ترنم زندگی | godness کاربر انجمن  - 6

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
انقدر زمزمه هاش ارومم کرد که با ارامش خاطر تمام به خواب رفتم
صبح با نوازش دست پارسا بیدار شدم چشم باز کردم و دیدم لباس بیرون پوشیده بود و بالای سرم نشسته بود باچشمای نیمه باز گفتم:کجا می خوای بری
صبح شما هم بخیر خانم
صبح بخیر کجا می خوای بری؟
یه سری کار دارم توی روستا باید به چند نفر سر بزنم منتظر شدم بیدار شی بعد برم
بلند شدم روی تشک نشستم پارسا گفت:پاشو بریم صبحانه بخوریم من باید برم
با پارسا واسه خوردن صبحانه رفتیم صبحانه ی مفصلی مامان ساغر تدارک دیده بود که ادم و به اشتها می انداخت صبحانه رو خوردیم پارسا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت
تا ظهر اوضاع خوب و ارام و وقت بکام بود اما با امدن عمه ماهرخ همه چیز به همر ریخت
با پریا داشتیم توی سالن صحبت می کردیم که عمه خانم با دو دخترشون تشریف اوردن
به به پریا خانم شما هم که دست مامان و پارسا رو از پشت بستی خوب شما چند تا روی ما رو سفید کردیم
نمی تونستم تحمل کنم اگه چیزی نمی گفتم مطمئنا بحث مثل دیروز پیش می رفت
شما فکر می کنین کی هستین که اینجوری با من حرف میزنین
من عمه همونیم که بابات کشتتش
اما من اون کسی نیستم که برادرزاده شما رو کشته
چه فرقی می کنه دخترشی
خیلی فرق می کنه خدا هم ادم رو به جرم دیگری محاکمه نمی کنه
من خدا نیستم و این کار رو می کنم
اما توصیه می کنم خداترس باشین
با همین بلبل زبونیات پارسا رو گول زدی
پارسا بچه نیست که گول بخوره
چرا هست اگه نبود که تو رو بهش غالب نمی کردن تا حق انتخاب رو ازش بگیرن
می خواست حقیرم کنه اما من کوتاه بیا نبودم
پارسا؟اگه مراد اون خبط نکرده بود که من مجبور نبودم با پارسا سر کنم من جواب صد نفر مثل اونو نمی دادم حالا شما بخاطر اون منت سر من میزارین اقا پارساتون ارزونی همین دخترای خودتون
در سالن باز شد و پارسا در چهار چوب در ایستاد خشکم زد خدا کنه حرفای که به عمه اش زده بودم رو نشنیده باش چون اصلا منظوری نداشتم فقط می خواستم عمه هاشو خورد کنم پارسا وجود من بود و اون حرفا فقط برای فرار از حرفای نیش دار عمه هاش بود
اما نگاه پارسا می گفت که همه چیزو شنیده با نگاهش هزار حرف نزده می زد و هزار گله و شکایت می کرد
اب دهانشو قورت داد و گفت:اماده شو بر می گردیم تهران
لحن سرد صداش تنم و لرزاند وای چیکار کرده بودم من
هر چی مامانش اصرار کرد بمونیم قبول نکرد و کار رو بهونه کرد و برگشتیم
توی ماشین سکوتش مثل سیخ داغی بود که واسه شکنجه روی بدنم گذاشته بودن متفکر به جلو نگاه می کردم می خواستم این سکوت رو بشکنم که گفت:ساکت باش
اما پارسا
گفتم ساکت باش نمی خوام چیزی بشنوم
سکوت کردم و پارسا هم در این سکوت زجر اور مشغول رانندگی بود
چند روزی می شد که از سفر برگشتیم اما رفتار پارسا همچنان سرد بود
مدتی از اقامتم تو خونه پارسا گذشته بود رابطه ام با پارسا سرد بود خیلی سرد تنها گرمای این روزهای زندگیم عمل موفق امیز زن دایی بود .تو این مدت به زن دایی حنا ...به پارسا.... به خونش.... به همه چیز اونجا عادت کرده بودم اما حیف اخر
هفته زن دایی بر می گشت روستا و منم بر می گشتم خونه خودم
پارسا همچنان سرد بود و جالب این بودی که این سردی رو در حضور دیگران هم حفظ می کرد
اونروز سر درد بدی داشتم واسه همین خونه موندم پارسا دیر کرده بود دلم شور می زد نمی دونستم باید چیکار کنم یک ساعت انتظار دوساعت انتظار سه ساعت انتظار اما نه مثل اینکه قصد اومدن نداشت ثانیه ها واسم دیر می گذشت ساعت شد 11 اما از پارسا خبری نشد گوشیشو جواب نمی داد پسره ی بی فکر یه زنگ نزد خبر بده کدوم قبرستونیه
ساعت 11:30 بود که دیگه صبرم سر اومد مانتومو پوشیدم و سوئیچ ماشینم و برداشتم
زن دایی با دیدنم گفت
کجا شال و کلاه کردی

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
ساعت 11:30 بود که دیگه صبرم سر اومد مانتومو پوشیدم و سوئیچ ماشینم و برداشتم زن دایی با دیدنم گفت

کجا شال و کلاه کردی

زن دایی پارسا نیومده دلم شور میزنم میرم دنبالش

کجا میری این وقت شب؟

نمی دونم هر جا که به ذهنم برسه تو رو خدا اگه اومد خونه خبرم کنید

اخه این موقع شب

خداحافظ زن دایی

مواظب خودت باش

سراسیمه ماشین رو روشن کردم و راه افتادم اولین جایی که به ذهنم رسید شرکت بود پس به سمت اونجا راه افتادم خیابان ها خلوت بود منم با سرعت بسیار زیادی رانندگی می کردم بی تابی سرتا سر وجودم رو تسخیر کرده بود

به برج که رسیدم سریع به سمت اتاق نگهبان دویدم در زدم کسی جواب نداد محکم تر در زدم پیرمرد بیچاره از خواب پریده بود و با سر و روی اشفته جلوی در ظاهر شده بود

چه خبرت خانم مگه ازار داری؟

اقای پیرو هنوز تو شرکتن؟

پیرمرد که تو اون لحظه نسبت به من احساس تنفر می کرد گفت

یه نگاه به برج به این بزرگی بنداز ببین من می تونم رفت و امد تک تک ادما رو زیر نظر بگیرم

پدر جون تو رو خدا درست و حسابی جوابم و بده من همسر اقای پیرو هستم اون هنوز خونه نیومده می خوام بدون تو شرکته؟

هنوز شرکت تعطیل نشده بود که اقای پیرو رفتن

دستم رو به دیوار کنار اتاقک پیرمرد گرفتم که به زمین نخورم و در همون حال اهی جگرسوز از سینه ام خارج شد

پیرمرد با دیدن حالم وحشت کرد خانم خانم حالتون خوبه؟

بی توجه به پیرمرد راه افتادم به سمت ماشینم رفتم و با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم حال و روزم دست خودم نبود تمام ذهنم پرشده بود از پارسا و اتفاق های که ممکنه واسش افتاده باشه ساعت نزدیک 3 بود تمام بیمارستان ها رو زیر پا گذاشتم اما فایده ای نداشت دلم گواه بد می داد نمی دونم چه اتفاقی در حین وقوع بود دل من هیچ وقت بی خودی شور نمی زد

به خونه برگشتم و اتاق پارسا رو زیر و رو کردم تا بلاخره دفترچه تلفنش رو توی یکی از کشو ها پیدا کردم بی توجه به ساعت به تک تک دوستاش زنگ زدم و همه رو از خواب پراندم اما مهم نبود تو اون لحظه فقط پارسا مهم بود اخرین جای که به ذهنم رسید خونه خالش بود با اینکه می دونستم اونجا نیستم اما با اونجا هم تماس گرفتم بعد از دوتا بوق زهره تلفن رو جواب دادم معلوم بود که تا این موقع شب بیدار بود

الو

الو سلام زهره خانم من ترنمم

بله شناختم امرتون

شما از پارسا خبر دارین

اره اینجاست

اونجا! خونه شما !اونجا چیکار می کنه ؟

هیچی اومده مهمونی اشکالی داره

نه هیچ اشکالی نداره

با خشم تلفن رو روی دستگاه کوبندم

من ساده تمام شب رو دنبالش گشتم و فکر اون داشت دیونم می کرد اونوقت اون در کمال ارامش خونه خالش خوابیده بود

تا صبح حتی یک ثانیه هم نتونستم بخوابم

ساعت 8 بود حتی تمایلی برای خوردن صبحانه هم نداشتم در اینه نگاهی به خودم انداختم چشمام به خاطر بی خوابی دیشب به شدت قرمز شده بود لباس پوشیدم و به سرعت از خانه خارج شدم مقصدم مشخص بود به شرکت پارسا می رفتم باید تکلیفم رو مشخص می کردم

به شرکتش که رسیدم بی توجه به تذکر منشی در اتاقی رو که روش نوشته بود مدیریت با حالت عصبی باز کردم چند نفری داخل اتاقش بودن اما من توجهی نکردم

با دیدنم جا خورد

با خشم گفتم

می خوام باهات حرف بزنم خصوصی و همین حالا

از لحن محکمم متوجه وخامت اوضاع شد و گفت

دوستان عزیز جلسه رو می زاریم واسه یک ساعت دیگه بفرمایید به اتاق های خودتون و به کارهاتون برسین

وقتی اتاق خالی شد در و بست و گفت:این چه حرکتی بود جلوی کارمندام

بگو که زهره دروغ می گه و دیشب اونجا نبودی

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
از لحن محکمم متوجه وخامت اوضاع شد و گفت
دوستان عزیز جلسه رو می زاریم واسه یک ساعت دیگه بفرمایید به اتاق های خودتون و به کارهاتون برسین
وقتی اتاق خالی شد در و بست و گفت:این چه حرکتی بود جلوی کارمندام
بگو که زهره دروغ می گه و دیشب اونجا نبودی
فکر نمی کنم گذروندن یک شب خونه خالم ایرادی داشته باشه داره
جلو رفتم و تمام عقده و حرص دیشب و تو دستم ریختم و محکم زیر گوشش خوابوندم
تعجب کرد و بربر و نگام می کرد
خونه خاله موندن اشکالی نداره.ولی اینکه اینقدر شعورت نرسیده که به من خبر بدی شب رو کدوم جهنم دره ای می مونی اشکال داره اینکه من ساعت 1 بعد از نصف شب دنبال تو تمام بیمارستان ها رو زیر و رو کنم اشکال داره اینکه ......
ببند دهنتون ترنم بسه هر چه قدر خرم کردی بسه تو نگران منی .....تو..... نگو که دیگه باورم نمی شه یه روز اگه می دیم ذره ای نگرانی تو چشات حاضر بودم خودمو بکشم اما حالا جلوم بمیریم واسم فرقی نمی کنه تو هم یه اشغالی مثل همه ی اشغالی دیگه فقط با یه صورت معصوم تر که ادما رو گول میزنی
دهنتو ببند پارسا بدون داری با کی حرف میزنی
کاملا متوجه هم که طرف صحبتم کیه یه زن خائن که اونقدر مظلوم نمای می کنه تا دل همه واسش بسوزه
ببین ترنم خانم افتابه گر چه از طلاست اما جاش تو خلاست
سیلی دیگه ای به گوشش خوابوندم
حرف دهنتو بفهم من خائنم ؟به کی خیانت کردم؟
فکر نکن اگه جواب سیلی ها تو نمی دم ازت می ترسم نه بدم می اد دستم به صورت ادمی مثل تو بخوره
داری به من تهمت می زنی؟
ای کاش تهمت بود ای کاش
کی همچین مزخرفاتی رو به تو گفته نه بزار خودم حدس بزنم زهره خانم نه
اره زهره اما بهم ثابت کرد. اونقدر مدرک داشت که همون جور که مطمئنم الان صبح مطمئنم تو خیانت کاری
ترنم دیگه حاضر نیستم ببینمت حتی یک ثانیه برو وسایلت و جمع کن و برگرد همون جای که بودی
اگه نمی گفتین همین کار و می کردم اما پارسا ازت نمی گذرم نه از تو نه از زهره که شمشیر رو از رو بسته تا بی ابروم کنه
تو بی ابرو هستی
اشک از چشمام راه افتاد
چشم چشم اشک ریختن دیگه واست معجزه نمی کنه
اونی که همه ی حقیقت رو می دونه روزی تقاص منو ازت می گیره پارسا بی صبرانه منتظر اون روزم
گردنبندی رو که پارسا واسم خرید بود را با چنان خشونتی از گردنم کشیدم که خون روی گردنم جاری شد اما توجهی نکردم گردنبند رو توی صورتش پرت کردم و بیرون زدم
بدون هیچ حرفی از شرکت پارسا بیرون زد به خونش رفتم وسایلم و جمع کردم همه چیزو دیگه به اون خونه بر نمی گشتم حتی اگه پارسا متوجه اشتباهش می شد چه طور تونسته بود حرفای یه دختر هرزه رو در مورد من باور کنه
از پله ها پایین اومدم زن دایی حنا رو دیدم با دیدن من وچمدان دستم گفت کجا می ری دخترم؟
حرفی نزدم و جلو رفتم به اغوش کشیدمش و در اغوشش زار زار گریه کردم بعد از چند لحظه که ارام شدم از اغوشش بیرون اومدم و بدون هیچ توضیحی گفتم خداحافظ زن دایی
به سمت حیاط رفتم نگاهی اجمالی به خونه انداختم و به سمت اتومبیلم حرکت کردم ماشین رو روشن کردم و سی دی رو توی پخش قرار دادم این سی دی که گذاشته بودم پر بود از اهنگ های غمگینی که تو این موقعیت وصف حالم بود
دیگه دیر واسه موندن دارم از پیش تو می رم جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ شده این غصه تقدیرم چه دلگیرم خدا حافظ .... صدای گریه م تمام ماشین رو پر کرده.....دیگه دیره دارم می رم چقدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته دارم تو ساحل چشمات دیگه اهسته گم می شم برام جایی تو دنیا نیست تو اوج غصه گم می شم
و برگشتم به جای که تعلق داشتم خونه خودم حالم بد بود خیلی بد به شدت بد شاید کلمه بد توصیف خوبی واسه وصف اوضاع داغونم نبود وسایلم رو توی اتاق خودم گذاشتم دلم گرفته بود نمی تونستم خونه رو تحمل کنم دلم عمه رو می خواست عمه ی که تا بود هیچ مشکلی نبود بهترین کاری که می تونستم کنم این بود که برم سر خاک عمه پس حرکت کردم
قبر عمه رو با گلاب شستم و کنار قبرش زانو زدم گل های رو که خرید بودم پر پر می کردم و با عمه م یا بهتره بگم مادرم در و دل کردم
عمه می بینی این منم ترنمت ترنمی که اگه یه روز غم و تو چشماش می دیدی غوغا به پا می کردی عمه داغونم داغون
می دونی چرا اصلا از حال و روزم خبر داری می دونی که پارسا بهم می گه خائن می گه بهش خیانت کردم می گه با یکی دیگه ریختم رو هم عمه کجای نیستی نیستی که بزنی تو دهنشو بگی دختری رو که من تربیت کردم کج نرفته و نمی ره عمه کجای که بهش بگی میوه ای که گیسو بهاری درختش بوده گندیده نیست کرم خورده نیست دست خورده نیست عمه به اون خدایی که می دونم بهش نزدیکی بگو اینقدر امتحانشو سخت نگیره بگو من شهامت گلنار و شجاعت گیسو رو ندارم بهش بگو کمکم کنه دارم نابود میشم دارم......
دیگه نتونستم دوام بیارم و زار زار زدم زیر گریه اونقدر گریه کردم که چشمه اشکم خشک شد
دست کسی رو روی شونه هام احساس کردم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
دست کسی رو روی شونه هام احساس کرد سر برگردوندم دیدم یه پیرزن خمیده با چشمای خسته نگاهم می کنه
بسه مادر بسه از صبح که اومدی اینجا یه ریز داری گریه می کنی
چیزی بهش نگفتم و نگاهش کردم
بشینم کنارت
چشمای مهربونش مجبورم کرد که بهش بگم بشینه
نشست
دلت گرفته؟
اره از همه کس و همه چیز
زندگی همینه دخترم بی وفاست بی وفای بی وفا مثل پسر من همین که همسایه فامیل تو خاکه یادم همیشه می گفت مادر عصای پیری و کوریت میشم اما کو گذاشت و رفت
نگاهش کردم نگاهش خسته بود مثل من که از زندگی خسته بودم
تو جونی مادر نزار سختی ها کمرت و بشکنه صاف وایسا محکم از اسمون سنگم بباره تو اخ نگو بزار دنیا هر جور می خواد حرکت کنه خوش باش
خوش ؟ خوش بودن دلخوشی می خواد مادر ادمی مثل من که هیچ کس و نداره به چی دلخوش باشه
خدا اون که هست بهش تکیه کن تکیه کنی دنیا هم بر علیه تو باشه تو برنده ای
هوامو نداره مادر
کفر نگو دختر کفر نگو
نمی گم اما
اما نداره بگو یا الله و پاشو برو یه روز که شاد و سرحالی بیا به این بنده خدا سر بزن خوشیات و خودت می کنی غم وغصه هاتو واسه این میاری
نمی دونم تا حالا واسه شما پیش امده یا نه یه کسی یه چیزی بهتون می گه که مثل یه تلنگر میونه و بیدارتون می کنه درست همین کاری رو که این پیرزن با من کرد
حرفاش بهم انگیزه داد تا زیر تهمت پارسا کمر خم نکنم می خواستم باهاش بجنگم تا جای که شکستش بدم لبخندی زدم و گفتم
یا الله
برو مادر خدا به همرات
خداحافظ
عمه جون میرم دفعه بعد با حال خوش بهت سر میزنم
به سمت خونه حرکت کردم حالم بهتر شده بود از خدا ممنون بودم که همچین ادمی رو سر راهم قرار داده بود تو ماشین گفتم
خدایا به تو توکل می کنم کمکم کن
به خونه که رسیدم زنگ زدم به همدم که برگرده خونه خودمم رفت به اتاقم و استراحت کردم . خیلی زیاد خوابیده بودم از اتاقم بیرون اومدم دیدم صدای از اشپزخونه میاد به طرف اشپزخونه رفتم دیدم همدم داره اشپزی می کنه جلو رفتم و باهاش رو بوسی کردم
همدم جون دلم برات تنگ شده بود
منم همین طور دخترم
شام و با همدم خوردم و مجدد به اتاقم برگشتم و روی یکی از پروژه ها مشغول کار شدم
یک هفته ای از اون ماجرا می گذشت از پارسا بی خبر بود همه چیز واسم به حالت عادی برگشته بود شرکت می رفتم سر به سر فرشته می گذاشتم و کلا به زندگی عادی برگشته بودم روز هفتم بود که محمدی گفت
خانم اقای امینی پشت خط هستن
وصل کن
به به مانی خان
سلام ترنم خانم حالی از ما نمی پرسی
اخ ببخشید سرم خیلی شلوغه
خوب واسه دو روز دیگه کاراتو سبک کن که دارم میام تهران
شوخی می کنی
نه جون تو اونقدر دلم برات تنگ شده بود که دیگه طاقت نیاوردم واسه پس فردا بلیط دارم
ساعت چند ؟
11 صبح
میام فرودگاه دبالت
راضی به زحمتت نیستم اما چون دوست دارم هر چه سریع تر ببینمت مخالفت نمی کنم
ماریا هم میاد
نه تنها میام
یه هو دلم از شنیدن این حرفش که با این لحن بیان شد ریخت اما به روی مبارک خودم نیاوردم
منتظرت هستم خداحافظ
بای لیدی
فرشته رو صدا کردم و خبر اومدن مانی رو بهش دادم
دوتا دستش رو بهم مالید و گفت :وای خدا قربونت برم چه خوب که اقا مانی داره میاد یه برنامه ای بریزم واسه اقا پارسا که
به غلط کردن بی افته و بدونه تهمت زدن به ابجی ترنم من چه عوارضی داره
فرشته هر فکری که در این مورد تو ذهنت داری بریز اشغالی
اه ضد حال نزن ترنم بزار حال پارسا رو بگیریم اگه پارسا با حرفای زهره اینقدر اتیشی شده حتما وقتی تو رو ببینه که اقا مانی رو می بری گشت و گذار سکته می کنه
فرشته دوست دارم این حرفم و تو ذهنت فرو کنی نمی خوام تو بازی که زهره شروع کرده شرکت کنم چون شخصیت خودم رو بیشتر از این حرفا می دونم واسه من مهم اینه که پارسا می خواست که حرف زهره رو باور کنه و باور کرد همون روزی که باور کرد تو ذهنم کشتمش و تو قلبم خاکش کردم فقط بی صبرانه منتظر روزی هستم که تو داداگاه ثابت کنم بی گناهم
پس فکر اینکه ذهنم مسموم پارسا رو با الم کردن مانی مسموم تر کنی رو از ذهنت خارج کن مگه ما بچه ایم که خودمون رو در معرض تهمت قرار بدیم
فرشته با لحن با نمکی گفت
اجازه خانم ما فهمیدیم
افرین بر تو شاگرد نمونه که ایتقدر سریع درساتو یاد می گیری
اجازه خانم یه کارت صد افرین به ما می دین نشون مامانمون بدیم
خندیم و گفتم خیلی خوب زنگ تفریح تموم شد پاشو برو سر کارت
بعد از شرکت با فرشته به یکی از بهترین هتل های تهران رفتیم واسه مانی اتاق رزرو کردیم و فرشته از طرف من خودش رو به کافی شاپ همون هتل دعوت کرد
همراه با پول عمه هم گام با فرشته
منو رو به دست گرفت و گران ترین کیک رو همراه با دو قهوه ترک سفارش داد
اخه تو تا به حال اسم این کیک به گوشت خورده
نه والا ولی دیدم قیمتش از همه بیشتره گفتم حتما یه حسنی داشته که گران
مال مفت و دل بی رحم نه
وای ترنم هنوزم مثل دوارن دانشجویت خسیسی بابا تو دیگه به لطف عمه جونت یه دختر ثروتمندی خرج کن می خوای بزاری بمونه واسه کی
از دست تو
کیک و قهوه رو میل کردیم به طرف خونه حرکت کردیم فرشته خانمم از وقتی که از خونه پارسا برگشته بودم اسباب کشی کرده بود منزل من یعنی رفت بود قضیه منو واسه خاله مریم(مادرش)تعریف کرده بود و خاله جونم صلاح رو توی این دیده بود که من تنها نباشم خودشم می خواست بره شرکت پارسا که من با خواهش و التماس مانعش شده بودم
دو روز گذشت و رسیدم به روزی که جناب امینی می خواستن قدم رنجه بفرمایند و کشورخودشون رو به وجود مبارک خود
مزین بفرمایند
با فرشته به استقبال مانی رفتیم فرشته اصرار داشت واسه استقبال یه دست گل بخریم اما من که مانی رو می شناختم و می دونستم جنبه نداره گفتم اگه کسی باهاش بود می خریدم اما چون تنهاست نه
بابا تو هم کشتی ما رو با این ادا اصولات خب زشته این جوری
چرا زشته من خودم گلم گل می خواد چیکار
فرودگاه به شدت شلوغ بود و همه منتظر برای رسیدن مسافرین عزیزشون فرشته یه ریز غر میزد
اه خانم برو کنار بزار دوستم بیاد جلو مسافرش رو بشناسه ماشاالله همهی ایل و تبار شما که اینجا واستادن
فرشته زشته چیکار به مردم داری؟
بابا مانی رو گم می کنیما دیگه حوصله ندارم یه ساعت بگردیم تو این اشفته بازار پیداش کنیم
اونهاش اونجاست
تی شرت سبز رو می گی؟
اره خودش
اه چه جلف این
هی هی هی به دوست خانوادگیمون توهین نکن
فرشته داشت مانی رو می سنجید و اصلا متوجه حرف من نداشت
وای چندش موهاشم رنگ نه؟
تو چیکار به موش داری
نگاه کن تو رو خدا نگاه شلواره الان از پاش می فته این کیه دیگه جون خواهر یکمی دقیق تر نگاه کن شاید اشتباه گرفته باشی
در حالی که می خندیدم گفتم نه خودشه
من گفتم الان با یه جنتلمن رو به رو می شم نه یه ادم اینجوری ترنم تو خودت برو استقبالش من بر می گردم
مگه تو به خاطر این اومده بودی؟
نه یه وقت از این فکرا نکنیا کم تو رو می دیدم گفتم یه فرصت پیش اومده از دست ندم
اومد بیرون بیا بریم جلو
فرشته با اکراه منو همراهی کرد
مانی با دیدنم اینقدر هیجانی شده بود که خودم ترسیدم فرشته هم با لب و لوچه کج نگاش می کرد
سلااااااااااااااام لیدی بهاری اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
سلام خوش امدی نظر لطف شماست
رو به فرشته کرد و گفت اافتخار اشنای با چه کسی رو دارم؟
فرشته کوتاه و مختصر گفت :جوادی هستم از دوستان نزدیک ترنم خوش امدین
مرسی خانم مرسی
با هم به طرف ماشین من حرکت کردیم مانی جلو نشست و فرشته در صندلی عقب جای گرفت
مانی رو به هتل رسوندیم و تا لابی هتل همراهیش کردیم
خیلی خوب اقا مانی شما تا عصر استراحت کن ما واسه عصر همراهیت می کنیم
پس نهار چی؟
فرشته رک و پست کنده گفت:هتل رستوران خوبی داره
من اضافه کردم:ببخش من امروز یه قرار کاری مهم دارم که نتونستم کنسلش کنم تا عصر کارم طول می کشه بعد از اون میام دنبالت
باشه ترنم جان خودتو ناراحت نکن من عصر منتظرت هستم
خداحافظی کردیم و با فرشته راهی شرکت شدیم
همون طور که پیش بینی کردم تا عصر کارم طول کشید پس از اتمام کار فرشتنه رو صدا کردم و ازش خواستم ما رو همراهی کنه اما گفت که فردا سر ماه و می خواد به حقوق بچه ها برسه ونمی اد
بهونه میاری فرشته
نه به خدا از این مردیکه جلف هم خوشم نمی اد
پسره بدی نیست
حق با تو ولی زیادی غرب زده است
با شوخی گفتم:اگه رو تو نظری داشت می گم بی خیال شو فرشته خانم راضی نیست
اونم با همون لحن گفت اگه نظری داشت چشماشو از کاسه در بیار
به سمت هتلی که مانی اقامت داشت رفتم
عصر رو به گشت و گزار گذروندیم و برای شام به یک رستوران سنتی رفتیم
گوشه ای دنج رو انتخاب کردیم و نشستیم بعد از سفارش غذا که من جوجه انتخاب کردم و مانی هم به طبعیت از من جوجه
مانی رفت دستاشو بشوره و منم یه نگاه به اطراف انداختم سر مو از چپ به راست می چرخوندم که یه لحظه احساس کردم قیافه ای رو که چند لحظه پیش دیدم اشناست سرم رو به سمتش برگردندم پارسا بود خودش بود که به من زل زده بود دو مرد هم همراهش بودن معلوم بود قرارش کاریه و شام بهونه ای برای صحبت کردن با طرف قرارداداش هست مطمئن بودم که کسی به پارسا اطلاع نداده که من اینجام چون هیچ کس نمی دونست پس این اتفاق کاملا اتفاقی حتما حکمتی داشت
رومو ازش گرفت و به مانی که داشت می اومد نگاه کردم
بخوام راستش و بگم از اینکه پارسا اونجا بود اصلا خوشحال نشدم چون دوست نداشتم در معرض تهمت قرار بگیرم
مانی روی صندلی رو به روم نشست و خنده ای تحویلم داد
اینجا چقدر خوشمله ترنم
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم
جواب دادم اره من اینجا رو خیلی دوست دارم
جای ماریا خالی عاشق جاهای سنتیه
فارغ التحصیل شد ؟
اره بالاخره
غذا رو اوردن و من ببخشیدی گفتم وبلند شدم که برم دستامو بشورم
سرویس بهداشتی رستوران با دیواره ی از رستوران جدا شده بود به صورتی که ادمای رو که اون قسمت در حال رفت و امد هستن قابل رویت نباشن به دست شویی رسیدم و دستم رو شستم ابی به صورتم زدم و از دست شویی بیرون اومدم که سینه به سینه پارسا برخورد کردم این بار رو مطمئن بودم که عمدا پشت سرم راه افتاده که حرفاهای نیش دار روانه قلبم کنه خودمو اماده کردم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
نگاهی با رنگ حقارت بر سر تا پایم افکند و گفت:شکار جدیده


در حالی که سرم رو به سمت راست چرخانده بودم تا نگاهم در نگاهش نیفته گفتم:اقای مثلا محترم من شکارچی نیستم


بد تر از اونی


از سر راهم برو کنار


ترنم دوست داشتم قدرت اینو داشتم که خردت می کردم جلوی همه


مهمتر از همه جلوی خودمه بهت تبریک می گم جلوی خودم خردم کردی اما تقاص می دی این و باور دارم که تقاص کارتو می دی


ترنم تو چشمام نگاه کن و بگو همش دروغ


به چشماش زل زدم و گفتم :همش دروغه


پارسا-د دروغ می گی لا مذهب


واسم مهم نیست که حرفم رو باور نمی کنی مهم اینه که حرف زهره رو باور کردی


مدرک نشونم داد اونم خودش باورش نمی شد


پوزخندی زدم و گفتم :مدرک منتظرم تو دادگاه مدارکت رو ببینم


حتما نشون می دم


از کنارش رد شدم هنوز چند قدمی بر نداشتم که گفت:فردا میرم تقاضای طلاق می دم


با اینکه اشک توی چشمام جمع شد به روی خودم نیاوردم خدا رو شکر که صورتم رو نمی دید


بی صبرانه منتظر روز دادگاه می مونم


از کنارش رد شدم و شام رو با مانی خوردم دیگه حوصله مانی و گشت و گذار رو نداشتم نه مانی نه هیچ کس دیگه


مانی رو به هتل رسوندم و خودم برگشتم خونه


فرشته و همدم به استقبالم اومدن


سلام ترنم خانم


به سمت فرشته رفتم و در اغوشش کشیدم و زار زار توی اغوشش گریه کردم تموم شد فرشته همه چیز تموم شد


اروم باش ترنم اروم باش


اونقدر در اغوشش گریه کردم تا اینکه خسته شدم و خودم رو بیرون کشیدم به اتاقم رفتم فرشته و همدم هم درکم کردن و تنهام گذاشتن تا صبح گریه می کردم اونقدر گریه کردم که دیگه چشمه اشکم خشک شد سر درد شدیدی داشته واسه همین شرکت نرفتم فرشته هم وقتی حال زارم و دید قبول کرد این چند مدت رو اون با مانی بگذرونه


صبح با زور چند تا قرص مسکن و خواب اور خوابیده بود که حوالی ساعت12 گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم از تعجب شاخ در اوردم زهره بود


سلام خانم بهاری زهره هستم پارسا گفت بهتون بگم که امروز رفته دادگاه و تقاضای طلاق داده


لازم نبود شما خودتون رو تو زحمت بندازیم مطمئنا احضاریش به دستم می رسید


فقط جهت اطلاع مزاحمتون شدم


به هرحال ممنون لطف کردین


خواهش می کنم خداحافظ


بی تربیت صبر نکرد من جواب بدم گوشی رو قطع کرد


توی چشمام اشک جمع شد این چه بازی بود پارسا شروع کرده بود می خواست چی رو ثابت کنه واسه چی می خواست خردم کنه


به اینه نگاهی انداختم با دیدن شخص توی اینه وحشت کردم یعنی این من بودم


چته دختر چرا اینقدر خودتو عذاب می دی محکم باش محکم مثل کوه بایست مثل سرو بجنگ اینبار رو واسه ابروت بجنگ نه واسه پارسا


به دست شویی رفتم دست و صورتم رو شستم اما اروم نشدم به همین خاطر به حمام رفتم و یه دوش گرفت دوش اب گرم حالم و جا اورد بیرون که اومدم همون ترنم شدم


زندگیم به حالت عادی برگشته بود دوباره به شرکت رفتم و به کارام رسید


سه شنبه بود که پست احضاریه رو واسم اورد


تو دلم رخت می شستن اما خودمو اروم نشون دادم نامه رو گرفتم و باز کردم تاریخ دادگاه اعلام شده بو پنج شنبه ساعت 8 صبح


دو روز مونده واسم شده بود جهنم حالم دست خودم نبود تو فکر بودم حواسم به کار جمع نمی شد شب چهارشنبه بود که همدم بهم گیر داده بود


ترنم خانم این بار تا غذات رو نخوری جمع نمی کنم دو روز غذا نخوردی


همدم گیر نده تو رو خدا میل ندارم


میل ندارم چه صیغه ای


فرشته از توی هال داد زد-صیغه نیست همدم جون عقد دائمه


همدم گفت:سر به سر من نزار دختر


فرشته-چشم


نمی دونم چرا یه مدت بود همدم با فرشته کج افتاده بود ولی حال هم حوصله سین جیم نداشتم گذاشتم واسه یه روز که حوصله سر جاش بود


من میرم استراحت کنم فرشته اگه تو هم می خوای صبح بیای پاشو بخواب که جا نمونیم


باشه


هر دو رفتیم تا استراحت کنیم ساعت 6:30 از خواب بیدار شدم بعد از شستن دست و صورتم به سراغ کمد لباسیم رفتم مانتوی طوسی انتخاب کردم زیاد دوستش نداشتم اما مناسب دادگاه بود مقنعه ای هم به سر کردم و رفتم سر میز صبحانه فرشته هم با فاصله کمی از من اماده شد و امد


گذاشتم صبحونش و بخوره


فرشته پاشو دیر شد


باشه بریم


توی ماشینم نشستیم و به سمت دادگاه رفتیم هیچ کدوم حرفی نمی زدیم هر کدوممون توی یه فکری بودیم به دادگاه رسیدم ماشین رو پارک کردم و از پله ها بالا رفتم از فضای انجا بشدت بدم می امد


گوشه ای از سالن مردی به سمت زنش هجوم برده بود و چند نفر گرفته بودنش تا زن بیچاره رو زیر دست و پا خورد نکنه اونم که دستش به جای نمی رسید هر چی فحش رکیک بود به زنش می داد جالب اینجا بود که فرزندشون هم در چند قدمی انها ایستاده بود


گوشه دیگر زنی با داد و بی داد می گفت:تو که نداشتی واسه چی مهرم کردی


انطرف تر مردی صداش رو بالا برده بود و می گفت:من معتادم یا اون بابای مفنگیت


حالم داشت بد میشد یه دفعه چشمم به پارسا افتاد که روی صندلی نشسته بود زهره هم کنارش بود


نگاه پارسا یک لحظه به دام چشمام افتاد تو چشماش غم بی داد می کرد تو اون لحظه حاضر بودم هر چی دارم و بدم اما غم رو توی چشماش نبینم از خدا خواستم بهش ارامش بده با این حال که بهم تهمت زده بود بازم طاقت غمشو نداشتم


چشمم به زهره خورد با شعف نگاهم می کرد حیف که عمه گفته بود در هیچ شرایطی کسی رو نفرین نکن وگرنه جوری نفرینش می کردم که نسلش از روی زمین برداشته بشه


صدای سرباز که ما رو می خواند از فکر بیرونم اورد وارد اتاق قاضی شدیم قاضی عینکش رو روی چشمش جابجا کرد و پرونده رو خوند بعد رو به پارسا گفت:اقای پیرو دلیلتون واسه دادخواست طلاق چیه؟

پارسا-زنم ....نگاهی به چشمای من انداخت که جسورانه نگاهش می کردم نمی تونست تو چشمام نگاه کن و اون حرف رو بزنه واسه همین ازم روی برگردوند و گفت :زنم ....اب دهنشو قورت داد
ادامه دارد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
زهر بود که سکوت جمع رو شکست
زهره-زنش بهش خیانت کرد
قاضی-کی به شما اجازه صحبت داد خانم؟
زهره-ببخشید دیدم سختشه به زبون بیاره خواستم کمک کنم
قاضی-لطفا تا ازتون کمک نخواستن دخالت نفرمایید
زهره-چشم اقای قاضی
قاضی رو به پارسا کرد و گفت:خوب به سوالم پاسخ بدین
پارسا-همون که این خانم گفت
قاضی-مدرکی هم دال بر ادعاتون دارین
پارسا-بله اقای قاضی
همون طور که پارسا پاکتی رو اماده می کرد که به دست قاضی بده قاضی از من پرسید
خانم شما ادعا های این اقا رو تایید می کنید
نه جناب قاضی تهمت
قاضی پاکتی رو که پارسا به دستش داد و باز کرد و عکسی رو به دقت نگاه می کرد
خانم لطفا جلو بیاین و این عکس رو نگاه کنین
محکم و استوار بلند شدم و جلو رفتم چون به خودم مطمئن بودم عکس و از قاضی گرفتم
مثل اینکه اب یخ رو سرم ریختن
رو به پارسا گفتم:واسه این می گفتی خائنم و بهت خیانت کردم (صدام رو بالاتر بردم و گفتم)واسه این
قاضی گفت خانم اروم تر .لطفا روی صحبتتون به دادگاه باشه .این اقای که کنارتون توی عکس ایستادن کی هستن
نفس عمیقی کشیدم تا ارامشم رو به دست بیارم که خدا رو شکر اوردم
جناب قاضی این اقا دایی من هستن
قاضی-دایتو پس چرا همسرتون نمی شناسنشون
چون تا به حال ندیدتشون من خودمم فقط یک بار اونم پارسال در سالگرد مادرم ایشون رو دیدم که این عکس هم مال همون زمان یعنی زمانی که با ایشون ازدواج نکرده بود بعد از اونم دیگه ایشون رو ندیدم چون من از بچگی به فرزند خوندگی عمه خودم در امدم و با خانواده رفت امدی نداشتم
پارسا-دروغ می گه جناب قاضی من با این مرد صحبت کردم
ترنم-جناب قاضی من می تونم ثابت کنم با شناسنامه پدربزرگ من که هم اسم مادر من و هم مردی که تو این عکس کنار من ایستاده در قسمت فرزندانش هست به راحتی میشه این موضوع رو اثبات کرد اگه تا شنبه به من وقت بدین شناسنامه و پدربزرگم رو میارم
قاضی-پس ختم جلسه رو اعلام می کنم جلسه بعد شنبه ساعت 8 با حضور شاهد
از سالن بیرون اومدم پارسا به سمتم دوید
ترنم حرفای که تو دادگاه زدی دروغ بود نه؟
وقتی شاهدم و اوردم ثابت میشه
اما من با اون مرد حرف زدم خودش گفت که تو بهش گفتی باهاش ازدواج می کنی گفت این عکس امسال گرفتین
اصراری ندارم چیزی رو واسه ی تو ثابت کنم فقط در حضور قاضی پروند حاضرم ثابت کنم اونم فقط بخاطر حفظ ابروم
فرشته دستم رو کشید
ترنم باهاش حرف نزن بیا بریم این جماعت و من خوب میشناسم همین که بفهمن اشتباه کردن می خوان عجز و التماس کنن و تقاضای بخشش بیا بریم
همراه با فرشته از دادگاه خارج شدیم
فرشته من همین حالا می خوام برم دنبال پدربزرگم تو میری شرکت
نه منم باهات میام
اما شرکت؟
به درک فوقش اخراجم می کنی دیگه ولی اشکال ندارم می خوام با تو بیام
به سمت قره سو حرکت کردیم تا یه حدودی ادرس رو می دونستم اما بقیش و هم پرسان پرسان رفتیم
توی روستا ادرس خونه پدربزرگ رو پرسید خدا رو شکر اونقدر روستا کوچک بود که همه همدیگر رو می شناختن به در خونه رفتم در زدم خاله گلچهره بود که در رو باز کردم و با دیدن من سخت در اغوشم گرفت با فرشته هم احوال پرسی گرمی کرد و به داخل دعوتمان کرد
نشستیم و چایمون رو خوردیم
پدربزرگ خونه نبود تمام قضیه رو واسه خاله تعریف کردم اونم خیلی ناراحت شد
پدربزرگ که برگشت مدتی به حال و احوال حرفای روزمره گذشت بالاخره رفتم سر اصل موضوع و روشنش کردم که اوضاع از چه قراره سرخ شد مثل لبو عصبانی شد مثل شیری که زخم برداشته باشه بدون هیچ حرف دیگه ای بلند شد شناسنامه اش رو برداشت و گفت
پاشو راه بیفت دختر
پدرجون عجله نکنید دادگاه افتاده به روز شنبه
شنبه مگه امروز چند شنبه است
پنج شنبه
پس امروز و فردا رو تو و دوستت توی روستا بمونین جمعه شب راهی میشیم
چشم
اون دو روز و توی روستا به گشتن وتفریح کردن گذروندیم و جمعه شب با پدربزرگ راه افتادیم
ساعت 11 بود که رسیدیم
از همدم خواستم بستر مناسبی رو برای پدربزرگ فراهم کنه اونم سریع این کار رو کرد فرشته هم تا رسیدیم رفت توی اتاق و خوابش برد تو اون دو روزی که روستای قرهسو بودیم با همدم تماس گرفته بودم و خواستم یه تخت برای فرشته فراهم کنه تا شبای رو که پیشم می مونه راحت باشه اونم تخت رو خریده بود و تو اتاقم گذاشته بود
منم به اتاق رفتم که استراحت کنم
فرشته همون طور خواب الود گفت:تو رو خدا نگاه کن رفته واسم تخت مدل دوران قاجار خریده چه کج سلیقه است این ترنم
بخواب خدا رو هم شکر کن
از خستگی زود خوابمون برد
صبح زودتر از پارسا و دمش(زهره خانم)به دادگاه رسیده بودیم بازم یه مقدار معتل شدیم وقتی پارسا رسید جلو امد و به پدربزگ سلام کرد و خودش رو معرفی کرد
پدربزرگ هم بجای جواب سیلی روانه صورتش کرد و یقه اش رو گرفت
جگرم سوخت جلو رفتم و گفتم :پدرجون تو رو خدا ولش کنین مرام شما بیشتر از این حرفاست این بنده خدا سلام کرد اینجوری جواب سلامش رو می دین
توقع داری بعد از تهمتای که بهت زده جواب سلامشم بدم
خواهش می کنم پدر جون یقه اش رو ول کنین
پدربزرگ پارسا رو کنار زد و دوباره رو صندلی نشست
اسممون رو صدا زدن و داخل رفتیم
قاضی-خوب شاهد رو اوردین
بله ایشون هستن
شناسنامه پدربزرگ رو گرفتم و روی شناسنامه خودم گذاشتم و تحویل قاضی دادم
اسم مادر من رو توی شناسنامه ام چک کرد و بعد با شناسنامه پدربزرگ طتبیق داد بعد عکسی رو که کنار دایی محمود گرفت به دست پدربزرگ داد و گفت:پدر جان این پسر رو می شناسی
پدربزرگ-بله جناب قاضی پسرم هست
قاضی-اسمش چیه ؟
پدربزرگ:محمود
پدربزرگ شناسنامه ای رو از جیبش در اورد و به دستم داد
این و بده به جناب قاضی
اطاعت کردم و دادم دست قاضی
پدربزرگ-اینم شناسنامه پسرم محموده عکسش یکم با حالا تفاوت داره ولی قابل تشخیصه
قاضی عکس رو دید و دیگه مطمئن شد که من بی گناهم
رو به پارساگفت
بله اقای پیرو حق با این خانم .ایشون بی گناهند و اقای که توی این عکس دایی ایشونه
پارسا خجالت زده گفت:بله جناب قاضی متوجه شدم من دادخواستم رو پس می گیرم
اینبار من بودم که محکم از سر جام ایستادم و گفتم:اما من طلاق می خوام اقای قاضی
همه مبهوت مونده بودن ادامه دادم
من ادعای شرف دارم و از ایشون شکایت دارم من طلاق می خوام

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
اینبار من بودم که محکم از سر جام ایستادم و گفتم:اما من طلاق می خوام اقای قاضی
همه مبهوت مونده بودن ادامه دادم
من ادعای شرف دارم و از ایشون شکایت دارم من طلاق می خوام
پارسا-اما حق طلاق با منه و زنم رو طلاق نمی دم
قاضی-شما برای تقاضای طلاق باید از اول اقدام کنین این پرونده به درخواست همسر شما باز شده که حالا با انصراف ایشون بسته میشه و شما باید مجددا دادخواست طلاق بدید ختم جلسه
زهره حسابی کفری شده بود و بلافاصله بعد از ختم جلسه از دادگاه زد بیرون من و پدربزرگم و فرشته هم راهی شدیم توی حیاط دادگستری بودم که صدای پارسا رو شنیدم
ترنم صبر کن کارت دارم
توجه ی نکردم و به راه خودم ادامه دادم
ترنم صبر کن
بازم به حرفش بها ندادم
ترنم تو رو به خاک عمت قسم صبرکن
قسمم داده بود واسه همین ایستادم
فرشته تو و پدربزرگ برین تو ماشین بیا این سوئیچ
فرشته و پدربزرگ رفتن و پارسا به من رسید
ترنم معذرت می خوام
نگاش نمی کردم
ترنم به من نگاه کن دارم می گم معذرت می خوام
به نظرت کافیه؟
نه می دونم کافی نیست فقط بگو چیکار کنم که ببخشی
طلاقم بده
چی طلاق؟
اره طلاق اسمش واست اشنا نیست همون چیزی که هفته پیش مصرانه دنبالش بودی
ترنم به خدا اون پسره که معلوم شد دایته خودش به من و زهره گفت تو بهش قول ازدواج دادی تو بودی چه فکری می کردی؟
من بودم حرف کسی رو که دوسش داشتم و دوسم داشت و باور می کردم پارسا یه بار برای همیشه می گم پس یه بار برای همیشه گوش کن و توذهنت ثبتش کن
ازت متنفرم به خاطر اینکه حرف زهره رو باور کردی اما حتی به حرف من گوش نکردی ازت متنفرم و شک نکن که ادعای شرف می کنم و ازت شکایت می کنم
باشه ترنم منو بنداز زندان ولی طلاق نه
پارسا دیگه نمی خوام ببینمت تا روز دادگاه
حق طلاق با منه طلاقت نمی دم
به زور ازت می گیرم حالا می بینی
ترنم حلالم کن خواهش می کنم بیا دوباره شروع کنیم
پارسا رو رهاکردم و به سمت ماشینم حرکت کردم صدای خواننده که از پخش ماشینم بلند شد جگرم رو اتش زد و بی توجه به حضور پدر بزرگ و فرشته اشکم بی صدا روان شد
حلالت می کنم اما هنوزم از تو دلگیرم تو می خندی و من اروم تو دست گریه می میرم حلالت می کنم اما نباید از خودم رد شم تو گم میشی و من اینجا تو رو با گریه می بخشم
تقاص ارزوهام و کجای قصه پس دادی که از اوج پریدن ها به خاکه گریه افتادی کجای جاده ی پرواز چراغ راه و گم کردم که باید این همه تنها به سوی خونه برگردم
حلالت می کنم اما به دیروز تو زنجیرم تو رو گم می کنم وقتی تو دست گریه می میرم حلالت می کنم اما نمی تونم که برگردم تمام ارزوهام تو دنیای تو گم کردم
هنوزم طرحی از بارون تو عمق تلخ چشمامه غمی هم قد رویاهام تو قلب سرد دنیامه من از روزای می ترسم که پشت مرض تقدیرن از اینکه حتی فرداهام تو دستهای تو می میرن
حلالت می کنم اما هنوزم از تو دلگیرم تو می خندی و من اروم تو دست گریه می میرم حلالت می کنم اما نمی تونم که برگردم تمام ارزوهام تو دنیای تو گم کردم
پدر بزرگ رو به ترمینال رسوندم و به خونه برگشتم همدم به استقبالم امد
سلام خانم
سلام همدم جون
فرشته-سلام عرض شد همدم جان
همدم جوابش رو نداد
خانم مهمون دارید
مهمون؟
بله اقا پارسا هستن
به داخل خونه حمله ور شدم
تو اینجا چه غلطی می کنی؟
امدم دنبال تو
بی جا کردی پاشو از خونه من برو بیرون
و اگه نرم؟
پلیس خبر می کنم
بهشون چی می گی می گی شوهرم امد خونم و بیرون نمیره
پارسا پاشو برو بیرون
بدون تو محاله
چی از جونم می خوای پارسا چی از جونم می خوای واسه چی اینقدر زجرم می دی به خاطر کدوم گناه به جرم اینکه یه روز عاشقت شدم به جرم اینکه بی کسم و تنهام به کدوم جرم پارسا خوب نگاه کن از اون ترنمی که می شناختی هیچی نمونده هیچی یه دل داشتم که زیر پات خرد کردی یه آبرو داشتم که بردی یه غرور داشتم که دادی دست دختر خالت تا لهش کنه مگه ارزوت نبود که خردشدنم و ببینی اگه خوب نگاه می کردی این چند روز می دیدی روز اولی که قاضی به چشم یه دختره هرزه نگام کرد شکستم و امروز که مجبور بودم بجنگم تا بگم من یه علف هرز نیستم من یه میوه ی گندیده نیستم خرد شدم درسته که تبرئه شدم اما هیچ وقت یادم نمی ره یه کسی یه روزی یه جای بهم گفت خائن گفت به شوهرت خیانت کردی در صورتی که روز و شب کارم شده بود به دست اوردن دل شوهرم درست زمانی که داشتم تو سردی رفتارش اتیش می گرفتم هیچ وقت یادم نمی ره یه روز وقتی رفتم شرکت شوهرم که بهش بگم کجا بودی که از نگرانیت شب تا صبح مثل روح سرگردان بیمارستانای پایین شهر تا بالای شهر رو زیر رو کردم به چشمام زل زد و گفت خائن افتابه گر چه از طلا جاش تو خلا
تو چشمام نگاه کن پارسا اون روز یادت هست
پارسا بهم نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود اما دل من پر تر از این حرفا بود صدامو بلند کردم
گفتم اون روز و یادت هست اون روزی که چشمام از بخوابی سرخ سرخ شده بود اون روز که تو چشمام زل زدی و گفتی خونه خالم بودم جرمه همون روزی که گفتی اینقدر ارزش ندارم که حتی سیلی بهم بزنی همون روزی که از خونت بیرون کردی یادت میاد پارسا همون موقع بود که فاتحه عشق تو رو خوندم فاتحه عشقی که ادم و تحقیر کنه خوندم پارسا بسه خسته ام به خداوندی خدا خسته ام بزار به ارامش برسم بزار اروم زندگی کنم یادم روزی که مجبور بودیم با هم ازدواج کنیم گفتی بخاطر کمک به یه انسان پا پیش گذاشتی حال هم واسه کمک به یه انسان پا پس بکش پارسا پس بکش
ترنم دوست دارم به همون خدای که قبولش داری دوست دارم ترنم داشتم دیونه می شدم روزی که زهره اون عکس رو نشونم داد روزی که اون دایی بی همه چیزت اون دروغا رو بهم بافت ترنم تا عمر دارم شرمندتم همه چیزم و توی این بازی مسخره باختم این منم که ابرومو باخت این منم که به کسی که از جونم عزیز تر بود تهمت زدم ترنم نزار تو رو هم ببازم
بهش زل زدم و گفتم :نترس ادمای مثل تو تاس شش گوشه این هر جوری بریزنتون جفت شیشن نترس تو برنده ای اما من غنیمتی نیستم که بعد از این برد نسیبت می شه
ترنم مجازاتی که برام در نظر گرفتی خیلی سنگینه
پارسا خواهش می کنم داغون تر از اونیم که به بحث با تو ادامه بدم برو و راحتم بزار
باشه میرم اما منتظرت می مونم حتی اگه این انتظار تا اخر عمرم طول بکشه

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
از اون شب که پارسا این جا بود یک ماه می گذشت زندگیم بی هدف ادامه داشت همش کار کار کار بعد از یه مدت که مانی ایران بود و حال و هوای داغون منو دید گذاشت و رفت پیش خانوادش راستش فکر کنم فهمید این قبری که بالاسرش واستاد بود تا گریه کنه مرده توش نبود دیگه دلی نداشتم که به کسی هدیه کنم پارسا هر روز یه دست گل رز با یک کارت واسم می فرستاد که روش نوشته شده بود منو ببخش دوستت دارم پارسا دیگه به اومدن این دست گل راس ساعت 8 هر روز صبح عادت کرده بودم اوایل دسته گل رو پرتاب می کردم سطل اشغال اما بعد از مدتی منصرف شدم و گلا رو توی شرکت نگه می داشتم زندگی عادی می گذشت کار طلاقم از پارسا به لطف وکیل خبره ای که گرفته بودم به نفع من می گذشت و حکم طلاق رو گرفته بودم فقط باید به محضر مراجعه می کردیم 3 بار از پارسا خواستم بیاد محضر قول می داد اما نمی امد اون روز هم خانم صرافی وکیلم دوباره وقت محضر گرفته بود و این بار ازم خواست شخصا به ملاقات پارسا برم و ازش بخوام بیاد محضر و کار رو تمام کنه
وقتی به شرکتش رسیدم و از منشی خواستم بهش خبر بده که من اینجام مثل بچه ها بال در اورده بود و به سمت پرواز کرد به داخل اتاق دعوتم کرد روی یک مبل راحتی نشستم اونم امد رو به روم نشست
خوب ترنم خانم چی شما رو کشید اینجا؟
یه درخواست
شما جان بخواه
جانت را نگه دار لازمت میشه . می خوام بیای محضر
اخمش تو هم رفت و تمام ذوقش از دیدن من فروکش کرد
وقتی می دونی نمیام واسه چی به خودت زحمت دادی و این همه راه رو امدی؟
از جام بلند شدم و ایستادم
امدم که بهت بگم وقتی یه کبوتر رو جلد می کنی باید رهاش کنی ببینی پیشت بر می گرد یا نه اگه برگشت معلومه جلد تو و روی پشت بام هیچ کس دیگه غیر از تو نمی شینه پارسا بزار پرواز کنم اگه جلد تو باشم بر می گردم
و اگه بر نگشتی ؟
بودن من بدون عشق به چه دردت می خوره
من عاشقتم
اما من نیستم
دروغ می گی؟
نه باور کن پارسا عشقم مثل اتیشی بود که توخاک ریختی روش خاموش شد باور کن خاموش شد
من دوباره روشنش می کنم
باشه سعی تو بکن اما نه اینجوری اینجوری فقط تنفرم زیاد میشه
ترنم آزارم نده
پارسا چهارشنبه بیا محضری که عقد کردیم و کار رو تموم کن اگه روزی دوباره احساس کنم ذره ای محبت نسبت به تو در وجودم هست به شرافتم قسم که بر می گردم
بدون هیچ حرف دیگری از شرکت بیرون زدم دلم برای پارسا سوخت اما فاصله بین دل سوختن و عشق هزاران فرسنگ بود
روز چهارشنبه توی دفتر ازدواج منتظر پارسا بودیم می دونستم نمی آد اما بازم شانس خودم رو امتحان کردم 10 دقیقه گذشت نیامد 15 دقیقه گذشت نیامد حوصله هممون سر رفته بود خانم صرافی گفت:پاشو بریم این بیا نیست
چشمم تو چارچوب در ثابت مونده بود خانم صرافی که پشتش به در بود وقتی دید من به رو به رو زل زدم برگشت و به چهارچوب در نگاه کرد
پارسا بود که امد بود کار رو تموم کنه بدون هیچ صحبتی سمت همون عاقدی که عقدمون کرده بود رفت شناسنامه اش رو تحویل داد و پرسید
کجا رو باید امضا کنم
کنارش ایستاده بودم به وضوح دستش می لرزید اما امضا کرد دفتر رو امضا کرد و منو از این همه زجر و درد راحت کرد سرش رو که بالا گرفت اشک تو چشماش حلقه زده بود دست کرد تو جیبشو گردنبندی رو که یه روز به من هدیه داده بود ومن پس داده بودم وبیرون اورد
بیا این مال تو پیش خودت بمونه
گردنبند رو از دستش گرفتم
ترنم فقط یادت نره که به شرافتت قسم خوردی اگه روزی ذره ای قبولم داشتی برگردی
قول می دم
پارسا رفت و منم مات همون جا موندم
خانم صرافی گفت :تبریک می گم عزیزم خلاص شدی
ممنون خانم صرافی
لبم می خندید و دلم در عزا بود سریع ازخانم صرافی جدا شدم و به شرکت رفتم همین که وارد اتاق شدم در اتاقم باشدت باز شد و فرشته وارد شد
کار خودتو کردی نه بدبخت چه قدر زجه زد و گفت گول خورده فریبش دادن نرفت میخ اهنی در سنگ هان
با چشمای اشکی به فرشته نگاه کردم اونم که طاقت گریه هام رو نداشت جلو امد و بغلم کرد
تو که که این همه دوستش دادی واسه چی عذابش می دی
فکر کن می خوام مقابل به مثل کنم
باشه عزیزم هر کاری می خوای بکن ولی جون فرشته گریه نکن
گونه ام رو بوسید و گفت گرچه می دونم اشتباه کردی ولی دوست ندارم ببینم داری اینجوری خودتو عذاب می دی تقدیر رو نمی شه عوض کرد اگه قسمتش باشی و قسمتت باشه بر می گردین پیش هم
چند دقیقه ای با فرشته درد و دل کردم و بعد رفت که به کاراش برسه یه لحظه پیش خودم گفتم چه خوبه که فرشته رو دارم
دوماه از طلاقم می گذشت زندگیم ارام شده بود اما دلم نه بدجور حال و هواش ابری بود هر روز مثل دیروز و دیروز هم مثل روز قبلش می گذشت حواسم جمع کارم بود وهمین باعث شده بود پیشرفت زیادی توی کار کنم و اعتبار شرکت بیفزایم همه چی ارام بود تا روزی که معتمدی من رو به نهار دعوت کرد و بعد از خوردن نهار در فضایی دوستانه پیشنهادی بهم داد که جوابش واسم مسجل بود ازم درخواست ازدواج کرد می دونستم که جوابم به پیشنهادش قطعا منفیه اما با این وجود دیدم نباید خردش کنم و همون وقت محکم و قاطع جواب بدم واسه همین ازش دو روز وقت گرفت تا مثلا فکر کنم

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
امروز قرار بود به معتمدی جواب بدم اونقدر سرم کار ریخته بود که گذاشتم واسه شب


تقریبا ساعت3 ظهر بود که گوشیم زنگ خورد


بله بفرمایید


سلام ترنم خانم (صدای نحس و بد یوم زهره بود که توی گوشی پیچید)


سلام امرتون؟


زهره هستم


بله شناختم


می خواستم بگم امشب جشن نامزدی من و پارسا ست دلم می خواست از شما هم دعوت کنم اما پارسا اصرار داره که شما حضور نداشته باشین راستش می خواستم ازتون تشکر کنم که سبب شدین من به عشقم برسم


اب جوش بود که روی سرم ریختن حالم بد شد دلم ریخت با صدای لرزان گفتم


مبارک باشه


ممنون


ببخشید من باید برم به کارام برسم بیشتر از این مزاحمت نمی شم خداحافظ


بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم و کوبوندم به دیوار رو به رو انقدر محکم برخورد کرد که ریز ریز شد با حرکت دستم روی میز هر چی که روی میز بود رو و به زمین ریختم از صدای افتادن وسایل روی زمین محمدی داخل شد


خانم بهاری چیکار دارید می کنید حالتون خوبه


برو بیرون


اما


فریاد زدم بهت گفتم برو بیرون


با صدای فریاد من فرشته خودش رو سراسیمه به اتاقم رسوند نگاهی به اتاق بهم ریخته انداخت و گفت چی شده اینجا رو چرا اینجوری کردی


خانم محمدی شما لطفا بفرمایید


فرشته محمدی رو بیرون کرد و در رو بست


ترنم ترنم به من نگاه کن چته دختر خل شدی


رو صندلی چرخدارم نشسته بودم و پشتم به فرشته بود با صدای بغض الود گفتم


امشب پارسا و زهره با هم نامزد می کنن


کی همچین خبر رو بهت داده


زهره زنگ زد


باز تو حرف این دختر رو باور کردی شاید دروغ بگه


وشایدم دروغ نگه؟


خیلی خوب امشب می ریم در خونه خاله ی پارسا اگه دیدم مهمون دارن و پارسا هم امده معلوم میشه حرفش راست اگه نه یعنی دروغ می گه تا اون موقع هم که مشخص بشه از این دیونه بازی ها در نیار


به خدا فرشته اگه راست باشه عرش و فرش رو بهم می دوزم


البته اگه راست باشه هم به تو ربطی نداره مگه یادت نیست با چه سمج بازی طلاقت و ازش گرفتی ترنم طلاق می فهمی یعنی چی یعنی اون هیچ مسئلیتی نسبت به تو نداره


اشک از چشمام جاری شد


تا شب بی تاب و سرگردان بودم وقتی به در خونشون رسیدم و دیدم پر از مهمون قلبم ایستاد با چشمم دنبال پارسا یا ردی از پارسا می گشتم که ماشینش رو دیدم کناری پارک کرد و از ماشین پیاده شد اراسته و مرتب کت شلوار شیکی پوشید بود و دسته گلی در دست داشت قلبم تیر کشید و بی صدا اشک از چشمام روان شد فرشته هیچ حرفی نزد گذاشت توی حال خودم باشم بعد از اینکه پارسا با روی گشاده وارد خونه خاله اش شد پام رو روی پدال گاز محکم فشار دادم و ماشین با غرشی از جا کنده شد


فرشته-ترنم ارام تر تر رو خدا رارومتر برو من می ترسم


به حرفش اهمیتی ندادم با پشت دست اشک رو از روی صورتم پاک کردم و با شدت کنار اتوبون پارک کردم


فرشته از ترس جیغی زد


دیوونه شدی؟


اره دیوونه شدم تو یه لحظه تصمیمم و گرفتم گوشیم رو از کیفم در اوردم و به معتمدی زنگ زدم


سلام خانم بهاری زودتر از اینا منتظرتون بودم


سلام قصور منو ببخشید واقعا معذرت می خوام گرفتار بود زنگ زدم که به اطلاعتون برسونم با پیشنهادتون موافقم


فرشته با دهانی باز به من نگاه می کرد


بله اقای معتمدی فقط یه شرط دارم


هرچی شما امر کنید به دیده منت میزارم


ممنون نظر لطف شماست شرط من اینه که تا هفته ی دیگه مراسم عقد رو به پا کنین


من که از خدامه


خیلی خوب پس حرفی نمونده


نه چیزی نمونده فقط من فرداشب همراه با خانواده مزاحمتون می شم


خواهش می کنم تشریف بیارید خوشحال میشم


پس تا فرداشب خدانگهدار

خداحافظ

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
ترنم زندگی | godness کاربر انجمن نودهشتیا
نفس عمیقی کشیدم و لبخند محزونی زدم
فرشته-دیوونه داری با کی لج می کنی
با خودم با زمونه با پارسا با زهره با معتمدی اصلا در کل بگم با زمین و زمان
پشیمون می شی ترنم مطمئنم
بزار یه بارم من اشتباه کنم
فرشته-تو سرتا سر زندگیت اشتباهه خون بس شدنت اشتباه بود عقد با پارسا اشتباه بود هم خونه شدنت با اون اشتباه بود طلاق گرفتنت اشتباه بود جواب دادنت به معتمدی هم اشتباهه
نمی خوای بگی که قصد نداری این دفعه رو کمکم کنی
فرشته- دقبقا این دفعه رو کمک نمی کنم چون می دونم به سر ماه نکشیده پشیمون می شی اما از بیرون هواتو دارم
با اخم نگاهش کردم و گفتم :بی معرفت
اون روز و اون شب رو تو برزخ گذروندم مثل کباب روی اتش جلز ولز می کردم
بلاخره شب شد تمام وسایل برای پذیرای از مهمان ها حاضر بود مادر سامان معتمدی همراه با پدر و خواهرش وارد شد با روی گشاده ازشون استقبال کردم بعد ازخوردن قهوه و کیک پدرش بود که رفت سر اصل مطلب
خوب دخترم مستحضر هستید که برای چه امری مزاحمت شدیم
بله اقای معتمدی اما قبلش باید عرض کنم که اگه می بینین پدر یا مادر یا بزرگ تری از من در مجلس حضور نداره باید به اطلاع تون برسونم که من در کودکی به فرزند خواندگی عمه خودم در امدم و عمه من هم پارسال فوت کردن از این قرار که بزرگتر من خداست و بس
بابت مرگ عمت متاسفم و باید بگم نگران نباش تو بهترین کس و داری
نفس عمیقی کشیدم و گفتم ممنون حالا بفرمایید
بله داشتم خدمت عرض می کردم که ما اینجا حاضریم تا شما رو برای سامانمون خواستگاری کنیم
اطلاع دارین که من مدتی پیش عقد کرده بودم؟
بله مطلع هستیم
و با این امر مشکلی ندارین؟
نه دخترم اگه مشکل داشتیم که الان اینجا نبودیم
مادر سامان بود که گفت:عروس خانم دهنمون رو شیرین کنیم
لبخندی زدم و گفتم :البته بفرمایید
هر لحظه و هر ثانیه پارسا جلوی چشمام رژه می رفت فکرش مثل خوره مغزم رو می خورد اما باید حالیش می کردم یه من ماست چقدر کره می ده
از فردای اون روز به سرعت دنبال کارای عقدم با سامان بودم با سامان احساس راحتی نمی کردم اما مهم نبود مهم کارتی بود که قراره دست پارسا برسه و واسه جشن ازدواج من دعوت بشه حاضر بودم هر چی دارایی دارم بدم ولی اون لحظه که کارت رو می بینه قیافشو ببینم اصلا چرا من فکر می کردم براش فرق می کنه اون که خودش نامزد داره حتما این حقم به من می ده پارادوکس تمام مغزم رو پر کرده بود یه حرفی رو میزدم اما ثانیه ای طول نمی کشید که تکذیبش می کردم با خواهش و تمنا از فرشته خواسته بودم تا توی خرید همراه من و سامان بیاد اول قبول نمی کرد اما بعد راضی شد یعنی راضیش کردم
بعد از کلی حساسیت که روی خرید لباس انجام دادم(چون می خواستم پارسا اون شب به سامان غبطه بخوره)یک لباس دکلته بسیار زیبا خریدم درست مثل لباس عروس می موند اما به رنگ صورتی کمرنگ بود که دنباله ای بلند داشت و روی دنباله مهره دوزی شده بود لباسم می درخشید با اینکه بسیار گران قیمت بود ولی خریدمش چون زیبایی منو صدچندان می کرد و منم اون شب نیاز داشتم که از همیشه درخشان تر باشم تا نورم پارسا رو کور کنه
بقیه خرید ها هم انجام شد
شنبه شب بود که با فرشته مشغول نوشتن اسامی رو کارت ها بودیم کارت پارسا رو خودم با خط بسیار زیبا نوشتم
جناب اقای پارسا پیرو همراه با نامزد گرامیشون زهره خانم
فرشته پاشو برو این کارت رو به پارسا بده
حالا این موقع شب
اره دیگه دوست دارم اون اولی نفری باشه که کارتم به دستش می رسه
فرشته-کارت خیلی بچه گانه است ترنم
پاشو دیگه
کلی خواهش کردم تا قبول کرد ببره از وقتی که فرشته رفته بود مثل این بود که ساعت حتی یک ثانیه هم به جلو حرکت نمی کرد به هر جون کندنی بود یه ساعت گذشت و صدای ماشین نشان از امدن فرشته داشت بیرون دویدم
چی شد؟
فرشته غمگین گفت:هیچی کارت رو دادم
درست تعریف کن بگو چی گفت:اول فکر کرد کارت منه و بهم تبریک گفت اما وقتی گفتم مال ترنم واضح دیدم که دستش لرزید ولی به روی خودش نیاورد ترنم اگه امشب بلای سرش بیاد هیچ وقت خودتو نمی بخشی
نترس چیزیش نمی شه؟
اما من که اینطور فکر نمی کنم
صبح روز بعد در شرکت مشغول رسیدگی به کارم بود که در اتاقم بدون اطلاع قبلی و حتی در زدن باز شد
پارسا داخل اومد و پشت سرش خانم محمدی
خانم بهاری به خدا گفتم باید هماهنگ کنم گوش نکردن
از عصبانیت پارسا لذت می بردم در عین حال دلم براش یه عالمه تنگ شده بود
اشکال نداره بفرمایید شما
پارسا در رو پشت سرش بست
اینجا طویله نیست اقای محترم در و پیکر داره با لگد بازش نمی کنن در میزنن اجازه ورود می گیرن بعد وارد میشن
پارسا کارت رو جلو چشمم گرفت و گفت:این مسخره بازیا چی در آوردی؟
کدوم مسخره بازی؟می خوام عقد کنم به نظر شما مسخرست
اره مسخرست.این چرندیاتی که پشت کارت نوشتی چیه با نامزد گرامیشون خجالت نمی کشی؟
نه واسه چی مگه بده گفتم نامزدتم بیاد تنها نباشی
نامزد من ؟چرا چرند می گی من کی نامزدی کردم که خودم نفهمیدم
محکم گفتم:تمومش کن پارسا زهره خودش روز نامزدیتون یعنی دوشنبه هفته ی پیش باهام تماس گرفت گفت بهش اجازه ندادی دعوتم کنه من مثل تو بی معرفت نبودم و دعوتت کردم
زهره چرند گفته
نه نگفته امدم در خونه خالت نمی دونی چقدر نذر و نیاز کردم که دروغ گفته باشه اما جناب عالی کت شلوار پوشید گل به دست وارد خونه خالت شدی نمی خوای بگی ترنم به خدا بدلم بوده که
نه خودم بودم منم نگفتم نرفتم رفتم اما نه برای نامزدی واسه تولد زهره اونم با اصرار خاله و پا در میونی مادرم یعنی باور کنم که تا این حد بچه ای که فکر کردی مجلس نامزدیم یعنی هر کس با کت شلوار رفت توی یه مهمونی مجلس نامزدیشه
دستم رو گوشه میز گرفتم که به زمین نخورم بازم بازی خورده بودم بازم از زهره بازی خورده بودم سرم گیج رفت پارسا جلو امد و تا کمکم کنه
به من دست نزن دست نزن هر چی می کشم از تو می کشم اگه اینقدر عرضه داشتی که زهره رو از زندگیمون دور نگه می داشتی هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد اگه بجای زهره منو قبول داشتی هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد ازت متنفر پارسا متنفر نا خواسته مجبورم کردی به کسی بله بگم که ذره ای احساس بهش ندارم برو بیرون پارسا برو بیرون
ترنم هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده
برو بیرون پارسا
میرم ترنم اما تو رو خدا باور کن دوست دارم
ساکت شو فقط برو
هنوزم می خوای به این بازی ادامه بدی
بازی نیست من اخر هفته به عقد سامان در میام چه زهره نامزد تو باشه چه نباشه شماهم دعوتی دلت خواست بیا
ادامه دارد

امضای کاربر :
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group