رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه کنار ماشین سیاوش ایستاده بود و منتظر بود تا او از خانه بیرون بیاید. چند دقیقه ی بعد، سیاوش از خانه بیرون آمد. همانطور که به بنفشه نزدیک می شد، سرش را تکان داد: دخترجون، آخه چرا یه کاری می کنی که بابات عصبانی بشه و سرت داد بزنه
بنفشه اخم کرد. سیاوش با ریموت ماشین، قفل در را باز کرد:
-خیل خوب، برو بشین تو ماشین
و خودش سوار ماشین شد. بنفشه داخل ماشین نشست و خواست کمربندش را ببندد. سیاوش خطاب به بنفشه گفت: کمربندتو ببند
-خودم می دونم
سیاوش نفس عمیق کشید. تا برای بنفشه چیزی بخرد و دوباره او را به خانه برگرداند، احتمالا نیمی از موهایش از دست رفتارهای بنفشه سفید می شد.
-چرا اینقدر شیطونی می کنی؟
بنفشه آفتابگیر را پایین زد و در آینه به خودش نگاه کرد:
-دوست دارم
سیاوش یک لحظه به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روبه رویش خیره شد:
-دوست داری شیطونی کنی تا همه از دستت ناراحت بشن؟
بنفشه اینبار آفتاب گیر را بالا فرستاد
-آره دوست دارم
-خوب ناراحت بشن که چی بشه؟
بنفشه دست برد به سمت داشبورت ماشین و آنرا گشود:
-ناراحت بشن تا من خوشحال بشم
چشم بنفشه به چند قطعه عکس افتاد که درون داشبورت ماشین بود. خواست آنها را بردارد.
ناگهان سیاوش متوجه ی بنفشه شد:
-ای بابا، کی بهت گفت داشبورتو باز کنی؟ درشو ببند. به اون عکسها هم دست نزن. مگه آدم بدون اجازه هم به وسایلای یکی دیگه دست می زنه؟
و بعد عکسها را از دست بنفشه کشید. بنفشه با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید: حالا نگاه کنم طلاهاش میریزه؟
سیاوش سعی کرد نخندد: آره میریزه
بنفشه با حرص رویش را به سمت پنجره ی ماشین چرخاند و زیر لب گفت: خسیس
چند لحظه به سکوت گذشت. بنفشه همچنان سرش را به سمت پنجره چرخانده بود. سیاوش سعی کرد از دلش، بیرون بیاورد:
-گنجو، گنجو قهر کردی؟
گنجو؟ دوباره او را گنجو خطاب کرده بود؟
این سیاوش چقدر پر دل و جرات بود، به چه جراتی دوباره به او گفته بود گنجو؟
بنفشه به سمت سیاوش چرخید: به من می گی گنجو؟
-آهان، باهام آشتی کردی گنجو؟
-من گنجو ام؟ تو هم یه مارماهی هستی، با اون چشای ریزت
در دل از نیوشا تشکر کرد که کلمه ی مارماهی را به او یاد داده بود.
سیاوش نزدیک بود سکته کند. او سرشار از ایراد بود و خودش خبر نداشت؟ کاش می توانست گوشه ای بایستد و به دور از چشم این بنفشه ی شیطان، با دقت به فرم چشمانش نگاه کند.
کاش می توانست.....
تا رسیدن به فست فود کلمه ای از دهان سیاوش خارج نشد. بنفشه بدجور نوکش را قیچی کرده بود.
.......
بنفشه ساندویچ زبان را با لذت به دندان گرفت. به خاطر پوشیدن لباسهای راحتی، از ماشین پیاده نشده بود. سیاوش داخل ماشین نشست و منتظر ماند تا بنفشه ساندویچ را کامل بخورد. می خواست زمان را تلف کند تا از خشم شایان هم کاسته شده باشد.
بنفشه با دهان پر رو به سیاوش کرد: نمی خوری؟
سیاوش چانه اش را بالا انداخت.
بنفشه مثل قحطی زده ها به ساندویچش حمله ور شده بود، یک لحظه چشمش افتاد به سیاوش که بی هدف به نقطه ای خیره شده بود و فکر می کرد. دلش به حالش سوخت. سیاوش تا الان، دوبار جلوی کتک خوردنش را گرفته بود و حالا هم برایش ساندویچ خریده بود. اما بنفشه به او گفته بود مارماهی. حتما برای همین بود که سیاوش دمغ شده بود.
حتما برای همین بود....
با همان دهان پر، باز هم رو به سیاوش کرد: می گم، به خاطر اینکه بهت گفتم مارماهی ناراحتی؟
سیاوش تکان خورد: هوم؟
-خوب تو شبیه مارماهی نیستی
سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد.
-مارماهی، مگه بهت نگفتم شبیه مارماهی هستی؟ تو شبیه اش نیستی، دیگه ناراحت نباش
سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. دوباره لبخند زد.
پس هنوز می توانست به چهره اش امیدوار باشد.
در همین موقع صدای زنگ موبایل بنفشه که داخل جیب شلوار گرم کنش بود به گوش رسید. بنفشه به شماره نگاه کرد. فواد بود. سریع رد تماس زد.
این حرکت از چشم تیزبین سیاوش دور نماند.
.......
سیاوش زنگ خانه را فشار داد. صدای شایان به گوش رسید: بیا بالا سیاوش
-خواهرت نیومده؟
-چرا، اینجاست
-خوب پس من دیگه میرم، فردا زنگ می زنم اگه حالت روبه راه بود، میریم دنبال بقیه ی کارا
-باشه منتظر تماسم
سیاوش رو به بنفشه کرد: خیل خوب، ناهارتم که خوردی، دیگه برو بالا، سر به سر بابا شایانت نمی ذاریا، دیگه عمه اتم اومده، بابات کاری به کارت نداره
بنفشه سرش را تکان داد و وارد خانه شد. سیاوش صدایش را بالا برد: خداحافظت کو؟
بنفشه با ژست انگشتانش را تکان داد: باااای
سیاوش باز هم سعی کرد نخندد.
......
پشت در ورودی ایستاده بود و به صحبتهای عمه و پدرش گوش می داد:
-دیگه از دست این حماقتهای تو خسته شدم، تو چرا یاد نمی گیری چجوری زندگی کنی؟
-خواهر من، من الانم دارم زندگی می کنم، مشکلی هم با اینجور زندگی کردن، ندارم
-این زندگیه؟ از زنت جدا شدی، این بچه رو ولش کردی، هر شب دنبال پارتیو کثافت کاری هستی، آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟
-انتظار داشتی با اون زنیکه ی دیوونه زندگی کنم؟ از اولشم همینجوری خل و دیوونه بود
بنفشه با شنیدن این حرف چهره اش در هم شد.
تقریبا یک ماه می شد که مادرش را ندیده بود، کسی نبود که او را برای عیادت مادرش به بیمارستان ببرد.
کسی نبود....
-تو مگه از اول کور بودی، نمی دونستی رعنا مریضه؟ پس چرا باهاش ازدواج کردی؟ حالا که ازدواج کردی چرا بچه دار شدی که این بچه اینجوری بین شما دوتا آواره باشه، این یه دختر بچه است، دو روز دیگه نمی تونی کنترلش کنی، حالا مادرش بیمارستان بستریه، مگه تو هم روانی هستی و تو بیمارستانی؟ دیشب چه غلطی می کردی که حالت بد شده بود؟
-چرا اینقدر سر من غرغر می زنی؟من اون موقع خیلی کم سن و سال بودم، خریت کردم ازدواج کردم، من که نباید پاسوز رعنا می شدم. مریض بود، قرصی بود، از صبح داروی خواب آور می خورد تا آخر شب خواب بود، از زندگی باهاش خسته شده بودم
بنفشه آه کشید. پدرش راست می گفت، مادرش همیشه در رختخواب خوابیده بود. وزنش زیاد شده بود و صحبت کردنش کش دار بود، بعضی مواقع فراموش می کرد که بنفشه دخترش است، اما عمه شهناز هم راست می گفت، مگر پدرش از ابتدا از وضعیت مادرش با خبر نبود؟ پس چرا از مادرش جدا شده بود؟
-دکتر که گفته بود حاملگی و زایمان وضعیتشو بدتر می کنه، چرا حرف گوش نکردین؟ مگه شما دوتا بچه نمی خواستین؟ خوب این هم بچه، پس تو چرا اینطوری ولش کردی به امون خدا، این بچه می خواد چی از تو یاد بگیره
پس بنفشه باعث شده بود که وضعیت مادرش بدتر شود؟
یعنی او مقصر بود؟
اگر او به دنیا نمی آمد، مادرش در بیمارستان بستری نمی شد؟
بنفشه بغض کرد.
همین بنفشه ی دوازده ساله....
-خیلی واسه این بچه ناراحتی؟ ورش دار ببرش خونت بزرگش کن، تو که دوتا پسرات زن گرفتنو ایران نیستن، شوهرتم که چند ساله مرده، واسه چی اینو نمی بری پیش خودت؟ هم خوب تربیت میشه، هم خیال تو راحته، هم اعصاب من از دست غرغرای تو در آرامش
خانه ی عمه اش زندگی کند؟
عمه اش پیر و غر غرو بود، اما خوب هر چه بود از این پدر بداخلاق که بهتر بود. درون خانه اش هم زنان آنچنانی رفت و آمد نمی کردند.
-این بچه مسئولیت داره، من که یه زن سی ساله نیستم. بالای پنجاه سال سن منه، این بچه پدر می خواد، مادر می خواد. آخه عمه می تونه واسش چی کار کنه؟
عمه اش هم او را بچه خطاب کرده بود....
به حساب عمه اش هم خواهد رسید....
-پس وقتی نمی تونی کاری براش انجام بدی، چرا دخالت می کنی؟
-آخه تو پدری؟ عاطفه داری؟ فقط عیاشی و خوش گذرونی رو خوب بلدی، خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت می گم، یه روز بیام اینجا یه کدوم ازون زنای هرجایی رو اینجا ببینم با دستای خودم خفه اش می کنم. فکر نکن سنم رفته بالا ضعیف شدم، همزمان سه نفرو حریفم
-شهناز بالاخره حرف حسابت چیه؟ پاشدی اومدی اینجا بنفشه رو ببری خونه ی خودت نگهش داری، یا اومدی مغر منو صیقل بدی؟
شهناز از عصبانیت کبود شد: آخه مگه این بچه ی منه که اینطوری با طلبکاری ازم می خوای با خودم ببرمش؟ پس تو این وسط چکاره حسنی؟
بنفشه با شنیدن کلمه ی "چکاره حسن" به خنده افتاد. عمه اش از چه کلمه ی جالبی استفاده کرده بود.
شایان کلافه از روی مبل برخاست و وسط هال قدم زد. بحث کردن با شهناز بی فایده بود. فاصله ی سنی اش با شایان خیلی زیاد بود و حتی به گردن شایان و برادر دیگرش شاهین حق مادری داشت، زمانی که پدرشان را در کودکی از دست داده بودند، شهناز پا به پای مادرشان کار کرده بود تا او و برادرش در آسایش باشند و بعد از فوت مادرش، شهناز واقعا جای مادر و پدرشان را برای آن دو پر کرده بود. بیشتر از این نمی توانست رو در روی شهناز جر و بحث کند.
از شانس بد شایان، شهناز راضی نمی شد که از بنفشه نگهداری کند. البته که حق با شهناز بود، یک دختر بچه ی دوازده ساله آن هم دختری مثل بنفشه نیاز به یک تربیت اصولی و همه جانبه داشت که از عهده ی شهناز پنجاه و هفت ساله بر نمی آمد. گذشته از آن، بر عهده گرفتن مسئولیت تربیت بنفشه، کار خطیری بود. اگر اتفاقی برای این دختر می افتاد، آن وقت شهناز هرگز خودش را نمی بخشید. و مهمتر از همه شهناز عقیده داشت، تا زمانی که پدر این دختر بالای سرش است، برای چه بنفشه آواره ی خانه ی این و آن شود.
نه، او نمی توانست از بنفشه نگهداری کند....
نمی توانست....
شایان یکباره به یاد بنفشه افتاد و رو به شهناز کرد: این بچه چرا نیومد بالا؟ من خیلی وقته دکمه ی آیفونو زدم.
شهناز اخم کرد و به سمت در خروجی رفت، همین که در را گشود بنفشه را پشت در دید، در حالی که در دستش زر ورقی به چشم می خورد که نشان می داد، نیمی از ساندویچ را نخورده است. شهناز با خودش فکر کرد، یعنی تمام وقت پشت در ایستاده بود و به حرفهای آن دو گوش می داد؟
سعی کرد لبخند بزند: عمه جون اینجایی؟
بنفشه سرش را تکان داد.
-عمه، سلام نکردی که
بنفشه دهانش را کج کرد: سلام
-چرا پشت در مونده بودی عمه جون؟
بنفشه ابروهایش را بالا داد و به سمت چپ نگاه کرد و لبهایش را به هم فشار داد: داشتم به حرفاتون گوش می کردم
از کنار شهناز گذشت و وارد هال شد. شهناز سری به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر بنفشه اینقدر بی ادب و سرکش نبود، شاید شهناز می توانست برایش کاری انجام دهد، اما با این وضعیت....
نه، امکان پذیر نبود.
بنفشه باز هم ته دلش خنک شد، عمه اش به او گفته بود بچه، او هم با این حرکت، دق دلش را خالی کرده بود.
شایان با دیدن بنفشه داغ دلش تازه شد. حضور فعلی شهناز در اینجا، به خاطر خبرچینی این بچه ی گستاخ بود. با نگاه تهدید آمیز به بنفشه خیره شد. بنفشه نیشخندی زد و چشمانش را چند لحظه بست و با آرامش به سمت اطاقش رفت. خیالش راحت بود. پدرش در حضور خواهرش جرات نداشت، دست روی او بلند کند.


..........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 12:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه ساندویچ نیم خورده اش را روی میز تحریرش گذاشت و خودش را روی تختش پرت کرد. صدای غرغرهای عمه اش به گوش می رسید. اما صدای پدرش را نمی شنید. حتما بی صبرانه منتظر بود تا خواهرش نطقش را تمام کند و به دنبال کار و زندگی اش برود.
صدای زنگ موبایلش بلند شد. فواد بود. بنفشه اینبار جواب داد: بله؟
صدای بم فواد درون گوشی پیچید: سلام، بنفشه خانم، خوبی؟
-سلام، خوبم
-تحویل نمی گیری، اس ام اسامو سرسری جواب می دی، یه بار هم، تماسمو رد کردی
بنفشه همانطور که با زبانش تکه ای از ساندویچ را که لای دندانش گیر کرده بود، چپ و راست می کرد گفت: الان که جواب دادم
-امروز که دیدمت، ازت خوشم اومد
-چه خوب
-تو هم از من خوشت اومد؟
بنفشه تکه ی ساندویچ را بالاخره به ته حلقش فرستاد: هی...همچین
-یعنی خوشت نیومد؟
این بار بنفشه از بن جگر خمیازه کشید و با صدای عجیب و غریبی گفت:
-می گم که....هی...همچین
-ای بابا، تو داری چی کار می کنی؟ هر دفعه صدات یه مدله
بنفشه نیشخند زد: خمیازه می کشم
فواد به شوخی گفت: خوب، جلوی دهنتو بگیر
بنفشه اخم کرد: تو نمی خواد به من یاد بدی چی کار کنم
-چه خشن
-بعله، من خشنم
-من که حرفی نزدم، داشتم شوخی می کردم
-دیگه ازین شوخیا نکن، خوشم نمیاد
فواد از آن سوی خط با خودش فکر کرد، برای کار کردن روی مخ چنین دختری چقدر باید وقت و انرژی صرف کند....
اما مهم نبود...
بالاخره که رام می شد...
بالاخره....
........
سیاوش روی تخت خوابش طاقباز دراز کشیده بود. هر دو دستش زیر سرش بود و فکر می کرد. به فکر بنفشه بود. دلش برای این دختر بچه می سوخت. شایان چه پدر بی مسئولیتی بود. زندگی که فقط در خوشگذرانی و عیاشی خلاصه نمی شود. باید پای مسئولیتی که به عهده می گیریم، تا انتهای آن بایستیم. بنفشه یک دختر بچه ی بی ادب بود. ولی هر دختر بچه ی دیگری هم که به جای بنفشه بود، از این بهتر، تربیت نمی شد. شایان خودش رعایت هیچ چیز را نمی کرد. خوب مشخض بود که بچه ای که چنین پدری داشته باشد، چگونه تربیت خواهد شد. خود سیاوش هم دست کمی از شایان نداشت. به اندازه ی تار موهای سرش خوشگذرانی کرده بود و هنوز هم خوشگذرانی می کرد. اما هرچقدر هم که بد بود، یک پسر مجرد بود، دختری نداشت تا نگران تربیتش باشد. حتی زمانهایی که می خواست شیطنت کند، باید اول مطمئن می شد که خانه کاملا خالی است و مادر و برادر کوچکش تا چندین ساعت در خانه حضور نخواهند داشت، نه اینکه خانم های رنگ و وارنگ و آنچنانی را جلوی چشمان یک دختر در سن بلوغ، رژه دهد. شایان واقعا هیچ چیز نمی فهمید.
هیچ چیز.....
شایان حتی برای بوتیک مشترکشان هم قدم از قدم بر نمی داشت. اگر سیاوش به دنبال کارها نبود که شایان تا یک ماه دیگر هم خودش را تکان نمی داد. بعضی مواقع پشیمان می شد از اینکه پیشنهاد شایان را مبنی بر افتتاح بوتیک مشترک پذیرفته بود. خودش که یک مغازه ی کوچک داشت، مغازه ی شایان هم دقیقا چسبیده به مغازه ی خودش بود. شاید به طمع پیشنهاد شایان بود که مغازه اش را فروخته بود و هر دو با هم این مغازه ی بزرگ را شراکتی خریده بودند.
اگر سیاوش نبود، آب شایان را با خود برده بود....
سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر پدر بودن، همین بود که شایان از خود نشان می داد، همان بهتر که سیاوش هرگز پدر نشود...
هرگز...
صدای زنگ موبایل بلند شد. حتما یکی از سه دختری بود که سیاوش از دیشب تا همین امروز بعد از ظهر به هرسه نفرشان شماره داده بود، اینبار قرعه به نام کدامیک خواهد بود؟
-سلام،
-سلام،شما؟
-مگه به چند نفر شماره دادی که منو یادت نمی یاد؟
عجب دختر زرنگی بود. اما سیاوش از او هم زرنگتر بود.
-من فقط شماره دادم، اسمتونو که نپرسیدم.
چه حاضر جواب بود این سیاوش....
چه حاضر جواب بود....
-آهان، من مهسا هستم
-به به مهسا خانم، فکر نمی کردم زنگ بزنین
همزمان با خود فکر کرد، مهسا کدام یک است؟ یکی از دختران پارتی دیشب، یا پرستار امروز بعد از ظهر؟
-چرا فکر نمی کردی، اگه نمی خواستم زنگ بزنم که دیشب شماره نمی گرفتم
خوب، پس اسم پرستار از لیست حدش شوندگان خط می خورد...
در این لحظه سیاوش باید دقت می کرد. کوچکترین خطا به معنی ناک اوت شدن، بود.
-خوب شما اینقدر خوشگلین که فکر نمی کردم به این راحتی بتونم افتخار هم صحبتی با شما رو داشته باشم
در یک لحظه صدای بنفشه در گوشش پیچید، دماغ دراز مارماهی با چشمای ریز
وای....خودش که پر از ایراد بود...
پر از ایراد....
حتما مهسا نمره ی چشمانش خیلی ضعیف بود که این همه ایراد را در سیاوش، ندیده بود، شاید هم اثرات افراط در مشروب بود که روی ادراک مهسا تاثیر گذاشته بود.
سیاوش به خود نهیب زد: چرا اینقدر اعتماد به نفستو از دست دادی؟ بنفشه خودش گفت تو شبیه مارماهی نیستی، اما خوب نگفت که دماغم دراز نیست و چشمامم ریز نیست، اصلا از کی تا حالا حرف یه الف بچه واسه من مهم شده؟
سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را پس بزند.
صدای مهسا را شنید: خواهش می کنم، شما هم خیلی خوش تیپ هستین
سیاوش نفسش بالا آمد. پس اوضاع آنطور که بنفشه می گفت، خراب نبود...
امان از دست این بنفشه...
-شما لطف دارین مهسا خانم، دیشب مهمونی خوش گذشت؟
-آره خیلی خوب بود، مخصوصا اون لحظه که اشتباهی لیوان مشروب شما رو خورده بودم
خوب، قضیه حل شد.
سیاوش فهمید با چه کسی صحبت می کند. از نحوه ی آشنایی و لحن صحبتش هم مشخص بود که تا چه حد می تواند با مهسا خانم مدارا کند، باید در عرض یک هفته مادر و برادرش را پی نخود سیاه بفرستد...
به همین سادگی...
از ساده هم ساده تر....
.......
معلم عربی هنوز وارد کلاس نشده بود. داخل کلاس همهمه بود. بنفشه زل زده بود به نیوشا که بی حس و حال سرش را روی میز گذاشته بود.
-چیه نیوشا؟
-دل درد دارم
-چی خوردی مگه؟
-چیزی نخوردم، ماهانه هستم
بنفشه با حسرت به نیوشا نگاه کرد: خوش به حالت، کاش من جای تو بودم
نیوشا با همه ی بی حالی اش چشمانش را از تعجب گشاد کرد: خاک تو سرت، جای من باشی که درد بکشی؟
-نه، جای تو باشم که هر ماه ماهانه بشم، اون موقع دیگه واقعن واقعن واقعن بزرگ شدم
-باور کن الان راحتی، هر ماه اینقدر درد نداری
-نگو، من دوست دارم زود ماهانه بشم، چی کار کنم زودتر ماهانه ام شروع بشه؟ قرصی، چیزی هست؟
-اه برو بابا، خل و چل
-نیوشا تورو خدا راس بگو من حتما سال دیگه ماهانه میشم؟
-آره بابا احمق جونم، اصلا شاید همین امسال ماهانه شدی
-وای، راس می گی؟
نیوشا با خودش فکر کرد، حتما سر بنفشه به جایی اصابت کرده است. دختر دیوانه، از خدایش بود تا ماهانه شود...
-آره راس می گم، خیالت راحت
-وای خدا کنه همین ماه منم ماهانم شروع بشه، باور کن می برمت بیرون بهت پیتزا می دم
-وای تورو خدا خفه شو، من دارم از درد میمیرم، تو چرتو پرت می گی؟
بنفشه به حرف نیوشا اعتنا نکرد، او فقط دلش می خواست خانم بودن را با تمام وجود احساس کند. او می خواست زمانی که معلم پرورشی یا مشاور مدرسه اشان وارد کلاسشان می شد و می پرسید" بچه ها، کیا دوره ی ماهانه دارن" با افتخار دستش را بلند کند و نشان دهد که واقعا بزرگ شده است. حتی شهنامی چاپلوس هم دوره ی ماهانه داشت. آنوقت برای بنفشه خیلی سنگین بود که هنوز در دوره ی نیمه کودکی اش به سر می برد. شاید برای همین بود که اطرافیانش او را بچه خطاب می کردند. دیگر وقت این بود که خانم شود.
دوازده سالگی، سن مناسبی برای خانم شدن بود...
معلم عربی وارد کلاس شد، مبصر فریاد زد: برپا....
........


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش وسط مغازه ایستاده بود و دور تا دورش را نگاه می کرد. مغازه خیلی کثیف بود. شاید یک روز کامل طول می کشید، تا آنرا تمیز کنند. چاره ای نبود، باید دست به کار می شدند. سیاوش آستینهایش را بالا زد و رو به شایان کرد: من این طرفو تمیز می کنم، تو هم از اون گوشه شروع کن
و با دستش به سمتی از مغازه اشاره کرد.
شایان لبش را کج کرد: یه کارگر بگیریم، خودش بیاد تمیز کنه دیگه.
-اه، ...شاد بازی در نیار، کاری نداره که. خونه تکونی که نیست. زود باش تمومش کنیم بره، تا چند روز دیگه دکور میرسه. بعد هم باید جنسا رو بیاریم تو مغازه.
شایان، عصبی به سیاوش نگاه کرد که جاروی دسته بلندی را در دست گرفته بود. صدای زنگ موبایل شایان بلند شد:
-الو
صدای بنفشه بود که از آن سوی خط جواب داد: الو، بابا
-ها؟ چیه؟
-من پشت در موندم، کلید ندارم
-کلیدتو کدوم قبرستون گذاشتی؟
سیاوش نیم نگاهی به سمت سیاوش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
-کلید تو قبرستون خونه، جا مونده
چشمان شایان گشاد شد: ای ورپریده ی بی ادب
-اه، من الان چی کار کنم؟ پشت در موندم
-وای، از دست تو، پاشو بیا اینجا، من تو مغازه هستم، می دونی کجاست؟
-نه نمی دونم،
-مغازه قبلیم کجا بود؟ تو همون پاساژم، اما یه طبقه بالاتر
-باشه الان میام
بنفشه بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
سیاوش همانطور که جارو می زد پرسید: پشت در جا مونده؟
-آره، دختره ی خنگ معلوم نیست حواسش کجاست
-شایان چرا با دخترت خوب نیستی؟
-یعنی چی خوب نیستم؟
-چرا باهاش بداخلاقی، باهاش بد حرف می زنی، چرا رفتارت باهاش اینقدر بده؟
-شهناز کم بود تو هم شروع کردی؟
-شایان به خدا رفتارت باهاش خوب نیست، یعنی هر کسی ایرادتو بگه دروغ گفته؟ من که به تو دروغ نمی گم، این بچه همش دوازده سالشه، گناه داره
شایان به سمت سیاوش رفت: بده من این جارو رو، خودم جارو می زنم، تو معلوم نیست چته، نطقت باز شده می خوای چرند تحویلم بدی
-من معلومه چمه، تو معلوم نیست چرا با کل دنیا دعوا داری،
-سیاوش، نمی بینی این بچه چقدر بی ادبه؟
-خوب این بچه رو خودت اینجوری بار آوردی
-چرت و پرت نگو سیاوش، این بچه چهار سال با مادرش خونه ی مادربزرگش زندگی می کرد. من اون موقع کجا بودم که تربیتش کنم
سیاوش با خود فکر کرد: یعنی در این چهار سال سیاوش حتی یکبار هم سراغی از دخترش نگرفته بود؟ مگر می شود؟
-یعنی تو، تو این چهار سال اصلا سراغی از دخترت نگرفتی؟
-تلفنی باهاش صحبت می کردم، بعضی وقتها هم برای یه نصفه روز میومد پیش من
سیاوش باز هم با خودش فکر کرد، که به احتمال زیاد شایان با همین اندازه رفتار پدری اش، کوه جابه جا کرده است.
-حال مادرش چطوره، گفته بودی بیمارستانه، آره؟
-خبر مادرشو ندارم، بنفشه و مادرش، از همون چهار سال پیش که جدا شدیم، خونه ی مادربزرگش زندگی می کردن، از یه سال پیش که حال رعنا بدتر شد و بیمارستان بستری شد، مادربزرگه هم بنفشه رو انداخت سر من
-چرا مادربزرگه از بنفشه نگهداری نکرد؟
-می گه وقتی دخترم تو بیمارستان افتاده، از بچه ی مردم چرا نگهداری کنم؟ از دختر خودم مراقبت می کنم. کلا با من میونه ی خوبی نداره
-پدربزرگه چی؟
-هر چی می گم در مورد هردوتا می گم دیگه، هم زنه هم مرده، خواهر برادرهای رعنا هم که دنبال زندگی خودشونن، اما اونا هم با من میونه ی خوبی ندارن
-والله منم بودم با تو میونه ی خوبی نداشتم
-باز شروع شد؟ چارو رو بده من
و به سمت سیاوش رفت تا جارو را از دستش بیرون بیاورد.
سیاوش خودش را عقب کشید:
-اه ول کن این جارو رو، بگو ببینم با مادر بنفشه چجوری آشنا شدی؟
-خاطرات بدو یاد من ننداز
-بگو دیگه، بگو قول می دم کل مغازه رو خودم جارو بزنم
-چه می دونم بابا تو کوچه، خیابون آشنا شدیم
-یادمه یه بار گفتی از اول حالش خوب نبود، چه می دونم خل و دیوونه بود، منظورت چی بود؟
-رعنا افسردگی داشت، منم می دونستم، اما کم سن و سال بودم، فکر می کردم با" نیروی عشقم" از این رو به اون روش می کنم،
"نیروی عشقم" را به تمسخر ادا کرد.
-اما نتونستم این کارو بکنم، افسرده بود، یه روز خیلی خوب بود، یه روز تو خودش بود، دارو می خورد، کسل و بی حوصله بود مدام گریه می کرد، با عقل نداشته ام گفتم بچه دار بشیم خوب میشه، رفتیم دکتر، دکتر گفت فعلا بارداری براش خوب نیست، ممکنه وضعیتشو بدتر کنه، باز هم ما دوتا عقلمونو گذاشتیم رو هم، گفتیم مگه میشه؟ مهر مادری به دلش میوفته دیگه نمی تونه از بچه دل بکنه، دوره ی حاملگی و زایمان و بعد از زایمانش خیلی بد بود بنفشه که بدنیا اومد من واقعا دو دستی زدم تو سر خودم
-چرا؟
-ای بابا، انگار تو واقعا خنگی؟ یه زن عادی بعد از زایمان، افسردگی بعد از زایمان می گیره، چه برسه به زنی که افسردگی شدید داره و دکتر بهش هشدار داده که فعلا بچه دار نشو، تمام کارهای بنفشه افتاد رو دوش من، مادر رعنا و خواهرم به جای اینکه بچه داری رو به رعنا یاد بدن به من یاد می دادن که چی کار کنم، از حموم کردنو پوشک گرفتنو، شیر دادن به بچه و بردن به دکترو خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنی، همه رو خودم انجام دادم
-نه بابا، .....بچه هم شسته بودیو ما خبر نداشتیم؟
سیاوش با گفتن این حرف بلند بلند، خندید.
شایان سرش را تکان داد:
-آره، من بدبخت، همزمان از مادر و دختر نگهداری می کردم، اما دیگه به یه جایی رسیدم که کم آوردم، من مرد بودم، برای خودم کار داشتم، عملا کار خونه، بچه داری، مریض داریو کار بیرون افتاده بود رو دوش من، از خودم بدم اومده بود. دورو بریام زیاد کمکم نمی کردن، دوست داشتم مثه همه ی مردا وقتی از سر کار بر می گردم، زن و بچمو شاد و خندون ببینم، نه اینکه درو باز کنم، مادر زن فولاد زره رو ببینم که با بداخلاقی بنفشه رو می ده بغلم، غر می زنه که از کارو زندگیش افتاده، زنمو ببینم که طبق معمول یه گوشه خوابیده، با وزنی که از مرز هشتاد کیلو هم گذشته بود، از اون طرف، بنفشه هم که خودشو خراب کرده
سیاوش با شنیدن این حرف قهقهه زد و گفت: پس الان فهمیدیم که این روده های بنفشه چرا اینقدر کار می کنه
شایان سر تکان داد.
در همین لحظه صدای ظریف دخترانه ای شنیدند: سلام
حرفشان نیمه تمام ماند. هر دو سر چرخاندند. نغمه بین چهار چوب در مغازه ایستاده بود.
سیاوش اولین نفری بود که سلام کرد. شایان هم از او تبعیت کرد.
هر دو تعجب کرده بودند.
-مزاحم که نیستم؟ از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شاید تو مغازه سرگرم باشی، که دیدم آره از شانس خوبم اینجایی
سیاوش جواب داد: خواهش می کنم، بیا تو فقط شرمنده اینجا کثیف و خاکیه
نغمه با ادا و اطوار وارد مغازه شد. شایان با حرص گوشه ی لبش را جوید. به نظرش نغمه خیلی اطواری و افاده ای بود. اصلا حوصله ی نغمه را نداشت.
اصلا....
سیاوش چطور نغمه را تحمل می کرد و از همه مهمتر بعضی شبها را با او می گذراند....
با آن همه رنگ روغنی که روی صورتش پیاده کرده بود، به نظرش چندش آور شده بود.
اما خوب، سیاوش در همان شبها، به تنها چیزی که نگاه نمی کرد، صورت نغمه بود....
سیاوش در آن لحظه تنها به خودش فکر می کرد....
تنها به خودش....
پس چه اهمیتی داشت که نغمه اطواری و افاده ای بود و روی صورتش مینیاتور کار می کرد؟
واقعا چه اهمیتی داشت.....
نگاه شایان رفت روی سیاوش که چهار پایه ی خاک گرفته را کنار نغمه گذاشت و گفت: بیا اینجا بشین
نغمه هم جواب داد: ایشششششش، خاک گرفته
شایان چانه اش را کج کرد و از مغازه خارج شد.
.......
بنفشه در فکر بود. به فکر مادرش بود، ای کاش کسی بود که او را به دیدن مادرش می برد. دلش برای دیدن همان مادر همیشه خواب آلودش، تنگ شده بود.
از چه کسی درخواست می کرد تا او را به دیدن مادرش ببرد؟
از مادربزرگش؟
نه، تحمل شنیدن توهین های مادربزرگش را نداشت. او هم فکر می کرد، حضور بنفشه باعث به وجود آمدن این همه مشکلات شده است.
پس از چه کسی کمک می گرفت؟
عمه شهناز؟
عمه شهناز هم تا چند روز پس از دعوا با پدرش بد اخم و غیر قابل تحمل می شد.
به پدرش می گفت؟
چه حرف خنده داری، به پدرش چه می گفت؟ اینکه او را به بیمارستان برای عیادت مادرش ببرد؟ پدرش برای خالی نبودن عریضه حتی یکبار هم به مدرسه اش نیامده بود،
آنوقت او انتظار داشت که او را به بیمارستان ببرد....
بنفشه آه کشید....
هم اینکه بنفشه می دانست هیچ کس به فکرش نیست، برایش خیلی عذاب آور بود....
بنفشه سلانه سلانه به سوی مغازه ی پدرش می رفت. با خودش فکر کرد، شاید بد نباشد یکبار دیگر شانسش را امتحان کند و از پدرش بخواهد تا او را به دیدن مادرش ببرد. شاید دل پدرش به حالش بسوزد و اینبار قبول کند.
چشمان بنفشه برق زد. شاید پدرش راضی می شد،
شاید....
شاید....
.........


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش فنجان قهوه را که از کافی شاپ پاساژ خریده بود به دست نغمه داد. نغمه به فنجان نگاه کرد و با احتیاط آنرا به لبش نزدیک کرد:
-قهوه اش اصل نیست، نه؟
سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد: نه، متاسفانه
نغمه به سر و گردنش تکانی داد: باشه، اشکالی نداره می خورم
سیاوش احساس کرد ممکن است از شدت خشم منفجر شود. نغمه پایش را از گلیم خودش دراز تر کرده بود. یک هم خوابه بودن که اینقدر فیس و افاده نداشت. مثل نغمه و حتی خیلی بهتر از آن به سادگی پیدا می شد.
به سادگی....
صدای آشنایی به گوش رسید.
صدای یک دختر بچه ی دوازده ساله...
صدایی که می توانست صدای بنفشه باشد...
دقیقا بنفشه بود....
یکی از ترانه های خواننده معروف رپ را با غلطهای فراوان باز خوانی می کرد. سیاوش سرش را بلند کرد و با بنفشه چشم در چشم شد. بنفشه چشم از سیاوش برداشت و نگاهش افتاد به نغمه که وسط مغازه روی چهارپایه نشسته بود و فنجانی در دستش بود. چشمانش را ریز کرد، یادش آمد، این خانم جوان، دوست سیاوش بود....
نگاهش روی موهای کرم کاهی نغمه سر خورد. سیاوش با شیطنت گفت: علیک سلام
بنفشه چشمانش را برای سیاوش، چپ کرد. سیاوش به خنده افتاد. نغمه ابرویش را بالا برد و جرعه ای از قهوه اش نوشید.
از این حرکت بنفشه خوشش نیامده بود. مخصوصا که در نظرش بنفشه آنقدر بی ادب بود، که به هیچ کدام سلام هم نکرده بود.
شایان رو به بنفشه کرد: بازم کلیدتو جا گذاشتی؟
-من اولین بارمه کلیدمو جا می ذارم
شایان بینی اش را پر صدا بالا کشید.
سیاوش رو به بنفشه کرد: قهوه می خوری؟
بنفشه عق زد: اییییییی، خوشم نمی یاد
نغمه ابرو در هم کشید: من دارم ازین قهوه می خورما، وسط خوردن که از این اداها در نمیارن
بنفشه خواست جواب نغمه را بدهد، شایان میانه را گرفت: ناهار خوردی؟
بنفشه با اخم جواب داد: نه، ناهار نخوردم
-چی می خوری؟ ساندویچ سوسیس می خوری؟
-نه، چیزی نمی خورم، می خوام یه چیزی بهت بگم
قبل از اینکه شایان جواب دهد، نغمه به میان حرفشان پرید: آقا شایان، اینجا رو با سیاوش دنگی خریدین
شایان با حواس پرتی پاسخ داد: بعله، دنگیه
بنفشه پافشاری کرد: بابا، گوش کن، من می خوام منو یه جایی ببری
دوباره نغمه به میان حرفشان پرید: به نظرتون بوتیک شما تو این پاساژ جواب می ده؟ اینجا بوتیک زیاده ها
-آره، همه جانبه بررسی کردیم
بنفشه کم کم عصبانی می شد: بابا، منو می بری پیش مامان تا ببینمش؟
شایان با تعجب به بنفشه نگاه کرد.
او را به نزد رعنا ببرد؟
باز هم همان خواسته ی همیشگی؟
این بچه چرا نمی فهمید که او رعنا را به همراه همه ی خاطراتش، در زباله دانی ذهنش، دفن کرده است.
قبل از اینکه شایان جواب دهد، صدای نغمه دوباره پنجه به اعصاب بنفشه کشید: فکر سود و زیانش هستین؟
ناگهان بنفشه منفجر شد: اه، مگه نمی بینی دارم با بابام حرف می زنم؟ با اون صدای زشتت همش می پری وسط حرف ما
با شنیدن این حرف نغمه سنکوب کرد. سیاوش سعی کرد خودش را کنترل کند تا نخندد، اما ثمره ی تلاشش صدای ناهنجاری بود که از گلویش خارج شد. نغمه احساس حماقت کرد. در برابر یک دختر بچه ی بی ادب اینطور ضایع شده بود. و بدتر از آن حرکت سیاوش بود که هیچ عکس العملی نشان نداد، به جز همان صدای خنده داری که از ته حلقش به گوش رسیده بود.
نغمه از روی صندلی بلند شد: چه بچه ی بی ادبی هستی
سیاوش با قیافه ی خنده داری به نغمه زل زده بود. خوب می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، از ذهنش گذشت که نغمه با چه جراتی بنفشه را بچه خطاب کرده بود.
چه سناریوی جالبی....
شاید همان اتفاقی می افتاد که سیاوش به دنبال آن بود....
او که می خواست کم کم نغمه را کنار بگذارد، جایگزین هم که پیدا شده بود،
مهسا ...
پس....
پس....
نگاه سیاوش موذی شد، آنقدر خیره به بنفشه نگاه کرد تا چشمان بنفشه که با حرص به نغمه دوخته شده بود و آماده بود تا جواب دندان شکنی به او بدهد، روی چشمان سیاوش ثابت ماند. سیاوش ابرویش را بالا برد و با ذوق سرش را به معنای تایید، برای بنفشه تکان داد.
بنفشه هم گیج شده بود....
از تایید سیاوش گیج شده بود، اما این باعث نشد که آنچه را که می خواست به زبان بیاورد، فراموش کند
بنفشه باز هم حلقش را به نمایش گذاشت و این بار فریاد زد: من بچه ام؟ از تو که بهترم، با اون موهات که شبیه کاهه، زشت ایکبیری،
شایان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، بنفشه زیاده روی کرده بود، سیاوش سریع خودش را به سیاوش رساند و دستش را محکم در دستش گرفت و مانع از صحبتش شد، شایان با سردرگمی به سمت سیاوش چرخید. سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد.
نغمه با چشمان گشاد شده صدایش را بالا برد: ساکت شو، بی تربیت بی حیا، چشاتو از کاسه در میارما
چشم بنفشه دوباره به روی چشمان سیاوش چرخید. سیاوش با نیش تا بنا گوش باز شده، باز هم با سر تکان دادن، تاییدش کرد.
بنفشه فریاد زد: تو غلط می کنی، بی حیا تویی که همش تو ماشین سیاوش پلاسی
اینبار بنفشه جو گیر شد، به سمت سیاوش چرخید: خاک تو سرت سیاوش که با این زشت بدترکیب دوستی، خاک تو سرت
سیاوش لال شده بود، قرار نبود که اینطور ضایع شود، خنده و خجالت همزمان در دل سیاوش نشست، با ابروهایش اشاره زد که تمام کند....
بنفشه تعجب کرد، کجای حرفش اشتباه بود؟
سیاوش که خودش تاییدش کرده بود....
مگر غیر از این بود....
باز هم صدای نغمه در مغازه پیچید: الان با دستام خفه ات می کنم
اینبار سیاوش مداخله کرد: چی کار می کنی؟ مغازه رو گذاشتی روی سرت
نغمه نفسش بند آمد: نمی بینی این نیم وجبی بهم چی می گه؟
-حرفی نزد که، تو زیادی شلوغش کردی
-چیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی سیاوش؟ حرفی نزد؟
و خواست دوباره اوج بگیرد، سیاوش او را به بیرون از مغازه هدایت کرد: بیا برو خونه، الان عصبی هستی، برو آروم میشی
-داری بیرونم می کنی؟
-نه دارم وضعیتو آروم می کنم، شب بهت زنگ می زنم، برو آروم میشی، برو
نغمه از شدت خشم به لکنت افتاد: سیا...منو...بیرون...منو....
سیاوش لبخند زد: این فنجونو بهم بده، قربون دستت، می زنی میشکنیش، بعد من مجبور میشم خسارت بدم
نغمه نابود شد......
.......
نغمه که رفت سیاوش از شدت خنده کف مغازه ولو شد: وای وای وای، بنفشه کولاک کردی
بنفشه نیشش تا بنا گوش باز شد: راس می گی؟
-وای، بدجور زدی تو پرش، بدبخت فنا شد
-کار خوبی کردم؟
-آره این دفه کارت حرف نداشت، شرشو از سرم دفع کردی گنجو،
بنفشه یک لحظه خواست جواب سیاوش را بدهد، اما جلوی خودش را گرفت. این بار می توانست سیاوش را ببخشد.
اما فقط همین بار....
شایان دست به سینه به هر دو نگاه می کرد و سر تکان می داد.
سیاوش اشک هایی که از شدت خنده جاری شده بود را با پشت دستش پاک کرد: حالا چرا جو گیر شدی به من گفتی خاک تو سرت؟
بنفشه هیجان زده شد: می خواستم بهش نشون بدم که چقدر زشته، تصمیم گرفتم از تو استفاده کنم
شایان رو به بنفشه کرد: زبون درازی دیگه
بنفشه اخم کرد: چرا زبون درازم، من داشتم با تو صحبت می کردم، اون مدام می پرید وسط حرفم
شایان به یاد درخواست بنفشه افتاد: به هر حال اگه وسط حرفمون هم نمی پرید، من به حرفت گوش نمی دادم
بنغشه لبهایش آویزان شد: چرا؟
-من حوصله ندارم ببرمت بیمارستان، با مادربزرگت برو
بنفشه لب برچید: من می خوام برم مامانمو ببینم، آخرین بار که با مامان بزرگ رفتم یه عالمه فحشم داد
-چقدرم که تو بی سر زبونی، با خودش برو
بنفشه آماده برای پرخاش شد.
سیاوش وسط حرفشان پرید: جریان چیه؟ کجا می خوای بری؟
بنفشه لج کرد: نمی گم
-بگو دیگه گنجو، کجا می خوای بری
بنفشه خواست جواب سیاوش را بدهد، سیاوش سریع حرفش را اصلاح کرد: ببخشید منظورم بنفشه بود
بنفشه جوابی نداد، دلش نمی خواست سیاوش متوجه ی بغض درون گلویش شود....
دلش نمی خواست....
شایان بی حوصله جواب داد: هیچ چی بابا میگه ببرمش بیمارستان، مادرشو ببینه
-خوب ببرش
-برو بابا
منتظر پاسخ شایان نماند و از مغازه بیرون رفت. سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد.
شایان واقعا هیچ چیز نمی فهمید....
این دخترک می خواست مادرش را ببیند...
مادرش را....
شایان خدا لعنتت کند، با دل کوچک این دخترک بازی نکن....
همانطور که کف مغازه نشسته بود رو به بنفشه کرد: غصه نخور، خودم می برمت
بنفشه برای چند لحظه احساس کرد، اشتباه شنیده است. ناباورانه به سیاوش نگاه کرد. سیاوش نگاهش جدی بود: فردا بعد از مدرسه میام دنبالت، می برمت، بالاخره بابت دک کردن نغمه بهت مدیونم
چشمکی زد: باید یه جوری جبرانش کنم دیگه
بنفشه با تمام وجودش خندید...
فردا می توانست مادرش را ببیند، آن هم بعد از یکماه....
صدای سیاوش را شنید: آفرین دختر خوب، بخند گنجو
سیاوش باز هم به او گفته بود گنجو،
اما می خواست او را به دیدن مادرش ببرد،
اشکالی نداشت....
اینبار هم بگو، سیاوش....
اینبار هم بگو.....
........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
نیوشا پچ پچ کرد: امروز فواد و پوریا میان دنبالمون بریم بچرخیم.
بنفشه بلافاصله جواب داد: نه، من امروز نمی تونم بیام
-چرا؟
-می خوام برم یه جایی
-کجا می خوای بری؟
بنفشه دلش نمی خواست برای نیوشا توضیح دهد که برای عیادت مادرش به بیمارستان روانی می رود. دوست نداشت نیوشا فکر کند، که مادرش دیوانه است. نیوشا می دانست که پدر و مادر بنفشه، از هم جدا شده اند و او هم اکنون به همراه پدرش زندگی می کند، اما دیگر از جزئیات، مطلع نبود.
-مامانم حالش بهم خورده بیمارستانه، می خوام برم ملاقاتش
-با بابات میری، یا تنهایی؟
بنفشه آرزو کرد کاش نیوشا آنقدر نکته بین نبود
-نه با...
آیا به دروغ می گفت که با پدرش می رود؟
خوب، بهتر بود راستش را بگوید، امکانش بود که نیوشا، سیاوش را جلوی در مدرسه ببیند، در آن صورت بنفشه ضایع می شد...
بهتر بود راستش را بگوید....
-با دوست بابام میرم
-خوب چرا با بابات نمیری؟
-بابام کار داره
نیوشا شانه هایش را بالا فرستاد.
-پس قرار امروزو بهم بزنیم؟
-خوب تو برو، تو که مشکلی نداری
-آخه من می خواستم چهارتایی باشیم
-باشه واسه یه روز دیگه
-خیل خوب، پس من امروز باهاشون میرم، یه دفعه دیگه چهارتایی میریم
صدای معلم علوم به گوش رسید: چه خبره اون ته، ساکت
.........
سیاوش نزدیک مدرسه پارک کرده بود و منتظر بود تا بنفشه از مدرسه بیرون بیاید. از دست شایان دلخور بود. یادش آمد وقتی به او زنگ زده بود تا آدرس مدرسه ی بنفشه را بپرسد، با تمسخر گفته بود به رعنا سلام برساند. حتی وقتی سیاوش به او گفت که رعنا هر چه نباشد، هنوز مادر دخترش است، بی رحمانه گفته بود:
-الان که بیمارستان بستریه، اما حتی اگه بمیره، سر قبرش نمیرم، بنفشه هم اگه خواست بره سر قبرش تو ببرش....
سیاوش با دستش روی فرمان ضرب می زد. شایان چقدر بی مسئولیت بود.
خوش به حال خودش که پدر نبود....
خوش به حال خودش....
هجوم دخترکان مقطع راهنمایی که از در مدرسه بیرون می آمدند منظره ی جالبی به وجود آورده بود. عده ای جیغ می کشیدند، عده ای دست در دست دوستانشان آواز می خواندند، عده ای می دویدند. برخی از آنها با دیدن ماشین سیاوش با کنجکاوی به درون آن نگاه می کردند، و حتی برخی از آنها به سیاوش ایما و اشاره می زدند.
سیاوش بین چهره های تازه بالغ شده، به دنبال چهره ی بنفشه بود. چند دقیقه گذشت و بالاخره چهره ی بنفشه را در حالی که دستش در دست دخترکی هم سن و سال خودش بود، تشخیص داد. سیاوش دستش را روی بوق گذاشت و چند بار پیاپی بوق زد. بنفشه متوجه ی سیاوش شد و با خوشحالی به سمتش آمد.
......
بنفشه رو به نیوشا کرد: خوب نیوشا دوست بابام اومد دنبالم، من دیگه برم
-کو؟ نمی بینمش
-اوناهاش دیگه، داخل 206 مشکی نشسته. الان بوق زد
-خوب منم میام ببینمش، می خوام بدونم چه شکلیه
-چه شکلی باید باشه؟ آدمه دیگه
-زن داره؟
-نه زن نداره، اما پیره
-پیره؟ چند سالشه؟
-سی و پنج سالشه
-سی و پنج ساله که پیر نیست
-چی می گی؟ پیر نیست؟
-نه، حالا بزار بیام ببینمش، قیافه اش چه جوریه؟
بنفشه به یاد لقبهای مختلفی افتاد که به سیاوش نسبت داده بود: مارماهی، دماغ دراز، چشم ریز
-امممم، قیافه اش خنده داره، خوشگل نیست، دماغ درازه، شبیه مارماهیه، چشماشم ریزه
نیوشا چشمانش گرد شد:
-واقعا این شکلیه؟ چقدر وحشتناک، واجب شد حتما بیام ببینمش
-باشه بیا بریم، اما یه عالمه دوست دختر داره ها
-حالا اینقدر زشته، این همه دوست دختر داره؟ اصلا من به اونو دوست دختراش چی کار دارم، فقط می خوام ببینمش
-باشه بیا ببینش، اما تابلو بازی در نیاریا
دو دختر نوجوان به سمت ماشین سیاوش قدم برداشتند و به نزدیکی آن رسیدند. بنفشه دست نیوشا را رها کرد و کمی قدمهایش تندتر شد:
-اومدی؟
سیاوش زل زد به صورت بنفشه که با مقنعه خنده دار شده بود و با خنده گفت: تو کی یاد می گیری سلام کنی؟
-خیل خوب بابا، سلام
-علیک سلام، بیا بالا تا بریم بیمارستان
همان لحظه چشمش افتاد به نیوشا که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. دختر بچه ای با قد متوسط و صورت پر و موهایی که به صورت کج روی صورتش ریخته بود. حتما پیش خودش فکر می کرد که با این مدل مو چقدر جذاب شده است. سیاوش از این فکر خودش خنده ی ریزی کرد:
-این دوستته؟
و همزمان با سرش به نیوشا اشاره زد.
بنفشه به سمت نیوشا چرخید: آره، اسمش نیوشاست
نیوشا با صدای بلند سلام کرد. سیاوش جواب سلامش را داد.
نیوشا با خودش فکر کرد، دوست پدر بنفشه آنقدرها هم که بنفشه می گفت، زشت و خنده دار نیست، اتفاقا قیافه ی بانمکی داشت.
بنفشه کور بود؟
حتما کور بود که تشخیص داده بود، دوست پدرش زشت است. هر چه که بود از پوریا خیلی بهتر بود. بنفشه خودش گفته بود که نیوشا از پوریا خوشگلتر است.
با صدای بنفشه به خود آمد: نیوشا من رفتم، فردا می بینمت
نیوشا به میان حرفش پرید: منم تا یه جایی می رسونین؟
بنفشه چند لحظه مکث کرد، نمی دانست چه بگوید. به سیاوش نگاه کرد. سیاوش سرش را تکان داد: آره، حتما، بیا بالا
نیوشا ذوق کرد. سریع در عقب را باز کرد، بنفشه چرخید تا به سمت جلو برود، نیوشا دستش را گرفت:
-بیا عقب پیشم بشین دیگه، من تنها بشینم عقب؟
-خوب هر دو تا عقب بشینیم بد نمیشه؟
-نه بیا پیشم،
بنفشه به ناچار به همراه نیوشا روی صندلی عقب نشست. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
......
نیوشا با جسارت زل زده بود به آینه و به سیاوش نگاه می کرد. آنقدر ناشیانه نگاهش می کرد که بنفشه متوجه شد و به آهستگی گفت:
-چرا اینجوری نگاش می کنی؟ می فهمه
نیوشا همانطور که به سیاوش نگاه می کرد گفت: بذار بفهمه، قیافش خوبه، تو چرا گفتی خنده داره؟
بنفشه اخم کرد. قیافه ی سیاوش خوب بود؟
پس چرا تا به حال خودش متوجه نشده بود. ناخوداگاه به آینه نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی دو دختر نوجوان شده بود. با خودش فکر کرد، چه اتفاقی افتاده؟ چه شده که این دو وروجک او را زیر نظر گرفته اند. نکند آب دماغش سرازیر شده باشد. شاید هم چیزی به صورتش چسبیده. با عجله دستی به صورتش کشید. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش چشمانش را از آینه به سمت دیگر چرخاند. اما نیوشا همچنان به آینه خیره شده بود. بنفشه با آرنج به پهلوی نیوشا کوبید:
-دیوونه فهمید، چرا اینجوری نگاش می کنی؟
-ازش خوشم اومده
بنفشه جیغ خفه ای کشید: چی ی ی ی ی ی ی؟؟؟؟؟؟؟؟
نیوشا حتما دیوانه شده بود.
سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. رفتار این دو دختر شک بر انگیز بود. چرا به او زل زده بودند؟
-خوشم اومده دیگه، تو گفتی دوست بابات دماغ درازه و شبیه مارماهیه
سیاوش نزدیک بود فرمان را رها کند. بنفشه به دوستش چه گفته بود؟
نکند به هر کس که می رسید از دماغ دراز سیاوش برایش قصه می گفت؟
نیوشا ادامه داد: گفتی چشماش ریزه، اما این قیافش خیلی خوبه
سیاوش با خودش فکر کرد: پس قیافه اش خوب است. اگر قرار بود به این گفته اعتماد کند که"حرف راست را باید از دهان بچه شنید" حرف کدام یک از آنها را باور می کرد؟
-خیل خوب حالا، اینقد نگاش نکن
نیوشا موذیانه خندید و باز هم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش شاخک هایش تکان خورد. نیوشا سر و گوشش ناجور می جنبید. این که دیگر سر و گوش جنبیدن نبود، دخترک بی حیا از مرد سی و پنج ساله هم نمی گذشت. اصلا از رفتار این دخترک خوشش نیامده بود. اخمهایش در هم شد:
-بنفشه از کدوم طرف برم؟
بنفشه رو به نیوشا کرد: از کجا بره؟
نیوشا لبخند زد:
-تا انتهای همین خیابون برین، من همونجا پیاده میشم، دست شما درد نکنه
سیاوش باز هم اخم کرد. با خودش فکر کرد که معلوم نیست مادرها و پدرها چطور دخترانشان را تربیت می کنند. یک دختر دوازده ساله داخل ماشین یک پسر سی و پنج ساله نشسته بود و با کمال وقاحت دلبری می کرد. همین دخترک ها بزرگ می شدند و تبدیل می شدند به امسال مهسا و نغمه.
سیاوش خودش جواب خودش را داد: چقدرم که تو از دخترهایی مثه مهسا و نغمه بدت میاد
سیاوش باز هم با خودش فکر کرد که هر چیزی، هر چقدر هم که بد باشد، رده ی سنی می طلبد، یک دخترک دوازده ساله....
دو سال دیگر همین دختر یک محله را آباد می کرد....
یک محله را....
..........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش کنار خیابان پارک کرد تا نیوشا پیاده شود. نیوشا از ماشین پیاده شد و رو به سیاوش کرد: دست شما درد نکنه
سیاوش با اخم سر تکان داد. نیوشا رو به بنفشه کرد: فردا می بینمت، خداحافظ
نیوشا که رفت سیاوش از آینه به بنفشه نگاه کرد: بیا جلو بشین
-بیام جلو؟
-آره دیگه بیا جلو، من که سرویس مدارس نیستم
بنفشه خندید و از ماشین پیاده شد و روی صندلی جلو نشست.
سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد: با نیوشا تو یه کلاسی؟
-آره
-با هم صمیمی هستین؟
-آره
-چند تا خواهر، برادر داره؟ پدر مادرش چه کاره ان؟
-دوتا خواهرو یه برادر داره، همشون از نیوشا بزرگترن، مامانش خونه داره، باباش راننده کامیونه
سیاوش سرش را تکان داد. وقتی نظارت روی تربیت بچه ها به حداقل برسد، معلوم است که نتیجه اش همین می شود....
همین دلبری از مرد سی و پنج ساله.....
-اون فیلمو از نیوشا گرفته بودی، نه؟
بنفشه جا خورد. چرا سوالات سیاوش، عجیب و غریب شده بود. بنفشه خودش را به آن راه زد:
-کدوم فیلم؟
-همون سی دی زبان تقویتی
بنفشه اخم کرد:
-واسه چی می پرسی؟
-می خوام بدونم
بنفشه با قلدری جواب داد:
- آره مال نیوشا بود
-بازم ازش فیلم گرفتی؟
بنفشه به سمت سیاوش چرخید: چرا این سوالا رو می پرسی؟
-می گم که می خوام بدونم
-بدونی که چی بشه؟
-خوب من نمی خوام تو باز هم از این فیلما نگاه کنی
-اما من دیگه نگاه نکردم
-همون روزی هم که سی دی رو بهت دادم، بازم نگاه نکردی؟
بنفشه به یاد آن روز افتاد، بشتر از ده بار نگاه کرده بود.
اصلا هم پشیمان نبود...
بزرگ شدن، که جای پشیمانی نداشت...
سیاوش یک لحظه با اخم به بنفشه نگاه کرد: پس نگاه کردی؟
-تو از کجا می دونی؟
-از این نیشت که رفته بغل گوشت
بنفشه رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد تا سیاوش مابقی خنده ی پت و پهنش را نبیند.
-در ضمن، شما دوتا اون پشت نشسته بودین، با هم چی می گفتین؟
بنفشه رویش را چرخاند: ما؟ چی باید می گفتیم؟
-یعنی می خوای بگی نمی دونی؟
-نخیر، نمی دونم
-بنفشه، چند ساله با نیوشا دوستی؟
-امسال دوست شدم
-زیاد باهاش صمیمی نشو
بنفشه ناگهان آشفته شد:
-منظورت ازین حرفا چیه؟ نیوشا دوست صمیمی منه، خیلی هم باهاش خوبم، چرا باهاش صمیمی نشم؟
-خوب من حس کردم خیلی شیطونه
-یعنی چی خیلی شیطونه؟
-یعنی سر و گوشش می جنبه
بنفشه با خودش فکر کرد، سیاوش که از بنفشه هم شیطنتش بیشتر است.
-تو که خودت سر و گوشت بیشتر می جنبه، یادت رفته تو رو از دست نغمه نجات دادم؟
سیاوش تصمیم گرفت بیشتر از این چیزی نگوید، حریف زبان بنفشه نمی شد. اصلا به او چه ربطی داشت که نیوشا سر و گوشش می جنبید و بنفشه با او صمیمی بود؟
این دختر پدر داشت،
پدرش باید برای او دل بسوزاند، نه دوست پدرش....
عجب پدری هم داشت،
عجب پدری.....
.......
نیوشا مابین پوریا و فواد بود و پا به پایشان قدم می زد. پوریا دست نیوشا را در دست گرفته بود. نیوشا حواسش پی سیاوش بود. با دیدن سیاوش، پوریا در نظرش شبیه کلاغ سیاه شده بود. پسری مثل سیاوش قابل مقایسه با جوجه ای مثل پوریا نبود. واقعا بنفشه اینقدر خنگ بود که نفهمید، سیاوش با نمک است؟
با صدای فواد، نیوشا به خود آمد:
-بنفشه چرا نیومد؟
-بنفشه رفت بیمارستان، عیادت مادرش
-مگه مادرش چشه؟
-بنفشه گفت حال مادرش بهم خورده
-تنها رفت؟
-نه، دوست باباش بعد از مدرسه اومد دنبالشو بردش
-چرا با دوست باباش رفت؟
-خوب پدر و مادرش از هم جدا شدن
-یعنی بنفشه با پدرش زندگی می کنه؟
-آره
-باباش چه کارست؟
-تا جایی که می دونم مغازه داره، قبلا بوتیک لباس مجلسی داشت، الان با دوستش یه مغازه مشترک گرفتن دوباره بوتیک باز کردن
فواد به فکر فرو رفت. چه خوب. بنفشه پیش پدرش زندگی می کرد. شغل پدرش هم خوب بود. یعنی اکثر مواقع خانه اشان خالیست. بشتر مواقع، مادرها هستن که روی دخترانشان نظارت می کنند. مادری که به هر دلیلی در خانه حضور نداشته باشد، کار امثال فواد را راحت تر می کند.
خانه ی خالی، پدر و مادری جدا از هم، پدری شاغل، دختری بچه سال مثل بنفشه،
دیگر چه چیزی کم داشت، تا نقشه اش عملی شود؟
واقعا چه چیزی کم داشت....
فواد با نگاه شیطانی از بالای سر نیوشا که یک نفس حرف می زد، به پوریا نگاه کرد. پوریا متوجه ی نگاه فواد شد. نفهمید جریان چیست اما حدس زد که فکر خوبی به ذهن فواد رسیده است....
باز هم بیچاره نیوشا....
باز هم بیچاره بنفشه....
........
بنفشه تقریبا به سیاوش چسبیده بود و با دلهره به زنان آبی پوشی نگاه می کرد که با ظاهر نه چندان عادی، به این سو و آن سو می رفتند. صدای سیاوش را می شنید که با مسئول پذیرش صحبت می کرد:
-سلام خانم، خسته نباشید، برای ملاقات خانم رعنا صباغ، اینجا هستم
مسئول پذیرش، خسته و کسل به سیاوش نگاه کرد: چه کاره اشی؟ شوهرشی؟
-نه، من....من پسرخاله اش هستم، دخترش می خواد ببینتش
و با دستش به بنفشه اشاره زد.
-نمیتونین برین داخل
-چرا؟
-اینجا بخش زنانه، شما رو بفرستم بری تو چی کار کنی؟
-خانم، مگه من می خوام برم تو چی کار کنم؟
-گفتم که، نمی شه برین تو،
-خوب من نمی رم، اجازه بدین دخترش بره تو
-نه، دخترشم خیلی بچه ساله، مسئولیت داره
بنفشه گوشهایش تکان خورد، باز هم کلمه ی ممنوعه بر زبان جاری شده بود....
باز هم....
-ای بابا، پس ما الان چی کار کنیم؟
-نمی دونم
سیاوش با خودش فکر کرد که ای کاش این مسئول پذیرش بد اخلاق، لا اقل زیبا بود تا با یک لبخند و نگاه خیره سر و ته قضیه را به هم می آورد. سیاوش واقعا راضی نمی شد با یک چنین قیافه ی نکیر و منکری دل و قلوه رد و بدل کند....
واقعا راضی نمی شد...
مستاصل به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بغض کرده بود. سیاوش نفس عمیق کشید:
-خانم این دختر یه ماهه مادرشو ندیده، به همین راحتی می گی نمی دونم؟ من با مسئولیت خودم ببرمش داخل بخش؟
-آقا مثل اینکه متوجه نیستی، گفتم، شما نمی تونین برین داخل
سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد.
عجب پرستار ....
عجب پرستار....
نه بهتر بود حرف بدی به زبان نیاورد...
صدایش را ملایم کرد: خانم محترم، می تونم ازتون خواهش کنم یه فکری به حال این بچه بکنین؟ فکر کنین بچه ی خودتونه
بنفشه با شنیدن کلمه ی بچه از دهان سیاوش، به مرز جنون رسید. انگشتانش را به پهلوی سیاوش چسباند و نیشگون ریزی گرفت. دق دلی
"بچه" گفتن مسئول پذیرش هم، سر سیاوش خالی کرده بود.
سیاوش سعی کرد فریاد نکشد. رنگ صورتش، سرخ و سفید شد. مسئول پذیرش با دیدن چهره ی سیاوش که گویی فشار فراوانی را متحمل شده است، یک لحظه دلش به حال او سوخت. خدا را خوش نمی آمد باعث عذاب مردم شود.
-خیل خوب، می گم با یکی از پرستارها بره تو اطاق مادرش و اونو ببینه، اما فقط ده دقیقه
سیاوش با همه ی دردی که در وجودش پخش شده بود، لبخند زد و با صدای ضعیفی گفت: خیلی لطف کردین، ممنونم از محبتتون
مسئول پذیرش به یکی از پرستارها که در حال رد شدن از راهرو بود اشاره زد:
-خانم کریمی، این دختر بچه، دختر مریض اطاق 221 هستش، به اسم رعنا صباغ، ببرش ده دقیقه مادرشو ببینه و بیاد، مراقبش باش
بنفشه با شنیدن دوباره ی اسم بچه از زبان مسئول پذیرش فشار انگشتانش را روی پهلوی سیاوش دو چندان کرد. سیاوش احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر از حال خواهد رفت. پرستار رو به بنفشه کرد: بیا دخترم، بیا بریم
بنفشه لبخند زنان دستش را از پهلوی سیاوش آزاد کرد و به همراه پرستار به راه افتاد. سیاوش نفس حبس شده اش را رها کرد. پهلویش ذوق ذوق می کرد. از پشت سر، به رفتن بنفشه نگاه کرد. بنفشه یک لحظه سرش را چرخاند و به سیاوش لبخند زد، دوباره سر برگرداند و به همراه پرستار از پیچ راهرو گذشت.
سیاوش دستش را به پهلویش گرفت و روی نیمکت کنار درب خروجی، ولو شد.
.........


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
ده دقیقه گذشته بود.
سیاوش همچنان زیر لب زمزمه می کرد و بنفشه همچنان سرش روی سینه ی سیاوش بود. آرام شده بود. آرامشش آنقدر زیاد بود که حالا چشمانش را بسته بود. بوی عرق تن سیاوش به همراه بوی ادکلنش، در هم ادغام شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، همه ی آغوش های دنیا اینقدر دلپذیر است یا فقط آغوش سیاوش اینطور دلپذیر بود؟
نفس عمیق کشید. به دستانش نگاه کرد، دستان سیاوش به دور مچ هر دو دستش حلقه شده بود. دستانش چقدر کوچک بود، شاید دستان سیاوش خیلی درشت و مردانه بود...
شاید....
صدای سیاوش، بنفشه را به خود آورد: آرومی؟
بنفشه سرش را به آرامی تکان داد.
-خوبه، حالا بهم می گی چرا جیغ کشیدی؟
بنفشه بی حرکت باقی ماند. یاد آوری لحظه ی دیدار با مادرش، به اندازه ی همان لحظه ی دیدار، تلخ و گزنده بود.
-عمو جون اگه سوال می پرسم، واسه اینه که می خوام بدونم واسه خاطر حرف من، اینجوری بهم ریختی یا نه. اگه ازین شوخی ها خوشت نمی یاد بهم بگو، دوست ندارم تورو عصبی کنم
بنفشه سرش را بالا انداخت.
-بنفشه این یعنی چی؟ یعنی از شوخی من ناراحت نشدی؟
بنفشه به زحمت دهان باز کرد: نه، ناراحت نشدم
و بیهوده تلاش کرد، آب کش داری را که از بینی اش سرازیر بود، بالا بکشد.
سیاوش دستانش را از دور مچ دست بنفشه رها کرد:
-منو ترسوندی دختر جون
بنفشه باز در دلش دعا کرد، تا سرش همچنان روی سینه ی سیاوش باقی بماند.
چقدر نیاز داشت تا کسی دلداری اش دهد.
چقدر نیاز داشت...
-حالا به عمو می گی چی عصبیت کرد؟
بنفشه نفهمید چرا از لفظ عمو خوشش نیامد.
-بعدا می گم
-نمیشه الان بگی؟
-نه بعدا می گم
-مطمئن باشم؟
-آره
سیاوش آرنجش را روی لبه ی پنجره ی ماشین تکیه زد. حال که بنفشه از شوخی اش اینطور عصبی نشده بود، پس حدس زدن درباره ی دلیل رفتارش، نمی توانست چندان مشکل باشد. هر چه که بود، به مادرش مربوط می شد. نباید اورا تنها به دیدار مادرش روانه می کرد.
نباید....
اشتباه کرده بود...
اشتباه....
صدای زنگ موبایل سیاوش به گوش رسید:
-الو
-سلام سیاوش
-به به مهسا خانم، خوبی؟
گوشهای بنفشه تیز شد، مهسا که بود؟
-خوبم، کم پیدایی، سراغی از من نمی گیری
-این چه حرفیه مهسا خانم، من همیشه به یاد شمام، مگه میشه یه همچین خانم دوست داشتنی از یادم بره
بنفشه چهره اش در هم شد، سیاوش که دیروز با نغمه بود، پس این مهسا از کجا پیدایش شده بود؟
کم کم آن حس سرکش دوباره در بنفشه بیدار می شد.
-سیاوش کی ببینمت؟
-همین هفته همدیگرو می بینیم،
-یعنی می ریم بیرون؟
-نه عزیزم، بیرون مال جغله هاست، تا خونه هست، بیرون به چه دردی می خوره؟
صدای قهقهه ی مهسا به گوش رسید، سیاوش خودش از حرفش به خنده افتاد. سینه اش بالا و پایین شد و سر بنفشه به موازات آن مثل یو یو به حرکت افتاد.
بنفشه اخم کرده بود.
-تا آخر همین هفته از خجالت هم در میایم
تلفن بی موقع مهسا آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین برده بود. او که به کمترین ها قانع بود، کمترین ها هم از او دریغ شده بود.
کمترین ها هم....
در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سرش را یک ور کرد و آب کش دار بینی اش را روی پیراهن سیاوش کشید.
حقش بود این سیاوش
حقش بود...
هنوز دل بنفشه خنک نشده بود. هر آنچه را که در انتهای بینی اش جا خوش کرده بود با فشار بیرون فرستاد. پیراهن سیاوش به گند کشیده شد....
..........
بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و فکر می کرد.
یادش آمد وقتی روی پیراهن سیاوش فین کرده بود، سیاوش چطور آنقدر دستپاچه شده بود که گوشی اش از دستش رها شد.
با یاد آوری آن صحنه، دهانش به خنده ای از هم گشوده شد. خوشش آمده بود از اینکه مهسا و سیاوش، نتوانستند درست و حسابی با یکدیگر صحبت کنند.
اما....
بنفشه هنوز نمی دانست چرا صحبت کردن سیاوش با مهسا آنقدر برایش گران تمام شده بود. سیاوش که او را آرام کرده بود. سیاوش که با او مهربانی کرده بود. سیاوش او را به دیدار مادرش برده بود...
پس....
چرا صمیمیت سیاوش با مهسا برای بنفشه گران تمام شده بود؟ دیروز دیدن نغمه در مغازه ی مشترک سیاوش و پدرش این حس را در او به وجود نیاورده بود....
صدای زنگ گوشی اش بلند شد، پیامی از فواد بود:
-سلام حال مامانت چطور بود؟
بنفشه قلبش فشرده شد. با بی حوصلگی برایش نوشت: خوب بود
باز هم پیام رسید: امروز نبودی جات خیلی خالی بود، می تونم فردا ببینمت؟
ذهن بنفشه هنوز درگیر سیاوش بود، هنوز با آن حس ناشناخته کلنجار می رفت، سرسری نوشت: باشه
......
سیاوش به پیراهنش نگاه کرد که رد سفیدی از خراب کاری بنفشه، روی آن جا خوش کرده بود. این دخترک آدم نمی شد. اما این بار نفهمید برای چه تلافی کرده بود. هر چه به ذهنش فشار آورد باز هم چیزی به یادش نیامد. تنها چیزی که به یادش آمد رها شدن گوشی از دستش بود و بنفشه که با بی خیالی به پشتی صندلی اش تکیه زده بود، اصلا نفهمید چطور گوشی را پیدا کرد و با دستپاچگی از مهسا خداحافظی کرد.
خوب شاید بنفشه، به تلافی همان گنجو گفتنش این کار را کرده بود. مطمئن نبود، اما هر چه که بود، سیاوش راضی بود.
راضی بود که بنفشه، دوباره در جلد همان بنفشه ی خرابکار فرو رفته بود.
راضی بود....
این نشان می داد که حالش رو به راه است...
رو به راه....
برای همین بود که با سرعت او را به خانه اش رسانده بود، احتمال می داد تا یک ساعت دیگر، ماشینش را با خاک یکسان کند.
سیاوش، سری تکان داد و لبخند زنان به سمت آشپزخانه رفت. نگاهش افتاد به مادرش که مقابل اجاق گاز ایستاده بود:
-سلام مامان
-سلام، گرسنه ای؟ الان ناهار می کشم
-نه مامان، چیزی نمی خورم، می خوام یه سر برم تا پاساژ
-همین جوری شکم خالی؟
-همون جا یه چیزی می خورم، کارام مونده، می گم مامان تا آخر هفته جایی نمی خوای بری؟ شایان و بچه ها می خوان بیان اینجا یه شب دور هم باشیم
-نه تا آخر هفته کار دارم. قراره مولودی بگیرم
سیاوش چشمانش از حرص گشاد شد: مولودی؟ از کی تا حالا مولودی می گیری؟
-مولودی من نیست، خاله سوسنت می خواد مولودی بگیره، قرار شد مولودیش، امسال اینجا باشه
سیاوش تقریبا حس از بدنش رفته بود. برای همین هفته، به شکمش وعده داده بود اما حالا....
نمی توانست تا هفته ی بعد هم صبر کند. صبر سیاوش در این زمینه ها تا سه یا چهار روز بود.
از آخرین بارش، تقریبا ده روز گذشته بود و مهسا هم که بسیار لوند و زیبا بود....
دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
شاید بهتر بود، فکر دیگری برای خودش می کرد.
جای دیگری....
خانه ی دیگری...
خانه ی خالی دیگری...
بهتر نبود؟
بهتر نبود؟
.....

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه چشم دوخته بود به نیوشا که یک نفس حرف می زد: وااااای، دوست بابات خیلی با نمکه، اصلا دماغش دراز نبود، واقعا با اون چشات چجوری تشخیص دادی که دماغ درازه، صداشم خیلی قشنگ بود. وقتی پیاده شدم در مورد من چیزی نگفت؟ جون من بگو از من حرفی نزد؟
و بنفشه یادش آمد که سیاوش در مورد او چه گفته بود. یک لحظه بدجنس شد:
-چرا، اتفاقا گفتش تو سر و گوشت می جنبه
نیوشا چند لحظه مکث کرد. سیاوش گفته بود که سر و گوشش می جنبد؟ نه این حرف سیاوش نبود، حرف خود بنفشه بود. احتمالا می خواسته با این حرف دلش را بسوزاند. خوب، نیوشا هم می توانست دل بنفشه را بسوزاند.
خوب هم می توانست...
-در مورد خود تو چیزی نگفت؟
-مثلا چی باید بگه؟
-مثلا در مورد این پشم و پیلی های پشت لبت هیچ چی نگفت؟
پشم و پیلی ها؟ مگر خیلی به چشم می آمد؟ چطور تا به حال نیوشا در مورد آن چیزی نگفته بود.
بنفشه به پشت لبش دست کشید:
-خیلی معلومه؟
-آره سیبیلات مدل چنگیزیه
با سرخوشی قهقهه زد.
مدل چنگیزی؟ پس اینقدر سبیل هایش به چشم می آمد.
چقدر افتضاح......
بنفشه پکر شد. اینبار نیوشا دلش خنک شده بود.
بنفشه به بقیه ی صحبتهای نیوشا گوش نمی داد. فکرش روی همان سبیلهای چنگیزی متوقف شده بود.
.......
باز هم چهار نفری پشت همان کوچه ی کذایی دو به دو مقابل هم ایستاده بودند. بنفشه ناشیانه دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا سبیل های پشت لبش را بپوشاند.
چرا تا به حال به سبیلهایش دقت نکرده بود؟
فواد با لبخندی که در نظر بنفشه صورتش را بیش از پیش خنده دار کرده بود، رو به بنفشه گفت:
-چند روزه ندیدمت، واقعا دلم تنگ شده بود
بنفشه سری تکان داد.
-حال مامانت بهتره؟
فواد چه اصراری داشت که مدام از مادرش بپرسد و حال و روزش را به یاد بنفشه بیاورد.
بنفشه باز هم سر تکان داد.
-حالا چرا دستتو گرفتی جلوی دهنت، مگه سیر خوردی؟
با گفتن این حرف پوریا و نیوشا بلند بلند خندیدند. بنفشه با خشم رو به فواد کرد:
-نخیرم، سیر نخوردم، ببین
یک قدم جلو رفت و توی صورت فواد "ها" کرد: ها
-خوب، پس چرا دستتو گرفتی جلو صورتت؟
نیوشا بین حرفشان پرید:
-واسه خاطر سیبیلاشه
بنفشه با خشم به نیوشا نگاه کرد. فواد با لحن دلسوزانه ای گفت:
-بابا بی خیال، زیاد مشخص نیست
بنفشه کلافه شده بود. نیوشا همیشه دهانش را بی موقع باز می کرد.
فواد سعی کرد تا بحث را تغییر دهد:
-می گم، نیوشا جریانو واست نگفته؟
بنفشه با اخم به فواد خیره شد تا بقیه ی صحبتش را بشنود.
-جشن تولد نیوشا نزدیکه می خوایم واسش جشن بگیریم. اونم چهارتایی نظرت چیه؟
بنفشه شانه ای بالا انداخت. نظر خاصی نداشت.
یک جشن تولد بود دیگر...
فواد ادامه داد:
-حالا خونه ی کی باشه، این مهمه
بنفشه بالاخره دهان باز کرد:
-چه فرقی می کنه؟
-خوب ما می خوایم چهارتایی با هم باشیم، اگه بریم بیرون ممکنه پلیس ما رو بگیره، باید توی خونه باشیم دیگه، باید ببینیم، خونه ی کدوممون می تونیم جشن تولد بگیریم
نیوشا زودتر از همه جواب داد:
-خونه ی ما که اصلا نمیشه، مامانم همیشه خونست، اگه هم نباشه بالاخره یکی از خواهر و برادرام هستن
پوریا هم دنباله ی حرف نیوشا را گرفت:
-منم مثه نیوشا، همیشه یه نفر تو خونه هست که بپای خونه باشه
پوریا با زیرکی رو به فواد کرد:
-خونه ی شما خوبه، بریم خونه ی شما؟
فواد قیافه ی متفکرانه به خود گرفت:
-خونه ی ما که تعمیراته، پوریا حواست نیستا، وگرنه خونه ی ما هم خوب بود
نیوشا بی خبر از همه جا ذوق زده گفت:
-خونه ی بنفشه اینا خیلی خوبه، بیشتر اوقات بنفشه تنهاست، مگه نه بنفشه؟
بنفشه متعجب شد:
-خونه ی ما؟
-آره، خونه ی شما، قبول کنه دیگه، یه ساعت میایم شمعو فوت می کنیم، دوتا عکس می گیریم که تموم بشه بره پی کارش
-آخه، بابام ممکنه بیاد
فواد مداخله کرد:
-زیاد نمی مونیم، سریع تموم میشه
بنفشه با دو دلی به نیوشا نگاه کرد:
-تولدت کیه؟
-دوازده روز دیگه
-نمی دونم، باید ببینم اوضاع چطوریه، قول نمی دم
فواد دیگر حرفی نزد. همین هم خوب بود.
همین که بنفشه می خواست اوضاع را بررسی کند نشانه ی خیلی خوبی بود.
بالاخره این دخترک رام می شد. آنوقت فواد به خواسته اش می رسید. بعد می توانست بین پسرک های تازه بلوغ شده از فتوحاتش سخنرانی کند و آنها با لب و لوچه ای که آب از آن جاری بود به جایگاهش حسرت بخورند. می توانست زنگ تفریح بارها و بارها آنچه را با بنفشه انجام داده بود، برایشان توصیف کند. مهمتر از آن شاید بنفشه را راضی می کرد تا برای دفعات بعدی هم او را همراهی کند. اگر راضی نمی شد، تهدیدش می کرد. چقدر فکر فواد خوب کار می کرد.
تا شش ماه آینده را برای خودش برنامه ریزی کرده بود.
تا شش ماه آینده....
خوب نتیجه ی عدم نظارت درست والدین بر روی رفتار و تربیت فرزندانشان، همین می شود...
همین برنامه ریزی های دقیق برای آینده....
.......
سیاوش همانطور که به دکور داخل مغازه چشم دوخته بود، با تکان دادن سر رضایتش را نشان می داد. چشمش افتاد به شایان که غرق در گوشی اش بود و با دکمه های آن کلنجار می رفت.
-می گم شایان، بنده خدا مجید دکور خوبی برامون آماده کرد، واقعا سفارشی کار کرد، دستش درد نکنه
-اوهوم
-باید دستمزد درس حسابی بهش بدیما، تو که می دونی رو حساب رفاقت ممکنه پول نگیره
-هوممممم
-دیگه باید جنسا رو بیاریم بچینیم تو مغازه، می خوام پاساژو بترکونیم
-هوم م م م م م
-درد، حواست نیستا، با کدوم ملکه الیزابتی اس ام اس بازی می کنی؟ این دفه که میاریش خونه، پول کفششو همون اول باهاش حساب کن
صدای قهقهه اش درون مغازه طنین انداز شد.
شایان تکانی خورد و با قیافه ی چندش آوری به سیاوش خیره شد.
سیاوش موذیانه خندید:
-خبریه؟
-تو فک کن خبریه، حالا می ذاری به کارمون برسیم یا نه؟
-به به، به سلامتی کی؟ امروز یا فردا؟
-تا چشت دراد، شاید همین امروز شایدم فردا
فکری از ذهن سیاوش گذشت. خانه ی شایان چه مکان خالی خوبی بود...
چه مکان خالی خوبی....
اما حضور بنفشه آنرا چندان خوشایند نمی ساخت. برای شایان که مهم نبود. اما سیاوش دوست نداشت جلوی چشمان یک دختر بچه، آن هم دختری مثل بنفشه با زنی....
نه اصلا درست نبود،
اما خوب می توانستند بنفشه را برای چند ساعت پی نخود سیاه بفرستند.
این کار شدنی بود.
-شایان، خونه رو می تونی ردیف کنی واسه دو سه ساعت؟
شایان متوجه ی منظور سیاوش نشد.
-کدوم خونه؟
-خونه ی خودت دیگه
-واسه چه کاری؟
با نگاهی به چشمان سیاوش متوجه ی جریان شد.
پوزخند زد:
-تو مگه جا نداری؟
-نه بابا، مامانم کار دیده واسه خودش، آخر هفته مولودی داره، از الان تو فکر بریز و بپاشه از خونه جم نمی خوره
-خوب بابا، بیارش خونه ی من، تو هم که دو سه روز به خودت نرسی دست و پاهات می لرزه
-بنفشه رو چی کارش می کنی؟
-بنفشه؟ چی کارش کنم؟ میره تو اطاقش
- بنفشه رو بفرست بره دو سه ساعت از خونه بیرون
-اه برو بابا، تو اطاقش افتاده دیگه
-وای تو چقدر احمقی، چطوری جلوی چشم دخترت می تونی خانم بیاری تو خونه؟
-باز تو پیر مرشد شدی واسه من؟
-شایان خیلی حال بهم زنیا، اصلا حرمت پدر دختری نمی فهمی، من این همه کثافت کاری می کنم از تو بهتر می فهمم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت هم اون راحته هم ما. اصلا شاید من می خوام بدون لباس تو خونه بچرخم
-خوب باید بدون لباس بچرخی دیگه، نه پس با لباس؟ اصلا میشه؟ عقلت چی می گه؟
اینبار شایان بود که قهقهه زد. سیاوش خندید:
-نه تورو خدا بیا به من یاد بده، اون موقع که تو .....بچه می شستی من داشتم دوره ی استادی رو تو این زمینه می گذروندم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت، دو سه ساعته همه چی تمومه
-خیل خوب بابا، اینم واسه من روانشناس شده، به جهنم، می فرستم بره ور دل لقمان حکیم
سیاوش بادی به غبغب انداخت. هر چند شایان به درد هیچ چیز نمی خورد، اما در مواقع بحرانی، یدک کش خوبی به حساب می آمد.
باز هم آفرین به عقل خودش که فکر همه چیز را کرده بود. همه چیز برای یک دیدار خوب و خاطره انگیز مهیا بود. او هم گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی مهسا را گرفت.
باید با او برای فردا هماهنگ می کرد...
.......

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه رو به روی آینه ایستاده بود و به پشت لبش دست می کشید. تصمیم گرفته بود هر چه سریعتر از دست آن سبیل چنگیزی خلاص شود. ژیلت پدرش را در دستش گرفته بود. هنوز طرز استفاده از آنرا به درستی نمی دانست. بنفشه تیغ را پشت لبش گذاشت و آنرا به سمت پایین کشید. با ظاهر شدن قسمتی از سفیدی پوستش که در بین موهای نه چندان ضخیم خودنمایی می کرد، به وجد آمده بود. باز هم تیغ را پشت لبش گذاشت و به سمت پایین کشید. چند دقیقه ی بعد اثری از سبیل های چنگیزی پشت لبش به جا نمانده بود. بنفشه با خوشحالی به چهره اش نگاه کرد. پشت لبش سفید شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد کار نیمه تمامش را تمام کند.
تیغ را روی گونه اش گذاشت و باز هم کشید،
روی پیشانی اش گذاشت،
روی چانه اش گذاشت،
روی دم خطش گذاشت،
کشید و کشید و کشید....
به بنفشه ی درون آینه خیره شد. پوست صورتش روشن شده بود. چند جای صورتش خراشیده شده بود اما برایش اهمیتی نداشت. بنفشه در نظر خودش زیبا شده بود. آنچه که اهمیت داشت، موهای زائدی بود که دیگر وجود نداشتند.
.......
مدرسه تعطیل شده بود و باز هم دختران با جیغ و فریاد به سمت درب خروجی مدرسه هجوم آورده بودند. شاید بنفشه از همه ی آن دخترکان خوشحالتر بود. امروز نیوشا با دیدنش متعجب شده بود. دیگر خبری از آن سبیلهای چنگیزی نبود. هیچ کدام از معلمان هم متوجه ی چهره ی روشن شده ی بنفشه نشده بودند. اما بنفشه ته دلش می خواست که عکس العمل سیاوش را ببیند.
آیا در نظر سیاوش هم تغییر کرده بود؟
آرزو کرد که ای کاش سیاوش همین جا پشت در مدرسه منتظرش ایستاده باشد. باز هم به درستی نمی دانست که چرا مشتاق دیدن عکس العمل سیاوش بود. همین که از مدرسه خارج شد چشمش افتاد به پدرش که آن سوی خیابان، کنار ماشین ایستاده بود. بنفشه تعجب کرد. سابقه نداشت پدرش برای بردنش به خانه، به دنبالش بیاید. شایان با دیدن بنفشه به او اشاره زد و خودش داخل ماشین نشست. بنفشه سلانه سلانه به سمت ماشین رفت. اصلا حوصله ی پدرش را نداشت. هنوز به ماشین نرسیده بود که نگاهش به درون ماشین افتاد و ناگهان بی اراده قدمهایش تندتر شد. سیاوش درون ماشین نشسته بود. با خوشحالی درون ماشین پرید.
چقدر خوب بود که خدا اینقدر سریع آرزویش را بر آورده کرده بود.
چقدر خوب بود....
سیاوش به سمت عقب چرخید و رو به بنفشه کرد: سلام از بنده ست
بنفشه خندید: سلام
-تو هیچ وقت یاد نمی گیری سلام کنی، نه؟
بنفشه باز هم خندید: نه
سیاوش لبخند زد:
-اینم یاد نمی گیری که رو پیرهن کسی فین نکنی، نه؟
بنفشه باز هم ذوق کرد: نه
همان فین کردن باعث شده بود که صحبت کردن سیاوش با مهسا، نیمه تمام باقی بماند.
همان فین کردن....
سیاوش روی چهره ی بنفشه دقیق شد. به نظرش چهره اش تغییر کرده بود. انگار رنگ پوستش روشن شده بود. چشمان سیاوش روی خراشیدگی زیر چانه ی بنفشه جا خوش کرد،
وبعد...
تازه متوجه ی جریان شد. این دخترک شیطان با ژیلت، صورتش را اصلاح کرده بود. این را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود. حتما کار نیوشا بود. نیوشا دست شیطان را از پشت بسته بود.
سیاوش سعی کرد اخم کند اما یک لحظه بنفشه را در حال اصلاح کردن صورتش مجسم کرد و همزمان اخم و خنده با یکدیگر در چهره اش نمایان شد. سریع چرخید تا بنفشه چهره اش را نبیند.
صدای شایان بلند شد:
-می برمت پیش عمه شهنازت
بنفشه اخم کرد:
-اونجا واسه چی؟
-مهمون دارم، دوستام هستن، غروب میام دنبالت، ناهار بخورو بخواب تا بیام
-مهمونات کیا هستن؟
سیاوش مداخله کرد:
-منو یکی دو تا از دوستامون که تو نمیشناسی
بنفشه دوست داشت به همراه آنها به خانه برود. سیاوش خانه ی آنها بود، بنفشه هم می خواست آنجا باشد
-من نمیرم خونه ی عمه شهناز، منم میام خونه
شایان بی حوصله جواب داد:
حرف اضافی نزن، داریم میریم خونه ی عمه شهنازت
بنفشه لج کرد: من نمی رم، منم میام خونه
سیاوش سعی کرد بنفشه را آرام کند:
-عمو جون اونجا ما همه آقا هستیم، واسه شما خوب نیست، حرف گوش کن عمو
بنفشه با حرص جواب داد:
-من یه عمو دارم اونم عمو شاهینمه، تو واسه خودت فکر کردی عموی منی؟
سیاوش نفس عمیق کشید، این دختر خود مصیبت بود.
خود مصیبت....
شایان مسیر خانه ی خواهرش را در پیش گرفت. بنفشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و اخم عمیقی چهره اش را پوشانده بود. جر و بحث کردن فایده ای نداشت، پدرش تصمیم گرفته بود او را به خانه ی عمه اش بفرستد، پس همین کار را می کرد.
برای لحظه ای از سیاوش متنفر شد. بنفشه به خاطر حضور او بود که دلش نمی خواست به خانه ی عمه ی غر غرو اش برود.
اما انگار برای سیاوش اهمیتی نداشت. هیچ رغبتی برای حضور بنفشه از خود نشان نداده بود.
شایان جلوی خانه ی خواهرش توقف کرد و رو به بنفشه گفت:
-دو سه ساعت دیگه میام دنبالت، اگه نتونستم بیام، آژانس بگیر بیا، پول داری؟
بنفشه جواب شایان را نداد از ماشین پیاده شد و همین که خواست در ماشین را ببندد، چشمش افتاد به سیاوش که با کنجکاوی به چهره اش نگاه می کرد. تمام حرصش را در دستش جمع کرد و در ماشین را با قدردت به هم کوبید. سیاوش همزمان از جا پرید. با کلافگی به بنفشه نگاه کرد. بنفشه چرخید و به سمت خانه ی عمه اش رفت و زنگ در را فشار داد.
چند لحظه ی بعد که وارد خانه شد، در خانه را هم با حرص بهم کوبید.
........
بنفشه پشت میز نشسته بود و با ناراحتی با غذایش بازی می کرد. عمه شهنازش با کنجکاوی به او خیره شده بود:
-بابات کجاست؟
-خونه
-خونه چرا؟
-نمی دونم، دوستاش می خواستن بیان
شهناز چشمانش را ریز کرد: دوستاش کیا هستن؟
-اسم یکی از اونا سیاوشه، اسم بقیه رو نمی دونم
شهناز با حرص سری تکان داد و دوباره به بنفشه چشم دوخت:
-تورو فرستاد اینجا که رفیقاشو بریزه تو خونه، بابات یه ذره عقل توی اون کله اش نیست، خسته شدم از دستش، این چه طرز بچه داریه، اون دوستای الدنگش کیا هستن که به خاطرشون تورو اینجوری آواره کرده
بنفشه با خودش فکر کرد که عمه شهنازش راست می گفت، به خاطر سیاوش آواره شده بود. او دلش می خواست سیاوش را ببیند اما سیاوش خودش تمایلی نداشت که امروز بنفشه در کنارش باشد.
لبهایش را روی هم فشار داد. صدای عمه شهنازش کمی از حد معمول بالاتر رفت:
-واستا ببینم، به من نگاه کن
بنفشه سرش را بلند کرد و به عمه اش چشم دوخت. شهناز روی چهره ی بنفشه دقیق شد. این دختر با صورتش چه کرده بود که رنگ چهره اش عوض شده بود؟ نگاهش روی خراشیدگی ها جا خوش کرد. تازه متوجه ی جریان شده بود. اخم کرد:
-به صورتت دست زدی؟
بنفشه سرش را خاراند: آره
شهناز از این همه صراحت یکه خورد. شاید انتظار داشت بنفشه حاشا کند.
-چی کار کردی؟
-با تیغ تمیزش کردم
-دختر واسه چی این کارو کردی؟
-واسه چی نداره. یه عالمه پشم و پیلی پشت لبم بود
-خوب باشه، هر کی پشم و پیلی داره باید با تیغ بیوفته به جونش؟
-آره باید تمیزش کنه تا دوستاش مسخرش نکنن
-وای خدایا، دختر من، این کارا واسه تو زوده آخه ببین چی کار کردی، با تیغ صورتتو زخمی کردی دم خطتو چرا زدی؟ دیدی خودتو چقدر زشت شدی؟
بنفشه از دست غرغرهای عمه شهنازش کلافه شد. اصلا به عمه اش چه مربوط بود. صورت خودش بود. دلش می خواست با تیغ اصلاحش کند.
-صورت خودمه، دوست دارم تمیزش کنم
شهناز نفسش تندتر شد. بنفشه خیلی لجباز و حاضر جواب بود. شروع کرد به غرغر کردن. بیشتر از همه، از دست شایان شاکی بود. بنفشه برای نشان دادن اعتراضش بدون اینکه غذا بخورد وارد اطاقی شد که در بدو ورود، لباسش را همان جا تعویض کرده بود و در اطاق را محکم به هم کوبید.
........
سیاوش با لودگی رو به مهسا کرد: بفرمایید خانم خانما، بفرمایید بالا
مهسا با ناز و عشوه گفت: کسی خونست؟
-کسی نیست، شایان و دوست دخترش هستن. کاری به ما ندارن
مهسا به همراه سیاوش خرامان خرامان از پله ها بالا رفت. همین که وارد خانه شدند صدای خنده ی مستانه ای از اطاق شایان به گوششان رسید.
سیاوش با خودش فکر کرد پس بی دلیل نبود که شایان او را زودتر جلوی خانه ی مهسا پیاده کرده بود. آتشش خیلی تند بود.
خیلی.....
کلید خانه را داخل جیبش گذاشت و به سمت اطاق بنفشه رفت. در اطاق را باز کرد و نگاهش افتاد به اطاق بهم ریخته ی بنفشه. لبخندی زد و سر تکان داد.
-مهسا بیا مانتو و روسریتو اینجا عوض کن. یکم بهم ریختست. اطاق یه دختر بچه ی سرتقه.
مهسا لبخند زنان، وارد اطاق بنفشه شد.
........
نزدیک به ده دقیقه بود که عمه شهنازش غر غر می کرد. بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر منفجر خواهد شد. زیر لب با خودش گفت:
-چقد فک می زنه. خسته نمیشه؟
و شهناز واقعا خسته نمی شد. از همه چیز گله می کرد. از بی مسئولیتی شایان تا بی ادبی و گستاخی بنفشه. از خودش گله می کرد و از خانواده ی رعنا. از هر کسی که می توانست به این بچه کمک کند اما خودش را کنار کشیده بود.
بنفشه تحملش به پایان رسید. در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سریع مانتو و مقنعه ی مدرسه اش را پوشید و کوله پشتی اش را روی دوشش آویزان کرد و از اطاقش بیرون پرید:
-عمه من می خوام برم خونه
شهناز ناگهان نطقش بسته شد. به بنفشه نگاه کرد:
-واسه چی بری؟ تو که ناهارتم نخوردی
-عمه از بس غرغر زدی، اعصابمو خورد کردی
شهناز کم مانده بود پس بیوفتد. به زور خودش را جمع و جور کرد:
-تو مگه نگفتی دوستای بابات خونتون هستن، کجا می خوای بری؟ بمون همین جا
-نه می خوام برم خونه، یه آژانس برام بگیر
-بچه جون بمون همین جا، بشین ناهارتو بخور تا بابات بیاد دنبالت
حتی اگر یک درصد احتمال داشت تانظر بنفشه تغییر کند، با شنیدن این حرف از دهان عمه اش همان احتمال یک درصد هم از بین رفت:
-نمی مونم، از غرغرات خوشم نمی یاد، زنگ بزن برام آژانس بگیر، می خوام برم
چند دقیقه ی بعد بنفشه داخل آژانس نشسته بود و به سمت خانه حرکت می کرد. برای خالی نبودن عریضه حتی از عمه شهنازش خداحافظی هم نکرده بود.
........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه وارد خانه شد. چشمش افتاد به چندین جفت کفش که زیر پله ها جا خوش کرده بود. همه ی کفشها مردانه نبود. دو جفت از آنها زنانه بود.
مگر سیاوش نگفته بود که همه ی مهمانها آقا هستند. پس این کفشهای زنانه....
این کفشهای زنانه، اینجا چه کار می کردند؟
بنفشه با خود فکر کرد که شاید دوستان پدرش بودند. اما فکری مثل خوره به جانش افتاده بود و آن اینکه نکند یکی از این زنها، دوست سیاوش باشد. همان که اسمش مهسا بود. با این فکر دستانش را مشت کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت. همین که وارد هال شد نفس عمیق کشید. بوی عطر زنانه فضا را پر کرده بود. بنفشه گوشهایش را تیز کرد. از سمت اطاق پدرش سر و صدایی به گوش می رسید. نیازی به فکر کردن نبود. حتما پدرش سرگرم انجام همان کارهای درون فیلمها بود. یک لحظه سرش را به شدت تکان داد تا تصاویری که از پدرش در ذهنش جا خوش کرده بود، از ذهنش بیرون رود.
یک پدر هر چقدر هم که بد باشد، دخترش دوست ندارد او را در حال انجام کارهای آنچنانی تصور کند.
اصلا دوست ندارد....
بنفشه باز هم دقت کرد. از طرف اطاق خودش هم سر و صدایی به گوش می رسید. در اطاقش چه خبر بود.
نکند سیاوش داخل اطاقش بود.
با خودش فکر کرد زیر راه پله ها دو جفت کفش زنانه به چشم می خورد.
به خودش فشار آورد تا بتواند آب دهانش را قورت دهد. به سمت اطاقش رفت. سر و صداها بیشتر شده بود. گوشش را به در چسباند. صدای نازکی را شنید: سیاوش
صدای سیاوش را توانست تشخیص دهد: جونم؟
بنفشه چند قدم از در فاصله گرفت. نمی توانست باور کند که صدای سیاوش را شنیده است. از این که به خانه برگشته بود پشیمان بود. ای کاش به حرف عمه شهنازش گوش می کرد. حس کنجکاوی در وجودش نشست. دلش می خواست آن دختری را که به همراه سیاوش در اطاقش بود، ببیند.
اصلا به چه حقی آن دختر وارد اطاق او شده بود؟
مگر از او اجازه گرفته بود؟ با این فکر، کنجکاوی جای خود را به خشم داد.
بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت در اطاقش حمله برد و با یک ضرب در اطاق را گشود....
برای چند لحظه همه چیز متوقف شد.
خون در رگهای بنفشه یخ زد. نفس سیاوش در سینه حبس شد....
مگر چه شده بود؟
بدترین صحنه ای که بنفشه می توانست در ذهنش مجسم کند، حالا در مقابل چشمانش قرار داشت.
سیاوش در چه وضعیت افتضاحی بود و بدتر از آن وضعیت دختری که روی تخت بنفشه دراز کشیده بود.
چشمان بنفشه نزدیک بود از حدقه خارج شود.
سیاوش برای چند لحظه حتی پلک هم نزد. بنفشه اینجا چکار می کرد. مگر قرار نبود در خانه ی عمه اش باشد. اصلا در اطاق چرا قفل نبود؟ سیاوش هول و دستپاچه چشم از بنفشه برگرفت و با یک حرکت خودش را پشت میز تحریر بنفشه رساند و فریاد زد: برو بیرون بنفشه، برو بیرون
مهسا با دیدن بنفشه، دستانش را حائل خود کرد. در آن وضعیت عشوه گری و لوندی از یادش رفت. با صدای گوش خراشی فریاد زد: واااااااای، این دیگه کیه؟ سیاووووششش
سیاوش چشمش افتاد به یکی از تی شرت های بنفشه که روی دسته ی صندلی جا خوش کرده بود. آنرا سریع روی پاهایش انداخت و همانطور که خودش را جمع کرده بود از ته دل فریاد زد: برو بیرون پدرسگ، بهت می گم برو بیرون
بنفشه نفهمید چرا اشک دور چشمش حلقه زد. او کم کم از سیاوش خوشش آمده بود. اما سیاوش همه ی آن تصویرهای زیبا را در عرض چند دقیقه در ذهن بنفشه از بین برده بود. هیچ وقت در خواب هم نمی دید که سیاوش را در چنین وضعیتی غافلگیر کند.
پس دلیل آن همه اصرارهای سیاوش و پدرش برای رفتن به خانه ی عمه اش، همین بود؟
بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و همانطور که پاهایش را روی زمین می کشید به سمت در خروجی رفت. از هال خارج شد و روی اولین پله نشست. سرش را روی زانویش گذاشت و به آرامی اشک ریخت.
........
سیاوش به موهایش چنگ زد. چه افتضاحی به بار آمده بود.
چه افتضاحی....
این همه نقشه کشیده بود تا بنفشه چنین صحنه ای را نبیند و حالا به بدترین شکل ممکن آنرا دیده بود. از خودش و بنفشه خجالت می کشید. بعد از این همه سال خوش گذرانی، اولین باری بود که اینطور غافلگیر شده بود.
خودش را لعنت می کرد.
بابت سهل انگاری اش خودش را لعنت می کرد.
چرا در اطاق را قفل نکرده بود. به سمت مهسا چرخید که روتختی بنفشه را به دور خود پیچیده بود. با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد رو به مهسا کرد: چرا در اطاق قفل نبود؟
مهسا با رنگ پریده جواب داد: مگه به من گفتی قفلش کنم؟
-نه به عمه ام گفتم قفلش کنه، مگه کر بودی که نشنیدی؟
-به من چه ربطی داره؟ خودت چرا قفلش نکردی؟
-من به توئه کودن گفتم قفلش کنی، حالا ببین چی شد، خوب شد که این بچه مارو تو این وضعیت دید؟
-به من چه....
-ساکت شو حرف نزن، امروزم به گند کشیده شد، پاشو خودتو جمع کن باید بریم
مهسا عصبانی جواب داد: با من درست حرف بزنا، مگه من زن خیابونیم؟
-نه تو ملکه الیزابتی، بعد از تماس دوممون پاشدی اومدی روی تخت ولو شدی، حالا حتما انتظار داری قدیسه باشی،
سیاوش متوجه نبود که شرمساری اش را از بنفشه، با عصبانیت سر مهسا خالی می کرد.
مهسا از خشم و خجالت ناشی از این تحقیر، کبود شد. با بغض از روی تخت پایین پرید و به لباسهای پخش و پلا شده ی روی زمین چنگ زد.
سیاوش نفسهای عمیق می کشید. چرا بی احتیاطی کرده بود. حالا چطور این همه فضاحت را از ذهن بنفشه پاک می کرد.
چند ضربه به در خورد و سر شایان بین دو لنگه ی در پدیدار گشت. در حالی که ملحفه ای به دور خود پیچیده بود، به وضعیت غیر معمولی سیاوش و مهسا خیره شد و گفت: سیاوش چی شده؟
-شایان گند زدیم، بنفشه ما رو دید.
چشمان شایان از تعجب گشاد شد: چی؟ بنفشه؟ مگه اینجاست؟
-آره، اگه بدونی تو چه وضعیتی ما رو دید، کاشکی من الان سرمو بکوبم به دیوارو راحت بشم
شایان با خشم جواب داد: غلط کرد که برگشت، مگه من نگفتم تا غروب خونه ی عمه اش بمونه؟ الان کدوم گوریه تا خودم قبرشو بکنم
شایان با گفتن این حرف چرخید و دورتا دور هال را از نظر گذراند. سیاوش از جا پرید و به سمت مهسا رفت و رو تختی را از روی شانه اش کشید: بده من
مهسا جیغ کشید: چی کار می کنی؟
-بده من رو تختیو، لباساتو بپوش
و با شدت رو تختی را از دور بدن مهسا کشید و آنرا به دور خود پیچید و از اطاق بیرون پرید:
-شایان کاریش نداشته باشیا، اگه دست روش بلند کنی، من می دونمو تو
-حرف بیخود نزن، این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، می خوام ادبش کنم
سیاوش بازوی شایان را گرفت و آنرا به سمت اطاقش هدایت کرد:
-برو آماده شو همه با هم از خونه بریم بیرون، اصلا الان نباید حرفی بزنیم، فقط بریم بیرون
شایان که وارد اطاقش شد، سیاوش از پشت شیشه ی در خروجی هال، سایه ی بنفشه را دید. قلبش تیر کشید. سری به نشانه ی افسوس تکان داد و وارد اطاق شد و بی توجه به مهسا که در حال پوشیدن تاپش بود، به سمت لباسهایش رفت.
همانطور که لباسهایش را می پوشید خطاب به مهسا گفت: زود باش آماده شو باید بریم
-لازم نیست زحمت بکشی، من خودم میرم
سیاوش حرفی نزد. حوصله ی ناز کشیدن نداشت. فکرش فقط حول و حوش بنفشه می چرخید.
مهسا روسری اش را روی سرش گذاشت و بدون خداحافظی از سیاوش از اطاق خارج شد. از هال گذشت و در خروجی را باز کرد. با دیدن بنفشه که روی پله ها نشسته بود کمی جا خورد. دختر بچه ی بی نزاکت در عرض ده دقیقه همه چیز را بهم ریخته بود. به تندی از کنار بنفشه رد شد و از پله ها پایین رفت. بنفشه سرش را بالا آورد و از پشت سر به رفتن مهسا نگاه کرد. دلش می خواست می توانست هر چه در دهانش بود نثار مهسا کند، اما دهانش همچنان بسته بود. مدام تصویر برهنه ی سیاوش جلوی چشمانش رژه می رفت.
همه چیز مثل همان فیلمی بود که نیوشا به او داده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود. او هم خوش گذران بود.
واقعا بنفشه چرا کم کم از او خوشش آمده بود.
چرا دلش می خواست که او متوجه ی سفیدی چهره اش شود.
چرا یکی دو ساعت پیش آرزو کرده بود که سیاوش را جلوی در مدرسه اش ببیند.
سیاوش همه ی خاطرات خوب را از ذهن او پاک کرده بود.
سیاوش هم مثل پدرش بود...
مثل پدرش...
.......
شایان به همراه زنی که مشخص بود چندین سال از او بزرگتر است، لباس پوشیده و آماده کنار در خروجی ایستاده بودند. سیاوش با اخم عمیقی که در چهره اش جا خوش کرده بود به سمتشان رفت. صدای زن میانسال بلند شد: شایان یه دفه چی شد؟
-هیچ چی تو راه برات توضیح می دم، راستی سیاوش، مهسا کو؟
-نموند، رفتش، خیل خوب دیگه بریم
شایان در را باز کرد و با دیدن بنفشه که هنوز روی پله ها نشسته بود، سرجایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش دستش را روی بینی اش گذاشت و اشاره زد که فقط از کنارش رد شود. شایان از کنار بنفشه گذشت و به دنبال آن زن میانسال هم از کنارش رد شد. نوبت به سیاوش رسید. همانطور که به آرامی گام بر می داشت به بنفشه نگاه کرد. باز هم قلبش فشرده شد.
باز هم با خودش تکرار کرد که چرا بی مبالاتی کرده است. سرش را پایین انداخت و از کنار بنفشه رد شد. از بنفشه به شدت خجالت می کشید. بنفشه سرش را بالا آورد و با چشمان اشکبار به سیاوش خیره شد که از پله ها پایین می رفت. سیاوش سر پیچ پله یک لحظه سرش را بالا آورد و با بنفشه چشم در چشم شد. چشمان اشک آلود دخترک او را متعجب و شرمسار کرد. نگاهش را دزدید و بقیه ی پله ها را با سرعت طی کرد.
سیاوش با خود فکر کرد:
بنفشه چرا گریه می کرد؟
هر که جای بنفشه بود بیشتر خشمگین و عصبانی و یا گیج و سردرگم می شد.
بنفشه چرا گریه می کرد؟
چرا؟
........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group