رمان غم و عشق  - 10

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
آويد بلند خنديد وگفت:
-من به توي يه معذرت خواهي بدهكارم ....
با تعجب سرمو بالا گرفتم تا صورتشو كه روي سرم بود ببينم وگفتم :
-چرا ؟
چونشو گذاشت روي سرم ومنو بيشتر به خودش فشورد وگفت :
-چي ميشد اينجا هم جت اسكي بود ؟؟؟
منظورشو فهميدم با اون طرز بغل كردنم ... واي خدا ، يادشم كه ميوفتم خجالت مي كشم ... با اعتراض كفتم :
-آويييد !
با خنده گفت :
-جانم .... منظورم از عذر خواهي حرفاي ديشبم بود نمي دونستم انقدر بهم مي ريزي اخه بايد بهونه اي پيدا مي كردم كه بكشونمت اينجا ... بعد اينكه حالت بد شد سونيا زنگم زد وكلي بدو بيراه بارم كرد منم انقدر نگرانت بودم كه كل شب نذاشتم سونيا بخوابه بعدم كه طاقت نيوردم وصبح زود اومدم در خونتون ....
با ياد تلفن سونيا خنديدم وگفتم :
پس تو مامان سونيايي ... اره ؟-
خنديدو صداشو صاف كردو گفت :
-نه عزيزم اشتباه لپي بود مي خواست بگه بابا گفت مامان..
با عصبانيت تصنعي برگشتم سمتش وگفتم :
-چشمم روشن قبل من زنم كه داشتي ؟؟؟!!!
با شيطنت به چشمام خيره شد دستشو دور كمر حلقه كردو منو به خودش نزدي كرد وسرشو اورد پايينو به سرم تكيه داد با صداي بم وخيلي شيطوني گفت :
-عزيزم هركي گفته دروغ گفته ... مي خواي ثابت كنم ؟؟
با دست كمي به عقب هلش دادم وگفتم :
-ديوانه ...
ولي يه ذره هم تكون نخورد بامهربوني اجزاي صورتمو زير نظر گرفته بود چشماش به لبم خيره مونده بود هرم داغ نفساش داشت مستم مي كرد سرش كمكم داشت جلو ميومد يه دفع به خودم اومدم وبا خجالت از زير دستش فرار كردم اونم كه انگار تازه به خودش اومده بود پرو خنديد ودر حالي كه موهاي سرشو بهم ميريخت گفت :
-كي ميشه بريم خونه ي خودمون ؟
به سمتش براق شدم وگفتم :
-آويد ؟؟
شيطون خنديد ودوباره روي صندلي خودش نشست وگفت :
-چيه مگه دروغ ميگم ؟
در حالي كه رو به روش ميشستم گفتم :
-خيلي پرويي به خدا ؟؟؟
آويد با مهربوني بهم خيره شد وگفت :
-اخمتم خوردنيه ....
با شيطنت چشمامو براش چپ كردم وسر جام جابه جا شدم كه آويد با خنده گفت :
-رادا يه سئوال ... بچه ها الان توي خونه ي شادي اينا منتظر ما هستن ... مي خواي شامو اينجا بخوريم يا اونجا ؟
با نگراني به آويد خيره شدم وگفتم :
-پس سونيا ..
اخم تصنعي كرد وگفت :
-اين سونيا هوي منه هااا ...
-ااا ، آويد شوخي نكن سونيا چي ؟
خنديد وگفت :
-نگران نباش خانم گل ... پيش بچه هاست ...
با ذوق سريع از جا بلند شدم وگفتم :
-پس بريم ...
آويد در حالي كه بلند ميشد قيافه ي ناراحتي به خودش گرفت وگفت :
-منو بگو اين همه ،اينجا رو اجاره كردم كه اولين شام دونفرمونو بخوريم ... خانم ذوق كرده بره پيش اون فضولا ...
سريع به سمتش رفتم دستمو دور بازوش حلقه كردم وگفتم :
-ما باهم خيلي تنها ميشيم بيا بريم پيش بچه ها طفلكيا به خاطر ما دور هم جمع شدن ....
آويد با خنده لپمو كشيد وگفت :
-من با تو چي كار كنم ؟؟؟
در حالي كه از پله ها پايين مي رفتيم حالت متفكري به خودم گرفتم و با غرور گفتم :
-امممممم ، بزارم تو ويتريين ونگام كن ...
چشمكي بهم زد وگفت :
-اون كه چشم ...
آويد از صاحب رستوران تشكر كرد وباهم به سمت ماشين راه افتاديم دوباره نگاهم به لباس آويد خورد وپرسيدم :
-لباساهم كار سونياست ؟؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
آويد چشمكي بهم زد وگفت :
-بله دوست متفكرتون خيلي به مخش فشار آورده .
خنديدم ودرحالي كه سوار ماشين مي شدم گفتم :
-سونيا عاشق زوجاييه كه ست مي كنن ...
با آويد تا پامونو توي ساختمون گذاشتيم چراغا روشن شد وكلي برف شادي وكاغذ رنگي روي سرمون خالي كردن بچه ها شروع به دست زدن وتبريك گفتن كردن دونه دونه بغلمون كردن به سونيا كه رسيدم نا خوداگاه بغض كردمو سونيا رو محكم بغلش كردم اونم حال بهتري نداشت همين طور كه توي آغوشم بود كنار گوشش گفتم :
-خيلي نامردي ...
سونيا با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت :
-اخه جونه تورو قسم داد نتوستم بزنم زير قسمم ... ببخش دوستم
سونيا رو از آغوشم در آوردم وصورتشو بوسيدمو گفتم :
-تو منو ببخش اين مدت خيلي اذيت شدي ... جبران مي كنم ...
بعد هم به شوخي گفتم :
-بدو بدو عاشق شو جبران كنم ...
سونيا با مسخرگي ادامو در اورد وگفت :
نمي خوام قاشق شم ... تو قاشق شدي بسته ...-
با اخم گفتم :
-هي به عشق من توهين نكن حالا خوت مي خواي قاشق شي قاشق شو ................
********
كيفمو روي كولم جابه جا كردم الان يه هفته از اون روز مي گذره آويد به آنا جون گفتواونم با پدربزرگ تماس گرفت ،پدربزرگم سريع با من تماس گرفت كه سراولين فرصت برم خونه ،منم قراره امروز عصر با اتوبوس برم خونه پنج شنبه ها كلاس نداشتم وجمعه هم كه تعطيل بود بهترين فرصت براي ديدار از خانواده براي بچه شهرستانيا ...
سونيا توي سلف منتظر بود . بعد از تموم شدن كلاسم رفتم پيشش تا نشستم شروع كرد به غر زدن :
-اه حالم به هم خورد از دست اين نامزدت ،مگه اين بشر كاروزندگي نداره كه همش دنبال تو؟ ديوانم كرد .... مگه ميميره نيم ساعت صبر كنه كلاست تموم بشه ؟
از حرص خوردنش خندم گرفت :
-حالامگه چي شده كه تو انقدر داغ كردي ؟
سونيا يه هو بهم پريد:
-خوب اون گوشي بي صاحب شدتو خاموش نمي كردي ...
-واااااااا خوب سر كلاس بودم ، نمي شد روشن بزارمش كه ؟
سونيا با حرص گفت :
-خوب ميزاشتيش روي سايلنت ....
خنديدم وگفتم :
-ببخش خوب حواسم نبود ...
سونيا پشت چشمي نازك كردو گفت :
-باشه حالا چون تويي مي بخشم ...
بعد دوباره بهم اخم كردو گفت :
-بهش زنگ بزن ...تا توي دهن مردم خرابكاري نكرده ...
-ايييي سونياااااااااااااا حالمو بهم زدي ....................
گوشيمو روشن كردموبا آويد تماس گرفتم هنوز يه بوق نخورده بود كه بردا شت
-سلام خانمييييييي ...
-سلام ،خوبي ؟
-مرسي تو خوبي ؟ كجا بودي ؟ چرا گوشيتو خاموش كردي ؟
-سركلاس بودم حواسم نبود به جا سايلنت خاموش كردم ....
-اهان باشه ... رادا من عصر كي بيام دنبالت ؟
كمي فكر كردم وگفتم :
-براي ساعت شيش بليط دارم ... با حساب ترافيكو اينا يه ربع به پنج خوبه ؟
-اره ... پس منتظر باش ...
-باشه ...
-رادا از سونيا معذرت بخواه نگرانت بودم ،ازبس زنگ زدم فكر كنم ديوانه شد ...
خنديدم وگفتم :
-نترس ديوانه بود .... باشه بهش مي گم ...
-كاري نداري ؟
-نه ممنون ...
-مواظب خودت باش خداحافظ ...
-توام همين طور ،خدافظ ...
تماسو كه قطع كردم به سونيا نگاه كردم چشماشو برام چپ كرد ،خندم گرفت :
-نكن دختر ،چشمات همين طور ميمونه هااااااا .... درضمن آويد ازت عذرخواهي كرد ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
سونيا قيافه ي حق به جانبي گرفت وگفت :
-وظيفشه ....
آويد ساعت يه ربع به پنج اومد دنبالم ومنو به ترمينال رسوند بعد از كلي توصيه اجازه دادسوار اتوبوس بشم ... وقتي رسيدم پدربزرگ اومد دنبالم ترمينال ومنو به خونه برد ،خيلي ازش خجالت مي كشيدم ولي پدربزرگ اصلا اين موضوع رو به روي خودش نمياورد ...زماني كه رسيديم خونه منير جون منو محكم بغل كردو گفت :
-رادا دلمون برات خيلي تنگ شده بود ...
صورت سفيدشو بوسيدم وگفتم :
-دل منم براتون تنگ شده بود ...
به اتاقم رفتم ووسايلموگذاشتم توي اتاق ،لباسمو عوض كردم واز اتاقم اومدم بيرون منير جون در حال اشپزي بود وپدربزگم در حالي كه پيپ مي كشيد داشت به اخبار تلوزيون گوش ميداد به اشپزخونه رفتم وبا لبخند به منير جون كه درحال سرخ كردن سيب زميني بود گفتم :
-كمك نمي خوايد ؟
-نه عزيزم خسته اي برو استراحت كن ...
لبخند به منير جون زدم وگفتم :
-نه خسته نيستم ...
اخم تصنعي كرد وگفت :
-بهت مي گم برو دختر ،بگو چشم ...
گونشو بوسيدم وگفتم :
-چشم ...
از اشپز خونه اومدم بيرون ،روي مبل كناري پدربزرگ نشستم بهش نگاه كردم خيلي تو فكر بود مطمئن بودم هيچي از اخبار نمي فهمه ،نمي دونم فكر من ذهنشو مشغول كرده يا كار !
بعد از خوردن شام منتظر بودم پدر بزرگ يا منير جون چيزي بگن ولي هردوشون سكوت اختيار كرده بودن ... برام جاي تعجب داشت كه چرا چيزي بهم نمي گن ....
صبح كشو قوسي به بدنم دادم وبه سرويس بهداشتي رفتم صورتمو شستم واومدم بيرون ،براي صبحانه كه از اتاقم بيرون اومدم در كمال تعجب پدربزرگو ديدم كه روي مبل نشسته وروز نامه مطالعه مي كنه منير جونم كنارش نشسته بود وسيب پوست مي كند امروز پنج شنبه بود وپدربزرگ هميشه پنج شنبه ها به شركتش ميرفت ،بي خيال شونه اي بالا انداختم وسلام كردم هردو جواب سلاممو دادن منير جون گفت :
-رادا جان صبحانه روي ميزه فقط عزيزم خودت زحمت چاي رو بكش ...
تشكري كردم وبه اشپزخونه رفتم براي خودم چاي ريختم وپشت ميز نشستم ، از اونجايي كه نشسته بودم خيلي خوب روي منير جون وپدربزرگ ديد داشتم منير جون با چهره ي نگراني همش دم گوش پدربزرگ چيزي مي گفت ولي پدر بزرگ خيلي خونسرد فقط سري تكان ميداد وصفحه اي ديگه ازروزنامه رو ورق مي زد ... بعد از خوردن صبحانه ميزرو جمع كردم وليوان وبشقابارو شستم از اشپزخونه بيرون اومدم وخواستم برم توي اتاقم كه پدربزرگ صدام كرد برگشتم وبهش نگاه كردم با همون قيافه ي جدي هميشگي ولحني خونسرد بهم گفت :
-بيا بشين رادا .... بايد باهم صحبت كنيم ...
نفسمو حبس كردم پس وقتش بود .... خيلي نگران بودم واسترس داشتم حتما پدربزرگ از كارنامه ي درخشان آويد خبر داشت ! روي مبل روبه رويي نشستم وسرمو پايين انداختم .... پدربزرگ بالحن گيرايي گفت :
-اصلا از مقدمه چيني خوشم نمياد ... اين چند وقته زياد خاستگار داشتي ولي همه رو بدون اينكه بهت بگيم رد كرديم ولي اين يكي .... آنا خانم مي گفت كه توام راضي هستي ؟!
هول شدم وگفتم :
-من ... من ...
منير جون باصدايي كه توش خنده موج ميزد گفت :
-رادا جان حالا چرا هول كردي كار بدي كه نكردي فقط از پسره خوشت اومده همين ...
دوباره پدربزرگ گفت :
-رادا سرتو بالا بيار ..
سرموبالا گرفتم وبا شرم بهشون نگاه كردم هر چي باشه بازم ازاونا خجالت مي كشيدم ...
-مطمئنم كه از گذشته ي آويد خبر داري ... مي توني با دوست دختراش كنار بياي ؟
-سريع گفتم :
-آويد دست از اون كاراش برداشته ...
پدر بزرگ به خاطر سرعت من توي گفتن كلمات لبخند نادري زد وگفت :
-اره مي دونم ... از وقتي با تو اشنا شده دست از كاراش برداشته ...
با تعجب بهش نگاه كردم كه دوباره جدي شد ولي مهربوني توي چشماش موج ميزد :
-اين چند روز يكي رو فرستادم تحقيق از همه ي زيرو بم زندگيش خبر دارم ... ولي رادا درست .. شايد آويد انقدر دوستت داشته باشه كه دست از كاراش برداره ولي مي تونه دشمن زياد داشته باشه واونا به واسطه ي گذشتش زندگيتونو بهم بريزن ... مي توني تحمل كني ؟ مي توني بدون توجه به اين مشكلات وگذشته .. الانه آويدو ببيني ؟
سرمو پايين انداختم وگفتم :
-پدر بزرگ هميشه شما ومادر جون توي گوشم مي خونديد گذشته مهم نيست مهم الانه كه راهي براي ساختن اينده است ....
پدربزرگ دوباره لبخند محوي زدوسري تكون دادو گفت :
-مي دوني رادا از چيت خيلي خوشم مياد ؟
نگاه گنگمو به پدربزرگ دوختم كه ادامه داد :
-اين كه آدمو با حرفاي خودش خلع سلاح مي كني ...
ولبخندش پررنگ تر ش در حالي كه از روي مبل بلند ميشد گفت :
-از گفته هات معلومه كه پسنديدي ومن راهي ندارم ... بهش بگو فردا اينجا باشه بايد قبل از اينكه خانواده ها مقابل هم قرار بگيرن با جفتتون حرف بزنم ،چيزايي هست كه خيلي وقت پيش بايد بهت مي گفتم ولي به نظرم وقتش نبود الان ديگه وقتشه پس بايد بدوني ....
بعد روبه منير جون كردو گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-من ديگه ميرم ...
منير جون سريع از جا بلند شد وپدربزرگو همراهي كرد منم با نگاه بهت زدم اونا رو دنبال كردم ،چي روبايد مي دونستم ولي نمي دونم ؟سئوالاي زيادي توي مغزم رژه مي رفت كه گيج ترم مي كرد با صداي منير جون به خودم اومدم وبا گيجي گفتم :
-بله ؟؟؟؟؟ ببخشيد منير جون متوجه نشدم ....!
منير جون با مهربوني نگاهم كردو گفت :
-بهت مي گم پاشو زنگ بزن به پسره بگو بياد تا پدربزرگت پشيمون نشده .... ..
اروم از جام بلند شدم وبه گفتن چشمي اكتفا كردم ، به اتاقم رفتم وبا آويد تماس گرفتم بعد از دو تا بوق تلفنو جواب داد وگفت :
-به به ... چه عجب شما با ما تماس گرفتيد .. چي شد شيري يا روباه ؟
لبخندي زدم وگفتم :
-فعلا پلنگم ...
حالش گرفته شد وپرسيد :
-چرا ؟ مگه چيزي شده ؟
بلا تكليف گفتم :
-خودمم نمي دونم آويد... ولي پدربزرگ گفت ،بهت زنگ بزنم فردا بيايي اينجا ،مثل اينكه مي خواد يه چيزايي بهمون بگه ...
آويد بدون كنجكاوي وبا لحن مطمئني گفت :
-باشه ... پس من فردا صبح اونجام ....
-آويد خيلي نگرانم ...
آويد با مهربوني ولحن اميدوارانه اي گفت :
-نگراني نداره عزيز دلم ،خودم ميام اگه مشكلي بود حل مي كنم ... فقط تو خيالت راحت باشه ...
-باشه ... با ماشين خودت مياي ؟؟
-اره ..
-مواظب خودت باشي ها تند نيايا ...
-چشم خانمه هميشه نگران من ...
خنديدم وگفتم :
-بازم مي گم مواظب خودت باش كاري نداري ؟
خنديد وبا شيطنت گفت :
-چرا...
خنديدم وگفتم :
-خوب ؟
-دوستت دارم ...
گونه هام رنگ گرفت ولي خودمو خونسرد نشون دادم وگفتم :
-مرسي .... پس فردا منتظرم ...
آويد خنديد وگفت :
-خيي بدجنسي رادا ... بالا خره از زير زبونت مي كشم بيرون ... خواهي ديد ...
خنديدم وگفتم :
-به همين خيال باش خدا فظ ....
دوباره شيطون شد وگفت :
-هستم ... خدافظ ...
با لبخند گوشي رو قطع كردم دلم براش تنگ شده بود ... از اتاق كه اومدم بيرون منير جون با شيطنت چشمكي بهم زد وگفت :
-چه خبر از مجنون ؟؟؟ مياد ؟
خجالت كشيدم ولبخند ملايمي زدم وگفتم :
-آره مياد ...
منير جون ابروهاشو بالا انداخت وبا همون لحن گفت :
-مگه ميتونه نياد ؟؟؟؟
خنديدم وچيزي نگفتم كنار منير جون نشستم كه يه دفعه منير جون باصداي بلندي گفت :
-وايييييييييي ...
هول شدم قلبم با واي منير جون اومد توي حلقم با ترس به منير جون نگاه كردم كه لبخندي به چهره ي ترسيده ي من زد وخيلي ريلكس گفت :
-اخي ترسيدي ... ببخش مادر ، يه دفعه يادم اومد كه آويد مياد غذاي مورد علاقشو درست كنم ...
بعد با حالت پرسش گري بهم گاه كرد وگفت :
-حالا چي دوست داره ؟
شونه هامو بالا انداختم تا حالا به اين فكر نكرده بودم :
-نمي دونم ؟
خنديد وگفت :
-آفرين كه دختر خودمي خوبه كه ازش نپرسيدي وگرنه پرو مي شد ... خودم يه چيزي درست مي كنم ...
وازسر جاش بلند شد خندم گرفته بود ،منير جون هر روز طبق سليقه ي پدربزرگ غذا درست مي كرد حالا كه من گفتم نمي دونم چي دوست داره مي گه آفرين كه دختر خودمي ، يعني من عاشق اين سادگي منير جونم ....
منير جون انقدر استرس اومدن اويدو داشت كه يه بار دكوراسيون خونه رو عوض كرد ودقيقا سه بار خونه رو جارو كرد وچهار بار هم خونه رو گرد گيري كرد انقدر دور خودش مي پيچيد كه پدربزرگ هم به خنده در اومده بود منير جون با عصبانيت گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-خنده نداره ... دفعه ي اولمه داماد مياد توي خونم ...
باتعجب نگاهش كردم وگفتم :
-منير جون ،توي فاميل اين همه داماد ،چرا مي گيد اولي ؟
منير جون اومد جلو وصورتمو بوسيدو گفت :
-به خاطر اينكه اونا هيچ كدوم دامادي من نبودن ولي اين يكي دامادخودمه ...
هم خندم گرفته بود هم جلوي پدربزرگ خجالت كشيدم وسريع به بهانه ي اب كه جوش اومده به آشپز خونه رفتم ...
صبح ساعت هفت بود كه با تكوناي دستي بيدار شدم چشمامو كه باز كردم منير جونو بالاي سرم ديدم تا چشماي بازمو ديد گفت :
-زودباش پاشو كه الانه پسره برسه ....
نگاهي به ساعت كردم هفتو پنج دقيقه بود پتو رو دوباره روي سرم كشيدم وگفتم :
-نه بابا منير جون زوده بزار بخوابم ...
منير جون پتورو از روي سرم كشيد وگفت :
-كجا زوده پاشو ببينم .... تا تو بري حمام لباساتوعوض كني اونم اومده ... بدو ببينم تنبل خانم ...
با اجبار منير جون از جام بلند شدم ... واقعا درست گفت آويد خيلي زود رسيد ساعت يه ربع به نه بود كه در خونه زده شد ،تعجب كرده بودم يا خيلي زود راه افتاده ،يا سرعتش زياد بوده در هر صورت مهم اين بود كه سالم پشت در بود منير جون سريع كليد ايفونو زد وهمراه پدر بزرگ به استقبالش رفتن منم توي ساختمون بي صرانه منتظر ورودش بودم .... بالاخره منير جون با دسته گل بزرگي وارد شد بعد هم صداي آويدو شنيدم كه به پدربزرگ مي گفت :
-خواهش مي كنم بفرماييد من پشتتون ميام ...
منير جون دسته گلو روي ميز گذاشت وگفت :
-چه گلاي نازي ....
همون موقع آويد وپدربزرگ هم وارد شدن با ديدن آويد لبخند ملايمي زدم چقدر خوشتيپ شده بود كت اسپرت كتون مشكي با بليز سفيد باشالگردن مشكي سفيدي كه شل انداخته بود وشلوار جين مشكي چسبوني با ديدن من چشمك كوچكي زد وسريع سرشوپايين انداخت وسلام كرد خندم گرفته بود مثلا خجالت كشيد جواب سلامشو دادم پدربزرگ درحالي كه جعبه ي شيريني توي دستشو به من ميداد رو به آويد گفت :
-بشين پسرم ... راحت باش اينجام مثل خونه ي خودت ...
آويد لبخند شيريني به پدربزرگ زد كه چال گونش نمايان شد بعد هم چشمي گفت ورفت سمت مبل ها منير جون با ارنج سقلمه اي توي پهلوم زد وبا اخم تصنعي به آويد اشاره كرد ... با نگاه گيجم بهش زل زدم كه با صداي اروم ولي تشر مانند گفت :
-كتش ...
سريع گرفتم چي مي گه وبه سمت اويد رفتم ،جلوي پدربزرگ ومنير جون خجالت مي كشيدم اويد تا خواست بشينه نگاهش به من خورد كه درست پشت سرش ايستاده بودم با تعجب نگاهم كرد براي اينكه كسي به خجالتم پي نبره اروم گفتم :
-كتت ...
لبخندي زد ودر حالي كه كتشو در مياورد با صداي خيلي اروم كه فقط من بشنوم گفت :
-چه خوشگل شدي گلم ....
لبخند محوي زدم ودر حالي كه كتشو مي گرفتم گفتم :
-مرسي ....
وسريع ازش دور شدم كتو روي جالباسي آويزون كردم پدربزرگ ومنير جون روي مبل پيش آويد نشسته بودن وباهاش حرف ميزدن منم سريع به اشپزخونه رفتم براي پذيرايي ....
بعد از ناهار روي مبل نشسته بوديم كه منير جون با چاي وارد شد سريع بلند شدم وچاي رو ازش گرفتم درحال دادن چاي بودم كه پدربزرگ گفت:
-آويد جان اگه امروز خواستم قبل از اومدن خانوادت خودتو ببينم براي روشن كردن بعضي حقايق بود وقول گرفتن از تو ... با هر دوتونم تا اخر به حرفام گوش مي ديد ؟
پذيرايي تموم شد سيني رو روي ميز گذاشتم ونگاه گيجمو به پدر بزرگ دوختم ، برعكس من كه كاملا گيج بودم آويد خيلي خونسرد همراه با لبخند متيني روبه پدربزرگ گفت :
-بله حتما ...
بعد هم به من نگاه كرد وعلامت داد..... سريع گفتم :
-بله ...
منير جون كاملا نگراني از سروصورتش مي ريخت ولي پدر بزرگ لبخند خونسردي زدو شروع كرد:
-اين موضوع برمي گرده به خيلي سال پيش زماني كه من هفده سالم بود ،دوره ي ما دوره ي پدرسالاري بود توي خونه حرف ،حرف پدر ،تصميم ،تصميم پدر بود ... آقام توي كار فرش بود يه كار گاه بزرگ داشت كه كلي زن براي كار ميرفتن اونجا و قالي مي بافتن ... يه روز پدرم با يكي از تاجراي فرش قرار داشت وهم اينكه بايد به كارگاه سر ميزد ،به خاطر قرارش وقت نمي كرد بره كارگاه به من كه پسر بزرگش بودم دستورداد كه برم كارگاه وهواي كارگرارو داشته باشم ،من هيچ وقت زير بار رفتن به كارگاه نمي رفتم چون اصلا حوصله ي زناي حرف مفت زن اونجا رو نداشتم ولي از كل كل با اقامم مي ترسيدم قبول كردم وبه كار گاه رفتم هنوز پامو توي كارگاه نذاشته بودم كه سطل اب روم خالي شد سرتا پا خيس شده بودم باتعجب وعصبانيت به كسي كه اينكارو كرد نگاه كردم ولي از چيزي كه ديدم جا خوردم يه دختر يازده ، دوازده ساله با چادر سفيد گلگلي موهاشو دوطرفش بسته بود ويه دسته از موهاش روي صورتش افتاده بود صورت گردو سفيدي داشت با چشمايي ناز دختره بدبخت تا منو ديد داشت از ترس پس ميوفتاد وتند تند شروع كرد به توضيح دادن :
-س .. سلام ... به خدا اقا از قصد نكردم ،مادرم گفت ابو بريز توي كوچه ... من چه مي دونستم كه شما دم دريد ... اقا تورو خدا ببخشيد ... بعد جلوي پام روي زانوهاش افتادوبا گريه گفت : آقا تورو خدا مادرمو بيرون نكنيد ... التماستون مي كنم ....
نمي دونم چرا عصبانيتم جاشو به لبخند داد بازوشو گرفتم واز روي زمين بلندش كردم با چهره ي گريون ومتعجب به من كه با لبخند نگاهش مي كردم چشم دوخت ،ازش خوشم اومده بود لبخندم عميق ترشد وبا مهربوني دستمو روي سرش كشيدم وگفتم :
-گريه نداره كه ... اب روشناييه...
دختره بد بخت مونده بود چي بگه ولي بعد از چند ثانيه به خودش اومد ودويدو رفت توي يكي از اتاقكاي قالي بافي كارگاه ، برام جاي تعجب داشت با اينكه زياد نميومدم اينجا ولي همه رو ميشناختم حتما از كارگراي جديد بودن ..... خلاصه تا چشم باز كردم ديدم هر روز به خاطر اون دختر ميرم كارگاه پدرم كه نمي دونست قضيه چيه كلي خوشحال شد وفكر مي كرد پسرش سرعقل اومده وكار ميكنه ،خيلي راحت اسمشو فهميدم ،منير يعني نور دهنده ، درخشان ....
منو آويد متعجب به منير جونو پدربزرگ كه حالا با عشق به هم نگاه مي كردن زل زديم پس اين عشق قديمي از اينجا شروع شده ... پس مادر بزرگم كجاي اين قضيه بوده ؟(زن اول پدربزرگ ) پدربزرگ دوباره ادامه داد :
-واقعا هم كه درخشان بود صورت سفيد مثل ايينه چشماي عسلي ودماغو دهني كوچك .... يه روز بابام توي خونه صدام كرد وگفت :
-وقته زنته پسر ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
خوشحال شدم فكر مي كردم الان نظر خودمو مي پرسه ومن مي گم منير ولي پدرم گفت :
-هدي ... دختر رحمت
دختر دايم رو مي گفت هدي دختر خوبي بود ولي مهم اينجا بود كه من دوستش نداشتم براي اولين بار جلوي پدرم دراومدم وگفتم :
-اقا من هدي رو نمي خوام ....
ولي براي دفعه ي هزارم صورتم سوخت پدرم با خونسردي گفت :
-تو غلط مي كني پسره ي چشم سفيد ... وقتي مي گم هدي يعني هدي ...
-آقا من هدي رو دوست ندارم ....
دوباره سيلي ديگه اي زد توي گوشم وگفت :
-اولا اين حرفا بيخوده منم مادرتو دوست نداشتم ولي باهاش زندگي كردم در ضمن هدي تورو دوست داره ،توهم بهش عادت مي كني ...
من كه مي دونستم به خاطر ثروت دايي اين كارو مي كنه اخه هدي تك دختر بود ..ودايمم صدتا مثل آقام رو مي خريدو مي فروخت .با حرص گفتم :
-من كس ديگه اي رو مي خوام هدي رو براي علي بگيريد (برادر كوچكتر پدربزرگ )
پدرم با عصبانيت بهم حمله ور شد وگفت :
-تو غلط كردي حرومزاده ... من ميگم هدي يعي هدي ... رضا بفهمم قدمي برخلاف خواسته ي من برداشتي جفت قلم پاهاتو خورد مي كنم ....
بي توجه به پدرم سريع ازخونه زدم بيرون ويه راست رفتم كارگاه سراغ منير، به بهونه ي بردن نقشه ها صداش كردم توي اتاق پدرم ،منير اومد نقشه ها رو برداشت تا خواست از در بره بيرون جلوشو گرفتم با ترس بهم زل زده بود نگامو به چشماش دوختم وگفتم :
-مي خوام باهات حرف بزنم ....
منير سرشو پايين انداخت وگفت :
-ببخشيد اقا من بايد برم الان برام حرف در ميارن ...
عصباني شدم وگفتم :
-حرف من مهم تر از حرف اون زناي سرخوره .. بشين ...
هنوز كنار در ايستاده بود مجبور شدم از راه ديگه اي وارد بشم :
-اگه مي خواي مادرت باز اينجا مشغول به كارباشه .... پس بشين ...
طفلي رنگش پريده بود مي دونستم وضعشون خوب نيست پدرش بنا بود از داربست افتاده و فلج شده حالا خرجشونو مادرش وخودش از اينجا تامين مي كردن با تشر من كه دوباره گفتم بشين سريع نشست صندلي اقامو جلوش كشيدموروش نشستم و گفتم :
-اگه من تورودوست داشته باشم عيبه ؟
حالا گونه هاش رنگ گرفته بود ولي سريع گفت :
-اقا اين حرفا چيه ...
وتاخواست دوباره بلند بشه سريع گفتم :
-بشين بهت ميگم ....
دوباره نشست ومن گفتم :
-اقام مي خواد زنم بده .... دختر دايمه ...
با نگاه موشكافانه داشتم برسيش مي كردم با اين حرفم دوباره رنگش پريد فهميدم همچين بي ميلم نيست پس دوباره گفتم :
-ولي من تورو مي خوام اگه توهم منو بخواي ميزنم زير همه چيز وباهات فرار مي كنم ...
سرشو با ترس بالا گرفت وگفت :
-پس اقام ومادرم چي ؟ اقات اونا رو اذيت مي كنه ....
-نه نميزارم فقط تو بگو باشه ....
سرشو دوباره پايين انداخت ،بهش خنديدمو گفتم :
-پس قبوله ؟؟
با صورت سرخش لبخند مليحي بهم زد منم باهمين لبخند شيرشدم وبهش گفتم چند روزي نيستم وميرم پي كاراو خبرش مي كنم كي بريم واونو راهيش كردم .... دوسه روزي مشغول پيدا كردن جا ومكان بودم يكي از دوستام خونه عزيزشو بهم معرفي كرد كه شهر ديگه اي بود وگفت مي تونم اونجا كارهم پيدا كنم منم راهي شدم اونجا تا وقتي دست منيررو مي گيرم جايي داشته باشم ... به پدرم گفتم براي كار يكي از دوستام به يه شهر ديگه ميرم واونم اجازه داد فكر كردم حتما فكر مي كنه راضي به ازدواج با هدي شدم ولي زهي خيال باطل ....... بعد از كلي دوندگي هم خونه رو اجاره كردم هم كار پيدا كردم بعد سه روز خوشحال و راضي برگشتم شهر خودمون واول از همه رفتم كارگاه تا خبرو خودم به منير بدم ولي وقتي رسيدم خبري از منير نبود نه منير نه مادرش نمي دونم چرا ولي نگران شدم سريع رفتم خونشون كه گفتن بعد از ازدواج دخترشون از اينجا رفتن .... بهت زده به صاحب خونشون نگاه كردم ... چي مي گفت ؟ اونا به جز منير من كه دختر ديگه اي نداشتن ... با گيجي گفتم :
-كدوم دخترشون ؟
- اونا يه دختر كه بيشتر نداشتن ... منير ...
با اوردن اسم منير دنيا رو سرم خراب شد چي فكر مي كردم چي شد ؟ فقط اون موقع به اين فكر مي كردم كه چشماي منير بهم دروغ گفت اون منو نمي خواست فقط بازي داد ...
با صدايي كه تحت كنترلم نبود دادزدم:
- كي ... ؟
مرده كه كم كم داشت عصباني مي د گفت :
-بچه صداتو برا من بالا نبر .... دوروز پيش حالام گمشوووووو...
ودرو بهم كوبيد با شونه هايي افتاده وفكري درهم رفتم خونه عصباني بودم از منير دلخور بودم وبه تنها چيزي كه فكر ميكردم انتقام بود .... با اعصابي بهم ريخته توي اتاقم لم داده بودم وبه اين فكر مي كردم چه طور انتقاممو از منير بگيرم كه در اتاق زده شد وپشت سرشم هدي باسرپايين افتاده اومد تو سيني غذا رو گذاشت جلو ودر حالي كه مقابلم ميشست گفت :
-ناهار نخورديد گفتم براتون غذا بيارم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
نگاه كنجكاوم به هدي بود هميشه غذارو خدمتكارا ميوردن واينكه هدي يا هر دوختر ديگه اي حق اومدن توي اتاق پسري رو نداشتن حالا هدي با سيني غذا جلوم نشسته بود فقط توي ذهنم يه چيز مي چرخيد :آقامممم بي توجه به ظرف غذام سريع از جام بلند شدم كه هدي سريع گفت :
-كجا ؟
با اخم به سمتش برگشتم وبا صداي تقريبا بلندي گفتم :
-ديگه پاتو نذار تو اتاق من ....
وسريع به سمت كارگاه رفتم بايد عفت خانمو پيدا مي كردم زن فوضولي بود ودهنش چفتو بست نداشت وبا كمي پول ميشد دهنشو باز كرد پاي دار قالي نشسته بود وداشت چايي مي خورد با ديدن من چايي توي حلقش پريد ودرحالي كه صاف مي ايستاد سرفه كرد بهش گفتم توي حياط پشتي كارش دارم وسريع بايد بياد، اونم به حرفم گوش داد واومد پولو بهش نشون دادم وگفتم :
-هرچي از منير مي دوني برام بگو چرا يه دفع از اينجا رفت ؟ چي شد يه دفعه شوهر كرد ...
عفت خانم كه با ديدن پولا دهنش اب افتاده بود سريع شروع به گفتن كرد :
-اقا از خدا چه پنهون ،ما كه فقط شنيديم .... پوران خانم پخش كرده بود شما ومنير باهم توي اتاق تنها بوديد بعدم كه منير اومده بيرون صورتش سورخ بوده ،نمي دونم چي شد كه اقا فهميد از فرداي اون روز منير ديگه نيومد اينجا اعظم خانم كه همسايشون بوده گفته آقا يه مرد سي و پنج ساله ي زن مرده رو به مادرمنير معرفي كرده كه يه بچه داشته كلي هم پول داشته منير بدبخت هم كلي گريه وزاري كرده اما كسي به حرفش گوش نداده وبا كتك پاي سفره ي عقد نشوندنش بعد از عقد هم مرده خودشو خانوادشو برده پيش خودشون ....
با شنيدن اين خبر داشتم مي مردم كمرم خم شد اقام چه طور تونسته بود؟ نمي دونم ! يه دختر دوازده ساله رو داده يود به يه مرد سي وپنج ساله به خاطر اينكه پسرش اون دختررو نخواد ؟ ... چه خود خواه ... بيستو سه سال تفاوت سني كمي نبود ... ولي خوب اون الان يه چيز عادي بود ولي نه براي ما پول دارا ...پولو دادم به عفت خانم وراه افتادم نمي خواستم اقام بفهمه ولي در به در دنبالش گشتم يه ماه تموم كارم گشتن بود ولي پيداش نكردم آخرسر تصميم به انتقام گرفتم به پدرم گفتم راضيم با هدي ازدواج مي كنم ولي شرط داره پدرم كه پولاي دايي بهش چشمك ميزد سريع قبول كرد بهش گفتم خرجمو وزندگيم بايد ازت جداباشه پدرم كه فكر مي كرد بعد از ازدواج مي تونه برم گردونه ومثل بختك بيوفته رو ثروت دايي قبول كرد برام كار گاه كوچيكي راه انداخت يه خونه اطراف خونه ي خودمون خريد بعد هم عروسي رو راه نداخت .... هدي خيلي خوب بود ومنو خيلي دوست داشت اينو از چشماش مي خوندم ولي من دوستش نداشتم به نظر من تمام بدبختياي منو منير تقصير اون بود بيشتر اوقات توي كارگاه بودم و كار مي كردم حتي چند باري پدرم سعي كرد كاري كنه من ورشكست بشم اما همون چيزي كه چشماشو كور كرده بود بهم كمك كرد... دايي به خاطر يه دونه دخترش بهم كمك مي كرد تا ورشكست نشم مثل اينكه خودشم فهميده بود آقام چي مي خواد ... سه ماه بيشر از ازدواجمون نگذشته بود كه هدي ، ناصر(بابا) رو حامله شد پسر اول من .... درسته كه من هدي رو دوست نداشتم ولي براش كم نمي ذاشتم هرچي مي خواست فراهم بود، كارم به جايي رسيده بود كه شده بودم رقيب اقام هي برام پيغام مي فرستاد كه با خريداراي اون كاري نداشته باشم ولي من لج كردم با اينكه خريداراي ديگه اي هم داشتم اما باز با خريدارايي كه قبلا با اقام كار مي كردن خريدو فروش مي كردم .... هدي بعد از يه سال راضيه رو به دنيا اورد اون موقع ديگه وضعمون خوب بود منم با اينكه هنوز منيرو دوست داشتم ولي هدي رو هم دوست داشتم خيلي جلوم كوتاه مي اومد ،خيلي خانمي كرد زندگيمون خوب بود كه هدي دوباره باردار شد واين باربعد از سه سال نادر(عمو ) رو به دنيا اورد حالش خيلي بد شد بردمش دكتر ،دكتر بعد از معاينه گفت ديگه براش سمه كه بار دار بشه يكي از رگاي قلبش گرفته بود ... قبول كرديم ديگه هم بچه نمي خواستيم ولي پنج سال بعد درست زماني كه ناصر ده سالش بود هدي دوباره بار دارشد وقتي فهميدم كلي دادو بيداد راه انداختم وخواستم بريم بچه رو سقط كنيم ولي هدي به دستو پام افتاد كه نه گناه داره وكلي حرف ديگه ... نمي خواستم بيشتر از اين زجر بكشه دوباره بردمش دكتر ، دكتر با ديدنش دعوامون كرد كه نبايد ديگه باردار ميشد واز اين حرفا .. حرف اونم مثل من بود اگه سلامت هدي رو مي خواستيم بايد بچه رو سقط مي كرديم هدي هم گريه ي كرد كه نمي خواد بچه شو بكشه ديگه گريم گرفته بود يه روز با گريه جلوش زانوزدم وبچه ها رو نشونش دادمو گفتم :
-ببين هدي من بچه دارم ... به خدا ديگه بچه نمي خوام التماست مي كنم به دستو پات ميوفتم ، من تو رو مي خوام بچه نمي خوام ...
اونم با گريه گفت :
-نمي خوام رضا بچه مو بكشم ....
-هدي گناهش پاي من ...
ولي قبول نكرد . رفتم پيش دايي وبهش گفتم طفلك اونم از دار دنيا فقط همين هدي رو داشت چند سال پيش زندايي به رحمت خدا رفته بود ... دايي هم هرچي گفت هدي گوش نكرد ديگه طاقت نيوردم وگفتم مي برمش خارج چند هفته قبل از به دنيا اومدن بچه رفتيم انگليس ،مرضيه اونجا به دنيا اومد دكتراي اونجام هر كاري كردن فايده نداشت وما دست ازپا دراز تر بچه به بغل برگشتيم دكترا گفتن با يه حمله ي عصبي قلب هدي ديگه دوام نمياره بيشتر دارايمو براي سفر داده بودم ولي باز انقدر داشتم كه بتونم زندگيمو بچرخونم ،همه ي حواسم به هدي بود تا اينكه سه ماه بعد از سفرمون بهمون خبر دادن دايي ورشكست شده ،هدي وقتي اين خبرو شنيد تنها عكس العملش اين بود كه دستشو بزاره روي قلبش ، شوك بدي بود چون خوب مي دونست ورشكست شدن دايي يعني نابوديش ،هدي مرد ومن موندمو عذاب وجدان سالاي اول زندگي كه فرصت جبرانشنو از دست داده بودم بعد از مرگ هدي دايي كه به خاطر ورشكسته شدنش شكسته بود بشتر خورد شد ... آقام دوباره فرستاد دنبالم ولي باز بي محلي كردم بهش دايي رو اوردم پيش خودم براي بچه ها پرستار گرفتم وخودم دوباره شروع به كار كردم ،مادرم (مادر جون ) به خاطردايي ميومد بهم سر ميزد وتوي گوشم مي خوند كه ازدواج كنم مادرمو خيلي دوست داشتم اونم مثل من شكست خورده بود اول زن برادر آقام بود وعاشقش ولي وقتي اون ميميره به زور ميدنش به برادر شوهرش يعني آقاي من ،طفلي اونم خيلي از دست آقام وكاراش عذاب مي كشيد .... من اونقدر درگير كاربودم كه به حرفاي مادرم اهميتي نمي دادم دايي بيچاره ام بعد از دوسال زمين گيري به رحمت خدا رفت ومن موندمو چهار تا بچه ي قدو نيم قد همه ي كاراي زندگي رو خودم به دوش مي كشيدم پرستار فقط تازماني خونه ميموند كه من نبود وقتي ميومدم ميرفت اقام بعدازدوسال مرد ومادرم بي كسو كار شد با فكر بچه ها سريع رفتم پيشش وازش خواستم بياد پيشم اول قبول نمي كرد ولي وقتي به بچه ها اشاره كردم قبول كرد باهام زندگي كنه وبا اين كار كلي بار از روي دوشم برداشت.... چند سال به همين منوال گذشت ناصر هجده سالش بود واومده بود كنار دست من ، راضيه هم هفده سالش بود ووقته ازدواجش ... قرار بود براش خاستگار بياد كه من رفتم توي مغازه ي ميوه فروشي نزديك كارگاه ،درست يادمه داشتم پرتغال جدا مي كردم كه دستم به دست زني خورد سريع هر دو باهم معذرت خواستيم ولي تا سرمونو بالا اورديم هر دو از ديدن هم جا خورديم منير بود كه من بعد از نوزده سال دوباره مي ديدمش همون شكل بود فقط كمي پخته ترو بزرگ شده بود وقد كشيده بود فكر كنم حدودا سي و يكي ،دوسالش بود ولي بيشتر بهش مي خورد اون زودتر از من به خودش اومد وسريع اخم كردو با ببخشيدي از كنارم رد شد سريع دنبالش رفتم وصداش كردم با عصبانيت به سمتم برگشت حالا كه پيداش كرده بودم بايد ازش حلاليت مي خواستم جلو رفتم وگفتم :
-كارتون دارم ... اه ميشه چند دقيقه صبر كنيد .
وسريع ميوه ها رو حساب كردم وتوي صندق عقب ماشين گذاشتم وازش خواستم كه برسونمش اول روي خوش نشون نمي داد ولي بعد از اصرار من سوار شدازش ادرسو خواستم بعد از گفتن ادرس سريع شروع كردم به گفتن ماجرا كه همش تقصير پدرم بود ومن از هيچي خبر نداشتمو اون زمان كه نبودم رفته بودم دنبال خونه وغيره همه چيزو بهش گفتم حتي مرگ هدي رو ودر اخر هم حلاليت خواستم اونم گفت خيلي وقته بخشيده از بچه دار نشدنش گفت از جدا شدن از همسرش واز خانواده ي خوبي كه براي كار رفت پيششون واونا توي تصادف مردن وچون كس و كاري نداشتن تنها ازشون دخترشون باقي مونده وكلي دارايي كه منير ازشون مراقبت مي كنه منيرو كه به خونه رسوندم خودم سريع رفتم خونه براي خاستگاري ، پسرخوبي بود همين شوهر عمه راضيه ... منم اجازه دادم ،ولي تمام فكرو ذكرم پيش منير بود موضوع رو به مادرم گفتم اونم با ياداوري اون سالا گفت :
- هم تو منيرودوست داشتي هم اون تورو ولي پدر خير نديدت ... حالا كه اون شوهر نداره وتو زن بهتره استين بالا بزني ....
رفتم سرخاك هدي ازش اجازه گرفتم وبعدبا مادرم رفتيم سراغ منير همون جايي كه اون روز رسوندمش زنگو كه زدم يه دختر پانزده شانزده ساله ي خيلي ناز وخوشگل درو برام باز كرد وبا تعجب مارو كه با شيريني دم خونشون ايستاده بوديم نگاه مي كرد سراغ منيرو كه گرفتم شروع كرد صداكردنه منير فهميدم دختر همون خانوادس منير با ديدنمون جا خورد ودعوتمون كرد توي ساختمون خونه ي خيلي خوبي بود روي مبل نشستيم وبرامون ميوه وچاي آوردن مادرم بعد از كلي مقدمه چيني به منير گفت باهام ازدواج كنه ولي مخالفت كرد هرچي اصرار كرديم حرف خودشو زد وبا احترام ما رواز خونش بيرون كرد ،ولي مادرم با ديدن منير اروم نشست وگفت خوبيت نداره زنه جون با يه دختر بچه تنها زندگي كنن هر جورشده راضيش كن . انقدر رفتم واومدم تا يه روز وقتي داشت از خريد برمي گشت گيرش انداخت وگفتم فقط دليل جوابت رو بهم بگو اگه منطقي بود ميرم ... منير باز دعوتم كرد داخل خونه بعد هم بهم گفت دليل اولش ريحانه دختر اون خانواده است ودليل دومش بچه هاي منن ... وقتي دليلشو شنيدم كلي خنديدم وگفتم ريحانه مثل راضيه ومرضيه است براي من ، دارايشم كه به نام خودشه پس نگراني نداره بعد هم نگران بچه هاي من نباش بزرگن وبراشون مهم نيست اتفاقا مهم هم نبود وقتي بهشون گفتم ،راضيه كلي خوشحال شد وگفت :خوبه حالا كه من نيستم كسي بالا سر مرضيه هست براي پسرام فرقي نمي كرد موضوع ريحانه ام گفتم هر چهار تاشون قبول كردن وگفتن مثل خواهر ماست ... موافقت بچه ها رو با منير در ميون گذاشتم وبعداز انجام دادن كارهاي رسمي منير وريحان اومدن خونه ي ما همه چيز خيلي خوب بود همه با منير وريحانه كنار اومده بودن مادرم كه عاشق ريحان بود يه ريحان مي گفت صد تا ريحان از دهنش مي ريخت ،
ادامه دارد...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
ريحان علاوه بر خوشگلي سرشاراز خوبي ،مهربوني وپاكي بود هميشه بوي گل ياس ميداد راضيه زياد باهاش حرف نميزد ولي با مرضيه دوست بود ناصرم اصلا باهاش هم كلام نمي شد ولي در عوض نادر مثل پروانه دورش مي گشت ،تا وقتي كه پاي برادرم به خاطر مادرم بعد از چندين سال به خونمون باز شد پروانه دخترش زياد ميومد خونه ي ما خيلي با ريحان ومرضيه خوب بود وزياد از حد دوروبر ناصر مي گشت..... كه اين مادرمو عصبي مي كرد .ناصر بعد از يه مدتي پول خواست تا جدا كاركنه ،منم همون مقدار كه پدرم بهم داد تا جدا كار كنم به ناصر دادم ولي ناصر گفت كمه ،منم بهش گفتم كه بايد زندگيشو با همين مقدار كم بسازه مثل من ، ولي اي كاش نمي گفتم ! ... سرو صداي نادر كم كم بلند شد كه نواي ريحان ،ريحان سر داده بود با اينكه پدرت بزرگ تر بود ولي خوب ريحان دختر خوبي بود وبه علاقه ي پسر خودمم اعتماد داشتم به منيرگفتم با ريحان حرف بزنه ونظرشو راجبه نادر بگه ،منير فرداي اون روز خيلي نگران بود وقتي پرسيدم چي شد ؟ با كمي من من گفت :
-ريحان ... ريحان
نگران شدم وگفتم :
-ريحان چي ؟
منير سريع گفت :
-ريحان مي گه نادر نه ... ناصر ...
با اين حرفش جا خوردم ريحان هميشه از ناصر فرار مي كرد اما حالا به ناصر علاقه مند شده بود نمي دونستم چي كار كنم نه ميشد به نادر گفت نه ريحانو به اجبار شوهر داد سروصداي نادر داشت با لا مي گرفت حالا خواهراو برادرش كاملا فهميده بودن مادر م مي گفت هر چي ريحان مي خواد چون اون قراره زندگي كنه ،راضيه ومرضيه ريحانو اجبار مي كردن ولي ريحان حرفش يه كلام بود :نه ... ! دخترا كاملا باهاش بد شده بودن پروانه هم بيشتر پرشون ميكرد ناچار به ناصر گفتم خنده اي كرد وگفت بايد فكر كنم منم بهش فرصت دادم بعد دوسه روز اومدو گفت: باشه ... مادرم ريحانو صدا كرد با خجالت اومد جلوي ما نشست مادرم بهش گفت :
-تو ناصرو دوست داري ومي خواي باهاش ازدواج كني درست؟
ريحان با خجالت سرشو پايين انداخت كه مادر ادامه داد :
-ريحان بعد از ازدواج با ناصر راه برگشتي نيست نمي خواي فكر كني ؟
ريحان سريع گفت :
-نه مادر جون...
اين بار من گفتم :
-ريحان ناصر اخلاق خاصي داره ... مي دوني كه ؟
-بله پدرجون
دفعه ي اول بود كه منواينجور صدا مي كرد ،يعني به اين ازدواج راضي بود نادر كه اين موضوع رو فهميد با ناصر گلاويز شد وراضي ومرضيه همه رو از چشم ريحان ميديدن ... سريع وسايل عروسي روآماده كرديم واون دوتا رو فرستادم خونه ي بخت خونه اي كه ناصر اجاره كرده بود حاله نادر خيلي خراب بود مادر كلي باهاش حرف زد تا بالاخره اروم شد بعد از چند ماه دختر همسايمونو نشون داد وگفت اينو مي خوام با اينكه مي دونستم هنوز چشمش دنبال ريحانه ست موافقت كرديم وسريع رفتيم خواستگاري تو يه سال هردوتا پسرامو زن دادم تا كم كم صداي ناصر بلند شد كه ريحان بچه دار نميشه من زن ميخوام ريحان طفلكم همين طور اشك ميريخت كلي بدو بيراه بهش گفتم حتي زدمش ولي حرفش فقط يه چيز بود بچه ... !مادرم كلي باهاش حرف زد اشك ريخت قسمش داد گفت نكن ناصر اين دختر يتيمه گوش نداد كه نداد ريحانو بردم دكتر ... دكترا همه يه چيز مي گفتن سالمه ولي يه مشكل نادره كه اين دوتا بهم نمي خورن ناصر داشت كلافمون مي كرد كه به ريحان گفتيم جدا شوهيچ وقت اون روز يادم نميره نمي دونستم اون چي مي دونه كه ما نمي دونستيم ولي با نگاهي سردو خالي از احساس يه نگاه متفاوت با صداي نرمش كه هنوز توي گوشمه گفت :
-نه پدر جون جدا نمي شم ... زنش بديد منم زنش مي مونم ...
هر چي بهش گفتم تو جداشو شانس بهتري براي ازدواج داري فقط گفت ،نه مادرمو منير حتي به دستو پاش افتادن ولي حرف خودشو زد زماني كه نادر موضوع رو فهميد با ناصر دعوا كرد اون موقع زن نادر هم فهميد شوهرش زن برادرشو دوست داره ... راضيه ومرضيه هم پشت ناصرو گرفته بودن بعد از كلي دادو فرياد ودعوا به اصرار خود ه ريحان اجازه زن گرفتنو بهش داديم ناصرم نه گذاشت ونه برداشت پروانه دختر برادرمو گرفت ،بيچاره مادرم ازروي ريحان خجالت مي كشيد يه ماه تمام مريض شد كه چرا برادرم دخترشو به ناصر كه زنه خوبي مثل ريحان داره داده ... تازه اون موقع فهميديم كه چرا پروانه هميشه دورو بر ناصر مي پلكيده دختر برادرم بود نمي تونستم از خانواده بيرونش كنم ، هم خونم بود پروانه زياد كاري به ريحان نداشت البته اون چيزي كه ما مي ديديم ،ريحانم زيادباهاشون كلكل نمي كرد ناصرم كه انگار اسمون دهن باز كرده واين پروانه رو انداخته بود رو زمين .... پروانه بعد از سه ماه ازدواج بار دار شد ناصر خيلي بهش ميرسيد وريحانم روز به روز لاغرتر مي شد تنها چيزي كه از زندگيشون تونستيم سر در بياريم اين بود كه ناصر خان لطف كردن ويه اتاق به ريحان دادن تازياد تو چشم نباشه ،اخه ريحان هر كاري مي كرد تا ما از زندگيش سردر نياريم . پروانه يه دوقلوبه دنيا آورد سارا وآراد حتي به ريحان اجازه نمي داد يه قدمي بچه ها بره وناصر هم با به دنيا اومدن بچه ها با ريحان مثل يه كلفت بي جيره مواجب رفتار مي كردهر چي به ريحان التماس مي كرديم برگرد ،جدا شو گوش نميداد ،كاراش برامون قابل درك نبود حتي يه بار به زور اوردمش خونه ناصرم كه از خدا خواسته مي خوات طلاقش بده ولي ريحان راضي نشد وقسمم داد به جونه منير وبچه ها كه بزارم زندگي كنه به دستو پاي مادرم افتاد ومادرم هم همين طور گريه مي كرد ومي گفت نكن ريحان ... با جونيت اين كارو نكن ... چي مي گفتيم ؟چي كار مي كرديم وقتي خودش اين زندگي نكبت بارو مي خواست ؟بهش اجازه دادم برگرده ولي بازم دست از اصرار برنداشتم ... هفت سال شد زندگي نكبت بار ريحان وعذاب وجدانه من هفت سال شد بي خوابي هاي منير وگريه هاي شبانش وشرمش از خانواده ي ريحان ، بيماري قلب مادرم هفت سال شد زجراي ريحان هفت سال شد .... هيچ وقت اون روز يادم نميره ريحان بعد از هشت سال زندگي با ناصر خوشحال اومد خونه رو لبش لبخند بود دوباره چشماي بي حالتش رنگ گرفته بود منو منيرومادرم با تعجب بهش نگاه مي كرديم كه خبر بار داريشو داد از اون خوشحال تر ما بوديم سريع به همه زنگ زديم وخبرشون كرديم مادرم همين طور براش اسپند دود مي كرد ...همه رو دعوت كرديم ناصر وپروانه زماني كه موضوع رو فهميدن كلي دعوا به پا كردن مرضي وراضيه هم از همون موقع انگ نا خواسته بودنو به بچه زدن ،ناصر حرفش يه كلام بود سقط ولي ريحان براي اولين بار جلوش ايستاد وبالحن محكمي گفت :
-نه ... نه ناصر اين يكي نه ... اين بچه ي منه ،همه ي وجودمه ...
همون موقع پروانه با عصبانيت گفت :
-دختره ي حرومزاده تو كه بچه دار نمي شدي ؟چي شد يه دفعه .... هه هرزه توي فاميل كم بود كه اونم اضافه شد ...!
مادرم ديگه نتونست تحمل كنه جلوي چشماي متعجب همه زد توي دهن پروانه براي اولين بار روي كسي دست بلند مي كرد مادرم حتي براي تربيت وتنبيه ما رومون دست بلند نكرده بود، پروانه لال موني گرفت ناصرم كه مي خواست حرف بزنه خفه شد ريحانه جلوي چشم همه بدون هيچ ناراحتي با چشماي سردش زل زد تو چشماي ناصرو گفت :
-فكر كردي توي اين هفت سال بيكار ميشينم ... نه آقا منم بلدم ،هر چي دكتر خوب بود رفتم تا مشكلمو حل كنم ...
اون روز ازماخواست كه خونه ي ما بمونه اما بازم زير بار طلاق نرفت ماهم قبول كرديم ، توي اون چند وقت خيلي به ريحان رسيديم مادر كه انگار دختر خودش بود انقدر ناز ريحانو مي كشيد كه حد نداشت ولي اون از بس خانم بود هيچ وقت لوس نشد هفت ماهش بود كه همه ي ما روصدا كرد چند روزي بود حالش بد بود ولي قبول نمي كرد كه بريم دكتر اون شب همه رفتيم پيشش ريحان به سختي از جا بلند شد وهمون طور كه هن هن مي كرد قرانو از تاقچه برداشت واومد جلوي تك تك ما گذاشت وبهمون گفت قسم به اين كتاب بديد كه حرفام تا اخر عمر توي همين اتاق بمونه وبيرون نره ماكه همه تعجب كرده بوديم قسم خورديم... حرفاي ريحان هنوز توي سرم مي چرخه وهرروز بيشتر از ديروز باعث عذاب وجدانم ميشه ... ريحان با گريه شروع كرد ..
-من خيلي بچه بودم كه مادروپدرم مردن از همون بچگي مامان منير منو بزرگ كرد هميشه قدر دانش بودم هيچ وقت بهم بالا تر ازگل نگفت وهميشه هوامو داشت ولي من از يه چيزي زجر مي برم ... توي همون عالم كودكي از تنهايي مامان زجر مي كشيدم خيلي خاستگار داشت ولي همه رو به خاطر من رد مي كرد واين بيشتر منو عذاب ميداد تا اينكه اون روز شما ومادر جون اومديد براي خاستگاري ، مامان منير جوابي كه به همه مي داد به شماهم داد ولي يه فرق خيلي بزرگ مي كرد اونم اينكه شب موقعه خواب خيلي گريه كرد وهمش يا خدا رو صدا مي كرد يا اسم پدر جونو مي برد ... اون روز كه به پدرجونم گفت به خاطر من نمي خواد ازدواج كنه به دستو پاش افتادم وگفتم به خاطر من اينكارو نكنه شده حتي تنها زندگي كنم ولي نميذارم كه شما پشت پا به بختت وكسي كه دوستش داري بزني ... خلاصه همه ي اينا باعث شد مامان منير قبول كنه با پدرجون ازدواج كنه ،وقتي اومدم توي اين خونه اوايل احساس غريبي مي كردم ولي كم كم به همه چيز عادت كردم مادر جونو خيلي دوست داشتم عاشق بوي گلابو گلاي محمدي توي جانمازش بودم ،با بچه هام خوب بودم ولي همه رو به چشم خواهر برادري مي ديدم به جز ناصر

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
ناصر اصلا طرفم نميومد يه جوراي ازم دوري مي كرد واين منو كنجكاو مي كرد خيلي سنگين بود ومن اونو دوست داشتم به خودم كه اومدم ديدم عاشق ناصر شدم وقتي مامان منير پيشنهاد نادرو داد كلي گريه كردم ازم پرسيد چرا گريه ميكنم ،منم از دار دنيا همين مامان منيرو داشتم راز دلمو بهش گفتم اونم به پدر جون گفت چند وقتي خبري نشد كه دخترا بهم پيله كردن بايد با نادر ازدواج كني وقتي گفتم نه ديگه باهام خوب رفتار نكردن ومنو به چشم دشمن خانواده ديدن مخصوصا بعد از دعواي نادر با ناصر ... زماني كه قرار بود باناصر ازدواج كنم انقدر خوشحال بودم كه حد نداشت ولي نمي دونستم اين خوشحالي زياد دوام نداره ... ناصر يه ماه اول خوب بود ولي بعد كم كم رفتارش باهام بد شد وقتي ازش پرسيدم چرا؟ گفت كارام بهم گره خورده پول مي خوام ولي بابا بهم نمي ده
يه دفعه وسط حرف ريحان پريدم وگفتم :
اون به من هيچي نگفته بود ...
ريحان خنده ي تلخي كرد وگفت :
الان ديگه مي دونم پدر جون-
بعد ادامه داد :
-منم گفتم عيبي نداره خودم كمكت مي كنم شوهرم بود ،ناصر بود ، دوستش داشتم پولامو بهش دادم كم كم به بهونه هاي مختلف ازم پول مي گرفت وباهاش زندگيشو مي ساخت زماني كه پولام ته كشيد با دادو بيداد گفت چرا بچه دار نمي شي نكنه نازايي وبعد شروع كرد به بهانه گرفتن وزن خواستن من زن بودم همه ميگن حس ششم زنا خيلي قويه مال منم مثل بقيه ، فهميده بودم زير سرش بلند شده ولي نمي دونستم كيه؟ ناصر مي خواست منو از سرش باز كنه ولي من نمي خوستم حالا كاملا نقششو فهميده بودم اون اموالمو مي خواست ولي من پيش خودم قسم خوردم كه همه رو پس مي گيرم براي همين راضي به جدا شدن نشدم وقتي ناصر پروانه رو گرفت همه چيز برام رو شد پروانه قبل از ازدواج ما خيلي دورو بر ناصر مي چرخيد الانم به خاطر اون بدون هيچ حرفي زنش شد ... نمي خوام سرتونو درد بيارم اين چند سال خيلي دويدم هم دنبال دكتر هم اسنادم ناصر هر دوهفته يه بار منت سرم ميذاشت وميومد پيشم منم از همون يه شب استفاده مي كردم ومدارك اماده شده رو با انگشت ناصر مهر مي كردم ،همه چيزو دوباره به نام خودم كردم حتي چيزايي كه مال خودش بود ديگه مي خواستم ريحان بد باشه نه خوب ولي يه مشكل ديگه هم بود چون اگه مي فهميد نمي ذاشت ازش جداشم وهمه چيز دوباره به خودش بر مي گشت منم تلاشمو براي بچه دار شدن بيشتر كردم كه همه ي داراييم به بچه ام برسه ....
ريحان بعد اين حرفا بلند شد واسنادو دست من داد با گريه والتماس به من كه بابهت نگاهش مي كردم گفت:
-پدر جون من مي دونم عمري به دنيا ندارم حالم خوش نيست اگه عمري هم باشه خودم قطعش ميكنم ولي شمارو به خدا قسم نذاريد بچه ام تنها وبيكس زير دست اونا بزرگ بشه اين مداركو بگيريد .. حتي ... حتي براي محكم كاري به بچم وكالت دادم تا همه چيز براي اون باشه پدر جون نمي خوام تا زماني كه بزرگ شد از چيزي با خبر بشه ... بهتون التماس ميكنم ...
مادرم سريع اومد زير كتفشو گرفت وروي تختش خوابوندش وبا گريه گفت :
-ريحانم ، خودم مواظبشم ولي تو باش ومادري كن برا بچه ات ... ببخش ما روكه تو رو تنها گذاشتيم به خدا از پدرومادرت كه هيچي از خدا شرمندم كه يه بچه يتيم رو سپرديم دست گرگ خونه زادمون ....
ريحان همون شب دردش گرفت وما سريع رسونديمش زايشگاه انگار خودش مي دونست قراره چي بشه كه همون شب همه چيز رو بهمون گفت ... ريحان دختر پاك ما به پدرومادرش پيوست ولي از خودش يادگاري گذاشت كه مثل سيب با خودش از وسط دونيم مي شد هم از نظر شكل هم رفتار هم كردار وحتي همون نگاه كه اگه مهربون باشي باهات مهربونه ولي اگه نه .. چشماش مثل مادرش سخت وبي روح ميشه ،من از بعد مرگ ريحان ديگه اون رضاي قديمي نشدم شدم مثل پدرم يه پدرسالار... درست به وصيت ريحان عمل كردم وبه همه گفتم بچه ي ريحان بايد فكر كن بچه ي ناصر وپروانه است در غير اين صورت از ارث محروميد فقط لازمه بفهمم اون بچه خبر دار شده . بعد هم به ناصر همه چيزو درباره ي اموالش گفتم نزديك بود سكته كنه وبعد هم بهش گفتم اون بچه رو پيش خودم نگهش مي دارم با منير ومادرم نشستيم دنبال اسمي كه هم به ريحان بخوره هم به دختر ريحان ،اين شد كه اسمشو گذاشتيم ، رادا ... يعني زن نترس ،زن شجاع ...
همين طور خيره وبا ناباوري به پدربزرگ نگاه مي كردم كه پوشه ي زرد رنگي رو به طرفم هل داد وبراي اولين بار اشكو توي چشماي با صلابت پدر بزرگ ديدم كه با گريه گفت :
-ببخش رادا اين همه ساله عذاب وجدان دارم اگه من پول مورد نياز ناصرو مي دادم بهش واون چشم نمي دوخت به اموال يه دختر يتيم ....
بعد هم به پوشه اشاره كردو گفت :
-همه ي مدارك مادرت وشناسنامه ي اصليت وهمه ي اسناد اينجاست ... بايد بهت بگم بعد از اون پدرت هر چي به دست اورده به تو تعلق پيدا مي كنه چون رو سرمايه ي تو ومادرت كار كرده وبه سادگي مي توني ازش بگيري همه ي اين چيزا توي اسناد قيد شده ....
پدر بزرگ نگاه اشكي شو به آويد كه با خونسردي اونو نگاه مي كرد دوخت وگفت :
-يه تار مو از سرش كم بشه زندگيتو سياه ميكنم ... فهميدي ؟
آويد لبخند مطمئني زدو گفت :
-مطمئن باشيد پدرجان ...
وسط حرف آويد پريدم وگفتم :
-ببخشيد ...
اشكامو كه نمي دونم كي سرازير شده بود رو پاك كردم وبه منير جون وپدربزرگ كه با چشماي اشكي بهم خيره شده بودن نگاه كردم وگفتم :
-چرا ؟ چرا الان بهم مي گيد ؟ چرا قبلا نگفتيد ؟
پدربزرگ با شرمندگي گفت :
-خواسته مادرت بود ... ما در حقش ظلم كرديم ولي ديگه مي خواستيم اين خواسته اش عملي بشه .. ببخش دخترم ...
به آويد نگاه كردم لبخند خونسرد ومهربوني بهم زد وجود آويد بهم قدرت ميداد كه با اين موضوع ضعيف بر خورد نكنم با لبخندش قوت مي گرفتم ، دوباره نگاهمو به پدر بزرگ دوختم وگفتم :
-اين طوري نباشيد پدربزرگ من همون پدربزرگ قوي وجدي خودمو مي خوام ،اين اشكارودوست ندارم در ضمن شما خطايي نكرديد كه به خاطرش شرمنده باشيد وطلب بخشش كنيد
خشم جلوي چشمامو گرفت ومي دونم اون لحظه نگاهم پر از كينه وانتقام بود با صدايي كه توش نفرت موج ميزد به پدر بزرگ نگاه كردم وگفتم :
-ولي پدربزرگ از پسرت وخانوادش نمي گذرم درسته مادرمو نديدم ولي عذابشو با گوشت وخونم درك مي كنم، شما برام مهميد ولي توي اين موقعيت تنها به نابودي اون خانواده فكر مي كنم ... اميد وارم ناراحت نشده باشيد از حرفام ...
پدر بزرگ به پشتي صندلي تكيه داد وگفت :
-پسرمه درست ، ولي از حق اون بچه يتيم نمي گذرم .... من به همه چيز فكر كردم كه الان دارم اين مداركو دستت ميدم ...
سرمو تكون دادم ولي انگار توپ توش كار گذاشته بودن مداركو توي دستم گرفتم وبهش نگاه كردم در حالي كه به سختي از جام بلند ميشدم رو به همه گفتم :
-ببخشيد نياز دارم كه تنها باشم وكمي فكر كنم ...
سريع خودمو به اتاقم رسوندم اتاقم تاريك ،تاريك بود احساس بدي بهم دست داد انگار توي تاريكي نميشد انتقام گرفت چراغو روشن كردم ونشستم روي زمين مقابل تختم پاكت رو روي تختم گذاشتم يه دست روي اون پاكت زرد رنگ كشيدم ، كه دوباره اشكم سرازير شد سريع با دست پسش زدم وارومو با حرص گفتم :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-نيا ... نيا .. مي خوام محكم باشم ... مي خوام انتقام مامانمو بگيرم از شوهر خير نديدش ....
ولي باز اشكم با لجاجت به خاطر غريبي مادرم سرازير شد در پاكتو باز كردم ومداركو ريختم بيرون اولين چيزي كه به چشمم خورد دوتا شناسنامه ي قرمز رنگ بود يكي جلدش جديد بود وديگري جلد قديمي داشت اول جديدرو بازش كردم شناسنامه ي من بود ولي به جاي اسم مادر كه نوشته بود پروانه فرزانه اينجا نوشته بود ريحانه صداقت ... روي اسم مادرم دست كشيدم وشك ريختم شناسنامه ي قديمي رو باز كردم :واي خداي من ... اشكم شديد تر سرازير شد خودم بودم ريحان خودم بودم پدر بزرگ راست مي گفت من شبيه مادرم بودم درست مثل اون با اين تفاوت كه اون صورتش يه درخشندگي خاصي داشت مثل فرشته ها شايدم اون فقط به چشم من اومده بود دوباره گريه كردم ولي اينبار گفتم :
-گريه كن ،گريه كن ... كه وقتي زمان انتقام برسه تو قلبي نخواهي داشت ....
با اشك مداركو باز كردم توي همين دوترم از رشته وكالت خيلي چيزا مي تونستم از توي اين مدارك بفهمم اينكه پدرم وخانوادش داشتن تا الان با پول من زندگي مي كردن درسته كه مادرم حتي اموال پدرمم به نام خودش زده بود ولي اون اموال پيش دارايي فعلي مادرم ،هيچ بود با ياد اين هجده سال زندگي ورفتارهاي اونا اشك من بيشتر از قبل رون شد با صداي تقه اي كه به در خورد به خودم اومدم واشكامو سريع پاك كردم با اين حال بازم اثارش تو چهره ام معلوم بود با صدايي كه سعي مي كردم محكم باشه گفتم :
-بفرماييد ....
آويد با شيطنت ومهربوني سرشو از لاي در اورد تو وگفت :
-خانومييييييي بيام تو ؟يا با دمپايي بيرونم مي كني ؟
لبخند كم جوني بهش زدم وگفتم:
- بيا تو
با لبخند دوست داشتني وارد اتاقم شد ودرو بست كمي با كنجكاوي اطرافو ديدزد وگفت :
-سليقه ي خوبي داري ... البته اينو از انتخاب خودم فهميدم ...
به شيطنت توي چشماش خديدم وگفتم :
-پرووووو...
با مهربوني بهم نگاه كرد واومد روي تخت بالا سرم نشست دستاشو به سمتم دراز كرد وگفت :
-چشماتو اشكي نبينم عزيز دلم ....
نمي دونم چرا ولي به آغوشش نياز داشتم خودمو بالا كشيدم وبه آغوشش پنها بردم خيلي سعي كردم جلوي بغضمو بگيرم وموفق هم شدم آويد منو بيشتر به خودش فشرد ومن با صداي لرزون اما محكي با نفرت گفتم :
-بدبختشون مي كنم آويد ....
آويد منو بيشتر به خودش فشرد دستم كه روي سينش بود رو دور گردنش حلقه كردم وگفتم :
-مادرم بس نبود ... منم عذاب مي دادن .... اونا با پول من مي خوردنو مي خوابدن حالا مي فهمم بابا چرا براي چكاش نمي تونس خونه رو بفروشه وپدربزرگ هم كمكش نمي كرد ... آويد ... همه رو ازشون مي گيرم ...
آويد موهامو نوازش كرد وگفت :
-مي دونم عزيزم حقته بدون تا هستم پشتتم وازت دفاع مي كنم ... ولي .. ولي پدربزرگ بهم ياد آوري كرد كه بهت بگم براي ازدواج به اجازه ي پدرت نياز داري ...
عصباني از آويد كمي جدا شدم وبه چشماي مهربونش نگاه كردمو گفتم :
-يعني مي گه بي خيال انتقام بشم ؟؟
آويد دوباره منو به خودش چسبوند وبا مهربوني گفت :
-نه عزيزم ... پدربزرگ فقط گفت تا بعد از عقد بايد صبر كني ...
بي فكر وعصباني گفتم :
-پس هر چه زودتر عقد كنيم ...
صداي خنده ي آويد بلند شد تازه فهميدم چي گفتم سريع زبونمو گاز گرفتم وبا چهره ي اي سرخ از آويد جدا شدمو روي تخت نشستم ... آويد درحالي كه مي خنديد گونمو كشيد وگفت :
-تو خجالتم بلدي ؟؟
بعد دوباره با مهربوني خنديد .... با تشر گفتم:
- آويددددددد
-جان دلم عزيزم ...
بعد سعي كرد خندوشو بخوره وبا لبخند گفت :
-خودم پيشنهادشو به پدر بزرگ دادم ... فقط خرجش اينكه يه هفته از كلاسات بزني ...
-آويد يه هفته ؟؟ اون موقع كه بايد دوتا از درسامو حذف كنم ،آخه سه جلسه غيبت حذف مي كنن ...
خنديد وگفت :
-البته الان كه نه ولي چند وقت ديگه شوهرت هست ، نگران اين چيزا نباش ... از آريا برات گواهي مي گيرم ...
خنديدم وسرمو تكون دادم كه نفسشو فوت كردو گفت :
-امشب كه اينجا افتادم ....
بعد با شيطنت بهم نگاه كرد وبه چشمام خيره شد :
-حالا بايد اينجا بخوابم يا توي يه اتاق ديگه ...
ميدونستم مي خواد حالو هوامو عوض كنه براي همين اخم تصنعي كردم وگفتم :
-خيلي پرويي معلومه كه توي اتاق ديگه ...
با مظلوميت سرشو كج كرد ودر حالي كه شيطنت توي چشماش برق ميزد گفت :
-حالا يه كم فكر كن .. پدربزرگ اينا كه خوابيدن يواشكي ميام پيش تو قول ميدم فقط بخوابيم كار ديگه اي نكنم ...
اخم وحشتناكي بهش كردم وگفتم : اين بار
-آويد ....
سرشو مثل بچه ها انداخت پايين وبا مظلوميت ودر عين حال شرارت گفت :
باشه ... ببخشيد ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 17:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group