آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
هر چی صداش میزدم و دست تو موهاش میاوردم اصلا خیال نداشت بلند شه ، اما من دیگه شیطنت و حس بدجنسیم زده بود بالا ، باید بیدارش میکردم ، از اونجایی که آذین بدجور قلقلکی بود ، پتو رو از روش کنار زدم ،
بدنش صیقلی و گندمی بود . بلا گرفته كي برنز كرده ؟! آخرين عكساش كه مثل برف رنگپريده بود . دستمو بردم سمت شکمش و با انگشتام قلقلکش دادم .....اولش آروم اما بعد که دیدم داره ت*** میخوره با شدت بیشتری قلقلکش دادم و با خنده گفتم :
_ پاشو دیگه ....پاشو چقد میخوابی ؟

یه صدای نامفهومی از خودش در آورد و دستمو کنار زد و یه غلت زد ، با تعجب نگاهش کردم ، این که آذین نبود ، یه نگاه به سرتا پاش انداختم ، یه تاپ بندی سفید که یکی از بنداش شل شده بود و روی بازوش افتاده بود پوشیده بود با یه شلوارک خیلی کوتاه که به نظر میومد توسی باشه ، به خاطر غلتی که زده بود تاپش تا بالای نافش تا خورده بود و لوله شده بود ، شکم تخت و صافی داشت و نافش هم کوچیک بود .

سرم و کمی نزدیکتر بردم و موهاشو با انگشت از رو صورتش کنار زدم ، با این کارم دستشو آورد بالا و دماغشو خاروند و دوباره با حالت معذبی به پهلو غلتید و یه دستشو زیر سرش گذاشت و یه پاشو با شدت صاف کرد که کوبیده شد تو شکمم ، از جام بلند شدم و در حالیکه خم شده بودم شکمم و گرفتم :
_ آخخخخخ ....هر کی هست تو خوابم دست بروسلی رو از پشت بسته ...
دوباره به سمتش رفتم و زل زدم به صورتش ، نمیشناختمش ، اصلا تو اتاق من چیکار میکرد ؟!.... لبه ی تخت نشستم و اینبار با حالت طلبکارانه ای زل زدم بهش ، برای اینکه نگاهم منحرف نشه اومدم بند تاپشو از رو بازوش بندازم رو شونه ش که با این حرکتم دستشو بالا آورد و بازوشو خاروند و با غر گفت : اَه ه ه ه ه ه
تو دلم گفتم :
_ کوفت ...این کیه دیگه ....تختم و غصب کرده تازه اَه و اوه هم میکنه ...
خواستم بیخیال بشم و برم تو هال بخوابم ، ولی ملافه رو کشیدم رو کمرش که به خاطر تا خوردن تاپش لخت بود ....بدنش از سرما دون دون شده بود .

هر کی بود حتما از آشناهای مامان بود ، یا شایدم از دوستای آذین ....شایدم از دخترای فامیل ، چه میدونم !...
داشتم ملافه رو روش صاف میکردم که با این کارم کم کم چشماشو با اخم باز کرد ، چقدر اُپن میخوابید !
وقتی منو بالاي سرش دید چند لحظه با حالت گیجی بهم خیره موند.
چشماشو بست و دوباره بازشون کرد .
یه کمی که گذشت با یه صدای گرفته گفت :
_ من خوابم ...
جوابشو ندادم ... اما یک دفعه با یه حرکت سریع از جاش بلند شد و در حالیکه سعی داشت عقب عقب به سمت دیگه ی تخت بره با ترس نگاهم میکرد . من با تعجب و اون با ترس همزمان گفتیم :
_ تو کی هستی ؟!!!
هنوزم نگاهم بهش بود ، داشت از ترس میلرزید ، چشمامو تنگ کردمو با لحن مشکوکی گفتم :
_ تو کی هستی ؟ تو اتاق من چیکار میکنی ؟
کف دستشو گاز گرفت و موهاشو کشید و تو چشمام نگاه کرد وگفت : من بیدارم ؟!
و کمی بعد با صدای بلند جیغ زد .
در حال کر شدن خودم و انداختم رو تخت و جلوی دهنشو گرفتم :
_ یواش .....همه رو بیدار کردی ....
حس کردم انگشتام در حال نصف شدنه ، داشت با دندوناش رسما انگشتام و میجوید .
دستمو از دهنش بیرون کشیدم و اون با ترس ملافه رو دور خودش پیچید و خواست دوباره داد بزنه که من عصبی شدم و گفتم :
_ تو تو اتاق من چیکار میکنی ؟!
چشماش گشاد تر از قبل شد و گفت :
_ اُ ... اتاق تو ؟ ...
همینطور با تعجب نگاهش میکردم که از جاش بلند شد و با همون حالت ترس و غافلگیری تو صورتش عقب عقب درحالیکه هنوزم خیره نگاهم میکرد با همون ملافه ای که دور خودش پیچیده بود به سمت در اتاق رفت ....

اتاق اونقدر روشن نبود که بتونم دقیق اون سمت اتاق رو ببينم، سمتي كه تخت قرار داشت به خاطر نور كم سويي كه از پنجره ميتابيد كمي روشنتر بود ، اما هر چه به در نزديكتر مي شد بيشتر تو تاريكي فرو ميرفت ، از جام بلند شدم و خواستم به طرفش برم ، اونم در حالیکه از پشت به در اتاق برخورد کرده بود انگشت اشاره شو به طرفم گرفت و با غیظ و صدای خفه ای گفت :
_ نه ، جلو نیا ....وایسا سر جات ...
منم سر جام ایستادم و به حرکات سراسیمه ش که میخواست بدون اینکه چشم از من برداره در و باز کنه خیره شدم ، در و باز کرد و از اتاق بیرون رفت ، من هم دنبالش راه افتادم ، وقتی بیرون از اتاق دوباره منو دید اومد بدوئه که ملافه به پاش گیر کرد و جفت پا با صورت خورد زمین .
_ آخ خ خ خ خ خ......
ناله ش در اومد ، خم شدم تا بلندش کنم . وقتی صاف ایستاد با صدای خفه ای گفت :
_ دست به من نزن ....ولم کن ...
ولش کردم ، دو قدم بیشتر نرفته بود که باز افتاد . ....خواستم برم جلو که خودش سریع بلند شد و بعدشم مثل خرگوش که تو گونی پیچیده شده باشه بپر بپر و مثل فنر وارد اتاق بغلی که متعلق به آذین بود شد. فکر کنم باز تو اتاق آذین افتاد رو زمین ...

هنوز حد فاصل اتاق خودم و آذین ایستاده بودم که صدای قفل کردن در اومد . به سمت اتاق رفتم و در زدم :
_ هی ....من کاریت ندارم ، در و باز کن .....فقط میخوام بدونم کی هستی ....
وقتی صدایی نیومد کلافه گفتم :
_ باز نمیکنی دیگه ؟ .....خیلی خوب هر جور راحتی ...
و پوفی کشیدم و دوباره به اتاق خودم برگشتم ، لباسامو در آوردم و خودمو پرت کردم تو تخت ....هر کی بود دستش درد نکنه ، تخت همایونی مو گرم کرده بود !

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
«قسمت سوم»
همینطوری لبه ی تخت اذین نشسته بودم و نفس نفس میزدم. زانوم بد جوری درد میکرد. خواب بودم.... خواب دیدم... این نره خر دیگه کی بود؟!
ساعت شیش و نیم بود و کم کم باید راه میفتادم که برم یونی کده به قول مهراب... هی مهراب. یعنی چطوری میخواد رفتار کنه.
دیشب عمو رسول خونه نبود.....خاله هم گفته بود بیام پیشش بمونم.
خاک بر سرم... روح نبوده باشه... چه چشمای از حدقه زده بیرونی داشت. از ترس لرز کردم. یه نگاهی به لباسم انداختم... خداجون انگار بیکینی تنم باشه.
لعنت به تو هامین... خودم سنگ قبرمو بشورم... بلند شدم و تاپم و که تا بالای نافم لوله شده بود و کردم توی شلوارکم...
ملافه رو پیچیدم دورمو داشتم به اطراف اتاق اذین نگاه میکردم. یعنی کی بود. روح بود؟ حرف میزد.... شایدم من خواب بودم که اون یارو هم تو توهماتم بود. اگه خواب نبودم پس کی بود..... تازشم من تو اتاق هامین بودم.... یادمه خودم اومدم اینجا... اگه روح بود در نمیزد که ... چه روح مودبی...
چرا از در تو نیومد... وای.... الان نیاد تو.... مثل یخچال یخ کرده بودم.
یارو گفت: اتاق منه.... یعنی هامینه؟؟؟
سرمو تکون دادم اخه گوشت کوبیده هامین مگه ایرانه؟ نکنه روحشه.... یعنی مرده؟ چی چرت میگم... شایدم مرده از پاریس تا اینجا پرواز کرده ....
خاله بفهمه خود کشی میکنی....اخ جون اگه مرده باشه مراسم نامزدی منتفی میشه.... نه دلم نمیاد... حالا خدا خواسته بهم لطف کنه...
کی مرده... یعنی هامین مرده ... اومده تو اتاقش.... اه ه ه.... نه بابا... اصلا هامین که این شکلی نبود.....
خودم با خودم اختلاط میکردم. خدایا صبح اول صبحی این چه مصیبتی بود.... شایدم روح اون کسیه که قبلا تو این خونه زندگی میکرده... چه جوون مرگ شده بود ه ها...
دوباره زدم تو سرم از ازل تو این خونه خاله اینا زندگی میکردن... نکنه اینجا یه قبرستون متروکه بوده که روش خونه سازی کردن....
یه بسم الله گفتم .... از جام بلند شدم.بد جوری یخ کرده بودم. خدا خدا میکردم که اذین تو کمدش شیش تا تیکه لباس داشته باشه. من که عمرا پامو تو اتاق اون روحه بذارم... ای بابا روح خر کیه... اخی الان خاله اینجا بود میگفت مودب باش میشا.
خدا رو شکر اذین تو کمدش چند دست لباس کهنه پاره داشت. همونا رو پوشیدم و اروم با احتیاط در و باز کردم. کسی نبود.
دوباره بسم الله و ایات قران و تلاوت میکردم که از پله ها تند تند پایین اومدم.... خدارو شکر کیفمو مانتو و مقنعمو تو هال رو چوب لباسی کنار در ورودی گذاشته بودم. در و باز کردم و از خونه ی ارواح زدم بیرون. خالم نترسه... نه بابا...
یه لحظه وایستادم... نمیدونستم چی کار کنم. اون نره غول روح یا جن از کجا پیداش شده بود....اه ه ه ه... از طرفی هم کلاسم دیر میشد.
کلاس به درک... خاله واجب تر بود.
اروم برگشتم داخل و پله ها رو بالا رفتم و در اتاق و باز کردم...
پسره غرق خواب بود. جلوتر رفتم.نفس میکشید ... هوا هنوز روشن نبود. چهره اش تو خوابم خسته بنظر میومد. کلید داشت؟ لابد از اشناهاست ... اخه کی میتونست باشه؟ اونم این وقت صبح؟ نکنه هامین برگشته؟ نه بابا شیش ما دیگه ....به هر حال در اون لحظه نسبتا بیخیال حس نگرانیم شدم و زدم به کوچه و تاکسی گرفتم تا به یونی کده دیر نرسم.اما دلم مثل چی شور میزد.
اگه اتفاقی بیفته خاله حتما بهم زنگ میزنه حتما.... امیدوار بودم اتفاق بدی نیفتاده باشه...
وارد محوطه ی یونی کده شدم...صبا طبق معمول جلوی پله های ساختمون به همراه رفقا نشسته بود و عموما به شغل شریف مسخره کردن مشغول بودن...
به سمتشون رفتم و باهاشون دست دادم. صبا مثل چی سین جیمم میکرد که این مدت کجا بودم ....هرچند تلفنی سعی کرده بود ته توی قضیه رو دربیاره اما من هیچی از مهراب بهش نگفته بودم..... خلاصه بعد از پنج دقیقه جلف بازی و خندیدن به قیافه های اجنبی بچه ها وارد ساختمون شدیم.
حین بالا رفتن از پله ها بوی عطر مهراب و حس میکردم... با هر پله ای که بالا میرفتم...عطر همیشگیش بیشتر تو صورتم میخورد.
یعنی بعد از دوهفته که دانشگاه نیومده بودم و نمیدونستم اون اومده یا نه.... یعنی امروز میتونستم ببینمش.........!
خدا لعنتم کنه که تمام چارت درسیمو با مهراب با هم برداشته بودیم... لبامو میگزیدم که صبا گفت: سیامک امروز یه دست لباس جدید پوشیده...
سعی کردم ذهنم و منحرف صبا و حرفاش کنم ... حالا مگه میشد.
اصولا سیامک با یه دست لباس دانشگاه میومد ... همون یه دست و کل دو ترم میپوشیده....ترم تابستونی هم یه دست تا اخر تابستون... دوباره از ترم پاییز... یه دست جدید و تا اخر سال می پوشید.
خواستم حرفی بزنم که قامت مهراب و کنار در کلاس دیدم.... داشت با موبایلش ور میرفت. بد جوری هم کلافه بود. احتمالا اونی که داشت باهاش اس بازی میکرد دیر جوابشو میداد.
هر وقت اینطوری اخم ها ش تو هم میرفت معنیش همین بود.... هروقت به چونه اش دست میکشید یعنی طرفش گوشیش و خاموش کرده...
تک تک حرکاتشو می شناختم... با استرس بهش نزدیک میشدم....
مهراب یه لحظه سرشو بالا گرفت.
اب دهنم و قورت دادم امیدوار بودم جلوی صبا اینا ضایع بازی در نیاره و عادی رفتار کنه...
هر قدم که بیشتر بهش نزدیک میشدم صدای قلبم بلند تر میشد..... مهراب باقی قدم ها رو خودش به سمتم اومد و تند گفت: چرا گوشیت خاموشه؟
جانم؟؟؟هااااااااااان؟
مهراب با کلافگی دوباره گفت: دو هفته است که گوشیت خاموشه..... چرا؟
صبا یه سری تکون داد و دستشو افقی زیر گردنش کشید به علامت پخ پخ و رفت توی کلاس.
با من من گفتم: سلام....م....
مهراب موهاشو عقب فرستاد وگفت: چرا این کارا رو میکنی ميشا.... نمیگی سکته میکنم؟ اخرشم سکته ام میدی...
مهراب خل شده بود؟
با تعجب و اخم گفتم: خوب خودت خواستی بهت زنگ نزنم.... و با یه صدای کاملا عصبی ادامه دادم: اصلا به شما چه مربوط؟
مهراب یه کمی گرخید... یعنی توقع نداشت.
منم از اون توقع نداشتم اینقدر راحت منو کنار بذاره و بگه میخواد تموم کنه!
مهراب با تته پته گفت: چت شده ميشا ؟
یه پوزخند شیک تحویلش دادم وگفتم: اقای معتمد فکر کنم یه قضیه ای بو د به معنای اتمام یک سری مسائل... و....
مهراب سرشو پایین انداخت و پرید وسط حرفم و گفت:من همون شب هزار بار بهت زنگ زدم... اما تو جواب ندادی... یعنی خاموش بود... بعدشم که الان دو هفته است کلاسارو نمیای.... و بایه لحن مثلا جدی گفت: انگار خودتم خیلی بدت نیومد....
خاک برسرت ميشا چرا گوشیتو خاموش کردی؟! البته خاموش نکرده بودم... خورده بود به دیوار و ترکیده بود.
هیچی نگفتم و اون گفت: من... خوب.... هیچی....
و بدون هیچ حرفی وارد کلاس شد.
منم کمی بعد پشت سرش وارد کلاس شدم... استاد اومدو داشت چرت بهم می بافت که چرا غیبت داشتی و یک جلسه ی دیگه تکرار بشه ال میکنم بل میکنم.
حوصله ی خودمو نداشتم وای به حال اون مردک شکم گنده ی فکستنی و.... من نمیفهمم با این هیکلش چی از ورزش می فهمید!
بعد از دو ساعت شکنجه اور... کلاس تموم شد.
اونقدر حالم گرفته بود که حال خودمو نمی فهمیدم...به خصوص اینکه مهراب بی توجه به من از کنارم گذشت و رفت.
به درک....فکر کرده برام مهمه...
یه جورایی بهم بر خورده بود.... حس بدی داشتم...صبا هم خوب میفهمید در این جور مواقع خیلی سگی ام کاری به کارم نداشت. ساکت با اکیپ راه میومدم... مهراب و سیامک جلوی پله ها صحبت میکردن.... صبا ایستاد.... اما من به راهم ادامه دادم.
صدای سیامک که گفت: علیک سلام و نشنیده گرفتم و حتی وقتی که به مهرا ب گفت: چی شد؟ برو دنبالش پسر... رو هم از این گوش به اون گوش در کردم.
داشتم به سمت بوفه میرفتم که مهراب گفت: حالا چرا اینطوری میکنی؟ مگه چی شده؟
داشتم منفجر میشدم اما چیزی نگفتم... از بوفه یه اب پرتقال گرفتم و مهراب گفت: ميشا....
بهش نگاه کردم...
مهراب اروم گفت: بیا...
نگاهش کردم گوشیشو سمتم گرفته بود.
با یه لحن بچگانه گفت: همه ی اس هاییه که تو این دو هفته میخواستم برات بفرستم همرو برات ذخیره کردم....
هیچی نگفتم و مهراب گفت: غلط کردم...
ناراحت گفتم: اون از اون روز که تو پارک ولم کردی... اون از اس ام اس هات....
مهرابم فوری گفت: اونم از تو که دو هفته اب شدی رفتی تو زمین....
خنده ام گرفت.
مهراب خم شد وگفت: زیر زیرکی میخندی؟ بابا ميشا به تو قهر نمیاد....زشت میشی....
یه لگد به ساق پاش زدم وگفتم: برو گمجو.....
مهراب خندید وگفت: عاشق این گمجو گفتنتم....
اومد نزدیکم وگفت: ميشا یی.....
تو صورتش نگاه کردم... خندید و سرشو خم کرد وگفت: اشتی؟
-حرفات چی؟
-کدوم حرفام؟
-جایگاهت توزندگیم و ....
-یه کم زود پیش اومدم شاید چند وقت دیگه... اما دوست دارم حداقل یه ربع فکر کنی...
بعد خندید و منم گفتم: خوب من داشتم فکر میکردم...
مهراب با مزه گفت:هان تو دهات شما اول جواب میدن بعد فکر میکنن؟
تو روش خندیدم وگفتم: گمجو بچه پر رو...
خندید و دستمو گرفت و گفت: خیلی مخلصیم...
خندیدم و گفتم: ما بیشتر دا آش.... من برم سر کلاسم....
- ميشا ؟
-هان؟
-عصر مسابقه دارم...
خندیدم و گفتم: ساعت شیش و نیم...
خندید وگفت: منتظر بمونم؟
-بمون تا اموراتت بگذره....
خندید و منم فوری از جلوی چشم حراستی که داشت کم کم بهمون نزدیک میشد پا به فرار گذاشتم.
اما حین تند تند قدم برداشتن به سمتش چرخیدم و گفتم: خیلی اوچیکتیم اق مهراب...
خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
«قسمت سوم»
همینطوری لبه ی تخت اذین نشسته بودم و نفس نفس میزدم. زانوم بد جوری درد میکرد. خواب بودم.... خواب دیدم... این نره خر دیگه کی بود؟!
ساعت شیش و نیم بود و کم کم باید راه میفتادم که برم یونی کده به قول مهراب... هی مهراب. یعنی چطوری میخواد رفتار کنه.
دیشب عمو رسول خونه نبود.....خاله هم گفته بود بیام پیشش بمونم.
خاک بر سرم... روح نبوده باشه... چه چشمای از حدقه زده بیرونی داشت. از ترس لرز کردم. یه نگاهی به لباسم انداختم... خداجون انگار بیکینی تنم باشه.
لعنت به تو هامین... خودم سنگ قبرمو بشورم... بلند شدم و تاپم و که تا بالای نافم لوله شده بود و کردم توی شلوارکم...
ملافه رو پیچیدم دورمو داشتم به اطراف اتاق اذین نگاه میکردم. یعنی کی بود. روح بود؟ حرف میزد.... شایدم من خواب بودم که اون یارو هم تو توهماتم بود. اگه خواب نبودم پس کی بود..... تازشم من تو اتاق هامین بودم.... یادمه خودم اومدم اینجا... اگه روح بود در نمیزد که ... چه روح مودبی...
چرا از در تو نیومد... وای.... الان نیاد تو.... مثل یخچال یخ کرده بودم.
یارو گفت: اتاق منه.... یعنی هامینه؟؟؟
سرمو تکون دادم اخه گوشت کوبیده هامین مگه ایرانه؟ نکنه روحشه.... یعنی مرده؟ چی چرت میگم... شایدم مرده از پاریس تا اینجا پرواز کرده ....
خاله بفهمه خود کشی میکنی....اخ جون اگه مرده باشه مراسم نامزدی منتفی میشه.... نه دلم نمیاد... حالا خدا خواسته بهم لطف کنه...
کی مرده... یعنی هامین مرده ... اومده تو اتاقش.... اه ه ه.... نه بابا... اصلا هامین که این شکلی نبود.....
خودم با خودم اختلاط میکردم. خدایا صبح اول صبحی این چه مصیبتی بود.... شایدم روح اون کسیه که قبلا تو این خونه زندگی میکرده... چه جوون مرگ شده بود ه ها...
دوباره زدم تو سرم از ازل تو این خونه خاله اینا زندگی میکردن... نکنه اینجا یه قبرستون متروکه بوده که روش خونه سازی کردن....
یه بسم الله گفتم .... از جام بلند شدم.بد جوری یخ کرده بودم. خدا خدا میکردم که اذین تو کمدش شیش تا تیکه لباس داشته باشه. من که عمرا پامو تو اتاق اون روحه بذارم... ای بابا روح خر کیه... اخی الان خاله اینجا بود میگفت مودب باش میشا.
خدا رو شکر اذین تو کمدش چند دست لباس کهنه پاره داشت. همونا رو پوشیدم و اروم با احتیاط در و باز کردم. کسی نبود.
دوباره بسم الله و ایات قران و تلاوت میکردم که از پله ها تند تند پایین اومدم.... خدارو شکر کیفمو مانتو و مقنعمو تو هال رو چوب لباسی کنار در ورودی گذاشته بودم. در و باز کردم و از خونه ی ارواح زدم بیرون. خالم نترسه... نه بابا...
یه لحظه وایستادم... نمیدونستم چی کار کنم. اون نره غول روح یا جن از کجا پیداش شده بود....اه ه ه ه... از طرفی هم کلاسم دیر میشد.
کلاس به درک... خاله واجب تر بود.
اروم برگشتم داخل و پله ها رو بالا رفتم و در اتاق و باز کردم...
پسره غرق خواب بود. جلوتر رفتم.نفس میکشید ... هوا هنوز روشن نبود. چهره اش تو خوابم خسته بنظر میومد. کلید داشت؟ لابد از اشناهاست ... اخه کی میتونست باشه؟ اونم این وقت صبح؟ نکنه هامین برگشته؟ نه بابا شیش ما دیگه ....به هر حال در اون لحظه نسبتا بیخیال حس نگرانیم شدم و زدم به کوچه و تاکسی گرفتم تا به یونی کده دیر نرسم.اما دلم مثل چی شور میزد.
اگه اتفاقی بیفته خاله حتما بهم زنگ میزنه حتما.... امیدوار بودم اتفاق بدی نیفتاده باشه...
وارد محوطه ی یونی کده شدم...صبا طبق معمول جلوی پله های ساختمون به همراه رفقا نشسته بود و عموما به شغل شریف مسخره کردن مشغول بودن...
به سمتشون رفتم و باهاشون دست دادم. صبا مثل چی سین جیمم میکرد که این مدت کجا بودم ....هرچند تلفنی سعی کرده بود ته توی قضیه رو دربیاره اما من هیچی از مهراب بهش نگفته بودم..... خلاصه بعد از پنج دقیقه جلف بازی و خندیدن به قیافه های اجنبی بچه ها وارد ساختمون شدیم.
حین بالا رفتن از پله ها بوی عطر مهراب و حس میکردم... با هر پله ای که بالا میرفتم...عطر همیشگیش بیشتر تو صورتم میخورد.
یعنی بعد از دوهفته که دانشگاه نیومده بودم و نمیدونستم اون اومده یا نه.... یعنی امروز میتونستم ببینمش.........!
خدا لعنتم کنه که تمام چارت درسیمو با مهراب با هم برداشته بودیم... لبامو میگزیدم که صبا گفت: سیامک امروز یه دست لباس جدید پوشیده...
سعی کردم ذهنم و منحرف صبا و حرفاش کنم ... حالا مگه میشد.
اصولا سیامک با یه دست لباس دانشگاه میومد ... همون یه دست و کل دو ترم میپوشیده....ترم تابستونی هم یه دست تا اخر تابستون... دوباره از ترم پاییز... یه دست جدید و تا اخر سال می پوشید.
خواستم حرفی بزنم که قامت مهراب و کنار در کلاس دیدم.... داشت با موبایلش ور میرفت. بد جوری هم کلافه بود. احتمالا اونی که داشت باهاش اس بازی میکرد دیر جوابشو میداد.
هر وقت اینطوری اخم ها ش تو هم میرفت معنیش همین بود.... هروقت به چونه اش دست میکشید یعنی طرفش گوشیش و خاموش کرده...
تک تک حرکاتشو می شناختم... با استرس بهش نزدیک میشدم....
مهراب یه لحظه سرشو بالا گرفت.
اب دهنم و قورت دادم امیدوار بودم جلوی صبا اینا ضایع بازی در نیاره و عادی رفتار کنه...
هر قدم که بیشتر بهش نزدیک میشدم صدای قلبم بلند تر میشد..... مهراب باقی قدم ها رو خودش به سمتم اومد و تند گفت: چرا گوشیت خاموشه؟
جانم؟؟؟هااااااااااان؟
مهراب با کلافگی دوباره گفت: دو هفته است که گوشیت خاموشه..... چرا؟
صبا یه سری تکون داد و دستشو افقی زیر گردنش کشید به علامت پخ پخ و رفت توی کلاس.
با من من گفتم: سلام....م....
مهراب موهاشو عقب فرستاد وگفت: چرا این کارا رو میکنی ميشا.... نمیگی سکته میکنم؟ اخرشم سکته ام میدی...
مهراب خل شده بود؟
با تعجب و اخم گفتم: خوب خودت خواستی بهت زنگ نزنم.... و با یه صدای کاملا عصبی ادامه دادم: اصلا به شما چه مربوط؟
مهراب یه کمی گرخید... یعنی توقع نداشت.
منم از اون توقع نداشتم اینقدر راحت منو کنار بذاره و بگه میخواد تموم کنه!
مهراب با تته پته گفت: چت شده ميشا ؟
یه پوزخند شیک تحویلش دادم وگفتم: اقای معتمد فکر کنم یه قضیه ای بو د به معنای اتمام یک سری مسائل... و....
مهراب سرشو پایین انداخت و پرید وسط حرفم و گفت:من همون شب هزار بار بهت زنگ زدم... اما تو جواب ندادی... یعنی خاموش بود... بعدشم که الان دو هفته است کلاسارو نمیای.... و بایه لحن مثلا جدی گفت: انگار خودتم خیلی بدت نیومد....
خاک برسرت ميشا چرا گوشیتو خاموش کردی؟! البته خاموش نکرده بودم... خورده بود به دیوار و ترکیده بود.
هیچی نگفتم و اون گفت: من... خوب.... هیچی....
و بدون هیچ حرفی وارد کلاس شد.
منم کمی بعد پشت سرش وارد کلاس شدم... استاد اومدو داشت چرت بهم می بافت که چرا غیبت داشتی و یک جلسه ی دیگه تکرار بشه ال میکنم بل میکنم.
حوصله ی خودمو نداشتم وای به حال اون مردک شکم گنده ی فکستنی و.... من نمیفهمم با این هیکلش چی از ورزش می فهمید!
بعد از دو ساعت شکنجه اور... کلاس تموم شد.
اونقدر حالم گرفته بود که حال خودمو نمی فهمیدم...به خصوص اینکه مهراب بی توجه به من از کنارم گذشت و رفت.
به درک....فکر کرده برام مهمه...
یه جورایی بهم بر خورده بود.... حس بدی داشتم...صبا هم خوب میفهمید در این جور مواقع خیلی سگی ام کاری به کارم نداشت. ساکت با اکیپ راه میومدم... مهراب و سیامک جلوی پله ها صحبت میکردن.... صبا ایستاد.... اما من به راهم ادامه دادم.
صدای سیامک که گفت: علیک سلام و نشنیده گرفتم و حتی وقتی که به مهرا ب گفت: چی شد؟ برو دنبالش پسر... رو هم از این گوش به اون گوش در کردم.
داشتم به سمت بوفه میرفتم که مهراب گفت: حالا چرا اینطوری میکنی؟ مگه چی شده؟
داشتم منفجر میشدم اما چیزی نگفتم... از بوفه یه اب پرتقال گرفتم و مهراب گفت: ميشا....
بهش نگاه کردم...
مهراب اروم گفت: بیا...
نگاهش کردم گوشیشو سمتم گرفته بود.
با یه لحن بچگانه گفت: همه ی اس هاییه که تو این دو هفته میخواستم برات بفرستم همرو برات ذخیره کردم....
هیچی نگفتم و مهراب گفت: غلط کردم...
ناراحت گفتم: اون از اون روز که تو پارک ولم کردی... اون از اس ام اس هات....
مهرابم فوری گفت: اونم از تو که دو هفته اب شدی رفتی تو زمین....
خنده ام گرفت.
مهراب خم شد وگفت: زیر زیرکی میخندی؟ بابا ميشا به تو قهر نمیاد....زشت میشی....
یه لگد به ساق پاش زدم وگفتم: برو گمجو.....
مهراب خندید وگفت: عاشق این گمجو گفتنتم....
اومد نزدیکم وگفت: ميشا یی.....
تو صورتش نگاه کردم... خندید و سرشو خم کرد وگفت: اشتی؟
-حرفات چی؟
-کدوم حرفام؟
-جایگاهت توزندگیم و ....
-یه کم زود پیش اومدم شاید چند وقت دیگه... اما دوست دارم حداقل یه ربع فکر کنی...
بعد خندید و منم گفتم: خوب من داشتم فکر میکردم...
مهراب با مزه گفت:هان تو دهات شما اول جواب میدن بعد فکر میکنن؟
تو روش خندیدم وگفتم: گمجو بچه پر رو...
خندید و دستمو گرفت و گفت: خیلی مخلصیم...
خندیدم و گفتم: ما بیشتر دا آش.... من برم سر کلاسم....
- ميشا ؟
-هان؟
-عصر مسابقه دارم...
خندیدم و گفتم: ساعت شیش و نیم...
خندید وگفت: منتظر بمونم؟
-بمون تا اموراتت بگذره....
خندید و منم فوری از جلوی چشم حراستی که داشت کم کم بهمون نزدیک میشد پا به فرار گذاشتم.
اما حین تند تند قدم برداشتن به سمتش چرخیدم و گفتم: خیلی اوچیکتیم اق مهراب...
خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.
بعد از اتمام کلاس از تلفن عمومی با کارت تلفن اجاره ای از صبا به خاله زنگ زدم...
میخواستم مطمئن بشم که حالش خوبه.... والبته حس کنجکاویم که امونم نمیداد ...
بعد از شیش تا بوق خاله لطف کرد و جواب داد. دروغ چرا تو اون مدت که جواب تلفن و نمیداد من در حال موت بودم.
صدای ناز خاله مستانه ام تو گوشم پیچید.
از لحنش فهمیدم خیلی خوب خوابیده و رو فرمه....
-بله؟
صدامو کلفت کرد م و گفتم:
-سلام به روی ماهت...خوبی خوشگل من...
خاله باتردید پرسید: شما؟
به غبغبم یه بادی دادم وگفتم: چاکر شوما...
خاله با حرص گفت: مزاحم نشید اقا....
خندیدم و خاله گفت: ميشا اااا...
-جون دل ميشا... سلام خاله جون جون جونم....
خاله با خنده گفت: نمیری دختر... فکر کردم مزاحمه... دلم هری ریخت...
-ای فدای دلت بشم من.... مگه دختر 14 ساله ای...
خاله غش غش خندید و باز من گفتم :بابا خدا رو شکر کن ما که تو این بی شوهری و انقراض نسل ناخالص ایکس ایگرگها داریم منقرض میشیم....
برو دعا به جون عمو رسول کن که اومد و گرفتت....
خاله با هیجان گفت: خاله قربونت بره... تو هم نگران نباش عزیزم... تو که عروس خودمی نگران چی هستی؟
یا فاطمه ی زهرا خاله ی ما رو هم که سرو تهشو بزنی ما میچسبونه بیخ ریش اون پسر اجنبیش...
بیخیال شدم وگفتم: خاله ی من خوبه حالش؟ صبح کی بیدار شدی؟ نموندم ببینمت کلاس داشتم... همه چیز خوبه؟
تا اومدم بگم صبح یکی اومده بود خونه و اتاقشو از من میخواست ....
خاله با هیجان امونم نداد و گفت: اره ميشا جان..همه چیز خوب خوبه... راستی خاله شب مامان ایناتو دعوت کردما...یادت نره خاله باشه؟
یا خدا .. باز چه خبر بود؟!
اومدم بگم باشه میایم که یاد مهراب و مسابقه اش افتادم... مسابقه ساعت پنج و نیم بود... دوساعت طول میکشید اگرم میبردن که مهراب بایدسور میداد...
نه...نمیتونستم برم...
تند گفتم : خاله منو معاف کن... خوااااهش....
خاله تند گفت: چرا؟
-اخه من فردا امتحان دارم.... میشه امشب نیام... خاله جووونم.... من که جیک جیک میکنم برات بذار نیام...
خاله خندید وگفت: فدای جیک جیکت بشم... اخه....
-خاله چهار واحده... مشروط میشما... بذار من شب درس بخونم... باشه خوشگل من؟
خاله جوابمو نداد.
میدونستم ناراحت میشه...خودم هم بدم میومد که دروغ بهش بگم...مگه چند تا خاله داشتم.
باز گفتم: دختر خوشگل من اخم نکن اقا رسول خوشش نمیاد...
خاله خندید وگفت: ای زبونتو مار بزنه دختر این حرفا چیه...
-اگه مارش نر باشه من مخالفتی ندارم.
خاله خندید و گفت: خفه نشی دختر...
-ای خاله جان اگه شانس ماست...مارش ماده است... نر به زبون ما نمیزنه...
خاله با صدای بلند خندید و منم گفتم: عزیزم خوبی؟ همه چیز اکیه؟
نمیدونم چرا نگفتم که یه غریبه رو صبح زیارت کردم. اگه خواب وتوهمات نبود خاله بهم میگفت... دزدم که نبود . پس!!!
-اره عزیز دلم...
-خوب من باید برم...ده دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه...
-برو ميشا جان...مراقب خودتم باش...
-چشم .... گوشی و بذار بگو خداحافظ....
خاله بی هیچ حرفی قطع کرد. میدونستم میگه خداحافظ....خوشم نمیومد که کسی مستقیم ازم خداحافظی کنه...نمیدونم چرا پای تلفن از این حرکت خوشم نمیومد.
کلاس بعدیم با ارامش گذشت. چراکه میدونستم همه چیز خوبه ... حدااقل خاله خوبه و شاید احتمالا من صبح دچار توهم و خواب شده بودم.
حین اس بازی با گوشی صبا با مهراب بودم که استاد گفت: کلاس تمومه... و فردا هم از تمریناتی که بهتون دادم یه ازمون میگیرم...
خوب به سلامتی با دل خوش دروغمم که راست شد. مذخرف بود یه استاد و توی دو روز پشت سر هم ببینم... اما به هر حال درسشو بلد بودم... همین که به خاله دروغ نگفتم کلی چسبید.
با خوشحالی از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زدیم بیرون...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
با خوشحالی از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زدیم بیرون...
مهراب و سیامک هم جلوی پله های ساختمون منتظرمون بودن... مهراب خوشحال بود. منم همینطور...از اینکه اون بامبول و راه انداخته بود یه کم از دستش دلخور بودم .. اما به هرحال نمیدونم...شایدم حق داشت.ولی حالی بهم دادا... منت کشی دوست دارم. معلوم بود که به همین راحتی نمیتونه بگذره ازم.....
اما همین که به غلط کردن افتاده بود میچسبید.
عصر مسابقه داشتن و قرار شد ما هم بریم تا تمرینشونو ببینیم... با سیامک هم تیمی بودن... به مامان گفتم که دارم میرم باشگاه تا مسابقه ی یکی از بچه ها رو ببینم بهش هم سپردم که به خاله چی گفتم... هماهنگ بودیم... و همه چیز اکی بود. هر چند کلی غر زد چرا دروغ و این حرفها... منم گفتم که واقعا فردا امتحان دارم.... دیگه هیچی نگفت.
طفلکم نپرسید مسابقه ی دختر میرم یا پسر... خوب میپرسید میگفتم..ولی نپرسید خوب چرا بگم؟!
این کار دروغ نیست. کتمان حقیقته... داشتم خود خوری میکردم که بالاخره باید به مامان بگم... اما از یه طرفم میگفتم خوب چرا بگم...
و از یه طرف دیگه حرفهای خاله که همیشه مطرح میکنه... من با هامین چه کنم...خدا کنه حالا حالا ها نیاد...
اوووف...چقدر من ذهنم همیشه ی خدا شلوغه.... با همین افکار به جلوی در رسیدیم و مهراب وسیامک رفتن تا ماشین واز پارکینگ بیارن.
جلوی در دانشگاه همراه صبا ایستاده بودیم چرت و پرت میگفتیم ومیخندیدم... با دیدن عرفان که اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت به سمت من میومد... اخم ها رفت تو هم. این یکی اینجا چیکار میکرد.
با صدای بلندی به من وصبا سلام کرد.
صبا با تعجب به من نگاه کرد وجواب سلامشو داد.
عرفان رو به من گفت: خانم علیزاده ممکنه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
با استیصال مونده بودم که چطوری دکش کنم بدون اینکه ابروریزی بشه... به خاطر همین به صبا گفتم: الان برمیگردم.. و همراه عرفان چند قدمی ازش فاصله گرفتم...
عرفان با لحن طلبکاری گفت: خوش میگذره؟ ایام به کام هست ان شاالله...
با حرص گفتم:شما از من چی میخواین؟
عرفان یه پوزخند زد ودرحالی که چونه اشو میخاروند گفت: یه جواب رک و پوست کنده....
-جوابتونو قبلا دادم.... لازمه دوباره تکرارش کنم؟
نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت: ببین یه پیشنهادی بود و منو رد کردی.. اما من به این اسونی ها دست بر نمیدارم... فهمیدی؟
-تا به حال نشده که از حرفی که زدم برگردم...
عرفان: پشیمونت میکنم...
-مراقب باشید خودتون پشیمون نشید...
عرفان یک تای ابروشو بالا داد وگفت: من پشیمون بشم تو هم میشی....
محلش نذاشتم وگفتم: روز خوش.
و به سمت اتومبیل مهراب رفتم.
پیش صبا روی صندلی عقب نشستم.
عرفان هنوز جلوی دانشکده ایستاده بود. صبا زیر گوشم گفت: این کیه؟
دستشو فشار دادم وگفتم: بعدا بهت میگم وبا چشم وابرو به مهراب وسیامک اشاره کردم.
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به باشگاه رسیدم... من و صبا به سمت جایگاه رفتیم.به سلامتی هیچکس هم نبود... مهراب و سیامک هم به رختکن...
دقایقی طول کشید تا به همراه هم تیمی هاشون بیان و تمرین کنن....
تازه ساعت چهارونیم بود و مسابقه ساعت پنج و نیم شروع میشد.
استیل مهراب و دوست داشتم.. با اون بلوز و شورت ورزشی سفید و قد و بالای بلند معرکه بود.
رفت پشت تور تا سرویس بزنه و تمرین کنه...
با هیجان نگاهش میکردم... اولین بار نبود که برای مسابقاتش میرفتم.
مهراب با چشمهای مشکی و اون ته ریش از همیشه جذاب تر شده بود. با ذوق نگاهش میکردم که سنگینی نگاهمو فهمید وچشمک بهم زد.
کمی خودشونو گرم کردن و به صحبتهای مربیشون گوش میدادن منم داشتم فیلمای گوشی صبا رو میدیدم...
تولد سیامک بود که تو خونشون براش تولد گرفته بود. کلا پدر ومادر رله ای داشت صبا... داشت پدر ومادر سیامک و نشونم میداد.
یه لحظه فکر کردم اگه مهراب و دعوت کنم خونمون و براش تولد بگیرم چی میشه..یا من برم خونه شون... هی وای من. بابا سرمو از لوستر اویزون میکنه عبرت مارال بشم...
نازی بابایی من ازارش به مورچه هم نمیرسه. نه بابا هیچی نمیگه بهم... شاید مامان.. مطمئنم منو سی و هشت تیکه میکنه و هر تیکمو یه گوشه ی خونه اویزون میکنه که عبرت مارال بشم...
اهی کشیدم ...
طول کشید تا مسابقه شروع بشه... تیم مهراب اینا خوب شروع کردن..اونقدر هیجان انگیز نبود . به خصوص که تماشاچی هم کم بودن...
من صبا رو مجبور کردم بلند بشه و در حالی که سوت میزدم و جیغ میکشیدم و ای ول ای ول میگفتم سعی داشتم بقیه رو به وجد بیارم...که البته کمی تا قسمتی موفق هم شدم.
ردیف بالاچند تا دختر نشسته بودن و اونا هم پایه بودن و مارو همراهی میکردن.... خلاصه اکیپی داشتیم تیم مهراب وسیامک و تشویق میکردیم و خوشبختانه ست اول شانس با ما یار بود و حریف و بردیم.
ست دوم و سوم هم همه چیز عالی پیش رفت. حریف نبودن که.. من بهتر از اونا توپ مینداختم....
مهراب و سیامک زوج خوبی بودن و خیلی خوب باهم همکاری میکردن... حریف یه ضربه ی بلند زد و سیامک باآبشار جواب داد.
صبا هم کنار من داشت غش میکرد.... میدونستم چقدر سیامک و دوست داره... یعنی جفتشون خیلی همو دوست داشتن...
تو این فکرا بودم که مهراب برای جواب یه توپ روی زمین شیرجه زد...
توپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
توپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشد.
داور جلو اومد... مهراب پاشو گرفته بود از اون فاصله هم فهمیدم که مصدوم شده...از جایگاه پریدم پایین... خوشبختانه والیبال مثل فوتبال نبود که تا یه تماشاگر پرید وسط با باتون و کشون کشون ببرنش بیرون.... اروم زمین و دور ز دم...
مهراب تعویض شده بود و کنار زمین نشسته بودو دو نفر داشتن به پاش میرسیدن...
منم کنارش ایستادم وگفتم: مهراب...
صورت خیس عرقشو به سمتم چرخوند وگفت: اینجا چی میکنی؟
کنارش رو زمین نشستم وگفتم: خوبی؟
ا ز درد داشت می مرد ولی گفت: خوبم...
دکترش گفت: زانوش ضرب دیده و احتمالا شکسته...
وای خدا جون... مگه چطوری افتاده بود.
سیامک به مربیش اشاره زد که تعویضش کنه...چون تیم تقریبا رسما برده بود مربیشون هم سیامک و اورد بیرون...
سیامک کنار من نشست و با نفس نفس گفت: چکار کردی پسر؟
مهراب لبخندی زد وگفت: از جونم مایه گذاشتم...
خندیدم و اونو گذاشتن رو برانکاردکه ببرنش....من و صبا و سیامک هم از باشگاه خارج شدیم...
البته سیامک برای عوض کردن لباس هاش کمی طول داد. ولی چون میدونستیم کدوم بیمارستان میبرنش به خاطر همین خیلی نگران نبودم که امبولانس وگم کنیم و اینا.
ساعت هشت شب بود ...
سیامک از اتاق بیرون اومد... میدونستم از بیمارستان و محیطش خوشش نمیاد. روی صندلی نشسته بود. صبا هم براش یه لیوان اب اورد وگفت: تو چته؟
سیامک اهی کشید وگفت: گشنم شده....
و کمی اب خورد.
من هم وارد اتاق شدم.مهراب روی تخت خوابیده بود.
کنار تخت مهراب ایستاده بودم ... داشتن زانوشو جا مینداختن....
اخم کرده بود و لبهاشو فشار میداد. خواستم برم بیرون که راحت داد و بیداد کنه اما دستمو گرفت.
جلوی دکتره خجالت کشیدم.
اروم گفت: به ارامشت احتیاج دارم...
لبه ی تخت نشستم وگفتم: هستم... و سعی کردم حواسشو پرت کنم...
داشتم براش میگفتم که مامانم اینا هم امشب نرفتن خونه ی خالم که صدای ترق استخون و شنیدم...
مهراب دستمو محکم تو دستش فشار داد و یه ناله ی بلند کرد... ترق ترق انگشتای خودمو هم شنیدم. با تمام زورش انگشتامو فشار میداد.
خودمم دردم گرفته بود.. اما دلم نیومد چیزی بگم...
بوی گچ میومد... به دستش هم یه سرم زدن و تو سرم هم مسکن تزریق کردن.. چشمهاشو بسته بود.صداش کردم...جوابی نداد. معلوم بود خوابیده و نسبتا اروم شده.
کار پاش تموم شد.
قرار بود شب و تو بیمارستان بمونه...
سیامک وارد اتاق شد. خم شد و پیشونی مهراب و بوسید.
رفاقتشون برادرانه بود.
صبا اروم گفت: من دیرم شده...
سیامک با کلافگی گفت: من نمیتونم امشب پیشش بمونم....امشب مهمون داریم...
نمیدونستم چی بگم....
سیامک گوشیشو در اورد.... تا بگه که مهمونی نمیاد... صبا هم مدام این پا و اون پا میکرد ومی گفت که دیرش شده.
برای منم عجیب بود که چرا به پدر ومادر مهراب زنگ نمیزنه که کنارش بمونن...
با این حال چیزی نگفتم...سیامک داشت کلنجار میرفت.
اروم گفتم: من میمونم...
صبا با تعجب گفت: واقعا؟
رو به سیامک گفتم: میشه گوشیتو بدی یه زنگ به مامانم بزنم؟
سیامک بی اعتراض گوشی شو به سمتم گرفت.
شماره ی خونه رو گرفتم....
مامان نگران پرسید: کجایی...
من هم اروم اروم گفتم که یکی از دوستام اسیب دیده و بیمارستانم و باید پیشش بمونم.
طفلک بازم نپرسید دختره یا پسر... و از قضا انگار اونا هم شب بدون من خونه ی خاله نرفته بودن.... چرا که خونه بودند.
نمیدونم لحنم ملتمسانه بود یا یه همچین چیزی خیلی راحت قبول کرد وگفت: اگه شب کاری پیش اومد فکر ساعت نباشه و حتما خبر بدم...
بعدش هم گفت که اونا هم نرفتن خونه ی خاله و مفصل توضیح داد که مهمونی به یه شب دیگر موکول شده.
خدا رو شکر کردم... بازم نصیحت و سفارش ...
منم با خوشحالی قبول کردم همه چیزو.. و به سیامک و صبا گفتم که پیش مهراب میمونم..
سیامک ازم تشکر کرد. صبا رفت از اتاق بیرون..اما من به سیامک گفتم: چرا پدر ومادرش و خبر نکردی؟
یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به مهراب انداخت و اروم گفت: باشه بعدا مفصل برات میگه...
چیزی نگفتم... سیامک هم لبخندی زد وگفت: تنهاش نذار...اون دوهفته به صلابه کشیده شد... با خنده ی مسخره ای گفت: با ها ش چه کردی ميشا...
خندید م وجوابی بهش ندادم...
ازم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم کنار مهراب نشستم. تو خواب مثل بچه ها بود. تا به حال قیافه ی به خواب رفته اشو ندیده بودم... موهاش ریخته بود تو پیشونیش.... اونا رو کنار زدم وفکر کردم چه جریان مفصلیه که بعدا باید بهم بگه؟!
امشب که مهمونی کنسل شده بود. خدا فردا شب و به خیر بگذرونه!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
توپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشد.
داور جلو اومد... مهراب پاشو گرفته بود از اون فاصله هم فهمیدم که مصدوم شده...از جایگاه پریدم پایین... خوشبختانه والیبال مثل فوتبال نبود که تا یه تماشاگر پرید وسط با باتون و کشون کشون ببرنش بیرون.... اروم زمین و دور ز دم...
مهراب تعویض شده بود و کنار زمین نشسته بودو دو نفر داشتن به پاش میرسیدن...
منم کنارش ایستادم وگفتم: مهراب...
صورت خیس عرقشو به سمتم چرخوند وگفت: اینجا چی میکنی؟
کنارش رو زمین نشستم وگفتم: خوبی؟
ا ز درد داشت می مرد ولی گفت: خوبم...
دکترش گفت: زانوش ضرب دیده و احتمالا شکسته...
وای خدا جون... مگه چطوری افتاده بود.
سیامک به مربیش اشاره زد که تعویضش کنه...چون تیم تقریبا رسما برده بود مربیشون هم سیامک و اورد بیرون...
سیامک کنار من نشست و با نفس نفس گفت: چکار کردی پسر؟
مهراب لبخندی زد وگفت: از جونم مایه گذاشتم...
خندیدم و اونو گذاشتن رو برانکاردکه ببرنش....من و صبا و سیامک هم از باشگاه خارج شدیم...
البته سیامک برای عوض کردن لباس هاش کمی طول داد. ولی چون میدونستیم کدوم بیمارستان میبرنش به خاطر همین خیلی نگران نبودم که امبولانس وگم کنیم و اینا.
ساعت هشت شب بود ...
سیامک از اتاق بیرون اومد... میدونستم از بیمارستان و محیطش خوشش نمیاد. روی صندلی نشسته بود. صبا هم براش یه لیوان اب اورد وگفت: تو چته؟
سیامک اهی کشید وگفت: گشنم شده....
و کمی اب خورد.
من هم وارد اتاق شدم.مهراب روی تخت خوابیده بود.
کنار تخت مهراب ایستاده بودم ... داشتن زانوشو جا مینداختن....
اخم کرده بود و لبهاشو فشار میداد. خواستم برم بیرون که راحت داد و بیداد کنه اما دستمو گرفت.
جلوی دکتره خجالت کشیدم.
اروم گفت: به ارامشت احتیاج دارم...
لبه ی تخت نشستم وگفتم: هستم... و سعی کردم حواسشو پرت کنم...
داشتم براش میگفتم که مامانم اینا هم امشب نرفتن خونه ی خالم که صدای ترق استخون و شنیدم...
مهراب دستمو محکم تو دستش فشار داد و یه ناله ی بلند کرد... ترق ترق انگشتای خودمو هم شنیدم. با تمام زورش انگشتامو فشار میداد.
خودمم دردم گرفته بود.. اما دلم نیومد چیزی بگم...
بوی گچ میومد... به دستش هم یه سرم زدن و تو سرم هم مسکن تزریق کردن.. چشمهاشو بسته بود.صداش کردم...جوابی نداد. معلوم بود خوابیده و نسبتا اروم شده.
کار پاش تموم شد.
قرار بود شب و تو بیمارستان بمونه...
سیامک وارد اتاق شد. خم شد و پیشونی مهراب و بوسید.
رفاقتشون برادرانه بود.
صبا اروم گفت: من دیرم شده...
سیامک با کلافگی گفت: من نمیتونم امشب پیشش بمونم....امشب مهمون داریم...
نمیدونستم چی بگم....
سیامک گوشیشو در اورد.... تا بگه که مهمونی نمیاد... صبا هم مدام این پا و اون پا میکرد ومی گفت که دیرش شده.
برای منم عجیب بود که چرا به پدر ومادر مهراب زنگ نمیزنه که کنارش بمونن...
با این حال چیزی نگفتم...سیامک داشت کلنجار میرفت.
اروم گفتم: من میمونم...
صبا با تعجب گفت: واقعا؟
رو به سیامک گفتم: میشه گوشیتو بدی یه زنگ به مامانم بزنم؟
سیامک بی اعتراض گوشی شو به سمتم گرفت.
شماره ی خونه رو گرفتم....
مامان نگران پرسید: کجایی...
من هم اروم اروم گفتم که یکی از دوستام اسیب دیده و بیمارستانم و باید پیشش بمونم.
طفلک بازم نپرسید دختره یا پسر... و از قضا انگار اونا هم شب بدون من خونه ی خاله نرفته بودن.... چرا که خونه بودند.
نمیدونم لحنم ملتمسانه بود یا یه همچین چیزی خیلی راحت قبول کرد وگفت: اگه شب کاری پیش اومد فکر ساعت نباشه و حتما خبر بدم...
بعدش هم گفت که اونا هم نرفتن خونه ی خاله و مفصل توضیح داد که مهمونی به یه شب دیگر موکول شده.
خدا رو شکر کردم... بازم نصیحت و سفارش ...
منم با خوشحالی قبول کردم همه چیزو.. و به سیامک و صبا گفتم که پیش مهراب میمونم..
سیامک ازم تشکر کرد. صبا رفت از اتاق بیرون..اما من به سیامک گفتم: چرا پدر ومادرش و خبر نکردی؟
یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به مهراب انداخت و اروم گفت: باشه بعدا مفصل برات میگه...
چیزی نگفتم... سیامک هم لبخندی زد وگفت: تنهاش نذار...اون دوهفته به صلابه کشیده شد... با خنده ی مسخره ای گفت: با ها ش چه کردی ميشا...
خندید م وجوابی بهش ندادم...
ازم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم کنار مهراب نشستم. تو خواب مثل بچه ها بود. تا به حال قیافه ی به خواب رفته اشو ندیده بودم... موهاش ریخته بود تو پیشونیش.... اونا رو کنار زدم وفکر کردم چه جریان مفصلیه که بعدا باید بهم بگه؟!
امشب که مهمونی کنسل شده بود. خدا فردا شب و به خیر بگذرونه!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
پیش فرض
«قسمت چهارم»
کش و قوسی به بدنم دادم و بالاخره رضایت دادم چشمامو باز کنم . عجب خوابی بود ! هیچی تو دنیا به اندازه ی یه خواب خوب لذت بخش نیست . با لبخند غلت زدم تا از رو تخت بلند شم که چشمام تو یه جفت چشم سبز خوشگل قفل شد .
_ هامین...
گریه و خنده با هم چقدر به مامان میومد ! سریع سر جام نشستم و بی معطلی بغلش کردم ، به خودم فشردمش و اجازه دادم چند لحظه تو بغلم گریه کنه و خودم هم مثل آدمی که نفس کم آورده با نفسهای عمیق بوی تنشو می بلعیدم . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و صورتمو بوسید . اشکاشو پاک کردم :
_ چرا گریه میکنی خوشگل من ؟!
با گریه گفت :
_ تو کی اومدی قربونت برم ؟
با لبخند نگاهش میکردم :
_ اولا سلام ...
دستاشو بوسیدم و ادامه دادم :
_ بعدش اینکه صبح نزدیکای ساعت 5 رسیدم .
_ سلام به روی ماهت ، پس چرا بهمون نگفتی داری میای ؟
با اخم مصنوعی ای گفتم :
_ ناراحتی اینجوری برگشتم ؟...
خنده ی قشنگی کرد و دست رو موهام کشید :
_ هنوزم باورم نمیشه برگشتی ....صبح که دیدمت نزدیک بود از تعجب و خوشحالی سکته کنم ...
_ دور از جونت ...
چند لحظه با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_ چقدر عوض شدی ....
دستشو گذاشت رو بازوم و با بغض گفت :
_ لاغر شدی ....بمیرم برات ، اونجا غذای درست و حسابی نمیخوردی نه ...
هنوز نرسیده این مامان باز شروع کرد ، اگه مامانو نمیشناختم الان کلی تعجب میکردم که مامان تو عضلات بازوی من كه اينهمه روش زحمت كشيدم چه چیزی به نظرش لاغر اومده ، اما مامان عادتش بود ... من اگه اندازه ی فیل هم میشدم بازم به چشم مامان لاغر بودم ....تو این سالها هر وقت میومد پاریس فکر میکرد من از سری قبل لاغرتر شدم در حالیکه دقیقا برعکس بود .
با خنده گفتم :
_ مامان من از سه سال پیش تا الان 5 کیلو اضافه کردم ...کجام لاغر شده ؟!...
بی توجه به حرفم سریع بحث و عوض کرد و با نگاه هراسونی گفت :
_ دیگه برنمیگردی فرانسه ؟
بهش لبخند زدم :
_ دیگه برنمیگردم ...
با خوشحالی سرمو بوسید و از ته دل گفت :
_ خدایا شکرت ...
بعد از کلی قربون صدقه ی همدیگه رفتن بالاخره مامان از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشو عزیزم ....پاشو لباساتو بپوش بیا پایین ناهار بخور قربونت برم ...منم دل تو دلم نیست که برم به بقیه خبر بدم ...وای خدایا هنوزم فکر میکنم خوابه... هامین واقعا برگشتی مامان ؟...
خندیدم و سرمو تکون دادم .
مامان دوباره زمزمه وار چیزی گفت و تا به دم در برسه چند بار برگشت و بهم لبخند زد ، قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتم و گفت :
_ راستی صبحی که اومده بودی ميشا رفته بود ؟!
با گیجی گفتم :
_ ميشا ؟! .....من چه میدونم ....
مامان انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
چون دیشب اینجا خوابیده بود ....حتما صبح زود رفته دانشگاه... _
ابروهامو بالا دادم وگفتم: من ساعت پنج رسیدما.... کدوم دانشگاهی پنج صبح کلاساش شروع میشه؟
مامان اخمی کرد و با لبخند گفت :
_ چه میدونم والا من که سر از کار این دانشگاهها در نمیارم ..

و دوباره بهم گفت لباس بپوشم برم پایین و از اتاق بیرون رفت .
اِ اِ !...نکنه این دختره که دیشب اینجا خوابیده بود ميشا بوده ؟!....نه بابا کجاش ميشا بود ؟ ....عمرا اگه ميشا بوده باشه ، ولي شواهد اينطور نشون ميداد كه ميشا بوده.... مامان قبلا بهم گفته بود که عادت داره شبایی که بابا نیست یکیو بیاره پیش خودش که تنها نمونه ،الهی... از این به بعد دیگه اقا هامین مثل شیر پشتشه... ای جانم چقدر ذوق کرده بود.
سوت زنان از جام بلند شدم تا لباس بپوشم ، در کمد و که باز کردم با دیدن لباسای دخترونه ای که تو کمد آویزون بود اخمام تو هم رفت :
_ اتاق منو تصرف کرده بوده ؟! این همه اتاق ، کمبود اتاق بوده ؟!.....مگه من مردم که اتاقمو دادن به یکی دیگه ؟!
در یکی از کشوها رو باز کردم ، چند تا لباس زیر دخترونه اون تو جا خوش کرده بود ، یکی از لباس زیرا رو ورداشتم و با حرص با حرکت پاندولی جلو چشمم تکونش دادم :
_ چشمم روشن .....چقدم که راحت بوده اینجا ...
با شیطنت سایزشو نگاه کردم و دوباره انداختم سر جاش . نه خوشم اومد ، هيكل ميكل ميزون بوده ....منم پاک عقلمو از دست دادم ها ! بعد از دوازده سال اومدم در کمدمو باز کردم دنبال لباس واسه خودم میگردم ....اگرم مامانم هنوز لباسامو نگه داشته بود هم تا الان پوسیده بود هم دیگه به دردم نمیخورد ، به حواسپرتی خودم خندیدم و همون لباسای دیشبمو از رو زمین ورداشتم و پوشیدم و رفتم طبقه پایین تا چمدونمو بیارم بالا ...
وقتی داشتم چمدونمو از بیرون ساختمون میاوردم داخل مامانو دیدم که وایستاده بود با لبخند نگاهم میکرد ، تا دید دارم نگاش میکنم با ذوق گفت :
_ الهی من قربون قد و بالات بشم عزیز دلم ...
بهش لبخند زدم ،
_ مامان ! بابا کجاست ؟
_ پریروز رفت دوبی ، امروز عصر برمیگرده ...چقد از اینکه ببینه تو اومدی خوشحال میشه ...
_ آرمین چی ؟ .....آذین ؟
_ اونا هم سر خونه زندگی خودشونن .... واسه امشب همه رو خبر کردم بیان ، آذین که وقتی شنید تو اومدی میخواست همین الان پاشه بیاد ، من نذاشتم گفتم الان شوهرت از سر کار برمیگرد ه باید غذاشو بدی ...
یه اخم خوشگل کرد و گفت :
_ ازت دلخورم هامین.....باید خبرمون میکردی میای تا بیایم فرودگاه دنبالت ....همیشه آرزو داشتم وقتی برمیگردی با کل فامیل بیایم فرودگاه استقبالت ...
_ یعنی الان بهتون مزه نداد ؟!
خندید و گفت :
_ چرا عزیزم ....کلی مزه داد ....
اون یکی چمدونو هم آوردم داخل و گفتم :
_ این یکی سوغاتیاست ....دیگه نمیبرمش بالا ....
عین بچه ها گل از گلش شکفت و با شوق گفت :
_ دستت درد نکنه عزیزم ....ولی اگه خبر میدادی خودم بهت میگفتم واسه هر کی چی بیاری ...
پس همون بهتر که بهش خبر ندادم ، والا معلوم نبود چند روز باید درگیر خرید سوغاتی بشم .
دوباره رفتم بالا و لباس راحتی پوشیدم ، از پنجره تو حیاط و نگاه کردم ، به هر طرف که نگاه میکردم پر از آرامش بود . خدایا من چقدر اینجا رو دوست دارم ، چطور تونستم این همه سال اونجا دووم بیارم ؟! چقدر از اینکه برگشتم خوشحالم ....
ناهار و دوتایی با مامان خوردیم ، که بدجوری چسبید ....سه سال بود که دلم لک زده بود واسه خورشت بادمجونای مامان ....اینقدر خورده بودم که بعد از غذا نای بلند شدن نداشتم و همونجا جلوی تلویزیون خودم و رو کاناپه پهن کردم ....اما مگه مامان رحم میکرد ؟! اومد کنارم نشست و دونه دونه میوها هایی که پوست میکند و میداد دستم و تا نمیخوردمش رضایت نمیداد ، با اینکه شکمم جا نداشت اما این محبتاش خیلی بهم میچسبید ....این یکی از خاصیتای فوق العاده ی مامانم بود ، تا وقتی پیشش بودی هیچ کمبود محبتی حس نمیکردی ...دروغ چرا ؟! خوشم میومد بعد از اینهمه سال که نداشتمش حالا لوسم کنه ، میخواستم تلافی این همه سال تنهایی رو دربیارم .
حواسم به تلویزیون بود و سریالی که با ادم های پوشیده تو مانتو و روسری پخش میشد. بعد دوازده سال این سریال دیدنم عالمی داشت ...
مامان یه تیکه سیب قاچ کرد و داد دستم... اما حس کردم نفس هاش تند شده...
به سمتش چرخیدم... وای خدای من کی وقت کرده بود اینطوری گریه کنه و صورتشو خیس اشک کنه ؟!....
سیبو گذاشتم تو پیش دستی و با خنده گفتم:
_ ای خدا مادر من این چشمه ی جوشانت خشک نشده هنوز؟ بابا این مراحل گریه تو یه جا به عمل بیار خیال منو راحت کن..این اشکها دیگه برای چیه؟
مامان همونطور که اروم هق هق میکرد گفت:
_چطور... دوازده سال بی تو سر کردم...
الهی فدای دلش بشم من... دستمو دور شونه اش حلقه کردم و موهاشو بوسیدم.حرکت صبح دومرتبه تکرار شد. میدونستم حالا در طول روز مدام باید این واکنش ها رو تحمل کنم .
بعد از چند دقیقه که داشتم مامانو ناز و نوازش میکردم با فکر بچگانه ای که تو ذهنم رژه می رفت سرمو روی پاهاش گذاشتم. احساساتم کمی فوران کرده بود. به هر حال نیاز داشتم ...
واقعا خجالت داشت با این هیکل و سن و سال رو پای مامانم بخوابم ، اما لذت و آرامشش به خجالتش می چربید ...
تو همون حالت بودیم و داشتم تکه سیبی که مامان بهم داده بود و به زور میفرستادم پایین و چشمم هم به تلویزیون بود که صدای شوخ و خندونی وسط آرامشمون پارازیت انداخت :
_ تو خرس گنده با این هیکلت خجالت نمیکشی رو پای مامان خوابیدی ؟!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
سرمو بلند کردم و سرجام نشستم ، با دیدن آرمین با خنده از جام بلند شدم و گفتم :
_ هی ....چطوری پیرمرد ؟!
آرمین با اون زبون دراز و تند وتیزش تیکه مو بی جواب گذاشت و محکم تو آغوشم کشید ، یه لحظه به نظرم رسید برق اشک و تو چشماش دیدم ! با اینکه دوازده سال از هم دور بودیم اما رابطمون از رابطه ی خیلی از برادرایی که همه ی عمر ور دل هم بودن بهتر بود . از همون راه دور هم همیشه حمایتشو پشت خودم احساس میکردم و از این بابت ته دلم قرص میشد . یه فشار محکم دیگه به بازوهام داد و از خودش جدام کرد و تو چشمام زل زد ، درست حدس زده بودم ، اون چیزی که تو چشماش میدرخشید اشک بود . با لبخند به همدیگه زل زده بودیم و یه جورایی با نگاه با همدیگه حرف میزدیم . با همون لبخند با افتخار گفت :
_ واسه خودت مردی شدی ...
منم با لبخند جواب دادم :
_ تو هم واسه خودت پیرمردی شدی ...
با خنده موهامو به هم ریخت و سرمو با شوخی به عقب هول داد و گفت :
_ مثلا میخواستی سورپرایزمون کنی ؟!
_ نکردم ؟!
چند لحظه ساکت شد و نگام کرد ، بعد آروم گفت :
_ خوشحالم که برگشتی ...
_ منم خوشحالم ...
با صدای فین فین مامان هر دومون به عقب برگشتیم ، مامان همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت :
_ باید برم اسپند دود کنم ...
آرمین با تعجب گفت :
_ اِ مامان مگه شما همیشه نمیگفتی اسپند دود کردن بی کلاسیه و خرافاته ؟!
مامان بی توجه به حرف آرمین به سمت آشپزخونه رفت و با غرغر گفت :
_ اینقدر به من گیر نده ....
با خنده نگاهمو از مامان گرفتم و دوباره به آرمین نگاه کردم . با یه لبخند یه وری سرتاپامو نگاه کرد و گفت :
_ عجب هیکل و دم و دستکی به هم زدی ...نمیگی دخترای مردم گناه دارن ؟!
بهش خندیدم ،
_ اتفاقا اومدم که به کاهش جمعیت کمک کنم ...پس چرا محیا رو نیاوردی ؟! دل تو دلم نیست که از نزدیک ببینمش ...
_ شب با فرناز میان ....منم الان داشتم میرفتم فرودگاه دنبال بابا ....اما دیدم نمیتونم تا شب صبر کنم واسه همین سر راه اومدم اینجا...
مامان در حالیکه دود و دمی راه انداخته بود اومد به طرفمون و گفت :
_ پس چرا وایسادی ؟ برو تا بابات معطل نشده ....
آرمین روی یه مبل نشست و گفت :
_ حالا یه چایی بهمون بده تا بعد ، هنوز وقت هست ...
آرمین یه نیم ساعتی موند ، هنوز هم مثل قدیم شوخ و شنگ و سرخوش بود ، مثل وقتی پای تلفن با هم حرف میزدیم از هر سوژه ای واسه جوک ساختن و خنده استفاده میکرد . بعد از نیم ساعت مامان مجبور شد به زور از خونه بندازدش بیرون تا بره دنبال بابا .
هنوز چیزی از رفتن آرمین نگذشته بود و من تو کتابخونه بودم که صدای به هم کوبیده شدن در حیاط و بعد هم صدای دوییده شدن کسی روی سنگفرشهای حیاط به گوش رسید . کتابی که دستم بود و گذاشتم سر جاش تا برم بیرون ببینم کی اومده ، اما قبل از اینکه بیرون برم در کتابخونه به شدت باز شد و آذین نفس نفس زنان تو چارچوب در ظاهر شد ... با وجود همه ی عکسا و فیلمایی که تو این سالها ازش دیده بودم نمیدونم چرا انتظار داشتم الان با یه دختربچه ی 13 ساله روبرو بشم و از دیدن آذین با اون قد و هیکل تعجب کرده بودم . یه لبخند پر شیطنت رو لبش نقش بست و گفت :
_ خیلی دیوونه ای ....
با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو دور گردنم حلقه کرد . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و نگاهم کرد و با خنده گفت :
_ انگار اصلا نمیشناسمت ، یه لحظه احساس کردم یه مرد غریبه رو بغل کردم ...
دماغشو کشیدمو گفتم :
_ تو با اجازه ی کی عروس شدی ؟ ها ؟ ...
یکمی تو چشمام خیره نگاه کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر گریه...
خدایا یکی بیاد این اشک زنا رو خشک کنه...
همینطور داشت گریه زاری و فین فین میکرد که با حرص اخماشو تو هم کشید گفت:
_ هیچوقت نمیبخشمت که نیومدی عروسیم...
بهش لبخند زدم و اشکهاشو پاک کردم وگردنمو کج کردم :
_ نمیبخشی ؟ ....
با خنده وگریه دوباره بغلم کرد و گفت :
_ چرا ، میبخشم ....
_ شوهرت کو ؟
-پشت کوه....
خندیدم وگفتم:جدی....
اذین بی شوخی گفت: دیدم باهاش نمیتونم بسازم طلاق گرفتیم...
مات شدم تو صورتش...
اذین خندید وبا صدای مسخره ای گفت: قیافشو....
-جدی طلاق گرفتی؟
-نه بابا... چه باور میکنه...
همینطور وایستاده بودم ونگاهش میکردم که با خنده گفت:
_ سر کاره ، شب میاد میبینیش ...
سرشو بلند کردم و پیشونیشو بوسیدم .
_ خیلی خوش به حالش شده که همچین عروس خوشگلی گیرش اومده نه ؟!
با صدای بلند خندید ،
_ آره خیلـــــــــــی ......
_ پدرشو در میارم ...
با مشت به بازوم کوبید و با اخم گفت :
_ جرات نداری ....
آذین تا شب اونجا بود ، خدا رو شکر انگار مامان رضایت داده بود که اون شب فک و فامیل و دعوت نکنه و بذاره خانوادگی دور هم باشیم . سر شب بود که بابا و آرمین رسیدن . بابا حسابی ذوق کرده بود . بعدش هم سهراب اومد . با نگاه اول فهمیدم که پسر خوبیه و خیلی خوب میتونیم با هم کنار بیایم ، البته قبلا هم تو فیلم عروسیشون کلی حرکاتش و تفسیر و تحلیل کرده بودم و به همین نتیجه رسیده بودم .
تا آرمین بره دنبال فرناز و محیا و بیارتشون من و بابا و سهراب کلی با هم گرم گرفتیم . حتی بابا هم حالا به نظرم با قبل خیلی فرق کرده بود . خونگرم تر شده بود . وقتی پونزده سالم بود و ایران بودم خیلی کم پیش میومد اینطور با من و آرمین بگه و بخنده ، البته شاید اونموقع خشک بودن باهامون یکی از ترفندهای تربیتیش بوده .


امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
با اومدن فرناز و محیا جمع خانوادگی کامل شد . فرناز همونطور که از قبل شنیده بودم مهربون و خوش برخورد بود و برعکس آرمین دختر آرومی به نظر میرسید . همیشه فکر میکردم آرمین یه زن شلوغ و پر سر و صدا مثل خودش میگیره ، اما انگار برعکس شده بود .
محیا خیلی خوشمزه و با نمک بود . اما از همون لحظه ی اول با من غریبی میکرد و دستشو محکم دور گردن باباش حلقه كرده بود و به هیچ عنوان پایین نمیومد . حتی وقتی میدید نگاهش میکنم هم تندی روشو ازم میگرفت اما اینقدر براش چشم و ابرو اومدم و تو روش خندیدم که یه ساعت بعد خودش اومده بود دور و برم میپلکید و بهم میخندید و بعد از شام که تو محیط گرم خونوادگی یه مزه ی دیگه ای داشت یه لحظه هم از رو پام بلند نمیشد .
بعد از شام مامان چمدون سوغاتیارو اورد جلوم گذاشت و با شوق گفت :
_ باز کن ببینیم چه کردی ؟...
گفتم :
_ مامان خودتون باز کنید دیگه ...
مامان هم از خدا خواسته سریع بازش کرد . هر چی که بیرون می آورد من توضیح میدادم که برای کیه . همه تشکر میکردن و کلی از چیزایی که براشون گرفته بودم خوششون اومده بود . حتی محیای نیم وجبی هم با دیدن کادوهاش زبونش باز شده بود و ازم سوال کرد :
_ عمو این چیه ؟ ...
این عمو گفتنش بدجوری بهم چسبید . لپشو محکم ماچ کردم و گفتم :
_ خوشگل عمو تو چرا اینقدر خوشمزه ای؟
اینقدر لپاش و ماچ کردم که جاش قرمز شد و صدای آرمین هم در اومد :
_ اینقدر هلوی منو گاز نزن ...دهنیش کردی ...
میخواستم جواب آرمین و بدم که صدای مامان توجه هممونو به چیز دیگه ای جلب کرد :
_ پس کادوهای ميشا رو کجا گذاشتی ؟ تو اون یکی ساکته ؟...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ همینایی که گفتم واسه بقیه ست واسه ميشا هم میشه دیگه ...
صورت مامان یکدفعه قرمز شد و با عصبانیت جیغ زد :
_ چیییییییییییییی ؟!!!ً!!!
با تعجب به مامان نگاه میکردم ، همه ساکت شده بودن و صدایی از کسی در نمیومد ، مامان بالاخره سکوتش و شکست و با همون عصبانیت گفت :
_ واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟ ....میخوای همین چیزایی رو که واسه بقیه گرفتی به نامزدت بدی ؟! ....آره ؟ ....
مامان باز شروع کرده بود . از صبح که هیچ حرفی در این مورد نزده بود فکر میکردم همه چی تموم شده و اون حرفای پشت تلفن هم چیز خاصی نبوده ، اما انگار مامان دست بردار نبود ...نگاهی به بقیه انداختم و وقتی دیدم هیشکی خیال نداره ازم دفاع کنه خودم رو به مامان کردم و گفتم :
_ مامان ....
اما مگه مامان میذاشت من حرف بزنم ؟! وسط حرفم پرید و با گریه گفت :
_ چطور عقلت نرسیده هامین ؟! ....واسه همه کادو گرفتی اما واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟! هیچ فکر نکردی ميشا دلش میشکنه ؟ غرورش جریحه دار میشه ؟!....
سریع بین حرف مامان اومدم و گفتم:
_ مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان بی توجه به من روشو به سمت بقیه کرد و گفت :
_ شما بگید آخه درسته ؟ .....خود ميشا به کنار ، مردم چی میگن .....نمیگن پسره بعد از عمری برگشته واسه نامزدش هیچی نیاورده ؟ ....پشت سرمون حرف نمیزنن ؟....
چشمام به اندازه ی دو تا نعلبکی باز شده بود و داشتم با تعجب به مامان و بقیه نگاه میکردم ، همه سرشونو انداخته بودن پایین و فرناز و آذین هم در تایید حرف مامان سرشونو با افسوس تکون میدادن .
بالاخره از نگاهم فهمید که خیلی شوک شدم با یه لحن ارومتری گفت:
_ بچم از وقتی نامزد کردین رنگ و روش عوض شده ، عشق از تو چشاش داد میزنه ...اونوقت تو ؟!
با هر کلمه ای که از دهن مامان بیرون می اومد من چشمام گشاد تر میشد و دهنم باز تر.
مامان ادامه داد:
_ میدونی چند نفر طالب داره؟ به خاطر تو همه رو رد کرد که چی؟ که نتیجه اش بشه این؟
مامان سرشو با افسوس تکون داد و در حالی که زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت:
_ الهی بگردم برای بچم چقدر دلش میشکنه... چقدر دلتنگته هامین... اینطور جواب خوبی و محبت و عشقشو دادی؟ دست خودم درد نکنه که به پسرم اینطوری یاد دادم جواب محبت و انتظار مردم و بده....
اب دهنم و از گلوی خشکم به زور پایین فرستادم و در حالی که باز به جمع مسکوت خانوادگیم نگاه میکردم گفتم:
_ميشا ؟....عشق و محبت ؟؟؟ عشق چیه؟ je ne crois pas....( باور نمیکنم)... مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان با ناله گفت:
_ از محبت و عشق یه دختر که اینطور بی جواب گذاشتیش.... این رسمش نبود هامین خان...
و با اخم و واکنشی که اصلا انتظارشو نداشتم تند گفت:
_ نکنه کسه دیگه ای دین و عقلتو برده اره؟
به همون تندی گفتم:
_ نه مادر من... چی میگید شما ....من اصلا متوجه حرفاتون نمیشم....
بالاخره یکی به نجاتم اومد . ارمین فوری گفت:
_ مامان بهتر نیست این بحثا باشه برای بعد...
مامان نسبتا کوتاه اومد... اما اخم وتخم کرده بود.
دیگه مطمئن شدم که انگار هیچ کس نظر من براش مهم نیست ، همه داشتن با همدیگه حرف میزنن . مامان داشت آذین و راضی میکرد که از کادوهاش دل بکنه و بده به ميشا...اما آذین مخالفت میکرد ...من فقط مثل یه آدم مسخ شده نگاشون میکردم . مامان بین حرفاش مدام میگفت کاش ميشا هم الان اینجا بود و جاش خیلی خالیه و ....
اینطور که مامان میگفت ظاهرا هیچ چیز به اون سادگی ای که من فکر میکردم نبود . پس ميشا هم این وسط احساساتش درگیر شده بود . آخه ميشا چطور ممکنه ندیده و نشناخته بهم احساسی داشته باشه ؟! همش تقصیر مامانه ، اگه مامان سرخود اونو عروس خودش معرفی نمیکرد دلیلی نداشت که اون عاشقم بشه .
تا وقتی همه رفتن من دیگه تقریبا فقط شنونده بودم . هنوز از بهت در نیومده بودم . بالاخره مامان و آذین و فرناز به توافق رسیدن که نصف کادوها ی آذین و نصف کادوهای فرناز و بدن به ميشا. از طرف من ! اما من که اونا رو برای ميشا نخریده بودم !
آخر شب وقتی همه رفتن بالاخره رو کردم به مامان و با دلخوری گفتم :
_ کار درستی نکردی مامان ...حقش نبود هنوز از راه نرسیده منو تو همچین هچلی بندازی ...
مامان بهم لبخند زد و گفت :
_ هچل چیه عزیزم ....صبر کن ميشا رو ببینی بعد نظر بده ...
ای خدا .... چرا مامان زبون منو نمیفهمید ، کلافه از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حیف که دلم نمیخواست هنوز نرسیده مامانو دلخور کنم.
وگرنه یه دعوای درست و حسابی راه مینداختم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 13:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group