آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن - 6

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
فروشنده جوري نگاهشو بين من و ميشا ميچرخوند انگار به سلامت عقلمون شك داشت . لابد اولش فكر كرده بود واسه بچه مون ميخوايم ؟ با سر به ميشا اشاره كردم و سري به نشانه ي افسوس تكون دادم تا فقط به سلامت عقل ميشا شك كنه و همينم شد چون وقتي اين حركتمو ديد با لبخند سري به نشانه ي تفهيم تكون داد و رفت سمت ديگه ي مغازه و با چند دسته برچسب ديگه برگشت . جلوي ميشا گذاشتشون و جوري كه انگار داره با يه دختر بچه حرف ميزنه گفت :
_ ببين از اين خوشت نمياد عزيزم ؟!
به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم . ميشا نگاهي بهم انداخت و وقتي منو تو اون حالت ديد پوزخندي زد و رو به فروشنده گفت :
_ چرا عزيزم همين خوبه ، شما لباس اسپايدرمن هم دارين ؟!
فروشنده بازم با همون لحنش جواب داد :
_ نه عزيزم ، اينجا كه لوازم تحريره ، شايد تو اسباب بازي فروشيا گيرتون بياد ...
ميشا هم با لبخند گفت :
_ باشه ...به نظرتون سايز ايشون هم گيرمون مياد ؟!
فروشنده با چشماي گرد شده نگاهي به قد و هيكل من انداخت و زير لب گفت :
_ شايد ... نميدونم ...
ميشا برچسبشو از رو ويترين برداشت و گفت :
_ در هر صورت مرسي...
لحظه ي آخر قبل از بيرون رفتن رو به من طوري كه فروشنده هم بشنوه گفت :
_ غصه نخور عزيزم ، قول ميدم هر جوري شده برات گير بيارم ...
با رفتن ميشا من هم بدون اينكه به چشماي خانومه نگاه كنم سريع برچسب و حساب كردم . اما صداي خانومه باعث شد دوباره سرمو بلند كنم و نگاهش كنم :
_ امان از شما جوونا ...
پول و با لبخند ازم گرفت و منم با خيال راحت از مغازه رفتم بيرون . خدا رو شكر فهميد ديوونه نيستيم . با اون جديتي كه ميشا فيلم بازي ميكرد من خودم هم باورم شده بود لباس اسپايدرمن ميخوام !
ميشا با لبخند پيروزمندانه اي به سمتم اومد و گفت :
_ پا رو دم من نذار همين خان ...
با حركتي نمايشي چرخوندمش و پشتشو نگاه كردم :
_ كجا قايمش كردي ؟...
با تعجب نگام كرد : چيو ؟!
_ دمتو ديگه ...
با مشت به بازوم كوبيد و گفت :
_ خجالت بكش ...
با قهقهه دستمو دور شونه ش حلقه كردم و به خودم فشارش دادم . حركتم واسه خودم هم ناگهاني بود ، وقتي با جسيكا بيرون ميرفتيم و خوش ميگذرونديم و ميخنديديم وقتي خيلي خوش ميگذشت گاهي يهويي بغلش ميكردم و جسيكا هم خوشش ميومد و غش غش ميخنديد . شايد از روي عادت بود ، شايد هم ... چه ميدونم ! خودم هم غافلگير شدم ... ميشا هم عكس العملش با جسيكا فرق ميكرد چون سريع خودشو ازاد كرد و گفت :
_ چيكار ميكني ؟! ...
چند لحظه بي حركت تو چشاش زل زدم اما سريع به خودم اومدم و ابروها و شونه هامو بالا انداختم و جلوتر از ميشا حركت كردم . با دو خودشو بهم رسوند و باهام همقدم شد . همبازي دوران بچگيم ، كسي كه هميشه رو كولم سوار ميشد و در گوشم جيغ ميكشيد و تشويق ميكرد تا مسابقه ي كولي رو گروه ما ببره حالا در مقابل اينكه دستمو دور شونش حلقه كنم واكنش نشون ميداد . طبيعي بود ، بزرگ شده بود ، خيلي چيزا عوض شده بود . ديگه مسابقه ي كولي اي هم در كار نبود . اخرين دوره ش وقتي 13 سالم بود برگزار شد و از اون به بعد ديگه اون سري از مسابقات برگزار نشد چون از اون تاريخ به بعد ديگه احساس بزرگ شدن بهمون دست داده بود و واسمون افت داشت با دخترا بازي كنيم . يادش بخير هميشه تو مسابقه ي كولي موقع ياركشي كه ميرسيد من ميشا رو انتخاب ميكردم چون لاغر تر و ريزه تر از بقيه بود . مارال با اينكه سنش كمتر بود اما تپلي بود و نميتونست خودشو محكم بگيره . هميشه هم گروه من و ميشا ميبرد . فرهود و افشين هم هميشه غر ميزدن كه تو جر ميزني ، ميشا سبك تره ، اگه راست ميگي بيا مارال و آذين و كول كن . اما من هميشه ميشا رو ميكشيدم ، خود ميشا هم حاضر نبود بره تو گروه بقيه ، خوب من سريعتر بودم .
با صداي ميشا از گذشته به حال برگشتم و عقب و نگاه كردم ، چند قدم عقب تر از من كنار يه مغازه ي مانتويي وايستاده بود .
_ مگه قرار نبود واسه من مانتو بخريم ؟ من از اين خوشم اومده ...
رفتم كنارش و به مانتويي كه اشاره كرده بود نگاه كردم ، به نظرم زيادي تكراري بود . از بس تو اين چند وقت تو تن خانوما لباساي مشكي ديده بودم به رنگ مشكي آلرژي پيدا كرده بودم . سري تكون دادمو گفتم :
_ نچ . اين زشته ...
رفتم داخل و نگاهي به بقيه ي مانتوها انداختم . ميشا بغل گوشم گفت :
_ من پسنديدم ...
بازوشو گرفتم و از مغازه بردمش بيرون ،
_ من دارم واست ميخرم ، من هم بايد بپسندم ... اينا اصلا خوب نيستن ...
ميشا غر زد كه :
_ اگه قراره خودت بپسندي خودت هم بپوشش ديگه ...
بي توجه به غر زدناش چند تا مغازه ي ديگه هم گردوندمش تا اينكه نهايتا يه مانتوي كرم رنگ كه از كمر به پايين شبيه يه دامن چيندار كوتاه بود نظرمو جلب كرد . از فروشنده خواستم بياردش و دادم به ميشا و گفتم :
_ از اين خوشم مياد ، الگانته ( elegant = شيك ) برو بپوشش...
ميشا با نارضايتي به مانتو نگاه كرد و گفت :
_ من از اين خوشم نمياد ، مخصوص دختراي تيتيشه ...
_ جدا نميذارم يه مانتوي مشكي بگيري ...باور كن رنگاي ديگه اي هم وجود داره ...
_ منم كه فقط مشكي نميپوشم ، اصلا كاري به رنگش ندارم از دامنش خوشم نمياد ...
با لذت نگاهي به مانتو انداختم و گفتم :
_ ولي من خوشم مياد ، بامزه ست ، برو بپوش ...
با حرص سري تكون داد و رفت بپوشه . واقعا هم بهش ميومد ، هم شيك بود هم بامزه . انگار بعد از پوشيدن خودش هم بدش نيومده بود چون داشت با ذوق تو اينه نگاه ميكرد . منتظر بودم بگه همین که نگفت و گفت: خوشم نیومد... و در و به روم بست و
چند دقیقه بعد با مانتوی خودش بیرون اومد واون مانتو رو روی رگال انداخت و گفت: ممنون خانم..
واز بوتیک خارج شد.
منم دنبالش راه افتادم....دختره ی سرتق... حاضر بودم قسم بخورم که از اون خوشش اومده بود و واسه ی لجبازی گفت نه...
مقابل یه مغازه ی دیگه ایستادم و به مانتو ها نگاه کردم... دیگه عمرا براش انتخاب میکردم... چند تایی انتخاب کرد وپوشید که منم همه رو گفتم نمیدونم... خودت میدونی...
جلوی یه ویترین ایستاده بودیم و من داشتم به یه مانتو درست مثل همون با رنگ سورمه ای نگاه میکردم... مدلش همون بود اما رنگش سورمه ای بود... به میشا نشونش دادم...
نمیدونم فهمید همون مدله یا نه... اما گفت: برم بپوشم؟
لبهامو با زبون تر کردم وگفتم: نمیدونم...
زیر لب غر زد: کوفت...
از جلوی مغازه رد شد و داشت ویترین بوتیک بعدی و نگاه میکرد... حقا که لجباز وسرتق بود.
راضی شدم وگفتم: بیا برو بپوشش مدلش قشنگه....
-اون که همونه... فقط رنگش فرق داره...
-میشا خودتم خوشت اومده...
گفتم ميشا که خر بشه بیاد ... ولی گفت: پس مشکی میخرما.
با اخم ناچارا راضی شدم. دختره ی دیوانه کرم بهت بیشتر میاد.... اینو تو دلم بهش گفتم. اینقدر اعصابمو خرد کرده بود که نتونستم تو روش بگم.
رنگ مشکی و پوشید و گفت: هامین همین...
چیزی نگفتم و ازش خواستم جلوی در منتظر باشه تا چونه بزنم. البته بهانه اي بود براي اينکه یه مانتوی کرم براش بخرم با همون مدل و سایز وگرنه كلا با فلسفه ي چونه ميونه اي نداشتم ....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
از مغازه بیرون اومدم که فوری نایلون و از دستم کشید وگفت: اخرش کار خودتو کردی؟ حدس میزدم...
خنده ام گرفته بود.
با غر گفتم: خوب کرم بهت میاد...
-ديوانه من الان میتونستم دو تا مانتو داشته باشم....
-خوب الانم دو تا داری...
-نه مدلاشون یکیه...
-رنگاشون فرق داره...
پاشو کوبید به زمین وگفت: نمیخوام.... من یه مانتوی دیگه میخوام...
-پس برو مشکیه رو پس بده...
- کوفت....
نایلون و از دستم کشید و بعد ده دقیقه اومد بیرون.
ساک خرید دستش بود... استرس گرفته بودم که نکنه کرمه رو پس داده باشه ... که فوری فهمید و ساک و دست به دست کرد وگفت: چیه؟
- کدومو پس دادی؟
- همون که خوشم نمیومد...
خواستم از دستش بقاپم که زرنگتر و فرزتر از این حرفها بود.
با حرص گفتم:پولشو چی کردی؟
-گذاشتم تو جیبم تا باهاش یه مانتو دیگه بخرم....
وخندید و با سرعت نور از جلوی چشمم جیم شد.
چیزی نگفتم ... هم حرص میخوردم هم خنده ام میگرفت.
حالا اون اصرار داشت كه برام ژاكت بگيره هر چي بهش ميگفتم من با ژاكتم مشكلي ندارم و بعد از شستن دوباره استفاده ش ميكنم قبول نميكرد . روبروي يه بوتيك لباس زمستوني توقف كرد . زل زده بود به يه ژاكت صورتي ... مردونه بود ولي صورتي بود ! وقتي ديدم داره با بدجنسي نگاهم ميكنه سريع گفتم :
_ دخترخاله تلافي كردن هم حدي داره ...اون مانتويي كه من انتخاب كردم واقعا قشنگ بود (هرچند مطمئن نبودم کرمه رو پس داده یا مشکیه رو ) اما من عمرا اين ژاكت صورتي رو بپوشم ...
_پسرخاله صورتي هم يه رنگه كه وجود داره ديگه ...
_ لِز تومبغ laisse tomber( بيخيال ) !
حرفامو مثل نوار ضبط ميكرد و تحويل خودم ميداد . خدا رحم كرد كه تو مغازه وقتي چشمش به يه ژاكت ديگه افتاد لج و لجبازي رو يادش رفت و گير داد به اون ، اين يكي رنگ قشنگي داشت ، يه رنگ زرد كهربايي خاص بود ، بافت و مدلش هم قشنگ بود وقتي پوشيدم هم به نظرم خيلي بهم ميومد .ميشا در حاليكه با حسرت به ژاكتي كه تنم كرده بودم نگاه ميكرد از فروشنده پرسيد :
_ سايز من ندارين ؟
فروشنده جواب داد :
_ اين مدل بيشتر پسرونه ست ، اما از همين بافت و رنگ مدل يقه دارش هم داريم كه دخترونه ست . اجازه بدين براتون بيارم ...
وقتي ميشا ژاكت و پوشيد و كنارم ايستاد دقيقا ست هم شده بوديم . تو آينه به هم لبخند رضايتمندي زديم و رفتيم پشت پيشخون تا حسابش كنيم . بهش گفتم حساب ميكنم اما وقتي جديتشو در مورد اينكه خودش بايد حساب كنه ديدم ديگه بيشتر اصرار نكردم .
در مقابل پيشنهادم براي خوردن شام ايده داد كه به جاش بستني بخوريم . چون هم كالري كمتري نسبت به يه وعده ي كامل شام داره و هم خوشمزه تره . سريع جبهه گرفتم كه :
_معده ي من اين حرفا حاليش نيست ، بيا بريم شام بخوريم ...
اونم در حاليكه سرشو ميخاروند اعتراف كرد كه :
_ خودم هم به حرفي كه زدم اعتقاد ندارم ، به نظر من لذت بخش ترين كار تو زندگي غذا خوردنه ... اما موضوع اينه كه هيچي ته حسابم نمونده ...
از صداقت و لحنش خوشم اومد ،
_ تا تو باشي اصرار نكني كه ژاكت و خودم حساب ميكنم ...
اونم همراهيم كرد و گفت :
_ تا من باشم هوس نكنم واسه خودم هم ژاكت بخرم ...
_ دقيقا... حالا بيا بريم شام مهمون مني ...
_ نميشه ...
_ چي نميشه ؟! بيا بريم معده م سوراخ شد ...
_ آخه اگه امشب دعوتت و قبول كنم مجبور ميشم يه روز ديگه منم دعوتت كنم تا از خجالتت در بيام ...
يه دفعه انگار يه چيزي به ذهنش رسيده باشه پريد جلوم و گفت :
_ بيا و خوبي كن ... اون دكه رو ميبيني ؟
به اون سمت خيابون كه اشاره ميكرد نگاه كردم و گفتم :
_ اره ، كه چي ؟!
_ ببين ميدونم الان يه شام شاهانه تو ذهنته ، اما بيا و شام بهم فلافل بده تا منم بعدا يه چيزي تو همين حدود خرج شيكمت كنم ...
اينقدر اين حرفو بامزه زد كه نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و پيشنهادشو هم با كمال ميل قبول كردم .
توي هواي سرد شام خوردن به حالت ايستاده بغل خيابون هم عالمي داشت . من سه تا ساندويچ فلافل خوردم . ميشا هم در عين ناباوري من دو تا خورد . وقتي گفت بيا به جاي شام بستني بخوريم فكر كردم مثل همه ي دختراست كه غذا خوردن باهاشون اشتهاي آدمو كور ميكنه ، اما وقتي موقع خوردن فلافل با زدن گازهاي گنده همراهيم ميكرد و دور دهنش سسی میشد و در به در دنبال دستمال کاغذی نبود فهميدم دقيقا برعكس اوناست . البته با اينكه غذا خوردن با دختراي بدغذا مورد علاقه م نبود دخترايي كه اضافه وزن و چربي اضافي داشتن هم مورد علاقه م نبودن و جالب بود كه ميشا جزو هيچكدوم از اين دو گروه نيست . براي دسر هم از يه دكه ي ديگه همون طرفا اب انار گرفتيم ... كلا شام اون شب با اينكه سرجمع ده تومن هم نشد عجيب بهم چسبيد .
وقتي واسه خريدن آدامس يه جا توقف كردم ميشا سوئيچ و ازم گرفت تا بره تو ماشين منتظرم بمونه ، بعد هم به حالت دو به سمتي كه ماشين و پارك كرده بوديم رفت . من اما ترجيح دادم آروم آروم مسير و طي كنم تا غذام هضم بشه . وقتي به ماشين رسيدم ميشا به در سمت خودش تكيه داده بود و منتظرم بود . بعد از سوار شدن من اونم در سمت خودشو باز كرد و سوار شد . با تعجب پرسيدم :
_ چي شد پس ؟ مگه نميخواستي زودتر بياي سوار شي ؟!
_ چرا ولي بعد گفتم چه كاريه ... هوا به اين خوبي بيرون منتظرت ميشم ...
مشكوكانه نگاهش كردم و راه افتادم . بعد از اينكه در خونه شون پياده ش كردم و خودم رفتم سمت خونه مون و از ماشينم پياده شدم تازه فهميدم خانوم چه خوابي برام ديده بودن . روي در سمت خودش از بيرون يه عالمه عكس باربي چسبونده بود . يه لحظه احساس كردم دود از كله م بلند ميشه . شانس اورد كه اون لحظه اونجا نبود وگرنه با تمام خونسردي ذاتي م تو اون لحظه حتما يه بلايي سرش مياوردم . ببين سر ماشين نازنينم چه بلايي اورده بود ؟! ... البته اين عصبانيت فقط تا وقتي طول كشيد كه فكر ميكردم اين برچسبها مثل برچسباي روي شيشه ي مربا و اين جور شيشه ها هستن كه هيچ رقمه پاك نميشن . اما وقتي يكيشونو از رو در ماشين كندم فهميدم به راحتي كنده ميشن بدون اينكه هيچ ردي ازشون رو در ماشين بمونه ... اون لحظه بود كه يه دفعه عصبانيتم فروكش كرد و جاشو به خنديدن به كار مسخره ي ميشا داد . يعني چقدر اين بشر شيطنت داشت ! بيخود نبود كه من هم با ديدنش حس شيطنتم فعال ميشد . همون لحظه بهش اس ام اس دادم كه : دعا كن شب نيام به خوابت ...
سريع جواب داد كه : دعا ميكنم بياي ، ميخوام ببينم چيكار ميخواي بكني ...
با خنده جواب دادم : ميخوام دمتو بچينم ، امشب خيلي تو دست و پام بود ...
جواب داد : پس منتظرتم ببينم چه جوري ميخواي بچيني . راستی...
و ادامه نداد.. نوشتم : چی؟
نوشت: تو داشتبورد پولاتو گذاشتم... مانتوی مشکی بهم بیشتر میاد.
با صداي مامان كه صدام ميزد و پرسيد " ماشينت پنچر شده ؟ "از حالت نشسته جلوي ماشين بلند شدم و در حاليكه همچنان به كار ميشا ميخنديدم رفتم داخل .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
«قسمت سیزدهم»
باز به صفحه ی گوشیم خیره شدم... فکر کردم باز هامین پیام داده اما مهراب نوشته بود: تحویل نمیگیری...
روی تخت نیم خیز شد و دو دستی به جون صفحه کلید افتادم ونوشتم: من؟ من یا تو اقای بیشور... خجالت نمیکشی نه زنگ میزنی نه حال ادمو می پرسی؟
مهراب سر سه سوت پیام داد: امروز وقت نشد ... رفتم گچ پامو باز کردم...
نوشتم: مبارک باشه... ای ول...
مهراب نوشت: باید فیزیوتراپی بشه... تا دو ماه نمیتونم تو تیم باشم...
خوب این جمله شیش تا جانب داشت. یعنی مهراب ناراحته که توی تیم نیست ومن باید قربون صدقه اش برم که فدای سرت هانی!!!
یا ناراحته از اینکه دیگه نمیتونم برم خونه اش چون پا داره دیگه ... و یا...
قبل اینکه جوابشو بدم نوشت: بازم میای اینجا نه؟
جواب ندادم ونوشت: خوابیدی؟
بازم جواب ندادم وهمینطور فرت وفرت اس ام اس میومد.
-خوابی؟ بیداری؟
-من فردا منتظرتم...
-باشه؟
اخرین اس ام اس هاشو تار میدیدم... خوابم گرفت و پتو رو روی سرم کشیدم.
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب پریدم...
دست و رومو شستم وچایی دم کردم ونشستم پای صبحونه... بابا در حالیکه صندلی وعقب میکشید و رو به روی من نشست وگفت: دختر اروم بخور...
دولوپی نون پنیر و به زور قورتش دادم وگفتم: چشم...
بابا خندید وگفت: اگه الان مامانت اینجا بود....
-اوه بابا... ول کن سر جدت... میخواست یک ساعت درس اخلاق بده.... به خدا خل شدم از این بکن نکن ها... یه دقه نمیذارن ادم تو حال خودش باشه...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: تو حال خودت باشی چیکار کنی؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم: چایی هورت بکشم... اینطوری... واون چایی شیرینم و با هورت خوردم وبابا بلند خندید.
با دیدن مامان هرچی بود از تو دماغم دراومد... اب دهنم تو گلوم پرید وافتادم به سرفه... طاهره خانم با یکی از اون ژستهای تیتیشش گفت: چشمم روشن.. باز سر منو دور دیدی؟
و رو به بابا تشر زد: تو چرا بهش هیچی نمیگی؟
بابا در سکوت به جلز وولز مامان میخندید و منم به طرز فجیعی اماده ی الفرار بودم. یعنی ادم صبر ایوب میخواست بشینه نصیحت گوش بده که چه دختر آنتیکی باشه...
مامان شروع کرد انواع صفات و پشت سر هم چیدن.. زشته ... عیبه... خوبیت نداره.... مردم چی میگن.... نجیب باش... سنگین باش... ال باش.... بل باشه .. جیمبل باش.
اگه بابا نبود ها تا فردا صبح همینجور میگفت .... یه بهونه ی کلاسم دیر شد اوردم و بابا هم با گفتن طاهره جان ختم جلسه ی چگونه میتوان ادمی سر به راه شد و دختری مناسب با اخلاق بیست و شوهر پسند شد واعلام کرد.
خواستم بلند شم که بابا گفت: این دوستت ماشینشو نمیخواد پس بگیره؟ از کی دستته؟ لازم نداره...
چه رگباری پرسید. این یعنی در دیزی بازه سنگک و پیاز و دوغت کو؟!... دختر پاشو برو ماشین مردم وپس بده!
یه لبخند بیخیال به بابا تحویل دادمو گفتم: حالا پسش میدم...پاش شکسته نمیتونه برونه که...
بابا سری تکون داد وگفت: امانته... اتفاقی بیفته دیگه کسی بهت اعتماد نمیکنه...
یه ماچ واسه بابا فرستادم ومامان با چشم غره نگاه میکردکه یعنی سهم من کو... عمرا! یه ربع داشتی میگفتی دختر اله بله... بوست نمیکنم!
بابا دستشو تو جیب پیراهنش کرد ونسخه ای به دستم داد وگفت: این داروهای منو هم سر راهت بگیر دخترم...
خواستم بگم چشم که دیدم یه چند تا اسکناس خوش رنگ از زیر نسخه همینجور بهم چشمک میزنه... تا خواستم بپرم بابا رو بغل کنم که سرو کله ی مارال هم پیدا شد وگفت:آی آی دیدم... ما هیانه ی من کو... به میشا دوبله سوبله میدی دیگه؟
پشت کوه... دختره ی چندش... من هیچ وقت از بابا نمیخواستم بهم پول بده ... برام افت داشت. خودم میرفتم سر کار .... دستم تو جیب خودم بود. حالا بابا صدقه سری یه وقتایی یه چیزی بهم میداد ولی کلا تو روش نمیگفتم من پول میخوام.
بابا رو به مارال گفت: بهت دادم ... اینم پول دارو بود...
یه لبخند فاتحانه زدم و از خونه رفتم بیرون.
ماشین و با سلام صلوات روشن کردم و به سمت یونی کده رفتم... سر راه دو تا دختردانشجو هم به پستم خورد... که هرچی به مرامم نگاه کردم دیدم عیبه که کرایه بگیرم.... خلاصه یه صفایی هم اونا بردن ویه پونصد تومن ذخیره شد تو کیف پولشون. اما کشف کردم که ترمز ماشین مهرابم خوب نمیگیره...
به یونی رسیدم... ماشین و بین یه کمری و پاجرو پارک کردم.
الهی چقدر واقعا شبیه هم بودن این سه تا... یه لبخندی زدم و رامو کشیدم سمت ساختمون مربوطه.
به سمت صبا اینا رفتم و باهاشون سلام علیک کردم.
مهراب حیوونی هم به یه عصا تکیه داده بود.
به سمتش رفتم وباهاش خوش و بش کردم و همه باهم وارد کلاس شدیم.
سر کلاس چرتم گرفته بود.
مخصوصا اینکه این دریچه ی کولری که تابستونا باد گرم میداد و زمستون ها هم همچنان باد گرم میداد تو سرم بود.منم حس خواب بهم دست داده بود.
با لرزیدن گوشیم که تو جیب جینم بود با هزار بدبختی دستمو از توی مانتوم به سمت جیب شلوارم هدایت کردم.
اخه اینجا جاست ادم گوشیشو بذاره.... حالا هر کی ندونه فکر میکنه من دارم چه خاکی تو سرم میکنم.
گوشیمو دراوردم مهراب اس داده بود که ظهر که کاری نداری؟
بهش نگاه کردم.
چه دلیلی داشت اس بدم خوب بهش میگفتم... یعنی چی پول اس دادن هم بهم اضافه بشه؟ چه معنی میده؟
با چشم وابرو گفتم نه...
اس ام اس داد: پس ظهر نهار بریم بیرون؟
باز سرمو تکون دادم که باشه....
ذوق کرد واستاد بهم گفت: خانم مودت تخته این سمته...
-اخه من فکر کردم اون طرفه این یکی اینه است...
حرف بیمزه ای بود اما کلاس ترکید. اصولا دانشجو جماعت به ترک دیوارم همینطور بیخودی میخنده... یعنی دانشجو جماعت هیچ علتی نداره که به چیزی با علت بخنده!
استاد هم سری تکون داد ومشغول شد.
بعد از کلاس به طرز غافلگیر کننده ای مهراب سیامک وصبا رو دور زد تا منو اون تنها باشیم.
سوار اتومبیلش شدیم و من رانندگی میکردم. چون هنوز اکی نشده بود.
با ادرس دادن هاش میرفتیم سمت تجریش...
جلوی یه رستوران شیک نگه داشتیم... یه نگاهی به ریخت خودمو یه نگاهی به ریخت مهراب کردم.
یه نگاهم به ماشین های انچنانی ملت... یه دونه پراید سیاه داغون این وسط داشت به همشون دهن کجی میکرد.
خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد.
بلند خندیدم وگفتم: از کی تاحالا شاگرد در راننده روباز میکنه...
مهراب هم باخنده گفت: از همین الان...
مانتوی قهوه ای سوخته ی ساده ای پوشیده بودم. با جین مشکی و مقنعه ی مشکی... کوله ام سگکش خراب شده بود و با سنجاق قفلی بسته بودمش... یه نگاه هم به مهراب کردم.
با پلیور طوسی وجین یخی وکتونی های طوسی اکی بود . اسپورت و معمولی... بیشتر از اینکه به مارک لباسش فکر کنه به خط اتو و تمیزیش فکر میکرد.
مهراب دستمو گرفت. با هم به اون سمت خیابون رفتیم.
از اینکه دربون جلوی رستوران در وبرامون با ز نکرد و مهراب خودش دستگیره رو گرفت و کشید یه مدلی شدم.
همین چند لحظه قبل برای یه زوج تا کمر خم شد و در و براشون باز کرد.
شونه هامو بالا دادم.... یه پیش خدمت کت شلواری جلو اومد وگفت: برای صرف نهار اومدید؟
پ نه پ اومدیم یه دقه گل روی تو رو ببینیم روشن بشیم بریم پی رزق و روزی و زندگیمون!
مهراب جوابشو داد و پیش خدمت گفت: چند نفرین؟
مهراب یه لبخندی به من زد وگفت: دو نفر...
و پیش خدمت گفت: دنبالم بیاین...
یه میز دو نفره حد وسط راهرویی که به دستشویی ختم میشد و یه سمتش صندوق دار بود در کور ترین نقطه ی رستوران.با یه نگاه تحقیر امیز و مفتخر وفاتح بهمون خیره شده بود.
اصلا دلم نمیخواست اونجا بشینم....
صندلی وانگار برای من عقب کشید وگفت: بفرمایید اینجا بشینید... و باز همون نگاهی که حس میکردم داره به یه تیکه اشغال نگاه میکنه... یا شاید نه به این غلظت اما یه همچین چیزی... موضوع این بود که طرف کرم داشت!
شاید اگه منم موهای بلوندم و توصورتم میریختم و شالمو یه جوری روسرم مینداختم که صد تا بی حجابی بهش می ارزید... یا اگه تو روش بلند بلند میخندیدم و با نگاهم بهش نخ میدادم ... به خودش جرات نمیداد اینطوری نگامون کنه...
یه نگاهی به اطراف انداختم.... یه میز چهار نفره کنار پنجره خالی بود.
-من دوست دارم کنار پنجره بشینم...
پیش خدمت یه لبخند زشت بهم زد وگفت: متاسفانه میز خالی نداریم...
راهمو به همون سمت گرفتم و گفتم: اونجا یکی هست....
پشت میز نشستم ومهراب هم جلوم نشست.
پیش خدمت با دندون قروچه گفت: این میز چهار نفره است... میز دونفره ی خالی همونه....
چشمامو تنگ کردمو گفتم: از کی تا حالا برای مشتری هاتون جا تعیین میکنید... و یه نگاهی به میز کردم.
سایز میزها یکی بود.
دو تا صندلی و برداشتم وجلوی پاش گذاشتم وگفتم: حالا شد دو نفره... این صندلی ها رو هم ببرید.
با حرص نگاهم میکرد.
مهراب هم با تعجب... چند نفری هم زل زده بودن بهم. برام مهم نبود. دوست داشتم اینجا بشینم....
پیش خدمت که داشت میرفت خوشبختانه بیخیال شده بود. صداش زدم: جناب...
برگشت به سمتم... تا چونه اش اخم کرده بود.
-لطفا منوی غذا ... منو ها رو جلوم تقریبا کوبید درحالی که یکیشو باز میکردم گفتم: این صندلی ها رو هم ببرید. اضافه است...
با حرص ازمون دورشد و منم درحالیکه سعی داشتم مناسب با جیب مهراب یه غذا انتخاب کنم گفتم: میرفتیم جای همیشگی اسنک میخوردیم... این امل خونه جاست منو اوردی؟
مهراب: خواستم خوشحال بشی... حالا چرا عصبانی هستی...
سعی کردم فکر نکنم چقدر ممکنه تفاوت باشه... ترجیح میدادم با مهراب هم کنار جدول خیابون و سطل مکانیزه و جوی کثیف فلافل هزار و هشتصد تومنی بخورم ... نفس عمیقی کشیدم و کوبیده سفارش دادم. ارزونترینش بود.
مهرابم مثل من سفارش داد.مخلفات نخواستم... اما مهراب با غیظ همه چی سفارش داد. این نگاه هاش یعنی حرف نزن... کاریت نباشه...
پیش خدمتهای دیگه سفارشمون و اوردن. رستوران کوچیکی بود اما معروف و مشهور بود به نسبت.
اون دو تا صندلی هم تاپایان غذا کنارمون موندند.
هیچ حرفی نزدم. اعصابم خرد بود. هنوز دلم میخواست حال اون یارو رو بگیرم.
مهرابم حالمو میفهمید و سربه سرم نمیذاشت.
بعد از صرف غذامون از جا بلند شدیم... چو ن نمیخواستم پول مهراب حیف ومیل بشه بیشتر از سهمیه ام خورده بودم و داشتم میترکیدم... ولی خوشبختانه ته همه چیز و دراورده بودم.
با مهراب به سمت صندوق رفتیم.
یه مرد سی خرده ای ساله ی بی تفاوت حساب کرد. از این افراد خوشم میومد.
همون یارو پیش خدمته هم جلوی صندوق داشت منو ها رو روی میز جا به جا میکرد. مهراب حساب کتابش تموم شد.
ولی من کیف پولمو دراوردم و یه اسکناس پنج هزار تومنی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم انعام شما... این حرفم معنی دار بود و میتونستم ته نگاهش بخونم که معنی حرفمو گرفته .
مات شد به من.
صندوق دار با لبخند گفت: ممنون از انتخاب شما... امیدواریم باز هم اینجا درخدمتتون باشیم...
تو دلم گفتم عمرا پامو اینجا بذارم... با این خدمت کردنتون.
یارو با حسی که با صورت خورده به زمین و قیافه ای گر گرفته و حرصی با رگ گردنی که تورمشو به وضوح میدیدم.دستشو دراز کردو اسکناس و گرفت و زمزمه وار گفت: نوش جان ... ممنون!
انگار گفت: کوفتتون بشه...
با اینکه ضرر بود اما پنج هزار تومن برای حفظ شخصیت درنظر این ادما اصلا ارزشی نداشت!!!
تو ماشین هم مهراب سکوت کرد.اون رانندگی میکرد. پاش زیاد درد نمیکرد از طرفی هم نمیخواستم ماشینش دستم باشه... نزدیک خیابون خونه امون نگه داشت وگفت: خواستم بخاطر زحماتت تشکر کنم...
-من که کاری نکردم....
مهراب لبخندی بهم زد وگفت: ادما عادت دارن بهم یا از بالا به پایین نگاه کنن یا از پایین به بالا...
-میدونم...
مهراب خندید وگفت: ولی خوب حالشو گرفتی ها...
با غر گفتم: تو هم که عین ماست ....
خندید و خم شد در داشتبرد و باز کرد و یه جعبه کادوی کوچولو به سمتم گرفت.
با دیدنش هرچی بود و یادم رفت. از ذوقم نیشم باز شد وگفت:وایی... به چه مناسبت؟
با لبخند مهربونی گفت: بخاطر زحماتت... واقعا ازت ممنونم.. اگه تو رو نداشتم...
به جعبه حمله کردم و گفتم: فعلا که داری...
با دیدن عطر خوشگلی که تو یه شیشه ی الماس مانند یاقوتی بود نفس عمیقی کشیدم... چقدر بوی ملایمی داشت. وای در لحظه عاشقش شدم.
یه کمی بخودم زدم و گفتم: مررررررسی....
مهراب خندید وگفت: الان وقت زدن این بود؟ نمیگی شاید میخواستم دوست دخترمو سوار کنم؟ حالا چه جوابی بهش بدم؟
با خنده گفتم: مشکل خودته... من با این قضیه کنار میام..
مهراب: وای چقدر روشنفکر واقعا....
خندیدم و با کلی تشکر و شوخی از ماشین پیاده شدم.مهراب رفت ومنم چشم میچرخوندم کسی منو ندیده باشه.
به سر کوچه رسیدم که با دیدن ریخت نحس عرفان یه نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم: بازم که شما؟
عرفان پوزخندی زد وگفت: شما؟ با ادب شدی میشا خانم...
کولمو شونه به شونه کردمو از جلوش رد شدمو وارد کوچه شدم با غیظ گفتم : برو رد کارت...
عرفان پشت سرم راه افتاد وگفت: هان... حالا شدی همون مرضیه ی ....
با شنیدن این اسم از دهن اون سرمو چنان به سمتش چرخوندم که خودش هم اصلا توقع نداشت.
لبخندی بهم زد وگفت: من که میدونم این ناز کردنا بالاخره تموم میشه... پس اینقدر با من بازی نکن...
با صدای بلندی گفتم:این تویی که... یه لحظه به خودم اومدم... وسط کوچه عربده که نمیکشن دختر!
صدامو یواش کردم و ولوم دادم پایین وگفتم:خواهش میکنم بس کن ... من جوابمو خیلی وقته بهت دادم... برو دنبال زندگیت... من اونی نیستم که تو دنبالشی...
خواستم به سمت خونه برگردم. فقط خدا خدا میکرد م سر ظهری کسی نخواد ویوی کوچه رو از نظر بگذرونه... بخصوص همسایه ی دست چپی خانم عزتی اقای مصطفوی که عادت داشت سیگارشو با پنجره ی باز بکشه و حین دید زدن کوچه اون زیر پیراهن سفید یقه گرد و شیکم گنده اشو به کل محل نشون بده ...
حس کردم یکی دستمو گرفت و تا به خودم بجنبم بیخ دیوار بودم.
دوباره همون صحنه ی قبل اما .... یه چاقوی ضامن دار به جای لباش به سمتم گرفت.
اب دهنمو قورت دادم. با وجود اینکه تمام تنم به لرزه افتاده بود گفتم: فکر کردی من از یه نصفه چاقو میترسم؟
تیغه اشو روی گونه ام کشید وگفت: پس از چی میترسی؟ ونفس عمیقی کشید و با چشمهایی که تصنعی خمارشون کرده بود گفت:اممم... بوی خوبی میدی...
از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد.
اما تو چشماش یه نگاه شیطنت امیز دیدم که با ترسم فقط بازی شو مهیج تر میکردم. دلم میخواست اهنگ مغموم گیم اُور و خودم با ریتم سوت براش بزنم که بفهمه من با این چیزا نمیترسم...
دهنم خشک شده بود اما یه جورایی مطمئن بودم با اون چاقو هیچ غلطی نمیکنه. با این حال تمام زورمو توی بازو هام ریختم و شونه هاشو گرفتم و از خودم جداش کردم.
یه لبخندبهم زد وگفت: همین کارا رو میکنی که عاشقتم... هر کس دیگه ای بود خودشو خیس میکرد...
یک تای ابرومو فرستادم بالا ... الان اگه مارال اینجا ایستاده بود میگفت: ابرو میندازی بالا بالا ...
یه پوزخند بهش زدم و گفتم: من که گفتم از این بچه بازی ها نمیترسم....
عرفان: خوبه... خوبه دختر شجاع... پس از کارای ادم بزرگی میترسی؟
جوابشو ندادم.
عرفان: خیلی از خود مطمئنی خانم کوچولو...
-چرا نباشم؟
عرفان: این بار اخره که محترمانه ازت تقاضای ازدواج میکنم....
خنده ام گرفته بود.محترمانه؟ با چاقو... منم گفتم چشم!باش تا بگم...
-هه... محترمانه؟ افرین... ادامه بده... سر شب هم چهار خط از روش مشق بنویس.... بذار محترم تر بشی!
عرفان دندون قروچه ای کرد وبا حرص گفت: با من یکه به دو نکن....
-برو گمشو تا جیغ نزدم همسایه ها بریزن سرت...
عرفان یه پوزخند زد وگفت: فکر کردم از ابرو ریزی میترسی؟
-نه... خیالت تخت.من جز خدا از هیچی نمیترسم...
عرفان یه لبخند کریه زد و گفت: پس کاری میکنم که از همه ی مردا بترسی... کاری میکنم که ابروت بره... نتونی سرتو تو محل بلند کنی... کاری میکنم که... روزگارت سیاه بشه ... مطمئن باش.
از لحنش.... صداش... قطعیتش... یه جورایی ته دلم ریخت ...
به سمتش چرخیدم وگفتم:نکنه میخوای روم اسید بپاشی؟ توی سوسول عرضه ی یه کبریت اتیش زدن و نداری... وای به حال ... یه خنده ی عصبی کردم وگفتم:هر غلطی که دلت میخواد بکن... و با قدم های تند به سمت خونه راه افتادم.
کلید وتوی در چرخوندم وخودمو پرت کردم داخل حیاط.
بابا در حال گل کاری بود. یه نفس عمیق کشیدم. ای جان... بوی نم خاک التیام بخش همه ی دردها بود... عاشق این بوی خاکم که با اب تر وتازه میشه...
به بابا نگاه کردم که با عشق و علاقه داشت اون گل ها رو تو باغچه ی کوچولومون جا میداد.چقدر دوستش داشتم. حواسش به من نبود...
یه دبیر باز نشسته بود که بعد از سی سال تدریس ریاضی... حالا تمام عشقش به همون باغچه ی کوچولو بود که سر جمع بیست وجب هم نمیشد.عاشق اقلام سنتی بود.
حوض فیروزه ای... رومیز های بته جقه که خودش میرفت از بازار میخرید و تختی که رو به روی حوض وسط حیاط قرار داشت.
یه درخت خرمالو داشتیم و یه باغچه ی کوچولو... حیاطمون بزرگ نبود ... اما عاشق این خونه بودم. البته منهای همسایه هاش. این محل عین یه روستای کوچیک وسط تهران بود که هرچی اتفاق میفتاد صداش تا ده تا محل اون ور تر هم میرفت.
اهی کشیدم وفکر کردم این مردم کی میخوان پاشونو از زندگی دیگران بکشن بیرون...
بابا منو دیدو گفت: به به خانم میشا خانم.
لبخندی زدم وبه سمت بابا رفتم.
تا خواستم سلام کنم بابا تند گفت: چیه بابا ؟ چرا رنگت پریده؟
تا دم دهنم اومد بگم پسر رفیقت همش مزاحممه و تهدیدم میکنه... اما دلم نیومد نگرانش کنم.برای قلبش ضرر داشت. اوه داروهاشو یادم رفت بگیرم. فردا یادم باشه...
یه لبخندی زدم وگفتم:هیچی بابایی... من خوب خوبم...
بابا با نا ارومی گفت:مطمئنی بابا؟
-یعنی فکر میکنی دارم دروغ میگم؟
بابا لبخندی بهم زد دستشو رو سرم گذاشت و مقنعه امو اروم دراورد وگفت: این چه حرفیه دخترم... من به گل همیشه بهارم اعتماد که سهله .... ایمان دارم.
یه ولوله ی قشنگی تو جونم ریختن.... حس خوبی بود.
اعتماد و ایمانی که بابا بهم داشت می ارزید به همه ی حرف ادم های این دنیا.
یه لبخند زدم که بابا با نگرانی گفت: وای...
-چی شد؟
بابا: مقنعه ات خاکی شد...
خندیدم وگفتم:فدای سر بی موت بابایی...
بابا با شوخی گفت: علنا به من میگی کچل؟
-کچلا پول دارن بابایی... حالا کچلم نه.... یه ذره کم داره....
بابا قیافشو تو هم کرد وگفت: یعنی من کم دارم پدر صلواتی؟
خندیدم وگفتم: نه قربون اون کم داشته ات بشم... و صورتشو بوسیدم.
با صدای حسود مامان خانم که اسممو صدا کرد.به سمتش چرخیدم و گفتم: طاهره شوهرتو برداشتم برای خودم.... برو دنبال یکی دیگه باش...
بابا خندید وگفت: مادرتو اذیت نکن....
مامان اخم نازی کرد وگفت: خوبه خوبه این میگه اونم خوشش میاد... بیا تو کمک من کن...
و پشت چشمی نازک کرد و وارد خونه شد.
شاخک های حسودیش عود کرده بود باید میرفتم کلی ماچش میکردم تا اکی میشد.
بابا زیر گوشم گفت: برو از دلش دربیار... میدونم منو بیشتر دوست داری...
خندیدم و خواستم کتونی هامو دربیارم که بابا صدام زد: میشا؟
-بله بابا؟
تو چشماش خیره شدم... شاید خیلی راحت میشد توش خوند که یه جورایی بهم افتخار میکنه. یه حس غرور خوب و خوشگل قلقلکم داد.هنوز منتظر بودم که بگه بهم ... اما نگفت... با این حال به همین نگاهشم راضی بودم.
بابا خندید وگفت: هیچی دخترم... خدا حفظت کنه...
-با دعای خیر شما...
بابا خندید و صدای داد مامان اومد که گفت: میشا اینقدر زبون نریز... بیا کمک من....
جفتمون خندیدیم و منم وارد خونه شدم .... مامان اعلام کرد برای فردا شب مهمون داشتیم.یا خدا... باید به هامین خبر میدادم که روز اساسی رسید. امیدوار بودم هامین حرفهایی که قرار بود بزنه رو خوب حفظ کرده باشه. خدا کنه جنگ اعصاب نداشته باشیم.
سرمو با درس و مرتب کردن اتاق گرم کرده بودم...
مهراب هم هر ازگاهی اس میداد... منم جوابشو میدادم.
یعنی کل اتاق و خاک که سهله گل گرفته بود.... با شنیدن صدای اس از دست مهراب کلافه شدم و بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم و پیغام مهراب و بخونم ... نوشتم: مهراب دیوونم کردی... کار دارم بای.
و ارسال رو زدم. انگشتم خاکی بود صفحه ی گوشیم خاک شده بود . اصلا هیچی واضح نبود.
مالیدمش به شلوارم و تمیزش کردم که دیدم رو صفحه یهو نوشت:
Delivered:Hamin
لبهامو گزیدم... برگشتم سمت اس قبلی که دیدم نوشته: سلام مرضی خوبی؟ (ایکون خنده) برای فردا اماده هستی؟
مرضیه و مرض... وای... خدا خدا میکردم تو پیامم ننوشته باشم مهراب... از شانس خوشگلم نوشته بودم!
هامین پیام داد : مهراب کیه؟
حالا بیا جواب اینو بده ... اخه یابو... واسه ی چی نگاه نکردی؟
دیدم داره زنگ میخوره... خدا مرگم بده این چه کنه ایه... خوب بی افمه... اصلا عشقمه... به تو چی؟
جواب دادم وگفتم: بله؟
با اون سر وصدای شلوغی که می اومد گفت: سلام خوبی؟
-مرسی... تو خوبی همین خان... تلافی مرضی گفتنش... خاک بر سر مرضیه هم نمیگفت.... مرضی!!!
-فکرکنم پیامتو اشتباه به من فرستادی...
نه بابا زنگ زدی اطلاع رسانی کنی که من اس ام اسمو اشتباه فرستادم؟ خسته نباشی واقعا.
-مهراب کیه؟
به توچی... به تو چی... به تو چی... !!!
-یکی از هم کلاسی هام...
-آهان... بعد چرا دیوونه ات کرده؟
میشا قربونت برم یه چیزی جور کن... زود باش.. مکث نکن... فکر کن فکر کن... مهراب کیه...
-کارم داشت مدام اس میداد منم کلافه شدم فکرکردم باز اونه که دیدم تویی...
-دیدی منم چرا به من پیام دادی؟
کنه ... کنه ... کنه... !
با حرص گفتم: خوب شماره ای که ارسال شده رو ندیدم.... پیامم نخوندم یهو Reply و زدم...
واقعا هیچ چیز بهتر از صداقت نیست.
هامین: اکی... برای فردا همزمان شروع میکنیم به حرف زدن قبول؟
-باشه.... امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...
نفس عمیقی کشید و گفت: منم همینطور...
-خوب کاری نداری؟
-نه... سلام برسون. خداحافظ.
-همچنین. خداحافظ.
و تماس و قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. مهراب بود. میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار... هرچند به هامین ربطی نداشت ولی خوشم نمیومد. یعنی چه!!!
====================================
ممنون از شرکت همگی در نقد .
من اگه حرفی میزنم منظوری ندارم انگشت اتهام و به سمت ادم نگیرین ...
اگه تشکر میکنید ممنون
اگر امتیاز میدید ممنون
اگه وقت میذارید و میخونید
همچنان جز مصرف کلمه ی ممنون و سپاس حرف دیگه ای برای گفتن ندارم ... من از جانب خودم میگم:
ازتون ممنونم که میاید و نوشته ها رو میخونید ... نظر میدید و همراهی میکنید ... اما در هر صورت 90 درصد حرفهای من شوخیه و اگه کسی زیادی باورش میکنه مشکل من نیست.
لطفا اگر تمایل داشتید نقد کنید ... اگر تمایل داشتید تشکر کنید ... اگر تمایل داشتید امتیاز بدید
به شخصه برای من هیچ کدومش هیچ وقت مهم نبوده و نیست اینجا اینقدر برام یکنواخت شده که راحت تر از اب خوردن بتونم ازش بگذرم ... به هرحال ... فقط خوشحال میشدم که از نظراتتون بهره مند بشم نه بیشتر ... حالا اگر مایل نیستید منم اصراری نمیکنم

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

به محض خداحافظي با ميشا گوشي رو گذاشتم تو جيبم و از پنجره ي بزرگ سالن خونه ي عمو راشيد فاصله گرفتم تا دوباره برگردم سر جام . هنوز چند دقيقه بيشتر نبود كه از برنامه ي مامان واسه فردا شب خبر دار شده بودم كه سريع به ميشا خبر دادم تا اگه خبر نداره در جريان باشه . بالاخره بايد كمي فكر ميكرديم تا حرفامون و واسه فردا شب آماده كنيم . دوباره روي مبل يك نفره اي كه چند لحظه قبل نشسته بودم نشستم . فكرم رفت سمت اس ام اس ميشا ، مهراب ! ...شايد دوست پسرش بود !
سري تكون دادم و حواسمو دادم به حرفاي بقيه . مامان همچنان داشت درباره ي نحوه ي برگزاري مراسم نامزدي من و ميشا واسه زن عمو فرنوش حرف ميزد . بي حوصله سرمو چرخوندم سمت ديگه كه تو همين لحظه ندا هم اومد به سمتم و روي دسته ي مبلم نشست ، ظاهرا عادتش بود رو دسته ي مبل بشينه . تو خونه ي ما كسي جرات اين كار و نداشت چون مامان غر ميزد كه نشين اونجا ميشكنه ، هر چند شكستنش بعيده ... ولي مامانه ديگه ...
ندا با لبخند گفت :
_ با كي حرف ميزدي ؟...
ابرويي انداختم بالا و گفتم : با يكي ...
فهميد از سوالش خوشم نيومده سريع حرف و عوض كرد :
_ مياي اتاقمو بهت نشون بدم ...
شونه اي بالا انداختم و اونم دستمو گرفت و به سمت اتاقش كشيد . كنجكاوي خاصي در مورد اتاقش نداشتم . اما گويا اون ذوق زيادي داشت تا اتاقشو نشون بده . به هر حال از سماق مكيدن تو پذيرايي بهتر بود ، آرمين و آذين نيومده بودن و من احساس ميكردم حوصله م داره سر ميره .
وارد اتاقش شديم و در و بست . همه ي وسايل اتاقش سفيد بود . اتاق شيكي بود . به استثناي تخت يه نفره ش بيشتر شبيه اتاق زن و شوهرا بود تا اتاق يه دختر جوون . انتظار داشتم با كلي عروسك يا يه عالمه رنگ مواجه بشم . به نظرم اتاقش به شخصيت خودش كه دختر پر انرژي اي بود نميخورد . روي تختش نشست و گفت :
_ اتاقم چطوره ؟
_ قشنگه ...
به كنارش اشاره كرد و گفت :
_ بيا اينجا بشين .
كنارش رو تخت نشستم . هنوز نگاهم به در و ديوار اتاقش بود ولي نگاهش رو صورتم سنگيني ميكرد . به سمتش برگشتم و با خنده گفتم :
_ چيه ؟ نيگا نيگا ميكني ؟!
نفس عميقي كشيد و گفت :
_ مامانت همش داره از مراسم نامزديت حرف ميزنه ....
_ مراسم نامزدي دوست نداري ؟!
چند لحظه با بهت بهم خيره شد و بعد گفت :
_ واقعا ميخواي به همين زودي عروسي كني ؟! ... اينقدر ميشا رو دوست داري كه هنوز نيومده دارين نامزد ميكنين ؟!
چي بايد بهش ميگفتم ؟! دوست نداشتم از تصميماتي كه با ميشا گرفته بوديم حرفي بزنم ، از طرفي هم نميتونستم حرفشو تاييد كنم . ترجيح دادم يه جواب خنثي بهش بدم :
_ من و ميشا حرفامونو زديم ، تصميمامونو هم گرفتيم ... به وقتش تو هم ميفهمي ...
تعجب كردم ، تو چشماش اشك جمع شده بود و با رنجيدگي نگاهم ميكرد . وقتي نگاه پر سوال منو ديد سريع سرشو برگردوند و گفت :
_ وقتي فرانسه بودي با هم ارتباط داشتين ؟ ...شما كه 12 سال از هم دور بودين ...
با لبخند گيجي گفتم :
_ ناراحت شدي ؟!
سريع از جا بلند شد و با لحن حق به جانبي گفت :
_ من ؟ نه ناراحت نشدم .....ولي اخه ميشا اصلا بهت نمياد ...
_ از چه نظر ؟!
_ يه نگاه به خودت بنداز ... ميشا هيچ سنخيتي با تو نداره ، نه ظاهرش ، نه افكار و عقايدش ...
سريع حرفشو قطع كردم ،
_ مگه افكار و عقايدش چه جوريه ؟!
چند لحظه دستپاچه شد ، انگار دنبال يه جواب ميگشت . با من من گفت :
_ امممم ....چه جوري بگم ، يه جورايي امله ...به كلاس تو نميخوره ...
جان ؟! ...امل ؟!!! از نظر من ميشا در مقايسه با دختراي ايراني خيلي هم افكار امروزي و متجددي داشت . از جام بلند شدم و با لبخند كجي نگاهش كردم و گفتم :
_ تو اصلا ميدوني امل يعني چي كه ميگي ؟!....
سريع اومد اصلاح كنه :
_ منظورم امل نبود ... گفتم كه نميدونم چه جوري بگم ... ولي بهت نميخوره ، نه زياد خوشگله ، نه هيچ تناسب ديگه اي باهات داره ....
سري تكون دادم و گفتم :
_ خيلي خوب ... حالا تو چرا گير دادي ميشا رو خراب كني ؟
_ من نميخوام ميشا رو خراب كنم هامين ... اصلا منو باش كه نگران اينده ي توئم ...
سري تكون دادم و گفتم :
_ خيلي خب ، تو نميخواد نگران من باشي ...بيا بريم بيرون ...
پشتمو بهش دادم كه برم بيرون كه بازومو گرفت و جلوم ايستاد . با مهربوني دستشو رو گونه م كشيد و گفت :
_ از حرفام ناراحت شدي ؟ نميخواستم ناراحتت كنم ...فقط تو برام خيلي مهمي ، دوست دارم بهترينها رو داشته باشي ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
- ناراحت نشدم ، حالا بيا بريم پيش بقيه ...
دستش و دور كمرم حلقه كرد و سرشو گذاشت رو سينه م :
_ هامين تو خيلي خوب و مهربوني ...
سفت خودشو گرفته بود ، جاي گرم و نرم گير اورده بود ديگه . دستمو كشيدم پشتش و صداش زدم تا به خودش بياد :
_ ندا ؟!
سفت تر خودشو فشار داد و با صداي آرومي گفت :
_ چقدر عطرت خوبه ؟!
قهقهه اي زدم و گفتم :
_ حيف كه مردونه ست والا ميدادم به خودت ...
_ عطر خودتو ميگم ...عطر بدنت ...
خنده م سريع جمع شد ، اولا با اون همه اودكلني كه رو خودم خالي كرده بودم مگه ديگه عطر بدنم اصلا امكان داشت بلند شه ؟! در ثاني ندا ديگه داشت زياده روي ميكرد ، خودشو هم ديگه زيادي بهم چسبونده بود ...
به هر سختي اي كه بود از خودم جداش كردم و با لحني كه سعي ميكردم شوخ باشه گفتم :
_ چرا الكي ميگي ؟! من همين يه ساعت پيش حموم بودم ...
با شيطنت لبخندي زد و روي پنجه ي پا بلند شد و گونه مو بوسيد .
دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بيرون . حالش زيادي خوش بود واقعا !
تا موقع شام هم باهام بود ، حتي بعد از شام وقتي نشسته بودم با بابا و عمو راشيد از كار حرف ميزدم هم كنارم نشسته بود و هر وقت نگاهش ميكردم با يه لبخند ازم پذيرايي ميكرد . تا وقتي رفتيم خونه من همچنان تو شوك حرفا و رفتار ندا بودم . معني رفتار اغوا كننده شو نميفهميدم .
موقع شام مامان به زن عمو تعارف كرد كه فردا شب باهامون بيان خونه ي عمو پرويز . با دهن پر خشكم زده بود . مگه يه مهموني ساده نبود ؟! مامان چه اصراري داشت همه چيو گنده كنه ؟! خدا رو شكر زن عمو دعوتش و رد كرد و گفت خودتون باشين بهتره ...
با رسيدن به خونه دست مامان و گرفتم و كنار خودم رو مبل نشوندمش . به بابا كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :
_ من چند لحظه با مامان كار دارم شما برو بخواب ...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
بابا با نگاه معني داري بهم فهموند كه اخر شبي اعصاب مامان و خط خطي نكنم كه بيوفته به جون اون . با حركت سر مطمئنش كردم و اون رفت . دست مامان و گرفتم و بوسيدم ، بعدش هم صورتش و بوسيدم و وقتي يه لبخند رضايت بخش رو لبش جا خوش كرد و شروع كرد به قربون صدقه رفتنم دست از پاچه خواري برداشتم و گفتم :
_ مامان لازم بود امشب اينهمه با زن عمو از نامزدي حرف بزنين ؟!
اخماشو كشيد تو هم ، قبل از اينكه دوباره شروع كنه سريع گفتم :
_ منظورم اينه كه مگه فردا قرار نيست بريم خونه ي عمو پرويز ؟ خوب چرا صبر نميكنين اول بريم اونجا حرفامونو بزنيم بعدا بقيه رو در جريان بذارين ؟
_ چه فرقي ميكنه ؟ چرا بايد قايمش كنيم ؟!
روي سرشو بوسيدم و گفتم :
_ اخه مامان چرا بايد الان يه بلندگو وردارين و همه رو خبر كنين ؟ بذارين سر فرصت بهشون بگين ديگه ... بذارين من و ميشا هم باهاتون حرفامونو بزنيم بعد ...باشه ؟!
چشماشو ريز كرد و گفت :
_ تو و ميشا چي ميخواين بگين ؟!
_ هيچي مامان ، حرف من اينه كه تا فردا شب صبر كنين... خواسته ي زياديه ؟ همه چيو خودتون بريديدن و دوختين ، من همين يه توقع كوچيك هم نميتونم داشته باشم ؟
نفسشو فوت كرد و قيافه ي ناراضي اي به خودش گرفت و گفت :
_خيلي خوب ، تا فردا شب حرفي نميزنم ... حالا انگار من قراره فردا كيو ببينم كه بهش بگم !
خودم هم ميدونستم واسه اين سفارشات ديگه دير شده و الان همه غير از خودم از رنگ كت شلواري كه قراره روز نامزدي بپوشم هم خبر دارن ، اما لازم بود يه چيزايي رو واسه فردا شب به مامان تذكر بدم . گفتم :
_ چرا به زن عمو فرنوش تعارف زدي كه اونا هم فردا شب بيان ؟ بذارين خودمون باشيم ديگه چرا قشون كشي ميكنين ؟! ...
مامان سريع گفت :
_ خودم هم زياد خوشم نمياد كه بياد ، اما بالاخره اونا هم تو رو ميخواستن ، چند بار غير مستقيم حرف انداخته بودن ، چند بار هم راشيد خان به بابات گفته بود كه "هامين و مثل آرمين ندين به غريبه ، خدا رو شكر تو فاميل خودمون دختر خوب هست . " حالا من گفتم از همين اول بگم خودشون هم باهامون بيان واسه بعله برون و اين مراسما كه كدورتي به دل نگيرن ...
يعني رفتار هاي ندا هم واسه همين بود ؟! اي دل غافل . يه عمر رفتيم اونور فكر كرديم همه فراموشمون ميكنن . ظاهرا فقط من همه رو فراموش كرده بودم نه بقيه منو ...مامان گفت :
_ حالا نميخواد حرص بخوري ... فعلا كه زن عموت گفت نميايم...
با التماس نگاهش كردم و گفتم :
_ كس ديگه اي رو دعوت نكني ها ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ باشه خبر نميكنم ... اصلا تو چيكار به اين كارا داري ؟! اين كارا زنونه ست ...مرد و چه به اين حرفا !
- بله واقعا ، من فقط بايد منتظر باشم هر وقت لباس اماده شد بپوشم ...
_ اينقدر غر نزن ، برو بگير بخواب نصف شب شد .
با نگاه مامان و كه از پله ها بالا ميرفت دنبال كردم . اگه تا الان شك داشتم الان ديگه مطمئن بودم كه بايد خونه بگيرم . نميتونستم ، ديگه نميتونستم ساكت بشينم تا مامان واسم بكن نكن تعيين كنه . بي نهايت دوستش داشتم ، اما دليل نميشد به اين دليل اينهمه زجر و متحمل بشم . بعضي وقتا از اين رفتارش احساس خفقان بهم دست ميداد . از جام بلند شدم و همونطور كه از پله ها بالا ميرفتم به پرهام اس ام اس دادم كه خونه ي دوستش و ميخوام ، بهش بگه نذاره براي فروش ...
با پرهام درباره ي خونه صحبت كرده بودم . گفته بودم چرا ميخوام يه خونه مجردي بگيرم ، اونم بهم حق داده بود . چند روز پيش هم بهم گفت كه يكي از دوستاش داره از ايران ميره و ميخواد خونه شو با وسايل بفروشه ، اگه ميخوام بهش بگم . خودش هم خونه رو تاييد كرده بود و ميگفت از همه نظر مناسبه ... با پولي كه تو فرانسه پس انداز كرده بودم ميتونستم خونه رو بخرم ، و ميخريدمش . بعد از اينكه نامزدي به هم خورد يواش يواش به مامان ميگفتم كه ميخوام مستقل بشم . نهايتش چند روز جنگ اعصاب داشتيم بالاخره كه كنار ميومد .
صبح با شنيدن صداهاي مردونه اي كه از حياط ميومد از خواب بيدار شدم . از پنجره نگاهي به بيرون انداختم . بابا بود كه همراه باغبون مشغول هرس كردن و چيدن برگاي خشك درختا بود . زود لباس عوض كردم و از اتاق بيرون رفتم . ميخواستم در مورد خونه با بابا حرف بزنم . دوست نداشتم خيلي هم يواشكي بار و بنديل ببندم . به نظر ميرسيد مامان هنوز خواب باشه چون خبري ازش نبود . روز جمعه واسه همه تعطيل بود ديگه ! حتي واسه مامانا !
بيخيال صبحونه شدم و يه ليوان شير خوردم و رفتم سمت حياط . با صداي بلند سلام كردم . بابا به سمتم برگشت و با لبخند جوابم و داد و از همون بالاي نردبون با خنده گفت :
_ خوشم مياد سحرخيزي ...ميخواي ورزش كني ؟!
_ اگه شما هم بيايد آره ...
نگاهي بهم كرد . انگار فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم چون بي حرف قبول كرد و از نردبون پايين اومد . دستاشو چند دور تو هوا چرخوند تا گرم بشه و گفت : بريم ...
با هم شروع به دويدن به سمت پشت ساختمون كرديم . در حين دويدن از بين درختا وقتي ديد حرفي نميزنم گفت :
_ بگو بابا ...
خنده اي كردمو گفتم :
_ چيزيو نميشه ازت پنهون كرد نه ؟!
و صاف رفتم سر اصل مطلب :
_ ميخوام خونه بخرم ...
ايستاد و با تعجب بهم خيره شد ، با حالت متفكري ابروهاشو تو هم كشيد و گفت :
_ واسه چي ؟!
مونده بودم دليلش هم رك و راست بهش بگم يا نه ، چند لحظه اين پا اون پا كردم و بالاخره گفتم :
_ مامان از همه طرف بهم فشار مياره ... سختمه ...
انتظار داشتم عصباني بشه اما اون با همون حالت متفكري كه به خودش گرفته بود گفت :
_ مامانت نارحت ميشه ...
نگاهي بهم انداختو ادامه داد :
_ اما بهت حق ميدم ، مخالفتي نميكنم ...اما يادت باشه وقتي به مامانت ميگي جوري بگي كه نفهمه به خاطر اون داري ميري ...
دوباره مشغول دويدن شديم ، گفتم :
_ فعلاميخوام بخرمش . يه دفعه نميرم ...كم كم ...
بابا با خنده گفت :
_ تو كه ديگه داري ازدواج ميكني ...كم كم ميشه وقتي كه رفتي سر خونه زندگيت ديگه ...
چيزي بهش نگفتم ، خودش گفت :
_ خونه رو كه انتخاب كردي بيا پيشم تا چكشو بنويسم ...
اين بار من از حركت ايستادم ، چند لحظه با شوك به بابا نگاه كردم و گفتم :
_ خونه رو انتخاب كردم ، پولش هم خودم دارم ...واقعا فكر كردي به خاطر پولش اومدم بهت گفتم ؟
لبخندي زد و گفت :
_ نه ولي تو كه تازه كارتو شروع كردي ...
_ من تو فرانسه كار ميكردم ...
سري تكون داد و گفت :
_ خيلي خوب ...ميفهمم وقتي با پولي كه خودت با زحمت بدست اوردي بخواي چيزي واسه خودت بخري چقدر لذت بخش تره ولي نميخواي قبلش با خانومت مشورت كني ؟! اونم بايد بپسنده وگرنه بيچاره ت ميكنه ...
با گفتن اين حرف خنده اي كرد و دوباره شروع كرد به دويدن . چقدر راحت ميگفت خانومت . حيف كه نميتونستم الان همه چيز و بهش بگم .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 00:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
خودمو بهش رسوندم و بحث و عوض كردم :
_ درختا چقدر بزرگ شدن . اين پشت شكل جنگل شده ...
قهقهه اي زد و گفت :
_ آدم دوست داره وسط اين جنگل كوچيك يه بند نفس عميق بكشه ...راستي كلبه رو ديدي ؟!
يه اتاقكي ته باغ ساخته شده بود كه شكل كلبه درستش كرده بودن ، همون روزاي اولي كه اومده بودمو باغ و بالا و پايين كرده بودم ديده بودمش اما داخلش نرفته بودم . گفتم :
_ اره ديدمش ولي وقتي خواستم برم داخلش درش قفل بود ... واسه چي ساختينش ؟...
_ بيا بريم الان بهت ميگم ...
وقتي رسيديم ته باغ كليدش و از زير يه گلدون برداشت و درشو باز كرد . از بيرون شبيه يه كلبه ي جنگلي درست كرده بودن اما از داخل خيلي مدرن و راحت بود . يه طرفش يه نيم ست راحتي و يه ال سي دي بود و ديوار يك طرفش كامل قفسه بندي شده بود و پر از انواع مشروب بود .
از وقتي يادمه مامان و بابا هميشه سر اين موضوع با هم دعوا داشتن . يعني هميشه مامان دعوا ميكرد كه يا اين شيشه ها رو خودت از اين خونه ببر بيرون يا خودم ميندازمشون بيرون . با خنده گفتم :
_ پس براي تموم كردن دعواها اينجا رو ساختين ؟ ... حالا گير نميده ؟!
سري تكون داد و گفت :
_ گير كه ميده ولي اقلا جلوي چشمش نيست ...
به شكمش اشاره كردم و گفتم :
_ ولي تو هم كه به حرفش گوش كردي و ديگه نميخوري ... غير از اين بود الان تو هم يه شكم خوشگل عين مال عمو راشيد داشتي ...
قهقه اي زد و گفت :
_ اره نميخورم ، فقط گاهي لب تر ميكنم ... بيشتر اينايي كه ميبيني كلكسيونمه ...
ابرويي بالا انداختم و به سمت قفسه ها رفتم و گفتم :
_ جدا ؟! ... كلكسيون شراب هاي تقطيري جمع ميكني ؟!
_ بعضياشون قدمتشون به بيشتراز صد سال ميرسه ...
يكيشون و بيرون كشيدم و گفتم :
_ واووووو... اين يكي مال هفتاد سال پيشه ... جمع كردن همچين كلكسيوني تو ايران واقعا كار مشكليه ...
خودش يكي از شيشه ها رو بيرون كشيد و گفت :
_ قديمي ترينش اينه ، مال 120 سال پيشه ...
يه لنگه ابرومو انداختم بالا و گفتم :
_ پس مامان هنوز موفق نشده اينجا رو اتيش بزنه ؟!
هر دومون بلند خنديديم ...ميون خنده ش گفت :
_ بذار يه حقيقتي رو بهت بگم ...من اينجا رو فقط به خاطر كلكسيونم و شراباش دوست ندارم ....هر وقت با مامانت دعوام ميشه ميام اينجا ، اينجا پناهگاهمه ...
اينبار ديگه واقعا تعجب كرده بودم ،
_ مگه تو و مامان هنوزم دعواتون ميشه ؟!
نگاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت و گفت :
_ چيه فكر كردي پير شديم ؟! ... مامانت هنوزم همون دختر سركش و لجبازيه كه باهاش ازدواج كردم ...
_ فكرميكردم عاشق تر از اين حرفا باشين !...
چشماشو گرد كرد و گفت :
_ هستيم ....من تو اوج دعواها و قهراش هم دوستش دارم ...
بعدش نفس عميقي كشيد و گفت :
_بذار يه نصيحتي بهت بكنم هميشه تو خونه ت يه اتاق كاري جايي رو واسه خودت داشته باش ، مثل جايي كه من واسه خودم ساختم . واسه وقتايي كه با زنت دعوات ميشه به درد ميخوره ...ادم بايد تو قهر و دعواها هم خونه شو ول نكنه بره بيرون ... بايد يه جاي آرامش دهنده اي تو خود خونه ت داشته باشي ...
با شيطنت گفتم :
_ يعني منم توشو با كلي شراب پر كنم ؟!
با خنده گفت :
_ اينو نگفتم ، گفتم كه اتاق كار ....اينجا هم هدف اوليه ي ساختش واسه كلكسيونم بود اما بعدها شد مخفيگاهم از قهر و غضب مادرت ...
از وقتي برگشته بودم تا حالا اينقدر صميمي با بابا حرف نزده بودم . احساس ميكردم هر چي كه بيشتر ميگذره احساس راحتي بيشتري باهاش ميكنم . وقتي 15 ساله م بود و از ايران ميرفتم فكر ميكردم چقدر از بابام دورم . فكر ميكردم هيچ نقطه ي مشتركي باهاش ندارم ، فكر ميكردم بدترين باباي دنياست . اما حالا كه 27 سالم بود فكر ميكردم بايد تو خيلي چيزا از جمله عاشق شدن ازش الگو بگيرم . بيشتر عشقا چند سال بعد از ازدواج تموم ميشد اما بابام با 55 سال سن هنوزم عاشقانه مامان و دوست داشت . مامانم خوشگل بود ، مهربون بود ... اما كله شقيش و لجبازيش كه حتي خود بابا هم بهش اعتراف ميكرد چيزي بود كه وقتي فكرشو ميكردم ميديدم كه اگه روزي زن خودم اينقدر كله شق و يه دنده باشه عمرا اگه بتونم تحمل كنم . شايدم داشتم زود قضاوت ميكردم . شايد بايد ميذاشتم عاشق بشم و بعد در اين مورد نظر بدم . شايد همونطور كه ميگفتن عشق واقعا همه چي و آسون ميكنه !

****
نگاهي به پرهام كه رو تختم خوابش برده بود انداختم . چقدر زود باهاش راحت شده بودم . براي خودم هم جالب بود ، بعضي وقتا تا مدتها طول ميكشيد تا بتونم با يكي كنار بيام ، بعضي وقتا هم با يه برخورد كوچيك يه ادم و جوري وارد زندگيم ميكردم انگار كه از ازل يه جاي خالي براش تو زندگيم رزرو بوده . عباس هم همينجور وارد زندگيم شده بود ، بعد از اولين برخورد با هم رفيق فابريك شده بوديم . شايدم اين جاي خالي عباس بود كه با پرهام پرش كرده بودم . هر چي بود پرهام ديگه اين جا رو مال خودش كرده بود و از اين نظر خوشحال بودم .
روبروي لب تاپم پشت ميز نشسته بودم و مثلا حواسم و داده بودم به كار . اما همون مثل پرهام ميرفتم ميخوابيدم سنگين تر بودم . از قبل از ناهار پرهام اومده بود خونه مون . بهش گفته بودم اين روز جمعه اي روبياد تا روي پروژه اي كه قبول كرده بوديم با هم كار كنيم . چقدر هم كه كار كرده بوديم ! قرار بود از فردا سر وقت بريم شركت تا كارها بيوفته رو غلتك .
صدايي از خودش در اورد و از جاش تكون خورد و گفت :
-هر كاري كردم خواب مارال و نديدم...
ميدونستم اين حرفا مسخره بازياشه ، سوژه گير اورده بود مثلا . با خنده گفتم :
_ جون داداش يه دور ديگه زور بزن شايد اينبار جواب داد ...
با چشمايي كه به زور سعي ميكرد باز كنه از جاش بلند شد و با حرص مشتي به بالشم زد و گفت :
_ تقصير تخت توئه ... آدم همش خواب دختراي موبور خارجكي و ميبينه ...
قهقهه اي زدم و گفتم :
- از خداتم باشه ، اين دور و برا كه كميابه ...
در حاليكه به سمت دستشويي ميرفت گفت :
-به هه ... اينو باش .. كجاي كاري داداش ؟! شري خودم موهاش بوره ...
شري دوست دخترش بود . البته من تابحال نديده بودمش ، اما هميشه حرفش تو دهن پرهام بود . نه اينكه خيلي دوستش داشته باشه ، بيشتر محض خنده بحث شري رو پيش ميكشيد . گفتم :
- اونا جنسشون اصله ، تو اين موبور قلابيا رو با اونا مقايسه ميكني ؟!
-ارزوني خودت بابا ...
وقتي از دستشويي اومد بيرون ازم دعوت كرد كه عصر باهاش برم خونه ي يكي از دوستاش دورهمي مردونه . ميگفت مهموني رو زود تموم ميكنيم تا واسه خواستگاريت كه شبه برسي . دوست داشتم برم اما نميشد . نميتونستم مطمئن باشم كه به موقع ميرسم يا نه . همون لحظه مامان اومد داخل و سفارش كرد كه چه ساعتي ميريم خونه ي عمو پرويز تا خودمو واسه اون ساعت آماده كنم ... وقتي پرهام و ديد به اون هم تعارف كرد كه :
_ تو هم بيا پرهام جان ...
خوبه بهش گفته بودم ديگه كسي رو دعوت نكنه ، چه ميشد كرد ، دوست داره همه رو تو شاديمون سهيم كنه ديگه .پرهام سريع گفت :
_ نه بابا مستانه جون ، مهموني خانوادگيه من بيام بگم چيكاره ي حسنم ؟
من كه ميدونستم ته دلش منتظر يه تعارف ديگه از جانب مامانه تا خودشو چتر كنه . اما مامان هم كم زرنگ نبود ديگه بيشتر تعارفش نكرد . دمش هم گرم . چون با اخلاقي كه از پرهام ميشناختم اگه ميومد از اولش سمفوني بادابادا مبارك باد راه مينداخت . همين مدتي كه بهش از قضاياي خودم و ميشا گفته بودم كم تو گوشم نخونده بود كه ميشا خيلي خوبه و از دستش ندم . تاكيدش هم رو اين بود كه با هم باجناق ميشيم . بعضي وقتا اينقدر شوخياشو با لحن جدي ميگفت كه نميتونستم تشخيص بدم كي شوخي ميكنه كي جديه ، اما اسم مارال و كه مياورد وسط فوري گوشي ميومد دستم كه حرفاش مسخره بازيه .
پرهام با كلي غر غر نيمه شوخي نيمه جدي در مورد اينكه ميشا رو از دست ندم و همينطور اينكه چرا باهاش نميام خونه ي دوستش عزم رفتن كرد . ميگفت اگه بيام اونجا خود صابخونه اي كه ميخوام ازش خونه بخرمو هم ميبينم . منم گفتم باشه واسه يه فرصت ديگه و پرهام هم بالاخره رفت .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
سر شب ارمين و فرناز و پشت بندش هم اذين و سهراب سر رسيدن . منم كه حاضر و آماده منتظر بودم هر چه زودتر بريم خونه ي عمو پرويز و قال قضيه رو با ميشا بكنيم تا خيالم راحت شه .
محياي پدر سوخته از وقتي اومده بود بند كرده بود كه : عمو تو ميخواي عروس شي ؟!
يعني بچه به اين باهوشي به عمرم نديده بودم ! از فرناز كه بعيد بود درباره ي اين چيزا با بچه حرف بزنه ، معلوم بود كار آرمينه كه اين حرفا رو يادش داده چون تا اينو ميگفت ارمين روده بر ميشد از خنده .
ساعت 8 بود كه ديگه جميعا لشكر كشي كرديم به سمت خونه ي عمو پرويز . موقعي كه در و باز كردن و داشتيم ميرفتيم تو ميشا كنار درب داخلي وايستاده بود و يكي يكي به بقيه سلام ميكرد . خاله و مارال و عمو كه تا دم در حياط اومده بودن زودتر رفتن داخل و منم عمدا خودم و انداختم آخر . وقتي رسيدم به ميشا با خنده در گوشش گفتم :
_ به به عروس خانوم ...شما بايد الان تو آشپزخونه باشي كه ! اينجا چيكار ميكني ؟
نيشگوني كه در حد نوازش بود از بازوم گرفت و گفت :
_ كوفت ...بيا برو داخل تا در و نبستم ...
اومدم از جلوش رد شم كه بازومو گرفت و با اضطراب گفت :
_ هامين حواست هست ؟!
چشمكي بهش دم و گفتم :
_ من خودم شروع ميكنم ، نگران نباش ... فقط من شروع كردم تو حواست باشه حرفمو ادامه بديا ... اينجور نباشه كه من از جانب تو هم حرف بزنم .
سري تكون داد و گفت :
_ تو شروع كن من تنهات نميذارم ...
با خنده دماغشو كشيدم و گفتم :
_ افرين دختر خوب ...
سرش و عقب كشيد و دماغشو خاروند و گفت :
_ مودب باش ، خير سرت داماديا ، الان بايد سرت از خجالت تو يقه ت باشه ...
با اين حفش دوتايي زديم زير خنده و راه افتاديم كه بريم بشينيم كه با كلي چشم خيره و لبخند معني دار روبرو شديم . معني لبخند همشون هم اين بود كه " به به ، چه به هم ميان ! چقدر هم كه از هم خوششون مياد ! "
خودمو زدم به اون راه و بي توجه به نگاههاي خيره شون روي تنها مبل خالي يك نفره نشستم .
ميشا هم رفت واسه خودش يه صندلي اورد و نزديك آذين و فرناز نشست .
تازه دقت كردم ببينم ميشا چي پوشيده . يه شلوار كتون مشكي تنگ با يه بلوز سفيد بدون استين كه يقه ي مشكي اي داشت پوشيده بود . به نظرم چشماش هم درشت تر شده بود .
يه لحظه حواسم رفت سمت آرمين كه داشت چيزي رو يواشكي در گوش محيا ميگفت . محيا سريع خودشو بهم رسوند و با صداي بلندي گفت :
_ بسه ! خورديش ...
چشمام به اندازه ي دو تا نعلبكي گرد شده بود . همه غش غش شروع كردن به خنديدن و ميشا هم در حاليكه لبشو به دندون گرفته بود با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده بود. به سختي لبامو به شكل لبخند زاويه دادم و محيا رو بلند كردم گذاشتم رو پام و سوئيچ ماشينمو كه محيا علاقه ي خاصي بهش داشت و از جيبم در اوردم دادم دستش كه مثلا حواسش پرت بشه . با چشم واسه ارمين خط و نشون كشيدم كه در جواب فقط شروع كرد به بلند تر خنديدن و گفت :
_ راست ميگه بچه ...
با چشم غره ي فرناز خنده ش كامل محو شد و دست و پاشو جمع كرد .
صحبت ها از همه چیز و از هیچ چیز بود.
میشا گاهی با لبخند به من خیره میشد گاهی اخم میکرد گاهی به گل های فرش خیره میشد ...
معلوم بود اروم و قرار نداره... یه لحظه پای چپشو روی پای راستش مینداخت... یه لحظه پای راستشو روی پای چپ ....
یه لحظه جفتشون میکرد.
یه لحظه مچ پاشو تکون میداد.
کلافگی از سرو روش می بارید.
ولی نمیدونستم چرا اینقدر ارامش داشتم.
بابا با عمو پرويز که بنظرم خیلی رنگ پریده میومد مشغول صحبت بود و دو تا خواهر ها هم پچ پچ میکردند و ریسه می رفتند.
بحث سر این بود که بابا عمو پرويز و نصیحت میکرد بیشتر مراقب خودش باشه... با اینکه پنج شش سالی از پدر من کوچیکتر بود اما شکسته تر بنظر میرسید ... به هرحال مرد با محبتی بود. ازارش به کسی نمیرسید...
قلب صافی داشت ... زحمت کش و مهربون بود.
چهره ی میشا هم تقریبا نیم بیشترش از چهره ی عمو پرویز بود. البته منهای رنگ عسلی چشمهاش که رنگ چشمهای خاله طاهره بود.
حرف به بیماری چندین ساله ی عمو پرویز کشیده شده بود و خاله طاهره و بابا و مامان من همه بند کرده بودند که چرا بیشتر مراقب خودش نیست...
خاله طاهره با ناراحتی گفت: صبح هم حالش رو به راه نبود ...
پدرم با جدیت گفت: پرویز همینجوری که خیال نداری دست از سر ما برداری؟
حرف بابا جنبه ی شوخی داشت و جمع خندید اما هممون واقعا عمو پرویز و خیلی دوست داشتیم.
بحث حول همین موضوع میچرخید و میشا هم با ناراحتی اظهار نظر کرد که دارو هاشو یادش رفته بگیره .
تعارف زدم که شاید بتونم از داروخونه ی شبانه روزی برم الان بخرم البته اگه نیاز هست که با چشم غره ی مامان ساکت شدم.
درجواب تمام این صحبت ها عمو پرویز لبخند مهربونی به دخترش میشا زد و گفت: مگه میشه عروسی تو رو نبینم و برم؟
همه با گفتن ای بابا این چه حرفیه بحث و ختم بخیر کردیم.
و بحث جدید در رابطه با مهریه ی زیاد بعضی از عروس خانم ها بود!!!
مارال داشت چايي ميگردوند كه گوشيم شروع كرد به زنگ خوردن ، با يه ببخشيد از جام بلند شدم رفتم سمتي كه خلوت تر بود تا جواب بدم . پرهام بود ، به محض اينكه جواب دادم با صداي پر اضطرابي گفت :
_ هامين ميتوني بياي ؟!
با نگراني گفتم :
_ چي شده پرهام ؟ ..
با صداي هراسوني گفت :
_ بدبخت شدم هامين ... بدبخت شدم ...
_يه دقيقه درست حرف بزن ببينم چي شده پرهام ...
پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخواستم مزاحمت بشم...
-میگی چی شده یا نه؟
پرهام با کمی مکث و من من گفت:
_ داشتم از خونه ي بهرام برميگشتم خونه كه زدم به يكي ...
تقریبا مطمئن بودم یه شوخی مسخره است.
با حرص گفتم: پرهام الان وقت این حرفهاست؟
با لحن ناله دار و کاملا جدی ای گفت: نه به قران... راست میگم....
با كف دست محكم كوبيدم به پيشونيم ،
_ واي ...حالت خوبه الان ؟
_ تقریبا....
-یعنی چی تقریبا؟
-یه خرده قفسه ی سینه ام ضرب دیده و سرم شکسته اما من به درک...
- طرف چی؟
پرهام با صدای خش داری گفت:...يارو رو اوردم بيمارستان ...نميدونم مرده ست يا زنده ...

صداش طوري بود كه به نظر ميرسيد داره گريه ميكنه ...
_ خيلي خوب چيزي نيست ... كدوم بيمارستاني ؟
_ بيمارستان ... نگهبانش نميذاره برم بيرون ، ميگه بايد صبر كني تا پليس بياد ..
_ خيلي خوب ... همون جا باش من الان خودمو ميرسونم ...
_ هامين ؟!
_ چيه ؟!
انگار تو گفتن حرفي مردد بود ، بالاخره به هر جون كندني بود گفت :
_ زود بيا ...من.... مشروب خورده بودم ...
چشمامو با حرص روي هم فشار دادم و گفتم :
_ پس چرا نشستي پشت فرمون الااااااااغ....بيا بيرون از اون بيمارستان تا پليس نيومده ...
_ نميتونم ...نگهبانش نميذاره ...
_ ديوانه اگه طرف طوريش بشه جرمت قتل عمده ...
فقط صداي شبيه گريه ش و مي شنيدم ، مشخص بود زياد هم خورده ، والا به اين راحتي گريه نميكرد ...دوباره گفتم :
_ من الان خودمو ميرسونم ....منتظر باش ...
سريع رفتم توي سالن و بلند رو به همه گفتم :
_ شرمنده ، من كار فوري اي برام پيش اومده ، بايد همين الان برم ...
بدون اينكه منتظر حرفي ازشون باشم يا جوابي به هاي و هوي و هينشون بدم برگشتم كه از سالن برم بيرون ، فقط لحظه ي اخر بدون اينكه برگردم در جواب بابا كه ميپرسيد چي شده گفتم :
_بعدا بهتون ميگم ...
تو حياط صداي دويده شدن كسي رو از پشت سرم ميشنيدم اما وقت تعلل كردن نبود . حتي نميخواستم برگردم ببينم كيه ...اما ميشا دوييد جلوم و با نگراني گفت :
_ هامين كجا ميري ؟ .... قرار بود باهاشون حرف بزنيم بگيم مخالفيم ....
سري با كلافگي تكون دادم و نفسمو فوت كردم ، بازوهاشو گرفتم و زل زدم تو چشاش و سعي كردم توجيهش كنم :
_ ببين ميشا ، قول ميدم بعدا خودم باهاشون حرف بزنم .... همين فردا باهاشون حرف ميزنم ، الان بايد برم ...
ميشا ول كن نبود ....جلوي لباسمو گرفت و گفت :
_ چه كار مهميه ؟! .... مهمتر از زندگي خودمون ؟!
دو طرف صورتشو با دستام قاب گرفتم و سعي كردم تند تند متقاعدش كنم :
_ دوستم كله شقي كرده با ماشين زده به يكي ....بايد برم ميشا .... مشروب خورده بوده ، بايد قبل از اينكه پليس برسه اونجا برم ....
بهت زده شده بود ... با این حال لباسمو ول كرد و با ناچاري گفت :
_ خيلي خوب برو ... بي خبرمون نذار ....
سريع سرشو گرفتم وپيشونيش و بوسيدم و گفتم :
_ مرسي ....
لحظه ي آخر قبل از اينكه در و ببندم چشمم به پشت سر ميشا افتاد كه همه كنار در داخلي خونه وايستاده بودن و نگاهمون ميكردن ...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
«قسمت پانزدهم»
مخم قفل کرده بود ... چرا رفت؟ واقعا دوستش بهش زنگ زده بود؟ یا ... با صدای مارال به داخل خونه برگشتم . نفس عمیقی کشیدم.
خاله مستان پاشو روی پاش انداخت وگفت: امان از این جوونا ...
با خنده سر رشته ی بحث گرفت وگفت: ما که دیگه شناخت و تحقیق نمیخوایم.... البته سر اینکه میشا جواهر خونواده ی مودته که شکی نیست و اقا پرویز میتونن از ما تحقیق کنن...
بابا کمی سرجاش جابه جا شد وگفت: اختیار دارین مستانه خانم...
خاله مستان لبخندی زد وگفت: اصلا از همون بدو تولد ناف این دو نفر وبه اسم هم بریدن... خدا روشکر اینقدر ازمایش و غیره هم تو بچگی داشتن که بهفمیم مشکل ژنتیکی هم ندارن و نخواهن داشت... وگرنه من که بیخود اصرار نمیکردم ...نه رسول؟
عمو رسول با لبخندی سری تکون داد و خاله مستان کمی از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه چک زدیم نه چونه طاهره میخوام دخترتو بکنم عروس خودم...
مامانم بلند خندید...
نفسم تو سینه حبس شد. حالا من چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ الان باید هامین اینجا بود و همزمان سخنرانی میکردیم و توجیه و دلیل و منطق میاوردیم که من و اون به درد هم نمیخوریم... اما الان.... من دست تنها .... که معلوم نیست هامین با یه بهونه ی دروغ یا یه بهونه ی راست میدون و خالی کرده بود.
خاله مستان کنار من نشست وگفت: اخرشم میدونستم واسه ی پسر خودمی...
و در حالی که دست راستمو تو دستش گرفته بود من فکر میکردم باید مخالفت کنم... باید یه حرفی به زبون بیارم ... باید بگم نه ... یه نه دو جانبه از طرف خودم وهامین.... بگم که من و اون به تنها چیزی که فکر نمیکنیم زندگی مشترکه ... بگم که هیچ علاقه ای نیست و بگم ...
اما با احساس سرمای جسم کوچیکی تو انگشت دوم دست راستم مات و مبهوت به لبهای خاله مستان که کل میکشید خیره شدم.
مارال بلند شد شیرینی پخش کرد.
عمو رسول به سمتم اومد و پیشونیمو بوسید و درحالی که یه جعبه ی کوچیک و توی دستهام گذاشت سر جاش نشست.
مامان با چشمهای پر از اشک و لبخند نگاهم میکرد و مارال موزیک مبارکه ی منصور وگذاشت و من مبهوت فکر کردم کی جواب مثبت دادم ... یا فکر کردم هامین کجا بود؟
یا فکر کردم این یه خوابه؟ مارال با لبخند گفت: شیرینی نمیخوری عروس خانم؟
عروس؟ چه عروسی؟ این بله برون بود؟ این مراسم چی بود؟ یه لحظه حس کردم من کی ام؟ من کجام ... اینجا کجاست!!!
با کلافگی به چهره ی با محبت خاله مستان خیره شدم که با ذوق به من نگاه میکرد. لبخند های مهربون عمو رسول.... نگاه پر افتخار مادرم ... لبخند پدرم ... خوشحالی مارال و لبخندهاي اذين و آرمين و فرناز و حتي سهراب ....و صدای منصور که میخوند: اومدنت به زندگیم مبارکه...
دلم میخواست بزنم زیر گریه... هامین کدوم قبرستونی رفت؟ منو چرا تنها گذاشت... مگه من میتونستم به خاله ام که مثل مادر برام بود بگم نه .... من پسر تر گل ور گلتو که دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخوام... بگم من هیچ شناختی از پسرخاله ای که از حرص منو مرضیه صدا میکرد و موقع رفتن تو فرودگاه بجای خداحافظی گفت: جوش روی دماغت بد ترکیبت کرده مرضیه .... ومن گریه کردم از حرفش و همه فکر کردن بخاطر رفتن اونه... ندارم.
من ... من باید یه چیزی میگفتم.... اما هیچی نگفتم... هیچی برای گفتن نداشتم...
مامان با لبخند بلند شد پیش دستی های کثیف و جمع کرد و در حالی که دوباره میوه میچرخوند عمو رسول گفت: خوب قرار عقد و عروسی هم مستانه از هولش مشخص کرده....
خاله مستانه ریسه ی قشنگی رفت وگفت: البته با اجازه ی پرویز خان....
نفسم تو سینه حبس شد.
ازا ونجایی که بابا از عمو رسول و مامان از خاله کوچیکتر بودند هیچ اظهار نظری نکردند.
خاله می برید و میدوخت و تن من میکرد... حس میکردم هامین کم اورده بود که در رفته بود... اما مگه زندگی اون نبود؟ مگه نمیخواست اونم تصمیم بگیره ... نفسمو فوت کردم.من تمام امیدم به اون بود... به اون و نخواستن ومخالفتش...
خاله از توی کیفش تقویم و دراورد وگفت: اخر ماه که تولد امام رضاست و ایشالا نامزدیتونو رسمی همین اخر ماه تو خونه ی ما برگزار میکنیم... نظرتون چیه اقا پرویز؟
بابا لبخند ی زد وگفت: من چیکاره ام ... تا خودشون چی بخوان...
کاش بابا میگفت نه... کاش میگفت زوده ... کاش میگفت دخترم نمیخواد!!!
با حرص داشتم به لباسی که زوری قرار بود تنم کنم فکر میکردم... به هامین.... به حرفهاش... به نخواستنش و به اجبار و به خاله ای که اندازه ی همه ی دنیا دوستش داشتم و نمیخواستم خم به ابروش بیاد.
حالا داشت بدون پرسیدن نظرم برام تعیین تکلیف میکرد و من حتی نمیتونستم صدام در بیاد ... یه چیزی بگم... یه حرفی بزنم.
خاله با لبخند گفت: برای بعد از عید ... ایشالا تو اردیبهشت بیست و هشتم اردیبهشت مراسم عقد و عروسیتونو راه میندازیم... تا اون موقع خودم مقدماتشو براتون فراهم میکنم... اصلا خوشم نمیاد کشش بدید ها این هامین منو میکشه ...
هامین؟ هامین وخودم تصمیم دارم بکشم... هامین کجایی ببینی چطوری دارن واسه ی زندگیمون تصمیم میگیرن... هامین کاش بودی....
به سختی ازجام بلند شدم و لیوان های خالی ا ز چای و به اشپزخونه بردم وروی صندلی نشستم.
یه انگشتر طلا سفید با کلی برلیان روش بود. ظریف بود اما شیک وسنگین... همیشه فکر میکردم حلقه ای که خواهم داشت درعین سادگی باید با شوهرم ست باشه...
نفسمو سنگین بیرون فرستادم ... موهامو محکم کشیدم... مارال بشکونم گرفتو گفت: عروس خانم ...
با حرص بخاطر حرفش بهش خیره شدم.
با خنده گفت: اوه چه خشانتی... رو به روم نشست وگفت: چیه دمغی؟
چشمهامو ریز کردم وگفتم: ولم کن مارال...
مارال: بابا امشب بله برونته .... و با خنده گفت: یاد این فیلمهایی افتادم که نشون میدن عروس با قاب عکس داماد عروسی میکنه ... و خودش روی میز از خنده پهن شد...
دلم میخواست میفتادم به جونش و موهاشو میکشیدم... از تصورش در اون وضعیت لبخندی حرصی زدم و گفتم: مارال برو بیرون...
مارال از جا بلند شد وگفت: پاشو باید بساط شام و بچینیم...
با رخوت سر پا شدم... فعلا که هیچی مشخص نیست... فردا هم روز خداست یه انگشتر که واسه تو شوهر نشده شده؟ خوب پس به جنبه های مثبت فکر کن. به اینکه با هامین همه چیز و درست میکنید و کسی هم بهش برنمیخوره و ناراحتی پیش نمیاد.
حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟
یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group