هميشه يكي هست - 4

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
ساعت 7 بود سُها و فريد عزم رفتن كرده بودن . فريد براي چندمين بار توي اين مدت اومد طرفم و گفت :
- اگه بخواين شمارو هم ميرسونما . حداقل تا ايستگاه .
كم مونده بود دق دليم و سر اين بدبخت خالي كنما . هر روز بايد بهش ميگفتم كه نميام ؟ خودش نميتونست تشخيص بده و هي هر روز اين و نپرسه ؟
البته بدم نميومد باهاشون برما بالاخره بهتر از پياده گز كردن بود ولي نه دوست نداشتم سر خر باشم . با دهنش ميگفت برم باهاشون ولي چشماش خدا خدا ميكرد كه بگم نه . يه لحظه بدجنسيم گل كرد گفتم برم يكم ضد حال بخورن ولي بعد گفتم بلبل مرامت كجاست ؟ بگو نه و خلاص . گفتم :
- نه مرسي يكم كار مار دارم انجام بدم ميرم .
فريد سري تكون داد و ديگه اصرار نكرد . ديدي گفتم دلش ميخواست باهاشون نرم ! خداحافظي كردن و خيلي سريع رفتن . هيراد از اتاقش اومد بيرون . كيفش دستش بود . هنوزم از برخوردش دلخور بودم . البته حق و بهش ميدادم خودمم اين روزا از خودم راضي نبودم . هميشه انقدر به خودم مينازيدم كه حد نداشت ولي الان حس ميكردم يه چيزي كم دارم . حرف هيرادم حسم و بدتر كرده بود .
سرم و گردوندم و دوباره رفتم سمت آشپزخونه . حداقل ميرفت قيافه ي نحسش و نميديدم ميون راه با صداش متوقفم كرد :
- بلبل .
همونجوري كه پشتم بهش بود چند ثانيه چشمام و بستم و نفسم و محكم دادم بيرون . انگار ميخواستم خودم و آروم كنم كه بلا ملايي سرش نيارم . برگشتم سمتش و با اخماي تو هم گفتم :
- بله ؟
- بيشتر ميموني ؟
- بله .
- خوب پس اتاق منم يه تميز كاري بكن ولي تاكيد ميكنم سمت ميزم نرو .
- ديروز تازه اونجارو تميز كردم .
- آره ولي روي ميز گرد و خاك بود دوباره تميز كن .
دوست نداشتم 1 كلمه ي ديگه باهاش حرف بزنم . وقتي باهاش صحبت ميكردم هي حسم بدتر و بدتر ميشد . سُها راست ميگفت تا كي ميخواستم به اين و امثال اين سرويس بدم و دستور بشنوم ؟ بايد يه همتي ميكردم و خودم خودم و از اين وضع در مي آوردم زير لب آروم گفتم :
- باشه .
نگاه مشكوكي به صورتم انداخت و گفت :
- از چيزي ناراحتي ؟
نگاه سردم و بهش دوختم و گفتم :
- نه
- پس وراجيات كوش ؟
چه وقت بدي رو واسه حرف زدن انتخاب كرده بود دِ بيا برو ديگه تا نزدم دكورت و بيارم پايين ! گفتم :
- با اجازتون كار دارم .
برگشتم و رفتم سمت آشپزخونه . دستمال گردگيري و زمين شور و برداشتم و اومدم بيرون هنوزم اونجا وايساده بود . ملك خودش بود ميتونست تا صبح اونجا خشك بشه مارو سننه ؟
اول از اتاق فريد شروع كردم . زمين شور و به ديوار تكيه دادم و با دستمال افتادم به جون ميزش . چقدر اين پسر منظم بود برعكس هيراد ! مشغول تميز كاري بودم كه هيراد جلوي در اتاق سبز شد . نيم نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- شوما هنوز اينجايين ؟
- آره تا نفهمم چت شده نميرم .
به تو چه ! كاش جرات داشتم همينجوري تو چشماش زل ميزدم و اين و بهش ميگفتم ولي به جاش گفتم :
- چيزي نيست . يكم خستم .
- خوب برو خونه . نه نه ببخشيد برو مغازه ! فردا صبح زود بيا !
همينم مونده بود جاي خوابم و بكوبه تو سرم . نترس همين روزا آواره ميشم . دوباره ياد فشاراي ممد آقا واسه تخليه افتادم گفتم :
- اونجوري صبح بايد 5 صبح راه بيفتم .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- راستي يه سوال واسم پيش اومده بود .
چرا نميذاشت يكم تو خودم باشم ؟ شيطونه ميگفت برم صبح بياما . فكر بديم نبود حداقل پوزش زده ميشد . دستمال و زمين شور و برداشتم و به آشپزخونه بردم . همونجوري دنبالم اومد و گفت :
- مگه تميز نميكردي ؟
نگاهش كردم گفتم :
- نه خيلي خستم صبح زودتر ميام . زت زياد .
- چيه ؟ ترسيدي از سوالم ؟
برگشتم سمتش عصبي نگاهش كردم و گفتم :
- بلبل از هيچي نميترسه . گفتم كه خستم . فعلا .
بدون اينكه صبر كنم تا درارو قفل كنم سريع از در دفتر زدم بيرون . پسره ي از خود راضي .
دستام و تو جيب شلوارم كردم و واسه خودم سلانه سلانه راه افتادم . هوا داشت پاييزي ميشد . هميشه از زمستون و پاييز متنفر بودم . فصل سرما ، برف ، بارون ! باعث ميشد زندگي يخ زدم يخي تر بشه . صداي بوق ماشيني رو كنار خودم شنيدم . برگشتم سمتش هيراد بود . بيخيال به سرعت قدمام اضافه كردم اومد جلوتر و دوباره بوق زد اين بار گفت :
- بيا بالا ميرسونمت دير وقته .
يكي نبود بگه تا حالا كجا بودي ؟ من هميشه دير وقت تنهايي اين ور و اون ور ميرفتم . دوباره سرعت قدمام و بيشتر كردم اين بار گفت :
- الان داري ناز ميكني ؟ بسه بهت نمياد . يكي ناز ميكنه كه مدلش دخترونه باشه اينجوري فكر ميكنم دارم ناز همجنسم و ميخرم .
برگشتم سمتش . پيمونم ديگه پر شده بود بلند گفتم :
- بسه ديگه . رات و بكش برو . ميخوام تو خودم باشم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 10:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
برگشتم سمتش . پيمونم ديگه پر شده بود بلند گفتم :
- بسه ديگه . رات و بكش برو . ميخوام تو خودم باشم .
انگار واسش گرون تموم شده بود كه باهاش اينجوري حرف زده بودم . نگاه عصباني بهم انداخت و گفت :
- به درك .
پاش و گذاشت رو گاز و سريع از اونجا دور شد . پام و محكم كوبيدم زمين . دوباره بايد الان ميرفتم توي همون دخمه .
1 ساعت بعد خسته و كوفته رسيدم مغازه . اكبر و حسن با هم تو مغازه نشسته بودن حسن تا من و ديد گفت :
- چه عجب ما شوما رو ديديم . ستاره ي سهيل شدي . ديگه با از ما بهترون ميگردي ما فقير بيچاره ها رو يادت رفته .
با اخلاق جهنميم به حسن گفتم :
- تورو خدا تو يكي تيكه ننداز كه اصلا حال و حوصلش و ندارم .
اكبر گفت :
- چيه ؟ پشه لگدت كرده شاكي ؟
چپ چپ نگاش كردم گفتم :
- اكبر جهنميم گير نده ميگم .
حسن با ناراحتي گفت :
- خوش خلقيات واس يكي ديگست به ما ميرسي حوصله نداري ؟
كلافه گفتم :
- شوماها امشب حرف حاليتون نيست من ميرم يكم راه برم مخم باد بخوره حوصله حرف شنيدن ندارم .
تا خواستم برم حسن دستم و گرفت و گفت :
- بشين بابا چه دل نازكم شده . باشه چيزي نميگيم . حالا چت هست ؟
- هيچي ديگه بريدم .
- واس چي ؟
- اشتب كردم رفتم اونجا واسه كار .
- چرا ؟
- گروه خونيم بهشون نميخوره . خودم موندم معطل . آخه مارو چه به اين بالا شهريا .
اكبر كه انگار دلش واسه بدبختيم سوخته بود گفت :
- بيخيالي طي كن مثل هميشه .
- دِ آخه اگه ميتونستم كه خوب بود . هي از صبح دارم حرف ميشنُفَم . آخرشم پيمونم پر شد زدم پاچه رييسه رو گرفتم .
حسن خنديد و گفت :
- هار شدي باز ؟
- نخند حسن جدي ميگم .
اكبر گفت :
- تو كه هميشه خوب ميتونستي بيخيالي طي كني . چي شده حالا رفتي تو لب ؟ اينم رد كن بره . پولش كه خوبه . چيكار به حرفاشون داري ؟
راست ميگفت واس چي انقدر حرفاي همه واسم مهم شده بود ؟ مگه اقدس بدتر از اينارو بهم نميگفت ؟ مگه حاجي صبح تا شب اَنگ دزدي و خلافكاري رو بهم نميزد ؟ چرا انقدر بيخيال بودم ؟ چه مرگم شده بود ؟ نفس عميق كشيدم و گفتم :
- راس ميگي . بيخيالش .
اكبر گفت :
- اعصابش و داري يه چي بهت بگم ؟
نگران نگاهش كردم گفتم :
- چي شده ؟
من من كرد انگار مونده بود كه بگه يا نگه گفتم :
- دِ جون بكن ببينم چي شده .
حسن گفت :
- هيچي بابا ممد آقا دوباره فيلش ياد هندستون كرده . امروز اومده بوده در مغازه به اكبر شكايت كرده بوده كه اين رِفيقتون باس اينجارو تخليه كنه . ميگفت ديگه اينجا كه كار نميكنه . منم خوش ندارم يكي تو مغازم باشه .
يكمي مكث كرد و گفت :
- ميگفت خوش ندارم يكي كه سابقه ي درستيم نداره تو مغازم بمونه . ميگفت اگه يهو نصف شب همه چي رو بار بزنه و بره من از كجا دستم بهش برسه ؟
از كوره در رفتم گفتم :
- تازه يادش افتاده كه اينجا كي ميخوابه شبا ؟ چطور تا همين چند وقت پيش از اين حرفا نميزد ؟ مردك خيرش به هيچ كس نميرسه . يكي نيست بگه آخه مغازت خالي افتاده اينجا ميميري اگه يكي هم ازش استفاده كنه ؟
يه نمه غم نشست ته دلم گفتم :
- چه ميدونم خوب ملكشه . حق خودشه كه تصميم بگيره واسش . كي دلش واسه بلبل مادر مرده ميسوزه ؟ كي اصلا به تنهايي بلبل و بي سر پناهيش فكر ميكنه ؟
سرم و انداختم پايين . از زمين و زمان بدم اومده بود . حسن و اكبر ساكت شده بودن . انگار اونام دلشون سوخته بود واسم . ولي چه كاري از دست اين بنده خدا ها بر ميومد . اكبر با ناراحتي گفت :
- غصش و نخور بيا خونه ي ما بمون .
- اكبر تعارف الكي نكن . خودتم ميدوني كه نميشه . بذار بميريم تو درد خودمون باو !
حسن گفت :
- خوب ميخواي از فردا واست بيفتم دنبال خونه ؟
- نه به پولم جايي رو نميدن . حداقلش بايد يه چيزي پيش بدم . پولم كجا بود آخه ؟
نفسم و دادم بيرون و گفتم :
- خونه به دوشي و آوارگي بد درديه . شايد فردايه سر رفتم پيش اقدس .
حسن گفت :
- تو كه گفتي بميريم پات و اونجا نميذاري .
- خوب چيكار باس بكنم ؟ از خونه به دوشي كه بهتره .
دوباره ساكت شدن . مخم كار نميكرد . امروز روز گندي بود .
يكم با حسن و اكبر حرف زديم و اونا رفتن . دوباره تاريكي و تنهايي و سكوت مغازه من و گرفته بود . چي ميشد بابام كريم عملي نبود ؟ يا اينكه ننم الان زير خاك نبود . مگه من چند سالم بود كه بايد اينجوري آواره و بي كس ميشدم ؟ به خُشكي شانس ! اوس كريم خودت اين كار و باهام كردي خودتم يه راه جلو پام ميذاري . ديگه كم آوردم . اصلا بلبل ديگه كم آورده . بسه هر چي كشيديم . جهنمت و جلو چشممون ديديم . بسه ديگه . بسه !
همونجوري كه زانوهام تو بغلم بود توي تشكم دراز كشيدم . دلم يه دست نوازش ميخواست . كسي كه تنهاييام و پر كنه و بگه همه چي درست ميشه . خسته شدم از بس كه خودم بودم . از بس خودم و قوي نشون دادم . از بس هر چي ديدم نشكستم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
صبح با مكافات از جام بلند شدم . راه افتادم سمت دفتر . توي راه همش تو فكر بودم . حالا بايد چيكار ميكردم ؟ نفهميدم كي رسيدم دفتر . دستم تو جيبم بود و سريع از پله ها رفتم بالا پشت در كه رسيدم تازه يادم افتاد كليدارو از عمو رحيم نگرفتم . يه دونه با دست كوبيدم تو پيشونيم . مگه اين فكر و خيالا واسم حواس ميذاشت ؟ دوباره راهي اتاق عمو رحيم شدم تقه اي به در اتاقش زدم اومد دم در لبخند زد و گفت :
- سلام عمو صبحت بخير . خوبي ؟
- سلام . قربونت عمو شوما خوبي ؟
- اِي بدك نيستم . از صبح تا شب تو اين اتاقك دلم پوسيده . ميخوام چند روزي مرخصي بگيرم برم پيش بچه هام شهرستان . خيلي وقته سر نزدم بهشون . مادر كه ندارن منم كه باباشونم سال به سال ازشون خبر ندارم . باز خوبه اين تلفنه هست . چي بگم والا عمو .
كليدارو به سمتم گرفت ازش گرفتم و همونجوري تو هم گفتم :
- فعلا عمو .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- چيزي شده عمو ؟ رو به راه نيستي ؟
نميدونم چرا يهو دلم خواست واسه يكي درد دل كنم . وايسادم و گفتم :
- چي بگم عمو . زندگيم آشوبه .
- خدا نكنه آشوب باشه عمو چي شده ؟
- هيچي دارن جاي خوابم و ازم ميگيرن . همين امروز فرداست كه كارتن خواب شم .
- اين چه حرفيه خدا نكنه .
- فعلا كه خدا هر چي بلائه داره سر ما نازل ميكنه .
- نا شكري نكن . درست ميشه .
پوزخندي زدم و گفتم :
- هي عمو اگه ميخواست درست بشه كه ميشد . انگاري قفل زدن به اين زندگي ما . هر روز يه مشكل هر روز يه گرفتاري . از اين در ميري يكي ديگه خِفتِت ميكنه .
- الان جاي خواب نداري يعني ؟ كجا زندگي ميكردي مگه ؟
- توي يه مغازه . قبلا اونجا كار ميكردم شبا هم همون جا ميخوابيدم ولي الان طرف دَبّه در آورده ميگه باس خالي كني خوش ندارم كسي اينجا بخوابه .
- جايي رو پيدا كردي ؟
- نه عمو هيچ پولي تو دست و بالم نيست كه پول پيش بدم . موندم مَعطَل كه چيكار كنم .
عمو يكم فكر كرد و گفت :
- ايشاالله درست ميشه . غصه نخور .
سري تكون دادم و دوباره از پله ها رفتم بالا . چي ميخواست درست شه ؟
سماور و آتيش كردم و نشستم رو صندلي . چند دقيقه بعد سُها سر و كلش پيدا شد . اونم تو خودش بود . زياد پا پِيِش نشدم . حوصله ي غم و غصه هاي خودمم نداشتم چه برسه به يكي ديگه !
هيراد و فريدم ساعت 9 رسيدن دفتر . هيراد مثل همش يه راست رفت سمت اتاقش . حتي يه نيم نگاهم به آشپزخونه ننداخت . باز رفته بود تو قيافه . فريد رفت سمت سُها و آروم باهاش حرف ميزد چند دقيقه بعد وقتي گل از گل سُها شكفت خنديد و به سمت اتاقش رفت . اينام واسه خودشون دنيايي داشتنا .
ميز صبحونه رو چيدم و رفتم همه رو صدا كنم فريد و سُها رو زودتر صدا زدم ميخواستم به سُها بگم كه هيراد و صدا كنه ولي بعد فكر كردم ديدم اگه خودم صداش نكنم ميگه باز ناز كردم و قهر كردم ! بيخيال رفتم سمت اتاقش در زدم و رفتم تو داشت از توي كيفش دنبال يه چيزي ميگشت گفتم :
- ميز صبحونه رو چيدم .
بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نميخورم .
شونه هام و بالا انداختم و تو دلم گفتم " به درك بمير از گشنگي " داشتم ميرفتم كه گفت :
- تو اينجاهارو تميز ميكردي كليد پيدا نكردي ؟
- نه چطو ؟
- هيچي . ميتوني بري .
دوباره معلوم نيست كليدش و كجا گم و گور كرده ! چرا اين انقدر پَپِه بود ؟ برگشتم پيش سُها و فريد تا وارد شدم حرفشون و قطع كردن . يه لحظه حس بدي پيدا كردم . يه چايي واسه خودم ريختم و از آشپزخونه رفتم بيرون صداي سُها رو شنيدم كه گفت :
- بلبل صبحونه نميخوري ؟
- نه ميخوام چايي بخورم .
اونم ديگه چيزي نگفت . روي مبل لم دادم و آروم آروم چاييم و ميخوردم و فكر ميكردم . واقعا كجا بايد ميرفتم ؟
نميدونم چقدر توي فكر بودم كه فريد و سُها از آشپزخونه خندون اومدن بيرون . از جام پاشدم برم تو آشپزخونه كه سُها گفت :
- چيزي شده بلبل ؟
- نه چي باس بشه مثلا ؟
- نميدونم تو خودتي انگار .
- نه نيستم .
از كنارش رد شدم . يكي نبود بگه خو اعصاب نداري واس چي پاچه اين و ميگيري .
ميز صبحونه رو جمع كردم كتابم و جلوم باز كردم و مشغول خوندن شدم . چند لحظه بعد عمو رحيم اومد تو واحدمون صداش و ميشنيدم كه از سُها سراغ من و ميگيره سُها هم گفت تو آشپزخونم . زودتر از جام بلند شدم و رفتم بيرون گفتم :
- جونم عمو ؟ كاري داشتي ؟
- آره عمو يه دقيقه بيا بيرون .
با هم رفتيم تو راهرو وايساديم گفتم :
- جونم ؟
لبخند رو لبش بود گفت :
- برات يه جايي رو جور كردم .
گل از گلم شكفت گفتم :
- كجا عمو ؟ نوكرتم به خدا .
- راستش انباري طبقه بالا خاليه . اتفاقا انباريشم خيلي بزرگه . رفتم پيش آقاي ذكاوت پسر خوبيه . اينجا دفتر بيمه دارن . بهش گفتم كه اينجوريه و يه بنده خدايي خونه ميخواد اونم حرفي نداشت .
هول و دستپاچه پريدم بين حرفاش و گفتم :
- عمو چقدر ميگيره ؟
لبخند زد گفت :
- عمو جون طرف انقدر داره كه اصلا اين چيزا واسش مهم نيست . گفت انباريم خالي افتاده اگه شما تاييدش ميكني بدين بهش . گفتم توي واحد پاييني كار ميكني . اونم حرفي نداشت . ديگه واسه اينجا اومدنم به مشكل بر نميخوري . فقط كافيه پله ها رو بري بالا .
بعد زد زير خنده . منم از خوشحالي و لبخند عمو خوشحال شدم و گفتم :
- عمو بذار دستت و ماچ كنم . نجاتم دادي .
عمو خنديد و دستاش و پس كشيد گفت :
- از اين حرفا نزن عمو من پير مرد حالا يه كار از دستم بر اومده . دلم گرفت سر صبح دمغ ديدمت .
- عمو خيلي مردي . كاش بشه جبران كنم . اصلا نجاتم دادي يهو .
همينجوري كه داشت از پله ها پايين ميرفت گفت :
- كاري نكردم عمو جون . هر وقت خواستي اسبابات و بياري بيا پيش خودم كليدش دستمه .
- چشم عمو . بازم دستت طلا .
دستي تكون داد و رفت . باورم نميشد كه صبح با اون حال بيام سر كار و الان انقدر خوشحال باشم . ديگه منم داشتم بالا شهري ميشدم . خودم خندم گرفت . سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- ميدونم همش كار خودته بازم دستم و گرفتي ايولا داري .
****
اون روز انقدر ذوق و شوق داشتم كه تا عصر رو پاهام بند نبودم . وقتي سُها همه چي رو فهميد اونم پا به پام خوشحالي كرد . يه لحظه دلم گرفت كه انقدر نامردي كرده بودم و بهش حسادت كرده بودم .
از هيرادم واسه فرداش تا ظهر مرخصي گرفتم كه با خيال راحت اسبابام و بيارم . اونم چيزي نگفت . اصلا فراموش كرده بودم كه چه حرفايي ديروز بينمون رد و بدل شده بود . اونم چيزي به روم نياورد .
شب وقتي برگشتم مغازه حسابي كيفور بودم وقتي اكبر من و ديد گفت :
- چي شده كبكت خروس ميخونه ؟
- واي اكبر شانسم زده .
- چرا ؟ چي شده ؟
- يه جاي خواب پيدا كردم .
- مرگ من ؟ كجا ؟
كل جريان و واسش گفتم هم خوشحال شد هم ناراحت گفت :
- خوشحالم كه يه جا پيدا كردي ولي تكليف ما چي ميشه ؟ ميخواي مارو واسه هميشه اينجا بذاري و بري ؟
يه لحظه دل خودمم گرفت راست ميگفت ديگه ازشون دور ميشدم رفتم سمتش و دستش و گرفتم گفتم :
- خودت كه ميدوني چاره ندارم . اينم از دست بدم هيچ جا ندارم كه برم . در ضمن نميخوام برم اونجا بمونم كه . بازم ميام پيشتون . فكر كردين دست از سر كچلتون برميدارم ؟ تو خواب ببينيد .
اكبر يه لبخند نيمه زد و گفت :
- يه نصف روز ميرفتي اون ور واسه كار ازت هيچ خبري نداشتيم با اينكه شبم توي همين محل شب و صبح ميكردي ولي حالا كه ديگه همش اونجايي چشمم آب نميخوره .
چشماش به اشك نشسته بود با تشر گفتم :
- خجالت بكش مرد كه گريه نميكنه مگه ميخوام برم بميرم ؟ بلبل بي معرفت نيست قول ميدم بيام پيشتون . دِ همچين نكن قيافت و دلم ميپوسه .
- فردا مياي اثاثات و از خونمون ميبري ؟
- آره اين مدتم زحمت دادم بهتون .
مشت زد تو بازوم و گفت :
- آره خيلي زحمت بود . گمشو خودت و لوس نكن .
خنديدم و گفتم :
- باشه حالا كه اينطور شد واسم وانت جور كن اثاثارو ببريم فردا .
- يعني مام باس بيايم ؟
- پَ ميخواي دست تنهام بذاري ؟ به توام ميگن رِفيق ؟
- نوكرتم هستم .
- سالاري


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
صبح دوباره وانت قرض كرديم از يكي از بچه ها و يه راست رفتيم دم خونه اكبر اينا . داشتيم وسايل و بار ميزديم . حاجي هم داشت از كنار خونه رد ميشد يهو من و ديد اومد جلو و گفت :
- بلبل جايي قراره بري ؟
- آره حاجي . يه اتاق پيدا كردم .
- مگه ممد آقا بيرونت كرد ؟
- خيلي وقته من با پررويي اونجا مونده بودم .
- حالا كجا ميري ؟
- يه جاي دور .
- خبر از خودت به ما بده .
همين يه كارم مونده بود كه آمار لحظه به لحظه بهش بدم . گفتم :
- چشم حاجي بي خبرت نميذارم .
- واسه عروسي كه مياي اين وري ؟
- عروسي ؟ عروسي كي ؟
- مگه اكبر بهت نگفت ؟
عين اين گيجا گفتم :
- نه چي و باس ميگفت ؟
حاجي گل از گلش شكفت خنديد و گفت :
- عروسي حسين ديگه . دو ماه پيش يه دختري رو براش عقد كرديم .
يهو وا دادم . اين چي ميگفت ؟ نميدونم براي چي حس بد داشتم . اونم حقش بود كه ازدواج كنه . غير از اينه ؟ بسه بلبل خودت و جمع كن . سعي كردم بخندم ولي فقط لبم كج و معوج ميشد گفتم :
- به سلامتي مباركشون باشه !
- سلامت باشي بابا .
بعد دستاش و گرفت سمت آسمون و گفت :
- ايشالله واسه ي همه ي جوونا پيش بياد و سر و سامون بگيرن . خوب بابا پس بي خبرمون نذار . من برم ديگه .
سر سري باهاش خداحافظي كردم . بدجور رفته بودم تو فكر . اين كه تا همين چند وقت پيش دنبال من بود . چي شد رايش عوض شد ؟ هه اين كه سوال نداره . خوب اونم فهميد كه اشتباه كرده . فهميد تو به درد نميخوري . تازه مگه حالش و نگرفتي ؟ نكنه انتظار داشتي بيفته دنبالت موس موس كنه ؟ اصلا واسه چي داشتم بهش فكر ميكردم ؟ به نفع من . مگه شاكي نشده بودم ازش ؟
ته دلم ميدونستم كه چرا انقدر دلخورم . نه به خاطر اينكه دوستش داشته باشم يا حسي باشه اين ميون . بيشتر واس خاطر اينكه تا حالا كسي من و نديده بود . ولي حسين اولين كسي بود كه من و ديده بود .
نفس عميق كشيدم . اين چرت و پرتا چي بود ميگفتم . حسن كه داشت سوار وانت ميشد گفت :
- كجايي ؟ تموم شد . بشين بريم .
اكبر خرسه پريد پشت وانت و منم رو صندلي جلو نشستم . ديگه راست راستي داشتم از اين محل و آدماش دل ميكندم .
****
حسن سوتي كشيد و همينجوري كه نگاش به ساختمون بود گفت :
- پسر چه جاي توپيه .
بي حوصله از وانت پياده شدم و گفتم :
- همين جا باش تا برم به عمو رحيم بگم در و باز كنه .
حسن سري تكون داد اكبر از ماشين پياده شده بود و اطراف و نگاه ميكرد . سريع رفتم تو و چند دقيقه بعد با عمو رحيم اومدم بيرون . در و باز كرد تا حسن ماشين و ببره تو پاركينگ . خودشم كليد انباري آقاي ذكاوت و دستش گرفت و جلوتر راهي شد . حسن و اكبرم دنبالمون راه افتادن . در انباري رو باز كرد . نگاهي توش انداختم . بزرگ بود . فقط بديش اينجا بود كه جز دو تا پنجره ي كوچيك اونم بالاي ديوار ديگه هيچ پنجره اي نداشت . خفه بود ولي بازم از سر ما زياد بود .
انباري درست كنار پاركينگش بود . سريع وسايل و داشتيم جا به جا ميكرديم كه ماشين هيراد اومد تو پاركينگ . از ماشين كه پياده شد تازه من و ديد . با چشماي گرد شده اومد طرفم و گفت :
- اينجا چيكار ميكني ؟ مگه مرخصي نگرفتي ؟
نيم نگاهي بهش كردم و گفتم :
- چرا اسباب كشي داشتم .
- خوب پس اينجا چيكار ميكني ؟
- اسباب كشي .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- اينجا ؟
- آره مگه چشه ؟
نگاهي تو انباري انداخت اكبر و حسن تو بودن گفت :
- اينجا كه به درد زندگي نميخوره .
پوزخند زدم گفتم :
- نكنه انتظار داشتين تو قصر زندگي كنم ؟
چيزي نگفت فقط نگام كرد . بعد گفت :
- خيلي خوب . كارت تموم شد بيا بالا .
بعد سريع راهش و گرفت و رفت . نفسش از جاي گرم در ميومد !
كارامون كه تموم شد اكبر و حسن عزم رفتن كردن گفتم :
- ناهار باشين پيشم .
اكبر رو به حسن با هيجان گفت :
- بمونيم ؟
حسن يه چشم غره بهش رفت و بعد رو به من گفت :
- نه ديگه باس بريم . اكبرم كار داره . اون شهرام لاته الان مغازه ي ممد آقا رو به فنا داده . توام كار داري باشه يه وقت ديگه .
سري تكون دادم . ديگه اصرار نكردم . اكبر اومد جلو و گفت :
- بلبل يه وقت نكنه مارو فراموش كنيا . تورو خدا بيا اون وري باشه ؟
دلم براشون تنگ ميشد گفتم :
- باشه ميام .
دستاش و باز كرد تا بغلم كنه . منم بغلش كردم مثل اين ميموند كه توي گوشت فرو بري . ولي خيلي آروم ترم كرد . از توي بغلش اومدم بيرون . ديدم باز داره گريه ميكنه زدم تو شكمش و گفتم :
- دِ گريه نكن . باز آبغوره گيري رو شروع كردي ؟
اشكاش و پاك كرد و هيچي نگفت . حسن اومد جلو دستش و گرفت طرفم و گفت :
- نبينم غيب بشيا . بازم بيا اون وري .
دستش و گرفتم و گفتم :
- نوكر آريال حسن بقچم هستيم . چشم داداش حتما ميام .
خنديد و كلاهم و به هم ريخت گفت :
- زبون نريز نيم وجبي .
با خنده و شوخي خداحافظي كردن و رفتن . يه نگاه ديگه به انباري انداختم و بعد در و قفل كردم و رفتم بالا . خوبيش اين بود كه نزديك شده بودم به دفتر .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
سُها خوشحال اومد توي آشپزخونه و گفت :
- هيچ معلومه از صبح تا حالا كجايي ؟
- گفتم كه اسباب كشي دارم .
يه دونه زد رو پيشونيش و گفت :
- راست ميگي حواسم كجاست ! يه خبر خوب دارم .
- چي شده ؟
- حدس بزن .
- بگو سُها حسش نيست .
- باشه خودم ميگم .
يكمي مكث كرد بعد يهو گفت :
- فريد ازم خواستگاري كرده .
- خوب اين كه از اولش معلوم بود . يه چيزي بگو كه جديد باشه منم ندونمش .
- لوس چرا ضدحال ميزني خوب ؟ من خيلي خوشحالم .
يه لحظه برگشتم طرف سُها و گفتم :
- سُها چرا وقتي پسرا از دخترا خواستگاري ميكنن همشون خوشحال ميشن ؟ چرا نميترسن ؟
سُها خنديد و گفت :
- چه حرفايي ميزنيا واسه چي بايد بترسن ؟
- خوب يه پسر بهشون پيشنهاد داده .
- خوب ؟
- چي خوب ؟ اين ترس نداره ؟
- نه نداره . اين نشون ميده كه اون پسر چقدر خواهان يه دختره كه همچين پيشنهادي بهش داده . اتفاقا خيلي جاي خوشحالي داره واسه يه دختر .
پس چرا وقتي حسين بهم اونجوري گفت من ترسيدم ؟! گفتم :
- اگه يه دختر بترسه يعني چي ؟ چرا ترسيده ؟
سُها يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب بستگي به دخترش داره . يهو ميبيني يكي از آيندش ميترسه . يكي ميترسه كه نكنه طرف آدم خوبي نباشه . نميدونم معمولا دخترا از اين ترسا دارن ولي جوري نيست كه تا يكي ازشون خواستگاري كرد بترسن .
پس واسه چي من از اينا نميترسيدم . پس از چي ترسيده بودم ؟ گفتم :
- آها . ممنون .
سُها مشكوك گفت :
- حالا واسه چي اين و پرسيدي ؟
- هيچي همينجوري . با خانوادش اومدن خونتون ؟
سُها دوباره با هيجان گفت :
- نه هنوز تازه ديشب بهم پيشنهادش و داد منم قبول كردم حالا قراره يه روز بيان خونمون .
سرم و تكون دادم و گفتم :
- خوشحالم برات .
- ولي اينجوري به نظر نمياد .
يه لبخند نيمه بهش زدم و گفتم :
- خره واقعا خوشحالم واست .
- خره يعني عزيزم ؟
خنديديم با هم . صداي هيراد خنده رو رو لبمون خشكوند با جديت گفت :
- هيچ معلومه شما دو تا كجاست حواستون ؟
بعد رو به سُها گفت :
- خانوم مقدمي اون تلفن بدبخت سوخت بس كه زنگ خورد صداش و نميشنوين ؟
سُها با عجله از كنار هيراد رد شد و گفت :
- شرمنده آقاي كياني .
هيراد برگشت سمت من و گفت :
- نميشنوي يه ساعته دارم صدات ميكنم ؟
خونسرد گفتم :
- امري بود ؟
- چايي برام بيار .
پشتش و كرد بهم و رفت . پشت سرش اداش و در آوردم و سريع يه استكان برداشتم و براش چايي ريختم . حرفاي سُها با چيزي كه حس كرده بودم فرق داشت . نميدونم چرا من اينجوري بودم ؟ اصلا انگار همه چيم با بقيه فرق ميكرد .
سيني چايي رو برداشتم و به سمت اتاق هيراد رفتم . خوش به حال سُها . واقعا چرا خوش به حال سُها ؟ فقط ميدونستم كه دوست داشتم الان جاش باشم . ميخواستم از بلبل بودن فرار كنم .
چايي رو روي ميز هيراد گذاشتم خواستم برگردم كه گفت :
- چرا انباري ذكاوت و گرفتي ؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- پس كجارو بايد ميگرفتم ؟
- يعني هيچ جاي ديگه نبود ؟
- نه نبود اينم عمو واسم پيدا كرد .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- چرا به من هيچي نگفتي ؟
- نپرسيدين .
- اونوقت عمو رحيم پرسيد ؟
- آره گفت دمغي مام واسش همه چي رو گفتيم . اونم كمكمون كرد .
سري تكون داد و گفت :
- انباري خودمونم خاليه اگه خواستي ميتوني اونجا بموني .
به سمت در رفتم گفتم :
- مرسي فعلا كه يه سرپناهي هست .
بدون هيچ حرفي از اتاق زدم بيرون . تازه ميگه چرا بهم نگفتي ! چه فاز مهربونيم گرفته واس ما !
توي آشپزخونه يه گوشه كز كردم . كتابم جلوم باز بود ولي دريغ از اينكه يه خط خونده باشم . سُها اومد تو آشپزخونه كنارم نشست و گفت :
- چرا جديدا اون بلبل قديم نيستي ؟
ناخودآگاه گفتم :
- اصلا ديگه نميخوام بلبل باشم . چه برسه به اينكه بلبل قديم بشم .
سُها گفت :
- يعني چي نميخواي بلبل باشي ؟ پس ميخواي كي باشي ؟
نفس عميق كشيدم و گفتم :
- هيچي ولش كن . حالم خوب نيست دارم هذيون ميگم . بينم چجوري اين آقا وكيله رو تور زدي ؟
خنديد و گفت :
- خودش افتاد تو تور من تلاشي نكردم .
****
اوايل آبان بود بالاخره فريد رفته بود خونه ي سُها اينا . قرار مدار عقد و عروسي رو هم گذاشته بودن براي فروردين . همينجوري هر روز اينا با هم برميگشتن چه برسه به الان كه ديگه هر روز با هم ميومدن و با همم ميرفتن . سُها هم كه دم به ساعت با فريد بود . حتي وقتي دفتر بودن يهو وسط كار جيم ميشدن و به بهانه ي خريد ميرفتن بيرون . صداي هيراد ديگه در اومده بود ولي من براشون خوشحال بودم . از يه طرف ديگه هم دلم ميخواست منم مثل سُها بودم .
يه گوشه نشسته بودم و درس ميخوندم . سُها اومد پيشم و گفت :
- واي بلبل امروز با فريد رفتيم لباس عروسا رو ببينيم . نميدوني چقدر قشنگ بودن . دلم ميخواست همشون و ميخريدم . وقتي فكر ميكنم كه اون روز قراره شونه به شونه ي فريد راه برم ميخوام ديوونه بشم . فكر كن تو لباس سفيد عروس . خيلي حس خوبيه .
راست ميگفت توي تن منم يه هيجان خاصي انداخته بود . گفتم :
- خوشحالي كه فريد و داريش ؟
- خوشحالم ؟ دارم بال در ميارم . خيلي دوستش دارم بلبل . همش كنارمه . هر چي ميخوام واسم ميگيره . يه تكيه گاه خوبه . مهربونه . احساس خوبي بهم ميده .
سها با هيجان تعريف ميكرد و منم لبخند ميزدم . هر لحظه بيشتر دلم ميخواست كه جاي سها باشم . گفتم :
- آخر هفته عروسي دعوتم سها .
- عروسي كي ؟
- يكي از هم محله اي هاي قديممونه .
- به سلامتي . خوشبخت بشن .
هيچي نگفتم دوباره گفت :
- چي ميخواي بپوشي ؟
كل قيافم شكل علامت سوال شده بود گفتم :
- همون لباساي هميشگيم و ديگه .
سها اخم كرد و گفت :
- آدم تو عروسي با كلاه و پيرهن مردونه ميره ؟
- پس چجوري بايد برم ؟
سها پوفي كرد و گفت :
- بلبل نگو كه تا حالا عروسي نرفتي ؟
خنديدم و گفتم :
- خوب نرفتم .
شاخاش داشت در ميومد . گفت :
- جدي ميگي ؟ نميخواي لباس بخري ؟
خيلي جدي گفتم :
- 3 ماه پيش يه پيرهن نو خريدم هنوز نپوشيدمش . همون و ميپوشم . فوقش يه شلوار ميخرم ديگه اين يكي خيلي كهنه شده .
سها به حالت مسخره گفت :
- كلاه چي ؟ نميخواي يه نو بخري ؟
با همون بي خبري گفتم :
- فكر بديم نيست اين يكي ديگه داره داغون ميشه . خوب شد گفتي كلاه باس برم سلموني بگم موهامم كوتاه كنه . باز داره بلند ميشه .
ساكت شدم داشتم به سها كه با تمسخر بهم خيره شده بود نگاه ميكردم گفتم :
- چيه ؟
- هيچي . حرف زدنت تموم شد ؟ داشتم از صحبتاتون لذت ميبردم .
- تموم شد ديگه .
- امروز با هم ميريم خريد .
سري تكون دادم و گفتم :
- من كه هميشه لباسام و از ممد آقا ميخرم . حالا اگه توام چيزي ميخواي بيا بريم .
سها داشت از آشپزخونه ميرفت بيرون گفت :
- نخير هر جا من بگم ميريم و هر چي هم كه من بگم ميخريم . حرفم توش نمياري .
سها رفت ولي فكرم درگير حرفش بود . مگه ميخواست چي بخره ؟


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
- اين چيه ؟ همينم مونده اين و بپوشم . بيا بريم همون مغازه ي ممد آقا . مارو چه به اين لباسا .
داشتم ميرفتم كه سُها دستم و كشيد و گفت :
- بيا ببينم . چي چي رو بريم مغازه ي ممد آقا . لباس به اين قشنگي . دخترونه هم هست .
- دِ آخه همينش ايراد داره . بعد از اين همه مدت من با اين لباس برم بگم چند منه ؟ اصلا خداييش به قيافمون ميخوره اين مدلي پاشيم جايي بريم ؟ تو يه نيگا به قيافه و سر و وضع من بكن ببين اصلا جور در مياد با هم ؟
سها همينجوري كه دست من و ميكشيد تا ببره تو مغازه گفت :
- بهت گفتم امروز من ميگم تو چي بپوشي و چيكار كني . توام نه نمياري .
- دِ آخه دستم و ول كن . بابا من با اين لباسا باس برم تو زنونه بشينم . اُفت داره واسه بلبل .
دستم و ول كرد و رو به روم وايساد گفت :
- خسته نشدي بس كه تظاهر كردي ؟ به چيزي كه هيچ وقت نبودي و نيستي ؟ نميخواي خودت باشي ؟ بلبل تو حيفي . فكر كردي آخرش چي ميشه ؟ نميخواي يكي تو زندگيت باشه كه بهش تكيه كني ؟ كه بذاري كاراي مردونه رو اون انجام بده ؟
سرم و انداختم پايين چيزي نداشتم بگم . چند وقتي بود كه خودمم حس ميكردم يه چيزي تو زندگيم نيست . واقعا يه چيزي كم بود دوباره گفت :
- بيا لباس و بپوش . اگه ديدي واقعا نميتوني باهاش كنار بياي نميخريمش باشه ؟
آروم سرم و تكون دادم حق با سُها بود . بايد يه تغييري ميكردم . با هم رفتيم تو مغازه يه پسر جوون اومد جلو و گفت :
- ميتونم كمكتون كنم ؟
سها گفت :
- اون لباس مشكي كه پشت ويترينتونه رو ميخوام . ميشه بيارين براي پرو ؟
- بله چه سايزي ؟
سها نگاهي كرد و بعد با دستش به من اشاره كرد و گفت :
- نميدونم براي ايشون ميخوام .
ترس و نگراني خاصي داشتم . حس ميكردم همه وايسادن دارن نگام ميكنن . داشتم كار خطايي ميكردم ؟ سعي كردم خودمو به بيخيالي بزنم . سها داشت مجبورم ميكرد خودم كه نميخواستم ! انگار با اين فكر يكم از عذابي كه وجدانم ميكشيد داشتم خودم و خلاص ميكردم .
فروشنده لباس و به دست سها داد و اتاق پرو و نشونمون داد . سها من و فرستاد تو اتاق و لباس رو هم بهم داد . گفت :
- من پشت در اتاقم اگه كمك خواستي صدام كن .
سرم و تكون دادم . در و بستم . نگاهي به لباس كردم انگار آثار جرم دستم گرفته بودم ! يه لحظه ياد قيافه ي حسن و اكبر افتادم . واقعي روم ميشد با اين لباس برم جلوشون و بگم بلبلم ؟ خوب نميخرمش فقط ميپوشمش براي اولين بار ! فقط ببينم چه حسي پيدا ميكنم .
با اين فكر سريع لباسام و در آوردم و پيراهن مشكي رو تنم كردم . پيراهن بلند و ساده اي بود كه از كمر يكم گشاد ميشد و آستين سه ربع داشت . جنس لباس لخت بود و خودش و توي تن مينداخت . مات و مبهوت داشتم خودم و نگاه ميكردم . پيرهن ساده اي بود ولي از همون لحظه انگار عاشقش شده بودم . تا حالا همچين چيزي رو تنم نكرده بودم . حس ميكردم بلبل نيستم .
تقه اي به در خورد و بعدش سها سركي كشيد گفت :
- پوشيدي ؟
نگاهش به من افتاد دهنش از تعجب بازموند گفت :
-واي بلبل محشر شدي . نگاش كن تورو خدا . چقدر ملوس شدي . همين و ميخريم .
بعد اخماش تو هم رفت و گفت :
- اينا چيه ؟
نگاهش به دستام بود من هنوز گيج لباس بودم گفتم :
- چي چيه ؟
اشاره به دستام كرد و گفت :
- اينا چيه رو دستات ؟
- نگاهي به دستام كردم هنوز منظورش و نفهميده بودم گفت :
- منظورم اينه كه اين موها رو دستت چيكار ميكنه ؟
تازه فهميده بودم چي ميگه بيخيال گفتم :
- پس بايد كجا باشه ؟
پوفي كرد و همونجوري كه در اتاق پرو و ميبست گفت :
- خودم درستش ميكنم . زود لباست و بپوش بيا بيرون .
بدون اينكه بذاره من چيزي بگم در اتاق و بست . نگاه ديگه اي به لباس كردم . ماتش شده بودم . يه چيزي زير پوستم قلقلكم ميداد كه اون لباس و بخرم .
سريع لباسام و عوض كردم و از اتاق اومدم بيرون . پول لباس و حساب كردم و با هم راه افتاديم . گفتم :
- خوب ديگه بريم خونه . تو از كدوم طرف ميري ؟
بي توجه به حرفم گفت :
- عروسي كي هست ؟
- 5 آبان . چطور ؟
-خوب پس خوبه . رفت كنار خيابون گفت :
- بيا اينجا تاكسي سوار شيم . گفتم :
- كجا ميخواي بري ؟
- بيا خودت ميفهمي .
پوفي كردم تو دلم گفتم " خدا خودم و به تو سپردم معلوم نبود اين چه بلايي ميخواست امروز سر ما بياره . "


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
تاكسيمون جلوي يه ساختمون نگه داشت مات روي تابلوهايي كه سر درش بود خيره شده بودم كجا ميخواست من و ببره ؟ سها پول و حساب كرد و تاكسي رفت . تازه يادم افتاده بود كه ميخواستم من پول و حساب كنم . بيخيالي طي كردم دوباره به سها گفتم :
- كجا ميخواي من و ببري ؟
- براي بار صدم ميگم بيا خودت ميفهمي .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- باس بدونم كجا ميخوام برم . همينجوري جايي نميام .
سها پوفي كرد و گفت :
- بلبل كشون كشون ميبرمتا .
بازم از جام تكون نخوردم . برگشت سمتم و گفت :
- چرا هي ميخواي مخالفت كني ؟ يه امروز خودت و بسپر دست من . همه چي رو درست ميكنم .
- چي و ميخواي درست كني ؟ من درستم .
- ميخوام ببرمت آرايشگاه .
- من نميام .
- چرا ؟
- بيام كه چي بشه ؟
- نه كه نيازي به آرايشگاه نداري . ميريم احوال پرسي آرايشگره !
بعد با حالت مسخره من و نگاه كرد گفتم :
- نميام .
- دختر آخه مگه تو غار نشيني ؟ اينا چيه پشت لبت ؟ يا يه نگاه به دست و پات كردي ؟ اينا تميزيه يه دختره .
- سها بسه . من همينجوري بزرگ شدم همينجوريم ميمونم .
- اگه فكر كردي من ميذارم تو همينجوري بموني كور خوندي .
داشت من و كشون كشون ميبرد كه بالاخره با التماس گفتم :
- سها جون من بيخيل شو . باو فردا پس فردا بخوام برم تو اون محل روم نميشه آخه .
- در عوض يه آدم جديد ميشي .
- باشه بابا قول ميدم يه صفايي به خودم بدم بيخيال شو الان .
برگشت طرفم و گفت :
- پس كي ؟
- چه ميدونم روز عروسي .
- چرا الان نميخواي كاري كني ؟
- نميدونم الان نميتونم .
ميدونستم . از برخورد همه ميترسيدم . مخصوصا هيراد كه هميشه با اخم و تخم و قيافه ي جهنمي نگام ميكرد . پيش خودش چه فكري ميكرد ؟ كه بلبلم وا داد ؟ عوض شد ؟ اصلا اكبر اينا چه فكري ميكردن ؟ فكر ميكردن بالا شهري شدم ؟ يا اينكه ازشون دور شدم اصلمم فراموش كردم ؟ نباس ميذاشتم سها هر كار دوست داره بكنه . مام واسه خودمون كسي بوديم . سها گفت :
- خيلي خوب . الان كاري نميكنيم . ولي صبح روز عروسي من ميام پيشت و با هم حسابي به سر و وضعت ميرسيم باشه ؟
فقط سرم و تكون دادم . بالاخره يه جوري ميپيچوندمش . بلبل زير بار حرف زور نميرفت . داشتيم بر ميگشتيم كه سها گفت :
- راستي مانتو روسري داري ؟
با تعجب گفتم :
- مانتو ؟ نه
يكم فكر كرد و گفت :
- مانتو اينارو من برات ميارم .
نفس عميقي كشيدم . معلوم نبود اون شب ميخواست باهام چيكارا كنه .
به محض اينكه رسيدم خونه لباسم و مثل يه گنج يه گوشه قايم كردم . حتي واسه بار دومم روم نميشد نگاهش كنم . خدا به دادم برسه يعني اون شب ميتونستم بپوشمش ؟
****
- دِ آخه نميشه كه اينجارو ول كنيم بريم . هيراد بياد غر ميزنه ها .
- تو كاري نداشته باش . به فريد گفتم . اونم گفت اگه شده ميشينه جواب تلفنارو ميده واسه هيرادم چايي ميبره ما بريم به كارمون برسيم . بالاخره شوهر آدم رييسش باشه اين خوبيا رو هم داره ديگه .
خنديد . خندم گرفته بود . حسابي داشت از فريد بيچاره بيگاري ميكشيد . البته اونم با خوش رويي و از رو رغبت انجام ميداد . دوباره گفتم :
- بابا الان كه زوده .
كجا زوده ؟ نگاه به ساعت كردي ؟ الان ساعت 12 تا بريم كارارو انجام بديم ميشه 5 - 6 تا از اينجا راه بيفتي بري محلتون ساعت 7 - 8 ميشه . تازه بايد فكر ترافيكم بكني .
مكث كردم دوباره گفت :
- بلبل بيا ديگه الان هيراد مياد اونوقت ديگه هيچ جوري نميشه بريما . بدو .
بالاخره كوتاه اومدم . با هم راه افتاديم سمت اتاقم . به محض اينكه وارد شد دو تا كيسه اي كه دستش بود و گوشه ي اتاق گذاشت و سريع گفت :
- خوب كجا قراره دوش بگيري ؟
- خونه عمو رحيم .
يه لحظه وا رفت گفت :
- عمو رحيم كه نيست . رفته شهرستان .
- غمت نباشه كليد خونش دستمه . بهشم سپردم كه ميرم خونش .
سها گل از گلش شكفت گفت :
- پس وقت و تلف نكن . بدو بريم .
- تو كجا ؟
- نترس نميخوام باهات دوش بگيرم . بدو انقدر سوال نپرس .
يكي از كيسه هايي كه دستش بود و با خودش برداشت منم وسايلم و برداشتم و رفتيم سمت خونه ي عمو رحيم .
آب گرم سرحال ترم كرده بود . هر چند ذوق و شوق و هيجان سها نميذاشت سرحال نباشم . هنوز تو حموم بودم كه سها در زد :
- هان ؟
- هان نه بله .
ژيلتي به سمت گرفت و گفت :
- اين و بگير .
- چيكارش كنم ؟
- رگت و بزن خودت و از اين زندگي كوفتي خلاص كن ! بلبل چقدر خنگي . به نظرت اين به چه دردي ميخوره ؟
وقتي ديد هنوزم عين ماست دارم نگاش ميكنم گفت :
- بگير اون گيس بافتايي كه رو دست و پات گذاشتي رو بزن . به خدا اگه نزده باشي ميام تو خودم ميزنم .
خندم گرفت گفتم :
- باشه باشه ميزنم تهديد نكن .
بالاخره كارم تموم شد از حموم اومدم بيرون . سها با لحن خنده داري گفت :
- دست و پات و نشون بده ببينم .
هلش دادم گفتم :
- برو زدم همه رو .
سريع لباس پوشيدم و دوباره برگشتيم تو اتاق خودم . ماشين هيراد تو پاركينگ بود به سها گفتم :
- اُه اُه اُه هيراد اومده . الان فريد و كشته بس كه غر زده .
- تو خيالت راحت باشه فريد از پسش بر مياد .
رفتيم تو گفتم :
- بيا هي گفتي كار داريم كار داريم . كو ؟ حاضرم . كاري نداريم كه . بيا بريم بالا به كارمون برسيم .
سها گفت :
- كجا ميري ؟ حالا حالا ها باهات كار دارم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
- سها جون من اذيت نكن ديگه چيكار داري ؟
از توي كيسه موچين و قيچي و نخ در آورد و گفت :
- بشين .
- يا خدا اينا چيه ديگه ؟
- بشين تو كاري نداشته باش .
- عمرا .
- بلبل يه بار بهت گفتم خودت و بسپر دست من . انقدر نه نيار تو كار .
از اون اصرار از من انكار ولي انگار ته دلم دوست داشتم كه يه نمه تغيير كنم . بالاخره سها موفق شد يه گوشه نشستيم و مشغول شد . مدام ميگفتم :
- سها ابروهامو نازك نكنيا .
- بابا خيالت راحت فقط يكم زيرش و بر ميدارم كه از اين پاچه بزي در بياد .
- كوفت ابروي خودت پاچه بزه !
- كو ؟ يه نگاه به من بنداز ؟ خدايي يه دونه مو اضافه تو صورتم نميبيني . ولي صورت تو كار 1 - 2 ساعته !
بالاخره با همه ي وول خوردنا و حرف زدنام كار ابروهام و تموم كرد خواستم تو آينه خودم و ببينم كه نذاشت .
- تا قيافت و عين آدميزاد نكنم امكان نداره بذارم خودت و ببيني .
بالافاصله نخ و برداشت و يه قول خودش داشت سبيل چينگيزيام و برميداشت . اولين بار كه نخ و كشيد پشت لبم يهو سوختم . سرم و كشيدم عقب و گفت :
- هوي چته سوختم .
- اين به خاطر تنبليته . خيلي وقت پيش بايد اينارو بر ميداشتي .
- نميخوام ديگه . بذار بقيش باشه .
دستم و گرفت و گفت :
- بگير بشين ببينم . چي چي رو نميخواي ؟ مگه دست خودته ؟ شده اينجا ببندمت اين كار و ميكنم ولي همشو تميز ميكنم .
ديدم سها ول كن نيست منم مجبور شدم به خواستش تن بدم ولي هر بار كه نخ و رو پوستم ميكشيد دل و جيگرم آتيش ميگرفت . وقتي كارش تموم شد گفتم :
- خوب حالا ميشه تو آينه خودم و نگاه كنم ؟
- نه نميشه هنوز كارم مونده .
- واي ديگه چه كاري داري ؟
از توي يه كيسه ي ديگه يه سشوار و يه سري قوطي در آورد كه من تا حالا نديده بودم گفت :
- همين جا بشين .
سيم سشوار و به برق زد و مشغول شد وقتي كارش تموم شد بازم نذاشت خودم و ببينم . كم كم داشتم از دستش شاكي ميشدم . شيطونه ميگفت يه حالي ازش بگيرما . ولي بازم صبر كردم . لباسم و تنم كرد و گفت :
- راستي شماره ي پات چنده ؟
- 38 . چطور ؟
- خوب پس خوبه .
بعد از توي كيسه يه جفت كفش مهموني در آورد و بهم داد . پاشنه نداشت . خيليم ساده و شيك بود . گفتم :
- اين چيه ؟
- كفش .
- خوب دارم ميبينم ولي مال كيه ؟
- نگران نباش مال خودمه . امشب و بپوشش بعدا ازت پس ميگيرمش . آخه اون روز كفش نخريدي با كتوني كه نميتوني بري .
با خجالت ازش قبول كردم يه كيف دستي كوچيكم در آورد دستم داد . نگاهي بهم كرد و گفت :
- بلبل مثل يه تيكه ماه شدي . فكر نميكردم با يه كار كوچيك انقدر عوض بشي .
- 4 ساعته داري رو صورتم كار ميكني اونوقت ميگي يه كار كوچيك ؟
- اون به خاطر چيز ديگه بود وگرنه در اصل كاري نكردم . حالا بايد آرايشت كنم .
- بيخيال شو سها . همينم مونده با اين قيافه برم بشينم جلوي دكي .
- دكي كيه ؟
- هيچي بابا نميشناسيش . بيخيال اين يكي شو سر جدت .
- باشه همينجوريم خوبي. ولي كاش ميذاشتي يه آرايش كوچيك بكنم برات .
- حالا ميشه خودم و ببينم ؟
سها از توي كيسش يه آينه در آورد و گرفت جلوم گفت :
- دارا دارام اينم از بلبل جديد .
توي آينه نگاه كردم . اصلا باورم نميشد كه خودم باشم . خودم بودما ولي انگار يكي ديگه بود . اصلا گيج شده بودم . آينه رو از دست سها گرفتم . ابروهاي صافم و فقط يكم تميز كرده بود كه با همون يه ذره تميز كاري كلي عوض شده بودم . تازه چشماي درشتم معلوم شده بود . خبري هم از موهاي پشت لبم نبود . نگاهم افتاد روي موهام . با اينكه كوتاه بود ولي همش و سشوار كشيده بود و لَخت به سمت بالا حالت داده بودشون . هنوز مات خودم شده بودم . اين ديگه نميتونست بلبل باشه . پس اين كي بود كه تو آينه بهم زل زده بود ؟
يه دختر بود . ديگه از اون تيپ و قيافه و مدل پسرونه خبري نبود . الان يه دختر رو به روم بود . سها خنديد و گفت :
- بسه دختر انقدر خودت و نگاه نكن تموم شدي .
سرم و با گيجي گرفتم بالا و گفتم :
- سها من كيم ؟
سها آينه رو ازم گرفت و سر جاش گذاشت بازوهام و گرفت و گفت :
- الان تو يه دختر خوشگلي . كه ميخواي بري عروسي .
- من بلبلم ؟
- معلومه كه بلبل نيستي . بلبل اين شكلي بود ؟
سرم و به علامت نه تكون دادم .
- پس بلبل نيستي .
- من سُرمم .
اشك تو چشمام حلقه زده بود ولي مانع ريزشش ميشدم . سها رو بغل كردم و گفتم :
- مرسي . سها مرسي .
اونم من و تو بغلش گرفت و گفت :
- من كه كاري نكردم .
از خودم جداش كردم و گفتم :
- چرا من الان سُرمم . سها ببين من الان سُرمم .
بلند زدم زير خنده و مدام اين و با خودم تكرار ميكردم " من سُرمم "
سها با لبخند نگاهم ميكرد گفت :
- مگه شك داري ؟ چرا هي با خودت تكرارش ميكني ؟
- ميخوام يادم نره . عادت كردم كه بلبل باشم . به سُرمه عادت ندارم . هميشه ازش فرار كردم . ولي الان دوباره برگشته .
سها از توي كيسه يه مانتو و روسري در آورد و گفت :
- بيا اينارو هم بگير .
- اينا چيه ؟
- مانتو روسريه . خواستي بري اينارو بايد بپوشي .
داشتم بهشون نگاه ميكردم كه گفت :
- راستي چجوري ميري ؟
- با اتوبوس .
- با اين لباس سوار اتوبوس ميشي ؟!
- پس چيكار كنم ؟
- آژانس بگير .
- مگه من گروه خونيم به اين حرفا ميخوره ؟ كمِ كم ميخواد طرف 20 چوق مارو بتيغه . اونوقت باس خودمو و دار و ندارم و گرو بذارم تا برسم اونجا . قربون مرامت . همينجوري برم راحت ترم .
سها خنديد و گفت :
- خيلي خوب هر جور دوست داري برو فقط جان خودت يكم متين تر حرف بزن با اين تيپ و قيافه اينجور حرف زدن بهت نمياد .
- ديگه عادته . تركش موجب مرضه !
- خيلي خوب من برم بالا ميخوايم با فريد بريم خريد .
گفتم :
- منم پس ميام بالا .
- كجا ؟ نميخواد ديگه الان ساعت 5 اين 2 ساعتم بدون تو اتفاقي نمي افته . بمون همين جا .
به حرف سها گوش دادم و اون رفت . آينم و در آورده بودم و مدام خودم و نگاه ميكردم . از قيافه ي جديدم خوشم اومده بود . نگاه به ساعت كردم 6 بود ديگه باس كم كم ميرفتم . پاشدم مانتو مشكي بلندي كه سها واسم آورده بود و با روسري مشكي سرم كردم . كفشامم دم در گذاشتم تا بپوشمشون . توي كيفي هم كه بهم داده بود يكم پول گذاشتم عادت نداشتم وسيله اضافي با خودم جايي ببرم . هميشه هر چي داشتم و نداشتم ميريختم تو جيبم . ولي حالا از سر ناچاري مجبور بودم كيف ببرم آخه لباسام جيب نداشت . تو همين حين در زدن . خروس بي محل اين ديگه كي بود ؟ بلند گفتم :
- بله ؟
- بلبل يه دقيقه بيا دم در .
اين كه هيراد بود . يهو يه نگراني افتاد به دلم . دوست نداشتم اينجوري جلوش ظاهر بشم . اِي سها خدا خفت نكنه . حالا اين من و ببينه چي ميگه ؟ سعي كردم دستپاچه نباشم و خودم و واس شنيدن هر تيكه اي آماده كنم . در و باز كردم سرش پايين بود و داشت چند تا برگه رو ميذاشت تو كيفش همونجوري گفت :
- بلبل من دارم زودتر دفتر و ميبندم سها و فريدم نيستن ميخواستم . . .
سرش و آورد بالا . با ديدن من درجا خشكش زد . انگار هيچي نميتونست بگه .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
- بلبل من دارم زودتر دفتر و ميبندم سها و فريدم نيستن ميخواستم . . .
سرش و آورد بالا . با ديدن من درجا خشكش زد . انگار هيچي نميتونست بگه .
گفتم :
- بله ؟ امري داشتين ؟
سعي كرد از حالت خشك در بياد چند دقيقه يه بار پلك ميزد و نگاهش و توي صورتم ميگردوند و از دهنش صداهايي در مياورد كه اصلا معلوم نبود چي ميگه . بي حوصله گفتم :
- اگه كاري ندارين من باس برم جايي ؟
به خودش اومد سعي كرد محكم حرف بزنه ولي خوب نتونست خودش و كنترل كنه . تازه داشت خوشم ميومد . انگار اين دفعه اون كيش و مات شده بود البته بدون اينكه من حرفي بهش بزنم . گفت :
- گفتي جايي ميري ؟
- بله . امرتون ؟
دستي به پشت سرش كشيد و گفت :
- راستش . . . راستش . . .
بعد زير لب انگار كه با خودش حرف بزنه گفت :
- چي ميخواستم بگم ؟
نگاهي به ساعت موبايلم كردم و گفتم :
- من ديرم شده زودتر .
سرشو گرفت بالا و دوباره نگاهم كرد سعي كرد خونسرد باشه گفت :
- ميخواي برسونمت ؟ اونجوري اگه تو راه حرفم يادم اومد ميتونم بهت بگم . هان ؟
- مرسي مسيرم دوره . خودم ميتونم برم . شوما امرتون و بفرمايين .
- آها نكنه همون ته دنيا ميري ؟
شروع كرد به خنديدن ولي من سرد و جدي داشتم نگاهش ميكردم . بعد از چند ثانيه خندش و تموم كرد و جدي شد . انگار دوباره تونست هيراد هميشگي بشه با بيتفاوتي گفت :
- به هر حال من تا يه جاهايي ميتونم برسونمت . بالاخره با اين لباسا ممكنه سختت باشه .
اومدم بيرون و در اتاقم و قفل كردم گفتم :
- مرسي خودمون ميريم . شومام اگه حرفت يادت اومد زنگ بزن . زت زياد .
با اون كفشا و مانتو و كيفي كه دستم بود يه حال غريبي داشتم . ديگه به سه بازياي هيرادم فكر نميكردم .
داشتم ميرفتم كه يه ماشين بوق زد 1 پسره 6 تيغ توش بود فكر كردم ميخواد آدرس بپرسه رفتم جلو و گفتم :
- بله ؟
خنديد و گفت :
- بپر بالا .
گنگ گفتم :
- جون ؟ متوجه نميشم .
- بيا بالا متوجهت ميكنم خوشگله .
يهو سرم و كشيدم عقب . اين ديگه چه وضعش بود ؟ اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- برو رد كارت آقا .
- چي شد ؟ مورد پسند واقع نشديم ؟
- برو خدا روزيت و جاي ديگه بده .
- اگه نرم ؟
- لعنت بر شيطون . برو تا نزدم دكورت و پياده كنم .
انگار پسره فكر نميكرد اينجوري باهاش لاتي حرف بزنم . انگار از لحنم ترسيد سريع گازش و گرفت و رفت . برام چيز غريبي بود . هم غريب هم جديد !
چند قدم نرفته بودم كه دوباره صداي بوق شنيدم از پشت سرم برگشتم با اخم يه چيزي بار راننده كنم كه ديدم هيراده . خيالم راحت شد گفت :
- بيا بالا .
- گفتم كه خودم ميرم .
- ميگم بيا . ميخواي بازم يكي ديگه بيفته دنبالت ؟
پس وايساده بود من و ميپاييد ؟ به روي خودم نياوردم . حمال مفت بود ديگه . حداقل دردسر اتوبوس و نداشتم . در ماشين و باز كردم و نشستم . سريع گاز داد اخماش تو هم بود دوباره يه آهنگ خارجكي داشت گوش ميداد . يادم باشه يه كاست وطني واسش بخرم ! اصلا چيزيم سرش ميشد از اينا ؟

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
سرم و برگردوندم سمت پنجره ي كناريم . امروز دنيا يه رنگ ديگه شده بود . اصلا فرق كرده بود . دنيا فرق كرده بود يا من ؟ صداي هيراد و شنيدم :
- كجا ميخواي بري ؟
برگشتم سمتش هنوز اخماش تو هم بود . با ده مَن عسلم نميشد خوردش . گفتم :
- همون محله اي كه اون روزي پيادم كردين .
سري تكون داد هيچي نگفت . منم تو فاز خودم و تيپ جديدم بودم . دوباره صداي هيراد و شنيدم :
- خبريه ؟
- چطو ؟
- آخه تيپ زدي .
- آره عروسيه .
- من دعوت نيستم ؟
نگاهش كردم . چه علاقه اي به حرف زدن پيدا كرده بود ! گفتم :
- مگه ميشناسينشون ؟
- خوب آشنا ميشيم .
- اين عروسيا به درد ما فقير فقرا ميخوره . شما مُند بالاها اينجور جاها رو دوست ندارين .
چند لحظه سكوت شد دوباره گفت :
- اون روز كه داشتي اسباب كشي ميكردي اون دو تا مردي كه همراهت بودن دوستات بودن ؟
- آره دوستاي چندين سالمن . اوني كه موهاش عينهو بقچه بود اون حسنه . بروبچ محل بهش ميگن حسن بقچه . يكي ديگشونم كه خلافي داشت اكبره . ما بهش ميگيم اكبر خرسه .
هيراد با نگاه گنگ گفت :
- خلافي چيه ؟
- اِ شيكم به اون گندگي رو نديدي ؟ اون خلافيشه ديگه !
سرش و با گيجي تكون داد و گفت :
- آها . چه اصطلاحات بانمكي دارين .
بلبل باز تند رفتي . دِ دو دقيقه اون دهن و ببند اگه مردي پاي من . سكوت كردم . سها راست ميگفت اين تيريپ اين مدل حرف زدن بهش نمي اومد ! هيراد چند دقيقه بعد دوباره شروع به حرف زدن كرد . انگار اينم تنش به تنه من خورده . حسابي امروز بلبل شده !
- شب چجوري برميگردي ؟
- يا خودم بر ميگردم يا به اكبر يا يكي ديگه ميگم برسونتم .
- چه ساعتي تموم ميشه ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- نميدونم
- اگه ميخواي بيام دنبالت ؟
يهو با تعجب برگشتم سمتش انگار خودشم فهميد حرف نامربوط زده جدي شد و گفت :
- آخه اتوبوسم نيست اون وقت شب .
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم :
- شوما غمت نباشه بلبل خودش ميتونه از پس كار خودش بر بياد .
سر خورده شد ولي زير لب گفت :
- هر جور راحتي .
يادم افتاد تو پاركينگ ميخواست يه چيزي بهم بگه برگشتم سمتش و گفتم :
- راستي حرفتون يادتون نيومد ؟
يكم فكر كرد گفت :
- نه پاك يادم رفت . اشكال نداره مهم نبود حتما .
روم و ازش گرفتم دوباره . مسير پر ترافيك و شلوغ بود . خيليم دور بود ولي بالاخره ساعت 7:30 رسيديم به محلمون . هيراد كه تا اون موقع ساكت بود گفت :
- خوب حالا بايد كجا برم ؟
- هيچ جا من از همين جا ميرم . كوچه ها تنگه يهو ماشينتون ميمونه .
قبل از اينكه بذارم حرفي بزنه از ماشين پريدم پايين و گفتم :
- مرسي زت زياد .
هيراد فقط برام دست تكون داد . چند قدم رفتم جلو برگشتم ديدم هنوز داره نگاهم ميكنه . دوباره دست تكون دادم براش . اونم همينطور . بعدش دور زد و رفت .
عروسي حسين و انداخته بودن خونه ي آقا ناصر دوست جون جوني دكي . مسير خونشم سر راست بود . يكم پياده روي كردم و بالاخره بهش رسيدم . سر تا سر كوچه و سر در خونه رو ريسه كشيده بودن . صداي كِل و دست از توي خونه ميومد . از دور حاجي رو ديدم كه با يه سري ديگه دم در وايساده بود . هي با خودم كلنجار ميرفتم . برم يا نرم . حالا من و اينجوري ببينه چه فكري ميكنه ؟


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group