خم شده بود حالا از ترسم كه شده بود خيره مونده بودم به چشماش . جاي دستم و محكم تر كردم با اين حركت من لبخند روي لبش عميق تر شد . بعد از چند ثانيه دوباره من و آورد بالا و تونستم نفس راحت بكشم .
دوباره به حركات آرومش ادامه داد گفت :
- چي شد ؟ ترسيدي ؟
فقط آروم سرم و تكون دادم گفت :
- نترس من هيچ وقت كاري نميكنم كه بهت آسيب برسه .
باورم نميشد كه اين هيراده . همون برج زهر ماري كه توي دفتر با يه من عسلم نميشد خوردش !
نگاه مشكوكي بهش انداختم . اصلا چرا انقدر مهربون شده بود ؟ سعي كردم جدي بشم . اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- چرا انقدر امشب مهربون شدين ؟
- خودت گفتي عين برج زهر مارم . خوب دارم سعي ميكنم اونجوري نباشم .
سرش و نزديك سرم آورد و گفت :
- چيه ؟ از اين هيراد خوشت نمياد ؟
خودم و عقب كشيدم گفتم :
- پام درد گرفت ميخوام بشينم .
- باشه بريم بشينيم .
اميدوار بودم واسه ي يه لحظه تنهام بذاره تا بتونم يكم با خودم كنار بيام .
داشتم ميرفتم سر جام بشينم كه نگاهم به سها افتاد با شيطنت داشت نگاهم ميكرد . فقط بهش يه لبخند زدم . با قدماي لرزون و نا مطمئن به سمت صندلي كه قبلا نشسته بودم رفتم و تقريبا خودم و روش پرت كردم . هيراد گفت :
- الان بر ميگردم .
خوشحال بودم از اين وقفه ي چند دقيقه اي . خودم و با دست باد زدم . هيراد با يه ليوان آب برگشت كنارم و به سمتم گرفتش . دوباره يكم جدي شده بود و از لبخندش خبري نبود . گفت :
- اين و بخور خنك ميشي .
ازش گرفتم و تشكر كردم . هيراد نگاهش و دور سالن چرخوند و بعد با دست به كسي اشاره كرد . رد نگاهش و گرفتم و به مريم جون رسيدم رو به من گفت :
- بيا بريم پيش مريم جون .
فكر كرده من اسيرشم هر جا ميخواد بره منم دنبالش بايد برم ! گفتم :
- ممنون من همين جا ميمونم . شما برين .
يكم جدي نگاهم كرد و گفت :
- مريم جون داره اشاره ميكنه بريم پيشش . بلند شو .
همش زور ميگفت . به خاطر مريم جون از جام بلند شدم . با لبخند مهربوني نگاهي به من انداخت و گفت :
- خوش ميگذره ؟
منم لبخند بهش زدم و گفتم :
- ممنون .
هيراد يه سمتش و سمت ديگشم من نشستم . با اينكه مادر و پسر بودن ولي صورتشون هيچ تشابهي با هم نداشت . هيراد قد بلند و چهار شونه بود ولي مريم جون كوتاه قد بود و جثه ي ريزي داشت . حدس زدم بايد به باباش رفته باشه . راستي باباش كجاست ؟
دلم ميخواست توي زندگيش كنجكاوي كنم مريم جون با لبخند به جمع رقصنده اي كه وسط سالن ميرقصيدن نگاه ميكرد و ساكت بود . هيرادم تكيه زده بود به صندلي و به يه گوشه خيره شده بود . انگار داشت با خودش كلنجار ميرفت . كلافه به نظر ميومد . حوصلم سر رفته بود . دوست داشتم برم كنار سها و باهاش حرف بزنم ولي انقدر دور و ورش شلوغ بود كه انگار اين كار غير ممكن بود .
چند لحظه اي به سكوت گذشت كه مريم جون رو به هيراد گفت :
- داشتم با خانوم صارمي حرف ميزدم . هي از عروسش تعريف كرد . يه لحظه دلم گرفت .
هيراد كه انگار اين حرفا بارها و بارها براش تكرار شده بود رو به مريم جون گفت :
- مريم جون . الان نه .
- وا من كه چيزي نگفتم .
بعد رو به من گفت :
- من حرف بدي ميزنم سرمه جون ؟ بهش ميگم سنت داره ميره بالا يه فكري واسه زندگيت كن . بد ميگم ؟ تو بگو .
مردد بودم كه چي بگم . نگاهم به چشماي خيره ي هييراد افتاد . نگاهش و از من گرفت و همينطوري كه از جاش بلند ميشد گفت :
- من ميرم پيش فريد .
اين و گفت و از جاش بلند شد ولي به محض اينكه خواست بره فربد به سمت ميز ما اومد و هيراد نا خود آگاه دوباره نشست سر جاش و با اخماي تو هم اومدن فربد و نگاه كرد . مريم جون آروم كنار گوش هيراد گفت :
- چي شد ميخواستي بري كه .
هيراد چپ چپ نگاه كرد و گفت :
- مريم جون !
مريم جون خنديد و گفت :
- اين حس و حالي كه تو الان داري يه زماني شوهرم واسه من داشت . من و نميتوني گول بزني بچه .
از حرفاشون سر در نمي آوردم . چرا گفت شوهرش ؟ مثلا نگفت باباي هيراد ؟ زيادي زندگيش مرموز بود . همون جا قسم خوردم كه يه جوري سر از زندگيش در بيارم !
فربد كنار ميزمون رسيد يكي از صندلي هايي كه كنار من بود و اشغال كرد و رو به مريم جون گفت :
- خوش ميگذره خانوم كياني ؟
- آره عزيزم . خيلي جشن خوبيه . خوشبخت بشن .
- ممنون .
سرش و به سمت من گردوند و گفت :
- خوش ميگذره به شما خانوم راد ؟
سعي كردم حرفاي سها رو يادم بيارم . هميشه ميگفت وقتي يه پسر باهات حرف ميزني زيادي احساس خودموني بودن نكن . متين و مودب باهاش رفتار كن . آخه راست ميگفت انقدر با حسن و اكبر گشته بودم كه فكر ميكردم همه مثل اونان ! سعي كردم يه لبخند بزنم و گفتم :
- بله خيلي خوبه .
- من هنوزم اسم كوچيكتون و نميدونما .
خيلي ساده و خونسرد گفتم :
- سرمه هستم .
- چه اسم زيبايي . خوشبختم از آشناييتون .
سري تكون دادم هيراد و ديدم كه از كنار مريم جون بلند شد و صندلي كنار فربد و انتخاب كرد و نشست . قيافش جدي و تا حدوديم عصباني بود . فربد نگاهي بهش كرد و گفت :
- هيراد جان نميخواي بري يه دور برقصي ؟
هيراد خونسرد تكيه داد به صندلي و گفت :
- نه تازه رقصيدم .
حاضر بودم شرط ببندم كه فربد حسابي تو دلش داشت به هيراد فحش ميداد ! ولي اين حالت لجبازش من و به خنده مينداخت .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فربد بي توجه به هيراد به سمت من برگشت و دستش و هايل صندلي من كرد گفت :
- چقدر فريد خوش شانسه كه شما همكارشين .
فقط لبخند زدم . چيزي نداشتم كه بگم . مثلا ميگفتم آره خيلي شانس داره ! دوباره گفت :
- خوب اونجا چيكار ميكنين ؟
با افتخار گفتم :
- منشي هستم اونجا .
سر تكون داد و گفت :
- همچين منشي باعث ميشه آدم صبح زود از خونه بزنه بيرون به قصد كار !
خجالت زده سرم و انداختم پايين . واقعا اين تعريفارو داشت از من ميكرد ؟! هيراد بين حرفاش پريد و گفت :
- فربد بابات داره علامت ميده كارت داره .
فربد بدون اينكه نگاه خيرش و از روي من برداره گفت :
- ميتونه صبر كنه .
نگاهم به صورت عصباني هيراد افتاد . پوفي كرد و ساكت شد . نميدونم چرا انقدر از حرف زدن من و فربد ناراحت بود !
دوباره فربد گفت :
- واقعا دوست دارم بيشتر باهاتون آَشنا شم !
داشتن قند تو دلم آب ميكردن تا حالا يه پسر اونم به اين خوش تيپي واسه حرف زدن و آشنايي باهام اصرار نداشت . ناخود آگاه لبخند از روي لبم كنار نميرفت . حس كردم نبايد عين آدماي دست و پا چلفتي ساكت بمونم گفتم :
- شغلتون چيه ؟
هيراد با چشماي به خون نشستش انگار داشت واسم خط و نشون ميكشيد . فربد خوشحال از اينكه من سر صحبت و باز كردم گفت :
- من توي كارخونه ي پدرم كار ميكنم . شغلم آزاده .
سر تكون دادم كه دوباره گفت :
- من مثل فريد زياد اهل درس نبودم و ديپلمم و كه گرفتم شروع به كار كردم . كلا فكر ميكنم درس خوندن وقت تلف كردنه . درس چنداني نخوندم ولي در عوض الان كلي دارايي دارم و توي شغلمم موفقم .
يكي از خدمه ها داشت از كنارمون رد ميشد فربد صداش كرد و و براي جفتمون نوشيدني برداشت . رو به مريم جون گفت :
- شما نوشيدني ميخوريد براتون بردارم ؟
مريم جون لبخندي زد و همينجوري كه از جاش بلند ميشد گفت :
- نه عزيزم . من يه سر برم پيش مامانت . حالا عروس دار شده سرش شلوغه . برم ببينم چه حال و هوايي داره مادر شوهر شدن . اگه خوبه منم واسه هيراد آستين بالا بزنم !
فربد خنديد سرش و برگردوند طرف هيراد كه با اخم نشسته بود و گفت :
- با اين اخما كي مياد زنش بشه ؟
مريم جون گفت :
- نگو اينجوري بچم خيليم خوش خلقه . بايد ديد اين اخما از كجا آب ميخوره .
بعد سرش و به طرف من برگردوند و لبخند زد . متوجه نشدم ولي منم بهش لبخند زدم . مريم جون داشت ميرفت . تازه نگاهم به لباساش افتاد . دامن مشكي بلند و كت خوش دوخت سنگ دوزي شده ي مشكي پوشيده بود . موهاش و خيلي ساده براش بالاي سرش جمع كرده بودن و ميشد گفت كه زن خوش تيپيه . با داشتن پسر به اين بزرگي سنش و بين 40 تا 50 تخمين ميزدم . با صداي هيراد نگاهم و از مريم جون گرفتم و به سمت هيراد و فربد برگشتم :
- فربد بابات بال بال زد . پاشو ديگه .
فربد كه انگار نميتونست دل بكنه رو به من گفت :
- چند لحظه من و ببخشيد .
از جاش بلند شد . هيراد سريع صندلي فربد و اشغال كرد . انگار با حرفاي فربد اعتماد به نفس پيدا كرده بودم . با آرامش ليوان نوشيدني و به لبهام نزديك كردم و يكم خوردمش . اين بار سعي كردم با كلاس تر رفتار كنم و به حرفاي سها عمل كنم .
هيراد كه سعي ميكرد صداش و كنترل كنه كه بالا نره گفت :
- خوب دل ميدادي قلوه ميگرفتي .
نگاهش كردم . بي تفاوت گفتم :
- پسر بدي به نظر نمياد .
دندوناش و رو هم فشار داد . انگار ميخواست حرفي بزنه ولي جلوي خودش و ميگرفت . لبخندي رو لبم نشست يكي نبود بهش بگه خوب تو چرا بال بال ميزني ؟ حتما فكر ميكرد من نميتونم به قول خودمون مخ هيچ احدي رو بزنم ! كور خوندي هيراد جون . ديدي كه طرف نميخواست از كنارم پاشه !
ساعت حدوداي 9:30 بود كه همه رو براي شام دعوت كردن تو باغ . از جام بلند شدم هيراد تا اون لحظه از كنارم جُم نخورده بود . حتي اشارات فريدم هيچ تاثيري نداشت و اون همچنان كنارم جا خوش كرده بود . شونه به شونه ي هيراد از ساختمون رفتيم بيرون .
ميز بزرگي رو وسط باغ گذاشته بودن . روش انواع و اقسام غذاها بود . حتي من تا حالا بعضياشون و نديده بودم . كنار اون ميز بزرگ چند تا ميز و صندلي ديگه هم گذاشته بودن كه هر كي غذاش و ميكشيد روي اون صندليا غذاشو ميخورد .
از ديدن اون همه غذا به وجد اومده بودم . هيراد بشقاب به دستم داد ازش گرفتم نگاهي به مهمونا انداختم كه تو ظرفاشون يكم غذا ميكشيدن و از ميز دور ميشدن . ياد عروسي حسين افتادم مهموناي اونا كجا و اينا كجا . اصلا انگار نه انگار كه كسي غذا كشيده ميز همينجوري دست نخورده مونده بود . يه لحظه دلم گرفت . اگه اينا داشتن زندگي ميكردن پس ما بدبخت بيچاره ها فقط داشتيم اكسيژن حروم ميكرديم تو اين دنيا ! يه لحظه دلم گرفت . خدايا شكرت . به يكي انقدر دادي كه اينجوري بريز و بپاش كنه اونوقت يكي ديگه محتاج نون شبشه .
با اين فكرا بي ميل به غذاها نگاه انداختم صداي هيراد و كنار گوشم شنيدم :
- چي ميخوري ؟بكش ديگه .
برگشتم سمتش . اين امروز چرا انقدر هي به من ميچسبيد ؟ يكم فاصله گرفتم ازش و گفتم :
- ميكشم .
غذاهايي رو كه نميشناختم كه طرفشونم نرفتم . يكم جوجه كشيدم و خواستم برم سر ميز كه هيراد گفت :
- فقط همين ؟
- آره اشتها ندارم زياد .
هيرادم غذا كشيد و با هم سر يه ميز نشستيم . مريم جون كنارمون اومد و صندلي بيرون كشيد و نشست گفت :
- واي كه چقدر عروسشون و دوست دارن . عين فريماه و فرزانه دوستشون دارن .
اينايي كه گفته بود ديگه كي بودن ! هيراد گفت :
- سها دختر خوبيه . بايدم همينجوري باشن .
مريم جون نگاهي به هيراد كرد و گفت :
- ولي من قول ميدم هيچ كس مثل من نميتونه عروس دوست بشه !
هيراد چنگالش و گذاشت تو بشقابش و گفت :
- مريم جون دوباره شروع كردين ؟
مريم جون با خنده گفت :
- من چيزيو تموم نكرده بودم كه حالا بخوام شروع كنم . بالاخره من يه عروس خوب واسه خودم پيدا ميكنم . حالا تو ببين .
هيراد اخمي روي صورتش نشوند . مريم جون رو به من گفت :
- كار كردن با هيراد بايد خيلي سخت باشه نه ؟
با تعجب نگاهش كردم . هيراد سر تا پا گوش شده بود . لبخندي زدم و گفتم :
- نه زياد .
مريم جونم لبخند زد و گفت :
- خودم ميدونم هيراد يكم بد قِلِقه ! ولي خوب تو دلش كلا چيزي نيست .
هيراد گفت :
- من كجام بد قلقه مريم جون ؟ شما هم آره ؟
مريم جون گفت :
- آدم بايد حقيقت و بگه . دوست ندارم الكي ازت تعريف كنم عزيزم .
- دست شما درد نكنه .
هيراد از روي صندلي بلند شد و به سمت فريد و سها كه يكم دور تر از ما نشسته بودن رفت . مريم جون با لبخند رفتنش و نگاه ميكرد . حدس ميزدم كه خيلي بايد هيراد و دوست داشته باشه . گفت :
- عين باباي خدا بيامرزش ميمونه .
آهي كشيد و مشغول خوردن شد . دلم ميخواست يه جوري از زير زبونش حرف بكشم گفتم :
- اصلا به شما نمياد كه پسر به اين بزرگي داشته باشين .
خنديد به سمت من برگشت و گفت :
- لطف داري عزيزم .
دوباره ساكت شد . بِخُشكي شانس حالا اگه يكم آمار داد ! گفتم :
- چند سالگي هيراد و به دنيا آوردين ؟
همينجوري كه با غذاش داشت بازي بازي ميكرد گفت :
- من به دنياش نياوردم .
شاخام داشت در ميومد گفتم :
- مگه ميشه ؟
- آره چرا نشه !
خوب يكم آمار بده ديگه ! جرات نداشتم سوال ديگه اي بپرسم هر لحظه منتظر بودم بگه تورو سَنَنَه !
به زور چند تا تيكه جوجه خوردم . خواستم چيز ديگه اي بگم كه حركت دست سها رو از دور ديدم . رو به مريم جون گفتم :
- ببخشيد سها داره صدام ميكنه .
مريم جون كه انگار بدجوري توي خاطرات و افكارش غرق شده بود گفت :
- برو عزيزم راحت باش .
دوباره عذر خواهي كردم و به سمت سها رفتم . حالا وقت صدا كردن بود آخه !

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group