رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن - 8

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه با دستان یخ زده، دست سمیرا را در دست گرفته بود و با تمام وجود به دهان معلم جغرافیا چشم دوخته بود. سمیرا به آرامی گفت:
-قبول میشی، نگران نباش
-سمیرا من خیلی غلط غولوط نوشته بودم، چندتا از سوالا رو هم جواب ندادم، یعنی ده میشم؟
-آره، من مطمئنم، اصلا شاید بیشتر شدی، شاید چهارده پونزده شدی
بنفشه به گفته ی سمیرا اطمینان نداشت. او خودش بهتر از هر کسی خبر برگه ی امتحانی اش را داشت.
معلم جغرافیا شروع به صحبت کرد:
-خیل خوب، برگه ها رو تصحیح کردم، دو نفرتون از رو دست هم تقلب کرده بودین که من به هر دوتا نمره ی صفر دادم، نوشته هاتون دقیقا عین هم بود، فکر کردین من نمی فهمم؟
معلم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و در ادامه گفت:
-خیل خوب نمره ها رو می خونم
-کارگر 16
و برگه را به سمت دختری که در ردیف دوم نشسته بود دراز کرد.
بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر بیهوش خواهد شد.
سمیرا باز هم او را به آرامش دعوت کرد.
صدای معلم دوباره بلند شد:
-پور میرزا و پاک سرشت جفتتون صفر شدین، اونم به خاطر تقلب
بنفشه با حق شناسی به سمیرا نگاه کرد. سمیرا مانع از تقلب کردن بنفشه شده بود،
چقدر خوب....
در غیر این صورت او و سمیرا هر دو نمره ی امتحانشان صفر می شدف
ممنون سمیرا، ممنون....
-برزویی 20
-آزاد سرو 18/5
-قنبر نژاد 19
بنفشه دستانش را از بین دست سمیرا آزاد کرد و دست به سینه، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.
-شهنامی 20
بنفشه از ته دل خوشحال شد،
سمیرای مهربان بیست شده بود،
حقش بود که بیست شود،
دخترک با محبت.....
-کریم بخش 9
-فرزام 13/5
-جهانی 7/5
سمیرا بر خلاف دخترکانی که به برگه ی امتحانی اشان نگاه می کردند، به ملاحظه ی بنفشه آنرا تا کرد و درون کیفش گذاشت.
-احسان پور 15
-توکلی 20
بنفشه احساس کرد که دلش به هم می پیچد، اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود.
مدام زیر لب تکرار می کرد:
-بخونش دیگه، بخونش دیگه
سمیرا لبهایش را روی هم فشرده بود، بنفشه سرش را روی میز گذاشت و چشمهایش را بست.
-سماک 10/5
بنفشه ناگهان چشمهایش را از هم گشود.
سماک چند؟
10/5؟
یعنی از آن درس نمره ی قبولی گرفته بود؟
واقعا 10/5؟
سمیرا با خوشحالی دستش را دراز کرد و برگه ی بنفشه را از دست معلم گرفت و به بنفشه که هنوز سرش روی میز بود گفت:
-بنفشه دیدی نمره قبولی گرفتی، دیدی؟
برای بنفشه باور نکردنی بود، سرش را از روی میز بلند کرد و به برگه ای که به سمتش دراز شده بود چشم دوخت. گیج و منگ برگه را در دست گرفت و به آن نگاه کرد، نمره ی ده و نیم که با خودکار قرمز نوشته شده بود واقعی بود،
واقعی واقعی واقعی...
بنفشه ی کوچک به گریه افتاده بود،
اما اینبار اشکهایش از سر ذوق بود، سمیرا با خوشحالی دستهایش را در هم قفل کرد و با دیدن اشکهای بنفشه خودش هم چشمانش پر از اشک شد و گفت:
-حالا من موندم اون نیم نمره بابت چی بوده که شدی ده و نیم
بنفشه میان گریه لبخند زد.
صدای معلم جغرافیا بلند شد:
-سماک چیه؟ گریه می کنی؟
قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سمیرا جواب داد:
-خانم، بنفشه خوشحاله، این درسو بدون تقلب شد ده و نیم
معلم جغرافی از روی رضایت لبخند زد و سری تکان داد.
بنفشه در آن لحظه فقط به سیاوش فکر می کرد. سیاوش اگر می فهمید که او از این درس نمره ی قبولی گرفته است چقدر خوشحال می شد.
سمیرا خوشحال شده بود،
خودش خوشحال شده بود
سیاوش....
سیاوش هم خوشحال می شد.
صدای معلم جغرافیا بلند شد:
-پور اکبری 17/25
-حمیدی 14
-غلامی 19/5
............


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه و سمیرا جلوی بوفه ایستاده بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:
-دو تا ساندویچ کالباس می خرم، باشه؟
-نه، تو واسه من نخر، من خودم می خرم
-نه من ده شدم، باید امروز به تو هم شیرینی بدم
-تو ده و نیم شدی
دو دختر نوجوان خندیدند.
چند لحظه ی بعد هر دو قدم زنان و با ساندویچ هایی در دستشان، به سمت کلاس رفتند. ناگهان سر و صدای یکی از بچه های کلاس، توجه هر دو نفرشان را به خود جلب کرد.
-بچه ها، نگاه کنین، نیوشا سمیع زادگانو ببینین
بنفشه سریع سرش را چرخاند و نگاهش روی چهره ی رنگ پریده ی نیوشا که به همراه مادرش وارد سالن مدرسه شده بود، ثابت ماند. نیوشا بود که بی توجه به نگاه خیره ی دخترکان مدرسه، در کنار مادرش گام بر می داشت. مادر نیوشا با اخمی که بر چهره داشت دست نیوشا را در دست گرفته بود و به سمت دفتر می رفت. سمیرا رو به بنفشه کرد:
-نگاه کن، نیوشاست، ینی چی شده؟
بنفشه جواب سمیرا را نداد. هنوز به نیوشا نگاه می کرد. نیوشا و مادرش به نزدیک بنفشه رسیدند. نیوشا متوجه ی بنفشه شد و برای چند لحظه به او خیره ماند. بنفشه هم به نیوشا نگاه کرد. نیوشا نگاهش را از بنفشه به سمت سمیرا شهنامی که در کنار بنفشه ایستاده بود، چرخاند و پوزخند زد و به همراه مادرش به سمت دفتر رفت.
سمیرا دوباره از بنفشه پرسید:
-تو می گی چی شده بنفشه؟
-نمی دونم
بنفشه از پشت سر به نیوشا و مادرش نگاه کرد. هر دو وارد دفتر شدند و در دفتر را بستند.
................
بنفشه با ذوق گفت:
-سیاوش جونم، سلام سلام
سیاوش لبخند بی جانی زد:
-سلام دختر، حالت خوبه؟
-آره، سیاوش من ده و نیم شددددددم
سیاوش آنقدر بی حوصله بود که روی حرفهای بنفشه فکر نمی کرد. او حتی امروز به بوتیک هم نرفته بود.
شهناز حرفهای بسیار بدی به او گفته بود، حرفهایش آنقدر بی رحمانه و خشن بود که سیاوش را از پا انداخته بود.
-یعنی چی ده و نیم شدی بنفشه؟ درس نخوندی؟
-نه سیاوش جونم، من درسمو خودم خوندم، دیگه تقلب هم نکردم
-آفرین بنفشه، پس بدون تقلب ده و نیم شدی؟
-آره سیاوش جونننننم
سیاوش لبخند زد.
دخترک برای نمره ی ده و نیم ذوق زده شده بود، آنوقت عمه اش .......
نه دیگر نباید اینقدر به عمه جان فکر می کرد،
اما نمی شد
حرفهای شهناز مدام در ذهنش تکرار می شد،
همان حرفهای بی رحمانه و خشن....
صدای بنفشه افکارش را پس زد:
-سیاوش سر قولت هستی؟
-کدوم قولم؟
-یکی از پرنده هاتو به من می دی؟
-باشه، بهت می دم
-امروز بهم می دی؟
-یه روز خودم میارم در خونه بهت می دم
بنفشه بلافاصله گفت:
-نه، قرار بود من خودم انتخاب کنم، تورو خدا سیاوش، بیا دنبالم منو ببر خونتون، تورو خدا
سیاوش کلافه جواب داد:
-بنفشه امروز حوصله ندارم، باشه برای یه روز دیگه
-سیاوش تورو خدا تو قول دادی من ده و نیم شدم مگه تو نمی خواستی من درسامو بخونم؟
سیاوش بی حوصله گفت:
-بنفشه، من خسته ام، می خوام بخوایم
-سیاوش توروخدا، سیاوش جونم
سیاوش دستش را روی سرش گذاشت.
چه کار می توانست بکند؟
باید به دنبال دخترک می رفت، خودش به او قول داده بود،
مگر قول نداده بود؟
-باشه، میام دنبالت
بنفشه از خوشحالی جیغ کشید:
-سیاوش جونم، مرسی
سیاوش با همه ی بی حوصلگی اش، دوباره لبخند زد.
بنفشه دوباره گفت:
-راستی سیاوش، امروز نیوشا و مامانش اومدن مدرسه، نیوشا دوروز بود پیدا نبود، معلوم نبود کجا رفته بود، مامانش چند روز پیش با خانم مدیر دعوا می کرد، امروز بابا مامانش اومد مدرسه، رفتن دفتر، دیگه نمی دونم چی شد
سیاوش دیگر حوصله ی دقیق شدن در احوالات نیوشا را نداشت. در کار همین بنفشه مانده بود، چه برسد به دوستان و همکلاسی های بنفشه.
سیاوش بی توجه به صحبتهای بنفشه، درحالیکه خمیازه می کشید، گفت:
-میام دنبالت، ولی تا غروب مجبوری اینجا بمونیا، می خوام بخوابم، حوصله هم ندارم، نباید شیطونی کنی، باشه؟
-آخ جون، باشه
واقعا سیاوش فکر می کرد بنفشه از اینکه مجبور بود چندین ساعت در خانه اشان بماند، حوصله اش سر می رود؟
او اشتباه می کرد،
بنفشه از خدایش بود تا برای همه ی عمر، در کنار سیاوش زندگی کند،
برای همه ی عمر.....
تماس که قطع شد، بنفشه سریع به سمت کشو اش دوید و لباسهای بهم ریخته اش را زیر و رو کرد و بالاخره بلوز قرمز رنگی را انتخاب کرد و آنرا اطو نکرده و چروکیده پوشید. به سمت میز تحریرش رفت و رژ لب معروفش را از درون کشو بیرون آورد و به جلوی آینه دوید و آنرا چند بار به لبش کشید.
رژ لب قرمز با لباس قرمز رنگ چقدر هم خوانی داشت.
بنفشه نگاهی به خود کرد و از فکرش گذشت که ای کاش موهایش شرابی رنگ بود. از سر حسرت آه کشید.
بنفشه دوباره به سمت میز تحریرش رفت و عکس سیاوش را از آن بیرون کشید و با خوشحالی عکس را بوسید. تمام پیراهن سیاوش در عکس قرمز شده بود.
............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
به محض اینکه بنفشه داخل ماشین نشست، رو به سیاوش کرد و فریاد زد:
-وای وای وای نمره های من کووووش، وای وای می خوام از هوش بررررررم
سیاوش با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد. به دخترکی که روسری مشکی روی سرش و رژ لب ترسناکی بر لب داشت و با غلطهای فراوان، دقیقا همان شعری را که سیاوش از آن متنفر بود، باز خوانی می کرد.
سیاوش دهان باز کرد:
-بنفشه، می دونی که الان وسط خیابونی نه تو حموم که حالا واسه من آواز هم می خونی؟
بنفشه خندید و گفت:
-آخه خوشحالم واسه خاطر نمره هااااام
-باشه، خوشحالیتو بذار تو خونه آواز بخون، نه وسط خیابون
بنفشه با ذوق و شوق سر تکان داد.
خوب سیاوش راست می گفت، همین حالا به خانه ی سیاوش می رفت و در اطاقش آواز می خواند.
سیاوش به رژ لب قرمز رنگ بنفشه اشاره کرد و گفت:
-عروسی که داشتی نمی رفتی، باز هم این رژ لبو مثه دراکولا کشیدی رو لبت؟
بنفشه دوباره خندید، دخترک آنقدر خوشحال بود که از توبیخ های سیاوش اصلا ناراحت نمی شد.
-سیاوش، خوشگل شدم؟
سیاوش سر تکان داد و به راه افتاد. دخترک هوایی شده بود....
..........
سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و بنفشه از ماشین بیرون پرید و به سمت خانه دوید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد. چند لحظه ی بعد سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و بنفشه لی لی کنان وارد حیاط شد و با صدای بلندتری آواز خواند.
سیاوش پا تند کرد:
-سیییییس، ساعت پنجه، آروم بنفشه
-خودت گفتی تو خونه شعر بخونم
سیاوش با نا امیدی گفت:
-تو خود خونه بخون، تو حیاط نخون
بنفشه به داخل خانه دوید و فریاد زد:
-سلام
صدای مهناز از درون آشپزخانه به گوش رسید:
-سلام دختر گلم، خوبی؟
بنفشه در حالیکه به همه جای خانه سرک می کشید فریاد زد:
-خوبم
مهناز از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه دستانش را با پیش بندی که به کمر بسته بود پاک می کرد، به سمت بنفشه آمد. با دیدن لبهای سرخ بنفشه سعی کرد حنده اش را کنترل کند.
-بیا بوست کنم دخترم
بنفشه صورتش را یک ور کرد و مهناز صورت بنفشه را بوسید.
بنفشه هم با لبهای قرمز شده اش، گونه ی مهناز را سرخ کرد. همان لحظه سیاوش وارد خانه شد. بنفشه به سمت سیاوش چرخید:
-برم تو اطاقت؟
سیاوش سر تکان داد:
-برو
بنفشه جیغ و داد زنان به سمت اطاق سیاوش دوید.
مهناز با لبخند رو به سیاوش کرد:
-تو اطاقت چه خبره که این سرتق اینقدر ذوق کرده؟
-یکی از پرنده های خشک شده ی منو می خواد، امروز امتحانشو بدون تقلب شده ده و نیم، واسه همین ذوق زده است
مهناز خندید:
-بدون تقلب ده و نیم شده؟ ینی تا الان تقلب می کرد؟
سیاوش لبخند زد:
-آره
مهناز دوباره خندید و خواست به سمت آشپزخانه برود. سیاوش رو به مهناز کرد:
-مامان لپت رژ لبی شده، پاکش کن
مهناز باز هم خندید و کف دستش را به گونه اش کشید.
امان از دست بنفشه،
امان.....
..............
بنفشه با چشمانی که از ذوق و شوق می درخشید، به عقاب خشک شده ای که در دستش بود، نگاه کرد و با هیجان گفت:
-سیاوش، نگاش کن چقدر نازه
سیاوش همانطور که روی تختش دراز می کشید، جواب داد:
-آره نازه، دیگه پرنده ای که دوست داشتی رو هم بهت دادم. حالا برو بیرون واسه خودت بازی کن تا منم یه چرت بخوابم
سیاوش بعد از گفتن این حرف پتوی قهوه ای رنگ را روی خودش کشید.
بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و با عقاب خشک شده اش به سمت در رفت.
صدای سیاوش را شنید:
-شیطونی نکنیا
بنفشه با پرش از در اطاق خارج شد و فریاد زد:
-باشه
و در اطاق را بست.
................
یک ساعت بود که بنفشه با عقابش بازی می کرد. در همان ابتدا یکی از چشمهای عقاب را سوراخ کرده بود و یکی از بالهای عقاب هم شل شده بود.
بنفشه بود دیگر.....
متوجه ی مهناز شد که با سینی بالای سرش ایستاد و آنرا روی میز گذاشت و رو به بنفشه گفت:
-دخترم چایی و شکلات برات گذاشتم، من میرم تو حیاط، کاری داشتی صدام بزن
بنفشه سریع گفت:
-من چهار تا شکلات بخورم؟
-تو هر چقدر دوست داری شکلات بخور
مهناز به سمت حیاط رفت و بنفشه به ظرف شکلات، حمله ور شد.
..............
سیاوش در خواب ناز فرو رفته بود. آنقدر ذهنش خسته بود که به محض اینکه چشمانش را روی هم گذاشت، خوابید. شاید حدود یک ساعت و ربع از زمان به خواب رفتن سیاوش می گذشت که صدای وحشتناک ترقه ای درست زیر پنجره ی اطاقش، او را از جا پراند. باز هم پسر بچه های شیطان، با ترقه بازی هایشان یک محله را بهم ریخته بودند.
سیاوش از جا پرید و با شنیدن صدای فریاد و قهقهه های پسرک های نوجوان، زیر لب فحشی نثارشان کرد و دوباره روی تخت دراز کشید.
بی انصافها سیاوش را از خواب ناز بیدار کرده بودند،
از خواب ناز....
.............
بنفشه شش عدد شکلات فندقی آیدین را خورده بود و بین خوردن و یا نخوردن هفتمین شکلات دو دل مانده بود.
اگر هفتمین شکلات را می خورد، کار بدی کرده بود؟
اما مهناز خودش گفت که هر چقدر می خواهد، شکلات بخورد.
بنفشه بالاخره تصمیمش را گرفت و هفتمین شکلات را وارد دهانش کرد. همانطور که آرام آرام شکلات را می جوید تا دیرتر آنرا قورت دهد، چشمش افتاد به در بسته ی اطاق سیاوش و وسوسه ی عجیبی به جانش افتاد تا وارد اطاق سیاوش شود.
دلش می خواست سیاوش را در حالت خوابیده تماشا کند. بنفشه عقاب را روی مبل رها کرد و به آرامی به سمت اطاق سیاوش رفت.
در اطاق را باز کرد و از لای در به سیاوش چشم دوخت که دستانش را پایینتر از سینه در هم قلاب کرده بود و چشمانش بسته بود. بنفشه همانطور که دستش روی دستگیره ی در بود، یک لحظه به عقب چرخید تا از نبود مهناز داخل خانه مطمئن شود. بنفشه آهسته وارد اطاق سیاوش شد و در را پشت سرش بست.
.................


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه بالای سر سیاوش ایستاده بود و به او نگاه می کرد. در نظرش چهره ی سیاوش، قشنگترین چهره ی دنیا بود. برای چند دقیقه به چهره ی سیاوش خیره شد. به قفسه ی سینه اش که آرام بالا و پایین می شد، به دستان بزرگ سیاوش که در هم قلاب شده بود، به همان پتوی قهوه ای رنگی که حالا از روی بدن سیاوش کنار رفته بود، به موهای مشکی سیاوش که حالا بهم ریخته بود،
بنفشه به همه ی اینها نگاه کرد و در نهایت نگاهش روی چهره ی سیاوش ثابت ماند.
بخشی از شکلات، داخل دهانش آب شد و وارد حلقش شد و بنفشه آن را قورت داد. بنفشه به یاد روزی افتاد که سیاوش را به همراه دوستش در اطاق خودش دیده بود، همان روزی که سیاوش لخت بود و پشت میز تحریرش پناه گرفته بود، همان روزی که دوست سیاوش هم وضعیت بهتری، به نسبت سیاوش نداشت.
آن فیلم کذایی هم مدام در برابر چشمانش رژه می رفت، همان فیلمی که زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و با او صحبت می کرد، همان فیلمی که او بیش از ده بار آنرا تماشا کرده بود....
ضربان قلب بنفشه بالا رفت،
چه شده بود؟
بنفشه یک قدم دیگر به تخت سیاوش نزدیک تر شد و به آرامی روی لبه ی تخت نشست. دوبار به صورت سیاوش نگاه کرد و اینبار چشمانش روی لبهای سیاوش ثابت ماند.
بنفشه چه در سر داشت؟
خدا بخیر بگذراند،
بنفشه خودش را خم کرد تا در کنار سیاوش دراز بکشد. با تمام ریزه اندامی اش، جایی برای او روی تخت در کنار سیاوش نبود.
شاید هیکل سیاوش خیلی درشت بود. بنفشه دوباره کمرش را صاف کرد و روی لبه ی تخت نشست.
تکه ای دیگر از شکلات را به ته حلقش فرستاد و به آن چیزی که ذهنش را قلقلک می داد فکر کرد.
آیا آن کار را انجام بدهد؟
آیا انجام ندهد؟
همه چیز برای بنفشه یک بازی کودکانه بود،
شاید هم بازی کودکانه نبود و او آگاهانه می خواست آنرا انجام دهد،
بنفشه می خواست چه کار کند؟
بنفشه آخرین تکه ی شکلات را قورت داد و تصمیم نهایی را گرفت،
بنفشه روی صورت سیاوش خم شد....
........



امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش در حالتی بین خواب و رویا بود. گوشهایش صداهای اطراف را می شنید ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند. خودش فکر می کرد خوابیده است و شاید هم فکر می کرد که بیدار است، اما در حقیقت نیمه بیدار بود. سیاوش صدای باز شدن در اطاقش را شنیده بود و در ذهن نیمه هشیارش کنکاش می کرد که این صدا را در خواب می شنود و یا در بیداری. سیاوش حس کرد کسی روی لبه ی تخت نشست.
این هم خواب و رویا بود؟
احساس کرد کسی خواست خودش را در کنار تخت جا دهد و چند لحظه ی بعد بوی مطبوع شکلات در بینی اش پیچید، بوی شکلات آنقدر واضح بود که سیاوش گمان کرد درست در یک سانتی متری بینی اش قرار گرفته است.
تخت سیاوش ناغافل صدا کرد: تق
سیاوش باز هم احساس کرد دستی روی سینه اش قرار گرفت و در همان حال نیمه بیدار، حس کرد دست کوچکی است.
دست کوچک؟
دست کوجک...
دست چه کسی بود؟
همان نقطه ی برخورد دست با سینه اش به خارش افتاد و سیاوش ناخودآگاه دستش را از روی شکم بالاتر آورد تا آنجا را بخاراند که دستش با همان دست کوچک برخورد کرد. سیاوش هوشیار شد و پلکهایش را نیمه باز کرد.
برای چند لحظه باز هم احساس کرد خواب می بیند. در برابر چشمانش یک بینی گوشتی به همراه دهان نیمه بازی که به خاطر شکلاتهای دو رو برش، قهوه ای شده بود، قرار داشت. سیاوش اینبار ترسید.
این دیگر چه بود؟
به یاد فیلمهای مستند افتاد که هر بار، موجود ناشناخته ای را کشف می کردند.
این هم یکی از همان موجودات ناشناخته بود؟
سیاوش چشمش افتاد به روی سینه اش که دست کودکانه ای با آستین قرمز رنگی، روی آن قرار گرفته بود. اینبار چشمانش کاملا از هم گشوده شد، این دست کوچک فقط می توانست متعلق به یک نفر باشد....
این دست کوچک برای بنفشه بود؟
بنفشه بود؟
بنفشه؟
بنفشه اینجا چه کار می کرد؟
روی تختش، آن هم در این وضعیت...
این چه کاری بود؟
سیاوش از بن جگر فریاد زد: بنفشه
آنقدر فریادش وحشتناک بود که چهار ستون خانه لرزید و صدای فریادش حتی به گوش مهناز هم رسید.
بینی و دهان کذایی سریع عقب رفتند، اما دست بنفشه همچنان روی سینه ی سیاوش باقی ماند، سیاوش به سرعت نیم خیز شد و با دیدن صورت بنفشه با آن دهان شکلاتی، مغزش داغ شد. فقط یک جمله در ذهن سیاوش تکرار می شد و آن هم جمله ی شهناز بود که می گفت سیاوش نسبت به بنفشه نظر سو دارد.
خوب دقیقا این صحنه، در تایید همین جمله بود.
اگر کسی این صحنه را می دید، در باره ی سیاوش چه فکر می کرد؟ چه چه کسی باور می کرد که یک دختر بچه ی دوازده ساله، با میل خودش اقدام به این کار کرده است؟
اگر مادرش همین حالا وارد اطاق در بسته میشد و بنفشه را در این وضعیت می دید، در مورد سیاوش چه فکری می کرد؟
سیاوش دیگر هر چه که بود به کودکان دوازده ساله نظر سو نداشت.
سیاوش برای چند لحظه از افکارش ترسید.
دیگر نفهمید چه کار می کند، در یک لحظه اتفاق افتاد و سیاوش با قدرت بنفشه را هل داد.
بنفشه از روی تخت به زمین پرت شد. سیاوش کمرش را کاملا صاف کرد و با نگاهی ترسان، به بنفشه خیره شد. بنفشه هم گیج و منگ به او نگاه می کرد.
سیاوش دیگر واقعا ترسیده بود، از بنفشه ترسیده بود....
پس هر آنچه را که احساس کرده بود در خواب رخ می دهد، واقعا حقیقت داشت و خواب و خیال نبود.
بنفشه بود که می خواست در کنارش دراز بکشد،
که چه شود؟
خدایا اگر او بیدار نمی شد، چه اتفاقی می افتاد؟
آن وقت بنفشه او را می بوسید؟
ای خدا.....
به یاد حرف روانشناس افتاد که گفته بود، اوضاع از این هم بدتر خواهد شد.
اوضاع که دیگر بدتر نبود، اوضاع افتضاح شده بود،
افتضاح....
بنفشه علنا می خواست وارد تختخواب سیاوش شود،
خوب اینبار موفق نشده بود،
دفعه ی بعد چه می کرد؟
دفعات بعد چه می کرد؟
صدای قدمهای مهناز، از بیرون اطاق به گوش سیاوش رسید که با نگرانی سیاوش و بنفشه را صدا می زد.
اگر مادرش می فهمید،
مادرش که باور نمی کرد....
مادرش می دانست او شیطنت می کند، به روی او نمی آورد.
نکند فکر و خیال بدی به ذهن مادرش بنشیند،
نکند....
سیاوش سریع از تختش بیرون پرید و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که یکی از پرنده های خشک شده را که روی پا تختی اش بود به دست گرفت و کف اطاق انداخت. چند لحظه ی بعد، مهناز در اطاق را باز کرد و با نگرانی پرسید:
-سیاوش چی شده؟ چرا داد زدی؟
سیاوش صدایش می لرزید:
-مامان، چیز، نگران نشو، بنفشه زد این پرنده رو انداخت، من عصبی شدم، ببخش اگه ترسیدی
نگاه مهناز اینبار روی بنفشه ثابت ماند که کف اطاق ولو شده بود و با دهان شکلاتی به سیاوش نگاه می کرد و لام تا کام حرفی نمی زد.
مهناز با عصبانیت گفت:
-هلش دادی؟
سیاوش به اجبار سر تکان داد.
-واسه یه پرنده ی مسخره هلش دادی؟ دیوونه شدی؟ چرا اینکارو کردی؟ ارزش داره؟
و سیاوش نمی توانست توضیح دهد که برای یک پرنده ی مسخره نبود، بلکه برای جلوگیری از آبروریزی بود که بنفشه را هل داده بود،
آبروریزی....
مهناز به سمت بنفشه آمد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت:
-دخترم پاشو بریم بیرون، الهی بمیرم، بچه چقدر ترسیده
بنفشه ترسیده بود؟
شاید...
اما سیاوش از ترس، قبض روح شده بود....
بنفشه می خواست چه کار کند؟
او باید چه کار می کرد؟
به چه کسی می توانست از مشکلش بگوید؟
مشکل خودش یا بنفشه؟
نه، انگار اینبار واقعا مشکل خودش بود،
اگر مادرش می فهمید، اگر مادرش می دید،
اگر شهناز می دید...
وای خدایا...
چه کسی حرفهای سیاوش را باور می کرد؟
چه کسی حق را به او می داد؟
حتما عمه شهناز؟
هه، خنده دار بود....
بسیاوش به یاد یک نفر افتاد،
به یاد یک فرد لبخند به لب، نه آن فرد لبخند به لب، اسمی داشت،
او همان روانشناس بودف
او شغلش همین بود،
او حرف سیاوش را باور می کرد،
اصلا خودش این روز را پیش بینی کرده بود،
او که دیگر غیبگو نبود، حتما چیزی می دانست که آن حرف را زده بود،
اصلا مهم نبود که چندین سال از او کوچکتر است،
اصلا به سن و سال او چه کار دارد؟
او می خواهد از علمش استفاده کند،
او می خواهد از او راهکار بگیرد،
او چیزی می دانست....
تمام بدن سیاوش می لرزید.
بنفشه با چه جسارتی وارد اطاقش شده بود؟
این چه کاری بود...
ای خدا....
این دختر دو سال دیگر از نیوشا هم بدتر می شد...
چه کار می کرد؟
همین فردا به سراغ آن روانشناس می رفت،
او که هرگز مانع از ورودش به مطب خود نمی شد،
او روانشناس بود....
سیاوش احساس کرد همین حالا دیوانه خواهد شد،
در تمام عمرش، اینقدر نترسیده بود
این ترس برایت لازم بود سیاوش،
برایت لازم بود...

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
ساعت ده صبح بود که سیاوش وارد مطب شد و یک راست به سمت منشی جوان رفت:
-سلام خانم، می خوام با خانم.....صحبت کنم
-سلام، وقت قبلی داشتین؟
-نخیر، اما کارم خیلی ضروریه
-باید منتظر بشینین
-چقدر؟
-یکی دو ساعت
-چه خبره خانم؟ یکی دو ساعت زیاده، من باید الان ببینمشون، کارم خیلی مهمه
-خوب، سعی می کنم تا یه ساعت دیگه بفرستمتون برین داخل
و سیاوش صبر کرد و صبر کرد.....
............
سیاوش رو به روی روانشناس روی مبل نشست و به او چشم دوخت. روانشناس هم او را شناخت و برخورد هفته ی قبل در خاطرش زنده شد، اما به روی خودش نیاورد. سیاوش نمی دانشت از کجا شروع کند.
اصلا چه بگوید؟
بگوید خانم حق با شما بود؟
نه این را که اصلا نخواهد گفت، در آن صورت، روانشناس او را دست می اندازد.
بگوید خانم بابت رفتار دفعه ی قبل، معذرت می خواهم؟
نه، این را هم نخواهد گفت، اگر بگوید، روانشناس با لبخند پیروزمندانه به او نگاه می کند.
پس چه می گفت؟
صدای روانشناس را شنید:
-خوش اومدین آقای بخشنده، چه کمکی از دست من بر میاد؟
سیاوش آب دهانش را قورت داد و بعد از چند ثانیه مکث، در نهایت شروع به صحبت کرد:
-خانم من مشکلم بیشتر شده، آخرین بار کی اومده بودم پیش شما؟ هفته ی پیش بود دیگه، خانم باورتون نمیشه اگه بگم چی شده. اول یه چیزی، شما که منو مقصر نمی دونین؟
-من که هنوز نمی دونم چی شده آقای بخشنده، در ثانی من در مقام قضاوت نیستم، راحت حرفتونو بزنین
-خانم، خانم....
سیاوش انگشتان دستش را در هم فرو برد
-خانم بنفشه می خواست بیاد تو تختخواب من، به روح بابام من کاری نکرده بودم، من خواب بودم، به کی براتون قسم بخورم؟
-آروم باشین، نفس عمیق بکشین تا بتونیم با همفکری مشکلو حل کنیم
-خانم من دیروز خوابیده بودم تو تختم، بنفشه داشت میومد توی تخت من، خانم من از دیروز تا الان تو شوکم
-قبلا هم این اتفاق افتاده بود؟
-قبلا نه؟ ولی خوب چرا، یکی دوباری بهم گفته بود که می خواد منو ببوسه، یه بار هم شونه ی منو بوسید، خانم شما باور می کنی که من نمی خواستم به این بچه....این بچه.....
سیاوش نتوانست ادامه دهد،
-شما چرا اینقدر نگرانین، آروم باشین
-خانم عمه اش چند روز پیش به من زنگ زد، هر چی دلش خواست به من گفت، گفت من واسه این بچه خیالاتی دارم، اگه بنفشه بخواد به عمه اش جریانو بگه شما فکر می کنین عمه طرف منو می گیره؟ خانم اینجا یه شهر کوچیکه، فردا عمه بیاد در خونه ی من، آبرو ریزی میشه، این که دیگه یه دختر سی ساله نیست من بگم عقل داشته، این یه بچه است، همش دوازده سالشه، به من بگین من چی کار کنم؟
-خیل خوب آروم باشین، یکی یکی به مشکلات برسیم
-خانم، من خیلی کارا تو زندگیم کردم اما دوتا کارو اصلا انجام ندادم یکی مصرف مواد بود اون یکی هم همین کارا دیگه، همینا که میرن سمت بچه ها، همین نظر سو نسبت به بچه ها، خانم باور کن من می خواستم به این بچه کمک کنم، اصلا خود شما گفتی نیت من خیر بوده، مگه نگفتین؟
روانشناس بدر تایید گفته های سیاوش، سری تکان داد.
سیاوش چند لحظه به کف اطاق خیره شد، برای گفتن حرفی، دو دل بود.
بالاخره، دل به دریا زد
-خانم
-بله؟
-خانم، حق با شما بود، من عذر می خوام بابت رفتار هفته ی گذشته ام
روانشناس لبخند زد.
-ایرادی نداره، مهم اینه که الان می خواین مشکلو حل کنیم
-خانم من چی کار کنم؟
-گفتم که ما باید اولویت بندی کنیم، در حال حاضر مشکل اصلی رابطه ی عاطفی بنفشه با شماست و بعد نحوه ی رفتار پدرش
سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و از اتفاقاتی که در این هفته افتاده بود برایش توضیح داد. از جر و بحثش با پدر بزرگ و مادر بزرگ بنفشه و جر و بحثش با شهناز و شایان.....
روانشناس شروع به صحبت کرد:
-آقای بخشنده به طور کلی بهتون می گم چی کار کنین، و بعد جرئیاتو براتون می گم، شما باید الان بدونین با بنفشه چه رفتاری کنین در برابر ابراز احساسات این بچه چی بگین، و چطور کم کم ازش فاصله بگیرین، بعد پدر بنفشه باید برای مشاوره بیاد اینجا تا در مورد نحوه ی رفتارش باهاش صحبت کنم، اصلا مسائل رو از زبون اون بشنوم، و در نهایت خود بنفشه است که می خوام ببینمش
-یعنی شایان و بنفشه بیان اینجا؟
-بله، باید بیان اینجا
-باشه خانم، باهاشون حرف می زنم
-خوب حالا برسیم به جزئیات، اونم اینه که کم کم باید از این بچه فاصله بگیرین
-خانم این بچه خیلی بدبخته، اگه ازش فاصله بگیرم دوباره میشه همون بنفشه ی قبلی
-محیطو کنترل می کنیم، به کمک خود شما، به کمک پدرش، البته اگه هر دو نفر همکاری کنین
-نمی دونم پدرش همکاری می کنه یا نه
-ما تلاشمونو می کنیم، اگر پدر همکاری نکرد، راه های دیگه رو امتحان می کنیم
سیاوش بعد از شنیدن این حرف، سرش را پایین انداخت. آیا روانشناس می توانست به او کمک کند؟
واقعا می توانست؟
.............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
روانشناس رو به سیاوش کرد:
-آقای بخشنده، احساست نسبت به بنفشه چیه؟
سیاوش جا خورد،
چه سوال غافلگیرانه ای،
احساس او نسبت به بنفشه....
هوممممم.....
-خوب دلم براش می سوزه، خوب چیز، خوب می دونین، دوسش دارم
-چرا دوسش داری؟
-ای بابا، چه سوالایی، خوب، خوب کارهاش خنده داره، یعنی با نمکه، اگه بدونین چقدر سر به سر من می ذارهف یه حرفهایی می زنه آدم از خنده ریسه میره، اما در کنارش دلم براش می سوزه، بخدا من اگه یه دختر مثه بنفشه داشتم، جونمو براش می دادم
-بنفشه می دونه که دوسش دارین؟
-خوب آره، ازم می پرسه که دوسش دارم منم می گم آره
-فقط همین؟
-آره دیگه، پس چی باید بگم؟
روانشناس سری تکان داد و گفت:
-حرفهای شما در مورد احساساتتون به بنفشه، ناقصه، برای همین دچار این مشکل شدین، خوب حالا می گم چی کار کنین، ببین آقای بخشنده وقتی بنفشه از علاقه اش به شما می گه، تنها کاری که شما می کنین اینه که یا تعجب می کنی و یه کلمه می گی آره یا عصبی میشیو داد و فریاد می کنی، متاسفانه شما این علاقه رو هدایت نمی کنی، وقتی بنفشه می گه دوسم داری، باید بگی آره بنفشه اگه یه دختر داشتم دلم می خواست مثه تو بود، یا بگی تو یه دختر خانم خوبی که هر آدم عاقلی بچه های خوب و گلو دوست داره، منم مثه آدم های عاقل تورو دوست دارم، اما شما چی می گی؟ می گی آره دوست دارم، همین، بچه ها خیلی راحت تحت تاثیر حرفامون قرار می گیرن، بازی با کلمات شما ضعیفه، گذشته از اون بنفشه مدام برای هر چیزی به شما زنگ می زنه از هر سه چهارتا تماس، یکی رو جواب نده، کم کم بنفشه رو سوق بده به سمت کسی که بتونه پای درد دل این بچه بشینه
-مثلا کی؟
-تو خونواده ی بنفشه کی از همه عاقلتره؟ کی به نسبت بقیه بهتره؟
سیاوش با خود فکر کرد که چه کسی عاقلتر است؟
هیچ کس،
کسی در آن خانواده عاقل نبود...
-هیچ کی، نه، شهناز، خواهر شایان به نسبت بقیه بهتره
-خوب پس لازمه شهناز خانم هم تشریف بیارن اینجا، یه سری از همکاری ها باید توسط ایشون صورت بگیره
-من نمی تونم به تنهایی کاری کنم؟
-اشکال کار اینجاست، شما فکر می کنی باید همه کاره باشی، باید همه ی مشکلاتو یه تنه حل کنی، واسه همین یه شمشیر برداشتی رفتی به جنگ اطرافیان بنفشه
-خانم باید می رفتم، اونا خیلی راحت خودشونو کشیدن کنار، پس تکلیف این بچه جیه؟
-گوش کنین، اینکه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نمی کنه خیلی بده، اما کار شما هم بده که با مردم جر و بحث می کنین، اونها الان زخم خورده هستند، ناخواسته با این کارتون کینه ی اونا رو شدیدتر می کنین، کمک شما باید به صورت پیشنهاد باشه، شما اصرار داری که اونا حرفتونو گوش کنن، هرچند حرف شما درست باشه، شما که نباید با مردم بجنگی، این که نشد کمک
-پس نباید می رفتم در خونه؟
-خوب رفتن کار خوبی بود، اما توهین کردن اصلا درست نبود، شما باید می گفتی خانم، آقا نوه ی شما این وضعیتو داره من وظیفه ام بود به شما بگم، خداحافظ
-خوب اگه قبول نمی کردن چی؟
-باید دنبال راه بعدی می گشتین، اما شما عصبی میشی و توهین می کنی
-آهان
سیاوش اینبار آهان را کش دار ادا نکرد، گویی کم کم روی حرفهای روانشناس، عاقلانه فکر می کرد...
روانشناس ادامه داد:
-مورد بعدی کادو خریدن شماست، من یه سوال دارم، اگه بنفشه دختر خودت بود برای اون رژ لب می خریدی؟ اونم تو اون سن کم؟ هرچیزی مقطع سنی داره، شرایط فرهنگیو محیطی داره، ممکنه تو فلان محیط و تو فلان شرایط هیچ ایرادی نداشته باشه که ما برای یه دختربچه ی دوازده ساله رژ لب بخریم، اما حالا تحت این شرایط خاص بنفشه که بزرگتری بالای سر بچه نیست، این کار یعنی چی؟
-خانم اگه نمی خریدم، عقده ای می شد، دلم سوخت
-آقای بخشنده، ما همیشه نمی تونیم همه ی اون چیزهایی رو که می خوایم، داشته باشیم، شما مگه همه چیزو با هم دارین یا داشتین؟ نه شما هم کمبودهایی دارین، کاستی هایی دارین، اصلا زندگی پر از کمی و کاستیه، اگه همه چیز در اختیار من باشه که فردا جلوی مشکلات نمی تونم دووم بیارم، چون ناکامی رو تجربه نکردم
سیاوش خودش را روی مبل جا به جا کرد:
-خانم اگه من هم نمی خریدم، خودش با پول توجیبیش می خرید
-اولا من گمون نمی کنم تو فروشگاه های لوازم آرایشی، به یه دخترکی با اون توصیفی که شما کردین که خیلی ریزه اندامه و بچه سال نشون می ده، رژ لب بفروشن، ثانیا گیریم حق با شما باشه و خودش می خرید، اون موقع دیگه این اشتباه متوجه ی شما نبود، دیگه من نمی گفتم شما اشتباه کردی، خود این بچه با توجه به مقتضای سنش مقصر بود و بعد ما باید با دلیل قانع کننده اونو متوجه می کردیم که الان وقت رژ لب زدن نیست، اما الان شما خودت این وسیله رو در اختیارش گذاشتی، اون بچه فکر کرده باید برای شما رژ لب بزنه، چون شما خوشت میاد
سیاوش مثل اسپند روی آتش شد:
-من خوشم بیاد؟ بیخود فکر کرده واسه چی....
-آقا آروم باش، بازم که عصبی شدی
سیاوش زبان به دهان گرفت و با نا امیدی به روانشناس نگاه کرد.
در دلش گفت که خوش به حال روانشناس که اینقدر آرام و خونسرد است،
باید هم آرام و خونسرد باشد، این که مشکل او نبود مشکل سیاوش بدبخت بود...
سیاوش به پشتی مبل تکیه زد و سرش را از روی ناتوانی تکان داد.
-یکی دیگه از کارهای اشتباه شما اینه که برای هر رفتار بنفشه، یه راهکاری پیدا کنی این اشتباهه
سیاوش دوباره صاف نشست:
-یعنی چی؟
-یادمه هفته ی پیش از ابروهاش می گفتین و اینکه خرابش کرده بود، شما نباید مداد تتو می خریدی و ابروهاشو درست می کردی
-پس چی کار می کردم؟
-وقتی ما اشتباه می کنیم باید تاوانشو پس بدیم، بنفشه نباید ابروهاشو با تیغ می زد، تاوانش هم اخراج موقت از مدرسه ست
-خوب اون که اخراج شد
-اما برای چند روز شما خرابکاریشو جبران کردی، ما باید یاد بگیریم هر کار بدی یه جبرانی داری، باید پای اشتباهی که کردیم بمونیم، در غیر این صورت هیچ وقت نمی فهمیم که اشتباه نکنیم، شما هم سن بنفشه بودی اشتباه نمی کردی؟ بابت اون اشتباه تاوان نمی دادی؟ همه ی ما همین جوریم، شما نباید به خاطر وضعیت این بچه اشتباهاتشم لا پوشونی کنی، اینا دو تا چیز مجزاست، تحت هر شرایطی ما باید بدونیم اشتباه، اشتباه ست
سیاوش دوباره به پشتی صندلی تکیه داد، دیگر نمی دانست چه بگوید،
با خود فکر کرد که چون پدر نبود این اشتباهات از او سر زده بود، یا چون روانشناس نبود؟
سیاوش به دلیل دلسوزی دچار این اشتباهات شده بود....
به دلیل دلسوزی.....


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه بغ کرده پشت میزش نشسته بود. نگاهش برای چند لحظه روی جای خالی نیوشا، ثابت ماند اما فکرش را درگیر غیبت دوباره ی نیوشا نکرد. فکرش درگیر سیاوش بود.
سیاوش بد اخلاق...
سیاوش بد اخلاق که برای بار چندم بر سرش فریاد کشیده بود و حتی اینبار هلش داده بود. او فقط می خواست در کنارش دراز بکشد و او را ببوسد.
سیاوش برای چه چنین رفتاری با او داشت؟
و حالا سه روز گذشته بود و حتی یک تماس چند ثانیه ای هم با او نگرفته بود، خودش هم دیگر جرات نداشت به سیاوش زنگ بزند. هنوز یادش نرفته بود که بعد از آن اتفاق، سیاوش حتی حاضر نشد او را به خانه برساند و در نهایت مهناز او را با ماشین سیاوش به خانه اشان رساند.
بنفشه نمی دانست که با آن رفتارش، تا چه حد سیاوش را ترسانده بود،
نمی دانست....
بنفشه آه کشید و با خودکاری که در دستش بود روی میز را خط خطی کرد. درکلاس باز شد و یکی از دخترکان به طور ناگهانی به داخل کلاس پرید و با هیجان فریاد زد:
-بچه هااااا، نیوشا سمیع زادگان از مدرسه اخراج شده ه ه ه ه
از هر سو صدایی به گوش رسید:
-هییییییییییییع، چرااا؟ مگه چی کار کرده؟
-وااااااای چند روز اخراج شده؟ یه هفته یا سه روز؟
-پس واسه همین مامانشو آورده بود مدرسه؟
دختری که این خبر را آورده بود، با هیجان گفت:
-کلا اخراج شده، دیگه حق نداره بیاد مدرسه، بچه ها می دونین چرا؟ من شنیدم دو روز تمام با دو تا پسره تو یه خونه بوده، معلوم نیست چی کار کرده ه ه ه ه ه ه
اینبار دخترکان کلاس دسته جمعی فریاد زدند:
-هیییییییییییییییییییع
بنفشه هم با شنیدن این خبر میخکوب شده بود.
نیوشا از مدرسه اخراج شده بود؟
دو روز کامل به همراه دو پسر در یک خانه بود؟
یعنی آن دو پسر همان فواد و پوریا بودند؟
چه بلایی بر سر نیوشا آورده بودند؟
دیگر آبرویی برایش باقی نمانده بود....
آبرویش بر باد رفته بود،
برباد.....
صدای سمیرا، بنفشه را از میان افکارش بیرون کشید:
-وای شنیدی بنفشه؟ این نیوشا چه دختر بدیه، چه شانسی آوردی دیگه باهاش دوست نبودی
و بنفشه با خودش فکر کرد که واقعا چقدر خوش شانس بود که دور نیوشا و فواد و پوریا را خط کشیده بود،
این را هم مدیون سیاوش بود،
همان سیاوش بداخلاق که با امروز، دقیقا سه روز می شد که او را ندیده بود....
صدای دخترک دوباره در کلاس پیچید که در حالی که به سمت میزش می دوید، فریاد زد:
-وای بچه ها، خانم شفیقی
دوباره دخترکان به جنب و جوش افتادند و هر کدام وسائل ممنوعه همچون موبایل و سوهان ناخن و غیره را درون کیفشان پنهان کردند، و موهایی بود که با عجله، به زیر مقنعه ها فرو می رفت. خانم شفیقی با اخمهای ترسناکش وارد کلاس شد و بی مقدمه رو به بچه ها کرد:
-خوب گوشاتونو وا کنین ببینین چی دارم می گم، مدرسه اومدین که درس بخونین یه چیزی یاد بگیرین، نه اینکه قرتی بازیو کثافت کاری انجام بدین، من در مورد این چیزا اصلا شوخی ندارم، همکلاسیتون سمیع زادگان به خاطر همین کاراش از مدرسه برای همیشه اخراج شد، این که دیگه ابرو برداشتنو ناخن لاک زدن نیست که من بخوام با سه روز یا یه هفته اخراج، سر و تهشو هم بیارمو از گناهش بگذرم، دیگه شماها همکلاسی به اسم سمیع زادگان ندارین، اونم بابت دو روز غیبت غیر موجه که در نهایت فهمیدیم خانم این دوروز خونه هم نبوده، آخرم معلوم شد کجا بوده و پیش کیا بوده، اونو دیگه پدر و مادر خودش باید ادبش کننو برن سراغ همونایی که دخترشون این دوروزو با اونا بوده، اما در حوزه ی اختیارات من بود تا همچین دانش آموزی دیگه تو مدرسه ی من برای درس خوندن نیاد، هرچند اون به تنها چیزی که فکر نمی کرد همین درس خوندن بود، بقیه ها حواسشونو جمع کنن، اومدین اینجا برای درس خوندن، ببینم کسی داره مثه سمیع زادگان رفتار می کنه، اونم اخراج می کنم، فهمیدین؟
دخترکان با مقنعه های تا پیشانی پایین کشیده شده، نعره زدند:
-بععععععع لههههههههههه
خانم شفیقی بدون حرف اضافه ای چرخید و از کلاس بیرون رفت. بنفشه آب دهانش را قورت داد و دوباره در فکر فرو رفت.
یعنی نیوشا دیگر برای همیشه اخراج شده بود؟
حالا پلیس هم به سراغ فواد و پوریا می رفت؟
یعنی فواد و پوریا چه بلایی بر سر نیوشا آورده بودند؟
با او کاری کرده بودند؟
بنفشه خوشحال بود که جای نیوشا نیست،
به جز بنفشه همه ی دخترکان خوشحال بودند که جای نیوشا نیستند، نیوشا دیگر در نظر هیچ کدامشان دختر خوبی نبود،
در نظر هیچ کدامشان.....
..............
سیاوش ساک لباس را به دست مشتری داد و گفت:
-مبارک باشه خانم
مشتری با لبخند از سیاوش تشکر کرد و از بوتیک بیرون رفت. شایان کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-امروز خوب فروش کردیما، من خیلی راضی ام
سیاوش در تایید گفته های شایان سر تکان داد.
-می گم سیاوش ممکنه من ماه دیگه برم ترکیه، بوتیک داره خالی میشه، میرم دوباره جنس بیارم، می خوای دوتایی بریم؟ یا من برم تو اینجا رو بچرخونی؟
سیاوش بی توجه به سوال شایان در حال تا کردن لباسهای روی پیشخوان بود.
-جون سیا بیا دوتایی بریم، هم فاله هم تماشا، ها چی می گی، میای؟
فکری از ذهن سیاوش گذشت:
-آره میام، ولی یه شرطی داره؟
-چه شرطی؟
-تو هم با من جایی که من می گم بیای
چشمان شایان ریز شد:
-کجا؟
-بریم پیش روانشناس
شایان چتد لحظه مکث کرد و ناگهان بلند بلند خندید.
-هاهاهاهاها، عجب کره خری هستی تو، خیلی باحال بود، باشه بابا من خل و دیوونه، پس بریم؟ بریم یه هفته ده روز صفا
و چشمکی حواله ی سیاوش کرد.
سیاوش چرخید و همانطور که لباسها را درون قفسه می گذاشت، گفت:
-من دارم جدی حرف می زنم، بیا دوتایی بریم پیش روانشناس
شایان کمی خیره خیره به سیاوش نگاه کرد که حالا به سمت او برگشته بود و او هم متقابلا نگاهش می کرد و گفت:
-پیش روانشناس بریم که چی بشه؟ من مشکلی ندارم، عقلم سر جاشه
سیاوش اینبار کاملا به سمت شایان چرخید:
-شایان مگه فقط دیوونه ها میرن پیش روانشناس، من امروز پیش یه روانشناس بودم، مطبش تو همین راسته ی خودمونه، با ماشین همش هفت هشت دقیقه راهه، به خاطر وضعیت بنفشه اونجا بودم
شایان پوزخند زد:
-آهان پس بنفشه دیوونه شده؟ بعید هم نیست، از اون مادر اینجور دختر به عمل میاد دیگه، می گفتی دیوونگی تو خونوادشون ارثیه
و دوباره بلند بلند خندید.
سیاوش دستش را روی کمرش گذاشت و به سیاوش نگاه کرد. به پدری نگاه می کرد که بی خیال در مقابلش ایستاده بود و دختر خودش را مسخره می کرد، سیاوش دوباره عصبی شد.
رفتارهای شایان واقعا غیر قابل تحمل بود.
غیر قابل تحمل....
-شایان، روانشناس می خواد با تو صحبت کنه، من وضعیت زندگی بنفشه رو براش توضیح دادم، گفتم تو باهاش چه رفتاری داری
شایان به تندی گفت:
-من پیش هیچ روانشناسی نمیام، واسه خودت سر خود رفتی چی گفتی؟ من که دیوونه نیستم
-والله بعید می دونم دیوونه نباشی، مگه نگفتی باهم بریم ترکیه، خوب بیا بریم اونجا منم باهات میام ترکیه
سیاوش پشتش را به سیاوش کرد و نایلونهای پخش و پلا شده را زیر پیشخوان جا داد:
-من نظرم عوض شد، خودم تنها میرم
-شایان گوش کن، بنفشه تو یه سن حساسه، تو خبر دخترتو داری؟ می دونی چه خطرهایی تهدیدش می کنه؟ ممکنه تو این سن بحرانی درگیر احساسات بشه
-خوب بشه، به من چه
سیاوش دستش را از روی کمرش برداشت و به شایان نگاه کرد.
-ینی چی که می گی خوب بشه؟ تو راستی راستی سرنوشت دخترت برات مهم نیست؟ ممکنه هزارتا ضربه بخوره، ممکنه گیر یه آدم ناتو بیوفته
-ببین، اولا که اون یه دختر بچه ی بی خاصیته که خیلی چیزها سرش نمیشه، بعدشم می خواد عشق و عاشقی کنه؟ ببینم زیادی داره شورش می کنه با کمربندم می زنمش
سیاوش انگشتان پایش را درون کفش بالا و پایین کرد. دوباره خشمش در حال سر ریز شدن بود، سعی کرد با آرامش صحبت کند:
-آقا شایان، به جای این که اینقدر از وجود نازنینت مایه بذاری، بیا برو ببین این خانمه چی می گه؟
-خانمه؟ کدوم خانمه؟
-همین روانشناسه
-روانشناس خانمه؟ جون من؟ چه شکلیه؟
سیاوش خیره خیره به شایان نگاه کرد. شایان پوزخند زد و خواست از پشت پیشخوان بیرون بیاید، دوباره صدایش به گوش سیاوش رسید:
-من هیچ گورستونی نمیام، تو هم بی خودی پولتو نریز تو جیب این روانشناسا، اینا خودشون دیوونن
سیاوش پا تند کرد و خودش را به شایان رساند و از پشت بازویش را گرفت و او را به سمت خود چرخاند. شایان با نگاهی استفهام آمیز به او خیره شد. سیاوش دهان باز کرد تا دوباره به شایان فحش و ناسزا بگوید. یک لحظه به یاد گفته های روانشناس افتاد و لبهایش را روی هم فشار داد.
روانشناس گفته بود سعی نکند با دیگران بجنگد....
شایان لبخند زد:
-خوب؟
سیاوش دستش را روی بازوی شایان فشار داد و چشمهایش را به کفشهای او دوخت و در نهایت....
و در نهایت کمی او را به عقب هل داد و دستش از روی بازوی شایان، شل شد و پایین افتاد.
شایان به مسخره، سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگالهای لباس رفت.
نفسهای سیاوش تندتر شده بود. بیش از حد به خودش فشار آورده بود تا فریاد نزند.
روانشناس گفته بود که نباید عصبانی شود و با دیگران بجنگد، اما یک چنین پدری واقعا جای جنگیدن داشت،
چنین پدری نوبر بود،
نوبر.....
.........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه گوشه ی تشکش را در دست گرفته بود و با زحمت آنرا از روی تخت شکسته اش می کشید. آنقدر قدرت نداشت تا آنرا از روی تخت پایین بیاورد، اما همچنان آنرا می کشید. صدای زنگ گوشی اش به هوا بلند شد. تشک را رها کرد و به سمت گوشی دوید و با دیدن شماره ی سیاوش، ضربان قلبش نامیزان شد. با عجله گوشی را روی گوشش گذاشت و با احتیاط گفت:
-سلام
سیاوش با شنیدن لحن رسمی و محطاطانه ی بنفشه، خنده اش را فرو خورد:
-سلام بنفشه، حالت خوبه؟
-من خوبم
-داشتی چی کار می کردی؟
-تختم شکسته، شبا که روش می خوابم کمرم درد می گیره، داشتم تشکو از روی تخت می کشیدم که روی زمین بذارمش
-تو که زورشو نداری
بنفشه سکوت کرد.
سیاوش ادامه داد:
-خیل خوب، حالا اون تشکو ولش کن، خودم میام برات جا به جا می کنم، لباس بپوش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم یه جایی
بنفشه آنقدر خوشحال شد که اصلا از سیاوش نپرسید که به کجا خواهند رفت، آنچه برایش اهمیت داشت بودن در کنار سیاوش بود.
فقط سیاوش.....
..............
بنفشه از گوشه ی چشم به سیاوش نگاه می کرد که در حال رانندگی بود. به گمان خودش سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی بنفشه نشده بود ولی نگاهش آنقدر واضح بود که سیاوش به زحمت خودش را کنترل می کرد تا قهقهه نزند و در نهایت شروع به صحبت کرد:
-بنفشه می دونی داریم کجا میریم؟
-نه، نمی دونم
-داریم میریم پیش یه خانم مشاور
بنفشه با تعجب پرسید:
-واسه چی؟
-اون خانمه می خواد باهات حرف بزنه، ازت چند تا سوال داره، به سوالاش قشنگ جواب بده باشه؟
-مثلا چه سوالایی؟
-مثلا از مامانو بابات می پرسه، از مشکلاتت می پرسه، تو هر مشکلی که داشتی بهش بگو، هر چیزی که اذیتت می کنه بهش بگو تا اون خانمه کمکت کنه، باشه؟
-تو هم میای؟
-آره منم میام، ولی من بیرون میشینم، تو باید تنهایی با اون خانم صحبت کنی، مثه همیشه دختر خوبی باشو هر چی خانمه پرسید جواب بده، این کارو می کنی؟
بنفشه سرش را به علامت مثبت تکان داد.
............
سیاوش رو به روی روانشناس نشست و شروع به صحبت کرد:
-خانم، من با پدر بنفشه صحبت کردم، راضی نشد که بیاد
روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
-دلیل نیومدنش چی بود؟
سیاوش با شرمندگی گفت:
-می گفت من دیوونه نیستمو از این حرفها، بعدش هم می گفت ببخشیدا، واقعا ببخشید ولی گفتش روانشناسا خودشون دیوونن
روانشناس تعجب نکرد، از این حرفها زیاد شنیده بود. تا فرهنگ مراجعه به روانشناس، در جامعه جا بیوفتد زمان می برد....
-خوب ایرادی نداره، خودم باهاشون تماس می گیرم، حتی اگه شده تلفنی هم باهاشون صحبت می کنم، با عمه ی بنفشه صحبت کردین؟
-هنوز نه
-چرا؟
-خانم من یه جر و بحث حسابی با عمه اش داشتم، یعنی هر باری که ما به هم رسیدیم با هم جر و بحث کردیم، البته تقصیر من بود دیگهف زورکی می خواستم شهناز به این بچه کمک کنه
-حتما با شهناز خانم صحبت کنین، مگه نگفتین خودشون آدرس اینجا رو به شما دادن؟ پس به احتمال خیلی زیاد همکاری می کنن، خوب بنفشه رو آوردین؟
-بعله آوردمش، بیرونه
-خوبه، شما بیرون تشریف داشته باشین به بنفشه بگین بیاد تو
سیاوش از روی مبل بلند شد:
-باشه
.........
در اطاق مشاوره باز شد و بنفشه با احتیاط و کنجکاوی قدم به درون اطاق گذاشت و با صدای بلند سلام کرد.
روانشناس سرش را بلند کرد و در مقابلش دخترک کوچک اندامی را مشاهده کرد که بلوز زرد رنگ چروکیده و شلوار لی مشکی به پا داشت، کفشهایش قرمز رنگ بود و تل قرمز رنگی هم روی موهایش بود. جلوی موهایش به صورت چتری تا روی چشمانش را می پوشاند. دخترک زیبایی نبود، چهره ی معمولی داشت. بینی گوشتی اش در نگاه اول جلب توجه می کرد.
روانشناس لبخند زد:
-سلام دختر خوب، بیا بشین روی مبل دختر گلم
بنفشه به آرامی به سمت مبل رفت و روی آن نشست و چشمانش درون اطاق به گردش در آمد و روی شمعهای تزئینی که روی میز روانشناس بود، ثابت ماند.
بی مقدمه پرسید:
-اینا چین؟ شمع ان؟
-آره گلم شمعه
-اونا هم شمعن ان؟
و به شمعهای روی کتابخانه اشاره زد.
-آره گل من، اونا هم شمع ان
بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون فرستاد:
-هیه، چه جالب
صدای روانشناس باعث شد تا به او نگاه کند:
-خوب دختر گلم، اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟
-بنفشه، کلاس اول راهنمایی ام
-به به، به این دختر گل من، خوب عزیزم بگو ببینم چه رنگیو دوست داری؟ چه ماشینیو دوست داری؟
-رنگ قرمزو دوست دارم، ماشین 206 دوست دارم
-آفرین به تو که اینقدر سلیقه ات خوبه، چه غذایی دوست داری؟
-پیتزا دوست دارم، من هر روز پیتزا می خورم، پیتزا پپرونی می خورم و پیتزا سبزیجات، اومممممم
و با دستش روی شکمش را مالید.
روانشناس باز هم لبخند زد:
-خوب دخترم، می دونی چرا اینجا هستی؟
-آره، سیاوش به من گفت شما می خوای ازم سوال بپرسی، به منم گفت همه ی حرفامو مشکلاتمو به شما بگم
- دختر خوب مگه شما مشکلی داری؟ مشکلت چیه دخترم؟
بنفشه متوجه ی سنگهای تزئینی شد که روی میز روانشناس گذاشته شده بود و ناگهان از روی مبل جستی زد و مقابل میز ایستاد و یکی از سنگها را در دست گرفت:
-این چیه؟
-اینا سنگ تزئینیه
-چه خوشگله، یکیشو بردارم؟
-آره عزیزم، مال شما
بنفشه یکی از سنگهای تزئینی را برداشت و نگاهی به روانشناس کرد:
-یکی دیگه هم بردارم؟
-باشه گلم، بردار
بنفشه هر دو سنگ را در دست گرفت و با ذوق به آنها نگاه کرد. صدای روانشناس را شنید:
-خوب خانمی، حالا روی مبل میشینی ما باهم صحبت کنیم؟
بنفشه دوباره روی مبل نشست و به سنگهایش خیره شد.
روانشناس کمی روی صندلی جا به جا شد:
-خوب دختر من، نگفتی مشکلت چیه که سیاوش گفت در موردش با من حرف بزنی
بنفشه سنگها را بین دستانش گذاشت و کف دستانش را به هم مالید و گفت:
-بهت نمی گم، پر رو می شی
روانشناس آشکارا جا خورد.
بنفشه چه گفته بود؟
پر رو می شود؟
عجججججب....
روانشناس خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-دختر خوشگلم، منظورت اینه که من نباید از مشکلت چیزی بدونم؟ دوست نداری چیزی به من بگی؟
بنفشه ابروهایش را به نشانه ی "نه" بالا فرستاد و در همان وضع و با همان ابروهای بالا فرستاده شده، باقی ماند.
روانشناس کمی به وضعیت خنده دار بنفشه خیره شد و گفت:
-خوب دخترم چرا به سیاوش نگفتی که نمی خوای با من حرف بزنی؟
بنفشه ابروهایش را به حالت عادی برگرداند و به روانشناس خیره شد.
روانشناس ادامه داد:
-دخترم، اگه دوست نداری با من حرف بزنی اشکالی نداره، شما گفتی مشکل داری، واسه همین من خواستم بدونم مشکلت چیه، همین دخترم
بنفشه دوباره به سنگهایش خیره شد و زمزمه کرد:
-آخه نمی خوام بگم، اگه بهت بگم بد میشه، اصلا نمی دونم چی بگم
-خوب بذار کمکت کنم خانمی، شما با دوستت مشکل داری؟
-نه
-شما با درسهات مشکل داری؟
-اول مشکل داشتم، الان دیگه درسمو می خونم، دوستم سمیرا کمکم می کنه
-آفرین به شما و دوست خوبت، خوب شما کسیو دوست داری؟ مثلا یه آقا پسری رو؟
بنفشه دهانش به خنده ی گل و گشادی گشوده شد. با خودش فکر کرد که این روانشناس چه خانم زبر و زرنگی بود که فورا متوجه ی مشکلش شده بود. معلوم است که او کسی را دوست دارد. او سیاوش بخشنده را دوست دارد.
-آره من یه نفرو دوست دارم، اما به تو نمی گم
-باشه گلم، حالا بگو ببینم توی خونه با بابا یا مامان مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟
چهره ی بنفشه گرفته شد با اوقات تلخی جواب داد:
-از بابام بدم میاد، همش کتکم می زنه، مامانم هم مریضه تو بیمارستانه
-چرا بابا کتکت می زنه عزیزم؟ دختر به این خوبی
-بابام همیشه باهام بدرفتاری می کنه، اصلا دوسش ندارم، همیشه هم تا خرخره می خوره، بعد هم خانمها رو میاره خونه میره تو اطاق تا فردا صبح نمیاد بیرون
روانشناس با شنیدن این حرفها ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد.
چرا بعضی از والدین هیچ چیز از فرزند پروری نمی دانستند؟
واقعا چرا؟
بنفشه ادامه داد:
-ولی سیاوش با من خیلی خوبه، همیشه باهام مهربونه، منو می بره بیرون، باهام حرف می زنه، یه بار واسم ادکلن خرید، تازه یه بارم یه پرنده ی خشک شده بهم داد ولی من بالشو شکستم
بنفشه با یاد آوری عقابی که بال آنرا شکسته بود ذوق زده شد و پاهایش را روی مبل تاب داد و آواز خواند:
-دی دیری دیریم، دی دیری دیریم
روانشناس لبخندش را فرو خورد:
-پس سیاوش خوبه، آره عزیزم؟
-آره سیاوش خوبه، خیلی دوسش دارم
-آهان پس اونی که گفتی دوست داری سیاوشه؟
بنفشه کمی مکث کرد،
خودش را لو داده بود؟
چقدر این روانشناس سریع توانسته بود جریان را بفهمد،
بنفشه نمی دانست که خودش بسیار معصوم است و هر کسی که جای روانشناس بود به سادگی متوجه ی جریان می شد.
بنفشه خودش را از روی مبل به عقب کشید و گفت:
-اگه بهت بگم به بابام نمی گی؟
-نه دختر من، نمی گم
-دعوام نمی کنی؟
-نه گل من
-قول می دی؟
-قول می دم
-باشه می گم
و بنفشه گفت و گفت و گفت....
.............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
حرفهای بنفشه که تمام شد نفس عمیقی کشید و گفت:
-آخییییییش، همشو گفتم
روانشناس لبخند زد:
-آفرین به تو دختر گلم که همه شو به من گفتی، پس شما سیاوشو خیلی دوست داری؟ درسته؟
-آره، خیلی دوسش دارم، تازشم گفتم که دوست دارم باهاش عروسی کنم
-خوب دختر خوشگلم، شما که الان وقت عروسی کردنت نیست
بنفشه پشت پایش را خاراند و رو به روانشناس کرد:
-پس کی باید عروسی کنم؟
-دختر گلم، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بعد بری دانشگاه، بعد بری سر کار، تازه اون موقع به فکر عروسی باشی
-ولی من می خوام دو سال دیگه با سیاوش عروسی کنم
-سیاوش خودش گفت که می خواد دو سال دیگه با تو عروسی کنه خوشگل من؟
بنفشه به طور ناگهانی پرسید:
-خانم مشاور من خوشگلم؟ آخه شما هی به من می گی خوشگلم
-آره عزیزم، شما قشنگی
بنفشه کف زد:
-هیه، چقدر خوشحال شدم
-خوب، عزیز دلم نگفتی به من، سیاوش خودش گفت دو سال دیگه با شما عروسی می کنه؟
بنفشه مکث کرد:
-سیاوش بگه؟ نه سیاوش به من چیزی نگفت
-خوب، پس شما چرا می گی دو سال دیگه می خوای با سیاوش عروسی کنی؟
-خوب پس کی باهاش عروسی کنم
-دخترم شما خیلی وقت داری برای عروسی کردن، الان باید فقط به فکر درس خوندن باشی، مگه تو درسو مدرسه رو دوست نداری؟
بنفشه با خودش فکر کرد که درس و مدرسه را دوست دارد،
خیلی هم دوست دارد،
کلاسش، نیمکتش، سمیرا، معلمهایش، خانم عمیدی و حتی خانم شفیقی،
همه و همه را دوست دارد....
-چرا، من خیلی دوست دارم برم مدرسه
-خوب دختر گلم می دونی اگه بخوای زود عروسی کنی، دیگه اجازه نداری بری مدرسه؟
-راس می گی؟
-آره خانمی، اگه عروسی کنی باید بشینی تو خونه، تو که اینقدر مدرسه رو دوست داری بعدش می خوای چی کار کنی؟ توی خونه بشینی تا دوستات درس بخونن از تو جلو بیوفتن؟
بنفشه سرش را خاراند و چند لحظه به روانشناس خیره شد و دوباره به طور ناگهانی پرسید:
-اصلا خودت عروسی کردی؟
روانشناس باز هم سعی کرد نخندد، این بنفشه، عجب دخترک سرتق با نمکی بود:
-نه دخترم، من هنوز عروسی نکردم
بنفشه جلوی دهانش را گرفت و ریز ریز خندید:
-یه چیزی بگم؟
-آره عزیزم، بگو
-من با یه دختره دوست بودم اسمش نیوشا بود، الان دیگه دوستم نیست، از مدرسه اخراج شده، آخه کارای بد می کرد، اون به من گفت دخترایی که خیلی بزرگن مثه تو بعد عروسی نمی کنن، بهشون می گن دختر ترشیده، هه هه هه هه هه
روانشناس خودش هم به خنده افتاده بود،
پس او ترشیده شده بود و خودش خبر نداشت؟
حرف را راست را باید از دهان بچه شنید دیگر....
نباید؟
روانشناس با خنده گفت:
-دخترم، ببین من این همه سن دارم هنوز عروسی نکردم، پس چطور تو که اینقدر از من کوچیکتری می خوای دو سال دیگه عروسی کنی؟ تازه از درست هم بیوفتی، بعدشم سیاوش هم اصلا تا حالا حرف عروسی رو بهت نزده
بنفشه اینبار با گیجی به روانشناس نگاه می کرد.
انگار روانشناس راست می گفت. سیاوش درباره ی عروسی کردن، به او چیزی نگفته بود، او خودش به فکر عروسی بود.
خوب اگر عروسی می کرد دیگر نمی توانست به مدرسه برود، اما او مدرسه را دوست داشت .
او در درس جغرافی نمره ی ده و نیم گرفته بود، سمیرا هم به او قول داده بود که در درس ریاضی به او کمک کند.
بنفشه دمغ شد.
پس عروسی بی عروسی؟
واقعا عروسی بی عروسی؟
ذهنش جرقه زد،
نخیر، هنوز می توانست امیدوار باشد...
با موذیگری به روانشناس نگاه کرد و گفت:
-خوب من صبر می کنم وقتی اندازه ی تو شدم با سیاوش عروسی می کنم، هییییییییییه
و "هیه" را از ته دل گفت و باعث شد روانشناس برای کنترل کردن خنده اش، سرش را پایین بیاندازد.
روانشناس چند لحظه سکوت کرد و بنفشه با لبخند پت و پهنی گفت:
-حالا می تونم باهاش عروسی کنم؟
روانشناس با مهربانی به بنفشه ی معصوم نگاه کرد:
-نه دختر گلم نمی تونی، اون موقع که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه خیلی پیر شده، مگه یادت رفته که چند دقیقه پیش به من گفتی اول اولها به سیاوش می گفتی پیر؟ خوب پونزده سال دیگه که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه میشه پیرمرد. بعد اون وقت شما می خوای با یه پیرمرد عروسی کنی گل من؟
بنفشه اینبار مات و مبهوت به روانشناس نگاه می کرد.
انگار حرفهایش درست بود.
واقعا سیاوش پیرمرد می شد؟
چقدر بد...
واقعا چقدر بد........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group