آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
«قسمت دهم»
كار ثبت شركت با پرهام داشت به جاهاي خوبش ميرسيد . تقريبا هر روز توي همون آپارتماني كه يزداني برام پيدا كرده بود مشغول مصاحبه با افرادي بوديم كه با ديدن آگهي استخداممون توي روزنامه به اميد استخدام شدن ميومدن . هجوم اينهمه متقاضي كار به سمت شركت ِ هنوز راه نيوفتاده ي ما برام عجيب و جالب و در عين حال خسته كننده بود . با وجود تعداد زياد مراجعه كننده ها هنوز بعد از گذشت يك هفته نتونسته بوديم كاركنان مد نظرمون رو استخدام كنيم ، بيشترشون يا دانشجو بودن ، يا تجربه ي آنچناني نداشتن و يا مدرك معتبري نداشتن . با اينحال من معتقد بودم كه بايد از بين همينها استعدادها رو كشف كنيم .
تنها كسي رو كه از همون روزهاي اول استخدام كرده بوديم و الان مشغول به كار بود و متقاضيها رو يكي يكي داخل ميفرستاد منشي شركت بود كه دختر كاري و مودبي به نظر ميرسيد . وضعيت شركت حسابي در هم ريخته بود چون از يه طرف دكوراتورها مشغول دكور و رنگ اميزي بودن و از يه طرف هم ما مشغول مصاحبه ، به همين خاطر منشي مجبور شده بود انبوه متقاضي ها رو تو يكي از اتاقها جا بده و يكي يكي بفرستتشون توي اتاق كناريش كه من و پرهام توش لم داده بوديم تا كارگرها بتونن سالن بزرگ شركت رو زير نظر دكوراتور دكور كنن .
مدل مصاحبه كردنمون هم واسه خودش مدلي بود . من روي مبل سه نفره لم داده بودم و پاهامو روي دسته هاي مبل انداخته بودم ، پرهام هم كه ديگه بدتر از من كفشاش هم در آورده بود و پاهاشو روي عسلي بين مبلها گذاشته بود . بازم به ادب و نزاكت خودم كه وقتي ميديم يه خانومي يا مرد مسني وارد ميشه سرجام صاف مينشستم اما پرهام عين خيالش هم نبود . البته اين وسط مواظب بوديم كه توي برخورد باهاشون اونقدر جديت از خودمون نشون بديم كه اگه پس فردا استخدام شدن به خاطر شل گرفتن اينجا در آينده كارها رو شل نگيرن . در واقع فقط من بودم كه سعي ميكردم جديت به خرج بدم و پرهام فقط اون وسط با نمك ريختن پارازيت مينداخت كه البته براي منم بد نميشد چون كمتر حوصله م سر ميرفت و خسته ميشدم .
به خاطر خستگي يك هفته اي از كارها خيال داشتم صبح جمعه رو تا خود ظهر بخوابم . اما از اونجايي كه عادت به خواب زياد و راحت نداشتم ساعت 9 از خواب پا شدم و مستقيم رفتم پايين تا يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم . هنوز همه ي پله ها رو پايين نيومده بودم كه مامان گوشي به دست رو به من كرد و گفت :
_ هامين مامان ، زن عمو فرنوشت داره واسه ناهار دعوتمون ميكنه ، ميخواد مطمئنش كنم كه تو مياي ....جايي كه قرار نداري ؟
سريع گفتم :
_ من نميتونم بيام مامان ، بايد بعد از ظهري برم جايي ...
مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت :
_ چطور بي خبر ؟ كجا به سلامتي ؟
واضح و مبرهن بود كه اگه صاف نرم سر اصل مطلب مامان بي خيال نميشه پس ناچار گفتم :
_ قراره با ارمين بريم توچال ...
مامان انگار خيالش راحت شد چون با لبخند روشو ازم گرفت و دوباره مشغول صحبت كردن با تلفن شد .
ديشب با آرمين هماهنگ كرده بودم كه باهام بياد ، قبلش به فرهود هم گفته بودم اما اون ظاهرا كار داشت و نميتونست . نهايتا به ارمين گفتم ، دوست نداشتم كس ديگه اي غير از اين دو نفر از ترسم از ارتفاع خبر داشته باشه واسه همين چيزي به پرهام نگفتم . دوست داشتم قبل از اينكه كار توي شركت به طور رسمي شروع بشه و سرم شلوغ بشه برم توچال و پرش بانجي رو انجام بدم و به قول و قرارم با خودم عمل كنم . توي توهمات خودم تقريبا مطمئن بودم كه اگه اين ارتفاع و بپرم ديگه ترس از بلنديم واسه هميشه از بين ميره .
بعد از ناهار ، كه البته من چيزي نخورده بودم چون نميخواستم اونجا گندكاري بشه ، داشتم لباس ميپوشيدم و اماده ميشدم كه كم كم راه بيوفتيم كه از تو حياط صداي حرف زدن شنيدم ، از پنجره نگاهي به بيرون انداختم ، آرمين و فرناز و آذين بودن ....تعجب كردم كه اونا واسه چي اومدن ! احتمالا اومده بودن پيش مامان ...
اما وقتي داشتم از پله ها پايين ميرفتم صداي آذين و شنيدم كه ميگفت :
_ هر چي به سهراب اصرار كردم كه بياد قبول نكرد ، ميگفت ميخواد استراحت كنه .....آخه يه خورده هم سرما خورده ...
مامان نگاهش كرد و با شماتت گفت :
_ اگه سرما خورده پس چرا تنهاش گذاشتي ؟ برو خونه مواظبش باش ...
اذين هم با سرخوشي جواب داد :
_ اي بابا ، مگه بچه ست مامان ؟! ...استراحت ميكنه خوب ميشه ديگه ....از توچال نميشه گذشت ...
سريع با تعجب بين حرفش پريدم :
_ حالا كي ميخواد تو رو ببره توچال ؟
با خنده اومد طرفم و در حالي كه خودشو لوس ميكرد دستشو انداخت دور گردنم و گفت :
_ تو ...
نگاه گيجي به ارمين انداختم كه شونه هاشو انداخت بالا و گفت :
_به جان خودم من فقط به فرناز گفتم ...
آذين ادامه داد :
_ فرناز به من گفت ، منم زنگ زدم به ميشا و مارال گفتم ....قبول نميكردن ، كلي اصرار كردم تا قبول كردن بيان ...
خودمو با بهت روي مبل انداختم و با نگاه سرزنش كننده اي به آرمين گفتم :
_ قرارمون مردونه بود ...هر چي دختر تو فاميل داريم و خبر كردي ؟
آذين روي دسته ي مبلي كه من روش نشسته بودم نشست و با اخم گفت :
_ واه ، مردونه چيه ؟ ....كسي كه زن و نامزد داره كه مردونه نميره توچال ...
مامان هم ميونه رو گر فت و گفت :
_ راست ميگه ديگه ، خوب كردي اذين كه زنگ زدي به ميشا ...آفرين مامان ...
و در همون لحظه با به صدا در اومدن زنگ تلفن از جاش بلند شد .
دوباره نگاه عصبي مو حواله ي آرمين كردم كه قيافه ي مظلومي به خودش گرفت و گفت :
_ بابا من فقط به زن خودم گفتم ، بدون اجازه ي زنم كه نميتونم جايي برم ...ميتونم ؟
زير لبي گفتم :
_ زن ذليل ...
همون لحظه چشمم به فرناز افتاد كه داشت نگاهم ميكرد ، سريع لبخندي زدم و گفتم :
_ خوبي فرناز ؟!
با نگاه معني داري لبخند زد و گفت :
_ ممنون هامين ، تو چطوري ؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
_ عالي ! بهتر از اين نميشم ...محيا كجاست ؟
_ گذاشتمش پيش مامانم ...
سري تكون دادم و رو به آرمين گفتم :
_ بانجي ماليده ....يه وقت ديگه ميريم ...
يهو اذين گفت :
_ چي چي رو ؟ من فقط به عشق اين كه پرش تو رو ببينم سهراب و با اون حالش تو خونه تنها گذاشتم ...
با كف دست به پيشوني م كوبيدم و با حرص به آرمين گفتم :
_ از سير تا پيازشو بهشون گفتي ؟!
آذين از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشين ديگه دير ميشه ...
مامان كه تازه از جواب دادن تلفن فارغ شده بود با لحن نه چندان رضايتمندي گفت :
_ سر راهتون بريد دنبال ندا ، صبحي كه به مامانش گفتم هامين ميره توچال و نميتونيم ناهار بيايم خونه تون فهميده ميخواين برين ، ندا هم گفته منم ميام ...
ديگه كامل پنچر شدم و سرمو با حرص كوبيدم به پشتي مبل ...عجب خبرنگاراي خبره اي بودن اين زناي فاميل ما ، مطمئنا ديگه تا الان خواجه حافظ هم خبر شده بود . عمق فاجعه اينجا بود كه بايد جلوي اينهمه آدم بپرم ، ديگه وقتي خبر داشتن كه قرار بوده بپرم نپريدنم ضايع تر بود .
بي توجه به غرغرهاي آذين در مورد اومدن ندا شماره ي پرهام و گرفتم ، حالا كه همه ميدونن بذار پرهام هم بدونه ، اقلا وجودش يه كم آرامش دهنده ست .
قرار شد آرمين و فرناز و آذين با ماشين آرمين برن دنبال ندا ، منم بعد از سوار كردن پرهام برم دنبال ميشا و مارال . از همون لحظه ي اول سوئيچ و تحويل پرهام دادم تا خودم يه كم تمركز كنم و ريلكس كنم . پرهام وقتي فهميد جريان چيه يه بند شروع كرد به مسخره بازي و خنديدن به ريش ما ، ديگه بعد از گذشت چند لحظه خودش متوجه شد كه اعصاب ندارم و بيخال شد .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
جمعه 20 مرداد 1391 - 23:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
جلوي خونه ي عمو پرويز منتظر اومدن ميشا و مارال بوديم كه بعد از چند لحظه از خونه بيرون اومدن و با خنده به سمت ماشين اومدن . بي اراده ميشا رو ارزيابي كردم ، اولين چيزي كه تو ميشا جلب توجه ميكرد اندام قشنگش بود كه توي جين تنگ و مانتوي مشكي كوتاه و تنگش خودنمايي ميكرد ، بعد از اون چشماي عسليش بود و موهاي قهوه اي روشنش كه از جلوي روسريش به طرز شلخته ولي بامزه اي بيرون ريخته بود . رنگ پوستش هم قشنگ بود ، ميموند لبهاش و بيني متوسط ش كه خوب بودن .......در عين ناباوري نتيجه گيري نهايي اين بود كه ظاهر خواستني اي داره ، اما با اين حال چيزي كه كاملا برام روشن بود اين بود كه من نميخوامش ! مگه زوره ؟

بعد از سوار شدن و سلام عليك مارال در حاليكه به سختي سعي ميكرد جلوي خنده شو بگيره و موفق هم نبود به ميشا اشاره كرد و گفت :
_ اين هم ميخواد بپره ، كاپشنش هم آورده مجهز اومده ...
و با اين حرف خودش از خنده روده بر شد ، من و پرهام با تعجب به عقب برگشته بوديم و به ميشا نگاه ميكرديم كه پرهام گفت :
_ اما خانوما اجازه ندارن بپرن...
ميشا با خونسردي گفت :
_ راضي شون ميكنم ،
و لبخندي زد . مارال كه هنوز هم داشت ميخنديد گفت :
_ منظورش اينه كه خرشون ميكنه ...
نميدونم ميشا يواشكي چيكارش كرد كه مارال جيغ خفه اي كشيد و در حاليكه بازوشو ميماليد گفت :
_ اآآآآآآي ، چيكار ميكني ديوونه ؟
ميشا لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و از بين دندوناش گفت :
_ خفه ميشي عزيزم ؟!
من و پرهام با خنده از حركاتشون رومونو برگردونديم و پرهام ماشين و به حركت در اورد ، همينم مونده با اين جغله بچه رقابت هم داشته باشم !
به صندليم تكيه داده بودم و چشمام و بسته بودم و داشتم سعي ميكردم يه كم ذهنم و اروم كنم اما پرهام گير داده بود به مارال و اصلا اجازه نميداد يه لحظه ماشين ساكت باشه ، از سوال كردن كم نمياورد ، به نظر ميرسيد مارال چشمشو گرفته ، لاي چشمامو باز كردم و ديدم كه بلــــــــــه ! آينه رو هم روش تنظيم كرده و چشمش اصلا به خيابون نيست . بالاخره هم طاقت نياورد و منو با دست تكون داد و صدام كرد :
_ هامين ؟!
بهش چشم غره رفتم : هوووم ؟!
بهم اشاره كرد برم نزديكتر ودر گوشم طوري كه عقبيا نشنون پرسيد :
_ مارال نامزدي ، دوست پسري ، كسي و داره ؟!
نفس كلافه اي كشيدم و چند لحظه با حرص از اين كه آرامشمو به هم زده عصبي نگاهش كردم ، بعد برگشتم عقب و از مارال پرسيدم :
_ مارال تو نامزد يا دوست پسر داري ؟...
چشماي مارال از تعجب گرد شد و پرهام با صداي ناله مانندي گفت :
_ هامين ؟!
اما من بي توجه به حركاتشون دوباره پرسيدم :
_ داري يا نه ؟!
قبل از اين كه مارال بخواد جواب بده ميشا گفت :
_ گيرم كه داشته باشه ، مگه فضولشي ؟!
چشم غره اي به ميشا رفتم و گفتم :
_ وقتي چار تا آدم بزرگ ...
بين حرفم پريد :
_ تكراريه ...
يه لنگه ابرومو انداختم بالا و با پوزخند فقط نگاهش كردم ، بعدش رو به مارال گفتم :
_ اگه چيزي هست بگو تا پرهام همين اول تكليف خودشو بدونه ...
دوباره ميشا دهنشو باز كرد اما قبل از اينكه بخواد چيزي بگه مارال دستشو گرفت و وادار به سكوتش كرد و در حاليكه سرشو انداخته بود پايين و گونه هاش هم قرمز شده بود با خجالت گفت :
_ بله ، من كسي رو ....دارم ....فقط خواهش ميكنم بين خودمون بمونه ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ بين خودمون ميمونه ...
و بعد از چشم غره ي ديگه اي به ميشا دوباره صاف سرجام نشستم . نگاهي به پرهام انداختم ، آرنج دستشو رو پنجره گذاشته بود و سرشو به دستش تكيه داده بود ، قيافه ش هم آويزون شده بود ، به سختي سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم و دوباره چشمامو بستم ، همچين تريپ عاشق شكست خورده ورداشته كه كسي ندونه فكر ميكنه يه عمر عاشق مارال بوده ، حالا خوبه هنوز چند دقيقه نيست كه مارال و ديده .
بالاخره هم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با چشماي بسته پوووف زدم زير خنده ، پرهام با مشت كوبيد تو بازوم و با صدايي كه ته رنگي از خنده داشت گفت :
_ اي كوفت ....ببند او گاله رو ...
نگاهش كردم و با صداي آرومي كه بقيه نشنون گفتم :
_ بميرم برات ....شكست عشقي خوردي داداش ؟!
با چشم و ابرو واسم خط و نشون كشيد و زير لب فحشي داد و صداي آهنگ و بلند كرد .

وقتي رسيديم آرمين و بقيه كنار ماشين آرمين منتظرمون بودن . قبل از اينكه ما بهشون برسيم ندا جلو اومد و سلام كرد ، با من و پرهام دست داد اما به ميشا و مارال فقط سلام داد . بعدش اومد كنار من و در حاليكه باهام هم قدم ميشد گفت :
_ واقعا ميخواي بپري ؟! ...خطرناك نيست ؟ ...چرا به فكر سلامتيت نيستي ؟
تو اون موقعيت فقط همينم كم بود كه يكي با حرفاش بهم استرس وارد كنه ، جوابشو با لبخند نصفه نيمه اي دادم و خودمو به آرمين رسوندم و زير گوشش گفتم :
_ اگه يه روز به عمرم مونده باشه از خجالتت در ميام ...
آرمين با خنده گفت :
_ سخت نگير ...
و با اشاره به پرهام كه ماشين و پارك كرده بود و به سمتمون مي اومد گفت :
_ معرفي نميكني ؟...
منم پرهام و به عنوان دوست و همكارم به همه معرفي كردم و بقيه رو هم به پرهام معرفي كردم . قرار بود با تله كابين به ايستگاه بانجي جامپينگ بريم .

توي مسير همه دو به دو راه افتاده بوديم ، فرناز و آرمين كه دست تو دست جلوتر از همه ميرفتن بعدش ميشا و اذين ، به نظر ميرسيد اذين داره ميشا رو نصيحت ميكنه كه دست از كله شقي برداره و بيخيال پريدن بشه ، بعد از اونا من و ندا بوديم ، كه از شانس بد من بود كه ندا باهام هم قدم شده بود چون به معني واقعي كلمه داشت سرمو ميخورد بس كه حرف ميزد ، تو اون لحظه تنها چيزي كه از خدا ميخواستم اين بود كه يه جوري اينو ساكت كنه ، ميخواستم چند دقيقه با خودم خلوت كنم ، اما با اين وضعيت امكان نداشت . پشت سرمون هم پرهام و مارال ميومدن ، به نظر ميرسيد پرهام ميخواد حرفايي كه تو ماشين پيش اومده بود و ماسمالي كنه و به مارال بفهمونه كه منظور خاصي نداشته .

فكر نميكردم اينقدر زود به غلط كردن بيوفتم ، اما وقتي قرار شد سوار تله كابين بشيم رسما به غلط كردن افتاده بودم ، اخه مني كه سوار تله كابين شدن برام مثل كابوس ميموند و چه به پرش بانجي ؟!
آرمين و فرناز و آذين و مارال اول سوار تله كابين شدن ، ميشا هم ميخواست سوار بشه كه آذين با زيركي اجازه نداد سوار بشه و گفت :
_ تو با بعدي بيا ...
اين اذين هم در غياب مامان شده بود مامان 2 ...

به محض سوار شدن من وسط نشستم ، طوري كه تا حد امكان از شيشه ها دور باشم . از همون اول هم آرنج دو تا دستامو به زانو تكيه دادم و سرموگذاشتم رو دستام تا چشمم به هيچ كدوم از شيشه ها نيوفته . باز هم ندا كنارم نشسته بود ، تو موقعيتي نبودم كه بفهمم چي ميگه ، حتي يه كلمه از حرفايي كه ميشا و پرهام ميزدن هم نميشنيدم . ميشا از همون اول چسبيده بود به يكي از شيشه ها و بيرون و نگاه ميكرد و پرهام هم كنارش ايستاده بود .
تو حال و هواي خودم بودم كه ندا دستش و گذاشت رو بازوم و با نگراني پرسيد :
_ هامين تو حالت خوبه ؟
عصبي نگاهش كردم و گفتم :
_ ميشه تنهام بذاري لطفا ؟!
اخماشو كشيد تو هم و گفت :
_ باشه ...
به سختي بهش لبخند زدم و گفتم : مرسي ...
دوباره به ژست قبليم برگشتم كه متوجه شدم اينبار ميشا طرف ديگه م نشست و با بدجنسي در گوشم گفت :
_ تو هنوزم از بلندي ميترسي همين خان ؟!


امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
جمعه 20 مرداد 1391 - 23:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
چند لحظه فقط به چشماش نگاه كردم و بعد گفتم :
_ هممون يه چيزايي از بچگي با خودمون داريم ، اما تو از همه مون سهم بيشتري نگه داشتي....هنوزم همونقدر بچه اي ...
دندوناشو رو هم فشار داد و خواست با عصبانيت چيزي بگه اما به سرعت نظرش عوض شد و با لبخندي كه سعي ميكرد خونسرد باشه اما بيشتر عصبي بود تا خونسرد گفت :
_ اين نظر توئه ...پيش خودت هم بمونه ...
و از جاش بلند شد . از اينكه كسي اينجوري ترسم از بلندي رو بهم ياداوري كنه بدم ميومد ، احساس ميكردم بهم توهين شده ، احساس ميكردم به مردونگيم توهين شده . دوست داشتم كله ي ميشا رو بكوبم به ديوار كابين ...دختره ي هيچي نفهم !
وقتي رسيديم در حين پياده شدن پرهام اومد كنارم و با صداي آرومي گفت :
_ كلافگي داره از سر و صورتت ميباره هامين ... مگه عقلت پاره سنگ برداشته كه وقتي اينهمه به بلندي حساسيت داري ميخواي بپري ؟ فكر خودكشي زده به سرت ؟!!!
با اخم گفتم :
_ انفغمغ enfermer( خفه شو ) ....ميخوام اينجوري خودمو درمان كنم ، تو چه ميدوني ؟
پرهام ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
_ اونوقت خودت تجويز كردي ديگه ؟
با كلافگي گفتم :
_ تو ديگه بس كن پرهام ...
اطراف و از نظر گذروندم ، يه زمين اسكيت داشت ، يه كافي شاپ و بالاخره چشمم به جمال يه داربست 40 متري روشن شد . چقدر به نظرم شبيه چوبه ي دار ميومد ! در حاليكه نگاهم روي داربست خشك شده بود با ناباوري از پرهام پرسيدم :
_ از روي اون كه نبايد بپريم ، مگه نه ؟
_ چرا اتفاقا ، دقيقا بايد از رو همون بپري ...
عصبي نگاهش كردم و همه ي حرصم و سر پرهام خالي كردم :
_ چي داري ميگي ؟ همه جاي دنيا از رو پل ميپرن ، الان من چه جوري بايد از اين دكل بالا برم ؟ هان ؟ ....آسانسور داره ؟
پرهام با نيشخند گفت :
_ اينجا ايران است ، خوش اومدي داداش ....
بعد در حاليكه به دكل اشاره ميكرد گفت :
_ از پله بايد بري بالا ...
در حاليكه نگاهم روي چوبه ي دارم خشك شده بود آب دهنمو به سختي فرو دادم ،
_ موديت maudit ( لعنتي )
صداي ميشا رو شنيدم كه داشت به سمتمون ميومد :
_ نميخواين بريم بليط بگيريم ؟!
عجب دل خوشي داشت اين يكي ! نگاهي به بقيه ي بچه ها كه توي محوطه ي بيرون كافي شاپ ِ ايستگاه دور يه ميز نشسته بودن انداختم ، به به ! وقتي من دارم ميپرم خانوما و اقايون ميشينن در حال تماشاي پرشم تخمه ميشكونن ... به پرهام گفتم :
_ تو برو واسم بليط بگير من يه دقيقه اينجا ميشينم ...
پرهام و ميشا رفتن تا بليط بگيرن و من هم دور ميز كنار بچه ها نشستم . از شانس خوبم ارمين هم كنار دستم نشسته بود و ميتونستم كمي دق دلي مو خالي كنم ، بغل گوشش گفتم :
_ هر چي ميكشم از دست تو ميكشم ...
اشاره ي دقيقم هم به اتفاق امروز بود كه واسم تماشاچي جمع كرده بود و هم به اتفاق 4 سالگيم كه از پشت بوم خونه ي مامان بزرگ سر و ته م كرده بود .
آرمين دستي به پشت موهام كشيد و با لبخند شيطنت باري گفت :
_ كوتاه بيا هامين ، خوش ميگذره ...
چنان نگاه خشمناكي بهش انداختم كه با سرعت دستش و كشيد و با اخم ساختگي اي گفت :
_ هاپو ...
سرمو برگردوندم تا خنده مو پنهان كنم كه پرهام و ديدم كه داشت به سمتم ميدو ئيد ، وقتي بهم رسيد گفت :
_ بايد خودت بياي ، ميخوان فشار خونت و بگيرن و وزنت كنن ...
با اكراه از جام بلند شدم و دنبال پرهام راه افتادم ، ميشا همونجا ايستاده بود و داشت با پسري كه مسئول بليطها بود چونه ميزد ، وقتي ما بهشون رسيديم پسره داشت به ميشا ميگفت :
_ بابا اصلا دست من نيست ، بايد با مربي ش صحبت كنين .....ولي اونم اجازه نميده ....پريدن خانوما ممنوعه ....
بازوي ميشا رو از پشت گرفتم و با اخم گفتم :
_ بيا برو بشين ديگه ، مگه نميشنوي ميگه ممنوعه ...
ميشا با تندي بازوشو از دستم بيرون كشيد و بي توجه به من و رو به پسره گفت :
_ مربيش كجاست ؟
پسره با بي حوصلگي به سمتي اشاره كرد و ميشا هم به همون سمت حركت كرد . بعد از گرفتن فشار خونم و وزن كردن بهم گفتن كه تا نيم ساعت ديگه نوبت پريدنم ميشه . عجيب بود كه تو اون شرايط فشار خونم متعادل بود و عيب و ايرادي ازم نگرفتن ، تو اون شرايط بدم نميومد اونا دليلي براي نپريدنم بيارن اما از شانس بد من حتي وقتي در مورد بيماري خاص يا سابقه ي جراحي هم ازم پرسيدن جوابم منفي بود . البته خودم هم چيزي در مورد فوبياي ارتفاعم بهشون نگفتم ، خوشم نمياد يه بلندگو دستم بگيرم و اين موضوع و همه جا جار بزنم ، اين كار مخصوص ِ آرمينه !
اين شد كه دوباره با قيافه ي اويزون برگشتم سر ميز نشستم تا نوبتم بشه . هنوز 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود كه ميشا با خوشحالي در حاليكه چشماش برق ميزد برگشت سر ميز و گفت :
_ راضي شون كردم ، فقط گفتن كسي فيلم نگيره .....گفت به شما هم بگم كه حواستون باشه وقتي من ميپرم بقيه ي مردم كه دارن نگاه ميكنن ازم فيلم نگيرن ...
ديگه هيچي از سوالايي كه بقيه در مورد چطور راضي كردنشون از ميشا ميپرسيدن نفهميدم . همه ي فكرم حول اين ميچرخيد كه نبايد از ميشا كم بيارم ...
نيم ساعتي كه بهم گفته بودن شد يه ساعت ، ديگه كم كم داشتم اميدوار ميشدم كه قضيه منتفيه و الان ميان ميگن مثلا امروز به دليل شرايط جوي نميشه پريد كه اسممو از بلند گو صدا زدن .
با اضطراب از جام بلند شدم ، پرهام هم باهام اومد . اما ديگه از دكل كه نميتونست باهام بالا بياد ، همونجا كلي سفارش بهم كرد و تشويقم كرد و سعي ميكرد با حرفاش استرس و ازم دور كنه ، اما من حتي يك كلمه از حرفاشم متوجه نميشدم ، اصلا تو حال خودم نبودم . وقتي ميخواستم از پله هاي دكل بالا برم يه نفس عميق كشيدم و پامو گذاشتم رو اولين پله ...بيشتر پله ها رو با چشماي بسته و بدون اينكه پايينو نگاه كنم بالا ميرفتم اما وسطاي راه بودم كه يه لحظه پام پله ي بعدي رو گم كرد و بي اراده چشمام رو باز كردم و چشمم به پايين افتاد . همين يه نگاه كافي بود تا سرم گيج بره ، همه ي منظره ي روبروم داشت دور سرم ميچرخيد . نميدونم چه جوري تونستم تعادلمو اونجا بين زمين و هوا نگه دارم ، فقط ميدونم كه همه چي داشت ميچرخيد . حتي وقتي چشمامو بستم هم سياهي ها داشتن دور سرم ميچرخيدن .
با همون چشماي بسته و با همون چرخ و فلك وحشتناكي كه توي سرم ميچرخيد شروع كردم به پايين اومدن ، حالم افتضاح بود . حتي وقتي با بدبختي به پايين رسيدم هنوزم همه ي زمين و زمان در حال چرخش بود ، چند قدم بيشتر از دكل دور نشده بودم كه شروع كردم به عق زدن ، خوشبختانه چيزي توي معده م نبود كه بخواد بالا بياد اما تو اون لحظه ارزو ميكردم كاش چيزي بود و بالا ميومد چون به نظر ميرسيد معده م ميخواد كامل بالا بياد ...خم شده بودم به سمت زمين كه پرهام و ارمين دو طرفم قرار گرفتن و هر كدوم با نگراني چيزي ميگفتن ، با حرص دستاشون و پس زدم و صاف ايستادم ، ديگه دنيا نميچرخيد ، معده م هم به نظر ميرسيد ديگه كوتاه اومده ...بهشون گفتم :
_ تنهام بذاريد ...
و خودم مسير مخالف كافي شاپ و در پيش گرفتم ، هر چقدر واسشون نمايش اجرا كرده بودم بس بود . در حال حاضر فقط ميخواستم ازشون دور بشم تا يه كم حالم جا بياد . اونا هم ديگه اصراري به موندن باهام نكردن و برگشتن پيش بقيه .
اگه اسمش كم آوردن بود كم اورده بودم ، اگه ضايع شدن بود ضايع شده بودم ، الانم در حال توبه كردن بودم كه ديگه تا عمر دارم خودم چيزي رو واسه خودم تجويز نخواهم كرد و ديگه از اين غلطا نميكنم .
بعد از اينكه كمي حال و هوام بهتر شد برگشتم كه برم پيش بقيه از كنار دكل كه ميخواستم رد بشم ميشا رو ديدم كه در حال اماده شدن براي بالا رفتن از دكل بود ، وقتي منو ديد لبخند پيروزمندانه اي رو لبش نقش بست ، دقيقا ترجمه ي نگاهش اين بود كه :
_ ترسو ! ضايع شدي رفت ، من دارم ازت ميبرم ...
پوزخندي بهش زدم و زير لب گفتم :
_ بپر برات عقده نشه ...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
صدامو شنيد ، البته نيت خودم هم همين بود كه بشنوه ، با حرص گفت :
_ وايسا جوابتو بگير بعد برو ...
بدون توقف فقط سرمو به سمتش چرخوندم و اين بار بدون تمسخر وجدي گفتم :
_ احتياط كن ...
همين كه سرمو برگردوندم كه برم طرف بچه ها ندا با دو خودشو بهم رسوند و در حاليكه با نگراني تو چشمام خيره شده بود گفت :
_ اين چه كاري بود كه كردي ؟! داشتم از نگراني ميمردم ، خدا رو شكر كه سالمي ...
تو چشماش آب جمع شد و به نظر ميرسيد بغض كرده ، تحت تاثير اين محبتش بي اراده با يه دست يه بغل ِ آرومش كردم و با لبخند قدردانانه اي آروم گفتم :
_ چيزي نيست ...
ميشا بايد خيلي چيزا رو از ندا ياد بگيره ، هه ! وقتي بهش ميگم بچه اي بهش برميخوره ، خوب بچه ست ديگه !
سر ميز كه نشستم هيشكي چيزي به روم نياورد . همه داشتيم به بالا رفتن ميشا نگاه ميكرديم ، وقتي رسيد بالا و داشتن طنابا رو به پاها و سرشونه هاش وصل ميكردن من هم استرس گرفته بودم ، نميدونم خودش هم اون بالا استرس داشت يا نه ؟! ...
بعد از چند دقيقه معطل شدن اون بالا روي سكوي پرش آمده ي پريدن شد دستشو برام تکون داد و از اون بالا یه سوت بلند بالا زد .
خدای من ... باید اعتراف میکردم که به معنای واقعی کم اوردن جلوی یه دختر بچه کم اوردم.
اون اینقدر ریلکس و اروم بود... میخواستم داد بزنم مراقب باش ....
که بعد از چند لحظه در مقابل چشماي شگفت زده ي ما از اون بالا رها شد و صدای جیغش که همزمان با افتادنش به طرف پایین بود باعث شد راست بایستم... ، همه داشتن جيغ ميكشيدن اما من با دهاني باز به ميشا كه وسط زمين و آسمون مثل يويو بالا و پايين ميشد و مدام از الفاظ هیجانی مثل یوهو ... هی ... استفاده میکرد ، نگاه ميكردم . جاذبه ي زمين مانتوشو برعكس كرده بود و اگه كاپشنش نبود بعيد نبود از تنش دربياد . بعد از چند دقيقه روي تشك بادي اي كه پايين دكل پهن شده بود فرود اومد . یکی رفت کمکش کنه اما خودش سريع از روي تشك بلند شد . و همون فرد بند و طناب ها رو ازش جدا کرد. کمی بعد با هیجان به سمت ما اومد وگفت: وای پسر معرکه بود د د د ...
صورتش به طرز فجیعی سرخ شده بود... به نظرم کمی هم تلو تلو میخورد...
اذین با ناباوری گفت: میشا .... دمت گرم...
میشا با هیجان گفت: وای خدا ... کاش میتونستم یه بار دیگه هم امتحانش کنم...
و حینی که با گیجی سعی میکرد یه صندلی و برای نشستن انتخاب کنه ... دلستری و برداشت و با شیشه محتویاتشو یک نفس سر کشید ...
هممون سکوت کرده بودیم.صورتش حسابي قرمز شده بود و سفيدي چشماش هم قرمز ِ قرمز بود . ظاهرا به خاطر برعكس موندن هر چي خون تو بدنش بود توی سرش جمع شده بود.
پرهام لبخندی زد و گفت: خیلی عالی پریدی...
میشا خندید و حین نفس نفس زدن بریده بریده گفت: سقوط.... معرکه ای ... بود...
صدای جیغ یه نفر دیگه باعث شد به اون سکوی لعنتی نگاه کنم...
عصبی بودم... دیگه دلم نمیخواست نزدیک اون دکل باشم و صدای هیجان انگیز ادم های دیگه رو بشنوم.
با حرص گفتم: بریم یه کم دور بزنیم...
ندا با بلند شدنش موافقتش و اعلام کردو بعد ازا ون هم بقیه بلند شدند.
میشا هنوز نشسته بود.
اذین گفت: خانم شجاع قصد اومدن نداری....
با صورت درهمی به اذین خیره شد.
کمی بعد ازجاش بلند شد و هنوز يك قدم بر نداشته بود كه هر چي تو معده ش بود روي خودش بالا آورد . زودتر از بقيه به سمتش رفتم. روي زمين نشست . همه ي مانتو شو كثيف كرده بود . دستمو زير چونه ش زدم و سرش و بالا گرفتم ،
_ خوبي ؟ ...
بي توجه به حرفم به مانتوش نگاه كرد و با صدايي كه آماده ي گريه بود گفت :
_ مانتوم خراب شد ...
سري تكون دادم و كاپشنش و در آوردم و گفتم :
_ اشكال نداره ، مانتوتو در بيار كاپشنتو بپوش ....كاپشنت تميزه ...
بقيه هم رسيده بودن و دورمون ايستاده بودن ، آذين گفت :
_ اينجا كه نميشه در بياره ....بيا بريم اونور دستشوييه ...
دست ميشا رو گرفت و به سمت دستشويي هدايتش كرد ، به نظر ميرسيد ميشا نميتونه تعادلشو درست حفظ كنه ، همينطور كه به رفتنشو ن به سمت دستشويي نگاه ميكردم گفتم :
_ آستين كاپشنش يه خورده كثيف شده بشور . زود هم بيارش ببريمش دكتر ببينم چيزيش نشده باشه ...
آذين باشه اي گفت و به راهش ادامه داد ، مارال هم باهاشون همراه شد . رو به بقيه گفتم :
_ شايد مشكلي براش پيش اومده باشه ، تو راه رفتنش تعادل نداره ، بهتره يه چك آپ بشه ...
آرمين و پرهام حرفمو تاييد كردن اما ندا با حرص گفت :
_ يعني گردشمون تموم شد ؟ ....ببين چه جوري با مسخره بازيا و دلقك بازياش گردشمونو خراب كرد ؟
با تعجب به ندا نگاهي كردم ، چقدر واسه من نگران شده بود حالا در مورد ميشا كه وضع خوبي هم نداشت اينطوري حرف ميزد ؟! از واكنشش تعجب كردم ، گفتم :
_ به هر حال ميشا حالش خوب به نظر نميرسه ، درست نيست اينجا بمونه ، بايد ببريمش دكتر ....شما ها بمونيد من خودم ميبرمش ...
كمي با ارمين در اين مورد صحبت كردم و قرار شد بقيه بمونن و من و ميشا برگرديم . پرهام قبول نميكرد و ميگفت اونم برميگرده كه با اصراراي من قبول كرد بمونه ، ميدونستم بدش نمياد بمونه و بيشتر با مارال حرف بزنه ، با اين كه فهميده بود مارال دوست پسر داره ولي از رو كه نميرفت .
چند دقيقه ي بعد مارال و اذين و ميشا از دستشويي برگشتن . ميشا مانتو شو در اورده بود و فقط كاپشن پوشيده بود . بلندي كاپشنش در حد قابل قبولي بود و به نظر نميرسيد كسي به خاطرش بهش گير بده . سرشو تو دستاش گرفته بود ، ارمين با نگراني پرسيد :
_ سرت درد ميكنه ؟!
ميشا با سر تاييد كرد : يه كم ...تير ميكشه ...
روبه بقيه گفتم :
_ خيلي خوب ما ديگه ميريم تا يه دكتر ببيندش ...
مارال سريع گفت :
_ منم ميام ...
به سختي تونستم قانعش كنم كه با بقيه بمونه و گفتم مطمئنا ميشا چيزيش نيست و فقط فشارش جابجا شده ...
موقعي كه ميخواستيم دوباره سوار تله كابين بشيم هوا تاريك شده بود . بايد صبر ميكرديم تا چند نفر ديگه هم پيداشون بشه كه بخوان برگردن ، قبول نميكرد تله كابين با دو نفر مسافر حركت كنه ، چون نميخواستم بيشتر از اين معطل بشيم و ضروري ميدونستم كه هر چه زودتر يه دكتر ميشا رو معاينه كنه كرايه ي جاهاي خالي رو هم حساب كردم و دو تايي سوار شديم و حركت كرديم . تو تله كابين كنار هم نشسته بوديم و من مثل اون سري سرم پايين بود ، تو همون حالت به آرومي از ميشا پرسيدم :
_ چه حسي داشت ؟...
ميشا با ذوق و شوق اما صداي خش داري جواب داد :
_ محشر بود ، يه حس رها شدن ، فوق العاده بود ...
يه دفعه يه صدايي از خودش در آورد كه با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم ،داشت از سرما به خودش ميلرزيد . با تعجب گفتم :
_ سردته ؟!
_ اون بالا خيلي يخ بود ، موقع پريدن هم يه سوز سردي بهم ميخورد كه خيلي سردم ميشد .
دوباره سرشو با دستش گرفت و چشماشو با درد روي هم فشرد ظاهرا سرش دوباره تير كشيد . پرسيدم :
_ زير كاپشنت چي پوشيدي ؟
_ يه تاپ ...
ژاكت نازك قهوه اي رنگمو در آوردم و گفتم :
_ كاپشنت و در بيار ، اينو بپوش بعد دوباره كاپشنتو تنت كن ...
با تعجب نگاهم كرد و سريع مخالفت كرد ولي وقتي جديت و اصرارمو ديد ژاكت و گرفت و ازم خواست رومو برگردونم كه منم دوباره سرمو رو دستام گذاشتم و اونم مشغول پوشيدن شد وقتي دوباره سرمو بلند كردم ديدم ژاكت و پوشيده و كاپشن هم روش پوشيده ، اما آستيناي ژاكت و بلنديش از زير كاپشن بيرون اومده بود ، ياد بچگي ها افتادم كه هر وقت اينجوري لباس ميپوشيديم بابابزرگ ميگفت شنبه ت از يكشنبه ت جلو زده . با خنده بهش اشاره كردم كه آستيناشو تا بزنه و بلندي ژاكت هم بزنه زير شلوارش .
بدون معطلي كاري كه بهش گفته بودم و انجام داد . پس اگه ميخواست ميتونست بچه ي حرف گوش كني هم باشه . سرم و بلند كردم تا بهش بگم چقدر بچه ي دوست داشتني تري ميشه وقتي حرف گوش ميده كه ديدم اخماشو كشيده تو هم ، با تعجب پرسيدم :
_ چي شده ؟
با غيض نگاهم كرد و گفت :
_ پس تو فكر ميكني من بچه م ؟
اشاره ش به حرفي بود كه بعد از ظهري همينجا تو تله كابين بهش زده بودم ، لبخندي زدم و با شيطنت گفتم :
_ مهم نيست من چه فكري ميكنم ، اين نظر منه و پيش خودم هم ميمونه ....
دوباره سرمو گذاشتم رو دستام و پايين و نگاه كردم ، دستهاشو ديدم كه مشت شده ، اخماش هم ميتونستم تصور كنم . خنده مو كنترل كردم و به زدن لبخند پنهاني اي اكتفا كردم .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
«قسمت یازدهم»
نفسمو سنگین بیرون فرستادم. معده ام هنوز بهم می پیچید. با تکون های اروم کابین هم این حس بد تر میشد. گلوم میسوخت و حس میکردم بوی ترشیدگی هنوز تو دماغمه...
هنوز سردم بود. پوشیدن ژاکت هامین هیچ تاثیری نداشت. هنوز داشتم می لرزیدم.
سعی میکردم از برخورد تند تند دندون هام بهم جلوگیری کنم... خدایا یکی نیست بگه نونت کم بود ... آبت کم بود ... پریدنت چی بود.
حتی جرات نداشتم نفس عمیق بکشم... یا یه تکون اضافه بخورم... حس میکردم هنوز محتویات معده ام اماده ی فوران کردن هستن... سرمو به شیشه ی کابین تکیه دادم.
تیر کشیدن سرم و حالت اشوب معده ام و دهن بد طعمم همه یه طرف.... اینکه مجبور بودم حضور هامین و با طعنه ها و کنایه هاش تحمل کنم هم یه طرف.
به من میگفت بچه... در صورتی که خودش بد تر از من بود. اون بچه بود که هنوز ترس از ارتفاع داشت... یا من.
کابین از حرکت ایستاد.
با تکون های اخر... حس تهوعم بیشتر میشد. هامین از جاش بلند شد و گفت: بیا پایین دیگه... چرا نشستی؟
کاش میتونستم بگم که نای بلند شدن ندارم... به زور خودمو روی پاهام سوار کردم ... هامین انگار حالمو درک کرد و دستشو به سمتم دراز کرد.
دستشو گرفتم و از کابین پیاده شدم...
هوا مه گرفته بود و نسبتا سنگین... سردم بود و بیشتر میلرزیدم...
با صدای هامین حواسمو بهش جمع کردم.
هامین: همین جا بمون برم ماشین و بیارم باشه؟
به جای جواب فقط با چشم دنبال یه جویی چیزی میگشتم ....
هامین تکونم داد وگفت: خوبی...
زانوهام خم شدن و عق زدم... دیگه چیزی برای بالا اوردن نداشتم... دور دهنمو با استینم پاک کردم. یه زبری خاصی به پوستم خورد.
وای خدایا... استین ژاکت هامین...
هامین با نگرانی گفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی...
اونقدر داغون بودم که حس جواب دادن نداشته باشم... هامین جلوم زانو زد وگفت: میشا خوبی؟
گریم گرفته بود. اونقدر حالم بد بودکه گرمای اشک روی صورت یخ زدمو حس کردم...
هامین باز صدام کرد.
استین ژاکتشو نشونش دادم وگفتم: ژاکتت کثیف شد... و با صدای بلند تری زدم زیر گریه... لعنت خدا به من بیاد که اینقدر چندش اورم...
هامین تند گفت: من نگران توام... فدای سرت ... بلند شو...
بهش نگاه کردم.
لحن امریش تبدیل به سوال شد وگفت: میتونی بلند شی؟
وای خدایا چقدر جلوش ضعیف جلوه میکردم.هنوز داشتم گریه میکردم. اشکام تو دهنم میرفتن و دهنم شور میشد... وای دیگه از وصف حال وحشتناکم عاجز مونده بودم.
احساس خفگی داشتم.
هامین دستشو دور کمرم انداخت و منو با یه حرکت بلند کرد وبه خودش تکیه داد. بوی تند ادکلونش حس تهوعمو بیشتر میکرد... حس میکردم این خودم نیستم که دارم راه میرم. به سختی چشمامو که ازشون اشک می بارید و باز نگه داشته بودم...
در مقابل تلاشم برای باز نگه داشتن اونها نافرمانی کردند و خیلی زود همه چیز در برابرم سیاه شد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

با احساس سرمایی که تو تنم پیچیده بود چشمامو باز کردم. اولین چیزی که در تیر راس نگاهم بود سقف سفیدی بود که دو ردیف مهتابی فلوئورسنت در خودش جا داده بود.
یه کمی خودمو جا به جا کردم. احتمال اینکه تو اورژانس باشم و میدادم. فضا مثل اورژانس یه بیمارستان بود.
با دیدن قامت هامین که وارد اتاق شد یه جورایی نفسمو با ارامش بیرون دادم.
هامین لبخندی زد وگفت: بالاخره رضایت دادی بیدار بشی؟
-ساعت چنده؟
هامین: هفت هشت... بهتری؟
نیم خیز شدم و اون هم بالشم و ایستاده پشتم گذاشت تا راحت تر بشینم و بتونم بهش تکیه کنم..... لباس بیمارستان تنم بود. یه پیراهن صورتی که بوی بتادین میداد.
روی همون تاپی که داشتم تنم کرده بودن.... هامین ساکت بود و داشت به من نگاه میکرد. موهامو فوت کردم تا از روی دماغم کنار برن...
صدای خنده ی هامین و شنیدم.
با حرص گفتم: بایدم بخندی... تو که اینجا نخوابیدی؟
هامین : همینو میخواستی؟
-من چی میخواستم؟
هامین پیروزمندانه گفت: تو که جنبه اشو نداشتی چرا پریدی؟
-حداقل مثل بعضیا وسط راه کم نیاوردم و برگشت نخوردم...
با اخم گفت: به تهش رسیدی چیزی هم بهت دادن؟ یه کاپ طلایی ... مدالی... هان؟
حرصم گرفته بود. دلم میخواست سرش داد بزنم... با عصبانیت گفتم: دوست داشتم امتحانش کنم...
هامین با اقتدار خاصی گفت: لابد یه چیزی واز اول میدونستن که اجازه اش رو به خانم ها ندادن.... میدونستن که به این روز میفتن...
-تو که نپریده به اون روز افتادی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: ولی میدونستم که نباید چیزی بخورم که اونطوری جلوی اون همه ادم خراب کاری نکنم... و با ادای مسخره ای عق زد!
با یه مکث کوتاهی گفت:تازه افتخاری هم نداره برات...
دلم میخواست بزنم تو صورتش تا بفهمه با کی طرفه... پسره ی بی خاصیت ترسو...
-ولی میتونم افتخار کنم که خراب کردنم برای بعدش بود ... نه قبلش... اونم نه از روی ترس... فکر کنم افتخار شجاعت و کسب کنم... اینطور نیست اقای ترسو؟
به دیوار تکیه داد وگفت: خانم کوچولو....یه صد افرینم من بهت میدم... بسه یا عکس برگردون هم میخوای؟
عکس برگردون... بی اراده یه آه کشیدم.
هامین: چی شد؟
-پسر شد...
هامین با تعجب گفت: کی پسر شد؟
خندم گرفته بود. خوب بود بعضی از اصطلاحات ونمیدونست. هنوز قیافه اش مصر بود که بدونه معنی حرفم چیه...
-یه اصطلاحه... همین.
هامین: چرا اه کشیدی...
حالا یه کاری کردم... به تو چی؟
-بچه که بودم یه البوم پر از عکس برگردون های باربی مو جلوی چشمم اتیش زدی...
رومو برگردوندم ... هوا تاریک بود. نفس عمیقی کشیدم. بوی کلر و وایتکس بیمارستان تو دماغم بود. از سر ما مور مور شدم که بیشتر خودمو مچاله کردم.
هامین اروم گفت: سردته...
جوابشو ندادم. چشمامو بستم...
هامین: اگه اونا رو اتیش زدم یادت بیاد که تو با بادبان های کشتیم چیکار کردی...
-اونا رو میتونستی دوباره سرجاشون بذاری...
هامین:وقتی البومتو از دستت گرفتم نمیدونستم میشه اونا رو دوباره سر هم سوار کرد... با پوزخند گفت: میگم بچه ای نگو نه.... الان واقعا در سنی هستی که حسرت عکس برگردون های باربی تو بخوری؟ پس اعتراف کن یه دختر بچه ی کوچولویی مرضیه خانم...
به مرضیه گفتنش محل ندادم... لبخند مضحکی روی لبش بود.
باز گفت: مرضیه یادم بنداز برات یه سری جدید عکس برگردون بخرم... اینقدر حسرت نخوری...
-دارم حسرت یادگاری های دوستی و میخورم که الان ندارمش...
اونقدر جدی گفتم که نیشش جمع شد.
لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: کی؟
-پگاه...
هامین: خوب کی هست؟
-هم مدرسه ای بودیم....
هامین: حالا که چی...
-سال بعد از رفتنت از ایران وقتی میخواست از مدرسه برگرده خونه تصادف کرد وفوت شد...
هامین: اهان... متاسفم...
سرمم دق مرگم کرده بود اما هنوز تموم نشده بود. دلم میخواست هامینو بکشم. انگار خودش فهمید تو فکرم چی میگذره.
با یه قیافه ی حق به جانب گفت: مگه من مجبورت کردم که اینکارو بکنی؟
-پس کی مجبورم کرد؟ اصلا کی بحثشو کشید وسط.... اصلا چرا منو دعوت کردی... ؟
هامین: یه چیزی هم بدهکار شدم؟
-پ نه پ ... من بهت بدهکارم... ؟ مانتوم خراب شد ... همشم تقصیر توه...
هامین خنده اش گرفته بود. جلو اومد و یه ضربه ی اروم به پیشونیم زد وگفت: بهت میگم بچه ای نگو نه...
قاطی کرده بودم.
با حرص گفتم: اصلا من بچه.... من نوزاد.... من شیرخوار.... من اصلا دنیا نیومدم.... خوبه؟ راضی شدی؟
هامین: خیلی خوب... چرا عصبانی میشی... بالاخره اعتراف کردی... وخندید.
-آخی ... شاد شدی؟
هامین در حالی که به حرکاتم میخندید گفت: اره واقعا....
دستهامو رو به سقف گرفتم و گفتم: خدایا شکرت بازم دل یه انسان و شاد کردم...
هامین لبخندی بهم زد و همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و حالمو پرسید بعداز گرفتن فشارم و یه معاینه ی جزیی به هامین گفت: سرمش که تموم شد مرخصه...
هامین تشکری کرد و زل زد به من.
-هان؟
هامین: هیچی...
-برای چی لباس بیمارستان تنم کردن؟ مگه من الان مرخص نمیشم؟
هامین: با کاپشن که نمیشد بخوابی.... یه دقه گرمته ... یه لحظه سردته... گفتم راحت باشی...
-یه پیراهن گشاد بد بو ... که معلوم نیست تن چند نفر پیرزن و پیرمرد رفته ... راحتی میاره واسه من؟
هامین خنده ای کرد وگفت: اینا استریل هستن...
چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم.
-توت منی... قوربان الوم...
هامین: چی گفتی؟
-هیچی... مهم دییر....
دلم از گرسنگی ضعف میرفت... خواستم یه چیزی بگم که یاد گوشیم افتادم که اصلا حس نمیکردم همراهم باشه.
-گوشیم کجاست؟
هامین دستشو تو جیبش کرد و گفت: بیا....
و گوشیمو به سمتم گرفت.
عجیب بود که هیچ پیغامی نداشتم. با این حال پیغامامو باز کردم و دیدم دو تا پیغام مهراب هست اما معلوم بود یکی قبلا اونا رو خونده.... خوبیش این بود اسم مهراب تو گوشیم سیو نشده بود.
لحنشم شبیه یه پسر نبود. به هامین نگاه کردم. نمیدونم چرامنتظر یه کنجکاوی ای ازش بودم. وایسا ببینم این واسه ی چی پیغام منو خونده؟
به هر حال جواب مهراب ودادم.
یه پیام برام اومد:
چه عجب... ما رو یادت رفت؟
یه لحظه دلم گرفت از تنهایی مهراب... نمیتونستم این شرایطی و که داشته رو درک کنم... حس میکردم وابستگی بیش از حدی که بهم داره ... یعنی از وقتی که شرایط زندگی شو برام گفته بود معنی رفتار هاشو بهتر درک میکردم.
از اینکه اینقدر قوی بود و محکم بود و خودشو تا اینجا بالا کشیده بود براش بیش از اندازه ارزش قائل بودم.
دوباره جوابشو دادم وگفتم: تو موقعیتی نیستم که بتونم باهات حرف بزنم... اخر شب بهت زنگ میزنم عزیزم.
اون عزیزم اخرش کاملا بی اراده نوشته شد. یعنی انگشت هام بی هیچ اراده ای روی دگمه های 9 و5و7و5و8 حرکت کردند وواژه ی عزیزم روی صفحه ی نمایش گوشیم حک شد.
یه نفس عمیق کشیدم. حس خوبی نسبت به مهراب داشتم. نسبت به مهربونی هاش... محبت هاش... شخصیت متکی به خود و استقلالش... ایده ال بود از هر لحاظ.
با صدای هامین به خودم اومدم.
هامین: مارا ل بود؟
همین یه سوال باعث شد تا باز یادم بیاد که چقدر فضوله....
و رو به هامین گفتم: پیغامامو خوندی؟
هامین خونسر د گفت: اوهوم...
-نباید بهم بگی؟
هامین: چرا میخواستم بگم که خودت فهمیدی...
-چرا بدون اجزاه پیغامای شخصیمو خوندی؟
هامین: هیچی ازش نفهمیدم...
-تو که راست میگی؟
هامین تک سرفه ای کرد وگفت: من این نوع خوندن و بلد نیستم زیاد.... ولی پیش خودم فکر کردم شاید مارال باشه و نگرانت بوده بخاطر همین خوندمش.
-اهان... از اون لحاظ.... کدوم نوع خوندن وبلد نیستی؟
هامین: همین که فارسی و انگلیسی مینویسید...
خندم گرفته بود.
-بهش میگن فینگیلیش...
هامین:خوب یا انگیلیسی بنویسید یا فارسی... این خیلی بی مزه است.
-اینگیلیسی ... خوب ملت که تافل سرخود نیستن.... فارسی هم خزه ...
هامین: فارسی چیه؟
-به عبارت دیگه جواده...
هامین هنوز به معنای نفهمیدن داشت به من نگاه میکرد.
-بابا ضایع است... تابلوه.... باور کن بهتر از این نمیتونم معنی کنم...
هامین هم انگار فهمیده ونفهمیده پذیرفت و گفت: گرسنه ات نیست؟
-ترجیح میدم تا اخر عمرم چیزی نخورم که باز گند زده به مانتوم نشه... واقعا که... همشم تقصیر توه...
هامین: به من چه مربوط؟
-توباعث شدی مانتوم خراب بشه....
هامین: وای خدا... یه مانتو برات میخرم... ببینم این دلسوزی برای مانتوت تموم میشه...
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: چه فایده بهت یه ژاکت بدهکارم.... بازم یه پولی از جیبم میره... هرجور حساب کنی ضرره....
هامین: چرا ژاکت؟
رک تو صورتش گفتم: چون دهنمو با استین ژاکت تو پاک کردم...
توقع داشتم صورتش تو هم بره و چندشش بشه... اما براش مهم نبود. احتمال میدادم که تا عمر داره اون ژاکت و تنش نکنه.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
توقع داشتم صورتش تو هم بره و چندشش بشه... اما براش مهم نبود. احتمال میدادم که تا عمر داره اون ژاکت و تنش نکنه.
از فکرم خنده ام گرفت و هامین هم رفت تا یه چیزی برای تناول پیدا کنه... سرمو رو بالش پرت کردم . جلوی ندا خیلی بد خیط شدم. اون از مهمونی... اینم از الان...
ساعت از ده گذشته بود که نزدیک خونه رسیده بودیم.
از اینکه براش مزاحمت ایجاد کرده بودم وگردششو بهم زده بودم ... یه جورایی عذاب وجدان داشتم. حس میکردم باید این قراری و که بهم زده بودم و جبران میکردم.
سر کوچه با هم از تاکسی پیاده شدیم.
هامین لبخندی بهم زد وگفت: یادم باشه یه مانتو برات بخرم...
-خوب منم یه ژاکت بهت بدهی دارم...
هامین لبخندی زد وگفت: اگه رفتیم خرید جبران کن...
با نهایت پررویی گفتم: من پس فردا وقتم ازاده...
ابروهاشو بالا داد وگفت: منم که کلا وقتم ازاده... و لبخندی نثارم کرد وگفت: اتفاقا دوست دارم یه گشتی توی پاساژای تهران بزنم...
-باشه... پس فردا ساعت چند؟
هامین: عصر خوبه؟ برای شام؟
-شام؟ فکر کردم یه خرید ساده است؟
هامین:هرجور خودت راحتی...
-منهای شام.... یه خرید و یه گشت زدن ساده ... در نهایت هم یه بستنی.... فالوده شیرازی با اب لیموی فراوون...
هامین لبخند عمیقی زد... نگاهش رنگ یه خاطره ی ترش و خوش طعم و داشت.خاطره ای که سر کوچه ی ما یه بستنی فروشی باز شده بود و هر روز هر روز فالوده شیرازی میخوردیم...
هامین:روز خوبی بود.
شاید به تلافی اون خاطره و سلیقه اینو گفت. وگرنه دوندگی تو بیمارستان و بدحالی من کجاش میتونست خوب باشه.
چیزی نگفتم ودستشو به سمتم دراز کرد وگفت: شب بخیر...
دستشو گرفتم وگفتم: به خاله و عمو رسول سلام برسون... خداحافظ...
تا دم خونه رفتم... خواستم درو باز کنم که دیدم هنوز ایستاده. باز هم سرمو براش تکون دادم و اونم سوارتاکسی شد و رفت.
کلید و داخل قفل انداختم که حضور یه نفر وپشت سرم حس کردم...
با ترس سرمو به عقب چرخوندم. چهره ی منفور عرفان جلوم ظاهر شد.
با حرص گفتم: اینجا چی کار میکنی؟
عرفان: زمین خداست... وایستادم...
-اینقدر وایسا که علف زیر پات سبز بشه...
و رومو برگردوندم تا در و باز کنم که استین کاپشنمو کشید ومنو به سمت خودش چرخوند وگفت: خوش گذشت؟
-به تو ربطی داره؟
عرفان با صدای خفه ای گفت: با پسرای خوشگل موشگل بیرون میری... خوبه... خوبه.... خوش سلیقه شدی....
-به کوری چشم تو بودم... حالا هم برو رد کارت... برو تا جیغ نزدم همه ی همسایه ها بریزن سرت...
یه کمی نزدیک تر اومد و منم تو بغل دیوار بودم... دهنش بوی گندی میداد. چشمهاش زیر تاریک و روشن کوچه هم مشخص بود چقدر سرخه... با عصبانیت گفت: صدای جیغ هاتم باید قشنگ باشن...
دستهامو مشت کردم وگفتم: برو گمشو ... برو تا نزدم لهت کنم...
عرفان: تو؟ تو بزنی منو له کنی... چه کسی.... خانم کوچولو... قرعه ات به نا م منه.... نمیذارم به همین راحتی ازچنگم در بری... بالاخره خودتم کوتاه میای...
-من کوتاه بیام؟فکر کردی مغز خر خوردم که با توی مفنگی علفی باشم؟
عرفان: هر خری که این زر زرا رو کرده میخواسته منو بد نام کنه... وگرنه باباتو دوباره بفرست تحقیق...
-اره جون خودت.... از قیافه ات نشئگی می باره... اگرم دیدی بابام اومد و دنبال زندگی تو و کس و کارت گشت فقط بخاطر عزت و احترامی بود که واسه ی داییت داشت... وگرنه تو از نظر هر ادم سالم عقلی رد شده ای.. برو به فکر دوا درمون باش شاید بعد این یه فرجی شد....
عرفان با غیظ گفت: اگه جوابم کنی بدبختت میکنم...
-منو تهدید نکن... برو خودتو درست کن...
عرفان با صدای بلندی گفت: من تا تو رو نگیرم ولت نمیکنم...
-صداتو بیار پایین.. نصف شبی ابرومو بردی... برو تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعت کنه...
عرفان: منو از پلیس نترسون.... عین ادم اومدم خواستگاریت... چی کمتر از اون شاه پسر پوفیوزم؟
-اولا حرف دهنتو بفهم.. ثانیا... منم عین ادم بهت گفتم قصد ازدواج ندارم.... که اگرم داشته باشم با تو یکی ازدواج نمیکنم... ثالثا اون مواد لعنتی و بذار کنار واسه ی زندگی خودت ... حداقل بار دیگه که رفتی خواستگاری کس دیگه بگی که سالمی.... درستی...
عرفان با یه لحن ملتمسانه و کش دار گفت: تو با من باش ... من بخاطر تو هم که شده ترک میکنم...
دیگه ظرفیت کنترل اعصابم فیکس پر فول شده بود. هرچی من هیچی نمیگفتم ...
-بس میکنی یا نه؟ هر چی من میگم نره... این میگه بدوش....
عرفان جلوتر اومد و دستهامو گرفت و کاملا چسبوندتم به دیوار... درحالی که با دهنش به سمت لبهام میرفت با زانوم یه ضربه ی محکم به زانوش زدم و با یه حرکت دستشو پیچوندم و نقش زمینش کردم.
مرتیکه ی عوضی...
عرفان در حالی که ناله میکرد گفت: جواب این کارتو می بینی... یه لگد دیگه هم به پهلوش زدم وگفتم: بار اخرت باشه نصف شبی جلو راهم سبز میشی....
عرفان مسخره درحالی که روی زمین نشسته بود گفت: یعنی روز بیام اشکال نداره؟
کلید و توی در انداختم و دیگه محلش ندادم.
وارد خونه شدم و در وبستم. نفس نفس میزدم. دلم میخواست خرخره اشو بجوم پسره ی دیوانه ی روانی.
با دیدن بابام که داشت وضو میگرفت انگار... لبخندی زد م و به سمتش رفتم و از پشت دستهامو جلوی چشمهاش گذاشتم...
صورت بابا رو بوسیدم وگفتم: خوبی پرویز خان... چه خوش تیپ شدی...
بابا منو چرخوند و مقابل خودش نگه داشت وگفت: به به میشا خانم... خوش میگذره؟ تنها تنها خوش میگذرونی خانم خانما؟
یه لبخندی بهش زدم ودعا به جون مارال کردم که از اتفاقی که افتاده بود چیزی بروز نداده بود.
بابا پرسید: چیه؟ چرا اینقدر سرخی بابا جون؟
-هیچی بابا جون... یه خرده عصبانی شدم...
بابا: از چی بابا؟
-هیچی این راننده تاکسیه دندون گرد بود...
بابا متعجب پرسید: مگه با هامین نیومدی؟
-خوب چرا...
وای چه سوتی گنده ای... خوب مرض گرفته چرا دروغ میگی وقتی بلد نیستی؟ نمیخواستم بابا نگران بشه که یه پسر معتاد مفنگی دنبالم افتاده... وگرنه بدم نمیومد که یه تنبیه درست وحسابی بشه تا به خودش جرات نده که بیاد جلو راهم و بگیره.. اگه بابا با دایی عرفان دوستهای قدیمی نبودند الان مجبور نبودم که دروغ بگم...
یه اهم کردم وگفتم: خوب با هامین با تاکسی اومدم دیگه... حالا ولش کن بابا جون...
بابا موهامو بهم ریخت وگفت: تا منو داری غم نخور... مگه من مرده ام که تو حر ص و جوش بخوری... خودم همیشه پشتتم... یه ندا میدادی میومدم نفله اش میکردم...
-بابا دور ازچشم مامان بلبل میشی ها....
بابا خندید و گفت: امان از دست تو دختر...
و درحالی که اذان واقامه روزیر لب زمزمه میکرد لبخندی بهم زد و منم وارد خونه شدم. یه احساس بدی داشتم از دروغ مزخرفم... اصلا گناهم گردن عرفان... من نمیخواستم مامان وبابا نگران بشن... وگرنه...
چه خوب بود که بابا مثل یه کوه پشتم بود.
نفس عمیقی کشیدم وبه اشپزخونه رفتم... مامان حواسش به من نبود. یه پخ خ خ خ کردم و یه جیغ بلند بالا شنیدم و صدای قهقهه ی خودمو مارال که فضای خونه رو پر کرد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
« قسمت دوازدهم »
در حاليكه توي اون تيشرت آستين كوتاه به خودم ميلرزيدم سوار تاكسي شدم . ژاكتم تن ميشا مونده بود . البته اون بيشتر از من بهش احتياج داشت چون بدجوري ميلرزيد . نگاهمو انداختم به خيابون و به فكر فرو رفتم . يكي از مهمترين كارهايي كه تو اين چند روز ميخواستم انجام بدم اين بود كه با ميشا در مورد برنامه هاي مامان در باره زندگيمون صحبت كنم و متقاعدش كنم كه اين كار شدني نيست و من تمايلي بهش ندارم . چون با شناختي كه از مامان داشتم ميدونستم كه حرف زدن باهاش فايده اي نداره . تمام ترسم از اين بود كه همونطور كه مامان گفته بود ميشا بهم علاقمند شده باشه ، اما با رفتارايي كه از ميشا ميديدم ، خصوصا امروز ، ميشد حدس زد همه ي اون حرفا نقشه هاي مامان بوده . در هر صورت امروز هم تموم شده بود و تا الان موقعيتش پيش نيومده بود كه با ميشا حرف بزنم . اما همين روزا بالاخره موقعيتش پيش ميومد . هر چند اون ترس اوليه در مورد ميشا تو من از بين رفته بود . اينكه يه دختر زشت جيغ جيغو باشه ...زشت نبود ، جيغ جيغو هم نبود اما لجباز چرا ! اخلاقش هم تعريفي نداشت اما من به طرز عجيبي از اخلاق تخسش خوشم اومده بود و موجب سرگرميم شده بود . با اين فكر خنده اي رو لبم اومد . اينقدر كيف ميداد آدم ميشا رو بچزونه ...همه ي رفتارا و حالتاش بچه گونه بود . يه لحظه فكر كردم كه اگه اين بچه بشه زنم چي ميشه ، اما با تعجب ديدم كه همچين بدم هم نمياد . در اين مورد كه از پس خونه داري و شوهر داري و بچه داري بر نمياد كه شكي نيست . قسمت جذابش فقط اينه كه زناي وحشي و يه دنده يه چيز ديگه ن .
به اينجاي افكارم كه رسيدم دوباره ياد جسيكا افتادم ، نقطه ي مقابل ميشا ! آخرين باري كه به عباس زنگ زده بودم خبري ازش نداشت . شايد بايد يه دوست دختر جديد پيدا ميكردم تا ديگه هر چي كه شد بي برو برگرد ياد جسيكا نيوفتم . اما بهترين كار براي من در حال حاضر اين بود كه حواسمو رو كار متمركز كنم . دوست داشتم وقتي كاراي شركت روبراه شد يه خونه ي كوچيك هم واسه خودم بگيرم تا كمي از زير ذره بين مامان بيام بيرون . نه فقط به خاطر اينكه دوست دختري كه هنوز نداشتمو ازش پنهون كنم . به اين دليل كه برام سخت بود بعد از اينهمه سال استقلال حالا دوباره برگردم به جايي كه مامان براي همه ي لحظه هام تصميم بگيره .
آخر شب پرهام ماشينمو برام اورد و منم ازش دعوت كردم بياد تو . مامان بهش اصرار كرد براي شام بمونه . بابا هم خيلي باهاش گرم گرفت اما بعد از رفتنش بهم گفت ميسپره امارشو در بيارن كه ببينه ريگي تو كفشش نباشه . هر چند من خودم به پرهام اعتماد داشتم اما بابا معتقد بود كه تو اين دوره زمونه آدم به چشمش هم نبايد اعتماد كنه .
موقعي كه پرهام ميخواست بره تو حياط يواشكي بهم گفت شماره ي مارال و بهش بدم . چپ چپي نگاش كردم و گفتم :
_دست وردار پرهام ...مگه نميبيني خودش دوست پسر داره ؟!
قيافه ي شكست خورده اي به خودش گرفت و بعد انگار فكر بكري به كله ش رسيده باشه سريع گفت :
_ ميگم ...اگه اسم شركتمون و بذاريم مارال ، اونوقت مارال دوست پسرشو ول ميكنه با من دوست شه ؟!
قهقهه اي زدم و گفتم :
_ خدا شفات بده پرهام ...
_به جون تو تا حالا دختري اينجوري به دلم ننشسته بود ...
_تو اول برو جواب اون دوست دختراي ديگه ت و بده بعد بيا سراغ اين يكي ...
فكر نميكردم مارال اينقدر نظر پرهام و جلب كرده باشه ، در اين كه دختر دوست داشتني اي بود و داراي پتانسيل اينكه آدمو تو يه نگاه جذب خودش كنه شكي نبود . اما به نظرم پرهام ديگه شورش كرده بود . تا خودش شخصا تو گوشيمو نگاه نكرد قانع نميشد كه شماره شو ندارم .
با رفتن پرهام منم رفتم بخوابم . البته قبلش يه اس ام اس به ميشا دادم كه :
_ سر قولي كه واسه مانتو بهت دادم هستم ، هر موقع وقت داشتي خبرم كن
در واقع خريد مانتو بهانه بود . دنبال يه فرصتي بودم كه با ميشا حرف بزنم . اينطور كه معلوم بود منتظر موندن براي جور شدن فرصت چندان نتيجه اي نداشت و بايد خودم براي ايجاد فرصت اقدام ميكردم . شك نداشتم الان وقتي اسممو رو گوشيش ببينه شوكه ميشه ، چون وقتي تو بيمارستان خواب بود شماره مو تو گوشيش سيو كرده بودم و باهاش به گوشي خودم زنگ زده بودم تا شماره ش برام بيوفته . چند لحظه بعد جواب داد :
_ منم بايد برات ژاكت بگيرم ، فردا شب خوبه ؟
اينم از موقعيت ! سريع نوشتم : خوبه ، تا فردا .... و گوشيمو سايلنت كردم چون بدجوري خوابم ميومد .
با اينكه در مورد پرش ارتفاع گند زده بودم اما نميشد گفت روز بدي داشتم . به هر حال پسر چهارده ساله نبودم كه به خاطر اصطلاحا ضايع شدن جلوي جمع خجالت زده بشم . از نظرم چندان مسئله ي حادي نبود . با هم بودنش برام قشنگ بود و اين باهم بودنه به ناكامي تو پرش ميچربيد .اون روز با همه ي استرساش ، با اين كه سرم گيج رفت ، با اينكه ميشا حالش بد شد ، با اينكه مجبور بودم چند ساعت با نگراني توي بيمارستان باشم روز بدي نبود به اين دليل كه هنوز سرمو نذاشته بودم رو بالش كه خوابم برد .
روز بعد تا عصر شركت بودم . هنوز درگير تداركات اوليه و استخدام بوديم . اما از صدقه ي سر بابا مشتريامون هنوز شركت راه نيوفتاده از راه رسيده بودن . اولين قرارداد و بستيم و قرار شد تا اماده شدن شركت كارا رو بين خودم و پرهام تقسيم كنيم و ببريم خونه انجامش بديم . و تا اخر اين هفته كاراي نيمه كاره رو تموم كنيم تا از اول هفته ي بعد شركت رسما راه بيوفته .
عصر كه برگشتم خونه با وجود خستگي قرارم با ميشا رو يادم بود . قرارمون ساعت هفت بود . سريع يه دوش گرفتمو بعد از لباس پوشيدن وقتي خيالم از تيپم راحت شد خونه رو به قصد خونه ي عمو پرويز ترك كردم . مامان وقتي فهميد با ميشا قرار دارم حسابي ذوق كرد . بيچاره نميدونست نيتم از اين قرار اينه كه كاسه كوزه شو به هم بريزم .
جلوي در خونه شون منتظر موندم و بهش اس دادم كه بياد بيرون . زياد طول نكشيد كه بدو از خونه خارج شد و اومد سوار شد . نفس زنون سلام كرد . نگاهي بهش انداختم و گفتم :
_ سلام ...چرا نفس نفس ميزني ؟ دنبالت كرده بودن ؟
در حاليكه هندزفزي شو از گوشش بيرون مياورد و ميذاشت تو كيفش گفت :
_ داشتم تو حياط بسكت بازي ميكردم ...
به قدش نميومد رشته ش بسكتبال باشه ، واسه همين پرسيدم :
_رشته ي ورزشيت چيه ؟
در حالي كه نگاهش رو قسمتي از كوچه ثابت مونده بود زير لبي گفت :
_ كاراته ...
بعدش سريع نگاهشو از كوچه گرفت و گفت :
_ حركت كن ديگه ...
با تعجب به جايي كه خيره شده بود نگاه كردم ، يه پسر 23_24 ساله ي ژيگول بود كه داشت با غيظ نگاهمون ميكرد . وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد پوزخندي زد و با ابرو واسه ميشا خط و نشون كشيد .
_ اين كيه ؟!
_ هيچي ولش كن برو ...ديوونه ست ، مخش تاب داره ....
_ اگه مزاحمت ميشه برم سراغش ...
_ نه بابا بيكاري ؟! ....حركت كن ، خوبه همين الان بهت گفتم رشته م كاراته ست ...
ماشينو به حركت در اوردم و گفتم :
_ چه ربطي داره ؟...رشته ت كاراته ست كه باشه ، اين دليل نميشه باهاش درگير بشي ...اگه برات مزاحمت ايجاد كرد بگو تا يه فكر ديگه اي به حالش كنيم ...
_ بيخيالش ، عددي نيست ...
ديگه چيزي نگفتم و تا رسيدن به مقصد ساكت بوديم . فقط صداي ميشا كه هر چند وقت يكبار راهنمايي ميكرد كه از كدوم طرف برم سكوت و ميشكست .
با راهنمايي ميشا نزديك يه پاساژ پارك كردم . ميشا درو باز كرد كه پياده بشه اما وقتي ديد من هنوز نشستم با تعجب نگاهم كرد و گفت :
_ نميخواي پياده شي ؟!
نيم نگاهي بهش انداختم و گفتم :
_ يه دقيقه بشين ...
دوباره در و بست و سر جاش نشست و منتظر موند تا حرف بزنم ، هیچ وقت حاشیه نمیرفتم... یعنی بلد نبودم مسیر مستقیم و دور بزنم... بخاطر همین سريع رفتم سر اصل مطلب :
_ ميدونستي همه ما رو نامزد ميدونن ؟

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
نگاهشو دزديد ، نفس بي حوصله اي كشيد و بعد از كمي اين پا و اون پا گفت :
_ بله کاملا...
- چه خوب که میدونی...
-چطور؟
چشمامو ريز كردمو پرسيدم :
_ مثل اين كه بدت نيومده ، آره ؟!
با يه حركت ناگهاني به سمتم برگشت ، با يه اخم عميق خواست چيزي بگه ، اما سريع دهنشو بست . كاملا به سمتش چرخيدم و گفتم :
_ ببين مرضيه ، ما بايد درباره ش حرف بزنيم ...
اوپس ! اين دفعه مرضيه از دهنم پريد ، چون واسه مواقع جدي دليلي نميديم ازش استفاده كنم . الان كه وقت سر به سر گذاشتن نبود . با چشم غره ازم رو گردوند و گفت :
_ اتفاقا منم میل شدیدی دارم که راجع بهش باهاتون حرف بزنم ...بله ، بفرماييد ...ميشنوم ...
نفس عميقي كشيدم . دليلي براي طفره نميديدم چون با رفتارا و حركاتي كه تو اين مدت ازش ديده بودم حالا ديگه مطمئن بودم حرفام لطمه اي به احساسات عاشقانه ش ، طبق گفته ي مامان ، نميزنه . چون اصلا احساس عاشقانه اي در كار نبود ظاهرا .
_ راستش مامانم منو حسابي سورپرايز كرد ، اصلا انتظار نداشتم بدون اينكه چيزي بهم بگه همچين كاري كنه ..
نگاهش كردم تا تاثير حرفمو روش ببينم ، اون هم در حاليكه با گيجي بهم زل زده بود پرسيد :
_ چيكار ؟!
_ همين كه بياد خواستگاري تو ...
با چشمهاي گرد از تعجب بهم خيره شد . بعد از چند لحظه تو شوك موندن بالاخره زبون باز كرد :
_ مگه تو به خاله مستان نگفتي بياد خواستگاري ؟!
نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با صداي بلند زدم زير خنده ، البته عصبي بود ، مامان چرا اين كارا رو ميكرد ، جدا چرا ؟! چرا اينقدر كه رو اعمال نظر رو زندگي من تاكيد داره رو زندگي ارمين و آذين نداره...با ديدن اخم ميشا خنده مو قطع كردم و و با لبخند گفتم :
_ آخه من تو رو كجا ديده بودم كه بگم بياد خواستگاريت ؟! تو هنوز خاله مستانه تو نميشناسي ؟!
چند لحظه به فكر فرو رفت و بعد با ريز بيني نگام كرد و گفت :
_ يعني تو عاشقم نيستي ؟! ...
بازم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم با اين تفاوت كه اينبار ميشا هم همراهيم كرد . بعد از اينكه دوتايي كلي به اين حرفش خنديديم گفت :
_ يعني من همه ي اين مدت بيخودي حرص ميخوردم ؟!
_ والا منم كمتر از تو حرص نخوردم ...
ميشا با هيجان گفت :
-تمام مدت داشتم به این فکر میکردم چطوری بگم... اخه خاله مستان همش از احساساتت میگفت... سوغاتی ها... تو اون همه رو برای اذین نیاورده بودی که برای من خریده بودی... من همش پیش خودم میگفتم چطور یه نفر بعد دوازده سال میتونه نسبت به یکی احساسی داشته باشه.... اوووف... باورم نمیشه....
و لبخندی بهم زد و منم فکر کردم نباید قضیه ی سوغاتی وبه روش بیارم که اونها اصلا مال اون نبودند. با این حال دوباره گفت: من تو این مدت چی کشیدم...
-منم کمتر از تو نکشیدم...
سري تكون داد و گفت :
_ پس باهاش حرف ميزني ؟....اصلا اگه خواستي بگو منو نميخواي ....راستش من روم نميشه به خاله بگم نه ، نميخوام فكر كنه بي چشم و روئم ، خاله بيشتر از مامان خودم بهم محبت كرده ، باهاش حرف ميزني ؟
_بايد با هم باهاش حرف بزنيم ، من تنهايي راه به جايي نميبرم ، همونطور كه تا حالا نبردم ...ميتونم مثل خيلياي ديگه راحت رو حرف مامانم حرف بزنم و رنجيدنشو به جون بخرم ، عين خيالم هم نباشه كه دلشو شيكوندم ، اما موضوع اينه كه نميخوام ازم برنجه ...نميخوام هم طوري بشه كه روابط دو تا خانواده خراب بشه ، مثلا مامان تو دلگير بشه كه چرا من دخترشو نخواستم يا مامان من دلگير بشه كه چرا تو پسرشو نخواستي ....واسه همين بهترين راه اينه كه با هم باهاشون حرف بزنيم و مخالفتمونو اعلام كنيم ....
ميشا با لبخند سري تكون داد و گفت :
_ باشه ، موافقم ... حالا كي حرف بزنيم ؟!
_ هر وقت دوباره اين بحثو پيش كشيدن باهاشون حرف ميزنيم ، فعلا كه چند روزيه خبري نيست و همه جا امن و امانه ...
با لبخند حرفمو تموم كردم و اونم با لبخند موافقتشو اعلام كرد و در حاليكه دستشو جلوم ميگرفت گفت :
_ پس قرارداد بسته شد ؟
مثل اينكه بدجوري سر ذوق اومده بود كه فهميده بود منم مثل خودش مخالفم ، خودم هم خيالم راحت شده بود كه ميشا هم حسي نداره . باهاش دست دادم و گفتم :
_ بسته شد .
موهاشو كه طبق معمول با حالت ژوليده ي قشنگي از زير روسريش بيرون اومده بود رو بيشتر به هم ريخته م ، سريع اخم بامزه اي كه در اثر اين حركتم رو صورتش شكل گرفته بود و جمع كرد و با خنده گفت:
-ترجیح میدم مثل یه برادر و دوست بدونم تو رو...
یک تای ابرومو بالا دادم وگفتم:
-يعني یه اذین دیگه صاحب شدم ؟
خندید وگفت:
- اذیت های بچگیمون همش خاطره شد ...
با تمام وجود گفتم: واقعا...
تو چشمهام نگاه کرد وگفت:خوشحالم که برگشتی... ممنون.
دماغشو با دو انگشتم فشار دادم ، با غرغر و خنده دماغشو از انگشتام دراورد و پیاده شد... منم پشت بندش پياده شدم و ماشين و قفل كردم .
به محض پياده شدن با ديدن يه نوشت افزار روبروم چشمام برق زد و با شيطنت به ميشا كه مشغول مهار كردن موهاش بود لبخند كجي زدم و دستش و گرفتم و با خودم به سمت نوشت افزار كشيدم . ميشا كه غافلگير شده بود گفت :
_ چيكار ميكني ؟! ...
بدون اينكه جوابشو بدم وارد مغازه شدم و ميشا رو هم همراه خودم وارد كردم . رو به فروشنده كه خانم نسبتا مسني بود گفتم :
_ سلام خانوم ، برچسب باربي دارين ؟!
فروشنده بعد از خوشامد گويي چند تا ورقه رو جلومون گذاشت ، منم رو به ميشا پرسيدم :
_ خوب كدومشو ميخواي ؟!
ميشا كه داشت با دهن باز از تعجب نگاهم ميكرد سرشو تكون داد و با حرص گفت :
_ الان به چه كارم مياد ؟! اون موقع كه اونقدر دوستشون داشتم زدي پارشون كردي ، حالا چيكارش كنم ؟!
بعد با نگاهي به برچسبها گفت :
_ تازه اينا فقط يه ورق برچسبه ، اون يه دفتر كامل برچسب بود ...
سعي كردم خنده مو جمع كنم ، رو به فروشنده كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group