رمان غم و عشق  - 8

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-آره رادا ... اره ... به جان اوني كه دوستش دارم ، مي پرستمش ، از خودم برام عزيز تره ، بعد از خدا دارو ندارم ، هستيم توي يك كلمه خلاصه ميشه اونم اسم اونه قسم مي خورم ....خيلي وقته اين بي ناموسيارو ترك كردم .... خيلي وقته رادا ، اگه براي نگار بهم مي گي بي نا موس بايد بهت بگم ، اون مي خواست باهام دوست بشه ولي من كسي نيستم كه با بدو بيراه طرفو رد كنم هرچي باشه اونم غرور داره رفتم باهاش حرف زدم متقاعدش كردم كه نامزد دارم حالا اگه اون مشكل داره مطمئنا من نبايد به جاش جواب پس بدم ... باور مي كني رادا حرفامو ؟؟؟
معدم ميسوخت خيلي بد مي سوخت ... قلبم فكر كنم ديگه نميزد خيلي خودمو كنترل كردم كه آروم باشم وتا اخر حرفاش گوش كنم ، خداياااااا چرا من انقدر بدبختم ؟؟ چرا بايد وقتي عاشق كسي بشم كه دلشو به يكي ديگه داده ؟؟؟ كلمات آويد توي مخم مثل خار بودن وهمه ي رگاي مغزمو سوراخ مي كردن .... دوستش دارم ، مي پرستمش .... خدا پس من چي ؟ بغض كرده بودم با صداي آويد به خودم اومدم ولي بهش نگاه نكردم تا به حال زارم پي نبره ....
-رادا باور مي كني ... برام مهمه... فقط بگو با ور مي كني ..
چرا بايد براش مهم باشه ؟ شايد براي اون دختره ... توي صداش التماس موج ميزد يكي نبود بهش بگه نكن دل من داره ميتركه بسكه التماس كردو ديده نشد !
با صدايي كه سعي مي كردم نلرزه براي همين تنش خيلي پايين بود گفتم :
-اره ...
آويد با ترديد گفت :
-واقعا ... ؟؟؟
چشمامو براي ارامش خودم بستم وسرمو تكون دادم .. يعني اره .. آويد با ذوق گفت :
-رادا منو كه مي بخشي ؟؟؟ به خدا هر چي گفتم وهر كاري كردم به خاطر خودت بود ....
قلبم خيلي نا مرتب ميزد از خودم پرسيدم مي توني ببخشيش ؟؟ مگه مي شه نبخشمش ؟ حتما مي بخشش ... !احساس خفگي مي كردم با اين حال گفتم :
-مي دونم ... اره ...
آويد با خوشحالي خنديد ودستاشومثل بچه ها بهم كوبيد وگفت :
-خوب پس مشكل حل شد بريم به بقيه ي خريدمون برسيم ...
چه ذوقيم ميكنه... بخوره تو سره اون دختره ي بد تركيبه ، زشت حالا كه زد توي برجك من با خوشحالي ميگه مشكل حل شد به بقيه ي خريدمون برسيم، اخه لندهور مگه براي ادم جون مي زاري براي اينكه حرصمو نشون ندم از بينه دندوناي كليد شدم گفتم :
-نه لطفا بريم هتل خستم ....
آويد نفس عميقي كشيد وبا ناراحتي به سمتم برگشت اينو از سنگيني نگاهش مي شد فهميد با صداي آرومي گفت :
-ناراحتي هنوز از دستم ؟؟ رادا باور كن به خاطر خودت بود ...
-نه آويد خستم ظهر هم نخوابيدم اگه ميشه برسونم هتل وگر نه ... با تا كسي مي رم ...
آويد در حالي كه ماشينو روشن مي كرد با حرص گفت :
-خوب ديگه چي ... داشتي مي گفتي ... كه با تاكسي مي ري ؟؟؟
بدون اينكه جوابشو بدم سرمو به پشتي ماشين تكيه دادم ،دست كسي رو روي شونم حس كردم سونيا بود ... هه پس اونم فهميد بدبخت تراز من كسي نيست ... گفتم كه اين عشق مثل زهر مي مونه ....
به هتل كه رسيديم نفس عميقي كشيدم ودوباره نقاب هميشگي رو زدم با چهره بي تفات از ماشين پياده شدم سونيا هم در عقبو باز كرد وسريع پياده شد رو به آويد گفتم :
-ممنون كه رسونديم ...
بعد به سمت سونيا برگشتموگفتم :
-تو نمي خواي بري به خريدت برسي ...
سونيا با ناراحتي بهم اخم كرد وگفت :
-نه ...
-برگشتم سمت آويد وگفتم :
-تو برو ديگه خدا حافظ ...
بدونه اينكه منتظر جواب باشم سريع رفتم به سمت هتل سونيا توي راه همش با نگراني بهم نگاه مي كرد وارد ا تاق كه شديم لبخند نصفه نيمه اي براش زدم وگفتم :
-حالم خوبه ... يعني بهتر از اين نميشه .... سونيا نگران نباش ...
لباسامو در اوردم مسكنم رو خوردم تا بلكه درد معدم اروم بشه وبعد خودمو روي تخت انداختم بغض بدي توي گلوم بود ولي نميزاشتم سرباز كنه ... مسكنم خيلي زود اثر كرد .... درد معدم اروم شده بود ولي انقدر فكر توي مغزم بود كه فضاي اتاق براش كوچيك بود سريع بلندشدم ولباس پوشيدم وقتي به خودم اومدم نگاهم روي سونيا ثابت موند كه اماده شده كنار در ايستاده بود با تعجب گفتم :
مگه توهم ميايي ؟
با ناراحتي سري تكون داد وبه اجبار لبخند زد وگفت:
-من رفيق نيمه راه نيستم هرجا بري ،چه بخواي ،چه نخواي پشت سرت ميام
لبخندي به مهربونيش زدم وراه افتاديم سواريكي از تاكسي هاي هتل شديم وراه افتاديم نمي دونستم كجا فقط مي دونستم داريم مي ريم ودور مي شيم ،منم همينو مي خواستم ... به خودم كه اومدم توي ساحل جلوي كشتي يوناني نشسته بودموسونياهم كنارم بود با اينكه اونجا اونوقت شب نسبتا شلوغ بود وهواي شرجيش بيشتر باعث خفگيم ميشد اما ارامشي داشت كه تا حالا هيچ جا پيدا نكرده بودم توي سكوت زل زديم به تاريكي شب وصداي گوش نواز موجها از هر موزيك بي كلامي زيبا تر بود چقدر دلم مي خواست الان گيتارم پيشم بود ... آويد ،آويد كجايي كه ببيني با من چي كار كرديبا رادا فرزانه .... كي فكرشو مي كرد روزي من اينجا با اين حال نشسته باشم ؟
اين چند روزخيلي با خودم فكر كردم تصميم گرفتم نزارم رادا بشكنه ،حالا به هر شكلي كه شده ، هجده سال نذاشتم از اين به بعد هم نمي زارم ، خيلي عادي رفتار مي كردم وهمه چيز رو مثل قبل توي خودم مي ريختم مني كه خدا خدا مي كردم زودتر زمان مسافرت مون برسه الان خدا خدا مي كنم زودتر تموم بشه ، به طور نا محسوسي از آويد دوري مي كنم چون نمي خوام بيشتر از اين غده ي چركي توي قلبم سرباز كنه ،خنده داره براي همه جوانه ي زيباي عشقه براي من غده ي چركي شايد سونيا راست مي گه عاشق شدنمم به آدم نرفته ....
فردا قرار بود برگرديم بچه ها همه ناراحت بودن ولي منو سونيا خوشحال بوديم وقتي سونيا رو مي ديدم كه با ناراحتي من ناراحت ،با خوشحالي من خوشحال وبا اخمم اخم مي كنه شرمنده ميشدم كه چرا هيچ وقت قدرشونمي دونستم ... با زنگ گوشيم نگاهمو از سونيا گرفتم وگوشيم رو كه روي تختم افتاده بود رو برداشتم آويد بود ،از بعد اون روز ديگه باهام تماس نگرفته بود دكمه ي سبز رنگو زدم وگوشي رو به گوشم چسبوندم :
-الو ...
-سلام ...
-سلام ... كاري داشتي ؟؟؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
آويد بعد از چند دقيقه مكث گفت :
-اره ... مي خواستم بگم با سونيا آماده بشيد بريم خريد ... اون روز كه نشد ...
سريع گفتم :
-نه مرسي نيازي نيست ،الان هم تازه از بيرون اومديم خسته ايم ... ممنون كه يادت بود
آويد با صداي گرفته اي گفت :
-خواهش مي كنم ... به هر حال بهم خوردن برنامه ي اون روزتون تقصير من بود .... رادا ...
يه لحظه جا خوردم آويد چنان اسممو با التماس گفت كه شكه شدم ، بعد از چند ثانيه به خودم اومدم وگفتم :
-بله
نفس عميقي كشيد وبا همون صداي گرفته كه لرزشو توش احساس مي كردم گفت :
-هيچ وقت دروغ نگو نه تنها به من به هيچ كس ديگه ...
چشمام چهارتا شد وگفتم :
-من كي دروغ گفتم ؟
تن صداش كمي اوج گرفت وگفت :
-وقتي نبخشيدي لازم نيست بگي بخشيدم ... بچه خر نمي كني ....!
با گيجي فقط گفتم :
-آويد ....
اين بار اروم گفت :
-ببخشيد ... ببخشيد ... مزاحم ارامشت شدم ... خدا حافظ ...
بدونه اينكه منتظر جواب من باشه قطع كرد شوكه شده بودم چند لحظه همين طور به گوشيم نگاه كردم آرامش من خيلي وقته از بين رفته ،ارامشي كه به زور به دستش آورده بودم با اومدن عشق تو از بين رفت ،الان تو مزاحم ارامشم نيستي بلكه باعث ارامشمي ، كه خودت داري ازم دريغش مي كني تا به خودم اومد با ياد حرفاي آويد به خودم فحش دادم يعني انقدر ضايع بودم نگاهم روي سونيا خشك موند بيچاره مثلا مي خواست يه مسافرت با من بياد كه بهش خوش بگذره با يه تصميم اني گفتم :
-سونيا پاشو ...
سويا با گنگي گفت :
-هان ...
-آهان ... مي گم پاشو بريم خريد ...
-ديوانه شدي ... الان ...
-آره پاشو ...
بي توجه به نگاه متعجب سونيا به مژگان كه اونم دسته كمي از سونيا نداشت نگاه كردم وگفتم :
-چرا نشستي پاشو ديگه ...
مژگان سريع دستاشو بالاي سرش گرفت وگفت :
-منو بي خيال خستم فقط دلم خواب مي خواد ..
با ترديد گفتم :
-مطمئني ؟؟؟
سرشو به نشونه ي اره تكون داد منم سريع لباسم رو عوض كردم گوشيمو برداشتم دستم چندلحظه روي شماره ي آويد ايستاد ... ضربان قلبم تند ميزد ،نفس عميقي كشيدم وروي اسمش رو فشردم وتماس برقرار شد بالاخره هر چي نباشه عاشقم ، دلم نمي خواد حتي دقيقه اي ناراحت باشه ،حالا درسته كه اون منو نمي خواد ،با ياد اين موضوع قلبم از ناراحتي فشرده شد ... هنوز بوق دوم نخورده بود كه آويد سريع گوشي رو برداشت وبا نگراني گفت :
-الو ... رادا ...
با شنيدن صداش آرامشي سر تاسر وجودمو پر كرد لبخند ملايمي زدم وگفتم :
-هنوز رو حرفت هستي ...
آويد با گيجي گفت :
-كدوم حرف ..
-كه بريم خريد ديگه ... منو سونيا آماده ايم وتا يه ربع ديگه پايينيم اگه روي حرفت بودي بيا وگرنه خودمون مي ريم ..
وتماس رو قطع كردمو نفس عميقي كشيدم مژگان حواسش به گوشيش بود ولي سونيا مانتو به دست با چشماي متعجبش بهم زل زده بود نگاه ملتمسمو بهش دوختم ، لبخند محوي زد وسري تكون داد شروع به آماده شدن كرد سريع رفتيم پايين تا پامونو از هتل بيرون گذاشتيم آويد خوشتيپ كرده تكيه داده بود به ماشينش سرش پايين بود وكفشاشو نگاه ميكرد پيش خودم گفتم ،بميرم بچم چه سربه زير شده با اين فكر نا خود آگاه لبخندي روي لبم نشست كه با سقلمه ي سونيا سريع جمعش كردم خدارو شكر آويد سرش پايين بود ونديد همين طور كه به سمتش مي رفتيم سونيا گفت :
-چه به موقعه ...
لبخندم كش اومد كه سونيا با بي رحمي گفت :
-يادت باشه رادا ... اون مال تو نيست به خاطر خودت مي گم كه بهش دل نبندي ...
با ناراحتي لبخندمو جمع كردم آويد با ديدن ما لبخند پتو پهني زد وگفت :
-سلام به دختراي گل
بعد رو به من كرد وچشمكي زد وگفت :
-شما چه طوري خانم خانوما...
توي دلم قند اب شد ولي وقتي ياد حرف سونيا افتادم خودمو جمع كردم وبا خونسردي يه تاي ابروم رو بالا انداختم وگفتم :
-چيه خوشحالي آويد شايسته ؟؟؟؟
با بدجنسي ابروهاشو بالا انداخت وبا خنده گفت :
-حالا ... حالا ...
عقلم با نامردي گفت :حتما از عشقش خبري شده .... آويد به ماشين اشاره كرد وگفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-بفرماييد ....
با ناراحتي سوار ماشين شديم وآويد بعد از روشن كردن پخش ماشين راه افتاد ..... بعد از پارك ماشين پياده شديم آويد با ديدن من اخمي كرد وراه افتاد قيافش خيلي عبوس شده بود تعجب كردم هنوز خيلي نرفته بوديم كه باعصبانيت به سمتم برگشت درحالي كه سعي مي كردصداش بالا نره گفت :
-مگه من نگفتم دوست ندارم مانتوي كوتاه بپوشي ؟؟؟ كوتاهيش بخوره تو سرم چرا انقدر تنگه ؟؟؟
از حرف آويد تعجب كردم نگاه متعجبمو به مانتوم انداختم درسته كوتاه بود ولي به اين شدتي كه آويد مي گفت تنگ نبود ... نگاه متعجبم رفت سمت سونيا اونم بدتر از من بود اخه مانتوي سونيا خيلي تنگ تر وكوتاه تر بود تا خواستم دهن باز كنم آويد اومد دستمو گرفت وراه افتاد با ناراحتي گفت :
-اينم تنبيهت تا ديگه مانتوي كوتاه نپوشي
در حالي كه خودمو ناراضي نشون مي دادم ولي توي دلم قند اب مي شد... چه تنبيه شيريني ... جداي از اخم وتخم آويد موقع نگاه كردن بعضي از پسرا ومردا همه چيز خوب بود تعجبم زماني بيشتر شد كه سونيا جلو آويد شماره گرفت وآويد با شيطنت گفت :
-آفرين سونيا ببينم چقدر شماره مي گيري ،اگه از شش تا بيشتر شد بستني مهمون من ....
سونيا با بدجنسي ابرويي بالا انداخت وگفت :
-شده برم التماس كنم هرچي كارت ويزيته جمع مي كنم ....
آويد خنديد وگفت :
-فقط برا ي بستنيييييييي .؟
سونيا با شيطت ابروهاشو بالا نداخت وگفت :
-از تو بستي كندن هم غنيمته ...
آويد در حال كه به دست من فشار بيشتري مي داد با لبخند گفت :
-خيل خوب بهت همينجوري بستني مي دم ولي جون هركي دوست داري ابروي مارو نبر.......
داشتم شاخ در ميوردم نه به زماني كه منو ديد وبا اون عصبانيت برخورد كرد ،نه به الان ورفتارش باسونيا ،هر چي انتخاب مي كردم ومي خواستم بخرم آويد اجازه نمي داد كه پولشو بدم وخودش سريع حساب مي كرد عصباني به سمتش برگشتم وگفتم :
-آويد اين كارا يعني چي ؟؟؟ خودم مي خوام حساب كنم
آويد با مظلوميت سرشو كج كرد وگفت:
-خوب خانم گل مي خواستم مردت باشم ...
مخم سوت كشيد ... يعني چي ؟ گفتم :
-هاااااااااااان ؟
سونيا كه كنارم ايستاده بود واجناس مغازه رو زيرو رو مي كرد با مسخره بازي گفت :
-آهان ....
آويد بي توجه به سونيا گفت :
-منظورم اينكه زن وقتي يه مرد كنارشه دست توي جيبش نمي كنه ....
الهي بميرم براش ... عقده ي مرديت داره بچم ...... نفس عميقي كشيدم وگفتم :
-خوب برو اون طرف وايسا تا كنار من نباشي ومن خودم پولشو حساب كنم ..
با تخسي ابرو بالا انداخت وگفت :
-نچ ،نمي خوام ...
منم بدتر از اون گفتم :
-منم نمي خوام كه تو حساب كني ....
سونيا ميانه داري كرد وخيلي خونسرد گفت :
-رادي چي كارش داري بچرو جو گير شده مي خوا حساب كنه ... ولش كن
بعد هم به سمت آويد برگشت وگفت:
-تو هم حساب كن تا جونت بالا بياد ... اصلا بيا كنار من وايسا مال منو حساب كن
هركاي مي كردم آويد نمي ذاشت حساب كنم منم زدم به بيخيالي وكلي سوغاتي براي منير جون وپدربزرگو شكرانه ومحمد خريدم ،وبعد از كلي التماس سونيا اجازه داد به عنوان يادگاري براي عمو وخاله ساره هم چيزي بگيرم آويدم كه نمي دونم چش شده بود با ذوق همه ي اونا رو كه حساب مي كرد هيچ ... كلي هم لباس براي من مي خريد كه حرصم رو در اورده بود ولي پيش خودم نمي تونستم اعتراف نكنم كه از بودن آويد كنار خودم لذت مي بردم وكلا روي فرش نبودم وتوي عرش سيرمي كردم ...
بعد از كلي خريد آويد ما رو به كافيشاپ برد وطبق قولي كه بهمون داده بود برامون بستني گرفت ونذاشت هيچ چيز ديگه اي سفارش بديم ،به جرئت مي تونم بگم بهترين شب زندگيم بود لباسايي رو كه آويد خودش برام انتخاب كرده بود رو توي ذهنم هك كرده بودم وپيش خودم مي گفتم اگه مي تونستم ميذاشتمشون توي ويترين واز صبح تاشب شب تا صبح بهشون زل ميزدم چون مطمئن بودم دفعه ي بعدي وجود نداره آويد كس ديگه اي رو دوست داشت وبه زودي به اون مطعلق مي شد باياد آوري اين موضوع حالم گرفته شد چيزي مثل يه توپ بزرگ توي گلوم جا خوش كرد نفس عميقي كشيدم بلكه بغضم رو بخورم اما نشد قاشق پربستني رو كردم توي دهنم ولي بازم پايين نرفت به خودم تشر زدم هي رادا جمع كن خودتو دختر .... اين چه وضعشه ؟ مي خواي همه چيزي رو خراب كني ... ؟ ارم باش اروم ... وقتش كه برسه مي توني خودتو خالي كني از اين بغض و كينه .... ديگه نمي تونستم بقيه ي بستنيمو بخورم وشروع كردم باهاش وررفتن ،خوش به حال اين بستني ،حتي اينم از من خوشبختتره كه مي تونه بره توي بدن آويد .... كلافه شده بودم داشتم به بستني هم حسودي مي كردم ... دوست نداشتم ، نه من اين رادا رو دوست نداشتم ... رادا هيچ وقت حسودي نمي كرد محكم باش دختر ... حس بدي داشتم با صداي سونيا به خودم اومدم وبا تعجب بهش نگاه كردم وگفتم :
-چي گفتي ؟
با نگراني بهم زل زد وگفت :
-حالت خوبه رادا ... چرا بستنيتو به اين روز در اوردي ؟
نگاهي به ظرف بستنيم انداختم اه از نهادم برخواست قاشق رو توي ظرف رها كردم وبه پشتي صندلي تكيه دادم از بس به بستني ور رفتم بودم همش اب شده بود نگاهم به سمت آويد كشيده شد كه با ناراحتي داشت به من نگاه مي كرد وقتي نگاهم رو متوجه خودش ديد با ناراحتي گفت :
-مي خواي بگم برات عوض كنن ؟
از ناراحتيش حس بدي پيدا كرد صاف سر جام نشستم وگفتنم :
-نه مرسي خيلي خستم ...
آويد سري تكون داد وگفت

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-آره مي دونم ...
نگاهش طوري بود كه انگار مي گفت ،اره خودتي .. !!!!!!!!!!
سونيا سريع گفت :
-واي راست مي گه منم خيلي خستم فقط فرق منو رادا اينه كه من خسته كه باشم گشنم ميشه ولي رادا نه ...
آويد نگاه بدي به سونيا كرد كه خفه خون گرفت وساكت شد بعد هم با ناراحتي از جا بلندشد وگفت:
-بريم ...
وخودش زودتر از ما از كافيشاپ خارج شد سونيا با دست به كمرم زد وگفت :
-اينم مثل خودت ديوانس خدا خوب درو تخته رو با هم جور كرده ...
با ناراحت به سونيا نگاه كردم وگفتم :
-آويد براي من نيست ... اون كس ديگه اي رو دوست داره ...
بدون توجه به سونيا با ناراحتي سرمو پايين انداختم انداختم وبه سرعت قدمام افزودم آويدكلافه توي ماشين نشسته بود با ناراحتي كنارش نشستم ولبخند نصفه نيمه اي بهش زدم كه آويد يه دفعه گفت:
-عاشقي....
همين لبخندم از روي لبم پريد وبا حرص گفتم :
-حالت خوبه ؟ اين تويي كه عاشقي نه من ...
آويد با دودلي بهم خيره شده بود كه سونيا هم سوار ماشين شد ،آويد بدونه اينكه چيزي بگه راه افتاد ....
عصر ساعت چهار پرواز داشتيم قرار بود صبح اول وسايلامونو مرتب واماده كنيم بعد براي اخرين بار كنار دريا بريم بعد از اينكه لباس پوشيديم كنار دريا رفتيم ،باپيشنهاد بچه ها جت اسكي اجاره كرديم اول از همه شادي ورضا رفتن ورايا رو به مژگان سپردن بعد هم مژگان وپويان نوبت ما كه شد منو سونياگفتيم با هم ميريم اما پسره كه مسئولش بود گفت تنهايي از پسش برنميايم وخواست همراهيمون كنه كه آويد با اخم رو به پسره گفت :
-لازم نكرده شما بريد خودمون هستيم ...
بعد هم نگاهش رو به رضا دوخت وگفت :
-سونيا با تو ... منم با رادا
معذب پشت آويد نشستم با شيطنت بهم نگاه كرد وگفت :
-قول مي دم نخورمت بيا جلوتر اگه سرعت بگيرم افتادي ...
رضا وسونيا حركت كرده بودن كه من كمي به آويد نزديك شدم ولي نه اون قدر كه بهش بچسبم با دستام بزوهاشو گرفتم آويد خنده ي بلندي كرد وبا بدجنسي وشيطنت گفت :
-بزن بريم ....
وبعد با سرعت راه افتاد ،اب به پاهام مي ريخت ولي وحشتناك ترش اين بود كه اويد داشت خيلي جلو ميرفت ،رضا بهش علامت مي داد نره ولي اويد به گوشش نمي رفت منم از ترس زبونم بند اومده بود واز ترس اين كه توي اب بيوفتم به آويد چسبيدم ودستمو دو كمرش حلقه كردم وچشمامو بستمو سرمو به شونش تكيه دادم اونم با بدجنسي سرشروكمي به عقب متمايل كرد وگفت :
ديدي بردم ....-
وبعد خنده ي مستانه اي كرد وبا مهارت دورزد من كه از ترس هيچي نميفهيدم فقط انقدر به آويد سفت چسبيده بودم كه مطمئن بودم اگه يكيمون قابليت انحلال پذيري داشت حتما توي اون يكي حل ميشد آويد وقتي كنارساحل ايستاد رضا با عصبانيت اومد جلو وگفت :
-احمق حواست كجاست نزديك بود خودتونو به كشتن بدي مگه نديدي منطقه ي ممنوعه كجاست ؟؟؟
آويد با خنده وشيطنت گفت مي ارزيد وبه من اشاره كرد تازه متوجه شدم هنوز اويدو سفت چسبيدم سريع ازش جدا شدم همه ريز ريز مي خنديدن خواستم بيام پايين ولي نتونستم رضا با لبخند مهرباني كمكم تا ازجت پايين اومدم واخمي به آويد كردم كه خندش بيشتر شد وسريع كنار سونيا رفتم كه با خنده ي مرموزي گفت :
-به بعضيا خوش گذشت .؟؟؟؟
به سونيا هم اخم كردم كه به زور خندشو نگه داشت وبا مظلوميت گفت :
-با توكه نبودم ... به توكه معلوم بودخوش نگذشته ... آويدو مي گم ...
با تحكم گفتم :
-سونيا ...........
حالت جدي به خودش گرفت وگفت :
-چشم خفه شدم ...
نگاهم به آويد خورد همين طور كه داشت با پويان حرف ميزد به من نگاه مي كرد تا نگاهم رو روي خودش ديد چشمكي بهم زد ونگاهش رو به پويان دوخت بابدبختي واروم گفتم :
-چرا داره منو به خودش وابسته مي كنه ؟؟؟
وبعد با در موندگي به سونيا چشم دوختم اونم حاله بهتري از من نداشت با محبت گفت :
-رادا انقدر خودخوري نكن فقط همين امروزه بعد آويدو به خير مارو به سلامت ...
دوباره نگاهم رو به آويد دوختم وبا بغض گفتم :
توبه من مي گويي:-
نفس بادصبا مشك فشان خواهد شد
چه تفاوت داد ؟باد از هر طرف امد، امد
خانه ي ما ز درون طوفاني است !
سونيا – راداااااااااااا
نفس عميقي كشيدم وبغضم رو قورت دادم وگفتم :
-جانم ،چيه ؟؟
خنده ي تلخي كردم وگفتم:
-نگران نباش ، من چشيدم اين تنهايي ها رو ... اينم روش ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
همراه بچه ها راه افتاديم سمت هتل بعد از نهار وسايلامونو جمع كرديم و سمت فرودگاه رفتيم ،آويد طبق معمول كنارم بود ولي من ازش دوري مي كردم نگاه متعجبش رو روي خودم حس مي كردم ولي بي توجه به نگاهش راه خودم روپيش گرفتم ،تصميم داشتم اين بار واقعا ازش دوري كنم تا بلكه اين مرض لاعلاجم درمون بشه .
به فرودگاه تهران كه رسيديم كلي از بچه ها تشكر كرديم وهمراه آويد راه افتاديم اينبار ازقصد عقب نشستم كه آويدبا تعجب ونارحتي برگشت عقب ونگاهم كرد در حاليكه سرموبه پشتي تكيه ميدادم گفتم :
-ببخش آويد من خسته بودم براي همين سونيا جلو نشست ...
آويد بي هيچ حرفي برگشت وراه افتاد ... با احساس ايست ماشين چشمامو باز كردم جلوي خونمون بوديم نگاه عميقي به آويد انداختم وتوي دلم گفتم ،خدافظ عشق من ... ولي وقتي پيدا شدم رو به آويد گفتم :
ممنون لطف كردي ما رورسوندي در ضمن سفر خوبي بود ...-
آويد با ناراحتي سرشو پايين اداخت وگفت :
-ميتونست بهتر از اينم باشه ... ولي ...
لبخندي به روش زدم نمي دونم چرا اجازه ندادم حرفشو ادامه بده براي همين وسط حرفش اومدم وگفتم :
-ولي واما نداره سفر خوبي بودتو هم برو خونه واستراحت كن ...
لبخند كم جوني زد وگفت :
يعني دعوتم نمي كني بيام تو ؟؟؟-
خيلي ريلكس گفتم :
-نه ، چون هم منوسونيا خسته ايم هم تو...
سونيابه شوخي گفت :
بهتره بري آويد تا رادا با كتك از كوچه هم بيرونت نكرده ...-
آويدبا لبخند بهم خيره شد وگفت :
-اونم شيرينه ؟
منو سونيا گنگ باهم گفتيم :
-چي ؟
خنديد وگفت :
-هيچي مواظب خودتون باشيد ...
وتك بوقي براي مازد وبه سرعت ازمون دورشد با رفتنش احساس كردم تيكه اي از وجودمو با خودش برد چقدر دلم مي خواست دنبال ماشينش مي دويدم والتماس مي كردم انقدر نامرد نباشه وقلبمو بهم بده ... قلبمو بده تا شده به زور به كس ديگه اي بدمش تا فكر وذكر اويد از سرش بپره آويد شده بود خدا وقلب من شده بود يه بنده ي مومن وتا جون داشت مي پرستيدش .... اخ خدا ديگه نمي تونم بگم همه ي وجودم تورو مي پرسته خودم تورو ميپرستمو قلبم آويدو ....
عيد تموم شد ودانشگاه ها باز شد هفته ي اول كه كسي به كسي نبود ماهم جيم شديم ورفتيم خونه وقتي سوغاتي ها رو به منير جون دادم بغض كرد وگفت :
-اين كارا چيه دختر ما كه توقع چيزي ازت نداشتيم ...
لبخندي زدم وگفتم :
-ميدونم ،اينا هم يادگاري از طرف منه ...
ولي دلم فرياد ميزد :من وآويد .... چقدر ازبودن اسمش كنار اسمم ذوق مي كنم احساس بچه اي رو دارم كه جايزه ي دلخواهشو مي گيره ... ولي اين توحمي بيش نبود اين جايزه ي دلخواه هيچ وقت مال من نمي شه ... اون به كس ديگه اي تعلق داره ،نه به من ....
به تهران كه برگشتيم با سونيا پيش شكرانه رفتيم وسوغاتي هاي اونم داديم شكرانه هرچي اصرار كرد بمونيم قبول نكرديم وبه خونه برگشتيم آويد توي اين چند وقت حداقل روزي يك بار رو تماس مي گرفت گاهي جواب نمي دادم كه انقدر زنگ ميزد مجبور مي شدم جوابشو بدم اونم انگار چيزي ازم طلب داره انقدر دادو بيداد مي كرد حالا واقعا مي فهميدم دادشم دوست دارم ولي يه بار مجبور شدم برخلاف ميلم بهش بگم ديگه سرم داد نزنه وگرنه ديگه كلا جوابتونمي دم ،بعدشم تلفنو قطع كردم ظهر كه از دانشگاه اومدم بيرون آويدومنتظر خودم ديدم پشت سه چهارتا از بچه ها پنهان شدم تا منو نبينه بعدهم سريع رفتم دفتر خدارو شكر مي كردم كسي نبود كه بياد دفتر ،عصر هم كه مي خواستم از دفتر بيام بيرون آويدو منتظر ديدم هر چي فحش بلد بودم به خودم دادم ودوباره برگشتم تو وسوار اسانسور شدم ورفتم توي پاركينگ در پارگينگ خيلي عقب تر از آويد بود براي همين منو نمي ديد خودمم تعجب كرده بودم از كارام وقتي مي ديدمش از خوشحالي قلبم ميومد توي حلقم وضربانش تند ميشد ولي وقتي ياد عشقو عاشق شدنش ميوفتم مقابل خودم در ميومد ،حالا ديگه معناي خود درگيريو كاملا مي دونستم من واقعا با خودم در گير بودم سوار اتوبوس كه بودم مبايلم همش ميلرزيد مطمئن بوم آويده داشتم كلافه مي شدم گوشي رو كه برداشتم كلافگي وناراحتي توي صداش بيداد مي كرد ولي من با بدبختي از كنارش بي تفاوت گذشتم آويد سعي داشت ملايم بهم بفهمونه بايد تلفنشو جواب بدم بعد هم گفت چرا شركت نبودي منم مجبور به دروغ شدم وگفتم ،رفته بودم خريد ،آويد ازم خواست كه بياد دنبالم با هم برم مهموني اشكان ولي من بهونه ي سونيا رو اوردم كه از اشكان بدش مياد واز رفتن فرار كردم ... اونم قبول كرد وازش خواستم ديگه دنبالم نياد چون ممكن بود همسايه ها حرف در بيارن وهروقت كارم داشت باهام تماس بگيره بازم با مهربوني قبول كرد ولي من همون موقع پي بردم ادم بيكاريه كه با وجود عشقش دورو بر منم مي چرخه.... امتحاناي ترم شروع شده بود ومن از خانم كاوياني معذرت خواهي كردم وگفتم ديگه نمي تونم بيام هم براي اينكه امتحانا شروع مي شه هم اينكه تا بستون چون برمي گردم شهر خودم نميتونم ديگه بيام پيشش اونم با مهربوني صورتمو بوسيد وگفت ،اين حرفا چيه وازم خواهش كرد تا اومدن منشيه جديد بازهم به دفتر برم منم قبول كردم ، آويدم وقتي فهميد امتحانام شروع شده كمتر تماس ميگرفت ولي با همين كارش من كلي نابود شدم عادت كرده بودم كه همش بهم زنگ بزنه ومن صداشو بشنوم ...
روي كاناپه نشسته بودم وكتابمو مطالعه مي كردم كه سونيا با سيني چايي مقابلم نشست وگفت :
-بفرماييد اينم چايي ؟؟؟
لبخند كم جوني بهش زدم وچايي رو برداشتم سونيا با ناراحتي بهم نگاه كرد وگفت :
-رادا ... نكن اين كارو با خودت ، مثلا داري كنار مياي ؟
نفس عميقي كشيدم وخنده ي تلخي كردم وگفتم :
-سونيا حالا ياد حرف خانم جون ميوفتم هر وقت از دست رفتاراي بقيه ناراحت مي شدم و يه جا ميشستم وگريه مي كردم ميومد بالا سرم وبا غم بهم نگاه مي كردو مي گفت ، گريه نكن رادا اين دردا كه در نيست توي اين دونيا خدا سه تا درد بزرگ براي انسان گذاشته از آخرشروع مي كنم به اول ،مرگ ، مريضي عزيزت ، وعاشق شدن .... بدترينش همين عشقه ،خواجه ي شيرازي چه خوب گفت :
الايا ايهاالساقي ادركاساوناولها كه عشق اسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها
به اسوني اب خوردن عاشق ميشي وبعد از كلي سختي آيا بهش مي رسي يانه ؟ وتوي اين مسير تنها كسي كه سختي مي كشه تويي ... خدا اون روزو نياره كه عزيزت مريض بشه انگار خودتي كه داري كمكم جون مي دي حالا چه سر ما خوردگي ساده باشه چه يه مرض بد ،اون موقع ست كه به خودت ميايي ومي فهمي چيا براش كم گذاشتيومي شيني به در گاه خدا التماس مي كني تا اون خوب بشه وتو بتوني جبران كني .... و مرگ ، پايان هر آدم ، نمي گم بده نه بد نيست براي طرف خيلي هم خوبه چون از اين دنيا به دنياي حقيقي ميره ولي براي اطرافيانش بد ترين درده وچه سخت مي تونن باهاش كنار بيان بعضي هم تا اخرزندگيشون اين دردو تحمل مي كنن .... سونيا حالا كه دارم بدترين درد و مي كشم فقط يه آرزو مي تونم برات داشته باشم اونم اين كه هيچ وقت ، هيچ وقت سونيا عاشق نشي يا اگه مي شي يه طرفه نباشه ....

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
قطره اشكي از چشمام سر خورد پايين سونيا با بغض نگاهم كرد وگفت :
رادا به خدايي كه مي پرستيم قسم مي خورم كه تا توان دارم كمكت كنم يا بهش برسي يا براي هميشه فراموشش كني-
پوزخندي زدم وگفتم :
-وقتي اون منو نمي خواد ؟؟؟
سونيا با حرص گفت :
-دلشم بخواد .... بعدهم بهت گفتم تمام سعيمو مي كنم ...
خنده ي كم جوني كردم وگفتم :
-اون موقع معلوم ميشه منم خواهر سارام ، كه براي دل خودم آويدو از عشقش دور مي كنم ...
سونيا آهي كشيد وگفت :
-خيل خوب بابا .... كمكت مي كنم فراموشش كني . خوبه ؟
لبخند تلخي زدم وقطره هاي اشكم مثل بارون پايين اومد .... سونيا با ناراحتي به سمتم اومد ومن خودمو توي بغلش انداختم هق هقم بلند شدسرم رو روي شونه ي سونيا گذاشتم وگفتم :
-سوني من خيلي بدبختم ...
سونيا خيلي جدي گفت :
-عزيزم مي دونم حالت خوب نيست ولي سونياااا ....
خنديدم وبيشتر توي اغوشش فرو رفتم اونم خنده ي ملايمي كرد وبعد از مكث كوتاهي در حالي كه صداش مي لرزيد گفت:
-رادا .... خدارو شكر كن .
دوباره گريم از سر گرفته شد واروم گفتم :
-خدا جونم شكرت ...
**************
با تكوناي شديد دستي چشمامو به زور باز كردم با ديدن چهره ي شيطون وتخس سونيا اهي كشيدم ودوباره چشمانم رو بستم وپشتمو بهش كردم وبا صداي گرفته اي گفتم :
-سونيا اينجا هم نبايد از دستت آرامش داشته باشم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با درد شديدي توي كمرم مثل چي سرجام سيخ نشستم كه صداي خنده ي سونيا بلند شد با خشم به سمتش برگشتم كه بالحن خونسرد وحق به جانبي گفت :
-اروم باش گاو وحشي من .... در ضمن صداي ناز من لياقت مي خواد كه تو نداري
با عصبانيت دنيال سونيا كردم اونم با سرعت از اتاق بيرون پريد همون طور كه دنبالش مي دويدم با عصبانيت گفتم :
-كه من گاو وحشيم اره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سونيا پشت منير جون كه مي خنديد پنهان شدوگفت :
-اره باور نداري برو توي ايينه خودتو ببين ...
دوباره به سمتش حمله ور شدم كه منير جون با مهربوني جلومو گرفت وگفت :
-اروم باش رادا ... تو كه اين وروجكو مي شناسي...
با عصبانيت گفتم :
-منير جون لطفا بريد كنار ...
وروبه سونا با حرص گفتم :
-تا اين وروجكو حالشو جا بيارم ....
سونيا خنديد وبه طرفم اومد وگفت :
-دوستم حرص نخور ،اصلا تقصير منه كه اومدم حالت عوض بشه ،قربون اون صورت نشستت ...
-تقصير تو ديگه ،وگرنه من مثل ادم صورتمو مي شستم ...
سونيا درستمو گرفت ومنوبه سمت اتاقم كشيد وگفت :
-شك دارم ...
با تعجب بهش گفتم :
-به چي ؟ به اين كه صورتمو مي شستم ؟
با شيطنت ابرهاشو بالا انداخت : حالا ديگه توي اتاق من بوديم كه سونيا
-نچ ... مثل ادم بودنت
يه پس گردني بهش زدم وبه سمت سرويس بهداشتي اتاقم رفتم كه سونيا با اعتراض گفت :
-رادي دستت لق شده هااااااااااااا ....
بي توجه بهش خودمو توي اينه نگاه كردم وبا ديدن چشماي متورم وسرخم گفتم :
-اوه اوه اينارو ...
تارفتم اب به صورتم بزنم صداي سونيا رو شنيدم كه گفت :
-تازه فهميدي چه بلايي سر خودت آوردي ؟
سونيا درست پشت سر من وايستاده بود چپ چپ نگاهش كردم وگفتم :
-تو دستشويي هم از دستت نباد يه نفس راحت بكشم ....
سونيا با بدجنسي نگاهم كرد خنديدو گفت :
-نترس كارت ندارم ،يعني نمي تونم كارت داشته باشم
بعد نگاهي به خودش كرد تازه فهميدم منظورش چيه با دست دوباره زدم تو سرش كه چپي بهم بست وگفت :
-مي گم دستت دلق شده مي گي نه ؟
بعد درحالي كه از سرويس بداشتي خارج ميشد گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-اصلا اومدم بهت بگم سرو صدا راه ننداز كه حوصله ي سرو صدا ندارم ...
با حرص گفتم :
-سونيا ،برو بيرون
سونيا كه از دست شويي رفته بود بيرون گفت :
-ادب وشعور يعني ... صفر ... ادم كه دوستشو از خونش بيرون نمي كنه اونم خونه به اون خوش بويي ... اصلا نخواستم مال خودت اون خونه ي خوش بوت ...
با خنده گفتم :
-سونيا خفه شو ............
وبعد مشتمو پر از اب كردم وبه صورتم پاشيدم همون موقع دوباره صداي سونيا اومد اين بار ارومتر گفت :
-دوباره ديشب گريه كردي ؟؟؟؟ رادا نمي خواي تمومش كني ؟ الان دوماه گذشته ها .... يه كم تحمل كن رادا ... فقط يه ماه ديگه مونده عزيزم
نگاهي به خودم توي ايينه كردم دوباره اشكم دراومد اين دوماه يه چشمم اشك بود يه چشمم خون اگه سونيا نبود مطمئنا طاقت نمياوردم تمام سعيمو مي كنم منير جون وپدربزگ متوجه حالم نشن ولي انگار كه اونا هم متوجه شدن بدتر از همه خوده آويده زماني كه تصميم مي گيرم فراموشش كنم اون با تماسش دوباره نابودم ميكنه ،سونيا همش بهم مگه شمارتو عوض كن ولي دلم رضا نيست چند بار تاپاي عوض كردن شماره رفم وبعد دوباره پشيمون شدم با صداي اهههههه بلند سونيا بيرون رفتم وگفتم :
-چي شد ؟
هيچي بابا دوباره اين داداش لندهورت پاشده اومده اينجا به چه زبوني بايد بهش بفهمونم ازش بدم مياد ؟-
با تعجب گفتم :
-واقعا ؟؟؟
سونيا خودشو روي مبل كنار تختم انداخت وگفت :
-اره ... دروغم چيه ...
بيچاره سونيا هر روز به خاطر من ميومد اينجا يه بارآراد اتفاقي اومده بود چيزي بده به پدربزرگ كه اين موضوع رو فهميد از اون موقع همش صبحا مياد اينجا منير جون اوايل تعجب مي كرد ولي كم كم كه اين موضوع رو فهميد عصباني شد وخيلي جدي به سونيا گفت :
-من نمي تونم بهش بگم نياد زشته ،مي دونم اگه به رضا (پدربزرگ)بگم كاري باهاش مي كنه كلاهشم اين اطراف افتاد نياد برداره ولي دلم راضي نيست خانواده رو بهم بزنم ... ولي سونيا وقتي آرادمياد حق نداري زياد از اتاق بياي بيرون وزيادي هم شوخي نمي كني ....
واي كه من چقدر از پسراي آويزوني مثل آراد بدم ميومد ،آويد حداقل عزت نفس داشت وخيلي اقا وار رفتار ميكرد وكاري انجام نميداد كه طرفش ناراحت بشه ولي آراد بيش از هزار بار از زبون ادماي مختلف شنيده بود كه سونيا ازش خوشش نمياد ولي گوشش بدهكار نبود با خنده رو به سونيا فتم :
-حالا چرا انقدر گرفته اي ؟
با حرص نفسشو فوت كرد بيرون وگفت :
-نباشم ؟؟؟ از الان تا زماني كه اقا بره بايد اينجا بشينم ...
همين موقع فكري توي سرم جرقه زد وروبه سونيا گفتم :
از اتاق بيرون نيا صدايي هم توليد نكن ...-
با بدجنسي خنديدم سونياهم ريز خنديد وگفت :
-اي شيطون ، از برق چشمات معلومه مي خواي حسابي حالشو بگيري ...
خنده ي ريزي كردم ودستي به سروصورتم كشيدمو بيرون رفتم آراد با ديدن من سريع از جا بلند شد خيلي خشك بهش سلام كردم ولي اون با هيجان سلام كرد با ذوق نگاهش به در بود فهميدم منتظره سونيا بياد بيرون منم با بدجنسي بي تفاوت از نگاهش گذشتم وبه اشپزخونه رفتم منير جون در حالي كه چايي مي ريخت غر غر هم مي كرد با صداي ارومي ازش پرسيدم :
-منير جون بهش كه نگفتي سونيا اين جاست ؟؟؟
منيرجون با عصبانيت سرشو تكون داد وگفت :
-نه بابا فقط مثل چي از اون موقع تا حالا اومده اينجا نشسته وچشم به اتاق تو دوخته ....
در حالي كه سيني چاي رو ازش گرفتم اروم گفتم :
-مي خوام بهش بگم سونيا اينجا نيست وديگه نمياد اينجا به جاش من ميرم اونجا ،منير جون يه وقت چيزي نگي ها ...
منير جون با خنده گفت :
-برو هواتو دارم ... توهم خوب براي خودت شيطوني هستيا ...
خنده ي ريزي كردم ولي سريع قيافه ي جدي به خودم گرفتم واز اشپزخونه بيرون اومدم به جاي اينكه چاي رو تعارفش كنم ليوان روروي ميز جلوييش گذاشتم واز قصد بلند رو به منير جون گفتم :
-منير جون امروز براي سونيا غذا درست نكن ، نمياد ...
منير جون حالت تعجبي به خودش داد وگفت :
-وا چرا ؟
نگاه پر حرصمو به چهره ي ناراحت ودر عين حال كنجكاو آراد دوختم وگفتم :
-چون اينجا به خاطر بعضيا راحت نيست ...
منير جون به گفتن آهاني اكتفا كرد آراد سرخ سرخ شده بود همون طور كه به طرف اشپزخونه مي رفتم زير چشمي آرادو نگاه مي كردم در حالي كه منير جون مورد خطابم بود گفتم :
-از اين به بعد من ميرم خونشون ....
اراد كلافه دستي توي موهاي پرپشتش كشيد ونفسشو با شدت بيرون داد پشت ميز صبحانه نشستم همين طور كه براي خودم لقمه مي گرفتم ومي خوردم نگاهم به آراد بودكه كلافه بود يه دفع از جا بلند شد وروبه منير جون با ناراحتي گفت :
-منير جون من ديگه برم ...
منير جون كه سعي داشت خوشحالي شو پنهان كنه با ناراحتي تصنعي گفت :
-واچرا مادر؟ .... بودي حالا ؟!
آراد نگاهي به من كرد وگفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-ممنون كاري برام پيش اومد بايد برم ....
توي چشماي اراد ناراحتي دو دو ميزد دلم به حالش سوخت ،اونم مثل من عاشق بود ... چه طور تونستم يه عاشقو از معشوقش دور كنم ؟ عذاب وجدان گرفته بودم نمي تونستم خودمو هيچ جوري قانع كنم آراد به سمت در مي رفت كه صداش كردم با تعجب به سمتم برگشت خودمو بهش رسوندم وگفتم :
-درسته كه ازت بدم مياد ولي خوب .... حالتو مي فهمم ،سونيا از پسراي بيكار كه همش يه جا افتادن بيزاره بهتره بري سراغ كار براي خودت يه كار پيدا كن كه اگه زماني برسه وخواستي بري خاستگاريش بگي دستم تو جيب خودمه وشده يه درصد هم اميد وارباشي كه جوابت بله است ...
آراد خيره نگاهم كرد وگفت :
-خواهر كوچيكه زيادي بزرگ شدي اونقدر كه هيچ كدوم از كارا وحرفات برام قابل درك نيست ...من ميرم سركار مگه نمي دونستي؟
پوزخندي بهش زدموگفتم :
-كناردست بابات وايستادن هنر نيست اقا پسر... كه هر وقت خواستي بري نخواستي هم نري ... اگه بهت گفتن حقوقت چنده چي مي گي ؟؟؟ اراد سونيا يكي يه دونست ، به هر كسي نمي دنش ...
آراد عصباني شد وگفت :
-من هر كسي نيستم ... برادر توام ... دوست صميمي سونيا ...
با تمسخر بهش خنديدم وگفتم :
-هه به همين خيال باش كه منم تاييدت كنم ! مطمئن باش اولين كسي كه سونيا نظرشو مي پرسه منم پس اولين كسي كه ردت مي كنه منم بهتره بري ودلايل قانع كننده براي خوشبختي سونيا پيدا كني نه اين چرنديات ...
آراد به چشمام خيره شد وبا حرص گفت :
-رادا فكر نمي كردم انقدر كينه اي باشي ...
نيشخندي زدم وگفتم :
-خوش حالم كه الان فهميدي ....
با ناراحتي سري تكون دادودرحالي كه پشتشو بهم مي كرد گفت :
-خدافظ خواهر كوچيكه ....
با غرور وتمسخر در جوابش گفتم :
-خدافظ برادر بزرگه ... ولي به نفعته به حرفام فكر كني آراد فرزانه ....
آراد به سرعت قدماش افزود ودر خونه رو به هم كوبيد ورفت نفس عميقي كشيدم وبه اشپزخونه برگشتم خيلي خونسرد بدون توجه به نگاه متعجب منير جون پشت ميز نشستم وسونيا روصداش كردم وگفتم :
-سونياااااااا ... بيا بيرون رفت ميرغضبت ....
سونيا به سرعت از اتاق خارج شد وبه اشپزخونه اومدو صورتمو بوسيد ودرحالي كه صندلي كناريم ميشست گفت :
-ماچ ،ماچ ،ماچ ... ايول كه رفيق خودمي به جون خودت جبران مي كنم خفن .... عاشقتم رادي به خدا خوب زدي توبرجك طرف ...
خنديدم وبا ناراحتي گفتم :
-ولي سوني دلم براش خيلي سوخت ....
سونيا خنده ي مسخره اي كرد در حالي كه چايشو شيرين مي كرد گفت :
-اولا در حقم لطف كردي درست ولي پرو نشو ،من سونيام ،عزيزم تمرين كن ... سو... نياااااااا .... ثانيا دلت به حال من بسوزه كه هر روز بايد چشماي اون برادر هيزتو روي خودم تحمل مي كردم ...
با ناراحتي گفتم :
-سونيا ديگه نا حقي نكن ،آراد هر چيزي كه باشه هيز نيست ،توي نگاهشم هرچيزي بود جز هيزي ...
سونيا سري تكون داد ويه كوچواو ازناخونشو نشون داد ولحن بچه گانه اي گفت :
-اره يه ريزه قبول دارم .....
بعد هم سرشو كج كرد وهي مژه ميزد مثلا داشت عشوه ميومد با خنده سري تكون دادم وگفتم :
-كم چشماتو مثل سوسك كن ....
وشكوني از بازوم گرفت كه جيغم در اومد وبا فرياد گفتم :
-ديوانه ...جاش ميمونه
سونيا با حرص خنديد وگفت :
-عمته ،بعدشم وشكون گرفتم تا وقتي به جاش نگاه كردي يادت بيوفته به چشماي مثل اهوي من چه توهيني كردي ...
بعد روشو به سمت منير جون كه داشت كنار ما روي صندلي ميشت كرد ودوباره پلك زد وگفت :
-مگه نه منير جون ؟؟؟
منير جون با خنده گفت :
-چي بگم والا ...
سونيا با اعتراض گفت : من زدم زير خنده و
-ااااااااااا منيرجون ....
خنده ام شديد تر شد وروبه منير جون گفتم :
-عاشق صداقتتم به خدا ....
منير جونم خنديد وسونيا با ناراحتي تصنعي گفت :
-باشه اگه ديگه اومدم خونتون !!!
چشمكي به سونيا زدم وگفتم :
-نگو طاوس من ...
سونيا حالت ذوق زده اي به خودش گرفت وگفت :
-بگو تورو خدا ....

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
منو منير جون خنديديم ولي خودش خيلي جدي به ما نگاه مي كرد منير جون با كنجكاوي گفت :
-رادا چي مي گفتي دم در به آراد ؟؟؟
حالا نگاه كنجكاو سونيا هم روي صورتم زوم شده بود نفس عميقي كشيدم وگفتم :
-بايد يه جوري ازسرمون بازش مي كردم براي همين بهش گفتم سونيا از پسراي بيكار بدش مياد اگه سونيا رو مي خواد بايد بره سركار ...
منير جون وسط حرفم پريد وبا تعجب گفت :
-رادا .... اون كه كار مي كنه ، مگه نمي دونستي .؟
-چرا مي دونستم خودشم همينو گفت ... ولي منير جون كجا كار مي كنه ؟ پيش بابا ؟ اون خرج خودشو به زور ميده چه برسه به آراد ... بعدش هم اين چه كاريه كه همش اينجا پلاسه ؟؟؟ من بهش گفتم اگه يه درصد سونيا اجازه بده بره خاستگاري وقتي ازش سئوال مي پرسن بايد چيزي داشته باشه تا جواب بده وحداقل اميد داشته باشه كه يه درصد جواب مثبت بگيره ...
سونيا با حرص دماغشو دسته كرد وگفت :
-عمرا .........
با تعجب گفتم :
-چي ؟
-اين كه من به اين بچه دماغو جواب مثبت بدم
با مهربوني به صورتش لبخندي زدم وگفتم :
-توغلط مي كني ...
سونيا با حرص به سمتم نگاه كرد وگفت :
-يعني تو حرفي نداري من زن اون بچه ننه بشم ؟
چشمامو براش چپ كردم وبا خنده گفتم :
-منظورم از غلط كردي اين بود كه غلط بكني زنش بشي ... عمرا اگه جازه بدم ....
منير جون سري تكون داد وگفت :
-فعلا كه رفت خدارو شكر ...
منو سونياهم به منير جون كمك كرديم وسايل صبحانه رو جمع كنه بعد هم لباس پوشيديم وبه باشگاه رفتيم ،سونيا امسال نذاشت مثل هر سال به پرورشگاه برم وبه زورو كتك كاري مي بردم ورزشگاه تا به قول خودش هيكلمون رو فرم بياد ،پدربزرگم قدردانش بود چون هيچ وقت از رفتن من به پرورشگاه راضي نبود با اين حال بعضي وقتا عصر ها به سرم ميزد وميرفتم پرورشگاه ...
بعد از كلاس بود كه خسته وكوفته راه افتاديم سمت خونه ي ما كه گوشي من زنگ خورد با ديدن اسم آويد ضربان قلبم سرعت گرفت ولبخند روي لبم نشست سونيا با تاسف سري تكون داد وگفت :
-آويده ؟البته سئوال ندارهد كه ... رنگ رخساره خبرمي دهد از سر درون ....
با همون لبخند گفتم :
-الان يه هفته بود زنگ نزده بود.
سريع تماس رو جواب دادم وبا خونسردي گفتم :
-الو ....
صداي گرفته ي آويد توي گوشي پيچيد:
-سلام ،خانم گل خودم ... خوبي ؟
ديگه به اين صدا عادت داشتم ازوقتي برگشته بوديم آويد هر وقت زنگ ميزد صداش اينجوري بود ...
-سلام ،مرسي ... تو خوبي ؟ باز كه كشتيات غرق شده دكتر بعد از اين ...
آويد آهي كشيد وگفت:
-من بايد مدركمو بهت نشون بدم تا بفهمي الان دكتر شدم ... ؟
بابدجنسي خنديدم وگفتم :
-آهان فهميدم ،براي اينكه من بهت مي گم دكتر بعد از اين كشتيات غرق شده ؟؟؟
بي توجه به سئوالم باصداي ارومي گفت :
-كي مياي؟؟
نمي دونم چرا وقتي صداي آويدو ميشنيدم انگار شارژ ميشدم وتا يه روز كاملا همه خوشحاليمو مي فهميدن ولي واي به فرداي اون روز دوباره كارم گريه وزاري بود با شيطنت گفتم :
-وقت گل ني ....
آويد دوباره گفت :
-رادا خيلي خوشحالي ؟؟؟؟
صداش كمي عصبي شد وگفت :
-اتفاقي افتاده كه من ازش بي خبرم ؟
توي دلم گفتم :اتفاق از اين مهم تر كه صداي تورو ميشنوم ؟ولي گفتم :
-نه چه اتفاقي با سونيا كلاس بوديم .... الان برام جك گفت
آويد دوباره اه كشيد وگفت : سونيا با چشماي وزغي بهم خيره شد منم لبخند خر كنكي براش زدم
-خوش به حال سونيا ...
با تعجب گفتم :
-چرا ؟
-هيچي ،همين جوري ... رادا جانه آويد راستشو بگو كي ميايي؟
وبعد ار مكث كوتاهي با ناراحتي وصداي ارومي ادامه داد:
-البته اگه جونم ارزش داره برات ...
خداي من اين چه حرفيه آويد ميزنه من جونمو براش ميدم اون وقت جونش برام ارزش نداشته باشه ؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-نمي دونم به احتمال زياد يه ماه ديگه ... نه نه يعني درست سه هفته ي ديگه تهرانيم يه هفته زودتر ميايم تا اماده بشيم ...
-اهان ... باشه ... رادا !
-بله؟
-دلم برات تنگ شده ،مراقب خودت باش
با حرف آويد قند توي دلم قند اب شد اگه اون دلش برام تنگ شده پس نمي فهميد من عاشق چه حسي داشتم سريع گفتم :
-آويد ....
-جانم ؟
لبخند پتو پهني روي لبم جا خوش كرد سريع گفتم :
-منم همين طور خدافظ ...
منتظر جوابش نموندم وسريع قطع كردم ،سونيا لبخند مهربوني بهم زد وبا بدجنسي گفت :
-قند چند ؟
-هان ؟
-دارم ميگم قند چند ؟ مثل اينكه توي اين گروني، قند ارزونه كه توي دلت دارن كيلو كيلو قند اب مي كنن ...
لبخندم بيش تر شد كه سونيا با تشر گفت :
-ببند نيشو، زشته توي خيابون ... چه خوششم اومده ...
ريز خنديدم كه سونيا سرشو رو به اسمون بلند كرد وگفت :
خدايا هر چي مريضه عاشقه شفا بده ...-
با پرويي گفتم :
-الهي آمين...
سونيا با خنده گفت :
-روتو برم ... هي ...
بعد سري با افسوس تكون داد وگفت :
-بسوزه پدر عاشقي ... دخترم دختراي قديم ،والا به خدا ....
**********
با سونيا وشكرانه مشغول اب دادن گلها بوديم كه منير جون با خنده به ما پيوست وظرف ميوه اي رو كه دردستش بود روي تخته توي حياط گذاشت وگفت :
-واقعا خوشحالمون كردي شكرانه .... حالا چرا يه دفعه ؟
شكرانه لبخند شيريني به منير جون زد وكنار اون روي تخت نشست در حالي كه پاهاشو تاب ميداد نفس عميقي كشيد وگفت:
-محمد براش كاري پيش اومد مجبور شد بره شيراز منم ديدم برم خونه ي مامان اينا تنهايي چي كار كنم ،حالام كه رادا اينجا اومده بود تصميم گرفتم بيام اينجا وسورپرايزتون كنم ...
منير جون ظرف ميوه روبه سمت شكرانه هل داد وگفت :
-خوب كاري كردي ... ميوه بخور ...
منير جون روبه من كه شيلنگ اب دستم بود وگلها رو اب مي دادم كرد وگفت :
-مامانت ،تماس گرفته بود....
لبخند كجي زدم وگفتم :
-نگيد كه دلش براي من تنگ شده بود ؟!
شكرانه وسونيا خنديدند سونيا گفت :
-نه بابا مامانت كه دلش تنگ نشده بوده ،سارا دلتنگت بوده ..
با اين حرف منير جونم خنديد شكرانه با تمسخر گفت :
-اوه ،حتما ... فكر نكنم اونم عجوزه دلش براي خودشم تنگ بشه ....
منير جون سري با تاسف تكون داد وگفت :
-حالا ميزاريد من حرف بزنم يا نه ...
سونيا با شيطنت كنار منير جون نشست ودستشو دور گردن منير جون حلقه كرد وگونشو بوسيدو گفت :
-اين حرفا چيه عشقم ... شما بفرماييد ...
منير جون با لبخند سري تكون داد وگفت :
-زنگ زده بود گلايه ودادو بيداد مي گفت آراد از پيش پدرش اومده ورفته يه جاي ديگه كار مي كنه وكلا اخلاقش تغيير كرده ،پيگير كه شدن فهميدن عاشق دوست تو همين سونيا خانم شده ...
شكرانه با تعجب به ما نگاه كرد وگفت :
-كارتون ساختس ... زن عمو پدر هر دوتونو جلو چشمتون درمياره ...
با خونسردي گفتم :
-حتما منتظر چنين روزي مي شم ...
منير جون با تاسف سري تكون داد وبا تشر گفت :
-رادا ........
بعد هم رو به شكرانه ادامه داد ..
-كجاي كاري دختر ... زنگ زده بود براي همين مي گفت رادا بسمون نبود حالا دوستشم اضافه شده ،مثل اينك زنگ زدن خونه ي سونيا اينا ... اين خانم خانمام نامردي نكرده وگفته نه ....
حالا منو شكرانه نگاه متعجبمونو روي سونيا دوختيم اونم با لحن حق به جانبي گفت :
-خوب حق داشتم ديگه ،پسري چي .... خيلي خوشم مياد ازش....

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group