رمان غم و عشق  - 9

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
شير ابو بستم وبا تعجب گفتم :
-چرا به من چيزي نگفتي ...
شكرانه به جاي سونيا گفت :
-طفلي ترسيده براش خواهر شوهر بازي در بياري ....
سونيا با مظلوميت سرشو كج كرد وگفت :
-اري ...
-اري و زهر مار ...
وبعد كنار شون روي تخت نشستم وگفتم :
-خوب منير جون ديگه چي گفت :
-هيچي بابا.. . مي گفت به رادا بگو اين پسره حسابي عاشقه عقل از سرش پريده با اين دختره حرف بزن بهش بگو جوب مثبت بده هرچي نباشه برادرته ..
با تمسخر گفتم :
-هه برادر ... مي خوام صد سال سياه از اين برادرا نداشته باشم.
شكرانه هم سر تكون داد وگفت :
-اين آراد كي عقل داشت كه حالا نداشته باشه ... بيچاره سونيا .. !
سونيا با مظلوميت گفت :
-مي بيني تو رو خدا همه رو برق مي گيره منه بدبختو چراغ نفتي هم نميگيره يه چوب كبريت ميگيره ...
شكرانه با خنده گفت :
-سونيا خيلي ناراحتي برادر شوهر من دونبال زن مي گرده مي تونم بهش بگم بياد سراغت اون موقعه برق مي گيرتت ...
منير جون در حالي كه از جاش بلند ميشد گفت :
-سوسكه به بچش مي گه قربونه دستوپاي بلوريت مادر ...
منو سونيا خنديديم شكرانه با اعتراض گفت :
-اااااااا منير جون ....
منير جونم با خنده به سمت ساختمون رفت وگفت :
-برم براي ناهار يه چيزي درست كنم ...
با رفتن منير جون ما مشغول ميوه خوردن شديم كه شكرانه بي هوا گفت :
-رادا ،اين چند وقته خيلي لاغر شدي .... چرا ؟؟؟
من كاملا جا خوردم سونيا تيكه ي خيار توي گلوش پريد وشروع به سرفه كرد شكرانه با تعجب ما رو نگاه مي كرد خنده زوركي كردم وگفتم :
-چيز مهمي نيست رژيم گرفتم ... تازه كلاس ورزشم ميرم
شكرانه موشكافانه نگاهم كرد وگفت :
-چه رژيم بدي كه پاي چشماتم گود رفته ...
نمي دونستم چي جوابشو بدم كه سونيا سريع گفت :
-منم بهش مي گم هيكلت خوبه گوش نميده ...
شكرانه با ترديد بهم نگاه كرد وگفت :
-آهان ... به نظر منم هيكلت خوبه ...
منو سونيا به نگاه كرديم كه شكرانه خيلي ريلكس گفت :
-مثل اينكه اين چند وقته كه من نبودم خيلي اتفاقا افتاده ...
بعد هم به من چشمكي زد وگفت :
-من ميرم كمك منير جون شماهام سريع بياييد
بعد هم وارد ساختمون شد من بابهت به سونيا نگاه كردم كه يه تاي ابروشو داد وگفت :
-بهت مي گم اين ريختي كه براي خودت درست كردي ضايع ست بگو نه ...
بعد هم بلند شد ورفت توي خونه نفس عميقي كشدم وظرف ميوه ها رو جمع كردمو به سا ختمون رفتم الان يه هفته از اخرين تماس آويد مي گذره ولي هر روز بهم اس ام اس ميده ديگه كم وبيش دارم تحمل مي كنم ولي باز دلتنگم :
گاه دلتنگ مي شوم .
دلتنگتراز همه ي دلتنگي هاگوشه اي مي نشينم وحسرت ها را مي شمارم .
وصداي شكست ها وخنده ها را و وجدان را محاكمه مي كنم .
من كدام قلب را شكستم وكدام اميد را نا اميد كردم .كدام خواهش را نشنيدم وكدام احساس راله كردم وبه كدام دلتنگي خنديدم كه چنين دلتنگم ؟
نفسمو مثل اه جگر خراشي بيرون دادم وظرف ميوه رو روي اپن اشپزخونه گذاشتم كه نگاهم به شكرانه خورد كه داشت با كنجكاوي نگاهم مي كرد ... سريع نگاهمو ازش دوزديدم احساس مي كردم الان مي تونه همه چيزو از نگاهم بخونه ....
اون شب سونيا پيش ما موند وهر سه توي اتاق م خوابيديم .... مامان خيلي پيگير بود تا هر جور شده سونيا رو براي آراد بگيره ولي خاله ساره اب پاكي رو ريخت رو دست مامان وگفت :
-دخترم قصد اردواج ندارم وخانواده هامون هم بهم نمي خوره پس اصرار نكنيد
مامان هم بعد از اين جواب زنگ زد خونه ي پدر بزرگ وهر چي فحش از دهنش در اومد بار منو سونيا كرد .... شكرانه بعد از يه هفته محمد اومد سراغش ورفت منو سونيا هم انقدر دلتنگش شديم كه حد نداشت با اومدن شكرانه من حال وهوام كمي عوض شده بود آويد دوباره تماس گرفت وخواست هر موقع رفتم تهران بهش خبر بدم منم قبول كردم يه هفته ي باقي مونده ي تابستون رو به جمع كردن وخريدن وسايل مورد نيازمون پرداختيم انقدر مشغول بوديم كه به كل موضوع آرادو يادمون رفته بود دوروز به رفتنمون باقي مونده بود كه سونيا باهام تماس گرفت وگفت كه تنهاست ومن برم پيشش قبول كردم وبعد از اطلاع دادن به منيرجون اماده شدم به اژانس زنگ زدم تا اومدن ماشين سر تا سر خونه رو متر كردم با زنگ در از منير جون خداحافظي كردم همين كه پامو از در خونه بيرون گذاشتم صداي بوق ماشيني توجهمو جلب كرد آراد بود كه ماشين بابا رو گرفته بود بي توجه بهش سوار آژانسي شدم كه خبر كرده بودم وادرس خونه ي سونيا رو دادم ماشين هم حركت كرد وسطاي راه بوديم كه راننده گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-خانم ببخشيد .. يه ماشينه از در خونتون تا الان داره دنبالمون مياد
فهميدم اراده بي توجه بهش به راننده گفتم :
-مسئله اي نست اشناست ...
نمي دونم راننده به چي فكر كرد كه گفت :
-استغفرالله
به خونه كه رسيدم كرايه رو حساب كردم وپياده شدم آراد هم سريع از ماشي پياده شد وبا عصبانيت گفت :
-رادا اين مسخره بازيا چيه ؟
با تمسخر گفتم:
- كدوم مسخره بازي ... دادش بزرگه ...
آراد كلافه دستي لاي موهاش كشيد وگفت :
-با من بحث نكن رادا حوصله ندارم فقط مي خوام دوكلام باهات حرف بزنم
با تمسخر نگاهش كردم وگفتم :
-اوه ببخشيد برادر قصداذيت كردن شمارو نداشتم ... گوشم با شماست ....
با تحكم گفت :
-راداااااااااا
عصباني شدم همين طور كه زنگ درو زدم با صدايي كه سعي مي كردم كنترلش كنم گفتم :
-هان چيه ؟ ... چي مي خواي بگي ؟ راجب سونياست ... دوستت نداره ازت خوشش نمياد بفهم ... !
همون موقع صداي سونيا اومد كه با نگراني گفت :
-رادا ...
فهميدم از آيفون چهره ي ارادو ديده نگاهي به صورت گرفته ي آراد انداختم وبدون توجه بهش گفتم :
-باز كن سونيا ...
سونيا سريع درو باز كرد بدون اينكه به اراد محل بزارم رفتم تو ودرو بستم سونيا با نگراني اومده بود وسط حياط با ديدنش لبخندي زدم وگفتم :
-اين چه قيافه ايه ،مثل ميت شدي ...
سونيا بي توجه به حرفم در حالي كه دستمو مي كشيد وبه طرف ساخمون مي برد گفت :
-اين چي مي خواست اينجا ....؟
-نمي دونم از در خونه دنبالم بود الانم مي خواست باهام حرف بزنه براي همين اب پاكي رو ريختم روي دستش بهش گفتم ازش خوشت نمياد بعدم بدونه اينكه به حرفش گوش بدم اومدم تو ...
حالا ديگه توي ساختمون بوديم سونيا خودشو روي مبل پرت كرد وگفت :
-عجب كنه اي هاااااااااا ...
-خونه كثيفتو كثيف ترنكن ...
سونيا ادامو در اورد وكوسن روي مبلشونو به سمتم پرت كرد
**********
الان يه هفته اس دانشگاه ها شروع شده ومن دوهفته پيش زماي كه رسيدم به تهران به آويد اس دادم كه تهرانم اونم با گفتن باشه اي خيال خودشو راحت كرد وديگه هيچ خبري ازش نشد فكر كنم فقط مي خواست من بيام تهران چون زماني كه تهران نبودم بيشتر بهم زنگ مي زد يا اس ميداد ... اصلا به گورسياه نه نياز به زنگش دارم نه نياز به خبرش .... ولي چرا دروغ نياز داشتم به شنيدن صداش نياز داشتم به اهنگ نفساش پشت تلفن ... به اون چشماي شيطون نياز داشتم ...
با كوبيده شدن چيزي روي ميز صندليم از جام پريدم وبا عصبانيت به سونيا كه اين كارو كرده بود نگاه كردم اونم دسته كمي ازمن نداشت خودشو روي صندلي انداخت وبا صداي اروم والبته عصباني بي توجه به نگاه خشمگين من شروع كرد :
-يعني اين بخت منو با نخ سياه دوختن ،يعني بند ناف منو با سياه روزي بريدن ... يعني بدبخت سونيا ،بي چاره سونيا ، غريب سونيا ، مظلوم سونيا ...
سونيا برگشت به چشماي عصباني من نگاه كرد وبا حق به جانبي گفت :
-چيه ؟چته ؟ ارث باباي توهم من خوردم ؟ چرا اين جوري نگاه مي كني ... بيا بزن ... بيا منو بزن ...
از رفتارش خندم گرفته بود به زور جلوي خندمو گرفتم وگفتم :
-چت شده دوباره ؟
سونيا با لحن طلبكاري گفت :
-چم شده ؟ هيچي ، هيچي ... فقط دوباره من از در خوش شانسي وارد شدم ...
ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم وزدم زير خنده با عصبانيت به سمتم بر گشت وگفت :
-اره بخند ، منم بودم مي خنديدم ....
خندمو قورت دادم وبا لبخند گفتم :
- خودتو توي اينه نگاه كن ، اگه خودتم نخنديدي ، من اسممو عوض مي كنم .... حالا مثل بچه ي آدم بگو چي شده ...
كلافه به پشتي صندلي تكيه داد وگفت :
-مار از پونه بدش مياد دم خونش سبز ميشه ...
با تعجب گفتم :
-هان ؟؟؟
همون موقع صداي سلامي از در كلاس بلند شد تا نگاهم رو به اون سمت بر گردوندم جا خوردم ...
به سمت سونيا برگشتم كه با عصبانيت برام چشم وابرو ميومد با تعجب گفتم :
نه .... ؟!!!!!!!!!!
سونيا سري تكون داد ونفسشو مثل فوت بيرون داد وگفت :
-آره ... !

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
مگه قرار نبود اين ترم با ما كلاس نداشته باشه ... -
سونيا با كلافگي سرشو تكون داد وگفت :
-مي گم بدبختم ....
بچه هااي كه به احترام استاد ايستاده بودن نشستن ،ما كه از زور تعجب مثل بز نشسته بوديم وبه احترام استاد بلند نشديم ...
استاد حكمت رو به سونيا با يه لبخند دختر كش گفت :
-حال شما چه طوره خانم شايان ؟
صداي دندون قروچه ي سونيا توي سرم نشست ،سونيا به اجبار وبا حرص گفت :
-ممنون استاد .
استاد حكمت از ديدن قيافه ي سونيا خندش گرفته بود ولي خودشو كنترل كرد وخيلي جدي به سمت بچه ها برگشت ودوباره مثل ترم پيش شروع كرد از قوانين كلاس گفتن نمي دونم چرا ولي داشتم اناليزش مي كردم هم قد وقواره ي آويد بود هيكلشم مثل اون بود فقط آويد كمي پر تربود موهاي قهوه اي تيره وچشماي عسلي درشتي داشت دماغي پهن كه به خاطر بلنديش زياد توي چشم نميومد لبايي باريك رو هم رفته چهري خوبي داشت به قول شكرانه ميشد با اطمينان گفت جذابه ،ولي آويد من يه چيز ديگه بود هم خوشگل هم جذاب ... اوه حالا شد آويد من .... رادا تمومش كن تورو به خدا ...
با صداي زنگ موبايلي به خودم اومدم نگاهم به سونيا خورد كه هول شده بود وتوي كيفش دنبال گوشيش مي گشت بعد از اينكه گوشي رو پيدا كرد رو به استاد حكمت كه با اخم بهش نگاهش مي كرد گفت :
-ببخشيد استاد وبعد كيفشو برداشت وخواست از كلاس بره بيرون كه استاد حكمت در حالي كه سرشو پايين انداخته بود گفت :
-خانم شايان تلفنتونو كه جواب داديد مي تونيد بيايد سر كلاس ..
همه ي ما با تعجب نگاهش مي كرديم همين نيم ساعت پيش داشت مي گفت :
-تلفن هركس كه زنگ بخوره از كلاس بيرونه ...
استاد كه خودش فهميده بود سريع گفت :
-به خاطر اينكه جلسه اوله مي بخشم ...
سونيا سري تكون داد وچيزي زير لب گفت كه حدس زدم بايد همون كلمه ي شريف "نكبت" باشه وبعد سريع از كلاس خارج شد استاد هم با حواس پرتي شروع به درس دادن كرد اينو مي شد از مكثاش وسئواله چي مي گفتمش ، فهميد ...
سونيا بعد از يه ربع اومد توي كلاس ... بعد از معذرت خواهي كنار من نشست خيلي توي فكر بود براي همين پرسيدم :
-سونيا ....
بهم نگاه كرد اروم ازش پرسيدم :
-كي بود ؟؟؟
نفس عميقي كشيد وبا كمي من من گفت :
-مامان بود ...
اهان ...-
انقدر فكرم درگير بود كه بيخيال سونيا شدم بعد از اين كلاس ، كلاس نداشتيم ،استاد كه خسته نباشيد گفت ،ماهم مثل جت از جا پريديم واز كلاس خارج شديم سونيا بعد از كمي من من گفت:
-رادا چه خبر از آويد ...
با نارا حتي نگاهش كردموگفتم :
-مثل اينكه فقط مي خواست بيايم تهران چون بعد از اون ديگه ازش خبري نشد ...
سونيا به گفتن اهان اكتفا كرد كه من بالحن مشكوكي پرسيدم :
-چه طور ؟
سونيا كه تازه به خودش اومد خنديد وسريع گفت :
-هيچي همين طوري پرسيدم ...
ابروهامو انداختم بالا وگفتم :
-اهان ...
سر راه ناهار خريديم ورفتيم خونه دوباره عصر كلاس داشتيم براي همين وقت درست كردن غذا رو هم نداشتم ، امسال دوباره مي خواستم دنبال كار برم كه سونيا مانع شد وگفت :
-رادا تورو خدا نه ،حوصله ي تنها رفتن سر كلاسارو ندارم باشه ؟
بعد هم كلي اصرار كرد ومنم مجبور شدم بي خيال كار وكار كردن بشم ...
سر كلاس استاد مظاهر نشسته بوديم استاد مسن ومهربوني بود ولي با سرو صدا توي كلاس كاملا مخالف بود بچه هام كه خيلي دوستش داشتن به نظرش احترام ميزاشتن وسرو صدا نمي كردن ...
با سقلمه اي كه سونيا با آرنج به پهلوم زد با تعجب سرمو از جزوه بلند كردم وبهش نگاه كردم كه سريع كاغذي رو جلوم گذاشت وخودش مشغول نوشتن شد با كنجكاوي كاغذ و باز كردم با خط درشتي نوشته بود :
-من سر كلاس استاد جهادي نميام برام حاضري بزن ...
براش نوشتم :
-كجا به سلامتي ؟
وكاغذو روي جزوه اش گذاشتم واين دفعه من مشغول نوشتن شدم كه سونيا بعد از چند دقيقه دوباره برگه رو جلوم گذاشت :
-براي يكي از اشناهامون مشكلي پيش اومده بايد برم ببينمش ، نمي تونم بيام سر كلاس ... حاضريمو بزن ديگه .... !
با لبخند سري تكون دادم وبزرگ نوشتم :
-باشه ...
كاغذو كه بهش دادم لبخند پتو پهني تحويلم داد وهر دو مشغول شديم ،كلاس كه تموم شد سونيا سريع از جا پريد وكوله پشتيشو انداخت وسريع گفت :
-من ميرم ديگه .. يادت نره رادي ...
سرمو تكون دادم وبا لبخند گفتم :
-باشه ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
سونيا سريع گونمو بوسيد وگفت :
-قربون دوست خودم بشم ... مي خوامت شديد ...
بعدهم برام دست تكون داد واز كلاس خارج شد با خنده سري تكون دادم ووسايلمو جمع كردم حوصله نداشتم برم سلف براي همين رفتم سر كلاس بعدي نشستم ..... خوبي كلاس استادجهادي اين بود كه بچه ها رو براي حضور غياب صدا نمي كرد فقط برگه ي اسامي رو مي داد بچه ها تا هر كس جلوي اسمش تيك بزنه ،اونايي هم كه تيك نداشت خودش براشون غايبي ميزد ...
كلاس كه تموم شد با گوشي سونيا تماس گرفتم بعد از چهار پنج تا بوق صداي خندونش توي گوشي پخش شد :
-به به عزيز دل همه ....
خنديدم وگفتم :
-خوشحالي ؟؟؟
خنديد وگفت :
-نباشم ؟
-اختيار داري خانم ،هميشه به خنده .... مشكل اشناتون حل شد ؟
ريز خنديد وبا شيطنت گفت :
-اره چه جورم ؟
-مشكوك ميزني سونيا ...
-من عمرا ؟ هر كي گفته دروغ گفته ...
خنديدم وگفتم :
-من مي خوام برم براي خونه خريد كنم تو چيزي نمي خواي ..
خنديد وبا لحن مرموزي گفت :
-چرا ...
-خوب چي بگو بخرم ...؟
با همون لحنش گفت :
-تورو ....
خنديدم وگفتم :
-برو مسخره واقعا چيزي نمي خواي ....؟
مهربون خنديد وگفت :
-نه رفيقم ،فقط به قول يكي مواظب خودت باش ....
-هان ؟؟؟!!!
خنديد وگفت :
-هيچي بابا ... برو خدا فظ
با تعجب زمزمه كردم :
-خدافظ
تماسو كه قطع كردم فكر كردم سونيام از دست رفت .... !
وسايلمو برداشتم واز دانشگاه اومدم بيرون ....
دوروزاز مجراي سونيا گذشته بود كه كاملا رفتارش عجيب شده بود وسربه سر من ميزاشت وهي آويد آويد مي كرد ديگه كاملا از دست كاراش گيج شده بودم داشتم آشپزخونه رو طي مي كشيدم وسونيا هم گرد گيري مي كرد كه يه دفعه مبايلم زنگ خورد تا رفتم گوشيمو از روي ميز بردارم سونيا مثل بختك روي گوشيم افتاد من كه از حركتش شوكه شده بودم همون طور سر جام ايستادم كه يه دفعه مثل نديدبديدا با چشماي وزغي ولبخند پتو پهني كه هر ان احساس مي كردي از ذوق اب دهنش راه ميوفته گفت :
-آويده ... رادا رادا آويييييييييييييده ...
چشمام چهار تا شده بود اين چرا اين جوري مي كرد انقدر كه سونيا ذوق كرده بود من ذوق نداشتم والا فكر كنم دوروز پيش كه رفته پيش اشناشون سرش به سنگ هم خورده .... داشتم با ارامش به سمتش مي رفتم كه خودش مثل جت اومد سمتم وگوشي رو انداخت توي دلم وگفت :
-بدو جواب بده... بدو، بدو ....
همين طور كه با تعجب سونيا رو نگاه مي كردم تماس رو وصل كردم وتلفنو به گوشم نزديك كردم وبا صداي متعجبي گفتم :
-الو
-سلام به خانم گل خودم ..
هان ؟ خانم گل خودم ؟ اينو كجاي دلم جا بدم الان ، همه يه چيزيشون شده انگار ....
-سلام آويد ....
-خوبي عزيزم ...
نه منه ؟؟؟ چي چي ؟؟؟ عزيزم ؟ آويد اپن بود ولي نه انقدر .... خودمو خونسرد نشون دادم وگفتم :
-از احوال پرسياي شما ...
آويد با لحن شرمنده اي گفت :
-رادا تورو خدا اينجوري نگو ... من همين طوري هم شرمندتم ، اين دوهفته خيلي در گير بودم ...
لجم گرفت ،هي به من مي گفت كي ميايي ؟ بيا! اون وقت خودش الان پي عشقو حالشه ... باحرص گفتم :
-من كه چيزي نگفتم ...
-عزيزم اين چيزي نگفتنت بدتره ....
گيج گيج بودم ازاون طرف آويد با اون لحن از اين طرف هم سونيا با چشماي وزغي ...
-هان ؟ اهان ... اهان ... خوبي حالا ؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-مگه ميشه صداي خانم گلو شنيدو خوب نبود ....
با تعجب گفتم :
-آويد ...
-جانم ؟
هييين ... حالش خوب نيست ... خنده ي زوركي كردم وگفتم :
-هيچي همين جوري گفتم ...
-اهان ... ببين خانم گل من مطبم ، مريض دارم فقط خواستم بهت بگم كار ضروري باهات دارم ،مي خوام ببينمت ...
نگران شدم وگفتم :
-چيزي شده ؟
خنديد وگفت :
-نه عزيزم نگران نباش ، فقط مي خوام براي يه موضوعي كمكم كني ...
با كنجكاوي گفتم :
-چه موضوعي ؟
صداش پر از شيطنت شد وگفت :
-مي خوام بهم كمك كني به عشقم برسم ...
هاااااااااان ،به عشقش به من زنگ زده كمكش كنم به رقيبم برسه ... آه .... همون جا كه ايستاده بودم نشستم سرم داشت مي پكيد بغض بدي توي گلوم چنگ مي انداخت لبام مي رزيد احساس مي كردم دستو پام سر شده با صداي آويد به خودم اومدم :
-رادا ... رادا چي شدي ...
صداش پر از نگراني بود خواستم بهش بگ هيچي ... فقط شكستم .... تو نگران نباش ،كه با نگرانيت مي ميرم ... سعي كردم خودمو محكم نگه دارم وگفتم :
-هيچي ... همممممممممم كي همو ببينيم ....
وبعد فكر كردم اون روز رادا براي هميشه مي ميره وواقعا تبديل به يه دختر بي احساس ميشه ، با اين فكر قطره اشكي از چشمم پايين اومد سونيا با نگراني جلوم نشست وبهم زل زد ،صداي سر خوش آويد مثل پتك توي سرم مي خورد كه با خنده مي گفت :
-همين فردا عصر ... خوبه ؟ كلاس كه نداري بيام خونه دنبالت ؟
زمزمه كردم :
-فردا ...
من فردا مي تونم اروم جلوش قرار بگيرم وپرسم عشقت كيه ...؟ آويد سريع گفت :
-چيه نمي توني فردا بيايي ؟؟؟
زود تر بايد تمومش كنم ديگه تحمل ندارم قطره ي اشك ديگه اي از چشمم چكيد سعي كردم صدام نلرزه خيلي آروم گفتم :
-نه خوبه ، فردا خوبه ... بيا دم خونه ...
آويد نگران گفت :
-تو خوبي ؟
خنده ي كم جوني كردم كه قطرات اشكم جاري شده خودمو كنترل كردم وگفتم :
-اره ،خوبم فقط بگو چه ساعتي سونيا داره صدام مي كنه بايد برم ...
آويد با نگراني گفت :
-شش خوبه ؟
نفس عميقي كشيدم وگفتم :
-ساعت شش منتظرتم ، خدافظ ....
بدونه اينكه منتظر جواب باشم تلفن رو قطع كردم واشكام مثل بارون بهاري جاري شد سونيا سريع بغلم كرد وگفت :
-چي شدي رادا ؟
بي توجه به سئوال سونيا شعر فردونو با اشك زمزمه كرد :
غم آمده ،غم آمده ،انگشت بردر ميزند
هرضربه ي انگشت اوبرسينه خنجر مي زند
اي دل بكش يا كشته شو ،غم را در اينجا ره مده
گرغم در اينجا پا نهد اتش به جان در مي زند
از غم نيا موزي چرا اي دلربا رسم وفا
غم با همه بيگانگي هر شب به ما سرمي زند
سونيا در حالي كه اشك مي ريخت با صداي عصبي گفت :
-رادا بهت مي گم چي شده ؟؟؟
گريه ام شديد تر شد سرمو بيشتر به شونش فشار اوردم وبا گريه وآه گفتم :
-سونيا مي خواد كمكش كنم ، كمكش كنم به عشقش برسه ... چرا فكر منو نمي كنه ؟ آه سونيا چرا هيچ كس منو نمي بينه ؟ يعني همه انقدر خود خواهن ؟خداااااااااااااا مگه من ادم نيستم ،چرا ؟ چرا من ؟
گريه ام به هق هق تبديل شدم بود سونيا با لحن عصبي و حرصي گفت :
-پسره ي احمق ...
يه چيزاي ديگه اي هم گفت كه من نفهميدم ، سونيا منو از خودش جدا كرد چشماشو به چشمام دوختوگفت :
-رادا اين چه وضعيه براي خودت درست كردي ؟ پاشو جمع كن خودتو ... راداي من انقدر زود نمي شكست ...
-چرا شكستم سونيا ... شكستم
سونيا سري تكون داد وگفت :
-رادا توكلت كجارفت ؟ اميدت كجارفت ؟ايمانت كجاست .... نه نيست اون راداي هميشگي ، پاشو دختر ،پاشو...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با حرفاي سونيا به خودم اومدم خدايا توبه ببخشم ، نادوني كردم با قلبي شكسته وشونه هايي افتاده وضو گرفتم وبه اتاقم رفتم دو ركعت نماز خوندم سرمو روي مهر گذاشتم وبا تمام وجودم خدارو صدا كردمو اشك ريختم ،التماس كردمو اشك ريختم ،قسم دادمو اشك ريختم ... انقدر توي حال خودم بودم كه نفهميدم سونيا كي بهم پيوسته وپا به پاي من اشك ميريزه با ديدن سونيا خودمو توي آغوشش رها كردم وبا گريه گفتم :
-مرسي سونيا ... مرسي الان ديگه واقعا آرومم چون هر كسو كه نداشته باشم خدا رو دارم ...
سونيا با بغض گفت :
-منم هستم رفيق ، تا زماني كه زنده م وخون توي رگام جريان داره و بدنم گرمه كنارتم ، هيچ وقت تنهات نميزارم قول مي دم قول شرف ....
از بغلش اومدم بيرون با لبخند اشك توي صورتشو پاك كردم وگفتم :
-مي دونم رفيق .... منم تا پاي جون باهاتم ... آويدم ... آويدم ...
دوباره بغض كردم ولي اينبار خودمو كنترل كردم وگفتم :
-من عاشقم ،يه عاشقم فقط از خدا خوشبختي معشوقشو مي خواد ... پس منم خوشبختي آويدو مي خوام ...
سونيا دوباره محكم بغلم كرد وگفت :
-من مطمئنم كه خوشبخت ميشه ...
بغضم شدت گرفت ،پس سونيا هم مي دونست آويد خوشبخت ميشه ؟ سونيا منو از خودش جدا كرد وچشمكي بهم زد دوباره بغضم شكست همين طور كه گريه مي كردم به سونيا گفتم :
-سونيا هر جور شده كاري مي كنم به عشقش برسه ... من خوشبختيشو مي خوام .
سونيا هم قطرات اشك از چشماش پايين ريخت وبا تشر ولحن مطمئني گفت :
-اميدت به خدا باشه .............
قران روي جانمازو برداشتم لبخند كم جوني زدم ودر حالي كه ملايم دستمو روش مي كشيدم گفتم :
-قسم به همين زمان ،قسم به اسمش وقسم به كتابش كه اميدم فقط به خودشه ...
با همون لبخند قران رو باز كردم با ديدن ايه اشك از چشمام روان شد با لبخند وگريه شروع كردم :
بسم الله الرحمان الرحيم ....
با صداي تقو توقي چشمام رو اروم باز كردم نور شديدي چشمامو زد مجبور شدم دوباره چشمامو ببندم وباز كنم ... نگاهي به اطرافم انداخم روي سجاده ام با چادر نمازم خوابيده بودم با ياد آوري ديشب آهي كشيدم ،ديشب تا نماز صبح همراه سونيا قران خونديم ودعا كرديم اخر سرهم نفهيدم چطور اينجا خوابم برد كشو قوسي به كمرم دادم كه درد بدي پيچيد توش از اثرات خوابيدن روي زمين بود كاريش نميشه كرد با سختي بلند شدم وجانمازوسجادمو جمع كردم سجاده وچادر سونيا تا شده روي ميز بود من هم چادرم رو جمع كردم اروم از اتاق رفتم بيرون سونيا مشغول شستن ظرفا بود وهمچنين تلفنو بين سر وشونش نگه داشته بود :
-نه ...
-بهت مي گم نيازي نيست حالش خوبه ....
-اگه نگران بودي قبل حرف زدن دربارش فكر مي كردي تا ناراحت نشه ...
-نه ... دارم مي گم رادا خوابه ....
حوصله ي گوش وايستادن وبه قول معروف كنجكاوي رو نداشتم آهسته سلام كردم ...
سونيا با شندن صدام با لبخند به سمتم برگشت وگفت :
-ساعت خواب خانم ... يه كم ديگه مي خوابيدي ...
وبعد روبه پشت خطيش گفت :
-اره بيدار شد ... نه خوبه ...
چشمامو با دست فشار دادم وگفتم :
-دير خوابيديم ، تو چه طور زود بيدار شدي ؟
سونيا چشمكي بهم زد وبا خنده گفت :
-يه آدم از خدا بي خبر خرابكاري كرده بود ... صبحم نگران خرابكاري عزيزشون بودن ومن بدبختو بيدار كردن ...
نمي دونم پشت خطيه چي گفت كه سونيا ريز خنديد اصلا حوصله ي تجزيه و تحليل حرفاي سونيا رو نداشتم بي خيال به سمت دستشويي رفتم وگفتم :
-با كي حرف مي زني اين وقت روز ؟
سونيا با شيطنت گفت :
-با مامانم ...
بعد هم شروع كرد حرف زدن :
-خوب مامان جون كاري نداري ...
ديگه بقيه ي حرفاشو نفهميدم ، چون توي دستشويي بودم ... توي اينه نگاهي به صورتم انداختم چشمام قرمز وباد كرده بود صورتمم همين طور رنگم مثل كچ ديوار شده بود چند بار توي مشت دستم اب كردم وريختم به صورتم بلكه ورم صورتم بخوابه ، ولي انگار نه انگار ... بي خيال شدم و از دستشويي اومدم بيرون سونيا داشت ميزو مي چيد با ديدن من لبخندي زد وگفت :
-اوه اوه رنگشو .... بيا يه چيزي بخور الان ضعف مي كني ، ديشب كه شام نخوردي صبحم ، صبحانه ... حداقل دوتا قاشق غذا بخور كه عصر رفتي پيش آويد غشو ضعف نكني ...
با ياد عصر آه بلند بالايي كشيدم وسر ميز ناهار نشستم سونيا ديس برنج وظرف خورشت رو روي ميز گذاشت و مقابلم نشست با خنده گفت :
-بخور ببين چه طعميه ،صبحانه وناهار يه جا ...
اصلا اشتها نداشتم ولي به اجبار سونيا چند قاشقي غذا خوردم ... نمي دونم چم شده بود اصلا يه جا بند نبودم نه مي تونستم درس بخونم ، نه بخوابم هنوز سه ساعت مونده بود تا زماني كه با آويد قرار داشتم ،آشفته وسط سالن ايستاده بودم كه يه دفعه فكري به مغزم زد وبه سونيا كه روي مبلي لم داده بود وبا لبخند محوي منو نگاه مي كرد گفتم :
-سونيا مي گم چه طوره دكوراسيون خونه رو عوض كنيم ... ؟
سونيا با بدجنسي ابرويي بالا انداخت وهمون طور كه منو نگاه ميكرد گفت :
-نه لازم نيست به نظر من خونه خوبه ....
با نگاهي ملتمس گفتم :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-تورو خدا سونيا كلافم نمي دونم چي كار كنم ....
با لبخند سري تكون داد وبلند شدو گفت:
-چه كنم كه نمي تونم مقابل اون چشما بگم نه ...
خنده ي كم جوني كردم وگفتم :
-نه اينكه قبلش نگفتي نه ؟
خنديد وگفت :
-آخه اون موقع چشمات مثل گربه نبود ...
دستمال كاغذي رو ي مي زو به طرفش پرت كردم كه با خنده جا خالي داد ....
با سونيا مشغول كار شديم كه يه دفعه سونيا گفت :
-بسته رادا ساعت پنجه تا تو بري حمومواماده بشي شش شده ...
با نگاه كردن به ساعت ضربان قلبم تند شد اب دهنمو به سختي قورت دادم وگفتم :
-نه دير نميشه يه ذره ديگه ...
سونيا وسط حرفم پريد وگفت :
-رادا لجبازي نكن بيا برو حموم بعدهم منو به زور توي حموم هل داد ودرو از پشت قفل كرد با التماس گفتم :
-سونياااا ... حولم ...
با خنده گفت :
-ميدم بهت وقتي دوش گرفتي صدام كن بهت بدم ... فقط رادي جونه مادرت هوس كيسه كشي نكني تو حموم ، زود بيا بيرون مثل يه خانم با كلاس از شامپو بدن استفاده كن ....
خندم گرفته بود از كاراي سونيا حمومم طول كشيد چون داشتم زير دوش با خودم قولو قرار ميذاشتم كه محكم باشم وخودمو ول نكنم وسط كار سونيا سه بار اومد پشت در كه هر سه بار گفتم : الان ميام ... بعد از تموم شدن حمومم صداش كردم كه با غر درو باز كرد وگفت :
-يه ربع به شيشه الان در ميايي ؟؟؟
بعد هم حوله رو از لاي در پرت كرد توي دلم سريع خودم خشك كردم وحوله رو پوشيدم توي اتاق كه رفتم سونيا پشت سرم وارد شد وبا غررفت سر كمدم منم سريع تا پشتش بهم بود لباس زيرامو پوشيدم كه سونيا با اخم گفت :
-هر چي كه بهت مي دم مي پوشي بدون هيچ حرف اضافه اي
با دهن باز داشتم نگاهش مي كردم كه جين مشكي اي بهم داد سريع پوشيدم بعد هم مانتوي مشكي راسته ي بلندي رو به دستم داد باغر گفتم :
-سونيا ... اين خيلي بلنده ...
چپي بهم بست وگفت :
-مي دوني كه آويد از مانتو هاي كوتاه بدش مياد ...
با حرص گفتم :
-بدش بياد به من چه ....
سونيا اومد مانتو رو گذاشت توي دستم وبا تشر گفت :
-خودتم مي دوني كه بهت مربوطه ...
ويعد رفت سراغ كشوي شالام تاپ كوتاهي پوشيدم وسريع مانتومو هم تنم كردم سونيا شال قرمز مشكي نازي رو داد دستم ودوباره سرشو كرد توي كمدم سريع جلوي موهامو خشك كرد وبشت موهامو با كيليپس بزرگي پشت سرم جمع كردم سونيا كفش عروسكي قرمزي به همراه يه كيف نسبتا كوچيك قرمزي كه بند بلند ي داشت وكج مي انداختي را هم بهم داد ساعت راس شيش بود كيفو كج انداختم وسريع گفتم :خدافظ ..
سونيا سريع جلوم گرفت وگفت :
-كجا با اين رنگت شكل ميتايي ...
سريع برام رژگونه ي اجري زد وبعد رژلب كالباسيي به دستم داد همون موقع گوشيم زنگ خورد سونيا گفت :
-بجنب بزن ... آويده
رژ رو خيلي كم رنگ زدم كه سونيا از دستم گرفت گفت :
-بيا ... برو به سلامت
همين طور كه به سمت در مي رفتم با بغض گفتم :
-من نمي فهمم اين كارا براي چيه خوبه خودت مي دوني ...
سونيا با تشر وحرص گفت :
-راداااااااااا ... خدا ... اميد ... يادت نره
از لحن پر حرص سونيا خندم گرفت سريع گونشو بوسيدم وبا لبخند زوركي گفتم :
-زود ميام خدافظ ...
وسريع از در اومدم بيرون سونياهم خدافظي كرد خدا رو شكر آسانسور خالي بود ومن زود سوار شدم ودكمه ي هم كفو زدم آسانسور كه ايستاد سريع ازش بيرون اومدم واز مجتمع خارج شدم آويد توي ماشينش نشسته بود وسقف ماشين هم برداشته بودو با دسش روي فرمون ريتم گرفته بود ... سريع سوار ماشين شدم وبا شرمندگي گفتم :
-سلام ببخش كه دير كردم ..
آويد با لبخند قشنگي نگاهم كرد وگفت :
-خوهش مي كنم خانم گل شما تا شبم نميومدي من همين جا منتظرت مي موندم ...
بخندي به چهره ي مهربونش زدم ، آخه نامرد چه طور دلت مياد با من كه از مجنونم مجنون ترتم اينجوري كني ؟ آويد با لبخندي به من سقف ماشين رو دوباره بالا كشيد وراه افتاد .... منم همينطور بهش خيره شده بودم موهاشو طبق معمول به هم ريخته درست كرده بود چشماي شيطون مهربونش به جلو دوخته شده بود دماغ بلند وصافش وبه چال روي گونش كه به خاطر لبخندش پديدار شده بودم چه قدر دلم مي خواست چال صورتشو ببوسم همين طور با لبخند بهش نگاه مي كردم كه صداي شيطون ودلنواز آويد توي گوشم نشست :
-خوردي منو كه خانمممممم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با خجالت سرمو پايين انداختم توي دلم گفتم : چون اخرين باره كه به كسي طعلق نداري ومن مي تونم سير نگاهت كنم ولي كم نيوردمو گفتم :
-داشتم آناليزت مي كردم ببينم چيزي داري كه دختره بپسنده ...
آويد با شيطنت بهم نگاه كرد وچشمكي زدو گفت :
-حالا چيزي دستگيرت شد ؟
با پرويي گفتم :
-البته ... متاسفانه هيچي ...
خنده ي بلندي سر داد وگفت :
-خدا از دلت بشنوه ...
از درون فرياد زدم نا مرد توي دلم غوغايي به پاست كه فقط خدا مي دونه ولي ايكاش توهم مي دونستيواينجوري باهام بازي نمي كردي ...
به روبه رو خيره شدم آويد ماشينو به سمت خارج شهر هدايت مي كرد با تعجب پرسيدم :
-كجا مي ري ؟
لبخند دوست داشتني بهم زد وگفت :
-جايي كه بشه اعتراف كرد ...
بعد دوباره به رو به رو خيره شد با تعجب نگاهش مي كردم جايي برا اعتراف ؟ اونو كه نبايد به من بگه ؟ ساعت هفتو ربع بود هوا كمو بيش تاريك شده بود آويد وارد يه باغي خارج از شهر شد كه از تابلوي سردرش متوجه شدم رستورانه ، آويد ماشينشو توي پاركينگ باغ پارك كرد وسريع پياده شدودر سمت منو باز كرد با تعجب نگاهش كردم چشمك زد وگفت :
-تمريني بود
حرصم گرفت ، حتما براي اون خانم !!!!!!! آويد دستشو به سمت خروجي پاركينگ دراز كرد گفت :
-بفرماييد خانم زيبا ...
لبخندي بهش زدم توي پاركينگ كمو بيش ماشين بود البته تعجبي نداشت ساعت هفت شب كي ميومد شام بخوره ؟ نگاهم به آويد كشيده شد كه با لبخند منو همراهي مي كرد يه بليز مردونه ي جذب چهار خونه ي مشكي قرمز پوشيده بود كه دكمه هاش تا نصفه باز بود واستين لباسو تا ارنج بالا داده بودوعضلات دستش كاملا پيدا وساعت ماركش توي دستش خودنمايي مي كرد ،شلوار مشكي با كفش اسپرت مشكي پوشيده بود خندم گرفت ، چه ست بوديم جاي سونيا خالي هميشه مي گفت من دوست دارم با همسرم هميشه ست باشم حالا كجاست كه ببينه منو آويدم ست بوديم با اين تفاوت كه اون مال من نيست ... قلبم همش توي سينه ام مي لرزيد ومعدم تير مي كشيد ، خودمو بي اهميت نشون دادم ومشغول ديد زدن اطراف شدم بعداز اون باغ بزرگ يه ساختمون ويلايي زيبا بود كه سرتاسرش پنجره داشت واز شواهد امر معلوم بود كه دوطبقه اس به در كه رسيديم دوخدمتكاري كه كنار در ايستاده بودن درو برامون باز كردن وبرامون تعظيم كردن آويد دستشو دور كمرم حلقه كرد ومنو به سالن هل داد از اين كار آويد معذب بودم خواستم خودمو كنار بكشم كه نذاشت وهمون موقع مردي جلومون ظاهر شد واونم برامون تعظيم كوتاهي كردو گفت :
-خيلي خوش آميديد بفرماييد بالا ...
بعد هم طبقه ي بالا رو نشون داد آويد تا خواست منو به سمت بالا بكشه نذاشتم نگاه متعجبمو به سرتاسر رستوران انداختم وگفتم :
-خوب پايين بشينيم چه كاريه ... اينجا كه خاليه ...
آويد چشمكي زدو گفت :
-نچ ... نميشه ... گفتن بالا يعني بالا
بعد هم دستمو گرفت وبه سمت پله ها كشيد .... پله ي اخرو كه بالا اومدم به معناي واقعي هنگ كرد م سالن بالا كمي كوچك تر از پايين بود فضاي تاريكش با شمع هاي قرمزو سفيدي كه اطرافش بود تزئيين شده بود بوي گل مشامم رو پركرده بود دورتا دور سالن پربود از رزقرمزو رزسفيد وگل مريم ويه ميز دونفره اي كه تنها ميز موجود در سالن بود و وسط در وسط گذاشته بودن و روي اون يه شمع خودنمايي مي كرد با تعجب به آويد كه درست پشت سرم قرار داشت نگاه كردم چيز عجيبي توي چشماش مي درخشيد لبخندمهربوني به روم زد ودر حال كه ميزو نشون مي داد گفت :
-افتخار مي ديد بانوي من ؟؟؟؟؟؟
نمي دونم چرا ولي لبخندي عميق تر از مال خودش بهش زدم وبه سمت ميز رفتم ... آويد سريع صندلي رو برام عقب كشيد با تشكر نشستم خودشم جلوم نشست وبه روم خنديد دوباره اطرافو نگاه كردم ونا خوداگاه گفتم :
-واقعا زيباست ...
آويد با صداي بم وارومي گفت :
-ولي نه به زيبايي تو ؟
چشمام اندازه ي توپ تنيس شده بود ،آويد با ديدن چشمام خنده ملايمي كرد وگفت :
-الان كه وقت شام نيست ،پس چي مي خوري ؟
منو كافيشاپ رو جلوم گذاشت نگاهي سرسري بهش انداختم وگفتم :
-قهوه ترك ...
با مهربوني نگاهم كرد كه همون موقع گارسوني اومد وآويد سفارش دوتا قهوه ودوتا كيك داد ، گارسن كه رفت كمي توي جام جابه جاشدم وگفتم :
-خوب ؟
لبخند مرموزي زد وگفت :
-خوب كه خوب ...
كلافه شدم چرا مي خواست آروم آروم جونمو بگيره ؟
-منظورم اينكه شروع كن ...
آويد با همون لبخند درحالي كه به چشمام خيره شده بود گفت :
-من خيلي وقته شروع كردم ،تو چي ؟
با گنگي بهش خيره شدم كه چشمكي بهم زد وبا شيطنت گفت :
-اينجوري نگام نكن ميام مي خورمتااااااا ...
يا پنج تن با چشماي از حدقه در اومده بهش زل زدم وبه پشتي صندلي تكيه كردم آويد بلند خنديد همون موقع هم گارسن سفارشا رو روي ميز چيد وگفت :
-امر ديگه اي نيست قربان ؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
آويد تشكري كرد وگفت:
-ممنون ،فقط خودمون هرچيزي كه خواستيم صداتون مي كنيم... لازم نيست شما بيايد بالا
-بله قربان ...
وبا سرعت به طبقي پايين رفت آويد به قهوه اشاره كرد وگفت :
-بخور تا بگم ..
خيلي كنجكاو شدم و گفتم :
-نه بگو اين الان خيلي داغه نمي تونم بخورم ...
سري تكون داد وبه چشمام خيره شد وگفت :
-از كجا شروع كنم ؟
نفسام به شماره افتاده بود لبخند زوركي زدم وگفتم :
-ازهرجا كه خودت مي خواي شروع كن ....
تمام اجزاي صورتمو برسي كردودر آخر روي چشمام نگاهش ثابت موند :
-از دوتا تيله ي مشكي سردو خالي شروع كنم ؟
ثانيه ي اول مخم درك نكرد چي مي گه ... ولي بعدش ... نفسمو حبس كردم ومنم به چشماش خيره شدم ... برقي توي نگاهش پديدارشد وگفت :
- ولي براي اينكه بهتر بفهمي چي مي گم وحرفامو باور كني از اول شروع مي كنم
آويد بعد از چند ثانيه مكث شرع كرد :
-من از بچگي خيلي شروشيطون بودم ،يعني از همون بچگي از ديوار راست بالا مي رفتم هميشه دخترا رو اذيت مي كردم هيچ كدومشون سمتم نميومدن چون يا سوسك مينداختم توي جونشون يا گربه ولي آريا برعكس من بود شيطون بود ولي هميشه با دخترا مهربون برخورد مي كرد ،هيچ كدوم از دختراي فاميل با من بازي نمي كردن ولي در عوض پسرا عاشق اين بودن كه توي گروهشون باشم ، تا اينكه پام به مدرسه باز شد وبا پويانو اشكان اشنا شدم خيلي باهم صميمي بوديم يه روز دعوشون كردم خونمون اشكان گفت ،نمي تونه بياد چون پسر همسايشون كه دوست صميميشم هست ميره خونشون خيلي ناراحت شدم كه نمياد به پيشنهاد آنا دوست اشكانم دعوت كردم ...رضا دوست وپسر همسايه ي اشكان بود كه يكي دوسالي از ما بزرگ تر بود خيلي زود باهم صميمي شديم رضا از مدرسه ي خودش اومد مدرسه ي ما اينجوري اكيپ چهارتايمون شكل گرفت ،جالب اينجا بود كه اخلاقامون كاملا مثل هم بود گذشت وگذشت ما پانزده سالمون شد باباي پويان مي خواست اونو بفرسته فرانسه براي درس خوندن پويان هرچقدر گريه زاري كرد كسي به حرفش گوش نداد ماهم كه نمي خواستيم دوستمون تنها بمونه دست به دامن مامان وباباهامون شديم اونا هم بعد از كلي غر ونصيحت قبول كردن وما چهار تا دوباره باهم راهي فرانسه شديم ... خوب اونجا فرهنگش با اينجا فرق مي كرد ماهم چهارتا بچه بوديم كسيم نبود كه بگه نكن بده چي مي فهميديم ؟ سريع غرب زده شديم واز شونزده هفده سالگي شروع كرديم به مشروب خوردنو دختر بازي ، رضا بيشتر از دوسال دوم نياورد تك فرزند بود ودوري از مامان وبابا براش سخت ، سريع برگشت ولي ما نه ... هنوز باهم ارتباط داشتيم مي دونستيم رضا هم توي ايران ،بله ... ما هركاري مي كرديم نمي زاشتيم به درسمون صدمه اي وارد بشه ودرسمونو مثل بچه ي ادم مي خونديم اولين باري كه بعد از رفتنم به فراسه به ايران برگشتم چهارسال بعدش بود يعني ... اون موقع بيست سالم بود ، ايران كه اومدم رفتم پيش رضا واون دوهفته اي كه بودم كلي دختردوروبرم جمع كرده بودم از همون موقع بود كه همه فهميدن ،من چي كار ميكنم ولي خوب اين اعتمادو بهم داشتن كه با دختراي فاميل كاري ندارم ... خلاصه چند سال بعد هم اومدمو رفتم تا اينكه نزديك گرفتن مدركم بهم خبر دادن بنيامين ازدواج كرده خيلي تعجب كردم بنيامين اصلا اهل زنو زندگي نبود بعد پيش خودم گفتم حتما دختره شاه پريونه كه بنيامين نتونسته ازش بگذره و تن به ازدواج داده ...
با اين حرف آويد زدم زير خنده خودشم خنديد وكمي قهوه اش رو مزه مزه كرد وروبه من گفت :
-بخور كه حسابي سرد شد
با لبخند فنجون قهوه رو برداشتم كه آويد ادا مه داد :
-كارام كه درست شد فقط به بابا اطلاع دادم دارم ميام ، مثلا مي خواستم همه رو سورپرايز كنم با كلي ذوقو شوق پامو گذاشتم توي خونه ولي هيچ كس خونه نبود با بابا تماس گرفتم گفت خونه ي عمو سياوشن منم لباسامو عوض كردم وسريع رفتم اونجا اون موقع بود كه سارارو ديدم مونده بودم بنيامين به چه اميدي اينو گرفته بعدشم فهميدم كه خانوادش دارن ميان تهران ....... از كاراورفتاراي سارا اصلا خوشم نميومد ما خونواده ي بازي بوديم ولي خوب خيلي راحت مي تونيم تشخيص بديم بعضي رفتارا از ساده گي وصميميته يا از قصد خيلي نظرم نسبت به خانوادتون بد شده بود زماني كه فهميدم يه خواهرم داره شب تا صبح خوابم نبرد دعا مي كرد هر چي كه هست دنبال من نياد چون اصلا از دختر بچه ها خوشم نميومد... اونشب وقتي رسيديد همش دنبال تو مي گشتم تا ببينم چه شكلي وچه جوري هستي ؟قابله تحملي يا نه ؟وقتي آنا جون تورو اورد بهم معرفي كنه اصلا نگام نكردي برام جاي تعجب داشت انگار ازم ميترسي يه چيزي مثل اينا ...
خنديدم وگفتم :
-از دست مينا اينا همون عصرقبل از اومدن بهم زنگ زدن وگفتن ،پسر مرموز خاندان شايسته برگشته ،از قبل خيلي حرفتو شنيده بودم ولي نمي دونستم چرا انقدر پشتت بد مي گن تا اون روز كه مينا زنگ زد وگفت چي كارا مي كردي و... منم مواظب باشم بهت نزديك نشم چون ممكنه بلايي سرم بياري ، اون موقع خيلي ازت ترسيدم اون كارامم براي همين بود ...
آويد با لبخند گفت :
-اره بعدش فهميدم ... ولي رادا اون روز كه بعداز سلامم بهم با ترس نگاه كردي چشمات ،عجيب شده بود يه چشم مشكي ،مشكي هيچ چيز وتوش نمي شد خوند به جز يه ترس عميق همين شد دليلي تا سر به سرت بزارم ،اصلا از دخترايي كه جوابمو نميدادن خوشم نميومد ولي تو ... مي دوني اون ترس توي نگاهت برام جالب بود يه چيز عجيب ... مني كه تا قبلش دعا مي كردم اصلا به چشمت نيام حالا خودم سربه سرت ميزاشتم ... واي شمالو كه نگو .... وقتي با اون سردرد اومدم خونه به ثريا خانم گفتم بره چون حوصله ي كسي رو نداشتم ،انقدرسرم درد مي كرد كه خدا مي دونه در به در دنبال قرص بودم كه يه هو تو اومدي توي اتاق وقتي نگاهم به اون چشماي وحشت زدت خورد عصبي شدم نمي دونم چرا ولي دوست نداشتم ازم بترسي سريع اومدم سمتت ...
با التماس گفتم :
-تورو خدا يادم ننداز كه هنوزم مي ترسم با تعريفايي كه از تو شنيد بودم گفتم ديكه برام ابرويي نمي مونه ...
-وقتي از زير دستم فرار كردي تا به خودم اومدم سريع زنگ زدم آنا اونم گفت معده درد داشتي خونه موندي طفلك آنا هم خيلي ترسيده بود بهش گفتم ،نگران نباشه بچه ها پيشمن ... واي رادا نمي دوني چقدر بهت خنديدم زماني كه گفتي ،كليدو توي در شكوندي ،ازاون بدتر افتادنت روي اون آشغالا بود نمي دونستم بخندم يا كمكت كنم ...
-تورو خدا لباسارو نگو كه مي خوام خفت كنم ،واقعا با چه رويي بهم گفتي پياده شم خودم باهات بيام تا لباس بخري ...
آويد مهربون خنديدو گفت :نمي دونم احساس كردم اينجوري هم برام جالبي مي خواستم تجربه كنم ... رادا اولين باري كه از ديدن نگاهت تعجب كردم زماني بود كه داشتي با مادربرگت صحبت مي كردي ،فهميده بودم با مامان وبابات رابطه ي خوبي نداري حتي اينم فهميدم كه مادر بزرگت اصرار داشت باهاش حرف بزني اما تو قبول نكردي توي نگاهت هيچي نبود ... راد ... هيچي ... برام جاي تعجب داشت دختري هم سن تو چه طور انقدر سردو بي تفاوت .... همينا بود كه منو نسبت به تو كنجكاو مي كرد ....
خيره بهش نگاه مي كردم كه لبخند مهربوني به صورتم پاشيد وگفت :
-رادا كنجكاوي من كار دستم داد ، يه كار شيرين ... بعد از شمال ديگه نديدمت همش احساس مي كردم يه چيزي نيست يه چيزي اطرافم كم بود وقتي سارا رفت بيمارستان ... اون روز بنيامين مي خواست بياد دنبالت ولي من نذاشتمو خودم اومدم وقتي سونيا رو بهم معرفي كرد خيلي حسوديم شد نمي دونستم چرا ولي به سونيا حسودي كردم ،حسودي كردم كه چرا تو انقدر دوستش داري هرجمله اي كه مي گفتي بعيد نبود اسم سونيا رو نبري ... شايد به نظرت خنده دار باشه ولي من آويد شايسته به يه دختر حسودي كردم .... يادته وقتي از بيمارستان اومديم بيرون گفتي قرار داري وقتي فكر كردم ممكنه طرفت پسر باشه ديوانه شدم ... مني كه حتي وقتي مي فهميدم دوست دخترم با يه كي ديگه هم هست بي خيال ازش رد مي شدم با بيتا وميناو لادن دعوا مي كردم چرا دوست پسر ندارن ولي وقتي تو كاملا جدي جلو ايستادي وگفتي اره با دوست پسرم قرار دارم ، زد به سرم نه مي خواستم ولت كنم نه اينكه بفهمي...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با خودم در گير بودم هم مي خواستم شيطنتمو داشته باشم هم تورو ازش دور كنم .... وقتي ادرس اون خيابون تجاري رو دادي شايد باهات شوخي مي كردم ولي از درون خودمو مي خوردم ... تا اينكه بهم گفتي شوخي كردي ،مي خواستم همون موقع بپرم ماچت كنم ولي جلوي خودمو گرفتم ... كادويي كه بهت دادم ، خيلي وقت بود كه خريده بودمش به نيت تو ... برام خيلي عزيز بود بي اون كه خودم بدونم چرا ؟؟ وقتي ازم خواستي دستت كنم انگار دنيارو بهم دادن ...
دستمو روي دستبند گذاشتم ،درش نياورده بودم از همون وقتي كه خودش دستم كرده بود آويدم نگاهش به دستبند خورد وگفت :
-هر وقت اينو توي دستت مي بينم انگار دنيارو بهم ميدن ... همون موقع بود كه نسبت بهت احساس عجيبي پيدا كردم وقتي به رضاو شادي گفتم ،هر دوشون كلي ذوق كردن وخواستن براي مهموني رايا تو وسونيا هم بيايد ...
آويد نفس عميقي كشيد وگفت :
-بودنت كنارم بهم حس ارامش ميداد حسي كه هيچ وقت هيچ كجا نداشتم حتي توي اغوش آنا ... وقتي فهميدم شادي تو رو براي كيش دعوت كرده مثل بچه ها بالا وپايين مي پريدم اگه كسي نمي دونست نمي فهميد من يه پسر بيستو هفت سالم .... كارام شده بود مثل بچه ها تقويم برداشته بودم وروزارو مي شمردم كه كي ميريم يه روز رضا بهم گفت : كه رادا پاكه به درد تو نمي خوره اگه رادا رو مي خواي بايد دست از دختربازيات برداري وسنگين باشي بچه ها همه تاييد كردن ولي من هرچي اطرافمو نگاه كردم دختري نديدم كه به خوام ردش كنم اين چند وقت از بس فكروذكرم رادا بود توجه ي به اطرافم نداشتم ونفهميدم كي اون همه دخترو فراري دادم، ولي وقتي تو وسونيا توي ماشين حرف از پسر مي زديد مي خواستم پاروي دوست داشتنم بزارم وسرتو از تنت جدا كنم نمي دونم چرا توقع داشتم تو درك كني من تو رو براي خودم مي خوام حتي شوخي جدايي از تو براي من مساوي بود با مرگ ...
رادا به به جان خودت كه همه كسمي ،به اسم خودت كه الان برام يكي از اسامي مقدسه ،من مي پرستمت از وقتي تو اومدي توي زندگيم همه رفتن ، فقط زندگي من توي چهار تا حرف جمع شده .. ر ..ا ...د .. ا ... زندگي من يعني اسم تو ... شيشه ي عمر من يعني نگاه تو ... رادا به همون خدايي كه هر جفتمون مي پرستيم ،نباشي ،نيستم ... به خدا نيستم ... توي اون چند ماهي كه منو از ديدن خودت محروم كردي داشتم مي مردم گفتي نيا دنبالم گفتم چشم ولي رادا باور كن هر روز از خونه تا دانشگاه از دانشگاه تا خونه اسكرتت مي كردم ازكارم زده بودم كارم شده بود رادا توي تابستون كه نمي تونستم ببينمت داشتم ديونه مي شدم دلم به اون تلفني خوش بود كه مي تونستم صداتو بشنوم .... نمي دوني بچه ها چقدر خودشونو كشتن تا من برم سر كار ... خدايي بود كه نزدم دهن مردمو كج كنم .... رادا بهم نگاه كن ..
سرمو بردم بالا وبه چشماي سياهش خيره شدم ...
اشك توي چشماي آويد جمع شد وگفت :
-رادا دوستت دارم ... خيلي .... دوست دارم ، از مجنون مجنون ترم براي تواز فرهاد فرهاد ترم براي تو ... رادا تو اومدي اينجا كمكم كني به عشقم برسم ... پس كمكم كن به خودت برسم ...
بعد هم از روي صندلي بلند شد با نگاهم دنبالش كردم كنار صندلي من روي زانو نشست وجعبه ي كوچك مخمل سرمه اي رو جلوم گرفت وگفت :
-خانم رادا فرزانه ... من آويد شايسته مي خوام ازت در خواست ازدواج كنم ... بهت قول مي دم توي شادي وغمت شريك باشم .... رادا خوشبختت مي كنم .. نمي گم هر چي تو بگي همون ، نه ولي سعي مي كنم منطقي باشم ... با من ازدواج مي كني ؟
از جمله ي آخرش خندم گرفت بود اشكام كه روي صورتم روان بودو بادست پس زدم وبا خنده گفتم :
-شرط داره ؟
چشماش برقي زو وبا مهربوني گفت :
-هر چي بگي قبول ....
خنده ام شديد تر شد ، گفتم :
-مگه همين چند دقيقه پيش نگفتي ، نمي گم هر چي تو بگي قبول ... ولي الان مي گي هر چيزي بگم قبول مي كني ...
دستمو از رو از روي پام برداشت وبه لبش نزديك كردو بوسيد با عشق به چشماي عاشقم نگاه كرد وگفت :
-خانم گل گفتم كه سعي مي كنم منطقي باشم منطقمم الان گفت ،هر چي تو مي گي قبول ... حالا شرطت...
شيطون به چشماش نگاه كردم كمي به سمتش خم شدم وگفتم :
-شرط من سرجاش ولي تو براي گرفتن جواب بايد با پدربزرگم حرف بزني
اونم دوباره شيطون شد وتوي صورتم خم شدو گفت :
-اون كه الاساعه ... شرطتو بگو موش كوچولو ...
داماغمو دسته كردم وصاف شدمو گفتم :
-هر چي من مي گم قبول ...
چشمكي زد وگفت :
-چون نمي خوام اول زندگي دروغ گو باشم بهت ميگم ... الان چشم ولي بعدا كمي مشورت كنيم ...
حالت فكر كردن به خودم گرفتمو گفتم :
-اممممممممممم ، باشه من حرفي ندارم ...
آويد با ذوق رفت در جعبه رو باز كنه كه سريع گفتم :
-نه ...
با تعجب گفت :
-چرا نه ؟
-هر موقع با پدربزرگ حرف زدي ورسمي شد اون موقع حلقه ... باشه ؟
از جا بلند شد وبا دست به نوك دماغم زدو گفت :
-باشه ...
لبخندي بهش زدم نگاهم به بيرون پنجره خشك شد قرص كامل ماه از اينجا كاملا پيدا بود از روي صندلي بلند شدم ورفتم جلوي پنجره ي قدي ايستادم ولبخندمو بي هيچ منتي ارزوني ماه كردم واز ته دل خدا رو شكر كردم با حلقه شدن چيزي دورم با تعجب به پشتم نگاه كردم آويد از پشت سر بغلم كرده بود وبا لبخند به ماه خيره شده بود لبخند عاشقي بهش زدم دستمو روي دشتش كه دورم حلقه شده بود گذاشتم وبه ماه خيره شدم با فكري آروم در حالي كه به ماه نگاه مي كردم گفتم :
-سونيا مي دونست ؟
آويد خنده ي ريزي كردو گفت :
-آره دوروز پيش باهاش حرف زدم مي خواستم از تو مطمئن بشم اول چيزي به روي خودش نمياورد بعد كه جونه تورو قسم دادم به اجبار گفت ،بدش نمياد ازت ... باهمين حرف والبته لحني كه سعي داشت رازداري كنه فهميدم وقتشه كه دست بجنبونم ... تو از كجا فهميدي ...
لبخندي زدم وآروم گفتم :
-آهان پس مشكل اشناشون منو تو بوديم ... در ضمن نفهميدم شك كردم اخه خيلي مطمئن حرف ميزد

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group