ترنم زندگی | godness کاربر انجمن  - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
انقدر زمزمه هاش ارومم کرد که با ارامش خاطر تمام به خواب رفتم
صبح با نوازش دست پارسا بیدار شدم چشم باز کردم و دیدم لباس بیرون پوشیده بود و بالای سرم نشسته بود باچشمای نیمه باز گفتم:کجا می خوای بری
صبح شما هم بخیر خانم
صبح بخیر کجا می خوای بری؟
یه سری کار دارم توی روستا باید به چند نفر سر بزنم منتظر شدم بیدار شی بعد برم
بلند شدم روی تشک نشستم پارسا گفت:پاشو بریم صبحانه بخوریم من باید برم
با پارسا واسه خوردن صبحانه رفتیم صبحانه ی مفصلی مامان ساغر تدارک دیده بود که ادم و به اشتها می انداخت صبحانه رو خوردیم پارسا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت
تا ظهر اوضاع خوب و ارام و وقت بکام بود اما با امدن عمه ماهرخ همه چیز به همر ریخت
با پریا داشتیم توی سالن صحبت می کردیم که عمه خانم با دو دخترشون تشریف اوردن
به به پریا خانم شما هم که دست مامان و پارسا رو از پشت بستی خوب شما چند تا روی ما رو سفید کردیم
نمی تونستم تحمل کنم اگه چیزی نمی گفتم مطمئنا بحث مثل دیروز پیش می رفت
شما فکر می کنین کی هستین که اینجوری با من حرف میزنین
من عمه همونیم که بابات کشتتش
اما من اون کسی نیستم که برادرزاده شما رو کشته
چه فرقی می کنه دخترشی
خیلی فرق می کنه خدا هم ادم رو به جرم دیگری محاکمه نمی کنه
من خدا نیستم و این کار رو می کنم
اما توصیه می کنم خداترس باشین
با همین بلبل زبونیات پارسا رو گول زدی
پارسا بچه نیست که گول بخوره
چرا هست اگه نبود که تو رو بهش غالب نمی کردن تا حق انتخاب رو ازش بگیرن
می خواست حقیرم کنه اما من کوتاه بیا نبودم
پارسا؟اگه مراد اون خبط نکرده بود که من مجبور نبودم با پارسا سر کنم من جواب صد نفر مثل اونو نمی دادم حالا شما بخاطر اون منت سر من میزارین اقا پارساتون ارزونی همین دخترای خودتون
در سالن باز شد و پارسا در چهار چوب در ایستاد خشکم زد خدا کنه حرفای که به عمه اش زده بودم رو نشنیده باش چون اصلا منظوری نداشتم فقط می خواستم عمه هاشو خورد کنم پارسا وجود من بود و اون حرفا فقط برای فرار از حرفای نیش دار عمه هاش بود
اما نگاه پارسا می گفت که همه چیزو شنیده با نگاهش هزار حرف نزده می زد و هزار گله و شکایت می کرد
اب دهانشو قورت داد و گفت:اماده شو بر می گردیم تهران
لحن سرد صداش تنم و لرزاند وای چیکار کرده بودم من
هر چی مامانش اصرار کرد بمونیم قبول نکرد و کار رو بهونه کرد و برگشتیم
توی ماشین سکوتش مثل سیخ داغی بود که واسه شکنجه روی بدنم گذاشته بودن متفکر به جلو نگاه می کردم می خواستم این سکوت رو بشکنم که گفت:ساکت باش
اما پارسا
گفتم ساکت باش نمی خوام چیزی بشنوم
سکوت کردم و پارسا هم در این سکوت زجر اور مشغول رانندگی بود
چند روزی می شد که از سفر برگشتیم اما رفتار پارسا همچنان سرد بود
مدتی از اقامتم تو خونه پارسا گذشته بود رابطه ام با پارسا سرد بود خیلی سرد تنها گرمای این روزهای زندگیم عمل موفق امیز زن دایی بود .تو این مدت به زن دایی حنا ...به پارسا.... به خونش.... به همه چیز اونجا عادت کرده بودم اما حیف اخر
هفته زن دایی بر می گشت روستا و منم بر می گشتم خونه خودم
پارسا همچنان سرد بود و جالب این بودی که این سردی رو در حضور دیگران هم حفظ می کرد
اونروز سر درد بدی داشتم واسه همین خونه موندم پارسا دیر کرده بود دلم شور می زد نمی دونستم باید چیکار کنم یک ساعت انتظار دوساعت انتظار سه ساعت انتظار اما نه مثل اینکه قصد اومدن نداشت ثانیه ها واسم دیر می گذشت ساعت شد 11 اما از پارسا خبری نشد گوشیشو جواب نمی داد پسره ی بی فکر یه زنگ نزد خبر بده کدوم قبرستونیه
ساعت 11:30 بود که دیگه صبرم سر اومد مانتومو پوشیدم و سوئیچ ماشینم و برداشتم
زن دایی با دیدنم گفت
کجا شال و کلاه کردی

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
ساعت 11:30 بود که دیگه صبرم سر اومد مانتومو پوشیدم و سوئیچ ماشینم و برداشتم زن دایی با دیدنم گفت

کجا شال و کلاه کردی

زن دایی پارسا نیومده دلم شور میزنم میرم دنبالش

کجا میری این وقت شب؟

نمی دونم هر جا که به ذهنم برسه تو رو خدا اگه اومد خونه خبرم کنید

اخه این موقع شب

خداحافظ زن دایی

مواظب خودت باش

سراسیمه ماشین رو روشن کردم و راه افتادم اولین جایی که به ذهنم رسید شرکت بود پس به سمت اونجا راه افتادم خیابان ها خلوت بود منم با سرعت بسیار زیادی رانندگی می کردم بی تابی سرتا سر وجودم رو تسخیر کرده بود

به برج که رسیدم سریع به سمت اتاق نگهبان دویدم در زدم کسی جواب نداد محکم تر در زدم پیرمرد بیچاره از خواب پریده بود و با سر و روی اشفته جلوی در ظاهر شده بود

چه خبرت خانم مگه ازار داری؟

اقای پیرو هنوز تو شرکتن؟

پیرمرد که تو اون لحظه نسبت به من احساس تنفر می کرد گفت

یه نگاه به برج به این بزرگی بنداز ببین من می تونم رفت و امد تک تک ادما رو زیر نظر بگیرم

پدر جون تو رو خدا درست و حسابی جوابم و بده من همسر اقای پیرو هستم اون هنوز خونه نیومده می خوام بدون تو شرکته؟

هنوز شرکت تعطیل نشده بود که اقای پیرو رفتن

دستم رو به دیوار کنار اتاقک پیرمرد گرفتم که به زمین نخورم و در همون حال اهی جگرسوز از سینه ام خارج شد

پیرمرد با دیدن حالم وحشت کرد خانم خانم حالتون خوبه؟

بی توجه به پیرمرد راه افتادم به سمت ماشینم رفتم و با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم حال و روزم دست خودم نبود تمام ذهنم پرشده بود از پارسا و اتفاق های که ممکنه واسش افتاده باشه ساعت نزدیک 3 بود تمام بیمارستان ها رو زیر پا گذاشتم اما فایده ای نداشت دلم گواه بد می داد نمی دونم چه اتفاقی در حین وقوع بود دل من هیچ وقت بی خودی شور نمی زد

به خونه برگشتم و اتاق پارسا رو زیر و رو کردم تا بلاخره دفترچه تلفنش رو توی یکی از کشو ها پیدا کردم بی توجه به ساعت به تک تک دوستاش زنگ زدم و همه رو از خواب پراندم اما مهم نبود تو اون لحظه فقط پارسا مهم بود اخرین جای که به ذهنم رسید خونه خالش بود با اینکه می دونستم اونجا نیستم اما با اونجا هم تماس گرفتم بعد از دوتا بوق زهره تلفن رو جواب دادم معلوم بود که تا این موقع شب بیدار بود

الو

الو سلام زهره خانم من ترنمم

بله شناختم امرتون

شما از پارسا خبر دارین

اره اینجاست

اونجا! خونه شما !اونجا چیکار می کنه ؟

هیچی اومده مهمونی اشکالی داره

نه هیچ اشکالی نداره

با خشم تلفن رو روی دستگاه کوبندم

من ساده تمام شب رو دنبالش گشتم و فکر اون داشت دیونم می کرد اونوقت اون در کمال ارامش خونه خالش خوابیده بود

تا صبح حتی یک ثانیه هم نتونستم بخوابم

ساعت 8 بود حتی تمایلی برای خوردن صبحانه هم نداشتم در اینه نگاهی به خودم انداختم چشمام به خاطر بی خوابی دیشب به شدت قرمز شده بود لباس پوشیدم و به سرعت از خانه خارج شدم مقصدم مشخص بود به شرکت پارسا می رفتم باید تکلیفم رو مشخص می کردم

به شرکتش که رسیدم بی توجه به تذکر منشی در اتاقی رو که روش نوشته بود مدیریت با حالت عصبی باز کردم چند نفری داخل اتاقش بودن اما من توجهی نکردم

با دیدنم جا خورد

با خشم گفتم

می خوام باهات حرف بزنم خصوصی و همین حالا

از لحن محکمم متوجه وخامت اوضاع شد و گفت

دوستان عزیز جلسه رو می زاریم واسه یک ساعت دیگه بفرمایید به اتاق های خودتون و به کارهاتون برسین

وقتی اتاق خالی شد در و بست و گفت:این چه حرکتی بود جلوی کارمندام

بگو که زهره دروغ می گه و دیشب اونجا نبودی

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
از لحن محکمم متوجه وخامت اوضاع شد و گفت
دوستان عزیز جلسه رو می زاریم واسه یک ساعت دیگه بفرمایید به اتاق های خودتون و به کارهاتون برسین
وقتی اتاق خالی شد در و بست و گفت:این چه حرکتی بود جلوی کارمندام
بگو که زهره دروغ می گه و دیشب اونجا نبودی
فکر نمی کنم گذروندن یک شب خونه خالم ایرادی داشته باشه داره
جلو رفتم و تمام عقده و حرص دیشب و تو دستم ریختم و محکم زیر گوشش خوابوندم
تعجب کرد و بربر و نگام می کرد
خونه خاله موندن اشکالی نداره.ولی اینکه اینقدر شعورت نرسیده که به من خبر بدی شب رو کدوم جهنم دره ای می مونی اشکال داره اینکه من ساعت 1 بعد از نصف شب دنبال تو تمام بیمارستان ها رو زیر و رو کنم اشکال داره اینکه ......
ببند دهنتون ترنم بسه هر چه قدر خرم کردی بسه تو نگران منی .....تو..... نگو که دیگه باورم نمی شه یه روز اگه می دیم ذره ای نگرانی تو چشات حاضر بودم خودمو بکشم اما حالا جلوم بمیریم واسم فرقی نمی کنه تو هم یه اشغالی مثل همه ی اشغالی دیگه فقط با یه صورت معصوم تر که ادما رو گول میزنی
دهنتو ببند پارسا بدون داری با کی حرف میزنی
کاملا متوجه هم که طرف صحبتم کیه یه زن خائن که اونقدر مظلوم نمای می کنه تا دل همه واسش بسوزه
ببین ترنم خانم افتابه گر چه از طلاست اما جاش تو خلاست
سیلی دیگه ای به گوشش خوابوندم
حرف دهنتو بفهم من خائنم ؟به کی خیانت کردم؟
فکر نکن اگه جواب سیلی ها تو نمی دم ازت می ترسم نه بدم می اد دستم به صورت ادمی مثل تو بخوره
داری به من تهمت می زنی؟
ای کاش تهمت بود ای کاش
کی همچین مزخرفاتی رو به تو گفته نه بزار خودم حدس بزنم زهره خانم نه
اره زهره اما بهم ثابت کرد. اونقدر مدرک داشت که همون جور که مطمئنم الان صبح مطمئنم تو خیانت کاری
ترنم دیگه حاضر نیستم ببینمت حتی یک ثانیه برو وسایلت و جمع کن و برگرد همون جای که بودی
اگه نمی گفتین همین کار و می کردم اما پارسا ازت نمی گذرم نه از تو نه از زهره که شمشیر رو از رو بسته تا بی ابروم کنه
تو بی ابرو هستی
اشک از چشمام راه افتاد
چشم چشم اشک ریختن دیگه واست معجزه نمی کنه
اونی که همه ی حقیقت رو می دونه روزی تقاص منو ازت می گیره پارسا بی صبرانه منتظر اون روزم
گردنبندی رو که پارسا واسم خرید بود را با چنان خشونتی از گردنم کشیدم که خون روی گردنم جاری شد اما توجهی نکردم گردنبند رو توی صورتش پرت کردم و بیرون زدم
بدون هیچ حرفی از شرکت پارسا بیرون زد به خونش رفتم وسایلم و جمع کردم همه چیزو دیگه به اون خونه بر نمی گشتم حتی اگه پارسا متوجه اشتباهش می شد چه طور تونسته بود حرفای یه دختر هرزه رو در مورد من باور کنه
از پله ها پایین اومدم زن دایی حنا رو دیدم با دیدن من وچمدان دستم گفت کجا می ری دخترم؟
حرفی نزدم و جلو رفتم به اغوش کشیدمش و در اغوشش زار زار گریه کردم بعد از چند لحظه که ارام شدم از اغوشش بیرون اومدم و بدون هیچ توضیحی گفتم خداحافظ زن دایی
به سمت حیاط رفتم نگاهی اجمالی به خونه انداختم و به سمت اتومبیلم حرکت کردم ماشین رو روشن کردم و سی دی رو توی پخش قرار دادم این سی دی که گذاشته بودم پر بود از اهنگ های غمگینی که تو این موقعیت وصف حالم بود
دیگه دیر واسه موندن دارم از پیش تو می رم جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ شده این غصه تقدیرم چه دلگیرم خدا حافظ .... صدای گریه م تمام ماشین رو پر کرده.....دیگه دیره دارم می رم چقدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته دارم تو ساحل چشمات دیگه اهسته گم می شم برام جایی تو دنیا نیست تو اوج غصه گم می شم
و برگشتم به جای که تعلق داشتم خونه خودم حالم بد بود خیلی بد به شدت بد شاید کلمه بد توصیف خوبی واسه وصف اوضاع داغونم نبود وسایلم رو توی اتاق خودم گذاشتم دلم گرفته بود نمی تونستم خونه رو تحمل کنم دلم عمه رو می خواست عمه ی که تا بود هیچ مشکلی نبود بهترین کاری که می تونستم کنم این بود که برم سر خاک عمه پس حرکت کردم
قبر عمه رو با گلاب شستم و کنار قبرش زانو زدم گل های رو که خرید بودم پر پر می کردم و با عمه م یا بهتره بگم مادرم در و دل کردم
عمه می بینی این منم ترنمت ترنمی که اگه یه روز غم و تو چشماش می دیدی غوغا به پا می کردی عمه داغونم داغون
می دونی چرا اصلا از حال و روزم خبر داری می دونی که پارسا بهم می گه خائن می گه بهش خیانت کردم می گه با یکی دیگه ریختم رو هم عمه کجای نیستی نیستی که بزنی تو دهنشو بگی دختری رو که من تربیت کردم کج نرفته و نمی ره عمه کجای که بهش بگی میوه ای که گیسو بهاری درختش بوده گندیده نیست کرم خورده نیست دست خورده نیست عمه به اون خدایی که می دونم بهش نزدیکی بگو اینقدر امتحانشو سخت نگیره بگو من شهامت گلنار و شجاعت گیسو رو ندارم بهش بگو کمکم کنه دارم نابود میشم دارم......
دیگه نتونستم دوام بیارم و زار زار زدم زیر گریه اونقدر گریه کردم که چشمه اشکم خشک شد
دست کسی رو روی شونه هام احساس کردم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
دست کسی رو روی شونه هام احساس کرد سر برگردوندم دیدم یه پیرزن خمیده با چشمای خسته نگاهم می کنه
بسه مادر بسه از صبح که اومدی اینجا یه ریز داری گریه می کنی
چیزی بهش نگفتم و نگاهش کردم
بشینم کنارت
چشمای مهربونش مجبورم کرد که بهش بگم بشینه
نشست
دلت گرفته؟
اره از همه کس و همه چیز
زندگی همینه دخترم بی وفاست بی وفای بی وفا مثل پسر من همین که همسایه فامیل تو خاکه یادم همیشه می گفت مادر عصای پیری و کوریت میشم اما کو گذاشت و رفت
نگاهش کردم نگاهش خسته بود مثل من که از زندگی خسته بودم
تو جونی مادر نزار سختی ها کمرت و بشکنه صاف وایسا محکم از اسمون سنگم بباره تو اخ نگو بزار دنیا هر جور می خواد حرکت کنه خوش باش
خوش ؟ خوش بودن دلخوشی می خواد مادر ادمی مثل من که هیچ کس و نداره به چی دلخوش باشه
خدا اون که هست بهش تکیه کن تکیه کنی دنیا هم بر علیه تو باشه تو برنده ای
هوامو نداره مادر
کفر نگو دختر کفر نگو
نمی گم اما
اما نداره بگو یا الله و پاشو برو یه روز که شاد و سرحالی بیا به این بنده خدا سر بزن خوشیات و خودت می کنی غم وغصه هاتو واسه این میاری
نمی دونم تا حالا واسه شما پیش امده یا نه یه کسی یه چیزی بهتون می گه که مثل یه تلنگر میونه و بیدارتون می کنه درست همین کاری رو که این پیرزن با من کرد
حرفاش بهم انگیزه داد تا زیر تهمت پارسا کمر خم نکنم می خواستم باهاش بجنگم تا جای که شکستش بدم لبخندی زدم و گفتم
یا الله
برو مادر خدا به همرات
خداحافظ
عمه جون میرم دفعه بعد با حال خوش بهت سر میزنم
به سمت خونه حرکت کردم حالم بهتر شده بود از خدا ممنون بودم که همچین ادمی رو سر راهم قرار داده بود تو ماشین گفتم
خدایا به تو توکل می کنم کمکم کن
به خونه که رسیدم زنگ زدم به همدم که برگرده خونه خودمم رفت به اتاقم و استراحت کردم . خیلی زیاد خوابیده بودم از اتاقم بیرون اومدم دیدم صدای از اشپزخونه میاد به طرف اشپزخونه رفتم دیدم همدم داره اشپزی می کنه جلو رفتم و باهاش رو بوسی کردم
همدم جون دلم برات تنگ شده بود
منم همین طور دخترم
شام و با همدم خوردم و مجدد به اتاقم برگشتم و روی یکی از پروژه ها مشغول کار شدم
یک هفته ای از اون ماجرا می گذشت از پارسا بی خبر بود همه چیز واسم به حالت عادی برگشته بود شرکت می رفتم سر به سر فرشته می گذاشتم و کلا به زندگی عادی برگشته بودم روز هفتم بود که محمدی گفت
خانم اقای امینی پشت خط هستن
وصل کن
به به مانی خان
سلام ترنم خانم حالی از ما نمی پرسی
اخ ببخشید سرم خیلی شلوغه
خوب واسه دو روز دیگه کاراتو سبک کن که دارم میام تهران
شوخی می کنی
نه جون تو اونقدر دلم برات تنگ شده بود که دیگه طاقت نیاوردم واسه پس فردا بلیط دارم
ساعت چند ؟
11 صبح
میام فرودگاه دبالت
راضی به زحمتت نیستم اما چون دوست دارم هر چه سریع تر ببینمت مخالفت نمی کنم
ماریا هم میاد
نه تنها میام
یه هو دلم از شنیدن این حرفش که با این لحن بیان شد ریخت اما به روی مبارک خودم نیاوردم
منتظرت هستم خداحافظ
بای لیدی
فرشته رو صدا کردم و خبر اومدن مانی رو بهش دادم
دوتا دستش رو بهم مالید و گفت :وای خدا قربونت برم چه خوب که اقا مانی داره میاد یه برنامه ای بریزم واسه اقا پارسا که
به غلط کردن بی افته و بدونه تهمت زدن به ابجی ترنم من چه عوارضی داره
فرشته هر فکری که در این مورد تو ذهنت داری بریز اشغالی
اه ضد حال نزن ترنم بزار حال پارسا رو بگیریم اگه پارسا با حرفای زهره اینقدر اتیشی شده حتما وقتی تو رو ببینه که اقا مانی رو می بری گشت و گذار سکته می کنه
فرشته دوست دارم این حرفم و تو ذهنت فرو کنی نمی خوام تو بازی که زهره شروع کرده شرکت کنم چون شخصیت خودم رو بیشتر از این حرفا می دونم واسه من مهم اینه که پارسا می خواست که حرف زهره رو باور کنه و باور کرد همون روزی که باور کرد تو ذهنم کشتمش و تو قلبم خاکش کردم فقط بی صبرانه منتظر روزی هستم که تو داداگاه ثابت کنم بی گناهم
پس فکر اینکه ذهنم مسموم پارسا رو با الم کردن مانی مسموم تر کنی رو از ذهنت خارج کن مگه ما بچه ایم که خودمون رو در معرض تهمت قرار بدیم
فرشته با لحن با نمکی گفت
اجازه خانم ما فهمیدیم
افرین بر تو شاگرد نمونه که ایتقدر سریع درساتو یاد می گیری
اجازه خانم یه کارت صد افرین به ما می دین نشون مامانمون بدیم
خندیم و گفتم خیلی خوب زنگ تفریح تموم شد پاشو برو سر کارت
بعد از شرکت با فرشته به یکی از بهترین هتل های تهران رفتیم واسه مانی اتاق رزرو کردیم و فرشته از طرف من خودش رو به کافی شاپ همون هتل دعوت کرد
همراه با پول عمه هم گام با فرشته
منو رو به دست گرفت و گران ترین کیک رو همراه با دو قهوه ترک سفارش داد
اخه تو تا به حال اسم این کیک به گوشت خورده
نه والا ولی دیدم قیمتش از همه بیشتره گفتم حتما یه حسنی داشته که گران
مال مفت و دل بی رحم نه
وای ترنم هنوزم مثل دوارن دانشجویت خسیسی بابا تو دیگه به لطف عمه جونت یه دختر ثروتمندی خرج کن می خوای بزاری بمونه واسه کی
از دست تو
کیک و قهوه رو میل کردیم به طرف خونه حرکت کردیم فرشته خانمم از وقتی که از خونه پارسا برگشته بودم اسباب کشی کرده بود منزل من یعنی رفت بود قضیه منو واسه خاله مریم(مادرش)تعریف کرده بود و خاله جونم صلاح رو توی این دیده بود که من تنها نباشم خودشم می خواست بره شرکت پارسا که من با خواهش و التماس مانعش شده بودم
دو روز گذشت و رسیدم به روزی که جناب امینی می خواستن قدم رنجه بفرمایند و کشورخودشون رو به وجود مبارک خود
مزین بفرمایند
با فرشته به استقبال مانی رفتیم فرشته اصرار داشت واسه استقبال یه دست گل بخریم اما من که مانی رو می شناختم و می دونستم جنبه نداره گفتم اگه کسی باهاش بود می خریدم اما چون تنهاست نه
بابا تو هم کشتی ما رو با این ادا اصولات خب زشته این جوری
چرا زشته من خودم گلم گل می خواد چیکار
فرودگاه به شدت شلوغ بود و همه منتظر برای رسیدن مسافرین عزیزشون فرشته یه ریز غر میزد
اه خانم برو کنار بزار دوستم بیاد جلو مسافرش رو بشناسه ماشاالله همهی ایل و تبار شما که اینجا واستادن
فرشته زشته چیکار به مردم داری؟
بابا مانی رو گم می کنیما دیگه حوصله ندارم یه ساعت بگردیم تو این اشفته بازار پیداش کنیم
اونهاش اونجاست
تی شرت سبز رو می گی؟
اره خودش
اه چه جلف این
هی هی هی به دوست خانوادگیمون توهین نکن
فرشته داشت مانی رو می سنجید و اصلا متوجه حرف من نداشت
وای چندش موهاشم رنگ نه؟
تو چیکار به موش داری
نگاه کن تو رو خدا نگاه شلواره الان از پاش می فته این کیه دیگه جون خواهر یکمی دقیق تر نگاه کن شاید اشتباه گرفته باشی
در حالی که می خندیدم گفتم نه خودشه
من گفتم الان با یه جنتلمن رو به رو می شم نه یه ادم اینجوری ترنم تو خودت برو استقبالش من بر می گردم
مگه تو به خاطر این اومده بودی؟
نه یه وقت از این فکرا نکنیا کم تو رو می دیدم گفتم یه فرصت پیش اومده از دست ندم
اومد بیرون بیا بریم جلو
فرشته با اکراه منو همراهی کرد
مانی با دیدنم اینقدر هیجانی شده بود که خودم ترسیدم فرشته هم با لب و لوچه کج نگاش می کرد
سلااااااااااااااام لیدی بهاری اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
سلام خوش امدی نظر لطف شماست
رو به فرشته کرد و گفت اافتخار اشنای با چه کسی رو دارم؟
فرشته کوتاه و مختصر گفت :جوادی هستم از دوستان نزدیک ترنم خوش امدین
مرسی خانم مرسی
با هم به طرف ماشین من حرکت کردیم مانی جلو نشست و فرشته در صندلی عقب جای گرفت
مانی رو به هتل رسوندیم و تا لابی هتل همراهیش کردیم
خیلی خوب اقا مانی شما تا عصر استراحت کن ما واسه عصر همراهیت می کنیم
پس نهار چی؟
فرشته رک و پست کنده گفت:هتل رستوران خوبی داره
من اضافه کردم:ببخش من امروز یه قرار کاری مهم دارم که نتونستم کنسلش کنم تا عصر کارم طول می کشه بعد از اون میام دنبالت
باشه ترنم جان خودتو ناراحت نکن من عصر منتظرت هستم
خداحافظی کردیم و با فرشته راهی شرکت شدیم
همون طور که پیش بینی کردم تا عصر کارم طول کشید پس از اتمام کار فرشتنه رو صدا کردم و ازش خواستم ما رو همراهی کنه اما گفت که فردا سر ماه و می خواد به حقوق بچه ها برسه ونمی اد
بهونه میاری فرشته
نه به خدا از این مردیکه جلف هم خوشم نمی اد
پسره بدی نیست
حق با تو ولی زیادی غرب زده است
با شوخی گفتم:اگه رو تو نظری داشت می گم بی خیال شو فرشته خانم راضی نیست
اونم با همون لحن گفت اگه نظری داشت چشماشو از کاسه در بیار
به سمت هتلی که مانی اقامت داشت رفتم
عصر رو به گشت و گزار گذروندیم و برای شام به یک رستوران سنتی رفتیم
گوشه ای دنج رو انتخاب کردیم و نشستیم بعد از سفارش غذا که من جوجه انتخاب کردم و مانی هم به طبعیت از من جوجه
مانی رفت دستاشو بشوره و منم یه نگاه به اطراف انداختم سر مو از چپ به راست می چرخوندم که یه لحظه احساس کردم قیافه ای رو که چند لحظه پیش دیدم اشناست سرم رو به سمتش برگردندم پارسا بود خودش بود که به من زل زده بود دو مرد هم همراهش بودن معلوم بود قرارش کاریه و شام بهونه ای برای صحبت کردن با طرف قرارداداش هست مطمئن بودم که کسی به پارسا اطلاع نداده که من اینجام چون هیچ کس نمی دونست پس این اتفاق کاملا اتفاقی حتما حکمتی داشت
رومو ازش گرفت و به مانی که داشت می اومد نگاه کردم
بخوام راستش و بگم از اینکه پارسا اونجا بود اصلا خوشحال نشدم چون دوست نداشتم در معرض تهمت قرار بگیرم
مانی روی صندلی رو به روم نشست و خنده ای تحویلم داد
اینجا چقدر خوشمله ترنم
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم
جواب دادم اره من اینجا رو خیلی دوست دارم
جای ماریا خالی عاشق جاهای سنتیه
فارغ التحصیل شد ؟
اره بالاخره
غذا رو اوردن و من ببخشیدی گفتم وبلند شدم که برم دستامو بشورم
سرویس بهداشتی رستوران با دیواره ی از رستوران جدا شده بود به صورتی که ادمای رو که اون قسمت در حال رفت و امد هستن قابل رویت نباشن به دست شویی رسیدم و دستم رو شستم ابی به صورتم زدم و از دست شویی بیرون اومدم که سینه به سینه پارسا برخورد کردم این بار رو مطمئن بودم که عمدا پشت سرم راه افتاده که حرفاهای نیش دار روانه قلبم کنه خودمو اماده کردم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
نگاهی با رنگ حقارت بر سر تا پایم افکند و گفت:شکار جدیده


در حالی که سرم رو به سمت راست چرخانده بودم تا نگاهم در نگاهش نیفته گفتم:اقای مثلا محترم من شکارچی نیستم


بد تر از اونی


از سر راهم برو کنار


ترنم دوست داشتم قدرت اینو داشتم که خردت می کردم جلوی همه


مهمتر از همه جلوی خودمه بهت تبریک می گم جلوی خودم خردم کردی اما تقاص می دی این و باور دارم که تقاص کارتو می دی


ترنم تو چشمام نگاه کن و بگو همش دروغ


به چشماش زل زدم و گفتم :همش دروغه


پارسا-د دروغ می گی لا مذهب


واسم مهم نیست که حرفم رو باور نمی کنی مهم اینه که حرف زهره رو باور کردی


مدرک نشونم داد اونم خودش باورش نمی شد


پوزخندی زدم و گفتم :مدرک منتظرم تو دادگاه مدارکت رو ببینم


حتما نشون می دم


از کنارش رد شدم هنوز چند قدمی بر نداشتم که گفت:فردا میرم تقاضای طلاق می دم


با اینکه اشک توی چشمام جمع شد به روی خودم نیاوردم خدا رو شکر که صورتم رو نمی دید


بی صبرانه منتظر روز دادگاه می مونم


از کنارش رد شدم و شام رو با مانی خوردم دیگه حوصله مانی و گشت و گذار رو نداشتم نه مانی نه هیچ کس دیگه


مانی رو به هتل رسوندم و خودم برگشتم خونه


فرشته و همدم به استقبالم اومدن


سلام ترنم خانم


به سمت فرشته رفتم و در اغوشش کشیدم و زار زار توی اغوشش گریه کردم تموم شد فرشته همه چیز تموم شد


اروم باش ترنم اروم باش


اونقدر در اغوشش گریه کردم تا اینکه خسته شدم و خودم رو بیرون کشیدم به اتاقم رفتم فرشته و همدم هم درکم کردن و تنهام گذاشتن تا صبح گریه می کردم اونقدر گریه کردم که دیگه چشمه اشکم خشک شد سر درد شدیدی داشته واسه همین شرکت نرفتم فرشته هم وقتی حال زارم و دید قبول کرد این چند مدت رو اون با مانی بگذرونه


صبح با زور چند تا قرص مسکن و خواب اور خوابیده بود که حوالی ساعت12 گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم از تعجب شاخ در اوردم زهره بود


سلام خانم بهاری زهره هستم پارسا گفت بهتون بگم که امروز رفته دادگاه و تقاضای طلاق داده


لازم نبود شما خودتون رو تو زحمت بندازیم مطمئنا احضاریش به دستم می رسید


فقط جهت اطلاع مزاحمتون شدم


به هرحال ممنون لطف کردین


خواهش می کنم خداحافظ


بی تربیت صبر نکرد من جواب بدم گوشی رو قطع کرد


توی چشمام اشک جمع شد این چه بازی بود پارسا شروع کرده بود می خواست چی رو ثابت کنه واسه چی می خواست خردم کنه


به اینه نگاهی انداختم با دیدن شخص توی اینه وحشت کردم یعنی این من بودم


چته دختر چرا اینقدر خودتو عذاب می دی محکم باش محکم مثل کوه بایست مثل سرو بجنگ اینبار رو واسه ابروت بجنگ نه واسه پارسا


به دست شویی رفتم دست و صورتم رو شستم اما اروم نشدم به همین خاطر به حمام رفتم و یه دوش گرفت دوش اب گرم حالم و جا اورد بیرون که اومدم همون ترنم شدم


زندگیم به حالت عادی برگشته بود دوباره به شرکت رفتم و به کارام رسید


سه شنبه بود که پست احضاریه رو واسم اورد


تو دلم رخت می شستن اما خودمو اروم نشون دادم نامه رو گرفتم و باز کردم تاریخ دادگاه اعلام شده بو پنج شنبه ساعت 8 صبح


دو روز مونده واسم شده بود جهنم حالم دست خودم نبود تو فکر بودم حواسم به کار جمع نمی شد شب چهارشنبه بود که همدم بهم گیر داده بود


ترنم خانم این بار تا غذات رو نخوری جمع نمی کنم دو روز غذا نخوردی


همدم گیر نده تو رو خدا میل ندارم


میل ندارم چه صیغه ای


فرشته از توی هال داد زد-صیغه نیست همدم جون عقد دائمه


همدم گفت:سر به سر من نزار دختر


فرشته-چشم


نمی دونم چرا یه مدت بود همدم با فرشته کج افتاده بود ولی حال هم حوصله سین جیم نداشتم گذاشتم واسه یه روز که حوصله سر جاش بود


من میرم استراحت کنم فرشته اگه تو هم می خوای صبح بیای پاشو بخواب که جا نمونیم


باشه


هر دو رفتیم تا استراحت کنیم ساعت 6:30 از خواب بیدار شدم بعد از شستن دست و صورتم به سراغ کمد لباسیم رفتم مانتوی طوسی انتخاب کردم زیاد دوستش نداشتم اما مناسب دادگاه بود مقنعه ای هم به سر کردم و رفتم سر میز صبحانه فرشته هم با فاصله کمی از من اماده شد و امد


گذاشتم صبحونش و بخوره


فرشته پاشو دیر شد


باشه بریم


توی ماشینم نشستیم و به سمت دادگاه رفتیم هیچ کدوم حرفی نمی زدیم هر کدوممون توی یه فکری بودیم به دادگاه رسیدم ماشین رو پارک کردم و از پله ها بالا رفتم از فضای انجا بشدت بدم می امد


گوشه ای از سالن مردی به سمت زنش هجوم برده بود و چند نفر گرفته بودنش تا زن بیچاره رو زیر دست و پا خورد نکنه اونم که دستش به جای نمی رسید هر چی فحش رکیک بود به زنش می داد جالب اینجا بود که فرزندشون هم در چند قدمی انها ایستاده بود


گوشه دیگر زنی با داد و بی داد می گفت:تو که نداشتی واسه چی مهرم کردی


انطرف تر مردی صداش رو بالا برده بود و می گفت:من معتادم یا اون بابای مفنگیت


حالم داشت بد میشد یه دفعه چشمم به پارسا افتاد که روی صندلی نشسته بود زهره هم کنارش بود


نگاه پارسا یک لحظه به دام چشمام افتاد تو چشماش غم بی داد می کرد تو اون لحظه حاضر بودم هر چی دارم و بدم اما غم رو توی چشماش نبینم از خدا خواستم بهش ارامش بده با این حال که بهم تهمت زده بود بازم طاقت غمشو نداشتم


چشمم به زهره خورد با شعف نگاهم می کرد حیف که عمه گفته بود در هیچ شرایطی کسی رو نفرین نکن وگرنه جوری نفرینش می کردم که نسلش از روی زمین برداشته بشه


صدای سرباز که ما رو می خواند از فکر بیرونم اورد وارد اتاق قاضی شدیم قاضی عینکش رو روی چشمش جابجا کرد و پرونده رو خوند بعد رو به پارسا گفت:اقای پیرو دلیلتون واسه دادخواست طلاق چیه؟

پارسا-زنم ....نگاهی به چشمای من انداخت که جسورانه نگاهش می کردم نمی تونست تو چشمام نگاه کن و اون حرف رو بزنه واسه همین ازم روی برگردوند و گفت :زنم ....اب دهنشو قورت داد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
زهر بود که سکوت جمع رو شکست
زهره-زنش بهش خیانت کرد
قاضی-کی به شما اجازه صحبت داد خانم؟
زهره-ببخشید دیدم سختشه به زبون بیاره خواستم کمک کنم
قاضی-لطفا تا ازتون کمک نخواستن دخالت نفرمایید
زهره-چشم اقای قاضی
قاضی رو به پارسا کرد و گفت:خوب به سوالم پاسخ بدین
پارسا-همون که این خانم گفت
قاضی-مدرکی هم دال بر ادعاتون دارین
پارسا-بله اقای قاضی
همون طور که پارسا پاکتی رو اماده می کرد که به دست قاضی بده قاضی از من پرسید
خانم شما ادعا های این اقا رو تایید می کنید
نه جناب قاضی تهمت
قاضی پاکتی رو که پارسا به دستش داد و باز کرد و عکسی رو به دقت نگاه می کرد
خانم لطفا جلو بیاین و این عکس رو نگاه کنین
محکم و استوار بلند شدم و جلو رفتم چون به خودم مطمئن بودم عکس و از قاضی گرفتم
مثل اینکه اب یخ رو سرم ریختن
رو به پارسا گفتم:واسه این می گفتی خائنم و بهت خیانت کردم (صدام رو بالاتر بردم و گفتم)واسه این
قاضی گفت خانم اروم تر .لطفا روی صحبتتون به دادگاه باشه .این اقای که کنارتون توی عکس ایستادن کی هستن
نفس عمیقی کشیدم تا ارامشم رو به دست بیارم که خدا رو شکر اوردم
جناب قاضی این اقا دایی من هستن
قاضی-دایتو پس چرا همسرتون نمی شناسنشون
چون تا به حال ندیدتشون من خودمم فقط یک بار اونم پارسال در سالگرد مادرم ایشون رو دیدم که این عکس هم مال همون زمان یعنی زمانی که با ایشون ازدواج نکرده بود بعد از اونم دیگه ایشون رو ندیدم چون من از بچگی به فرزند خوندگی عمه خودم در امدم و با خانواده رفت امدی نداشتم
پارسا-دروغ می گه جناب قاضی من با این مرد صحبت کردم
ترنم-جناب قاضی من می تونم ثابت کنم با شناسنامه پدربزرگ من که هم اسم مادر من و هم مردی که تو این عکس کنار من ایستاده در قسمت فرزندانش هست به راحتی میشه این موضوع رو اثبات کرد اگه تا شنبه به من وقت بدین شناسنامه و پدربزرگم رو میارم
قاضی-پس ختم جلسه رو اعلام می کنم جلسه بعد شنبه ساعت 8 با حضور شاهد
از سالن بیرون اومدم پارسا به سمتم دوید
ترنم حرفای که تو دادگاه زدی دروغ بود نه؟
وقتی شاهدم و اوردم ثابت میشه
اما من با اون مرد حرف زدم خودش گفت که تو بهش گفتی باهاش ازدواج می کنی گفت این عکس امسال گرفتین
اصراری ندارم چیزی رو واسه ی تو ثابت کنم فقط در حضور قاضی پروند حاضرم ثابت کنم اونم فقط بخاطر حفظ ابروم
فرشته دستم رو کشید
ترنم باهاش حرف نزن بیا بریم این جماعت و من خوب میشناسم همین که بفهمن اشتباه کردن می خوان عجز و التماس کنن و تقاضای بخشش بیا بریم
همراه با فرشته از دادگاه خارج شدیم
فرشته من همین حالا می خوام برم دنبال پدربزرگم تو میری شرکت
نه منم باهات میام
اما شرکت؟
به درک فوقش اخراجم می کنی دیگه ولی اشکال ندارم می خوام با تو بیام
به سمت قره سو حرکت کردیم تا یه حدودی ادرس رو می دونستم اما بقیش و هم پرسان پرسان رفتیم
توی روستا ادرس خونه پدربزرگ رو پرسید خدا رو شکر اونقدر روستا کوچک بود که همه همدیگر رو می شناختن به در خونه رفتم در زدم خاله گلچهره بود که در رو باز کردم و با دیدن من سخت در اغوشم گرفت با فرشته هم احوال پرسی گرمی کرد و به داخل دعوتمان کرد
نشستیم و چایمون رو خوردیم
پدربزرگ خونه نبود تمام قضیه رو واسه خاله تعریف کردم اونم خیلی ناراحت شد
پدربزرگ که برگشت مدتی به حال و احوال حرفای روزمره گذشت بالاخره رفتم سر اصل موضوع و روشنش کردم که اوضاع از چه قراره سرخ شد مثل لبو عصبانی شد مثل شیری که زخم برداشته باشه بدون هیچ حرف دیگه ای بلند شد شناسنامه اش رو برداشت و گفت
پاشو راه بیفت دختر
پدرجون عجله نکنید دادگاه افتاده به روز شنبه
شنبه مگه امروز چند شنبه است
پنج شنبه
پس امروز و فردا رو تو و دوستت توی روستا بمونین جمعه شب راهی میشیم
چشم
اون دو روز و توی روستا به گشتن وتفریح کردن گذروندیم و جمعه شب با پدربزرگ راه افتادیم
ساعت 11 بود که رسیدیم
از همدم خواستم بستر مناسبی رو برای پدربزرگ فراهم کنه اونم سریع این کار رو کرد فرشته هم تا رسیدیم رفت توی اتاق و خوابش برد تو اون دو روزی که روستای قرهسو بودیم با همدم تماس گرفته بودم و خواستم یه تخت برای فرشته فراهم کنه تا شبای رو که پیشم می مونه راحت باشه اونم تخت رو خریده بود و تو اتاقم گذاشته بود
منم به اتاق رفتم که استراحت کنم
فرشته همون طور خواب الود گفت:تو رو خدا نگاه کن رفته واسم تخت مدل دوران قاجار خریده چه کج سلیقه است این ترنم
بخواب خدا رو هم شکر کن
از خستگی زود خوابمون برد
صبح زودتر از پارسا و دمش(زهره خانم)به دادگاه رسیده بودیم بازم یه مقدار معتل شدیم وقتی پارسا رسید جلو امد و به پدربزگ سلام کرد و خودش رو معرفی کرد
پدربزرگ هم بجای جواب سیلی روانه صورتش کرد و یقه اش رو گرفت
جگرم سوخت جلو رفتم و گفتم :پدرجون تو رو خدا ولش کنین مرام شما بیشتر از این حرفاست این بنده خدا سلام کرد اینجوری جواب سلامش رو می دین
توقع داری بعد از تهمتای که بهت زده جواب سلامشم بدم
خواهش می کنم پدر جون یقه اش رو ول کنین
پدربزرگ پارسا رو کنار زد و دوباره رو صندلی نشست
اسممون رو صدا زدن و داخل رفتیم
قاضی-خوب شاهد رو اوردین
بله ایشون هستن
شناسنامه پدربزرگ رو گرفتم و روی شناسنامه خودم گذاشتم و تحویل قاضی دادم
اسم مادر من رو توی شناسنامه ام چک کرد و بعد با شناسنامه پدربزرگ طتبیق داد بعد عکسی رو که کنار دایی محمود گرفت به دست پدربزرگ داد و گفت:پدر جان این پسر رو می شناسی
پدربزرگ-بله جناب قاضی پسرم هست
قاضی-اسمش چیه ؟
پدربزرگ:محمود
پدربزرگ شناسنامه ای رو از جیبش در اورد و به دستم داد
این و بده به جناب قاضی
اطاعت کردم و دادم دست قاضی
پدربزرگ-اینم شناسنامه پسرم محموده عکسش یکم با حالا تفاوت داره ولی قابل تشخیصه
قاضی عکس رو دید و دیگه مطمئن شد که من بی گناهم
رو به پارساگفت
بله اقای پیرو حق با این خانم .ایشون بی گناهند و اقای که توی این عکس دایی ایشونه
پارسا خجالت زده گفت:بله جناب قاضی متوجه شدم من دادخواستم رو پس می گیرم
اینبار من بودم که محکم از سر جام ایستادم و گفتم:اما من طلاق می خوام اقای قاضی
همه مبهوت مونده بودن ادامه دادم
من ادعای شرف دارم و از ایشون شکایت دارم من طلاق می خوام
ادامه دارد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
یه لحظه از انجام همه کارها پشیمون شدم اما دیگه دیر شده بود قرار نبود گناهی انجام بشه بیرون رففتم و تمام چراغهای خونه رو خاموش کردم رفتم توی اتاق پارسا در رو بستم و وسط گلبرگ ها نشستم پنج دقیقه بعد صدای باز شدن در اپارتمان رو حس کردم یه هو بدنم یخ کرد پارسا صدام زد
ترنم
ترنم خوابی
جوابی ندادم صدای باز و بسته شدن در اتاقی به گوشم خورد فکر کنم به اتاق خودم سر زده بود و کسی رو ندیده بود حالا نوبت اتاق خودش بود چشمامو بستم یک دو سه
وارد شد همون جا جلوی در خشکش زد فقط منو نگاه می کرد اتاق با نور شمع ها کاملا روشن بود پارسا کیفش رو روی مبل انداخت کتش رو دراورد و جلو امد روی تخت روبه روم نشست دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشوند خانم کوچولو نمی گی من سکته کنم
خدانکنه
بوسه ای بر لبم زد و گفت:اینجا خیلی خشکل شده
کار هنرمندی مثل منه
کراوات پارسا رو شل کردم اونم موهامو نوازش می کرد
یک مدت خیره نگاهم کرد وبعد سرش رو خم کرد و بوسه ای روی شونه ام کاشت روی تخت خواباندم و بوسه های پی در پی روی لبم کاشت
پارسا پاشو لباستو عوض کن دست و صورتت و بشور بعد بیا بخواب
خواب امشب خواب بی خواب
پارسا اگه قرار باشه مثل دیشب نزاری بخوابم بگو تا پاشم برم اتاق خودم راحت بخوابم
پارسا بی توجه به حرفم گونه ام و بوسید
اون شب هم مثل شب پیش باران بوسه بر سر و رویم بارید البته این بار دیگه باران نبود برف بود بازم پارسا مثل دیشب مرز و حرمت بینمون رو حفظ کرد از یه جهت خیلی خوشحال بودم که اینقدر مرد بود که سر قولی که بهم داده بمونه اما از یه جهت دیگه از دستش دلخور بودم که چرا قولش رو نمی شکنه به هر حال تو دلم تحسینش کردم و فهمیدم ادم با جنبه ای
تا صبح تو اغوشش بودم احساس لذت دنیا واسم خلاصه شده بود در اغوش گرم پارسا بوی گلبرگ گل رز مشاممون رو نوازش می داد
صبح زود از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 6 بود هنوز واسه بیدار کردن پارسا زود بود دست نوازشی به موهاش کشید بوسه ای ارام روی گونه اش کاشتم و اهسته از اغوشش بیرون امدم
به اتاق خودم رفتم لباس خوابمو عوض کردم و بعد به اشپزخانه رفتم صبحانه ای مفصل براش تدارک دیدم چه حس خوبی به ادم دست می ده وقتی واسه کسی صبحانه اماده کنه که دوستش داره
دیگه باید بیدار می شد به اتاقش رفتم کنار تخت نشستم دستی به صورتش کشیدم و ارام صداش کردم
پارسا نمی خوای بیدار شی؟صبح شده
دستم و بوسید و رو به من به پهلو خوابید صدای خواب الودش بلند شد مگه ساعت چنده؟
7 صبح
بزار یکم دیگه بخوابم
پارسا صبحانه اماده کردم پاشو بخوریم بریم سر کار و زندگیمون دیر میشه
پارسا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو در اغوشش انداخت
تو هم بیا بخواب بعدا بلند میشیم صبحانه می خوریم
بوسه ای بر گونه اش کاشتم و در حالی که با خنده بلند می شدم گفتم:همین حالا پاشو
دستم و توی موهاش کردم و موهاش و بهم ریختم پاشو دیگه اقای تنبل
پارسا خندید و گفت:ای داد از دست شما دخترای مامان حوا با همین کارتون ما پسرای ساده رو گول می زنید دیگه
به سمت اشپزخانه رفتم پارسا هم دست و روشو شست و امد سر میز صبحانه
شوتی زد و گفت:ببین ترنم خانم چیکار کرده
از هنرمندی مثل من کمتر از اینو نمی شه انتظار داشت
پارسا در حال که لقمه تو دهنش بود سری به منظور تایید تکون داد و گفت:درسته درسته
بعد از صبحانه دل نشینی که خوردیم هر کس به اتاق خودش رفتم و اماده رفتن به شرکت شد
از در که بیرون امدم دیدم پارسا حاضر و اماده جلوی در به دیوار تکیه داد و منتظرمه
نرفتی هنوز؟
کجا برم بی خداحافظی
خوب خدا به همراهت حالا بجنب که دیرت میشه
اینجوری خداحافظی می کنن در حالی که به سمت می امد گفت:
?پس چه جوری خداحافظی می کنن
حالا یادت می دم
جلو امد بوسه ای بر گونه ام نشاند و گفت اینجوری خانم خانما
خندیدم و گفتم :ببخشید اقای معلم می شه دفعه ی بعد تئوری درس بدین اخه اگه همش کلاس عملی بزاری که لپی واسه من نمی مون ببینید از دیشب تا حالا همش ریخت
نه کلاس تئوری نداریم حالا هم بجنب دیرمون شد
لبخندی زدم و از پارسا خداحافظی کردم به سمت شرکت رفتم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
مشغول کار شدم سرمون حسابی شلوغ شده بود غیبت های وقت و بی وقت منم کنترل اوضاع رو کمی از دستم خارج کرده بود ساعت 12 بود که پارسا با گوشیم تماس گرفت


سلاااااااااااااااااااام ترنم خانم


سلام پارسا خان


ترنم ببخش مزاحمت شدم


خواهش می کنم این حرفا چیه


می خواستم بگم کدخدا قاسم پدر گرام بنده دستو دادن امروز مشرف شیم منزلشون


امروز؟


اره


پارسا ساعت 12 است تا 4 هم که شرکتیم امروز وقت نمی شه تو رو خدا زنگ بزن بندازش واسه اخر هفته


نمی شه اخ مگه عقلم کمه رو حرف کدخدا حرف بزنم به گلوله می بندتم


اه پسرم اینقدر ترسو


ببین تو از اون عروس خبیث ها هستی که پسر رو بر علیه پدر بلند می کنی با لحن شوخی گفت


پارسا نمک نریز تو رو خدا


خندید و گفت:اینقدر خودتو در گیر نکن پاشو زودتر برو خونه حاضر شو چمدانت هم ببند چند دست لباسم واسه من بردار مثل اینکه قرار یه مدت اونجا بمونیم


یه مدت؟


اره


پارسا پس فردا که این شرکت ورشکست کرد باید بیای زندان ملاقاتم اونوقت گله و شکایت نشنوما


مگه من مردم تو برشکست شی تو پاشو برو خونه حاضر شو من خودم خسارت این مدتی که نیستی رو نقدا تقدیم می کنم


پشنهاد رشوه می دی بچه پر رو


نه بابا رشوه چیه بهش می گن شیرینی بچه ها


شیرینیت و نگه دار واسه بچه های شرکت خودت نمکدون


ای خدا می بینی مردم به شوهرشون می گن عزیزم این به من می گه نمکدون خدایا حالا بهم حق می دی برم خودمو بکشم


خیلی خوب بابا بسه دیگه الان می رم خونه


باشه فقط تو راه مواظب باش منم تا 2 ساعت دیگه میام دنبالت


اخرش از دست کارای بابات و تو سر می زارم کوه و بیابون


خندید و گفت خداحافظ خانم خانما


اول فرشته رو صدا کردم


فرشته جان شرمندها مجبورم چند روزی رو با پارسا بریم سفر پدرش زنگ زده و دعوتمون کرده نمی شه نه گفت می دونم کارای شرکت خیلی اما چیکار می تونم کنم حواست به امور اینجا باشه خواهشا خواهشا خواهشا اوضاع رو در نبود من کنترل کن


فرشته با حالت مسخره ای مثل سرباز ها احترام گذاشت و گفت


باشه رئیس اوضاع رو تحت کنترل می گیرم


مسخره بازی بسه من باید برم دیرم میشه


کجا؟تو که هنوز نگفتی دیشب چی شد


هیچی شهر در امن امان بود


من چیکار به شهر دارم من می گم چی شد بلاخره پارسا مسافره یا نه؟


اتفاق خاصی نیفتاد در مورد رفتنشم ازش سوالی نپرسیدم


ای بی عرضه


من با عرضه تر از اونیم که فکر می کنی این اقا بی اندازه باجنبه است


شایدم با تجربه است


یهو عصبانی شدم با پر خاش از فرشته پرسیدم:


منظور ؟


منظوری نداشتم گفتم شاید فکر می کنه عهد شکنیش مصادف می شه با جدایی و دوری تو


نمی دونم شاید


خیلی خوب من رفتم فرشته دیرم داره میشه


باشه برو خوش بگذره انشاالله


به سمت خونه رفتم لباسم رو عوض کردم و چند دست لباس برای خودم توی چمدان گذاشتم کمد لباسی پارسا رو باز کردم لباساشو با لباسای که خودم برداشته بودم ست کردم و تو چمدان گذاشتم مقداری خوراکی واسه راه برداشتم و منتظر پارسا نشستم طولی نکشید که صدای ایفون بلند شد


الان میام


بجنب


امدم


اول پیش زن دایی رفتم و ازش خداحافظی کردم


زن دایی-ترنم جون اگه توی این چند روز ماهرخ و دخترش اذیتت کردن به خوبی خودت ببخش باهاشون دهن به دهن نشو


ساغر یه عمر تحملشون کرد منم تحملشون کردم تو هم باید تحمل کنی


چشم زن دایی مطمئن باشید جوابی به نیش و کنایه هاشون نمی دم


به متانت تو ایمان دارم یکمم صبر چاشنیش کنی محشر می شه


به روی چشم


برو عزیزم پارسا منتظرته


چشم زن دایی خدانگهدار


خدا به همراهت

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
خدا به همراهت


بیرون رفتم


پارسا روی فرمان ضرب گرفته بود و بی صبرانه منتظر خروجم بود با دیدنم نفس عمیقی کشید و گفت:عجبی خانم بلاخره تشریف اوردین


سلام عرض شد پارسا خان نشنیدی توی رادیو تلوزیون بیست وچهار ساعت دارن می گن اول سلام بعدا کلام


خیلی خوب سلام


به روی ماهت خوب حالا بگو ببینم چی پرسیدی؟


عرض کردم یه ساعت بنده رو کاشتی اینجا داشتی چیکار می کردی


د اشتم با زن دایی خداحافظی می کردم


پارسا پاشو روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد


اینبار برخلاف دفعه قبل توی راه به شدت بهمون خوش گذشت


پارسا- ترنم اون نایلونه که اوردی توش چی بود؟


میوه و چای


جدی خوب پوست بگیر بده بخوریم


یه گوشه نگه دار بعد


نه بابا همین جوریشم دیر می رسیم چه برسه به اینکه توقف هم داشته باشیم می خوای کدخدا قاسم پدرمون و دراره تو پست بگیر به منم بده


اخه در حین رانندگی خوردن و اشامیدن ممنوعه این یه قانونه


قانونا درست شدن واسه شکسته شدن


اما به قول عمه گیسو چیزی که قانونه باید رعایت بشه


این عمه گیسو شما خیلی خوب شما رو تربیت کرده ها ولی یه مشکل کوچولو هست اینکه زیادی به قانون پای بندی اما اشکال نداره خودم درستت می کنم


ا پارسا حالا دیگه من مشکل دار شدم


نه خانمم شما تاج سری حالا پست بکن اون میوه ها رو


میوه ها رو از نایلون بیرون اوردم و یک سیب واسه پارسا پوست گرفتم و قاچ قاچ کردم


بفرمایید


چه جوری بخورم


با دهن دیگه


بابا منظورم اینه که بزار دهنم من نمی تونم فرمان رو ول کنم


به تقلید از لحن پارسا گفت:ای داد از دست شما پسرای بابا ادم ببین چه جوری ما دخترای معصوم و ساده رو گول میزنی


تو که تا چند دقیقه پیش یه دستی فرمان رو گرفته بودی حالا چی شده که نمی تونی دستت رو رها کنی و حواست پرت میشه


پارسا هم به تقلید از لحن من گفت اخه قانون می گه باید فرمان رو دو دستی گرفت


به اینجا که رسید مقرراتی شدی


بابا ترنم می خوای یه سیب بدی بخوریم ببین چه جوری سوال جواب می کنی


خیلی خوب بابا باز کن دهنتو


سیب و توی دهنش گذاشتم و اونم دستمو گاز کوچکی گرفت


آی


ای نامرد این دستمزدمه


نه عزیزم این جریمته واسه حاضر جوابی حالا بده دستتو تا دستمزدتم بدم


نمی خواد همون جریمه کافیه به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست


دستم و گرفت و گفت لوس نشو دیگه


بعد بوسه ای نرم به روی دستم کاشت و گفت:اینم دستمزدت


حالا یه سیب دیگه بده بیاد


که بازم جریمه ام کنی


اگه حاضر جوابی نکنی و منو منتظر نزاری جریمه هم نمی شی


چند قاچ سیب دیگه در دهانش گذاشتم اونم با اشتیاق خورد


به به چقدر چسبید یکی دیگه هم پوست بگیر


بسه دیگه پارسا جای شامم بزار


توی راه کلی بهم خوش گذاشت تمام وقتم و با پارسا به گفتن و خندیدن گذروندیم ساعت تقریبا 8 بود که به خونه پدرش رسیدیم با هم پیاده شدیم پارسا چمدان ها رو بدست گرفت و وارد شد منم پشت سرش حرکت کردم مامان ساغر به استقبالمون امد اول پارسا و بعد منو در اغوش کشید و بوسید بعد از اون با پریا خواهر پارسا احوال پرسی کردم و به سمت اتاق کد خد ا قاسم رفتیم هنوز وارد نشده بودم که با دیدن عمه ماهرخ در کنار کدخدا قاسم تمام اشتیاقم واسه دیدن کدخدا فروکش کرد


پارسا اول جلو رفتو سلام کرد منم اهسته جلو رفتم و سلام کردم کدخدا به گرمی جوابمون رو داد اما عمه ماهرخ


ماهرخ-پارسا تو که ابروی ما رو بردی شدی بارکش خانم انگار نه انگار خانم خون بسه ساکش و گرفتی دست و با خودت می کشی این دختره رو نفرستادن خونه تو هواخوری این خون بس برادرت یعنی دختر قاتل برادرته این چیزا رو می فهمی یا بر و روی مظلوم نماش گولت زده


چشمام پر اشک شد اما چیزی نگفتم این پارسا بود که به حرف امد


نه عمه خانمی و متانتش گولم زده این دختر زن منه زن من عشق منه نه خون بهای برادرم اگر اینجام بخاطر اینه که پدر دعوتم کرده اما اگه قرار حرمت ترنم اینجا شکسته بشه به خداوندی خدا همین حالا میزارم میرم


ماهرخ-این دختر دعایت کرده


پارسا کمی صداش و بالا برد و گفت


این دختر رمال نیست


کدخداقاسم-حرمت گیس سفید عمه ات و نگه دار پارسا


حرمت نگه می دارم تا جایی که حرمت منو زنم و نگه دارن

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
کدخداقاسم-حرمت گیس سفید عمه ات و نگه دار پارسا


حرمت نگه می دارم تا جایی که حرمت منو زنم و نگه دارن


بازوی پارسا رو گرفتم و در حالی که اشک بی صدا از چشمام روان شده بود بغضم و قورت دادم و گفتم:پارسا اروم باش من دلم نمی خواد تو روی عمه ات وایسی


ماهرخ-با همین حرفات گولش زدی هم اینو هم ساغر و


دیگه نتونستم تحمل کنم بلند زدم زیر گریه و از خونه خارج شدم بهسمت همون ابشاری دویدم که دفعه قبل انجا رو دیده بودم


عقده ی دلمو خالی کردم و کنار ابشار با صدای بلند گریه کردم صدای گریه من با صدای خشم ابشار که محکم به سنگ بر می خورد توی هم پیچید


مدتی گذاشت تا صدای مامان ساغر رو از پشت سر شنیدم


نبینم دخترم اینجوری زار می زنه نگاه نگاه تو رو خدا چه جوری داره گریه می کنه


به سمتش برگشتم با دیدن چشمای خیس از اشکم جلو امد و اشکامو پاک کرد


پاک کن این مرواریدا رو عزیزم اگه پارسا ببینه که زمین و زمان و به اتیش می کشه


سرم و تواغوشش قایم کردم و گفتم مامان ساغر واسه چی زندگی منو با قلم سیاه نوشتن


اینجوری نگو عزیزم بعضی چیزا رو ما ادما بدبختی می دونیم در حالی که اوج خوشبختین


یعنی من خوشبختم؟


البته که هستی داشتن شوهر عاشقی مثل پارسا اگه خوشبختی نیست پس چیه


مامان ساغر چرا شما با من انقدر خوبی مگه من خون بس پسرت نیستم مگه من دختر اونی نیستم که پسرت رو کشته


نه نیستی تو دختر خونده ی زنی هستی که اوازه شعورش به ده ما هم رسیده بود من از گیسو زیاد شنیدم راستش بچه که بودم همیشه می گفتن نگاه کنین از دختر کدخدا منصور یاد بگیرین پسرم کشته شد اما اتفاقی به شلیک گلوله ای که معلوم نشد کی زد و پدرت به گردن گرفت نمی دونم شایدم خودش شلیک کرد پسرم رفت اما نه به دست تو اگه حسابی هم باشه بین منو مراد


تو که تقصیری نداری


پس چرا عمه ماهرخ اینجوری فکر نمی کنه


ماهرخ عادت داره سیاه ببینه اینقدر سیاه دید و گفت که کم کم وجودش برای همه سیاه شده


هنوز اشکم روان بود و نوازش های مامان ساغرم نمی تونست ارومم کنه


صدای پارسا رو شنیدم


ترنم مامان شما اینجایین همه جا رو دنبالتون گشتم


دوست نداشتم سرم و از اغوشش مامان ساغر بیرون بکشم چون در اون صورت پارسا صورتم و می دید و می فهمید تا چه حد در برابر حرف دیگران شکننده ام اما مجبور بودم


سرمو بالا گرفتم پارسا با دیدن چشمای سرخم جلو امد و بی توجه به حضور مامان ساغر در اغوشم کشید و بوسه ای بر پیشونیم زد


خجالت کشیدم


مامان ساغرم که دید در حضور اون من معذبم گفت


بچه ها من رفتم شما هم بیاین


مامان ساغر رفت


پارسا در حال که مرا در اغوش می فشرد گفت


ترنم چرا اینجوری گریه کردی واسه حرفای عمه ماهرخ ؟اخه ارزش ناراحت شدن و داره؟عادتشه به هم درشت میگه


سرمو روی سینه پارسا فشردم و بازم گریه کردم مثل اینکه این چشمه ی جوشانی که از چشمم روان شده بود قصد خشک شدن نداشت


ترنم گریه نکن


بازم گریم قطع نشد


پارسا دستش رو زیر چونه ام گرفت و سرم و بالا اورد به چشمام زل زد و گفت


مگه من نمی گم گریه نکن


صدام قطع شد بی صدا اشک می ریختم


پارسا با نک انگشتاش اشکم و پاک کرد و گفت


بسه دیگه بسه همین حالا بر می گردیم


نه پارسا مامانت ناراحت میشه


بمونیم هم تو ناراحت می شی


نه من کاسه صبرم گنجایشش زیاده


مثل الان.که یک دفعه جوش اوردی و سر ریز کرد


ببخشید تکرار نمی شه


پارسا محکم تر فشارم داد و گفت


واسه کار اشتباهی که نکردی هیچ وقت عذر خواهی نکن حالا هم صورتتو بشور بیا برگردیم


باشه


ازش جدا شدم و ابی به صورتم زد و به سمت خونه برگشتیم سفره شام رو انداخته بودن


مامان ساغر-خوش امدی عزیزم بیا اینجا بشین


پارسا دستمو گرفت و گفت:نه ممنون همین جا میشنه


ومنو کنار خودش نشوند شام رو بدون متلک عمه ماهرخ خوردیم

مامان ساغر یکی از اتاق های مهمان رو واسه ما در نظر گرفته بود به همراه پارسا به اتاق رفتیم
ادامه دارد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group