رمان غم و عشق  - 6

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-خوب تو هم دست يكي از اون دوست دختراي رنگيتو بگير وبيا ....
پويان سريع به سمت شادي برگشت وگفت :
-جمع ما جاي اونا نيست شادي چند دفعه بگم ؟؟؟؟ ....
مژگان وسط حرف پويان پريد وگفت :
-بچه ها تمومش كنيد .....
بعد رو كرد به اشكان وگفت :
-اشكان ببين با يه حرف مسخره الان همه رو به جون هم انداختي .....
اشكان خنديد ودستاشو به نشونه ي تسليم بالا آورد وگفت :
-باشه ببخشيد ....
بعد هم سريع بلند شد واومد به زور گونه ي آويد رو بوسيد ويه چيزي در گوشش گفت كه آويد غش كرد از خنده وبا دست آزادش اشكانو هل داد وگفت :
-گمشو بي شعور ...
اشكان سر جاش نشست وبه من چشمك زد به روش لبخندي زدم به نظره من كه پسر خيلي خوب ومهربوني بود درسته خيلي شيطوني مي كرد ولي از چشماش معلوم بود چه قلب پاكي داره ....به سمت آويد برگشتم كه هنوز دستش دور گردنم بود وگفتم :
-آويد مي خواي دستتو برداري خفه شدم ...
آويد با شيطنت تو صورتم دولا شد وبه چشمام خيره شدو گفت :
-نمي خوام نامزد خودمه ....
تو دلم هر چي فحش بلد بودم براي اموات سونيا فرستادم وبا اخم زل زدم تو چشماي آويد وگفت :
-حتما ... دكتر بعد از اين من بميرمم با تو نامزد نميكنم ....
آويد با خنده گفت :
-نه اين كه من ازت خاستگاري كردم .... ببخشيد يادم نبود هرشب پاي پنجره ي اتاقت ني ميزدم ...
لجم گرفت وبه زور دستشو از گردنم باز كردم وگفتم :
-عوضي ... نوشابه لازم شدي ....
-گفتم كه اون از دستم در رفت وگرنه حالتو مي گرفتم ....
-تو ؟؟؟ عمرا ... !! هه...
-كوچولوي من خوت مي دوني كه مي تونم ...
حرصم گرفته بود در حد لاليگا با پشنه ي كفشم از زير ميز محكم زدم رو پاش ... آويد يه لحظه دادش رفت هوا ... همه با تعجب برگشتن ما رو نگاه كردن ورو به آويد گفتن ،چي شده ... منم خنديدم وگفتم :
-هيچي بابا ....
آويدم با صورتي سرخ شده از حرص ودرد به من خيره شد وگفت :
-اره بابا چيزي نشد ... فقط مورچه گازم گرفت ....
دوباره حرصي شدم واين دفعه محكم تر كوبيدم رو پاش كه سريع دستشو دندون گرفت ،تا بيشتر داد نزنه ....
بچه ها كه فهميده بودن چي شده شروع كردن خنديدن سونيا با ارنج زد به پهلوم وگفت :
-رادي اروم باش اروم ... به من گوش بده .... پاي آويد الان اون پارچه قرمزه نيست كه تو بهش حمله مي كني ...
با چشماي وزغي زل زدم به سونيا وبا حرص واروم از لاي دندونام گفتم :
-سونييييييييييييييييييييي ....
سونيا هم از پام وشكوني گرفت وگفت :
-عمته ....
آويد كه شاهد ما جرا بود به سونيا گفت يكي ديگه هم جاي من بگير ..... با اخم به سمتش برگشتم كه شكل بچه مظلوما شد وسريع گفت :
-ببخشيد ....
خومم خندم گرفته بود خدايي امشب مثل گاو وحشي ها شده بودم .... ديگه تا بعد از شام حرفاي معمول زده شد فقط گاهي اوقات آويد، اشكا ن و پويان مسخره بازي در ميوردن .... وما رو به خنده مينداختن ....
موقع اي كه مي خواستيم بريم اشكان اومد در گوشم گفت :
-رادا جان .... شماره ي سونيا رو به من مي دي ...
خندم گرفته بود ولي سعي كردم جدي باشم وگفتم :
-اشكان ....
با مظلوميت گفت :
-جان اشكان ...
ديگه نتونستم خندمو كنترل كنم وگفتم :
-برو ... برو بچه خدا روزيتو جاي ديگه اي حواله كنه ....
با التماس گفت :
-راداااااا .....
تا خواستم چيزي بگم صداي آويد اومد كه گفت :
-زهر مار ....
اشكانم باديدن آويد سريع فلنگو بست ودر رفت ...آويد با خنده در حالي كه به رفتن اشكان نگاه مي كرد گفت :
-آدم نمي شه ....
منم با خنده وخونسردي سري تكون دادم وگفتم :
-اره مثل تو .....

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
وبعد به سرعت به سمت شادي اينا دويدم شادي باديدن من لبخندي زد وگفت :
-رادا الان داشتم به سونيا مي گفتم .... الان كه اومديد تهران بايد بيشتر هم ديگرو ببينيم ...
سري تكان دادم وبا لبخند گفتم :
-باشه من حرفي ندارم تازه ما كه خوشحال ميشيم ....
شادي گوشيش رو در اورد وگفت :
-شمارتو بگو ....
شمارمو كه به شادي دادم همون موقع صداي موبايل منم بلند شد كه شادي گفت :
-اينم از شماره ي من ....
مژگان رو به شادي گفت :
-بهش بگو ...
با تعجب بهشون نگاه مي كردم ،شادي بايد چي رو به من مي گفت ؟؟؟با چشماي كنجكاو داشتم بر اندازشون مي كردم كه شادي گفت :
-رادا يه درخواست ازت دارم نه نگي ها....
چشمامو كوچيك كردم وبا خنده گفتم :
-مشكوك ميزني ... بگو ببينم چيه ؟؟؟
مژگان- اول قول بده ...
باتعجب به سونيا نگاه كردم بدجنسانه خنديد منم از خندهي اون خندم گرفت وگفتم :
-خيل خوب قول بگيد ...
شادي – از الان مي گم اما ،اگه ،اخه ،شايد وبايد نداريم ...
باخنده گفتم :
-داريد مي ترسونيدم .... باشه ...
مژگان – هفته ي اخر عيد قراره همينا كه هستيم باهم بريم كيش .... تو وسونيا هم بايد بيايد ...
سريع گفتم :
-اما ...
شادي ميان حرفم اومد وگفت :
-رادا قول دادي اما واگر نياري ...
-شادي جونم اخه پدربزرگم ...
-راضيش كن .. خيلي خوب مي توني ... منم به رضا مي گم دوتا بيليط ديگه هم بگيره .... فقط ....
با تعجب گفتم :
-فقط چي ؟؟؟
-آويد تا قبل سفر نفهمه ...
با اين حرف خودشون نگاه خيلي مرموزي كردند ... با اينكه خيلي تعجب كرده بودم با اين حال تاييد كردم ...
آويد طفلك دوباره زحمت رسوندن ما رو كشيد توي ماشين توي سكوت كامل فرو رفته بود كه گوشي سونيا زنگ زد ،از صحبت كردن سونيا فهميدم خاله ساره اس ... سونيا بعد قطع تماس گفت :
-مامانم سلام رسوند ... راستي رادا مامان اينا شنبه مي خوان بيان تهران براي خريد عيد ... مامان گفت هر چي به منير جون ميگه بياد قبول نميكنه ...
همين طور كه روبه رو رو نگاه مي كردم خنديدم وگفتم :
-منير جون نمي تونه ،دودقيقه از پدر بزرگ جدا باشه اون موقع تو مي گي ،چند روز بياد اينجا ؟؟؟ عمرا ....
سونيا هم خنده ي شيطوني كرد وگفت :
-منير جون مي ترسه يه وقت پدر بزرگتو بدزدن .... نچ نچ از بس شيطونه اين مرد ....
آويد با اين حرف سونيا ريسه رفت از خنده با اعتراض گفتم :
-هيييييي بس كنيد با پدر بزرگ من شوخي نكنيد كه ميرم با پدربزرگتون شوخي مي كنمااااااااا ...
آويد با شيطنت ابرو بالا انداخت وگفت :
-عزيزم تا من خودم هستم چه نيازي به پدر بزرگ ...
سونيا با خنده گفت :
-گل گفتي آويد ...
با حرص برگشتم عقب وگفتم :
-باشه سونيا خانم چوب خطت پرشده ها .... آدم فروش ....
سونيا شروع كرد به خوندن :
-ادم فروش ، دسته تورو شده برام قصه هاتو بلد شدم ....
آويد سريع گفت :
-سونيا از تو خز تر نديدم اين اهنگ ماله زمان جد بزرگه منه ، اون وقت تو داري مي خوني ؟؟؟
سونيا از لج آويد خوند :
-من ادم خوبي بودم به خاطر تو بد شدم ...
اين يه تيكه رو به آويد اشاره كرد ،خنديدم كه آويد با حرص گفت :
-سونيا به خدا انقدر از اين اهنگ بدم مياد نخون ، نخون كه اگه بخوني همين جا ماشينو نگه مي دارم ... پيادت مي كنم
سونيا براي اينكه لج آويدو در بياره هرازچند دقيقه اي شروع به خوندن مي كرد ... خيلي خندم گرفته بود خود سونيا به شدت از شاد مهر متنفر بود اون وقت چه طور اهنگشو مي خونه خدا داند ....
آويد بعد از اينكه ما رو در خونه رسوند منتظر شد تا داخل خونه بشيم بعد رفت ..

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با منير جون تماس گرفتم هر چي بهش اصرار كردم راضي به اومدن نشد ديگه اخر انقدر فك زدم كه دوروز بيا هم هواي خودت عوض مي شه هم پدر بزرگ قدرتو بيشتر مي دونه وكلي حرف ديگه اخر منير جون راضي شد بياد ... البته بيشتر به خاطر اينكه خاله ساره دوشنبه مي خواست پرورشگاه باشه وزود برمي گشت اومد......
خاله ساره ومنير جون به همراه عمو اومدن چون وقت زيادي نداشتن مي خواستن از همون عصر شنبه براي خريد برن بيرون ،منم كه ديگه روم نميشد از خانم كاوياني مرخصي بگيرم ،براي همين به منير جون گفتم هر چيز قشنگي رو كه ديد برام بخره خدا رو شكر منير جون سليقش خيلي خوب بود يعني مي تونم بگم خيلي امروزي پسند بود هميشه مانتوهاي منو اون مي گرفت همه هم از دم كوتاه ولي خوب تهران نمي تونستم بپوشم چون گشت ارشاد مطمئنا مي گرفتم ، اون وقت كي ميومد منو بيرون بياره ؟! براي همين بهش ياد آوري كردم قد مانتو حتما متناسب باشه ....
عصر كه از دفتر اومدم بعد نيم ساعت سونيا اينا هم خونه اومدن بيشتر خريدارو كرده بودن ،منير جون برام مانتو وشلوار وكيف خريده بود، مونده بود شالو كفش كه قرار بود فردا عصر دوباره برن خريد همه ي چيزايي كه خريده بودن خيلي ناز وخوشگل بود من كه عاشق كيفم شده بودم ....
يكشنبه صبح كه به كلاس رفتيم ،كيميا خانم زحمت كشيدن وبه همه گفتن من نامزد كردم از يه طرف ممنونش بودم از طرفي هم مي خواستم خفش كنم ... اخه آدم انقدر فوضول ؟؟؟ بچه ها مجبورم كردن كه بهشون شيريني بدم ،اش نخورده ودهن سوخته !!! ... بي چاره هادي خيلي توي خودش بود دلم براش سوخت ،ولي خوب من كسي نبودم كه به خوام به اين زودي ازدواج كنم ،يا با كسي دوست بشم .... !
عصر دوباره سونيا با منير جون اينا براي خريد رفت ومنم به دفتر اومدم خانم كاوياني دفتر نبود براي پيگيري كار يكي از موكلاش رفته بود ومن توي دفتر تنها بودم وداشتم پرونده ها رو مرتب مي كردم ،گاهي هم درس مي خوندم كه خانومي به همراه بچه ي كوچيكي وارد دفتر شد كمي بهش نگاه كردم معلوم بود وضع مالي خوبي ندارن ،لبخند محوي زدم وگفتم :
-سلام ... بفرماييد ...
زن نگران نگاهم كرد ودر حالي كه دخترش رو روي صندلي ها مي نشوند گفت :
-سلام خانم جان ،خانم وكيل نيستن ...
حالا رو به روي من ايستاده بود يه تاي ابروم رو بالا انداختم وگفتم :
-نه ،نيستند ... وقت قبلي داشتيد ؟؟
زن گيج گفت :
-چي چي ؟؟؟
از طرز بيانش خندم گرفت ولي خودمو كنترل كردم دوست نداشتم ناراحتش كنم ... با لبخند گفتم :
-منظورم اينه كه تماس گرفتيد وگفتيد قراره تشريف بياريد ؟؟؟
-نه خانم جان خانم غفوري فقط بهم گفت بيام اينجا ...
تعجب كردم دفتر رو زير ورو كردم ولي همچين چيزي نبود با خانم كاوياني تماس گرفتم پيش خودم گفتم شايد خودش خبر داره ولي اونم اظهار بي اطلاعي كرد وقتي اسم معرفش رو گفتم سريع اهاني گفت ، وازم خواست تا اطلاعاتش رو بگيرم تا خانم كاوياني برسي كنه ، همين كارو هم كردم ... دعواشون سرسرپرستي بچه بود شوهرش قاچاقچي بود ولي مدركي نداشت نوشون دادگاه بده مي ترسيد سر بچش بلايي بياد ،خلاصه اون روز دردي ديگم به دردام اضافه شد اينكه ما زنا واقعا بد بختيم حتي نمي تونيم سرپرستي بچه ي خودمونو به عهده بگيريم درد زايمانو ما تحمل كنيم اونا سرپرستيشو به عهده بگيرن ،خانم كاوياني هيچ وقت پرونده هاي خانوادگي قبول نمي كرد ولي مي گفت : اين موضوع فرق داره ... واقعا هم كه فرق داشت ...
ساعت هشت بود كه خسته رسيدم خونه ،سونيا اينا هم اومده بودم سلام دادم وبه اتاق سونيا رفتم تا لباسمو عوض كنم اخه منير جون الان ساكن اتاق من بود ومن مهمون سونيا شده بودم ،همين كه پامو توي اتاق گذاشتم سونيا سريع پشت سرم وارد شد وگفت :
-الان مي گي ؟؟؟
گنگ بهش خيره شدم وگفتم :
-چي ؟
-مي گم الان بهشون مي گي ؟؟؟؟؟؟؟
در حالي كه لباسام رو در ميوردم گفتم :
-چي رو ... ؟؟؟
سونيا عصباني شد وگفت :
-موضوع كيشو ....
بي توجه به حضور سونيا بليز زير مانتو وشلوارم رو در آوردم وگفتم :
-الان نمي گم بذار سر شام بگيم ،كه همشون باشن ... الان باباي تو توي اتاقه ...
همين جوري لخت وسط اتاق ايستاده بودم واطراف رو نگاه مي كردم با كلافگي به سونيا كه داشت مثل پسر هيزا براندازم مي كرد گفتم :
-من تو اتاق تو لباس نداشتم ؟؟؟؟
در حالي كه نگاه خيرش رو ازمن برنداشته بود به سمت كمدش رفت ولباسم رو در آورد خندم گرفته بود گفتم :
-خوردي منو تو كه ؟؟؟؟
سوت بلند بالايي زد وگفت :
-رادا خيلي هيكل خوبي داري ؟؟؟
با تعجب گفتم :
-مگه تا حالا نديده بودي ؟؟؟
سونيا با حرص لباسام رو پرت كرد سمتم وگفت :
-دختريه بي حيا حالا من ديده تو بايد به روم بياري ؟ تو نبايد شرم كني لباس بپوشي ... ؟
بي تفاوت لباسام رو پوشيدم وگفتم :
-چيزي ندارم كه تو نداشته باشي ...
سونيا چشماشو اندازه توپ كرد وگفت :
-خدا به داد شوهرت برسه .... رادا به عنوان دوستت نصيحتت مي كنم اگه تو رابطه ي زنا شويي اين طوري بي تفاوت باشي شوهرت شب اول با لگد بيرونت مي كنه اصلا ببينم تواين ترم تنظيم خانواده گرفتي ؟
خنديدم وگفتم :
-نه ... اولا شوهرم غلط ميكنه ، ثانيا مگه مغز خر خوردم كه خودمو پابند كنم ؟ بعد بشم ماشين جوجه كشي اقا اخر سرم طلاقم بده بچه ها رو براي خودش برداره ... اون وقت من بمونم وحسرت اين روزا ... خير من هر گز ازدواج نمي كنم ....
سونيا همون طور كه به سمت در ميرفت با تمسخرگفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-باشه خانم خير ... اين خط اين نشون (دستشو رو هوا به شكل ضرب در كشيد ) شما زودتر از من شوهر ميكني ...
-هه ،به هيچ وجه .....
سونيا مطمئن سر تكون داد وگفت :
-مي بينيم ....
سر ميز شام بوديم كه هي سونيا برام چشم وابرو ميومد كه بگو من مثل خودش علامت ميدادم صبر كن كه اخر صداي اعتراض خاله ساره بلند شد ....
-شما ها چرا هي چشم وابرو مياييد براي هم ؟؟؟ چيزي هست كه ما بايد بدونيم ؟؟؟
سونيا سريع به من اشاره كرد كه منم با حرص سرموتكون دادم وگفتم :
-راستش ما چند وقت پيش كه با دوستامون رفتيم بيرون ازمون دعوت كردن هفته ي اخر عيد بريم كيش ... هر چي هم ما گفتيم نه ،شادي اصرار كرد بعد هم گفت كه برامون بليط ميگيره راستش همشون متاهلن به جز پسر عموي بنيامين ، آويد ... حالا ما مي خوايم ببينيم شما اجازه ميديد يانه ....
عمو متفكرسر تكون داد وگفت :
-اگه رادا جان توبري من حرفي براي اومدن سونيا ندارم ...
از عمو كه خيالمون راحت شد به منير جون زل زديم كه خودش گفت :
-رادا جون مادر خودت مي دوني من هيچكارم هر چي پدر بزرگت بگه ...
سونيا سريع گفت :
-خوب شما راضيش كن ...
-من سعيم رو مي كنم
سونيا دوباره با التماس گفت :
-منير جون سعي نه ، راضيش كن ... تورو خدا ... من اولين مسافرته كه مي خوام با رادا برم .... انقدر ذوق دارم ،لطفا ذوقم رو كور نكن ... بگو باشه ... باشه ... باشه ...
منير جون با خنده سري تكون داد وگفت :
-از دست تو ... باشه ...
سونيا با خيال راحت نفس عميقي كشيد وگفت :
-افرين شيطون بلاي خودم ...
منو منير جون باهم زديم زير خنده خاله ساره لب پايينش رو گاز گرفت وبا تشر گفت :
-سونياااااااااااااا .... خجالت بكش ...
سونيا لبخند پهني به مامانش زد وگفت :
-منو منير جون از اين حرفا نداريم باهم ديگه ، مگه نه منير جون ...
منير جون خنديد وگفت :
-راست ميگه دخترم ...
خاله ساره چشم ابرويي براي سونيا اومد وديگه هيچي نگفت ،عمو هم فقط به نشانه ي تاسف سري تكان داد ...
اخر شب بود همه براي خواب رفته بودن منو سونيا مشغول درس خوندن بوديم كه سونيا يه دفعه گفت :
-رادا جزوه دكتر حقي رو بده ...
اطرافم رو نگاه كردم وگفتم :
-اين جا نيست ، گشتم ... شايد تو اتاقته ... من ميرم ميارم
سريع بلند شدم وگفتم :
-تو بشين بهتره خودم برم مي ترسم منير جونو بيدار كني ...
سونيا كلافه گفت :
-باشه ،رادا فقط تو رو خدا زود بيا ،خوابم ميبره ها ...
-باشه
سريع از اتاق خارج شدم با ديدن نور زرد از لاي در فهميدم منير جون بيداره تا خواستم درو بازكنم صداي منير جونو شنيدم كه داشت راجبه من حرف ميزد به ناچار مجبور به گوش دادن شدم !
-مرد اينا همه خود خواهيه توه وقتي مي دوني اگه بياد ناراحته براش سخته ، باز بخاطر دل خودت ... چرا هيچ كدوم فكر نمي كنيد رادا هم هست ؟؟؟؟ ادمه ؟؟؟
......
-نه تو گوش كن من كه مي دونم مشكل چيه ، فقط دارم ميگم نبايد براي خودخواهي خودمون اونو نابود كنيم .... ميخواي ببينيش بيا اينجا ... عيده مرد همه ميان خونمون مگه چقدر مي توني رك بهشون بگي برن .... رادا اگه با دوستاش باشه راحت تر از بودن با پدر ومادريه كه اصلا وجود ندارن وفقط اسمن ... مي دونم باشكرانه تماس گرفتم اونم فقط هفته ي اول مياد پيش ما رادا هم باهاش برمي گرده تهران ...
......
-بابا پسره غريبه نيست كه ؟ سونيا ودوستاشم هستن ... مي دونم ... مي دونم .... باشه ... چشم ....
نمي دونم چي بگم ... منير جون داشت باپدر بزرگ حرف ميزد ،دوتا حس متفاوت دارم مثل دوراهي هم خوشحالم از درك منير جون كه منو راحت كرد ... هم ناراحتم از اينكه چرا من مثل بقيه خانواده ندارم ؟؟؟ الان دقيقا 7 ماهه كه ازشون خبر ندارم .... حتي نگفتن مرده يا زنده ! افكار متفاوتي به ذهنم اومد ولي همه رو كنار زدم نفس عميقي كشيدم لبخند تصنعي زدم وتقه اي به در زدم صداي منير جون اومد كه اجازه ي وارد شدن بهم داد رفتم توي اتاق وگفتم :
-شما هنوز نخوابيدي ؟؟؟؟
-نه عزيزم داشتم درباره ي مسافرتتون با پدر بزرگ حرف ميزدم ...
با اينكه حدس ميزدم جوابش چيه خودمو مشتاق نشون دادم كه گفت :
-رضايت داد ...
رفتم جلو وخيلي ملايم صورت منير جونو بوسيدم وگفتم :
-ممنون كه راضيش كردين ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
همون موقع تازه ياد جزوه افتادم سريع از منير جون عذر خواهي كردم جزوه را برداشتم وبا شب بخير اتاق رو ترك كردم ... تا وارد اتاق شدم سونيا با حرص نگاهم كرد وگفت :
-واقعا كه چه زود اومدي ....
در حالي كه مقابلش روي زمين ميشستم با لبخند گفتم :
-رفتم برات خبر خوب گرفتم ، پدر بزرگ با مسا فرتمون موافقت كرد ...
سونيا يه دفع پريد بغلم انقدر يه دفعه اي خودش رو ول داد كه تعادلم بهم خورد واز كمر افتادم زمين سونيا هم شروع كرد بوسيدن من با لبخند مر موزي گفتم :
-خيلي ذوق كردي ؟؟ نكنه دل توهم پيش اشكان گير كرده ؟
سونيا سريع اخم كرد وبلند شد وگفت :
-رادا خيلي ضدحالي .... اه اه اه حالا مي خواهي برام لقمه بگيري يه درست حسابي شو پيدا كن ...
با بدجنسي ابرو هام رو بالا انداختم وگفتم :
-استاد حكمت چه طوره ... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سونيا چنان وشكوني از پهلوم گرفت كه نزديك بود جيغ بزنم ولي با دستم صدام رو خفه كردم سونيا هم به حالت قهر پشتشو بهم كرد براي دلجويي گفتم :
-ولي خيلي خوش مي گذره ها .... مجردي عشقو حال ...
با لباي آويزون گفت :
-ولي اونا متاهلن
-ما چي كار به اونا داريم ميريم مي گرديم دوتا هلو پيدا مي كنيم نظرت چيه ؟؟؟
سونيا دوباره باذوق بغلم پريد كه به غلط كردن افتادم چرا همچين حرفي زدم .
******************
نزديك سال تحويل بود مثل هرسال همه ي فاميل دور هم جمع شده بودن ،از نگاهاي تك تك شون نفرتشونو مي خوندم ولي تنها كسايي كه توي اون جمع پشتم بهشون گرم بود پدربزرگ ،منير جون ، بنيامين ،شكرانه ومحمد بودن ... البته شكرانه ي بدبختم دست كمي از من نداشت ... عمو وزن عمو (مامان وبابا ي شكرانه ) كم وبيش باهام خوب شده بودن ولي نه كاملا ....
همه از برخورد صميمي من با محمد تعجب كرده بودن مني كه تا پارسال فقط براي خودم يه گوشه نشسته بودم امسال كنار شكرانه ومحمد بودم ،محمدي كه به هيچ كس محل نميزاشت وتنها حرفش با دختراي فاميل سلام وخدا حافظ بود الان با من اين همه صميمي بر خورد مي كرد وگاهي موهامو بهم مي ريخت ... البته فاميل حرف مفت زن ماساكت نشستن وبه گوش شكرانه رسوندن مواظب شوهرش با اون مار هفت خط (يعني من )باشه .... شكرانه بلند ،طوري كه همه بشنوند به عمه را ضيه كه همچين حرفي رو زده بود گفت :
-عمه خانم تا سري قبل كه اومدم ديدنتون من مار هفت خط بودم كه چه جوري محمدو طور كرده .... الان رادا مار هفت خط شد ؟؟؟ پس بهتره بهتون بگم ما مار هفت خط ها با هم راحت تر كنار مياييم ... من تازه اون موقع فهميدم بقيه راجبه منو محمد چي ميگن نفرت همه ي چشممو پر كرد شكرانه اومد كنارم نشست اروم بهش گفتم :
-شكرانه به خدا من منظور ....
مثل يه خواهر بزرگتر دستشو پشتم انداخت ومهربون گفت :
-عزيزم من هم به تو اعتماد دارم هم به محمد ... در ضمن اينا وقتي همچين حرفي راجب من كه زنشم مي زنن تو كه ديگه جاي خود داري ...
صداش رو اروم كرد وگفت :
-رادا امروز به اين پي بردم منو تو مي تونيم دشمناي خيلي بد وقويي براي خاندان فرزانه باشيم ،اينا همين جوري هم ما سه تا رو باهم مي بينن آتيش ميگيرن ....
نقشه ي شومي توي مغزم جرقه زد برگشتم وزل زدم تو چشم شكرانه با برق چشم اون دوتامون بدجنس خنديديم .... محمدم كه كلا از رو نمي ر فت يا يه چيزي به من مي گفت يا شكرانه ... لج همه در اومده بود مخصوصا سارا كه يه زماني بد جور تو كف محمد بود ولي محمد محلش نميذاشته ،البته از نظر زماني اشتباه فكر مي كردم هنوم تو فكرش بود ... واقعا حيف بنيامين ؟!!!! محمد تو كنف كردن سارا استاد بود سارا هر موقع كنارش ميشست وشروع به حرف مي كرد محمد يا با گوشيش ور مي رفت يا با كس ديگه اي حرف ميزد قشنگ بهش نشون داد كه من تو رو ادمم حسابت نمي كنم ... نمي دونم درست ديدم يانه زماني كه محمد سارارو كنف مي كرد چشماي بنيامين برقي زد پوزخند محوي هم روي لبش بود ..... !
سال كه تحويل شد فقط وفقط با شكرانه ومنير جون روبوسي كردم دقيقا همون كاري كه شكرانه كرد ،البته با اين تفاوت كه آراد اين دفعه جلو اومد ،مي دونستم نفرت توي چشمام برق ميزنه دستش رو جلو آورد وبا لبخند گفت :
-سال نو مبارك ....
با اين حرفش ياد اون سال عيد وپس زدنش افتادم پوزخندي بهش زدم وباهمون پوز خند دستشو نگاه كردم بدون اينكه باهاش دست بدم ،اين دفعه من مسخرش كردم وگفتم :
-سال نوي شمام مبارك برادر بزرگه ....
آراد نفس عميقي كشيد وآروم طوري كه فقط خودم بشنوم گفت :
-رادا اين طوري نباش ... من برادرتم ،دوستت دارم ...
چقدر زماني دوست داشتم اين كلمه رو از خانوادم بشنوم ... ولي الان نه ...پوزخند رو كه با لجاجت نگه داشته بودم عميق تر كردم ومنم به همون آرومي گفتم :
-مي دوني دادش بزرگه ... من زماني مي خواستم دوستم داشته باشي كه بچه بودم ولي الان .... حتي نمي خوام بهم محبتم بكني...
به چشماش خيره شدم از نگاهم جاخورد ... خالي ، سرد ولي الان احساس توش بود اونم نفرت.... درحالي كه روي مبل لم مي دادم گفتم :
-بهتره بري وگرنه اين مار هفت خط نيشت ميزنه ...
با خنده ي محمد به سمتش برگشتيم با دست پشت كمر آراد زد وگفت :
-به حرفش گوش كن اين ماراي هفت خط به جزگول زدن اقايون .... نيش زهري وحشتناكي دارن ....
وبعد مبل كناري من نشست آرادبا حرص از ما رو گرفت ورفت .... سري به نشانه ي تاسف تكون دادم كه محمد با لحن دلسوزي گفت :
-رادا جان عزيزم اصلا خودتو ناراحت نكن ... اين خانواده حتي لياقت فكر كردنم ندارن .... من نمي دونم پدربزرگ چه جور بزرگ خاندان اينا شده...
همون موقعه صداي گوشيم بلند شد از محمد معذرت خواهي كردم وتلفنو جواب دادم سونيا بود :
-الو ...
-سلام ، سلام سال نوت مبارك ، خوبي خوشي ، سرخوشي ...؟؟؟ چه خبر از قوم مغل ؟؟؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-سلام عزيزم سال نوي تو هم مبارك ... مرسي تو خوبي ؟ بعدشم نميگي يكي پيش من باشه بفهمه ؟
محمد كه كنار من نشسته بود وشنيده سونيا چي گفته خنديد واروم گفت (حق داره ) سونيا سريع گفت :
-هميشه خودت مي گي حرف حق تلخه ...
بعد خنده اي كرد وگفت :
-البته اين شيرينه ...
دوتامون با هم خنديديم كه سونيا سريع گفت :
-با تو ديگه كاري ندارم .. منير جونو شكرانه دم دستن تبريك بگم ... ؟؟
نگاهي به اونا انداختم كه توي اشپزخونه بودن با خنده گفتم :
-محمد نزديك تره ...
سونيا – واقعا ... خوب سال نو رو تبريك بگو از طرف من
همين كارو كردم وبعد به اشپزخونه رفتم وگوشي رو به شكرانه ومنير جون دادم بعد از تماس شكرانه سري با خنده تكون داد وگفت :
-دختر شاديه ...
منير جونم تاييد كرد همون موقع سارا با پرستو دختر عمه راضيه وارد اشپزخونه شد وبا تمسخر گفت :
-كي دختر شاديه ؟ رادا ... ؟ فكر نكنم ..
بعد هم خودشون دوتا زدن زير خنده منير جون عصباني شد براي اينكه چيزي بهشون نگه از اشپزخونه بيرون رفت منو شكرانه نگاهي بهم كرديم ولبخند زديم همون طوركه به اپن اشپز خونه تكيه داده بود م با لبخند حرص دراري رو به سارا گفتم :
-اون كه صد البته كسي به پاي خجستگي تو نمي رسه ... راستي حالت بهتر شد ؟؟؟ البته اون موقع تو بيمارستانم من چيزي
از اثار تصادف نديدم ....
دقيقا به طرز برخوردم باهاش اشاره كردم وابروم رو براش بالا انداختم وگفتم :
-راستي تنهايي تو بيمارستان خوش گذشت ؟؟؟
سارا كه حرصش گرفته بود با عصبانيت گفت :
-دم در اوردي رادا .... دلتو به يكي بدبختر از خودت خوش كردي
واشاره به شكرانه كرد ،شكرانه لبخند ملوسي زد وگفت :
-افتخار مي كنم كه بدبختم وبا اين بدبختي شوهري مثل محمد وخواهري مثل رادا دارم .....
پرستو باحرص گفت :
-چه بدبخته خوشبختي وبعد با تمسخر به من اشاره كرد ...
منم با تمام بدجنسيم گفتم :
-معلومه كه خوش شانسه كسي مثل محمد شوهرشه .... البته من اون زمان سني نداشتم ولي خوب يادمه چه كسايي براش نقشه داشتن وموفق نشدن ....
به خودش اشاره كردم اخه محمد اشنايي قبلي با عمه راضيه داشت عمه وپرستو هر كاري كردن نتونستن محمدو به دست بيارن براي همين شمشيرو براي شكرانه از رو بستن وادامه دادم :
-وچه كسايي هنوز هم نقشه دارن ...
واين دفعه سارا رو نشونه رفتم كه هون موقع با صداي بلند گفت :
-من ؟؟؟ من ؟؟؟ من خودم شوهري دارم كه خيلي از محمد سر تره براچي بيوفتم دنبال اون پاپتي ....
شكرانه كه معلوم بود عصباني شده با نگاهم ارومش كردم ولبخند خونسرد وحرص درار ديگه اي به سارا زدم وگفتم :
-من كي اسم تو رو بردم كه تو به خودت مي گيري ... اهان پس خودت خودتو لو دادي چشمت دنباله محمده ،حق داري بنيامين خيلي سر تره انقدر كه تو لياقت يه لحظه بودن باهاشم نداري كه شوهرت رو ول كردي ودنبال عقده هات افتادي ....
ساراكه از عصبانيت سرخ شده بود ودستاش مي لرزيد مثلا مي خواست خودشو خونسرد نشون بده گفت :
-هه عقده ؟ اون وقت چه عقده اي ...
اين دفعه شكرانه با خونسردي كامل گفت :
-عقده ي اينكه خودتو نشون بدي ... براي همينم دور وبر مردا مي پلكي چه مجرد چه زن دار دوست داري خودتو نشون بدي ... مي تونم بگم ازدواجت با بنيامينم به خاطر اينه كه خودتو نشون بدي ..... سارا جان دور محمدو خط بكش كه اصلا ازت خوشش نمياد ....
سارا با عصبانت گفت :
-خفه شو بابا ...
وبعد سريع از اشپزخونه بيرون رفت ،پشت سرشم پرستو رفت نگاهي به شكرانه كه داشت با لبخند بهم نگاه مي كرد انداختم وبا خنده گفتم گفتم :
-ساراحرصش گرفته ...
شكرانه هم با خنده گفت :
-مورچه گازش گرفته
وبعد به خودمون دوتا اشاره كرد شروع كرديم خنديدن كه صداي اس ام اس گوشيم بلند شد از جيب شلوار م درش آوردم آويد بود :
-سلام كوچولوي من سال نوت مبارك .... مي خواستم زنگ بزنم ولي گفتم ،شايد نتوني حرف بزني ...
خيلي خجالت كشيدم ،من كوچيكتر بودم ... سريع جواب دادم :
-سلام دكتر بعد از اين ،ببخش وظيفه ي من بود ،سال نوي شمام مبارك ...
بعد از چند دقيقه دوباره اس داد:
-خيلي نامردي حالا قراره با مابياي كيش وبه من نمي گي ؟؟؟؟
- خوب بچه ها گفتن نگو منم نگفتم ...
-چه دختر حرف گوش كني ! حالا كي ميايد تهران ؟
-هفته ي ديگه ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-دقيقا چه روزي ؟؟؟
چون مي دونستم قراره با شكرانه بريم ازش پرسيدم :
-كي برمي گرديم تهران ؟
-نگاهي بهم كرد وگفت :
-ناقلا با كي اس ام اس بازي ميكني ؟؟؟ تازه روز برگشتم مي خواي بهش بگي ؟؟؟
بعد سريع اومد كنارم واسم بالاي پيام رو خوند خنده ي مرموزي كرد وگفت :
-اوه اوه ،اسمشم باكلاسه .. آويد ....
خنديدم وگفتم :
-نه به خدا ... پسر عموي بنيامينه ....
خندش شديد تر شد وگفت :
-سارا بفهمه خفت ميكنه ....
ياد رفتار سارا كه با آويد ميوفتم حرصم مي گيره نمي دونم چرا با هر مرد ديگه اي كه اين رفتارو داشت ، براش متاسف بودم ولي الان ... بي خيال ، با خنده گفتم :
-همينه كه قراره باهاش برم مسافرت ....
شكرانه با بدجنسي خنديد وگفت :
-اشنايي بيشتر واز اين حرفا ؟؟؟
با اعتراض گفتم :
-شكرانه ...
خنديد وگفت :
-چه جديم گرفته .... نه خواهر كوچيكه من به اين زودي ها شوهرت نمي دم ...
با اين حرفش دلم يه جوري شد سريع رفتم بغلش اونم محكم منو بغل كرد .... من هر چه قدر بي تفاوت وبي احساس باشم نسبت به اين چيزا ولي ادمم نياز به محبت دارم ... شكرانه با اين حرفش ارزو هجده ساله ي منو براورده كرد ....
سريع از بغلش اومدم بيرون ، بغض كرده بود سريع گفتم :
-شكرانه ؟؟؟ چت شد ؟ گريه نكني ها ؟؟؟ توروخدا .... الان اينا پشت سرمون حرف در ميارن ....
شكرانه با بغض لبخندي زد وگفت :
-غلط مي كنن خواهري ...
دوتامون روبه هم لبخند زديم كه من تازه ياد آويد افتادم وگفتم :
-واي شكرانه آويدو يادم رفت .. حالا كي ميريم ... ؟
شكرانه بينيش روبالا كشيد واخم تصنعي كرد وگفت :
-هي دختر شيطوني نكني هااااا .... شنبه ...
بهش خنديدم وگفتم :
-من ؟؟؟ منو شيطنت ؟؟؟
شكرانه سري از روي تاسف تكون داد وگفت :
-جنم اين كارا رم نداري اخه ...
خنديدم ومشغول اس دادن به آويد شدم وروز رفتنمون رو گفتم امروز دوشنبه بود وما شنبه بر مي گشتيم .... ولي اي كاش زود تر برمي گشتيم اصلا حوصله شونو نداشتم .... توي همين فكرا بودم كه دوباره صداي گوشيم بلند شد پيام رو كه باز كردم نوشته بود كه :
-فكر كردم خوابت برد انقدر دير جواب دادي .... با اتوبوس مياي ؟؟؟ بيام ترمينال دنبالت ؟؟؟
نوشتم :خوابم نبرد رفتم جواب سئوالتو بدم طول كشيد ... نه مرسي خودمون ميايم ...
-باكي ... ؟؟؟
چه سئوالاي مزخرفي مي پرسه خوب معلومه ديگه ... نوشتم : سونيا .....
نوشت :خوب ميام دنبالتون ترمينال ساعتو بگو ...
-مرسي نمي خواد با يكي از اشناها ميايم ....
-باكي ؟؟؟؟؟؟
چقدر اين باكي باكي مي كنه ؟؟؟ با هركي تو چيكار داري ؟؟؟ ولي درجوابش نوشتم : دختر عموم وهمسرش ....
-آهان ... ميري خونه ي خودت يا خونه ي اونا ....
خندم گرفت ،اين چرا امروز انقدر فوضول شده ؟؟؟؟؟؟؟ نوشتم :ميريم خونه ي خودمون ...
-اهان گفتم اگه اونجا رفتي بيام دنبالت ....
چرا اين انقدر مي خواد بياد دنبالم ،نكنه از سونيا خوشش اومده ؟؟؟ با اين فكر حس بدي پيدا كردم ومعدم تير كشيد ،دوباره عصبي شدم ... اصلا نمي دونستم چم شده ولي پاي اين گذاشتم كه نمي خوام بلايي سر سونيا بياد .....
براش نوشتم :لطف داري ولي لازم نيست ....
-باشه ولي اگه كاري داشتي حتما بهم بگو ...
-باشه .... من ديگه ميرم ،خداحافظ ...
-به اميد ديدار ...
سرسفره ي شام نشسته بوديم كه شوهر عمه مرضيه گفت :
-بيايد حالاكه محمداقا وبنيامين خان اومدن برنامه بچينيم بريم يكي از روستا هاي اطراف
همه موافقت كردن هر كس يه روزي رو تعيين مي كرد كه در اخر دوشنبه ي هفته ي ديگه تاييد شد محمد با شرمندگي گفت :
-ببخشيد ولي بايد با شرمندگي بگم منو شكرانه شنبه برمي گرديم ولي شما برنامتون رو بهم نزنيد ...
چون توي اين هفته همه كار داشتن تصميم گرفتن همون روز برن كه منير جون گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-ما هم نمياييم ....
اين دفعه شوهر عمه راضيه گفت :
-شما ديگه چرا ؟؟؟؟
منير جون با لبخند نگاهي به من كرد وگفت :
-رادا قراره با دوستاش بره مسافرت ،منو رضا هم (پدربزرگ ) تصميم گرفتيم تا برگشتن رادا بريم مشهد ...
سارا از حرص قرمز شده بود اخه بابا نمي ذاشت قبل از ازدواج با دوستاش جايي بره .... علامتي كه سارا با حرص وعصبانيت به بابا داد دور از چشم منو پدربزرگ وشكرانه وبنيامين نموند بابا با لحن نيمه عصباني روبه من گفت :
-كجا به سلامتي ...
خونسرد خونسرد با نگاه سردم زل زدم توي چشماش وگفتم :
-كيش ...
بابا حالا كاملا عصباني شده بود وگفت :
-با اجازه ي كي ؟؟؟
لجم گرفت هفت ماه حتي سراغي ازم نگرفته حالا شده اقا بالا سرم پدربزرگ خيلي جدي برگشت به بابا نگاه كرد وگفت :
-با اجازه ي من ،مشكليه ؟؟؟؟ هفده ساله همه ي كاراش بامنه ... پس اجازشم با منه ...
بابا ديگه ساكت شد اين دفعه شكرانه صورت حرصي سارا رو نشونه رفت وگفت :
-البته عمو جون با غريبه نميره كه .... با پسر عموي اقا بنيامين ودوستاش ميره ... آويد ... نگراني نداره كه تازه دوست خودشم هست ....
بابا كه نمي تونست چيزي بگه ولي سارا در حد انفجار بود با حرص به من نگاه كرد منم لبخند خونسردمو تحويلش دادم وبابدجنسي ابرومو بالا انداختم يعني چيه ؟ ... تا سارا رفت چيزي بگه بنيامين با خنده گفت :
-اي نامردا حالا بي ما ؟؟؟؟ آويد زرنگ شده ،با رضا اينا ميريد ...
سرمو به نشونه ي تاييد تكون دادم سارا همينجور كه منو نگاه ميكرد بابدجنسي واعتماد به نفس گفت :
-بنيامين جان چرا ما هم باهاشون نريم ...
تودلم خدا، خدا مي كردم بگه نه ولي لبخند خونسردمو حفظ كردم ... بنيامين لبخند دوستانه اي به من زد وگفت :
-نميشه عزيزم كار دارم ...
طفلي سارا چقدر ضايع شده بود محمد كه مي خواست خندشو كنترل كنه قاشق پري غذا گذاشت تو دهنش وسرخ شد شكرانه ريز ريز مي خنديد منم همون طور خونسرد بهش زل زده بودم وپوزخند روي لبم بود ....
بعد از شام همه رفتن خونه هاشون به جز عمووشكرانه كه از تهران اومده بودن وهرسال عيد ميومدن اينجا ،البته اون زمان چون من با شكرانه رابطه اي نداشتم همش توي اتاق خودم بودم منير جون اتاقي رو به شكرانه ومحمد واتاقي هم به عمواينا داد همه براي خواب به اتاقمون رفتيم ...
اون چند روز واقعا خوش گذشت اولين عيدي بود كه من خوشحال بودم با وجود شكرانه ومحمد ... جمعه شب خونه ي بابا اينا دعوت بوديم نمي دونم چي شد كه حرف رفتن ما پيش اومد ومنير جون گفت :
-فردا سونيا دوست رادا مياد خونمون تا با شكرانه اينا راه بيوفتن ...
آراد با حرص بهم نگاه كرد شكرانه كه تعجب كرده بود گفت :
-اين جغد شوم چش شد ؟؟
خنديدم واروم گفتم :
-بين خودمون باشه ولي از سونيا خوشش مياد ...
شكرانه سريع گفت :
-وا حيف سونيا كه بياد توي اين خانواده ما كه اومديم بسته ...
-خودشم اصلا از اراد خوشش نميا د
شكرانه حق به جانب گفت :
-حق داره ... كسي كه با خواهرخودش اين رفتارارو بكنه ... بازنش ديگه چه طوريه ؟
همون موقع آراد با عصبانيت بالا سرم اومد وگفت :
-فكر نكن بابا چيزي نگفت منم هيچي نمي گم ،مي خواي با اون پسره ي هرزه بري مسافرت ، حالا مي خواد پدربزرگ جازه داده باشه يا هركي ديگه ... تا الان سعي كردم باهات خوب باشم ، ولي نمي ذارم با اون پسره پاپتي بري ...
خيلي حرصم گرفت كه راجب آويد اونجوري حرف ميزد ... آويد هرچي كه بود با من خيلي بهتر از آراد بود ... وبدون خجالت مي تونم بگم مهم تر ... با خونسردي گفت :
-آراد چه من برم چه نرم سونيا ميره .... پس خودتو به اب واتيش نزن ... خودتم خوب مي دوني كه سونيا به دردت نمي خوره وسر تر از توِ ... پس بيخيالش شو ...
آراد خيلي واضح جا خورد كه شكرانه گفت :
-خيلي ضايع رفتار مي كني آراد ... اگه مخالف رفتن رادا بودي ديروز مي گفتي ... نه الان كه حرف رفتن سونياست ...
آراد سريع از ساختمون بيرون رفت ... سري به نشانه ي تاسف براي شكرانه تكون دادم ....
قرار بود بعد از ناهار حركت كنيم سونيا هم براي ناهار ميومد خونه ي ما .... زنگ در به صدا در اومد محمد كنار ايفون نشسته بود شكرانه گفت :
-باز كن محمد، سونياست ...
محمد درو باز كرد وابرو بالا انداخت وگفت :
-چه جالب سونيا صداش كلفت شده ..
داشتيم با تعجب بهش نگاه مي كرديم كه آراد درو باز كرد واومد تو وسلام بلند بالايي داد شكرانه زد زير خنده واروم در گوشم گفت :
-ازنگاهش معلومه دنبال ليلي مي گرده
سري به نشونه ي تاسف براي اراد كه داشت اطراف رو نگاه مي كرد تكون دادم ، منير جون تعجب كرد اخه اينا هيچ قت سر زده وبدون دعوت جايي نمي رفتن ... از آراد پرسيد :
-آراد جان اتفاقي افتاده ؟؟؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
اراد لبخند زد وروي مبل شست وگفت :
-نه چه اتفاقي .... اومدم امروز كنار شما ناهار بخورم
وبعد دوباره اطراف رو نگاه كرد ... منير جون چشماش چهار تا شد وبه اشپزخونه برگشت شكرانه با بدجنسي گفت :
-آراد جيباي منم برگرد شايد اينجا باشه ...
آراد جا خورد وسرش رو پايين انداخت منم به توصيه ي شكرانه به سونيا اس دادم كه آراد اينجاست ، حواست باشه .
بعد از ده دقيقه دوباره ايفون زنگ خورد محمد در حالي كه ايفون رو ميذاشت گفت :
-اين دفعه ديگه سونياست ...
منو شكرانه روي آراد زوم كرديم طفلك مثل دخترايي كه براشون خاستگار مياد زرد كرده بود ... با ورد سونيا آراد سريع از جابلند شد ونگاه ملتمسشو به من دوخت ... نمي دونم چرا از نگاهش لذت بردم شايد نهايت پستي من باشه ولي خوب اون زماني كه يه دختر بچه ي شيش، هفت ساله نگاه ملتمسشو به اينا مي دوخت ، مگه بهش بها مي دادن كه من الان به نگاهش بها بدم ؟؟؟؟ بي توجه به آراد جلو رفتم وبا سونيا روبوسي كردم سونياهم بعد از اينكه باشكرانه روبوسي كرد وباز سال نو رو تبريك گفت با محمد دست داد وبا شوخي گفت :
-پارسال دوست ،امسال اشنا اقا محمد سال ديگه حتما غريبه ميشيم ؟؟؟ سر نميزنيد به ما ؟؟؟
محمد شكرانه رو نشون داد وگفت :
-من بي گناهم تقصير اونه ...
سونيا با اخم تصنعي برگشت ونگاهي به شكرانه انداخت وگفت :
-حيف كه بزرگ تري وگرنه ادمت مي كردم ...
بعدهم به سمت اراد رفت برخلاف برخورد باهمه ي ما به اراد كه رسيد يه لبخند نصفه نيمه زد وگفت :
-سال نوتون مبارك اقاي فرزانه
واصلا منتظر جواب آراد نموند وسريع به سمت منير جون پركشيد وبلند گفت :
-سلام عشقم بيا بوست كنم ببينم ....
سونيا بعد از روبوسي با منير جون به سمت پدربزرگ كه جدي مقابلش ايستاده بود رفت وجلوي پدربزرگ تعظيم كرد وگفت :
-سلام به پدربزرگ خوب ومهربون ... بابا پدربزرگ اخمتو باز كن يه نگاه به ما كن .... والا ، به خدا سال نويه ، بده ...
وبعد هم با پدربزرگ دست پدر بزرگ لبخند جدي زد وگفت :
-دختر تو بزرگ شدي ،خجالت بكش ...
سونيا سريع لبشو گاز گرفت وگفت :
-اوا پدربزرگ دوست ناباب شدي ها من نمي كشم ...
با مسخره بازي هاي سونيا ناهارمون رو خورديم همه مي خنديديم جز آراد دلم براش سوخت سونيا حتي نگاهشم نمي كرد ...
بعد از ناهار محمد وسايلامون رو توي ماشين گذاشت با همه خداحافظي كردم ،موقع خدا حافظي با آراد با ناراحتي گفت :
-رادا مواظبش باش ....
نگاهي به سونيا كردم كه توي ماشين نشسته بود با ياد اشكان دوباره بدجنس شدم وگفتم :
-هستن كسايي كه مواظبش باشن ...
آراد باصداي لرزوني گفت :
-حق داري اين جوري رفتار كني ... ولي رادا به خاطر لجبازي وتنفر بامن ، عشقم واميدموازم نگير ....
دلم سوخت ولي موندم توي چهار تا برخورد چه طور شد عشق واميد ؟ نمي دونم والا ! رو به آراد گفتم :
-سونيا برام عزيزه سرچيزاي بي خود آينده شو نابود نمي كنم ،از منم نخواه كه پيشش خوبيت رو بگم ،چون سونيا از همه چيز زندگي مون خبر داره ... در ضمن سونيا اگه بهت حتي اهميت هم مي داد امروز معلوم مي شد نه اينكه ... دركل من توي رفتارش هرچيزي ديدم جز عشق . خدافظ
وبعد سريع سوار ماشين شدم ،محمد كه حركت كرد منير جون پشت سرمون اب ريخت شكرانه با لبخند برگشت سمتم وگفت :
-چي شد آراد التماس دعا داشت ؟؟؟
خنديدم ونگاهي به سونيا كه با حرص نگاهم مي كرد نگاه كردم وگفتم :
-اره ،ولي من اب پاكي رو ريختم رو دستش .... من از اين التماس دعا ها قبول نمي كنم .
بعد هم به سونيا چشمك زدم سونيا با عصبانيت گفت :
-پسره ي چندش .........
شكرانه خنديد وگفت :
-دختر خوب پشت سر پسر عموي من حرف نزن ها وگرنه بد مي بيني ...
محمد كه كنجكاو شده بود گفت :
-چي شده ؟ به منم بگيد ؟؟؟
شكرانه چشمكي به ما زد وگفت :
-هيچي بابا سونيا با آراد مشكل دارن ...
وسريع موضوع رو عوض كرد ... تا رسيدن به تهران از هر دري حرف زديم وقتي رسيديم شكرانه ومحمد مارو به زور به خونه ي خودشون بردن ونذاشتن شب هم بريم خونه ،صبح بعد از صبحانه دور هم نشسته بوديم كه گوشيم زنگ خورد آويد بود:
-الو ...
صداي شاد وشيطون آويد توي گوشي پيچيد
-سلام رادا خانم ، خوبي ؟ .. كجايي ؟ مگه ديشب برنگشتي ؟
-سلام ممنون ،تو خوبي ؟ چرا ديشب برگشتم الانم خونه ي دختر عمومم ...
جدي شد وگفت:
-مگه نگفتي شب مي ري خونه ؟
-چرا ولي شكرانه نذاشت ...
با همون لحن جدي گفت :

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-الان كجايي ؟
-خونه ي اونام ديگه ...
-آدرس بده بيام دنبالت ...
- نمي خواد خودمون ميايم ...
-راداجان آدرس بده ميام دنبالت ...
از حرص وتحكمه توي صداش هم تعجب كردم هم يه جورايي خوشم اومد بعد پيش خودم گفتم : تعجب نداره كه اين بشر كلا تعادل نداره ...
-باشه هر جور مايلي پس ياداشت كن ..........
-باشه آماده بشيد تا 45 دقيقه ي ديگه اونجام ... فعلا ...
-فعلا
تلفن رو كه قطع كردم سونيا با شيطنت گفت :
-چي مي گفت رفيق تازت ؟
-هيچي بابا گير داده بياد دنبالمون ....
شكرانه خنديد وگفت :
-فكر كنم مرغ امين بالا سرم بود چون پيش خودم گفتم ،كاش اين آقا آويدو مي ديدم ....
بي تفاوت ابرو بالا انداختم وگفتم :
-همچين اش دهن سوزي هم نيست ...
بعد پيش خودم گفتم ،واقعا نيست ؟؟؟؟ سونيا با اعترض گفت :
-رادا خيلي بي انصافي پسر به اون خوشگلي وخوش تيپي ...
روبه شكرانه كرد وگفت :
-شكرانه به معناي واقعي جيگر وهلو ....
-مي خواي مال تو تحفه ي نطنزو ؟؟؟؟
بعد دوباره پيش خودم گفتم :يعني واقعا براي سونيا ؟؟؟ سرم رو براي رهايي از اين افكار مسخره تكون دادم تازه متوجه اخم سونيا شدم لبخندي زدم وگفتم :
-حالا اخم نكن اونم همچين تورو نخواست كه تاقچه بالا ميزاري ...!
منو سونيا وسايلمون رو جمع كرديم ... راس 45 دقيقه آويد دم در بود وسايلمون رو برداشتيم وهمراه شكرانه پايين رفتيم ... آويد عينك دوديش به چشمش بود وبه ماشينش تكيه داده بود با ديدن ما جلو اومد وعينكشو با ژست خاصي در اورد سلام كرد ماهم جوابشو داديم تا برگشتم عقب آويدو به شكرانه معرفي كنم كه با دهن باز شكرانه مواجه شدم جلوي خندمو گرفتم وبا دست شكرانه رو متوجه موقعيت كردم وگفتم :
-آويد شايسته ... پسر عموي بنيامين ....
وبعد روكردم به آويد وگفتم :
-آويد ، شكرانه دخترعموم ..
آويد بالبخند جلو اومد وبا شكرانه دست داد وگفت :
-خوشبختم از ملاقاتتون خانم ...
شكرانه از لحن جنتلمن آويد خوشش اومد وگفت :
-همچنين ... تعريفتون رو از رادا شنيدم ...
با تعجب بهش نگاه كردم من كي تعريف اينو كردم ؟ آويد با شيطنت بهم خيره شد وگفت :
-تعريف خوبيام يا بديام ؟
شكرانه خنديد وگفت :
-اين چه حرفيه ذكر خيرتون بود ...
آويد همون طور شيطون كه بهم نگاه ميكرد لبخندي زد وپشت سرشم برام چشمكي زد وروبه شكرانه گفت :
-رادا جان به من خيلي لطف داره ..
بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن آويد وسايلمون رو توي صندق عقب ماشين گذاشت واز شكرانه خدا حافظي كرديم وسوار شديم آويد تك بوقي براي شكرانه زد وحركت كرد هنوز چند دقيقه اي از سوار شدن مون نگذشته بود كه صداي اس ام اس گوشيم بلند شد گوشيم رو در اوردم وپيام رو باز كردم از طرف شكرانه بود :
-رادا واقعا خيلي بي انصافي پسر به اين خوبي واقايي .... خواهري پسنديدم خواستي مخشو بزن لياقت باجناقي محمدو داره ...
با خوندن اين يه تيكه خندم گرفت ونوشتم :
-شكرانه حرف نزن انقدر ....
صداي آويد بلند شد :
-چيز خنده داريه بگو ماهم بخنديم .... !
چشماش جديه وروي لبش لبخند ظاهري ... نمي دونم چي شد كه گفتم :
-چيز مهمي نبود ...
آويد زهرخندي كرد وگفت :
-خوبه مهم نبود و چشمات برق زد ...
جا خوردم نه از حرف ولحن آويد از برق زدن چشمام ... گيج شدم خودمم نمي دونستم چمه كه دوباره صداي آويد بلند شد لبخند عصبي زد وگفت :
-نكنه همون دوست پسرته ....
سونيا با شيطنت از عقب خنديد وگفت :
-اره آويد نمي دوني چه جيگري هم هست به معناي واقعي هلو ....



امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 16:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group