رمان غم و عشق  - 12

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
ياد سونيا افتادم وبا ذوق گفتم :
-منير جون يه خبر خوب دارم براتون ...
-چي مادر بگو ...
-داره براي سونيا خاستگار مياد ووو به احتمال زياد جوابشم بله ست
منير جون بابهت گفت :
-واقعا .... با كي ...
با خوشحالي خنديدم وگفتم :
-كيوان .... يعني استاد حكمت همون وكيلم ...
منير جون با خوشحالي تبريك گفت واضافه كرد :
-تو عروسي تو ديدمش ... پسر خوبي بود خوشبخت بشن الهي ...
بعد با بدجنسي خنديد وگفت :
-طفلك آراد بفهمه ديوانه ميشه مخصوصا كه اين اقاي حكمت تموم اموالشونو ازشون مي خواد بگيره ....
خنديدم وبا كنجكاوي پرسيدم :
-منير جون حالا خبري ازشون داري ؟ از بعد عروسي سرو صداشون بلند نشده ...
منير جون بعد مكث كمي طولاني گفت :
-رادا پدربزرگت اينجا بود نتونستم جواب بدم ... اين چند وقته هم مي گفت چيزي به رادا نگو ،ولي همين كه از عروسي شما برگشتيم بابات كلي سرو صدا كرد كه چرا موضوع رو بهش گفتيد من بچه ي شمام يا ريحان .. . اين دختره الان همه چيزو ازم مي گيره ... ولي پدربزرگت بهش گفت ،حقشه ،مال مادرشه اين همه سال تو وزنو بچه هات به ناحق ازش استفاده كرديد الان اون مي خواد به حق از دارايش استفاده كنه ....
عكس العملشون برام قابل پيشبيني بود با خونسردي گفتم :
-منير جون ، فعلا كه بازي دست منه ،پس نگران نباشيد ...
منير جون آه بلندي كشيد وگفت :
-من واقعا موندم ريحان از چيه اين خوشش ميومده ...
چيزي نگفتم كه منير جون گفت :
-پدربزرگت داره ميره بخوابه بايد قرصاشو بدم كاري نداري ؟
-نه قربونتون بشم ... سلام برسونيد خدافظ ...
-خدافظ مادر ...
همه چيز زندگيمون عادي وسرشار از خوشبختي بود تا اينكه كيوان گفت همه چيز درست شده والان از دادگاه كسي و براي تصرف اموالم ميفرستن .... به پدربزرگ هم خبر دادم بهم گفت منتظر جنجال بدي باشم ومنم خودمو اماده مي كردم حس خوبي داشتم عكس شناسنامه ي ريحانو بزرگ وقاب كرده بودم وروي ميزارايشم توي اتاقم گذاشته بودم با لبخند به عكسش خيره شدم وگفتم :
-مامان حال نوبت بازي منو شماست ..
با حس دست كس روي شونم به پشت سرم نگاه كردم آويد با مهربوني بهم نگاه مي كرد قاب رو گذاشتم سرجاش ازروي صندلي مخصو ص ميزارايش بلند شدم وبه آويد نگاه كردم بهم خيره شد وگفت :
-مي خواي باهاشون چي كار كني ؟
نفسمو فوت كردم وگفتم:
- الان فقط مي خوام همه چيزو ازشون بگيرم مي خوام اونام بفهمن سختي چيه ،درد چيه ،با اين كه مي دونم با اين چيزا حتي ذره اي از درد منو مامانمو نمي فهمن ... آويد ....
-جانم ...
مي خوام همه چيز مامانو براي شادي روحش وقف كنم نظرت چيه ؟-
منوكشيد سمت خودش ومحكم بغلم كرد درحالي كه موهامو نوازش مي كرد گفت:
-كارخوبي ميكني عزيزم ....
وبعد گردنمو بوسيد دستمو دورگردنش حلقه كردم وخودمو بيشتر بهش چسبوندم ... خوشحال بودم ، حالا واقعا كسي رو داشتم كه بهش تكيه كنم وديگه هراس ازافتادنو نداشتم ... آويد منو از خودش جدا كرد با مهربوني دوطرف صورتمو توي دستش گرفت ولباي داغشو روي لبام گذاشت ،بعد از چند لحظه ازم جدا شد وبا عشق توي چشمام زل زدو گفت :
-رادا بينهايت دوستت دارم .....
ازهمون روزي كه براي توقيف اموال رفتن ، بابا وپروانه خانم شروع كردن بهم زنگ زدن اولاش هرچي از دهنشون درميومد بارم كردن ولي بعدش كه ديدن كارساز نيست از درالتماس وارد شدن اينا واقعا برعكس همه بودن هر كي جاشون بود با التماس شروع مي كرد وقتي ميديد افاقه نمي كنه بعد فحش مي داد .... وقتي ديدن راه به جايي نمي برن دست به دامن خاندان شايسته شدن آنا جون وبابا كه خودشون رو كنار كشيدن وگفتن ما توي كاراي عروسمون دخالت نمي كنيم هرچي خودش صلاح مي دونه سيمين خانمم وقتي زنگ زد چيز خاصي نگفت وفقط همين جمله رو گفت :
-رادا جان تو خودت عاقلي حتما كاري كه مي كني از نظرت درسته پس من نمي تونم چيزي بگم ....
ولي راحله خانم مامان لادن وقتي زنگ زد گفت :
-گناه دارن بنده هاي خدا توي زمستون بي خونه بشن ...
-نه راحله خانم خونه درسته به نام منه ولي ازشون نمي گيرم ....
اينو كه گفتم راحله خانم گفت :
-خدا خيرت بده مادر ...
خنده ام گرفته بود انگار به بدبخت ،بيچاره ها كمك مي كردم ... آويد طفلك كه از دست زنگاي اينا خسته شده بود كلا سيم كارتشو عوض كرد، هيچ وقت يادم نميره سارا وقتي زنگ زد چه فحشاي بدي بهم داد وكلي هم تهديدم كرد ولي من با خونسردي تمام به حرفاش گوش ميدادم ،چون ميدونستم پدربزرگ واويد مثل كوه پشتمن تنها اراد بود كه وقتي زنگ زد به گفتن يه جمله اكتفا كرد :
-رادا باباته ... ماهم خواهربرادرت .. هرچي نباشه هم خونيم ...
منم گفتم :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / s-fatemeh /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
ياد سونيا افتادم وبا ذوق گفتم :
-منير جون يه خبر خوب دارم براتون ...
-چي مادر بگو ...
-داره براي سونيا خاستگار مياد ووو به احتمال زياد جوابشم بله ست
منير جون بابهت گفت :
-واقعا .... با كي ...
با خوشحالي خنديدم وگفتم :
-كيوان .... يعني استاد حكمت همون وكيلم ...
منير جون با خوشحالي تبريك گفت واضافه كرد :
-تو عروسي تو ديدمش ... پسر خوبي بود خوشبخت بشن الهي ...
بعد با بدجنسي خنديد وگفت :
-طفلك آراد بفهمه ديوانه ميشه مخصوصا كه اين اقاي حكمت تموم اموالشونو ازشون مي خواد بگيره ....
خنديدم وبا كنجكاوي پرسيدم :
-منير جون حالا خبري ازشون داري ؟ از بعد عروسي سرو صداشون بلند نشده ...
منير جون بعد مكث كمي طولاني گفت :
-رادا پدربزرگت اينجا بود نتونستم جواب بدم ... اين چند وقته هم مي گفت چيزي به رادا نگو ،ولي همين كه از عروسي شما برگشتيم بابات كلي سرو صدا كرد كه چرا موضوع رو بهش گفتيد من بچه ي شمام يا ريحان .. . اين دختره الان همه چيزو ازم مي گيره ... ولي پدربزرگت بهش گفت ،حقشه ،مال مادرشه اين همه سال تو وزنو بچه هات به ناحق ازش استفاده كرديد الان اون مي خواد به حق از دارايش استفاده كنه ....
عكس العملشون برام قابل پيشبيني بود با خونسردي گفتم :
-منير جون ، فعلا كه بازي دست منه ،پس نگران نباشيد ...
منير جون آه بلندي كشيد وگفت :
-من واقعا موندم ريحان از چيه اين خوشش ميومده ...
چيزي نگفتم كه منير جون گفت :
-پدربزرگت داره ميره بخوابه بايد قرصاشو بدم كاري نداري ؟
-نه قربونتون بشم ... سلام برسونيد خدافظ ...
-خدافظ مادر ...
همه چيز زندگيمون عادي وسرشار از خوشبختي بود تا اينكه كيوان گفت همه چيز درست شده والان از دادگاه كسي و براي تصرف اموالم ميفرستن .... به پدربزرگ هم خبر دادم بهم گفت منتظر جنجال بدي باشم ومنم خودمو اماده مي كردم حس خوبي داشتم عكس شناسنامه ي ريحانو بزرگ وقاب كرده بودم وروي ميزارايشم توي اتاقم گذاشته بودم با لبخند به عكسش خيره شدم وگفتم :
-مامان حال نوبت بازي منو شماست ..
با حس دست كس روي شونم به پشت سرم نگاه كردم آويد با مهربوني بهم نگاه مي كرد قاب رو گذاشتم سرجاش ازروي صندلي مخصو ص ميزارايش بلند شدم وبه آويد نگاه كردم بهم خيره شد وگفت :
-مي خواي باهاشون چي كار كني ؟
نفسمو فوت كردم وگفتم:
- الان فقط مي خوام همه چيزو ازشون بگيرم مي خوام اونام بفهمن سختي چيه ،درد چيه ،با اين كه مي دونم با اين چيزا حتي ذره اي از درد منو مامانمو نمي فهمن ... آويد ....
-جانم ...
مي خوام همه چيز مامانو براي شادي روحش وقف كنم نظرت چيه ؟-
منوكشيد سمت خودش ومحكم بغلم كرد درحالي كه موهامو نوازش مي كرد گفت:
-كارخوبي ميكني عزيزم ....
وبعد گردنمو بوسيد دستمو دورگردنش حلقه كردم وخودمو بيشتر بهش چسبوندم ... خوشحال بودم ، حالا واقعا كسي رو داشتم كه بهش تكيه كنم وديگه هراس ازافتادنو نداشتم ... آويد منو از خودش جدا كرد با مهربوني دوطرف صورتمو توي دستش گرفت ولباي داغشو روي لبام گذاشت ،بعد از چند لحظه ازم جدا شد وبا عشق توي چشمام زل زدو گفت :
-رادا بينهايت دوستت دارم .....
ازهمون روزي كه براي توقيف اموال رفتن ، بابا وپروانه خانم شروع كردن بهم زنگ زدن اولاش هرچي از دهنشون درميومد بارم كردن ولي بعدش كه ديدن كارساز نيست از درالتماس وارد شدن اينا واقعا برعكس همه بودن هر كي جاشون بود با التماس شروع مي كرد وقتي ميديد افاقه نمي كنه بعد فحش مي داد .... وقتي ديدن راه به جايي نمي برن دست به دامن خاندان شايسته شدن آنا جون وبابا كه خودشون رو كنار كشيدن وگفتن ما توي كاراي عروسمون دخالت نمي كنيم هرچي خودش صلاح مي دونه سيمين خانمم وقتي زنگ زد چيز خاصي نگفت وفقط همين جمله رو گفت :
-رادا جان تو خودت عاقلي حتما كاري كه مي كني از نظرت درسته پس من نمي تونم چيزي بگم ....
ولي راحله خانم مامان لادن وقتي زنگ زد گفت :
-گناه دارن بنده هاي خدا توي زمستون بي خونه بشن ...
-نه راحله خانم خونه درسته به نام منه ولي ازشون نمي گيرم ....
اينو كه گفتم راحله خانم گفت :
-خدا خيرت بده مادر ...
خنده ام گرفته بود انگار به بدبخت ،بيچاره ها كمك مي كردم ... آويد طفلك كه از دست زنگاي اينا خسته شده بود كلا سيم كارتشو عوض كرد، هيچ وقت يادم نميره سارا وقتي زنگ زد چه فحشاي بدي بهم داد وكلي هم تهديدم كرد ولي من با خونسردي تمام به حرفاش گوش ميدادم ،چون ميدونستم پدربزرگ واويد مثل كوه پشتمن تنها اراد بود كه وقتي زنگ زد به گفتن يه جمله اكتفا كرد :
-رادا باباته ... ماهم خواهربرادرت .. هرچي نباشه هم خونيم ...
منم گفتم :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-اي كاش اين هم خونو ،اين بابا رو ، خيلي قبل تر مي گفتيد كه الان پشيمون نباشيد ... درضمن ديگه هم به من يا همسرم وخانوادش زنگ نزنيد بهتون لطف كردم خونه رو ازتون نگرفتم ،پس كاري نكنيد بي خونه هم بشيد .
وتلفنو قطع كردم ....
********
صبح باصداي زنگ خونه از خواب بيدار شدم نگاهي به كنارم انداختم آويد نبود .... حتما رفته درو باز كنه خميازه اي كشيدم ورفتم توي سرويس بهداشتي دستو صورتمو شستم لباس خوابمو عوض كردم واز پله ها اومدم پايين در كمال تعجب بنيامينو روي مبل ديدم توي اين دوماه كه بابا اينا همه روواسطه كرده بودن خودشوكنار كشيده بود ولي الان اين وقت صبح ،اينجا ؟ سلام كردم آويد وبنيامين هر دوبه طرف پله ها نگاه كردن بنيامين به احترامم ايستاد آويد همون طور كه با بالا تنه ي لخت جلوم ايستاده بود گفت :
-سلام عزيزم بشين برم برات چاي بيارم ...
لبخندي زدم وگفتم :
-نه خودم ميارم تو برو لباس بپوش ....
آويد همون طور كه به آشپزخونه ميرفت گفت :
-بشين دختر خوب بنيامين با تو كار داره ...
حدس ميزدم چي مي خواد بگه درحالي كه روي مبل مقابل بنيامين مي شستم گفتم :
-خيلي وقته منتظرتم .... خيلي دير اومدي جلو ... مثلا داماد خانواده اي ... ولي متاسفم كه دست رد به سينه ات ميزنم ...
بنيامين بالبخند بهم خيره شد وگفت :
-خوب براي خودت مي بري وميدوزي براي اين چيزا نيومدم ....
همون موقع آويد سيني چاي رو به بنيامين تعارف كرد وچاي منو روي ميز گذاشت خودش هم كنارم نشست ودستشو دور شونه ام حلقه كرد با كنجكاوي به بنيامين نگاه كردم كه ادامه داد ...
-اومدم وكيلتو ازت قرض بگيرم ...
با تعجب گفتم :
-هان ؟ مگه خودت وكيل نداري ؟
-چرا ولي اون وكيل شركته من براي كار ديگه اي لازمش دارم ...
با تعجب به بنيامين نگاه كردم كه با لبخند گفت :
-براي طلاق ........
چشمام چهار تا شد وبا بهت گفتم :
-طلاق ؟طلاق كي ؟
بنيامين لبخند تلخي زد وگفت:
-مثلا ... زنم ... سارا ....
-چرا ؟ به خاطر وضع فعليشون ؟
بنيامين بلند خنديد وگفت :
-نه اصلا ربطي به اين موضوع نداره من از اولم همين تصميمو داشتم ...
به آويد نگاه كردم كه باخونسردي به بنيامين نگاه مي كرد بابهت گفتم :
-تو مي دونستي ...
اويد با لبخني بهم گفت:
-اره ...
دوباره به بنيامين نگاه كردم كه شروع به توضيح كرد:
-من سارا رو ازطريق سروش دوستم شناختم ..... يه رور مهتا نامزد سروش با گريه اومد پيشم وگفت يه دخترس كه خيلي دور وبر سروش موس موس مي كنه ومهتا هم هرچي به سروش ميگه سروش گوش نميده ،تعجب كردم سروش عاشق مهتا بود با كلي بدبختي تونسته بود خانواده ي مهتا رو راضي كنه، چندباري رفتم سراغ سروش وسارا رو از دور ديدم ،خيلي به پسرا اويزون ميشد وحال بهم ميزد... پسرچه زن داشته باشه چه مجرد براش فرقي نمي كرد ،مهم اين بود فقط پسر باشه تا به همه نشون بده منم هستم ...... همون موقع ها هم من يكي از كارام گير كرده بود وپول مي خواستم ولي بابام شرط دادن پولو ازدواج من گذاشت از ازدواج فراري بودم وهستم نمي خواستم خودمو درگير خانواده كنم ... وضع سروش ومهتا هم روز به روز بدتر ميشد من از لحاظ مادي خيلي از سروش سر بودم هم براي زندگي سروش كه بهترين دوستم بود وهم براي كار خودم كه داشت به جاهاي باريك كشيده مي شد خودمو جاي عاشق سارا جا زدم ورفتيم خاستگاري وقتي برگشتيم طفلك مامانم تا يه هفته توي شوك بود وغذا نمي خورد بعد هم كارش شد گريه ولي چون من به فكر نقشه ام بودم گفتم فقط سارا ... با سارا كه ازدواج كردم از هرچي زن بود متنفر شدم دوستش نداشتم براي همين بيخيال از كنارش ميگذشتم و همه انگ بي غيرتي بهم ميزدن كارام درست شد مي خواستم جدا شم كه آويد گفت داريد ازدواج مي كنيد ، من همون موقع موضوع رو به آويد گفتم اونم نقشه ي تورو گفت ،خوب بود خوب كه نه عالي بود ،اينجوري منم انتقام ابرومو كه سارا برد مي گرفتم .... زمان خوبي بود ،درسته من سارارو دوست نداشتم ولي زنم بود زنم جلوي چشمم بهم خيانت مي كرد واين منو نابود مي كرد .... رادا ازت مي خوام به آقاي حكمت بگي وكالت منو به عهده بگيره ...
هنوز از حرفاي بنيامين گيج بودم آروم پرسيدم :
-چرا كيوان ؟
حالا بنيامين با تعجب منو نگاه مي كرد كه آويد توضيح داد :
-منظورش همون حكمته ...
بنيامين آهاني گفت وبالبخند خونسردي :
-اخه ،اون اقا خيلي به اين خانواده لطف كرده اول اينكه عشق اراد زنش شد ... دوم دارو ندارشونو ازشون گرفت ... از قديم ميگن تا سه نشه بازي نشه ... الانم .. سوم ، من باكمك اون دخترشونو طلاق ميدم ....
اويد شونمو كمي فشار داد نفسمو فوت كردم وگفتم :
-ضربه ي بديه ... مدركي براي طلاق داري ؟
بنيامين به پشتي مبل تكيه داد پاشو روي پاي ديگه اش انداخت وگفت :
-بله دارم ...
حالا منو آويد هر دو با كنجكاوي به بنيامين نگاه مي كرديم كه خيلي خونسرد گفت :
-اولا حق طلاق بامنه ... ثانيا چندتايي عكس از سارا ودوست پسراش دارم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
منو آويد باهم گفتيم :
-دوست پسر ؟؟؟؟؟؟
خنديد وگفت :
-همه مي گفتن بي غيرتم الان واقعا مطمئن شدم ..... !!!!!
آويد خنده ي الكي كرد وگفت :
-برادرمن ،بي غيرت كه هيچي .... ولي از سيب زميني هم بي رگ تري ....
خود بنيامين هم در حالي كه لبخند تلخي به لب داشت سرشو با تاسف تكون داد ....
شماره ي كيوانو به بنيامين دادم بعد از رفتنش هم با كيوان تماس گرفتم وموضوع رو بهش گفتم كيوان با خنده ومسخره بازي گفت :
-رادا خانوادت نفرينم نكنن ؟ دار و ندارشونو كه گرفتم الانم مي خوام داماد پولدارشونو بگيرم ...
خنديدم وگفتم :
-نترس .... تو جون سخت تراز اين حرفايي كه با نفرين كسي چيزيت بشه ... از قديم گفتن بادمجون بم افت نداره ...
-دست شما درد نكنه ...
با خونسردي گفتم :
-خواهش مي كنم
عصر هر كاري كردم نتونستم موضوع طلاق سارا وبنيامينو به سونيا خبر ندم تلفنو برداشتم وشماره ي خونه ي سونيا اينارو گرفتم بعد از چهار پنج تا بوق صداي سونيا توي گوشي پخش شد ....
-الو ...
-سلام به سونياي عزيزم خوبي ؟
-ممنونم .... تو خوبي آويد چه طوره ؟
-مام خوبيم .... چي كارا مي كني ؟
-هيچي ... تو چه خبر ؟
با ذوق خنديدم نمي دونم چرا ولي جديدن خيلي بد جنس شده بودم تمام وجودم به خاطر طلاق سارا جشن به پا كرده بود با خوش حالي گفتم :
-يه خبر توپ برات دارم عمرا بتوني حدس بزني ...
-چي ؟
با خوشحالي تند تند شروع به تعريف كردم :
-واي سونيا نمي دوني كه ، بنيامين اول صبحي اومده بود اينجا اولش فكر مي كردم اومده پادرميوني كنه براي همين بهش گفتم قبول نمي كنم واز اين حرفا اونم اومد گفت براي اين نيومدم ، مي خوام از سارا جدا شم ... من كه با ورم نميشه سارا با اون همه ادعا قراره جدا شه ... تو باورت ميشه ...؟؟؟؟
سونيا - ..... نچ ....
دوباره با ذوق گفتم :
-تازه ... بنيامين شماره ي كيوانو مي خواست كه وكالتشو قبول كنه مي گفت حالا كه كيوان دوتا چيزو از خانواده ي سارا گرفته بهتره سومي هم بگيره .... به نظر من كه جالب ميشه مگه نه ؟
سونيا - ... اووو هم ....
تعجب كردم ... اين چرا اينطوري جوابمو مي داد با حالتي گنگ وگيج گفتم :
-سونيا كسي پيشته ؟
-نه ....
تازه متوجه صداي گرفته اش شدم ،با نگراني گفتم :
-سوني چيزي شده ... ؟؟؟
سونيا با بغض گفت :
-رادا ... مي خوام ... مي خوام ببينمت ..
به زحمت خنديدم وگفتم :
-باشه عزيزم .. چرا كه نه ؟ بيام خونتون ؟
صداي هق هق سونيا توي گوشي پيچيد :
-نه هواي خونه خيلي گرفته .... رادا دارم خفه مي شم ...
نگراني همه ي وجودمو گرفت ناخوداگاه بغض كردم وگفتم :
-سونيا ... چي شده ؟؟؟ تورو خدا دارم مي ميرم ...
سونيا تا صداي بغض دارمو شنيد سعي كرد خودشو كنترل كنه :
-رادا تو رو خدا .... به خدا چيزيم نيست ،فقط نگرانم ...
-نگران چي ؟
-نمي دونم زده به سرم ...
با تحكم گفتم :
-سونيا ...
-خيل خوب ... نگران آينده ام رادا ... مي ترسم از زندگي جديدي كه قراره داشته باشم مي ترسم ... از كيوان مي ترسم ...
با نگراني گفتم :
-مگه كيوان كاري كرده ...
سونيا سريع گفت :
-نه رادا كيوان خيلي خوبه ... من از آينده ام مي ترسم ... نمي دونم قراره چي بشه

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
ديگه طاقت نيوردم وگفتم :
-سونيا من اينطوري نمي تونم دوم بيارم .. چه ساعتي كجا بيام ؟
سونيا بعد مكث كوتاهي گفت :
-ساعت هشت ... همون كافيشاپ قبليه ...
-باشه پس مي بينمت خدافظ ...
-خدافظ ...
ساعت شيشو نيم بود وآويد ساعت يه ربع به نه از مطب ميومد خونه سريع باهاش تماس گرفتم بعد از دوتا بوق تلفنشو جواب داد ...
-سلام به بانوي مهربون من .... چه عجب ياد شوهر بيچارت كردي ؟
خنده ي كم جوني كردم وگفتم :
-سلام ... چقدر هم كه تو بي چاره اي ... !
خنديد وگفت :
-من چيكار كنم كه تو انقدر به من محبت داري ...
با شيطنت گفتم :
-دوستم داشته باش ....
خنده ي مهربوني كرد وگفت :
-هر روز بيشتر از ديروز وكمتر از فرداها ... مي خوامت ....
-منم همين طور عزيزم ..
تازه ياد سونيا افتادم با نگراني گفتم :
-آويد قراره ساعت هشت برم بيرون گفتم بهت خبر بدم ...
آويد كه از لحن نگرانم ، نگران شده بود گفت :
-كجا به سامتي .... ؟
-با سونيا قرار دارم ...
-حالا چرا انقدر پريشوني ... اون ورپريده چيزي گفته ...
آره ... حالش خوب نيست براي همين مي خوام برم ببينمش ...-
باشه برو به سلامت ... راستي رادا سوئيچ ماشين به جا كيليديه ....-
-نه نمي خواد ... هنوز گواهينامه ام نيومده مي ترسم ...
آويد با لحن مطمئني گفت :
-نگران نباش رادا ... اگه ماشينو ببري خيال من راحت تره ....
-باشه ... پس من ميرم ....
-مراقب خودت باش عزيزم ...
-تو هم همين طور خدافظ ...
-خدافظ
دلم آرومو قرار نداشت سريع پله هارو دوتا يكي كردم ورفتم به اتاقم خيلي زود آماده شدم سوئيچ ماشينو برداشتم وبا كلي بسم الله وصلوات سوار ماشين شدم ... خيابونا نسبتا شلوغ بود ولي خوب باز من زودتر از قرارم با سونيا رسيدم ماشينو جاي مناسبي پارك كردم وپياده شدمو به سمت كافي شاپ رفتم ، درو باز كردم ورفتم تو تا خواستم جايي بشينم چشمم به سونيا افتاد كه گوشه اي نشسته بود سرشو به يكي از دستاش تكيه داده بود وبا دستش ديگه اش اشكالي روي ميز مي كشيد مطمئن بودم الان غرقه فكرو خياله عذاب وجدان بدي گرفته بودم هميشه وهمه جا سونيا كنارم بود وتنهام نمي ذاشت ولي من چي ؟؟؟ واقعا چه دوستي بودم كه از حالو احوال رفيق چند سالم خبر نداشتم ؟ با ناراحتي روي صندلي مقابلش نشستم انقدر توي فكر بود كه متوجه نشستنم نشد ، دستمو جلوي صورتش تكون دادم كه باعث شد به خودش بياد لبخند ي به چهره ي گرفته اش زدم وگفتم :
-چي شدي دوستم ؟پس اون دوست شادو سرزنده ي من كجا رفته ؟
لبخند بي رمقي زد وگفت :
-خودمم نميدونم ... سلام ، ممنونم كه اومدي، مي دونم مزاحم شدم ...
دستشو كه روي ميز بود گرفتم با مهربوني به چشماش خيره شدم وگفتم :
-سلام از ماست خانم ... در ضمن ديگه نشنوم از اين حرفا بزني ها ... شما هميشه مراحمي ...
همون موقع گارسون اومد وپرسيد :
-سلام .. چي ميل داريد ؟
منو سونيا سريع سفارش داديم بعد از رفتن گارسن نگاه منتظرمو به سونيا دوختم وگفتم :
-نمي خواي چيزي بگي ...
سونيا دوباره بغض كردو گفت :
-رادا گيجم ... خودمم نمي دونم چرا يه ترسي توي همه ي وجودم رخنه كرده ...
-از چي مي ترسي از كيوان ؟
سونيا فوري گفت :
-نه .. نه ... موضوع ترس از كيوان نيست ... رادا من از اينده مي ترسم از اينكه منو كيوان يه زماني از هم خسته بشيم ... ديگه نتونيم هم ديگه رو درك كنيم ،نتونيم وجوده همو تحمل كنيم ...
همون موقع گارسون سفارشمونو آورد تشكر كرديم ، بعد من لبخند مهربوني به چهره ي دوست پريشونم زدم تازه الان حال سونيا رو اون موقع كه من اين طوري بودم درك مي كنم نفس عميقي كشيدم وگفتم :
-سونيا ما بايد توي زندگيمون خيلي ريسك كنيم ،ازدواجم يكي از اون ريسك سختاي زندگيه ،ما بايد خوب فكر كنيم ،همه ي جوانبو بسنجيم ، با همه ي رفتاراي طرف مقابلمون آشنايي داشته باشيم بعد تصميم بگيريم ،تازماني كه باهم رفتيم زير يه سقف ، نگيم من چي فكر مي كردمو چي شد ... مثلا همين سارا من مطمئنم به بنيامين علاقه نداشت وبراي پولو خودنمايي پيش فاميلو آشنا باهاش ازدواج كرد بنيامينم همين طور ، اون به خاطر زندگي دوستش وپولي كه لازم داشت حاضر شد پاي سارا به زندگيش باز بشه ،يا مثلا مامان من ريحان وبابام ... مامانم با عشق وبدون هيچ شناختي با بابام ازدواج كرد...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
مي دوني مامانم عاشق چيه بابام شده بوده ؟ اين كه بر خلاف بقيه ي خواهر برادراش به مامان محل نمي ذاشته نگو دختر عموشو دوست داشه ،بابام از عشق مامانم سواستفاده كرده بود واموالشو بالا كشيده بود يا مثلا همين منير جون وپدر بزرگ عاشق همديگه بودن ولي به خاطر پدره ، پدربزرگ از هم جدا مونده بودن وهر دوشونم ازدواج ناموفق داشتن حالا اگه مي خواستن با فكر ازدواج قبليشون وشكستشون ازدواج نكنن الان پيش هم نبودن ،ولي اونا اين ريسكو كردن وباهم ازدواج كردن الان هم هرروز عاشق تر از ديروزن ... اصلا چرا راه دور بريم منو آويد ... خودت كه آويدو مي شناختي ،يه پسر دختر بازه شيطون كه دورو برش پر از دختراي رنگ وارنگ بود ، كسي كه اگه غير ازخودش وشخصي كه براش مهم باشه به وسايلش دست بزنه چنان دادو فريادي راه مي اندازه بياو ببين ،گاهي اوقات سرچيزاي خيلي بي خود گير ميده مثل مانتو هاي من ... شايد باورت نشه هنوز درك نمي كنم ، اگه من با بيكيني جلوي رضا يا حتي اشكان برم براش انقدرا مهم نيست تا وقتي كه من مانتوي كوتاه توي خيابون بپوشم ... ولي باهمه ي اين چيزا من عاشقش شدم ،عاشق اين شيطنتش ،عاشق حساسيتاش عاشق قلبش كه به نظر من از هر كسي پاك تر وبي ريا تره ، سونيا منم مثل تو شك داشتم ، مي ترسيدم از آينده مي ترسيدم حرف پدربزرگ هميشه توي گوشمه بهم گفت مي دوني كه آويد چقدر دوست دختر داره ... مي دونستم خيلي خوبم مي دونستم ولي سونيا انقدر عاشق بودم كه سريع گفتم دست از كاراش برداشته با اينكه همه ي وجودم فرياد ميزد ديگه اون كارارو نمي كنه ولي بازم ته قلبم مي ترسيدم ،پدربزرگ اون روز بهم گفت درسته شايد انقدردوستت داره كه دست از كاراش برداره اما ممكنه دشمن زياد داشته باشه وزندگيتونو بهم بريزن ةبرام مهم نبود سونيا چون من عاشق بودم وهستم الان حتي نمي تونم براي يه ثانيه نبودشو تحمل كنم اگه نباشه منم نيستم .... سونيا هر كدوم از ما بايد به يه چيزي از زندگي برسيم ... ببينم اصلا نظر خودت درباره ي كيوان چيه ؟
سونيا نفس عميقي كشيد وبا كلافگي گفت :
-مي دوني رادا ، اولين بر خوردي كه با كيوان داشتم سر كلاس بود خودت كه ديدي ؟! به نظرم از اون بچه پرو ها بود ،كه ازشون بدم ميومد درسته كه كيوان شوخي مي كرد سربه سرم ميذاشت باهام لج مي كرد ولي هيچ موقع پاشو از حدش بيشتر نذاشته بود اينكه مي ديدم اين همه دانشجوي دختر دورو برشن وبراش سرو دست مي شكنن اما اون محل نمي ده نظرم به كل برگشت به نظرم يه فرق خيلي زيادي با پسراي اطرافم داشت ، رادا دارم اعتراف ميكنم من هر موقع رفتاراي آراد ومي ديدم نا خوداگاه اونو توي ذهنم با كيوان مقايسه مي كردم ، كم كم طوري شدم كه همه رو با كيوان مقايسه مي كردم خودمم نمي دونستم چرا هم ازش بدم ميومد هم شده بود معيارم براي انتخاب ، وقتي تو حرف از عاشقي ميزدي همش كيوان توي ذهنم مي چرخيد ولي اجازه ي رشد بهش نمي دادم مي ترسيدم من مثل تو قوي نبودم تو با اين همه محكمي شكستي اون وقت من ..... خيلي وقت بود نمي تونستم به خودم دروغ بگم ولي مي ترسيدم از كيوان مي ترسيدم وقتي كيوان توي عروسي شما باهام حرف زد دلم قرص شد ... ولي رادا خانواده ها قرار نامزدي گذاشتن درسته من كيوانو دوست دارم ولي هنوز ازش هيچ شناختي ندارم ،مي ترسم همين برامون مشكل ايجاد كنه ...
به دستش كه توي دستم بودو فشار خفيفي دادم وگفتم :
-عزيز دلم اين كه ناراحتي نداره .... تو بايد با كيوان رفتو امد كني بري بيايي تا اخلاقش دستت بياد ،سونيا همه ي مشكلات راه حل داره مال تو ساده ترينشه عزيزم ...
بعد از اينكه كلي باسونيا حرف زدم وارومش كردم از كافيشاپ اومديم بيرون سونيارو بردم خونه رسوندم ساعت يازده بود كه رسيدم خونه ماشين آويد توي پاركينگ بود ماشينو پارك كردم وپياده شدم .... وارد ساختمون كه شدم ديدم تلوزيون روشنه وصداي فوتبال همه ي خونه رو برداشته جلو تر كه رفتم ديدم آويد جلوي تلوزيون نشسته ومشغول خوردنه لبخندي زدم وسلام كردم آويد تا صداي منو شنيد بالبخند به سمتم برگشت وگفت :
-ااااا سلام ،كي اومدي ؟
شالمو از سرم دراوردم بدون اينكه مانتومو دربيارم روي مبل كنار آويد ولو شدم وگفتم :
-همين الان ... شام خوردي ؟
آويد نگاه بامزه اي بهم كرد وگفت :
-نه وايستادم بيايي باهم بخوريم ... حالا سونيا چش بود ..
دوباره نگران شدم وگفتم :
-آويد خيلي نگرانشم .... خيلي پريشون بود مي گفت از اينده ميترسه .... كيوانو دوست داره ولي هيچ شناختي نسبت به رفتارش نداره ....
آويد – خوب اين كه پريشوني واسترس نداره باهم قرار بزارن برن بيرون ...
-منم مي دونم ... ولي احساس مي كنم سونيا يه جورايي معذبه ..
آويد بعد از مكث كوتاهي با شيطنت گفت :
-ميگم رادا بيا برنامه بچينيم چهارتايي بريم بيرون هم اونا باهم اشنا ميشن هم ما يه گشتي مي زنيم ... درضمن سونيا به منو تو خيلي كمك كرد، بايد جبران كنيم ....
خنديدم وگفتم :
-اره فكر خوبيه من با سونيا تماس مي گيرم تو با كيوان ...
بعد از اين برنامه من با سونيا تماس گرفتم وآويدهم با كيوان هماهنگ كرد تقريبا سه روز در هفته دور هم جمع مي شديم تازه سونيا وكيوان خودشونم تنها بيرون مي رفتن حدودا يه ماهي اين ما جرا ادامه پيدا كرد وسونيا تونست كاملا با اخلاق كيوان اشنايي پيدا كنه وقرار نامزدي رو باهم بزارن .....
كيوان اين چند وقت بيكار ننشسته بود ودنبال كاراي طلاق بنيامين وساراهم رفته بود ودرعرض دوماه كاراي طلاق سارا وبنيامين انجام داد .... كيوان وسونيا بعد از دادگاه اومدن خونه ي ما كيوان با خنده ومسخره بازي گفت :
-رادا خدايي چه خانواده اي داري نزديك بود دختره منو راهي بيمارستان كنه ... !
باتعجب گفتم :
-سارا ؟
- نه بابا سونياااااا ...
سونيا با جيغ گفت :
-كيوان ....
كيوان خنديد وگفت :
-ببخشيد ... ببخشيد غلط كردم ...
بعد رو كرد به من وادامه داد :
-اره ديگه سارا ... نمي دونيد كه كل دادگاه رو روي سرش گذاشته بود كه من جدا نميشمو بنيامين دوستت دارم واز اين حرفا وقتي منو ديد مثل چي بهم حمله كرد از ته سالن جيغ مي كشيدو مي گفت ماهرچي بدبختي ميكشيم زير سره توِ، عشق برادرمو گرفتي بعد اومدي اموالمونو از چنگمون در اوردي حالام مي خواي شوهرمو ازم بگيري فكر كنيد وسط دادگاه هي به من مشت ميزد ، بنيامينم هركاري مي كرد نمي تونست از من جداش كنه ديگه چند تا زنايي كه اونجا بودن اومدن گرفتنش وبردنش عقب يه دفعه ديدم سارا دولا شد وكفش پاشنه دارشو دراورد وبه سمت من پرت كرد واقعا هنگ كرده بودم اگه بنيامين منو نمي كشيد كنار الان خورده بود توي سرم منم ضربه مغزي ميشدم وميرفتم توي كما ...
آويد با خنده گفت :
-اخه كي با يه كفش ميره توكما ؟
كيوان بالحن حق به جانبي گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-من ... ازبس اينا نفرينم كردن الان ميترسم برم بيرون از اسمون يه هو اجر بخوره تو فرق سرم ،اين سونياي بدبختم هنوز شوهر نكرده بيوه ميشه ...
سونيا درحالي كه به ادهاي كيوان مي خنديد گفت :
-نترس با دعاي گربه سياه بارون نمياد ....
كيوان تا رفت حرف بزنه سريع وبا كنجكاوي گفتم :
-خوب حالا بقيه اش ... سارا چه طور راضي شد ؟؟؟
كيوان خنديد وگفت :
-حق طلاق با بنيامينه اصلا كاري با رضايت سارا ندارن ... !
-اينو كه مي دونم ولي از سارا بعيده بي هيچ سرو صدايي تن به طلاق بده ...
كيوان بهت زده گفت :
-بي هيچ سرو صدايي ؟ رادا تا الان داشتم برات لالايي مي خوندم ؟
خنديدم وگفتم :
-نه كيوان ،با اين همه سارا به اين اسوني ها تن به طلاق نمي داد .... بنيامين بهش پول داد ؟
كيوان خنده ي بلندي كرد وگفت :
-وقتي دونمره ازنمره ي پايان ترمت كم كردم مي فهمي كه نبايد استادتو دست كم بگيري .... بنيامين اول مي خواست پول بده بهش ولي من نذاشتم با اين كارش سارا ياد مي گرفت به بهونه هاي مختلف ازش باج بگيره عكسارو ازش گرفتم وبردم نشون سارا دادم اولش دوباره شروع به جيغو داد كرد كه من نيستمو تو رفتي اينا رو درست كردي واز اين حرفا منم با خونسردي بهش گفتم براي من مهم نيست خودتم خوب مي دوني كه واقعيه ، من وقتي اين عكسارو نشون بدم خودشون برسي مي كنن وقتي به درستيش پي ببرن ،به جرم زنا ، سنگسار ميشي ... نمي دوني كه وقتي اين حرفو بهش زدم رنگش مثل گچ ديوار شد بعدم براي اين كه عكسارو نشون ندم حاضرشد توافقي طلاق بگيره ...
سونيا با ناراحتي گفت :
-واي من اصلا نمي تونم درك كنم سارا شوهر خوبي مثل بنيامين داشت پس چرا اون كارارو مي كرد ...
آويد در كمال خونسرد گفت :
-عقده عزيزم ... عقده .. سارا يه عقده اي به تمام معناست ....
************
آويد به گوشيم زنگ زد وگفت دم آرايشگاه منتظره سريع مانتومو روي پيراهنم پوشيدم وشالمو روي سرم انداختم وپايين رفتم آويد با ديدنم با لبخند از ماشين پياده شد وگفت :
-سلام عزيزم .. چه خوشگل شدي ...
بعد هم در ماشينو برام باز كرد بالبخند تشكري كردم ونشستم آويدم سريع سوارشد ولي حركت نكرد با تعجب بهش نگاه كردم كه ديدم بالبخند با نمكي بهم خيره شده خندم گرفت وگفتم :
-چيه ؟ چرا اينجور نگاه مي كني ؟
آويد سرشو آورد جلويه دستشو پشت كردنم انداختو سرمنم برد جلو گيج نگاهش كردم وگفتم :
-نكن آويد موهام خراب ميشه ...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه گرماي لبشو روي لبم حس كردم آويد چنان با ولع لبامو ميبوسيد كه خودمم حس جدا شودنو نداشتم توي اوج لذت بودم ولي فكر اينكه توي خيابونيم ومردم مي بيننمون راحتم نمي ذاشت به اجبار ازش جداشدم چشماي خمارشو به چشمام دوخت وخواست دوباره ببوستم كه باالتماس گفتم :
-نه آويد زشته ،توخيابونيما ....
آود با التماس به چشمام خيره شد وبا مظلوميت سرشو كج كردو گفت :
-بريم خونه ؟
قاطع ومحكم گفتم :
-آوييييييييد ...
خنده اي كرد وگفت :
-باشه ،فعلا كه تو رئيسي ....
بعد هم راه افتاد ولي توي همه ي رفتارش كلافگي موج ميزد از كاراش خنده ام گرفته بود .. امروز نامزدي سونيا وكيوان بود قرار بود با منير جون بيام آرايشگاه ولي زن عمو بهش زنگ زد وگفت برامون وقت آريشگاه گرفته ، من براي اين كه به كار اينجا عادت داشتم دعوت زن عمو رو رد كردم ولي منير جون گفت كه زشته برامون وقت گرفته ورفت پيش زن عمو ... آويد ماشينو توي باغ بردوگوشه اي پارك كرد همراه هم از ماشين پياده شديم تقريبا همه اومده بودن به جز عروس وداماد همون موقع منير جونو شكرانه وزن عمو روديدم باهاشون سلام واحوال پرسي كردم اوناهم تازه اومده بودن سريع باهم به اتاق پرو رفتيمومانتوهامونو در اورديم من يه پيراهن كرم دوبنده ي كوتاه تاروي زانو پوشيده بودم ساپورتمو كه به عنوان شلوار پا كرده بودم در اوردم وروي جالباسي گذاشتمو به مسئول اتاق پرو دادم شكرانه هم يه لباس ماكسي مشكي پوشيده بود باديدن من سوتي زد وگفت :
-چه خوشگل شدي امشب ... خدا به داد آويد برسه ...
كمي ناز كردم وگفتم :
-خوشگل بودم منير جون پيشونيمو بوسيد وگفت :
-البته عزيزم ،خوشگل بودي خوشگل تر شدي ...
همين كه از اتاق در اومديم صداي هلهله هم بلند شد فهميديم سونيا وكيوان اومدن همراه آويد رفتيم جلو شون باهاشون دست داديمو روبوسي كرديم وعروسو دامادو به اتاق عقد برديم بعد از خوندن خطبه ي عقد ودادن هديه ها همه دوباره به سالن برگشتيم وشروع به رقصو پاي كوبي كرديم ... بعد ازشام منير جون اومد پيش من كه كنار سونيا نشسته بودم وگفت :
-ماداريم ميريم هول كردم وگفتم ، ااا كجا ؟پس وايستيد ماهم بيايم ...
منيرجون لبخندي زد وگفت :
-لازم نيست تو بياي ...
سونيا با ناراحتي گفت :
-منير جون حالا چرا انقدر زود ميريد ؟؟
منير جون سونيا رو بوسيد وگفت :
-ببخش عزيزم رضا خسته است بهتره بريم

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
سريع بلند شدم وگفتم :
-پس بذاريد من كليد خونه رو از آويد بگيرم ....
منير جون سريع گفت :
-نيازي نيست ،ماداريم ميريم خونه ي عموت ...
خيلي ناراحت شدم با اخم گفتم :
-ديگه چي ؟؟ من اينجا باشم شما بريد خونه ي عمو ؟
سريع بلند شدم وگفتم :
-اصلا خودمم ميام ...
منيرجون منو به زور نشوند وگفت :
-رادا جان فردا ميايم خونه ي تو ولي الان پدربزرگت وعموت باهم كار دارن ... ناراحت نباش خوب ...
آويد وقتي فهميد منير جون وپدربزرگ دارن ميرن خونه ي عمو كلي ناراحت شد ولي پدربزرگومنير جون حرف خودشونو ميزدن ودر اخر با عمو وشكرانه اينا رفتن بعد چند ساعت مجلس كه تموم شد رفتم اتاق پرو لباسمو تحويل گرفتم زيپ پيراهنم خيلي اذيتم ميكرد پيراهنمو در اوردم ومانتومو پوشيدم ساپرتمو پام كردم واز اتاق اومدم بيرون به سونيا وكيوان تبريك گفتيم وبه سمت خونه راه افتاديم ... پامو كه توي ساختمون گذاشتم توي هوا معلق شدم از ترس جيغ بلندي كشيدم آويد كه با خنده به سمت پله ها ميرفت گفت :
-هي دختر خانم امروز زيادي رئيس بودي من ديگه تحمل ندارم ...
به اتاق كه رسيديم منو گذاشت روي زمين با بدجنسي مقابلش ايستادم وبه چشماي خمارش نگاه كردمو گفتم :
-واي آويد خيلي خستم مي خوام فقط بخوام ...
وپشتمو بهش كردم آويد يه دفعه منو كشيد سمت خودش با دست چونمو به سمت خودش برگردوند بدونه اينكه به من مهلت بده لباشو روي لبام گذاشت ومنو به خودش چسبوند ،همديگه رو ميبوسيديم كه آويد سرشو ازم جدا كرد وبا شيطنت گفت :
-كه خسته اي ؟؟؟ اگه گذاشتم تا صبح بخوابي ؟
وبعد دوباره لباشو گذاشت روي لبامو دستمو دور گردنش حلقه كردم .... واقعا هم سرحرفش مونده بود تا سپيده ي صبح توي آغوش هم مشغول نجواهاي عاشقانه بوديم ...
************
سه ماه از نامزدي سونيا مي گذشت صبح وقتي چشمامو باز كردم توي اغوش آويد بودم حالت تهوع داشتم انگار يكي توي دلم رخت چنگ ميزد همون طور كه توي آغوش آويد بودم به ساعت ديواري اتاق نگاه كردم ساعت يازده وربع بود ، پس چرا آويد نرفته بود مطب ؟ برگشتم وبه صورت مظلومش كه غرق خواب بود نگاه كردم سينه ي عريونش باهرنفسي كه مي كشيد به طور منظم بالا وپايين ميرفت قلبم يه جوري شد نا خوداگاه سرمو روي سينه ي سمت چپ آويد گذاشت قلبش خيلي منظم ميزد آروم شدم ولي به آرامش كامل نرسيدم بازم حالم بد بود استرس سراسر بدنم رو پر كرده بود آروم خودمو از اغوش اويد بيرون كشيدم بليزوشلوارم كه لبه ي تخت بود رو تنم كردم پتو روتا زير گردن آويد آوردم بالا وروش انداختم واروم از اتاق خارج شدم پاهام ناخوداگاه به سمت تلفن كشيده شد انقدراسترس داشتم كه دستم نمي رفت تلفنو بردارم ولي بسم الله ي گفتم وتلفنو برداشتم ،شماره ي خونه ي پدربزرگو گرفتم هنوز يه بوق نخورده بود كه صداي نگران منير جون توي گوشي پيچيد ...
-الو .. رضا ...
حس بدي بود پاهام توان نداشت كه سنگيني بدنمو تحمل كنه روي مبل نشستم وبا صداي اروم ولرزوني گفتم :
-سلام ... منيرجون ... رادام ...
منير جون كه نمي تونست نگرانيشو مخفي كنه گفت :
-رادا مادر تويي ؟چرا صدات اينجوري ؟
به اجبار خنده اي كردم وگفتم :
-چيزي نيست ؟ شما چرا نگراني ؟مگه امروز جمعه نيست ؟ پس پدربزرگ كجاست ؟
منير جون با نگراني گفت :
-چي بگم والا امروز صبح زود بابات اومد دنبال وبردش بيرون .... خيلي نگرانشم ... رادا تلفنش دردسترس نيست ...
صداي قلبمو كه كند ميزد ميشنيدم نگرانيم به اوج رسيد وبا استرس گفتم :
-چي كارش داشت ؟
-هيچي ديشب زنگ زد وگفت من ارثمو مي خوام پدربزرگتم ناراحت شد وگفت ،من هنوز زنده ام چه طور جرئت مي كني حرف از ارث بزني خلاصه دعواشون بالا گرفت صبح هم ساعت شيشو نيم بود كه بابات اومد دنبال پدربزرگت ...
-منيرجون خيلي نگرانم ... ميشه وقتي پدربزرگ رسيد بهم خبر بدي ؟
-اره حتما ...
-پس من ميرم خدافظ
-خدافظ مادر ...
قلبم خيلي بد ميزد حالت تهوم بدتر شده بود از استرس پاهامو تكون مي دادم با صداي آويد به خودم اومدم تازه از حمام در اومده بود وموهاش خيس بود بليز شلوار توخونه اي تنش بود با نگراني گفت :
-چرا رنگت انقدرپريده ؟
نمي دونم چرا بغض كردم وگفتم :
-از وقتي بيدار شدم حالم بده آويد ... نگرانم زنگ زدم منير جون، منير جون مي گفت بابا ، پدربزرگو صبح زود از خونه برده بيرون تا الان هم برنگشتن ...
حالا اشكم سرازير شد وادامه دادم :
-منير جون مي گفت تلفنشم دردسترس نيست ... دارم مي ميرم آويد ...
آويد با ناراحتي از جا بلندم كرد ودراغوشم گرفتو گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-چيزي نيست عزيزم ... مطمئنم همه چيز خوبه ....
انقدرحالم بد بود كه نتونستم صبحانه بخورم ... مي خواستم ناهار درست كنم كه آويد نذاشت وگفت زنگ ميزنه بيرون ساعات دوبود كه دوباره زنگ زدم خونه ي پدربزرگ ولي كسي جواب نداد دوباره زنگ زدم بازم همين طور .... با همراه منير جون تماس گرفت اونم جواب نداد زنگ زدم به همراه پدربزرگ كه اين دفعه گفت خاموشه .......... به اصرار اويد يه لقمه بيشتر نتونستم غذا بخورم با استرس روي مبل نشسته بودم وتلفنه خونه رو توي دستم فشار مي دادمو پامو با حالت عصب تكون مي دادم ... بازنگ تلفن سريع گوشي رو برداشتم :
-الو ...
صداي هق هق اون طرف خط باعث شد حالت خفگي بهم دست بده به سختي دستمو گذاشتم روي گلوم وبا صداي لرزوني گفتم:
-الو ...
صداي جيغي كه اون طرف خط كشيده شد اشكمو دراورد اين بار كمي با حرص وصدايي كه كاملا مي لرزيد گفتم :
-الوووووووووو ...
آويد با نگراني بهم خيره شده بود ،صداي گريون شكرانه توي گوشي پيچيد :
-رادا بدبخت شديم ... رادا بي پدربزرگ شديم ... رادا ديگه كسي نيست پشتمون باشه ... رادا بيا كه منير جون داره خودشو مي كشه ... بيا كه داره فقط رادارو صدا مي كنه ...
شكرانه همين طور داشت روضه مي خوند ولي من ديگه هيچي از حرفا ش نمي فهميدم وفقط اشك مي ريختم گوشي از دستم ول شد صداي آويدو نمي شنيدم فقط ديدم دويد سمت تلفن وبرش داشت يه چيزايي داشت مي گفت كه من نمي فهميدم فقط اون زمان خاطرات پدربزرگ توي ذهنم رژه مي رفت نگاه جديش لبخنداي نادر ودوست داشتنيش ،دست گرمش ... موها وسبيلاي سفيدش ... پيپ قهوه ايش كه يارقديميش بود ... نگاه عاشقش به منير جون ... اشك چشماش موقع تعريف از ريحان ...
با سوزش صورتم به خودم اومدم آويد با نگراني بهم زل زده گريم به هق هق تبديل شد وگفتم :
-ديدي آويد ؟ ديدي بي پدربزرگ شدم .... ديدي بي پشتو پناه شدم
خودمو توي اغوشش ول كردم وبا التماس گفتم :
-آويد توروخدا منو ببرپيششون ... التماست مي كنم ..
آويد سرمو نوازش ميكرد وبا صداي ارومي گفت :
-باشه عزيزم ،باشه .... تو فقط اروم باش ... من ميرم وسايلمونو جمع كنم
آويد منو روي مبل گذاشت وخودش به سرعت از پله ها بالا رفت ... بي وقفه اشك ميريختم وبا ياد اينكه با بابا بوده بيشتر از قبل از بابا متنفر ميشدم ... نمي دونم كي آويد پايين اومد ولي فهميدم بهم كمك كرد لباسامو عوض كنم بعدم درحالي كه يه ساكو با خودش مي كشيد منو بغل كرد واز خونه اومديم بيرون توي ماشين فقط گريه ميكردم آويد يه قرص مسكن با يه شيشه ي اب معدني كوچولو بهم داد قرصو خوردم ... بازم گريه مي كردم منير جون بي پدربزرگ چه مي كرد جونش به پدربزرگ بند بود ... اه خدا همش تقصير منه .... با تكون دستي از خواب بيدار شدم خدا خدا مي كردم كابوس باشه ولي آويد با چهره اي نگران وناراحت بهم گفت:
- رسيديم عزيزم پياده شو ...
به بخت سياهم لعنت فرستادم پس كابوس نبوده ؟! سرجام نشستم درخونه ي پدربزرگ بوديم سرتاسر خونه پارچه ي سياه زده بودن ،چقدرزود دست به كار شدن ... آروم از ماشين پياده شدم وبه كمك آويد داخل خونه رفتم هر قدم كه بر ميداشتم انگار جونم كنده مي شد نگاهي به باغ انداختم درختاش سبز سبز بودن اشكم بيشتر دراومد پدربزرگ عاشق اين درختا بود هركي منو ميديد تسليت مي گفت پامونو كه توي ساختمون گذاشتيم همه با ديدنمون جيغ مي كشيدن وبه سرو صورت خودشون ميزدن حس بدي داشتم صداي جيغاشون تمركزمو از بين مي برد نمي تونستم درست فكر كنم وتصميم بگيرم پاهام قدرت تحمل بدنمو نداشت ..... سر شده بود ، نزديك بود بيوفتم كه دستاي قوي ، مردم ، همسرم والان تنها كسم منو نگه داشت وكمكم كرد جلو برم نگاهم به منير جون افتاد كه درراس همه نشسته بود بميرم براش كه توي يه روز اين همه شكسته شده بود وقتي نگاهش به من افتاد آغوششو به روم باز كرد وگفت :
-بيا مادر... بيا كه هم درديم .... بيا كه اون بي خير مادرتو رو ازت گرفت سير نشد حالا هم شوهر منو گرفت بيا ... به خدا ازسرش نميگذرم ... بيا راداجان ... بيا كه رضا جون ميداد برات بيا مادر .... بيا كه اگه يه ذره تب مي كردي رضا مي مرد ، بيا مادر .... بيا كه شب سر راحت رو بالش نمي ذاشت ومي گفت من بدبخت كردم اين مادرو دختررو بيا مادر .... بيا كه مي خوام من ديگه به جاي رضا جون فدات كنم كه جونه رضامو گرفتن بيا مادر ... بيا بغلم تا بوت كنم بوي رضامو مي دي بيا ... بيا راداي رضا بيا ... به روي خودش نميورد ولي با هر اخم تومي مردو زنده ميشد بيا ...
همه ي حاضرين جمع اشك مي ريختن ،من كه ديگه به هق هق افتاده بودم اويد منو به سمت منير جون برد خودمو توي اغوشش رها كردم منو بو ميكرد ومي گفت بوي رضامه ... منو به خودش مي فشرود وگفت جونه رضا مه .... زجه ميزد ومي گفت نفس رضامه ....
روزاي سختي بود شكرانه همش بيمارستان بود اخه اون موقع ماتازه فهميديم سه ماهه بارداره منير جونم همش زير سرم بود منم حال بهتري نداشتم ولي باديدن بقيه خودمو قوي نشون ميدادم به همه ي كارا ميرسيدم از منير جون غافل نبودم خدا خير بده به خانواده ي سونيا ، خودشو كيوان به كنار خاله ساره وعمو هم خيلي كمك مي كردن ،آويد بدبختو كه ديگه نگو همش يا بايد حواسش به من ميبود يا مجلس ... تازه هفت پدربزرگ بود كه فهميدم توي تصادفي كه منجر به مرگ پدربزرگ شده بابا هم از گردن به پايين فلج شده براي همين هم بود هيچ كدومشونو توي مراسم نديده بودم ... ولي اين دليل نميشد كه از پدربگذرم تصميم تازه اي گرفتم اون بود كه با عث مرگ پدربزرگ شده بود .... از كيوان خواهش كردم براي گرفتن خونه هم اقدام كنه ،اولش قبول نمي كرد مي گفت خودشونم الان دارن زجر مي كشن ولي من دربرابر اونا راداي هميشگي نبودم هر جور بود كيوانو راضيش كردم ...
مراسم چهلم بود داشتم از در اشپزخونه رد ميشدم كه صداي عمه مرضيه رو شنيدم كه داشت مي گفت :
-ناصر حالش خيلي بده فرستاده دنبال رادا تا حلاليت به طلبه اما شوهرش نذاشته ،برن سمت رادا ...
عمه راضيه باافاده گفت :
-اين ناصرم چه كارايي مي كنه .. اين دخترم مثل مادرش احمق وخنگه رضايت ميده اين همه حرص وجوش نداره كه ...
عمه مرضيه با حرص گفت :
-دختره ي حروم زاده مثل مادرشه ،توي اين موقعيت رفته خونه روهم گرفته ....
با شنيدن حرف عمه هام امپرچسبوندم وبا عصبانيت رفتم توي اشپزخونه جفتشون تا منو ديدن رنگشون پريد بدون ترس از بلندي صدام با عصبانيت وداد گفتم :
-مراقب حرف زدنتون باشيد اگه نميام توي دهنتون بزنم احترام مجلس پدربزرگو دارم .... ازاين به بعد حق نداريد پشت مادر من حتي خوبي هم بگيد ... فهميديد؟؟؟ حرومزاده هم اون بچه هاي شمان .... اون برادرتون آرزوي بخششو با خودش به گور مي بره ... شماهاهم همين طور ... درضمن حقمو گرفتم ... مي فهميد حق ... چيزي كه مال مادرم بوده ،نه برادر شما ... هرچي خواستم به خاطر روح پدربزرگ احترام نگه دارم نذاشتيد .... دارم بهتون اخطار مي دم احترامتونو دست خودتون نگه داريد تا بي احترامتون نكردم ....
از عصبانيت بدنم ميلرزيد به خاطر صداي بلند من همه اومده بودن توي اشپزخونه آويد وسونيا اطرافمو گرفتن وبه زور از اشپزخونه اوردنم بيرون هنوز از اشپزخونه دور نشده بوديم كه صداي داد منير جون بلند شد هممون بهت زده برگشتيم ونگاهش كرديم منير جوون هيچ وقت صداشو بالا نمي برد با اشك وفرياد روبه عمه ها گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / admin /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-بلرزونيد ... هرچي مي خوايد تن پدرتون و توي گور بلرزونيد ... اون از برادرتون اينم از شماها ... پدرتون از گل بالا تر به اين دختر ومادرش نمي گفت ولي شما ها .... اين اشكا كه برا پدرتون ريختيد اشك تمساح بود به خدا .... حداقل جلو اين مردم احترام پدرمردتونو نگه داريد ....
بعدش هم به هق هق افتاد زن عمو وشكرانه سريع رفتن سمتش به زحمت به سونيا گفتم :
-برو كمك اونا ... اويد هست ... منير جون همين طوري هم خيلي خسته ست ....
سونيا با ترديد رفت سمت منير جون وآويد منو به اتاق برد خيلي حالم بد بود سرمو به سينش تكيه دادم وبا گريه گفتم :
-آويد اينا خيلي پستن ... حتي احترام مرده رو هم نگه نمي دارن ... به منو مامانم مي گن حرومزاده .... احمق وخنگ .. آويد مامانم به جرم عاشقي اين همه بلا سرش اومد اين همه فحش شنيدو تحقير شد ...
گريه ام شديد ترشد آويد روي سرمو بوسيد وبا صداي آرومي گفت :
-ديگه نميذارم بهت اسيبي بزنن بعد اين مراسم از اينجا ميريم براي هميشه ...
با ترس وبغض از آويد جدا شدم وگفتم :
-پس منير جون ....
دوباره منو بغلم كردو پيشونيمو بوسيد :
-فداي دل مهربون خانومم ،نگران نباش منير جونم مثل آناس براي من با خودمون مي بريمش خونه ي ما يه اتاق اضافه داره ...
دوباره گريه ام گرفت وگفتم :
-مرسي .... ولي آويد اگه پدربزرگ اينجا بود هيچ كدوم از اين اتفاقا نميوفتاد .......
آراد وپروانه خانم اومدن سراغم كه برم ديدن بابا وحلالش كنم اوناهم انگار توقع داشتن من ببخشم ولي من خيلي خونسرد گفتم:
-متاسفم ،ولي ديدار من با شوهر شما (به پروانه خانم نگاه كردم) وپدرشما (وبه آراد نگاه كردم ) روي پل صراط .... اگرزماني هم ازحق خودم گذشتم ولي مطمئن باشيد از حق مادرم نمي گذرم ....
با نفرت به پروانه خانم نگاه كردم وگفتم :
-بهتره شماهم بدونيد ...
واز روي مبل بلند شدم وبه اتاقم رفتم .....
منو اويد كلي به منير جون التماس كرديم كه با ما بياد اول راضي نمي شد ولي وقتي با گريه به روح پدربزرگ قسمش دادم راضي شد منومنير جون از اون خونه فقط وسايل شخصي خودمون به اضافه ي پدربزرگو برداشتيم وبقيه رو همون جا بدون اينكه بهشون دستم بزنيم گذاشتيم تا اونا هر چقدر مي خوان سر اين وسايل تو سرو كله ي هم بزنن ... قبل از اين كه اون شهرو براي هميشه ترك كنيم به بهشت زهرا رفتيم بالا سر قبر پدربزرگ نشستيم وفاتحه خونديم بعد هم من توي دلم بهش قول دادم مواظب منير جون باشم وهيچ وقت فراموشش نكنم بعد از اون هم سرخاك مادرم رفتيم وبا اون خداحافظي كرديم با كمك آويد از جابلند شديم وبه طرف ماشين رفتيم .... سوار ماشين شديم وبراي هميشه اون شهرو ترك كرديم .....
سيزده سال بعد
كليدو از توي كيفم در اوردم وتوي قفل در فرو كردم نگاهم به حلقه ي ازدواجم خورد كليدو ول كردم وبا عشق حلقه ي توي دستمو لمس كردم الان سيزده سالو يازده ماه از ازدواج منو آويد مي گذشت وهيچي از عشقمون نسبت به هم كم نشده بود توي اين سالا با كمك آويد تونستم دكتراي حقوقمو بگيرم الانم براي خودم يه دفتر وكالت دارم وهمه ي درامدموبا مشورت با آويد به عنوان خيرات براي مادرم ريحان وپدربزرگ ميدم به پرورشگاه ،آويد اونقدر درامد داره كه نيازي به پول من نيست ..... حلقمو بوسيدم وبا لبخند در ساختمونو باز كردم چراغا همه خواموش بود با تعجب جلو رفتم كه همه ي چراغا روشن شد وبرف شادي روسرم خالي شد با تعجب به قيافه ي خندون همشون نگاه مي كردم كه آيدا با شيطنت پريد بغلم وگفت :
-رادا ي خوشگلم تولدت مبارك ...
وبعد منو بوسيد منم صورتشو بوس كردم وبا خنده گفتم:
-تو كي مي خواي بزرگ شي ؟ كمرم درد گرفت شيطون بلا ....
آويد با خنده اومد سمتم وصورتمو بوسيدو گفت :
-آدم نميشه كاريشم نميشه كرد
به صداي اعتراض آيدا توجه نكرد وبا عشق به چشمام خيره شدو گفت :
-تولدت مبارك هستي من ...
آيدا با خنده جيغ كشيد وگفت :
-اي اي اي آويد دستت رو شد هستي كيه ؟ هستي خانم ؟ مامان هستي ؟ واي هستي چرا نيستي ؟!
با اخم تصنعي گفتم :
-آيدااااااااا
آويدم بهش اخم كرد وگفت :
-مگه نگفته بودم بهش نگو ... اي دهن لق ... برو ببينم پدرسوخته ...
آيدا با عشوه وناز رفت كنار منير جون كه با لبخند مارو نگاه ميكرد وروبه منير جون گفت :
-ميبيني منير جون تورو خدا ؟؟ اين آويد از خودشم نمي گذره ... هي راه به راه به خودش فحش ميده ....
آويد به سمت آيدا حمله كرد وبا خنده گفت :
-وايستا ببينم با كي بودي ورپريده ....
آيداهم با جيغ وخنده مي دويد رفتم سمت منير جون وصورتشو بوسيدم با لبخند نگاهم كردو گفت :
-بزرگ شدي رادا كوچولوي من .... تولدت مبارك .
وقطره اشكي از چشماش سر خورد با دستم اشكو از چشماش گرفتم وگونه اش روبوسيدمو گفتم :
-نبينم اشكتو منير جون ...
وبعد هم دستشو گرفتم روي مبل نشوندم وگفتم :
-بشين اين دوتا ديوانه ي منو تماشا كن تا من لباسامو عوض كنم ...
به طرف پله ها ميرفتم كه آيدا هن هن كنان گفت :
-كجا ميري رادا جون ... ؟
آويد با شوخي يكي زد پشت سرش وگفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 18:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva / s-fatemeh / admin /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group