آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن - 13

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
اما اشکاش بی توجه به خواهش من روی صورتش جاری شدن و باعث شد من اه نا امیدانه ای بکشم . سرمو انداختم پایین و لحظه ای به روتختی ش خیره شدم و بعد سرمو بالا گرفتمو تو چشمای خیسش زل زدم و با لبخند زمزمه کردم :
_ وقتی دو سالت بود یه بار مامانت که میخواست بره تا سر کوچه از من خواست مواظبت باشم تا برگرده ... آرمین از من خیلی بزرگتر بود اما مامانت از من خواست مواظبت باشم .....دلیلش این بود که آرمین خیلی شیطنت میکرد . اما من که این چیزا حالیم نبود ....من فقط 6 سالم بود و مامانت از من خواسته بود مواظبت باشم ، اولین بار بود که احساس بزرگ شدن بهم دست داده بود ....مامانت که رفت با اینکه خودم خیلی هم ازت بزرگتر نبودم بغلت کردمو مواظبت بودم و اجازه نمیدادم کسی بهت نزدیک شه . احساس محشری بود اینکه مواظبت باشم ، تو اون سن و سال احساس میکردم دارم مهمترین کار زندگیمو انجام میدم ...اما بعدش تو روم کارخرابی کردی و آرمین و بقیه مسخره م کردن ....خیلی از دستت عصبانی شدم و به خاطر همین تمام دوران بچگیمون اذیتت میکردم و دعوات میکردم ....فقط روزای اولش میفهمیدم واسه چی از دستت عصبانیم و دعوات میکنم اما بعدش دیگه عادت کرده بودم به دعوا کردنت ....دلیل خاصی نبود ، فقط عادت کرده بودم ....اما هیچوقت اون حس قشنگ و یادم نرفت ، همیشه اون حس باهام بود ... همیشه یادم میموند که دعوات بکنم اما همیشه هم یادم میموند که مراقبت باشم که نذارم کس دیگه ای مراقبت باشه ....کس دیگه ای حق نداشت نه اذیتت کنه نه مراقبت باشه ....فقط من بودم که این حقها رو داشتم ....چون مامانت وقتی شیش سالم بود و تو فقط دو سالت بود ازم خواسته بود مواظبت باشم ... من از اون لحظه به بعد نسبت بهت یه حس مالکیت احساس میکردم ....
خنده ای کردم و ادامه دادم :
_ میدونم مسخره ست .... اما منم بچه بودم و تو عالم بچگی نسبت بهت حس مالکیت میکردم ....هم اذیتت میکردم ، هم هواتو داشتم ....
بعد از گفتن این حرفا با لبخند زل زدم تو چشماش و بعد از نفس عمیقی گفتم :
_ اینا رو بهت گفتم که بدونی تموم اذیتای بچگیم دست خودم نبوده ....بچه بودم دیگه ....اما تو یه جورایی از همون بچگی بزرگ بودی ....همیشه بیشتر از بچه های همسن و سالت میفهمیدی ، بیشتر از بچه های همسن و سالت کنجکاوی میکردی ....با این که 4 سال ازم کوچیکتر بودی اما همیشه میخواستی جوری رفتار کنی که انگار همسن و سال منی و همین باعث شده بود همیشه بزرگتر از سنت باشی ...
با لبخند گفتم :
_ مرسی که همه ی روزای بچگی مو باهام بودی ....
میشا فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد . خدا رو شکر میکردم که دیگه اشکاش پایین نمیاد و اشکای روی گونه هاش خشک شده . اینطوری بهتر میتونستم حرف بزنم .
سرمو انداختم پایین و گفتم :
_ ببخش که دارم سرتو میخورم ....اصولا اینقدر آدم پر حرفی نیستم اما الان ....
حرفمو قطع کردمو همه ی شهامتمو جمع کرد و زل زدم تو چشاش :
_ من دوستت دارم میشا ....همیشه دوستت داشتم ، اما الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم ....فرقی نمیکنه که من انتخاب اولت نیستم ، من دوستت دارم ...حتی اگه انتخاب هزارمت باشم ... حتی اگه من اخرین مرد روی زمین باشم و تو از روی اجبار انتخابم کنی ....من همیشه دوستت دارم ...فرقی نمیکنه ... حتی اگر انتخابت نباشم... دوستت دارم!
اشکهاش با سرعت راه خودشونو روی صورتش باز کردن . با پشیمونی به صورتش زل زدم . خواستم حرفمو رفع و رجوع کنم تا دست از گریه کردن برداره :
_ میشا من ....
حرفمو قطع کرد و وسط گریه گفت :
_ فکر میکردم هیچ وقت نمیگی ...
فقط نگاهش کردم . چند لحظه زمان از حرکت ایستاد و فقط به هم زل زدیم ....بعد میشا آب دهنش و قورت داد و گفت :
_ وقتی رفتی هر کاری کردم نتونستم فراموشت کنم ....نمیدونستم بدون تو باید چیکار کنم ، واقعا نمیدونستم ....خیلی زمان برد تا تونستم خودمو جمع و جور کنم ، تا بتونم یاد بگیرم بدون تو به زندگیم ادامه بدم . خیلی زمان برد تا بتونم به خودم یاد بدم که ازت متنفر باشم ....ازت متنفر باشم که ولم کردی ...و یاد بگیرم که به هیچکس وابسته نشم ...یاد بگیرم که همه ی کارامو خودم بکنم ...کارای دخترونه رو گذاشتم کنار ، رنگای دخترونه ، لباسای دخترونه ، احساسات دخترونه ....همه شو گذاشتم کنار ، رفتم کلاس کاراته ....میخواستم مثل پسرا قوی باشم . مثل پسرا روی پای خودم باشم ...و شدم ، خودمو ساختم ...اینجوری به زندگی کردن ادامه دادم ....داشتم زندگیمو میکردم ، همه چی خوب بود .....اما تو دوباره برگشتی و همه چیو ازم گرفتی ....همه ی چیزایی که به این سختی به دستش آورده بودمو ازم گرفتی ...نمیدونم چرا ، اما با برگشتنت کم کم دوباره یادم اومد که دخترم ....حالا که میخوای بری من دوباره چه جوری خودمو بسازم ؟!
با اطمینان گفتم :
_ من نمیرم میشا ....اگه تو بخوای نمیرم ...دست توئه ...میتونی دوباره بلیتمو آتیش بزنی ....
سرشو تکون داد و گفت :
_ من مجبورت نمیکنم ...من چیکاره م که تو رو مجبور به کاری کنم ؟!
_ تو همه کاره ای ...تو همه ی چیزی هستی که برام مهمه ....
سرشو انداخت پایین و به نقطه ای خیره موند و بعد از چند لحظه گفت :
_ تو انتخاب اولمی هامین ، تو انتخاب دومم نیستی . انتخاب اولمی ...از وقتی یادمه تو برام همه چی بودی ... اما من برات هیچی نبودم ....
دستمو زدم زیر چونش و خیره تو چشماش آروم گفتم :
_ چرنده ...تو همه چیز منی ...
لبخند کمرنگ و نامطمئنی رو لبش نشست . لبخندی که کم کم با لبخند من جون گرفت و بزرگ و بزرگ تر شد ، به آرومی زمزمه کرد :
_ یعنی نمیری ؟....
سری به نشانه ی نه تکون دادم و ادامه داد :
_ دلت برام سوخت که نمیری ؟! ...
با همون لبخند گفتم :
_ دلم واسه خودم سوخت که نمیرم ...
با شیطنت ادامه دادم :
_ یادته همیشه دوست داشتی هر کاری من میکنم بکنی ؟
سری به نشانه ی مثبت تکون داد و من گفتم :
_ من دوستت دارم ...
لبخندش بزرگ شد و با اطمینان گفت :
_ منم دوستت دارم ...
با شرمندگی پرسیدم :
_ بیشتر از مهراب ؟!
لبخندش جمع شد و با بهت گفت :
_ من فقط تو رو دوست دارم ...
بی توجه به صدای زنگ و باز شدن در و بعدشم صدای مامان بابام که از حیاط میومد به لبهاش خیره شدم ....داشتم با حرکت اسلوموشن به سمت لبهاش میرفتم که صدای مامانم بلند شد :
_ هامین کجایی ؟! ...بیا کمک آقا شمس الله کن گوسفند و تو حیاط ببنده ....
چشمامو با حرص رو هم فشار دادم و بی تفاوت بهش دوباره با لبخند به سمت میشا رفتم که مامان در و باز کرد و گفت :
_ هامین پاشو ...
چند لحظه ساکت شد و نگاهمون کرد بعد گفت :
_ ااا خوبی میشا جون ؟! ....هامین نذاشته بخوابی ؟...
و دوباره بهم یاداوری کرد که برم کمک آقا شمس الله . با نارضایتی و حرص از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .
تا وقتی خاله و عمو پرویز برسن هر کی هر چی کار داشت ریخت رو سر من . اصلا هم به روی خودشون نمیاوردن که قیافه م داره داد میزنه که دیشب نخوابیدم . دیشب که هیچی ! کل این هفته رو مثل آدم نخواببده بودم . حالا این به کنار ...اصلا بهم فرصت نمیدادن یه دقیقه برم میشا رو ببینم ...من نمیفهمم مگه من برق کارم که کوچه رو چراغونی کنم ، مگه من حمالم که جعبه ی میوه جابجا کنم و پارچه نوشته بزنم به دیوار ....اصلا من نمیفهمم مگه خاله و عمو رفتن مکه که مامان داره این همه تدارک میبینه ...چه میشه کرد ، مستانه خانمه و زیاده رویهای مخصوص به خودش دیگه ....بعد از رسیدن عمو و خاله که دیگه کارها هزار برابر شد . گوسفند بیچاره رو از هستی ساقط کردن و کل خونه پر از مهمون شد . مامان که واسه مهمونیهای خونه ی خودمون کارگر میگرفت برای پذیرایی اینجا من و آرمین و مارال و اذین و فرناز و کرده بود کارگر مسئول پذیرایی ....آقایون تو حیاط رو صندلی هایی که شخص خودم تو حیاط چیده بودم نشسته بودنو ازشون پذیرایی میشد . قسمت زنونه هم داخل بود . وقتی دیدم دارم از پا در میام زنگ زدم پرهام بیاد کمک به جام حمالی کنه ....پرهام هم که از خدا خواسته خودشو مثل جت رسوند . مدام هم در گوشم وز وز میکرد که راهی سراغ ندارم بریم قسمت زنونه ....و من برای اولین بار در عمرم تک خوری کردم و وقتی داشتم سینی رو میبردم تحویل قسمت زنونه بدم که پرش کنن خودمو چپوندم داخل و رفتم سمت اتاق میشا ...اما میشا تو اتاقش نبود ...با صدای مارال به خودم اومدم :
_ هامین تو تو زنونه چیکار میکنی ؟ برو بیرون ....
بی توجه به اینکه داشت دکم میکرد گفتم :
_ میشا کجاست ؟ کارش دارم ...
مارال انگار عجله داشت چون تند تند گفت :
_ نمیدونم داشت اماده میشد بیاد پیش مهمونا . فکر کنم رفته دستشویی دست و روشو بشوره ....تو برو بیرون من بهش میگم کارش داشتی ...
بی توجه بهش رفتم سمت دستشویی و درشو باز کردم . میشا با تعجب در حالیکه دستش رو مسواکی که تو دهنش بود خشک شده بود و دور دهنش هم کفی بود نگاهم کرد . لبخندی بهش زدم و داخل شدمو در و بستم ....بهش نزدیک شدم و به سینک دستشویی اشاره کردم و گفتم :
_ تف کن ....
هنوز گیج و منگ بود که من چجوری اومدم قسمت زنونه و تو دستشویی ...با اینحال کاری که خواسته بودم و کرد و کفا رو از دهنش تف کرد تو دستشویی . منم دیگه معطل نکردم و دست به کار شدم . به خودم نزدیکش کردم و با شدت تمام بوسیدمش ....بعد از چند لحظه که هیجاناتم تا حدی ارضا شد رهاش کردم و با لبخند نگاهش کردم . میشا هم نفسش و به شدت رها کرد و با چشمای گرد شده گفت : اوه ....
آب دهن دور دهنشو با انگشت پاک کردم و گفتم :
_ میشا ؟! ...
سریع گفت :
_ میشه یه بار منو مرضیه صدا کنی ؟! ....مهراب میگفت من لیاقت این اسمو ندارم ...
با لبخند اخمی کردم و گفتم :
_ مهراب غلط کرد عزیزم ...
تو گوشش زمزمه کردم :
_ تو گل همیشه بهار خودمی ....
_ گل همیشه بهار که تو تابستون نمیشه ؟!
با اخم گفتم : اگه من بخوام میشه ...
و با لبخند ادامه دادم : خمیر دندون خوشمزه ایه ....چه طعمی بود ؟! ....اوممممم....بذار ببینم ....
و خواستم دوباره بهش نزدیک بشم که با شنیدن پچ پچ خاله با کس دیگه ای از بیرون از دستشویی حواسم پرت شد :
_ یعنی چی ؟ .... رفته تو دستشویی چیکار کنه ؟ ....اگه کسی ببینه که خیلی بد میشه ...
آروم گفتم :
_ بقیه ش باشه بعدا ...
و با چشمکی از دستشویی خارج شدم و در همون حال با صدای بلند گفتم :
_ میشا از این به بعد سر خمیر دندونتو محکم نبند تا بتونی بازش کنی ....
مامان با خنده ی پر حرصی نگاهم کرد و گفت :
_ داشتی سر خمیر دندونو واسه میشا باز میکردی ؟ آفرین پسرم ! ...حالا کف دور دهنتو پاک کن و برو تو حیاط قسمت مردونه ...دیگه هم نیا قسمت زنونه ....
با احتیاط دستمو کشیدم دور دهنمو با دیدن کف رو دستم بدون اینکه چیزی به روی خودم بیارم به خاله و مارال و مامان با پررویی لبخند زدم و بی خجالت رفتم سمت حیاط .
انگار انرژی گرفته بودم چون دیگه کارا رو با تنبلی کمتری انجام میدادم .
کی فکرشو میکرد من 4 ماه بعد از برگشتن به ایران عاشق بشم ؟! از اون بدتر کی فکرشو میکرد من قبل از اینکه رفته باشم فرانسه عاشق بشم ؟! و از اون هم بدتر ... کی فکرشو میکرد اولین جرقه ی عشقم تو شیش سالگی زده شده باشه ؟!....حتی خودم هم فکرشو نمیکردم .... انگار تمام زندگیم مثل قطعات پازلی بود که وقتی حالا کنار هم میذاشتمشون معنی پیدا میکرد . و من معنی زندگیمو پیدا کرده بودم . معنی زندگی من میشا بود ...گل همیشه بهاری که به این تابستون گرم و غیر قابل تحمل یه جون تازه ای برای زندگی داده بود .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
یکشنبه 22 مرداد 1391 - 01:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group