ترنم زندگی | godness کاربر انجمن  - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
پارسا-چی شده؟


اتفاقی نیفتاده ساعت 8:30 نمی خوای بری شرکت


از جا پرید و سیخ روی تخت نشست 8:30


اره


پارسا- ای وای که دیرم شد امروز یه قرار مهم دارم


خوب بلند شو زود حاضر شو تا به قرارت برسی


پارسا بلند شد از اتاقش بیرون اومدم و صبحانه رو حاضر کردم


مگه صبحانه نمی خوری؟


پارسا - نه دیرم شده


لیوان شیر رو به دستش دادم وگفتم :حداقل اینو بخور


همون طور که یه دستش توی استین کتش بود با اون یکی دستش لیوان و گرفت و سرکشید و بی معطلی راهی شد


منم اول خودم صبحونه خوردم بعد صبحانه ای حاضر کردم و پایین بردم


دایی با دیدنم لبخند زد و گفت دخترم چرا زحمت کشیدی


وظیفهم دایی جون


صبحانه رو روی میز چیدم و خودم به دنبال زن دایی رفتم خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم


دایی جون زن دایی خوابن اگه اشکالی نداره بعدا صبحونشون رو بدم


نه چه اشکالی دخترم


شما بفرمایید


دایی سر میز نشست و صبحونه اشو خورد


ممنونم دخترم


خواهش می کنم


ترنم جان تو امروز خونه ای؟


چه طور مگه؟


می خواستم برم واسه حنا وقت بگیرم گفتم اگه خونه باشی حنا رو نبرم اخه خیلی خسته است


من امروز خونه می مونم


اگه کار داری مزاحمت نشیم


نه دایی جون امروز خیلی کار ندارم میسپارم به دست همکارام


پس من برم


شما بفرمایید خیالتون از بابت زن دایی راحت باشه


دایی رفت ومن موندم و زن دایی


یه ساعتی گذشت تا زن دایی بیدار شد صبحانشو حاضر کردمو بردم


اجازه هست؟


اره دخترم بفرما


داخل رفتم صبحونه رو جلوش گذاشتم


اینم صبحانه


من میل ندارم


اخه اینجوری که نمی شه باید بخورید


یه لقمه گرفتمو دستش دادم اینو بخورید


لبخندی زد و لقمه رو از دستم گرفت


فقط به خاطر تو


لقمه رو خورد خیلی اصرار کردم بیشتر بخوره اما قبول نکرد منم صبحونه رو جمع کردم و برگشتم پیشش


زن دایی-بیا بشین یکم باهم درد و دل کنید


اگه اجازه بدین یه تماس با شرکت بگیرم اطلاع بدم که امروز نمی رم زود بر می گردم


برو عزیزم


به حیاط رفتم و با فرشته تماس گرفتم گفتم امروز نمیام شرکت و کارام رو سپردم دستش


برگشتم پیش زن دایی زن دایی از خانوادم پرسید از مراد از اینکه خون بس شدم خوشحالم یا نه همه رو براش تعریف کردم


زن دایی-حالا چی از پارسا راضی هستی؟


نمی دونم دروغ بود یا حرف دلم


اره پارسا پسر خوبیه


زن دایی- اره دخترم قدرش رو بدون تو تمام قبیله بگردی پسری مثل پارسا پیدا نمی کنی خیلی ماهه از من بپرسی می گم تو دنیا تکه


لبخندی زدم و گفتم:امیدوارم لایقش باشم


تو دلم خندیدم و گفتم:هیچ کس جرات نمی کنه بگه ماست خواهرشوهر من ترشه


زن دایی-تو خودت هم خیلی ماهی من که دیشب تا حالا به حال ساغر حسرت می خورم


راستی زن دایی من شما رو تو مجلس بله بران و عقد ندیدم


شرمندم دخترم باور کن نمی تونستم با ماهرخ و خواهراش رو به رو بشم


چرا مگه با عمه های پارسا مشکلی دارین؟


من که نه اما اونا با من مشکل دارن


لبخند تلخی زدم که زن دایی متوجه شد


مثل اینکه تو هم دل خوشی ازشون نداری


والا چی بگم اونا از من هیچ خوششون نمی اد


خوب مشکل از تو نیست مشکل اوناست که نتونستن دختراشون رو به پارسا غالب کنن راستش رو بخوای پارسا خیلی هوا خواه داشت دختر عمه ها و ... اما بدتر از همه زهره دختر خالشه اون هنوز هم دست از سر پارسا بر نداشته مواظبش باش بد پیله ای نزار زندگیتو خراب کنن


والا چی بگم زن دایی اخه چه کاری از دستم بر می اد


خیلی کارا از خونه و زندگیت دورش کن


نمی شه اون هر وقت دلش بخواد میره شرکت اونجا که من نیستم


خودمم دلم می خواست از زن دایی کمک بگیرم تا زهره رو از زندگیم در واقع از پارسا دور نگه دارم بالاخره زن دایی بیشتر از من زهره رو می شناخت


زن دایی- اگه مشکلت شرکته این که کاری نداره


چی کار کنم


زن دایی- یه روز به بهانه دیدن پارسا برو شرکتش منشی شو ببین باهاش گرم بگیر و رفیق شو ماشاالله تو که رابطه اجتماعیت عالیه اینجوری هر وقت زنگ بزنی می تونی بپرسی کی پیششه اصلا مستقیما بپرسی زهره اونجا بوده یا نه


زن دایی راست می گفت


چرا به ذهن خودم نرسید


اخه تجربه ای رو که من دارم تو نداری


بی اراده جلو رفتم و صورتش رو بوسیدمو تشکر کردم


اونم گفت :حالا پاشو یه ناهاری درست کنیم


شما استراحت کنین من درست می کنم


نه می خوام کمکت کنم خسته شدم از بس استراحت کردم


به زن دایی کمک کردم و بالا رفتیم نهار زرشک پلو با مرغ درست کردم زن دایی هم کلی از کدبانویم تعریف کرد


پارسا زنگ زد و گفت دایی پیش اونه و با هم بر می گردن


ساعت 2 بود که زن دایی پرسید


ترنم جان پارسا چه ساعتی میاد
تو دلم گفتم من چه می دونم اما واسه اینکه ضایع نشم گفتم:

الاناست که پیداش بشه


نیم ساعتی گذشت که سر وکله پارسا پیدا شد


دایی-سلام بر اهالی خانه بعد جلو امد و پیشونی زن دایی رو بوسید پارسا هم سلامی کرد به طرف اتاقش می رفت که دایی گفت


این چه طرز بر خورد با خانمت بعد از 8 ساعت برگشتی خونه فقط می گی سلام یکم از دایت یاد بگیر اصلا اگه من پیدا کنم اون کسی رو که گفته حلال زاده رو دایش می ره به سلاخش می کشیدم ببین بی انصاف یه ذره معرفت و محبت از دایش به ارث نبرده


پارسا برای اینکه از مهلکه رها بشه به شوخی گفت


دایی جان تو جمع که صفایی نداره میزارم واسه خلوت تا حسابی بهش نشون بدم این 8 ساعت چه قدر دلتنگش شدم


نمی دونم چرا بی خودی خجالت کشیدم دایی هم که دید پارسا با حرفش باعث ناراحتی من شده گفت


پسر حیا کن


مگه چی گفتم دایی جون انتقاد کردین منم جواب دادم


پارسا به اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه من ناهار رو کشیدم و میز رو چیدم بازم مثل دیروز دایی کلی از خانمیم تعریف کرد و من ذوق کردم


بعد از ناهار زن دایی می خواست تو جمع کردن میز کمکم کنه که مانعش شدم وگفتم


زن دایی جون شما بفرمایید استراحت کنین من اینجا چی کاره ام


نمی شه عزیزم خسته می شین


دایی زن دایی رو صدا زد و گفت اگه کارت تمومه بریم پایین


بزار کمک ترنم کنم بعد


نه شما بفرمایید محاله بزارم دست بزنید


با کلی اصرار زن دایی رو فرستادم رفت


میز و جمع کردم و بشقابا رو تو ماشین ظرف شویی گذاشتم در افکار خودم غرق بودم که صدای


پارسا رو شنیدم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
ممنون ترنم زحمت کشیدی


خواهش می کنم


کادویی رو که در دست داشت روی میز اشپزخانه گذاشت و گفت این یکی رو خودم خریدم


لبخندی زدم و گفتم


ممنون راضی به زحمتت نبودم


زحمتی نبود اتفاقا کادو خریدن هم شیرینی خاصی داره تا حالا تجربش نکرده بودم باید ممنون باشم که مجبورم کردی شیرینیش رو بچشم


بازش کنم


اره بازش کن ببین خوشت می اد؟


کادو رو باز کردم از دیدن گردنبند طلا که پلاک بسیار زیبایی داشت شگفت زده شدم واقعا که خوش سلیقه بود خیلی خوش سلیقه لبخند تمام صورتم رو پر کرده بود پارسا اولین کسی بود بعد از عمه که بی دلیل ازم قدردانی می کرد و هدیه می خرید کاش می تونستم به پاش بیفتم و بخوام که اینکارا رو نکنه منو به خودش وابسته نکنه ای کاش می تونستم فریاد بزنم اخه بی انصاف چرا کاری می کنی که بعد از رفتنت خورد شم اما هیچ کدام رو نگفتم اصلا هنوز خودم هم نمی دانستم دوستش دارم یا نه نسبت بهش حس مالکیت داشتم اما عشق رو نمی دونم اخه خیلی با هم فرق می کنن در دریای از افکارم انقدر غرق شده بودم که نفهمیدم دارم بی پرده خیره خیره نگاش می کنم


ترنم کجایی


همین جام


پسندیدی؟


تو رو؟


خودمم از سوالی که پرسیده بودم خندهام گرفته بود پارسا که دیگه هیچ از بس خندیده بود اشک از چشماش در اومد


پارسا-منو که چند هفته ای هست پسندیدی کادو رو میگم


جلف بی معنی


کادو؟


نه این بار منظورم خود خودت بودی


خیلی خوب تلخ نشو که با یک من عسل نمی شه خوردت شوخی کردم حال و هوامون عوض شه


دیدم درست نیست بجای تشکر بهش بپرم بخاطر همین بی خیال شو خی بی معنیش شدم و گفتم


تو که اینقدر خوش سلیقه ای چرا خودت کادو نمی خریدی


اخه طرف ادم باید اینقدر واسش عزیز باشه که ادم مجبورشه خودش واسش کادو بخره


دوست داشتم ازش بپرسم حال من واست عزبزم یا بخاطر اتفاق اون روز خودت واسم کادو خریدی؟اما دیدم زیادی دارم تند می رم واسه همین سکوت کردم


راستی ترنم می دونی امشب چه شبی


اره شب ارزوهاست


آرزوی تو چیه؟


اگه بگم که دیگه آرزو نیست


خانم خوشکله اون راز که اگه بگی دیگه راز نیست


از اینکهه اینجوری خطابم کرده بود شوکه شدم اما سعی کردم بخودم مسلط باشم و جوابشه رو بدم


خوب آرزو هم رازی که بین تو خداست


پارسا-ترنم فکری می کنی واقعا امشب ارزوهامون بر اورده می شه؟


اگه به صلاحمون باشه حتما


پارسا- پس بلند شم برم بخوابم که امشب بتونم تا صبح عجز و التماس کنم شاید خدا دلش سوخت و ارزوم رو براورده کرد


صداش زدم برگشت


پارسا میشه امشب با من بیای بریم جایی که هرسال شب ارزوها با عمه می رفتم اونجا؟


کجاست؟


نمی گم اگه بیای می برمت


واسه چی همچین افتخاری رو نصیبم می کنی


سوالای سخت نپرس دیگه


واسه چی سوالام واست سخت بود


واسه اینکه جوابش رو نمیدونم


نمی دونی یا نمی خوای بگی


به خاک عمه قسم نمی دونم


واقعا نمی دونستم کارم از روی عشق و علاقه بود یا واسه فرار از تنهایی


پارسا-خیلی خوب باور کردم چه ساعتی باید بریم فرمانده؟


خوشحال شدم ساعت 9

بنده در خدمتم

اینم پست جدید
اول یه تشکر جانانه از همه ی دوستا ی گلم که من و مورد لطف خودشون قرار دادن
دوستتون دارم یه عالمه
امشب تا هر جا که بخوایین پست جدید میزارم اخه کلی انرژی گرفتم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
پارسا رفت استراحت کنه عصرم که بیدار شد رفت بیرون موقع رفتن تو چارچوب ایستاد و گفت
ترنم قولم یادم نرفته پس اینقدر با نگرانی به بیرون رفتنم نگاه نکن
بی اراده لبخندی زدم و گفتم پارسا من یه سر به خونه می زنم خیلی وقت از اونجا بی خبرم
همدم که نیست می ری پیش کی؟
میرم یه سر کشی می کنم زود بر می گردم
باشه خداحافظ
خدا همرات
موقع رفتن یه سر به زن دایی حنا زدم زن دایی اصرار داشت البوم عکسام رو بیارم تا عکسای بچگیم و ببینه
قبول کردم و راه افتادم واقعا خونه بدون حضور همدم سوت و کور بود واسه همین خیلی دوام نیاوردم و
ساعت 6بود که به خونه پارسا برگشتم بعد از تعویض لباس رفتم پیش زن دایی تا باهم عکسا رو نگاه کنیم
زن دایی خیلی موشکافانه عکس ها را نگاه می کرد و کلی ذوق می کرد همه رو دید حتی عکسای رو که پارسال گرفته بودم عکسی رو که دایی محمود دستش رو حلقه کرد بود دور گردنم کنجکاوی زن دایی رو بر انگیخت
این پسر جونه کیه؟
دایم
دایت!
اره
مگه نگفته بودی با هیچ کدوم از اقوامت رفت و امد نداری
حالا هم می گم فقط یه بار دایی محمود دیدم اونم پارسال وقتی که عمه اصرار کرد واسه سالگرد مادرم گلنار نزد خانواده مادرم بریم با هم رفتیم به محل زندگی طایفه قره سویی اونجا بود که فهمیدم یه دایی دارم که همش 3 سال از من بزرگ تر بود این عکس با اون کنار رودخونه قره سو گرفتیم
دیگه به دیدنشون نرفتی یا اونا به دیدنت نیامدن
نه راستش خودم دوست نداشتم زیاد با اقوام رفت و امد داشته باشم
زن دایی که می خواست جو رو عوض کنه گفت اما ترنم تو از پارسال تا حالا کوچکترین تغییر نکردی
راست می گین چه خوب
بعد از اتمام صحبتم تقریبا ساعت 8 برگشتم خونه و
ساعت 8:30هم پارسا تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم منم پاشدم حاضر شم
خدا بیامرز عمه خیلی رو لباس پوشیدنم حساس بود دوست داشت بهترینا و زیباترین لباسا رو تن کنم مانتوی داشتم که عمه داده بود یکی از معروف ترین طراحان لباس تهران طراحی کرده بود شالش هم کار همون طراح بود عمه از این لباس خیلی خوشش می اومد می گفت مثل فرشته ها میشم پارسال شب ارزوها همین مانتو تنم بود امسال هم واسه خوشحال کردن عمه و تسکین روح دردمندم همون رو پوشیدم مانتوم به طور عجیب و زیبایی تلفیق دو رنگ مشکی و سفید بود البته سفیدش بیشتر بود شال رو هم به زیبایی با اون ست کرده بودند اریش کم رنگی به صورتم دادم و کفش مشکیی پاشنه دارم رو پوشیدم کیفم هم چرم مشکی بود پارسا زنگ زد واعلام کرد دم در منتظره
پایین رفتم و ازش خواستم رانندگی رو به من محول کنه چون حوصله ادرس دادن نداشتم پارسا که به من زل زده بود ابتدا متوجه حرفم نشد منم گفتم
پارسا شنیدی چی گفتم
با کمال صداقت گفت:توقع داشتی بشنوم اخه مگه تو واسه ادم هوش و حواس میزاری
خواسته ام رو دوباره تکرار کردم اونم قبول کرد
نشستم و ماشین رو روشن کردم یه ریز به من نگاه می کرد کلافم کرده بود هم پارسا هم پاکت سیگارش که جلوماشین بود می خواستم بی تفاوت باشم اما نشد
سیگار می کشی؟
اره مگه ایرادی داره
لجم گرفت پاکت رو برداشتم و از شیشه پرت کردم بیرون
تا وقتی شوهر منی دوست ندارم به این مزخرفات لب بزنی
و وقتی نبودم؟
اونوقت هر کاری دلت خواست آزادی انجام بدی
از شهر داشتیم خارج میشدیم که پرسید
نمی خوای بگی کجا داریم می ریم
نه
ساکت شد
کنار یک گل فروشی نگه داشتم و بدون هیچ صحبتی پیاده شدم دو تا شاخه گل رز قرمز گرفتم و برگشتم
پارسا-واسه منه
نه
پس مال کیه
صبر کن می فهمی

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
به کنار ابشار کوچکی که وسط یک جنگل خیلی کوچکی خارج از شهر بود ایستادم هیچ کس فکر نمی کرد وسط این منطقه سبز ابشاری باشد اما بود اون منطقه سبز اونقدر کوچک بود که نمی شد بهش بگیم جنگل اما عمه می گفت این طبیعت بکر روح جنگل داره واسه همین منم می گفتم جنگل


با پارسا پیاده شدیم گلا رو بدست گرفتم ماشین رو قفل کردم و راه افتاد کمی که راه رفتیم ابشار کوچولو نمایان شد درست که ابشار کوچک بود اما رود زیرش بزرگ و روان بود کنار ابشار روی کند چوب همیشگی ام نشستم


پارسا-چه خشکله


بلند شدم تا به ابشار نزدیک تر شم


پارسا هم پشت سرم اومدی

گفتم چشماتو ببند و از خدا هر چیزی که می خوای طلب کن پارسا کاری رو که گفتم انجام داد خودمم چشمامو بستم

خدای مهربون خدای عزیزم تکلیف منو با خودم مشخص کن بزار بفهمم دوسش دارم یا نه خدایا اگه مهرش رو به دلم انداختی نباید بزاری بره اگه قسمتش رفتنه کاری کن که بهش دل نبندم خدایا کمکم کن خودم رو به تو میسپرم


چشم باز کردم اما پارسا همچنان ارزو می کرد خیلی دلم می خواست بدونم از خدا چی می خواد؟ مدتی بعد چشم باز کرد شاخه گلم رو تو رود انداختم و گفتم خدا جونم گل رز این نماد عشق و مهر رو که افریدی امروز به خودت تقدیم می کنم تا بدونی عاشقانه دوستت دارم و بهت نیاز دارم پس به قلب من بیا


پارسا-انقدر که از خدا دلربایی می کنی می ترسم طاقت نیاره و ببرتت پیش خودش البته دور از جون


چرا دور از جون مگه بد به ارامش ابدی برسم


پارسا-واسه خود ادم نه واسه بازمندهاش اره پس تا منم از کاروان شما عقب نیفتم بجنبم که اگه قرار شد بریم سعادت داشته باشم با هم تو یه کاروان باشیم


پارسا گل رو تو اب انداخت توی دلش چیزی رو زمزمه می کرد که من نشنیدم از فضولی داشتم می مردم


خوب تو هم مثل من بلند می گفتی تا ماهم فیض ببریم


نمی شد خصوصی بود

مدتی همون جا نشستیم و به اب روان نگاه کردیم یعنی حسی که نسبت به پارسا داشتم مثل این اب گذرا بود یاد این شعر افتادم اب اینه عشقی گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است اما به نظرم این درمورد عشق نبود در مورد هوس بود که خیلی گذرا و پوچه نمی دونم احساسم به پارسا عشقه یا نه اما مطمئنم هر چی هست هوس نیست
پارسا بلند شد و به سمت ماشین رفت
بشین بر می گردم
وقتی برگشت دیدم گیتارش دستشه
می خوای هنرنمایی کنی؟
اره دیگه بلاخره باید یه جوری نشون بدم که از تو سرترم
از این شوخیای بی مزه نداشتیما

لبخندی زد و گیتار رو به زیبایی به روی پاش قرار داد نمی دونم چرا اینقدر حرکاتش به دلم می نشست شروع به خوندن که کرد خشک شدم


من از این فاصله ها بیزارم


من تو عشق تو رو کم دارم


من دلم می خواد کنارم باشی


می تونی همیشه یارم باشی


می تونی فاصله رو برداری


یا منو تو حسرتت می زاری


تو که هم صحبت این شبهامی

اخرین دلخوشی دنیامی
به تو وابسته شدم این روزا
تو رو هر شب می بینم تو رویا
بگو درکم می کنی می فهمی
یا که بی تفاوتی بی رحمی
به تو وابسته شدم این روزا
تو رو هر شب می بینم تو رویا
می دونی چه قد برات دلتنگم
من با احساس خودم می جنگم
من با احساس خودم می جنگم
کاش بتونم ببینم چشماتو
کاش بتونم بگیرم دستاتو
ارزومه یه شب بارونی
تو گوشم بگی پیشم پیشم می مونی
کاش بتونم با تو هم رویا شم
کاش اجازه بدی عاشق باشم
من از این فاصله ها بیزارم
من تو و عشق تو
من تو رو کم دارم
چه طور بود؟
با اینکه تو دلم غوغایی به پا شده بود اما به روی مبارک خودم نیاورد و با کمال ارامش گفتم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
چه طور بود؟
با اینکه تو دلم غوغایی به پا شده بود اما به روی مبارک خودم نیاورد و با کمال ارامش گفتم
خیلی خوب بود بهت تبریک می گم صدای قشنگی داری
خواهش می کنم قابل شما رو نداشت
خیلی خوب پاشو دیگه بریم
پارسا از روی تخت سنگ بلند شد و گیتارش رو برداشت به سمت ماشین راه افتادیم
سویچ رو به پارسا دادم و خواستم خودش رانندگی کنه اونم قبول کرد
به خونه که رسیدم من یک راست به اتاق خودم رفتم اونم به اتاق خودش رفت
گل پسر نمی دونست چه اتیشی به دلم انداخته یه دلم می گفت پارسا از خوندن این ترانه منظوری داشته و چشماش برق می زد
یه دلم می گفت نه کاملا اتفاقی بوده چون بعد ازترانه حتی یک جمله هم در مورد راست بودنش نگفته بود
به هر حال تصمیم گرفتم این موضوع رو فراموش کنم و زیاد روش مانور ندم
صبح زود بیدار شدم دوشی گرفتم و صبحانه حاضر کردم پارسا هم بیدار شد
سلام صبح بخیر
منم ملایم جوابش رو دادم صبح بخیر
نشست و شروع کرد با اشتها صبحونه خوردن
منم صبحانمو خورد
پارسا
بله
می خوای به همدم زنگ بزنم که از خونه خواهرش برگرده بیاد اینجا و به زن دایی برسه اخه منم باید برم شرکت نگران زندایتم
نگران نباش امروز خاله و زهره میان پیشش
ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم .مثل اینکه پارسا قصد بلند شدن نداشت به همین خاطر من بلند شدم
من دیرم شده باید برم لطفا میز رو جمع کن
باشه
بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شرکت
هنوز نشنسته بودم روی صندلی که یادم افتاد البوم عکس رو پیش زن دایی جا گذاشتم چه کم حافظه شدم من تو فکر بودم که فرشته اومد داخل
به به خانم عجبی اینطرفا
خیلی بی انصافی فقط دیروز نیومدم
پس اون 50 روز یادت رفت
خیلی خوب گزارش بده ببینم
گزارشاتون رو دیگه باید از اقای معتمدی بگیرید
مگه اومده؟
اره دیروز اومد
خیلی خوب برو بیرون صداش کن بیاد
فرشته بی چون و چرا رفت عصابم بد بهم ریخته بود
معتمدی-سلام خانم بهاری
سلام بفرمایید
معتمدی نشست
سفر خوش گذشت؟
ای بد نبود
معتمدی گزارش داد خبر چندتا مناقصه رو هم داد یکی رو تایید کردم و قبول کردم تو مناقصه شرکت کنم
تا ساعت 2 به کار شرکت رسیدم سرمون خیلی شلوغ بود چند تا پیشنهاد دیگه هم بود که باید بررسی می کردم
ساعت 2 عزم رفتن کردم هر کاری کردم که وجود زهره رو نادیده بگیرم نشد تصمیم گرفتم برم خونه خودم از فرشته هم خواستم همرام بیاد اما قبول نکرد و گفت امشب عروسی پسر دایی مامانشه باید بره خونه حاضر بشه بره عروسی
تنها راهی خونه شدم
در خونه رو که باز کردم نفس عمیقی کشیدم همدم نبود من بودم و من اما نه فکر کنم عمه هم بودحتما روحش بود عمه که منو تنها نمی زاره
به اتاقم رفتم لباس راحتی ام رو پوشیدم روی مبل لم دادم ساعت 3 بود تا حالا حتما پارسا به خونه رسیده بود بی معرفت حتی زنگ نزد ببینه کجا رفتم نمی دونم چرا اما دلم براش تنگ شده بود یعنی حالا داشت کنار زهره نهار می خورد نا خوداگاه به سمت کیفم رفتم گردنبندی رو که دیروز پارسا بهم هدیه داد بود دراوردم و جلوی چشمام گرفتم می خواستم بندازم گردنم اما منصرف شدم با خودم گفتم اگه روزی رسید که دلم عاشقانه براش تپید اون روز می ندازم گردنم تا بهم ارامش بده
خودم می دونستم که بهش دل بستم اما دلم نمی خواست اعتراف کنم اخه ادمم اینقدر بی جنبه هنوز یه هفته نیست رفتم خونه اش به این زودی وا داده بودم گردنبند رو دوباره تو کیفم گذاشتم و برگشتم روی تخت دراز کشیدم خوابم برد با صدای زنگ ایفون بیدار شدم حوصله بلند شدن رو نداشتم اما مجبور بودم همدمم نبود که بره ببینه کیه بلند شدم و به طبقه پایین رفتم با دیدن قیافه پارسا جا خوردم این اینجا چی کار می کرد در رو باز کردم لحظه ای بعد وارد شد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
سلام ترنم خانم احوال شما؟


سلام اینجا چی کار می کنین؟


توی رسم و رسومات شما اینجوری از مهمون پذیرایی می کنن بجای خوش امد می گن اینجا چی کار می کنی


ساکت شدم و با چشمان پرسشگرم نگاش کردم


خیلی خوب حالا رفتم خونه دیدم نیستی بعد رفتم شرکتت جلوی در پارکینگ فرشته خانم رو دیدم شانس اوردم 2 دقیقه دیرتر می رسیدم رفته بود ازش پرسیدم کجایی گفت رفتی خونه منم اومدم اینجا دنبالت


دنبالم!


اره مگه نمی ای بریم حالا دایی فکر می کنه دعوا کردیم و با هم قهریم


به خاطر دایت اومدی؟


نه بخاطر خودم اومدم اخه مامان عصر داره میاد اگه بفهمه عروسش خونه نیست پوستم رو می کنه


از دهنم پرید


دلت اومد زهره جون رو ول کنی بیای اینجا ؟


که اینطور به خاطر زهره اومدی خونه خودت منو بگو که فکر کردم کار اشتباهی کردم و قهر کردی


پوزخندی زدم


ترنم پام خشک شد بشینم


اره اره بشین چای می خوری واست بیارم


نه یه فکری به حال شکمم کن که از گرسنگی هلاک شدم


نهار نخوردی؟


نه اومدم خونه دیدم نیستی راه افتادم دنبال تو


دست پخت زهره جون رو دوست نداری؟


ترنم اینقدر نسبت به زهره حساس نباش من سیب سرخی مثل تو دارم و دست نمی زنم اخه مگه خولم برم پیاز گاز بزنم


از تعبیرش خندم گرفت هر کاری کردم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم


چه خوشت اومد!


واست غذا سفارش بدم


مگه خودت چیزی درست نکردی؟


اخه تو فکرکردی من سوپرمنم تا ساعت 2 که شرکت بودم بعد اومدم استراحت کنم که جنبعالی نزاشتین


تو ناهار خوردی؟


نه اما اشتها ندارم


بی خود من تنهایی بهم نمی چسبه


خیلی خوب تو جوجه با استخوان می خوری


باریکلا حافظتم خیلی خوبا فکر نمی کردم یادت بمون


سفارش بدم؟


اره قربون دستت سالاد و ترشی و نوشابه هم بگو بیاره


دیگه چیزی لازم نداری؟


حالا یه بار خواستی منو دعوت کنیا ناخن خشکی نکن دیگه


کی می گه من ناخن خشکم اگه بازم چیزی می خوای بگو واست فراهم کنم


نه قربون دستت همینا


به سمت تلفن رفتم و غذا سفارش دادم


پارسا مامانت اینا کی میان؟


امشب خونه ان


پارسا بلند شد رفت دست و صورتش رو شست و خواست تا اومدن غذا رو کاناپه استراحت کنه منم بالا رفتم تا راحت باشه تو دلم از اینکه اومده بود دنبالم عروسی بود این خوشحالی زاید الوصفم مسلم می کرد که دوستش دارم و دوست دارم دوستم داشته باشه و بهم توجه کنه مدتی بود که توجه می کرد اما خبر از قلبش نداشتم دیگه طاقت نیاوردم به سمت کیفم رفتم و گردن بند رو در اوردم و گردنم انداختم چه قدر خوشکل بود درخشش خاصی هم داشت گردن بند رو زیر پیراهنم قایم کردم و پایین رفتم اروم خوابیده بود مطمئنا اگه می دومنست موقع خواب اینقدر ناز و خوشکل می شه شبانه روز می خوابید با صدای زنگ بیدار شد منم به طرف در حیاط رفتم و غذا رو گرفتم میز و چیدم و صداش کردم اونم اومد و رو به رو ننشست غذا رو باز کرد و مشغول خوردن شد ناهار خیلی به من چسبید


بعد از نهار چای خوردیم که گفت


خانمی حاضر می شی بریم خونه


تو برو من امشب که مامانت اومد میام


چرا؟


راستش دوست ندارم با دختر خالت رو به رو بشم


باشه پس منم میمونم اشکالی که نداره


خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم


هر جور دوست داری


پارسا دوباره خوابید ساعت 7 بود که گفت حاضر بشم بریم دنبال مامانش اینا


منم تند و سریع اماده شدم

پارسا من با ماشین خودم میام

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
پارسا من با ماشین خودم میام
پس تو بر و خونه من می رم میارمشون
ناراحت نمی شن؟
نه مامان اهل این حرفا نیست
خونه رفتم قبل از اینکه بالا برم یه سر به زن دایی زدم
سلام زن دایی
سلام دختر بی معرفت منو ول کردی کجا رفتی
خودتون گفتین زهره رو از زندگیم دور کنم
خوشم اومد ترنم جان ظهر وقتی پارسا دید نیستی خیلی اشفته شد یه دقیقه هم پیش خالش ننشست و اومد دنبالت خیلی دوست داره قدرش رو بدون
خالش چیزی نگفت
ول کن بگم ناراحت می شی
بگین زن دایی
هیچی گفت دختره دعایش کرده
خنده ام گرفت تو دلم گفتم ببین به چه چیزا اعتقاد دارن
زهره چی کار می کرد
هیچی دور و بر البوم عکس تو بود دختره فضول همه رو نگاه کرد
اشکال نداره زن دایی
بیا اینا رو بردار بد سر دست باشه
چشم
زن دایی می دونین ساغر جون دارن میان راستی
جدی
اره پارسا رفته دنبالشون با اجازتون من برم لباس عوض کنم بیام
نه ترنم بمون بالا منم میام بالا یه شام خوشمزه واسه مادر شوهرت درست کن تا اونم بفهمه چه کدبانویی گیر پسرش اومده منم میام کمکت
دست روی چشمم گذاشتم و گفتم چشم فرمانده
وای از دست تو ترنم نمی دونی 2 روزه چه جوری خودت رو تو دل من و علی جا کردی از بس با کمالاتی دلم نمی اد روت اسم خون بس بزارم امروز که ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود دوست داشتم بگم زهره جون می خوای محبت کنی پاتو اینجا نزار تا ترنم منو ول نکنه بره
شرمندم زن دایی هر کاری کردم نتونستم بیام
حالا پاشو که دیر شد بعدا به حسابت می رسم
اونم به چشم بلند شدم و بالا رفتم یکی از بهترین لباسامو پوشیدم و کلی به خودم رسیدم پیش بند بستم و مشغول آشپزی شدم زن دایی هم بالا اومد
آشپزباشی کمک نمی خوای؟
راضی به زحمت نیستم شما استراحت کنین
نه بزار کمکت کنم سالاد رو درست کنم؟
ممنون می شم
زن دایی ساغر جون ته چین مرغ دوست دارن؟
اره عزیزم نگران نباش ساغر همه نوع غذایی رو دوست داره
چه خوب
غذا که تموم شد با زن دایی به سالن رفتیم داشتیم چای می خوردیم که پارسا اومد
اول ساغر جون وارد شد با دیدن زن دایی اونو تو اغوش گرفت و احوالش رو پرسید
بعد نگاهی خریدارانه به من کرد
سلامی کردم و اونم جلو اومد و صورتم رو بوسید و رو به زن دایی گفت
حنا جون می بینی چی نسیب پسرم شد چه خوشکله از روز عقد مهرش به دلم افتاده
اره ساغر خانم ما که دو سه روز داریم می بینیم و کیف می کنیم
پارسا-بابا اینقدر از زنم تعریف نکنین چش می خوره میفته رو دستم
اون شب شب خیلی خوبی بود با اومدن دایی محفل گرم تر هم شد شام رو تو یه محیط کاملا صمیمی خوردیم ساغر جونم از سلیقم تو چیدن میز و دست پختم کلی تعریف کرد تو دلم یه فاتحه واسه عمه فرستادم که منو مجبور به انجام اینکارا می کرد یه روزی فکر می کردم کار بدرد نخوری اما حالا می فهمیدم چرا عمه اینقدر تاکید داشت زن دایی و دایی پایین رفتن ساغر جون بالا پیش ما موند کمی صحبت کردیم و بعد عزم خواب کردیم به اتاق خودم رفتم و لباس خوابم رو پوشیدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ساغر جون در زد و وارد شد کنارم روی تخت نشست و گفت
من کجا بخوابم؟
شما بفرمایید رو تخت من پایین می خوابم
ترنم جان مگه با پارسا قهرید
نه قهر واسه چی؟
یهو یخ کردم اخ اخ که تو چه دردسری افتاده بودم
بلند شو بلند شو بریم اشتیتون بدم
نه ساغر جون یه مدت بگذره درست میشه اخه دعوا هم نمک زندگی هر چی اصرا کردم ول کن نبود دستمو گرفتو دنبال خودش کشوند دوست داشتم بزنم زیر گریه و همه چیز و اعتراف کنم اما نمی شد در اتاق پارسا رو باز کرد پارسا با نیم تنه برهنه روی تخت دراز کشیده بود با دیدن ما بلند شد نشست ساغر جون منو نشوند روی تخت یخ کرده بودم فکر کنم خون تو بدنم جابجا نمی شد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
نه ساغر جون یه مدت بگذره درست میشه اخه دعوا هم نمک زندگی هر چی اصرا کردم ول کن نبود دستمو گرفتو دنبال خودش کشوند دوست داشتم بزنم زیر گریه و همه چیز و اعتراف کنم اما نمی شد در اتاق پارسا رو باز کرد پارسا با نیم تنه برهنه روی تخت دراز کشیده بود با دیدن ما بلند شد نشست ساغر جون منو نشوند روی تخت یخ کرده بودم فکر کنم خون تو بدنم جابجا نمی شد


پاشو پارسا پاشو ببوسش از دلش در بیار


قضیه چیه مامان؟


پاشو خجالت بکش


باشه مامان شما بفرمایین من حلش می کنم


تا نبوسیش و از دلش در نیاری من از اینجا جم نمی خورم


اخه مامان


اخه و زهرانار زود باش خوابم میاد معطل نکن


پارسا چاره ای نداشت با تردید جلو اومد فکر کنم از عکس العملم می ترسید اخه تو اون وضعیت چه عکس العملی می تونستم نشون بدم بهم نزدیک شد چشمامو بستم اونم پیشونیم رو بوسید


بفرما مامان جون راضی شدین


ترنم باید راضی بشه و ببخشتت


مامان ساغر-من رفتم بخوابم شما هم خوب بخوابید


بلند شدم دنبالش برم که گفت


تو کجا؟ مثل اینکه هنوز نبخشیدیش


بخشیدم


خیلی خوب برو سر جات بخواب


مامان رقت و منم مردد موندم توی اتاق


پارسا-ببخشید مجبورم کرد


حرفی نزدم چشمام پر اشک بود هیچ وقت فکر نمی کردم اولین بوسه ای که از شریک زندگیم هدیه می گیرم از سر اجبار و با اکراه باشه


بر خلاف اتاق من اتاق پارسا فقط قالیچه ای کوچک داشت که وسط اتاق پهن شده بود نمی تونستم رو سرامیک بخوابم


ترنم نترس بیا راحت بخواب


یه شادی رو ته چشمای پارسا می دیدم که علتش رو نمی دونستم


اجبارا رفتم گوشه ی تخت دونفرمان خوابیدم اونقدر گوشه بودم که هر لحظه نزدیک بود بیفتم پشت به پارسا کرده بودم اشک از چشمام جاری شد بی صدا اشک می ریختم پارسا هم متوجه نشد چند دقیقه گذشت که پارسا دستش رو دو کمرم حلقه کرد و منو کشید وسط تخت دختر خوب اونجوری که پرت می شی پایین نترس من بی ازار تر از اونیم که فکر می کنی داشت دستاشو از دور کمرم باز می کرد که یه دفعه دستش خورد به صورتم و فهمید دارم گریه می کنم


ترنم گریه می کنی


چیزی نگفتم


منو بر گردوندو با دیدن صورت خیسم اخم کرد و گفت


خجالت بکش این بچه بازیا چیه در می اری


کمی خودم رو عقب کشیدم و اشکامو پاک کردم و چشمامو بستم


پارسا جلو امد بوسه ای بر گونه ام کاشت و گفت شب خوش خانم خانما


یخ کردم اما به روی خودم نیاوردم خواستم بهش بپرم اما دیدم کار درستی نیست بلاخره من زن عقدیش بودم تا همین جا هم باید ممنونش بودم که مردی می کرد و بهم دست نمی زد واسه همین سعی کردم بی تفاوت بگذرم


ترنم گفتم شب بخیر چرا جواب نمی دی؟


زشت بود اگه بازم جوابش رو نمی دادم واسه همین چشم باز کردمو گفتم شب بخیر


چشم روی هم گذاشتم خوابم برد بازم مثل هر شب اون کابوس لعنتی ولم نمی کرد عمه افسون کفنم کرد و بزور انداختم تو گودال جیغ می کشیدم و کمک می خواستم اما کسی نبود عمه گیسو رو صدا می زدم اما عمه افسون می خندید و می گفت اون مرده


ضربه های که پارسا به صورتم زد باعث شد از خواب بپرم چشم توی چشمای قشنگش انداختم و بغضم و خالی کردم اونم همون جور که به پهلو خوابیده بود منو به سمت خودش کشید و تو اغوشش جا داد وزمزمه کرد نترس عزیزم خواب دیدی چیزی نیست


گرمای اغوشش ارومم کرد می خواستم بیام بیرون که دلم نذاشت اون شوهر من بود و هیچ اشکالی نداشت توی اغوشش اروم بگیرم سرم رو جاباجا کردم و درست روی سینش جا دادم اونم همانطور که یک دستش رو دور کمرم حلقه بود با دست دیگش موهام رو نوازش کرد یه لحظه گرمای لبش رو روی موهام احساس کردم سرم و بوسید و گفت بخواب عزیزم من اینجام


حس می کردم پناهگاهی امن پیدا کردم به همبن خاطر اروم خوابیدم صبح که چشم باز کردم هنوز تو اغوشش بودم کمی سرم رو بلند کردم دیدم هنوز خوابه باید بیدار می شدم به همین خاطر اروم از اغوشش بیرون اومد و بیرون رفتم صبحانه رو اماده کردم کمی بعد پارسا هم بیدار شد و به اشپزخانه امد سلام صبح بخیر گفت اما من خجالت می کشیدم نگاش کنم و جوابش رو بدم اومد جلو منو به سمت خودش برگردوند و تو چشمام زل زد و گفت سلام عرض شد خانم


سرمو پایین انداختم و گفتم


سلام صبح بخیر بشین واست چای بریزم؟


این شد. نیکی و پرسش!


چایش رو ریختم مادر هم اومد و سه نفره با هم صبحون خوردیم پارسا زود تر از من بلند شد حاضر شد و به شرکت رفت منم میز رو جمع کردم و همراه مامان ساغر سری به زن دایی زدم و بعد سمت شرکت رفتم توی اتاقم مشغول به کار بودم که صدای گوشیم دراومد دیدم پیام دارم بازش کردم پارسا بود

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
میز رو جمع کردم و همراه مامان ساغر سری به زن دایی زدم و بعد سمت شرکت رفتم توی اتاقم مشغول به کار بودم که صدای گوشیم دراومد دیدم پیام دارم بازش کردم پارسا بود
باید یه هدیه خوب واسه مامان ساغر بخرم چون باعث شد دیشب راحت تر از هرشب بخوابم به نظر تو چی بخرم خوبه؟
پر رو چه به روم می اورد
مامان ساغر چیزی لازم نداره اما واسه پسرش یکم حیا بخر
به کارم ادامه دادم نزدیکای ساعت دو بود تلفن اتاقم به صدا دراومد
خانم محمدی-خانم اقا مانی هستند
وصل کن
اقای امینی از جراحان ماهر و چیره دست بود که در نیویورک اقامت می کردن عمه در سمیناری که تو شهر نیویورک برگزار شده بود با اقای امینی اشنا شده بود و به سبب ملیت مشترک از عمه دعوت کردن که به خانه اش بره و عمه اونجا با خانواده ی اقای امینی اشنا شده بود خانواده ای 4 نفره و مهربان مانی پسر بزرگ اقای امینی بود و یک خواهر به نام ماریا هم داشت خلاصه از اون سال به بعد عمه و اقای امینی به تبادلات علمی و پزشکی می پرداختند و این باعث ایجاد رابطه نزدیک و دوستانه بین خانواده دو نفر ما با خانواده انها شد بود این قضیه تقریبا مال 10 سال پیش به همین خاطر مانی و ماریا از بهترین دوستان من محسوب می شدند و سالی 2 تا 3 مرتبه همدیگر رو ملاقات می کردیم و تلفنی با هم در تماس بودیم
سلام مانی خان عجبی یادی از دوستان قدیم کردین؟
سلام ترنم خانم ما که همیشه به یاد شماییم شما کم لطفی می کنین
خوب حالا ماریا چه طور؟
اونم خوبه
فارغ التحصیل شد؟
نه بابا کچلمون کرده اگه خدا بخوات ترم اخر چشن فارغ التحصیلیش که میای؟
حتما
ترنم خیلی دلمون برات تنگ شده پاشو بیا یه دو سه ماه بمون حال و هواتم عوض شه
نمی شه؟
چرا نمی شه؟
کارای شرکت زیاده نمی تونم بیام
پس مجبورم خودم بیام
تو از این جرفا زیاد می زنی
نه جدی کارامو می کنم تا یکی دو هفته دیگه میام
یه دستی تو سرم زدم و گفتم
چه خوب چه خوب
خیلی خوب من دیگه مزاحمت نمی شم که به کارات برسی
خوشحال شدم زنگ زدی سلام برسون خدانگهدار
گود بای لیدی
اگه جدی جدی میومد چی کار باید می کردم اما به قول پارسا چو فردا شود فکر فردا کنیم
کارم تو شرکت تموم شده بود به خونه رفتم دمق و گرفته بودم مامان ساغر ناهار درست کرده بود دور هم خوردیم و سفره رو هم جمع کردیم عصر هم زن دایی رو همراهی کردم و به دکتر بردم دکتر گفت که دریچه قلبش گرفته و باید عمل قلب باز انجام بده کلی هم واسه زن دایی ناراحت شدم ساعت 11 شب بود که خورد و خسته برگشتیم خونه لباسی عوض کردم و نزد مامان ساغر رفتم
مامان ساغر می زاری امشب پیش شما بخوابم؟
باز چی شد؟
باور کنید هیچی فقط دلم می خواد اینجا بخوابم
قربونت برم تو دلت می خواد اما شوهرت بی خواب می شه تو راضی صبح خسته و گرفته بره سر کار
معلومه که نه اما باور کنید پارسا راحت می گیره می خوابه
نه عزیزم تو تازه ازدواج کردی و هنوز خامی نمی دونی که اگه پیشش نباشی نمی تونه بخوابه باور کن حتی صدای نفس زن به مردش ارامش می ده
هر چی شما بگین من رفتم
به اجبار پا به اتاق پارسا گذاشتم
پارسا-چی شد راهت نداد نه!
پارسا منو مسخره نکن

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
به اجبار پا به اتاق پارسا گذاشتم
پارسا-چی شد راهت نداد نه!
پارسا منو مسخره نکن
مسخره نمی کنم می خوام بگم واسه چی این همه دست و پا می زنی وقتی می دونی نتیجه ای نداره
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
خیلی خوب خسرو جان بیا بگیر بخواب
تو به من چیکار داری بخواب
اخه می خوام پناهت بدم که کابوس نبینی
کوسن مبلی رو که رو به رو تخت بود به سمتش پرت کردم
بی حیای بی جنبه
پارسا خنده ای کرد و چیزی نگفت
منم کم کم اماده شدم و رفتم لبه تخت خوابیدم
ولی جدا ترنم شاید اگه بدونی کسی داره حمایتت می کنه و مراقبت یا اینکه حس کنی یه جای امنی باعث بشه کابوس نبینی
اگه دیدم اون وقت اجازه داری ارومم کنی چون حالم خیلی بد می شه
در حالی که دستش رو دور کمرم حلقه می کرد و منو به سمت خودش می کشید گفت
اخه عزیزم نوش دارو که بعد از مرگ سهراب به درد نمی خوره
بازم گرمای تنش مدهوشم کرد
پارسا ولم کن
من واسه خودت می گم خانمی و گرنه می دونی که کاری باهات ندارم همون طور که دیشب نداشتم سر قولم هستم اما ترنم دیشب که داشتی کابوس می دیدی از صدای نالت بیدار شدم عرق کرده بودی و رنگت مثل گچ سفید شده بود قلبت اونقدر تند می زد که من صداشو می شنیدم
و اگه روش درمانی شما جواب نداد
دیگه اجازه نده حتی دست بهت بزنم
در حالی که منو به سمت اغوش خودش می کشید گفت
حالا اگه جواب داد جایزم چیه؟
پرو نشو دیگه
تو اغوشش اروم گرفتم و موهامو نوازش می کرد دیگه هیچ حرفی نمی زدیم من که زبونم بند اومده بود اونو نمی دونم کم کم هر دومون خوابمون برد
اون شب اولین شبی بود که بعد از عمه اروم و راحت خوابیده بودم و فهمیدم نه تنها عاشقانه پارسا رو دوست دارم بلکه بهش نیازم دارم پارسا اونقدر مرد بود که سر قولش بمونه و من با تمام وجود باور کرده بودم که قصدش کمک به منه
از اینکه شب خوبی رو گذرونده بودم خیلی شاد و سر حال بودم پارسا هنوز خواب بود اروم جوری که بیدار نشه از اغوشش بیرون اومدم و می خواستم از اتاق بیرون بیام که گفت
پس جایزم چی شد؟
جایزه!یادم نمی اد وعده جایزه داده باشم
ا ا ا ترنم
بله؟
بی معرفت نشو دیگه
خیلی خوب با با اینم جایزت(از دور بوسه ای براش فرستادم و به سمتش فوت کردم)
خندید و گفت:تا وقتی که نقدی می تونی پرداخت کنی واسه چی پست می کنی
متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاوردم
نمی دونم در مورد چی صحبت می کنی؟
امشب که باز کابوس دیدی اونوقت دقیقا متوجه می شی راجب چی صحبت می کنم
از عشق سرشار بود واسه همینه از کل کل کردن با پارسا لذت می بردم
خودمو مظلوم گرفتمو گفتم
دلت میاد؟
پارسا لبخند زنان از تخت بلند شد و سمتم اومد
معلومه که نه عزیزم
قبل از اینکه به من برسه خودمو از اتاق پرت کردم بیرون
مامان ساغر صبحانه رو حاضر کرده بود دور هم خوردیم . تشکری کردم و بعد از اماده شدن از
خونه بیرون زدم تا به شرکت برم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group