ترنم زندگی | godness کاربر انجمن  - 7

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
پارسا رفت و منم سرم رو گذاشتم روی میز و سعی کردم خودمو کنترل کنم از یه طرف هم خدا رو شکر می کردم که سامان امروز شرکت نبود و بر خورد منو پارسا رو ندید این دفعه می خواستم یه زندگی عاقلانه رو شروع کنم از زندگی عاشقانه که هیچ سودی نبرده بودم شاید این راه جواب می داد
سامان از نظر ظاهر به پارسا نمی رسید صورتی سبزه و چشمانی میشی تقریبا ریزی داشت رفتارش سردی محسوسی داشت
خودش بارها گفته بود یکی از بهترین لحظات زندگیش روزی بوده که خبر طلاق منو و پارسا رو شنیده
از این حرفش دلخور شدم هر چی باشه من تا اون روز زن پارسا بودم و اون حق نداشت به یه زن متاهل فکر کنه
می گفت می خواسته همون روز تقاضای ازدواج و مطرح کنه اما به خواهش دوستش صبر کرده
جلوی من مدام از پارسا بد می گفت بی لایقت ترین مرد دنیا می خواندش چند بار بهش تذکر دادم که نباید راجب پارسا اینجوری حرف بزنه اما حرف تو گوشش فرو نمی رفت
کلا تازه فهمیده بودم سامان معتمدی چه شخصیتی داره خوب یا بدش بماند با کسی که قاضی دادگاه زندگیه مهم این بود که شخصیتش رو نمی شد با من جمع بست اما من لجوجانه می خواستم این کار رو کنم
اون چند روز مثل برق گذاشت وقتی ادم دلش نمی خواد زمان بگذره ثانیه ها مدام از هم پیشه می گیرن و سریع به مقصد میرسن
دلم می خواست برم عقربه ها رو با دستم نگه دارم اما نمی شد اونقدر سریع گذشت که تا چشم به هم زدم شبی شد که فرداش باید به عقد سامان در می امدم قرار شده بود عاقد رو بیارن همون باغی که قرار بود جشن برگزار شود و همون جا صیغه عقد رو جاری کنه
شبش پارسا با هام تماس گرفت ولی جوابشو ندادم و رفت روی پیغام گیر
می خواستم امشب ازت خداحافظی کنم اما مثل اینکه لایق خداحافظی هم نمی دونیم ترنم ببخش اگه آزارت دادم ببخش اگه اذیت شدی ببخش اگه تهمت زدم منو ببخش خواهش می کنم امشب که اخرین شبی که فکر کردن بهت گناه نیست ببخش و بزار راحت تر با خودم کنار بیام
تلفن قطع شد اما پارسا مجددا زنگ زد اینبار دکمه روشن رو زدم اما حرفی نزدم چند دقیقه ای گذشت تا صدای گیتارش توی گوشی پیچید و بعد صدای بغض الودش که از همیشه دلنشینش تر بود جوری که به هق هق نگهم داشت بی توجه به خواب بودن فرشته گوشیمو روی ایفون گذاشتم و دو دستم و جلوی دهنم که صدای گریم به گوشش نرسه
خداحافظ همین حالا همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شد چشمام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد اسمونی که منو و از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سادست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره اخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ همین حالا .....
صدای اهنگ قطع شد پارسا با صدای که معلوم بود پر از بغض گفت خداحافظ عشق من

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
صدای اهنگ قطع شد پارسا با صدای که معلوم بود پر از بغض گفت خداحافظ عشق من
حالم عوض شده بود متوجه فرشته شده بودم که اونم از خواب پرید بود و دادشت مثل من زار زار گریه می کرد
فرشته- ترنم خیلی دل سنگی
وبعد روی تخت دراز کشید و پتوشو رو سرش کشید صدای گریه اونو از زیر پتو می شنیدم و گریه خودمم قطع نمی شد صدای پارسا تو گوشم می پیچید از خودم بدم امد اما راه برگشتی نداشتم
اون شب حتی یک ساعت هم نخوابیدم صبح بیدار شدم یه دوش گرفت و صبحانه ای خوردم فرشته هم مثل من هنوز پکر بود
یک کلمه هم باهام حرف نزد
همدم:ترنم خانم اقا سامان جلوی در منتظرن
باشه الان می رم
فرشته سوئیچ رو گذاشتم روی میز زود بیا همدم و هم بیار
فرشته-باشه
به سمت در رفتم
سامان-سلام عروس نازم خوبی
سلام مرسی
چشمات چرا ورم کرده
دیشب نتونستم بخوابم
اشکال نداره طبیعیه اما واسه تو که یه بار عقد کردی باید عادی باشه
برگشتم بد نگاهش کردم فهمید حرف اشتباهی زده
ببخشید قصد بدی نداشتم
جواب ندادم
دیگه تا جلوی اریشگاه کلمه ای حرف نزد جلوی در اریشگاه ایستاد
بفرمایید
ممنون
ترنم بخشیدی منو
لبخندی تصنوعی زدم گفتم اره
به سمت سالن اریشگاه رفتم اریشگر هم با روی باز ازم استقبال کرد روی صندلیه مخصوص ارایش عروس نشستم صورتم و سپردم دست مهوش خانم اریشگر خبره شهر
فقط مهوش خانم خیلی محو و ملایم باشه نمی خوام زیاد به چشم بیاد
حتما عزیزم
3 ساعتی میشد که بی حرکت زیر دستش بود کارش که تموم شد گفت پاشو عزیزم لباستو بپوش تا موتو هم بپیچیم بلند شدم توی اینه نگاهی به خودم انداختم خودم بودم فقط دلنشین تر شده بودم ته دلم فریاد میزد کاش داماد امشب پارسا بود
با کلی دردسر لباسم و پوشیدم اون موقع بود که تفاوت خودم رو با روزهای قبل احساس کردم لباس بدجور اندازه تنم بود اریشگر با دیدن لباسم ذوق کرد و گفت چه زیباست
ممنون از اظهار لطفتون
خواهش می کنم
موهام و با مهارت هر چه تمام تر درست کرد خوب شده بودم اما با دیدن خودم ذوق نکردم چه فایده که این زیبای صاحبی غیر از پارسا داشت نمی دونم واسه چی لج کرده بودم می خواستم به چی برسم؟
کم کم وقت رفتن شد شنل زیبایی رو که از پر قو درست شده بود به روی دوش انداختم و با امدن سامان دم در حاضر شدم با دیدنم ذوق کرد منم بهش لبخند زدم
سلام خانمی
سلام
بزنم به تخته کلی خوشکل شدی
ممنون تو هم همینطور
چرخی زد و گفت:واقعا
واقعا
دلم عزا گرفته بود و هیئت سینه زنی راه انداخته بود
با سامان به طرف باغ حرکت کردیم سامان متکلم وحده بود و من به اصطلاح شنونده اما هیچ چیز از حرفاش رو نمی فهمیدم و فقط بی خودی سر تکون می دادم
زیاد طول نکشید که به باغ رسیدیم سامان ماشین رو داخل برد و کمکم کرد پیاده بشم هنوز چند قدم در کنار هم حرکت نکرده بودیم که با دیدن پارسا جلوی خودمون خشکمون زد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
صدای اهنگ قطع شد پارسا با صدای که معلوم بود پر از بغض گفت خداحافظ عشق من
حالم عوض شده بود متوجه فرشته شده بودم که اونم از خواب پرید بود و دادشت مثل من زار زار گریه می کرد
فرشته- ترنم خیلی دل سنگی
وبعد روی تخت دراز کشید و پتوشو رو سرش کشید صدای گریه اونو از زیر پتو می شنیدم و گریه خودمم قطع نمی شد صدای پارسا تو گوشم می پیچید از خودم بدم امد اما راه برگشتی نداشتم
اون شب حتی یک ساعت هم نخوابیدم صبح بیدار شدم یه دوش گرفت و صبحانه ای خوردم فرشته هم مثل من هنوز پکر بود
یک کلمه هم باهام حرف نزد
همدم:ترنم خانم اقا سامان جلوی در منتظرن
باشه الان می رم
فرشته سوئیچ رو گذاشتم روی میز زود بیا همدم و هم بیار
فرشته-باشه
به سمت در رفتم
سامان-سلام عروس نازم خوبی
سلام مرسی
چشمات چرا ورم کرده
دیشب نتونستم بخوابم
اشکال نداره طبیعیه اما واسه تو که یه بار عقد کردی باید عادی باشه
برگشتم بد نگاهش کردم فهمید حرف اشتباهی زده
ببخشید قصد بدی نداشتم
جواب ندادم
دیگه تا جلوی اریشگاه کلمه ای حرف نزد جلوی در اریشگاه ایستاد
بفرمایید
ممنون
ترنم بخشیدی منو
لبخندی تصنوعی زدم گفتم اره
به سمت سالن اریشگاه رفتم اریشگر هم با روی باز ازم استقبال کرد روی صندلیه مخصوص ارایش عروس نشستم صورتم و سپردم دست مهوش خانم اریشگر خبره شهر
فقط مهوش خانم خیلی محو و ملایم باشه نمی خوام زیاد به چشم بیاد
حتما عزیزم
3 ساعتی میشد که بی حرکت زیر دستش بود کارش که تموم شد گفت پاشو عزیزم لباستو بپوش تا موتو هم بپیچیم بلند شدم توی اینه نگاهی به خودم انداختم خودم بودم فقط دلنشین تر شده بودم ته دلم فریاد میزد کاش داماد امشب پارسا بود
با کلی دردسر لباسم و پوشیدم اون موقع بود که تفاوت خودم رو با روزهای قبل احساس کردم لباس بدجور اندازه تنم بود اریشگر با دیدن لباسم ذوق کرد و گفت چه زیباست
ممنون از اظهار لطفتون
خواهش می کنم
موهام و با مهارت هر چه تمام تر درست کرد خوب شده بودم اما با دیدن خودم ذوق نکردم چه فایده که این زیبای صاحبی غیر از پارسا داشت نمی دونم واسه چی لج کرده بودم می خواستم به چی برسم؟
کم کم وقت رفتن شد شنل زیبایی رو که از پر قو درست شده بود به روی دوش انداختم و با امدن سامان دم در حاضر شدم با دیدنم ذوق کرد منم بهش لبخند زدم
سلام خانمی
سلام
بزنم به تخته کلی خوشکل شدی
ممنون تو هم همینطور
چرخی زد و گفت:واقعا
واقعا
دلم عزا گرفته بود و هیئت سینه زنی راه انداخته بود
با سامان به طرف باغ حرکت کردیم سامان متکلم وحده بود و من به اصطلاح شنونده اما هیچ چیز از حرفاش رو نمی فهمیدم و فقط بی خودی سر تکون می دادم
زیاد طول نکشید که به باغ رسیدیم سامان ماشین رو داخل برد و کمکم کرد پیاده بشم هنوز چند قدم در کنار هم حرکت نکرده بودیم که با دیدن پارسا جلوی خودمون خشکمون زد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
زیاد طول نکشید که به باغ رسیدیم سامان ماشین رو داخل برد و کمکم کرد پیاده بشم هنوز چند قدم در کنار هم حرکت نکرده بودیم که با دیدن پارسا جلوی خودمون خشکمون زد
پارسا به گرمی سلام کرد و تبریک گفت و دست سامان رو فشرد
نگاه پر تحسینی به من کرد و من هم لبخند زدم
رو به سامان گفت:گوهری که من دادمش رایگان تو گر می توانی نده رایگان
سامان:مطمئن باش من گوهر شناس قابلی هستم و به خاطر هیچ و پوچ به زنم تهمت نمی زنم
پارسا-اشتباهی که همه عمر پشیمانم کرد
اشک تو چشماش می لغزید
اهنگ رفتن کرد کمی از ما دور شده بود به سامان ببخشیدی گفتم و پشت سر پارسا حرکت کردم
اقای پیرو
پارسا ایستاد و به طرفم برگشت
واسه مراسم عقد نمی مونین
تا اون حد شهامت ندارم
پارسا مثل اینکه یک دفعه چیزی به ذهنش رسید دست در جیب کرد و بسته کادوی رو به من هدیه داد
این مال شماست ببخشید فراموش کردم
مرسی
پارسا موقع رفتن گفت:ترنم یادم وقتی قرار شد طلاقت بدم به شرافتت قسم خوردی اگه روزی برسه که تو قلبت ذره ای احساس به من وجود داشته باشه برمی گردی اگه تا امشبی که مال کسی دیگه میشی این اتفاق افتاده باشه و به قولت عمل نکرده باشی به خداوندی خدا حلالت نمی کنم
پارسا رفت و من بهت زده موندم
سامان سمتم امد و گفت:بریم عزیزم عاقد منتظر ماست
اب دهنم رو فرو دادم شاید به کمک اون بغضم از بین بره اما نشد با صدای بغض الود گفتم :بریم
با هل هله و صدای کف سر سفره نشستیم از زمین و اسمون نقل رو سرمون می ریختن سرسفره نشستم شنلم و دراوردم و تحویل فرشته دادم نمی دونستم کادوی پارسا رو چیکار کنم همچنان در دستم بود
عاقد همه رو به سکوت دعوت کرد
و خطبه رو جاری کرد
سرکار خانم ترنم بهاری فرزند مراد ایا به بنده وکالت می دهید شما رو به عقد دائم و همیشگی اقا سامان معتمدی فرزند سعید در بیاورم ایا وکیلم
عروس رفته گل بچینه
صدای پارسا تو گوشم پچید
باز که اب و هوای چشمات بارونی شد حالا من یه غلطی کردم گفتم وقتی چشمات اشکی میشه زیبایش دوبرابر میشه تو که دیگه داری خودتو کور می کنی
ترنم نوش دارو که بعد از مرگ سهراب به درد نمی خوره
ترنم آزارم نده تورو خدا
خداحافظ عشق من
اینا جمله های بود که توی مغزم می رفت و می امد قیافش لحظه ای رهام نمی کرد صدای خودم تو گوش پیچید
به شرافتم..... به شرافتم قسم اگه بهت حسی داشته باشم بر می گردم ..... بر می گردم
فرشته که متوجه حال بد من بود کنارم امد همون طور که چیزی رو توی دستم می گذاشت گفت:ترنم ماشین و جلوی در باغ پارک کردم اینم سوئیچ اگه پارسا رو دوست داری برو موندنت ظلم به هر سه تایتونه هم تو هم پارسا هم سامان

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
فرشته به سر جاش برگشت می دونستم پارسا رو دوست دارم اما ایا بهم زدن مجلس کار درستی بود
کار درستی نبود اما وقتی یه اشتباه می کنی میشه پایه ای واسه اشتباه های بعدی
عاقد برای بار چهارم بود که خطبه رو می خوند و این دفعه مصرانه جواب می خواست اهسته زیر گوش سامان زمزمه کردم
منو ببخش سامان اما نمی تونم
ناگهان از سر سفره بلند شدم و از روی سفره شروع به دویدن کردم مهم نبود که سفره بهم می ریزه یا وسایل سفره میشکنه مهم پارسا بود دویدم سامان از پشت سر صدام میزد ترنم ترنم صبر کن
مثل پرنده ی رها شده از قفس سبک بودم لباسم اذیتم می کرد و روی زمین کشیده می شد اما مهم نبود به ماشین که رسیدم سریع سوار شدم و پدال گاز را تا ته فشار دادم و به سمت خونه پارسا حرکت کردم نگاهی به صندلی کناریم انداختم دیدم فرشته شنلمو گذاشته
الهی قربونت برم که انقدر با فکری
به خونه پارسا رسیدم هر چقدر در زدم در رو باز نکرد به سمت ماشین رفتم دعا دعا می کردم کلید خونه اش هنوز تو داشپورت باشه با دیدن کلید مثل این می موند که خدا دنیا رو بهم داده در رو باز کرد و ماشین رو داخل بردم از حیاط به طبقه دوم نگاه کردم چراغ روشن خبر از بودن پارسا داشت کفشمو در اوردم و بی صدا از پله ها بالا رفتم با اون لباس دنباله دار فرار کردن واقعا خنده دار بود جلوی در که رسیدم لباسم رو مرتب کردم دنباله لباسم رو که در دست داشتم تا مانع حرکتم نشه پشت سرم انداختم و مرتب کردم در باز کردم و خرامان خرامان وارد خانه شدم پارسا داشت گیتار می زد اما صدای در اون را به هال کشید با دیدنم تعجب کرد به هم زل زده بودیم چشماش قرمز بود معلوم بود حسابی گریه کرده
ترنم تو اینجا چیکار می کنی مگه نباید الان سر سفره عقد باشی
بدونه هیچ حرفی جلو رفتم و خودمو در اغوشش انداختم و گریه کردم پارسا هنوز تو بهت بود یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه سرم رو نوازش می کرد
ترنم اروم باش بگو چی شده عزیزم تو با این سر و وضع اینجا چیکار می کنی؟
پارسا من میخوام برگردم پیشت من نمی تونم به کس دیگه ای غیر از تو فکر کنم
پارسا سرم رو از روی سینه اش برداشت و گفت:ترنم به من نگاه کن
بهش نگاه کردم
حالا بگو چی گفتی؟
گفتم :می خوام برگردم
خوب بقیه اش
بقیه نداره دیگه
د داره دیگه بگو چرا می خوای برگردی
از اغوشش بیرون امدم و گفتم اصلا تو جنبه نداری اشتباه کردم امدم حالا هم می خوام برم
خندهی بلندش در خانه تنین اندازه شد
نه دیگه نمی شه امدنت با خودت بود ولی رفتنت دیگه با تو نیست
لبخندی زدم و گفتم
خوب درست از ادم استقبال کن
جلو امد و دوباره در اغوشم کشید بوسه ای به لطفت برگ گل یاس بر گونه ام نشاند
الهی فدات شم غلط کردم اصلا دلت خواسته برگردی برگشتی این که دلیل نمی خواد می خواد؟
خندیدم و گفتم :معلومه که دلیل می خواد
با حالت معصومی نگاهم کرد اختیار از کف دادم و بوسه ای بر گونه اش نشاندم کلی ذوق کرد
دلیلش اینه که به شرافتم قسم خورده بودم که روزی که بفهمم هنوز دوست دارم برگردم
پارسا همون جور که در اغوشم داشت گفت حالا سر اقا سامان و چه جوری کوبیدی به طاق
وای نگو پارسا پاک ابروی خودمو اون بیچاره رو بردم
بعد ضربه ای اروم به بازوش زدم و گفتم:همش تقصیر تو
پارسا اصلا حواسش به حرفای من نبود صورتش رو به صورتم نزدیک می کرد و الکی می گفت :هوم صدای اعتراضم بلند شد
پارسا دارم حرف میزنم چرا مثل پسرخاله کلاه قرمزی هی سرت و میاری جلو صورت ادم
خندش گرفت اروم خندید و لب زیرینش و با خنده گاز گرفت:ترنم واسه چی به ادم در اوج حال خوشش ضد حال میزنی
پارسا بکش خودتو کنار
چرا عشق من ؟
امیدوارم یادت نرفته باشه در حال حاضر هیچ نسبتی با هم نداریم بزار واسه وقتی دوباره عقد کردیم. راستی قبل از اینکه بیام داشتی هنرنمایی می کرد
اره دق و دلم و سر این گیتار بدبخت خالی کردم
خوب پاشو برو بیارش تو که امشب ما رو از عروسی انداختی حداقل یه ترانه واسمون بخون
رفت گیتارش رو اورد و رو زانو گذاشت و گفت تقدیم با عشق و شروع کرد
داغ یک عشق قدیمی امدی زنده کردی
شهر خاموش دلم رو تو پر اوازه کردی
اتش این عشق خاموش دیگه خاکستری بود
امدی وقتی تو سینه نفس اخری بود
(نتونستم طاقت بیارم جلو رفتم و رو دسته ی مبلی که پارسا نشسته بود نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با هاش هم اوا شدم خودمونیم صدامم خوب بودا)
عشقت به من داد عمری دوباره معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در حسرت من تنها صدایی
تا تویی تنها بهانه واسه زنده موندنم
من بغیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم
عشقت به من داد عمری دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
اهنگ که تموم شد همون طور که از پشت دستم و دور گردن پارسا حلقه کرده بودم بوسه ای به گونش زدم اونم مقابله به مثل کرد و سرش و عقب کشید و یه بوسه نرم و لطیف رو گونه ام کاشت
بهش لبخند زدم و بلند شدم
به سمت تلفن رفتم و به فرشته تلفن کردم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
الو فرشته سلام
سلام مامان خوبی؟
فهمید تو شرایطی نیست که صحبت کنه
فرشته برو یه جای که بتونی حرف بزنی
باشه باشه
چند لحظه صبر کردم تا اینکه فرشته مخاطب قرارم داد
الو ترنم کجایی؟رسیدی؟
اره –اونجا چه خبر
هیچی سامان قاطی کرده باباش جوش اورده خلاصه اوضاعی
وای عذاب وجدان دارم
پارسا بهم نزدیک شد و از پشت دستشو دور کمرم حلقه کرد و گونه ام پرسید
ا پارسا بزار حرف بزنم
پارسا-سلام برسونم
سلام می رسونه
فرشته-خوش بگذره خوش باشین ترنم فقط می ترسم اگه تهران بمونین سامان و پارسا با هم در گیر شن پاشین با هم برین مسافرت برو شما ویلای عمه ات
اما ما که هنوز عقد نکردیم
فرشته-همچین می گه عقد مثل اینکه می خواد شاخ غول و بشکنه پاشین برین پیش همون محضر داره که اول عقدتون کرد همون که اشنای پارسا بود همین حالا عقد کنین و راه بیفتین
اینجوری که نمی شه
پارسا که کاملا به من چسبیده بود و صدای فرشته رو به وضوح می شنید گفت
اتفاقا فکر بکریه الان ترتیبشو می دم
از من جدا شد و گوشیش و بیرون در اورد و با عاقدی که اشنا بود تماس گرفت
فرشته-چی شد؟
پارسا داره زنگ میزنه
فرشته- خیلی خوب اگه راه افتادی بهم پیام بده
باشه فعلا خداحافظ
پارسا رو به من کرد و گفت:پاشو خانم گلم اقای مرادی گفت میاد دفتر
به این زودی مگه میشه
کار نشد نداره
پس ازمایش خون چی؟
مثل اینکه یادت رفته ما قبلا با هم ازدواج کرده بودیما خوب خونمون که همون خونه
لبخندی زدم و گفتم:پارسا مطمئنی
راجب خون مون اره بابا
پارسا شوخی بسه می گم راجب عقد مطمئنی
اره قربونت برم پاشو شنلتو بپوش منم لباس بپوشم بریم محضر
بلند شدم و به سمت ماشینم حرکت کردم شنل رو از صندلی جلو برداشتم و روی دوشم انداختم خیلی طول نکشید که پارسا هم پایین امد
ترنم بیا با ماشین خودم می ریم
باشه
سوار شدم و حر کت کردیم
پارسا دستم رو گرفته بود و ثانیه ای رها نمی کرد
یه لحظه دلم برای سامان سوخت اما چیکار می تونستم کنم بنظر خودم این قضیه اول از همه به نفع اون شد اگه از سر لجبازی با پارسا زنشم می شدم اولین ظلم و در حق اون می کردم عشق پارسا تو دلم زندانی بود و کلید زندان هم فقط در دست پارسا بود نمی تونستم پارسا رو بیرون کنم
خدایا منو ببخش اشتباه کردم
مطمئنا قول ازدواج دادن به سامان بزرگترین اشتباه زندگیم بود هیچ وقت این بازی بچگانه ای رو که شروع کردم از خاطر نمی برم ظلمی که کردم حقی که ضایع کردم خدایا می دونم کارم اشتباه بود اما انسان جایز الخطاست خدایا می دونم باید بابت این تقاص پس بدم اما به حرمت زجرهای که تو زندگی کشیدم مجازاتم و سبک کن خدایا وقتی ابا از اسیاب افتاد ازش حلالیت می گیرم تا اون موقع مجازاتم رو به تعویق بنداز
نبینم ترنمم تو فکر باشه
وای پارسا کارم بچگانه بود
شروع این بازی بچگانه بود که تو شروع کنندش نبودی
ولی راند خودمو به بدترین نحو ممکن بازی کردم
فراموش کن تموم شد هر چی بود تموم شد
نه تموم نشد سامان و بازی دادم باید منتظر جواب باشم
ترنم وقتی برگشتیم میریم پیشش و می خوایم ما رو ببخشه
اگه نبخشید؟
پارسا دستم رو به لبش نزدیک کرد و بوسه ای بر اون نهاد و گفت:حتی اگه ببازی هم من باهاتم
لبخندی زدم و گفتم: اگه قیمت به دست اوردن تو باختن با کمال میل می بازم
پارسا لبخندی به روم پاشید
دیگه رسیده بودیم راستش روم نمی شد بالا برم اخه همون عاقدی بود که یه بار عقدمون کرد و بعدم طلاقمو گرفت
پارسا متوجه شد از ماشینش پیاده شد و در و واسم باز کرد
اولیا حضرت قدم رنجه می فرمایند و با حالت دلنشینی تعظیم کرد
خندیدم و گفتم :البته
ودستم رو در دستش گذاشتم وارد دفتر شدیم
پارسا به گرمی با عاقد احوال پرسی کرد
عاقد:خونه بودم اما وقتی زنگ زدی و گفتی خانمت تمایل به رجوع داره گفتم بیام دفتر و تا تنور داغ نون تو رو بچسبونم
پارسا گفت:نمی دونم چه جوری لطفتون و جبران کنم
عاقد لبخندی زد و گفت:از همون روز طلاقت که لرزش دستت نمی ذاشت سند طلاق و امضا کنی مطمئن بود یه روز باید دوباره شما دوتا رو عقد کنم حالا هم بفرمایید بشینید
پارسا دستم و گرفت
زیر گوشش با لحنی سرشار از طنز زمزمه کردم:پسره بی حیا واسه چی دستم و می گیری جلو حاج اقا خجالت نمی کشی ما که بهم محرم نیستی
نمک نریز نمکدون
هی روزگار راست که می گن این مردا تا وقتی زنشون نشدی واسشون عزیزم عمرمی همین که کار تموم شد می شی نمکدون
پارسا خندید و گفت:ساکت عاقد می خواد صیغه رو بخونه
سر سفره عقد هم پارسا دستم و ول نکرد وقتی اصرار کردم دستمو ول کنه تا راحت تر قران رو ورق بزنم گفت:خیال کردی منم سامانم ولت کنم تا فرار کنی
اخمی بهش کردم و گفتم:ادم سر سفره عقدش تجدید خاطره نمی کنه واسه خوشبختیش دعا می کنه تو هم بجای این حرفا واسه خوشبختیمون دعا کن
چشم خانم خوشملم
پارسا دستم ول کرد عاقد به اتاق عقد امداز پارسا پرسید
اقا پارسا مهریه خانم و تعیین کردی؟
پارسا که به این موضوع فکر نکرده بود گفت:هر چی که خودش بخواد
نگاهی به پارسا انداختم و لبخندی بهش زدم
بعد با لحن ملایم و طنزگونه ای که حکایت از روزهای غمگین ولی شیرین زندگیم داشت گفتم:خون بس که مهریه نداره پس به رسم قدیم یک سکه
پارسا هم شیرین بازی در اورد و گفت:ولی من می خوام 314 سکه مهریه ترنم خانم کنم
بلاخره قرار شد 314 سکه دوباره مهرم بشه
صیغه رو خوند و بله رو گفتم دفتر رو امضا کردیم شاهدهای عقد هم که یکیشون سرایدار ساختمان بود و اون یکی منشی حاج اقا دفتر رو امضا کردن
تو اون لحظه واسم مهم نبود که کسی رو نداشتم که نقل رو سرم بریزه مهم نبود که کسی رو نداشتم که واسم کف بزنه یا که مادری نبود که دست نوازش به سرم بکشه فقط پارسا مهم بود پارسای که همه کسم می شد و از بی کسی بعد از عمه نجاتم می داد بعد از محضر خارج شدیم پارسا از خوشحالی رو پا بند نمی شد سوار ماشین که شدیم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و کمی منو جلو کشید و بوسید
ا پارسا زشته جلوی محضر
اگه زنم نبودی زشت بود حالا که زنمی
پسر خوب یه چیزی هست که بهش می گن حیای اجتماعی یعنی تو اجتماع حیا داشته باش
خیلی خوب حالا پرنسس کوچولوی من کجا امر می کنن که حرکت کنیم
بزن بریم شمال
چشم بانو

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
پارسا خوشحال بود مثل من اون روز فکر می کردم خدا دنیا رو بهم هدیه داده که واقعا هم داده بود پارسا دنیای من بود


تا انجا پارسا غزل عاشقانه می خوند زمزمه عاشقانه سر می داد


در عرش سیر می کرد و بر فرش نظری نداشتم لذت دنیا واسم خلاصه شده بود تو صدای پارسا


انقدر بهم خوش گذشت که نفهمیدم کی رسیدیم شمال


خوب بریم هتل


نه بریم ویلای عمه


ادرس و به پارسا دادم طولی نکشید که در ویلا توقف کردیم


اقا بیژن سرایدار ویلا که مردی کوژ پشت بود در رو واسمون باز کرد داخل شدیم از دیدن من توی همچین لباسی همراه با یه مرد تعجب کرد وقتی فهمید اوضاع از چه قرار بی توجه به من و پارسا منیژه همسرش رو که علاقه خاصی به من داشت صدا میزد تا خبر ازدواج منو بهش بده پیرمرد خیلی ذوق زده بود


خونه سرایدار پشت ویلا بود اقا بیژن از دیده محو شد پارسا به اتومبیل تکیه داد بود و سرش رو کمی کج کرده بود با ان لبخند دلنشین به روحم طراوتی باشکوه می داد


به سمتم اومد دستش رو دور کمرم حلق کرد لبخندی بهش زدم


این اقا بیژن شما که اصلا ما رو تحویل نگرفت


رفت به منیژه خبر بده


پارسا سرش رو جلو اورد و بوسه ای بر لبم نهاد هنوز لبش روی لبم بود که صدای منیژه رو شنیدیم از اونطرف حیاط همین طور حرف می زد و می امد سریع از هم جدا شدیم پارسا دستش رو انداخت دور شانه ام و کنارم ایستاد


منیژه خانم همیشه همین طور بود اول صدا بود بعد می شد تصویر


در حالی که اسفندی در دست داشت نمایان شد


ترنمم عروس شد مبارک باشه عزیز جان مبارک باشه اسفند رو دور سر من و سپس پارسا گردوند انشاالله چشم بد از تون دور باشه


کارش که تمام شد نگاه خریدارانه ای به پارسا انداخت و گفت


شاهزاده ای مثل ترنم خانم لیاقت مردی به زیبایی این اقا رو داشت


پارسا تشکری کرد با خنده و سر خوشی بعد از کلی معتلی منو پارسا وارد شدیم


من جلو وارد شدم و پارسا هم چمدان به دست پشت سر من وارد شد


روی مبل لم داد و منتظر پارسا نشستم پارسا هم اومد کنارم دوباره در اغوشش جای گرفتم همون طور بی صحبت نشسته بودیم تا خستگی سفر از تنمون خارج شه بعد از مدتی بلند شدم و و به سمت دستگاه پخش صدا رفتم و توی سی دی ها گشتم تا بلاخره اهنگ مورد نظرم رو پیدا کردم این اهنگ جون می داد واسه رقص تانگو اهنگ و گذاشتم و اهسته به سوی پارسا قدم برداشتم دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم پرنس افتخار همراهی می فرمایند


پارسا در حالی که دستمو گرفته بود بلند شد و گفت البته پرنسس زیبا


باهم رقصیدیم در کمال تعجب دیدم پارسا هم به اندازه من تبحر داره اهنگ تمام شد پارسا ایستاد و بوسه ای طولانی بر لبم کاشت


شب خوبی رو گذروندم خیلی خوب در کنار پارسا بودن واسم لذت بخش بود صدای دم و بازدم نفسهاش زیباترین و عاشقانه ترین ملودی بود که تا به حال شنیده بودم گرمای عشق بدنم را به اتش می کشید و روحم را گل باران می کرد


صبح پارسا هر چی صدام زد از خواب بیدار نشدم اونم بلند شد و پرده اتاق رو کشید نور به صورتم خورد و خواب رو از سرم پراند بالش رو به طرفش پرت کردم و گفتم:عوض اینکه با ناز و نوازش بیدارم کنی با پرتو شلاقی خورشید از خواب می پرونیم


پاشو دیگه خوشکلم مردم از گرسنگی می خوام صبحونه بخورم


بنده دندونتم یا شکمت که بدون من نمی تونی صبحانه بخوری با لبخند و طنز گفتم:


شما تموم وجودمی


اگه این زبونو نداشتی چیکار می کردی


زبان اشاره یاد می گرفتم


بلند شدم و سمتش رفتم بوسه ای روی گونه اش گذاشتم و گفتم:با زبان بی زبان با اشاره بی اشاره دوست دارم


اونم من و بوسید و گفت:با صبحونه بی صبحانه دوست دارم


بلند شدم و پایین رفتم


وای منیژه خانم چه کرده بود سفره ای واسه صبحانه چیده بود که شوکه شده بودم


صبحانه رو با پارسا خوردم


بعد از صبحانه گفتم ترنم اینجا لباس داری


اره یه عالمه واسه چی؟می خوای بپوشی؟


اره نیست تو هم قد و هیکل منی


خوبه دیشب خود تو بدی می گفتی وای عزیزم چه هیکل رو فرمی داری


خیلی خوب ترنمم زبان نریز پاشو برو چند دست لباس خوشکل بردار بریم بیرون منم چند دست لباس اسپرت خوب بخرم بریم عکاسی وقت گرفتم


کی؟


صبح که جنبعالی در خواب ناز بودی


لبم و غنچه کرد و گفتم :بی خبر


پارسا بوسه ای بر لبم کاشت و گفت از امروز سوپرایزهای من شروع میشه


بلند شدم یه تاپ دکولته مشکی داشتم که خیلی زیبا بود با یک شلوارک شیک سفید


و یک لباس مدی قرمز و شلوار جین همراه با یک تاپ سفید زیبا که طراحی خاصی داشت از یک طرف استین حلقه ای زیبای داشت و از طرف دیگه کاملا شانه ام برهنه بود


اما از همه محشر تر لباس شمالی ام بود دامنی بلند و پرچین به رنگ قرمز همراه با کلاه و چارقد مخصوص خودش


اونو برداشت ارایش ملایمی به صورتم داد و حلقه ازدواجم با پارسا رو دست کردم و سرویس طلای به خودم اویختم همراه پارسا راهی شدیم پارسا هم واسه اینکه با من هماهنگ باشه تی شرتی سفید همراه با شلوار جین یه لباس شمالی همراه با تی شرتی مشکی وخرید به سمت اتلیه رفتیم پارسا تاکید داشت عکس ها در فضای طبیعی گزفته شود عکاس ما رو به منطقه ای زیبا برد برکه ای جانانه که کمی دور تر از چشمه و رودخانه زیبا بود اطراف هم پر بود از درخت و گل واقعا خدا انجا رو ساخته بود برای عکس گرفتن در ابتدا لباس های سفیدمون را همراه با شلوار جین پوشیدیم عکس جالبی شد پارسا کنار ماشینش ایستاده بود و دستش رو به حالتی روی عینک افتابی اش قرارا داده بود که مثلا می خواهد عینکش رو از چشم بردارد و جهت نگاهش من بود من هم در سمت دیگر جوری ایستاده بود که یعنی دارم به سمتش می رم از شانس خوبمون همون موقع باد موهای منو به بازی گرفته بود وزیبای عکس را دو چندان کرد


عکس بعدی در حالی بود که من لباس شمالی ام را پوشیده بودم پارسا که تا چند لحظه محو تماشایم بود واقعا که اون لباس زیبای ادم رو دو چندان می کرد پارسا خودش هم لباسش رو پوشید عکاس کوزه ای سفالی به دستم داد و از من خواست ان را مانند زنان زمان قدیم بر دوش بگذارم و کنار رود بایستم رود عرض کمی داشت در طرف دیگه پارسا در حالی که کاسه ای سفالی در دست داشت در مقابلم تک زانو زده بود و کاسه اش را با تمنا به سمتم گرفته بود عکاس خواست لبخندی بزنم عکس خیلی جالبی شد جوری که خود عکاس هم به وجد امد


اخرین عکس رو قرار شد در برکه بگیریم تاپ مشکی دکلته ام رو پوشیدم و به داخل برکه رفتم پارسا هم تی شرت مشکیش رو پوشید و وارد اب شد درخت بزرگی بر برکه سایه افکنده بودعکاس خواست به کناره برکه بروم درست زیر درخت شناکنان انجا رفتم و به گوشه برکه تکیه زدم پارسا به سمتم شنا کرد عکاس خواست هر دو زیر اب بریم تا موهایمان خیس شود این کار رو هم کردیم خنکای اب بدجور به تنم جان داد بود از زیر اب که بیرون امدم عکاسه رو به پارسا کرد و خواست که پارسا جوری سرش رو قرار بده که مثلا می خواهد گردنم را ببوسد و از من هم خواست تا می توانم سرم را بالا ببرم وچشمان رو ببندم این عکسم خوب از اب در امد


از اب بیرون امدیم و پس از مدتی به خونه برگشتم بدنم بدجور کوفته بود گرفتم خوابیدم ساعت 7 بود که از خواب بیدار شدم پارسا نبود منیژه گفت به کنار ساحل رفته و خواسته من تا تاریکی هوا انجا نرم پس بازم یه سوپرایز دیگه داشت

نمی دونم چرا اما تصمیم گرفتم با سامان تماس بگیرم و ازش عذرخواهی کنم همین کار رو هم کردم با اولین بوق برداشت

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
الو سلام


سلام


راستش زنگ زدم زنگ زدم....


راحت حرفت و بزن می دونم می خوای چی بگی


سامان ببخشید اما باید می رفتم می موندم به خودم به تو به پارسا ظلم می کرد


پیش پارسایی؟


اره


حدس می زدم. تو کبوتر جلد من نبودی از همون موقع که پارسا رو دیدم که با چشمای اشکی بهت نگاه می کرد می دونستم ابر بارونی چشماش از پا درت میاره می دونستم قرار نیست بی هیچ کس جز پارسا بله بگی


سامان بد قولی به تو بدترین خاطره ی زندگیم میشه اما دوست دارم درکم کنی درک کن وقتی سند قلبمو به نام پارسا زدم مالک وجودم اون شد درسته که قلبمو شکست اما این تکه های وجودم فقط به دست خودش بند می خورد


می دونم پارسا رو با تمام وجود دوست داری همیشه می دونستم حتی وقتی بهت پشنهاد ازدواج دادم اما فکر می کردم می تونم کم رنگش کنم که فکرم کاملا اشتباه بود


سامان حلالم می کنی؟


اره حلالت می کنم می دونی چرا چون می دونستم پارسا رو دوست داری و ریسک کردم چون می دونستم تو مال پارسایی اما بازم کوتاه نیامدم می خواستم از اب گل الود ماهی بگیرم اما نشد ولی با این وجود هنوز از دستت دلخورم ترنم تو بازی که بین تو پارسا بود جر زدی که منو وارد بازی کردی


می دونم سامان کارم اشتباه بود اما همش یه حسادت بچگانه بود


حلالت کردم


ممنونم سامان ممنونم


خداحافظ


خدانگهدار


تلفن رو قطع کردم تنها چیزی که واسم واضح و مسلم بود این بود که تا اخر عمرم خودمو بخاطر این حماقت بچگانه نمی بخشم


منتظرم موندم تا هوا تاریک شه بعد از تاریکی هوا به سمت ساحل رفتم از دور معلوم بود پارسا اتش درست کرد و حتما منتظره منه


کمی که قدم برداشتم پارسا نمایان شد هیجان زده به صحنه رو به روم نگاه می کردم پارسا اتش رو به حالت قلب روشن کرده بود و خودش هم وسطش نشسته بود


چیکار کردی پارسا؟ با هیجان گفتم


هنرنمایی


بابا تو دیگه هستی


شوهرت عزیزم شوهرت حالا بدو بیا بغلم که دلم برات لک زده


اخه انجا که فقط جای یه نفره


اشکال نداره عزیزم شما می شنی رو پای بنده


از روی اتش پریدم و در اغوش پارسا فرو رفتم چهار زانو نشسته بود منم روی پاش نشستم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای بر لبانش کاشتم و گفتم


ممنونم عشق من


پارسا لبخندی زد و دوباره لبانش رو روی لبانم گذاشت ان شب یکی از خاطر انگیزترین شبای زندگیم بود


فردای اون روز برگشتیم به تهران


پارسا مشغول رانندگی بود


ترنم می خوام یه چیزای رو راجب گذشته روشن کنیم


چه چیزای؟


مثلا قضیه عکسی که با دایت گرفته بودی


خوب


اون عکس دست دایت بود؟


نه مال من بود


پس دست اون چیکار می کرد ؟واسه چی اونو به من نشون داد؟


واسه اینکه زهره خانم ازش خواسته بود


زهره!!!


پارسا بیا در موردش حرف نزنیم


اگه حرفشو نزنیم به این معنی نیست که وجود نداره پس بزار روشنش کنیم. زهره به من گفته بود اون عکس و دایت به اون داده بود و اونم گول دایت و خورده بود


واقعا اینجوری فکر می کنی؟


مگه اینجوری نیست؟


نه


ترنم گیجم کردی تو چیزی می دونی که من نمی دونم


اره اون عکس و زهره از البوم عکس من کش رفته بود.شب ارزوها یادته البمو اورده بود زن دایی ببینه دیگه یادم رفت برش دارم فردای اون روز زهره امد خونه به زن دایت سر بزنه همون روزی که من رفتم خونه خودم وقتی برگشتم زن دایی گفت زهره البوم عکس تو رو نگاه می کرده منم گفتم اشکال نداره فکر نمی کردم عکسی برداشته باشه


بعد از اثبات بی گناهیم توی دادگاه یه روز یه شماره ناشناس با من تماس گرفت وقتی جواب دادم دیدم دایی محمود بهم اعتراف کرد که یه دختری بهش پول زیادی داده تا اون حرفا رو به تو بزنه .ازش خواستم مشخصات اون دختره رو بده اونم یه سری مشخصات ظاهری داد که مطمئنم کرد اون دختر زهره بوده


چرا اینا رو به من نگفتی؟


تو اون موقعیت تنها چیزی که ازارم می داد این بود که تو به زهره بیشتر از من اعتماد داری


نه اینطور نبود


پارسا بیا دیگه این بحث و ادامه ندیم


پارسا دستمو بوسید و گفت


باشه عزیزم هر چی تو بخوای .فقط ترنم بابت همه ی ظلمای که ندونسته در حقت انجام دادم منو ببخش


نزدیکش رفتم گونه اشو بوسیدم و گفتم:بخشیدمت که الان اینجام. دیگه هم دوست ندارم خودتو ناراحت کنی


پارسا لبخندی زد و گفت:خیلی خانمی


به تهران رسیدیم


پارسا منو رسوند خونه خودش که از این به بعد قرار بود خونه ما بشه و خودش رفت شرکت بالا رفتم و سریع با فرشته تماس گرفتم و ازش خواستم بیاد پیشم


خودت که شرکت نمی ای منو هم نمی زاری بیام ورشکست کردی نگی چرا اینجوری شدا


حالا یه امروز رو خودم بهت مرخصی می دم از فردا نه خودم غیبت می کنم نه به تو اجازه می دم


خیلی خوب امدم

خیلی کنجکاو بودم بدونم چرا یه مدت همدم با فرشته تا این حد بد شده بود باید سر از این ماجرا در می اوردم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
خیلی کنجکاو بودم بدونم چرا یه مدت همدم با فرشته تا این حد بد شده بود باید سر از ایم ماجرا در می اوردم
فرشته یک ساعت بعد رسید بالا امد
سلام عروس فراری
سلام بر فرمانده عملیات فرار بفرمایید خوش امدین
ممنونم پارسا خان خونه هستن؟
نه رفته شرکت
عجبی از تو دل کند
خوب عروس به این نازی داره بهش حق بده نتونه دل بکنه
تو از خودت تعریف نکنی کی کنه؟
پارسا تا دلت بخواد از من تعریف می کنه
خیلی خوب بسه کشتی ما رو بس که پز این اقا پارسا تون و دادی
خندیدم و گفتم:خوب حالا تو شروع کن
چی رو شروع کنم؟
بگو ببینم قضیه همدم چیه واسه چی با تو بد تا می کنه
خندید و گفت :ای وای از دست همدم
بگو دیگه مردم از فضولی
هیچی بابا اون مدت که خونه تو بودم یه روز با نوه اش که امده بود بهش سر بزنه اشنا شدم پسر معقول و مودبی بود راستش پسره خواسته همدم منو واسش خواستگاری کنه همدمم می گه این همه دختر توی فامیل داریم واسه چی می خواد تو رو بگیره
همدم همین جوری بهت گفت
نه یکم ملایم تر ولی منظورش همین بود
خوب تو چیکار کردی
طبق دستور همدم خانم عمل کردم اما پسره کوتاه بیا نیست
تا حالا نوه اشو ندیده بودم حالا چیکاره هست؟ادم حسابیه
اره بابا چی فکر کردی اسمش علیرضا ست حسابدار پسره خوبی
پس تو راضی پسره راضی همدم ناراضی
فرشته خندید و گفت خانواده پسر همه راضی بجز همدم
همدم با من
می خوای چیکار کنی
هیچی دیگه واسش قاقالی لی می خرم تا راضی شه
جدی باش ترنم
جدی گفتم یه النگو عمه داره که همدم عاشقشه می خوام به عنوان هدیه بدم بهش البته اگه راضی به ازدواج شما بشه
می خوای رشوه بدی
رشوه چیه بابا؟ این پیرزنا سنگ بی خود جلوی پای ادم می ندازن رگ خوابشونم من بلدم خودم راضیش می کنم
اما درست نیست ترنم
من به خوب بودن تو ایمان دارم نمی خوام تو رو بهشون غالب کنم که .مگه نمی گی پسره راضیه پس همدم داره سنگ بی خودی می ندازه دیگه
اما یادگار عمه ات چه جوری دلت میاد
من از عمه بیشتر از اینا دارم در ضمن جاش قلب عاشق شما دوتا واسم دعا می کنه
فرشته جلو امد و صورتم و بوسید و گفت
خیلی ماهی ترنم
دیدی بجز پارسا کسای دیگه هم هستن که ازم تعریف کنن
خندید
پاشدم حاضر شدم تا به خونه خودم برم قرار شد فرشته هم همراه من بیاد
با هم راه افتادیم به خونه رسید ماشین و داخل بردم همدم با شنیدن صدای ماشینم بیرون امد با دیدنم ذوق کرد جلو امد و در اغوشم کشید
الهی قربونت برم نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم برگشتی پیش اقا پارسا
مرسی همدم خانم حالا بیا بریم بشینیم که کارت دارم فرشته تو هم بیا داخل
همدم با دیدن فرشته اخمی کرد و سلامی اجباری داد
با هم داخل رفتیم روی مبل نشستم همدم هم نشست
همدم جون واسه چی این فرشته خانم ما رو قبول نداری؟
این چه حرفی خانم
پس چرا نمی زاری عقد کنن و برن سر خونه زندگیشون
اخه خانم فامیل چی می گن فردا نمی گن این همه دختر تو فامیل بود واسه چی رفتین با غریبه وصلت کردین اه و نفرینشون پشت سر علیرضام می افته
این اه و نفرین ها نمی گیره
همدم جون می خوام النگوی عمه رو که خیلی دوست داشتی بهت پیشکش کنم به شرطی که بزاری قلب این دو تا عاشق بهم برسه
برق رضایت تو چشمای همدم نشست
اخه خانم
اخه نداره همدم مردم زیاد حرف میزنن اگه قرار باشه به حرف اونا زندگی کنیم که باید هر روزی به یه رنگی در بیایم
یعنی شما می گین این دوتا با هم خوشبخت میشن
مطمئنم میشن زندگی که از سر عشق باشه بجز خوشبختی نتیجه ی دیگه ای نداره
باشه خانم هر چی شما بگین
لبخندی زدم و بالا رفتم از جعبه جواهرات عمه النگوی قدیمیشو در اوردم و پایین بردم به فرشته دادم و گفتم پاشو اینو دست همدم کن
فرشته لبخندی زد النگو رو گرفت و به دست همدم کرد همدم لبخندی بهش زد فرشته دست همدم و بوسید و همدم هم بر پیشونیش بوسه ای کاشت
پسرمو خوشبخت کن
تمام سعیمو می کن فرشته-
خیلی خوب مبارک انشاالله همدم جون یه چیز دیگه هم هست
چی خانم؟
شما باید با من بیای خونه پارسا اخه قرار اونجا زندگی کنم
پس اینجا چی خانم ؟نکنه می خواین بفروشینش اینجا یادگار عمه تونه
همچین قصدی ندارم همدم جون اینجا موقتا در اختیار فرشته و اقا علیرضا قرار می گیره تا یه جای مناسب واسه خودشون پیدا کنن
فرشته بهت زده به من نگاه می کرد
چی شد جن دیدی؟
نه فرشته می بینم
خودتو می گی
جلو امدم و صورتم و بوسید و گفت نه عزیزم تو رو می گم
با هم از خونه خارج شدیم
ادامه دارد
بچه ها پست اخر رو امشب ساعت 10 میزارم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
دو ماه بعد بساط عروسی فرشته به پا شد شوهرش ادم خوب و مهربونی بود از اینکه فرشته دوست و خواهرم خوشبخت شده بود در اوج خوشحالی بودم
زندگی خودمم با وجود پارسا بهشت بود دیگه به این باور رسیده بودم که اگه خدا همه کسم و ازم گرفت در عوض کسی رو بهم هدیه داد که تمام بی کسی هام رو از خاطرم ببره
فردای عروسی فرشته خسته و کوفته در اغوش پارسا خوابیده بودم جمعه بود واسه همین می شد تمام خستگی شب پیش رو از تن به در کرد ساعت تقریبا 9 بود که موبایلم زنگ زد پارسا دستش رو به سمت گوشیم که روی پاتختی بود برد و تلفنم رو برداشت خواب الود گفتم
پارسا ببین کیه؟
شماره شهرستان
خوب جواب بده ببین کیه
گوشی تو حتما با تو کار دارن
منو تو نداریم که
پاشو ترنم تنبلی نکن شاید کاری باشه
تلفن رو با اکراه ازش گرفتم و جواب دادم صدای دختری در گوشی پیچید
الو سلام ترنم خانم؟
سلام بفرمایید خودم هستم
من گلنازم
گلناز! بجا نمی ارم؟
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:خواهرت
بلند شدم و سیخ روی تخت نشستم
خواهرم؟
اره خواهری که هیچ وقت ندیدی راستش زنگ زدم بگم مراد حالش خیلی بد یعنی یه جورای باید بگم داره نفسای اخرش و می کشه می خواد قبل از مردنش ببینتت
از فشار قبر می ترسه می خواد حلالش کنم که عذابش کم شه بهش بگو نمی بخشمش واگذارش کردم به همون جایی که داره میره
ترنم خواهش می کنم بیا گناه داره داره عذاب می کشه
نمی تونم بیام اصرار نکن خداحافظ
تلفن و قطع کرد پارسا که متوجه حال و روزم بود در اغوشم کشید و گفت:مراد می خواد ببنتت؟
اره داره می میره می خواد حلالیت بگیره
ترنم عزیزم اروم باش مراد با تو بد کرد اما جواب بد و با بد نمی دن
می گی چیکار کنم؟
پاشو با هم بریم روستا بزار تکلیفته و با خودتو مراد روشن کنی یا حلالش می کنی یا واگذارش می کنی به روز حساب
همین الانم واگذارش کردم
شاید حرفای داشته باشه که نظرت و عوض کنه
باشه پارسا بریم
خیلی خوب پاشو عزیزم حاضر شیم
با پارسا حاضر شدیم و به سمت روستا رفتیم تا حالا اونجا رو ندیده بودم اما پارسا ادرس و بلد بود جاده قشنگی داشت
توی راه همش متفکر بودم داشتم فکر می کردم چه جوری باید برخورد کنم با خواهرای که تا به حال ندیده بودمشون با پدری که ازش متنفر بودم
انقدر فکر کردم که بلاخره رسیدیم
پارسا از بچه های که جلوی دروازه ده بودن ادرس مراد و گرفت و راهی شدیم طولی نکشید که جلوی یک خونه نسبتا بزرگ و قدیمی نگه داشت پیاده شد اما من همچنان نشسته بودم در کنارم و باز کرد دستم و گرفت و گفتم:شجاع باش عزیزم
با هم پیاده شدیم پارسا در زد خانمی 50 ساله در رو باز کرد با باز شدن در بهم زل زد و زمزمه وار گفت :گلنار
سرم و بالا گرفتم و گفتم:دخترشم
به وضوح فک زن و می دیدم که می لرزید
ترنم
بله می تونم بیام داخل
بله
زن با لرزش حرف میزد
منو پارسا وارد شدیم رو به زن کردم و پرسیدم
می تونم بپرسم شما چه نسبتی با من دارین
زن به من من افتاد و لرزش فکش زیاد شد جوری که دندوناش با هم برخورد می کرد
من......من.....عمه اتم
اب دهنم و قورت داد و گفتم:همونی که کفنم کرد
زن چیزی نگفت فقط اشک ریخت
اشکش دلمو که به رحم نیاورد هیچ تنفرمم بیشتر کرد
پارسا دستمو گرفت و از زن پرسید مراد کجاست
ما رو به اتاقی که مراد بود راهنمایی کرد چند دختر کنار مراد نشسته بودن با دیدنم بهت زده نگاهم می کردن بی شک خواهرانم بودن اینو از ته چهره هایشان می شد تشخیص داد
مراد روی تشکی دراز کشید بود و حال و روزش خیلی بد بود با دیدنم اشک از گوشه ای چشمش جاری شد و اشاره کرد که نزدیک شم جلو رفتم و نزدیک تشک نشستم دخترها یکی یکی خود را معرفی کردن و در اغوشم کشیدن یعنی من این همه خواهر داشتم و اینقدر تنها بودم گلناز بود که سکوت و شکست
ترنم جان خوش امدی من خودم ارزوی دیدنتو داشتم
پس چرا بهم سر نمی زدی
گلناز گفت مراد نمی ذاشت به خدا چند بار خواستیم به دیدنت بیام اما نذاشت.چقدر شبیه مادری
اشک در چشمام جمع شد همه دخترها حال و روز مرا داشتن
مراد نفس نفس زنان گفت
تو دنیا.....بیشتر از ......بیشتر از .....همه مدیون توام.....ظلم .....ظلم کردم .....اما پشیمونم......ترنم ....حلال ...حلال ...
حرفش تموم نشد که نفسش قطع شد گلناز جیغ بلندی کشید
وحشت کردم پارسا جلو امد و منو از کناره جنازه بلند کرد و بیرون برد صدای جیغ دخترها همه رو به بالین مراد کشوند پارسا منو از اون فضا دور کرد و زیر درختی نشاند ساکت بودم نمی دونستم باید چیکار کنم جیغ بزنم گریه کنم واسه کی گریه می کردم پدری که نداشتم پدری که فکر کردن بهش واسم عذاب بود اشک از گوشه ی چشمم بی صدا روان شد به حال مراد گریه نمی کردم به حال خودم گریه می کردم
پارسا کنارم نشست و با نک انگشت اشکم رو پاک کرد
ترنم اروم باش
من ارومم
نه می دونم در وجودت تلاطمه
پارسا مرد مراد مرد
اروم اروم
مدتی اونجا نشستم تا از بهت بیرون بیام کمی که گذشت حالم بهتر شد فکر کنم من تنها دختری بود که در سوگ پدر اشک نریخت
همون روز مراد و خاک کردن خواهرانم خاک بر سر می ریختن و گریه می کردن گرچه مراد واسشون پدر خوبی نبود اما مهم این بود که کنارشون بود و درد بی پدری رو احسای نکردن 3 ساعتی بالای سرش نشسته بودن من و پارسا هم از دور نظاره گر بودیم مجلس که تمام شد گلناز کنارم امد
ترنم مراد به تو و مادر بیشتر از همه ظلم کرد اما حلالش کن نزار عذاب بکشه خواهش می کنم
گلناز رو در اغوش کشیدم و با زمزمه هاش اشک ریختم صورتم وبوسید و گفت حالا که همه رفتن نوبت تو که باهاش حرف بزنی برو گله کن شکایت کن اما اخرش ببخشش مراد فهمید که اشتباه کرده همیشه می گفت غرور جوانیش باعث شد همچین خطایی کنه این چند ساله اخر بد جور هوای تو رو می کرد از روزی که سر سفره عقد دیدت از روزی که براش اون فداکاری رو کردی هفته ای یک بار میومد تهران و از دور می دیدت وقتی بر می گشتم همش وصف تو تو خونه بود باور کن مراد پشیمون بود
گلناز رفت و پارسا هم منو به کنار قبر مراد برد فاتحه ای خواند و خودش بلند شد و رفت کنار ماشین ایستاد می خواست تنها باشم تا هر چی دلم می خواد بگم
تنها که شدم زبون باز کردم
می بینی اقا مراد یه روز تو بالای سرم بودی و می خواستی منو بزاری تو گودال حالا من بالای سرتم در حالی که خودت خوابیدی توی گودال
نمی تونی بفهمی چه ظلمی در حقم کردی نمی دونی بی کسی کشیدن چقدر سخته نمی دونی وقتی ادم می فهمه پدرش می خواسته زنده به گورش کنه چه حالی میشه
کجای دنیات و گرفته بودم که می خواستی خاکم کنی می خواستی نیستم کنی مگه از تو نبودم مگه خونت تو رگام نبود
نمی دونم الان چی بگم مراد نمی دونم
لحظه ای سکوت کردم و بعد گفتم
به حرمت اینکه پدرم بودی حلالت می کنم ازت گذشتم مراد ازت گذشتم
اشکامو پاک کردم و از سر قبر بلند شدم به پارسا نگاه کردم داشت نگاهم می کرد مراد به من ظلم کرد اما نباید فراموش می کردم که مسبب داشتن پارسا اونه درسته که این اتفاق خوب به اختیار مراد واسه زندگی من نیفتاده بود اما با وجود مراد این اتفاق افتاده به خاطر بودن پارسا به خاطر عشق پارسا به خاطر وجود پارسا ازش گذشتم به سمت پارسا رفتم اغوشش رو برایم باز کرد خودم را در اغوشش پنهان کرد و گفتم:مراد و بخاطر اینکه مسبب رسیدنم به تو شد بخشیدم
پارسا بوسه ای بر پیشانیم نشاند و گفت:ممنونم
یک ماه بعد از برگشتنم از روستا و بخشیدن مراد زهره به منزلمون امد اسمش واسه حج تمتع در امده بود و مسافر دیار حق بود امده بود تا از منو پارسا حلالیت بگیره گرچه بخشیدن زهره و ظلمهای که در حق منو پارسا کرده بود سخت بود اما شیرینی که از بخشیدن مراد وجودم رو در بر گرفته و ارامش را به زندگیم بر گردانده بود به من اموخت که بخشیدن زیباتر از انتقام . پس از زهره گذشتم تا کشتی زندگیم را به طرف ساحل ارامش هدایت کنم
پایان
پیشکش به تمام چشمای مهربونی که در طول تایپ این رمان نگاه مهربونشون و دریغ نکردن و واسه خوندن این رمان وقت صرف کردن
برگ سبزی است تحفه ی درویش چه کند بینوا همین دارد
ممنونم که رمان و با همه ی خوبی و بدیاش تحمل کردین
به هر حال اگه جای قصوری از من دیدید به بزرگی خودتون ببخشید
لحظات خوبی رو با شماها سر کردم
خدای اطلسی ها با تو باشد
پناه بی کسی ها با تو باشد
تمام لحظه های شیرین یک عمر
بجز دلواپسی ها با تو باشد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group