آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن - 8

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
ميشا با نگراني به باباش نگاه كرد . نفس عمیقی کشیدم و میشا پشت چشمی واسم نازک کرد و روی نوک پنجه اش بلند شد و کنارم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_ الان حق نداری هیچ حرفی بزنی فهمیدی؟
با غیظ اهسته گفتم:
_همین مونده بود بهم دستورم بدی...
میشا پوفی کشید ... دندون قروچه کرد و درحالی که سعی داشت با نگاهش خواسته اش و به کرسی بنشونه به صورتم خیره بود.
سعی کردم حرصی و که میخورم و زیاد بروز ندم ...
تا الان بايد تو نمايش مامان بازي ميكردم حالا كارگردان نمايش شده بود خود ميشا . اونم ميشايي كه امروز اونهمه توهين بهم كرده بود به خاطر سكوت ! اما با اينحال الان بهش حق ميدادم كه بخواد بازي رو برگردونه ...
الان وقت ابراز مخالفت نبود با شرایط عمو پرویز و حرفهای دکترش ... هیجان براش اصلا خوب نبود به خصوص اینکه خود منم نگران بودم كه نكنه با ابراز مخالفتمون حال عمو بدتر بشه ... با این حال چیزی نگفتم و میشا زمزمه وار گفت:
_وای بحالت ....
نرسید حرف دیگه ای بزنه و براي اينكه باباش شك نكنه خیلی سريع دماغشو محکم به گونه ام کوبید و مثلا صورتمو بوسيد البته من لبهاشوروی پوستم اصلا حس نکردم اما بینی نرمی داشت!
بعد رو به باباش با خنده گفت :
_ آي آي ... تو هم ميخواي پسر خوب ؟!
سريع به سمت تخت دوئيد و گونه ي باباشو محكمتر از مال ِمن و یا بهتر بگم طبیعی تر از مال من ( اهم ! ) بوسيد و با همون سرعت از اتاق بيرون رفت . لحظه ي اخر با نگاه پر غیظی بهم خیره شد وبا چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید و کمی بعد رفت بیرون و در و بست .سريع رفتم تو جلد نقشم و با لبخند به سمت عمو رفتم . بهم اشاره كرد روي صندلي كنار تختش بشينم . چند لحظه فقط نگاهم كرد و بعد گفت :
_ واقعا دوستش داري ؟!
نگاهمو دوختم به ملافه ي سفيد تختش و با کمی مکث پیش خودم فکر کردم باید یه چیزی برای گفتن بگم و با من من گفتم :
_ اوايل كه نديده بودمش نه ، اما الان كه ديدمش و اين مدت با هم بوديم اره ... دوستش دارم ...
با تعجب ديدم كه اصلا براي گفتن اين حرف عذاب وجدان ندارم ...در واقع اگه بخوايم روراست باشيم حرفم دروغ نبود . عمو نفس راحتي كشيد و پرسيد :
_ مطمئني ؟!
بهش نگاه کردم... دور چشمهاش حلقه ی کبودی بود و صورتش لاغر و بی روح نشون میداد ضعف و بیماری کاملا در ظاهرش مشخص بود ... با خس خس نفس میکشید ... رنگ پریده بود اما هنوز لبخند میزد و هنوز با دیدنش ارامش میگرفتم و هنوز رنگ نگاهش همونی بود که وقتی تو بچگی میشا رو کتک زدم نه تنها دست روم بلند نکرد بلکه فقط یه دستی به موهام کشید و پیشونیمو بوسید و گفت: من از طرف دخترم ازت معذرت میخوام که عصبانی شدی... اون موقع دوازده سالم بود و میشا زنجیر دوچرخه ای که تازه خریده بودم وخراب کرده بود و منم دو تا سیلی به صورت میشا زدم ... یادم نمیره که زور میزد گریه نکنه اما تو چشماش پر اشک بود ... رفت عمو پرویز وبرام اورد ... تا جوابمو باباش بده ... یادم نمیره که با عمو پرویز رفتیم براش یه زنجیر نو خریدیم ... و من برای کتکی که به میشا زده بودم و هنوز خنک نشده بودم ... همچنان دلم میخواست تلافی کنم و اونو هم سوارش کردم تا یه جا بندازمش...
با صدای عمو پرویز بهش نگاه کردم...
با ارامشی که تو نگاهش موج میزد گفت:
_ مراقبش باش...
یه لحظه مستقیم نگاهش کردم... وقتی دوازده سالم بود ... وقتی با بدجنسی از میشا خواستم سوار دوچرخه ام بشه تا یه جا از روی دوچرخه بندازمش برای تلافی... عمو پرویز همین وگفت: مراقبش باش...
با همین نگاه ارامش بخش... با همین نگاه مهربون ... اون لحظه فقط به همین فکر میکردم که باید مراقب میشا باشم و حق ندارم تلافی کنم یعنی اصلا یادم رفت... چون میشا با هیجان میخواست سرعت بگیرم و از سرازیری ها برم.... حتی بهم هیجان اینو میداد که دستهامو به فرمون نگیرم .... اما حرف عمو پرویز باعث میشد این کارو نکنم... و تا اخرش دو دستی فرمون و چسبیده بودم و میشا كه جلوم نشسته بود هم دستهاشو گذاشته بود روی دستهای منو و موهاش به چونه و دهنم میخورد... گاهی اذیت میکرد و بی هوا ترمز میگرفت یا بوق میزد یا ...
حالا که فکر میکنم می بینم اون بهترین دوچرخه سواری عمرم بود ، دفعات بعدش اینقدر هیجان نداشت... چون بعد از اون سواری هیچ دختری جلوی دوچرخه ام ننشست که موهاش تو دهنم باشه و بی هوا برای اذیت کردن ترمز بگیره و با التماس ازم بخواد سراشیبی هارو با سرعت برم!!!
بعد از اون روز میشا دیگه جلوی دوچرخه ام ننشست چون عمو پرویز براش یه دوچرخه ی صورتی قشنگ گرفت...!
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم ...
عمو پرویز لبخند دوباره ای بهم زد وگفت: قول میدی؟
لبخندی زدم و گفتم : قول میدم...
عمو پرویز: مطمئنی؟
-مطمئنم....
ميخواستم ادامه بدم كه ميشا برام فرقي با آذين نداره اما به موقع جلوي خودمو گرفتم . در واقع فرق كه يه فرقايي هم داشت ، مثلا اگه آذين به صورتم دست بكشه هيچوقت اون حسي كه ميشا چند ساعت پيش به صورتم دست ميكشيد رو پيدا نميكنم . يا مثلا وقتي دماغشو به گونه م كوبيد و كلا وقتي نزديكم بود . اخيرا هم كشف كرده بودم كه ميشا با وجود اينكه معمولا بوي عطر نميده اما من از بوي بدنش خوشم مياد . اوپسسسس ....اين اولين باري بود كه داشتم همچين اعترافاتي پيش خودم ميكردم ... اينطور كه پيدا بود نظريه م همچين زياد هم درست از آب در نيومده بود . انگار ميشا برام مثل آذين نبود يه مدل ديگه بود . كه خودم هم نميدونستم چه مدلي !
صداي عمو پرويز باعث شد افكارمو نيمه كاره ول كنم :
_ من دیگه نیستم که حواسم بهش باشه ... میخوام بسپارمش به تو.... ادعا زیاد داره ... لجبازه ... یه خرده هم لاته ... یعنی سعی میکنه لات و لوتی باشه ... با لبخند ادامه داد:
_اما با احساسه... عین مادرش زودرنجه ... زود جوش میاره اما وقتی اروم باشه تا جون داره برات مایه میذاره... مرام و معرفتشو نمیدونم از کی به ارث گرفته اما وقتی یه کاری و شروع کنه تا تهش هست ... نفس عمیقی کشید و لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: اونقدرا که قپی میاد قوی نیست ... برعکس خیلی هم شکننده است ... سعی میکنه وانمود کنه به کسی احتیاج نداره و روی پای خودشه اما می بینم گاهی خم میشه ... تکیه گاهش باش هامین... من دخترمو میسپارمش به تو...
فوری میون کلامش اومدم و گفتم:شما خودتون ...
_ حرفمو قطع كرد :
_ تو به من قول دادي...
درسته قول داده بودم ! چون حتي اگه با هم ازدواج نميكرديم هم ميتونستم تا آخر عمر مواظب ميشا باشم . يا حداقل اينطور فكر ميكردم ،
نفس عمیقی کشیدم ...
عمو پرویز منتظر جواب دوباره ام بود.
با اطمینان گفتم:
_ قول ميدم .
از صورتش خوندم كه خيالش راحت شده . چشماش و دوخت به سقف و گفت :
_ میدونی چرا اسمشو گذاشتم مرضیه؟

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
منتظر جواب به صورتش خیره شدم.
لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام...
بهم خيره شد و ادامه داد :
_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .
تو چشمام خيره شد و گفت :
_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...
تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :
_خيالتون راحت باشه عمو .
_ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!
اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :
_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!
لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :
_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .
عمو پرويز گفت :
_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...
در حال پا شدن با لبخند گفتم :
_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...
از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :
_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!
ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :
_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟
****
تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :
_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟
صداي خندون پرهام تو گوشي پيچيد :
_ ميخوام مطمئن باشم فردا ساعت 8 بيدار ميشي بياي كلانتري ، چطور ميتونم مطمئن بشم ؟!
_ با اين بساطي كه تو واسم درست كردي و هر 5 دقيقه زنگ ميزني زياد هم مطمئن نباش بيدار شم ...
فريادش تو گوشي پيچيد :
_ چي ؟!!! ... حالا كه شاكي رضايت داده تو نمياي ؟! .... اصلا فهميدم چيكار كنم ، خودم صبح ميام بيدارت ميكنم .
جمله ي آخرشو با ته خنده اي تو صداش گفت . ميدونستم اخر يه بهانه اي پيدا ميكنه بياد اينجا . چون از وقتي فهميده بود مارال امشب خونه ي ما و تو اتاق بغلي من خوابيده دوباره مسخره بازياش گل كرده بود . البته استارت شروع دوباره ي شيطنتاش از عصر كه شاكي گفته بود رضايت ميده شروع شده بود .
اينبار بعد از خداحافظي با پرهام گوشيمو كامل خاموش كردم تا چيزي مانع خوابم نشه كه در بعد از چند تقه باز شد و ميشا وارد شد . سريع گفت :
_ وقت داري حرف بزنيم ؟!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
وقتي چشمش به بالاتنه ي بدون لباسم افتاد با اخم نچي كرد و روشو برگردوند . رفت سمت كمدم و درشو باز كرد و يه تيشرت بيرون اورد . تيشرت و به سمتم پرت كرد ، تو هوا قاپيدمش . گفت :
_ بپوش...
تيشرت و پرت كردم طرفش و با شيطنت گفتم : نميپوشم ...
تيشرت و از رو صورتش برداشت و دوباره پرت كرد طرفم :
_ بپوش ديگه ... ميخوايم حرف بزنيم .
نگاهي به سر و وضعش انداختم ، موهاش به هم ريخته و ژوليده بود ، تاپ آستين كوتاهش هم چروك شده بود . سري تكون دادم و گفتم :
_ از ميدون جنگ برگشتي ؟
سريع با غر غر گفت :
_ هر كي جاي من بود و قرار بود روي يه تخت يه نفره با مارال بخوابه همينجوري هم ميشد ...
يه لحظه فكر كردم اگه الان پرهام اينجا بود چه نظري داشت !
نگاهي به ايينه انداختو موهاشو كمي با دست مرتب كرد . همونجوري كه توتخت دراز كشيده بودم چشمامو بستمو گفتم :
_ تخت من بزرگتره ها ....
_ ميدونم ...
با خنده گفتم :
_ قدمت رو چشم .
كوبيده شدن دوباره ي تيشرت و رو سرم احساس كردم و صداي ميشا كه با حرص گفت :
_ تو درست نميشي ...
سريع چشمامو باز كردم و نيم خيز شدم و با يه حركت دستشو كشيدم و انداختمش رو تخت . با عصبانيتي ساختگي گفتم :
_ ببينم تو چيكار كردي ؟!
با اينكه نصف من بود اما با يه حركت تكنيكي غافلگيرم كرد و منو پرت كرد رو تخت و و خودش با زانو روی سینه ام نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و مچ دستهامو گرفته بود تا نتونم حركت كنم . با خنده ي پيروزمندانه اي گفت :
_ ضربه فني ت كردم ...
صداي غيژ باز شدن در باعث شد جفتمون تو همون حالت سرمونو برگردونيم سمت در . مارال با چشاي گرد شده در حاليكه لبخند خاصي گوشه ي لبش جاخوش كرده بود گفت :
_ ببخشيد ، در زدم ها ....خواستم به ميشا بگم بياد بخوابه ، بالش نرمه رو ميدم به خودش ...
و سريع قبل از اينكه منتظر جوابي از طرف ما باشه جلوي دهنشو گرفت تا خنده ش بلند نشه و از اتاق فرار كرد . ميشا نگاه بهت زده شو چرخوند طرف من و گفت :
_ واااااي ....
سريع از رو تخت پريد پايين و با حرص گفت :
_ تقصير توئه اگه از اول لباستو پوشيده بودي و گذاشته بودي حرفمو بزنم الان مارال ...
حرفشو قطع كرد . با شيطنت نگاهش ميكردم ، حتي تلاشي براي اينكه جلوي خنده مو بگيرم هم نميكردم .
با قيافه اي جدي برگشت طرفم و گفت :
_ در مورد اون حرفايي كه ميخواستي به بابا مامانامون بزني ....به نظرم بهتره فعلا چيزي نگي ، همون يه بار كه باعث شدم بابام حالش بد بشه بسمه . نميخوام دوباره من باعث شم طوريش بشه ...بعدا هر وقت حالش بهتر شد ميگيم ، باشه ؟
اينبار با نگاهش خواهش ميكرد . گفتم :
_ باشه ، موافقم ...
چقدر سريع گفتم ، انگار از اين بازي خوشم اومده بود !
گفت :
_ خوبه ...
و رفت به سمت در ، صداش كردم و گفتم :
_ تو و مارال بياين اينجا بخوابين كه تختش بزرگتره ، من ميرم تو اتاق آذين ميخوايم ...
در حاليكه در و ميبست گفت :
_ نه ما با هم كنار ميايم تو راحت باش ...
رو به در بسته با نيشخند گفتم :
_ تو شايد كنار بياي ، اما شك دارم مارال با اون لگدايي كه تو تو خواب ميپروني تا صبح خوابش ببره ...
سريع بالشمو بغل كردم و چشمامو بستم و آرزو كردم ديگه چيزي مانع خوابم نشه .
****
صبح اول وقت با پرهام رفتيم كلانتري و شاكي كتبا رضايت داد . قضيه خيلي راحتتر از اوني كه فكرشو ميكردم حل و فصل شده بود . انگار اون شب بايد پرهام تصادف ميكرد تنها به اين دليل كه من يه شب وحشتناك تو بازداشتگاه داشته باشم . يا بهتر بگم تنها به اين دليل كه من و ميشا نامزد بشيم !
از كلانتري مستقيم رفتيم شركت تا كارمونو بالاخره با يك روز تاخير شروع كنيم . اونروز عصر قرار بود عمو پرويز از بيمارستان مرخص بشه اما من وقت نكردم بهش سر بزنم و برم ملاقاتش چون تا شب تو شركت درگير بودم .
عصر پرهام دوستش كه قرار بود ازش خونه رو بخرم و خبر كرد و رفتيم خونه رو ديدم . خونه ي دو خوابه ي شيك و تر تميزي بود . از شركت دور بود غير از اون با بقيه ي چيزاش مشكلي نداشتم . وسايلش هم تقريبا نو بود و شيك و از مهم تر طبقه ي دوم بود ! دوستش ميخواست تا آخر هفته از ايران بره واسه همين قرار گذاشتيم تا آخر هفته يه روز تعيين كينم و بريم دفتر اسناد رسمي و كار خريد خونه رو تموم كنيم . مامان هم بالاخره كنار ميومد .
شب ميشا بهم زنگ زد و با حالت مضطربي گفت كه باباش گفته به خاطر اون نامزدي رو عقب نندازن . اينطور كه پيدا بود شوخي شوخي اخر هفته مراسم نامزدي داشتيم ! حداقلش اينبار ميشا پشت تلفن تقصيرا رو ننداخت گردن من ، چون خودش خواسته بود فعلا سكوت كنم . اما اگه همون هاميني بودم كه تازه برگشته هيچوقت به خاطر حرف ميشا راضي نميشدم به همين راحتي سكوت كنم . ميدونستم يه چيزايي تو ديدگاهم عوض شده ، ديدگاهم راجع به ميشا كه از اين رو به اون رو شده بود . و بايد پيش خودم اعتراف كنم كه بگي نگي داشتم جذبش ميشدم . هوممم....نه واقعا جذبم كرده بود !
بلند شدم و آلبوم بچگيامو از كمد بيرون آوردم . از 9 سالگي بابام برام يه دوربين خريده بود و همه هميشه منو در حال عكس گرفتن ميديدن . فكر نكنم كسي باشه كه اندازه ي من از همه ي خاطرات بچگيش عكس داشته باشه . اينبار با ديد ديگه اي ميخواستم آلبومم و نگاه كنم . بي اراده قرار بود رو ميشا زوم كنم . بعد از نگاه كردن عكسا يه سوال بزرگ برام پيش اومد ، چرا بيشتر عكساي آلبومم متعلق به ميشا بود ؟! ...اممم....خوب معلومه هيچكس اندازه ي اون سوژه نبود ! با اين فكر خنده اي كردم و يكي از عكساش كه به نظرم از همه خنده دار تر بود و بيرون آوردم . تقريبا هشت سالش بود . قيافه ش اخمو بود و رد اشك رو صورتش مشخص بود ، موهاش به هم چسبيده بود و منظره ي زشتي رو بوجود اورده بود ، آخه من رو موهاش چسب ريخته بودم ! حقش بود چون كتوني جديدمو پر اب كرده بود . با خنده عكسو بالاي آيينه ي اتاقم چسبوندم . اولين بار بود كه وقتي به عمق عكس نگاه ميكردم به اين نتيجه ميرسيدم كه نه ، بچگياش هم خوشگل بوده . بچه كه بودم فكر ميكردم خوشگلترين دختربچه ي فاميل نداست !
با صداي زنگ اس ام اس به خودم اومدم . پرهام بود كه اصرار داشت هر طوري شده ميشا و مارال فردا واسه ناهار باهامون بيان بيرون . ميخواست به خاطر اينكه شاكي ش رضايت داده ناهار مهمونمون كنه . شماره ي ميشا رو گرفتم و در حاليكه با لبخند به عكس نگاه ميكردم گفتم :
_ فردا ناهار چيكاره اي ؟!
صداي بي حوصله ي ميشا جواب داد :
_ عليك ...يه ساندويچي چيزي تو دانشگاه سق ميزنم ، چطور ؟
_ پرهام اصرار داره تو ومارال فردا ناهار مهمونش باشين . داره سور ميده ، يه رستوران تو جاده چالوسه ميگه جاي خوبيه ...
_ هوممممم....پس اين عسل كه هي گير ميده فردا واسه ناهار دعوتم كنه به خاطر مهموني پرهامه ؟!
_ آره شاكيش رضايت داده ، به خاطر همين ميخواد همه رو مهمون ميكنه ...
لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
_ با اينكه حال و حوصله ي خودمو هم ندارم اما ميدوني چيه ؟...ناهار فردا رو حتما ميام ...همش تقصير پرهامه كه الان تو اين بدبختي گير كرديم . ميام همه ي دوستام هم ميارم و همه مون گرونترين غذاها رو سفارش ميديم تا ورشكستش كنم ...بهش بگو جيبشو آماده كنه ...مارال هم نميارم تا دلش خنك شه ....
با خنده بين حرفش اومدم :
_ اوه اوه ... پرهام با اين كارا ورشكست نميشه ها ...
_ سوختن كه ميسوزه ...ميخوام بسوزونمش ...
به حرص بچه گانه ش خنديدم و گفتم :
_ خيلي خوب پس فردا ميام دنبالت .
_ نميخواد ، با دوستام ميام .... بهت زنگ ميزنم آدرس و ميپرسم ...
_ باشه هر جور راحتي .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
وقتي واسه شام رفتم پايين سر ميز شام بوديم كه بعد از چند لحظه مامان گفت :
_ هامين كت شلوارتو خريدي ؟! تا پنجشنبه چيزي نمونده ها ! يه وقتي هم بذار با ميشا برين دنبال لباس و سرويس جواهر واسه ميشا . كاش آذين هم با خودتون ببرين ميخوام مطمئن بشم همه چيتون مد و ست باشه ...به نظرم بهتره براش بريليان بخري ، حالا بازم مهم اينه كه خودش چي بپسنده ... اما بريليان شيك تره ...خيالم از آرايشگرش راحته ، براش تو بهترين ارايشگاه وقت گرفتم ...
مامان همينطور حرف ميزد و من همونطور كه قاشقم تو هوا مونده بود نگاهمو چرخوندم سمت بابا ، بابا در حين خوردن با لبخند سري به نشانه ي همدردي برام تكون داد . نيشخندي زدم و رو به مامان گفتم :
_بالاخره كار خودتو كردي ...
مامان ابرويي بالا انداخت و گفت :
_ نيست تو نميخواي ! ... من از همون اولش هم ميدونستم كه بهش علاقمند ميشي و اون مخالفتهاي اوليه چيز خاصي نيست . حالا طوري شده كه ميترسم نكنه قبل از اينكه عقد كنين كار دست خودتون بدين ...
قاشق و پرت كردم تو بشقاب و با ابروهاي درهم گفتم :
_ چي ميگي مامان ؟!
با لبخند معني داري گفت :
_ ديشب داشتم ميومدم اتاقت كه ديدم مارال زود در اتاق و بست و گفت نرم تو بهتره ...
چشام گرد شد . مامان چقدر ريلكس بود كه سر شام جلوي بابا نشسته بود اين حرفا رو تو روم ميزد ، من با اونهمه راحت بودنم داشتم خجالت ميكشيدم ...ولي مامان بيخيال ادامه داد :
_ دوباره همون حرص و جوشي كه موقع نامزدي آرمين ميخوردم و بايد بخورم ، كه مبادا قبل از عروسي كاري كنين كه مجبور بشيم عروسي رو بندازيم جلو ....
رو به بابا با شيطنت گفت :
_ جفت پسرات هم كه عين همن ...
بابا قهقهه ي بلندي زد .
وسط خجالت خنده م گرفته بود . يعني مامان فكر ميكرد من و ميشا با هم رابطه داريم ؟! معلوم نيست ديشب مارال چي بهش گزارش داده . سري تكون دادم و گفتم :
_ شما نميخواد نگران اين چيزا باشي .
تلاشي براي تكذيب حرفاش نكردم چون با شواهد موجود محال بود حرفمو باور كنه . اصلا بذار هر فكري ميخواد بكنه . سرمو با غذام گرم كردم و سعي كردم خنده مو مهار كنم . اما ظاهرا خنده م از تير رس نگاه تيز بين مامان در امان نموند چون گفت :
_ يه وقت خجالت نكشيا ...
سرفه اي كردم و جدي شدم :
_ دارين اشتباه ميكنين مامان ... گفتين عمو پرويز بهتره ؟!
اينقدر ناشيانه بحث و عوض كردم كه جفتشون زدن زير خنده . اي بابا ! حالا يكي بياد اينا رو از اشتباه در بياره ...
خدا رو شكر ديگه تا آخر شام بحث حول و حوش حال و روز عمو پرويز چرخيد . فقط بين حرفاشون متوجه شدم به درخواست عمو پرويز قراره جمعه شب بينمون صيغه ي محرميت خونده بشه . من ، هامين هدايت ، كسي كه 12 سال اروپا زندگي كرده بود داشتم دختري رو به عقد خودم در مياوردم كه تا حالا يه بارم نبوسيده بودمش ! وبوسه ی اون با ضربه ی محکم بینیش به گونه ام بود!!! با ياد اوري اينكه اين فقط يه بازيه و مسئوليت و زندگي مشترك نيست سعي كردم به خودم دلداري بدم .
****
توي رستوراني كه تو جاده چالوس بود و پرهام واسه سور گرفتن در نظر گرفته بودش نشسته بوديم . به غير از چند نفر از دوستاي پرهام كه چند تا شون با همسر يا دوست دختراشون بودن يكي دو تا از بچه هاي شركت و هم با وجود تازه وارد بودن دعوت كرده بود . اين وسط فقط شريِ ِ معروف دوست دختر خودشو دعوت نكرده بود . اونم به اين دليل كه منتظر بود مارال بياد . اخي طفلي ! هنوز وقت نشده بود بهش بگم ميشا مارال و نمياره .
همون دوستي كه ازش خونه خريده بودم داشت ميگفت ديگه مهموني خداحافظي نميگيره و همينو مهموني خداحافظيش تلقي كنيم و بقيه بهش غر ميزدن كه اين قبول نيست . كم كم داشت حوصله م سر ميرفت كه از پشت شيشه ي بزرگ رستوران كه ديوار يه طرف و كامل در برگرفته بود و منظره ي بيرون و به نمايش گذاشته بود با ديدن ژاكت زردي همرنگ ژاكت خودم توجهم جلب شد و با كمي دقت متوجه شدم ميشاست كه همراه دو تا پسر و يه دختر دارن به سمت در رستوران ميان . تعجب كردم ، فكر ميكردم منظورش از دوستاش چند تا دختر ه . پس ظاهرا اوپن مايند تر از اين حرفا بود . البته اين فكرم يه جورايي دلداري به خودم بود كه يعني جفت اين پسرا دوستاي اجتماعي شن و هيچكدوم دوست پسرش نيستن ، حتي اگه يه كدومشون همون اسمش چی بود .. مهران ... مهرداد .... یه همچین چیزی باشه كه ميشا اونهمه صميمانه اس ام اس شو جواب داده بود !
با ورود ميشا و دوستاش پرهام از جاش بلند شد و بهشون خوشامد گفت . البته به طور واضع حالش گرفته شده بود كه مارال باهاشون نيومده و در حال توضيح خواستن از ميشا بود . ميشا هم كه خيلي ريلكس گفت :
_ دلش نميخواست بياد !
با ديدن من سري واسم تكون داد . تعجب كردم يعني نميخواست دوستاش و معرفي كنه ! انگار ذهنم و خوند چون به سمتم اومد و باهام دست داد و رو به دوستاش گفت :
_ هامين ، پسر خاله م .
دختره و يكي از پسرا لبخند زدن و منم از جام بلند شدم و باهاشون دست دادم و اظهار خوشوقتي كردم .... ميشا اون دو تايي كه لبخند زده بودن و صبا و سيامك معرفي كرد .
نگاهم به اون پسر بلند قامت بود که تقریبا هم قد خودم بود اما به خاطر فرم موهاش که به بالا داده بود بنظر از من بلند تر میومد با چشم و ابروی مشکی و نگاهی کاملا جدی ... میشا اشاره کرد:
_ هامین ... مهراب....
هان اسمش همین بود مهراب!!!
در حيني كه با مهراب دست ميدادم متوجه شدم نگاهشو بين ژاكت من و ميشا چرخوند و بعد با نيشخند رو به ميشا گفت :
_ با هم ست كردين ؟!
ميشا فقط لبخندي زد و به نظرم هول شد .
نا خودا گاه نگاهي به دستش انداختم ، حلقه شو دستش نكرده بود . يعني به دوستاش نگفته بود كه آخر هفته داره نامزد ميكنه ؟!
صندلي كنار خودمو عقب كشيدم و بهش تعارف كردم بشينه . مهراب هم سمت ديگه ش نشست . کم کم داشتم حرص میخوردم... چرا این طرف نشست صندلی رو به رو هم خالی بود .... نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم پشت صندليش و خم شدم سمتش :
_ بابات خوبه ؟!
سرشو به علامت تاييد تكون داد . زير چشمي نگاهي به اون سمتش انداختم و با ديدن اخم مهراب بي اراده لبخندي گوشه ي لبم نشست و بيشتر به سمت ميشا خم شدمو در گوشش گفتم :
_ داري سعي ميكني تو خوشتيپي با من رقابت كني ؟
با اخم بامزه اي به سمتم برگشت و گفت :
_ وقت كردي يه كارت پستال واسه خودت بفرست ...
قهقهه اي زدم و كمي ازش فاصله گرفتم . اخماي مهراب به قوت خودش پا برجا بود و اين باعث رضايتم ميشد . و معنای رضایتم و اصلا درک نمیکردم فقط مطمئن بودم که حضورش در اونجا و در اون لحظه زیاد باب میلم نیست در واقع اصلا باب میلم نبود! .بدتراز همه اینکه رضايتم زياد به طول نيانجاميد چون ديدم كه مهراب دست ميشا رو گرفت تو دستش . با اخم اون يكي دست ميشا رو گرفتم و گذاشتم رو پام . ابروهاي ميشا با تعجب بالا رفت و نگاهشو بين من و مهراب چرخوند و دستاشو از دست جفتمون بيرون كشيد و طوري كه فقط ما دو تا بشنويم گفت :
_ يه كم برين اونورتر خفه شدم .
اصلا اين پسره كي بود كه اينقدر رفته بود رو اعصابم ! و مهم تر از اون ... چه دلیلی داشت که بره رو اعصابم ....! واسه چي ورداشته بود با خودش آورده بودش . با لحن عصبي اي زير گوش ميشا گفتم :
_ كه همكلاسيته ؟!...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
ميشا كامل به سمتم برگشت و چماشو ريز كرد :
_ تو مشكلي داري ؟!
_ جوري كه نگاهت ميكنه رو دوست ندارم ...
ايرويي بالا انداخت و با لبخند خاصي گفت :
_ پياده شو با هم بريم پسرخاله ... اصلا دليلي نداره دوست داشته باشي ، پس ميتوني به دوست نداشتنت ادامه بدي ...
پوزخندي زدم و گفتم :
_ هه ...بهش گفتي ما آخر هفته نامزد ميكنيم ؟!
رنگ نگاهش عوض شد و با اخم گفت :
_ نه ... دليلي نداره بگم ... اينا همش موقتيه ...
جدي گفتم :
_ چه موقتي چه غير موقتي بايد بهش بگي ...
لحظه اي تو فكر فرو رفت ، انگار خودش هم حرفي كه ميزدم و قبول داشت اما داشت ازش فرار ميكرد . اين معني خوبي نداشت ، معني ش اين بود كه حتما دوست پسرشه كه گفتن اين موضوع بهش اينقدر سخته .
نگاهي به مهراب انداختم ، داشت با سيامك حرف ميزد و حواسش نبود ، به ميشا گفتم :
_ دوست پســ... ..؟!
سريع گفت :
_ بسه ديگه هامين ...
سرشو فرو كرد تو گوشيش تا نشون بده تمايلي به ادامه ي حرف در اين مورد نداره .
نميدونم چي شد كه يه دفعه برعكس ديشب كه با شنيدن موضوع صيغه اخمام تو هم رفته بود حالا با ياداوري اون موضوع ته دلم گرم شد ! انگار احساس ميكردم تو يه مسابقه با مهرابم كه اون موضوع كلي امتياز منو از اون بيشتر ميكنه ....البته امتيازاي اصلي دست ميشا بود كه بايد منتظر ميمونديم ببينيم به كي ميده تشون !
با کلافگی نشسته بودم...
مهراب زیر گوش میشا صحبت میکرد و میشا هم ریزریز میخندید.... داشتم پوست لبهامو میجویدم.... این پسره عجیب رو اعصابم بود ...
پرهام سقلمه ای بهم زد وگفت: این آقا خوشتيپه كيه ؟!
همین برای دوبله شدن عصبانیتم کافی بود اما سر صحبت باز کردن با پرهام باعث شد فوری از میشا بپرسم:
_ راستی میشا این پلیور و از کجا خریديمش؟ پرهام ادرس پاساژ و میخواد...
میشا با تعجب به من نگاه میکرد ... منم بلند بلند برای پرهام توضیح دادم که منو میشا دوتایی باهم رفتیم خرید و این سلیقه ی میشاست و رنگش هم انتخاب جفتمون ... وحالا منتظر بودم میشا قیمت و ادرس پاساژ و به سوالی که پرهام ازپرسیدنش حتی روحشم خبر نداشت بهم بگه ... ویه لبخند پیروزمندانه به اخم های مهراب زدم!!!
میشا در ناباوری من ادرس و خیلی راحت داد و رو به مهراب گفت: همون قضیه ی توچال بود که برات تعریف کردم ...
مهراب لبخندی بهش زد وگفت: منظورت بانجی جامپینگه که پریدی؟
میشا: اوهوم.. پس فرداش رفتیم خرید... اون مانتو مشکی ام رو هم هامين با سليقه ي خودش برام خريد...
دهنم باز موند ... یعنی اون مانتو رو برای مهراب پوشیده بود .... اونم رنگ مشکی؟ یعنی کرم و پس داده بود ... اوفففف!!!
ناهار و هر جوري بود خورديم و كم كم بعضي از بچه ها خداحافظي كردن و رفتن . من يكي كه غذا زياد بهم مزه نداد نميدونم چرا ! بعد از ناهار عسل پيشنهاد داد بريم رودخونه اي كه همين نزديكياست .
جاي قشنگي بود ، اطراف رودخونه پر دار و درخت بود و صداي رودخونه و آب و هواي خوب قشنگي شو تكميل كرده بود . اما يه چيزايي رو نروم بود واسه همين نميتونستم لذت كامل و از طبيعت ببرم ! ... من و پرهام و عسل با هم قدم ميزديم . مهراب و ميشا جلوتر از ما قدم ميزدن و صداي قاه قاه خنده شون بلند بود . پرهام بغل گوشم گفت :
_ مگه آخر هفته نامزديتون نيست ؟!
و با چشم و ابرو به حالت معني داري به ميشا و مهراب اشاره كرد . پوزخندي زدم و گفتم :
_ تو كه همه چيو ميدوني ...
عمدا چيزي در مورد صوري بودن نامزدي نگفتم تا عسل كه سمت ديگه م بود چيزي نفهمه . پرهام دوباره گفت :
_ اما تو ازش خوشت مياد ...
با اخم نگاهش كردم ، با لبخند ابرويي بالا انداخت به معني اينكه كتمان كني هم باور نميكنم . اما من سعي كردم با يه پوزخند كتمان كنم . اين طورام كه پرهام ميگفت نبود !
صبا و سيامك كه پشت سرمون بودن بهمون رسيدن و سرمون به حرف زدن با اونا گرم شد . اما حواس من چند قدم جلوتر سير ميكرد . ميشا چقدر انرژي داشت ، مدام در حال بالا پايين پريدن بود ! موبايل مهراب و گرفته بود و داشت داخلشو چك ميكرد ، مهراب هم با خنده سعي ميكرد گوشي و ازش بگيره . ميشا پشتشو به مهراب كرده بود تا نتونه بگيره ، مهراب هم از پشت سر دستاشو دراز كرده بود كه موبايل و بگيره ... مغزم داشت مخابره ميكرد كه اين حركت يه جورايي بغله ... داشتم به خورد كردن دندوناي مهراب تو دهنش فكر ميكردم كه بخش منطقي مغزم سريع تر اقدام كرد و با صداي بلند صداش زدم :
_ ميشا ! ...
ميشا و مهراب هر دو به سمتمون برگشتن . گفتم :
_ من دارم ميرم خونه ، تو با دوستات مياي ؟!
نگاهي به مهراب انداخت و گفت :
_ ما هم بريم ؟!
مهراب با لبخند گفت :
_ اگه ميخواي بريم ...
با لبخند خونسردي گفتم :
_ بهتره تو با آقا مهراب بياي ، چون فكر كنم ميخواي يه حرفايي بهش بزني ...
لبخندي به مهراب زدم و بي توجه به چشم غره ي ميشا رو به بقيه ادامه دادم :
_ خوب بچه ها ، خيلي خوش گذشت ، خوشحال شدم از آشناييتون ...كاري نداري پرهام ؟!
همه باهام رفتيم سمت رستوران تا ماشينامونو برداريم . ميشا ديگه ورجه وورجه نميكرد و اين خوب بود . ترجيح ميدادم اگه دلش ورجه وورجه ميخواد مثل پريشب تو تخت من باشه ! اهم ... نميدونم چرا اخيرا افكارم اينقدر ميرفت كوچه بغلي !
از دست ميشا عصباني بودم شديد . منو اوسگول خودش كرده ! هر چقدر هم كه نامزدي صوري باشه حق نداره دو سه روز قبل از نامزدي دوست پسرشو ورداره بياره جلوي من جولون بده . به خاطر همين حرصي كه از دست كارش ميخوردم تا اخر هفته سرمو به كار گرم كردم طوري كه يه بارم نديدمش . اون خريدي كه مامان برنامه ريخته بود و هم نرفتم و كار و بهانه كردم و ميشا با آذين و مارال رفت . حتي وقتي خود ميشا زنگ ميزد و در مورد اينكه همه چي داره جدي ميشه گلايه ميكرد و ميخواست خودشو با حرف زدن با من سبك كنه يا احيانا همدردي اي ازم بشنوه هم باهاش سرد برخورد ميكردم . عاشق چشم و ابروش كه نشده بودم ....چشم و ابروش ؟! هومممم......وبزرگترين مشكلم همين بود ، افكار تحليل نشده م ! ...اوپس !
****
متنفرم كه با يه دست كت و شلوار شيري رنگ و كراوات همرنگش ، شيك و تر تميز با يه دسته گل تو دست جلوي ارايشگاه به ماشين تكيه داده باشم و منتظر نامزد عزيزم كه از قضا يه دوست پسر هم داره (!) باشم تا از آرايشگاه بياد بيرون . گره ي كراواتمو كمي شل كردم . كاش ميدونستم حكمت اينكه نيم ساعت منو جلوي در آرايشگاه بكارن چيه ! حقشه همين الان گازشو بگيرم و همه شون و قال بذارم . همه شون شامل اذين و مارال هم كه داخلن ميشد .


امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

«قسمت نوزدهم»
به آینه خیره شدم ...
به ارایشی که صورتمو پوشونده بود ... ابروهام هشتی و به رنگ عسلی تیره بودند .... با چشمهام همخونی کامل داشت... اما موهام هنوز خرمایی بود... تنها چیزی که تغییر نکرده بود رنگ همونا بود ... ابروهام اونقدر نازک شده بودند که رسما خودمو نمیشناختم...
به لباس دکلته ی نباتی رنگم خیره شدم... با معذبیت تمام لبه ی لباس و گرفتم و کمی بالا کشیدم اما باز به سر جای اولش برگشت.... از این لباس متنفر بودم.. انگار لخت بودم! به سرویس طلا سفید تمام برلیان ... که برقشون عین تیر میرفت تو چشمم... به موهام نگاه کردم... پشت یه تاج خیلی کوچیک فر خورده بودند و صورتمو قاب میگرفتند ... هرچند نصف بیشترش مال من نبودند چون موهام کوتاه بود اینا همه پوستیژ و اکستنشن بودن...
به سایه ی غلیظ سه رنگ مسی و دودی کرمم خیره شدم...با این سه رنگ چشمهام با تبحر خاص ارایشگر کشیدگی خاصی پیدا کرده بود و عین وزغ بیرون زده بود همه ی صورتم انگار حدقه ی چشمم بود!!! ... یه بار دیگه به ابروهام نگاه کردم... لعنتی قرینه ی قرینه بود... دلم میخواست به همه چیز چنگ بزنم... موهام درست بود ... ارایشم تکمیل بود... رژگونه ی بژ و طلایی گونه هامو برجسته کرده بود و انگار دو تا حفره دو طرف لبم کنده بودن...
با این حال نمیتونستم به چیزی ایراد بگیرم... همه چیز انگار درست بود ... مارال کفش های طلاییمو جلوم گذاشت و گفت: زود باش دیگه ...
یخ کرده بودم... به ناخن های عین گرازم نگاه کردم .. این چه وضعش بود ... حس میکردم نمیتونم به هیچ جا دست بزنم... عین افلیجها انگشتهامو از هم باز کرده بودم ... روی ناخنم هام طرح مینیاتور زده بود ... واقعا این چه وضعش بود ...!
صدای خاله مستان که گفت: وای میشا خاله چه ماه شدی قربون شکلت برم ....
و صدای اذین و فرناز ومارال که تایید میکردن ...
دوباره به اینه خیره شدم ... مزخرف بود!!!
با صدای خاله مستان و اذین وفرناز که برام کل میکشیدن یه مانتوی سفید نازک و تنم کردم و شالی که از جنس پیراهن بلندم بود تا لختی شونه هامو بپوشونه و رو سرم انداختم.درست عین یه زرافه شده بودم!
صدای جیغ ارایشگر بلند شد که گفت: چیکار میکنی موهات خراب شد....
محلش نذاشتم ... ترجیح میدادم عین یه زرافه ی نسبتا محجبه برم تو کوچه ...
با صدای خاله مستان که گفت: میشا جان اون شال و از سرت بردار موهات خراب میشه ...
با تحکم گفتم: اینطوری راحت ترم خاله... دوباره به اینه نگاه کردم... از دگمه های مانتوم فقط دو تای اولی وبسته بودم... رسما عین یه زرافه شده بودم با اون رنگ نباتی و زرد و اون کفشهای پاشنه ده سانتی!انگار پاهامو گذاشته بودم رو وتر یه مثلث قائم الزاویه ! .... لعنتی همه چیز خیلی انگار جدی بود....
با صدای مارال که گفت: بابا هامین منتظرته ... نفس عمیقی کشیدم و اروم بدون اهمیت به اونها به سمت در رفتم و به ارومی از پله ها پایین رفتم...
در ورودی وباز کردم...
با دیدن هامین که توی یه کت و شلوار شیری میدرخشید سرمو پایین انداختم و دگمه های مانتومو تا انتهاش بستم... با این حال چاک پیراهنم اونقدر بلند بود که با وجود مانتو بازم از زانو به پایین پاهام بیرون بود ...
هامین بهم نگاه کرد .... هنوز سرم پایین بود و پایین لباسمو گرفته بودم که پاهام نیفته بیرون... به سختی قدم از قدم بر میداشتم... با دیدن جوبی که حد فاصل من تا در ماشین بود یه اه عمیق کشیدم که حس کردم چیزی دور بازوم حلقه شد... با دیدن دست هامین اخم کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمت پلی رفتم که چند متر اونطرف تر حد فاصل جوی اب تا جدول کنار خیابون وپر میکرد...
با اون کفش ها بااون چاک بلند .... با اون سوز سرما .... با اون یه لا مانتو... با اون ارایش غلیظ... با اون صدای لعنتی تلق تلق و اون سرویس جواهری که سرماش دور گردنم و دستهام حس میکردم و مثل یه طناب دار واسم بود ... به پل اهنی رسیدم... با اولین قدمی که برداشتم اه از نهادم بلند شد... قدم دومی در کار نبود چون پاشنه ی کفشم حد فاصل جاهای خالی پل فلزی گیر کرده بود ... خم شدم تا پاشنه ی کفشم و ازاد کنم ... اما تنگی کمر لباسم که فیت تنم بود بهم اجازه نمیداد راحت باشم...
اشک تو چشمام جمع شده بود و همه چیز و تار میدیدم و در حالی که از سرما دندون هام محکم بهم میخورد... فکر میکردم این زیادی واقعیه ... یه حس عجیب غریبی بهم میگفت تا وقتی از هامین بچه دار هم بشم و بچه هامون دانشگاه هم برن همه چیز شوخی شوخی پیش میره ...
اشکم دراومده بود ... با دیدن هامین که تند تند به سمتم میومد ونرسیده بهم با نگرانی پرسید: چی شده ...
هیچ جوابی جز جاری شدن اشکهام ندادم...
هامین خم شد و پیراهنمو کمی بالا داد.... به ارومی مچ پامو گرفت.... دستهاش گرم بود و تمام تن من یخ یخ...
انگار داشت مچ و ساق پامو نوازش میکرد .... با ارامش پاشنه ی کفشمو دراورد و دستمو گرفت و کمکم کرد تا به اتومبیل برسم .... درو برام باز کرد.
از سرما داشتم یخ میکردم... هنوز می لرزیدم... سرگیجه داشتم.... سرمو به شیشه تکیه دادم... اشکهام هنوز می باریدن ... فس فسم دراومده بود ... دندونام بهم میخوردند....
با حرکت ماشین اصلا یادم رفت بگم مارال واذین و خاله هم قراربود با ما بیان... امیدوار بودم به خاطر این سهل انگاری همه چیز بهم بخوره... واین فقط در حد یک امیدواری ساده و احمقانه بود... کمربندمو با تذکر هامین بستم... دوباره سکوت کرد...
در سکوت میروند... شاید تنها صدای موجود در ماشین همون فس فس من بود و ضربه های دندونام از لرزی که دیگه حالا مطمئن بودم از سرما نیست.
با احساس درد تو معده و دلم ... شدت ریزش اشک از چشمام بیشتر شد ... و متقابلا صدای فس فسم ...
هامین با کلافگی نچی کشید وگفت: بس میکنی یا نه؟ منم به اندازه ی تو مخالفم....
بهش نگاه کردم... با کلافگی زیر لب غرغر میکرد.
با صدای زنگ گوشیم دست تو جیب مانتوم کردم.... با دیدن شماره ی مهراب نفسم تو سینه حبس شد ... ریجکتش کردم و بهش پیام نوشتم که تا چند وقت میرم مسافرت و نیستم.... در اون شرایط این بهترین دروغی بود که میتونستم بهش بگم...
برام نوشت: سفر چه وقتی؟
براش نوشتم: به مناسبت عروسیه ...
نوشت: ان شا الله عروسی هامین خانه دیگه؟
اه از نهادم بلند شد...
جوابی بهش ندادم و اونم برام نوشت: باشه عزیزم ... خوش بگذره... مراقب خودت باش.
جوابی ندادم که دوباره پیام اومد... یک جمله بود ... یک جلمه ی دو کلمه ای... دو کلمه ای که روی هم هشت حرف میشد... دوستت دارم!
نفسمو سنگین بیرون فرستادم... من داشتم چیکار میکردم.... داشتم چه غلطی میکردم... میشا یه نگاهی به خودت بنداز ... لعنتی کنار کی نشستی؟
مگه مهراب دوست پسرت نیست... مگه همونی نیست که تو بهش می بالیدی و میگفتی دوست عادی.... دوست عادی... پس چه مرگته؟... پس چرا الان لال شدی ... چرا بهش نمیگی کنار نامزد عزیزت نشستی و قراره بری محرمش بشی؟ هان... دِ بگو دیگه لعنتی... بگو نامزدیته.... بگو مسافرت نمیری... بگو .... بگو.... بگو....
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وهامین گفت: کی بود؟
جوابشو ندادم.
با لحنی که خیلی برام مشخص نبود اما میتونستم حدس بزنم که حرصیه گفت: مهران بود درسته؟
همچنان جوابشو ندادم... حتی اشتباهش رو هم در به کاربردن اسم مهران تصحیح نکردم... مهران نه و مهراب! حتی جواب خودمم نمیدادم!
هامین با مسخره گفت: بهش نگفتی نه؟
در سکوت من همچنان ادامه داد: بهتر نبود بهش بگی که من نامزدتم... هرچند سوری اما ما امروز قراره به هم محرم بشیم... این یکی سوری و غیرسوری نیست... شوخی شوخی داره جدی میشه... میفهمی میشا؟ بهتر بود بهش میگفتی... حتی خوشحال میشدم تو مراسممون باشه ...
صدای هق هقم و خفه کردم...
هامین با حرص گفت: هر چند یکی از مخالفین صد در صد این مراسمم.... این که یکی برام تصمیم بگیره .... اما مجبورم تو رو تحمل کنم ... البته من که میخواستم همه چیز تموم بشه.... تو اصرار داشتی که تو شرایط پدرت چیزی نگیم...
حس میکردم دارم خفه میشم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم.... سرمو به شیشه چسبوندم.... سرمای شیشه هم نمیتونست درد و سنگینی سرمو التیام ببخشه.... دنبال دگمه ای بودم تا شیشه رو پایین بکشم....
هامین با تندی گفت: من منظور کاراتو اصلا نمی فهمم... هرچند هیچ علاقه ای هم به فهمیدنش ندارم.... اما ترجیح میدم با طرف مقابلم صادق باشم... پس تا وقتی که تو شرایط اجباری و متقابل هستیم باید با هم صادق باشیم.... صداقت میشا .... اگه اون دوست پسرت بهت زنگ میزنه حرف میزنه هرچیز دیگه باید به من بگی .... فهمیدی میشا؟ این اولین قانونیه که تا بیان مخالفتمون باید در قبال هم اجراش کنیم... شنیدی چی گفتم یانه؟
دیگه نفسم بالا نمیومد...
با سرگیجه ی وحشتناکی که گیرش افتاده بودم به سختی دست سر شده امو بالا اوردم و دوتا به شیشه کوبیدم.... دلم میخواست دستگیره رو باز کنم وخودمو از اون محفظه ی تنگ و خفه بیرون پرت کنم...
با صدای هامین که دوباره گفت: نشنیدم جوابتو.... قبول کردی دیگه؟
دستمو به گلوم گرفتم... دوباره به شیشه کوبیدم...
با صدای هول هامین که فوری گفت: چی شده؟
وترمز کاملا ناگهانی ماشین ... هامین از پشت فرمون پیاده شدو به سمت من اومد و در وبرام باز کرد.... کمربندمو هم باز کرد و دستمو گرفت...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
با چند تا سرفه حس کردم هوای یخ وسوزناک وارد ریه هام شد.... به لحظه نکشید که صدای بلند گریه کردنمم متعاقب نفس کشیدنم بلند شد...
صدای پوف هامین و شنیدم.... باز از سرما داشتم میلرزیدم.... حتی میدونستم که از زانو به پایین پای راستم هم بیرونه ... اما برام مهم نبود... من نباید تو این شرایط قرار میگرفتم... تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود .... همین بود که من این تصمیم های اجباری و نمیخواستم...
هامین از جاش بلند شد وبه کاپوت ماشینش تکیه داد...
حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد.... از اینکه مجبور بودم بخاطر رضایت و خوشایند دیگران سکوت کنم... پس رضایت من چی؟ پس خوشایند من چی؟
مگه من ادم نبودم؟ مگه حق نداشتم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟ اجبار کجای زندگیم بود؟ عین یه سرطان افتاده بود به جون اینده ام... رو دربایستی عین بختک افتاده بود روی اظهار نظرم... سلامتی پدرم.... بابای نازنینم در گروی همین اجبار بود .... میتونستم بهش بگم؟ اسمم افتاده بود رو زبونا... همسایه ها تبریک میگفتن.... خیلی وقت بود از عزتی و دار و دسته ی خواستگاراش خبری نبود اونم دست از سرم برداشته بود... حتی اون عرفان معتاد هم میدونست... همه میدونستن که من شیرینی خورده ی پسرخاله امم... همه منو مجبور کردن که تصمیم بگیرم... که راضی باشم که خوشم بیاد .... از کسی راضی باشم که رضایتمند بود ... از کسی خوشم بیاد که .... بی انصافی بود ... من نمیخواستم... من راضی نبودم.... من خوشم نمیومد... من اجبار نمیخواستم.... و تنها چیزی که نمیذاشت فکر کنم که من میتونم در اینده قید همه چیز و بزنم و با هامین مخالفت کنم همین بود که همه میدونستند ... ! چیزی و میدونستند که من نمیخواستم وتظاهر میکردم به خواستن.... این عذاب اور بود ... این که مهمترین شخص زندگیم هم باید میدونست.... مهراب هم باید زیر و بم این بازی و میدونست ولی من لال شده بودم تا دلشو نشکنم... تا از روی خودخواهی نگهش دارم.... که داشته باشمش که نمیخواستم بگم ... که من لعنتی... من احمق... من بیشعور.... چرا همون روز اول نگفتم هامین نه ... چرا هامین نگفت نه .... چرا!!! همه افتاده بودن تو زندگی من .... زندگی من ... نابود شد.... به همین راحتی.... با پس و پیش کردن زمان همه چیز داغون شد... حالا من بودم که تو رنگ نباتی یه لباس باز باید مثل یک دلقک تمام عیار نقش یک عاشق پیشه رو برای کسی بازی میکردم که تمام تقصیرات و انداخته بود گردن من و میگفت باید به قوانین محرمیتمون احترام بذارم و اجراشون کنم.... درست همون لحظه ای که از کسی که تمام مدتی که شناخته بودمش جز خوبی هیچی ازش ندیده بودم میشنوم میگه دوستت دارم... اون نامزد من نیست اما میگه دوستم داره... اون هیچ کس من نیست اما میگه دوستم داره .... اما کسیکه امروز کنارم نشسته و میخواد نامزدم باشه و تا دقایقی دیگه محرمم... حرف از قانون میزنه . از صداقت میگه... !!! این رسمش نبود... این منصفانه نبود ... این رویای من نبود ... !
نمیدونم چقدر گذشت... اروم تر شده بودم....افتاب گیر وپایین دادم.... ارایش صورتم هیچ تغییری نکرده بود... تمام امید کوچیکم به این بود که ارایشم خراب بشه وبهم بخوره... !
اما انگار از زمین و زمان با من لج کرده بودند ....
هامین مقابلم ایستاد وگفت: بهتری...
بهش نگاه کردم .... خم شد وگفت: داری یخ میزنی....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کاش میشد همه چیز خواب باشه... تو هنوز فرانسه باشی... منم هنوز...
میون کلا مم اومد وگفت: تو هم هنوز با مهران باشی؟
بهش نگاه کردم...
پوزخندی زد وگفت: اگه فقط یه دوست معمولی بود اونم امشب تو مراسم نامزدیمون دعوت داشت .... مگه نه؟
هامین: میشا ...؟
بهش نگاه کردم...
هامین: دوستش داری؟
میدونستم منظورش مهرابه یا به قول خودش مهران.... اما گفتم: کیو؟
هامین هم میدونست من منظورشو فهمیدم با این حال گفت: مهران ؟
خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت.
تو چشمهاش نگاه کردم.... سه تیغه کرده بود.... خوش تیپ شده بود ..... واقعا درا ون لباس میدرخشید... جوابشو ندادم.... فقط دستمو دراز کردم و کراواتشو کمی تنگ تر کردم .... حالا جذاب تر شده بود.
هامین لبخندی زد وگفت: توهم خوشگل شدی...
با کمی مکث به اون سمت خیابون نگاه کردم وگفتم: من دلم اب انار با گل پر زیاد میخواد...
با تعجب بهم نگاه کرد....
به رو به رو خیره شدم وگفتم: قانون شماره ی دو .... تا وقتی نامزدمی... بهش نگاه کردم وگفتم: مثل نامزدم باش! این یه قانونه دو جانبه است...
لبخند عمیقی زد که درک معنی عمیق بودنش برام سخت بود ... با دیدن ردیف دندوناش بی اراده یه لبخند محو زدم و اونم در اتومبیل وبست و به سمت اون ور خیابون رفت...
با چشمهای پر از اشک دوباره به اینه خیره شدم... سعی کردم بیشتر از این حس نکنم چقدر بدبختم که ا جازه دادم کسای دیگه برام تصمیم بگیرن!
با برگشتنش در حالی که می لرزیدم از ماشین پیاده شدم... و به کاپوت تکیه دادم...
نی و تو دهنم گذاشتم و اون مایع یخ و ترش ونمکی و به حلقم که طعم اشک میداد فرو بردم...
هنوز دلم میخواست گریه کنم... هیچ سبک نشده بودم... عصبانی نبودم .... پشیمون بودم.... از سکوتم... از حماقتم ... از صبرم.... زندگیم همه شده بود بازیچه .... شده بودم یه عروسک خیمه شب بازی که خاله ام داشت باهام بازی میکرد.... منم هیچ کاری نمیکردم... حتی سعی نکردم مخالفتمو ابراز کنم...
از بعدش میترسیدم.... از بعدی که هامین میگفت همه چیز تموم میشه .... اما نمیشد... و مطمئن بودم به همین راحتی تموم نمیشد.
در سکوت اب انارمونو خوردیم... با صدای زنگ موبایل هامین بهش نگاه کردم...
هامین: الو سلام مامان ...
-وای... من یادم رفت شماهم هستید...
-چی؟ فیلم بردار؟
-نه مامنتظر نموندیم...
-نه میشا چیزی به من نگفت...
-باشه.... چشم...
-چشم مامان...
-زود میایم...
-شما الان خونه هستید؟ بله... باشه.... فعلا.
و تماس و قطع کرد وگفت: چرا به من نگفتی اذین و مارال و مامان و هم باید با خودمون میاوردیم؟
با حرص گفتم: من اصلا تو شرایطی هستم که فکر کنم و چیزی یادم بمونه؟
هامین لبخندی زد وگفت:فیلمبردار هم قرار بود از صحنه ی خروجتون فیلم برداری کنه .... مثل اینکه ما عجله کردیم اونا رو قال گذاشتیم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خاله عصبانیه؟
هامین خندید وگفت: نه بابا ... میگفت ما رو پیچوندی که زودتر با نامزدتت بری عشق وحال...
با کلافگی بهش نگاه کردم....
هامین لبخندی زد وگفت: سوار شو بریم اتلیه....
قبل از اینکه جیغمو بشنوه لیوان پلاستیکی خالی اب انار و از دستم گرفت و به سمت سطل مکانیزه رفت و کمی بعد سوار ماشین شد و منم سوار شدم.
با حرص گفتم: کجا بریم؟
هامین یک تای ابروشو بالا داد وگفت: خوب اتلیه دیگه ... مامان وقت گرفته...
خواستم بگم باز مامان مامانت شروع شد .... که فکر کردم کمتر از خاله خاله کردن های خودم نیست.... جدی جدی خاله مستان داشت واسمون تصمیم میگرفت و من و هامین هم که ادعای استقلال و عقلمون میشد در سکوت همراهیش میکردیم... اینجور که از ظواهر امر پیدا بود واقعا باید به اسم بچه هامون فکرمیکردم!!!چون احتمال داشت که اونو هم خاله جان زحمتشو بکشه ...
یه لحظه به هامین نگاه کردم... پدرخوشتیپی میشد...!
گردنمو چپ و راست کردم وصدای ترق ترق استخونام بلند شد.... یه بار دیگه از این فکرا کردی نکردی هاااا... حالیته مرضیه خانم!
خودم به خودم برای تنبیه این فکر مزخرف گفتم مرضیه .... حالا تا میتونستم باید به خودم فحش میدادم مرضیه و مرض!
به هامین نگاه کردم و سعی کردم ذهنمو از فکر اینکه اون چه پدر خوشتیپی میشه و در کل یه شوهر خوش تیپ هم میتونه باشه پاک کنم و با غیظ گفتم: حداقل تو مسائلی که خودمون میتونیم تصمیم بگیریم که نباید زیاده روی کنیم؟
هامین: منظورت چیه؟
با حرص گفتم: الان اتلیه رفتنمون خیلی ضروریه؟ خوب ما میتونیم نریم اتلیه .... این نامزدی که واقعی نیست...
هامین: خب چرا نریم؟
با جیغ گفتم: خوب چرا بریم؟
هامین لبخند فاتحی زد وگفت: بعد مراسم یه دفتر چهل برگ برات میخرم دو صفحه مشق شب داری....
باگیجی بهش نگاه کردم و خندید و با شیطنت صداشو نازک کرد و با ادای من گفت: تا وقتی نامزدمی مثل نامزد باش.... یادت رفت؟ بیست بار از روش مینویسی...
با داد گفتم: اولش گفتی دو صفحه .... و رومو برگردوندم سمت پنجره...
هامین : هر صفحه ده خطه... دو صحفه میشه بیست خط... بیست خط هم تو هر کدومش یه جمله بنویسی میشه بیست بار.... و بلند بلند خندید.
سعی کردم لبخندم و پنهان کنم هرچند موفق شدم اما میل شدید ی به خندیدن داشتم... !

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

*************************************************
درحالیکه مانتومو به یه میخی اویزون کردم نگاه سنگین هامین و به خودم حس کردم .... به سمتش چرخیدم... یه جورایی با تحسین و ذوق نگام میکرد... انگار بار اولشه داره منو می بینه...
وبیشترین میدون دیدش دقیقا زیر گردنم بود و همینطور پایین میرفت تا سر چاک پیراهنم... دوباره از اون پایین نگاه میکردم ومیومد بالا ...
منم زل زده بودم بهش ببینم کی چشم چرونی کردنش تموم میشه که خوشبختانه فهمید و به طرزواضحی نگاهشو به یه سمت دیگه دوخت....
پوفی کشیدم و فکر کردم اسم بچه هامونو خودم انتخاب میکنم...!!! لعنتی .... این پسره جدا دیوانه شده ... خدا رحم کرد خودش بحث دوست نداشتن و این حرفها رو وسط کشید.
دختر جوونی جلو اومد وگفت: اقا داماد شما تشریف ببرید اون اتاق عکس های تکی تونو بگیرید .... منم عکس های تکی خانمتونو میگیرم...
هامین قبول کرد و دختره لبخندی بهم زد وگفت: شوهر خوشتیپیه....
و رو بهم گفت: بشین رو مبل ...
و به مبل پرنسسی بنفشی اشاره کرد ... ژست عکسهایی که میگفت بگیرم جالب بود .... کلی با ژست ها خندیدم....فکر کنم این فیگور ها رو هم بازیگرای هالی وود هم نمیگرین....
توی تمام اون ژست ها ... از یکیش خیلی زیاد خوشم اومد... اونم وقتی بود که پنکه رو که درست رو به روم بود و روشن کرد و درحالی که موهای فر شده امو رو به عقب هول میداد بهم گفت پامو از چاک پیراهنم بیرون بذارم ... به حرفهاش گوش دادم... انگشت اشاره ی دست راستمو روی لب پایینم گذاشتم و دست چپمو روی رون پای چپم...!
یه عکس تمام قدی بود... وقتی که عکس وبهم نشون داد کلی از تیپ و ژستم خر کیف شدم... موهام به حالتی که باد بهش خورده بود خیلی قشنگ رو هوا پخش بود و پیراهنم که فیت تنم بود تمام انداممو نشون میداد... کفشمم تو عکس معلوم بود .... خدایی سلیقه ی اذین حرف نداشت...
با دیدن هامین که منتظر بود تا عکس های دو نفره رو بگیریم یاد عکس های نامزدی یکی از بچه های یونی افتادم...
یه عکس بود که دختره و پسره همدیگه رو بوسیده بودن و کلا پسره تو هر حالتی داشت دختره رو می بوسید ... با این تز های دختره بعید نمیدونستم که همین حالت ها رو برای من و هامین در نظر بگیره ...
هامین جلو اومد ... اولین عکس روی همون مبل پرنسسی انداخته شد... در حالی که من روی مبل نشسته بود و هامین روی دسته ی مبل ... و جفتمون بهم نگاه میکردیم ...
ژست های بعدی هم در نزدیکی هم قرار میگرفتیم و من همش خدا خدا میکردم این دختره دیگه بیشتر از این برای خودش تز نده...
البته خیلی طول نکشید چرا که گفت : خوب اقای داماد پشت عروس خانم بایستن .... عروس خانم موهاتونو کنار بزنید ... اقا داماد پشت گردنشونو ببوسید ...
قبل از اینکه متوجه چیزی بشم هامین خودش تمام حرفهای عکاس و روم اعمال کرد ... با صدای چیلیک دوربین اصلا نفهمیدم کی پشت گردنمو بوسید ...
از سرعت عملش حرصم گرفته بود... درسته این نامزدی سوریه ... اما اومدیم و شاید یکی خواست یه دو دقیقه این عملیات طول بکشه ... اون وقت چی؟
باصدای دختر عکاس که گفت : عروس خانم روی مبل بخوابید...
با استیصال بهش نگاه کردم... بابا این کارا چیه ... بخدا این نامزدی سوریه ...
نفسمو سنگین بیرون دادم و روی مبل نشستم...
دختره داشت به هامین یه چیزایی و توضیح میداد...
تا به خودم بجنبم... هامین شونه هامو گرفت و روی مبل تقریبا پرتم کرد و کمی بعد زانوشو لبه ی مبل گذاشت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد...
با صدای چیلیک دوربین ... در دو سه زاویه ی مختلف که دختره خودش دور خودش میچرخید و عکس مینداخت دوباره به سمتم اومد واز چاک پیراهنم استفاده کرد وزانو و پامو انداخت بیرون...
ضربان قلبم اصلا روی ریتم همیشگی نبود ... هامین هم یه جورایی شده بود ...
صدای دختره رو نمیشنیدم... فقط تو چشمهای قهوه ای هامین خیره شده بودم... نفسهاش به صورتم میخورد... داشتم عرق میکردم...
هامین نزدیکتر شده بود ... لبخندی زد و با صدای دختره که گفت: عروس خانم لبخند... وچیلیک دوربین و فلاشی که خورد به صورتهامون...
هامین هنوز تو همون حالت مونده بود...
صدای دختره اومد که گفت: عالیه ... همینطوری بمونید... عروس خانم نگاه به دست من کن...
چشمامو به سختی از هامین گرفتم و به کف دست اون دختره نگاه کردم...
ضربان قلب هامین... نفس هاش و بالا پایین شدن سینه ی ستبرش و کاملا لمس میکردم.... دستشو بالا اورد و موهامو کمی کنار زد.
دوباره بهش نگاه کردم... چشمهاش و نگاهش برام عجیب غریب بود ... این هامین با هامینی که اولین بار توی سالن خونه دیدمش فرق داشت ...
این هامین اونی نبود که بهم گفت : دوستم نداره .... این نگاه ... این ضربان تند و نفس های تندش...
لبهاشو روی لبهام گذاشت ... چشمامو بستم دیگه نمیتونستم بهش نگاه کنم ... صدای چیلیک دوربین و فلاش و حس کردم ... !
هنوز داشت منو می بوسید ...
واون دختره ی لعنتی هنوز داشت عکس میگرفت...
بعد از چند لحظه با صدای دختره که گفت: عالی بود ... مرسی... خوشبخت باشید ...
یه فشار کوچیک دیگه به لبهام داد و چشمکی بهم زد و به ارومی ازم فاصله گرفت ... دوباره به صورتش نگاه کردم... به حالت چشمهاش... به نبض شقیقه اش... به لبخندش...
دستشو به سمتم دراز کرد و به ارومی منو بلند کرد.
دستشو پس زدم... به سمت دیواری که مانتوم بهش اویزون بود رفتم ... مانتومو پوشیدم... اون شال و هم روی سرم انداختم و بی توجه به عکاس و هامین از اتلیه بیرون اومدم...
تمام تنم داغ کرده بود... از خوردن سوز سرما به صورتم عین ابی که روی اتیش میریزن اروم شدم...
با سرانگشت به لبهام دست کشیدم... اون واقعا منو بوسید؟ یعنی من گذاشتم این کار وبکنه؟ دلم میخواست دهنمو بشورم.... اما حتی سعی نکردم با پشت دست لبهامو پاک کنم... ذهنم بهم نهیب زد بخاطر رژ لبمه ... اما ... !!!
صدام کرد...
محلش نذاشتم... در ماشین و برام باز کرد ... اروم سوار شدم ... کمربندمو بستم و به روبه رو خیره شدم.
هنوز داغ بودم... تا به حال دوبار تجربه داشتم کسی منو ببوسه ... البته نه این مدلیش اما مهراب خیلی سعی کرده بود بهم نزدیک بشه ... گاهی زیادی مهربون میشد و منو بغل میکرد و هر بار با واکنش تند اتیشی من مواجه میشد ... هربار هم به غلط کردن میفتاد ... دوبار گونه امو بوسیده بود... همین ... اما هامین...
نفسمو مثل فوت بیرون فرستادم....
بعد از سکوت طولانی ای که بینمون بود هامین با لحنی کاملا خونسرد گفت: از دستم ناراحت شدی؟
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم... بگم اره خیلی... بگم نه اصلا ... بگم نمیدونم... بگم حالم ازت بهم میخوره... بگم ازت خوشم میاد...
هامین دوباره پرسید: باهام قهری؟
باز جوابشو ندادم... موضوع این نبود که ناراحت شدم ... موضوع این بود که این حرکتش کاملا عمدی بود... با وجودی که میدونستم عمدیه اما نه ناراحت شده بود ... نه گله کرده بودم... نه هیچ چیز دیگه...
درست مثل همون وقت که توی بیمارستان بغلم کرده بود ... اون موقع بهش احتیاج داشتم... اون موقع که لازمش داشتم شکایتی نداشتم ...
حالا باید میگفتم چرا بهم نزدیک شدی؟ چرا منو بوسیدی... یا هزار تا چرای دیگه که هر لحظه بیشتر وبیشتر سردرگمم میکرد... من حالم خوب بود ... من میدونستم که دور و برم چی میگذره ...
این هامین بود.... پسرخالم ... کسی که همبازی کودکیم بود ... کسی که همیشه اذیتم میکرد... کسی که ... تو کودکی هم ... میخواستم خودمو گول بزنم؟! کسی که ... کسی که ... کسی که...
اجازه نداد فکرم تکمیل بشه ...
دستشو روی دستم گذاشت وگفت: میشا ... من منظوری نداشتم...
بهش نگاه کردم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم: میدونم ... چون اصلا نباید منظوری داشته باشی...
حس کردم صورتش دچاریک بی تفاوتی شد و به طور نامحسوسی در هم رفت ... با این حال برام مهم نبود...
من ترجیح میدادم تو افکار و درگیری های خودم غرق بشم و فکر نکنم که نامزد سوریم طوری منو بوسید که ... !
ترجیح دادم فکر کنم زیادی براش هوس انگیزم و غریزه ی مردونه اش باعث شد فکر کنه میتونه منو ببوسه ... ترجیح میدادم به این جنبه نگاه کنم که هرچی باشه هامین یه پسره و من یه دخترم... ترجیح میدادم فکر کنم هامین غریزی عمل کرده ... ازروی هوس منو بوسیده... یه لحظه اختیارشو از دست داده... ترجیح میدادم اینطوری فکر کنم تا ... تا اینکه فکر کنم اون ... اون و نگاهش.... اون و بوسه اش... تابه حال طعم بوسه نچشیدم که روش بخوام اظهار فضل کنم.... من دریه صورت میتونستم ببخشمش و بیخیال باشم اونم زمانیه که ترجیحا فکر کنم اون بی اراده منو بوسیده و همین وبس... دلم نمیخواست بیشتر این مسئله رو بشکافم و برای خودم تجزیه اش کنم... دلم نمیخواست بیشتر راجع به اون لحظه فکر کنم .... من به اندازه ی کافی خسته بودم.... من نمیخواستم... هیچی نمیخواستم... هیچ فکری نمیخواستم... هیچ حسی نمیخواستم... من درگیر بودم.. درگیر اینده ای که هیچ کجاش مشخص نبود ... اگر یک درصد حرفهای خاله مستان که قبل از اومدن هامین زده بود صحت داشت ... اگه واقعا هامین می بود که منو دوست داشت ومن بودم که بی احساس بودم بیشتر تکلیفم با خودم و زندگیم و اینده ام مشخص بود اما حالا... الان ... نگاه هامین با حرف زبونش... امیدوار بودم هیچ فرقی نداشته باشه ... امیدوار بودم که اون درگیر نشده باشه ... من دلم نمیخواست اجباری زندگی کنم ... اونم با کسی که هیچ میلی به من نداره اما غریزه اش بهش غالب میشه ... لعنتی... !
باز کاری کردم که پشیمون شدم... باز محولش کردم به بعد و اون لحظه هیچ غلطی نکردم... اگر همون لحظه که خاله مستان پیشنهاد ازدواج میداد یه کلمه میگفتم نه ... یا حتی حالا اگه هامین نزدیکم میشد ومیگفتم نه ... خدا بکشتت که همه سنگ قبرتو بشورن که یه " نه" نمیتونی بگی.... که همه ی زندگیت به همین دو حرف بند بود و تو بند و به اب دادی... لعنت به تو و افکار مزخرفت....
هامین بازندگیم چه کردی... با اومدن ناگهانیت... با دیدارهامون ... با حرصی که ازت میخورم .... با محبتی که بهم کردی... با دادی که سرم زدی... با خاطراتی که برای جفتمونه ... با بوسه ای که دوست ندارم فکر کنم از روی عمد نبود ... اما مجبورم به خودم بقبولونم که این یه حرکت کاملا غیر اراده ای بود... این تویی میشا .... تویی که ...!
من درگیرم .... من روانی شدم... دیگه هیچی نمیدونم... هیچی نمیخوام... دلم هیچی نمیخواد.... دلم نمیخواست فکر کنم... دلم نمیخواست باز مرور لحظه ی پیش و کنم و عین دخترهای احمق فکر کنم که کاش دوباره تکرار بشه ... ! چیزی که عقلم میگفت محاله و دلم هم میگفت محاله ... اما جایی از وجودم بود یه بخش سوم .... که حتی نمیدونستم منشاش کجاست... شاید اگه یه بارم به مهراب این اجازه رو میدادم.... سرمو تکون دادم ... الان ذهنم به اندازه ی کافی مشغول بود ... چشمام و بستم ونفس عمیقی کشیدم.... نفسمم سرد بود ... باز سردم شده بود... باز داشتم به هامین ونفس های گرمش فکر میکردم...!
این درحالی بود که اصلا دلم نمیخواست راجع به نفس های گرمش هیچ ایده ای داشته باشم.... دلم نمیخواست فکر کنم که اون میتونه اونقدر خوب باشه که بشه روش فکر کرد و تمام مرضیه گفتن هاشو ندید گرفت... میشه اونقدر خوب باشه که از تمام اذیت و ازارهای خاطرات شیرین بچگی هامون چشم پوشی کنم... و دلم نمیخواست فکر کنم که تمام اون خاطرات الان بهترین لحظات زندگیم بودن و از وقتی هامین رفت...
خفه شو...!!!
اینو عقل وذهن و همون قسمت سوم وجودم فریاد زد...
من دلم نمیخواست خیانت کنم... !!!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
با توقف ماشین به ارومی از اتومبیل پیاده شدم... هامین کنارم ایستاد ... ساعت 5 بعد از ظهر بود... گرسنه نبودم... یعنی اگرم بودم اونقدر فکر داشتم که اصلا به گرسنگی فکر نمیکردم....
با دیدن اذین که داخل باغ بود و ما رو دید کل کشید و سرمو پایین انداختم.. با اینکه ساعت پنج بود اما اکثر مهمونها حضور داشتند و خیلی طول نکشید که جلوی در از دود اسفند و بوی خون یه گوسفند بیچاره که داشت دست و پا میزد پر شد... بادیدن عمو رسول که اول منو محکم به اغوش گرفت و پیشونیمو بوسید و بعد هامین ... با دیدن پدرم که ارمین کمکش میکرد راه بره و به سمت هامین اومد و اونو پدرانه بغل کرد.... با دیدن اشکهای مامانم... کل کشیدن و ذوق و شوق خاله مستانه ...
حرص وجوشی که تو صورت ندا و نسرین بود و مادرشون مهرنوش خانم... که خون خونشونو میخورد و بنفشه خانم همسر عمو ضیا که حتی جلو هم نیومد و خیلی های دیگه که پچ پچشون و میشنیدم ... میدونستم میگن این در حدش نیست و هنوز برام مشخص نبود این حد و میزانی که اینقدرازش دم میزنند بر چه اساسیه ... کی چطور میفهمه من از هامین کمترم یا اون از من بیشتره ... اینو از نگاه هاشون میتونستم بفهمم ..... با تمام ادعای افکار عاقلانه ام اونقدر دهن بین بودم که حرف مردم و عکس العمل هاشون زیادی برام مهم بود... با تمام ادعایی که میدونستم مردم چی میگن برام مهمه اما طوری وانمود میکردم که مهم نیست مردم چی میگن.... با تمام شخصیت محکمی که سعی میکردم حداقل وانمود کنم محکم وسختم اما این نقطه ضعفم بود ... من از این مردم و حرفهاشون و دخالت هاشون بیزار بودم و هیچ کس نمیتونست اینو درک کنه ... چون هیچ وقت موقعیت این پیش نیومده بود که تا این حد حساس بشم و برام مهم باشه که اونها راجع به من چی میگن.... ولی حالا انگار باید به دهن هاشون نگاه میکردم... به پشت چشم نازک کردن هاشون نگاه میکردم... باید روی تک تک حرکاتشون فکر میکردم و تفسیرشون میکردم...
هامین خودشو بهم رسوند و دستمو محکم گرفت.... یه لحظه از این کارش ممنون شدم... بعضی نگاه ها تحملشون واقعا سخت بود.... عین یه تیر بود که به سمت ادم پرت میکردند ....
اون لبخند های مصنوعی... اون از بالا به پایین نگاه کردنشون. ... دلم میخواست داد بزنم اونی که کمه من نیستم.... به ارومی به سمت جایگاهی که برامون درست کرده بودند رفتیم.... مانتومو دراوردم.... مجلسمون مختلط بود ...
سعی میکردم خودمو اروم نگه دارم و فکر نکنم که هرکس با طرف مقابلش صحبت میکنه راجع به منه ...
روی صندلی نشسته بودم... از سرما داشتم یخ میکردم ... هرچند بخاطر جمعیت و ابتکار مشعل های کوچیک اتیش که جای جای باغ وجود داشت هوا چندان به نظر سرد نمیومد ... با این حال پوستم مثل مرغ دون دون میشد... اون شال هم روی شونه هام انداخته بودم... یه جورایی از پوشیدن لباس معذب بودم... با همه ی زیباییش صحیح نبود ... به اذین نگاه کردم که توی یه لباس زرشکی مدل ماهی دکلته که کت کوچیکی روش پوشیده بود خوشگل شده بود ... با حرص فکر کردم لباس خودش کت داره ... واسه من ... !!!
با دیدن نسرین و ندا که گوشه ای نشسته بودن و لباسشون یک وجب پارچه بود نسبتا از عذاب وجدانم بابت پوشیدن لباسم کم شد...
سعی میکردم شالمو مرتب کنم که هامین گفت: چقدر وول میخوری؟
با حرص گفتم: لباسم بازه ... کاش جدا بودیم...
هامین: چی جدا بود؟
- مردونه زنونه اش میکردن دیگه ... لباسم ناجوره...
هامین: خوب مگه خودت انتخابش نکردی ؟ همون موقع که خریدیش باید بهش فکر میکردی...
-من انتخابش نکردم... منم نخریدمش...
هامین:مگه میشه؟ رفتی خرید هیچ نظری ندادی؟
-چی میگی تو؟ من کی رفتم خرید... تو این مدت بابهونه و بی بهونه همه رو پیچوندم... وقتی تو حاضر نشدی بیای... من کجا میرفتم؟
هامین با تعجب گفت: واقعا؟
-وای هامین ولم کن...
هامین: مگه گرفتمت؟
بهش نگاه کردم و اهی کشیدم...
هامین لبخندی زد وگفت: حالا چرا اینقدر حرص میخوری... باز حالت بد میشه ها...
با صدای پر غیظی گفتم: حالم بدتر از این نمیشه ...
هامین: من درکت میکنم...
بهش نگاه کردم وگفتم: نه درکم نمیکنی... تو از این بازی داری لذت می بری و من بدبختم که پس فردا باید جواب پس بدم...
هامین: میشا اینقدر نگران نباش... همه چیز درست میشه... هرچی باشه این زندگی منم هست... فقط تو نیستی که تو منگنه ای... پس منم به راحتی درکت میکنم...
پوفی کشیدم که با دیدن جمع خانواده که به سمتمون میومدن.... و یه حاج اقا که اومده بود تا صیغه رو بخونه ....
به هامین نگاه کردم... محرم نبود اونطوری منو بوسید... وای به حال...!
دلم میخواست سرمو بکوبم به زمین.... حقمه... هرچی سرم میاد حقمه... هر بلایی که سرم بیاد واقعا حقمه ... هرچی میکشم از دست حماقت های خودم میکشم...
اونقدر غرق افکارم بودم و نفهمیدم کی بله رو گفتم و کی همه با دست و کل کشیدن وهلهله به پاس این اجبار ریختن وسط... مارال و اذین و فرناز اونجا داشتن خودکشی میکردن....
هامین هم با لذت نگاهشون میکرد ومیخندید...
منم اماده ی اشک ریختن بودم... داشتم سرسام میگرفتم... از صدای ارکست که تو سرم بوم بوم میکرد... از ادمهایی که تظاهر به خوشحالی میکردن ...
و ادم هایی که میدونستم چقدر از ته قلبشون خوشحالن... و من به زودی ادم های دسته ی اول و واقعا خوشحال میکردم و ادم های دسته ی دوم و واقعا ناراحت...
با احساس گرمایی که به دستم وارد شد به انگشتام نگاه کردم... هامین دستمو گرفته بود.
به صورتش نگاه کردم....
لبخند قشنگی زد وگفت: اینقدر خودخوری نکن...
کاش میتونستم مثل اون اروم باشم ... بیخیال وخونسرد...
به شالم اشاره کرد وگفت: اینقدر سردته؟
-گفتم که .... لباسم بازه ...
هامین: نه اونقدر هم باز نیست... خودت و معذب نکن...
سعی کردم دادی که قراره سرش بزنم و توی وجودم خفه کنم...
هرچند ازکسی که دوازده سال زنهای برهنه و نیمه برهنه رو دیده بود اصلا بعید نبود که این لباس و کاملا پوشیده به حساب بیاره...
با این حال به حرفش گوش ندادم.
هامین خم شد و یه شیرینی برداشت و خورد وگفت: میشا اون دختره کیه؟
-کی؟
هامین: همون لباس صورتیه...
-دختر دختر خاله ی مهرنوش خانمه...
هامین: اووو.... کی میره این همه راهو...
-مامان جناب عالی که از زمین وزمان ادم دعوت کرده... ادم فضایی دیدی اصلا شوک نشو...
هامین خندید وگفت: دیوانه ... راستی هیچ کدوم از دوستات تشریف ندارن؟
اینو درحالی گفت که یک تای ابروشو بالا داده بود و حق به جانب بهم زل زده بود.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group