آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن - 7

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟
یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟
مارال اهسته گفت: بهتره باهاش تموم کنی... و از کنارم رد شد .... این چی میگفت؟ یعنی چی با مهراب تموم کنم؟ اصلا از این لفظ خوشم نمیومد مگه چی شروع شده بود که باید تموم میشد؟ دوستی مگه انقضا داره؟ اون میتونست همیشه یه دوست خوب باشه... و برام بمونه ... هرچند دلم نمیخواست به این فکر کنم که اون هم منو به عنوان همسر اینده اش نگاه میکنه .... اما من هنوز... هنوز نمیتونستم فکر کنم کنار خودم مردی وبپذیرم که برام بشه همه چیز... بشه همه کس... جای پدر ومادر وخواهر و دوست وبگیره ... و تشکیل زندگی بدم... این نقطه ی کور ذهنم بود.
من برای اغاز زندگی مشترک امادگی نداشتم.... برای پذیرش یه ادم که بشه نزدیک ترین فرد زندگیم امادگی نداشتم.... امادگی نداشتم خانواده داشته باشم و جز اصلی خانواده من باشم... امادگی بچه دار شدن اینده وپذیرش مسئولیت و نداشتم ... من هنوز خودمم نمیدونستم چی میخوام... و یکی از علت های مهمی که مهراب و هامین و هر کس دیگه ای و رد میکردم این بود که نقطه ی کور ذهنم حتی با یه چراغ قوه ی کم سو هم روشن نمیشد!
با صدای موبایل عمو رسول مامان از صدا زدن برای پذیرایی دست کشید و همه منتظر موندیم تا عمو رسول مکالمه اش به پایان برسه.
بعد ده دقیقه خاله تشر زد: رسول غذا از دهن افتاد...
عمو رسول فوری سر سفره نشست وعذر خواهی کوتاهی کرد.
بابا پرسید: کی بود؟
عمو رسول نفس عمیقی کشید وگفت: هامین بود…
خاله سريع پرسيد :
_ چي ميگفت رسول ؟!
عمو رسول لحظه اي اين پا و اون پا كرد و گفت :
_ حالا شامتونو بخورين ...

خاله دوباره با نگراني پرسيد :
_ طوري شده ؟ چي ميگفت ؟ چرا يه دفعه اي رفت ... امان از دست این پسر...
عمو قاشقشو گذاشت تو بشقاب و با قيافه اي در هم گفت : حق داشت بره ....
خاله پشت چشمی نازک کرد وگفت: شب به این مهمی؟ چه حقی؟
ارمین با لبخند گفت: حالا مامان بیخیال... خودش که راضی بوده با همه چیز..
راضی؟ چه رضایتی؟ نفس عمیقی کشیدم و صدای عمو رسول و که به بابا اهسته میگفت:
_ دوستش مست بوده نشسته پشت ماشين زده به يكي . هامينم واسه اينكه برا اون بد نشه خودشو جاي راننده ي ماشين به پليس معرفي كرده ...
بايد تا صبح تو بازداشتگاه بمونه تا دوستش واسش سند ببره ...
خاله حینی که با مامان حرف میزد انگار صدای عمو رو شنید چون جيغ كشيد :
_ چي ؟!!!!بازداشتگاه ؟!
عمو سريع خواست رفع و رجوع کنه اما دیر شده بود با ارامش گفت :
_ آروم باش مستانه ...
خاله مستان خیلی سریع زد زیر گریه و من براش یه لیوان اب ریختم واذین درحالی که شونه های مامان و ماساژ میداد ، گفت :
_چه جوري آروم باشم ؟ بلند شو برو بيارش بيرون ....
بابا ميونه رو گرفت :
_ راست ميگه رسول ! اينجوري كه نميشه بايد بريم براش سند بذاريم بياد بيرون ...
عمو رسول : امكانش براي امشب نيست ، و گرنه خودم سند ميذاشتم . چون كارشناس بايد بره ملك و ببينه و قيمت گذاري كنه تا بشه سند گذاشت . كارشناس هم گفتن تا فردا صبح نداريم ...
تقریبا غذا به هممون کوفت شد.
چون خاله فقط داشت گریه میکرد ومامان هم میخواست ارومش کنه ... منم این وسط فکر میکردم واسه ی کدوم دوستش میخواد چنین کاری کنه؟
یعنی هامین اینقدر برای دوستش ارزش قائل بود که بخواد بخاطرش شب و تو بازداشتگاه بمونه؟ این دوستش کی بود؟ چقدر میشناختش؟ من حاضر بودم به خاطر صبا و سیامک یا حتی مهراب یه شب بازداشت بشم؟
هرچند این قضیه اگه برای یه دختر اتفاق میفتاد کلا از خانواده به طرز رله ای به بیرون پرت میشد ... اما به هرحال.
اصلا تو ایران هامین دوست انچنانی نداشت ... جز فرهود و پرهام... که فرهود مطمئنا نبود چون اگه بود عمو میگفت... شایدم... یعی پرهام براش مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشیدم .... پس اونقدر ها هم نشون میداد لوس و نونور نبود. نمیدونم چرا اینقدر این حرکتش برام بزرگ اومد ... یعنی خوب از هامین توقع نداشتم. شاید اگه سیامک ومهراب بودن راحت تر میتونستم قبول کنم که بخاطر هم کاری انجام میدن اما هامین!!!
در ذهنم نمیگنجید...
یعنی هامین... پسر لوس وافاده ای که دوازده سال مثلا تو فرنگ درس خونده بود میخواست شب و بخاطر کی تو بازداشتگاه بمونه؟ اونم بازداشتگاه های ایران که هیچ صفت مثبتی برای توصیف نداشت ... بازداشتگاهی که تمیز ترینشون احتمالا همون هایی بودن که توی تلویزیون نشون میدادن ... با اون شرایط که باز هم ترسناک بودن ... حالا هامین که خط اتوی شلوارش چپ و راست نمیشه میخواست یه شب اونجا بمونه بخاطر کی؟
با صدای عمو رسول که به ماما ن میگفت: بخاطر دوستش پرهامه ... اگه اون مست نبود هامین خودشو درگیر نمیکرد و اینکه هامین خودش میدونه چیکار کنه .... فهمیدم این دوست که اینقدر عزیز شده کیه ... چون از فرهود بعید بود... فرهود که از هامین بدتر بود.
تو سرم همه ی فکرها داشتن فوتبال بازی میکردن ... هامین که اخراج شده بود و تیم فکری من ده نفره بازی میکرد... خاله مستان پشت پنالتی ازدواج بود و میخواست شوت کنه تو دروازه ی زندگی من... نمیدونم هامین بازیکن اخراجی بود یا اون توپه که خاله مستان میخواست شوت کنه... یه لحظه خاله رو با بلوز وشرت ورزشی در نظر گرفتم... یه لبخند رو لبم اومد که مامان بهم تشر زد: میشا برو یه لیوان اب بیار...
خواستم برم که دیدم وسط سفره پارچ اب و لیوان مهیاست ....
خاله هنوز گریه میکرد و به پیرهن عمو رسول چنگ زده بود و هی میگفت: رسول یه کاری کن... نذار بچم تو زندون بمونه...
خاله همچین میگفت زندون که انگار هامین قتل عمد کرده ... حکمشم حبس ابد یا قصاصه ... یا تو این مایه ها...
بخاطر شرایط خاله ارمین پیشنهاد کرد به خونه برن و خودش میره سراغ هامین و اگه تونست کاری میکنه ... و کارها رو جلو میندازه ...
با اینکه جو خونه متشنج بود اما من حس میکردم این قضیه ی نامزدی اخر هفته مالیده... حداقل همین موضوع میتونست به من و هامین زمان بده که مخالفتمون رو بیان کنیم.
اما جلوی در خاله چیزی و که فکر نمیکردم در اون شرایط به زبون بیاره رو گفت: برای اخر هفته سعی میکنم همه چیز و اماده کنم...
تقریبا دوست داشتم همونجا غش کنم... امیدمو به هامین به کل از دست داده بودم... اگه اون مخالف بود حتما بیشتر پا فشاری میکرد حتما امشب وبخاطر زندگیمون میموند...
موهامو کشیدم وبدون توجه به سفره ی شام دست نخورده به اتاقم رفتم و در و روی خودم کوبیدم.
بیست دقیقه گذشته بود و کسی نیومده بود سراغم...
اینکه منو به حال خودم گذاشته بودن رضایت بخش بود. میدونستم اینکه مامان الان سراغم نیومده بخاطر ماراله که مخشو کار گرفته... خداییش بعضی وقتها خوب شاخک هاش به کار میفتاد میدونست حوصله ندارم وگرنه مامان میخواست بیاد برام یه سخنرانی شیک درباره ی چگونه زیستن واسم ارائه بده... کاش به مارال بگم چه حسی دارم...هرچند یه جورایی حس میکردم میدونه با این ازدواج مخالفم... البته عمق فاجعه رو درک نمیکرد به خیالش نه بدم میاد نه خوشم میاد بودم.
چراغ ها کم کم خاموش میشدن ومنم روی تختم دراز کشیده میشدم... انگشتر هنوز توی دستم بود.
امشب بله برونم بود ...امشب من به کسی جواب مثبت داده بودم... که هیچ تعلق خاطری بهش نداشتم.... امشب.... هرچند من چیز خاصی نگفته بودم... اما به خیالشون من جواب مثبت داده بودم... به خیالشون من راضی بودم ... من به پسرخاله ام که جز حرص واذیت کودکی هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم لابد حسی داشتم که پذیرفتم... من ...
من چیکار میکردم؟ اگه همه چیز مثل امشب پیش میرفت چه میکردم؟ چطور خودمو مجاب میکردم که با کسی زندگی کنم که هیچ حسی بهش ندارم... چطور با کسی میتونستم یه زندگی وبچرخونم .... یه خانواده .... این کلمه برام سنگین بود ... برام هضم و درکش سخت بود.... سخت بود که فکر کنم به هامینی که دلم میخواست برام پسرخاله بمونه و بیشترین رابطه ای که باهاش داشته باشم این باشه که جای خالی برادر نداشته امو برام پر کنه اما ... اما نه به عنوان شوهر... نه به عنوان همسر... نه به عنوان همراه زندگی... هامین برام هامین بود ... نه بیشتر.... حس من به هامین یه حس بود که به ارمین داشتم ... همین... نه بیشتر!
سرم داشت می ترکید... دلم میخواست بمیرم... شوخی شوخی همه چیز داشت جدی میشد ... من نمیخواستم کاش درکم میکردن که من چی میخوام... برای من چی مهمه ... من چی میخوام... خواستن من مهم نبود.
با صدای پیام گوشیم به صفحه نگاه کردم... مهراب بود...
نوشته بود: سلام گل همیشه بهار خوبی...
از اینکه گاهی معنی اسمم میشا رو توی پیام ها مینوشت حس خوبی بهم دست میداد ... فوری جواب نوشتم : راستش نه ... دروغش عالیم...
سریع پیام اومد: چی شده؟ بد خواه داری؟ بیام هلاکش کنم...
لبخندی زدم و روی تختم نشستم و نوشتم: نه همه چیز ارومه ... فقط من زیاد خوشحال نیستم...
مهراب: اخه چرا؟ نمیگی بهم...
دوست داشتم بهش بگم.. بگم زوری زوری مثل عهد درشکه دارن شوهرم مید ن اونم به کسی که هیچ میل و کشش و رغبتی به من نداره...
دوباره پیام اومد: میشا به من میگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
بی اراده دستهام به سمت نوشتن رفت...
انگشتهام روی صفحه کلید گوشی میچرخید...
مهراب اگه تو یه دختر خاله داشتی که به زور میخواستن بدنش به تو... تو چی کار میکردی.... قبل از اینکه انتهای جمله ام علامت سوال وبذارم ... حقیقت دو دستی کوبید تو سرم... به کی میخواستم پیام بدم؟ به مهراب؟ به مهرابی که هیچ کس و نداشت.... اخ مهراب...
بی اراده تکستی که نوشته بودمو پاک کردم ونوشتم: عزیزم من خوبم... یه کم خستم همین. شبت بخیر.. با خواب های طلایی...
پیام بعدیش اومد: میدونم خوب نیستی... ولی باشه خوب بخوابی عزیزم.... گل همیشه بهارم همیشه بهاری باش.
گل همیشه بهارم؟ یعنی من گل همیشه بهارتم مهراب؟ لبخند ناخوداگاهی رو لبم بود و یه بار دیگه پیغام و خوندم... کلمه به کلمه اش پر از احساس بود چیزی که هامین خشک هیچ وقت نمیتونست داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم... اگه این ماجرا جدی میشد من چی میکردم... با صدای شکستنی که از طبقه ی پایین اومد فوری از جام پریدم و پله ها رو پایین رفتم....
در یخچال باز بود و نورش کمی فضای اشپزخونه رو روشن کرده بود.
چراغ و روشن کردم که با دیدن بابا که روی زمین افتاده بود و یه لیوان اب شکسته بود جیغی کشیدم و مارال و مامان هم بیدار شدند.
به سمت بابا حمله کردم... بیهوش روی زمین افتاده بود...
دستهام می لرزید. چراغ سالن روشن شد... مارال با دیدن بابا جیغ کشید و مامان در سکوت جلوی درگاهی اشپزخونه نشسته بود.
مارال گریه میکرد و من با جیغ بابا رو صدا میزدم... ساعت سه صبح بود.
با هول از جا بلند شدم و تلفن وبرداشتم و به اورژانس زنگ زدم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... لباس پوشیدنم و اومدن امبولانس و اب قندی که سعی میکردم تو حلق مامان بریزم و بس کن بس کن هایی که سر مارال داد میکشیدم...
تا به خودم بیام پشت در سی سی یو بودم ... ساعت چهار صبح بود ... صدای اذان از مسجدی که در حیاط بیمارستان بود ،میومد ومن با صورتی که از اشک و وضو خیس بود به بابای نازم که کلی دستگاه بهش وصل بود نگاه میکردم...!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
« قسمت شانزدهم »

با صداي نگهباني كه اسممو صدا ميزد نگاه خمار خوابمو از ديوار كثيف روبه روم گرفتم . در آهني رو با صداي گوشخراشي باز كرد . به دستام دسنبند زد و ازم خواست جلوتر از خودش حركت كنم . باورم نميشد كه تمام شبو تو اون بازداشتگاه كثيف و بد بو صبح كرده بودم . ديشب كه به پرهام كمك كرده بودم از بيمارستان در بره تا خودمو جاي راننده معرفي كنم فكر نميكردم همچين شبي رو در پيش داشته باشم . فكر ميكردم يه سند ميارن و تموم ! نميدونستم يه سند اوردن اينهمه طول ميكشه . تو اون لحظه تنها چيزي كه مغزم فرمان ميداد اين بود كه اگه پرهام با اون حالت مستش اونجا بمونه خيلي براش بدتر از اين حرفا ميشه . نميگم الان از كارم پشيمون بودم اما وحشتناك تراز اوني بود كه انتظار داشتم . كل بازداشتگاهش غير قابل تحمل بود ، از در و ديوار كثيفش گرفته تا پسري كه تا صبح از زور خماري ناله ميكرد و فحش ها و بد و بيرا ه هايي كه تا صبح بقيه نثارش ميكردن .
از راهروهاي شلوغ كلانتري رد شديم و رسيديم به همون اتاقي كه شب قبلش ازم بازجويي ميكردن . با ديدن چهره هاي آشناي پرهام و آرمين لبخندي زدم . سر و وضع پرهام حسابي به هم ريخته بود . مشخص بود اونم تا صبح نخوابيده . وقتي منو ديد سرشو انداخت پايين . انگار خجالت ميكشيد كه من به جاش رفتم بازداشتگاه .
از كلانتري كه بيرون اومديم از آرمين خواستم برگرده سر كارش و من با پرهام برميگردم خونه . ميخواستم يه كم با پرهام حرف بزنم و حال و روزش و بپرسم ، چون اين طور كه معلوم بود روبراه نبود .
تو ماشين كه نشستيم گفتم :
_ روز اول كاره ، نرفتي شركت ؟!
با صداي خش داري گفت :
- زنگ زدم گفتم امروز تعطيله ..
اينم از اولين روز كاري ما ! يه لحظه صورتشو كشيد تو هم و قفسه ي سينه شو فشار داد ، پرسيدم :
_ درد داري ؟!
_ مهم نيست ...
- اوني كه زدي بهش چطوره ؟
چند لحظه سكوت كرد و بعد بي ربط گفت :
_ هامين من شرمنده تم ...اصلا نميدونم چي بايد بگم ، ديشب حواسم سر جاش نبود و الا نميذاشتم تو خودتو بندازي تو هچل ...
حرفشو قطع كردم و گفتم :
_ بيخيال ، مهم نيست ...
چند لحظه نگاهم كرد و بعد با بغض گفت :
_ خيلي مردي ...
_ ديگه حرفشو نزن . به جاي اين حرفا حواستو جمع كن از اين به بعد وقتي زياد خوردي نشيني پشت فرمون ...
با قيافه ي نادمي گفت :
_ به خدا اين حل شه ، من ديگه غلط بكنم از اين كارا بكنم .
_ نگفتي ، تصادفيه چطوره ؟!
همونطور كه حواسش به جاده بود گفت :
_ به هوش اومده ،مشكلي نداره ...فقط پاش شكسته ...
_ به نظرت رضايت ميده كه كار به دادگاه نكشه ؟!
_ هنوز نرفتم با خانواده ش صحبت كنم .
_ من باهاشون صحبت ميكنم ...
با تعجب نگاهم كرد كه گفتم :
_ مثلا من راننده بودم ... خودم هم بايد باهاشون حرف بزنم ديگه .
نگاهش دوباره شرمنده شد :
_ كوچيكتم هامين ... به خدا نميدونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم .
براي اينكه جو و عوض كنم خنديدم و گفتم :
_ نميخواد تشكر كني ... الان منو برسون خونه تا سريع برم خودمو اساسي بشورم و بعدش هم يه چيزي بخورم .... از ديشب تا حالا هيچي نخوردم .
منو رسوند خونه و خودش رفت . بعد از وارد شدن به خونه با تعجب ديدم كه درش قفله ، پس يعني كسي خونه نبود . عجب استقبالي ! انگار نه انگار من يه شب بازداشتگاه بودم . نگاهي به ساعت انداختم ، هنوز يازده نشده بود . ترجيح دادم اول دوش بگيرم و يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم بعد زنگ بزنم و ببينم مامان كجاست .
در حاليكه موهامو خشك ميكردم يه سيب از يخچال برداشتم و مشغول خوردن شدم كه صداي زنگ گوشيم بلند شد . مامان بود .جواب دادم :
_ سلام مامان ، كجايي ؟!
صداي نگران مامان تو گوشي پيچيد :
_ سلام عزيز دلم ، خوبي ؟ تو كجايي ؟! از زندان آزاد شدي ؟!
اوه اوه ... زندان ! ....با خنده گفتم :
_ آره از زندان آزاد شدم ...
_ بميرم برات ، اونجا خيلي سخت بود نه ؟! ... آخه اين چه كاري بود كه كردي ؟! چرا خودتو انداختي تو همچين دردسري؟!
_ اي بابا مامان بيخيال ، يه شب كه بيشتر نبود ...
_ الان خونه اي ؟
_ آره تعجب كردم خونه خاليه ، كجايي ؟!
_ من بيمارستانم ، تو هم اگه خسته نيستي پاشو يه توك پا بيا ، ميشا الان بهت احتياج داره ، حال و روز خوبي نداره ...
چند لحظه گوشي به دست خشكم زد ، ميشا چش شده بود ؟! ....يه دفعه با صداي مامان كه اسممو صدا ميزد به خودم اومدم ، سريع و هول هولكي گفتم :
_ الان ميام ... كدوم بيمارستان ؟!
آدرس بيمارستان و كه گرفتم خودم هم نفهميدم چطوري لباس عوض كردم و سوار ماشين شدم . اصلا نميدونم چي ورداشتم پوشيدم . قلبم تو دهنم بود . چه بلايي سر ميشا اومده بود ؟ اينقدر سريع ميروندم كه چند بار نزديك بود تصادف كنم . تو اين يه شبي كه من نبودم چه اتفاقي افتاده بود ؟! ...در حين رانندگي گوشيمو بيرون اوردم تا دوباره به مامان زنگ بزنم و بپرسم حالش چطوره و چش شده ، اما به خاطر سرعت بالام نزديك بود بزنم به يكي به خاطر همين با حرص گوشي رو پرت كردم رو صندلي كناري و همه ي حواسمو دادم به رانندگي تا زودتر برسم .
با اینکه ادرس و خیلی خوب بلد نبودم و مجبور شدم چند باری بایستم و آدرس بپرسم اما خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم رسیدم .
با وجود همه ي سرعتي كه واسه رسيدن به بيمارستان بخرج داده بودم وقتي رسيدم اصلا قدمهام ياري نميكرد برم داخل . استرس اينكه چه بلايي ممكنه سرش اومده باشه و ترس از روبرويي با واقعيت سر جام خشكم كرده بود . چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم تا يه كم خونسرديمو به دست بيارم و وقتي چشمامو باز كردم با اضطراب به سمت داخل حركت كردم . از پذيرش اسمشو پرسيدم اما كسي به اين اسمو نداشتن . در حال چك و چونه زدن با خانومي بودم كه پشت بخش پذيرش نشسته بود و كم كم داشت صدام بالا ميرفت كه چطور ممكنه مريضي به اين اسم نداشته باشن كه صداي گوشيم بلند شد . مامان بود سريع جواب دادم ، مامان گفت :
_ زنگ زدم بگم هر وقت خواستي بياي بيمارستان يه چيزي واسه خوردن بگيري ... طاهره از ديشب لب به هيچي نزده ...
حرفشو قطع كردم :
_ من الان بيمارستانم ، شما كدوم قسمت بيمارستانيد ؟!
_طبقه ي دوم پشت در سي سي يو ...
سی سی یو؟!!! نمیدونستم چطور تونستم این کلمه رو در لحظه هضم کنم اما ديگه منتظر نموندم حرف ديگه اي بزنه و بي توجه به غرغرهاي مسئول پذيرش به سمت آسانسور دويدم .
از دور خاله طاهره رو كه كنار مامان نشسته بود و گريه ميكرد و ديدم . بابا يه كناري ايستاده بود و به ديوار تكيه داده بود . مارال و آذين روي يه نيمكت ديگه نشسته بودن و مارال داشت آروم آروم اشك ميريخت . هر چي بهشون نزديكتر ميشدم قدمهام اهسته تر ميشد . سی سی یو؟ مگه تو این یه شب چه بلایی سرش اومده بود که کاربه مراقب ویژه رسیده بود؟
وقتي بهشون رسيدم با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد پرسيدم :
_ ميشا كجاست ؟!
همه بهم نگاه كردن اما يه دفعه همه ي نگاهها به سمت مخالف من چرخيد ، پرستاري از در بزرگي كه روش علامت ورود ممنوع به چشم ميخورد بيرون اومد و غرغر كنان به شخصي كه همراهش به بيرون هدايت ميكرد گفت :
_ همين جا بشين ...نيام ببينم دوباره رفتي داخل ها !...چند بار بايد يه حرف و بهت بزنم ، كاري نكن بگم نگهبان بياد بيرونت كنه ...
با ناباوري به ميشا كه با قيافه ي درهم داشت برميگشت سمت نيمكت نگاه كردم . قبل از اينكه روي نيمكت بشينه با يه حركت سريع بازوشو گرفتم و محكم بغلش كردم . تازه فرصت كردم چند تا نفس عميق و راحت بكشم . در طول راهي كه ميومدم بدترين تصورات از اوضاع ميشا تو ذهنم چرخ ميخورد . باورم نميشد كه الان صحيح و سالم تو بغلمه ...
با حركتي كه ميشا براي بيرون اومدن از آغوشم به خودش داد از خودم فاصله ش دادم ، در حاليكه همه ي اجزاي صورتش و از نظر ميگذروندم پرسيدم :
_ حالت خوبه ؟!
سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم.... اما تمركز روي جواب ميشا اجازه نميداد توجهي به بقيه بكنم .
بازوهاشو از دستم بيرون كشيد و با تعجب گفت :
_ آره ، خوبم ...
سريع به سمت مامان چرخيدم و با اخم گفتم :
_ مامان پس تو چي ميگفتي كه ميشا حالش خوب نيست ؟!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
مامان چند لحظه با گيجي نگاهم كرد و بعد گفت :
_ منظورم اين بود كه حالش خوب نيست نگران باباشه ...تو فكر كردي ميشا طوريش شده ؟!
خودمو روي نيمكت كنار مامان انداختم و آرنج دو تا دستمو به زانوهام تكيه دادم و در حاليكه صورتمو تو دستم ميگرفتم نفس عميقي كشيدم . خيالم از بابت ميشا راحت شده بود اما هنوز تو شوك اين همه هيجان و اضطراب بودم . مامان آروم پرسيد :
_ مگه تو از وضعيت آقا پرويز خبر نداشتي ؟! آرمين صبحي كه اومد دنبالت كلانتري بهت نگفت ؟
به عقب تكيه دادم و گفتم :
_ من با پرهام اومدم .... عمو پرويز چش شده ؟!
مامان نگاهي به مارال و ميشا كه روبروش نشسته بودن انداخت و به آرومي گفت :
_ ديشب سكته ي خفيف كرده ...
ميشا سرشو تو دستاش گرفت و با صداي ناله مانندي گفت :
_ دو روز پيش بهم گفته بود داروهاشو بگيرم ، يادم رفت...تقصير منه ...
سري تكون دادم ، نگاهمو از ميشا گرفتمو از جام بلند شدم و به سمت بابا رفتم . دوتايي كمي از بقيه فاصله گرفتيم و پرسيدم :
_ اوضاعش چطوره ؟! ...
بابا نفس عميقي كشيد و گفت :
_ دكترش ميگه خطر از بيخ گوشش گذشته . ميگه سكته ش خفيف بوده اما هر هيجاني براش خطرناكه .
ابرويي با تعجب بالا انداختم و گفتم :
_ همين ديشب داشتين در مورد بيماري قلبيش حرف ميزدين ...خيلي عجيبه ...
_ آره هممون شوكه شديم . وضعيت بديه ...
سري تكون داد تا از فكر بياد بيرون و پرسيد :
_ راستي تو چيكار كردي ؟ ديشب چطور بود ؟!
_ افتضاح ...
_ مشكل دوستت حل شد ؟!
_ خودش پيگير كاراش هست ، حله ، طرف زياد طوريش نشده ..
_ خوب خدا رو شكر ... من برم اگه بتونم اينا رو راضي كنم كه ببرمشون خونه ....از ديشب همينجان ...
بابا هر طور بود خاله طاهره و مارال و با كمك آذين و مامان راضي كرد كه فعلا ببرتشون خونه . اما ميشا به هيچ عنوان رضايت نميداد كه بره ، نهايتا من گفتم پيش ميشا ميمونم تا عصر جاها رو عوض كنن و كس ديگه بياد جاي ميشا .
بعد از رفتن بقيه روي نيمكت كنار ميشا نشستم و گفتم :
_ بايد استراحت كني ، از قيافه ت معلومه داري از پا ميوفتي ...
سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست و زير لب گفت :
_ همش تقصیر منه ... اگه داروهاشو به موقع می گرفتم اینطوری نمیشد... همش تقصير منه ...
به نيمرخش نگاه كردم ،
_ با اين تلقين كردنا و خودتو زجر دادنا بابات بهتر نميشه ، فقط داري وضع و براي خودت سخت تر ميكني ... تقصير تو نيست ....
با اخم نگاهم كرد و حق به جانب گفت :
_ تو چه ميدوني ؟ ... تو چه ميدوني كه ميگي تقصير من نيست ؟! تقصير منه ...
دستامو به حالت تسليم بالا آوردمو گفتم :
_ خيلي خوب . باشه ... اگه تو اين طور ميخواي باشه ... تقصير توئه . حالا خوب شد ؟!
دوباره سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست . بعد از چند دقيقه يه دفعه تو همون حالت خنديد و بدون اينكه چشماشو باز كنه گفت :
_ ميدوني اين وسط چي قوز بالا قوز شده ؟...
_ چي ؟ ...
توي همون حالتي كه بود با همون لبخند عصبي ش دستشو بالا اورد و جلو صورتم تكون داد . يه حلقه ي سفيد داشت تو انگشتش ميدرخشيد . با يه حركت غافلگيرانه خنده شو قطع كرد ، چشماشو باز كرد و با جديت تو چشمام زل زد و گفت :
_ اينو ديگه خودت بايد جمعش كني ...من نميخوام به هيچ چي جز بابام فكر كنم . ميفهمي ؟ ... من خسته م ميفهمي ؟ خسته ... این برای دستم سنگینی میکنه .... تو و حرفای خاله مستان برام سنگینه ... من و تو قراره آخر اين هفته نامزد كنيم... میفهمی؟ خودت یه جوری جمعش میکنی.... من دیگه تحمل هیچی و ندارم.... اه ه ه...
يه دفعه زد زير گريه ، با ملايمت سرشو بغل كردم و به آرومي زير گوشش گفتم :
_من خودم درستش ميكنم ، تو نميخواد به اين موضوع فكر كني ...آروم باش ...
پيرهنمو تو دستش مچاله كرده بود و گريه ميكرد اروم گفت:
- اگه بمیره چی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_دکترش گفته حالش خوبه ...
-نه نیست... دروغ گفته .... اگه خوبه چرا بهوش نمیاد ....
با ملایمت گفتم:
_ نگران نباش... حالش خوب میشه...
با صدای خش داری گفت:
_ اگه بمیره من بابامو کشتم ... همش تقصیر منه ... همش...
و صدای هق هقش کمی بلند تر شد چیزی نگفتم فقط به اين فكر ميكردم كه اين دختر چه فشاري رو داره تحمل ميكنه ... بعد از چند لحظه دستشو فشردمو با لحن اطمينان بخشي گفتم :
_ بابات خوب ميشه ، مطمئنم چيز مهمي نيست ...
دستمو روي حلقه اي كه تو انگشتش بود كشيدم و گفتم :
_ در اين مورد هم همه چيو بسپر به من ، درستش ميكنم ، مطمئن باش ميشا ... دليلي براي نگراني وجود نداره ....
چند لحظه ي بعد صداي گريه ش آروم شد و كم كم صداي نفس هاي منظمش بلند شد . رو سينه م خوابش برده بود !

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
چند دقيقه تكون نخوردم تا خوابش سنگين تر بشه ، مطمئنا تو اون لحظه هيچي براش بهتر از خواب نبود . وقتي ديدم عضله هاش داره شل ميشه و سرش داره خم و خم تر ميشه پيرهنمو به ارومي از لاي انگشتاش بيرون كشيدم و دستمو با ملايمت انداختم زير زانوهاش ، پاهاشو رو نيمكت دراز كردم و سرشو گذاشتم رو پاهام . چند لحظه بعد تو خودش مچاله شد . با احتياط كت اسپرتم و از تنم بيرون آوردم و انداختم روش .
پرستاري كه از كنارمون رد ميشد تمام طول مسيري كه طي ميكرد گردنش خم شده بود و ما رو نگاه ميكرد . وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد با لبخندي نگاهشو بين من و ميشا چرخوند و وارد راهرو بعدي شد .
با صداي هق هق ميشا يكه اي خوردم و نگاهش كردم ، چشماش بسته بود ، داشت تو خواب گريه ميكرد . اخمام بي اراده تو هم رفت . دستشو گرفتم تو دستمو نوازش كردم تا شايد آروم بشه .
وقتي به خودم اومدم كه يكي دو ساعتي گذشته بود و من همينطور زل زده بودم به صورت ميشا . گردنمو خم و راست كردم ، بس كه بي حركت مونده بودم همه ي بدنم خشك شده بود . ميشا حركتي كرد و خرخر خفيفي ازش بلند شد ، خنده م گرفته بود . ميل شديدي به اين داشتم كه لپشو محكم بكشم تا جايي كه جيغش در بياد . البته نه وقتي كه خوابه ... تو اين حالت ترجيح ميدادم تا جايي كه دلم ميخواد ببوسمش ...با اين فكر ابروهاي خودم هم از تعجب بالا رفت . تصميم داشتم اين فكر عجيبمو تجزيه تحليل كنم كه صداي گوشيم كه تو جيب كتم بود در اومد .
سريع از جيبم بيرون اوردمش تا ميشا رو بيدار نكرده . مامان بود ، حيني كه جواب مامانو ميدادم ميديدم كه ميشا چشماشو باز كرده اما هنوز گيج خواب بود . يه دستشو گذاشت زير سرش كه رو پام بود . زل زده بود به يكي از دكمه هاي پيرهنم كه تو مسير ديدش بود ... چند لحظه چشماشو بست وقتي دوباره بازش كرد بازم زل زد به همون دكمه . در همون حال كه داشتم به سفارشاي مامان در مورد اينكه به ميشا ناهار بدم گوش ميكردم با تعجب به دكمه م نگاه كردم ببينم چه مشكلي داره ....به نظرم دكمه مشكل خاصي نداشت . دوباره حواسمو دادم به مامان و ديدم كه ميشا همونطور كه چشماش با حالتي خمار از خواب بازه دستشو آروم دراز كرد و دكمه مو لمس كرد . يه لحظه با دهن باز خشكم زد . همونطور كه دستش رو دكمه م ثابت مونده بود چشماشو بست ، به نظرم دوباره داشت خوابش ميبرد چون دكمه م داشت همراه با دستش كه انگار به دكمه گير كرده بود تحت تاثير جاذبه ي زمين قرار ميگرفت . يه كم سرشو رو پام جابجا كرد و با ملچ ملوچ چشماشو باز كرد ، يه نگاه ديگه به دكمه انداخت و يه كم اينور اونورش كرد . ابروهاشو تو هم كشيد و با جديت بيشتري توام با سستي با دكمه ور رفت . من ديگه رسما حرفاي مامان و نميشنيدم . به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم .
همچين به دكمه نگاه ميكرد و باهاش كلنجار ميرفت انگار كه تنها عاملي كه مزاحم خوابشه همين دكمه ي وامونده ي منه ، كه البته وا نمونده بود ، بسته بود ! اخرشم با بيحالي نفسشو بيرون فرستاد و نگاهشو از رو دكمه حركت داد و اورد بالاتر ، با ديدن من اخماشو كشيد تو هم و اسممو با تعجب صدا كرد :
_ هامين ! ...
كم كم داشت روشن ميشد دور و برش چه خبره ، از حالت چشماش هم معلوم بود كه حالا كاملا بيدار شده . ديگه قشنگ اين حالتاشو ميفهميدم . چند بار قبلا هم موقع بيدار شدن از خواب ديده بودمش ، هميشه اولي كه بيدار ميشد هوش و حواس درست حسابي نداشت .
با درك موقعيتش چشماشو گرد كرد و با عجله از رو پام بلند شد ...در حاليكه با اخم چشماشو با دست مي مياليد گفت :
_ من كي خوابم برد ؟!
نگاه هول هولكي اي به دور و برش انداخت و با اضطراب گفت :
_بابا كجاست ؟!
به مامان گفتم چند لحظه گوشي دستش باشه و رو به ميشا گفتم :
_ چيزي نيست . بابات تو سي سي يو ئه ...
از جاش بلند شد و به سمت دري كه روش نوشته بود ورود ممنوع رفت . همونطور كه داشت به اون سمت ميرفت كمرشو گرفته بود و ميماليد . خوابيدن رو نيمكت اين عواقبو هم داشت ديگه . ولي به هر حال از نخوابيدن بهتر بود .
صداش زدم و گفتم :
_ ميشا نرو اونور... بيرونت ميكنن ها ...
بدون اينكه نگاهم كنه با صدايي كه در اثر خواب گرفته شده بود گفت :
_ زود ميام .
با مامان خداحافظي كردم و رفتم تا ميشا رو بيارم بيرون قبل از اينكه پرستار ببينه و دردسر بشه . به شيشه چسبيده بود و داشت باباش و نگاه ميكرد . چند لحظه خودم هم به عمو پرويز خيره شدم ، صورتش رنگ پريده بود اما پر از آرامش ، عمو پرويز هميشه همينجور بود ، هر وقت ميديديش قبل از اينكه سلام كني بهت لبخند ميزد و يه حس آرامشي رو به آدم القا ميكرد . اما حالا بدون اينكه لبخند بزنه هم همون حسو ميداد . به آرومي به ميشا گفتم :
_ بيا بريم ...
اولش به حرفم توجهي نكرد اما بعد از چند دقيقه بدون اينكه حرفمو تكرار كنم باهام اومد . بهش گفتم :
_ بيا بريم ناهار بخوريم ...
سريع گفت :
_ نميام ...
ميدونستم اصرار بيشتر نتيجه اي نداره واسه همين گفتم :
_ بيارم اينجا ميخوري ؟!
سرشو به معني تاييد تكون داد . به حالت ِحرف گوش كن بودن بي سابقه ش لبخند زدم و گفتم :
_ پس همين جا باش تا برگردم .
کار غذا گرفتنم خیلی طول نکشید ... هات داگ گرفته بودم و چیپس و نوشابه ... وارد راهرو شدم که از نبودنش جا خوردم... خواستم وارد اتاق عموپرویز بشم که یه کارگر مشغول طی کشی بهم تذکر داد و منم به سمت استیشن پرستاری رفتم ...
رو به پرستار گفتم: ببخشید خانم...
حین یادداشت گفت: بله؟
-این دخترخانمی که همراه من بود و ندیدید؟
پرستار سرشو بالا اورد ولبخندی بهم زد وگفت: همین نامزدت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و اون گفت:
-اتفاقا بهم گفت بهت بگم رفت مسجد نماز بخونه...
نفس عمیقی کشیدم . منتظر اسانسور نموندم و از پله پایین رفتم... با دیدن گنبد فیروزه ای مسجد به سمت ورودی خواهران رفتم... درش باز بود و يه پرده جلوي در نصب بود كه در اثر وزش باد تكون ميخورد . به ارومی جلو رفتم از لای پرده یه نگاهی انداختم ... میشا ایستاده بود و نماز میخوند . دو نفر دیگه گوشه ای دراز کشیده بودند و چادرسیاهشون هم روی صورتشون انداخته بودند...
میشا تو اون چادر گل دار سفید وقتی که به رکوع رفت ، يه جور ديگه اي بود انگار ... یه لبخند بی اراده زدم وعقب عقب رفتم . لبه ی جدول نشستم و منتظر موندم تا بیاد . با اینکه خیلی گرسنه بودم اما دوست داشتم باهم غذا بخوریم...!


امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

«قسمت هفدهم»
نفس عمیقی کشیدم ... بوی چادر نماز توی دماغم بود... بوی گلاب و فرش قلوه کن شده ی توی نماز خونه و بوی جوراب باعث میشد فکر کنم کاش بیرون نمازمو میخوندم ...
فکرم مشغول بود.... همه چیز باهم هجوم اورده بود ... انگار بایدهامین میومد ... با پرهام اشنا میشد ...جفتمون توافق میکردیم که هیچ میل و رغبتی بهم نداریم .... قضیه ی خواستگاری رسمی میشد تا بعد به یه بهونه بذاره بره و من یه انگشتر سنگین بندازم دستم و بابام نصف شبی قلبش بگیره ...
سرم در حال ترکیدن بود. اینقدر گریه کرده بودم که پلک هام به زور باز میشدن خسته بودم ... چرا اینطوری شد ... بابای من که سالم بود ... بابای من که دیشب حالش خوب بود ... پس چرا ... به ستونی که همون نزدیکی بود تکیه دادم وزانو هامو محکم تو بغلم گرفتم ... دلم میخواست بمیرم ... چرا ؟ فقط یکی بیاد جواب بده ...
سرمو رو زانو هام گذاشتم... نمیخواستم نذر کنم... حتی نمیخواستم یه دور اضافه تر از هر روز سر سجاده صلوات بفرستم... از معامله کردن بدم میومد... هزار تا صلوات بیشتر و کمتر چه فرقی به حال پدرم داشت؟ یعنی زندگی و نفس کشیدن بابای من در ازای قربونی کردن یه گوسفندبود یا در ازای اسکناس هایی که هنوزم نمیدونستم حکمت انداختنشون تو ضریح ها درست بود یا نه... نذرمیکردم که بابام چشماشو باز کنه؟ اگه خدا میخواست اینکارو بکنه پس حتما خودش بدون معامله اینکارو میکرد ... میدونست که من اهل این نیستم که وقتی کارم بهش بیفته بیام عز و جز کنم ... از سردرد دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بندازم... هنوز دلم میخواست گریه کنم .... خانمی با نگاه به من به سمتم اومد وگفت: شما میشا خانم هستید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بله چطور؟
لبخندی بهم زد وگفت: نامزدت بیرون منتظرته ازم خواهش کرد صدات کنم بری پیشش...
نامزدم؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم یه لبخند نصفه نیمه تحویلش بدم... از جا بلند شدم... چادر کثیف مرتب تا کردم ... روسریمو دراوردمو موهامو یه دور باز کردم و بستم و دوباره سرم کردم... نامزد؟ چه باور کرده بود ...
از نمازخونه بیرون اومدم ... کتونی های سه چسبه ی مشکیمو پوشیدم و با چشم دنبالش گشتم ... خودش منو دید و به سمتم اومد لبخندی بهم زد وگفت: خوبی؟ چقدر دیر کردی.... فکر کردم طوریت شده از حال رفتی....
هنوز با اخم نگاهش میکردم.
دستمو گرفت وگفت: بیا برات هات داگ گرفتم...
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: پس جدی جدی باورت شده؟
با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: چیو؟
دستمو بالا اوردم وانگشتری که عین خار تو چشمم بود و بهش نشون داد م وگفتم: به همه میگی من نامزدتم؟
هامین: اهان.... خوب چی میگفتم؟ اخه خود خانمه پرسید بگم کی کارش داره .... منم به اولین چیزی که به فکرم رسید و گفتم...
با حرص گفتم: اولین چیزی که به ذهنت میرسه نامزدیه؟
هامین: خوب اخه چی میگفتم؟
دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار با غیظ گفتم: پسرخاله !!!... اولین چیزی که باید از رابطمون به ذهنت برسه همینه! حداقل اگه قرار باشه تو رو به کسی معرفی کنم اینه که بهش میگم پسرخالمی...نه چیز دیگه ... من و تو جز نسبت فامیلی هیچ نسبت دیگه ای با هم نداریم ... فهمیدی؟
هامین لبخند ارومی بهم زد وگفت: باشه .... خودت هم كه به پرستاره گفته بودي من نامزدتم و بهم بگه اومدي نمازخونه ....منم تحت تاثير اون حرفت به خانومه گفتم نامزدمي
_ من كي به پرستار گفتم تو نامزدمي ؟
_ حالا چرا داد میزنی؟
-برای اینکه انگار جدی جدی باورت شده ... ببین بذار یه چیزیو معلوم کنم من اگه مجبور بشم تو روی همه وایمیسم ... فهمیدی؟
هامین: نه میشا برای چی باورم بشه ... خیلی خوب... اروم باش... چرا جوش میاری...
-جوش نیارم؟ واسه ی چی دیشب اونطوری گذاشتی رفتی؟ مگه قرارمون این نبود که با خانواده هامون حرف بزنیم؟ پس چی شد؟ چرا ول کردی؟ چرا بهونه اوردی؟ هان؟
هامین با تعجب نگاهم میکرد در همون حال با حفظ ارامشش گفت: خودت که فهمیدی دیشب مجبور شدم جای پرهام بازداشتگاه برم... اونم تو درد سر افتاده بود...
تقریبا با جیغ گفتم: حالا پرهام از زندگی اینده امون برات واجب تره؟
هامین تند گفت: میشا یواش تر...
-چی چیو یواش تر؟ من از این زندگی خسته شدم ... مگه من خودم عقل ندارم که اینده امو یکی دیگه برام مثل یه پازل بچینه ... اونم در کنار کی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: نمیدونستم اینقدر از من بدت میاد...
-بدم میاد؟ کاش فقط بد اومدن بود.... ازت متنفرم .میفهمی... ازت متنفرم... از تو که فقط به فکر خودتی .... از این خودخواهیت... از اینکه فکر موقعیت من نیستی... از اینکه جرات حرف زدن نداری ....از اینکه هرکی هرچی بگه میگی چشم و صداتم در نمیاد اما غد بازی هات واسه منه جلوی من زبون درمیاری .... از اینکه اینقدر بچه ننه ای که میذاری مامان جونت برات تصمیم بگیره ...ار رفتارات حرصم میگیره... میفهمی هامین.... تو داری زندگی منو خراب میکنی.... با این سکوت و خونسردیت داری ایندمو نابود میکنی.. اما من دیگه نمیذارم... من ... من.... من نمیذارم کسی مجبورم کنه ... من مثل تو نیستم ... من یه عمر مستقل زندگی نکردم که حالا یکی مجبورم کنه ... من نمیذارم کسی برام تصمیم بگیره ... فهمیدی؟ از حالا به بعدم دیگه کوتاه نمیام.... یا میری خودت حرف میزنی و همه چیز و تموم میکنی ... یا من قید احترام و نون و نمک و میزنم و میرم همه چیز و میگم...!ً
داشتم نفس نفس میزدم ورگباری هرچی به دهنم میومد میگفتم... حتا فکر هم نمیکردم... یه گوشه تو سایه زیر دو تا درخت رو به روی هم ایستاده بودیم و من بلند بلند حرف میزدم... حرفهام تموم شد... اما بغض داشت خفم میکرد....... هامین در سکوت فقط بهم خیره شده بود ... (چیزی نگفت ... در تمام فوران یکباره ی حرفهایی که تو دلم تلنبار شده بود هیچی نگفت. لام تا کام حرفی نزدیا حداقل گذاشت حرفهام تموم بشه بعد شروع کنه.. بعد از چند لحظه سكوت مدت داری پوزخندي زد و گفت :
_چيه فكر كردي من دارم له له ميزنم كه باهات ازدواج كنم ؟ بهت كه گفتم خودم باهاشون حرف ميزنم و همه چي و تموم ميكنم ، چرا اين حرفم تو كله ت نميره ؟
پوفی کشید و در حالی که دندون هاشو روی هم می سایید گفت:من بچه ننه م ؟ من سكوت كردم ؟! .... اگه من حرفي نميزدم و اين موضوع و اون روز تو ماشين پيش نميكشيدم كه تو خودت در موردش چیزی نمیگفتی ........ اونوقت من ميذارم بقيه برام تصميم بگيرن ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: میشا ما قرار نیست با هم ازدواج کنیم... هر كي هر چي ميخواد بگه ....تا وقتي خودمون نخوايم كسي نميتونه مجبورمون كنه ،..... برای منم دیگه مهم نیست کی ناراحت میشه ...!
نفس عمیقی کشید و به سنگ ریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و دستی به موهاش کشید و نفسشو مثل فوت با کلافگی از سینه خارج کرد.به جهنم که برات مهم نیست..... اه .... دلم میخواست بمیرم... عصبانی بودم .... از خودم... از هامین... از پرهام... از خاله... از این همه بردین و دوختن ها .... اگه این دغدغه رو نداشتم یادم میموند که باید داروهای بابامو بگیرم... سهل انگاری نمیکردم ....اون وقت الان مجبور نبودم تو بیمارستان حضور هامین و تحمل کنم.
روی پاشنه ی پا چرخیدم و بهش پشت کردم... اشکهام روی صورتم سرازیر شد .... تصویر پدرم روی تخت که به کلی دستگاه وصل بود داغونم کرده بود ...
سرم گیج میرفت... یه نیمکت خالی در تیر راس نگاهم بود... نگاه هامین و رو خودم حس میکردم... همون نگاه ارومی که در حین عصبانیت هم خونسردیشو حفظ میکرد ... خواستم خودمو زودتر به نیمکت برسونم که حس کردم چرخش همه چیز باهم به وقوع پیوست و داشتم پرت میشدم که کسی منو گرفت و کشون کشون روی صندلی منو نشوند.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ...
به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....
هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی...
و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...
نفس عمیقی کشیدم...
دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...
نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.
نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...
چشمام پر اشک شد...
نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟
-من.... من...
سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....
هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟
گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....
با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ...
الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم...
هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ...
بهش نگاه کردم ...
با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟
هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو از دستش بیرون اوردم و گفتم: برو خونه احتیاجی نیست اینجا بمونی....
و از جا بلند شدم ... دستمو تو جیب مانتوم کردم ... یه اسکناس ده هزارتومنی جلوش گذاشتمو در مقابل چشمهای بهت زده اش گفتم: یه نهار ازم طلب داشتی....
وراهمو کشیدم سمت بیمارستان ...
***********************************************
روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم...
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره ....
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم...
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :
-هامین؟
هامین با بی حوصلگی گفت: بلــه؟
نفس عمیقی کشیدم باید میگفتم ... با کمی من من گفتم: بخاطر حرفهام ... میدونی ... من ... من .... منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بهش نگاه کردم ... لبخند محوی زد وگفت: مهم نیست ...
-خواستم بگم هیچ وقت ازت متنفر نبودم ... حتی وقتی که به افشین گفتی کادوی تولدی که من برات خریده بودمو انداختی دور ...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
لبخندی زدم و گفتم: اون موقع هفتگی از بابا پول میگرفتم .... سه هفته پولامو جمع کردم تا برات اون ادم اهنی و بخرم ... اما روز تولدت عمو رسول یکی بزرگتر و خوشگل ترشو واست خرید مال من راه نمیرفت فقط چراغ چشمش روشن و خاموش میشد اما اونی که عمورسول برات خریده بودراه هم می رفت... سلحه اشم صدای شلیک میداد ... اونقدر خوشگل بود که به اونی که من برات خریدم حتی نگاهم نکردی... وقتی هم که ندا اونو از قصد از روی میز پرتش کرد پایین و پاشو شکوند هم بازم هیچکاری نکردی.... اون موقع منم از حرصم کیک تولدتو خراب کردم .... بعد داد زدم ازت متنفرم... تو هیچی نگفتی اما من اینقدر گریه زاری کردم که از خونتون رفتیم ....
نفس عمیقی کشیدم و هامین گفت:ننداختمش دور....
بهش نگاه کردم....
هامین: خواستم بندازمش دور .... ولی ننداختم.... لبخندی بهم زد وگفت: هنوزم دارمش یه پا هم بیشتر نداره اما دارمش.... تنها وسیله ای بود که با خودم بردم فرانسه ... اومدی خونه بهت نشونش میدم.... و لبخند عمیقی زد و من با تعجب گفتم: واقعا؟
هامین: اره ... اما دلم خیلی برای کیکم سوخت ...
رومو از ش برگردوندم و به رو به رو خیره شدم ویه لبخند زدم و گفتم: حقت بود ... میخواستی جواب ندا رو بدی....
خندید و گفت: یه عروسک داشتی؟
-همون که با هومن موهاشو سوزوندی؟
هامین: فهمیدی؟
-اره ... میخواستم تلافی شو سرت دربیارم ... میخواستم اون توپ فوتبالتونو خراب کنم اما وقت نشد....
هامین: چرا؟
-تو رفتی... دوازده سال... بی خبر رفتی... یکی دو بار بهت زنگ زدم ... نشناختی منو...
هامین: پس اون شماره ای که ساعت چهار صبح یکشنبه از خواب بیدارم میکرد تو بودی؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: فقط میدونستم یکشنبه ها روز تعطیلیه ... ولی ساعت و همیشه قاطی میکردم .. بخاطرش از مامان یه کتک مفصل خوردم.. پول تلفنمون نزدیک صد تومن اومده بود ....
هامین خندید و گفت: نمیتونم بگم فراموشت کردم ... اما خیلی هم تو ذهنم پر رنگ نبودی... من درگیر تنهایی و غربت شدم .... درگیر کار و زندگی... تنهایی اونجا دوزاده سال سرکردم .... سخت بود ....
بهش نگاه کردم .... فکر کردم اینقدر سخت بود که همبازی بچگیتو دوازده سال ... نفسمو فوت کردم. اروم گفتم:
-تو برو خونه ..... خسته شدی ....
خواست حرفی بزنه که یه پرستار بدو بدو از جلومون رد شد و به اتاقی که بابا اونجا خوابیده بود رفت.... از جا پریدم ... میخواستم وارد اتاق بشم ... اما بهم اجازه ندادن .... از پشت شیشه هم چیزی مشخص نبود ... ولی صدای زنگ خطر و میشنیدم ...
باز داشت گریم میگرفت. یه پرستار دیگه داشت وارد اتاق میشد که بازوشو گرفتم و گفتم: خانم تو رو خدا چی شده؟
پرستار با لحن تندی گفت: معلوم نیست ... عزیزم اجازه بده برم .... با ترس بازوشو ول کردم ...
یه پزشک خواست وارد اتاق بشه که هامین جلوشو گرفت وپرسید: چی شده ....
دکتر با عجله گفت: فعلا هیچی مشخص نیست ...
سرم به دوران افتاد ... نه ... خدا نه ... خواهش میکنم ... بازوی هامین و محکم گرفتم .... تمام وجودم می لرزید ... یه پرستار از اتاق خارج شد هامین منو ول کرد و دنبالش راه افتاد... صدای پرستار و میشنیدم که میگفت: دکتر بالای سرشون هستن اومدن بیرون ازشون بپرسید .... و صدای فریاد هامین که گفت: یعنی هیچ کس نباید اینجا جواب بده؟
پرستار با حرص گفت: بیمارتون ایست قلبی کرده نگران نباشید همکارای ما ...
دیگه هیچی نفهمیدم.... ایست قلبی؟ دستمو روی سینه ام گذاشتم.... ضربان تند قلبمو حس میکردم.... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... گوشهام سوت میکشید ... هامین وتار می دیدم .... و اول همه چیز سفید شدو بعد در سیاهی فرو رفتم ...!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
با دیدن یه کپه خاک و لباس سیاهی که به تن همه بود ....
نفسمو سخت بیرون دادم... سوز سردی میومد...
دوباره نگاهمو بین کسی که نوحه میخوند و صدای دورگه و خش دارش تو سرم بود و اون کپه ی خاک چرخوندم...
نگاهم پی عمو رسول بود که مردونه گریه میکرد ...
و عمو ضیا که چشماش زیر عینک سیاهی فرو رفته بود ...
ندا و نسترن... که یه گوشه ایستاده بودند با ارایش غلیظ دودیشون به من نگام میکردند... با چشم به صورتهای به ظاهر ناراحت و مغموم خیره شدم ...
بوی کافو میومد... لباس های مامان که جیغ میکشید و تن بی جون مارال که یه گوشه در اغوش خاله مستانه افتاده بود خاکی و گلی بود... هنوز سوز میومد و سردم میشد....
باز نگاه کردم... درسکوت نگاه میکردم...
صدای نوحه خون سه قبر بغلی که در وصف یک مادر میخوند با صدای نوحه هایی که در وصف یک پدر میخوند مخلوط شده بود ...
دهنمو باز و بسته کردم و سعی میکردم کسی که این همه جیغ میزنه رو ساکت کنم ... اما نمیدونستم کیه ...مارال که ساکت بود مامان هم چادرشو رو سرش کشیده بود و روی پارچه ی ترمه ای که روی کپه ی خاک قسمت هاییش گلی شده بود افتاده بود و شونه هاش می لرزید... دستهامو جلوی صورتمو گرفتم وهاکردم.. حس کردم نفس نمیکشم ... دستهام گرم نمیشدن... گلوم از خشکی زیاد میسوخت.... لبهام هم خشک بودند وسوز تندی که به صورتم میخورد باعث میشد گهگاه طعم خون وتو دهنم حس کنم. میتونستم بفهمم لبهام از خشکی چاک چاک شدن...
دوباره به قاب عکس نگاه کردم... لبخند میزد... مهربون بود ... با اون نوار سیاهی که گوشه ی سمت چپ اُریب روی قاب بود مشکل داشتم... چشمم به هامین افتاد. یه گوشه ایستاده بود ریش داشت و سیاه پوشیده بود و با تاثر به من نگاه میکرد ... گریه ام گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. ... صدای فریاد مامانم و مارال و هنوز میشنیدم... بوی گلاب وحلوا تو دماغم بود .... با دیدن دوباره ی قاب عکسی که روش یه نوار سیاه بود ... حس کردم هامین به سمتم اومد ... موهاش اشفته بود ... ریشش بلند بود ... دستهامو گرفت زیر لب با یه صدای گرفته و صورت درهمی که عمق یه فاجعه رو نشون میداد گفت: تسلیت میگم .... با دیدن دوباره و دوباره ی عکس و کوپه ی خاک و صدای جیغ و نوحه های درهم ... سوز سرما و سیاهی همه چیز ... بغض داشت خفه ام میکرد نفسم بالا نمیومد ... هامین دستمو گرفت بهش نگاه کردم...
صورتش خسته بود ...
ریش هم بهش میومد...
در اون لباس سیاه لاغرتر وجمع و جور تر به نظر میومد...
سعی کردم بد ن خشکمو تکون بدم...
اما انگار همونطوری قفل شده بودم...
هامین هنوز به من نگاه میکرد و من از چشمهاش و از صورتش و از سیاهی لباسش گذشتم وزل زدم به کپه ی خاک و ... سیاهی اون سمت و جیغ و فریاد...
زل زدم به عکسی که صاحبش در بین اون جمع نبود....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن

هامین تکونم داد ... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... حس میکردم کسی داره گلومو محکم فشار میده ...
هامین حرف میزد تکون خوردن لبهاشو میدیدم....
مارال بهوش اومد جیغ کشید: بابا .... و کمی بعدتر من حس کردم همه چیز به سرم اوار شد و جیغ کشیدم و از خواب پریدم ...
هامین فوری شونه هامو گرفت وگفت: میشا .... بالاخره بهوش اومدی؟
به صورت هامین نگاه کردم اصلاح شده بود یه دستی به صورتش کشیدم ... میخواستم مطمئن بشم اون چیزی که می بینم با اون چیزی که لمس میکنم فرقی نداره ... صورتش نرم بود و کمی گندمی ... با یه جفت چشم مشکی و موهای خرمایی بینی قلمی و صورت گرد و پیشونی خوش فرم و چونه ی گردی که ختم صورتش بود... یه دست به پیراهن سفیدش کشیدم .... دوباره نگاهش کردم .... یقه اش کج شده بود ... صافش کرد م ... موهاشو دادم بالا میریخت تو صورتش اصلا بهش نمیومد ... بچه هم که بودیم همیشه اینو بهش میگفتم و هیچ وقت بهم گوش نمیداد... دوباره به صورتش دست زدم ...
هامین با تعجب گفت: میشا بیداری؟
صداشم گرفته نبود ... صورتشم خیلی ناراحت نبود ... دوباره بهش زل زده بودم ... تکونم داد وگفت: خوبی؟
با صدای خفه ای گفتم: بابام...
نفس راحتی کشید و با لبخند گفت : نگران نباش ... حالش خوبه ... قراره عصر منتقلش کنن بخش... بهوش اومده...
مگه الان کی بود؟
با گیجی گفتم: مگه الان کجاییم؟
هامین: هتل هیلتون ... خاویار میخوری یا استیک؟
-خاویار تا حالا نخوردم...
هامین بلند زد زیر خنده و گفت: خیلی باحالی میشا ..... دیوونه الان بیمارستانیم... یادته؟ دیشب غش کردی اوردنت اینجا ... الانم سر ظهره ...
هنوزگیج داشتم نگاهش میکردم.... تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که اینجا هتل هیلتون نبود!!!
سرمو تو دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم وگفتم: بابام چی شد؟ تو داری راست میگی؟
هامین بهم خیره شد وگفت: من بهت تا حالا دروغ گفتم؟
جوابشو ندادم...
هامین هم با اطمینان و لحنی که دیگه جای نگرانی وهیچ سوالی برام نمیذاشت گفت : حالش خوبه دیشب بهوش اومد یه ایست خفیف داد و سریع بعدش بهوش اومد ... الانم خاله طاهرپیششه.... تو هم بلند شو لباساتو عوض کن مگه نمیخوای ببینیش؟
با بغض به هامین نگاه کردم...
هامین از جا بلند شد وگفت: ببین حواست و جمع کنی ها من به خاله نگفتم تو حالت بد شده فقط از مارال خواستم برات لباس بیاره ... بیا یه خرده به خودت برس... صورتت خیلی بی روحه....
اشکهام روی صورتم می ریختن هامین لباس ها رو روی تخت گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
با نگرانی گفت: چی شده؟
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من یه خواب بد دیدم.... و بلند بلند زدم زیر گریه ...
هامین یه لیوان اب بهم داد وگفت: خوبه خودت میگی خواب... حالا چی بود؟
میشا: بابام زنده است؟
هامین پوفی کشید وگفت: میشا الان بیداری یا خواب الودی؟ مگه نگفتم بهوش اومده؟
با منگی بهش نگاه کردم و کمی اب خوردم...
هامین دوباره گفت: میدونی اینجا کجاست؟
نفس نسبتا راحتی کشیدم و بقیه ابمو یه نفس سر کشیدم وگفتم: هتل هیلتون ... نظرم عوض شده استیک میخوام!
خندید و گفت: نه بیداری...
از جام بلند شدم و به لباس ها نگاه کردم... یعنی واقعا حال بابام خوب بود؟ یجورایی هنوز میترسیدم همه ی چیزهایی که الان دارم می بینم خواب باشه...
لباسمو مرتب پوشیدم ... چشمم به هامین افتاد که تو اینه داشت به خودش خیره خیره نگاه میکرد و به صورتش دست میکشید.... و به پیراهنش ور میرفت.
بعد دست به کمر ایستاد و فکرشو بلند بلند گفت: من که مشکلی ندارم....!
خنده ام گرفت وبا تعجب به من خیره شد.... منم سرمو گرم بستن دگمه های مانتوم کردم وزیر چشمی بهش نگاه میکردم... هنوز به صورت و پیراهنش دست میکشید و مطمئن نبود همه چیز درسته یا نه...!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
آنتي عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~ کاربران انجمن
« قسمت هجدهم »

قرار بود شب عمو پرويز و منتقل كنن به بخش . ميشا هنوز موفق نشده بود باباشو از نزديك ببينه و فقط از پشت شيشه ديده بودش كه اون موقع هم خواب بود و چشماش بسته بود . اما با اين حال ميشا از اين رو به اون رو شده بود خصوصا وقتي دكتر مطمئنش كرد كه خطر رفع شده . ميخنديد ، شوخي ميكرد ، خلاصه دوباره شده بود همون ميشايي كه از وقتي اومده بودم ايران ديده بودم .
و من هنوز موفق نشده بودم استراحت كنم . ديشب كه توي بازداشتگاه يه دقيقه هم چشم رو هم نذاشته بودم . از وقتي از بازداشتگاه بيرون اومده بودم هم كه بيمارستان بودم . در واقع آخرين خوابم برميگشت به پريشب ، البته اگه از يك ساعتي كه كنار تخت ميشا روي صندلي خوابم برده بود صرف نظر كنيم !
اما اين بي خوابي چندان هم از پا ننداخته بودم . هر چي نباشه بدنم به بي خوابي و بد خوابي عادت داشت .
وقتي عمو پرويز رو داشتن از سي سي يو منتقل ميكردن به بخش همه از مارال و ميشا و خاله گرفته تا مامان و بابا و همينطور شخص خودم حمله كرديم به سمت تختي كه دو تا پرستار داشتن هول ميدادن . در واقع جلوي حركتشو گرفته بوديم . ميشا و مارال توي تند تند قربون صدقه رفتن با هم مسابقه گذاشته بودن . عمو هم بيدار بود و داشت با لبخند نگاهشون ميكرد . تحت تاثير غر غر هاي پرستار يه دستمو انداختم زير بغل ميشا و دست ديگه مو هم انداختم زير بغل مارال و جفتشونو انگار دو تا بچه گربه رو از زمين بلند كرده باشم كشيدم عقب و در پي اعتراضشون به اين حركتم اخم كردم و گفتم :
_ بذارين كارشونو بكنن ...
وقتي كه عمو توي بخش مستقر شد تازه چك و چونه ي دسته جمعيشون با پرستار سر اين كه اجازه بده چند دقيقه برن ملاقاتش شروع شد . پرستار هم كه من شديدا بهش حق ميدادم عصبي باشه با عصبانيت گفت :
_ من نميدونم . الان دكترش مياد از خودش اجازه بگيرين ... اما بعدش بايد همه تون از بيمارستان بريد بيرون ...روشنه ؟!
با رفتن پرستار هركي يه گوشه اي نشست و منم تصميم گرفتم تا اومدن دكتر از فرصت استفاده كنم و هر چه سريعتر مخالفتم در مورد نامزدي رو بهشون بگم . ديگه حتي نميخواستم منتظر يه فرصت مناسب باشم چون ميدونستم اگه يه بار ديگه ميشا منو به خاطر اين سكوت به بچه ننه بودن متهم كنه ديگه نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و خونسرد باشم . شكي نبود كه دفعه ي بعد سرشو از تنش جدا ميكردم . همه ي تقصيرا رو انداخته بود گردن من و خودش و راحت كرده بود !
روبروي نيمكتي كه خاله و مامان نشسته بودن ايستادم و رو به باباا كه اونطرف تر ايستاده بود گفتم :
_يه لحظه مياين اينجا ؟!
بابا با تعجب اومد و كنار نيمكت به ديوار تكيه داد . به تك تكشون نگاه كردمو گفتم :
_ ميخوام در مورد نامزدي خودمو ميشا يه چيزي بگم .
ميشا همون گوشه اي كه ايستاده بود به من نگاه ميكرد . دوباره نگاهشون كردم و ادامه دادم :
_ شما يادتون رفته يه چيزي رو از من و ميشا بپرسين ...
مامان با تعجب گفت :
_ چي رو ؟!
لبخندي زدم و گفتم :
_ يادتون رفته از ما نظر بگيرين كه ...
_ آقاي دكتر !!! ...
با شنيدن صداي همزمان ميشا و مارال كه دكتر وصدا ميكردن چشمامو با حرص رو هم فشار دادم . وقتي دوباره بازشون كردم تا بي توجه به سر و صداي اون دو تا بقيه ي حرفمو بزنم با نيمكت خالي روبروم مواجه شدم . نفس عصبي مو فوت كردم بيرون و برگشتم سمتشون :
_من داشتم گل لگد ميكردم ؟!
تنها كسي كه صدامو شنيد بابام بود كه با لبخند دستشو رو شونه م گذاشت و سري تكون داد . بقيه فقط كم مونده بود از سر و كول دكتر بالا برن .
دكتر رضايت داد كه چند دقيقه بريم داخل اتاق اما بعدش بيمارستان و ترك كنيم و فقط يكي پيشش بمونه و تاكيد داشت كه بهش هيجان وارد نكنيم . ميشا زودتر از همه به داخل اتاق شيرجه رفت . من آخر از همه وارد شدم . به چارچوب در تكيه دادمو دستامو فرو كردم تو جيباي شلوارم . ميشا در حاليكه دست باباشو گرفته بود و تند تند ميبوسيد گفت :
_ بابا شما كه زهره تركمون كردين . ديگه نبينم از اين كارا كني ها ...باشه پسر خوب ؟!
عمو پرويز با لبخند گفت :
_ من كه گفتم تا عروسي تو رو نبينم جايي نميرم ...
ميشا انگار بغض كرد ، عمو ادامه داد :
_ اقلا خيالم از تو يكي راحته كه دادمت دست خوب كسي ...
با لبخند به من نگاه كرد . به سختي لبامو زاويه دادم تا بهش لبخند بزنم و سرمو انداختم پايين كه صدام كرد :
_ بيا اينجا پسرم ...
مردد به سمت تختش قدم برداشتم و كنار ميشا ايستادم . دستشو به سمتم دراز كرد ، با تعلل دستمو بهش دادم . دست ميشا رو گذاشت تو دستم و گفت :
_ سپردمش دست خودت...
میشا لبهاشو گزید و من با گيجي نگاهمو بين بقيه چرخوندم و رو به عمو با بهت پرسيدم :
_ من ؟! ...
عمو پرویز لبخندی زد وگفت: پس کی؟
ميشا سريع دستاشو دور بازوم حلقه كرد و سرشو بالا گرفتو نگاهم كرد . بهم خیره شده بود و سعی داشت با نگاهش چیزی و بهم بفهمونه . اما نميفهميدم منظورش چيه . ميشا انگار فهميد گيج شدم چون با چشم به باباش اشاره كرد و دوباره با همون خیرگی نگاهم كرد . منظورش اين بود كه فعلا حرفي نزنم . منم سعي كردم لبخند بزنم...
عمو پرویز نفس عمیقی کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
_ ميتوني خوشبختش كني ؟!
نفسمو پوف کردم ... سعی کردم فقط یه لبخند مصنوعی بزنم!!!
عمو پرویز منتظر جواب بود ...بعد از مدت کمی خیلی سریع رنگ نگاهش عوض شد و ابروهاشو با تعجب كشيد تو هم و فوری گفت:
_ مگه دوستش نداري ؟!
وچند تا سرفه کرد ... میشا دست عمو پرویز وگرفت واروم گفت: بابا ....
من حس کردم باید یه چیزی بگم فوری گفتم :
_ چرا عمو.. دوستش دارم ...
عمو پرويز انگار خيالش راحت شد . لبخندي زد و گفت :
_ پس همدیگه رو خوشبخت کنین...
ميشا با نگاه خيره ش تاييد كرد و منم به سختي گفتم :
_ باشه ...
عمو با لبخند تحسين برانگيزي نگاهم ميكرد كه مارال با لحن بامزه اي اعتراض كرد :
_ پس من چي ؟
عمو با خنده به سمتش چرخيد و گفت :
_ تو رو هم ميسپرم به دامادمون و رسول ... مطمئنم اونا بيشتر از من مواظبن كه تو رو به ادم درستي بدن .
مارال با ناله گفت :
_ اين حرفا چيه بابا ! شما كه چيزيت نيست ... چرا اين حرفا رو ميزني ؟...
همه حرفشو تاييد كردن و بحث و عوض كردن ...ميشا از همه بيشتر سعي ميكرد فضا رو شاد كنه و تا حد زيادي هم موفق بود . بعد از چند دقيقه پرستار اومد و گفت : همه بيرون
وقتي داشتم همراه بقيه ميرفتم بيرون و چند قدم بيشتر تا در اتاق فاصله نداشتم عمو گفت :
_ هامين تو چند لحظه بمون بابا ...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
شنبه 21 مرداد 1391 - 19:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group