هميشه يكي هست - 12

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
ميخواستم كيك و ببرم كه بهم نزديك شد . از پشت من و تو بغلش گرفت . يهو شوكه شدم .
قبل از اينكه چيزي بگم يا كاري بكنم شروع به حرف زدن كرد :
- ديشب من نبودم اينجا خبري بوده ؟
نفس عميق كشيدم . " خونسرد باش سرمه هيچي رو لو نده . " خونسرد گفتم :
- نه چه خبري مثلا ؟
من و به سمت خودش برگردوند و گفت :
- مثلا تولد ؟
نگاهم و ازش دزديدم گفتم :
- نه .
- من و نگاه كن و بگو نه .
نگاهش كردم ولي نه تو دهنم خشكيد . حتي نتونستم چيز ديگه اي بگم . لبخندي زد و گفت :
- من واقعا نميدونم چجوري معذرت خواهي كنم . واقعا نميخواستم منتظرت بذارم .
بعد دستي توي موهاش كشيد لبخند تلخي زد و گفت :
- كاش ديشب ميتونستم بيام اينجا . همه چي رو از دست دادم . حتي تورو دلخور كردم .
قيافش خيلي مظلوم شده بود . يه لحظه قلبم فشرده شد . ميخواستم بوسش كنم و بگم بازم برات از اين جشنا ميگيرم . ولي جلوي خودم و گرفتم . به جاش گفتم :
- خوب هنوزم دير نشده ميتونيم جشن بگيريم .
- چجوري ؟
كيكي كه حالا فقط نصفش مونده بود و رو ميز گذاشتم . شمع هايي رو هم كه ديشب روي كيك گذاشته بودم و آوردم و روش گذاشتم و روشنشون كردم . با خنده گفتم :
- اينم از تولد . شمعهارو فوت كنه .
صورتش از خوشحالي برق ميزد . منم خوشحال بودم . ديگه بيشتر از اين نبايد قهر ميموندم . همون جا بخشيدمش . هيراد با خنده گفت :
- ميخواي آرزوم و بلند بگم ؟
خودم و زدم به بي خيالي و گفتم :
- اگه دوست داري ميتوني بلند بگي .
با شيطنت خنديد و گفت :
- نميگم .
حرصم گرفت ولي به روي خودم نياوردم . هيراد خنده ي بلندي كرد و گفت :
- الان معلومه ميخواي بزني لهم كني .
- نخير .
- تابلويي .
- فوت كن شمعا آب شد .
هيراد بدون اينكه آرزوش و بهم بگه شمعهارو فوت كرد . براش دست زدم و دوباره بهش تبريك گفتم . بعد كادو رو به سمتش گرفتم و با خجالت گفتم :
- اين كادوي تو بود .
- حدس ميزدم .
كادو رو ازم گرفت و با ذوق و شوق بازش كرد . حتي پلكم نميزدم . ميخواستم تك تك عكس العملاش و تو ذهنم ثبت كنم .
هيراد متعجب و غافلگير نگاهي به ساعت كرد و بعد سرش و بالا گرفت گفت :
- سرمه اين خيلي قشنگه . ممنون .
لبخند زدم . ساعت و به سمتم گرفت و گفت :
- خودت دستم كن .
ساعت خودش و از دستش در آوردم و دستش و به سمت من گرفت . با دستايي كه از هيجان ميلرزيد ساعت و برداشتم و روي دستش بستم .
هيراد با لذت به ساعت نگاه كرد . منم نگاهم به ساعت افتاد . تازه داشت خودش و توي دستاي هيراد نشون ميداد . با صداي هيراد نگاهم و از ساعت گرفتم و به چشماش دوختم :
- من يه پيشنهادي دارم .
- چه پيشنهادي ؟
- به عنوان تنبيه شام امشب با من .
لبخندي بهش زدم و گفتم :
- قبول .
به سمت پذيرايي رفت و گفت :
- پس من برم يه سري كارام و انجام بدم راس ساعت 8 ميام دنبالت باشه ؟
- اگه كاري پيش اومد يادت نره زنگ بزني .
به سمتم اومد . لبخند زد و گفت :
- قول ميدم امشب حتما بيام .
يهو بوسه اي روي گونم كاشت و گفت :
- از كادوي قشنگتم ممنونم . ميبينمت .
مات كارش بودم نفهميدم چجوري ازش خداحافظي كردم . هيراد سريع رفت . منم يكم خونه رو جمع و جور كردم .
وقتي كه كنارم بود همه چي خوب بود . احساس كمبود نميكردم . حتي فكراي آزار دهنده هم سراغم نميومد . حالا ميفهميدم كه چقدر دوستش دارم .
يكم خونه رو مرتب كردم . بعدش نشستم سر درسم . حدوداي ساعت6بود كه دست از خوندن كشيدم .
سمت كمد لباسام رفتم . با وسواس خاصي تك تك لباسام و زير و رو ميكردم . هر لباسي به نظرم يه عيبي داشت . بالاخره بعد از كلي گشتن مانتوي طوسي رنگي توجهم و به خودش جلب كرد . جلوي خودم گرفتمش و رو به روي آينه وايسادم . بدك نبود . انداختمش روي تخت و يه شال طوسي رنگم از بين شالام كشيدم بيرون .
شلوار لي پوشيدم و جلوي ميز آرايش نشستم . هنوز وقت براي حاضر شدن داشتم . با دقت آرايش كردن و شروع كردم . توي اين مدت انقدر تمرين كرده بودم كه سها ميگفت حتي از اونم بهتر خودم و آرايش ميكنم !
ساعت حدوداي 7 بود كه كار آرايشم تموم شد . مانتو و شالمم پوشيدم كيفم و دستم گرفتم و جلوي آينه از زواياي مختلف به خودم نگاه كردم . خوب شده بودم .
دوباره نگاهي به ساعت كردم 7:30 بود . توي پذيرايي نشستم و منتظر موندم كه بياد . هر چي ساعت به 8 نزديك تر ميشد استرس منم بيشتر ميشد . با ياد آوري ديشب مدام دلم شور ميزد كه نكنه امشبم نياد . ولي وقتي راس ساعت 8 هيراد به گوشيم زنگ زد و گفت برم پايين خيالم راحت شد .
با وسواس شالم و صاف كردم و نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم . رضايت دادم كه از خونه بيام بيرون . خدا خدا ميكردم كه هانيه تو راهرو دوباره بهم گير نده . انگار خدا صدام و شنيد چون خبري ازش نبود .
سريع خودم و به آسانسور رسوندم و رفتم پايين . ماشين هيراد و ديدم . قلبم بي قراري ميكرد . به خودم نهيب ميزدم كه آروم باش . ولي چندان موفق نبودم .
سوار شدم سلام كردم . هيراد چند لحظه نگاهم كرد و بعد جوابم و داد . ماشين و به حركت در آورد .
جفتمون ساكت بوديم فقط صداي آهنگي كه از ضبطش پخش ميشد سكوت بينمون و ميشكست :

بهت نگفتم تا حالا اينکه چقد دوست دارم
اما حالا بهت مي گم بي تو دارم کم ميارم
بهت نگفتم تاحالا که بدجوري عاشقتم
بهت نگفتم تا حالا اما حالا بهت مي گم
بهت نگفتم تا حالا اينکه چقد دوست دارم
اينکه چقد آرزومه پيش چشات کم نيارم
دلم مي خواد باور کني از ته دل مي خوام تو رو
وقتي مي گم بمون , بمون وقتي مي گم نرو , نرو
خودت مي دوني که تورو از دل و از جون ميخوامت
ليلي عشق من شدي من مثه مجنون مي خوامت


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
داشتم فكر ميكردم عجب آهنگ محشريه . احساسات آدم و زير و رو ميكنه مخصوصا كه از ضبط ماشين هيراد پخش بشه .
توي روياهاي دخترونه ي خودم بودم كه هيراد با صداي آرومي گفت :
- چرا ساكتي ؟
سرم و به سمتش برگردوندم . چشماش آرامش خاصي داشت . نگاهش مهربون تر از هميشه بود . ولي هنوزم تَهِ چشماش غرورش خودنمايي ميكرد . همون غرور خواستني كه به مرز جنون ميكشوندم . ناخود آگاه لبخندي روي لبم نشست كه جوابش و با لبخند گرفتم . به تقليد از خودش آروم گفتم :
- چي بگم ؟
هنوزم تو چشمام داشت نگاه ميكرد گفت :
- نميدونم . وقتي ساكتي دلم ميگيره . حرف بزن . شلوغ كن . دلم ميخواد صدات و بشنوم .
خجالت زده سرم و انداختم پايين و با انگشتام بازي كردم . براي اينكه از اون حالت سكوت در بيايم گفتم :
- داريم كجا ميريم ؟
- يه جاي خاص .
- اين جاي خاص كجاست ؟
- اگه بگم كه نميشه . بايد صبر كني خودت ببيني .
كنجكاو شده بودم ولي جلوي خودم و گرفتم . نگاهم به خيابونا بود . حس كردم داريم از شهر خارج ميشيم و مسير حالت جاده مانند به خودش ميگيره . با تعجب گفتم :
- كجا ميري؟ داريم ميريم سمت جاده .
نگاهم كرد . حس ميكردم توي اين چشماي عسلي يه دنيا حرفه . گفت :
- تا 1 ساعت ديگه ميرسيم خودت ميفهمي .
بهش اعتماد داشتم . نميدونستم اين اعتماد چجوري و از كجا اومده ولي ميدونستم كه جايي نميبرتم كه بد باشه . اين همه مدت باهام تنها بود اگه ميخواست كاري بكنه ميكرد . حتما لازم نبود كه من و از شهر خارج كنه !
جاده هاي پر پيچ و خم و گذرونديم . انگار بالاخره به جايي كه ميخواست رسيد . نگاهي به اطراف كردم . گفتم :
- اينجا كجاست ؟
- لواسون .
هراسون به سمتش برگشتم و گفتم :
- لواسون ؟!
سر تكون داد گفتم :
- اينجا چيكار ميكنيم ؟
لبخند شيطنت آميزي زد و گفت :
- ميخوايم يه شب رويايي رو با هم بسازيم .
آب دهنم و با ترس قورت دادم . ميتونستم اعتراف كنم كه توي اون لحظه همه ي اعتمادم دود شد رفت هوا ! ولي به روي خودم نياوردم . سعي كردم آروم باشم .
جلوي يه خونه ي ويلايي نگه داشت و دو تا بوق پشت سر هم زد . پسر نسبتا جووني در و باز كرد و هيراد ماشين و برد تو .
ساختمون بزرگي رو به روم بود . دور تا دور ساختمون فضاي سبز بود . كلا هيراد و فراموش كردم . محو اون فضاي رويايي شدم . انگار هيراد راست ميگفت . واقعا قرار بود يه شب رويايي بشه .
بي اراده از ماشين پياده شدم . هيراد داشت با پسر جوون حرف ميزد ولي من محو زيبايي ويلا بودم . صداي هيراد كه من و به اسم صدا ميكرد باعث شد به خودم بيام . كنارم وايساده بود و بازوش و به سمتم گرفته بود . نگاهي بهش كردم . نميدونستم بايد چيكار كنم . انگار فهميد چون دستم و گرفت و دور بازوش حلقه كرد . بعد نگاهي بهم انداخت و گفت :
- بريم ؟
فقط سر تكون دادم . شونه به شونه ي هيراد با قدماي آهسته به سمت ساختمون ميرفتيم .ذوق داشتم كه توي ساختمون و ببينم . بيرونش كه فوق العاده بود .
بر خلاف فكرم هيراد داخل خونه نرفت و مسير پشت خونه رو در پيش گرفت . يه راه پر از درخت و بوته هاي گل بود . انقدر خوشگل بود كه زمان و فراموش كردم . مطمئن بودم كه دهنم از تعجب باز مونده .
يكم كه جلوتر رفتيم . ميز خوشگلي رو به رومون قرار داشت دور تا دور ميز شمعهاي روشن قرار داشت كه فضاي تاريك اونجارو حسابي روشن كرده بود . دو تا صندلي كنار ميز بود . هيراد يكي از صندليارو بيرون كشيد و من و دعوت به نشستن كرد . اصلا باورم نميشد كه اينا توي واقعيت داره برام اتفاق ميفته . هنوزم احساس ميكردم كه خوابم .
آروم روي صندلي نشستم . هيراد هم رفت و روي صندلي رو به روي من نشست . بالاخره به حرف اومد :
- قشنگه ؟
با هيجان گفتم :
- خيلي . كي وقت كردي اين كارا رو بكني ؟
هيراد خنديد و گفت :
- من فقط طرحش و دادم . بقيش كار سرايدار اينجاست .
- من شوكه شدم . اينجا خيلي خوشگله .
جواب هيراد به ذوق پچه گانه ي من فقط لبخند بود . كي فكرش و ميكرد بلبل قديم بشينه جلوي هيراد . اونم توي همچين باغ رويايي .
نگاهم و از باغ گرفتم و به هيراد خيره شدم . هيراد لبخند زد . زير نور شمع چهرش خواستني تر شده بود . گفت :
- من كه گفتم امشب يه شب رويايي ميشه .



- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
بعد از چند دقيقه همون پسر جووني كه جلوي در ديده بودم با ديس هاي غذا اومد پيشمون . هيراد بلند شد و كمكش كرد تا همه چي رو روي ميز بچينه . پسره رفت و دوباره تنها شديم . هيراد چشم ازم بر نميداشت . منم سر به زير مقابلش نشسته بودم . حتي نميتونستم بهش نگاه كنم . ولي توي دلم غوغايي به پا بود . از اينكه همه ي توجه و نگاهش به منه احساس خوبي بهم دست ميداد . هيراد ديس كباب و به سمتم گرفت . با دستايي لرزون يه تيكه جوجه برداشتم و توي بشقابم گذاشتم . هيراد ديس و روي ميز گذاشت و خودش يه سيخ برگ هم به بشقابم اضافه كرد . خواستم اعتراض كنم كه سريع گفت :
- اگه نخوري اشتهاي منم كور ميشه .
هيچي نگفتم . انگار به دهنم قفل زده بودن . نميدونستم چرا در مقابل هيراد مثل يه بچه ي دست و پا چلفتي ميشدم كه حتي حرف زدنم بلد نيست !
جفتمون مشغول خوردن شديم . غذاش واقعا محشر بود . اگه خودم تنها بودم مطمئنا با سر توي ديس غذا فرود ميومدم ! ولي اينجا جاي اين كارا نبود و منم تنها نبودم . نگاهش همچنان بهم بود . معذبم ميكرد . انگار خودشم فهميد چون نگاهش و به بشقابش دوخت و تا آخر غذا سرش و بلند نكرد .
نگاهي به ساعت انداختم 10 بود ! پس كي ميخواستيم برگرديم ؟ترسيدم نكنه هيراد بخواد شبو همون جا بمونه !مطمئنا با مخالفت سفت و سخت من روبرو ميشد! فقط همينم مونده بود كه شب رو باهاش توي يه خونه بخوابم!
شام و توي سكوت خورديم. ليوان نوشابم و به لبام نزديك كردم هوا عالي بود. ياد خونه ي اكبر اينا افتادم.با اينكه اينجا هيچ تشابهي با خونه خرابه ي اونا نداشت ولي منو برد به قديما.وقتايي كه شباي تابستون توي حياطتشون جمع مي شديم و قليون دو سيب مي كشيديم. تا نصفه هاي شب دور هم جمع مي شديم و با قليونشون صفا مي كرديم.يهو افكارم به زبونم اومد:
- جون ميده توي اين هوا قليون بچاقي!
وقتي چشماي متعجب هيراد و ديدم تازه فهميدم چه گاف بزرگي دادم " دختر يكم متين باش" انگار واسه ماست مالي دير شده بود.هيراد سريع گفت:
- واقعا اهلش هستي؟
سرم و پايين انداختم و گفتم:
- خب ياد قديما افتادم.قبلا اهلش بودم.
خنديد و گفت:
- چند لحظه صبر كن.
هيراد رفت و چند دقيقه بعد با همون پسره اومد.ميزو جمع كرد و بعد هيراد رو به من با خنده گفت:
- سفارش تور رو هم گفتم رديف كنه.
خجالت زده شدم .هيراد كنار صندليم وايساد و گفت:
- مياي يكم قدم بزنيم؟
سريع از جام بلند شدم و كنار هيراد به سمت باغي كه پشت ويلا بود راه افتاديم.اولش به سكوت گذشت .دوباره هيراد بود كه سكوت بينمون و شكست:
- تو هيچ سوالي از من در باره زندگيم ، اخلاقم ،علايقم نداري؟
نگاهش كردم.واقعا سوال داشتم ولي نمي خواستم فكر كنه كه مي خوام تو زندگيش سرك بكشم و فضولي كنم .دوباره خودش گفت:
- براي اينكه بيشتر بشناسيم شايد لازم باشه بيشتر تر از زندگيم بدوني.شايد شناختت باعث شد زودتر از اين بلاتكليفي در بياريم.
لبخندي روي لبش نشسته بود . اون نمي دونست كه من براي گفتن همه چي بهش بي تاب تر از خودشم.گفتم:
- خوب برام از زندگيت بگو.
سرم و انداختم پايين و با خجالت گفتم :
- البته من يكم فوضولي كردم و يه چيزايي مي دونم . ولي مي خوام از زبون تو بشنوم.
- حداقل انقدر برات مهم بودم كه توي زندگيم كنكاش كني . باز جاي اميدواريه.
سرم و بالا گرفتم .نگاهش مظلوم بود و حس مي كردم از اينكه هيچي از احساس من نمي دونه داره عذاب مي كشه. حق داشت پسر به اون مغروري اين همه مدت صبر كرده بود . دوست نداشتم فكر كنه احساساتش برام مهم نيست . همونجا با خودم عهد بستم كه هر جور شده همه چي رو بهش بگم.
هيراد ساكت بود . انگار داشت اتفاقاي گذشته رو توي ذهنش دسته بندي مي كرد . ميدونستم شايد براش سخت باشه .پس بهش فرصت دادم تا آماده ي گفتن بشه.
يكم به سكوت گذشت نفس عميقي كشيد و گفت:
- خوب آماده ي شنيدني؟
فقط سر تكون دادم و اون شروع كرد:
- وقتي بچه بودم زندگي جالبي نداشتم .
نفس عميقي كشيد و دوباره گفت:
- اطرافيانم مي گفتن پا قدمم خوب نبود . نمي دونم چقدر خرافاته يا چقدر راسته ولي انقدر اين حرفشون برام سنگين بود كه به يه بچه ي گوشه گير تبديلم كنه ! ميگفتن مادرم و پدرم زندگي عاشقونه اي با هم داشتن . فقط حضور يه بچه كم بود كه اين خوشبختي رو تكميل كنه . وقتي مادرم حامله شده بود جفتشون از خوشحالي سر از پا نميشناختن . همه ي فاميل براشون خوشحال بودن . يه جورايي انگار به همه ثابت شده بود كه اين بچه اي كه تو راهه قراره توي آرامش و خوشبختي بزرگ شه . با اينكه بابام مال و اموال درست و حسابي نداشت ولي تا دلت بخواد تو خونش عشق و خوشبختي موج ميزده . مادرم ماهاي آخر بارداريش و ميگذرونده كه ميفهمن بابام سرطان خون داره .
هيراد كلافه دستي به موهاش كشيد . نگاهش و به آسمون دوخت و دوباره گفت :
- انگار با سرطان گرفتن پدرم مادرمم روز به روز مريض تر ميشد . پدرم جسمي و مادرم روحي ! ميگفتن پدرم فقط ميخواسته من و ببينه بعد بميره . كارش اين شده بوده كه شبانه روز بشينه و با مادرم حرف بزنه . بهش اميد زندگي بده . ولي مادرم نميتونسته بشينه و ببينه كسي كه دوستش داره روز به روز جلوي چشمش آب ميشه .
بالاخره زمان وضع حمل مادرم ميرسه . ميگن وقتي من و جلوي پدرم ميگيرن از ته دل خدارو شكر ميكنه كه قبل از اينكه بميره من و ديده . ولي اين خوشحاليشون چندان دوامي نداشت . چند روز بعد از تولد من پدرم فوت ميكنه . در واقع راحت ميشه . همه ميگفتن اواخر عمرش درد زياد ميكشيده . البته سعي ميكرده جلوي مادرم تظاهر كنه كه خوبه ولي همه ميدونستن كه حالش رو به راه نيست .
با مرگ پدرم زندگيمون تيره و تار تر از قبل شده بود . حتي مادرم كه عاشق بچه بوده من و پس ميزنه . ميگفتن دچار افسردگي شده بوده . شبانه روز دعا ميكرد كه خدا بكشتش . كه اونم بره پيش شوهرش .
اطرافيان سعي ميكردن من و بيشتر پيش مادرم ببرن . تا شايد مهر مادريش وادارش كنه كه من و دوست داشته باشه ولي اون همش پسم ميزده . حتي بهم شيرم نميداده . لب به غذا نميزده . عين مرده ي متحرك بوده . ميگفتن توي چشماش هيچ اميدي براي زندگي نبوده .
زمان ميگذشت به جاي اينكه مادرم بهتر بشه روز به روز بدتر ميشد . 3 سالم شده بود . كسي كه مادرم بود تا اون سن برام مادري نكرده بود . همش توي خونه ي فاميلامون بزرگ شده بودم . حتي نميدونستم كه اون زني كه همش يه گوشه ميشينه و با موهاي ژوليده و نگاه مرده تماشام ميكنه مادرمه .
نفساش و تند و محكم بيرون داد . انگار خلاء مهر مادري رو الان داشت حس ميكرد . دوباره برگشته بود به زماني كه يه پسر بچه ي سه ساله بود . دستش و گرفتم و فشار خفيفي بهش دادم . ميخواستم به خودش مسلط بشه . نگاهم كرد لبخندي به روم زد و اونم فشار خفيفي به دستم وارد كرد . دوباره گفت :
- بالاخره بعد از سه سال دعا كردن مادرم مرد . راحت شد . با اون زندگي كه در پيش گرفته بود مثل مرده اي بود كه نفس ميكشيد . بود و نبودش حداقل براي من كه فرقي نداشت . يه عده ميگفتن از غصه دق كرد . ولي انگار آروم تر از هر آدمي مرد . انگار مرگش طبيعي تر از تصور ماها بود .
كوچيك بودم . نميفهميدم كه چرا مردم دور يه كُپه خاك جمع شدن و اشك ميريزن . نگاهاي ترحم انگيزشون و ميديدم ولي بازم نميفهميدم كه چرا نگاهشون بهم عوض شده . البته از بچگي هم تك و توك اين نگاهارو ميديدم ولي سر خاك مادرم بيشتر از قبل شده بود .
بعد از مرگ مادرم عمه ي بزرگم گفت كه چون من ثمره ي برادرشم خودش مسئوليت نگهداريم و به عهده ميگيره . هر كسي كه اين و ميشنيد ميگفت چه عمه ي خوبي . خدا بهش خير بده . بالاخره دست يه بچه يتيم و گرفته .
اين عمم 5 تا بچه داشت . 4 تا پسر و 1 دختر . پسراش كه خيلي بزرگ بودن و هم بازي من نبودن . فقط دخترش كه 1 سال ازم بزرگتر بود هم بازيم به حساب ميومد . اونم چه هم بازي ! اوايل سر بازي كردن بلاهاي مختلف سرم مياورد . منم نميدونستم كه واقعا اينا بازي نيست . ولي اونقدرم عاقل نبودم كه بفهمم دختر عمم داره در حقم بدجنسي ميكنه !
بماند كه چه بلاهايي سرم اومد . يا وقتي كه بزرگ تر شدم به چه اتهاماتي زير باد كتك گرفته شدم . هنوزم كه بهشون فكر ميكنم احساس ضعف ميكنم . من يه بچه ي يتيم بودم . ولي اونا باهام بد رفتار كردن .
از بچگي درس خوندن و دوست داشتم . حداقل همين كه ميذاشتن درسم و بخونم راضيم ميكرد . حدوداي 10 سالم شده بود . يه روز مريم جون كه زن عمو بزرگم ميشه اومد خونه ي عمم . اتفاقا روز قبلشم كتك حسابي از عمم خورده بودم . دستش و آروم گذاشت پشت كمرم كه ديد من از درد به خودم ميپيچم . هي ميگفت بذار ببينم پشتت چي شده ولي نگاهاي وحشتناك عمم نميذاشت نشونش بدم . بالاخره هر جوري شد ته و توي قضيه رو در آورد .
مريم جون خيلي مهربون بود . از همون اول كه به دنيا اومدم ازش خاطره دارم . تنها كسي بود كه با محبت بهم نگاه ميكرد . نه از سر دلسوزي يا ترحم . آخه خودش بچه دار نميشد . بعد از فوت عمومم ازدواج نكرده بود و يه زن تنها بود . ديگه از بعد اون جريان من و برد پيش خودش . عمم تهديدش كرد . گفت شكايت ميكنه كه من و دزديده . ولي مريم جون زرنگ تر بود . خلاصه با كلي دوندگي ثابت كرد من توي اون خونه امنيت ندارم . من و برد پيش خودش .
اوايل با هر صدايي ميترسيدم . حس ميكردم يكي ميخواد سمتم حمله كنه . ولي مريم جون كاري كرد كه مثل يه مرد بار بيام . بزرگتر از اون چيزي بودم كه بتونم خودم و عادت بدم تا مادر صداش كنم . البته اونم اصراري رو اين قضيه نداشت . خودش ميدونست كه حتي از مادر واقعيمم بيشتر دوستش دارم . ولي همش مريم جون صداش ميكردم . تا سن 13 سالگي مريم جون خرجم و ميداد . البته وضع اونم چندان خوب نبود . يه خونه ي كلنگي توي كوچه پس كوچه هاي پايين شهر داشت . زندگيشم از حقوق بازنشستگي عموم ميگذشت . از 13 سالگي به بعد تصميم گرفتم روي پاي خودم وايسم . زندگيمون سخت ميگذشت . خونه هزار جاي خراب داشت . وقتي بارندگي ميشد سقفش چكه ميكرد . نميشد با حقوق عمو زندگي رو گذروند . مريم جون مخالف كار كردنم بود . ميگفت كوچيكم هنوز برام زوده . ولي توي عوالم بچگي انگار غيرت خاصي داشتم . نميتونستم قبول كنم كه مريم جون بره سر كار . از پادويي مغازه ها شروع كردم .
حسابي پول پس انداز ميكردم . هر كاري بگي كردم . ولي به راه خلاف كشيده نشدم .
نگاهش و به من دوخت . انگار ميخواست بهم بفهمونه كه ميتونستم بدون جيب بري هم زندگي كنم . سرم و انداختم پايين . بوسه اي به انگشتام زد و گفت :
- خورد خورد اون خونه ي كلنگي رو سر پاش كردم . وقتي بهش نگاه ميكردم ميتونستم با افتخار بگم كه كار خودم بوده . سال كنكورم حسابي درس خوندم . دلم ميخواست براي خودم كسي بشم . دوست داشتم براي مريم جون يه خونه ي خوب بخرم . براش ماشين بخرم . حسابي تامينش كنم . بهش خيلي مديون بودم .
خلاصه اينكه كنكور با رتبه ي خوب قبول شدم . انگار با دانشگاه رفتنم يه دري به روم باز شد . با فريد آشنا شدم . از نظر خانوادگي به هم نميخورديم . فريد اون بالا بالا ها ميپريد ولي من پسري بودم كه دلم به پدر پولدارم گرم نبود . هر چي بودم خودم بودم . خلاصه تونستم با پس اندازايي كه تو اين مدت كرده بودم يه زمين بخرم . بدجور تو مخم رفته بود كه اين زمين و بسازم . با هر كي حرف ميزدم سرمايه ي كلون ميخواست . خلاصه يكي حاضر شد كه خونه رو بسازه . با هزينه ي خودش . به شرطي كه نصف واحداي ساخته شدش مال اون باشه . منم راضي بودم . قبول كردم . خونه رو ساختيم . نصف نصف خونه رو تقسيم كرديم . اون واحدايي كه سهم من بود و فروختم . باهاش يه زمين ديگه خريدم . اين بار خودم سرمايه داشتم و ساختمش . دوباره اون واحداي ساخته شده رو فروختم . پول خوبي به جيب زده بودم . خلاصه واسه مريم جون يه خونه خريدم . با مابقي پول ساخت و سازم دوباره زمين خريدم و خونه ساختم . يه جورايي تو اين كار خِبره شده بودم . همه با تعجب بهم نگاه ميكردن . يه پسر 20 - 21 ساله چجوري تونسته بود به اينجا برسه .
انقدر اين كار و ادامه دادم كه حسابي از كنارش پول در آوردم بعد ديگه بيخيالش شدم . درسم تموم شده بود . به فريد پيشنهاد دادم يه دفتر وكالت بزنيم . اونم قبول كرد . البته اگه به خودش بود عمرا به هيچ جا نميرسيد . ولي راضيش كردم كلي رو مخش كار كردم تا رضايت داد . خلاصه بعدشم كه خودت ميدوني .
از اين همه تلاش و پشتكار به وجد اومده بودم . لبخندي بهم زد و گفت :
- سوال ديگه اي نداري ؟
يه عالمه سوال داشتم ولي هنوزم توي سرنوشتش گير كرده بودم . فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- برگرديم خيلي راه رفتيم .
قبول كردم . دوباره برگشتيم سر جاي قبلمون . پسر جوون همزمان با ورود ما قليون به دست به سمتمون اومد . هيراد خنديد و گفت :
- اينم از سفارش جناب عالي . امشب شب توئه . هر چي بخواي بدون چون و چرا انجام ميشه .
سرش كنار گوشم بود . لبخندي بهش زدم و قليون و به دستم گرفتم . وقتي چاقش كردم دود و تو دهنم نگه داشتم و مدل حلقه بيرون دادم . هيراد با چشماي گرد شده نگاهم ميكرد . دوباره يادم افتاد اينجا خونه ي اكبر نيست و هيرادم بچه هاي محلمون نيست . خجالت زده گفتم :
- بالاخره يه يادگاريايي از قديم برام مونده .
هيراد خنديد و گفت :
- به منم ياد بده .
سعي كردم يادش بدم انگار هر چقدر مغز اقتصادي داشت ولي تو اين زمينه چندان استعداد نداشت . آخرشم گفتم :
- تو اين كاره نيستي .
با اين حرفم دوباره خنديد . گفت :
- كم مونده بود خفه شم . نكن از اين كارا يه بلايي سرت مياد .
خنديدم و گفتم :
- نميشم . نگران نباش .
هيراد با لبخند و لذت به من نگاه ميكرد . يه لحظه نگاهش خيره روي لبام موند . سر شلنگ قليون و روي لبام گذاشته بودم كه يهو گفت :
- كاش من جاي اون شلنگ بودم .
يهو با شنيدن اين حرف دود پريد تو گلوم و سرفم گرفت .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
هيراد به خنده افتاد گفت :
- چرا هول ميكني حالا ؟ شوخي كردم .
به خودم اومدم سعي كردم نخندم ولي حرفش واقعا خنده دار بود . داشتم تصور ميكردم كه هيراد جاي شلنگ قليون باشه . چه خنده بازاري ميشه . با هم خنديديم . انگار ديگه از ناراحتي كه چند دقيقه قبل به خاطر ياد آوري خاطراتش دچارش شده بود خبري نبود .
نگاهي به ساعت كردم 12 شب بود . با نگراني گفتم :
- هيراد دير شد نميريم ؟
نگاهم به چشماش افتاد . لبخند مهربوني زد و گفت :
- چرا ميريم عزيزم .
اين بار سرم و از خجالت ننداختم پايين . لبخندي بهش زدم و جفتمون به سمت ماشين حركت كرديم . سراسر ويلا رو سكوت گرفته بود . سوار ماشين شديم و هيراد راه افتاد . دوباره افتاديم تو جاده .
غرق افكارم بودم . ديگه از زندگي هيراد كامل خبر داشتم . ميدونستم كه اونم مثل من سختي كشيده . ميدونستم كه ميتونم بهش اعتماد كنم . نگاهم به صورتش افتاد متفكر بود . من اين بار سكوت و شكستم و گفتم :
- ميشه همون آهنگي كه خيلي وقت پيش توي ماشينت گوش دادم و بذاري ؟
نگاهم كرد گفت :
- كدوم ؟
سعي كردم يادش بيارم . اونم لبخندي زد و آهنگي كه ميخواستم و برام گذاشت . صداي جادويي خواننده تو ماشين پيچيد . سرم و به شيشه تكيه دادم و بهش گوش كردم :

هميشه يكي هست بفهمه چي ميگي غمات و ببينه
هميشه يكي هست كنار غروب غريبيت بشينه
*****
ياد زندگي خودم ميفتادم . انگار براي من خونده بود .
*****
هميشه يكي هست كه از كوله بارت بگيره غبار و
چشات و بگيره نذاره ببيني بد روزگار و
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست
*****
نگاهم به هيراد افتاد . اونم داشت با آرامش به آهنگ گوش ميداد . انگار جفتمون سرنوشتمون يه جور بود . حالا يكي بدتر يكي بهتر .
*****
هميشه يه جايي كه پات و بريدن كه دستات و بستن
يه جايي كه دردا با ديوار و زنجير سر رات نشستن
هميشه يه جايي كه هيچ حرف و راهي جز افسوس نداري
يه جايي كه هيچي نه عشق و نه شعر و ديگه دوست نداري
يكي با يه قلب هراسون و لرزون حواسش بهت هست
يكي مثل ابرا پريشون و گريون حواسش بهت هست
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست .

آهنگ تموم شد . هيراد با لبخند نگاهي بهم انداخت و گفت :
- توام مثل من از اين آهنگ خوشت اومده ؟
- آره انگار يه جوري داره از زندگيم ميگه . بعضي وقتا بود كه از زندگي و عالم و آدم بريده بودم . ولي هميشه يكي بود كه دستم و بگيره و دوباره اميدوارم كنه به زندگي .
هيراد نگاهم كرد گفت :
- مطمئن باش كه هميشه يكي هست .
لبخندي بهش زدم و با خودم زمزمه كردم :
- هميشه يكي هست .
واقعا انگار زندگي من بر پايه ي همين جمله بود . آدما تو زندگيم ميومدن و ميرفتن . بعضيا پررنگ بودن بعضيا كم رنگ . ولي بالاخره يه نقشي تو زندگيم داشتن . شايد همين آدما باعث شدن كه من الان به اينجا برسم و كنار هيراد بشينم .
جاده خيلي خلوت بود . سريع رسيديم دم خونه . هيراد ترمز كرد و گفت :
- خيلي امشب بهم خوش گذشت .
- به منم همينطور .
- خوشحالم .
يكم مكث كردم . دلم ميخواست بهش بگم . امشب بايد همه چي رو تموم ميكردم . بهش گفتم :
- ميشه چند لحظه بياي بالا ؟
هيراد با چشماي متعجب گفت :
- بالا ؟ چرا ؟
خندم گرفت . واقعا فكر كرده بود دختر 14 سالست ؟ يا من ميخوام بلايي سرش بيارم ؟ سعي كردم خندم و كنترل كنم گفتم :
- كارت دارم مياي ؟
سري تكون داد و گفت :
- باشه .
سريع ماشين و پارك كرد . كنار در منتظرش موندم . از ماشين پياده شد و با هم وارد ساختمون شديم . براي كاري كه ميخواستم بكنم دل تو دلم نبود . ولي مدام با خودم زمزمه ميكردم كه تو ميتوني . قدمات و محكم بردار . تصميمت درسته .
در خونه رو باز كردم و جفتمون وارد شديم . به سمت چراغا رفتم و آروم تك تكشون و روشن كردم . انگار ميخواستم وقت بيشتر تلف شه تا به كاري كه ميخواستم بكنم مطمئن شم .
هيراد وسط پذيرايي وايساد و گفت :
- خوب من در خدمتم .
نگاهش كردم و گفتم :
- چند لحظه صبر ميكني تا من برگردم ؟
سر تكون داد و من به سرعت به سمت اتاقم رفتم . در كمدم و باز كردم . كاملا مصمم بودم . لباسام و عوض كردم و با قدماي آهسته به سمت پذيرايي رفتم . هيراد پشتش به من بود و داشت نگاهي به خونه مينداخت . وايسادم نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- هيراد .
هيراد برگشت سمتم . ولي از چيزي كه ميديد متعجب بود . كاش يه دوربين اونجا بود و از اين قيافه ي متعجبش عكس ميگرفت . همون جا وايسادم تا با خودش و افكارش كنار بياد . جفتمون ساكت بوديم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
نگاهش و گنگ و متعجب بهم دوخت . گفت :
- سرمه . . .
ادامه ي حرفش و خورد . اشاره اي به لباسام كردم و گفتم :
- بلبل .
نميدونم چند وقت بود كه دست به لباساي قديمم نزده بودم . همش پيش خودم فكر ميكردم كه اين لباسا به چه دردم ميخوره ؟ چرا نميريختمشون دور ؟ ولي انگار خاطراتم با اين لباسا مانعم ميشد .
با اون شلوار گشاد مشكي و پيرهن مردونه و اون كلاهي كه حالا به زور موهاي بلندم و تو خودش جا داده بود واقعا قيافم ديدني شده بود .
هيراد هنوزم نگاهم ميكرد . انگار ميخواست خودم دليل كارم و بهش بگم .
لبخند زدم و گفتم :
- تو روز اولي كه من و ديدي اينجوري بودم . با اين سر و وضع . لحن و مدل حرف زدنم كه جاي خودش و داشت .
يكم مكث كردم . ميخواستم حرفام و توي سرم سبك سنگين كنم . براي آخرين بار تصميمم و گرفتم .
- ميخوام امشب باهات حرف بزنم . خيلي چيزارو بهت بگم . ولي لازم بود با چشم باز همشون و قبول كني .
دوباره نفسي تازه كردم و گفتم :
- اسمم سرمه است . سرمه راد . اسم مامانم پريچهر بود . بعد از اينكه من و به دنيا آورد انقدر از بابام كتك خورد كه مرد . اسم بابام كريم بود . همه بهش ميگفتن كريم عملي . خودشم چند سال پيش به خاطر مصرف زياد مواد مرد . يه دختر تنها بودم . هميشه خودم بايد گليمم و از آب ميكشيدم بيرون . پس ديدم با ناز كردناي دخترونه نميتونم به هيچ جا برسم . كم كم تيپ و قيافم پسرونه شد . مرامم پسرونه شد . تفريحات و دوستامم پسرونه شدن . از بچگي با مهدي جيب بري ميكردم . خيلي آوارگي ها كشيدم . خيلي اتفاقاي بد و خوب واسم افتاد . يه مدتم جيب بري رو گذاشتم كنار . ولي نه از روي خواسته ي قلبيم . يعني نميخوام بگم كه سريع سر به راه شدم . چون نشده بودم . پول بدون زحمت زير دندونم مزه كرده بود . يه مدت سر يه كاري رفتم كه پولش حلال باشه . ولي فشار زندگي نذاشت كه ادامه بدم . دوباره زدم تو كار خلاف . يه مدت ديگه اينجوري گذشت تا اينكه كيف تورو زديم و اون اتفاقا افتاد . اونجا واقعا ترسيدم . انگار براي يه لحظه دوباره شده بودم يه دختري كه از عاقبت كارش ترسيده .
سرم و انداختم پايين . يكم مكث كردم و دوباره گفتم :
- اون روز حرفايي كه بهم زدي بدجور تكونم داد . يه جورايي بهم بر خورد . تصميم گرفتم مسير زندگيم و درست كنم . پس دست از جيب بري برداشتم .
توي چشماش نگاه كردم و گفتم :
- نگاه نكن كه الان چقدر دخترونه شدم . هنوزم بعضي وقتا بلبل ميشم .
سرم و انداختم پايين :
- به اينكه بلبل ميشم افتخار نميكنم ولي دست خودم نيست 20 سال باهاش زندگي كردم . سخته كه بتونم عادتام و ترك كنم . من زياد با كلاس نيستم . خانواده اي ندارم . پول و اينا هم كه ديگه اصلا ندارم . گذشتم چنگي به دل نميزنه . از نظر دسي هم فعلا ديپلم دارم . معلومم نيست بتونم دانشگاه قبول بشم يا نه .
هنوزم بعضي وقتا از كلمه هاي كوچه بازاري استفاده ميكنم . شايد بعضي وقتا بد لباس بشم . البته نه مثل بلبل .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- اينارو دارم الان ميگم كه بعدا اگه پشيمون شدي نگي كه اين حرفارو بهت نزدم . نميخواستم هيچ كدوم از اينارو بهت بگم . ولي حالا كه تصميم گرفتي خودت و بدبخت كني من مانع نميشم .
سرم و گرفتم بالا و دوباره تو چشماش زل زدم . ديگه متعجب نبود . اين بار نگاهش مهربون بود . با خجالت گفتم :
- منم دوستت دارم . دلم ميخواد از اين به بعد يه دختر باشم . دوست دارم به يكي ديگه تكيه كنم . نميخوام همش خودم باشم . بعضي وقتا تصميم گرفتن برام سخته . دوست دارم بدون اينكه دغدغه ي خيلي چيزارو داشته باشم زندگي كنم . ميدونم كه تو ميتوني حمايتم كني .
لبخند تلخ زدم . اشكي از گوشه ي چشمم افتاد پايين . گفتم :
- نميدونم ديگه چي بايد بگم . تا حالا از اين حرفا به كسي نزدم . شايد يه روزي پشيمون بشم از گفتن اينا . شايد يه روزي بفهميم كه به درد هم نميخوريم . شايد . . .
هيراد جلو اومد و با لباش مهر سكوت به لبام زد . هنوزم اشكام از گوشه ي چشمم ميريختن پايين . چشمام و بسته بودم . دلم ميخواست تا ابد اين لحظه ادامه داشته باشه .
هيراد سرش و عقب كشيد . تو چشمام نگاه كرد و گفت :
- دوستت دارم . نميخوام به اين چيزاي ناراحت كننده فكر كني .
دستش و روي گونم كشيد و گفت :
- ديگه نميخوام اشكات و ببينم . حالا ديگه من و داري . ميتوني بهم تكيه كني . حتي اگه الان بلبلم جلوم وايساده بود بازم حاضر بودم بهش بگم دوست دارم . من و ببخش سرمه اون اوايل اصلا برخورد درستي باهات نداشتم . يعني اصلا نميشناختمت . ولي الان ميشناسمت و به خاطر اخلاقت دوست دارم .
چقدر عجيب بود شنيدن اين حرفا اونم از زبون هيراد . لبخندي روي لبم نشست . اونم خنديد گفت :
- با من ازدواج ميكني ؟
نگاهش كردم . لبخندم عميق تر شد . احساس آرامش ميكردم . دستام و دور گردنش حلقه كردم و همونجوري كه تو چشماش زل زده بودم گفتم :
- بله .
هيراد دستاش و دور كمرم حلقه كرد . صورتش دوباره به صورتم نزديك شد . چشمام و بستم و دوباره گرماي لباش و حس كردم .
بعد از چند ثانيه ازش جدا شدم و گفتم :
- نميخواي بري ؟ دير وقته ها .
خنديد و گفت :
- نه حالا هستم .
خودم و كشيدم كنار و با خنده گفتم :
- برو . فردا ميبينمت .
پوفي كرد و گفت :
- نميشه امشب ازدواج كنيم ؟
خندم گرفت . گفتم :
- هيراد با زبون خوش برو .
دوباره بهم نزديك شد و با شيطنت گفت :
- مثلا نرم چي ميشه ؟
با خنده گفتم :
- روت تيزي ميكشم دكور قيافت و ميارم پايين . حله ؟
هيراد از اينكه يهو كانال عوض كرده بودم از خنده كف زمين ولو شده بود . خودمم به خنده افتادم گفت :
- با تو نميشه شوخي كرد . من رفتم . فردا صبحم خودم ميام دنبالت .
دم در وايسادم و با خنده گفتم :
- باشه . منتظرم .
دستم و تو دستش گرفت و به لباش نزديك كرد . بوسه اي بهشون زد و گفت :
- خداحافظ .
هيراد رفت من هنوزم به رفتنش نگاه ميكردم . لبخندي روي لبم بود . واقعا همه ي اتفاقاي بد تموم شده بود ؟
اومدم تو . نگاهي به لباسام انداختم . خندم گرفت . سريع عوضشون كردم و پريدم تو تخت . نگاهي به بالش كنارم انداختم برداشتمش و تو بغلم فشارش دادم . زير لب زمزمه وار گفتم :
- هنوز نرفته دلم برات تنگ شد .
بوسه اي به بالش زدم و چشمام و بستم . نه به ديشب كه حسابي پكر خوابيدم نه به امشب كه حسابي شب رويايي برام شده بود .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل سيزدهم

خبر بله گفتن من عين بمب همه جا پيچيد . فكر ميكردم اگه مريم جون بفهمه پسرش از من خواستگاري كرده چه حالي ميشه . يه جورايي احساسم بهم ميگفت تو از اون دختراي مامان پسند نيستي ! بدجور استرس داشتم .
طبق خواسته ي مريم جون قرار بر اين شده بود كه يه روز من برم خونشون تا باهام بيشتر آشنا شه . اون روز از صبحش سها اومده بود پيشم و مدام بهم ميگفت چي بگم و چي نگم . يه دستش تو كمد لباسام بود و يه دستش به موهام . هيجان سها به منم استرس وارد ميكرد . به نظر خودم مريم جون زن مهربوني بود ولي سها ميگفت هر چي باشه طرف ميخواد واسه پسرش زن بگيره . مطمئنا حسابي سبك سنگينم ميكنه .
خلاصه تا وقتي كه هيراد بياد دنبالم هر جوري كه ميتونست تو دلم و خالي كرد . كل مسير هيراد دستم و تو دستش گرفته بود و سعي ميكرد آرومم كنه . وقتي ميديد انقدر استرس دارم خندش ميگرفت . مدام ميگفت مريم جون اونجوري كه من فكر ميكنم نيست ولي نميدونم چرا نميتونستم خودم و آروم كنم . وقتي ديد هيچ جوري نميتونه آرومم كنه ترجيح داد ساكت باشه تا خودم بتونم به رفتارم مسلط بشم .
وقتي با هيراد وارد خونه ي ويلاييشون شديم فضاي اونجا بدتر استرس و به دلم انداخت . ولي وقتي ديدم مريم جون با لبخند به استقبالم اومده يه كم آروم تر شدم .
برام سخت بود زير ذره بين نگاه مريم جون قرار بگيرم . ولي برخلاف تصوراتم مريم جون خيلي راحت بود . كنارم نشست و يكم باهام گپ زد . كم كم به حال عادي برگشتم و تونستم خونسرد باشم .
مريم جون از همه چي برام گفت . از هيراد و بچگياش . از خودش و زندگيش . وقتي كه از هيراد حرف ميزد ميتونستم ببينم كه چقدر با افتخار اسمش و به زبون مياره .
اصلا حرفي از پدر و مادر و گذشتم نزد . يه لحظه فكر كردم نكنه هيراد چيزي بهش نگفته . دوست نداشتم نقطه ي مبهمي براش به جا بذارم . خواستم چيزي بگم كه خودش بهم فهموند كه از همه چي خبر داره . چقدر ازش ممنون شده بودم كه نذاشته بود بيشتر از اين به خاطر گذشتم خجالت زده بشم .
ملاقات با مريم جون آسون تر از اون چيزي كه فكر ميكردم بود . انقدر اين زن آروم بود كه ناخود آگاه همه ي نگراني هاي من و از بين برد .
قرار شده بود كه يه روز به صورت رسمي بيان خواستگاريم . با سها هماهنگ كرده بودم كه اون روز خودش و فريد بيان خونم كه تنها نباشم .
وقتي روز خواستگاري هيراد و توي كت و شلوار خوش دوخت نوك مداديش ديدم ته دلم قند آب شد . منم يه پيرهن نسبتا بلند نوك مدادي تنم كرده بودم . حسابي رنگامون با هم سِت شده بود . هيراد يه لحظه هم لبخند از رو لبش كنار نميرفت . حتي چند بار مريم جون بهش تيكه انداخت ولي بازم توي صورتش تغييري ايجاد نشد . حتي اين حالتش سوژه دست فريد داده بود كه حسابي دستش بندازه . ولي هيراد نگاهش روي من مونده بود و هيچ جوابي به فريد نميداد .
مريم جون همون شب انگشتر ظريف و قشنگي رو به عنوان نشون به دستم كرد . قرار گذاشتيم كه آخر همون هفته عقد كنيم . البته اونم بنا به اصراراي هيراد بود .
آخر شب هيراد مريم جون و با سها و فريد راهي كرد و خودش موند . گفت دير تر مياد . من از اين كارش جلوي مريم جون خجالت كشيدم ولي انقدر اين زن فهميده بود كه با لبخند مهربونش سعي كرد خجالت و ازم دور كنه .
1 ساعتي ميشد كه همه رفته بودن . فقط من مونده بودم و هيراد . سيني قهوه اي رو كه درست كرده بودم روي ميز گذاشتم و روي مبل كنار هيراد نشستم . گفتم :
- هيراد چرا جلو مريم جون گفتي بعدا مياي ؟ داشتم از خجالت آب ميشدم . خوب ميرفتي ميرسونديش و به يه بهانه ي ديگه برميگشتي .
هيراد با لبخند به سمتم برگشت و گفت :
- مريم جون الان من و ميفهمه . نديدي بهت لبخند زد ؟ سخت نگير . از الان من شوهرتم . خجالت نداره كه .
مشتي تو بازوش زدم و گفتم :
- از آخر هفته شوهرم ميشي .
- پس الان نقشم چيه ؟
- الان فقط هيرادي . نسبتي باهام نداري .
خودش و به سمتم كشيد و گفت :
- ميدوني اصلا من به عقد و اينا اعتقاد ندارم . ميخوام همين الان نسبتم و نشونت بدم .
پسش زدم و با خنده گفتم :
- لوس نشو هيراد . فقط بايد 3 روز ديگه صبر كني .
- اووووووووووووه . 3 روز ! واقعا چه انتظاراتي داريا .
دوباره خودش و به سمتم كشيد گفتم :
- هيراد تيزي و اينا كه يادت نرفته ؟
با شيطنت گفت :
- تيزيت كو الان ؟
ديدم راست ميگه . سريع از جام بلند شدم و با خنده به سمت اتاقم دويدم . هيرادم پشتم ميدويد . ميخواستم در اتاق و ببندم كه سريع خودش و بهم رسوند و بلندم كرد از رو زمين . با خنده گفت :
- از دست من در ميري ؟
- هيراد ولم كن . اشتباه كردم در رفتم .
- پشيموني سودي نداره .
من و روي تخت انداخت و قلقلكم داد . به خودم ميپيچيدم از خنده . مقطع مقطع گفتم :
- هيراد . . . ببخشيد . . . آخ دلم . . . هيراد .
هيراد دست از قلقلك دادنم كشيد و گفت :
- جان هيراد ؟ اسمم و صدا ميكني جون ميگيرم .
با لبخند تو صورتش نگاه كردم . بوسه اي روي پيشونيم زد . ناخود آگاه گفتم :
- خيلي دوستت دارم .
- منم دوستت دارم عزيزم .
يه لحظه ترسيدم . اگه يه روزي نداشته باشمش چي ؟ بايد چيكار ميكردم ؟ با نگراني گفتم :
- هميشه كنارم ميموني ؟ قول ميدي تنهام نذاري ؟
با انگشتش رو بينيم زد و گفت :
- من هميشه كنارتم عزيزم . هميشه ي هميشه .
چقدر خوب بود كه هيراد و كنار خودم داشتم . ديگه احساس تنهايي نميكردم .

- - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
با بله گفتن من صداي دست همه بلند شد . اشك تو چشمام جمع شد . هر كسي آرزو داشت توي همچين موقعي يه فاميل و هم خون كنارش باشه . اما دور و اطراف من و فقط دوستام گرفته بودن . نگاهم و چرخوندم دور اتاق . چشمام روي اكبر ثابت موند . با اون هيكل گرد و قلمبش كت شلوار پوشيده بود . دكمه ي كتش داشت از جا كنده ميشد . با ديدن اين صحنه ميون اشك خنديدم . هيراد كنار گوشم گفت :
- مرسي كه اومدي تو زندگيم .
با پشت دست اشكام و پاك كردم و بهش خيره شدم . با ديدن چشماي خيسم اخماش و تو هم كشيد من بهش لبخند زدم اونم فشار خفيفي به دستم آورد .
حلقه هايي كه با هم خريده بوديم و دستمون كرديم و دوباره صداي دست زدن جمعيت بلند شد .
بعد از امضا كردن دفتر بزرگي كه جلومون گذاشتن از دفتر خونه اومديم بيرون . هيراد يه لحظه هم دستم و ول نميكرد .
مريم جون كنارم اومد و گفت :
- خوشبخت بشين . از اين به بعد توام دختر خودمي .
لبخندي بهش زدم و صورتش و بوسيدم . حقيقتا مثل مادري كه هيچ وقت نداشتمش دوستش داشتم .
اكبر و حسن با زنش حنانه به طرفمون اومدن . فرصت پيدا كردم كه نگاه دقيق تري به زن حسن بندازم . دختر محجوبي بود . چهره ي دوست داشتني هم داشت . چادرش و محكم گرفته بود و بعضي وقتا هم نگاهي به حسن مينداخت و ميخنديد . حس ميكردم همديگه رو خيلي دوست دارن . اكبر بهم نزديك شد با هيراد دست داد حسن هم همينطور . اكبر با بغض گفت :
- راستي راستي داري عروس ميشي ؟
حسن آروم اكبر و زد و گفت :
- مگه نديدي بله رو گفت ؟ كور بودي ؟
خنديدم و گفتم :
- خيلي همه چي زود گذشت .
اكبر گفت :
- آره زود گذشت . ولي همون بهتر كه گذشت . وقتي ميديدم آلاخون والاخوني جيگرم آتيش ميگرفت .
هميشه مهربون و سنگ صبور بود . گفتم :
- اكبر رژيم بگير . خداي نكرده سكته ي قلبي ميكنيا . نميخوام دوست جون جونيم و از دست بدم .
حسن خنديد و گفت :
- خودم هواش و دارم . قراره از اين به بعد با هم بريم ورزش يكم رو فرم بيايم .
نگاهي به حسن كردم با خنده گفتم :
- آقا ما چاكر شمام هستيما . نبينم عروسيت بشه دعوتم نكني ؟
حسن نگاه شبفته اي به حنانه انداخت و گفت :
- ايشالله يكم پول و پَله دستم بياد فوري بساط عروسي رو راه ميندازم . تو نباشي اصلا به موت قسم عروسي به ما نميچسبه .
لبخندي بهش زدم و رو به حنانه گفتم :
- حنانه خانوم اين حسن ما خيلي با معرفته . هواش و داشته باش .
حنانه سرش و پايين انداخت و گفت :
- حتما . شما هم ايشالله خوشبخت بشين .
تشكر كردم . هيراد تمام مدت ساكت بود و به مكالمه ي من و دوستام گوش ميكرد . بالاخره تبريكاتشون تموم شد و رفتن . حالا نوبت سها و فريد بود . سها دست دور گردنم انداخت و بوسه اي روي گونم كاشت گفت :
- بار اولي كه تو دفتر ديدمت با خودم گفتم اين ديگه كيه . ولي الان ميگم خيلي خانوم شدي . خوشبختي حق توئه سرمه .
- مرسي عزيزم . من هر چي كه شدم حاصل سر و كله زدن تو با منه .
- ديوونه نشو . خودت خواستي كه اين شدي . وگرنه كي ميتونه يه دختر 20 ساله رو اينجوري عوض كنه ؟
فريدم جلو اومد و با خنده رو به هيراد گفت :
- اگه ما وارد عمل نشيم اين خانوما حرفاشون ادامه داره ها .
همه خنديديم . فريد به هيراد دست داد و صورتش و بوسيد و گفت :
- داداش خوشبخت شين .
هيراد هم ليخند زد و گفت :
- ممنون فريد .
بالاخره سها هم رفت . دوباره من موندم و هيراد . سوار ماشينش شديم گفت :
- مريم جون براي شب همه رو دعوت كرده خونمون . من الان ميبرمت خونه بعد ساعت 4 - 5 ميام دنبالت ميبرمت خونه ي مريم جون . باشه ؟
- باشه .
نگاهي بهم كرد ساكت و غرق فكراي خودم بودم . گفت :
- چرا انقدر ساكتي ؟
لبخند زدم و گفتم :
- امروز كه اكبر و حسن و ديدم ياد قديمامون افتادم .
- ولي خودمونيما داشتي باهاشون حرف ميزدي كم مونده بود دوباره بري تو جلد بلبليت .
خنديدم گفتم :
- نترس قول ميدم بلبل نشم .
- تو اگه بلبلم بشي من قبولت دارم .
نگاهش كردم . چقدر چشماش و دوست داشتم . لبخند زدم و سرم و به سمت پنجره گردوندم . نفس عميقي كشيدم . كاش خدا هيچ وقت اين خوشبختي و ازم نگيره .
*****
نگاهي به ساعت انداختم 5 بود دعا كردم هيراد به اين زودي نياد . كلي كار داشتم و هنوزم حاضر نبودم . تند تند از اين ور اتاق ميرفتم اون ور . يا يه تيكه لباس ميپوشيدم يا يه كم آرايش ميكردم .
ساعت 5:30 بود كه بالاخره حاضر شدم . كت و شلوار سفيد رنگ خوش دوختي رو كه هيراد برام خريده بود و پوشيده بودم . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم . راضي بودم . لبخندي رو لبم نشست . گوشيم و در آوردم و شماره ي هيراد و گرفتم ولي جواب نداد . با خودم گفتم داره رانندگي ميكنه . نشستم رو مبل و منتظر شدم بياد . حوصلم سر رفته بود . از پنجره بيرون و نگاه ميكردم . خبري از هيراد نبود . دوباره نگاه به ساعت انداختم 6 شده بود . دوباره باهاش تماس گرفتم . اين دفعه صداي يه آقايي رو شنيدم . گفتم :
- الو . ببخشيد مثل اينكه اشتباه گرفتم .
خواستم قطع كنم كه مرد گفت :
- نه خانوم . فكر كنم درست گرفتيد .
نگران گفتم :
- گوشي هيراده ؟
- نميدونم اسمشون چيه . ما ايشون و الان به بيمارستان . . . داريم منتقل ميكنيم . اگه بستگانشون و ميشناسين بهشون اطلاع بدين .
شُل شدم . با دستپاچگي گفتم :
- آقا شما مطمئنين كه هيراده ؟
مرد كلافه گفت :
- خانوم بنده گفتم اطلاعي ندارم . تشريف بيارين بيمارستان خودتون شناساييشون كنين .
گوشي از دستم افتاد . يعني چي شده بود ؟ سريع مانتوم و پوشيدم و از خونه زدم بيرون . تا سر كوچه دويدم . جلوي يه تاكسي رو گرفتم :
- دربست .
وايساد . سريع پريدم توش . گفتم :
- آقا برو بيمارستان . . .
انگار فهميد حال و روز خوبي ندارم . چون بدون هيچ حرفي گازش و گرفت و رفت . سريع گوشيم و در آوردم و به سها خبر دادم و گفتم كه برن خونه ي مريم جون ولي از حال هيراد چيزي بهش نگن . توي كل مسير خدا خدا ميكردم كه چيزيش نشده باشه . مدام دستام و عصبي مشت ميكردم . اين ماشين لامصب چرا تند تر نميره . جلوي خودم و ميگرفتم كه چيزي به راننده تاكسي نگم .
واي خدا خواهش ميكنم هيرادم چيزيش نشه .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
جلوي در بيمارستان هنوز تاكسي كامل ترمز نكرده بود كه پريدم پايين . چند تا اسكناس از توي كيفم در آوردم و پرت كردم توي ماشين . حتي نپرسيده بودم كه چقدر شد . الان تنها چيزي كه برام مهم بود هيراد بود . كل محوطه ي بيمارستان و دويدم . بالاخره به ساختمون اصلي رسيدم . نفسم داشت بند ميومد . پاهام ميلرزيد كم مونده بود جلوي در بيفتم روي زمين . توي دلم به خودم نهيب زدم " الان نه . پاشو بايد ببيني هيراد كجاست " داشتم به سمت پرستارا ميرفتم كه يهو صداي كسي از پشت متوقفم كرد . وحشت زده به سمت صداي مهدي برگشتم . تا ته قضيه رو خوندم . وا رفتم . مهدي با حال زار يه گوشه نشسته بود . يه مامور كلانتري هم كنارش بود .
با قدماي تند و سريع به سمت مهدي رفتم . سر و صورتش زخمي بود . توجهي به زخماش يا حال نزارش نكردم . بلند داد زدم :
- عوضي . . . كثافت چه بلايي سرش آوردي ؟ هان ؟
مهدي كم مونده بود گريه كنه . تا حالا اينجوري نديده بودمش . حالت الانش همه ي ذهنيتم و در موردش به هم ريخته بود . با لحن التماس گونه اي گفت :
- باور كن نميخواستم اينجوري بشه . اصلا نميخواستم كاري كنم . فقط ميخواستم بترسونمش . ولي نترسيد . لامصب وايساده بود جلوم و خط و نشون ميكشيد . من و چه به آدم كشي . بلبل به جان خودم نميخواستم بلايي سرش بياد .
يا خدا . يه لحظه وا رفتم . آدم كشي ؟ يعني كشته بودش ؟ هيراد من مرده بود ؟
احساس كردم قلبم تير ميكشه . نگاه خون بارم و به سمت مهدي دوختم . اين بار پيرهنش و گرفتم و كشيدم . بلند تر از قبل فرياد زدم :
- كشتيش ؟ بالاخره زهر خودت و ريختي ؟ تو يه آشغالي . با دستاي خودم ميكشمت . نميذارم زنده بموني .
مامور كلانتري من و از مهدي جدا كرد و گفت :
- خانوم آروم باشين .
همه ي بدنم ميلرزيد . يه پرستار با اخم به سمتمون اومد و گفت :
- اينجا بيمارستانه ها . چه خبرتونه ؟
مامور رو به پرستار گفت :
- من حلش ميكنم . شما بفرماييد .
پرستار رفت . مامور دوباره گفت :
- خانوم چيزي نشده . اين آقا هول كرده . بيمارتون توي اتاقه . ميتونين . . .
منتظر نشدم حرفش كامل بشه سراسيمه به سمت اتاقي كه اشاره كرده بود رفتم . " هيراد زندست . ميدونم . من و تنها نميذاره . "
وارد سالن اورژانس شدم . شلوغ و پر سر و صدا بود . عين آدماي منگ نگاهم و دور و اطرافش ميچرخوندم . هر كسي از كنارم رد ميشد بهم تنه ميزد ولي توجهي بهشون نداشتم . فقط چشمم دنبال هيراد بود .
از كنار هر مريضي كه رد ميشدم قلبم تند تند ميزد . معلوم نبود با چه صحنه اي قراره رو به رو بشم .
لبام خشك شده بود . دستام ميلرزيد . پاهام و به زور به جلو حركت ميدادم . فقط از خدا ميخواستم بهم انرژي بده كه بتونم تا ته اين سالن پر هياهو برم .
يه تخت بيشتر نمونده بود . كشون كشون به اون سمت رفتم . خداي من باورم نميشد . هيرادم روش خوابيده بود و چشماش و آروم بسته بود . يه زن هم كنارش بود داشت زخمش و بخيه ميزد .
سريع جلو رفتم و رو به زن گفتم :
- خانوم حالش خوبه ؟
نميدونم قيافم چجوري شده بود كه زن گفت :
- خانوم حالتون خوبه ؟ رنگتون خيلي پريده . بشينين .
همينجوري كه من و روي صندلي ميشوند دوباره گفتم :
- تورو خدا حالش خوبه ؟ بهم بگين .
زن نگاهم كرد و گفت :
- آره عزيزم خوبه . يعني شانس آورده كه خوبه . با چاقو به پهلوش ضربه زدن . ولي چون سطحي بود مشكلي براش ايجاد نكرده . الان بخيش تموم ميشه .
- پس . . . پس چرا بيهوشه ؟
- انگار موقع درگيري سرش خورده به كنار جدول .
هراسون نگاهم و بهش دوختم . خودش فهميد نگران شدم . سريع لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش . به هوش مياد يه سري آزمايش ازش گرفتيم كه ببينيم خون ريزي داخلي داره يا نه . بايد امشب اينجا بمونه .
پرستار بخيه رو زد داشت ميرفت كه گفتم :
- كي به هوش مياد ؟
دستش رو دستم گذاشت و گفت :
- نگران نباش به هوش مياد .
اين و گفت و رفت . هنوزم استرس داشتم . تا چشماي بازش و نميديدم باورم نميشد كه خوب باشه .
صندليم و نزديك تختش كشيدم و دستش و تو دستم گرفتم . نگاهي به زخمش كردم . پرستار راست ميگفت زياد عميق نبود . دوباره نگاهم و به صورتش انداختم . كنار سرش جاي زخم بود بوسه اي به دستش زدم و اشكاي گرمم روي صورت يخ زدم پايين افتادن .
" به هوش بيا عزيزم . تو ميتوني . به هوش بيا "

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
نيم ساعتي بود كه كنار تخت هيراد نشسته بودم و بهش زل زده بودم . چند باري يه پرستار اومد و بهش سر زد . هر بار كه ازش سوالي ميپرسيدم ميگفت بايد صبر كنيد .
با زنگ گوشيم از جام پريدم . سريع از كنار هيراد دور شدم و جواب دادم :
- بله ؟
صداي آروم سها ميومد :
- سرمه معلومه كجايي ؟ حال هيراد چطوره ؟ مريم جون كم كم داره نگران ميشه .
- من الان بيمارستانم . تو اورژانسيم هنوز . انگار هيراد بايد شب اينجا بمونه .
- انقدر حالش بده ؟
- نه زيادم بد نيست ولي خوب بايد چكاپ كلي بشه . جريان چي بود ؟
كلافه گفتم :
- بعدا ميگم . فقط اين و بدون كه چاقو خورده .
- كي بهش چاقو زده ؟
كلافه به ديوار تكيه زدم . اشكام دوباره رو گونم جاري شد گفتم :
- نپرس سها . تقصير خود خرمه . من و چه به هيراد . انقدر رفيق خلافكار دارم كه بلا ملا سرش بيارن . سها اگه چيزيش ميشد من بايد چيكار ميكردم ؟
از ته دل زار ميزدم . سها سعي كرد آرومم كنه گفت :
- خوب خدارو شكر كه چيزيش نشده . سرمه ديوونه گريه نكن . تو الان بايد كنارش قوي باشي . الان بايد بلبل باشي . ميفهمي ؟
راست ميگفت . با پشت دست اشكام و پاك كردم دوباره سها گفت :
- حالا به مريم جون چي بگيم ؟
- چاره اي نيست بهش راستش و بگين .
- خيلي خوب به فريد ميگم ببينم اون چي ميگه . توام آروم باش انقدر گريه زاري نكن .
توي همون لحظه نگاهم به تخت هيراد افتاد چشماش و باز كرده بود . نفهميدم از سها خداحافظي كردم يا نه . سريع گوشي رو قطع كردم و به سمت تختش دويدم .
اخماش و تو هم كشيده بود و دستش و به سرش گرفته بود . چشماش و باز كرده بود . از خوشحالي ميخواستم پرواز كنم . دستش و دوباره تو دستم گرفتم و با گريه و صدايي كه به زور از گلوم بيرون ميومد گفتم :
- هيراد خوبي ؟ به هوش اومدي عزيزم . خدايا مرسي .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- اينجا كجاست ؟
- تو بيمارستاني . آروم باش .
چند لحظه چشماش و بست . انگار چيزي يادش بياد دوباره چشماش و باز كرد و گفت :
- مهدي كجاست ؟ تورو نديد كه ؟
ميخواست از جاش بلند شه . دستم و روي سينش گذاشتم و گفتم :
- استراحت كن عزيزم . پيش مامور كلانتريه .
نگاهي به چشمام انداخت و گفت :
- چرا گريه كردي ؟
با اين حرفش اشكم بيشتر شد گفتم :
- فكر كردم دارم از دست ميدمت .
لبخند كم جوني زد و دستاش و باز كرد . سرم و روي سينش گذاشتم و اونم نوازشم كرد . گفت :
- ديوونه من كه به اين راحتيا ولت نميكنم . ببين خوب خوبم .
تازه يادم افتاد كه بايد به پرستار خبر بدم . سرم و بلند كردم و گفتم :
- الان ميام .
- كجا ميري؟
- ميخوام به پرستار بگم به هوش اومدي .
سريع به سراغ پرستاري كه اونجا بود رفتم . پرستار با يه دكتر به سمت هيراد رفتن . يكم معابنش كردن و دكتر گفت منتقلش كنن به بخش .
با نگراني بهش گفتم :
- مگه حالش بده ؟ امشب مرخص نميشه ؟
دكتر كه مرد مسني بود لبخند پدرانه اي به روم زد و گفت :
- شوهرتون حالش خوبه . انقدر نگران نباشين . امشبم براي احتياط نگهشون ميداريم تا جواب آزمايشاتشون بياد . بايد حسابي از سلامتيشون مطمئن شيم .
هيراد هم لبخند زد و گفت :
- ديدي . الكي نگراني .
دكتر خنديد و رفت . اخمام و تو هم كشيدم و به هيراد گفتم :
- نبايد نگران بشم ؟ بيشتر از 10 تا بخيه خورده پهلوت . حدود 1 - 2 ساعت بيهوش بودي . بازم ميگي نگران نباشم ؟ اصلا تقصير منه كه دارم براي تو جوش ميزنم .
هيراد خندون دست من و تو دستش گرفت و گفت :
- اخم نكن .
روم و ازش گرفتم . دستم و فشار خفيفي داد و گفت :
- من و نگاه كن .
همونجوري اخم آلود نگاهش كردم . لبخند مهربوني بهم زد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم باهام قهر ميكني . ببخشيد . راضي شدي ؟
هنوزم استرس داشتم . انگار شوك ديدن هيراد توي بيمارستان هنوز از تنم بيرون نرفته بود گفتم :
- اصلا چي شد به اين روز افتادي ؟
نفسش و محكم بيرون داد و گفت :
- چه اهميتي داره ؟
- هيراد بگو .
- خيلي خوب . ولي قول بده خودت و الكي ناراحت نكني .
- باشه بگو .
هيراد آروم آروم شروع كرد :
- قبل از اينكه بيام پيش تو يه سر رفتم دفتر . يه ذره كار داشتم و يه پرونده هايي رو ميخواستم . از اونجا برداشتمشون و اومدم سوار ماشين شم كه بيام دنبال تو . يهو ديدم مهدي اونجاست . يكم لات بازي در آورد و شاخ و شونه كشيد منم عصباني شدم . ديگه دعوا بالا گرفت و كار از درگيري لفظي به زد و خورد فيزيكي كشيد . يهو ديدم چاقوش و در آورد . يه ذره تهديد كرد ولي از رو نرفتم . خواستم دوباره سمتش حمله كنم كه چاقو رو تو پهلوم فرو كرد . يهو رو زمين ولو شدم انگار سرم خورده بود به لبه ي جدول . بعدشم كه ديدم اينجام .
- تو نبايد باهاش دعوا ميكردي . نميدوني اون چه آدميه ؟
به دستم بوسه زد و گفت :
- هر چي بود تموم شد .
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
- راستي به مريم جون چي ؟ بهش چيزي گفتي ؟
- به سها گفتم كه بهش بگه . شايد بيان اينجا .
هيراد ديگه هيچي نگفت . چند لحظه بعد هيراد و به بخش منتقل كردن و مهدي رو هم بردن كلانتري . اصلا دلم نميخواست ديگه نگاهم بهش بيفته . ولي پشيموني رو توي چهرش ميديدم . برام عجيب بود كه مهدي با اون همه ادعا حالا با سر پايين افتاده همراه مامور كلانتري ميرفت .
كنار هيراد نشسته بودم كه ديدم در اتاق باز شد و مريم جون هراسون وارد شد . وقتي چشماي باز هيراد و ديد اونم مثل من از خوشحالي بال در آورد . هيراد و بوسه بارون كرد . هيراد مدام ميخنديد و ميگفت :
- بابا حالم خوبه .
ولي مريم جون هيراد و ول نميكرد . حالش و درك ميكردم . خودمم تا چند دقيقه قبلش همينجوري بودم . از ته دل خدارو شكر كردم كه هيراد سالمه .
اون شب بعد از اينكه مريم جون مطمئن شد حال هيراد خوبه رضايت داد كه بره . كل شب و كنارش نشسته بودم و با هم حرف ميزديم . هيراد گفت :
- باورت ميشه شب اولي كه رسما زن و شوهريم توي بيمارستان باشيم ؟
- باز خوبه سالمي . اگه مامور كلانتري كنار مهدي نبود قسم ميخورم كه ميكشتمش .
هيراد خنديد و گفت :
- ببينمت .
نگاهم و بهش دوختم گفت :
- من به مهدي حق ميدم ديوونه بشه و هر كاري بكني .
گنگ نگاهش كردم . لبخندي زد و گفت :
- آخه كم كسي رو از دست نداده .
حالا لبخند روي لباي منم جا خوش كرده بود . براي اولين بار بود كه از شب تا صبح كنار هيراد بودم . اون حرف ميزد و شوخي ميكرد و من ميخنديدم . چند دقيقه يه بار كه صداي خنده هامون بالا ميرفت پرستارا رد ميشدن و بهمون تذكر ميدادن . ما هم مثل بچه هاي شيطون چند ثانيه ساكت ميشديم و دوباره صدامون بالا ميرفت .
صبح اول وقت جواب آزمايشاي هيراد اومد . با ترس به لباي دكتر زل زده بودم . وقتي لبخندش و ديدم نفس حبس شدم و بيرون دادم . گفت هيراد من سالم سالمه .
1 ساعت بعد با هيراد از بيمارستان اومديم بيرون . چون ماشينش دم دفتر بود مجبور شديم دربست بگيريم . رسوندمش خونه ي مريم جون و يكم پيشش موندم . ميخواستم برم خونه ي خودم كه هيراد اصرار كرد بمونم . مريم جون هم خندون حرف هيراد و تاييد كرد و من هم از خدا خواسته موندگار شدم . برام سخت بود كه هيراد و ول كنم و برم . از بعد اين اتفاق دلم ميخواست هر جا ميره باهاش برم . انگار تازه فهميده بودم كه بي اندازه دوستش دارم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
*****
- اون آدم بشو نيست .
- ولي الان پشيمونه . من ميفهمم . ديگه دست به اين كارا نميزنه .
سرم درد گرفته بود . نزديك 2 ساعت بود كه داشتم با هيراد بحث ميكردم . دوباره گفتم :
- هيراد من اين مهدي مارمولك و ميشناسم . كافيه تو رضايت بدي . باور كن دوباره بياد بيرون هموني ميشه كه بود .
- عزيزم بايد به آدما فرصت داد .
- بيشتر از 100 بار به اين فرصت داده شده . اين درست بشو نيست .
- سرمه . . .
دوباره استرس همه ي بدنم و گرفت . اگه دوباره بلايي سر هيراد مياورد چي ؟ عصبي و ناراحت گفتم :
- هيراد ! من نميخوام رضايت بدي . چرا نميفهمي چي ميگم ؟ اين ديوونست . اگه اين بار كشتت من چيكار كنم ؟
هيراد اومد كنارم روي مبل نشست . سرم و تو آغوشش گرفت و گفت :
- هيچ اتفاقي نمي افته . قول ميدم كه هيچي نشه .
- آخه مگه دست توئه كه قول بدي ؟
- باور كن پشيمونه .
توي بغلش فرو رفتم و گفتم :
- اگه بلايي سرت بياد خودت ميدوني .
هيراد بوسه اي روي موهام كاشت و گفت :
- چيزي نميشه .
*****
بالاخره هيراد كار خودش و كرد و رضايت داد تا مهدي آزاد شه . اميدوار بودم كه يكم عوض شده باشه . تا ديگه خطري زندگيم و تهديد نكنه . ولي از طرفيم با هيراد موافق بودم . مگه چند سال ميتونستيم اون تو نگهش داريم ؟ باز همون بهتره كه نشون بديم بخشيديمش . تا شايد كينش كمتر بشه .
از بعد عقدمون هيراد رسما اسباب كشي كرده بود خونه ي من . گه گاه شبا ميرفت خونه ي مريم جون ميموند ولي بيشتر اوقات كنار همديگه بوديم . انقدر به خودش و گرماي آغوشش عادت كرده بودم كه دلم نميخواست ازش جدا باشم . هيچ وقت توي عمرم تا اين اندازه احساس خوشي نميكردم .
تصميم گرفته بوديم بعد از اينكه جواب كنكور اومد بساط عروسي رو راه بندازيم . شبانه روز درس ميخوندم . هيرادم ديگه كنارم بود و اونم كمك زيادي بهم ميكرد .
انقدر تو طول روز درس ميخوندم كه آخر شب تقريبا رو كتابام غش ميكردم . ولي صبح توي تختم و كنار هيراد بيدار ميشدم .
بالاخره روز كنكورم رسيد . هيراد كلي خوراكي برام خريده بود و به زور دستم ميداد . تا جايي كه نزديك بود مدادام و يادم بره ببرم ! هيراد بهم انرژي ميداد و ميگفت نگران نباش ولي به نظر خودم اون از من بيشتر نگران بود ! هي بهش ميگفتم نگران نيستم ولي اون ميگفت اينا ظاهريه . ديگه داشت از كاراش خندم ميگرفت .
صبح زود من و دم حوزه ي كنكورم رسوند . هر دعايي كه بلد بودم زير لب ميخوندم . وقتي برگه هاي سوال و پاسخ نامه رو جلوم گذاشتن يه نفس عميق كشيدم و شروع كردم .

فصل چهاردهم

اواخر شهريور ماه بود و بالاخره قرار بود جواب كنكورم بياد . از صبح عين مرغ سركنده دور لپ تاپ هيراد بال بال ميزدم . بالاخره قرار بود نتيجه ي 1 سال زحمتم و اون موقع ببينم . دقيقه به دقيقه به هيراد ميگفتم :
- جوابا رو گذاشتن ؟
هيراد همونجوري كه سرش تو لپ تاپ بود گفت :
- نه هنوز . آروم باش يكم .
- آرومم .
- معلومه ! بيا بشين سرم گيج رفت انقدر دورم نچرخ .
- يه بار ديگه چك كن .
- همين الان چك كردم .
- خوب دوباره چك كن .
هيراد سري تكون داد و دوباره چك كرد . اين بار لپ تاپ و به سمتم چرخوند و گفت :
- بيا خودت ببين . نيومده هنوز .
- اَه چرا نمياد پس ؟
- يه لحظه آروم باش .
بعد از چند دقيقه صداي هيراد من و از جا پروند :
- سرمه بيا جوابا اومد .
نفهميدم چجوري خودم و به هيراد رسوندم . نزديك بود پام به فرش خونه گير كنه و با مخ بيفتم زمين . هيراد من و گرفت و با اخم گفت :
- ببينم حالا ميتوني سر يه جواب خودت و به كشتن بدي يا نه .
- برو ببين چي شد .
هيراد مشخصاتم و وارد كرد . چشمام و بستم و پشتم و بهش كردم . لحظه ي بدي بود . بدتر از اون سكوت هيراد بود .
يهو فرياد خوشحالي هيراد من و از جا پروند :
- قبول شدي سرمه .
با هيجان برگشتم سمتش و جيغي از خوشحالي كشيدم :
- چي قبول شدم ؟
- حقوق .
جيغ ديگه اي كشيدم و خودم و توي بغل هيراد انداختم . هيراد از خوشحالي ميخنديد . گفت :
- ديگه داري خانوم وكيل ميشي .
- من كه تازه اول راهم .
- تو ميتوني بهترين وكيل باشي خانومم .
- باورم نميشه هنوز . واقعا من حقوق قبول شدم ؟
- مگه تو چيت از بقيه كمتره ؟
لبخندي زدم . واقعا الان هيچيم از بقيه كمتر نبود . توي چشماي عسليش خيره شدم و گفتم :
- هيچيم .
هيراد پيشونيش و به پيشونيم چسبوند و آروم گفت :
- تو براي من توي اين دنيا تكي . بهت افتخار ميكنم سرمه .
سرم و روي شونش گذاشتم و دستام و دور گردنش حلقه كردم . آسوده خاطر لبخند زدم و با خودم زمزمه كردم :
- من با تو خوشبخت ترين زن روي زمينم . مرسي كه كنارمي .


پايان . . .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group