رمان غم و عشق  - 7

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
آويد سرخ شد وخنده ي زوركي كرد وگفت :
-خوب ديگه چي ؟؟؟
از حالت آويد تعجب كردم ودر جواب حرفش چون مي دونستم منظور سونيا خود آويده گفتم :
-ديگه اينكه يه دوست جيگر تر از خودش داره كه برا سونيا در نظر گرفتيم ...
سونيا با اعتراض گفت :
-اااااااااااااااا رادا ؟؟؟؟
آويد با صداي عصبي گفت :
-هه خوب خوبه . اكيپم كه درست كرديد بياريد ببينيم اين اقا يون خوشبختو ...
ازقيافه ي آويد وحشت كردم رگ گردنش زده بود بيرون .... هرخري بود ميفهميدبچه غيرتي شده ... اون وقت ما دوتا خربزه داريم پيازداغشم زياد مي كنيم لبخند مهربوني زدم وگفتم :
-بابا آويد شوخي كرديم .... شكرانه بود ....
سونيا خنده اي كرد وگفت :
-آويد اگه بخواي اين جوري براي همه حرص بخوري سكته مي كني ...
آويد با ترديد بهم نگاه كرد لبخند مطمئني زدم آويدم خيالش راحت شد كه واقعا شوخي مي كنيم دوباره مثل هميشه شيطون شد وگفت :
-حرصم داره دخترم ونامزدم دوست پسر پيدا كردن ...
جيغم در اومد وبا اعتراض گفتم :
-آويد ....
خندم گرفته بود آويد برعكس بنيامين كه سيب زميني بي رگ بود حسابي غيرتي ميشد ....
آويد بعد از اينكه ما رو رسوند براي دوشنبه قرار گذاشت .....
****
همه ي وسايلمون توي چمدون جلوي در بود خودمونم اماده منتظر آويد يوديم با تك زنگ گوشيم فهميديم كه پشت در خونه منتظره از خونه خارج شديم درو قفل كردم چمدونامونو گذاشتيم توي اسانسور وپايين رفتيم ، آويدطبق معمول وظيفه ي حمل چمدونامون رو به صندق عقب به عهده گرفت .... سوار ماشين كه شديم آويد تا خود فرودگاه مهراباد مسخره بازي در آورد كه هواپيما سقوط ميكنه ... چپ مي كنه با يه هوا پيماي ديگه تو اسمون تصادف مي كنيم پليس مياد جريمه ميكنه ... آويد مي گفت وما مي خنديديم آويد يه دفع جدي شد وگفت :
-ولي خدايي من كه وصيت ناممو نوشتم به هوا پيماهاي ايران اعتباري نيست يهو ديديد دم همين سه راه آذري سقوط كرد هنوز از اسمون تهرون بلند نشده .....
فرودگاه خيلي شلوغ بود آويد ماشين رو توي پاركينگ پارك كرد وما همه چمدون به دست راه افتاديم همين كه وارد سالن فرودگاه شديم سونيا چشمش به يه خانم كه مهماندار هواپيما بود خورد وگفت :
-اخ كه من چقدر دوست داشتم مهماندار بشم ولي بابا نذاشت ....
آويد با خنده گفت :
-خوبه بهت گفتم ، هواپيما سقوط ميكنه اون وقت تو مي خواي مهماندار بشي ...
با حرص گفتم :
-اه آويد ميشه انقدر سقوط سقوط نكني .... اخر هم با اين حرفاي تو سقوط مي كنيم ...
آويد با خنده دست آزادم رو گرفت ودنبال خودش كشيد وگفت :
-اي جانم ... ني ني من ترسيد ...
خواستم دستمو از دستش در بيارم ولي انقدر محكم نگه داشته بود كه نميتونستم خودشم كه انگار نه انگار ... آويد بين جمعيت بچه ها رو پيدا كرد وبه بچه ها كه رسيديم سلام كرديم همه اول نگاهي مرموزي به دستامون بعد هم به صورتمون مي نداختن اخر سرهم ريز ريز مي خنديدن با ديدن نگاه بچه ها واقعا معذب شدم ودستمو دوباره كشيدم ولي آويد ولش نكرد اروم بهش گفتم :
-دستمو ول كن ...
تخس وشيطون توي چشمام خيره شد وگفت :
-نچ نمي خوام ...........
-آويد زشته ،دستمو ول كن ...
مثل بچه لوسا گفت :
-زشت خودشونه ول نمي كنم ....
چپي بهش بستم كه دستمو ول كرد ولي از بغلم جم نخورد ... بعد از اينكه چند دقيقه كه حرف زديم پسرا رفتن بارا رو تحويل دادن وبرگشتن وبعد رفتيم سالن ترانزيت ومنتظر شديم هوا پيما با نيم ساعت تاخير بلند شد البته چيز عاديه اگه تاخير نداشته باشه جاي تعجب داره .... !!!!
آويد ورضا ماشين رنت كردن (اجاره كردن ) تابراي رفت وامد راحت باشيم رضا ،شادي ،پويان ومژگان توي يه ماشين بودن منو سونيا واشكانم توي يه ماشين اشكان كنار آويد نشسته بود منو سونيا هم عقب بعد از چند دقيقه به هتل رسيديم با ديدن هتل مخم سوت كشيد هتل داريوش همون موقع سونيا آروم كنار گوشم گفت :
-رادي بدبخت شديم ....
با تعجب نگاهش كردم وگفتم :
-چرا ؟؟؟؟
-چرا ... ؟ هتل داريوش اونم براي يه هفته ... ؟؟؟ بيچاره بابام ....
خندم گرفت از ما شين پياده شديم دسته ي چمدونم رو گرفتم وهمين طور كه با سونيا چمدونامون رو مي كشيديم به سمت شادي اينا مي رفتيم كه يه دفعه دست كسي دور كمرم حلقه شد با ترس برگشتم وآويدو ديدم خواستم هولش بدم عقب كه كنار گوشم گفت :
-خواهش مي كنم دودقيقه تحمل كن اين دخترا زوم كردن روم اصلا حوصله ي آويزون شدن كسي رو ندارم ... تازه نگاهم به سه تا دختر خورد كه از ون هتل كه مخصوص فرودگاه بود پياده شده بودن وبه سمت ما زل زده بودن از نگاهشون به آويد نمي دون چرا اصلا خوشم نيومد به من ربطي نداشت ولي دوست داشتم خفه شون كنم براي همين خودمو از اغوش آويد بيرون نكشيدم ... آويدم محكم تر كمرم رو گرفت وراه افتاديم نمي دونم از يه طرف نمي خواستم اونا به آويد نگاه كنن از طرف ديگه مي خواستم دست آويدو دوركمرم تيكه تيكه كنم به شادي اينا كه رسيديم همشون دوباره ريز ريز خنديدن ،منم اخم بدي به آويد كردم كه مجبور شد موضوع اون دخترارو بگه پويان با شيطنت گفت :
-آويد مي خواي با رادا برات يه اتاق بگيريم ؟ اين جوري خيال همه راحت تره ...


امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
منو آويد هم زمان گفتبم :
-پويان ؟؟؟؟
مژگان هم با دست زد پشت كله ي پويانو گفت :
-اين ادم نميشه ... جدي نگيريد ....
داخل هتل كه شديم رضا واشكان شناسنامه هامونو گرفتن وبراي تحويل اتاقا رفتن ماهم كمي عقب تر منتظر مونديم بعد از چند لحظه صداي پرعشوه اي گفت :
-ببخشيد ...
هممه به سمتش برگشتيم يكي از همون دخترا بود درحالي كه نگاه خيرش به آويد بود با ناز گفت :
-سلام ... ببخشيد ما دفعه ي اوله كه به اين هتل ميايم .... شما تاحالا اومديد اينجا ؟؟؟؟ امكاناتش خوبه ... ؟؟؟
خدايي انقدر باناز حرف زد من كه دخترم دوست داشتم بيشتر حرف بزنه ... چه برسه به پسرا ... كاري كه من هيچ وقت بلد نبودم ...
آويد در جوابش خيلي جدي وبا ادب همراه با لبخند متيني گفت :
-متاسفم ... منم دفعه ي اوله كه ميام اينجا بهتره از اين خانم بپرسي ...
وبعد به شادي اشاره كرد ،دختر حتي برنگشت به شادي نگاه كنه وهمون طور با لبخند به آويد نگاه ميكرد دختره ي جلف ... مژگان با بدجنسي به دختر گفت :
-عزيزم فكر كنم الان با يد به اين خانم نگاه كني نه اون آقا ....
همون موقع آويد روبه من بي توجه به دختره گفت :
-عزيزم خسته شدي روي پا ... مي خواي بشينيم ؟؟؟؟
دختره كه مثلا مشغول گوش دادن به حرف شادي بود ولي تمام حواسش به مابود منم با حرص روبه آويد گفتم :
-نه عزيزم خسته نيستم ... مگه ميشه تو جايي باشي ومن خسته باشم ؟؟
از حرفي كه زدم خودم عقم گرفت ولي چشماي آويد از شيطنت دو دو ميزد ، دخترهم با حرص تشكر كرد ورفت ... همون موقع اشكان ورضا هم اومدن سونيا با حرص گفت :
-بدم مياد از اين جور دخترا .....
بعد نگاهي به آويد كرد وگفت :
-هي آويد حواستو جمع كن من از اين مامان عشوه خركي ها خوشم نمياد ...
آويد چشمك واضحي به سونيا زد وگفت :
-نه بابا جون .... فعلا كه يه مامان داري ...
وبعد با سر به من اشاره كرد با ارنج دستم محكم زدم توي پهلوش اونم دستش رو دور كمرم محكم تر كرد وگفت :
-اي كمرم .. واي كمرم .... منو بگير الان ميوفتم ...
بعد از مسخره بازياي آويد هر كدوم به اتاق خودمون رفتيم رضا وشادي با هم بودن منو مژگان وسونيا هم با هم ،مژگان در اصل دوست دختر پويان بود ،پويان چند باري رفته بود خاستگاري ولي باباي مژگان گفته بود نه اخه مژگان اينا ازقشر متوسط جامعه و پويان اينا خيلي پولدار بودن باباي مژگانم به خاطر اين اختلاف طبقاتي اونا رو رد كرده بود .... مژگان وپويانم از شادي سو استفاده مي كردن وهميشه باهم بودن ... شادي دوست مژگان بود وقابل اعتماد پدر مژگان براي همين اجازه ميداد هرجا شادي ميره مژگانم بره ...
برخلاف ما دخترا كه با هم بوديم پسرا هر كدوم براي خودشون اتاق جدا گرفتن ... وارد اتاق كه شديم سونيا با لبخند بدجنسي گفت :
-خوشم مياد اين پسرا همه فن حريفن .... الان اتاق جدا گرفتن ،فردا يه كي رو انتخاب مي كنن پس فردا باهاش دوست ميشن ،روزاي بعد مخشو ميزنن و اخر هفته هم يه اتاق خالي ، يه دختر خشگل ... وا ي واي واي ... بعدشم كه الفرار ....
مژگان با خنده گفتش :
-نخير ... پويان غلط ميكنه به يه دختر ديگه نگاه كنه .... چه برسه به اين كه بخواد واي واي ... راه بندازه ...
بعد هم شروع كردن به مرتب كردن وسايلشون .... منم مشغول شدم ولي فكرم همش به حرف سونيا بود ... از آويد بعيد نبود مخصوصا اينكه همه مي دونن چي كارس ... يه جوري شدم ... معدمم شروع به سوزش كرد ... سريع قرصمو خوردم وبه خودم تشر زدم اخه به تو چه سر پيازي ؟؟ ته پيازي ؟؟؟ چي كاره اي ؟؟؟ سونيا با نگاه كنجكاوش بر اندازم كرد وگفت :
-رادا ... چيزي شده ؟؟؟
لبخند تلخي زدم وسرمو به اطراف حركت دادم ،يعني نه .... سونيا همه ي رفتارم رو زيرنظر گرفته بود ،ولي من بهش توجه نكردم ... گيج بودم منگ بودم ،چند وقتي ميشد كه اينجوري شدم اين حسو دوستش نداشتم ولي تهش برام جذاب بود ... چراشو نمي دونم لباسم رو عوض كردم وروي تخت افتادم ... مژگان خودشو روي تخت پرت كرد اهي كشيد وگفت :
-بچه واقعا كي حال داره براي شام بره پايين ؟؟؟ من حتي حال ندارم دوش بگيرم ....
من خودمو زير پتوي قايم كردم وچشمامو بستمو گفتم :
-من كه فعلا فقط حال خوابيدن دارم ...
سونيا حرفمو تاييد كرد وگفت :
-بهشون زنگ بزن بگو امشب استراحت كنيم تا فردا سر حال باشيم ...
مژگانم از خدا خواسته با شادي وپويان هماهنگ كرد انقدر با خودم درگير بودم كه حال مسواك ودستشويي هم نداشتم ... توي ذهنم دنبال دليلي براي اين خود درگيري مي گشتم ولي هيچي پيدا نمي كردم ،شايدم پيدا مي كردم ولي با خودخواهي واعتماد به نفس ردش مي كردم ....!
صبح كه از خواب بيدار شدم سونيا ومژگان مشغول اماده شدن بودن سونيا با ديدنم گفت :
-چه عجب بيدار شدي .... ديگه صدام داشت مي گرفت ازبس داد زدم وصدات كردم ....
سرجام نشستم وگفتم ببخشيد اصلا نفهميدم ...
بعد هم وسايلمو آماده كردم كه برم حموم ... سونيا تا لباساي منو روي تخت ديد با تعجب گفت :
-مي خواي بري حموم .... ؟؟؟
سريع پريدم توي سروي بهداشتي درو قفل كردم واز اون پشت داد زدم ده دقيقه نشده بيرونم ... سريع دوش گرفتم يعني در اصل گربه شور كردم حوله رو دور خودم پيچيدم واومدم بيرون سونيا ومژگان با حرص نگام مي كردن لبخند پتو پهني براشون زدم وسريع اماده شدم خدايي فكر كنم رو دور تند بودم چون همه ي كارام نيم ساعته البته با غر غر اونا تموم شد .... سوار اسانسور كه شديم مژگان گفت :
-رادا دعا كن شادي چيزي بهمون نگه كه خودم خفت ميكنم چهلو پنج دقيقس كه بهش ميگم پنج دقيقه ي ديگه پايينيم ...
تا بريم رستوران هتل براي صبحانه سونيا ومژگان نوبتي برام غر ميزدن .... همين طور كه داشتم به غر غراي اون دوتا مي خنديدم يه لحظه ميخكوب شدم ميتونم بگم لبخندم كاملا محو شد يه چيزي احساس كردم توي دلم اومد پايين ،معدم سوزش بدي پيدا كرده بود ... يعني واقعا درست ميديدم ؟؟؟ معلومه ... چرا اشتباه ؟؟؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
سونيا ومژگان وقتي ديدن ايستادم رد نگاهم رو دنبال كردن اونا هم از چيزي كه مي ديدن تعجب كردن ... ولي اون چرا ؟؟؟ مگه اونا نمي دونستن ؟؟؟ آويد در حال صبحانه خوردن با اون دختر ديشبي بود ،نمي دونم كدوم جك مي گفتن كه خنده ي هر دوتاشون به پا بود ... با تكون دست سونيا نگاهمو ازشون گرفتم وبه اون دوتا خيره شدم مژگان سري به نشونه ي تاسف تكون داد وروبه سونيا گفت :
-مثل اينكه حرفاي ديشبت واقعا راست بود .... البته نمي دونم مسخره بازي ديشب آويد برا چيش بود ؟؟؟
بعد هم اداي آويدو در اورد :
-حوصله ندارم اين دخترا بهم اويزون بشن ... اخه بيشعور اگه خودت نخواي كه اونا اويزونت نميشن ...
سونيا بي توجه به مژگان با نگراني زل زد توي چشمام واروم طوري كه خودم فقط بشنوم گفت :
-خوبي ؟؟؟
خوب بودم ؟؟؟فكر نكنم .... شايدم بودم ... بودم يا نبودم ؟؟؟ نمي دونم گيج بودم ... فقط همين ... يعني اسباب بازي بودم ... ديشب فقط بازي بود ...؟ چقدر بود ونبود ... به خودم تشر زدم جمع كن خودتو مگه تونمي دونستي اين جوريه ... چه جوريه ؟ رادا بزرگ شو ... خيلي وقت بود بازيچه نشده بودي دلت تنگ شده بود ؟؟؟ اره دلت تنگ شده بود كه گذاشتي باهات بازي كنه ... گيجت كنه ... رادا به خودت بيا ... اين نيست اون رادايي كه محكم بود ... ؟ به خودم اومدم شايد اين افكار همه براي چند ثانيه بود نمي دونم شايدم بيشتر فقط از يه چيزي مطمئن بودم ... اونم چشمام بود ... سرديشو به شدت احساس مي كردم ... پوز خندي روبه سونيا ازدم وگفتم :
-بهتر از اين نميشه ...
چشماشو غم بزرگي گرفت ،اب دهنشو قورت داد وگفت :
-اره معلومه .......... از توي چشمات همه چيز معلومه ...
بي توجه به سونيا روبه مژگان گفتم :
-پس شادي اينا كوشن ؟؟؟
مژگانم باديدن رنگ نگاهم جا خورد وگفت :
-اون طرف منتظرن
به دون توجه به حضورآويد واون دختره به سمت ميزي كه شادي اينا نشسته بودن رفتم وكنارشون نشستم همه اول با ديدنم جا مي خوردن ولي بعد ديگه به روي خودشون نميوردن مژگان بعد از سلام وصبح بخير روبه شادي گفت :
-آويد با اون دختره ي ايكبيري چيكار مي كنه ؟؟؟ نه به برنامه ي مسخره ي ديشبش نه به امروزش ... حالم از اين دورنگيش بهم ميخوره .... نه به اون حرفا نه به اين كارا...
شادي هم دست كمي از اون نداشت وگفت :
-از وقتي كه از اسانسور اومد با اين دخترس بعدشم رفتن باهم صبحانه ميل كنن ...
ميل كنن رو چنان با حرص گفت كه من بيشتر حرصم گرفت نفس عميقي كشيدم و گفتم :
-بچه ها بي خيال ... هممون خوب آويدو مي شناسيم ،كارشه ،بزاريد خوش باشه ... حالا برناممون چه .... ؟
سعي داشتم خودمو با اين حرفا خونسرد نشون بدم ولي با اينكار تنفرمثل خوره بند بند وجودمو مي گرفت ... با بچه هادر حال چيدن برنامه براي جاهاي ديدني اينجا بوديم كه صدا سرحال آويد و از پشت سرم شنيدم ... منم بودم الان سر حال بودم :
-سلام به دوستاي گلم ...
بعد هم با دست به شونه ي مژگان زد وگفت :
-برو اون طرف بشين ميخوام اين جا بشينم ...
مژگان با حرص گفت :
-نه جونم خودت برو اون طرف بشين من جام خوبه ...
آويد با سرخوشي گفت :
-باشه مژگان خانم به هم ميرسيم ...
اومد اين طرفم وبه سونيا گفت :
-پاشو من بشينم
سونيا نگاه تلخ وگزنده اي بهش انداخت وگفت :
-اون صندلي ميخ داره كه نمي خواي روش بشيني ؟؟؟ در ضمن نشستنت چيه ديگه توكه صبحانتو خوردي ...
آويد با لحن بچگانه اي گفت :
-دوست دارم بشينم ... بعدشم اره اونجا ميخ داره ...
حدودا مي دونستم قصدش چيه ... ميخواست كنار من بشينه ... با خونسردي از جام بلند شدم وبدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
-صندلي من ميخ نداشت ... بشين ..
وبعد رفتم روي صندلي خالي كه بين اشكان وشادي بود نشستم ، بدون توجه به نگاهاي آويد رايا رو از بغل شادي گرفتم وبي منظور به اشكان گفتم :
-اشكان ميشه ... اون اب معدني رو لطف كني ..
اشكان اطاعت كرد شيشه ي ابو به دستم داد واروم كنار گوشم گفت :
-دمت گرم دختر ... كه حالشو گرفتي ...
لبخند نصفه نيمه اي زدم وابو توي ليوان ريختم همين كه خواست بخورم آويد گفت :
-رادا به منم آب بده ....
سونيا كه بغل دست آويد نشسته بود شيشه ي آب ديگه اي رو جلو آويد گذاشت وگفت :
-بيا بخور...
اگه حرف نميزدم باهاش مي فهميد از دستش عصبانيم وكاراش برام مهمه براي همين بي تفاوت گفتم :
-سونيا بهت داد ...
بعد از صبحانه همه بيرون هتل كنار ماشينا ايستاديم بچه ها داشتن برنامه مي چيدن كه اول كجا بريم ، چيكارا بيايد بكنيم و... همين طور كه حرف ميزديم اون دختره ودوستاش از كنارمون رد شدن دختره با عشوه خركي روبه آويد گفت :
-آويد جان فعلا ....
وباناز دستي تكون داد ورفت نمي دونم چرا ولي يه حسي بهم مي گفت بايد خفش كنم .... آويدم براي دختره سري تكون داد ،مژگان با حرص به آويد نگاه كردو گفت :
-انگار خوب باهم مچ شديد ... اسمتم كه بلده ...


امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
آويد با مسخرگي خنديد وگفت :
-معلومه ، منم اسمشو بلد شدم ... نگار ...
مژگان حرصي تر شد وگفت :
-لياقتت هميناس ...
آويد با اين حرف مژگان جدي شد وگفت :
-مژگان حرف دهنتو بفهم ... بهتره قبل حرف زدن فكر كني ...
مژگان پوزخندي به آويد زد وچشماشو ريز كردو گفت:
-اتفاقا خيلي فكر كردم .... تو بهتره قبل از هر كاري خوب فكر كني ... چون مطمئنم ديگه به اون چيزي كه مخواستي نمي رسي ... شك نكن ...
آويد نسبتا عصباني شد ويه قدم به سمت مژگان رفت وبا لحن تهديد اميزي گفت :
-مژگان الان لازم شد كلا دهنتو ببندي ... وگرنه ...
پويان وسط حرف آويد پريد ، خيلي جدي جلوش ايستاد وگفت :
-وگرنه چي ... هان ؟؟؟ بگو، خجالت نكش ... آويد ، مژگان كه هيچي ولي با اين رفتارت بدونه هيچ شكي بايد فكرشو از سرت بيرون كني ... مي دوني ... فكرشم برات زياديه ... !
منو سونيا گنگ بهم نگاه ميكرديم ،منظورشون چي بود ؟؟؟؟ آويد با اين حرف پويان عصباني شد تا خواست به سمت پويان حمله كنه رضا بچه بغل بينشون ايستاد وبا تحكم گفت :
-بس كنيد ...
كلا رضا توي اين اكيپ مثل بابا ها بود .... شادي رايا رو از بغل رضا گرفت وبا ناراحتي گفت :
-ببينم مي تونيد دعوا كنيد يا نه ؟!
آويد رضا رو كنار زد واومد روبه روي من ايستاد وگفت :
-از رادا مي پرسم .. هرچي اون بگه ...
بعد به سمت بچه ها برگشت وگفت :
-قبوله ... !؟
آويد به من خيره شد ومظلوم گفت :
-رادا من كار اشتباهي انجام دادم ... ؟
بهش خيره شدم ... چي مي گفتم ؟؟؟ چي نمي گفتم ؟؟؟ لبخند كجي به آويد زدم وگفتم :
-نمي دونم چرااينا اين طوري مي كنن ؟؟؟
آويد ابروهاشو براي بچه ها بالا داد ودوباره به من خيره شد كه با تمسخر ادامه دادم :
-مگه تورو نمي شناسن كه هرروز با يكي هستي ؟؟؟ البته خودم نديدم ولي ذكر خير كاراتو خيلي شنيدم ... آويد ، با يه كار مسخره مي خواي مسافرتي رو كه قرار بود بهمون خوش بگذره رو خراب مي كني ... اين همه دوست دختر داشتي وداري حالا نميشه توي اين سفر بي خيال اين دختر بشي ... ؟ نمي شه بزاري اين سفر بدون هيچ مشكلي تموم بشه ؟؟؟
آويد با ناراحتي ودهن باز داشت منو نگاه ميكرد كه اين دفعه رضا گفت :
-خوب آويد جان ، جوابتو گرفتي ... ؟
شادي با پوزخند گفت :
-معلومه ... فكر كنم حالا خودشم فهميد اين فكر زيادي براي سرش بزرگه ....
وروبه اويد كردو ادامه داد ....
-آويد ... خراب كردي پسر خوب ... !
آويد با ناراحتي همون طور كه به من خيره شده بود گفت :
-مگه چيكار كردم كه اين طوري مي گي ؟؟؟
آويد اين جمله روبا لحني گفت كه احساس كردم چيزي توي وجودم لرزيد با اينكه جواب شادي بود ولي يه حسي بهم مي گفت كه از من سئوال كرده ... ايكاش ميشد بهش بگم كه تموم چيزي رو كه ازت ساختم خراب كردي !... خودم به خودم تشر زدم وگفتم ،مگه چي ازش ساختي ؟؟؟ اصلا ازش انتظار چي داشتي ؟؟؟ باصداي شادي به خودم اومدم كه گفت :
-خودت بايد بهتر بدوني ... آويد تكليفتو با خودت معلوم كن خدارو مي خواي يا خرما رو ؟؟؟
آويد همون طور كه به من خيره نگاه ميكرد سريع گفت :
-خوب معلومه خدا رو ...
اشكان كه تا اون موقع ساكت بود جدي وبدون هيچ تمسخري گفت :
-ولي آويد كار امروزت يه چيز ديگه رو معلوم ميكنه ....
آويد عصباني به سمت اشكان برگشت وگفت :
-امروز من چي كار كردم كه همه دارن باهاش تو سرم ميزنن ؟؟؟ اصلا چرا نمي پرسيد قضيه چيه ... ؟
رضا جدي برگشت سمت آويد وگفت :
-چه قضيه اي باشه چه نباشه .. هيچ كدوم از ماطالب دونستنش نيستيم ... حالام ديگه بس كنيد بيايد سوار شيد ،زشته جلوي در هتل وايستاديم وباهم دعوا ميكنيم .
همه حرف رضا رو قبل كرديم وتوي ماشين نشستيم ... آويد خيلي گرفته وكلافه بود ، از ناراحتيش ناراحت بودم ... من آويدو توي ذهن خودم يه پسر شادو شيطون مي خواستم .... دليل ناراحتيش رو نمي دونستم ،شايد از ناراحتي بچه ها ناراحته ... شايد براي اينكه نمي تونه با نگار باشه شايدم براي فكر ي كه توي ذهنش بوده وبچه ها همه بهش گفتن ... اون فكر برايش زيادي بزرگه .... اشكان بي خيال كنار آويد نشسته بود وگه گاهي ازآ يينه ي بغل سونيا رو ديد ميزد ... وسونيا ... دوست مهربون من ... نمي دونم چرا از اول صبحي انقدر نگران به من نگاه ميكنه ؟؟ مگه من چيزيمه كه خودم خبر ندارم ؟؟؟
بعد از گردش البته چه گردشي ،همه توي فكر خودشون بودن ! براي ناهار به هتل برگشتيم ... بعد از ناهار هممون به اتاقامون رفتيم تا استراحت كنيم ،مژگان با غرغر روي تختش خوابيد ،منم روي تختم دراز كشيدم ،سونياهم به حمام رفت ... فكرم درگير بود ،خيلي درگير ،البته درگيريش خيلي زياد بود ! چون اصلا نمي فهميدم كه دارم به چي فكر ميكن ،حرفاي مادرجون ،رفتاراي خانوادم ،خاطراتم با سونيا ،اشناييم با آويد واخر سر هم اتفاق امروز با صداي در حمام به خودم اومدم وفهميدم سونيا از حمام دراومده ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
سري خودمو به خواب زدم دليل اين كارم اصلا براي خودم مشخص نبود .. ولي فكر كنم حوصله نداشتم ... بعد از چند دقيقه زيرچشمي ديدم كه سونيا باهمون موهاي خيسش خوابيد ... ميخواستم صداش كنم وبگم با موهاي خيس جلوي كولر نخواب ... ولي يادم افتاد خودمو زدم به خواب ... ببخش سوني ... من دوست خوبي نيستم ... درست چهلو پنج دقيقه بي حركت توي تختم موندم ... حوصلم حسابي سر رفته بود ،سرمم درد ميكرد احساس كردم مخم نياز به هواخوري داره اروم از تخت پايين اومدم لباسمو پوشيدم حوله كوچولوي خشك وتميزي رو در اوردم وبه سمت سونيا رفتم بدون اينكه بيدارش كنم آروم موهاي خيسشو توي حوله پيچيدم صورتش رو بوس كردم ودوباره ازش معذرت خواستم كنترل كولرو برداشتم ودرجه شو كم كردم بدون اينكه گوشيمو بردارم از اتاق خارج شدم ... كنار دريا نشسته بودم تك وتوك مردم ميومدن وميرفتن ... به ابي دريا خيره شدم ... چقدر درياي اينجا تميزتراز درياي خزره البته ببخشيد درياچه ... صندلامو از پام در اوردم پاچه ي شلوارم روتازدم وتوي دريا رفتم اب كه به پام ميخورد احساس ميكردم كيلو كيلو از فكراي توي سرم دارن كم ميشن با اينكه اصلا به اين حرف كه دريا ارامش ميده اعتقاد نداشتم ولي اون موقع داشتم ارامش ميگرفتم ... از حسو حال خودم دور بودم .. نمي دونم چم شده بود گاهي مغز اونقدر از فكر سنگين ميشه كه نمي تونم روي تنم نگهش دارم گاهي هم انقدر سبك كه مثل پرگاه ميتونم تكونش بدم ...
-خيلي تو فكري ... ؟!
با تعجب به سمت صدا برگشتم سونيا بود اونم مثل من خودشو به اين اب تميز سپرده بود ، زلال مثل قلبم ... مادرجون هميشه ميگفت :
-رادا توقلبت زلاله ... زلاله مثل اب ....
مادر جون ... مادر جون كجايي كه بيايو بهم بگي هنوز زلالم يا نه زلام مثل اين اب يا اب درياجه ي خزر ؟؟؟يا اون قدر كدروگرفته شدم كه به جاي اب بايد بگم قير ؟؟
-رادا ... نگرانتم ...
دوباره به خودم اومدم هنوز بهش خيره بودم ... نگران ؟ نگران چي ؟ مگه اونم ميدونه من چمه ؟؟ من خودم نميدونم ،يعني اون مي دونه ؟با حالتي زار گفتم :
-نگران ؟ نگران چي ؟؟ سوني من چمه ؟؟؟ تو ميدوني ؟؟؟ فكر كن ... اره فكر كن ... شايد تو بدوني چون خودم نمي دونم ....
گيج بودم خيلي گيج نگاهم رو دوباره به ابي دريا دوختم ... سونيا هم همين كارو كرد وبا صداي نرم وارومي گفت :
-فكر كنم بدونم ... اصلا مگه ميشه ندونم ؟ بهترين سالاي عمرمو باتو بودم ، شايدم ندونم ... خدا كنه كه ندونم .... ولي رادي اگه اون چيزي باشه كه من ميدونم قدم توي بد مسيري ميزاري ...
مسير، راه ،سرنوشت ،تقدير، قسمت ... اينا چي بودن كه من از اول زندگيم ازهمون لحظه ي تولد بدترينش گرايبان گيرم شد ؟
-سوني هرچه قدر بد باشه بدتر از تولد من نيست ... نه ؟ من نا خواستم ... !
سنگيني نگاه سونيا رو احساس كردم ولي سرم اونقدر سنگين بود كه حتي نمي تونستم تكونش بدم ...
-رادا .... بس كن اين حرفا رو ... اين مسيري كه من ميگم هم ميشه شيرين باشه مثل عسل هم تلخ مثل زهر مار .....
با تمسخر خنديدم وگفتم :
-از اونجاي هم كه من كاملا ادم خوش شانسيم حتما برام شيرينه مثل عسل ...
سونيا خنده اي تلخ كرد وگفت :
-با اطمينان نمي تونم بگم ... ولي ... شايد برات از هر تلخي تلخ تر باشه ....
-يعني از زهر مار تلخ تر ؟؟؟
-اره تلخ تر ...
با نگراني سر سنگينم رو به سمت سونيا چرخوندم وبه چشماش خيره شدم سونيا دستم رو گرفت وفشار خفيفي داد وگفت :
-دوستم ، نميذارم از تلخي زهر سميش مسموم بشي انقدر شير بهت ميدم تا اثرش از بين بره ،اگرهم مثل عسل شيرين بود .... شير عسل هميشه خوشمزس ... مخصوصا زماني كه عسلش دهنو نميزنه ....
لبخندي روي لبم نشست وگفتم :
-چرا تو خوبي ... ؟؟؟
سونيا دستمو بيشتر فشار داد وبا بغض وصداقت چشماش گفت :
-چون تورو ايينه ي خودم قرار دادم ...
با اين حرفش دوتامون به روي هم لبخند زديم .. با پشتيباني سونيا انگار كمي سبك شدم بودم با لبخند محوي گفتم :
-حالا نمي خواي بگي چمه ؟؟
سونيا مرموز خنديد وگفت :
-يعني خودت نمي دوني ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نگو نه كه باورم نميشه .... حالت از كي خرابه ؟؟؟
سعي كردم بي تفاوت باشم ولي گيج بودم ... گفتم :
-خيلي وقته .....
سونيا باز گفت :
-از كي شدت پيدا كرد... اين حال بد ...
كمي به ذهنم فشار اوردم همه چيز مثل پرده ي سينما وبه صورت تند از مقابلم ميگذشت ، ولي ... امروز صبح اروم اروم و واو به واو ميگذشت :حموم رفتنم غرغر سونيا ومژگان سريع اماده شدنم ،شوخيا وخنده هامون واخر سر ... رستوران جايي كه آويد با اون دختريه لوس كه حالا ميدونم اسمش نگاره نشسته بود وصبحانه ميخورد ...
گنگ به سونيا نگاه كردم وگفتم :
-امروز صبح ...
سونيا موشكافانه نگاهم كرد ،مثل بازجوها پرسيد :
-چي شد امروز ؟؟؟
گيج شدم خودم مي دونستم دليلشو ولي نمي خواستم سونيا بفهمه ... ازش خجالت مي كشيدم خنده ي زوري كردم وگفتم :
-چرا مثل بازجوها مي پرسي ...
سونيا جدي شد وگفت :
-رادا جوابمو بده ... انقدر مغرور نباش !
نفس عميقي كشيدم وبا دودلي گفتم :
-وقتي كه توي رستوران ... آويدوبا اون دختره ديدم ...
سونيا – خوب ...
-خوب نداره ديگه ... اصلا ولش كن من كي حالم خوب بود كه اينبار خوب باشه
سونيا خيلي بد نگاهم كرد وگفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-اره هيچ وقت خوب نبودي ... ولي نه مثل امروز نه مثل اين چند وقت ... چشمات دارن داد ميزنن ، رادا چرا انقدر مغروري ... بگو رادا ... بگو وخودتو خلاص كن .... اگه مي گي نمي دوني ، يه ذره فكر كن ...
-من مغرور نيستم .... در ضمن اين چند وقت كارم فكر كردنه ولي نمي دونم چرا .. !
سويا كلافه گفت :
-خدا يي تو اصلا مي دونستي از كي وكجا حالت خراب شد ؟؟
صادقانه گفتم :
-نه ...
سونيا – نه ونگمه ... مي گم مغروري مي گي نه ... يه كم به مغز اكبندت فشار بياري بد نميشه ، هيچ ضرري هم نمي كني ... قول ميدم ...
با مظلوميت بهش نگاه كردم اخه چه ربطي به غرور من داشت ؟ سرشو تكون داد وگفت :
-رادا تو از آويد خوشت مياد ؟؟؟؟
خواستم بگم نه ... ولي يه چيزي لبامو بهم دوخت انگار ..... يعني خوشم ميا د ؟؟؟؟ يعني من رادا فرزانه دختر سردو بي احساس خاندان فرزانه ، آويدو دوست داشتم ؟؟؟ اونم آويد شرو شيطونو ؟؟؟ نه ... محاله مگه نه اين كه من احساس ندارم ... ؟؟؟ بي توجه به سئوال سونيا پرسيدم :
-سونيا من احساس ندارم ، پس نمي تونم كسي رو دوست داشته باشم ... به چشمام نگاه كن ...
وبه چشماش خيره شدم سونيا كلافه گفت :
-رادا ... اين حرفا رو از كجات مياري مي گي ؟ اگه احساس نداشتي ، منو مي تونستي دوست داشته باشي وباهام دوست باشي ؟ اگه احساس نداشتي با ناراحتي پدربزرگت ومنير جون ناراحت نمي شدي ، اگه احساس نداشتي براي اون ساراي بيخير وقتي توي بيمارستان بود نگران نمي شدي ، اصلا همين بچه هاي پرورشگاه اگه دوستشون نداشتي با اون محبت دست روسرشون نمي كشيدي ... نمي خواي بگي كه ترحم بود؟ رادايي كه من ميشناسم از ترحم بيزاره ... رادا اينا همه احساسن مگه ميشه كه تو بي احساس باشي ؟؟؟؟؟؟ ميگم مغروري مي گي نه همه چيزو پشت غرورت پنهان كردي ،پشت چشمات پنهان كردي ولي رادا هركي فقط دوتا برخورد باهات داشته باشه وبخواد خيلي راحت ميتونه تا ته قلبتو ببينه ...........
حرفاي سونيا مثل پتك تو سرم مي خورد ... پاهام سنگين شده بود خيلي اروم از توي اب خارج شدم وروي شناي داغ ساحل نشستم سونياهم اومد كنارم نشست ... پاهام از بس توي اب بود پير شده بود به پاهام خيره شدم ... يعني من اويدو دوست داشتم ؟؟؟ واي نه خدا ... اين يكي نه ... خدايا چه كردم به درگاهت كه اين طوري مي كني باهام ... خدايا بگو چه طوري بندگي كنم كه تو راضي باشي ازم ... كه يه دفعه حرف معلم دينو زندگيمون توي مغزم رژه رفت :
-بچه ها عشق يه نعمت خدا داديه ،كه بايد قدرشو دونست ، اين عشق باعشق هاي خيابوني فرق داره ،هوس توش نيست ،غريزه ي حيوني توش نيست .... مهم بودنه معشوق كنار عاشقه ،مهم نگاه معشوقه كه فقط براي عاشقه ، توي اين زمان اين جور عشقا كم پيدا ميشن ولي ما مي تونيم اين عشقو توي خدا پيدا كنيم .... جوناي امروزي فقط به فكر غريزشونن ولي عشق اينطوري نيست .... مطمئنا خدا دنبال غريزش توي ما نيست ... خدا از همه ي اين عيب ها پاك ومبرا ست براي همينم هست كه ما توي نمازامون سبحان الله مي گيم توي ذكرامون سبحان لله مي گيم ....
هميشه سر كلاس درباره ي عشق الهي حرف ميزد .. چقدر هم حرفاش قشنگ بود ،بعد مادر جون حرفاي اون بود كه منو بيشتر به خدا نزديك كرد .... گاهي اوقات كه صداي بعضي از بچه ها درميومد درباره ي عشق ادميم حرف ميزد كه بچه ها شباهتش رو بدونن ... اخي وسط سال بود كه بار دارشد ومرخصي گرفتو ديگه سر كلاس ما نيومد ...
دوباره ياد آويد افتادم ، حرفاي معلممون روبا عشق خودم مقايسه كردم مطمئنا تنها چيزي كه توش نبود غريزه بود من محبت مي خواستم ،بودنشو مي خواستم ،نگاهشو مي خواستم اونم فقط براي خودم ولي ... مسئله اينجاست اون اصلا به من فكر مي كنه ؟؟ معلومه كه نه ، اگه بهم فكر مي كرد جلوي من با يكي ديگه نميشست ... به سونيا نگاه كردم كه با لبخند گفت :
-رادا عاشق شدنتم مثل نگاهت به ادم نرفته ...
تلخ خنديدمو گفتم :
-كدوم اطرافيانم عاشق بودن كه من بفهمم عشق چيه ؟؟؟
سونيا بي هيچ لبخندي بهم خيره شد خنديدم يه خنده ي تلخ كه تهش فقط برام يه بغض موند ،همون طور كه سعي مي كردم نشكنه گفتم :
-كمكم ميكني ؟
سونيا خنديد وبراي اينكه جو عوض بشه با شيطنت گفت :
-تا از اين عسل شيرين بخوري ؟؟؟
لبخند تلخي زدم وگفتم :
-نه ... تا اين زهر تلخو از بدنم بيرون بياري ...
سونيا با نگراني گفت :
-مطمئني؟
با اطمينان واعتماد به نفس گفتم :
-اره ... اين زهر سميه ... من نمي خوام بميرم ...
با سونيا بهم خيره بوديم كه صدايي از پشت سرمون گفت :
-شماها اينجاييد ؟
قلبم ريخت ... وقتي كه نمي دونستم بهش علاقه دارم راحت باهاش برخورد مي كردم اما الان ... با دلهره زير لب گفتم :
-آويد ....
سونيا سريع واروم گفت :
-رادا محكم باش مثل هميشه ... به اين حست محل نزار ... عادي عادي
وبعد خودش برگشت سمت آويد نفس عميقي كشيدم ومنم به سمت آويد برگشم تازه به ما رسيده بود اخماش توي هم بود وبا عصبانيت داد زد :
-معلومه كجاييد ؟؟ همه دارن دنبالتون مي گردن ... چرا اون گوشياي بي صاحب شدتونو با خودتون بر نداشتيد ؟؟؟
هردوتامون گيج شده بوديم آويد شده بود آويده توي شمال كه براي شارژرش عصباني شده بود .... با صداي آويد به خودمون اومديم :
-چرا ساكتيد ... هان ؟؟؟ باشماهام ...
به خودم اومدم وروبه آويد گفتم :
-چته ... چرا صدا تو مبري بالا ... چيه نكنه فكر كردي خوش صدايي ؟؟؟ نه اقا توهم برت داشته ...
آويدبا حرص نگاهم كرد وگفت :
-به جاي جواب دادن به سئوال من چرتو پرت بهم مي بافي ؟؟؟
تادهن باز كردم چيزي بگم سونيا گفت :
ادامه دارد ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-اگه دقت كني ما ميل دستمون نيست كه بخوايم چيزي ببافيم در ضمن من گوشيم باهام بود چرا به من زنگ نزدي ؟؟؟ اومدي اينجا هوار هوار مي كني ؟؟
آويد جاخورد كمي من من كرد ،تا خواست چيزي بگه گوشيش زنگ خورد نفسشو مثلا با حرص فوت كرد وتند گفت :
-بله ...
...
-باشه ...
...
-گفتم باشه ... الان ميارم ...
بعد هم حالت عصباني به خودش گرفت وبا صدايي نسبتا بلند گفت :
-هين الان ميايد فهميديد ...
بعد هم خودش به سرعت از ما دور شد از كارش لجم گرفت وبا حرص گفتم :
-ديوانه ...
سونيا در حالي كه مي خنديد با مسخرگي گفت :
-رادا ببخش يه سوال ... الان تو آويد و دوست داري ... خوب ، توي اون رمانايي كه من مي خونم دختره ميگه از دادشم خوشم مياد توهم اين طوريي ؟؟؟
اخمي بهش كردم كه خندش شديد تر شد صندلامو پاكردم وگفتم :
-نه خير اصلا هم خوشم نمياد كسي بي خود سرم داد بكشه ...
سونيام كه صندلاشو پا كرده بود با خنده به سمتم اومد ضربه اي به كمرم زد وگفت :
-افرين ... اگه غير از اين بود تعجب مي كردم ...
سري تكون دادم وراه افتاديم هنوز سرجمع پنج قدم نرفته بوديم كه نگار جلوي چشممون ظاهر شد منو سونيا با تعجب بهش نگاه كرديم لبخند مسخره اي زد كه كم از پوزخند نداشت با عشوه وناز روبه من گفت :
-مي خوام با شما خصوصي صحبت كنم ....
جانم ؟؟؟ من ؟؟؟ ايكبيري من حتي از قيافتم چندشم ميشه ؟؟؟؟
لبخند كجي زدم وگفتم :
-گوش مي كنم ...
نگار نگاهي به سونيا كه همون جا ايستاده بودوبهش زل زده بود انداخت وگفت :
-گفتم كه خصوصي ....
به سونيا نگاه كردم ولبخندي به روش زدم دوباره به نگار نگاه كردم وخيلي جدي گفتم :
-حرفت رو بزن غريبه اينجا نيست ...
نگار پرو پروبه منو سونيا نگاه كرد وبا لبخند كج نگاهش روي من ثابت موند وتحقير گفت :
-دوست نداشتم جلوي دوستت ضايعت كنم ...
واي كه من چقدر از اين لحن بدم ميومد ... يه تاي ابروم روبالا انداختم پوزخندي زدم وبا لحن خودش گفتم :
-موضوع جالب شد ... بگو خانم كوچولو ....
با اينكه مطمئن بودم از خودم دوسالي بزرگتره ولي از اين كلمه استفاده كردم نگار با حرص سرتام رو نگاه كرد وخنده ي پرتمسخري كرد وگفت :
-هه ، بچه صورتت سنتو جار ميزنه اون وقت به من مي گي خانم كوچولو ...
نيشخندي زدم وگفتم :
-از قديم گفتن ،بزرگي به عقله نه به سن ... مادر بزرگ .... البته من بايد از خطاي زير چشمت سنتو تخميل ميزدم ...
نگار پوز خندي زد وگفت :
-حسود كوچولو .... عزيزم ناراحتي نداره كه زشتي ، خرجش چهارتا عمله ...
-اهان ... مي خواستي بگي عمل كردي ؟؟؟ نمي گفتيم از خطاي دور بينيت مي فهميديم ...
نگار كه حرصش گرفته بود سرشو بالا گرفت وبا غرور وكمي تحقير كه حرصش از صداش معلوم بود گفت :
-ببين بچه من نه حوصله ي بحث كردن باتو رودارم نه وقتشو ، وقت من خيلي بيشتر از اين چيزا مي ارزه ...
نگاهي به صورتش كردم كه از بس ارايش كرده بود شكل عروسكا شده بود خودم ارايش مي كردم ولي نه تا اين حد با چشم به صورت اشاره كردم وگفتم :
-معلومه وقتت خيلي برات مهمه ... يه سئوال بيش تر عمرت جلو ايينه اي ؟؟؟
دماغشو دسته كرد وگفت:
- عزيزم هر چي باشه بهتر از توام ، مي دوني مثل تو دونبال عروسك بازي نيستم !
-گاهي اوقات عروسك بازي بهتره چون مردت الكيه ... ولي دنياي شما به اصطلاح بزرگ ترا هر مردي از راه برسه شده حتي براي يه شب مردت ميشه ...
نگار با حرص دماغ عمليشو بالا داد وگفت :
-گفتم كه وقته سرو كله زدن با تورو ندارم ... اومدم راجب آويد باهات حرف بزنم ...
مي خواستم بهش بگم چرا وقتي كم مياري حرف از وقته كمت ميزني كه با اوردن اسم آويد دهنمو بست ... منتظر وكنجكاو بهش نگاه كردم توي دلم غوغايي بود ولي محلش ندادم ...
-بهتره پاتو از زندگي آويد بيرون بكشي ... اون مال منه ...
باتعجب بهش نگاه كردم مگه چند وقته با آويده كه مي گه ماله اونه اصلا امروز باهم اشناشدن داشتم عصباني ميشدم به خودم تشر زدم :اين نيست اون راداي قوي ... خونسردي خودمو حفظ كردم وگفتم :
-چند وقته باهم اشنا شديد ؟؟؟
بعد با تمسخر ادامه دادم وگفتم :
-اوه ،ببخشيد ... چند ساعته باهم اشنا شديد ؟؟؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
نگار به سرتا پام با تحقير نگاه كرد وگفت :
-به عشق در نگاه اول اعتقاد داري ؟؟؟ منو اويدم درگيرش شديم ... البته تو دهنت بوي شير ميده اين چيزا رو نمي فهمي ..
لجم گرفت ... بدم اومد ،از آويد از خودم از نگار ... اون كه نگارو دوست داره چرا فرستادتش سراغ من ؟؟؟ منم با تحقير زل زدم توي چشماي نگار نفرتم ،سرديم همه وهمه باعث ترس توي چشماش شد با صدايي كه نفرت توش موج ميزد گفتم :
-خوب اينا به من چه ؟؟؟
نگار كه هنوز به چشمام خيره شده بود با من من گفت :
-اخه .. اخه ... گفته نامزديد ... روش نميشه بهت بگه ازت بدش مياد ...
وسريع نگاهش رو از چشمام گرفت ، نفس حبس شدم رو آزاد كردم ،خيالم راحت شد آويد چيزي نمي دونست وبه نگارم نگفته بود نامزد نيستيم آويد با نگار بازي ميكنه بدون اينكه بفهمه نگار مي خواست با من بازي كنه بدون اين كه من بفهمم وبا اين حرفش بازيش برام رو شد ... خونسرد گفتم :
-من به آويد اعتماد دارم ... اگه غير از اين هم باشه منتظر ميمونم خودش بهم بگه ...
يه لحظه نگاهم به پشت نگار خيره موند آويد بود كه داشت با لبخند آرامش بخشي بهم نگاه مي كرد بدون اينكه حضورش رو علام كنم به چشماش خيره شدم نگار با حرص وعصبانيت گفت :
-غير از اينه .... آويداز تو بدش مياد روش نميشه بهت بگه ...
آويد با همون لبخند سري به نشونه ي نفي تكون داد ... نگار ادامه داد :
-اگر هم غير از اين نباشه ... آويد از سرت زياده ... ببين دختر خانم اين كفش زيادي برات بزرگه ....
آويد شيطنت چشماش اوج گرفت وبرام چشمكي زد انگار جون گرفتم كه گفتم :
-ولي كفش من كيپ پامه ... اندازه ي اندازه ....
لبخند آويد پهن تر شد .... نگار باعصبانيت گفت :
-د اندازه نيست دختر خوب ... اندازه نيست ....
با فكري توي مغزم هون طور كه به آويد نگاه مي كردم گفتم :
-من كفشامو با سايز درست مي خرم ... كلا از جنس دست دوم خوشم نمياد ... كفش من بايد كفش من باشه ... نه اينكه قبل از من براي هزار نفر باشه ....
نگار با گنگي بهم خيره شد و لبخند آويد جمع شد مطمئنا فهميد منظورم خودش بود اين حرفو از قصد زدم دلم نمي خواست اگه آويد بهم علاقه نداره ،متوجه علاقه ي من بشه واز منم مثل بقيه ي دوست دختراش استفاده كنه دوست داشتم ازش مطمئن بشم ، من كسي نبودم كه بازيچه بشم ... خيلي وقته تصميم گرفتم با كسايي كه مي خوان بازيم بدن بازي كنم اگه يك درصد هم مطمئن بشم آويد قصد بازي با منو داره بد باهاش بازي مي كنم ....
نگار همون طور داشت گنگ نگاهم مي كرد يه ان دلم براش سوخت در حالي كه از كنارش رد ميشدم گفتم :
-اين قبري كه بالاسرش وايستادي گريه مي كني مرده توش نيست .... خيليا مثل تو بالا سرش بودن ...
سرعتم رو تند كردم به اويد كه رسيدم كنارش يه لحظه ايستادم وگفتم :
-بازي جالبي نيست ...
خواستم برم كه آويد مچ دستمو گرفت وگفت :
-براي هركس كه نباشه ... كاري ميكنم براي منو تو جالب بشه ... مي خوام به يه ندازه لذت اين بازي رو ببريم .
برگشتم بهش نگاه كردم كه لبخند مهربوني به من زد ودستمو فشار خفيفي داد .... با اين فشار خيره تر نگاهش كردم بعد هم دستمو از دستش كشيدم وسريع راه افتادم پشت سرم سونيا بدو بدو مي اومد وصدام مي كرد ... كنارم كه رسيد با خنده گفت :
-دمت گرم خوب حالشو گرفتي ...
با حرص گفتم :
-حقش بود دختره ي پتياره ...
سونيا با چشماي گشاد شده نگاهم كرد وگفت :
-رادا بي ادب شدي .... واي واي واي ... نچ نچ نچ .... در ضمن من منظورم نگار نبود آويد بود
با تعجب بهش نگاه كرد م كه خنده ي مرموزي كرد وگفت :
-مچتو گرفتم خانم ... قبل از اينكه شما آويد خانو ببيني وزل بزني بهش بنده ايشونو زيارت كرده بودم ... واي رادا موقع اي كه بهش خيره بودي وازش طرف داري مي كردي واونم رو ابرا بود مي خواستم خفت كنم ولي بعدش با حرفي كه زدي مثل سوزني بود كه بزني به باد كنك ... چنان بادش خالي شد وفهميد رو زمينه ، نه رو ابرا كه من حسابي حال كردم ، معلوم شد دوست خودمي ....... ولي رادا معني اون حرفش چي بود ؟؟؟
-كي ؟؟؟
سونيا- كي ؟؟؟ اون دختره كه انقدر حرفاش سطحي بود بچه اول ابتدايي هم مي فهميد ... منظورم آويده ...
متفكر بهش نگاه كردم وگفتم :
-نمي دونم خودمم موندم كه معنيش چي بود ...
-شما ها كجا مونديد ...
با صدا مژگان به سمتش برگشتيم با خنده گفت :
-آويد اومد دنبالتون خودشم موند ؟؟؟ حالا كجاست ؟؟؟
بعد نگاهش رو به پشت ما انداخت وگفت :
-اهان اومد بدويد بريم ...
سونيا به مژگان گفت :
-ما كه نمي تونيم با اين ريخت بياييم بيرون ميريم بالا سرسه سوت آماده مشيم ميايم ...
مژگان – باشه ولي زود اومديدا ...
باشه اي گفتيم وقبل از رسيدن آويد سريع به هتل رفتيم خودمونو توي اسانسور انداختيم وبه اتاقمون رفتيم تند اماده شديم وبه بچه ها پيوستيم باشرمندگي گفتم :
-ببخشيد تقصر من بود منتظر مونديد ...
رضا با مهربوني گفت :
-عيب ندار در ضمن زياد نبود ... ماهم از محيط اينجا لذت برديم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
توي دلم گفتم :اره جون عمت اونم با اين هوا كاملا لذت بردي ....
سوار ماشين شديم .... وبه پاساژا رفتيم هركس از در پاساژ براي خودش راهي رو پيش گرفت بقيه رو نمي دونم ولي منو سونيا باهم بوديم چون اخلاق خريد همو خيلي خوب مي دونستيم وباهم مي ساختيم هنوز دوتا مغازه بيشتر نرفته بوديم كه گوشيم زنگ خورد بليز رو روي پيشخوان گذاشتم وتوي كيفم دنبال گوشيم گشتم وقتي پيداش كردم اسم آويد روش چشمك ميزد با ديدن اسمش قلبم يه جوري شد به قلبم اخم كردم وبه خودم تشر زدم رادا آدم باش .... ! بهش محل نذاشتم وگوشيم همين طور كه زنگ مي خورد توي دستم نگهش داشتم وبقيه ي لباسا رو نگاه كردم سونيا علامتي به گوشيم داد وگفت :
-چرا برش نمي داري ....
-حوصلشو ندارم ...
سونيا اخمي كرد وگفت :
-خوب شايد كاريت داشته باشه ...
-كاري نداره ،اگه مشكي بود مژگان يا شادي زنگ ميزدن ... اينم حتما حوصلش سر رفته ..
بعد از قطع تماس سريع گوشيم رو silent كردم ودوباره پرتش كردم توي كيفم ... از گوشي سونيا هم مطمئن بودم چون هميشه ي خدا silentبود يا خاموش دوباره مشغول برسي لباسا شدم ولي حواسم پيش هيچ كدوم نبود ... نكنه آويد كاري داشته باشه ؟؟؟ واي ... نكنه بلايي سرش اومده باشه ؟؟؟ آخه چه بلايي مي تونه سرش اومده باشه ؟؟؟ الان مطمئنا سرش به يه دختري چيزي گرمه ، پس چرا من بايد نگران باشم ؟؟؟واي خدا ... نونم كم بود ؟ابم كم بود عاشق شدنم چي بود اين وسط ؟ به خاطر تعطيلات عيد همه جا خيلي شلوغ بود منو سونيا از اون مغازه اومديم بيرون مغازه ي بعدي يه مغازه ي نقره فروشي بود به خاطر علاقه ي زياده سونيا به نقره رفتيم توي مغازه خدارو شكر شلوغ نبود به جز ما يه پسرو دختر بودن ودوتا پسر كه يكيشون صاحب مغازه بود واون يكي پسر هم دوستش بود منو سونيا مشغول ديدن بوديم كه اون پسرو دختر رفتن صاحب مغازه سمت ما اومد وگفت :
-در خدمتم ....
سونيا يكي از دسبنداي توي ويترين رو نشون داد واونو ازش درخواست كرد پسر هم با خوش اخلاقي هر چي مي خواستيم در اختيارمون ميذاشت سونيا بعد از كلي زير وروكردن مغازه يه دسبند دوتايي خيلي ظريف وزيبايي انتخاب كرد موقع پرداخت كه شد سونيا شروع به چونه زدن كرد كلا براي هر خريدي كارش اين بود اگه روش مي شد فكر كنم براي ادامسم تخفيف مي خواست ... ويه عادت بد ديگه اي هم كه داشت اين بود كه موقع چونه زدن اصلا كاري نداشت صاحب مغازه كيه ؟زنه مرده ؟ باهاش كلي شوخي ميكرد ودر اخرم نرمش مي كرد كه من با اين كار كاملا مخالف بودم وهر وقت هم بهش مي گفتم در جوابم مي گفت :
-رادا چقدر تو ساده اي اينا كلي روي اجناسشون مي كشن تازه ما كلي هم تخفيف بگيريم بازهم ازش سود مي برن ....
سونيا بعد كلي شوخي وخنده با لا خره پولو پرداخت كرد از مغازه اومديم برون سونيا چشمش به عروسك فروشي خورد وسريع وگفت :
-واي رادي چه عروسكاي نازي بدو بيا ...
وخودش سرعت قدماشو زياد كرد من هم در حالي كه به خاطر ذوقش لبخند ميزدم اروم به اون سمت رفتم كه كسي از پشت سر صدام كرد برگشتم دوست صاحب نقره فروشي بود به كنارم كه رسيد لبخند پهني زد وگفت :
-ببخشيد كه مزاحم شدم ...
تعجب كردم ... فكر كردم چيزي جا گذاشتيم براي همين لبخند متيني زدم وگفتم :
-خواهش مي كنم ...
در كمال تعجب من كارتي رو جلوم گرفت وگفت :
-اگه ميشه اينو بديد به دوستتون ... خوشحال ميشم كه ...
يهو كسي ازتوي دستش با شدت كارتوكشيد متعجب به سمت اون برگشتم چشمام از زور تعجب چهار تا شده بود آويد سرخ سرخ با رگاي بيرون زده واقعا چهرش وحشتناك شده بود در حالي كه كارتو مچاله مي كرد با صداي دورگه اي كه پر از حرص بود گفت :
-خوب خوشحال ميشي كه چي ...
پسره كه از اون بچه پرو ها بود يه تاي ابروشو بالا انداخت وگفت :
-ببخشيد شما ؟؟؟
آويد از لاي دندوناش گفت :
-نامزد هموني كه الان داشتي بهش مي گفتي خوش حال ميشي ...
با اخم بهش نگاه كردم مثل اينكه واقعا باورش شده كه من نامزدشم ... پسر كه تازه دوزاريش افتاده بود با پرو گري خنديد وگفت :
-آهان سو تفاهم شده من كاري با نامزد شما ندارم ...
آويد به سمتش يورش برد سريع رفتم جلوش وايستادم ودستم رو روي سينش گذاشتم وگفتم :
-آويد ... ولش كن ...
آويد اخم وحشتناكي بهم كرد وبا همون عصبانيت دستمو محكم توي دستش گرفت ورو به پسر گفت :
-تو غلط مي كني كاري باهاش داشته باشي ... گمشو تا نزدم لهت نكردم ...
پسره كه ديد اوضاع خرابه فلنگو بست ... آويد هم با عصبانيت دست منو كشيد ودنبال خودش برد با ياد سونيا دستمو از دستش بيرون كشيدم كه با عصبانيت وچشماي سرخ به سمتم برگشت تا رفت دهن باز كنه سريع گفتم:
-سونيا ...
از لاي دندوناي كليد شدش بدون توجه به حرف من گفت :
-چرا تلفنتو جواب ندادي ...
هول كردم ولي سريع به خودم مسلط شدم اب دهنو قورت دادم وبا خونسردي گفتم :
-مگه به گوشيم زنگ زدي ؟؟؟ ... واي روي silent بود نفهميدم ... حالا كاري داشتي ؟؟؟
از اين همه خونسردي حرصش گرفت همون موقع يه دفعه منو كشيد توي بغلش حس خوبي بهم دست داد ولي من رادا بودم ، سريع خودمو از بغلش كشيدم بيرون وبا اخم بهش نگاه كردم كه با همون قيافه ي قبلش ولي لحنش اروم شده بود گفت :
-مرتيكه ي احمق اين همه جا از قصد مي خواست از پشت تو رد شه .. منم نذاشتم ..
بعد هم توي چشمام نگاه كرد وگفت :
-بازي جالبي ميشه ... حسرت به دلشون ميزارم ...
با گنگي بهش زل زدم كه بدون توجه به نگاهم گفت :
-سونيا كجاست ؟
-اشاره اي به مغازه ي عروسك فروشي كردم وگفتم :
-رفت اونجا ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
دستمو محكم گرفت وراه افتاد تا رفتم دستمو از دستش بكشم بيرون با قيافه ي برزخي به چشمام زل زد نمي دونم توي چشماش چي ديدم كه خفه خون گرفتم ودنبالش راه افتادم ، به مغازه ي مورد نظر كه رسيديم وارد شديم سونيا با ديدن من برگشت ولي تا آويدو با اون قيافه ديد چشماش چهارتا شد هول كرد وروبه آويد گفت :
-سلام ...
آويد با همون چشماي عصباني سرشو كج كرد وگفت :
-سلام سونيا خانم ....
سونيا كه هول كرده بود بي خودي خنديد وروبه من گفت :
-مي گم ... مي گم رادا ... ب ... بيا اينو ببين ..
به جون سونيا دعا كردم دستم داشت له مي شد با ذوق گفتم :
-الان
وتا رفتم دستمو آزاد كنم آويد محكم فشار داد دستم درد گرفت نمي دونم چرا مقابلش خفه شده بودم تا نگاهش كردم خيره شد به چشمام وسرشو كج كرد معني كاراشو نمي فهميدم خنده ي زوركي كردم وگفتم :
-مي خوام برم اونا رو ببينم ...
آويد به اجبار دستمو ول كرد ،منم سريع پرواز كردم پيش سونيا وخودمو سرگرم نشون دادم... سونيا آروم كنار گوشم گفت :
-اين چشه ... واي رادا چشماش مثل ميرغضبه ...
با ترس زير چشمي عقبونگاه كردم به ديوار تكيه داده بود وما رو نگاه مي كرد وقتي مطمئن شدم صدامون رو نمي شنوه آروم به سونيا گفتم :
-هيسسسسسسسسسسسسس .... بعدا بهت مي گم ...
وخودمو مشغول ديدن عروسكا كردم از اين رفتار آويد دوتا حس متفاوت داشتم هم خوشحال بودم هم عصبي اصلا تكليفم با خودم روشن نبود ،شايدهم همنشيني با آويد اين بلارو سرم آورده ، تعادلم رو از دستم دادم ... بد از انتخاب عروسك بيرون اومديم آويد تا اومد دوباره دستمو بگيره دستمو عقب كشيدم وبهش اخم كردم اونم با اخم يه تاي ابروش رو بالا انداخت ومنتظر نگاهم كرد ، كفرم در اومد وگفتم:
-اين كارا چه معني مي ده آويد ؟؟؟
با اخم وحشتناكي نگاهم كرد وگفت :
-خوشت مياد هر كي از راه رسيد بهت نزديك بشه ؟؟؟ اگه خوشت مياد بگو !
مغزم هنگ كرد چشمام چهار تا شد وبا عصبانيت گفتم :
-مي فهمي چي مي گي ؟؟؟
آويد كه سعي مي كرد تن صداشو پايين نگه داره گفت :
-اره مي فهمم .. مانتوت انقدر تنگ وكوتاهه كه هر بي ناموسي به خودش اجازه مي ده بهت نزديك بشه ونگات كنه .... بهت كه شماره ميدن نيشت تا بنا گوشت بازه به جاي اينكه سيلي بزني تو صورتش ... وقتي هم مي خوام دستتو بگير كه بفهمن صاحب داري اين جوري مي كني .....
داغ كردم تا خواستم داد بزنم سونيا با التماس گفت :
-رادا تورو خدا اينجا نه ... بيايد بريم بيرون مردم دارن نگاه مي كنن ...
وبعد با سرعت دستمو گرفت وكشيد ... تا سوار ماشين شديم ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم وبا صداي بلند فرياد زدم :
-توي بي ناموس براي من حرف از ناموس وناموس پرستي مي زني ؟؟؟ تو كه انقدر شعور نداري درباره ي چيزي كه نمي دوني بپرسي ؟؟؟ اصلا به تو چه ؟؟؟ ها ؟ به تو چه مربوط ؟ اره اصلا دلم مي خواد ...
آويد وسط حرفم پريد اونم با داد گفت :
-من بي نا موسم ... ؟؟ مني كه نمي خوام اون اشغالا نگاهت كنن؟؟
-اره بي ناموسي ؟؟؟ اگه مي دونستي ناموس چيه كه با دختراي مردم اون كارا رو نمي كردي ... اونام ناموس كسي هستن ...
آويد با عصبانيت وحرص گفت :
-تا كي مي خواي گذشتمو به روم بياري ... هر موقع هر چيزي ميشه تو گذشته ي منوو سط مي كشي ...
-گذشته ... هه .. چه حرف خنده داري .... وسط ميكشم ،تا ببيني ، تا بفهمي .. توهم جز همون اشغالاي بي ناموسي ... بعدشم چرا فقط برا من بدبخت آقا بالا سر شدي ؟؟؟ سونيا ، شادي ومژگانم مانتوهاشون كوتاهه فقط اشغالا به من نگاه مي كنن ؟؟؟
دولا شد توي صورتم گفت :
-اره ... جلوي چشم من فقط به تو زل ميزنن ...
چرا اين چرتو پرت مي گفت ؟؟ دلم مي خواست غيرتيش كنم واز حرص دادنش لذت ببرم كه ياد مادر جون افتادم هميشه به منير جون نصيحت مي كرد هر كاري مي كني فقط با غيرت مرد بازي نكن كه با دم شير بازي كردي ....
-مگه لوچي كه فقط من جلو چشمتم ؟؟؟ بعدشم به جاي اينكه سر من داد بزني وزود از كوره در بري بپرس چي شد؟؟؟ چرا اينطوري شد ؟؟؟ فهميدي ؟ درباره ي اون پسره .... مي خواست به سونيا شماره بده نه من ... بعدشم اگه مانتوي كوتاه مي پوشم به خودم مربوطه ... نه تو ... فهميدي ؟؟؟ تو هم به جاي اينكه تو كاراي من دخالت كني بهتره بري به كاري خودت برسي ادم ناموس پرست ....
ناموس پرست رو با تيكه گفتم آويد با حرص سرشو به سمت پنجره برگردوند وگفت :
-اگه ناموس پرست نبودم الان اينجا نبودم ... اگه ... اگه ...
به سمت من برگشت هنوز عصباني بود ولي لحنش اروم شده بود :
-رادا من خيلي وقته كه .... دور اون كارامو خط كشيدم ... رادا به جان خودت خيلي وقته ...
حرصم گرفت خيلي براش مهم بودم جونمم قسم مي خورد ؟؟؟
-هي پسر، جون عمت ... ! من جونمو از سر راه نيورده كه راه به راه بهش قسم بخوري ...
چهره ي عصباني آويد رنگ عوض كرد ،توي چشماش غم موج زد از تك تك اجزاي صورتش ناراحتي مي ريخت لبخند تلخي بهم زد وبه روبه رو خيره شد منم فكر كردم ادم قحط بود من عاشق افتاب پرست شدم ؟؟ آويد دوباره با چشماي غمگينش بهم نگاه كرد وگفت :
-رادا تو هيچي نمي دوني ... هيچي .... يعني واقعا نمي فهمي؟
با عصبانيت بهش نگاه كردم وبا متلك بهش گفتم :
-چرا مي فهمم ... آدم ناموس پرست ...
آويد پوزخند صداداري زد وگفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group