هميشه يكي هست - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
بالاخره بيخيال شك و ترديد شدم و رفتم نزديك . به محض ديدن يه زن سريع سرش و انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين بفرماييد داخل .
مونده بودم بهش بگم كيم يا نگم . ديدم الان نگم بهتره . سريع از كنارش رد شدم . دور تا دور حياط خونه رو صندلي و ميز چيده بودن كه مردا همه رو اشغال كرده بودن . با چشمم دنبال بچه هاي خودمون گشتم ولي نديدمشون گوشيم و در آوردم و شماره ي حسن و گرفتم :
- كجايي پس تو ؟
- تازه رسيدم . شوماها كجايين ؟
- كوشي ؟ دم در نيستي كه .
نگام و چرخوندم ديدمش داشت سرك ميكشيد گفتم :
- بشين ديدمت الان ميام پيشتون .
خداحافظي كرد . يه راست رفتم طرف صندلي هاشون كه يه گوشه ي حياط بود تا رسيدم بهشون يه دونه محكم زدم پس كله ي شهرام لاته و رو به همه بلند گفتم :
- سلام . سرورتون اومد .
همه با شنيدن صدام برگشتن . شهرام دستش پس كلش بود ولي با ديدن من همشون يهو خشك شدن . اصلا با ديدنشون يادم رفته بود كه چقدر تغيير كردم با تشر گفتم :
- چه مرگتونه ؟ جن ديدين ؟
اكبر زودتر از همه به خودش اومد بهم نزديك شد و گفت :
- بلبل تويي ؟
- پَ عممه ؟ خودمم ديگه . چته حسن ؟ نفس بكش مردي .
حسن به خودش اومد گفت :
- چرا سر و ريختت اينجوري شده ؟
تازه يادم افتاد گفتم :
- آخ شرمنده . ديدم چرا ماتتون برده ها . نگو واس خاطر اين تيريپمه . چطوره ؟ خوب شدم ؟
اكبر با لبخند گفت :
- خيلي .
حسن اخمي كرد و گفت :
- نه . اين چه تيريپيه آخه ؟ برو در بيار اين لباس مسخره ها رو .
اكبر با اخم به حسن گفت :
- چيكارش داري ؟ خيلي هم بهش مياد . بلبل اين دروغ ميگه گوش نده .
نگاهم به شهرام افتاد كه با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد اخم كردم و گفتم :
- دِ ببند اون گاله رو الان مگس ميره توش . اگه ديدات و زدي درويش كن اون چشات و !
شهرام دستپاچه سرش و انداخت پايين . ابول گفت :
- چه خوشگل شدي .
حسن زد تخت سينه ي ابول و گفت :
- بمير ابول .
ابول ساكت شد . اكبر گفت :
- چرا زودتر اين شكلي نكردي خودت و ؟ اصلا نشناختمت . خيلي خوب شدي .
حسن اومدي يه تشر به اكبر بره كه اكبر گفت :
- تو چته ؟ از اون وقت تا حالا داري واق واق ميكني ؟ خوب خوشگل شده ديگه . اون لباسا و تيپ و قيافش بهتر بود يا اين ؟ اصلا يه نيگا بنداز . تازه شده چيزي كه بايد باشه .
حسن رو صندليش نشست و گفت :
- پَ بفرماييد قسمت زنونه .
برخورد همشون خوب بود به جز اين حسن . نميدونم چش شده بود . دعايي شده بود انگار . گفتم :
- ما نوكر آق حسن بقچم هستيما . چته برادر ؟ قياف مياي واسمون ؟
حسن نگاه بهم نكرد گفت :
- قياف نيومدم .
اكبر گفت :
- بلبل اين و ولش كن . نون خودش و ميخوره آشتي ميكنه . برو تو لباسات خراب ميشه ها .
برخورد اكبر از همه باحال تر بود . كلا بچه زيادي لطافت داشت گفتم :
- دلم ميخواست پيشتون باشم .
حسن با اوقات تلخي گفت :
- وقتي اينارو پوشيدي يعني دلت نميخواسته .
تا خواستم چيزي بگم اكبر با چشم و ابرو گفت بيخيال شم . منم گفتم :
- ميبينمتون فعلا .
مسير خونه رو گرفتم . يه جورايي حس كمبود داشتم . چرا من نباس بيرون بشينم ؟ يه حساي متفاوتي بود . از يه طرف خوشم اومده بود كه مارو قاطي زنا حساب ميكردن از يه طرف ديگم پنچر بودم كه نميذاشتن پيش رِفيقام باشم . نگاهي به دور و اطرافم كردم . حسين يه گوشه ي حياط نشسته بود و چند نفر كنارش بودن . نميشد گفت داماد خوش تيپيه ولي تا دلت بخواد نجابت داشت ! اصلا متوجه من نشد . به موقعش بايد اونم غافلگير كنم .
با اين فكر يه لبخند شيطاني نشست رو لبم . خيلي دلم ميخواست برخوردش و ببينم !
در خونه رو باز كردم . حاج خانوم و يه زن ديگه گوشه اي وايساده بودن و حرف ميزدن . با ديدنم به سمتم اومدن و با خوش رويي گفتن :
- بفرماييد خوش اومديد .
انگار حاج خانوم من و نشناخت گفتم :
- حاج خانوم نشناختين ؟
يكم دقت كرد و گفت :
- نه مادر نشناختم . شرمنده .
بهش حق ميدادم . وقتي خودمو تو آينه ديدم نشناختم چه برسه به اين بنده خدا . گفتم :
- بلبلم .
حاج خانوم كم مونده بود دو تا شاخ رو سرش در بياره با سستي گفت :
- بلبل تويي مادر ؟ الهي قربون قد و بالات . چه عوض شدي . چقدر خانوم شدي .
به سمتم اومد و من و تو بغلش گرفت . بعد از يه مكث كوتاه از بغلش در اومدم و گفتم :
- قربون شوما . تبريك ميگم . ايشالله به پاي هم پير شن .
انگار تازه به خودش اومده بود با خوش رويي قديمش گفت :
- ايشالله همه ي جوونا خوشبخت بشن مادر . وايسا حسني رو صدا كنم ببينتت خوشحال ميشه .
چند دقيقه بعد حسني اومد با ديدنم جيغي كشيد و گفت :
- اين بلبله ؟
مامانش خنديد و گفت :
- آره مادر ميبيني چه خانوم شده ؟ هزار الله اكبر .
حسني يكي از اون خنده معروفاش و تحويلم داد و گفت :
- حالا چرا سرپا وايسادي بيا بريم تو بشين .
همراهش رفتم تو . بالاخره چشمم به جمال عروس خانوم روشن شد . قدش از من بلند تر بود . يكمم لاغر تر بود . قيافه ي معمولي داشت . حتي آرايش غليظشم نتونسته بود يكم به قيافش جلوه بده . رو به حسني گفتم :
- اسم عروس چيه ؟
با خنده گفت :
- سميّه دختر خوبيه . خيلي مهربونه .
- مشخصه .
نميدونم اين و واسه مسخره گفتم يا واقعي . ولي يه حسي بهم ميگفت الان تو بايد جاي اون مينشستي . واقعا دلم ميخواست جاش باشم ؟
با صداي حسني به خودم اومدم :
- بيا بريم تو اون اتاق لباسات و در بيار .
به حرفش گوش دادم . مانتو و روسري رو در آوردم حسني تا من و ديد گفت :
- واي بلبل تو محشري . تيپ و قيافش و ببين . چقدر خوشگل شدي .
فقط خنديدم . خجالت ميكشيدم وقتي ازم تعريف ميكردن . واقعا انقدر كه ميگفتن خوشگل بودم ؟
دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .
به نظر ميومد كه خوشرو باشه درست مثل حسني . با صداي حسني به خودم اومدم :
- پاشو برقصيم .
با گيجي نگاهش كردم گفتم :
- هان ؟ نه من نميرقصم .
- چرا عروسي به رقصشه .
دِ بيا حالا چجوري حاليش ميكردم كه اهلش نيستم . گفتم :
- تو برقص من نميتونم .
حسني با لب و لوچه ي آويزون گفت :
- خيلي خوب .
از كنارم رد شد تازه حواسم رفت به زني كه داشت روي يه قابلمه كه جلوش گذاشته بودن ميزد و بقيه هم با دست و رقص همراهيش ميكردن . تا حالا همچين چيزايي نديده بودم برام جديد بود . حسني بعد از اينكه حسابي رقصيد دوباره اومد پيشم نشست و گفت :
- واي چقدر گرمم شد . نميدوني چقدر خوشحالم كه عروسي حسينه .
فقط لبخند زدم بهش . واقعا نميدونستم نه خواهر داشتم نه برادر پس احساس حسني رو نميفهميدم .
ساعت حدوداي 9:30 بود كه گفتن وقت شامه . همه ي زنا از جاشون بلند شدن و حسابي چادر چاقچور كردن . مات داشتم نگاه ميكردم كه حسني گفت :
- بلبل برو مانتو تنت كن ميز گذاشتيم تو حياط . اونجا شام ميخوريم .
سري تكون دادم و سريع رفتم لباسام و پوشيدم . به سختي ميتونستم روسري رو رو سرم نگه دارم مدام سُر ميخورد يا همش كج و معوج ميشد . وقتي از اتاق اومدم بيرون كسي توي خونه نمونده بود همه حمله ور شده بودن سمت غذاهاي مادر مرده . از خونه اومدم بيرون نگاهم دوباره چرخيد دنبال اكبر و حسن . يه گوشه نشسته بودن و بشقاباي غذاشون دستشون بود . سريع به سمت ميز غذا رفتم . گشنم بود ظهرم از دست كاراي سها نتونسته بودم چيزي بخورم .
داشتم غذا ميكشيدم كه سنگيني نگاه كسي رو روي خودم حس كردم . سرم و گرفتم بالا . حسين بود كه يه گوشه با سميه نشسته بود ولي سرش همش به طرف من بود . نميدونستم شناخته يا نه . شونه هام و بالا انداختم ظرفم و برداشتم و به سمت بچه ها رفتم . اكبر دوباره با ديدنم گل از گلش شكفت ولي بازم قيافه ي حسن جهنمي شد گفتم :
- حسن چته تا من ميام ميري تو هم ؟
- طوريم ني .
- آره معلومه . بنال .
مشغول خوردن شد حرفي نميزد . اكبر گفت :
- هيچي دلش واسه بلبل تنگ شده بود ولي الان كه اومدي يكي ديگه بودي بچه غريبي ميكنه .
زديم زير خنده گفتم :
- اگه بدوني چقدر واسه اين تيپ و قيافه دردسر كشيدم انقدر خودت و نميگرفتي .
حسن گفت :
- خوب مگه مجبور بودي ؟ اونجوري هم ساده تر بود هم بهتر .
دلم گرفت از حرفش ولي چيزي نگفتم . به زور دو تا قاشق از باقالي پلويي كه تو بشقابم بود خوردم و بقيش و دادم به اكبر . پشتم و بهشون كردم و نگاهي به خونه ي آقا ناصر انداختم كه دوباره نگاه حسين و ديدم . نخير اين تا چشممون و امشب در نمي آورد ول كن ماجرا نبود . رو به اكبر گفتم :
- من ميرم يكم اينجاها بچرخم .
اكبر فقط سرش و تكون داد . داشتم از نگاه حسين فرار ميكردم وگرنه مارو چه به چرخ زدن .
صداي كف و كِل و شلوغ كاري ديگه نمي اومد . انگار همه منتظر بودن وقت غذا خوردن بشه . صدايي از پشت سر گفت :
- بلبل خانوم .
اين مدل صدا كردن فقط به يكي مي اومد . سرم و برگردوندم . حسين با چشماي گرد شده نگاهم ميكرد گفت :
- واقعا خودتونين ؟
نميدونم چرا دستپاچه شده بودم . گفتم :
- خودمم .
نفسش و محكم داد بيرون آب دهنش و قورت داد انگار گلوش خشك شده بود گفت :
- واي باورم نميشه خودتون باشين . يعني . . . يعني . . . چجوري بگم .
باز اين سوزنش گير كرد . كم كم به خودم اومدم و قيافه ي جدي گرفتم براش نگاهش و ازم بر نميداشت ! قبلا كه مجرد بود با حيا تر بود ! چه بي حيا زل زده بود تو صورتم . اخمي بهش كردم سرشو انداخت پايين . از خودم خوشم اومد . اخمم كار ساز بود دوباره گفت :
- راستش هي داشتم نگاهتون ميكردم . يه لحظه شك كردم خودتون باشين .
يكم مكث كرد دوباره گفت :
- واقعا اين مدت تغيير كردين .
- آدما همه تغيير ميكنن . خود شومام تغيير كردين .
گفت :
- نه ما كه تغييري نكرديم ولي شما خيلي تغيير كردين .
با لحن نيش دار گفتم :
- چرا ديگه مثلا تا همين چند ماه پيش زن نداشتين الان دارين . يعني تغيير كردين .
سرشو گرفت بالا و نگاهم كرد . خاك تو سرت بلبل اين تازه سر به زير شده بود باز كِرم ريختي ؟ اصلا چرا بهش تيكه مينداختم ؟ گفت :
- من نميخواستم به اين زودي ازدواج كنم . يعني نه كه نخوام اصلا نميتونستم . مگه آدم چند بار تو زندگيش از يكي خوشش مياد ؟ راستش اين آخريا فشار مامان و بابا روم زياد شده بود . ميگفتن بايد زن بگيرم . راستش نميتونستم نه بيارم تو حرفشون . وگرنه خودتون كه ميدونين من چقدر . . .
نذاشتم چيزي بگه خاطره ي بد اون شب دوباره اومد تو ذهنم بلند گفتم :
- ايشالله خوشبخت بشين .
دوباره نگاهم كرد . ادامه ي حرفش و خورد و زير لب گفت :
- ممنون .
داشت دست دست ميكرد كه چيز ديگه اي بگه ولي من نميخواستم ديگه حرف بزنه . گفتم :
- سميه خانوم تنهان بفرماييد .
انگار فهميد ديگه نميخوام باهاش حرف بزنم چون گرفته و سرخورده گفت :
- بله حق با شماست . فقط ميخواستم بگم كه . . . اين . . . اين . . .
جونت بالا بياد بگو ديگه !
- اين تيپ و قيافه خيلي بهتون مياد . با اجازتون .
به سرعت رد شد رفت . پوفي كردم . هميشه ميدونستم حسين دست و پا چلفتيه . ناراحت نبودم . امشب كلا يه نمه شاد ميزدم . اونم واس خاطر قيافه و دَك و پُز جديدم بود . رفتم سمت اكبر و بقيه ساعت از 10 گذشته بود گفتم :
- بچه ها يكي باس من و برسونه .
هر كي خودش و زده بود به يه راه ديگه گفتم :
- خيلي نامرديد من اين وقت شب چجوري برم اون سر شهر ؟
حسن گفت :
- قبلا نميترسيدي . چرا الان ترسو شدي ؟
ديگه طاقتم طاق شد گفتم :
- برادر من نشستي اينجا هي تيكه بار ما ميكني كه چي ؟ آره تيپم عوض شده . اصلا دكورم و عوض كردم . اينجوري راحت ترم . اين همه سال پدر و مادر نداشتم و بار مسئوليت انقدر اذيتم كرده بود كه نميتونستم فكر كنم كه باس چي باشم ؟ كه چيكار كنم . حالا كه فهميدم تو واسم قيافه ميگيري ؟ به توام ميگن رفيق ؟
نگاهش كردم به نظر ميومد نرم تر شده باشه ولي من شاكي بودم گفتم :
- بچه ها من ميرم خداحافظي كنم بعدشم ميرم . فعلا .
اكبر گفت :
- وايسا چجوري ميري ؟
- خودم يه غلطي ميكنم .
سرم و برگردوندم . رفتم به سمت حاج خانوم كه كنار حسني و دُكي وايساده بود گفتم :
- حاج خانوم با اجازتون رفع زحمت ميكنم ديگه .
حاجي سرشو انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين . مرسي كه تشريف آوردين
حاج خانوم نگاهي به حاجي كرد و گفت :
- حاجي ميدوني كيه ؟
حاجي با تعجب سرش و گرفت بالا و گفت :
- كيه ؟
حاج خانوم خنديد و گفت :
- بلبله حاجي .
حاجي تو صورتم زل زد و گفت :
- واقعا ؟ بلبل خودتي بابا ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- حاجي ديگه مارو نشناسه از بقيه چه انتظاري ميشه داشت .
- آخه عوض شدي بابا جون . چقدر خانوم شدي . خوشحالم اينجوري ميبينمت . ايشالله عاقبت به خير شي دخترم .
سرم و آوردم بالا . حاجي يكم از زندگيم پرسيد جواب بهش دادم و بعد ازشون خداحافظي كردم . از سميه و حسينم خداحافظي كردم تا لحظه ي آخر حسين نگاهش پر حرف بود ولي سريع روم و ازش گرفتم و به طرف در راه افتادم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
حتي حسن و بقيه از جاشون بلندم نشده بودن كه من و برسونن ! چه توقع بيجايي داشتما . مگه ماشين خودشون زير پاشون بود آخه ؟
بدون اينكه يه لحظه حتي برگردم سمتشون از در خونه زدم بيرون . كلافه بودم . انقدر به تيريپ خودم رسيده بودم ولي آخرش چي شده بود ؟ همه گفتن عوض شدم ؟ حتي نشناختنم . فقط همين ؟ پوفي كردم و مسير مستقيم و در پيش گرفتم . حالا اين موقع شب بايد با چي ميرفتم ؟ نگاهي به كيفم كردم . حدود 10 هزار تومن داشتم . دو دل بودم . ميتونستم تيكه تيكه تاكسي سوار شم . حداقل از اينجا تا دفتر بايد 5 كورس تاكسي عوض ميكردم .
توي همين فكرا بودم كه كنار يكي از ديوارا حس كردم يكي تكيه زده از سر كنجكاوي برگشتم نگاهي بندازم كه ديدم مهديه . ولي انگار من و نشناخت چون فقط نيم نگاهي كرد و سرش و چرخوند . واسه همه غريبه بودم !
خيلي بي حوصله بودم . به هر ضرب و زوري بود خودم و رسوندم به دفتر . وقتي وارد اتاقم شدم لباسام و در آوردم و نگاهي بهشون كردم . دوباره بايد با سُرمه خداحافظي ميكردم . يعني كي دوباره ميتونستم سُرمه باشم ؟
****
صبح از جام بلند شدم دوباره لباساي هميشگيم و تنم كردم و به سمت واحدمون رفتم . دوباره شده بودم بلبل البته بدون موي اضافه توي صورت و بدنم ! سماور و آتيش كردم و منتظر بقيه شدم . سها و فريد خندون اومدن . سها با ديدنم به سمتم اومد و گفت :
- ديشب خوش گذشت ؟
- اي بدك نبود .
- ببينم تونستي دلبري كني ؟
- گمشو سها . مگه واس خاطر اين كارا رفته بودم ؟
- پس الكي انقدر به تيپ و قيافت رسيده بودم ؟
- هيچ كس نميشناختم .
- خوب حق داشتن . خيلي خوب شده بودي .
فقط سرم و تكون دادم بعد گفتم :
- راستي لباسا و وسايلتم گذاشتم پايينه خواستي بري بگو برم برات بيارمشون .
- باشه . ببينم پس چرا امروز دوباره با اين تيپ و قيافه پاشدي اومدي ؟
- پَ چجوري ميومدم ؟
- بايد بريم يه دست مانتو شلوار و روسري هم برات بخريم . اينجوري ديگه نبايد تيپ بزني .
- عمرا همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود .
- بلبل ! باز رو حرف من حرف زدي ؟
اين و گفت و رفت سمت ميزش . يه جورايي يعني بحث تموم . نفسم و محكم دادم بيرون . هنوز خبري از هيراد نبود . انگار امروز دادگاه داشت . سرم و با كارام و درس حسابي گرم كرده بودم با صداي اِهِم كسي سرم و گرفتم بالا هيراد بود گفتم :
-سلام
سري تكون داد كيف به دست اول اومده بود تو آشپزخونه سرك بكشه ! يكم به در و ديوار نگاه كرد منم همينطوري ساكت نگاهش ميكردم صورتش و به طرفم گردوند و زل زده بود تو صورتم و تك تك اجزاش و زير و رو ميكرد . نميدونستم داره دنبال چي ميگرده . از اينكه يكي تو صورتم خيره بشه حالم بد ميشد گفتم :
- امري داشتين ؟
بي مقدمه گفت :
- عروسي خوش گذشت ؟
- خوب بود .
دوباره مكث كرد . عصبي شده بودم گفتم :
- چايي ميخورين ؟
همونجا نشست و گفت :
- آره ممنون ميشم يه دونه برام بريزي .
پوفي كردم يه استكان چايي براش ريختم و جلوش گذاشتم . بعد كتابم و برداشتم و از آشپزخونه اومدم بيرون . معلوم نبود چه مرگشه نه به روزايي كه تا از در ميومد ميرفت توي اتاقش و نه به الان كه انقدر راحت لم داده بود جلو چشماي من !
روي يه مبل كنار سها نشستم آروم ازم پرسيد :
- چي شده ؟
شونه هام و انداختم بالا و سرم و كردم تو كتابم . چند دقيقه بعد هيراد مثل هميشه خشك و عصا قورت داده به سمت اتاقش رفت .
زير لب جوري كه فقط سها بشنوه گفتم :
- معلوم نيست چشه از ديشب تا حالا فاز خوش خدمتي گرفته ! الانم كه همش زل زده بود تو صورتم !
سها خنديد و گفت :
- مگه ديشب ديدت ؟
- آره بابا اومد دم اتاقم مثلا كارم داشت ولي تا آخرش ما نفهميديم واس چي اومده بود ! چرا هي زل ميزنه ؟
- حتما داره دنبال بلبل ديشب ميگرده !
شايد حق با سها بود يعني واقعا براش مهم بود ؟ بعيد ميدونستم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
صداي تق تق از بيرون ميومد خوف كرده بودم . از جام بلند شدم چوبي رو كه هميشه گوشه ي انباري ميذاشتم و برداشتم كلاهم و هول هول سرم كردم و از اتاق آروم رفتم بيرون . انگار يكي داشت به در اصلي ور ميرفت . نترس بلبل تو واس خودت يه پا مردي همچين ميزني تو فرق سرش كه از دزدي و هر كاري كه ميخواد بكنه پشيمون شه .
لامصب چه شبيم اومده بود . يكي نبود به عمو رحيم بگه آخه پدر من نونت نبود آبت نبود ديگه سفر رفتنت چي بود ؟ تو اين مدتم يكي ديگه رو جاي خودش گذاشته بود ولي شبا نميموند و ميرفت خونشون .
چوب و تو دستم فشار ميدادم و هي از انباري دور تر و به در اصلي نزديك تر ميشدم . حس ميكردم الانه كه سكته كنم !
آروم آروم نزديك در شدم . سايه ي يه مرد قد بلند روي در افتاده بود . نفسم در نميومد . حتي يادم ميرفت نفس بكشم . نگاهي به چفت و بست در كردم خداروشكر از اين طرف حسابي قفلش كرده بودم .
فشارا و زور مرد قد بلند بيشتر شد انگار سعي داشت هر جور شده قفل و باز كنه . بايد به يكي زنگ ميزدم اگه ميومد من و ميكشت چي ؟ اصلا ساختمون به درك .
هي به خودم ميگفتم تو بلبلي . مقاومي . انقدر ترسو نباش ولي نصف شب توي يه ساختمون به اون بزرگي هر كي ديگه هم جاي من بود ميترسيد .
عين جوجه هاي ترسون جلوي در وايساده بودم و با چشماي گرد شده زل زده بودم به سايه ي مرد . جون مادرت برو .
ولي انگار مرد خيال رفتن نداشت .
اگه همين جوري بيخيالش ميشدم اين ول كن نبود شايدم اصلا ميومد خفم ميكرد ميرفت ! تصميم گرفتم سريع غافلگيرش كنم . دستم و روي قفل در گذاشتم . به محض اينكه در باز ميشد محكم با چوب ميكوبيدم تو سرش . اين بهترين كار بود .
چشمام و بستم . داشتم تو دلم اشهدم و ميخوندم . اوس كريم هر چي خوب بوديم يا بد بوديم خودت ضمانتمون و بكن جاي بدي نفرستنمون . بالاخره مام داريم در راه اين ساختمون فدا ميشيم ديگه شهيد حساب نميشم ؟ چرا چرت و پرت ميگي بلبل . تو ميتوني كار اين مردك و بساز .
به اين فكر كن چقدر بعدا ميتوني با افتخار از اين شجاعتت حرف بزني . نفس عميقي كشيدم . به محض اينكه ميخواستم قفل در و باز كنم موبايل دزده زنگ خورد . گوشام و تيز كردم . خاك بر سر چقدرم ناشي بود ! آدم با موبايل روشن مياد دزدي آخه ؟
گوشام و بردم نزديك در تا بهتر بتونم بشنوم . صداي آشنايي گفت :
- الو .
صداي طرف مقابل و نميشناختم يكم سكوت كرد و گفت :
- مادر من خوب كيفم و جا گذاشته بودم نميتونستم همينجوري بيام خونه كه . چشم ميام شما خونسرد باش .
- . . .
- نه بابا گير كردم انگار قفل كردن درو .
- . . .
- نميشه فردا دادگاه دارم كل دار و ندار و زندگيم توي اون كيفه .
تازه از صداش فهميده بودم كه هيراده . ميخواستم با دو تا دستام خفش كنم . مارو تا مرز سكته برده بود . شيطونه ميگفت . . . بيخيالي طي كن بلبل خان .
تلفنش تموم شد منم تازه به حال طبيعي برگشته بودم . قفل در و باز كردم و نگاهي بهش انداختم . با ديدنم خوشحال اومد سمت در و گفت :
- تو بيداري ؟
نگاهي بهش كردم و گفتم :
- اگه خوابم بودم با اين همه سر صداتون بيدار شدم .
بي توجه به من از كنارم رد شد و گفت :
- اگه بيدار نميشدي فردا مجبور بودم مكافات بكشم . من برم كيفم و بردارم .
اصلا انگار نه انگار . نه تشكري نه عذر خواهي ! ما كه گفتيم اين يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
در و بستم ولي ديگه قفلش نكردم همون جا با حالت نيم چُرت منتظرش وايسادم . چقدرم طولش ميداد . يه كيف برداشتن انقدر طول داشت ؟
به ستون وسط راهروها تكيه دادم و گه گاه يه نگاهم و به آسانسور و يه نگاهم و به پله ها دوخته بودم .
بالاخره بعد از نيم ساعت معطل كردن شازده تشريف فرما شدن ! اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- وقتي در باز نميشه به جاي ور رفتن به قفل يه تيليف ميزدين .
نگاهي كرد و خنديد گفت :
- ترسيدي ؟
واسم گرون تموم شد حرفش گفتم :
- كي ؟ ما ؟ بلبل از هيچي نميترسه .
- پس چرا رنگت پريده ؟
با اخم گفتم :
- اگه كيفتون و برداشتين بهتره برين ميخوام در و قفل كنم .
- چه عصباني ترسيدم .
هيچي نگفتم گفت :
- ببخشيد اگه ترسوندمت .
از قصد روي ترسوندمت تاكيد كرد دوباره با اخم گفتم :
- من نترسيدم .
به حالت مسخره زد به پيشونيش و گفت :
- راست ميگي . تو خيلي شجاعي . اصلا مردي هستي واسه خودت .
نيشخند زد و گفت :
- يادت نره در و از پشت قفل كني خانوم كوچولو . فعلا .
خنديد و سريع دور شد . ميخواستم سر از تنش جدا كنم ولي اين كار و انداختم واسه فردا . خونسرد در و 6 قفله كردم و مسير انباري رو گرفتم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
همه اومده بودن و وقت صبحونه بود توي ليواناي مخصوصشون چايي ريختم و گذاشتم رو ميز همه چي آماده بود خواستم صداشون كنم كه تازه ياد انتقام جوييم از هيراد افتادم . نيشخند شيطنت آميزي گوشه ي لبم ظاهر شد . يكم دور و ورم و نگاه كردم چشمم به نمك دون افتاد برداشتمش و با سخاوت تمام هر چي توش بود و خالي كردم تو چايي هيراد . بعدشم با انگشتم خوب هَم زدمش . خواستم از آب دهنمم استفاده كنم ولي حال خودم بد شد . اين ديگه آخرت نامردي بود . همين انگشت افاقه ميكرد . ياد حرف اقدس خانوم افتادم كه هميشه به مامان پرنيا ميگفت كه نذاره پرنيا با دست غذا بخوره آخه عشق غذا خوردن با دست بود هميشه هم غر ميزد ميگفت از يكي از همسايه ها شنيده كه هر چقدرم دست و بشوري بازم ميكروب داره . نگاهي به انگشتام كردم . بالاخره يه نمه ميكروب واسه بدن آق وكيلمون لازم بود .
يهو ياد پريناز افتادم دلم براش لك زد كاش ميشد ببينمش !
به سمت اتاقاشون رفتم و همه رو واسه صبحونه صدا زدم . با سر و صدا سر ميز نشستن . سها داشت باهام حرف ميزد ولي همه ي حواسم به هيراد بود كه استكان به دست غرق حرف زدن با فريد بود . هنوزم اون نيشخند شيطاني گوشه ي لبم بود . هيراد سرش و گردوند و وقتي نگاه خيره ي من و ديد نيشخند زد و دوباره روش و به طرف فريد برگردوند . دِ بخور اون چايي رو !حالا هميشه يه نفس ميرفت بالا ها . اين فريدم امروز چونش گرم شده واس ما ! سها كنار گوشم گفت :
- بسه خورديش .
گيج برگشتم طرفش و گفتم :
- چي ميگي ؟
- ميگم هيراد و خورديش بس كه بهش زل زدي دل بكن ازش .
استكان چاييم و برداشتم و همونجور كه داشتم ميخوردم گفتم :
- داشتم فكر ميكردم .
- بله ديدم رو صورت هيراد قفل كرده بودي در حال فكر كردن بودي ! خودتي !
پوزخند زدم . من تو چه فكري بودم سها داشت به چي فكر ميكرد . بالاخره فريد تصميم گرفت زبون به دهن بگيره ! هيراد استكان و داشت به لباش نزديك ميكرد . قلب منم داشت از خوشحالي به پرواز در ميومد . بالاخره يه قُلُپ ازش خورد اولش جور خاصي نشد بعد يهو انگار طعمش و حس كرد . دِ بيا اينم كه حس چشاييش ضعيفه . باس بيشتر نمك ميريختم .
يكم دهنش و مزه مزه كرد دوباره استكان و آورد بالا و يكم ديگه ازش خورد . صورتش تو هم رفت گفت :
- چرا چايي من شوره ؟
فريد خنديد و گفت :
- شوره ؟ مگه ميشه ؟
- باور كن شوره شوره .
خودم و به بيخيالي زدم و چاييم و خوردم رو به من گفت :
- بلبل چرا چاييم شوره ؟
خودم و به گيجي زدم گفتم :
- ما از كجا بدونيم آقا ؟ لابد طعم دهنتون بده .
چند بار ديگه هم چاييش و مزه مزه كرد هر بار كه ميگفت شوره سها و فريد ميزدن زير خنده . منم وقتي به اين فكر ميكردم كه چه آشي براش پختم ته دلم از شادي قند آب ميكردن !
هيراد چاييش و پس زد و از سر ميز بلند شد گفت :
- شماها باور نكنين ولي شور بود .
به طرف اتاقش رفت . فريد با خنده گفت :
- حالا چرا قهر ميكني ؟ بيا يه دونه ديگه برات ميريزيم .
بلند گفت :
- فريد زود كوفت كن بشين سر كارات انقدرم كُري نخون واسه من .
فريد خندش شدت گرفت . ولي ديگه چيزي نگفت . خوب حالش و گرفته بودم . فكر نكنم فهميده باشه كار من بوده !
فريد تشكري كرد و از جاش بلند شد . سها كنار گوشم گفت :
- كار خود پليدت بود .
فقط خنديدم . سها هم خنديد .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
فصل پنجم

ساعت 7 بود منتظر بودم همه برن كه درارو قفل كنم برم پايين . سها اومد كنارم و گفت :
- بلبل من و فريد ميخوايم بريم خريد . توام مياي باهامون ؟
با گيجي گفتم :
- خريد واسه چي ؟
- ميخوام مانتو بخرم . توام به يه چيزايي احتياج داري . نمياي ؟
دوباره خواستم مخالفت كنم كه سها سريع گفت :
- به خدا نه بياري ديگه نه من نه تو .
دهنم بسته شد گفتم :
- پس صبر كن هيراد بره درارو قفل كنم بيام .
خنديد و گفت :
- باشه پس تو ماشين منتظرتيم .
بعد با فريد رفت . هيراد از اتاقش اومد بيرون نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- مثل اينكه عمو رحيم امشب مياد .
- خوبه .
- فقط گفتم بدوني . درارو قفل كن . فعلا .
اين و گفت و از در رفت بيرون . يكي نبود بهش بگه مثلا تو نميگفتي من درارو قفل نميكردم ؟! اگه ميشد اصلا در و باز ميذاشتم و ميرفتم . با حرص در و به هم كوبيدم و قفل كردم . سريع رفتم پايين هيراد از شيشه ي ماشين فريد آويزون شده بود و چيزي بهش ميگفت . يه راست رفتم سمت ماشين و روي صندلي عقب نشستم .
هيراد با ديدنم تعجب كرد رو به سها و فريد گفت :
- هميشه به گردش ! جايي ميرين ؟
فريد گفت :
- آره سها يكم خريد داره .
مثل اينكه هيراد روش نشد بپرسه پس اين سر خر چيه دنبال خودتون راه انداختين . فقط با تعجب گفت :
- آها خوش بگذره . فعلا .
خداحافظي كرديم و فريد به راه افتاد . تو كل مسير سها و فريد يا حرف ميزدن يا كل كل ميكردن . ديگه سرم درد گرفته بود از دستشون . بالاخره رسيديم به هفت تير . فريد گوشه اي دوبل وايساد و گفت :
- جاي ماشين بده شماها برين من تو ماشين منتظرتون ميمونم .
سها سري براش تكون داد و ما به سمت مغازه هاي مانتو فروشي رفتيم . مثل يه بچه به سها چسبيده بودم و هر كاري ميگفت ميكردم . سها رفت توي مانتو فروشي و منم به دنبالش . رِگالاي مانتو رو زير و رو ميكرد و زير لب گاهي وقتا غر ميزد و بعضي وقتام با خوشحالي به يه مانتو زل ميزد . هيچ چيز باحالي از نظر خودم اونجا نبود كه بهش نگاه بندازم . ترجيح ميدادم در و ديوار مغازه رو ببينم .با صداي عصباني سها به خودم اومدم :
- حواست كجاست ؟ 1 ساعته دارم ازت نظر ميپرسم .
- من هيچي نميدونم هر كدوم كه فكر ميكني خوبه انتخاب كن .
سها پوفي كرد و يه مانتو رو از بين بقيه جدا كرد . مانتو مشكي ساده اي بود گرفت جلوم و گفت :
- برو اين و بپوش ببينم تن خورش خوبه .
با بيحالي رفتم سمت اتاقكي كه كنار مغازه بود . تنم كردم و تو آينه به خودم نگاه كردم . سها در و باز كرد و نگاهي بهم كرد گفت :
- زيادي سادست .
بعد يكم فكر كرد و گفت :
- ولي بدك نيست . ميتوني تو دفتر بپوشيش .
بالاخره تصميم گرفته شد لباسام و پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون . سها هم واسه خودش دو دست مانتو انتخاب كرد و خريد . خيلي سريع كارمون تموم شد فريد با ديدن كيسه هاي خريد خنديد و گفت :
- واي عزيزم چقدر خوبه كه تو انقدر سريع خريد ميكني .
سها خنديد و گفت :
- زبون نريز وايسا هنوز كارمون تموم نشده .
فريد قيافش رفت تو هم سها خنديد و گفت :
- فريد ما ميريم اون ور خيابون يه نگاه به شال و روسريا بندازيم .
فريد سر تكون داد و من و سها رفتيم اون طرف خيابون . روسري فروشي نسبتا بزرگي بود . سها خيلي مسلط خريد ميكرد . نميدونم شايد اگه منم مثل اون اين همه سال دخترونه خريد ميكردم الان مسلط بودم !
براي من يه شال سفيد كه حاشيه هاي مشكي داشت و انتخاب كرد و براي خودشم دو دست روسري خريد . دوباره از مغازه اومديم بيرون و رفتيم سمت ماشين فريد . داشتم فكر ميكردم واقعا اين چيزايي رو كه خريده بودم و دوست داشتم ؟ حاضر بودم ازشون استفاده كنم ؟ اگرم استفاده نميكردم سها حالم و ميكرد تو قوطي !
دوباره سوار ماشين فريد شديم . سها با ذوق و شوق از خريدش حرف ميزد و من ساكت به بيرون خيره شده بودم . داشتم عوض ميشدم . خودمم احساسم و نميفهميدم . ديگه كسي مثل بلبل سابق رو حرفم حساب نميكرد . يعني داشتم ميشدم يه زن ؟ پس اين همه مدت چرا تلاش كردم تو خودم بكشمش ؟ يعني همش به خاطر نشست و برخاست با سها بود ؟
يكم شيشه رو دادم پايين . احساس خفگي ميكردم . با صداي سها به خودم اومدم :
- بلبل كجايي ؟ رسيديم .
با گيجي اطراف و نگاه كردم و گفتم :
- دستتون درد نكنه زحمت كشيدين .
كيسه هاي خريد و برداشتم فريد گفت :
- خواهش ميكنم اين چه حرفيه .
از سها هم خداحافظي كردم و به سمت ساختمون رفتم . با كليد در و باز كردم . سركي به اتاق عمو رحيم كشيدم هنوز برنگشته بود . خداكنه شب نياد ! حوصله ي ترس و لرز و نداشتم دوباره ! واقعا من هموني بودم كه جيب مردم و بدون ترس ميزدم ؟ يا وقتي مهدي تيزي گذاشت زير گلوم صدام در نيومد و دست خالي پَسِش زدم ؟ از وقتي اومده بودم اينجا عين اين بالا شهريا سوسول شده بودم .
رفتم سمت انباري . كيسه هاي خريدم و يه گوشه گذاشتم زير چشمي نگاهشون ميكردم . انگار داشتم به يه بمب دست ساز نگاه ميكردم ! يه حسي قلقلكم ميداد كه دوباره بپوشمشون . جلوي سها روم نميشد زياد به خودم نگاه كنم . اصلا چرا از اين لباسا خجالت ميكشيدم ؟
با اين فكر از توي كيسه در آوردمشون . اول مانتو رو تنم كردم و بعد شال رو روي سرم انداختم . سعي كردم از مدلي كه سها سرش ميكرد تقليد كنم ولي فقط دور گردنم الكي ميپيچوندمش و به هيچ صراطي هم مستقيم نبود !
بايد سر فرصت يه مقنعه ميخريدم . اينجوري نميتونستم تو دفتر برم .
****
مثل بچه اي كه براي لباس عيداش شوق و ذوق داره صبح از خواب بيدارشدم . مانتو رو تنم كردم . يادم مقنعه ي سها افتادم كه هنوزم پيشم بود . با دقت سرم كردم و سر ساعت 8 رفتم بالا . مدام مواظب بودم قطره هاي آب نپره رو مانتوم . برام جديد بود . فقط زياد توش احساس راحتي نميكردم . مخصوصا كه مقنعه همش جلو دست و پام و ميگرفت و عصبيم ميكرد .
با صداي جيغ كوتاهي ترسيدم و برگشتم سمت در سها جلوم وايساده بود نزديك اومد و گفت :
- واي نگاش كن . چقدر بهت مياد بلبل .
بعد مكثي كرد و گفت :
- نه بلبل به اين لباسا نمياد .
لبخند رو لبم نشسته بود گفت :
- ديگه دوست ندارم بلبل صدات كنم . ميخوام سُرمه صدات كنم .
- آخه . . .
پريد وسط حرفم :
- آخه و اما و اگر نداره . دلت مياد با اين تيپ و قيافه بهت بگن بلبل ؟ يه نگاه تو آينه كردي ؟
نگاه كرده بودم . بارها هم به خودم گفته بودم سُرمه . ته دلم يه حس شيريني داشتم . هيچي نگفتم همونجوري كه به سمت ميزش ميرفت گفت :
- پس تصويب شد .
واسه ي اينكه بحث و منحرف كنم گفتم :
- پس آقا فريد كو ؟
- دادگاه داشت من خودم اومدم .
سر تكون دادم و دوباره مشغول كارام شدم . صداي سلام و احوالپرسي سها و هيراد و با هم ميشنيدم هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟ باز معلوم نبود ميخواد چه مسخره بازي راه بندازه با اخم برگشتم طرفش و گفتم :
- بله ؟ با من امري بود ؟
با ديدنم خشكش زد ولي نه مثل دفعه ي اول . سريع به خودش اومد و گفت :
- انقدر هر روز با يه قيافه ديدمت ديگه نميدونم چي بايد صدات كنم .
- هر چي كه راحت ترين .
يعني واقعا من و نشناخته بود ؟ اصلا فكرم نكرده بود كه يه خانوم غريبه واسه چي بايد بياد كاراي دفترش و بكنه ؟ گفت :
- مهمونم تا چند دقيقه ي ديگه ميرسه قهوه يادت نره بياري .
داشت ميرفت . يهو ياد اون دفعه افتادم كه گفته بود بدم به سها ببره . با حرفم متوقفش كردم :
- بازم قهوه هارو سها براتون بياره ؟
با حالت گنگ نگاهم كرد گفت :
- خانوم مقدمي كارشون يه چيز ديگست .
پوزخندي زدم و گفتم :
- ولي قبلا اينجوري فكر نميكردين . چي شده تصميماتتون عوض شده ؟ اين شكلي سر و ريختم بد نيست ؟ آبروي شما و دفترتون و نميبرم ؟
انگار كم كم داشت ميفهميد كه چي ميخوام بگم . اومد چيزي بگه كه سريع پشتم و بهش كردم و گفتم :
- قهوتون و ميارم .
ناراحت بودم . ته دلم واقعا ميسوخت . از اين همه توهيني كه بهم كرده بود . حالا تا يكم به سر و ريختم رسيده بودم ديگه اشكال نداشت جلوي مهموناش ظاهر بشم ؟ چشمام ميسوخت ولي جلوي خودم و گرفته بودم . من واسه ي اين چيزاي كوچيك ناراحت نميشدم .
مهمون هيراد اومد بعد از 5 دقيقه سيني قهوه ها رو برداشتم و با قدماي محكم رفتم سمت اتاقش اول يه تقه به در زدم و بعد كه صداش و شنيدم وارد شدم . مهمونش يه پسري بود تقريبا هم سن خودش . دولا شدم يه فنجون قهوه رو جلوي مهمونش گذاشتم كه با يه لبخند مَكُش مرگ ما نگام كرد و گفت :
- متشكرم خانوم .
با اخماي در هم فقط سر تكون دادم . كنار ميز هيراد رفتم فنجون ديگه رو روي ميز گذاشتم .بوي خوبي ميداد انگار دلم ميخواست هي نفس بكشم . ولي خودم و خونسرد نشون دادم . هنوز اخمام تو هم بود . نگاهش و بهم دوخت و زير لب گفت :
- مرسي .
براي اونم سري تكون دادم و از كنارش رد شدم . وقتي برگشتم تا در اتاق و ببندم ديدم كه هنوز نگاهش به منه . اخمم و غليظ تر كردم و در و بستم . داشتم به سمت آشپزخونه ميرفتم هوز اخمام تو هم بود بدجور دلم ازش گرفته بود . هيچ كس من و آدم حساب نميكرد ولي اون بد تر از همه بهم توهين ميكرد . سها گفت :
- سُرمه .
بي توجه از كنارش رد شدم دوباره شنيدم كه گفت :
- سُرمه .
بازم همينطور رد شدم يهو گفت :
- بلبل خان .
سرم و برگردوندم سمتش و گفتم :
- كاريم داشتي ؟
اخماش و تو هم كرد و گفت :
- مگه تو سُرمه نيستي ؟ 1 ساعته دارم صدات ميكنم .
بي حال گفتم :
- شرمنده عادت ندارم .
سري تكون داد و گفت :
- عمو رحيم اومد كارت داشت گفت وقت كردي يه سر بري اتاقكش .
با خوشحالي گفتم :
- اِ ؟ مگه اومد ؟
- آره انگار تازه رسيده .
- خدارو شكر شبا خيلي ستم بود تو اين ساختمون تنها خوابيدن .
چند دقيقه رفتم پيش عمو رحيم و برگشتم . طفلي برام سوغات آورده بود . همه رو گذاشتم تو اتاقم و دوباره برگشتم بالا . مهمون هيراد داشت ميرفت جلو در كم مونده بود با سر برم تو شكمش . تا من و ديد دوباره از همون لبخندا زد و گفت :
- خانوم بابت قهوه ي خوشمزتون سپاسگذارم .
لبخند كج و كوله اي بهش زدم سرش و خم كرد و گفت :
- با اجازه .
از هيرادم كه كنارش وايساده بود خداحافظي كرد و رفت . نگاهم به رفتن پسره بود . روم و به طرف در كردم كه برم تو ديدم هيراد دست به سينه جلوي در وايساده و نگاهم ميكنه اخمام و دوباره تو هم گره كردم و گفتم :
- ميشه برين كنار ؟
همونجوري كه به در تكيه داده بود يكمي خودش و كشيد كنار سريع از كنارش رد شدم ولي دقيقه ي آخر بازوم به آرنجش خورد . عصبي بودم ولي چيزي نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه . عين دكل وايساده بود سر راه . چقدر بعضيا خود خواهن !
تا آخر روز كامل حرفاي هيراد يادم رفته بود . حتي ديگه بهشون فكرم نميكردم . با صداي خداحافظي سها به خودم اومدم و سرم و از روي كتابم بلند كردم گفتم :
- زود ميري ؟
خنديد گفت :
- خوابي؟ ساعت 7 شده دارم ميرم خونه .
از جام پريدم گفتم :
- اِ پس چرا من نفهميده بودم ؟
- كمتر خر خوني كن . من برم الان فريد صداش در مياد
ازش خداحافظي كردم و رفت . چراغ اتاق هيراد هنوز روشن بود . يكم آشپزخونه رو جمع و جور كردم تا بره و در و قفل كنم ولي انگار قصد رفتن نداشت به سمت اتاقش رفتم و گفتم :
- نميرين ؟ ميخوام در و قفل كنم .
نگاهم كرد گفت :
- چرا داشتم ميرفتم .
كتش و از پشت صندليش برداشتم و پوشيد به سمت در رفتم و منتظرش شدم . سلانه سلانه به طرف در ميومد از كنارم رد شد زير لب خداحافظ گفتم برگشت سمتم و گفت :


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
سلانه سلانه به طرف در ميومد از كنارم رد شد زير لب خداحافظ گفتم برگشت سمتم و گفت :
- انگار يه عذر خواهي بهت بدهكارم .
لحنش اصلا عذر خواهانه يا چيزي شبيه بهش نبود . اخمام تو هم رفت دستام و رو سينم قلاب كردم و گفتم :
- بابت ؟
صاف جلوم وايساد . يه دستش تو جيب شلوارش بود و يه دستشم به كيفش . تقريبا قدم تا سينش ميرسيد . با يه بيخيالي ذاتي كه حرص آدم و در مياورد گفت :
- بابت برخورد اون روزم كه تازه امروز يادت افتاده به روم بياريش .
شاكي شدم با لحن پرخاشگر گفتم :
- ببين آقا ! من بهت اجازه نميدم در موردم اين جوري قضاوت كني . يا هر وقت هر چي كه از دهنت در اومد بارم كني . من نه تو سري خورم نه از اوناشم كه خيلي راحت از كنار حرفايي كه بهم ميزنن بگذرم . تو خيال كردي همه چي به ظاهره ؟ يا اينكه فكر كردي ميتوني دم به دم من و مسخره كني ؟ من اگه تيريپم فرق داره اگه مدرك درست و حسابي ندارم يا اينكه حرف زدن بالا شهري بلد نيستم در عوض خيلي چيزارو تجربه كردم كه تو و امثال تو توي خواباتونم نديدينش . تو ميدوني يه دختر وقتي توي كوچه پس كوچه هاي پايين شهر زندگي ميكنه چه دردسرايي داره ؟ فكر كردي دلم ميخواد تيپ و قيافم اين ريختي باشه ؟ واسه ي اينكه بتونم زندگي كنم و كسي نگاه چپ بهم نندازه بايد اينجوري ميشدم . فكر كردي راحته كه اين همه سال راه كج نري ؟ وقتي كه همه ي بچه ها اسباب بازياشون دستشون بود و روي پاي باباهاشون نشسته بودن من از صبح تا بوق شب دنبال پول بودم تو خيابونا واس خاطر اينكه باباي عمليم خماري نكشه و موادش به راه باشه . ميدوني وقت و بي وقت توي كوچه هاي پايين شهر تهران جون سگ كندن چقدر سخت و ترسناكه ؟ وقتي كه گُله به گُله عملي و دزد و قاچاقچي و صد جور آدم ناتوي ديگه منتظرن يه بلايي سرت بيارن ؟ يا نه فكر كردي دختر بودن اونم يه دختر يتيم بودن با اون وضع زندگي من خيلي آسونه ؟ يا چيز پيش پا افتاده ايه ؟ يا مثلا وقتي كه مجبور ميشي واسه ي يه جاي خواب در به در صبح تا شب تو خيابونا علاف باشي آخرشم هيچ كس نباشه يه كمك بهت برسونه واقعا اينا به نظرت سادست ؟ اومدي ديدي كجا زندگي ميكردم . خوب تماشا كردي ولي چيكار كردي ؟ حتي فرداش يه سوال كوچيكم در موردش ازم نكردي . رسم شما پولدارا همينه . ميبينين يه بدبختي كنار پاتون داره بال بال ميزنه ولي واستون اُفت داره كه دستش و بگيرين . اونوقت همين عمو رحيم بنده خدا كه آه نداره با ناله سودا كنه تا فهميد تو لَبَم هر كار ميتونست كرد . شايد جايي كه الان توش زندگي ميكنم انباري باشه ولي حداقلش اينه كه قدرش و ميدونم . كار عمو واسم ارزش داشت . همين كه تونستم بي دردسر و دَنگ و فَنگ به اينجايي كه الان هستم برسم خودش خيليه . واسم مهم نيست امثال تو از روي ظاهرم چه برداشتي ميكنن . شماها از اوناشين كه فقط 1 قدم جلوي پاتون و ميبينين .
دستي به مانتوم زد و گفتم :
- اگه واس خاطر اين لباسا و 4 تا حرف با كلاس كسي ميخواد بهم احترام بذاره صد سال سياه ميخوام نذاره . اون موقع كه اينا تنم نبود بايد نشون ميدادي كي هستي . كه واقعا فرهنگت در چه حديه . واقعا فكر كردي فرهنگ به 4 تا مدركه ؟ در اون دانشگاه و بايد گِل گرفت وقتي تحصيل كرده هاش اينجوري فكر ميكنن .
با اخماي تو هم خيره به چشمام مونده بود آروم تر گفتم :
- از ما كه گذشت ولي از اين به بعد سعي كن با قضاوتاي الكي دل يكي مثل من و نشكوني .
هنوز با اخم نگاهم ميكرد . خالي شده بودم ديگه واسم هيچي مهم نبود . از كنارش رد شدم پله ها رو دو تا يكي رفتم پايين . در انباري رو باز كردم و خودم و انداختم توش . وقتي ياد قيافش ميفتادم كه چجوري بهم زل زده بود خندم ميگرفت . بدبخت و قبض روحش كرده بودم . ولي حقش بود يكي بايد اينارو تو كله اش فرو ميكرد .
پاشدم لباسام و در بيارم كه تقه اي به در خورد بلند گفتم :
- بله ؟
صداي هيراد و شنيدم :
- باز كن كارت دارم .
يه نفس عميق كشيدم . منتظر بودم يه چيزي بارم كنه در و باز كردم و رو به روش قرار گرفتم كليدارو گرفت سمتم و گفت :
- يادت رفت اينارو ببري .
فكر نميكردم فقط واسه همينا اومده باشه با تعجب كليدارو ازش گرفتم هنوز اخماش تو هم بود سرش و گرفت بالا و تو چشمام زل زد گفت :
- شايد حق با تو باشه . ولي هيچ كس بي درد نيست توي اين جامعه . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جواب باشه رفت . از پشت سر ميديدمش انگار شونه هاش افتاده تر شده بود . حس ميكردم يه غمي تو صداشه . واقعا حرفاي درستي بهش زده بودم ؟
بيخيال در و بستم و اومدم تو اتاق .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
پله ها رو دو تا يكي داشتم ميرفتم بالا اين عمو رحيمم وقتي شروع به حرف زدن ميكنه ديگه تموم كردنش با خداست . اونوقت بچه ها به من ميگن بلبل ! بابا من جلو اين بايد برم لنگ بندازم . ببين تورو خدا دو دقيقه رفتم ببينم چكش و ميخ داره يا نه شجره نامه ي ميخ و چكش مادر مرده رو كشيد وسط !
همينجور تو فكراي خودم بودم كه محكم خوردم به يه چيزي . ملاجم داغون شد سرم و گرفتم بالا كه چشمام افتاد به يه پسر چم و ابرو مشكي . دستپاچه گفتم :
- شرمنده نديديمتون .
پسره متعجب با چشماي گرد شده داشت نگام ميكرد گفت :
- خواهش ميكنم اشكالي نداره .
همينجوري رو به روي هم وايساده بوديم حس كردم باس از سر راهش برم كنار لبخند خجالت زده اي به روش زدم و يه قدم اومدم كنار . همزمان با من اونم يه قدم اومد كنار . دوباره دستپاچه يه قدم برگشتم سر جام اونم دقيقا همين كار و كرد حسابي تو هم گره خورده بوديم . دِ لامصب سر جات وايسا ديگه . بالاخره با خنده اي كه تو صداش كاملا معلوم بود گفت :
- شما وايسين من خودم رد ميشم .
ديگه انقدر سه بازي در آورده بودم كه روم نميشد نگاش كنم . يه گوشه وايسادم آروم از كنارم رد شد و با خنده گفت :
- خدانگهدار .
- زت زياد .
اين و گفتم و سريع دويدم سمت واحدمون . سها با ديدنم خنديد و گفت :
- رفتي ميخ و چكش بگيري يا رفتي بسازي ؟
نگاهش دقيق تر شد گفت :
- چرا انقدر قرمز شدي ؟
سريع گفتم :
- من ؟ نه . كي گفته .
- خيلي خوب برو تو اتاقش الان سگ ميشه دوباره .
سريع به سمت اتاق هيراد رفتم هنوز با هم سر سنگين بوديم نگاهي بهم كرد و گفت :
- چه عجب برگشتي .
- عمو رحيم داشت حرف ميزد .
- خيلي خوب ميتوني بري بالا بزني يا خودم برم ؟ ميتوني تو تابلو رو نگه داري من ميخ و بزنم .
- نه ميزنم مشكل نداره .
كفشام و در آوردم و رفتم بالاي مبل . همش چشم و ابروي مشكي پسره ميومد تو ذهنم . اين آقا خوشتيپه كي بود يعني ؟ دِ چشمات و درويش ميكردي . نيگا چجوري رفته تو فكر پسر مردم . چقدرم خوش خنده بود . قيافش يادم نمياد فقط يادمه چشم و ابروش مشكي بود . چشماشم زياد درشت نبود . . .
تو همين فكرا بودم كه يهو چكش و به جاي ميخ محكم زدم رو دستم يهو ضعف كردم چكش از دستم پرت شد رو مبل همونجوري انگشتم و گرفتم و نشستم رو مبل هيراد نگران گفت :
- چي شد ؟
حرفي نميزدم . از درد داشتم به خودم ميپيچيدم . دوباره گفت :
- دستت و بردار ببينم انگشتت چي شد .
همينجوري انگشتم و فشار ميدادم كه هيراد با دستش سعي كرد انگشتم و از بين دستم بكشه بيرون . دستش كه بهم خورد يهو خودم و كشيدم كنار كه با اخماي تو هم گفت :
- انقدر نچلون اون انگشت بدبخت و . ببينم چي شده .
انگار با اين كارش يه جريان برق بهم وصل كرد . يكمي آروم تر شدم . اين غربتي بازيا چي بود راه انداخته بودم ؟ آروم انگشتم و نشونش دادم يكم نگاه كرد و گفت :
- چيزيش نيست . چشمات سالمه ؟ ميخ به اين بزرگي رو چجوري نديدي ؟
همينجوري كه از درد به خودم ميپيچيدم گفتم :
- حواسم پرت شد .
- معلومه واقعا . برو نميخواد ميخ و بكوبي خودم ميكوبمش .
از كنارش رد شدم و رفتم سمت ميز سها با ديدنم گفت :
- اِي واي انگشتت چي شده ؟
- چكش زدم روش .
- دردم ميكنه ؟
- نه چكشه دلش واسم سوخت آروم خورد به انگشتم . خوب معلومه كه درد ميكنه .
- ميخواي بريم درمانگاه ؟
- نه بابا اين سوسول بازيا چيه خوب ميشه .
- بيا يه دقيقه بشين .
رفتم كنارش نشستم . اين يارو ديگه چه موجودي بود نيومده داشت مارو نفله ميكرد . " بيخودي گردن اون ننداز خودت سر به هوايي . " پوفي كردم و نگاهي به انگشتم انداختم . زياد چيزيش نشده بود الكي غربتي بازي راه انداخته بودم .
بعد از چند دقيقه هيراد از اتاقش اومد بيرون گفت :
- ببينم انگشتت و ؟
بي ميل نشونش دادم سها گفت :
- داره خون مياد . يكم سياهم شده .
هيراد گفت :
بريم درمانگاه .
- نميخواد خوبم .
سها گفت :
- آخه خون مياد .
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
- خوب ميشه .
هيراد نگاهي بهم كرد و گفت :
- خيلي خوب پس بشورش يه ذره هم بتادين بريز روش ببندش .
فقط سرم و تكون دادم حتي نيم نگاهم بهش نكردم .
به سمت اتاقش رفت سها گفت :
- حالا چي ميشد ميرفتي . . .
بين حرفش اومدم و گفتم :
- سها ! ول كن ديگه .
از كنارش پاشدم و رفتم تو آشپزخونه . اون كه از چيزايي كه به هيراد گفته بودم خبر نداشت . اصلا نميتونستم تو چشماش نگاه كنم چه برسه كه بخوام باهاش برم درمونگاه !
****
خسته و كوفته اومدم سمت انباري كليدم و انداختم تو قفل دو تا مرد كنار هم توي پاركينگ وايساده بودن كه پشتشون بهم بود بدون توجه بهشون خواستم برم تو كه صداي يكيشون متوقفم كرد :
- ببخشيد خانوم .
برگشتم سمتشون اِ اين كه همون چشم و ابرو مشكيست ! دوباره دستپاچه شدم گفتم :
- بله ؟
با ديدن من لبخند زد و گفت :
- شما همون خانومي هستين كه امروز تو راه پله ها ديدمش . چه خوب دوباره ديدمتون .
گيج گفتم :
- چرا خوب شد كه دوباره ديدينم ؟
تعجب كرد انگار انتظار داشت خودم بدونم يا منم اظهار خوشحالي كنم ! منتظر نگاهش ميكردم كه سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- همينجوري آخه ديدارمون جالب بود . خوبين ؟
- ممنون . كاري داشتين ؟
تازه انگار يادش افتاد گفت :
- بله انگار انباري واحد ما دست شماست .
پس صاحب انباريه بود ؟ گفتم :
- ببخشيد شما ؟
- ببخشيد فراموش كردم خودم و معرفي كنم من ذكاوت هستم .
پس ذكاوت اين بود ؟ من فكر ميكردم ذكاوت بايد يه پير مرد باشه ! سري تكون دادم دوباره گفت :
- عمو رحيم گفتن منتظر شما بمونيم كه بياين . تا با خودتون حرف بزنيم . در مورد انباري .
سري تكون دادم . بدجور خورد تو حالم . حتما ميخواست بگه كه انباريش و ميخواست . با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم و قبل از اينكه چيزي بگه گفتم :
- فقط يكخم مهلت بدين خاليش ميكنم .
- بله ؟ براي چي ؟
- مگه انباريتون و نميخواين ؟
تازه انگار حرفم و فهميد خنديد و گفت :
- نه اين چه حرفيه . من فقط 4 تا بسته رو ميخواستم اگه اجازه بدين يه گوشه اي بذارم . وگرنه اون انباري تا آخرش دست خودتون باشه . من احتياجي ندارم . اگرم باز ميبينين بسته ها مزاحمه من يه فكر ديگه براشون ميكنم .
باورم نميشد انباري رو مفت و مجاني بهم داده بود حالا اجازه هم ازم ميگرفت . متعجب گفتم :
- نه بابا مال خودتونه انباري اشكال نداره .
- پس اگه اجازه بدين اين آقا بسته ها رو بذاره تو ؟
در و باز كردم و سركي تو انباري كشيدم خدارو شكر همه چي تميز بود گفتم :
- بفرماييد .
مردي كه همراهش بود بسته هارو يه گوشه ي انباري چيد و رفت پسره نگاهي بهم كرد و گفت :
- واقعا ممنونم از لطفتون .
- خواهش ميشه .
داشتم بر ميگشتم تو اتاق كه گفت :
- ببخشيد .
برگشتم سمتش . كارتي رو به طرفم گرفت و گفت :
اين كارت منه خوشحال ميشم داشته باشينش .
گنگ گفتم :
- واسه چي ؟
- اگه يه وقت مشكلي براتون پيش اومد يا كاري داشتين ميتونين رو كمكم حساب كنين .
كارت و با شك ازش گرفتم و سري تكون دادم اونم خداحافظي كرد و رفت . اومدم تو نگاهي به كارت انداختم . پارسا ذكاوت . اسمش به تيپش ميومد !

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
هميشه يكي هست | mehrsa_m كاربر انجمن نودهشتیا
****
- وقتي ميتوني از يه كلمه ي بهتر استفاده كني واسه چي با اين لحن حرف ميزني ؟
- سها گير دادي امروزا !
- خوب قبل از اينكه يه كلمه رو بگي يكم فكر كن شايد يه جايگزين بهتر واسش پيدا كردي .
- خوب حالا انقدر گير نده .
- گير نده چيه . وايسا ببينم .
به سمت آشپزخونه اومدم از شانس خوبمم همون دقيقه يكي از در وارد شد و صاف رفت سمت ميز سها واسه همين نتونست بهم حمله كنه يا بيشتر گير بده !
چند روزي بود كه كيليد كرده بود رو حرف زدن من . بيخيلم نميشد . ميگفت يكم موقر تر حرف بزن . هي ميگفت فكر كن بعد حرف بزن خوب اينجوري كه 4 كلوم حرف زدنم 2 سال طول ميكشيد ! اينم خواسته هايي داشتا !
صداي زنگ گوشيم از جا پروندم سريع جواب دادم :
- بله ؟
- يه دقيقه بيا پايين .
صداي حسن بود گفتم :
- مگه كجايي ؟
- دم دفترتونم .
خوشحال گفتم :
- وايسا تا بيام .
هول هول دويدم رفتم پايين خيلي وقت بود نديده بودمش هم اونو هم اكبرو . تا ديدمش دستم و محكم كوبيدم كف دستش و باهاش دست دادم گفتم :
- چه عجب از اين ورا راه گم كردي .
نيشخند زد و گفت :
- ديدم خبري ازت نيست خودم اومدم سر بزنم بهت .
- خوب كردي . بيا بريم تو .
- نه همين جا خوبه .
- اكبرو با خودت نياوردي ؟
- نه نتونست كسي رو بذاره در مغازه تنها اومدم .
- خوب كردي . دلم پوسيد بس كه نديدمتون .
سرش و انداخت پايين گفت :
- باس عذر خواهي كنم .
- واس چي ؟
- اون شبي تو عروسي بدجور تا كردم باهات .
زدم پشتش و گفتم :
- اين حرفا چيه رفيق سرت سلامت . مهم نيست .
خنديد گفت :
- پَ آشتي ؟
- مگه قهر بوديم ؟
- من قهر بودم .
- بيجا كردي .
خنديديم دوباره گفت :
- واسم غريب بودي . نباس اونجوري ميگفتم بهت .
- اشكال نداره خودمم خودم و نميشناختم چه برسه به تو .
- ولي بهت مياد اين لباسا .
خجالت زده خنديدم و گفتم :
- الكي نگو .
- به جون تو بهت مياد . اصلا عوض شدي . برگشتي به اصلت . بايد زودتر برميگشتي . خوشحالم كه عوض شدي .
هيچي نگفتم دوباره گفت :
- اينجوري شايد زندگيت يه تكوني هم بخوره . بالاخره ازدواج ميكني . شايد همه چي بهتر شد .
- كوفت واس خاطر اين حرفا اين كارارو نكردم كه .
- ميدونم ولي مگه تو چيت كمتر از بقيه دختراست ؟ چرا كه نه ؟
حرف حسن من و برد تو فكر تا حالا به اين قضيه فكر نكرده بودم . واقعا چرا كه نه شايد زد و مام عروس شديم ! از فكرشم خجالت ميكشيدم .
يكم با حسن حرف زديم بعد عزم رفتن كرد . منم برگشتم تو ساختمون . تا اومدم تو واحد سها گفت :
- يهو بدون خبر كجا رفتي ؟
- دوستم اومده بود پايين كارم داشت .
- پس چرا به من نگفتي ؟
- فكر كردم زود ميام . خو حالا چي شده ؟
- هيچي حسابي شاكي شد . اومد ديد سر كارت نيستي هي غر زد .
- چايي ميخواسته حتما . ميبرم براش .
سها هيچي نگفت . چايي ريختم و بردم تو اتاقش . وقتي من و ديد گفت :
- هيچ معلوم هست كجايي ؟
گنگ و پرسشگر نگاهش كردم و گفتم :
- به توك پا رفته بودم دم در .
- منم اينجا بوقم ؟ يه اجازه اي ؟ يه اطلاعي . هيچي ؟ همينجوري واسه خودت ميري و مياي ؟
كار خوبي نكرده بودم باس بهش ميگفتم . حق و بهش دادم و گفتم :
- شرمنده بايد ميگفتم .
چند لحظه مكث كرد بعد عصباني گفت :
- نميخوام بگي شرمنده . شرمندگي تو به درد من نميخوره .
يا خدا معلوم نيست چش شده ! خوبه حالا كار مملكتي انجام نميدم تو اين دفتر وگرنه حسابي قاطي ميكردم ! گفتم :
- پس چي بايد بگم ؟
انگار هر چي خونسرد تر جوابش و ميدادم اون شاكي تر ميشد . با يه لحن عصبي گفت :
- خوبه ديگه هر جا ميخواي ميري . هر كار ميخواي ميكني . منم اينجا نقش برگ چغندر دارم ! تازه دستمم ميندازي ! خوبه !
مات و مبهوت نگاش ميكردم . نميدونستم بايد بهش چي بگم . به نظرم زيادي داشت واكنش نشون ميداد ! به خودش اومد يكم آروم تر شد و گفت :
- ميتوني بري . دلم نميخواد از اين به بعد بدون اجازه دفتر و ترك كني .
سر تكون دادم و اومدم بيرون . انگار عادتش بود سر اتفاقاي الكي قيل و قال كنه ! ازش معذرت خواهي هم ميكني برميگرده يه چيزي بارت ميكنه ! برج زهر مار !
رفتم نشستم سر درسم . خيالم از بابت حسن راحت شده بود ولي داشتم به هيراد و عكس العملاي جديدش فكر ميكردم .


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امضای کاربر :
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 11:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group