رمان غم و عشق  - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
نفس عميقي كشيدم وبه غذا خوردن مشغول شدم ،غذام به شدت سرد شده واز دهن افتاده بود ولي مجبوري تا اخرش خوردم ... تازه اون موقع بود كه به معني حرف آويد فكر ميكردم يعني چي كه خودش ميا د؟ كي قرار بود بياد ؟ تازه دوزاريم افتاد اين بي حيا چي گفت اين بار واقعا مي خواستم خفه اش كنم با اينكه ازش ميترسيدم ولي اونم پا رو دم بد كسي گذاشته بود ... بايد حالش رو مي گرفتم ولي الان نه به وقتش ،نمي خواستم آنا جون ازم ناراحت بشه پس به دنبال فرصت مناسب بودم...
يك ساعت بعد از شام هم اونجا مونديم وبعد عزم رفتن كرديم ... سيمين خانم ازمون مي خواست اونجا بمونيم ولي پدربزرگ ازش تشكركرد وگفت منزل داريم ،انا جون هم مارو براي فردا شب شام خونشون دعوت كرد موقع خدا حافظي مينا با هام قرار گذاشت تا فردا چهار تايي باهم بريم بيرون منم از خدا خواسته قبول كردم . از همه خدا حافظي كرديم وراه افتاديم پدربزرگ ومنير جون از بابا اينا خدا حافظي ميكردن تعجب كردم مگه قرار نبود بريم خونه ي عمو ؟ پدر بزرگ راه افتاد ومن با تعجب به منير جون چشم دوختم كه خنديد وگفت:
-دختر انقدر چشمات رو گشاد نكن ،همين طور ميمونه ها ...
-مگه ما نميريم خونه ي عمو اينا ؟
منير جون لبخند مهربوني زد وگفت:
-نه عزيزم ،ميدونستيم اونجا راحت نيستي ،ما اومديم اينجا تا حال وهواي تو عوض بشه ،نه اينكه نا راحت بشي ... الان هم داريم ميريم خونه ي شكرانه ...
از يه طرف تعجب كرده بودم واز يه طرف واقعا خوشحال بودم با سرخوشي لبخندي زدم وگفتم :
-منير جون ،پدربزرگ واقعا ممنونم ... ببخشيد من خيلي بهتون زحمت ميدم ...
منير جون اخم با نمكي كرد وگفت:
-رادا به قول سونيا لطفا خفه ...
از حرف منير جون داشتم از تعجب شاخ در ميوردم كه پدر بزرگ با لبخند رو به منير جون گفت: اين بچه براي تو بد آموزي داره يادم باشه ديگه نزارم بياد خونه ي ما ...
لبخندي روي لبم نشست ،پدربزرگ با تمام خشكي وجديتش در مقابل منير جون ملايم بود وتوي چشماش عشق موج ميزد ... نمي دونم چرا ولي يه احساسي بهم ميگفت قدمت اين عشق زياده ....جلوي در خونه ي شكرانه رسيديم توي اپارتمان شيكي زندگي مي كرد پدر بزرگ خودش رو به سرايدار معرفي كرد واون هم با ريموت در پاركينگ رو باز كرد وما به داخل خونه رفتيم پدر بزر ماشين رو پارك كرد وما وسايلمون روبرداشتيم وپياده شديم همگي سوار اسانسور شديم خونه ي شكرانه طبقه ي پنجم بود وقتي رسيديم به طبقه ي مورد نظر در اسانسور باز شد وما چهره ي شاد شكرانه ومحمد همسرش روديديم
شكرانه با خوشحالي سلام داد وبا پدر بزرگ روبوسي كرو وبعد منير جون رو در اغوش كشيد وگفت :
-واي منير جون چقدر خوشحالم كرديد كه اومديد اينجا ...
بعد م منو در اغوش كشيد وبا محبت صورتم رو بوسيد وگفت :
-خسته نباشي خانم كنكوري ... امتحان كه خوب بود ؟
لبخندي زدم وگفتم :
-بد نبود ... ديگه هرچي خدا به خواد .
-انشالله كه قبولي
تشكر كردم وبعد با محمد كه با لبخند به ما نگاه مي كرد سلام واحوال پرسي كردم شكرانه وهمسرش ما رو به داخل خونه دعوت كردن وچون شكرانه با اخلاق پدر بزرگ اشنايي داشت ومي دونست زود مي خوابه اون ومنير جونو به اتاقي راهنماي كرد وتا استراحت كنن وبعد اتاق ديگه اي به من نشون داد وگفت :
-وسايلت رو اينجا بزار عزيزم ... رادا توكه ديگه نمي خواي بخوابي ؟
بهش نگاه كردم قبل اينكه جوابي بهش بدم سرش رو با مظلومي كج كرد وگفت:
-مي خوابي ؟
لبخندي زدم با اينكه خيلي خسته بودم ولي نمي تونستم جواب محبت شكرانه رو ندم براي همين گفتم :
-نه نمي خوابم ...
با ذوق كف دستاش رو بهم كوبيد وگونه ام رو بوسيد در حالي كه از اتاق خارج ميشد گفت :
-پس سريع لباست رو عوض كن بيا بيرون ...
وخودش سريع از اتاق خارج شدم دلم به حال خودمون سوخت شكرانه هم مثل من بود فكر كنم توي اين چند سال اين اولين باري كه از خانواده ي پدرش مهمون داره .... لباسم رو عوض كردم وبه سالن رفتم محمد روي مبل مقابل تلوزيون نشسته بود وداشت كانال عوض ميكرد شكرانه هم توي اشپز خونه بود ، روي مبل نشستم محمد با ديدنم لبخندي زد وگفت :
-به به رادا خانم ، خيلي خوش اومدي ،البته يه ذره دير اومدي .... دختر خجالت نمي كشي بعد از دوسال تازه الان اومدي به دختر عموي غريبت سر بزرني ؟
از رفتار محمد تعجب كرده بودم وبا چشماي گرد شده نگاهش ميكردم تا اونجا كه يادمه محمد اصلا ادم شوخي نبود وبر عكس هميشه جدي ومتين بود ،از ديوار صدا در ميومد ولي از محمد هرگز....
با صداي شاد شكرانه نگاه متعجبم رو از محمد گرفتم وبه شكرانه دوختم كه داشت رو به محمد مي گفت:
-سربه سرش نزار محمد....
وبعد روبه من كرد وگفت:
-تعجب نكن عزيزم ،محمد هميشه اينجوريه نگاه به مهموني هاي خانوادگيمون نكن (ودر حاي كه چاي رو مقابلم روي ميز مي ذاشت كنارم نشست وادامه داد) :
-اونجا شرايط اينطور بود
با تعجب گفتم : چه طور بود؟
خنديد وگفت :جو جوري بود كه محمد بايد اينطور برخورد ميكرد
تازه متوجه منظورش شدم وياد حركات سارا سر ميز شام افتادم كه با وجود بنيامين به پر وپاي آويد مي پيچه ...
لبخندي زدم وروبه شكرانه ومحمد گفتم :
-واقعا چه جو وشرايط بدي هم هست ...
شكرانه نفس عميقي كشيد وچاي رو از روي ميز برداشت ودر دست گرفت وگفت:
-اميد وارم كه خوب بشه ...
خنديدم وگفتم : زياد هم اميد وار نباش عزيزم ايني كه من امشب ديدم .... ولش كن اصلا
شكرانه با چشماي متعجب گفت:
-جلوي شوهرش ؟
محمد نذاشت جواب بدم وگفت : چه جالب شكرانه دقت كردي داري مقابل رادا از خواهرش بد ميگي ؟
شكرانه اهي كشيد وگفت : محمد جان منو رادا توي اين موضوع خيلي بهم شباهت داريم اينو كه هزار بار بهت گفتم ...
وبعد انگار ياد يه چيزي افتاده باشه با شرمندگي بهم نگاه كرد وگفت:
-رادا جان بايد ببخشي كه پدر ومادر منم براي تو با بقيه فرق ندارن من كه به شخصه از همه ي رفتارشون متاسفم وبه جاي اونا ازت معذرت ميخوام ...
لبخندي به صورت مهربانش زدم وگفت:
-شكرانه جان خودت رو اذيت نكن من به اين موضوع عادت دارم ...
بعد از كمي حرف زدم وشوخي هاي محمد هرسه خسته به هم شب بخير گفتيم وخوابيديم ،صبح دوباره با صداي منير جون از خواب بلند شدم دست وصورتم رو شستم وبه سالن رفتم ،پدر بزرگ مقابل تلوزيون نشسته بود وشكرانه ومنير جون هم در اشپز خونه بودن به همه سلام دادم وبه شكرانه گفتم:
-پس محمد كجاست ...
شكرانه در حالي كه ليوان شير رو مقابلم ميزاشت گفت :
-رفت سركار از ديشب انقدر خسته بود كه صبح كفشاش رو اشتباه پوشيده بود ونزديك بود با مخ بخوره زمين
خنده ام گرفت وگفتم:
-ببخش،ما نزاشتيم ديشب خوب بخوابه
خنده اي كرد وگفت:
-تقصير ما كه نبود منو تو داشتيم با هم حرف ميزديم خودش فضوليش گل كرده بود وپيش ما نشسته بود
بعد از صبحانه دوباره مشغول حرف زدن شديم كه گوشيم زنگ زد شماره ي مينا بود جوابش رو دادم قرار عصر رو ياد اوري ميكرد قرار بود اون بياد دنبالم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
بعد از قطع تماس رو به شكرانه گفتم :
-قراره عصر با بچه ها بريم بيرون تو هم ميايي ؟
-لبخند مهربوني زد وگفت:نه عزيزم مرسي عصر قراره دوستم بياد اينجا ...
ناراحت شدم دوست داشتم شكرانه هم باهامون باشه ولي چون ديدم مهمون داره زياد اصرار نكردم براي ناهار محمد اومد دوباره همون محمد هميشگي شده بود جدي ومتين ولي مهربوني از سر وروش ميباريد بعد از ناهار منير جون وپدر بزرگ از اشپخونه بيرون رفتن ودر سالن نشستن محمد هم چشمكي به من زد وبعد منو شكرانه رو از اشپزخونه بيرون كردو گفت خودم همه كار ها رو مي كنم منو شكرانه هم در كمال پرويي قبول كرديم وداشتيم از اشپزخونه خارج ميشديم كه صداش رو شنيديم
-نامرداي پرو...
منو شكرانه نگاهي بهم كرديم وزديم زير خنده ...
يه ساعت قبل از اومدن بچه ها شروع كردم به اماده شدن وچون مي دونستم بعد از گشت توي خيابون ميريم خونه ي انا جون بليز سفيدكه استين سه ربع بود وطرح طوسي روش بود وخيلي عروسكي بود رو به همراه جين ابي كم رنگم پوشيدم ومانتوي سفيد م رو پوشيدم وبا شال طوسيم ست كردم صداي زنگ گوشيم بلند شد شماره ي بيتا بود كه با عجله گفت:
-رادايي سريع بپر يايين ...
خنديدم وگفتم : بيتا جان من تازه اول جونيمه چرا خودمو از طبقه ي پنجم پرت كنم پايين؟
خنديد وگفت :ببخشيد شما سريع بيا پايين
-اهان ، اين شد يه چيزي .الان ميام
تلفن رو قطع كردم واز اتاق خارج شدم از همه خدا حافظي كردم وپايين رفتم مينا پشت فرمون نشسته بود ولادن وبيتا هم عقب نشسته بودن رفتم جلو كنار مينا نشستم وسلام كردم همه جواب سلامم رو دادن ،مينا در حالي كه لبخند به لب داشت دنده رو جابه جا كرد وگفت:
-اماده ايد
صداي بيتا بلند شد كه گفت :
-صبر كن ... صبر كن ...
بعد خيلي جدي در حالي كه چشماش رو بسته بود گفت:
-بچه ها قبل از هرچيزي براي خودتون يه فاتحه بفرستيد كه قراره بريم اون دنيا ...
مينا عصباني در حالي كه حركت مي كرد گفت:
-خيلي بي شعوري ... خيلي هم دلت بخواد...
بيتا نذاشت حرفش رو ادامه بده وگفت:
-خواهر گلم اصلا دلم نمي خواد ... چون تو گواهي نامه نداري واگه ما رو بكشي بيمه بهمون هيچي نميده ...
همه زديم زير خنده كه لادن گفت :ولي خدايي ،فكر كنين بگيرنمون چه حالي ميكنيما ....
مينا عصبي گفت:
-انقدرچرند نگيد شما ها ...
با هم به در بند رفتيم مينا ماشين رو پارك كرد وچهار تايي راه افتاديم به سمت بالا هر گروه پسري كه از بقلمون رد ميشدن يه سري متلك هاي بي سر وتهي بهمون ميگفتن وميرفتن مينا با خنده گفت:
-بچه ها دقت كرديد همه رو برق ميگره ما بدبختاي بدشانسو چراغ نفتي ؟
لادن وبيتا شروع كردن مسخره بازي وروي هر كدوم از پسرا كه خز تر بودن اسم ضايع ميزاشتن وميگفتن شوهر اينده مونه
شوهر من يه پسر مو فر فري بود كه پشت كفشش رو خوابنده بود وداشت جيگربادميزد بيتا اسمش روگزاشته بود چهار شنبه چون لباساش هركدوم يه رنگ بود شوهر مينا هم يه مرد كچل چاق بود كه لادن اسمش رو گذاشت غلام منو مينا هم براي اينكه لجشون رو دربياريم دوتا معتاد پيدا كرديم از بين جمعيت واسم شوهر بيتا رو گذاشتيم پنج علي وشوهر لادن هم شد چراغ علي وكلي بهشون خنديديم ،بعد از كلي گشت ودور دور باتماس انا جون مجبور شديم بريم خونه چون خيلي دير كرده بوديم وانا جون حسابي از دستمون شكار بود ...
خونه ي انا جون يه كوچه بالا تر از خونه ي سيمين خانم اينا بود وسبك خونه هم مثل همون بود ويلايي و مدرن،مينا ماشين رو به داخل خونه هدايت كرد وكنار ماشين هاي ديگه پارك كرد هرچند كه نزديك بود به ماشين عموسيامك بزنه ... مينا وقتي ماشين رو خاموش كرد بيتا ولادن به شوخي دستشون رو بالا اوردن وباهم گفتن :
-خدارو شكر..
مينا با ناراحتي گفت:
-اگه ديگه بردمتون بيرون اسمم رو عوض ميكنم .
لادن خيلي جدي گفت:
-مينا نكن اين كارو ..اخماتو باز كن غلومي ببينه طلاقت ميده ها...
مينا به زور جلوي خنده اش رو گرفت وبعد با كيف زد توسر لادن وگفت:
-خفه بابا ...
بعد هم سريع از ماشين پياده شد .همه با هم به سمت ساختمون ميرفتيم كه با صداي بوق ماشيني به عقب برگشتيم لامبرگيني مشكي رنگي كنار بقيه ي ماشين ها ايستاد با ديدن ماشين دود از سرم بلند شد از اون بد تر زماني بود كه صاحبش رو ديدم فكر كنم قشنگ سنگ كوب كردم...
آويد با لبخند هميشگي عينك شبش رو در اورد والان به خوبي مي تونستم برق شيطنتي كه توي چشماش بود رو ببينم به سمت ما اومد وسلام بلندي داد ما هم جوابش رو داديم جلوي ما كه رسيد تعظيم بلند بالايي كرد وروبه بچه ها گفت :
-سلام به فرشته هاي شايسته (وبعد رو به من گفت)شما چطوري پري دريايي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دخترا در جوابش خنديدن ولي من نگاه سردم رو به چشماش انداختم وجوابش رو ندادم ...برام عجيب بود اين موجود دوپاي بي حياحتي به روي خودشم نميورد همين طور كه به من نگاه ميكرد خنده ي بلندي سرداد ودوباره رو به بچه ها گفت:
-تا اين موقع شب حتما تهرون رو آباد كرديد... چندتا شماره گرفتيد ؟راستش رو بگيد...
مينا با بدجنسي گفت:
-آويد جون تهرون از اول آباد بود بعدشم ما هر كاري بكنيم به پاي تو نمي رسيم ...
اويد خنده ي بلندي كرد وگفت:اينكه صد البته ،بفرماييد تو ... بفرماييد
وبعد خودش عقب ايستاد تا ما وارد ساختمون بشيم ، دلم براي انا جون ميسوخت پسر ديونه اي داشت هميشه ي خدا مي خنده ... اخه ادم اين همه خجسته ؟اين همه شنگول ؟البته شايد براي من كه هميشه پراز درد وغصه ام وسالي يه بار وقتي پيش دوستام باشم از ته دل مي خندم اين خجسته دله... البته با ماشين زير پاش هم كاملا معلومه كه جز مرفعين بي درده .
وارد سا ختمون كه شديم انا جون با مهربوني به استقبالمون اومد وما رو به اتاق مهمون راهنمايي كرد تا لباسمون رو عوض كنيم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
بعد از تعويض لباس به سالن رفتيم وبه همه سلام داديم روي مبل كنار پدر بزرگ نشسته بودم كه نگاهم خورد به سارا كه مثل چي چسبيده بود به آويد انگار چسب دقلو بهشون زده باشن ،آويد هم مثل هميشه خونسرد بود وهمون طور كه ميوه مي خورد خودش رو سرگرم حرفهاي دوتا عموهاش كرده بود واصلا به سارا محل نميداد ... طفلي سارا دلم براش ميسوخت ،خيلي بد بخت بود .... حواسم به صحبت هاي عمو سياوش وپدربزرگ رفت:
عمو سياوش- اقاي فرزانه اخه چرا مخالفت مي كنين ؟ما مي خوايم دو هفته كنار هم باشيم واز مناظر اطراف لذت ببريم...
با اين حرف عمو گوشام رو بيشتر تيز كردم با اينكه نگاهم به تلوزيون بود ولي گوشم كاملا در اختيار عمو سياوش وپدر بزرگ بود
پدر بزرگ- سياوش خان من كه با شما تعارف ندارم ... كارام همه مونده اين چند روز هم مجبور شدم شركت رو به دست وكيلم بسپرم وبيام اينجا...
عمو سياوش- مي دونم در كتون ميكنم ولي خوب براي رو حيه ي رادا جان مسافرت لازمه شنيدم توي اين مدت چقدر درس خونده...
چه حرفا كي به روحيه ي من اهميت ميده ؟ حالا خوبه جلو سارا چيزي نگفت كه ضايعم كنه البته از پدربزرگم هم توقع غير اين ندارم...
پدر بزرگ كمي فكر كرد وگفت:حالا ببينم چي ميشه .. بايد با منير هم مشورت كنم...
خنده م گرفت پدر بزرگ خوب راهي رو برا پيچوندن انتخاب كرد... دمت گرم ،پدر بزرگ خودمي ...
وقت شام كه رسيد به سرويس بهداشتي رفتم تا دستم رو بشورم ،وقتي برگشتم همه دور ميز نشسته بودن وتنها جاي خالي وسط آرادو آويد بود به اجبار بينشون نشستم همين كه باسن مبارك به صندلي رسيد آويد به سمتم برگشت وبهم لبخند زد لامذهب از نزديك برق چشماش ادم رو مي گرفت چند لحظه با بهت بهش نگاه كردم ولي خيلي زود خودم رو پيدا كردم وبا خونسردي صندليم رو كشيدم جلو... طبق عادت هميشگي كه اول سالاد مي خوردم خواستم همين كار رو بكنم دستم رو به سمت سالاد دراز كردم تا خواستم برش دارم يهو آويد ظرف رو از زير دستم كشيد وشروع كرد براي خودش ريختن اعصابم از دستش خورد شد معلوم بود از قصد اين كار رو كرده با لبخند لج دراري خيلي اروم گفت:
-سالاد مي خواستي؟
خيلي خونسرد به صندلي تكيه دادم وخودم رو زدم به كوچه ي علي چپ يعني نشنيدم ،بيخيال سالاد شدم وكمي برنج براي خودم ريختم ،مطمئن بودم كه اگه كس ديگه اي بود هرجور شده حالش رو سرجاش مياوردم ولي از آويد مي ترسيدم دوست نداشتم به خاطره يه سري بچه بازي بي ابرو بشم موقع صرف شام خيلي كرم ريخت ولي من بهش محل نميدادم مثلانمك رو از زير دستم كشيد دستش رو از قصد به ليوان نوشابه ام زد تا بريزه ولي من سريع جلوش رو گرفتم ونذاشتم نشابه به لباسم بريزه دوغ ريخت توي ظرف سالادم ،خيلي خودم رو نگه داشتم تا بلايي سرش نيارم خودمونيم يعني ميترسيدم بلايي سرش بيارم ... خيلي سريع از پشت ميز بلند شدم وتشكر كرد موقع بلند شدنم صداي خنده ي ريزش رو شنيدم خيلي دلم مي خواست دستم باز بود ومي تونستم با پا برم تو صورتش واون فك خشگلشو داغون كنم ...
روي مبل نشسته بودم ومشغول خوندن مجله ي روي ميز بودم كه صداي آراد رو بغل گوشكم شنيدم:
-ديروز وقت نشد بهت بگم ،خيلي خوشحالم كه راضي شدي باهمون بيايي...
به صورتش نگاه كردم دماغ ودهنمون كاملا شبيه به هم بود وتفاوتمون تنهادر چشمامون بود چشماي من درشت وكشيده ومشكي بود ولي چشماش اون متوسط ومعمولي به رنگ قهوه اي تيره بود ،چشماش داد ميزد كه حرف دلشه ولي من به چشماش اهميتي ندادم به نگاه برادرانه اش اهميت ندادم فقط وفقط رفتارش توي دوران بچگي جلوي چشمم رژه ميرفت كم محلياش ،دعوا كردناش ،ضايع كردناش.... نگاه بيروحم رو از چهره اش گرفتم ودوباره به مجله دوختم با صداي سرد وخشك وارومي در جوابش گفتم:
-ولي من اصلا خوشحال نيستم كه تو رو توي صد فرسخيمم ببينم چه برسه به كنارم.
ساكت شدم وشروع به خوندن مطلب هاي مجله كردم.
بعد از شب همه دوباره دور هم نشستيم كه اينار عموسيامك رو به پدربزرگ گفت:
-اقاي فرزانه شنيدم دعوت ما رو رد كرديد
منظورش پدر برگ بود
پدر بزرگ با همون خونسردي روبه عمو سيامك كرد وگفت:
-اختيار داريد من همچين جسارتي بهتون نكردم .به سياوش خان هم گفتم كاراي شركت زياده من حتي فرصت سرخاروندن رو هم ندارم...
عموسيامك:شما كه اين چند روز همه ي كارهارو به وكيلتون سپرديد اين دوهفته هم روش ما خوشحال ميشيم از حضورشما بهرمند بشيم لطفا نه نياريد.
پدربزرگ نگاهي به منير جون كرد وگفت:نميدونم والا ،هرچي خانم بگن...
قبل از اينكه منير جون حرفي بزنه سارا با غرور نگاه گذرايي به من انداخت وگفت:
-منير جون نگران رادا نباش ميتوني بزاريش خونه ي عمه ،اگه هم ديدي عمه سختشه بزار خونه بمونه مطمئنا دوستش مياد پيشش (وبعد نگاهش رو به منير جون انداخت وبا لحن لوسي ادامه داد:) منير جون مياين ديگه؟
نفسم به سختي بالا ميومد دوستاشتم ميرفتم يه جاي خلوت وتا ميتونستم داد ميزدم وانقدر سارا روميزدممممممم تا خودم رو خالي كنم خودم رو سريع جمع وجور كردم وتا خواستم حرفي بزنم بنيامين خيلي جدي برگشت رو به سارا وگفت:
-ما برنامه ي شمال رو براي مينا ورادا ريختيم اونوقت تو ميگي رادا نياد؟ اگه رادا نياد كه ما كلا شمال نميريم....
سارا ضايع شد بد بخت قشنگ قهوه اي شده بود ،خوشم اومد، دمت گرم شوووور خواهريادم باشه به وقتش تلافي كنم برات.
منير جون لبخندي رو به من وپدر بزرگ زد وگفت:
-اقارضا (پدربزرگم )خودت كه ميدوني رادا خسته ي كنكوره بايد ببينيم اون حال وحوصله ي سفر داره يا نه ...
وبعد نگاه مهربونش رو به من دوخت وگفت:
-نظرتو چيه عزيزم؟
با اين حرف صداي دخترا بلند شد...
مينا –رادايي تورو خدا قبول كن
لادن-جون لادن قبول كن اگه نه بياري چهار شنبه ناراحت ميشه ها...
با اين حرف همه با تعجب به ما نگاه كردن منم خنده ام گرفت كه صداي بيتا رو شنيدم كه با التماس ميگفت:
-جون بيتا ... درد وبلات بخوره توسر اين لادن بيا ديگه...
خنديدم نگاهم كه به سارا افتاد چهره اش از عصبانيت سرخ بود براي اينكه بيشتر تفريح كنم با نگاه سردم زل زدم به چشماي عصباني سارا وبا پوزخند گفتم:
-من حرفي ندارم منيرجون باز هرچي شما وپدر بزرگ بگيد...
بچه ها با صداي بلند شروع كردن به جيغ زدن وكف زدن ...
منير جون وپدر بزرگ هم قبول كردن قرار شد فردا صبح راه بيوفتيم به سمت شمال هم خوشحال بودم هم ناراحت ،
خوشحال بودم براي اينكه نياز به مسافتي مثل شمال داشتم وهم اينكه حال سارا رو گرفتم ونا راحت براي اينكه دوهفته بايد قيافه ي سارا وآويد رو تحمل كنم.

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
هرچي به شكرانه ومحمد گفتم بيان قبول نمي كردن وكار محمد رو بهونه مي كردن ،از اينكه اونا همراهمون نميومدن واقعا ناراحت شدم وبا چهره اي در هم شروع كردم به جمع كردن وسايلام ...
صبح زود با صداي منير جون از خواب بيدار شدم به خاطره كم خوابي ديشب امروز از زورخواب چشمام روي هم ميوفتاد به سختي از جا بلند شدم وشروع به پوشيدن لباسام كردم وبا چشماي بسته چمدونم رو كشون كشون به سمت سالن مي بردم كه با سر رفتم توي شكم يكي چشمام رو نيمه باز كردم وبا ديدن چهره ي خندون محمد دوباره بستمش وگفتم: ببخشيد...
محمد همين جور كه مي خنديد گفت:
-رادا تورو خدا يه ديقه اينجا وايسا من الان ميام
دوباره چشمام رونيمه باز كردم ورفتن محمد به سمت اتاقشون رو دنبال كردم ودر حالي كه به چارچوب در تكيه مي دادم دوباره چشمام رو بستم ،با صداي خنده ي منير جون وشكرانه دوباره چشمام روباز كردم كه اين دفعه محمد رو دوربين به دست ديدم ،محمد كه چشماي باز رو ديد گفت :
-قيافت خيلي توپ شده بود حيف بود كه از دستش بديم..
لبخند كجي زدم وبا صداي خواب الودي رو به محمد گفتم:
-حالا كه مدلت شدم ،دستموزدم بيا چمدونم رو ببر پايين ...
منيرجون با لبخندي بر لب به سمتم اومد وگفت:بيا برو صورتت رو بشور كه چشمات باز بشه ...
به سمت سرويس بهداشتي رفتم وصورتم رو شستم خواب كمي از چشمام پريد ،كمي خودم رو مرتب كردم واز سرويس بهداشتي اومدم بيرون
بعد از خداحافظي با شكرانه ومحمد سوار ماشين شديم روبه پدر بزرگ گفتم:
-پدربزرگ ميشه من عقب ماشين بخوابم؟
پدربزرگ نگاهي به منير جون انداخت كه منير جون با لبخند گفت :
-راحت باش عزيزم بخواب...
عقب ماشين درازكشيدم ،پدربزرگ ادم مقرراتي بود ودوست نداشت جايي كه اون هست يكي پاشو دراز كنه براي همين من در اين مواقع بايد ازش اجازه ميگرفتم ... به قول سونيا من حتي براي خوابيدنم بايد اجازه بگيرم ... گفتم سونيا ،چقدر دلم براش تنگ شده بود با سونيا كه بودم از غم وغصه دور بودم ومثل بقيه احساس راحتي ميكردم ،بااينكه با مينا اينا راحت بودم ولي خوب مثل زماني نبود كه پيش سونيام ،سونيا از ريز ودرشت زندگي من خبر داشت براي همين هم بود كه من باهاش خيلي راحت تر از بقيه رفتار مي كردم ،توي همين افكار بودم كه خواب چشمام روربود با احساس ايستادن ماشين كمي چشمام رو باز كردم با شنيدن صداي بچه ها فهميدم رسيديم خونه ي سيمين خانم اينا جايي كه قرار گذاشته بوديم ،پس خيالم راحت شد ودوباره خوابيدم با صداي منير جون كه داشت اسمم رو صدا مي كرد چشمم رو باز كردم كه منير جون لبخند گشادي زد وگفت:
-رادا عزيزم بلند شو مي خواييم صبحانه بخوريم ...
لبخندي زدم واروم از جا بلند شدم نگاهي به اطراف انداختم ،سر سبز سرسبز بود وادم احساس ارامش ميكرد من بيشتر از اينكه درياي شمال رو دوست داشته باشم عاشق جاده ي سرسبزش بودم واگه دست من بود كلا ميرفتم توي جنگلاي گرگان زندگي مي كردم به قول سونيا ازبس عاشق در خت وسرسبزي بودم همه چيز رو سبز مي ديدم ،اين عشق سرسبزي هم ارثيه اي بود از مادر جون مهربونم به من ،با لبخند نفس عميقي كشيدم ودر ماشين رو باز كردم واروم از ماشين پياده شدم منير جون هم پياده شد وريموت ماشين رو زد واومد سمت من وگفت:همه تو رستورانن بيا بريم ...
روبه منير جون گفتم:
-اول مي خوام صورتم رو بشورم .
به همراه منير جون سريع به سمت سرويس بهداشتي هاي رستوران رفتيم ومن با سرعت صورتم رو شستم واز دستشويي خارج شديم وبه سمت رستوران رفتيم همين كه مي خواستم وارد بشم به كسي خوردم وباعث شد كه خوراكي هاي دستش بريزه زمين ..سريع دولا شدم ودر حالي كه داشتم خوراكي هاي طرف رو جمع مكردم گفتم:
-معذرت مي خوام ،شرمنده به خدا حواسم نبود
اون هم كنار من نشست وگفت :مسئله اي نيست منم حواسم نبود....
همين كه خواستم خوراكي ها رو به دستش بدم نگاهم بهش خورد چند لحظه مات ومبهوت به چشماي طوسي مرد خيره موندم واونم با لبخند به من نگاه مي كردبا صداي منير جون سريع به خودم اومدم ونگاهم رو ازش گرفتم وخوراكي ها رو به دستش دادم وسريع بلند شدم وخدا حافظي كردم وبا منير جون همراه شدم دوست داشتم با يه چيزي ميزدم توي سرم ،چند وقت بود خيلي هيز بازي در ميوردم ،اخه به تو چه چشماش چه رنگي بود...
به بقيه كه رسيديم سلام دادم وهمه با مهربوني بهم جواب سلام دادن به جز خانواده ي محترم خودم لادن صندلي كنار خودش رو بهم نشون داد وگفت :بيا اينجا بشين خانم خوشخواب
به كنارش رفتم ورو صندلي نشستم كه بيتا گفت:اااا ،رادا پس چهار شنبه كو زنم زنا ي قديم ادم بي شوهرش كه جايي نميره ،(روبه لادن گفت: )ميره؟
لادن با خنده گفت:نه نميره....
صدام رو صاف كردمو به مينا كه اونطرف لادن نشسته بود چشمك زدم وگفتم:
-راستياتش چهارشنبه جان گفت كه من بدون پنج علي وچراغعلي هيچ كجا نمي رم...
با شوخي وخنده صبحانه رو خورديم واز رستوران خارج شديم تا خواستم سوار ماشين پدربزرگ بشم مينا دستم رو كشيد وگفت :
-بيا با ما بريم
نگاهي به ماشين عمو سياوش كردم وبا فكر اينكه عمو سياوش وسيمين خانم ودختراتوي ماشين هستن جا براي من نيست براي همين گفتم:
-نه ،جا نيست باماشين خودمون ميام .
با اين حرف من لادن متوجه منظورم شد وگفت:
-با عمو اينا كه نمي ريم با آويد ميريم...
مخم سوت كشيد امرا اگه بيااااااااااااام سريع به سمت ماشين خودمون رفتم وگفتم:
-نه مرسي ،ماشينش كوپس فكر نكنم شما ها هم جا بشين .. .

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
تا خواستم توماشين بشينم مينا ولادن گرفتنم ومينا اروم گفت:
-نترس دختر ما م باهاتيم ،در ضمن با لامبرگينيش نيومده اون ماشين فقط وفقط براي تهرانه ....
لادن با خنده وشيطنت توي صداش افزود :
-البته بيشتر برا مخ زني استفاده ميشه ،شهرش مهم نيست
وبعد به ماشين شاسي بلندي كه آويد بهش تكيه داده بود اشاره كرد وگفت:
-ماشينش اونه...
خنده ام گرفته بود مگه با اين ماشين نمي تونست مخ بزنه ؟
خدا رو شكر كسي متوجه ما نبود وهمه مشغول حرف زدن بودن ماشاالله فك نبود كه .... تنها كسي كه حواسش به ما بود آويد بود كه همين طور به ماشينش تكيه زده بودوعينك دودي ريبنش مانع از ديدن چشماي شيطونش ميشد ولي خوب اون لبخند هميشگي روي لبش از صد فرسخي داد ميزد كه آويده وتيپ اسپرتش كه حسابي دختر كشش كرده بود البته اين موجود دوپا اگه گوني هم بپوشه باز خوشتيپه ... ااااااااااااااااه دوباره زدم شبكه ي هيز بازي جاي سونيا خالي كه بهم بخنده خدم رو جمع وجور كردم وبا دخترا به سمت ماشين آويد حركت كرديم كه حالا با ديدن پشت ماشين فهميدم سوزوكيه.....
آويد تا مارو ديد لبخندش عميق ترشد وگفت:
-بريم خانم كوچولو ها........
بيتا با مشت به بازوي آويد زد وگفت:
-ما خانم كوچولوييم ،بچه ؟
آويد خنديد وگفت:
-ببخشيد اخه مادر بزرگ پانزده ساله نديده بودم...
وبعد توي ماشين نشست لادن هم در حالي كه توي ماشين ميشست گفت :
-اگه قديما بودي ميديدي ،مادر بزرگ دوست من هفت سالگي ازدواج كرده ...
حالا همگي توي ماشين نشسته بوديم ومينا جلو كنار دست آويد بود وما سه تا هم عقب نشسته بوديم با نشستن توي ماشين عطر تلخ آويد مشامم رو پر كرد واقعا عطر خوشبويي داشت .با صداي آويد به خودم اومدم كه داشت جواب لادن رو ميداد:
-پس شما ها حسابي ترشيديد... ترشي كه كمه كنديديد.
مينا زد تو سر آويد وگفت:
-بچه حواست به كارات باشه ها ما چهارتايم ولي تو يكي هستي
آويد سرش رو كج كر وبا لحن لوسي گفت:
-مامي ميناااااااااااااااااااا
با اين حركت آويد همه خنديدن ولي من اصلا خنده ام نگرفت:
اخه ادم اين همه سر خوششش ولوس ؟؟؟؟؟؟...
آويد پخش ماشين رو روشن كرد وصداش رو زياد كرد ومنتظر موند تا بقيه حركت بكنن
اهنگ انريكه بود ... آويد به ماشينش سيستم بسته بود براي همين صداش خيلي كر كننده بود با اينكه عاشق اهنگ گوش دادن با صداي بلند بودم ولي الان مي خواستم خودم رو از ماشين پرت كنم پايين چون مطمئن نبودم وقتي رسيديم پرده ي گوش داشته باشم يانه ،توي اين همه بدبختي من همينم مونده بود كه كر بشم !!!!!!
ماشين ها همه حركت كردند وما هم پشت سرشون راه افتاديم يه 206 كه پر پسر بود جلوي ماشين آويد مي پيچيد وبا اين حركات نشون مي داد قصد كورس گذاشتن داره آويد صداي پخش رو كم كرد كه همزمان شد با نفس راحت من ... اويد با خنده گفت:
-دخترا خودتون داوطلب بشين برين تو ماشين اين بد بختاودوتا پسر اينا بيان تو ماشين ما، بد بختا از بي دختري زده به سرشون .وخودش شروع به خنديدن كرد....
پس اينا خانوادگي سيب زميني بي رگن!؟!؟!؟!
آويد دوباره ادامه داد :
-اخه اسكلا نمي دونن من اگه يه زره گاز بدم رسيدم ولي اينا هنوز اينجان ؟؟؟
سري از روي تاسف تكون داد بيتا با ذوق گفت:
-آويد بيا حالشون رو بگيريم
اويد خنده اي كرد وگفت:
-بلاشدي بيتا ،ولي نميشه زشته جلو عمو اينا ...
اااا ،پس ايشون از اين چيزام حاليش ميشد وما نمي دونستيم ؟ ولي خدايي جرئت من فقط به اين بود كه تو دلم چيزي بارش كنم وگرنه جرئت اينو نداشتم كه همه ي اين حرفا رو بهش بزنم با خودم كه رو دربايسي ندارم مي دونم مثل چي از آويد مي ترسم....
آويد با چند سبقت جانانه اي كه گرفت تونست اون ماشين رو پشت سر بزاره ولي طوري رانندگي نمي كرد كه با عث نگراني بزرگ تر هابشه مينا وآويد باهام شوخي ميكردن وتا رسيدن به ويلا ما رو سرگرم كرده بودن ساعت حدوداي سه بود كه ما به ويلاي عمو سيامك رسيديم كه قرار بود اين دو هفته رو توي اون ويلا به سر ببريم ،ويلاي بزرگي بود كه با دري نرده اي از بقه ي ويلاهاي اطراف جداشده بود وخونه ي سرايدارهم كنار در ورودي بود عمو سيامك كه ماشين اولي بود بوقي زد وسرايدار به سرعت اومد ودر ويلارو باز كرد وبه همه تعظيم كرد ماشين ها يكي يكي وارد ويلا ميشدن اطراف ويلا پر بود از درخت وجاده اي سنگ فرش شده تا ويلا درست كرده بودن كه محل رد شدن ماشين ها بود وشمشاد هاي بلند مرزبين جاده ي سنگ فرش شده ودرختان بلند وسربه فلك كشيده بودن چراغ هاي بلندي هم هر دومتر يك بار به چشم مي خورد بعد از اين كه كمي جلو رفتيم ويلا ي از پشت در ختان به چشم خوردويلايي لوكس وزيبا با سقف شيروني كه مخصوص خونه هاي شمال ايران بود جلوي در ساختمان همه ي ماشين ها ايستادن انقدر محو ويلا واطرافش شده بودم كه يادم رفت از آويد تشكر كنم وچه بهتر هم كه يادم رفت!!
پشت سر من آويد هم از ماشين پياده شد وطوري كه فقط خودم بشنوم گفت:
-خواهش مي كنم خانم وظيفه بود كه شما رو به اينجا برسونيم...
با تعجب به سمتش برگشتم ونگاه بي روح وسردم رو بهش دوختم كه اون لبخند شيطانيش عميق تر شد ورو به دختر ها گفت:
-خوب خانما كرايه ي منو بديد... يالا.
لادن خيلي جدي جلو رفت وبا شدت زد پس كله ي آويد كه با عث خنده ي همه وخنك شدن دل من شد ...
آويد در حالي كه لبخند به لب داشت اخم كرد وگفت:
-خانما ؟؟؟ممنون من كرايه نمي خوام قابل شما رو نداشت ....
وسايل رو برداشتيم وبه داخل ساختمون رفتيم منو دخترا توي يه اتاق مستقر شديم ،انقدر خسته بوديم كه ناي ناهار خوردن نداشتيم ولي به اجبار پايين رفتيم وناهاري رو نديمه ي خونه ثريا خانم درست كرده بود رو خورديم ودوباره مثل جنازه به اتاق مون برگشتيم وخوابيديم . ساعت حدوداي هفت بود كه از خواب بلند شدم نگاهي به اطرفم انداختم كسي توي اتاق نبود به بدنم كش وقوسي دادم وساعت رو نگاه كردم وقتي چشمم به ساعت افتاد سريع از جابلند شدم ولباس عوض كردم واز اتاق خارج شدم لب پله ها بودم كه صداي بسته شدن دريكي از اتاقا بلند شد پشت سرم رو نگاه كردم وتا آويد رو ديدم نگاهي به اطراف انداختم كسي طبقه ي بالا نبود ترس تمام وجودم رو فرا گرفت وبدون توجه به آويد به سرعت از پله ها پايين اومدم كه حتي يه بار نزديك بود با مخ بخورم زمين به اخراي پله ها كه رسيدم ايستادم وپشت سرم رو نگاه كردم خبري از اون هيولاي وحشتناك نبود نفس عميقي كشيدم وبه بقيه پيوستم سلام بلندي دادم كه راحله خانم با خنده گفت:
-سلام عزيزم ،مثلا اومديم مسافرت چقدر شما جونا مي خوابيد؟؟؟
با شرمندگي سرم رو پايين انداختم وگفتم:
-ببخشيد خيلي خسته بودم ...
سيمين خانم – راحله جان اذيتش نكن .... رادا جان بچه ها رفتن دم ساحل گفتن تو هم بري پيششون
با شنيدن اين حرف با تعجب نگاهي به اطراف انداختم وتا خواستم بگم باشه بعدا ميرم پيششون
عمو بهروز با لبخندي پدرانه گفت:
-وايسا عزيزم ،آويدم مثل تو خواب بود صبر كن با هم بريد
با شنيدن اسم آويد انگار بهم برق وصل كردن وبا عجله به سمت در رفتم وگفتم :
-تا ايشون بياد طول ميكشه ...
ونگاهي به پله ها انداختم هنوز نيومده بود پايين به دروغ گفتم:
-شايدهنوز خواب باشن وسريع از در بيرون پريدم ،تا درو بستم نگاهم رو به اسمون انداختم وگفتم ،خدايا دروغ مصلحتي كه عيبي نداره اين دروغ براي حفظ شرافتم بود

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
وبعد با گنگي اطرافم رو نگاه كردم ،حالا بايد از كدوم طرف برم ؟واي خدايا نگو كه بايد دوباره برم توساختمون ؟؟؟؟با ديدن ثريا خانم كه به اين طرف ميومد سرم رو به سمت اسمون بلند كردم وچشمكي زدم وزير لب گفتم:
-دمت گرم خدا جوووووون.
با سرعت خودم رو به ثريا خانم رسوندم وبا عجله گفتم:
-سلام ثريا خانم ،ببخشيد شما ميدونيد ساحل كدوم طرفه ؟اخه بچه ها رفتن اونجا منم مي خوام برم اونجا...
ثريا خانم لبخند مهربوني زد وگفت:نفس بكش دختر جون ارومتر ،وبعد به سمت راست اشاره كرد وگفت اونطرفه چراغا هم روشنه
تشكر كردم وتا خواستم برم در سا ختمون باز شد با ديدن آويد با سرعت به اون سمت دويدم خنده ام گرفته بود شده بوديم مثل جن وبسم الله ،خودمم نمي دونستم چرا انقدر ازش ميترسيدم ترس كه نه يه چيزي فرا تر از ترس احساس عجيبي بهش داشتم كه تا حالا تجربه اش نكرده بودم ... همين طور كه ميدويدم بچه ها رو ديدم كه به دور اتيش نشسته بودن وداشتن به دريا نگاه ميكردن سرعتم رو بيشتر كردم وبهشون سلام دادم همه جوابم رو دادن پريسا همسر آريا كنار خودش برام جا باز كرد وگفت:
-بيا اين جا بشين چرا نفس نفس ميزني؟
تا خواستم بهش جوابي بدم صداي آويد اومدكه گفت:
-حتما يه چيز ترس ناك ديده ....
وبعد كنار اردلان نشست با چشماي گرد شده نگاهش ميكردم اين چه جوري با اين سرعت اومد نكنه اينم دويده با دقت سرووضعش رونگاه كردم خيلي مرتب بود ونفس نفس نميزد پس ندويده بود؟؟ پس چه جوري اومده بود؟؟
با ترس كنار پريسا نشستم به زور نگاه متعجبم رو ازش گرفتم وهنوز داشتم به اومدن آويد فكر ميكردم كه صداي پر از عشوه ي سارا به گوشم خورد كه داشت با اردلان حرف ميزد واردلان هم با اون مهربوني ذ اتيش جوابش رو مي داد نا خوداگاه نگاهم به مريم همسر اردلان افتد بيچاره از عصبانيت قرمز شده بود با نا راحتي نگاهم رو ازش گرفتم وتوي دلم گفتم:
-خدايا اخه يه ادم چقدر ميتونه بي حيا باشه كه جلوي شوهرش وبقيه با كساي ديگه لاس بزنه ؟؟؟؟
سرم رو با تاسف تكون دادم ورو به مينا كردم وگفتم:
-اي نا مردا چرا بيدارم نكرديد؟؟
مينا به ارومي بهم لبخند زد وباحالت گرفته گفت:
-خيلي خسته بودي براي همين هم دلمون نيومد صدات كنيم
مينا خيلي گرفته بود اينو ميشد از غم توي چشماش وگرفتگي صداش متوجه شد براي همين پرسيدم
-مينايي چيزي شده ؟
مينا كه از اين سئوال من هول كرده بود گفت:
-نه چيزي نشده ...
-ببخش نمي خواستم دخالت كنم ولي گفتم شايدبتونم كمكت كنم ...
مينا بهم لبخند بي جاني زد وگفت:
-خيلي بد جنسي باشه بهت ميگم ولي الان نميشه ...
خنده اي كردم وگفتم:
-باشه...
بالاخره روش سونيايي گرفت سونيا هرموقع من گرفته بودم همين جوري بهم ميگفت ومن براي اينكه ناراحت نشه مجبور بودم بهش بگم ،خوب روشي براي رفع فضوليه....
چند دقيقيه اي كنار ساحل همين طور بي صدا نشسته بوديم كه لادن گفت:
-اه حالم بد شد چيه مثل مادر مرده ها يه جا نشستيد وحرفي نميزنيد؟؟؟ پاشيد جمع كنيد اين مسخره بازي رو حالم بهم خورد...
اصلا كي مياد بازي؟؟
بيتا سريع دستش رو بلند كرد منم چون حوصله ام سر رفته بود وهم مي خواستم مينا حال وهواش عوض بشه هم دست خودم رو وهم دست مينا رو بلند كردم پريساهم پشت سر ما دست بلند كرد به ترتيب همه رضايتشون رو اعلام كردن كه بنيامين روبه لادن گفت:
-نخودچي تو كه همه رو بلند كردي حالا چه بازي مي خواي بكني؟؟؟
لادن از پشت سرش توپ واليبالي رو در اورد وگفت:
-ها ها ها بنيامين خان .... ولي نگاه به توپ واليبال بودنش نكنيد چون مي خوايم وسطي بازي كنيم ...
دخترا دست زن ولي پسرا شروع به غر زدن كردن در اخر ما برديم وقرار شد همون وسطي رو بازي كنيم
سارا هم كه كلا عشق ساز مخالف بود با صداي پر عشو اي گفت:
-من بازي نمي كنم ممكنه بيوفتم وبدنم زخم بشه حوصله ي اين بچه بازي ها رو هم ندارم
بنيامين با لبخندي رو به سارا گفت:
-عزيزم هر جور راحتي....
وبعد با لادن شروع به يار كشي كرد سارا كه توقع نداشت همه راحت با اين قضيه كنار بيان وهيچ كس نبود كه بهش التماس كنه تو رو خدا بازي كن با اخم نشسته بود وما رو نگاه ميكرد
همون موقع صداي پريسا رو شنيدم كه اروم داشت به مريم ميگفت:
-بهتر نيا ... والا ما كه خوشحال ميشيم....
خنده ام گرفته بود اينجا هم دل خوشي از ناز كردن هاي خانم نداشتن...
براي اين كه تعدادمون مساوي نبود به اجباريه گروه پنج نفره ويه گروه شش نفره شديم توي گروه بنيامين همه ي پسرا بودن:اردلان ،آويد،آريا ،آراد وخود بنيامين كه گروه پنج نفره رو تشكيل داده بودن وگروه ما هم لادن ،بيتا ،مينا،من ،پريسا ومريم بوديم بيشتر به جاي بازي كل دخترا وپسرا بود انقدر سر وصدا مون زياد بود كه ثريا خانم به بزرگترا هم گفته بود واونا اومده بودن ومارو تشويق ميكردن خيلي بازي باحالي بود سه چهار دفعه بازي كرديم كه هر بار ما وسط بوديم اولين نفري كه توپ بهش مي خورد مريم بود ودوباره با گلي كه پريسا مي گرفت اون ميومد تو خيلي جالب بود اونقدري كه عمو سياوش وعمو بهروز وسيمين خانم وآنا جون هم به ما پيوستن طفلي راحله خانمم مي خواست بياد بازي ولي پادرد بهش اجازه نميداد خلاصه بعد از سه ساعت بازي بالا خره گروه ما كه يك امتياز عقب بود مساوي كرديم وبا داوري راحله خانم ومنير جون بازي تموم شد همه خسته وكوفته به طرف ويلا حركت كرديم ساراكه ديگه از شدت ضايع شدن باد كرده بود وهي به بنيامين بد بخت مي توپيد سر ميز شام هم بچه ها هنوز در باره ي بازي باهم كل اندا خته بودن بيتا مي گفت به خاطره اومدن عمو سياوش وعمو بهروز اونا امتياز گرفتن ،اونا هم مخالفت ميكردن ومي گفتن اگه بنيامين بلند نميزد مينا نمي تونست گل بگيره وما برنده نمي شديم رو هم رفته اون شب شب خوبي بود حتي آويد هم ديگه سر به سر من نميزاشت البته اگه از رفتاراي زشت سارا فاكتور بگيريم كه با بنيامين قهر كرد وشام نخورد كه بزرگترا از اينكارش نا راحت شده بودن .... بعد از شام دور هم نشسته بوديم كه صداي داد آويد از طبقه ي بالا بلند شد همه با تعجب به پله ها خيره شده بودن كه آويد با عصبانيت از پله ها پايين اومد ،جلل خالق مگه اين عصبانيتم بلده ؟ولي خدايي انقدر وحشتناك شده بود كه ادم مي ترسيد بهش نگاه كنه ديگه نه لبخندي به لبش بود ونه برق شيطنتي توي چشماش ... نكنه من چشمش كردم ؟نه به خدا چشماي من به اين شوري نيست ....
با صداي داد آويد به خودم اومدم كه داشت با داد وفرياد ميگفت:
-كي به شارژره من دست زده ؟
بيتا با ترس از جاش بلند شد وبدونه اينكه نفس بگيره پشت سر هم گفت:
-آويد به خدا قصدي نداشتم بنيامين گفت شارژرم رو بيار منم حواسم نبود مال تو رو براش بردم كه گفت اشتباه آوردي منم بر گردوندم سر جاش تورو خدا ببخشيد مي دونستم حساسي ولي خوب از قصد نبود...
قبل از اينكه آويد چيزي بگه عمو بهروز به پدر بزرگ وبابا اشاره كرد وگفت:
-آويد جان عزيزم اروم تر زشته ...
اويد با همون عصبانيت از پله ها با لا رفت وبدون اينكه نگاهي به جمع بندازه گفت:ديگه كسي حق نداره چه عمدا وچه سهوا دست به وسايل من بزنه...
يا خدا ...برا يه شارژر اين همه عصباني شده بود اين ديگه كي بود لادن بيتا رو كه داشت گريه مي كرد رو برد توي اتاق با تعجب به مينا نگاه كردم كه ارو م وبه طور خلاصه گفت:
-آويد رو وسايلش حساسه حتي انا جون هم حق نداره بهشون دست بزنه ،يه چيزي بهت مي گم شايد خنده ات بگيره اويد لباساش رو توي ماشين لباس شويي شخصي مي شوره وخودشم اونا رو رو بنده مخصوص پهن ميكنه ... خدا نكنه كه يكي به لباساش اشاره بكنه وگرنه طرف رو نفله مي كنه اين تازه خوبش بود فكر كنم مراعات شما هارو كرد
با تعجب پرسيدم :
-يعني وسواس داره ؟
-نه وسواس نداره ولي روي وسايلش حساسه تنها كسي كه حق داره به وسايلش دست بزنه پويان دوست صميميشه ،اگه وسواس داشت نمي ذاشت اونم دست بزنه ...
مخم داشت سوت ميكشيد ادم انقدر حساس نه به اون خجستگيش كه هميشه ميخنده نه به اينكه سر هيچ وپوچ انقدر عصباني ميشه...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با مينا به اتاقمون رفتيم طفلي بيتا خيلي ترسيده بود وهنوز داشت گريه ميكرد ياد حرف مادر جون افتادم كه ميگفت بعد از هر خنده ي زياد گريه اي هم هست...
شب ساعت حدوداي دو بود كه همه به رخت خواب رفتيم قرار بود فردا زود بلندبشيم تا بتونيم اطراف روببينيم بعد هم ناهار رو توي پارك جنگلي بخوريم...
صبح ساعت هشت با صداي زنگ گوشيم از خواب بلند شدم اصلا دلم نمي خواست از تخت جدا بشم ولي دوست نداشتم كه به عنوان يه تنبل بهم نگاه بكنن. به سرويس بهداشتي داخل اتاق رفتم ودوش گرفتم وبعد هم لباسام روپوشيدم با همون حوله ي روي سرم خيسي موهام رو گرفتم اخه دلم نيومد با روشن كردن سشوار بچه ها رو بيداركنم ار سرويس بهداشتي كه بيرون اومدم ديدم دخترا هنوز خوابن همون طور كه موهاي خيسم رو دورم ريخته بود اروم از اتاق بيرون اومدم دم پاگرد پله ها بودم كه صداي آنا جون به گوشم خورد كه داشت با يكي صحبت مي كرد :
-الان وقت اين كاراست ؟تو كي مي خواي بزرگ بشي اخه ؟؟؟
با شنيدن صداي آويد سرجام ميخكوب شدم كنجكاو شده بودم شديد ....
-آنا جونم قربونت برم اخه اين حرفاي شما چه ربطي داره ؟
آناجون –ربط نداره ،خودت بگو ربط نداره ؟بيستو پنج سالته ولي هنوز پي رفيق بازي هستي ...
-مامان جان چنان ميگي رفيق بازي كه انگار با سه چهار تا لات ولوت دوستم ... خوبه پسر دوست خودتم هست...
آنا جون كه كمي كوتاه اومده بود گفت:
-كي برميگردي ؟
صداي آويد بعد از چند لحظه اومد كه داشت ميگفت:
-به احتمال زياد پس فردا ....
-حداقل وايسا با بقيه خدا حافظي كن ...
-مامان جان خودت كه مي دوني وقت ندارم شما از طرف من خدا حافظي كن....
با فكر اينكه آويد ميره ومن براي دوسه روزم كه شده نمي بينمش واز اين ترس لعنتي راحت ميشم لبخند عميقي روي لبم نشست .
با ديدن اويد كه جلوم ايستاده قلبم افتاد تو پاچه ي شلوارم لبخند به لبم ماسيد وفكر كنم رنگم پريد كه آويد با لبخند عميق والبته برق هميشگي چشماش سرتا پاي منو برانداز كرد وگفت:
-زمان ما كه ميگفتن كوچيكتر بايد به بزرگتر سلام كنه ولي خوب عيبي نداره چون همون زمانم مي گفتن بخشش از بزرگانه من تورو مي بخشم و سلام مي كنم ...
خودم رو جمع وجور كردم وسعي كردم به قالب راداي هميشگي برگردم ولي نمي دونم چقدراين كار رو درست انجام دادم لبخند تمسخر آميزي بهش زدم وگفتم:
-افاده ها طبق طبق سگ ها به دورش وق ووق ...
وبي اهميت به دهنش كه از زور تعجب باز مونده بود به سردي از بغلش رد شدم كه با صداي خنده اش خشكم زد با همون خنده ي توي صداش گفت:
-خوب خانم افاده اي چرا مثال خودت رو براي من ميزني .... آهان ببخش حواسم نبود كه بهت بگم ،خودت بهم ياد آور شدي ...
سعي كردم خشمم رو بخورم همون طور كه پشتم بهش بود دندون قروچه اي كردم وگفتم:
-جناب من كه از همون دوراني كه تو شكم مامانم بودم براي افاده جلوي شما لنگ پهن كردم....
-ا پس خودتم مي دوني كه نوزادي ....
با اينكه از درون داشتم خودم رو مي خوردم ولي با بي تفاوتي ظاهري به سمتش برگشتم وتا خواستم جوابش رو بدم لبخند دختر كشي زد وسريع گفت:
-در ضمن ني ني كو چولو بهتر موهات رو خشك كني وگرنه سرما مي خوري ....
وبعد چشمكي بهم زد وگفت:
-با اينكه اين جوري شكل دختر بچه ها تخس خواستني شدي...
از تعجب دهنم باز مونده بود تا خواستم جوابش رو بدم ديدم جلوم نيست وداره به سرعت از پله ها بالا ميره ،مردك بيشعور روز خوبم رو چه طور خراب كرد! عمه ات شكل بچه ها تخس خواستنيه ...
آنا جون توي سالن پذيرايي نشسته بود وداشت مجله اي رو مي خوند با ديدن من لبخند مهربوني زد وگفت:
-عزيزم بيدار شدي ؟
-سلام
-سلام دخترم ،بدو برو صبحانت رو بخور كه الان همه بيدار ميشن وچيزي به تو نمي رسه
به لحن شوخش لبخندي زدم وگفتم:
-چشم
وبه اشپز خونه رفتم به ثريا خانم كه در حال وررفتن به شير اشپرخونه بود سلام دادم اونم با مهربوني جوابم رو دادو سر ميز صبحانه بودم كه صداي آويد رو شنيدم كه رو به آنا جون گفت:
-من رفتم مامان خداحافظ...
وبعد از چند لحظه به اشپزخونه اومد واز ثريا خانم خدا حافظي كرد ورو به من با شيطنت گفت:
-خداحافظ كوچولوي من ...
وسريع از اشپز خونه خارج شد داشتم از عصبانيت منفجر ميشدم نه به اون كولي بازي ديشبش نه به اين شوخي هاي مسخره اش
نيم ساعت بعد از رفتن آويد كم كم همه بيدار شدن واومدن صبحانه خوردن آنا جون از طرف آويد از همه عذر خواهي وخدا حافظي كردبعد از صبحانه همه اماده شديم وبيرون رفتيم به همه ي پاساژا وبازاراي خريد سر زديم وبراي نا هار به پارك جنگلي رفتيم آريا وبنيامين كباب هارو درست ميكردن اردلان وآراد هم بدمينتون بازي ميكردن ما دخترا هم به سرويس بهداشتي رفتيم تا دستامون رو بشوريم من عقب تر از همه راه ميرفتم وبه سختي سعي داشتم قفل ساعتم رو كه گير كرده بود رو ببندم كه به چيزي به پام خورد با تعجب به پايين پام نگاه كردم دختر كوچولي خوشگلي كه موهاش رو خرگوشي بسته بود با چشماي خاكستري گريون بهم خيره شده بود نا خود اگاه پايين پاش زانو زدم وبا سر انگوشت اشك هاش رو پاك كردم وگفتم :چي شده خانم كوچولو چرا گريه مي كني ؟

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با صداي لرزون ونازي گفت:
-بابام.... وبعد دوباره شروع به گريه كرد
دستي به سرش كشيدم وگفتم:
-گم شدي؟
در حالي كه گريه اش شدت پيدا كرده بود گفت:اره
با صداي مينا سرم رو بلند كردم كه گفت:چي شده يالا بيا بريم ...
به اون دختر كوچولو اشاره كردم وگفت:
-مثل اينكه گم شده ....
مينا با دلسوزي بهش نگاه كرد وگفت:چه نازم هست... آخييييييييييي
دوباره بهش نگاه كردم وگفتم:
-عزيزم اسمت چيه ؟
-تبسم
مينا گفت:
-چه بهشم مياد ،تبسم...
ياد منير جون افتادم كه هميشه بهم ميگفت هروقت گمشدي همون جا وايستا تا من پيدات كنم برا همين رو به تبسم كوچولو گفتم:
-كجا رفته بودي كه گمشدي ؟؟
به دكه ي خواركي فروشي اشاره كرد دستش رو گرفتم وهمراه مينا راه افتاديم به اون سمت .خدا رو شكر بچه ي خنگي نبود وهمچي رو مي دونست به دكه كه رسيديم با مينا شروع كرديم با چشم گشتن بلكه يكي رو پيدا كنيم كه صداي مردونه اي گفت:
-تبسمممممممممم
به اونسمت برگشتيم تبسم سريع دويد سمت مرد وبه آغوشش پناه برو ومرد هم اونو سخت در آغوشش مي فشرد بعد از چند لحظه سر بلند كرد وبهم نگاه كرد خشكم زد همون چشم هاي طوسي اشنا مرد هم كه انگار منو شنا خته بود با لبخند به سمتم اومد وگفت:
-باز هم همديگه رو ديديم ..
با لبخند پاسخش رو دادم وسلام كردم پاسخ سلامم روداد وگفت:
-نمي دونم با چه زبوني ازتون تشكر كنم
-لازم به تشكر نيست ....
خنديد ودستش رو به سمتم دراز كرد وگفت:
-سهند تا جيك هستم
دستش رو فشردم وگفتم:
-رادا فرزانه
مينا هم خودش رو معرفي كرد كه گوشي مينا زنگ خورد بهش نگاه كردم كه با عجله گفت:
-لادنه من اومدم تو رو بيارم خودمم موندم
رو به سهند كردم وگفتم:
-خوشبخت شدم از اشنايتون با اجازه
وبعد تبسم رو بوسيدم وخداحافظي كردم مينا هم بعد از خدا حافظي راه افتاد به لادن اينا كه رسيديم ديديم سفره رو پهن كردن معذرت خواهي كرديم ونشستيم ميناهم به طور خلاصه دليل تاخيرمون رو گفت ،بعد از نا هار همگي با هم يه دست واليبال بازي كرديم ساعت حدوداي شش بود كه به ويلا برگشتيم همه خسته وكوفته به اتاقمون رفتيم تا كمي استراحت كنيم وبعد دوباره به دريا بريم توي اتا ق كه رسيدم هوا خيلي گرفته بود به سمت پنجره رفتم كه بازش كنم ولي لادن سريع گفت:
-بازش نكنيا....
با تعجب گفتم:
-چرا؟؟ هواي اتاق خيلي خفه است....
لادن –ميدونم ولي اگه پنجره رو باز كني بيشتر خفه ميشيم ،اون پشت استبل اسب هاست ...
-اسب ؟؟؟
بيتا- اره مگه نمي دونستي ؟؟؟
-نه ....
مينا –الان كه شب شده فردا ميريم نشونت ميديم
-باشه ،ولي چرا بايد پشت اتاق استبل باشه ؟؟؟
بيتا به لادن اشاره كرد وگفت:
-زير سر اين خانومه ،ايشون عشق اسب دارن برا همين عمو كه اين ويلا رو ميساخته به دستور لادن خانم به معمار گفته يه اتاق هم چسبيده به استبل درست كن وما بدبختام زماني كه ميايم شمال چون بيشتر دسته جمعي ميايم به خواست عمو ميايم اين ويلا ومجبوريم تو اتاق لادن باشيم...
لادن خنده اي كرد وگفت:
-فقط من عشق اسب دارم ،ارههههههههه
مينا هم خنديد وگفت:
-نه ما هم يه كم علاقه داريم
در كل از خير باز كردن پنجره گذشتم وبچه ها كولر گازي رو رو شن كردن وشروع كردن مسخره بازي در اوردن شب شده بود كه دوباره كنار دريا رفتيم اينبار آريا ما رو با گيتارش سورپرايز كرد وچند اهنگ فرانسوي برامون نواخت كه همه از مهارتش به وجد اومديم خيلي هوس كرده بودم كه يه دستي به گيتار بزنم ولي به خاطره وجود سارا وآراد اينكارو نكردم چون ميدونستم هر طوري كه بزنم در اخر مسخره ام ميكنن، چون خسته بوديم بعد از هنرمندي آويد همه به ويلا برگشتيم كه همون موقع هم ثريا خانم براي شام صدامون كرد همه بعد از شستن دست وصورتمون دور ميز نشستيم كه عمو سياوش گفت:
-بچه ها يه تصميمي گرفتيم كه اميدواريم موافقت كنيد
همه چشم به دهن عمو سياوش دوخته بوديم كه بعد از مكث كوتاهي گفت:
-مي خواييم فردا به ماسوله بريم وبعد از اونجا بريم قلعه رود خان يه دوسه روزي رو اونجا باشيم ،همه با خوشحالي قبول كرديم من كه خيلي دلم مي خواست برم مخصوصا ماسوله رو قرار شد فردا حركت كنيم بعد از شام بلند شديم وبه اتاقامون رفتيم تا وسايلمون رو جمع كنيم شب ساعت دوازده بود كه خوابيديم ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
با درد بدي چشمام رو از هم باز كردم دستم رو به شكمم گذاشتم ومحكم فشار دادم هوا هنوز تاريك بود گوشيمو برداشتم وبه ساعتش نگاه كردم ،ساعت چهارو نيم بود دل درد وحالت تهو لحظه اي رهام نمي كرد همين طور كه خوابيده بودم به خودم مي پيچيدم با اينكه برام طبيعي شده بود ولي باز....
شدت تهوم انقدر زياد بود كه ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم وسريع به سرويس بهداشتي رفتم ومحتويات معدم رو خالي كردم همه ي سرتا پام خيس عرق سردم بود كم كم داشت لرزم ميگرفت به زحمت از جام بلند شدم وبه اتاق رفتم توي تاريكي با سختي چمدانم رو پيدا كردم وسويشرتم رو بيرون كشيدم وتنم كردم و گوشه اي اتاق نشستم وخودم رو مچاله كردم وزانوهام رو توي شكمم جمع كردم وفشار مي دادم درد طاقتم رو داشت ميگرفت چشمام از زور درد باز نميشد نفسام كند شده بود ...
پنج سالي بود كه اينطوري ميشدم درست از زماني كه مادر جون فوت كرد درد منم شروع شد ،از معدم بود دردام عصبي بود وهر موقع اينطور مي شدم تا چند روز نا نداشتم روي پاهام وايسم هرچي هم دكتر رفته بودم گفته بودن عصبي ام با يد از استرس ومواردي كه با عث عصبي شدنم بود دوري مي كردم ،ولي الان نمي دونم چرا دوباره اينطور شده بودم ... انقدر درد داشتم كه حتي قدردت نداشتم بلند بشم وقرص هام رو بخورم ،قرار بود ساعت شش حركت كنيم ولي با اين وضعيت مطمئنا من نمي تونستم برم فقط خدا خدا ميكردم زودتر ساعت شش بشه تا يكي به داد من برسه وقرص هام رو بهم بده ،ولي مثل اينكه عقربه هاي ساعت هم از درد كشيدن من لذت مي برد ...
ساعت راس شش وهوا گرگ وميش بود وميشد اطراف رو ديد كه صداي گوشي مينا كه براي زنگ كوك كرده بود بلند شد خدا رو شكر كردم كه حد اقل يكي بلند شد حالا ديگه تمام تنم خيس بود ولباسام نم داشتن ،مينا خواب الو از جا بلند شد همين طوركه همه رو صدا ميكرد به سمت چراغ رفت وروشنش كرد همين كه چشمش به من خورد جيغ خفيفي كشيد وهمين كافي بود كه بيتا ولادن توي جاهاشون سيخ بشن هم از حركتشون خنده ام گرفته بود هم اينك دردم به اوج رسيده بود مينا با نگراني به سمتم اومد وگفت:
-رادايي ،چي شدي ؟ چرا رنگت مثل گچ شده ؟؟
وبعد رو به لادن وبيتا كه با چشماي چهارتا شده به من خيره شده بودن گفت:
-چرا اينوري نگاهش مي كنيد؟؟ پاشيد بياييد كمك
لادن وبيتا سريع از تخت پايين پريدن واومدن كمك من ،ومن همين طور كه از درد دولا دولا راه ميرفتم روي تخت خوابيدم مينا به سرعت از اتاق خارج شد ولي بعد از چند دقيقه همه به اتاق هجوم اوردن منير جون سريع اومد بالا سرم وگفت:
-دوباره معد ته ؟قرص هاتو خوردي؟
با سر بهش فهموندم كه قرصام رو نخوردم سريع از پارچ روي ميز اب ريختو بعد از داخل كبف دستيم قرص هام رو در اورد وبه خوردم داد آريا هم كه پزشك بود اومد بالا سرم وبعد از مايعنه گفت:
-معده دردش عصبيه وبا كمي استراحت خوب ميشه
عمو سيامك كه خيالش راحت شده بود گفت:
-پس بايد سفرمون رو چند روز عقب بندازيم از چهره ي دخترا نارضايتي مي ريخت براي همين با صدايي كه به زور از گلوم خارج ميشد گفتم :ن ... نه شما بريد
سيمين خانم با مهربوني گفت : مگه ميشه ما بي تو بريم ؟
به زور لبخندي زدم وگفتم:
-شما بريد من اينطوري راحت ترم اخه من توي زماناي معده دردم حتي نمي تونم جم بخورم شما كه نباشيد خيالم راحت تره وراحت مي خوابم
خلاصه از من اصرار از اونا انكار اخر سر به منير جون وپدر بزرگ متوصل شدم واونا تونستن راضيشون كنن كه بي من برن با اينكه ناراحت بودم از اينكه با هاشون نمي رفتم ولي اونا اگه نمي رفتن عذاب وجدان باعث ميشد بد تر معده درد بگيرم
بعد از اينكه سفارشات لازم رو بهم كردن راهي سفر شدن وقرص هاي مسكن هم كار خودش رو كرد ومن به خواب عميقي رفتم
ساعت حدوداي دو بعد از ظهر بود كه از خواب بلند شدم وچون خيالم راحت شده بود كسي خونه نيست شلوار گشاد كرمم رو با با تيشرتم تنم كردم واز اتاق خارج شدم ويلا غرق سكوت بود همين طور اروم اروم از پله ها پايين مي رفتم كه صدايي از با لا اومد با فكر اينكه ثريا خانم بالاست دستم رو رو معده ام گرفتم واروم راه اومده رو برگشتم با دقت كه گوش كردم صدا از اتاق مشترك آويد و آراد ميومد به سمت اتا ق رفتم وبدون اينكه در بزنم در اتاق رو باز كردم همين كه در اتاق باز شد در جام خشكم زد نفسم به شماره افتاده بود يا خدا اين اينجا چي كار ميكرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اويد بود كه داشت توي كمد لباساش سرك مي كشيد وباديدن من با تعجب بهم نگاه ميكرد اون زود تر از من به خودش اومد وبا تعجب پرسيد :
-مگه تو با بقيه نرفته بودي؟؟؟
دهنمو باز كردم تا چيزي بگم ولي هرچي تكون ميدادم صدايي ازش در نميومد درد معدم دوباره داشت تشديد ميشد پام فلج شده بود وچشمام به آويد خيره بود ....
آويد كم كم عصباني شد وبا قدم هاي محكم به سمتم ميومد نمي دونم چم شد بود !احساس مي كردم نمي تونم تكون بخورم ولي با تمام سعيم يه قدم عقب برداشتم واز اونجايي كه خداي شانس بودم خوردم به ديوار.... آويد دستش رو به ديوار پشت سرم گذاشت وسرش رو دولا كرد به طوري كه صورتش درست مقابل صورتم بود كم كم داشت مثل اون شبي كه سر شارژر عصباني شده بود ميشد با صداي خشني گفت:
-تو از من مي ترسي؟؟؟
اگه حالت عادي داشتم حتما بهش مي گفتم :
-پ نه پ ،حتما خودش رو تا حالا توي اينه نديده ،دختر باز بد بخت .
دوباره صداي خشنش توي گوشم پيچيد وگفت:
-تو از چي من مي ترسي ؟ كسي چيزي بهت گفته ؟
با فكر اينكه ثريا خانم كجاست ؟ منو آويد الان تنهاييم ؟؟ ... حرفهاي مينا ،لادن وبيتا توي سرم چرخيد بي توجه به حرف هايي كه آويد ميزد فقط وفقط شرف وشرافتم جلو چشمم رژه ميرفت با قدرت عجيبي كه تا حالا از خودم سراغ نداشتم از زير دستش فرار كردم وبه اتاقم پنها بردم دستم از شدت ترس ميلرزيدهمين كه داشتم درو قفل ميكردم كليد توي قفل شكست ،خشكم زد الان چي كار بايد مي كردم ؟ در اتا قفل بود واون آويد هيولا هم پشت در بود معدم تيري كشيد كه من مجبور شدم پشت در بشينم ،بعد از نيم ساعت صداي آويد رو پشت در شنيدم كه داشت صدام مي كرد از ترس به خودم لرزيدم كه صداش درست از پشت در به وگشم خورد ديگه عصباني نبود بلكه همون آويد قبل شده بود :
-رادا ... رادا خانم ... خانم كوچولو ،مي دونم كه صدام رو ميشنوي ببخش ،به خدا سردرد برام اعصاب نزاشته بود اصلا به خاطره همين سر درد لعنتي يك روز زودتر اومدم .... ببينم هنوز از من مي ترسي ؟ من كه ميدونم كي پرت كرده . من اگه دستم به اون سه كله پوك برسه مي دونم چي كارشون كنم ... با آريا حرف زدم مي دونم معده ات درد ميكنه بيا بيرون ... به خدا من نمي دونستم خونه اي وگرنه نميومدم يا اصلا به ثريا خانم نمي گفتم كه بره ...
با اين حرفش بيشتر به خودم لرزيدم كه صداي آويد دوباره بلند شد:
-ببين رادا كاري به حرف اون سه كله پوك نداشته باش من هرچقدر پست باشم با فاميل كاري ندارم ... ببين ادم رو به چه كارايي مجبور مي كني ؟! ببين رادا خانم من اگه قرار باشه با كسي كاري داشته باشم اون كس حتما خودش تنش مي خاره پس مطمئن باش من با تو كاري ندارم جو جو خانم حالا هم بيا بيرون
نمي دونستم ميشه بهش اطمينان كرد يا نه ولي خوب نمي تونستم كه دوسه روز توي اين اتاق بمونم براي همين خودم رو به خدا سپردم وبا صداي ارومي گفتم:بگو جون مامانم ...
آويد كه معلوم بود نفهميده گفت:
-چي گفتي بلندتر بگو نشنيدم
صدام رو كمي بلندتر كردم وجمله امرو تكرار كردم كه خنديد وگفت:
-به جون مامانم من با تو كاري ندارم حالا بيا بيرون
-نمي شه ...

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان غم و عشق نوشته ی کاربر نودهشتیا
-به جون مامانم من با تو كاري ندارم حالا بيا بيرون
-نمي شه ...

باتعجب پرسيد:
-ديگه چرا؟؟؟
-نمي تونم ؟
با نگراي گفت:
-براچي ؟؟
-قفل...
آويد بلند خنديد وگفت:
-ديدي بچه اي ،حتي نمي تونه قفل در رو باز كنه ... تو كه بلد نيستي بازش كني چرا مي بنديش؟ حالا هم چيزي نشده كليد رو از زير در بده تا من باز كنم....
مسخره خودت بچه اي ،پرو... با لحن تخسي گفتم :
-نميشه
كلافه گفت:
-رادا سركارم گذاشتي؟؟
عصباني شدم وگفتم:
-نه خير هول كردم كليد رو توي قفل در شكوندم
آويد بلند گفت:چي
-همين كه شنيدي .
آويد- امروز جمعه است من چه جوري قفل ساز پيدا كنم ؟
-قفل ساز نمي خواد كه چارش پيچ گوشتيه ...
آويد – من از اين كارا بلد نيستم...
معلومه بلد نيستي ... چه توقع ها دارمااااا :
-خوب درو بشكن ...
آويد –من به عموم خسارت وارد نمي كنم .
-مسخره مي كني؟
آويد-نه به خدا نمي تونم عمو به اين چيزا حساسه ....
بعد از كمي مكث گفت:
-از پنجره ...
-پنجره چي؟
آويد-از پنجره بيا ...
-من نمي تونم
آويد-پس تو ي همون اتاق بمون ....
- اِاِاِاِاِ
-اِ نداره ،همين يه راه رو داري البته يه راه ديگه هم هست تا فردا توي اتاق باش...
خيلي گشنه ام بود وگرنه پيشنهاد دوم رو قبول ميكردم برا همين گفتم:
-از پنجره ميام
آويد-آفرين...
به سختي از پشت در بلند شدم لباس هام رو عوض كردم وگوشيم رو برداشتم ودر پنجره رو بازكردم كه نا له ام به هوا برخاست فاصله زياد نبود ولي درست زيرپنجره گِل وآبو كلي اشغال بود با فكر اين كه يه پرش بلند مي كنم از نرده ي پنجره رد شدم اصلا ياد معده دردم نبودم وهمين ،كار دستم داد معده ام بد جور تير كشيد ودستم از پنجره رها شد وبا سر رفتم توي گلولاي واون آشغالا كه صداي خنده اي بلند شد سرم رو كه بلند كردم آويد روديدم كه هين طور كه دستش رو به شكمش گرفته بود مي خنديد عصباني شدم وتيكه گِلي رو برداشتم وبه سمتش پرت كردم وبا حرس گفتم:
-زهر مار...
آويد كه ديد اوضاع خرابه كمكم كرد بلند بشم وگوشيم رو كه اونطرف تر بود رو برداشت باهم به داخل ويلا رفتيم بوي بدي گرفته بودم واويد در حالي كه لبخند به لبش بود صورتش هم از بو جمع كرده بود تا رفتم بشينم داد زد
-نه.........
-وااااا چرا ؟؟؟
با اين سرو وضع مي خواي بشيني پاشو برو حموم ....
نگاهي به خودم اندا ختموديدم كه راست مي گه بدبخت !با شه اي گفتم وبه سمت بالا حر كت كردم ولي يدفع چيزي توي مخم جرقه زد ،با در موندگي به سمتش رفتم وگفتم:
-نمي تونم،يعني نمي شه ....
يه تاي ابروش رو بالا انداخت وچشماش رو يه حالت خاصي كرد كه انگار مي خواد تا فيها خالدون فكرو مغز منو در بياره بعد با لحن نچندان دوستانه اي گفت:
-تو زبون ادم مي فهمي ؟؟؟؟ بهت مي گم باهات كاري ندارم ....
از اينكه حرفم رو اين طور تعبير كرد مخم سوت كشيد، توي حموم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ .... سرم رو به شدت تكون دادم تا اين فكر ازش خارج بشه وبعد با در موندگي گفتم:
-منظور من اين نبود ... من دارم مي گم نمي تونم برم حموم براي اينكه لباس ندارم ،لباسام توي اتاقن ،درم كه قفله ....
آويد با فهميدن منظورم دوباره لبخند پهني زد كه چال گونه اش دلم رو آب كرد آخه چرا من نبايد ازاين چال خوشگلا داشته باشم ؟؟؟
آويد - آهاننن ... بيا بريم اين طرف من بهت لباس ميدم .

امضای کاربر :
دوشنبه 23 مرداد 1391 - 15:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از hapoo_6 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group