ترنم زندگی | godness کاربر انجمن

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1604
نویسنده پیام
hapoo_6 آفلاین

كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن
سلام به همه دوستای گلم
رمان ترنم بهار داستان زندگی دختری است که از کودکی از مادر جدا شده و به دختر خواندگی عمه خود در می اید و................
داستان و بخونید و تا بدونید چه حادثه ای زندگی پر ارامش این دختر رو به گرداب هیجان و تشویش و ترس از اینده می کشد
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن


امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
28 اسفند بود بوی بهار کوچه و خیابان ها را پر کرده بود مردم هم همچون بلبلان سر مست و همچون درختان با نشاط بودند . دو روز آخر سال را تعطیل کرده بودم که به امور خانه برسم و اوضاع رو سر سامام بدهم. در حیاط مشغول آب دادن به درختان و رسیدگی به آنها بودم که صدای در به گوشم رسید خرامان به سمت در رفتم با باز شدن در مردی را دیدم که کتونی کهنه به پا کرده بود و لباسی مندرس بر تن داشت ماتم برده بود مرد گفت گیسو خانم منم مش سلیمان نشناختی. (مش سلیمان غلام خانه زاد پدرم بود) چرا شناختم اما شما ؟اینجا؟ یکم برام عجیب اومد حالا بفرمایید داخل جلو در بده مش سلیمان به داخل حیاط اومد اما هر جه اصرار کردم که داخل بیاید قبول نکرد
نه خانم ما نمک پرورده ایم زودتر برم که به تاریکی نخورم
راستی اینجا رو از کجا پیدا کردین
والا دخترم آدرس محل کارتو پیدا کرد رفتم اونجا آدرس اینجا رو به من دادن
خیلی خوش امدی راستی از ده چه خبر از پدر و بقیه
راستش دخترم از10سال پیش که تو اومدی شهر بابات روز به روز ضعیف تر شد غم دوری از تو خردش کرده راستی چرا نمی ای یه سری بهش بزنی
مش سلیمان مگه ندیدی که گفت این دختر اگه پاشو بزار شهر دیگه دختر من نیست و هر کس که باهاش مراوده داشته باشه از من نیست مگه ندیدی که گفت دیگه حق ندارم پامو بزارم تو زرین ده چه برسه به خونه ی کدخدا منصور مگه ندیدی که گفت از این به بد اون واسه من کدخدا هم نست چه برسه به پدر
اشک از چشمام جاری شد سریع اشکم رو پاک کردم مش سلیمان گفت ناراحت بوده دخترم یه چیزی گفته تو به دل نگیر من می دونم که هر روز به امید اومدن تو صبح و به شب می رسونه
راستی اون شما رو فرستاده
نه دخترم این نامه رو زن کدخدا داده که بدم به تو
مادرم؟؟؟
نه زن برادرت پدرت 7 سالی میشه کدخدایی رو داده به برادرت و خودش خونه نشین شده
نامه رو به دستم داد و خود آهنگ رفتن سر داد تا جلوی در بدرقه اش کردم و در را بستم به حیاط برگشتم و روی تخت جلوی حوض نشستم نامه را باز کردم و مشغول خواندن شدم


سلام گیسو جان

من گلنار زن برادرت هستم زنی که به عنوان خون بس از قبیله دره سویی ها گرفت شد و به عقد برادرت درآمد نه روزگار با من سر سازگاری دارد نه سرنوشت درست مثل این می مانند که کاتب عالم از همه دنیا بدبختی ها را بر لوح زندگی ام نگاشته اما باز هم شکرش که از این بدتر نشد 6 سالی می شود که با برادرت ازدواج کرده ام حاصل این ازدواج 5 دختر است مهر دختر زا بودن بر پیشانی ام خورده است هر که از کنارم رد می شود متلکی بارم می کند به دل نمی گیرم آنها هم به این حرفها دلخوشند خسته ات نمی کنم از مردم ده شنیده ام که در طایفه ی بهاری ها گیسو دختر ته تغاری منصور خان از همه فهمیده تر است از این رو شد که چاره ای نداشتم جز اینکه از تو کمک بخواهم
گیسو جان من باردارم امروز و فردا فارغ می شوم برادرت قسم خورده اگر این یکی هم دختر باشد زنده به گورش می کند خواهرت هم حرفش را تایید کرده اند می گویند نان اضافه نداریم بدهیم بخورد هر چه التماس می کنم فایده ای ندارد. حس مادریم می گویید بچه ام در خطر است مثل روز برایم روشن است که طفلکم دختر است این رو از تکان خوردنش ضربه زدنش می تونم حس کنم گیسو جان تو رو خدا خودت را زود برسان فقط تویی که می توانی نجاتش دهی طفلکم بی تقصیر است نگذار به دنیا نیامده روانه گورستان شود
امیدم اول به خدا و بعد به تو است
چشم به راه تو گلنار

از نامه اش تعجب کردم در واقع از این همه شعور تعجب کردم این زن به بچه به عنوان یک هدیه الهی نگاه می کند آن وقت برادر من .....
نمی توانستم درخواست کمکش را رد کنم هرچه باشد من هم عمه ی آن بچه بودم و در قبالش مسئول بودم سریع لباس پوشیدم به طرف ماشین رفت و به دیار زرین ده شتافتم دیاری که در آن دختر بودن گناه بود گناهی نابخشودنی دیاری که در آن دخترزا بودن گناه بود عشق گناه بود مهر گناه بود فهم گناه بود همه گناهکار بودند مگر اینکه کدخدا بر خلافش رای بدهد نه به جنگل زیبا اطراف فکر می کردم نه به رود زیبایی که از یک طرف جاده می گذشت فقط به گلنار فکر می کردم به ده که رسیدم همه جا سوت و کور بود فقط دو کودک را دیدم که کنار نهر آب بازی می کردند از انها آدرس خانه ی کدخدا را گرفتم و با عجله خودم را به در رساندم زن زیبای را دیدم که به زمین افتاده و مثل باران
بهار گریه می کند جلو رفتم گفتم اتفاقی افتاده خانم
سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد گفت گیسو خانم دیر رسیدی بچه ام را بردند تا سر کوه دره خاک کنند بر جا خشکم زد گلنار حال بدی داشت خیلی بد نمی دانستم به حال گلنار برسم یا به بچه اش دستم را به سمتش گرفتم و گفتم بلند شو با هم می ریم
کمک کردم تا سوار ماشین شود تا کوه دره را زیادی نبود خیلی زود به انجا رسید افسون خواهرم را دیدم که نوزاد را کفن پوش می کند و برادرم در بالای گودالی ایستاده با تمام قدرتم به طرف افسون دویدم و بچه را از دستش ربودم ماتش برد زیر لب زمزمه کرد گیسو تویی
انقدر عصبانی بودم که کنترل خودم را از دست داده بودم با یک دست کودک را در آغوش داشتم و با دست دیگر سیلی محکمی به گوش افسون نواختم بر جا میخکوب شد به اطراف نگریستم اهالی ده همه به دور برادرم و افسون جمع بودند با صدایی رسا گفتم چرا ساکتید به افتخار مرد مردستان رستم دستان که به تنهایی به جنگ این دیو (به دختر بچه ای که در دست داشتم اشاره کردم )رفت و پشتش را به خاک مالید دست بزنید به سمت
مراد رفتم گفتم اینجا عربستان نیست ما هم عرب دوران جاهلیت نیستیم که دختر زنده بگور کنیم اگر خدا اونقدر بی چیز و فقیرت کرده که تو خرج این دختر بچه موندی اشکالی نداره من بزرگش می کنم مراد خشکش زده بود مثل اینکه جن دیده بود نه خواهرش را فکر کنم حتی یک کلمه از حرفام رو نشنید از بچگی همین طور بود با اینکه از من بزرگتر بود قدرت و جرت ایستادن در برابرم را نداشت ان موقع از پدر که حامی همیشگی من بود می ترسید اما حالا چرا را نمی دانم
مثل بید می لرزیدم اما همچنان مثل سرو خود را قوی جلوه می دادم که جرات گرفتن بچه را از من نداشته باشند مراد به طرفم خیز برداشت که بچه را بگیر اما در ان لحظه انقدر بچه را سفت به خودم چسبانده بودم که مراد که هیچ اگه تمام مردم زرین ده هم به من هجوم می اوردند نمی توانستند از من جداش کنند مراد فریاد زد بده اون لکه ی ننگ را با این حرفش اتیشم زد لکه ننگ این طفل معصوم نیست تو و خواهر بی همه چیزتین
صدای گلنار را از پشت شنیدم که می گفت مراد منو خاک کن اما کاری به بچم نداشته باش
با اون وضع مونده بودم خودش رو چه طور به جمعیت رسونده بود
اشک می ریخت و التماس می کرد
بیا افسون خانم بیا منو کفن پوش کن اما به بچم دست نزن
از ضجه های گلنار دلم ریش ریش شد به سمتش رفتم گفتم :بلند شو گلنار بلند شو بریم
از خداش بود که از انجا دور بشیم بال دراورده بود بچه هنوز در اغوشم بود به سمت ماشین می رفتم که مراد از پشت بهم حمله کرد فقط صدای جیغ گلنار رو می شنیدم و بچه رو به خودم چسبونده بود مراد لگدی به پهلوم زد اه از نهادم بلند شد اما بچه رو رها نکردم تو اون لحظه دردی رو احساس نمی کردم فقط خودمو محافظ بچه کرده بودم که ضربه به اون اصابت نکنه اونقدر زد که خون بالا اوردم اما دست از بچه بر نداشتم دیگه توان مقاومت نداشتم گریه های اون طفل معصوم بیشتر از درد عذابم می داد با تمام وجودم فریاد زدم خدایا کمکم کن گلنار از ترس بی هوش شده بود اما کسی کمکش نمی کرد همه از مراد می ترسیدند مراد دوباره می خواست بهم حمله کنه که صدایی مانعش شد
بس کن مراد
صدای پدر بود با اون حال زارم هم می تونستم صداشو تشخیص بدم
پدر : بار اخرت باشه دست روی گیسو بلند می کنی و گر نه توی همین گوری که الان کندی با دستای خودم چالت می کنم پدر سمتم اومد ناله کردم : بابا گلنار
بابا دستور داد تا چند تا از زنهای روستا به گلنار برسند و تا خانه همراهیش کنند اونقدر به صورتش ضربه زدند تا به هوش اومد بابا هم کمک کرد تا من بلندشم خواست بچه را از من بگیر که با وحشت بچه را به خودم چسباندم
ارام باش بابا ارام باش کاریش ندارم بدش من
نه بابا خودم میارمش
در برابر دیدگان مات زده افسون و مراد همراه پدر و گلنار راهی خانه پدری شدیم چقدر ارزوی همچین روزی رو داشتم هیچ وقت فکر نمی کردم تو همچین موقعیتی به ارزوم برسم در یکی از اتاق ها دو رختخواب برای من و گلنار پهن کردند تا در انجا استراحت کنیم مگر حال زارمان بهتر شود خورشید خانم (کنیز خانه پدرم)اب قندی برایم اورد به گلنار اشاره کردمو گفتم به او برس بیچاره تازه زایمان کرده بود و این وضعش بود خودم هم داغون بودم مراد بی شرف چه زوری بهم زده بود
مادرم همیشه می گفت در هیچ شرایطی کسی رو نفرین نکن اخ که چقدر دلم می خواست مراد پست و اون خواهر بی همچیزمو نفرین کنم اما گفته های مادر یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت گلنار بهتر شده بود کنارش رفتم و بچه را که حسابی گرسنه بود بغلش دادم
بیا گلنار جون طفل معصوم از گرسنگی تلف شد به دادش برس گلنار سر خم کرد تا دستم را ببوسه که نذاشتم :این کارا چی می کنی گلنار
تا اخر عمر کنیزتم گیسو جون
هیچ وقت همچین حرفی رو نزن وظیفم بود
درد پهلوم اوج گرفتو اخ بلندی گفتم
چی شد گیسو خانم
چیز مهمی نیست راستی گلنار اسمشو چی می خوای بزاری؟
هر چی شما بگین عمه خانم؟
از تصور اینکه روزی این کوچولو بهم بگه عمه نزدیک بود ذوق مرگ بشم گفتم :اسمش و میزاریم:ترنم
گلنار زمزمه کرد ترنم بهاری فوق العاده قشنگه
پس موافقی
گلنار چشماشو بست و باز کرد با این حرکت در واقع رضایت خودشو اعلام کرده بود
سر و صورتم هنوز خونی بود هون طور که به طرف در می رفتم گفتم : پس تا تو این ترنم کوچولوی ما رو سیر می کنی من برم صورتمو بشورم که وقتی عمه شو دید وحشت نکنه گلنار بچه رو دست هیچ کس نده حتی خورشید من زود بر می گردم تا من بر نگشتم یک ثانیه هم از خودت دورش نکن
با اینکه به امن ترین نقطه ده پناه برده بودیم اما همچنان من نگران بودم اهسته قدم برداشتم توان رو به روی با پدر را نداشتم اصلا نمی دانستم به او چه بگویم راهی حیاط شدم کنا رودی که از حیاط خانهی پدری رد می شد نشستم شدم مسافر زمان و فکر و خیالم به گذشته پر کشید زمانی که پدر می خواست اسب سواری یادم دهد هر چه کرد نتوانست یادم دهد که چطور رکاب اسب را در اختیار بگیرم از دستم جوش اورد و ارام از روی اسب برم داشت و به داخل رود پرتم کرد در ان لحظه نمی دانستم تنبیه بود یا تشویق من همیشه عاشق اب بودم حالا پدر به عنوان تنبیه مرا به اب هدیه داده بود به ان روزهایی که کنار اب می نشتم و اجازه نمی دادم کسی اب را الوده کند یادش به خیر پدر همیشه صدایم می زد الهه اب در ان زمان هم دختر بودن گناه بود اما نمی دانم چرا پدرم مرا از پسرش هم بیشتر دوست داشت از یاد اوری خاطرات گذشته ام خنده کنار لبم نقش بست اما بلا فاصله مزهی تلخ خون را احساس کردم کنار لبم هم خون می امد دست به اب بردم و گوشه ی لبم را با اب شستم خنکای اب جان دوباره به جسم له شده ام هدیه کرده بود از پشت صدای پدر را شنیدم:
خیلی وقت بود که اب رود دنبال الهه اش می گشت
به سمت پدر برگشتم تشنه محبتش بودم محبت سالهای که نبود سالهایی که نبودم به اغوشش پناه بردم
پدر من رو ببخش اما برای اثبات خودم مجبور بودم که برم
اما رفتنت داغونم کرد دختر تو که می دونستی چشم وچراغ خونم تویی وفا بود که بزاری و بری
به گریه افتادم به خدا مجبور بودم
راست می گی دختر گلم تو پرنده ی تیز بالی بودی که لذت پرواز در اسمان علم و معرفت نمی زاشتم اسیر قفس پدرت باشی دورا دور هواتو داشتم می دونم دکتر شدی می دونم اوازت نه تنها شهر که تمام کشور رو پر کرده می دونم که از خارج مریضا برای مداوا میان پیشت می دونم که به واسطه ی تلاش و همتت مال و ثروت بهم زدی بهت افتخار می کنم دخترم
دست پدر را بوسیدم او هم دست نوازشش را بر سرم کشید
با اجازتون برم پیش گلنار
اره دخترم برو طفلی حول کرده خیر نبینه این برادرت که شب و روز این دختر مظلوم رو یکی کرده
از پله های خونه بالا رفتم ضربه ای به در زدم و وارد اتاق شدم طفلی گلنار فکر کرده بود اومدن بچه اشو ازش بگیرم وحشت زده بچه رو به خودش چسبوند ه بود
نترس گلنار منم نترس
صدای مراد از حیاط اومد اینبار خودمم ترسیدم اما باید جوابشو میدادم به سمت در رفتم تا از اتاق خارج بشم......

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
گلنار : نه گیسو خانم نرو من می ترسم اصلا بیا بچه رو خودت بغل کن اینا از من میگیرنش


بچه رو بغل کردم و به سمت حیاط رفتم خورشید پدر و صدا کن


خانم اقا رفتند تو ده کار داشتن


باشه تو این بچه رو بگیر و پشت سر من بیا


چشم خانم


به سمت سالن رفتم و تفنگ بابا رو از طاقچه برداشتم چکش کردم تیر داشت


خورشید خوف برش داشت : خانم میخواین چکار کنین


اونقدر عصبی بودم که حوصله ناله های خورشید رو نداشتم


محکم گفتم ساکت شو خورشید فقط پشت سرم بیا


به سمت حیاط رفتم تفنگ رو سمت مراد گرفتم : اگه یک قدم دیگه بیای جلو یک گلوله حرومت می کنم


جرات می خواد که نداری


فکر نکنم قضیه 15 سال پیش یادت رفته باشه اون موقع 15 سالم بود که تو دعوای دوتا قبیله تفنگ ساچمه دست گرفته بودم وشلیک می کردم حالا 15 سال گذشته شک نکن که جرات شلیک رو دارم


فکر کنم ترسید چون یک قدم عقب رفت همین باعث شد بیشتر اعتماد به نفس بگیرم


اگه دست کثیف تو به این بچه بزنیم قسم می خورم زنده نزارمت


گورتو گم می کنی از این خونه می ری بیرون و تا وقتی که منو این بچه اینجا هستم پاتو نمی زاری تو این خونه در غیر این صورت قلم پاتو می شکنم


مراد از همون راهی که اومده بود دمشو گذاشت روی کوله شو برگشت رو مو به افسون کردم همون جور اونجا وایساده بودو تکون نمی خورد چیه به قدرت خدا سنگ شدی


تکونی خورد


خوبه هنوز جون تو بدنت مونده اما به همین زودی هاست که عذاب الهی انتقام این طفل معصوم رو ازت بگیره


گیسو به خدا مراد گفت


دهنتو ببند الان می رو تو اتاق پشت اسطبل تا نگفتم هم بیرون نمی ای


اخه اونجا خیلی کثیفه من نمی تونم اونجا بمونم


جناب عالی هم برای مهمونی نمی ری می ری که اونجا رو تمیز کنی


نمی دونم از اینکه 10 سال ازش بزرگتر بودم خجالت کشید یا از تفنگ دستم ترسید که به سمت اتاق پشت اسطبل رفت شایدم برای کم شدن عذاب وجدانش درست می تونستم پشیمونی رو تو چشماش بخونم


هرچه بود مهم این بود که حرفم رو گوش کرده بود در دلم قند اب شد خوشحال بودم که هنوز ابهت قدیم رو دارم . تفنگ و سر جاش گذاشتم و بچه را از خورشید گرفتم و به سمت اتاق گلنار رفتم برق شوق رو تو چشماش خوندم


می گم گیسو خانم هنوزم ازت می ترسنا


چی فکر کردی بابام تصمیم داشت سنت شکنی کنه و بعد از خودش منو که دختر بودم کد خدا ده کنه که اون اتفاق افتاد و من رفتم شهر


راستی چرا رفتی شهر؟


به سمت رختخواب رفتم و پتو رو کنار زدم روی تشک نشستم رفتم که درس بخونم


خوندی


اره خوندم


خوب چی خوندی ؟


پزشکی


خوش به حالت منم خیلی دوست داشتم درس بخونم اما نشد اگه تو قبیله خودم بودم بابام می گذاشتم اما اینجا یه بار به مراد گقتم اونم گرفتم زیر باد کتک تا تونست زد ومنم تا تونستم خوردم


گلنار تو حیفی


حیف چی گیسو خانم حیف دخترام هستن که باید بی سواد بمونن به مراد گفتم خودم به درک حداقل بزار این دخترا دو کلام سواد یاد بگیرن می گه همون بابا اب دادی که خودت یادشون دادی کافیه دیگه برن مدرسه و بخونن دارا انار دارد زیادیشون می کنه فکر دارا و انار سرخ هوایشون می کنه . گلنار پوزخندی زد و گفت :اینم طرز فکرش
اخه تو قبیله شما دیگه دختر نبود که بدن مراد حتما باید تو عقدش می شدی؟


اول توافق کردن خواهرم و بدن اما روزی که مراد اومده بود گلچهره رو ببینه چشمش منو گرفت دیگه هر چی بابام التماس کرد و گفت این بچه است قبول نکردن بابام بود ومن من بودم و بابام همدم هم بودیم اول بابام نمی خواست منو بده اما اونقدر التماس کردم اونقدر اشک ریختم که قبول کرد هر چی باشه برادرم در خطر بود وظیفم بود ازش مراقبت کنم میگن هر کی یه پیشانی نوشتی داره پیشانی نوشت منم این بود


گلنار یه چیز ازت بخوام نه نمی گی؟


تو جان بخواه من تا اخر عمرم کنیزتم هر چی بگی رو چشم می زارم


به سمت ترنم رفتم بغلش کردم به صورت زیباش نگاه کردم صورتش مثل خورشید می درخشید چشمان خاکستری رنگش را به من دوخته بود دنبال کلمه درست می گشتم تا گلنار را متوجه وضع موجود کنم


ببین گلنار جان می دونم چیزی که میخوام برات طاقت فرساست اما دوست دارم بیشتر با عقلت تصمیم بگیری تا با احساست این جور بهتر به نتیجه می رسی


گلنار چشمان زیبایش را به من دوخته بود و با جان و دل به حرفام گوش می داد یه لحظه از ذهنم گذشت که چشماش چقدر شبیه چشمای ترنم


بزار بزار ترنم با من به شهر بیاد من مثل جونم ازش محافظت می کنم ترنم و به من بده گلنار این به نفع هر سه تامون بیشتر از همه هم به نفع ترنم


شما از من چی می خوای گیسو جان نه نه دو سه روز دیگه اب ها از اسیاب می فته و مراد یادش می ره اون وقت من دخترم و می برم خونه


مهر ترنم بد جور به دلم نشسته بود می خواستم مال من بشه دختر من باشه همین باعث شد عقب نشینی نکنم


گلنار به ایندش فکر کن اگه اینجا باشه مراد نمی زاره هیچی بشه بزار بیاد من ازش مراقبت می کنم قول می دم تو نگران چی هستی؟


نمی دونم اخه


اخه نداره عقلانی فکر کن


به من فرصت بده گیسو خانم فرصت بده


گلنار تا شب فکر کرد موقع خواب بود که گفت باشه گیسو جان من حرفی ندارم ترنم ببر تا تو شهر ایندشو بسازه فقط تو رو خدا نزار بی مادری رو حس کنه مادرش باش


از خوشحالی داشتم بال درمی اوردم مطمئن باش گلنار


حالا کی می خواین برین؟


فردا صبح حرکت می کنم


صبح که از خواب پاشدم به سمت اتاق بابام رفتم قضیه ترنم رو گفتم اونم صلاح رو تو این دید که ترنم با من بیاد سپردم بابا شناسنامش و بگیره و بده مش سلیمان برام بیاره بابا هم موافقت کرد اجازه رفتن از بابا گرفتم و به سمت اتاق خودمون رفتم پشت در خشکم زد گلنار داشت با بچه اش خدا حافظی می کرد داخل نرفتم تا خلوتش بهم نخوره همون پشت در نشستم به نجوای مادرانش گوش دادم و اشک ریختم


سهم من از تو فقط اون نه ماهی بود که همدم روز و شبم بودی مادر به قربونت گریه نکن گریه نکن که اشک چشمت اتیشم می زنه مادر سرنوشت مادرت از زندگی جدایی اون از پدرم این از دخترم سهمم از این دایره تقدیرش جدایی مادر خدا کنه همون قدر که من سختی کشیدم تو راحتی داشته باشی ترنمم همیشه دعات می کنه میگن دعای مادر گیراست منم دعا می کنم که اینده درخشان داشته باشی اونقدر درخشان که چشم حسوداتو بدخواهات از نورش کور بشه خداحافظ عزیزکم خدا حافظ پاره جگرم اونوقت شروع کرد به لالایی خوندن واسه دخترش


لالالا گلم باشی ......


اونقدر با سوز لالایی خوند که صدایی هق هق گریم بلند شد دیگه طاقت نیاوردم به حیات اومدم و خورشید و صدا زدم ازش خواستم ترنم از مادرش بگیره و کنار ماشین منتظرم بمونه وقتی رفت ترنم اورد رفتم پیش گلنار صورتش خیس از اشک بود کنارش رو دو زانو نشستم گلنار تو رو خدا خودتو اینقدر اذیت نکن هر وقت اراده کردی خبرم کن میارمش ببینیش این شماره تلفنم هر وقت خواستی زنگ بزن


از گلنار خداحافظی کردم وترنم به شهر اوردم


ترنم شد مونس وهمدم من روز به روز بزرگتر شد به مدرسه رفت هر سال شاگرد اول می شد این دختر فوق العاده بود با اون پست شیشه ای سفید چشمای درشت و خاکستری مژه های بلند بینی خوش فرم و گونه های زیبا همه رو انگشت به دهن می کرد و با استعداد و تلاشش لب همه رو به تحسین باز می کرد از متانت رفتارش هر چی بگم کم گفتم گلنارهم تا وقتی زنده بود ماهی یک دفعه به دیدنش می اومد ترنم هم رابطه خوبی با مادرش داشت و امسال سالی است که زحمات من و از خود گذشتگی گلنار به بار نشسته امروز ترنم از دانشگاه فارغ التحصیل می شه و میشه یک خانم مهندس درست و حسابی و مدرک فوق لیسانس می گیره و منوبه ارزوم می رسونه دیگه از خدا هیچی نمی خوام هیچی حالا با خیال راحت اماده کوچ به اون دنیام خیلی وقت بود که تن بیمارم قوای ماندن نداشت اما فکر ترنم نمی زاشت تسلیم بشم اما حالا که می دونم اونقدر بزرگ شده که بدون من هم از پس این زندگی بر می اد دیگه تسلیمم تسلیم)


صدای همدم از پشت در می امد دفتر خاطرات عمه رو بستم و بهش اجازه ورود دادم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
صدای همدم از پشت در می امد دفتر خاطرات عمه رو بستم و بهش اجازه ورود دادم
سلام خانم جان صبح بخیر
سلام همدم خانم
چشم همدم به دفترچه خاطرات عمه افتاد
ترنم خانم بازم داشتین خاطرات اون خدا بیامرز و زیر و رو می کردین
تبسمی کردم و با سر حرفش را تایید کردم
اخه خانم چرا خودتونو عذاب می دین
همدم خاطرات عمه آزارم نمی دی بلکه بهم شجاعت زندگی می ده
لبخندی تحویلم دادو گفت خانم می دونستین کپی برابر اصل عمه تون خودتونین
خدا کنه اما هیچ کس عمه نمی شه حتی خودم
همدم اهی کشید و گفت
پاشین خانم پاشین دیگه استراحت بسه
باشه همدم جان تو برو منم میام
پاشدم و به سمت اینه رفتم نگاهی به خودم کردم از ریخت و قیافه افتاده بودم باید خودمو جمع می کردم امروز 50 روزی بود که از مرگ عمه گذشته بود و من همچنان سیاه پوش بود
خرامان به سمت عکس عمه رفتم از روی پاتختی اتاقم عکس و برداشتم و جلوی صورتم گرفتم
عمه جون درست 50 روزه که ترنمت رو تنها گذاشتی و رفتی غم از دست دادنت تا ابد روی قلبم سنگینی می کنه خودت خوب می دونی تو واسه من فقط عمه نبودی مادر بودی پدر بودی خواهر بودی و از همه مهمتر دوست بودی پس من یه نفر و از دست ندادم همه کسم رو از دست دادم
بغض گلوم و بدجوری گرفته بود اما تصمیم گرفته بودم گریه نکنم توی این 50 روز تنها کارم شده بود گریه و زاری می دونستم عمه هم از این وضعیت راضی نیست دوست نداشتم عمه فکر کنه دارم از مرگش سواستفاده می کنم تا زیر کار در برم به هر حال هر چیزی اندازه داره
دوباره نگاهم رو به عکس عمه انداختم :عمه جون با اجازتون لباس عزامو در می ارم یه سرم به شرکت می زنم نمی خوام زحمتایی که واسه اون شرکت کشیدین رو به باد فنا بدم
حس کردم عمه بهم لبخند می زنه البته این فقط یه حس بود
عکسو سر جاش گذاشتم و به سمت حمام رفتم دوشی گرفتم و بیرون امدم کمد لباسی باز کردم یه شلوار جین با لباس ابی پوشیدم رو به روی اینه نشستم تا کمی به خودم برسم اما دوباره فکرم به سوی عمه و مهربانیاش پر گرفت
(عمه جراح ماهری بود هر چی زمان می گذشت به شهرتش اضافه می شد ومریضاش بیشتر می شدن همین باعث شده بود مال ثروت خوبی بدست بیاره یه هفته بعد از اینکه مدرکم رو گرفتم یه شرکت شیک در یکی از شمالی ترین خیابان های تهرا ن واسم راه انداخت اعضای شرکت همه بیشتر دوستان وهمکلاسان دانشگاهیم بودن یک ماه ازراه اندازی شرکت نگذشته بود که شده بودیم یه رقیب درست و حسابی واسه شرکتای مهندسی حالا بماند که چقدر واسه حذف کردنمون زحمت کشیدن و به نتیجه نرسیدن عمه بعد از فوتش تمام دارایشو به نامم کرده بود یکیش هم می شد همین خونه ی 600 متری که توش زندگی می کردم بابا بزرگ اصرار داشت اینجا رو بفرشم و یه جای کوچکتر بگیرم اما من نتونستم از این خونه و حیاط که چه عرض کنم باغ دل بکنم حالا من به لطف عمه شده بودم یک دخترمتمکن وثروتمند)
تو اینه نگاهی به خودم کردم و به خودم گفتم بسه دختر اینقدر که فکر کردی مخت سوراخ شد
موهامو شونه زدم و مقدار اندکی ارایش به صورتم دادم دوباره شدم همون ترنم اما این دفعه بدون عمه
از اتاق خارج شدمو از پله ها پایین رفتم همدم تو اشپز خونه مشغول بود نگاهی به ساعت بزرگ توی سالن انداختم ساعت 9 بود به سمت اشپزخانه رفتم صبحانه اندکی خوردم از همدم تشکر کردم به اتاقم برگشتم گوشیم و روشن کردمو زنگی به فرشته زدم سلام فرشته جان
به به سلام ستاره سهیل خوبی
خدا رو شکر بهترم
نمی خواد یه سر به این شرکت واموندت بزنیا نه به خدا اسباب زحمت می شه
اتفاقا تماس گرفتم که به اطلاعتون برسونم که به اطلاع کارمندای گرامی برسانید که می خوام بیام شرکت سر کشی
انشاالله میاید بمونید یا یه سر کشی مختصر
میام که به کارای عقب موندم برسم
نترس هیچ کاری عقب نمونده
چه خوب یعنی نیام
خیلی پرو شدی ور پریده بیا بابا این معتمدی بدبخت هلاک شد کارای خودش کمه کارای تو هم باید انجام بده به خدا میزاره میره بدبخت میشیما
وظیفشه همون موقع که داشت از خوشحالی معاون شدن ذوق مرگ می شد باید فکر این روزاشو می کرد
خیلی خوب خیلی خوب پاشو بیا منتظریم
باشه فعلا خداحافظ
خدا به همرات
لباسم و پوشیدم و عزم رفتن کردم پایین که اومدم نگاهی اجمالی به خونه کردم خیلی بهم ریخته بود همدم بدبخت هم از عهده ی این همه کار بر نمی اومد از پنجره بزرگی که رو به حیاط باز می شد نگاهی به بیرون انداخت حیاط هم تعریفی نداشت گوشیمو در اوردم و با مرکز خانه پاک تماس گرفتم و خواستم 4 خدمت کار خانم و یک باغبان واسم بفرستند
همدم رو صدا زدم
بله خانم
همدم جان تماس گرفتم چندتا خدمت کار واسمون بفرستند بگو خونه رو برق بندازن وقتی برگشتم این وضع نباشه خودت هم بالا سرشون باش
گفتم یه باغبان هم بفرستم بگو به وضع درختان رسیدگی کنه حیاط و هم تمیز کنن برگشتم برگ و این چیزا تو حیاط نبینم بگو اب استخر و هم عوض کنن
چشم خانم
بیا همدم جون این یه مقدار پول پیشت باشه ظهر نهار سفارش بده منم شاید بیام شاید نیام بهت خبر می دم با سوپری محل هم تماس بگیر هرچی لازم داشتین بگیر تا موقع که کار خدمتکارا تموم بشه بر می گردم باهاشون حساب می کنم
چشم خانم
پس فعلا خدا حافظ
خدا به همراهتون
به سمت ماشین رفت گوشیم زنگ خورد فرشته بود
بابا ترنم کجایی
اومدم اومدم
ماشین و روشن کردمو به سمت شرکت رفتم .
وارد شرکت که شدم همه به احترامم بلند شده بودند با همه احوال پرسی گرمی کردم که خبر از خوب شدن اوضاع من می داد بالاخر همه رو به ادامه کار دعوت کردم و خودم به اتاقم رفتم اتاق برق می زد کاملا معلوم بود مش صالح تازه اینجا رو برق انداخته بود شرکت در طبقه 20 مجتمع بود همین باعث شده بود اتاق من ویو خوبی داشته باشه پنجره اتاقم طول و عرض زیادی داشت که از ان بالا می توانستم خیابان را از نظر بگذرونم میز بزرگ با یه صندلی چرخ دار درست پشت به پنجره بودند و یک دست مبل راحتی در مقابل میز کارم قرار داشت کلا دیزاین شرکت عالی بود
پشت میز نشستم و نفس عمیقی کشیدم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
دکمه تلفن رو فشار دادم و از خانم محمدی منشی شرکت خواستم که تمام گزارشات این 50 روز رو واسم بیاره خانم محمدی هم مثل اینکه از قبل همه چیز رو اماده کرده بود چون به سرعت دیدم وارد اتاق شد و پرونده رو به دستم و گفت بقیه موارد هم وارد فایل کامپیوتری شرکت شده تشکر کردم از اتاق خارج شد ومن شروع به بررسی پرونده ها کردم اینقدر سرم شلوغ بود که متوجه گذشت زمان نشدم در اتاقم به صدا درامد
منم اجازه ورود دادم فرشته بود مدیر اور مالی شرکت و به قول معروف رفیق گرمابه و گلستانم
به به خانم بهاری گوش شیطون کر مشغول به کارین
تا کور شود هر انکه نتواند بیند
انشاالله انشا الله
فرشته ده بار گفتم تو شرکت رسمی برخورد کن
پاشو بابا جمعش کن منظورت اینجوری
صداشو نازک کردو گفت :خانم بهاری جسارتن خدمت رسیدم که افتخار بدین ودعوت این کارمند حقیر رو بابت نهار ظهر بپذیرید
از لحنیش خندم گرفتم به صندلی تکیه دادم و لبخند تمام صورتم و پر کرد
انشا الله که خندتون نشانه رضایت
دستام و بالا بردمو گفتم تسلیم تو یکی استثنا نمی خواد رسمی بر خورد کنی
سریع خودشو به میزم رسوند ویک کاغذ از روی میز برداشت و جلوم گذاشت
قربون دست پنیریت ترنم جون بنویس و امضا کن
چی بنویسم ؟
همین که من از رسمی صحبت کردن معافم
لوس نشو دیگه
نه جون خواهر تو الزایمر داری 2 دقیقه دیگه یادت می ره
برو بابا
خواستم بلند شم که مانعم شد و گفت تا ننویسی محاله بزارم بری
خودکارو برداشتم ونوشتم
اینجانب ترنم بهاری مدیر عامل شرکت اتیه سازان مصونیت خانم فرشته جوادی رو از رسمی صحبت کردن در مقابل خود اعلام می کنم لازم به ذکر است که ایشان موظفن اداب سخن را در میان کارمندان رعایت فرمایند
مهر و امضا هم کردم
فرشته که روی مبل روبه رو نشسته بود گفت بده من اون قرارداد رو
برگه رو دستش دادم اول با دقت خوند و بعد گفت این که از ترکمن چای هم بدتر یعنی چی در مقابل کارمندا باید رعایت کنه این که میشه وضعیت همین حالا
هر جور دوست داری خانم جوادی بنده میرم نهار سرو کنم
بمیری صبر کن منم میام
چون اکثر بچه های شرکت با هم همکلاس و دوست بودن به همه تاکیید کرده بودم که در فضای شرکت با هم رسمی صحبت کنند بالا خره اون جوری صورت خوشی نداشت
با فرشته نهارو خوردم و به شرکت برگشتم یه مقدار دیگه از کارامو انجام دادم و به سمت خونه راه افتادم
توی راه از یه گل فروشی مقداری گل رز سرخ خریدم و به خانه رفتم وقتی به خانه رسیدم ساعت تقریبا 4 بود خدمتکارا کارشون رو تموم کرده بودن ومنتظرم بودند همدم به استقبالم اومد و شاخه های گل رو از دستم گرفت به سمت خدمتکارا رفتم و به همشون خسته نباشید گفتم خونه واقعا برق می زد به خدمتکارا حساب کردمو به خاطر اینکه کارشون رو به نحو احسن انجام داده بودن به هر کدوم مقداری انعام دادم اونا هم خوشحال و راضی راهی شدند


امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
تلفن خونه به صدا در اومد به همدم گفتم جواب بده و هرکس بود بگه من دارم استحراحت می کنم و اگه پیامی دارن بزارن


به سمت اتاقم رفتم لباسم رو عوض کردم در اتاقم به صدا در اومد


بیا داخل همدم جان


ببخشید خانم پدربزرگتون تماس گرفتم و گفتن دارن میان شهر با شما کار مهمی دارن تاکید کردن امشب خونه باشید


نگفت چیکار داره


نه چیزی نگفتن


خیلی خوب ممنون فقط واسه شب غذای مناسب واسه پدربزرگ تهیه کن


چشم خانم مثل همیشه کم چرب و بی نمک


ممنون میشم می دونی که پیرمرد


چشم من میرم شما هم استراحت کنید


با رفتن همدم من هم روی تخت دراز کشیدم یعنی پدر بزگ چیکارم داشت اونقدر فکر کردم که نمی دونم کی خوابم برد


با صدای همدم که خبر از اومدن پدر بزرگ می داد بیدار شدم


باشه شما برو استقبالشون من میام


بلند شدم ابی به سر و صورتم زدم و پایین رفت پدر بزرگ تازه داشت وارد خانه می شد به سمتش رفتم و بهش خوش امد گفتم اونم منو در اغوش کشید و ماهامو نوازش کرد


با هم به سالن پذیرایی رفتیم و روی مبل نشستیم پدر بزگ یه مقدار از ده گفت و یه مقدارم از حال روز من شنید با هم شام خوردیم بعد از شام پدر بزرگ از همدم خواست که ما رو تنها بزاره با رفتن همدم پدر بزرگ لب باز کرد ومنم سر ا پا شدم گوش


بی مقدمه میرم سر اصل قضیه دخترم راسته که میگن کوه به کوه نمی رسه اما ادم به ادم می رسه حکایت مراد و تو شده


مطمئن شدم قضیه هر چی هست راجب من و اقا مراد یعنی بابامه


پدربزرگ ادامه داد یه گره ای تو زندگی مراد افتاده که فقط به دست تو وا می شه


من چیکار میتونم واسه کدخدا مراد کنم


مشکل همینجاست تو باید مراد و بیشتر به چشم پدری نگاه کنی تا کدخدایی تا بتونی مشکلش رو حل کنی


پدربزرگ وقتی سکوتم و دید ادامه داد


دوهفته پیش بین زرین ده و ده بالا دعوا بالا گرفت و تفنگ به جون هم افتادن به سمت هم شلیک نمی کردن می خواستن همدیگرو بترسونن تو این بین مراد یه تیر شلیک می کنه که بدبختا می خوره به پسر کوچک کدخدا قاسم و می میره می خواست مراد بکشن که مردم ده بالا گفتن خون و با خون پاک کردن نکبت میاره واسه همین گفتن بهتر ما یه دختر و خون بس عقد پسر وسطی کدخدا کنیم قرار بود گلناز خواهرت و بدیم خود بیچارش هم حرفی نداشت یعنی چاره ای نداشت اما نشد نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای به گوششون رسونده که مراد یه دختر داره به زیبایی شاه پریون تحصیل کرده متین اونا هم لج کردن میگن چون پسرشون تحصیل کرد و شهر نشینه گلناز به دردش نمی خوره و ترنم و می خوایم هرچی گفتیم اون دختر خونده گیسو حرف تو گوششون نمی ره مثل اینکه یکی امار کاملتو بهشون داد از قضیه بچگیت هم خبر دارن هر چی گفتیم ترنم قبول نمی کنه گوش نکردن گفتن یا خون مراد یا عقد ترنم


دهنم وا مونده بود


اما پدر بزرگ من نمی تونم


دخترم مراد پدرت هم خونته باید کمکش کنی


اما


اما نداره جون یه ادم دست تو


خوب خوب من باید فکر کنم


باشه تا فردا ظهر وقت داری فکر کنی


اما این خیلی کمه


وقت نیست ترنم پسرشون ادرس شرکتت رو گرفته و فردا می خواد بیاد ببینتت


اما من که قبول نکردم


اونام گفتن اول باید پارسا ببینه اگه قبولت کنه تازه اون وقت قبول می کنن تو خون بس شی


اما پدر بزرگ این یه توهین بزرگ به منه


به وضوح می تونستم اشک رو تو چشمای پدر بزگ ببینم خودمم حال درست و حسابی نداشتم ازش اجازه گرفتم تا به اتاقم برم


به اتاقم پناه بردم و زدم زیر گریه از خدا گله داشتم اره گله داشتم خدایا وقتی داشتی سناریو گلنار 2 رو می نوشتی بدبخت تر از من ادم نبود که بازیگرت شه اخه خدا من من چه جوری بشم خون بس مردی که روزی می خواست زنده زنده خاکم کنه خدایا حکمتت شکر این چه ازماش سختی که از من می خوای بگیری من نمی تونم خدایا نمی تونم خودت کمکم کن من از پسش بر نمی ام


اونقدر با خدا راز و نیاز کردم که خوابم برد


صبح به شرکت رفتم اونقدر سرم شلوغ بود که قضیه دیشب به کلی از یادم رفت بود ساعت 12 بود که محمدی پشت خط اومدو گفت یه اقای به اسم پارسا پیرو می خوان شما رو ببینن


نمی شناسم نگفت چیکار داره


نه می گه با پدر بزرگتون هماهنگ کرده


رو صندلیم سیخ شدم پیش خودم گفتم باید حالیش کنم این لقمه زیادی واسش بزرگه تو گلوش گیر می کنه


به محمدی گفتم اجازه بده وارد بشه

پیش خودم تصور کردم الان که با یه پسر گیوه به پا با صورتی افتاب سوخته و وضعی دهاتی ماب رو به رو میشم وای که میشد یه سوژه واسه فرشته تا باهاش منو دست بندازه با صدای در به خودم اومدم اجازه ورود دادم چیزی رو که می دیدم با ور نمی کردم.............

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
پیش خودم تصور کردم الان که با یه پسر گیوه به پا با صورتی افتاب سوخته و وضعی دهاتی ماب رو به رو میشم وای که میشد یه سوژه واسه فرشته تا باهاش منو دست بندازه با صدای در به خودم اومدم اجازه ورود دادم چیزی رو که می دیدم با ور نمی کردم پسری خوش سیما با اندامی موزون ورزیده چهار شانه به غایت خوش تیپ خیره خیره نگاش می کردم از کفش گرفته تا مدل موشو برانداز کردم و از دیده گذروندم کفش چرمی پوشیده بود که با گیو ه ای که من فکر می کردم زمین تا اسمان تفاوت داشت نگاهم به روی چهره جذابش ثابت ماند پوستی زیبا بینی خوش فرم و چشمانی گیرا فکر کنم زیاده روی کرده بودم چون باصدای خوش اهنگش گفت می تونم بیام داخل از صدای گیراش متحیر شدم چه صوت زیبایی داشت


درست مثل ادمای لال نگاش می کردمو حرفی نمی زدم سعی کردم خودمو جمع کنم به همین خاطر صرفه ای مصلحتی کردمو گفتم البته بفرمایید .


روی مبل رو به روم نشست حرفای پدربزنگ تو گوشم بود همین باعث شد نفرتی عظیم توی دلم نسبت به این کدخدازاده که چه عرض کنم شاهزاده احساس کنم


سرم رو زیر انداختم از حال او بی خبر بودم چنان قیافه ی بی تفاوتی به خود گرفته بود که نمی دانستم از دیدنم خوشحال یا ناراحت تصمیم گرفته بودم حرفای رو که بارها در ذهنم تمرین کرده بودم به او بزنم درسته که از زیبایش جا خوردم اما این فقط به خاطر تصویر غلطی بود که از او در ذهنم ساخته بودم و به هیچ عنوان نشانه نرمش قلبم با او نبود


رو به پسر جوان کردم و گفتم چای یا قهوه


قهوه لطفا


خانم محمدی لطفا به مش صالح بگید دوتا قهوه بیارن


چشم خانم


خوب اقای..........


ببخشید فامیلی شریفتون؟


فکر می کنم منشیتون فامیلی منو به استحضارتون رسوند


بهم بر خورد پسره پررو از راه نرسید زبون درازی می کرد


ببخشید اما عادت ندارم چیزای بی ارزش رو به خاطر بسپارم


فکر می کنم در حال حاضر با ارزش ترین چیز فامیلی من چون بودنش تو شناسنامه شما حکم عفو پدرتون رو داره پس توصیه می کنم خوب به خاطر بسپارید


اقای محترم بی مقدمه می رم سر اصل موضوع


البته بفرمایید


مش صالح در زد و وارد شد قهوه ها رو گذاشت و رفت تو دلم خندیدم و گفتم اینم مقدمه موضوع


ببینین اقای کدخدازاده


خندش گرفت و گفت پیرو هستم


بله اقای پیرو می خوره ادم تحصیل کرده ای باشید درسته؟


وقتی انتظارم و برای پاسخ د ید گفت درسته


پس باید بدونین که ما تو قرن 21 زندگی می کنیم قرن 21 قرن آزادی و انتخاب قرن برابری حقوق زن و مرد از نظر جامعه امروز من یا هر دختر دیگه مجاز خودش انتخاب کنه مخصوص در مسئله ای که ارتباط مستقیم با ایندش داره جامعه امروز ما چیزایی مثل خون بس و خون بها این چیزا رو نمی پزیره علاوه بر این فکر می کنم از گذشته من با خبر باشید


با سر حرفمو تایید کرد


خیلی خوب پس باید بدونید که مراد خان واسه من پدری نکرد که من واسش فرزندی کنم همیشه نسبت بهش نفرت داشتم اما روزگار کلید مرگ و زندگیشو به دست من داده و من تنها کاری که می تونم کنم اینه که از شما بخوام منو مجبور به انتخاب نکنین چون هر تصمیمی که بگیرم اخرش واسم پشیمونی می مونه خواهش می کنم به خانوادتون بگین منو نپسندیدین و خیال همه رو راهت کنین


می دونین اگه این حرف رو بزنم همه چیز بهم می ریزه


نه بهم نمی ریزه نهایتش اینه که از قبیله ما دختری دیگی رو برای شما در نظر می گیرن


خانواده من قبول نمی کنن میگن یا شما یا مرگ مراد اما من راه بهتری رو سراغ دارم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
خانواده من قبول نمی کنن میگن یا شما یا مرگ مراد اما من راه بهتری رو سراغ دارم


صدای تلفن بلند شد


ببخشیدی گفتم و تلفن رو جواب دادم


بفرمایید خانم محمدی


خانم اقا ترابی پشت خط هستند


لطفا بگو جلسه دارم یک ساعت دیگه تماس بگیرن در ضمن هیچ تلفنی رو وصل نکن


چشم خانم


تلفن قطع شد


ادامه بدید لطفا


بله باید به اطلاعتون برسونم که من دارم مقدمات مهاجرتم به کانادا رو اماده می کنم تا اون موقع منو شما می تونیم با هم عقد کنیم


اقای پیرو نشد که من میگم نر شما میگین بدوش


نه اجازه بدین صحبتم رو تکمیل کنم


بفرمایید


فقط قراره شما اسم منو یدک بکشید با توجه به اینکه خانواده هامون اینجا نیستند بعد از عقد شما می تونین به خونه خودتون برید ومن به خونه خودم فقط میمونه اون ماهی یک دفعه سر زدن به والدینم که باید همراهیم کنین تا شک نکنن همون جور که گفتم من تا مدتی دیگه مهاجرت میکنم اونوقت از هم جدا می شیم تا اون زمان هم ابا از اسیاب افتاده و قضیه پدرتون حل میشه


اما


اما اگر نداره این تنها راه موجوده البته اگه بخواین به پدرتون کمک کنین به هر حال شما مجاز به انتخاب هستیند این کارت من لطفا تا فردا شب نظرتون رو بگین چون باید جوابگو پدرم باشم


بلند شد و اهنگ رفتن کرد


خانم بهاری مراد خان اگه پدرتون هم نباشن یک انسانن انسانی که جونش به تصمیم شما بستگی داره حالا وقت انتقام نیست اگه می بینید منم اینجا اومد فقط به خاطر اینه که دیدم می تونم به زنده موندن یه ادم کمک کنم وگرنه باور کنین منم تمایلی به ازدواج ندارم


شما چطور حاضرین خون برادرتون و با گرفتن خون بس نادیده بگیرید؟


اگه یک درصد هم احتمال می دادم که عمدی در کار بوده باشه مطمئن باشین نمی ذاشتم کار به خون بها بکشه و انتقام برادرم و می گرقتم


منتظر تماستون هستم


پارسا رفت و من موندم یک تصمیم بزرگ



کارتش که روی میز گذاشته بود رو برداشتم نوشته بود شرکت انبوه سازان جوان به مدیریت مهندس پارسا پیرو و زیرش شماره 6 خط تلفن بود پشت کارت رو که نگاه انداختم دیدم شماره موبایلش و نوشته دهنم وا مونده بود چی فکر می کردم چی بود پارسا پیرو دهاتی با کفشان کتونی نبود جنتلمنی تحصیل کرده و فهیم بود کارت و در کیف گذاشتم و از اتاق خارج شدم به سمت اتاق فرشته رفتم


فرشته جمع کن زود بیا پایین با هم بریم کارت دارم


امدم قربان امدم


داشتم از اتاق خارج می شدم که گفت


لیدی این جنتلمن با شما نسبتی داره


اگه داشت که تو اولین نفری بودی که می فهمیدی


اخ سوالم رو بد پرسیدم ببخشید قرار نسبتی داشته باشه


بیا پایین تا بهت بگم


باشه باشه 1 ثانیه صبر کنی اومدم


پایین منتظرم


به سمت پارکینگ رفتم و پرشیای سفیدم رو از پارک در اوردم جلو ساختمان ایستادم فرشته امد و سوار شد با هم حرکت کردیم


خوب لیدی بهاری بگو که دارم از کنجکاوی منفجر میشم


کمی که از شرکت دور شدیم ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم و تمام قضیه رو واسه فرشته تعریف کردم


فرشته :می خوای قبول کنی


چاره ی دیگه ای هم دارم؟


خوب نه ولی......... نمی دونم واقعا نمی دونم


راستش پسر بدی نبود فکر کنم میشه بهش اعتماد کرد


چی داری می گی ترنم می خوای به همین راحتی بشی زن مردی که نمی شناسیش ترنم بهاری دختری که واسه همه تندیسی دست نیافتنی بود به همین راحتی بشه خون بها


تباهی من به یتیم نشدن خواهرام می ارزه


ترنم این کارتون دوارن بچگیت نیست که می خوای رابین هود شیا این زندگیته بازی بردار نیست


می گی چیکار کنم بزارم مراد و بکشن اونوقت چه جوری تو صورت پدر بزرگم نگاه کنم


نمی دونم تو هم راست می گی چاره ای نداری ولی اینجوریم چشم بسته و یهوی نمیشه ادرس شرکتشو داری؟


می خوای چیکار؟


میگم داری


اره دارم (کارت رو از کیفم در اوردمو بهش دادم )


می رم راجبش تحقیق می کنم اگه پسر خوبی بود اونوقت هر کاری خواستی بکن پیاده شو با تاکسی برو خونتون ماشینتو بده من برم تجسس


از دست تو فرشته


پیاده شو دیگه دیر میشه


باشه فقط تو رو خدا تابلو نکنیا


ما خودمو این کاره ایم بابا


پیاده شدم و با تاکسی به خونه برگشتم بی صبرانه منتظر تماس فرشته بود 4 ساعت بعد به انتظارم پایان داد


سلام کدوم جهنم دره ای بودی تا حالا


جهنم چیه بگو بهشت


فرشته حوصله شوخی ندارم این 4 ساعت چیکار می کردی


تجسس


خوب نتیجه ؟


فعلا پاشو یه لیوان شربت واسم بیار بعد


لوس نشو دیگه


می گم ناخن خشکی می گی نه خیلی خوب جناب پارسا پیرو بسیار بسیار ادم متین و ارامیه از هر کس راجبش پرسیدم از خوبیاش گفت از نگهبان برج بگیر تا ابدارچی و بعد همسایه هاش


همسایه؟


اره دیگه صبر کردم تا شرکت و تعطیل کنه بره خونه منم تعقیبش کردم اونجام از در و همسایه درموردش پرسیدم


ای وای اخه این چکاری بود حالا میرن بهش می گن یه نفر راجبت تحقیق می کرده


خوب برن بگن چه اشکالی داره مگه بده حداقل حساب کار دستش میاد که تو از اون دخترا نیستی که قیافشو ببینی هول کنی باید بدونی داری با کی وصلت می کنی یا نه


(همدم با سینی شربت وارد شد اول به فرشته تعارف کرد بعد به من همون طور که از جام بلند میشدم شربت و هم زدم )و گفتم جو گرفتتا کدوم وصلت کدوم ماست کدوم دوغ یه عقد شناسنامه ای که این حرفا رو نداره


این عقد شناسنامه ای که جنبعالی می گید یعنی سیاه شدن شناسنامت یعنی تا یه عمر باید اسمش و یدک بکشی حداقل بدونیم ادمیه که سرش به تنش می ارزه


حالا می ارزه؟


چه جورم با این بنده خدا بخوای تا اخر عمرتم زندگی کنی من حرفی ندارم


خوب حالا چیکار کنم بهش زنگ بزنم؟


نه پر رو میشه بزار واسه صبح از شرکت زنگ بزن


لایحه تصویب شد میره واسه اجرا


خیلی خوب پاشو بریم بکپیم که مردم از خستگی


اه این چه طرز حرف زدنه فرشته


ببخشید لیدی بهاری برخیزید برویم بخوابیم بنده خسته می باشم


از دست تو فرشته


صبح با فرشته رفتیم شرکت ساعت یازده کاره بررسی مالیم با فرشته تمام شده بود که گفت :پاشو به این پسره یه زنگ بزن


حالا بعد میزنم



همین الان زنگ بزن تا من هستم


خوب حالا که سر کار


با لحن با مزه ای گفت غلط کرده خانواده مهم تر یا کار


بی مزه اون کارت وا موندشو بده تا زنگ بزنم


فرشته کارت رو اورد و دستم داد شماره موبایلش رو گرفتم بعد از سه بار بوق خوردن جواب داد


الو بفرمایید


سلام عذر می خوام اقای پیرو


سلام خودم هستم شما؟


من بهاری هستم ترنم بهاری زنگ زدم که اعلام کنم با پیشنهادتون موافقم


جدی


من با شما شوخی دارم


ببخشید مثل اینکه حرف بی ربطی زدم امشب به پدر خبر می دم شمارتون همینه که افتاده دیگه


بله


خیلی خوب شمارتون دارم بهتون خبر می دم


فکر می کنم بقیه هماهنگی ها رو با پدر بزرگم باید انجام بدید


البته


ببخشید مزاحم شدم خدا نگهدار


خدا نگهدار


خاک تو سرت کنن ترنم


اخه چرا؟


این چه طرز حرف زدن یا یه جنتلمن


مگه چی گفتم


هیچی میگم خاک تو سرت چون هیچی نگفتی


مثلا باید چی می گفتم


سلام اقای پیرو دیگه چی باید می گفتی سلام پارسا جون زنگ زدم بهت بگم حاضرم تا اخر عمر یار وفادارت بشم


از حرکات فرشته خندم گرفت گمشو خودتو مسخره کن


اونم زد زیر خنده


پاشو برو سر کارت در ضمن دفعه اخرت باشه که به گفت گوی منو نامزدم گوش می دی


نه بابا کی می ره این همه راهو


من که رفتم توصیه می کنم تو هم بری


کم نیاری از زبون


نه خیالت راحت به پای تو نمی رسم


نبایدم برسی به هر حال استادی گفتن شاگردی گفتن


جدی فرشته پاشو برو سر کارت الان صدای بچه ها در میاد


باشه بابا رفتم


فرشته رفت ومنم به کارام رسیدم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
روزی گذشته بود و خبری از پارسا نبود ته دلم داشتم امیدوار می شدم که باباش از خر شیطون پیاده شده اما روز پنجم.......


تقریبا ساعت 3 بود که به خانه رسیدم همدم طبق معمول به استقبالم اومد لبخندی زد و گفت


خانم جان مبارک انشاالله


چی مبارک همدم خانم؟


پدر بزرگتون تماس گرفتن و گفتم امشب ساعت 8 با خانواده اقای پیرو میان واسه بله بران گفتن بهتون بگم به اندازه 20 نفر شام تدارک ببینید


اه از نهادم بلند شد امشب


اره خانم امشب


به فرشته زنگ زدم و ازش خواستم سریع خودشو به من برسونه تاهم تو تدارک مراسم امشب کمکم کنه هم تو مراسم کنارم باشه اونم از خدا خواسته به 30دقیقه نکشید که خودشو رسوند


سلام عروس خانم توکه هیچ کاری نکردی


باید چیکار کنم؟


ترنم اینجوری حرف نزن که به عقلت شک می کنم پاشو پاشو تو برو یه دوش بگیر منم لیست چیزای رو که لازم داریم تهیه می کنم از حمام که اومدی زنگ بزن بیارن


باشه فقط فرشته فکر کن واسه شام چی بدیم این قوم الظالمین کوفت کنن


چه جوری دلت میاد راجب پسر به اون گلی اینطوری حرف بزنی


خودشو که نگفتم فامیلش و گفتم


خیلی خوب ترنم وقت نیست وای نسا اینجا حاضر جوابی کن خیر سرت امشب بله برونت


باشه رفتم


از حمام که برگشتم فرشته لیست کاملی از لوازم مورد نیاز رو تهیه کرده بود و به کمک همدم رفته بود تا کاسه بشقاب و فنجون و سینی و از اینجور چیزا رو اماده کنه


لیست و برداشتم اول با میوه فروشی سر کوچه تماس گرفتم و سفارش موز و سیب و پرتغال و کیوی دادم کلی هم تاکید کردم که میوه ها تازه باشه وگرنه پس می فرستم بعد با تهیه غذا تماس گرفتم از رو لیستی که فرشته نوشته بود سفارش دادم


25 پرس جوجه 20 پرس کوبیده کوفته تبریزی و سوپ جو همراه با سالاد و ماست و 25 پپسی و 25 دوغ خواستم غذا راس ساعت 10 بفرستن


به سمت اشپزخونه رفتم و رو به فرشته گفتم


اخه این همه غذا واسه کیه؟


واسه پارسا جون اینا


لوس نشو دیگه فرشته


بابا مثل اینکه فراموش کردی امشب بله برونت باید همه چیز ابرومند برگزار شه حالا هم سویچ ماشینت رو همراه با یه مقدار پول به من بده برم شیرینی بخرم بجنب وقت تنگ


باشه بگیر این سویچ اینم کارت هر چقدر خواستی خرج کن


باشه من رفتم یه ساعته بر می گردم همدم خانم تا من بر می گردم میوه ها رو بشور و خشک کن


چشم فرشته خانم


فرشته که رفت میوه ها رو اوردن همدم شروع کرد به شستن میوه ها


منم بالا رفتم تا یه مقدار به خودم برسم دلم می خواست اون شب بهترین لباسم رو بپوشم دوست داشتم بهم مثل یه عروس زیبا نگاه کنن نه خون بس


لباسی رو که 2 ماه قبل با فرشته خریده بودم رو از کمد در اوردم یک لباس بلند سرمه ای رنگ بود که نواری پهن از مهرهای ابی به دور کمر داشت و از همان نواربه دور گردنم مدل گردنبند بود لباس واقعا بهم می اومد


صدای همدم رو شنیدم که می گفت فرشته تماس گرفته و گفته فقط لباسم رو بپوشم و به صورت و موهام دست نزنم تا خودش بیاد


خوشحال شدم فرشته دوره اریشگریش رو در یکی از کلاسای معتبر دبی گذرونده بود کارش محشر بود


رفت پایین از همدم خواستم که میوه ها رو در میوه خوری بزرگی که در سالن پزیرایی بود بچینه همدم مشغول شد و فرشته هم برگشت به سمت حیاط رفتم تا کمکش کنم بیا ترنم بیا این شیرینی هار رو ببر داخل خودش هم گل های رز و مریمی رو که خریده بود اورد این همه گل چرا خریدی


لازم دارم


فرشته از همدم خواست تا شیرینی ها رو درون شیرنی خوری کرستالی بچینه و رو میز بزار


ترنم تا من این گلا رو تو گلدونها میزارم تو برو بالا لوازم ارایشتو اماده کن بدو دختر ساعت 7 شد


اطاعت کردم 5 دقیقه بعد فرشته اومد


چه خوب کاری کردی که این لباسو پوشیدی خیلی بهت میاد فرشته به سمتم اومدم موهای لختمو دورم ریخت و با گل مریم طبیعی تزئیین کرد درست مثل این می موند که تاجی از گل مریم به سر گذاشته بودم و بعد ارایش خیلی کمرنگ و محوی به صورتم داد


به روم لبخند زد و گفت حسابی پارسا کش شدی


خندیدم و به سمت کمدم رفتم و صندل ابیمودر اوردم و به پا کردم سرویس طلای سفیدم و که روش میناکاری شده بود هم به خودم اویختم لباس و سرویس طلام خیلی بهم می امدن جوری که خودم ذوق کردم


مثل اینکه بدتم نمی اد این اقا پارساتون رو دق بدی


یعنی این قدر خوب شدم


از اینم یکم بیشتر حالا پاشو بر پایین ببین چیزی کم نباشه تا منم به خودم برسم وبیام


زود باش فرشته الان میانا


باشه بابا تو برو من زود میام


پایین رفتم همدم از دیدنم ذوق کرد


تصدق قد و بالات خانم جان چقدر زیبا شدین


ممنون همدم جان


ربع ساعت بهد فرشته هم به جمع ما پیوسته بود همه چیز رو به راه و اماده پزیرایی از مهمومان ها بود


صدای زنگ در که اومدم بر جا خشکم زد همدم و فرشته برای استقبال مهمان ها به حیاط رفتند من هم در کنار ورودی سالن پزیرایی به انتظار مهمون ها ایستادم اول پدر بزرگ وارد شد مرا در اغوش گرفت و بوسید پس از او پدر پارسا بود به رسم ادب درمقابلش سرم را کمی خم کردمو سلام کردم اونم جوابم رو با غرور داد پس از او مادر پارسا که با مهربانی مرا در اغوش گرفت و از زیباییم تعریف کرد سه خواهر پارسا هم وارد شدند بر خلاف تصورم خانواده مهربانی داشت پس از ان خاله ها و بعد عمه هایش وارد شدند عمه هاش صمیمیت و مهربانی خاله و خانواده اش را نداشتند با اینکه از دیدنم تعجب کرده بودن اما با تمسخر گفتن دختر که قرار خون بس شه توی اتیشم زدند اشک توچشمام جمع شد خواستم از سالن خارج شم که پارسا جلوم ظاهر شد فکر کنم گفت گو عمه هایش رو با من شنیده بود که گفت:نباید از حرفاشون ناراحت شی سرمو بالا اوردم و چشمانم را در چشمان جذاب و گیراش انداختم تازه می تونستم تحسین و تو چشماش ببینم فکر کنم از من و ظاهرم خیلی راضی بود که خنده مهمان لبش شدم اما تا اشک رو در چشمانم دید لبخندشو جمع کرد و گفت می خورد مقاوم تر از این حرفا باشی


نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم و بعد اون رو به داخل دعوت کردم دسته گلی رو که در دست داشت به سمتم گرفت و گفت قابل شما رو نداره دسته گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم خودم هم به مهمان ها پیوستم مهمان ها بعد از نوشیدن چای رفتن سر اصل مطلب


کدخدا قاسم پدر پارسا رو به پدر بزرگم کرد و گفت خوب منصور خان خودت می دونی که خون بس مهریه نداره و ما به رسم گذشته 1 سکه مهر دخترت می کنیم داشتم اتیش می گرفتم نه به خاطر اینکه مهریم یک سکه بود بلکه بخاطر لحن تحقیر امیزی که داشت نگاه پارسا روم سنگینی می کرد ناراحتی رو از چشمام خونده بود که گفت اما من می خوام 314 سکه مهریه ترنم خانم کنم حرفش اب سردی بود روی خشمم


قاسم خان گفت لازم نیست دست و دلبازی کنی مهریه ای که گفتم کافیه


اما پدر من 314 سکه رو راحت می تونم بپردازم


مادر پارسا بود که تو این جمع منو انسان حساب کرد که پرسید نظر تو چیه عزیزم


به وضوح چشم غرنه ای را که قاسم خان به او رفت رو دیدم اما به رو نیاوردم


والا مادر جان من از مهریم فقط مهرش رو می خوام


نمی دونم چه طور این حرف از دهنم پریده بود پارسا بربر نگام می کرد اما منظور من چیزی که اون فکر می کرد نبود منظور من سردی های پدرش و کنایه های عمه هاش بودند


بالا خره قرار سر این شد که مهریه ام 314 باشه و مراسم عقد نیمه شعبان در محضر گرفته شه یعنی 3 روز دیگه شام رو میل کردند و ساعت 12 بود که راهی خونه پارسا شدن فرشته هم اون شب پیشم موند دراز کشیده بود که صدای گوشیم از جا پریدم زیر لب غر زدم کدوم بی ملاحظه ای ساعت 2 بعد از نیمه شب پیام میده گوشی رو با اکراه برداشتم فرشته هم نالید ترنم هر کی بود یه سه چهارتا فحش ابدار واسش بفرست


چشمم که به شماره پارسا افتاد خشکم زد نوشته بود از حرف عمه هام نرنج داغ دارن و از بابات دل پری دارن بهشون حق بده که بخوان خودشون رو خالی کنن راستی با اینکه وقتی اشک تو چشمات جمع میشه زیبای چشمات دو برابر می شه اما هیچ وقت گریه نکن حیفه


در جوابش نوشتم سعی خودمو می کنم که بهشون حق بدم از تعریفتون هم ممنون


فرشته گفت کی بود


پارسا


بلند شد سیخ تو رخت خوابش نشست پارسا


اره خوب


چش بود؟


پیام رو واسش خوندم و گفت


دیدی گفتم اینقدر به خودت نرس این بدبخت تلف میشه نگاه کن دیونه ساعت 2 پیام داده بابت کاری که یکی دیگه انجام داده و تو ناراحت شدی از تو دلجویی می کنه


وظیفشه مثل اینکه کسی دیگه عمه همین اقاستا


اوه خدا بده شانس


شب ب خیر گفتم و ب خواب رفتم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
روز عقدم فرا رسید حال خاصی داشتم بهت زده بودم یعنی این من بودم پای سفره عقد کنار مردی که نمی شناختمش و هیچ حسی بهش نداشتم نه عشق نه تنفر خدایا یعنی عمه حالا چه حسی داره اونم حتما مثل من ناراحته اصلا من اینجا چی کار میکردم باید به چی بله می گفتم عهد و پیمانی که نه من قبول داشتم نه پارسا

سکوت سنگینی همه جا رو فرا گرفته بود همه منتظر بودند که جواب عاقد رو بدم صدای عاقد بود که برای بار سوم ازم سوال می پرسید باید چی می گفتم زبانم به گفتن بله نمی چرخید

سر بلند کردم و دیده در دیده مراد انداختم واقعا ارزش این فداکاری من رو داشت نه نداشت پس چرا من اینجا بودم چرا اون اینجا بود اصلا روش شد به عنوان پدرم حاضر شه حیف که وجودش الزامی بود و گرنه اجازه نمی دادم اینجا بیاد عاقد برای بار سوم و اخرین بار خطبه را خواند نگاهم از درون اینه به نگاه پارسا افتاد خونسرد بود خیلی خونسرد جوری که فکر می کردم بله و نه من خیلی براش فرق نمی کرد اما من مجبور بودم لب باز کنم چشمانم رو بستم و لب باز کردم


نمی خوام ولی مجبورم بله


عاقد که صدام رو واضح شنیده بود گفت:این عقد مشرعیت نداره و باطل


پدربزرگ بود که پرسید:چرا حاج اقا


عاقد-اقای بهاری اگر ازدواج برای زوج یا زوجه اجباری و به تحمیل دیگران باشد باطل است


گند زده بودم نگاهی به جمع کردم پارسا با خشم نگاهم می کرد و مراد با التماس


اخر سر هم پارسا به دادم رسید


پارسا-حاج اقا منو ترنم خانم دیروز با هم جرو بحث مختصری داشتیم من عذرخواهی کردم اما مثل اینکه ترنم خانم به دل گرفتن اگه اجازه بدین خودم مشکل رو حل می کنم


بفرمایید اقای داماد


پارسا خواست چند لحظه ای رو تنها باشیم با هم به اتاقی که کنار اتاق عقد بود رفتیم خشمگین بود خیلی خشمگین


پارسا-فکر نمی کنی واسه پا پس کشیدن کمی دیر باشه؟خانم بهاری من جلوی این جمع ابرو دارم نمی خوام مضحکه دست مردم بشم می خواستم ثواب کنم نزار کباب بشم


من فقط احساسم رو گفتم


پارسا- چرا این قدر سختش می کنین ما حرفامون رو زدیم شرایطمونم گفتیم تصمیم رو هم گرفتیم قرارمون جر زنی نبود


با ناراحتی گفتم حالا چیکار کنم


پارسا-می خوای به مراد کمک کنی؟


می خوام به خواهرام و پدربزرگ کمک کنم


خیلی خوب به عاقد بگو یه سو تفاهم بود که حل شد


باشه


به اتاق عقد برگشتیم همه مثل یه گناهکار بهم نگاه می کردن


رو به عاقد کردم و با لبخندی تصنوعی گفت:یه سو تفاهم بود که خدا رو شکر حل شد من راضیم حاج اقا خطبه عقد رو قرائت کنین


عاقد- اگه اینطور که شما می فرمایید خیلی خوب ممانعتی ندارد


دوباره کنار پارسا نشستم و بله رو گفتم نمی دونم چرا قطره ای اشک صورتم رو خیس کرد


پارسا-می خوای بازم بگه مشروعیت نداره


سریع اشکم رو پاک کردم و مثل مادر مرده ها نشستم


دوست داشتم پر داشتم تا در زمان اندکی از ان محیط دور می شدم دیگه حالم داشت از این خیمه شب بازی بهم می خورد اخه چرا من باید عروسک این نمایش می شدم


فرشته متوجه حال دگرگونم شد به سمتم امد


این بازیم بالاخره تموم میشه ترنم چرا تو ناراحتی؟


تو واقعا اینجا علتی واسه ناراحتی من نمی بینی وای فرشته از این خیمه شب بازی خسته شدم تو رو خدا یه راهی پیدا کن زودتر نجاتم بده


پارسا که شنونده تمام حرفام بود بلاخره زبون باز کرد:تا 1 ساعت دیگه که اینا راهی بشن این نمایش ادامه داره به خاطر خواهران و پدربزگتون مجبور به تحمل هستید


نمی دونم چرا حس کردم لحنش همراه با کنایه بود یعنی از من رنجیده بود ؟ از دفتر خانه خارج شدیم می خواستم با ماشین خودم برم که فرشته گفت : هی خانم کجا کجا
می خوام برم خونه خسته شدم
اینجوری که نمی شه اینا شک می کنن تو با پارسا بیا من ماشینو میارم
به چی شک می کنن بدبختم کردن بس نیست
پارسا بود که گفت: یعنی تحمل من اینقدر سخته که 1 ساعت نمی تونی دوام بیاری در این صورت وای به روز کسی که اینده قرار همسر واقعیم شه
خجالت کشیدم سر مو پایین انداختم حرفی نداشتم که بزنم
مهمان ها همه بیرون اومدن که پارسا رو به من کرد وجوری که بقیه بشنون گفت :ترنم جان من پدر و مادر و پدربزرگ و اقا مراد رو می برم ترمینال شما هم با فرشته خانم برو خونه من زود بر می گردم
عمه اش با لحن ناراحتی گفت :پس ما با کی بیام عمه جون
پارسا:عمه اگه اجازه بدین من واستون تاکسی میگیرم ترنم خیلی خسته است نمی تونه تا ترمینال همراهیتون کنه
عمه اش بود که با تمسخر گفت بله بله معلومه که باید خسته باشه ابرو هممون رو برد دختره ی چش سفید
پارسا ساکت شد اما کاری رو که گفته بود انجام داد یه تاکسی گرفت و خودش هم راه افتاد حتی یه خداحافظی از من نکرد اون حرفای رو هم که زد فقط واسه خاموش کردن کنجکاوی دیگران در مورد ترمینال نرفتنم بود اهمیتی ندادم و سوار اتومبیلم شدم و رانندگی رو به فرشته واگذار کردم و راه افتادیم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
یک هفته از عقدمون می گذشت اما از پارسا خبری نبود نه به من سر زده بود نه تلفن کرده بود دیگه حتی قیافشم از یاد برده بودم اما سنگینی اسمش تو شناسنامم ازارم می داد اینقدر که دوست داشتم با خودنویس خودم اسمش رو خط بزنم
از صبح حال خوبی نداشتم سرم به شدت درد می کرد اما با هر بدبختی بود خودم رو به شرکت رسوندم و مشغول بررسی پروژه جدید شدم تلفنم به صدا در اومد
خانم بهاری اقای پیرو پشت خطن
وصل کن
سلام
سلام
می خواستم بگم پدرم زنگ زد و ازمون دعوت کرد فردا به منزلش بریم هر چی بهونه اوردم قبول نکرد باید بریم
باید؟
اره باید
اما من نمی تونم فردا یه قرار کاری مهم دارم بهشون اطلاع بده و از طرف من عذر خواهی کن
اونا این حق رو واسه تو قائل نیستند که درمورد رفتن یا نرفتن تصمیم بگیری تو از نظر اونا خون بس هستی یادت که نرفته
ببین اقای محترم بار اخری باشه که من رو با این عنوان مسخره تحقیر می کنی وگرنه چشمم رو می بندم این بساط خیمه شب بازی رو که راه انداختی داغون می کنم
من این بساط رو به خاطر خودم پهن نکردم که از اینکه تو بهمش بزنی ناراحت بشم فقط خواستم به یه انسان که ازپیشونی نوشت بد من پدر تو کمک کنم
اونقدر عصبانی بودم که بدون حرف دیگه ای گوشی رو کوبیدم رو تلفن
فکر کردم الان زنگ می زنه و از کار اشتباه خودش عذرخواهی میکنه اما اشتباه کردم
نیم ساعت از تماس پارسا گذشته بود که فرشته به اتاقم اومد و گفت: به به عروس خانم مژده بده که از یار خبر اوردم
لوس نشو فرشته حوصله ندارم اگه کاری داری بگو و اگه نه که برو بزار به کارم برسم
اومدم که بگم اقا پارسا تماس گرفتن و از من ادرس خونه دوشیزه رو گرفتن و فرمودند که به استحضارتون برسونم فردا صبح راس ساعت 8 می ان دنبالتون لطفا حاضر باشین
واسه چی به تو زنگ زد؟
اخ دیدی یادم رفت ازش بپرسم نمی دونم حتما صدای منو به صدای تو ترجیح می ده
برو بیرون حوصله مسخره بازی ندارم
نبینم پکر باشی جون فرشته بگو چی شده
با اخم گفتم هیچی
پس یه چیزی شده بگو ببینم چی شده که زدین به تر وتیپ هم
قضیه رو براش تعریف کردم گفت
خوب خره قرارتون همین بود که هر وقت والدینش احضارش کردن همراهیش کنی فکر نکنم بهت بد بگزره یه سفریک روزست می ری حال و هوات هم عوض می شه
کی گفته یه روز؟
خودش گفت گفت بهت بگم یه روز بیشتر نیست اونجا هم اینقدر سر سبز و زیبا هست که بتونی این یه روز رو تحمل کنی
تو بگو فردوس برین من با این پارسا نمی رم پسره خیر سر پرو تو اینه خیلی خودشو زیاد دیده فکر می کنه خدا اینو ناجی بشر قرار داده ((|من فقط برای نجات یه انسان حاضر به انجام این کار شدم)) یه جور حرف می زنه ادم فکر می کنه پسر مادر ترزا است
حالا تو چرا جوش اوردی تو که ظرفیت حرف سنگین شنیدن رو نداری بد نگو تا بد نشنوی
حالا نشونش می دم
می خوای چیکار کنی؟
چشاشو از کاسه در میارم
دلت میاد حیف اون چشمای گیرا نیست
چپ چپ نگاش کردم اونم اصلاح کردوگفت منظورم این بود که حیف این دستای پنیری نیست
پاشو پاشو فرشته برو بزار به کارم برسم
باشه من رفتم راستی سفر خوش بگذره سوغاتی یادت نره
اون روز کارم تو شرکت خیلی طول کشید به خونه که رسیدم یه جنازه تمام بودم به اتاقم رفتم حتی شامم نخوردم و خوابیدم
صبح ساعت 7 بود که بیدار شدم یادم افتاد پارسا 8 میاد دنبالم چاره ای نداشتم باید اماده می شدم بلند شدم یه دوش گرفتم مانتو قهوهایم رو که خیلی دوخت زیبایی داشت و توش مقداری کرم کار شده بود رو پوشیدم با شال همرنگ ست کردک شلوارم هم نسکافه ای بود با کیف و کفش تمام چرم ساعتم هم چرم بود کلا این تیپ رو دوست داشت به من زیبایی خاصی می داد نمی دونم چرا همیشه دوست داشتم در برابر پارسا خوب ظاهر شم شاید واسه اینکه دوست نداشتم چیزی ازش کم داشته باشم که باعث بشه عمه هاش دستم بندازن ارایش ملایم و کم رنگ همیشگیم رو انجام دادم صدای همدم رو شنیدم که می گفت خان اقا پارسا دم در منتظرن
با طمئنینه از همدم خداحافظی کردم عجله ای واسه زود رفتن نداشتم خرامان خرامن به سمت در رفتم پارسا داخل سوناتا منتظرم بود چه جالب اونم تی شرت قهوه ای پوشیده بود بی ادب پیاده نشد یه احوال پرسی کنه دوست داشتم در عقب و باز کنم و بهش بفهمونم واسم مثل راننده ازانس می مونه اما صلاح ندیم در جلو رو باز کردم و نشستم زیر لب سلامی دادم اونم جوابمو داد با تک گازش ماشین از زمین کنده شد و به حرکت در اومد
چند ساعتی راه بود اما حتما این سکوت باعث می شد زمان دیرتر بگذره تقریبا 20 دقیقه ساکت بود منم چیزی نگفتم اون بود که سکوت رو شکست : بابت اون روز معذرت می خوام نباید اون حرفا رو می زد
اشکال نداره اصلا حرفاتون واسم اهمیت نداشت برگشت و بد نگاه کرد
مشکلت با من چی ترنم بد کردم خواستم از وضعیتی که توش گیر کردی نجاتت بدم مگه گناهم چی که اینجوری حرف می زنی و دائم زخم زبون می زنی
لب باز کردم : مگه گناه من چی که عمه هات بهم زخم زبون می زنن
یعنی می خوای تلافی عمه هام رو سر من در بیاری
نه فقط خواستم بگم عمه هات از بابام دل پری دارن سر من خالی می کنن منم از زمونه دل پری دارم شاید نا خواسته سر تو خالی میشه
اما تو یه دختر تحصیل کرده ای این درسته که مثل عمه های من رفتار کنی
بغض بد جوری گلوم رو می فشرد دیگه نمی تونستم تو گلوم خفش کنم با صدایی لرزان که نشان دهنده هوای بارونی چشمام بود گفتم:
به خدا خسته شدم هنوز 2 ماه نیست که عمه ام همه کسم فوت کرده من هنوز داقونم داقون روحم زخم خورده من بجز عمه کسی رو نداشتم حالا بعد از رفتنش عوض اینکه خدا یه نفر و بفرست همدم روزای بی کسیم باشه مرحم دل مجروحم باشه این بساط رو برام چیده اخه حال وقت امتحان پس دادن من بود حالا که اینقدر شکستم مگه من چه بدی به این روزگار کردم که همش واسم بد می خواد اصلا اصلا چرا من باید مراد و ببخشم چرا باید بهش رحم کنم و خودم و زندگیم و به بازی بگیرم که اون زنده بمون مگه مراد همون کسی نبود که می خواست زنده زنده گورم کنه من مهره این بازی نیستم به خدا من مهره این بازی نیستم من نمی تونم من نمی تونم تحمل کنم اسم کسی تو شناسنامم باشه که مهرش تو دلم نیست اصلا این همه تظاهر واسه چی؟ واسه کی؟
صدای هق هق گریم بلند تر شد
پارسا:اروم باش ترنم اروم باش همه چیز درست می شه توکل کن
گریم اونقدر شدت گرفته بود که نمی تونستم دیگه حرفی بزنم شیشه رو پایین دادم باد ملایمی که می وزید ارمش خاصی بهم داد که باعث شد اروم بشم
پارسا ماشین رو در مقابل یک رستوران نگه داشت
پیاده شو یه چیزی بخوریم بعد راه می یفتیم
من گرسنه نیستم شما بفرمایید
خیلی خوب چیزی نخور حداقل پیاده شو از نقاشی سبز خدا لذت ببر
جنگل
اره جنگل اینجا محشره
باشه
پیاده شدیم پارسا رفت 2 پرس غذا سفارش داد
من که گفتم نمی خورم
اخ یادم رفت واسه تو هم سفارش دادم حالا اشکال نداره تو هم چند لقمه بخور
یعنی باور کنم تا این حد کم حافظه ای
نه باور نکن دلم خواست سفازش دادم تو هم باید بخوری چون من می گم
دلت خواست؟از این به بعد یاد بگیر هر وقت من مجبور به همراهیت شدم به دلخواه خودت عمل نکنی
عصبانیش کرده بودم این از تو چشماش می تونستم بخونم
زن خون بس گرفتم که هر کاری دلم خواست بکنم
حرفش واسم سنگین تموم شد داشتم اتیش می گرفتم نگاه پر از ملامتم رو به اون دوختم و به سمت ماشین حرکت کردم صندلی جلو رو کمی خوابندم که راحت تر بتونم استراحت کنم نشستم و چشمام رو بستم زمان زیادی نگذشته بود که دیدم در کنارم باز شد می دونستم پارساست به همین خاطر بود که چشم باز نکردم می خواستم فکر کنه خوابم و دست از سرم برداره صداشو شنیدم که گفت
می دونم بیداری غذات رو می زارم رو داشپورت اول بخور بعد استراحت کن
حالم از لحن امرانش بهم خورد
چشم باز نکردم اونم درو بست ورفت به بیست دقیقه نکشیده بود که برگشت و روی صندلی خودش نشست هنوز چشمام رو بسته بودم نمی دونم از کجا اینقدر مطمئن بود که بیدارم
با من قهری با غذات که قهر نیستی چرا نخوردی؟
چشمام رو باز نکردم
پارسا دید حتی جوابش رو نمی دم گفت
می دونی چی حتی لایق ترحم هم نیستی
تو دلم گفتم خدایا ببین کارم به کجا رسیده که این پسره با هام اینجوری حرف می زنه به منی که یه روز تندیس غرور بودم می گه حتی لایق ترحم نیستم
نا خودااگاه و بی اراده همون طور که چشما م بسته بود قطره های اشک از کنار چشمام پایین می اومد یه لحظه گرمی دستش رو رو صورتم احساس کرد که می خواست اشکم رو پاک کنه
با خشونت دستاش رو از رو صورتم کنار زدم و چشم باز کردم و با صدای که شبیه فریاد بود گفتم:به من دست نزن من به ترحم تو امثال تو هیچ نیازی ندارم
من فقط می خواستم.......
حرفش رو قطع کردم
بی خود کردی که می خواستی ببین نمی خوام صداتو بشنوم پس تا وقتی که می رسیم کلمه ای حرف نزن
دوباره روم رو به طرف بیرون برگردوندم اون هنوز داشت نگام می کرد چند تا نفس عمیق کشید به خودش که مسلط شد حرکت کرد
خانه اشان وسط یه روستای زیبا بود عجب طبیعت بکری
جلو در یه خانه نگه داشت و پیاده شد منم پیاده شدم زنگ رو فشرد خونه پدریش از نظر ما که شهر نشین بودیم معمولی بود اما توی اون ده مثل قصر می ماند مادرش بود که در رو باز کرد با اغوش باز از ما استقبال کرد خواهرانش هم به استقبال امدن وارد حیاطی معمولی شدیم تقریبا 150 متری حیاط بود با یه بهار خواب بزرگ وسط حیاط درست روبه روی بهارخواب حوض زیبا یی وجود داشت و درون حوض چند ماهی گلی زیبا
پشت سر پارسا حرکت می کردم به نزد پدرش رفتیم بر خلاف روز بله بران و روز عقد امروز صمیمی تر برخورد کرد
دور هم نشسته بودیم تا محفل خودمانی بود از بودن با ان جمع لذت بردم اما عمه های پارسا که به ما پیوستن خوشی های من تمام شد نیش و کنایه بود که مثل تیر زهر اگین یکی پس از دیگری روح آزرده ام را آزرده تر می کرد تیر اخر رو دختر عمه مهتاج زد میگن مامانتم خون بس بوده کلا خانواده شما قاتلن نه باید اسم دهتون رو می ذاشتن دهکده خون اشام
نمی دونستم چی بگم از کی دفاع کنم خانواده ای که هیچ وقت نداشتم روستای که تا به حال ندیده بودم
خواهر پارسا پریا بود که گفت ترنم جان چرا ساکتی تو هم چیزی بگو
نمیدونم چطور از دهنم پرید :والا پریا جون چی بگم سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست
پریا دختر مهربونی بود وقتی دید از با جمع بودن لذت نمی برم گفت ترنم جان می خوای بری این اطراف رو ببینی
اره اگه بشه
می خواهی همراهیت کنم
نه ممنون عزیزم اگه اجازه بدی تنها برم
خیلی خوب فقط خیلی دور نشو
باشه
مادر بود که گفت پارسا پاشو خانمت رو همراهی کن
نه مادر جون اگه اجازه بدین تنها برم پارسا هم بعد از مدتا پیش شما اومده حتما حرفای دارین که واسه هم بزنین
مطمئنی مادر تنها می خوای بری
اگه شما اجازه بدین
خوب برو فقط زود برگرد مادر
عمه مهتاج گفت : ای وای ساغر خانم اینقدر لی به لالاش نزار پس فردا واست دم در میار
از در که بیرون اومدم صدای پارسا رو شنیدم که به عمه اش گفت:عمه دیگه هیچ وقت در حضور من با ترنم اینجوری حرف نزنین
الحق و الانصاف که خدا پارسا رو واسه بازیگری خلق کرده بود جوری بازی می کرد که منم که هم بازیشم بودم نزدیک بود باور کنم
به هر حال حرف پارسا هم نتونست حال و هوا بهم ریختم رو بهبود ببخشه
به سمت نهر اب حرکت کردم صدای شرشر اب هدایتم می کرد درختان سر سبز و قشنگی بود همین جور مشغول قدم زنی بودم که یه لحظه احساس کردم قسمتی از بهشت رو دارم می بینم اره قسمتی از روستا ابشار کوچک و زیبای داشت گلهای مختلفی هم کنارش رویده بود خصوصا لاله واژگون درختان بزرگ و تنومند که هریک قدمتی تاریخی داشتند سر درهم فرو برده بودند و در کنار ابشار سایه افکنده بودند روی تخته سنگ بزرگی که زیر درخت بود نشستم وچشم به ابشار دوختم اشک از چشمم روان شد نمی دونم چه قدر تو همون حال بودم که صدای پارسا منو به خودم اورد
باز که اب و هوای چشمات بارونیه حالا من بدبخت یه بار به تو گفتم چشمات وقتی اشکی میشه زیبا میشه تو که دیگه داری خودتو کور می کنی.......


امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
جوابش رو ندادم اصلا نمی خواستم باهاش هم کلام شم چون جنبه نداشت و یه دفعه جو می گرفتش و فکر می کرد چه خبره
چرا جواب نمی دی خانمی زبونت رو گربه خورده
خواهش می کنم تنهام بزار
اومدم با هات حرف بزنم
من حرفی با شما ندارم
اما من دارم
راجب؟؟؟
راجب تو
میشنوم
ترنم چرا اینقدر سیاه می بینی چرا بد و می بینی و خوب و نمی بینی چرا زخم زبون عمه رو می شنوی اما نغمه های محبت امیز مادر و خواهرم رو نمی شنوی چرا اگه صدتا حرف قشنگ بهت بزنم یه لبخند نمی زنی اما با کوچک ترین حرفی که باب دلت نیست از کوره در میری اخه چرا با خودت اینکارا رو می کنی؟
به خودم ربط داره طرز تفکرم به خودم ربط داره دیده من به خودم ربط داره و به هیچ کسم اجازه نمی دم منو به خاطر نوع تفکرم تحقیرم کنه
من تحقیرت نکردم فقط انتقاد کردم
بسه اقای مهندس ظرفیتم پربه قدر کافی شنیدم حالا برین و تنهام بزارین
به خدا ترنم من مردم ازار نیستم اگه تن به این بازی دادم از رو انسانیت و کمک به هم نوع بوده نه آزار و اذیت تو ببین من کارای اقامتم تقریبا تا 1 سال دیگه رو به را می شه و میرم تو این مدتی که مجبورا با همیم بزار دوست هم باشیم و تنهای هم دیگر و پر کنیم منم به قدر تو تنهام باور کن درسته که من و تو در حضور بقیه زوجیم اما تو خلوت خودمون می تونیم مثل یه خواهر و برادر پشت هم باشین واسه چی همدیگر رو ازار بدیم ما زوج مناسبی واسه هم نیستیم همدیگر رو قبول نداریم در قبال هم مسئول نیستیم درست اما می تونیم واسه هم تکیه گاه باشیم تو منو کمک کن منم تو رو
من محبت از رو ترحم رو نمی خوام و بعد زیر لب زمزمه کردم: من ان گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی ابی اما به خواری و ذلت پی شبنم نمی گردم
این حر فا چیه که می زنی ترنم من به تو ترحم نمی کنم می خوام به تو محبت کنم چون به محبتت نیاز دارم نه به عنوان محبت یک زن به مردزندگیش به عنوان یک دوست و هم زبون بعنوان یک خواهر به برادرش
تو که سه تا خواهر داری می تونی به اونا دلخوش باشی
به اونا دلخوشم اما اونا نمی تونن هم زبون من باشن طرز تفکر اونا با من از زمین تا آسمون فرق می کنه من به یه نفر احتیاج دارم که طرز فکر امروزی داشته باشه در ضمن من تو تهران زندگی می کنم و اونا اینجا ماهی یه بار که بیشتر اینجا نمی ام پس قبول کن تو این موقعیت تو بیشتر از بقیه می تونی کمکم کن
اما من نمی تونم به تو تکیه کنم
چرا؟
امروز به تو تکیه کنم فردا که رفتی چی؟
چو فردا شود فکر فردا کنیم حالا هم پاشو پاشو این سگرمه هاتو باز کن مثل یه دختر خوب لبخند بزن و راهی شو بریم واسه شام
بی اختیار لبخند زدم
به به خانم بالاخره ما لبخند شما رو هم دیدیم
بلندشدیم و به طرف خانه راهی شدیم تصمیم گرفته بودم اخلاق و رفتارم رو با پارسا بهتر کنم اون راست می گفت ما نباید همدیگر رو ازار می دادیم باید سعی می کردیم به هم کمک کنیم اما من از یه چیز می ترسیدم اونم دل بستن به پارسا بود ن
به خانه که رسیدی سفره رو انداخته بودند نیش و کنایه ها ادامه داشت تا ساعت 9 که عمه ها تشریف بردند وای که چه ارامشی حکم فرما شد ساغر جون مامان پارسا توی بهار خواب حصیر انداخته بود و اونجا نشسته بودیم پارسا پایین تو حیاط لبه حوض رو به ما نشسته بود
پریا گفت : داداش گیتارتو با خودت اوردی
اره اوردم
پس سوئیچت رو بده تا بیارمش
حالا بزار واسه بعد
ا ترنم جون تو یه چیزی بگو
مگه پارسا گیتار می زنه
پریا- تو نمی دونستی داداشم هنرمنده هم خوب می زنه هم خوب می خونه
پریا به سمت ماشین پارسا رفت و از صندوق عقب گیتار پارسا رو آورد و دستش داد پارسا نگاهی به من کرد لبخندی زد و شروع کرد از تعجب شاخ درآوردم انچنان با اقتدار و زیبا می نواخت که محو تماشای اون شدم صدای زیبا و گرمی هم داشت واصلا نمی تونستم باورد کنم این پارساست که به این زیبایی می خونه و می نوازه
شب از پنجره به من زل زده بمون ماه من پناهم بده پناهم بده که بارون میاد که پر پر می شم تو دستای باد نترس از منو غروب نگاه یه کبریت بکش رو تاریکیا رو تاریکیا رو تاریکیا بهم شک نکن اگرچه گمم پناهم بده گل گندمم تو این لحظه ای که ماتیم بهم من از تلخی تو ناراحتم .........
تا زمانی که اهنگ رو تمام کرد چشم ازش بر نداشتم ماتم برده بود
پریا: خوب اقای پیرو این اهنگ رو به کی تقدیم می کنید؟
پارسا نگاهی به من انداخت و رو به پریا کرد و گفت:خوب معلومه به تو خواهر نازنین
یه ان دلم می خواست خفش کنم می دونستم این اهنگ خاص رو واسه من خوند اما حالا انکار می کرد بی چشم و رو
شیطونه میگه پاشم خودش و گیتارش رو یکی کنم
لبخندی به من زد و گفت: ترنم جان کم کم اماده شو بریم
باشه الان حاضر می شم
اماده حرکت شدیم با خانواده پارسا خداحافظی کردم خانواده مهربانی داشت و مهرشان به دلم نشسته بود اما از خدا می خواستم مهر پسرشون رو به دلم ندازه که بیچاره می شدم پارسا بود که سکوت رو شکست
خسته ای ؟
اره یکم
راه زیادی مونده می خوای بخواب رسیدیم بیدارت می کنم
با لبخند نگاهش کردم
چیه نکنه به من اعتماد نداری؟
زدی وسط خال
نترس این قدرا هم بی صفت نیستم بهت قول دادم بدون زیرش نمی زنم
با اینکه حرفم بوی شوخی میداد اما پارسا حرفم رو به دل گرفته بود و ناراحت شده بود
من شوخی کردم پارسا به دل گرفتی؟
نباید می گرفتم اخه تو راجب من چی فکر می کنی که اینطوری حرف میزنی
از اینکه ناراحتش کرده بودم از خودم دل خور بودم باید تلافی می کردم واسه همین دستم رو رودستش که رو دنده بود گذاشتم این اولین باری بود که لمسش می کردم و از گرمای وجودش لذت می برم یه لحظه فکر کردم چقدر به این دستا نیازمندم
سکوتم داشت طولانی می شد که گفتم:من به تو حلالم اگه بهم دست نمی زنی از رو مردونگی و انسانیتت پس بدون مدیون و ممنونتم و باور کن حرفم از رو شوخی بود و منو زود ببخش
دستم رو از رو دستش برداشتم گفت:نه تو به من حلال نیستی واسه اینه که بهت دست نمی زنم
منظورت چیه یعنی می خوای بگی عقد اون روز سوری بود
نه اون روز من وتو اجبارا قبول کردیم که اسم همدیگر رو یدک بکشیم. پیوند من و تو شناسنامه ای بود نه اسمونی عقد نامه من و توحکم عفوداشت واسه یه زندونی محکوم به اعدام هنوز باورم نمی شه چه جوری تن به این کار دادم
از این بابت ناراحتی؟
فکر کردی اگه گله و شکایت نمی کنم یعنی راضیم !نه من از همه ناراحت ترم و بیشتر زجر می کشم اون روز شاید حکم عفو واسه پدر تو داشت اما حکم اعدام رو واسه من داشت
کم کم داشت بهم بر می خورد پسره پر رو خودش رو زیاد دیده فکر می کرد کیه که اینطوری حرف می زد
کسی مجبورت نکرده بود این تو بودی که سناریو این بازی رو نوشتی؟
اشتباهت هم اینجاست نویسنده این سناریو من نیستم
اما تو خودت گفتی
اره من گفتم چون پدر بزرگت اومد دفترم اونقدر التماس کرد که دلم نرم شد دیدم راست می گه جون یه ادم تو دست منه باید کمکش می کردم پدربزرگت می گفت اگه تو بفهمی که اون از من خواسته بیام و از تو بخوام این بازی رو شروع کنی هیچ وقت قبول نمی کنی منم قبول کردم که این پشنهاد رو از طرف خودم مطرح کنم
چرا اینا رو حالا می گی؟
اینکه تو فکر می کنی من دارم از این بازی سود می برم آزارم می ده من بدبخت اومد ثواب کنم این وسط خودم کباب شدم
پارسا همین طور یه ریز ازوضع موجود ابراز ناراحتی می کرد دیگه شورش رو دراورده بود همچین صحبت می کرد یکی نفهمه فکر می کرد یه دختر ترشیده رو بهش انداختن
پارسا:اصلا تو فکر می کنی واسه من اسونه با دختری ازدواج کنم که باباش داداشم رو کشته اخه یکی نیست به من بگه تو رو چه به دختر خون بسی تو که این همه دختر اطرافت بود و هیچ کدوم رو شایسته همسری نمی دونستی حالا باید با یکی ازدواج کنی که فکر می کنه طاق اسمون باز شد و افتاده پایین
پارسا تا تونست تحقیرم کرد جوری که دیگه ظرفیتم تکمیل شد چشمه ی اشک از چشمانم جاری شد
نگه دار
چی؟
مگه کری گفتم نگه دار
به فرض اینکه نگه داشتم این موقع شب چه جوری می خوای خودت رو به تهران برسونی
اونش به خودم مربوطه نگه دار
یعنی حقیقت اینقدر واست سنگینه؟
نه حقیقت واسم سنگین نیست تحقیرهای تو واسم سنگینه
خیلی خوب دیگه چیزی نمی گم
گفتم نگه دار وگرنه خودم رو می ندازم پایین
پارسا همچنان به راه خود ادامه می داد واسه اینکه بترسونمش در ماشین رو باز کردم اونم با حرکت ناگهانی ماشین رو نگه داشت در ماشین رو بست و سیلی محکمی به گوشم زد صورتم بد جور می سوخت دستم رو روی صورتم گذاشتم
پارسا در های اتومبیل رو قفل کرد و راه افتاد
بار اخرت باشه واسه من از این لوس بازی ها در می یاری
حتی نگاهش هم نکردم چه طور جرئت کرد بزنه تو گوشم نمی تونستم حرفی بزنم بغض بدجور گلوم رو فشار می داد دیده بر هم گذاشتم تا شاید مانع از جریان اشک به روی صورتم شوم اما نشد چشمانم بسته بود و اشکم روان
پارسا حرفی نزد به در خانه که رسیدیم ماشین رو نگه داشت ومن بدون هیچ حرفی پیاده شدم در خونه رو باز کردم و به سمت اتاقم دویدم به همدم حتی سلام هم نکردم در اتاق رو قفل کردم رو تختم رو به رو اینه نشستم دستم رو که از روی صورتم برداشتم هنوز جای انگشتاش رو صورتم بود خدایا من چقدربدبخت بودم اون من و زد و من هیچی نگفتم با همان لباس های
بیرون روی تخت دراز کشیدم واونقدر گریه کردم تا خوابم بر

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 18:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group