رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن - 4

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
شایان جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهایش را شانه می زد. کارش که تمام شد به سمت پا تختی رفت، تا ادکلون بزند. ادکلون دویست و دوازده را در دستش گرفت و همین که خواست آنرا روی لباسش بپاشد، اخمهایش درهم شد.
این ادکلن چرا اینقدر کم شده بود؟
یعنی تبخیر شده بود؟
مگر ادکلن هم تبخیر می شد؟
شایان گیج و سر در گم ادکلن را روی لباش پاشید و آنرا سر جایش گذاشت و از اطاقش خارج شد.
..............
بنفشه زل زده بود به شهنامی و انگشتانش را باز و بسته می کرد. قرار بود از او عذر خواهی کند.
عذر خواهی کردن، چه کار سختی بود،
اما سیاوش از او خواسته بود که این کار را انجام دهد.
پس حتما این کار را انجام می داد،
حتما....
صدای نیوشا او را به خود آورد:
-با اون سیاوش خوشگله اومده بودی مدرسه؟ به جای بابات آوردیش؟ میرم به خانم مدیر می گم
بنفشه نزدیک بود به سمت نیوشا حمله کند. به زحمت خودش را کنترل کرد:
-منم میرم می گم تو ازون فیلما میاری مدرسه
نیوشا با اخم به بنفشه نگاه کرد و چشم غره رفت.
الان زمان مناسبی برای کل کل کردن با بنفشه نبود.
همه چیز بماند برای بیرون از مدرسه،
فواد و پوریا هم کمک خواهند کرد،
باشد بنفشه خانم، باشد
باشد.....
بنفشه در ذهنش به دنبال اسم کوچک شهنامی می گشت.
خدایا اسمش چه بود؟
عادت کرده بود که به غیر از نیوشای بد ذات،همکلاسی هایش را به اسم فامیل صدا بزند.
بالاخره یادش آمد.
اسم شهنامی، سمیرا بود.
بنفشه آنچه را که می خواست به سمیرا شهنامی بگوید، با خودش تکرار کرد و به سمت شهنامی رفت.
به چند قدمی اش که رسید ایستاد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند، شروع به صحبت کرد:
-سمیرا، من به خاطر....اون روز که کیفتو انداختم تو سطل آشغال معذرت می خوام، دیگه این کارو نمی کنم، ببخشید
سمیرا مات و مبهوت به بنفشه نگاه کرد،
نیوشا دهانش از تعجب باز مانده بود.
و بنفشه....
بنفشه خوشحال بود که به حرف "سیاوشش" گوش کرده است.
سیاوشش.......
................
سیاوش خوشحال و راضی بود. چقدر خوب بود که توانسته بود برای بنفشه کاری انجام دهد. کم کم باید به او یاد می داد که چطور رفتار کند. باید سرکشی و حاضر جوابی را از سرش می انداخت. سیاوش با خوشحالی به سمت شایان چرخید که با گوشی در دستش کلنجار می رفت.
با سرخوشی پرسید:
-ایشون دیگه ملکه الیزابت چندمه؟
شایان دستانش را روی پیشخوان مغازه گذاشت:
-برو بابا، وقتی پایه نیستی دیگه چرا می پرسی؟
-پایه ام بابا، پایه ام
شایان با خوشحالی گفت:
-جون من؟ به به به، پس امشب خونه ی ما؟
-نخیر، تو که این همه خانمهای رنگو وارنگ دورو برته، یه نفرو پیدا کن که خونه ی خالی هم داشته باشه
شایان پوزخند زد:
-ببین کار ما به کجا رسیده، خونه داشته باشمو بعد برم دنبال خونه خالی بگردم
-تا وقتی دخترت تو خونه ست، نباید ازین شکر خوریها کنی
-بابا گناه من چیه که هیچ کی شر این بچه رو از سر من کم نمی کنه؟
سیاوش تند شد: شر بچه ی خودتو؟
-بابا من غلط کردم بچه دار شدم
-گ...ه هم خوردی
-خوردم، والله خوردم، بالله خوردم، خوبه؟
-نه، هنوز کمته
-لا اقل یکی دو ساعت بره یه جا بمونه، اینجوری خوبه، راضی میشی؟
سیاوش فکری به نظرش رسید. بهتر بود بنفشه را هر چه سریعتر با مادرش آشنا می کرد. مادرش خیلی مهربان بود. حتما با بنفشه صمیمی می شد. در این وانفسای بی عاطفگی، شاید غریبه بیشتر از فامیل، برای بنفشه دل می سوزاند. شاید هم می توانست زمانهایی که شایان می خواست زنان هرجایی را به خانه بیاورد، بنفشه را از آن خانه دور کند.
شایان را که نمی توانست آدم کند،
شایان اصلا آدم نمی شد...
اصلا....
-تو یه امشبو اگه می تونی یه جور سر و ته قضیه رو بهم بیار، من واسه دفعات بعد یه فکری به حالت می کنم.
-چه فکری؟
-تو مگه مشکلت بنفشه نیست؟
-والله مشکل من بنفشه نیست، انگار مشکل تو بنفشه ست
-یعنی چی؟
-یعنی من واسم فرقی نمی کنه بنفشه خونه باشه یا نباشه
سیاوش کم کم عصبانی می شد. باز هم شایان روی اعصابش پیاده روی می کرد
-آقا شایان، حرف گوش کن، شاید این بچه تا آخر عمرش مجبور بشه پیشت بمونه
شایان نگاهش نگران شد. سیاوش انگشت شصتش پایش را روی انگشت دیگرش فشار داد تا بتواند خودش را کنترل کند.
واقعا بنفشه دختر شایان بود؟
شاید او را به فرزند خواندگی پذیرفته بود،
شاید فقط فرزند رعنا بود و سیاوش از همه جا بی خبر بود،
مگر می شود پدری از بودن در کنار فرزندش، ناخشنود باشد؟
فقط همین یک فرزند را داری شایان،
لیاقت نداری،
لیاقت نداری شایان....
سیاوش باز هم به عادت همیشه پای چپش را تکان داد. معلوم بود خیلی عصبی شده است.
-شایان یه خواهشی ازت دارم. ازین به بعد هر وقت می خوای کسی رو بیاری خونه به من بگو، یه جوری بنفشه رو ازون خونه دور می کنم، بعد هر ملکه ای رو که می خوای بریز تو خونه
-خوب من معمولا شب تا صبح، با ملکه هام شاهانه سر می کنم
-رودل نکنی یه وقت، بابا یه ذره رعایت کن دیگه، شب تا صبحو بی خیال شو، بزار وسط روز یا سر شب، اونم دو سه ساعت، همین کارم نمی تونی بکنی؟
-حالا امشبو چی کار کنم؟
-امشبو بریم خونه ی یکی از همون دوستات، قبلش من بنفشه رو می برم با مادرم آشنا کنم، بزار بچه دو تا آدم درستو حسابی ببینه
-ما ناحسابی هستیم دیگه؟
-تو و کل طایفه ی خودتو طایفه ی مادر بنفشه ناحسابی هستین
-بازم که تو قاطی کردی
قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، صدای گوشی شایان بلند شد. شایان از پشت پیشخوان گذشت و از مغازه بیرون رفت.
..............


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
ساعت نه شب بود.
شایان با خستگی وارد خانه شد و رو کرد به بنفشه که رو به روی تلویزیون نشسته بود و بی مقدمه گفت:
-پاشو سریع آماده شو، سیاوش پایین منتظرته، می خواد ببرتت خونشون
بنفشه ابتدا متوجه منظور پدرش نشد.
سیاوش منتظر بود تا او را به خانه اشان ببرد؟
ناگهان بی اختیار لبخند زد.
چه چیزی بهتر از این؟
با سیاوشش می خواست به خانه اشان برود.
آن هم برای اولین بار....
بنفشه با عجله از روی کاناپه بلند شد و به سمت اطاقش دوید. در بین کشوی لباسش به دنبال تمیزترین و مناسبترین لباسش می گشت. آنقدر لباسهای به هم پیجیده را زیر و رو کرد تا بالاخره بلوز آبی تر و تمیزی پیدا کرد.
بنفشه رو به روی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. ای کاش می توانست از همان رژ لبهایی که نیوشا روی لبش مالیده بود، به لبش بمالد. بنفشه آه کشید. اینبار مجبور بود با همین چهره ی ساده به خانه ی سیاوش برود. اما دفعه ی بعد، با پول توجیبی اش حتما رژ لب می خرید،
حتما....
بنفشه از اطاقش بیرون آمد و سرک کشید. از سر و صدای آواز خواندن پدرش متوجه شد که داخل دستشویی است. بنفشه به سرعت وارد اطاق پدرش شد، تا دوباره از ادکلنش استفاده کند.
باز هم به سمت پاتختی رفت و ادکلن را از آن بیرون کشید و روی لباسش پاشید....
-بنفشه ه ه ه ه ه ه
صدای فریاد پدرش بود. بنفشه از ترس از جا پرید و ادکلن از دستش رها شد. شایان با عصبانیت به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه خودش را به گوشه ی کمد کشاند. شایان خم شد و ادکلن را از روی زمین برداشت و به آن نگاه کرد. چشمان خشمگینش را به بنفشه دوخت:
-پس تو هی میای ادکلن منو می زنی؟ واسه همینه که نصف شده؟
بنفشه از ترس زبانش بند آمده بود.
شایان فریاد زد:
-مگه با تو نیستم؟ کی بهت اجازه داد از ادکلن من استفاده کنی؟ بی شرف
چند قدم به سمت بنفشه رفت. بنفشه دستانش را سپر خود کرده بود. دخترک از ترس نمی توانست حرف بزند.
ای کاش سیاوش اینجا بود تا جلوی پدرش را می گرفت،
ای کاش سیاوش اینجا بود....
چشمان بنفشه پر از اشک شد.
شایان دستش را بلند کرد و بی هوا زیر گوش بنفشه کوبید.
بغض بنفشه ی کوچک شکست.
هنوز دل شایان خنک نشده بود.
امشب، به خاطر این موجود اضافی مجبور بود که به خانه ی یکی از آن زنان هم خوابه اش برود.
سیاوش او را مجبور کرده بود....
از وقتی که بنفشه به خانه اش آمده بود، از زمین و زمان بد شانسی بر سرش فرو می ریخت،
از زمین و زمان....
تمام برنامه هایش زیر و زبر شده بود.
شایان اینبار با پشت دست به طرف دیگر صورت بنفشه کوبید. بنفشه دهانش به جیغ گوشخراشی باز شد.
جیغ بنفشه کافی بود تا شایان، تلافی کتکهای نزده ی چند وقت اخیر را روی هیکل نحیف بنفشه خالی کند.
ضربه های بی رحمانه ای بود که بر بدن بنفشه فرود می آمد،
و بنفشه ی بی دفاع، جیغ می کشید،
می کشید،
می کشید....
سیاوش پشت فرمان نشسته بود و به زن جوان خوش اندامی نگاه می کرد که آن سوی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. با خودش فکر کرد، چه خوب بود اگر می توانست با چنین زنی، امشب خوش بگذراند.
اگر بنفشه ای نبود،
اگر قرار ملاقات با مادرش نبود،
اگر نبود، حتما با ماشین، جلوی پای آن زن می ایستاد و او را سوار می کرد.
حیف،
حیف.....
صدای جیغ، افکار سیاوش را بر هم زد. سرش را به سمت خانه ی شایان چرخاند.
صدای جیغ گوشخراش دخترانه ای بود.
یعمی صدای چه کسی بود؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که باز هم صدای جیغ به گوش رسید. فکری که از ذهن سیاوش گذشت تنش را لرزاند.
نکند صدای بنفشه باشد،
نکند...
نکند شایان،
نکند،
نکند شایان کتکش می زند....
سیاوش هول و دستپاچه از ماشین بیرون پرید و بدون اینکه در ماشین را قفل کند به سمت خانه ی شایان دوید و دستش را روی دکمه ی زنگ فشار داد. هنوز صدای جیغ به گوش می رسید.
سیاوش پای چپش را بی امان تکان می داد.
در خانه باز نشد. سیاوش با مشت به در خانه کوبید. چند رهگذر با تعجب به سیاوش نگاه کردند. سیاوش دستش را یکسره روی دکمه ی زنگ فشار داد و همزمان با دست دیگرش به در ضربه زد. جند لحظه ی بعد در خانه باز شد و سیاوش هول و دستپاچه با کفشهایی که به پا داشت از پله ها بالا رفت.....
بنفشه آنقدر تن و بدنش ضربه خورده بود که از درد به خود می پیچید. همان گوشه ی اطاق شایان، کنار کمد، در هم مچاله شده و کز کرده بود.
از پدرش بیزار بود،
از پدر زشت بی شعورش،
دوست داشت پدرش جلوی چشمانش تصادف کند و بمیرد،
دوست داشت پدرش قطعه قطعه شود...
پدر گاو خرش،
ای کاش بمیرد...
جیغ ها تبدیل به هق هق شده بود. شانه اش تیر می کشید.
چقدر بی پناه بود،
بی پناه...
یک لحظه با خود فکر کرد، که سمیرا شهنامی هم در خانه اشان از پدرش اینگونه کتک می خورد؟
یا نیوشا،
و یا حتی فواد و پوریا؟
یا در این دنیای بزرگ، فقط او بود که در سن دوازده سالگی بدنش متحمل ضربات دردناک پدرش می شد؟
صدای غر غر شایان را می شنید. هنوز به او فحش و ناسزا می گفت و بنفشه زیر لب تکرار می کرد: خودتی
اما تنها زیرلب، جرات نداشت "خودتی" را با صدای بلند بر زبان بیاورد.
صدای باز شدن در ورودی به گوشش رسید و به دنبال آن صدای آشنایی شنید:
-شایان، چی شده؟ صدای بنفشه بود که جیغ می کشید؟
سیاوشش بود،
سیاوش عزیزش بود،
سیاوش بیا مرا ببین که چطور کتک خورده ام،
سیاوش بیا ببین که پدرم، چطور با دست سنگینش، تمام تنم را کبود کرده است،
بیا ببین سیاوش،
بیا ببین....
شایان روی کاناپه نشسته بود. هنوز ادکلن کذایی دویست و دوازده در دستش بود. با دیدن سیاوش گویی گوش شنوایی پیدا کرده باشد، از روی کاناپه بلند شد و بلافاصله گفت:
-سیا، من از دست این دختره، آخر خود کشی می کنم
سیاوش با خود فکر کرد که بنفشه چه کار کرده؟
نکند دوباره پسری را به خانه آورده باشد؟
نکند، نکند....
-چی شده؟ صدای بنفشه تو کل خیابون پیچیده بود
سیاوش ادکلن را به سمت سیاوش گرفت:
-ببین، ادکلنم تموم شد، همشو رو سر و شکل نحسش خالی کرده، من می گم خدایا چرا این ادکلن اینقدر کم شده، مثه خلها فکر کردم تبخیر شده، نگو این میمون استفاده می کرده
بنفشه با شنیدن کلمه ی میمون از زبان پدرش دوباره اشکهایش جاری شد،
یعنی چهره اش اینقدر زشت بود؟
اینقدر؟
مثل میمون؟
میمون؟
سیاوش ادکلن را از دست شایان گرفت و گیج و منگ پرسید:
-بنفشه کجاست؟
-تو اطاقم افتاده
سیاوش به سمت اطاق شایان دوید.
یعنی بنفشه کتک خورده بود که جیغ می کشید یا شایان فقط بر سرش فریاد می زد؟
شاید فقط یک لجبازی بچه گانه بود که باعث شده بود بنفشه جیغ بکشد.
سیاوش قدم در اطاق گذاشت و نفسش بند آمد....
دخترک کوچکی را می دید که در هم شکسته کنج دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. یقه ی پیراهنش کج شده بود. دستانش می لرزید. هر دو طرف صورتش سرخ بود و جای پنج انگشت دست خود نمایی می کرد. بنفشه با دیدن سیاوش گریه اش شدید شد:
-سیاوش ش ش ش ش
سیاوش به ادکلن در دستش نگاه کرد و دوباره به بنفشه زل زد. باورش نمی شد که پدری، دخترش را به خاطر یک ادکلن بی ارزش، این چنین کتک بزند.
این چنین....
صدای بنفشه روان سیاوش را بهم ریخت: بابام منو زد د د د د د
...........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش، سرش نبض می زد.
دوست داشت گریه کند، اما بهتر بود فریاد بکشد،
فریاد بکشد تا تخلیه شود،
شایان برای یک ادکلن بی ارزش، دخترش را کتک زده بود؟
بنفشه را؟
آنقدر عصبانی بود که نفهمید چه می کند. با تمام قدرت ادکلن را به زمین کوبید. ادکلن با صدای وحشتناکی شکست. بنفشه هق هقش قطع شد و با ترس، دست و پایش را جمع کرد.
سیاوشش چرا عصبی شده بود.
نکند او هم بخواهد کتکش بزند؟
یعنی سیاوش هم کتکش می زد؟
می زد؟
شایان با عجله وارد اطاق شد و به تکه های شکسته شده ی ادکلن، چشم دوخت. بوی ادکلن دویست و دوازده در فضا پیچیده بود.
بنفشه برای همه ی عمر از بوی این ادکلن بیزار شده بود،
برای همه ی عمر...
بوی این ادکلن یادآور کتک درد آوری بود که از پدرش خورده بود....
شایان رو به سیاوش کرد:
-چی کار کردی؟ چرا شکستیش؟
سیاوش دیوانه شد. با هر دو دستش یقه ی شایان را در دست گرفت و از جلوی در او را به سمت هال هل داد. شایان بهت زده گفت:
-چته؟
سیاوش فریاد زد:
-واسه خاطر یه ادکلن، کتکش زدی؟
و در همان حال شایان را به سمت کاناپه هل داد.
شایان صدایش را بالا برد:
-آره، غلط کرد از ادکلون استفاده کرد
سیاوش باز هم فریاد زد:
-احمق مگه قیمت این ادکلن چقدر بود؟ واسه چی کتکش زدی؟
-دلم خواست کتکش بزنم، بچه مه، اصلا می خوام بکشمش
سیاوش از خود بی خود شد و با مشت زیر چانه ی شایان کوبید:
-که بچه ته؟ اینجور مواقع که می خوای نقره داغش کنی، یادت میاد بچه داری؟
شایان با ناباوری به سیاوش نگاه کرد.
سیاوش روی او دست بلند کرده بود؟
شریک کاری اش، دوستش،
او را زده بود؟
آن هم به خاطر بنفشه؟
شایان سعی کرد از روی کاناپه بلند شود. سیاوش با عصبانیت او را به کاناپه چسباند و گفت:
-درد داره؟ کتک زدن خوبه؟ تو چرا یه ذره کتک نخوری؟
-منو می زنی سیا؟
قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، چشمش افتاد به بنفشه که با ترس و لرز بین راهرو ایستاده بود و به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دلش نمی خواست جلوی چشمان بنفشه بیشتر از این، دعوا کند. با خشم رو به بنفشه کرد:
-برو تو ماشین، بدو
بنفشه این پا و آن پا کرد.
سیاوش با دیدن کبودی صورت بنفشه، دلش ریش شد. دوباره رو به بنفشه کرد و اینبار با لحن خشنتری گفت:
-برو می گم، چرا موندی منو نگاه می کنی؟ مگه نمی گم برو؟
بنفشه ماندن را جایز ندانست و با تمام دردی که در بدنش احساس می کرد، به سمت در هال دوید و آنرا گشود و از پله ها پایین رفت.
سیاوش یقه ی پیراهن شایان را رها کرد و با نفرت به او چشم دوخت و گفت:
-بخدا حال منو بهم می زنی، خدا کنه هیچ وقت پدر نشم شایان، هیچ وقت، اگه بخوام مثه تو با دخترم رفتار کنم، ایشالا همین امشب عقیم بشم
سیاوش این را گفت و به سمت پله ها رفت.
شایان هنوز روی کاناپه افتاده بود و با دستش چانه اش را می مالید.
مشت سیاوش خیلی سنگین بود،
خیلی.....

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش که داخل ماشین نشست هنوز عصبانی بود. با هر دو دستش محکم به فرمان چسبیده بود و دندانهایش را روی هم فشار می داد. چند لحظه به همان حالت سپری شد و بعد انگار تازه به یاد بنفشه افتاده باشد به سمتش چرخید.
دخترک قوز کرده، نشسته بود و با صورتی که رد اشکهای خشک شده، بر روی آن به چشم می خورد، به او نگاه می کرد.
سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
-واسه چی می خواستی ادکلون بزنی
بنفشه مظلومانه جواب داد:
-هر کی ادکلون بزنه خوش بو میشه
سیاوش با خود فکر کرد که این چه سوال احمقانه ای بود که از بنفشه پرسیده بود؟
خوب معلوم است که ادکلن برای خوش بو شدن است دیگر....
سیاوش دوباره پرسید:
-تو مگه ادکلن و اسپره نداری که سرخود میری سر وسایلای بابات، تا اونم دیوونه بشه بیوفته به جونت؟ مگه نمی بینی چه اخلاق گندی داره؟
بنفشه به آرامی جواب داد:
-نه، ندارم
سیاوش به رو به رویش نگاه کرد و با چهره ای درهم ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
بنفشه از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. سیاوش یادش آمد چند هفته ی پیش، بنفشه روی همین صندلی نشسته بود و چقدر ورجه ورجه می کرد. اما حالا دخترک آنقدر کتک خورده بود که دیگر، میلی برای شیطنت نداشت.
شاید میل شیطنت در او وجود داشت ولی توان آنرا نداشت که شیطنت کند،
دستانت بشکند شایان،
دستانت بشکند....
بیست دقیقه ی بعد، شایان ماشین را کنار مرکز خرید پارک کرد و گفت:
-پیاده شو
-کجا میریم؟
-پیاده شو، می فهمی
بنفشه از ماشین پیاده شد. سیاوش دستش را به طرف بنفشه دراز کرد و گفت:
-دستمو بگیر
بنفشه آن چه را که می شنید، باور نمی کرد، سیاوش از او خواسته بود که دستش را در دست بگیرد.
چقدر خوبی سیاوش،
چقدر خوبی....
بنفشه دست کوچکش را در دستان بزرگ سیاوش گذاشت. سیاوش دست بنفشه را محکم در دستش گرفت.
بنفشه لبخند زد.
سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد،
گرم گرم گرم.....
سیاوش به سمت مرکز خرید رفت، بنفشه دیگر برایش مهم نبود که به کجا می رود. همین که با سیاوش قدم بر می داشت و دستش در دست سیاوش بود، برایش کافی بود.
بنفشه بود و سیاوش، هر دو با هم و دست در دست هم که وارد مرکز خرید می شدند.....
سیاوش جلوی ویترین بوتیک لوازم آرایشی ایستاد و به بنفشه گفت:
-خوب نگاه کن ببین کدومو دوست داری، اسپری، ادکلن، هرکدومو می خوای بگو تا برات بخرم
بنفشه با دهان باز ابتدا به سیاوش نگاه کرد که با لبخند مهربانی به او چشم دوخته بود. چشمانش از روی چهره ی سیاوش به انواع لوازم آرایشی و ادکلن و اسپری لغزید که پشت ویترین، خودنمایی می کرد. صدای سیاوش بلند شد:
-می خوای همون دویست و دوازده زنونه رو برات بخرم؟
بنفشه بلافاصله جواب داد:
-نه، از بوی اون دیگه خوشم نمی یاد
سیاوش با خود فکر کرد که اگر او هم به جای بنفشه بود، از آن ادکلن بیزار می شد.
سیاوش به داخل بوتیک سرک کشید:
-بریم تو، چیزای دیگه هم هست، از هر کدوم خوشت اومد واست می گیرم، مام هم واست می گیرم
بنفشه پرسید:
-مام چیه؟
-مامو میزنن زیر بغل، که بوی عرق ندن
چقدر خوب،
پس مام هم می خرید، شرط می بست که نیوشا تا به حال از مام استفاده نکرده باشد....
شرط می بست....
بنفشه سر تکان داد و به دنبال سیاوش وارد بوتیک شد، لحظه ی آخر چشمش به درون مغازه ی کناری افتاد و قلبش فرو ریخت. فروشنده ی مغازه، همان چیزی را به مشتری اش نشان می داد، که بنفشه آرزو داشت روزی آن را به تن کند. ای کاش می توانست از سیاوش بخواهد که به جای ادکلن، برایش از همانها بخرد.
اما زمان داشتن آن فرا نرسیده بود.
بنفشه با حسرتی که در چشمانش جا خوش کرده بود، وارد بوتیک شد.
......
سیاوش بسته ی حاوی ادکلن رمی، اسپری ویوا و مام رکسونا را به دست بنفشه داد و گفت:
-مبارکه دخملی
بنفشه با ذوق بسته را گرفت و گفت:
-وای مرسی سیاوش
سیاوش باز هم لبخند زد.
چقدر خوب بود که توانسته بود دخترک را خوشحال کند،
چقدر خوب بود...
بنفشه با خوشحالی به سیاوشش نگاه کرد و اینبار احساس کرد که او خیلی هم با نمک و خوش قیافه است.
سیاوش سرگرم حساب کردن اجناس بود که بنفشه به یاد مغازه ی کناری افتاد و از بوتیک بیرون آمد. نزدیک چهارچوب در ورودی مغازه ایستاد و با حسرت به افراد درون بوتیک چشم دوخت.
باز هم در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست از همان ها داشته باشد. سیاوش از بوتیک بیرون آمد و متوجه ی بنفشه شد که به درون مغازه ای چشم دوخته است. رو به بنفشه کرد:
-چیزی می خوای؟ چی می خوای واست بخرم؟ اصلا مغازه ی چی هست این؟
به نزدیک مغازه رسید و با نگاهی به درون آن متوجه ی جریان شد. ابروهایش بالا رفت و با تعجب به بنفشه نگاه کرد.
دخترک شیطان، با این سن کم، به چه چیزهایی توجه نشان می داد.
واقعا سنش برای داشتن این چیزها کم بود؟
سیاوش که دیگر علم غیب نداشت تا از همه ی مسائل سر در بیاورد.
این مسائل هم، مانند مسئله ی به قول بنفشه کثیفی دست و پا، برای دختران دوره ی راهنمایی زود بود یا اینکه زمان آن فرا رسیده بود؟
دختر، برای همین روزها نیاز به مادر داشت،
برای همین روزها....
بیچاره بنفشه ی تنهای بی مادر،
بیچاره بنفشه....
سیاوش گلویش را صاف کرد:
-بریم بنفشه، دیر شد
بنفشه باز هم با حسرت به درون مغازه نگاه می کرد.
سیاوش نمی خواست وارد آن مغازه شود.
وارد آن مغازه می شد و چه می گفت؟
اینکه برای یک دختربچه، لباس زیر می خواهد؟
این دیگر از آن حرفها بود،
از آن حرفها.....
سیاوش دوباره دست بنفشه را در دست گرفت و اینبار به دنبال خود کشید.
آن مغازه ی کذایی از یاد بنفشه رفت...
اینبار وجود بنفشه گرم شده بود،
وجود بنفشه....
.............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه که داخل ماشین نشست هنوز گرم بود. در دست گرفتن دست سیاوش، اصلا قابل مقایسه با در دست گرفتن دست فواد، نبود.
بنفشه،برای بر طرف کردن حس کنجکاوی، دستان فواد را در دست گرفته بود،
اما امشب،
حسی که از در دست گرفتن دستان سیاوش، به او منتقل شده بود، وصف نشدنی بود.
دستان سیاوش بزرگ و قدرتمند بود،
دستان سیاوش حمایتگر بود،
نه مثل دستان پدرش سنگین و دردناک،
و نه مثل دستان دایی ها و خاله هایش سرد و بی عاطفه،
ونه حتی مثل دستان عمه اش، پیر و لرزان....
دستان سیاوش قدرتمند بود.....
صدای سیاوش، افکار بنفشه را برهم زد:
-خونه ی عمه ات از کدوم خیابونه؟ بلدی دیگه؟
-واسه چی می پرسی؟
-امشب باید بری خونه ی عمه ات دیگه
-مگه قرار نبود بیام خونه ی شما؟
-با این وضعیت خوب نیست، یه دفه دیگه می برمت خونمون
بنفشه پکر شد، باز هم خوشیهایش گذرا بودند.
گذرا.....
-فردا چطوری برم مدرسه؟
-یعنی چی چطوری برم؟
-لباسو کیف مدرسه ام، خونه موندن. تازه موبایلم خونه جا مونده
-خوب الان با هم میریم از خونه بر میداریم
نگاه بنفشه نگران شد، سیاوش متوجه شد:
-نترس، باهات میام بالا، لباستو برمی داریم بعد میریم خونه ی عمه ات
سیاوش با خودش گفت دو کلام حرف حساب با عمه شهناز دارد، که حتما باید به او بگوید.
-بعد کی میای منو ببری خونه ی خودتون؟
-هفته ی بعد می برمت عمو، خوبه؟
-تو عموی من نیستی
-چرا اینقدر از کلمه ی عمو بدت میاد؟
سیاوش هنوز نفهمیده بود که چرا بنفشه از این کلمه خوشش نمی آید،
کم کم می فهمید قضیه چیست،
کم کم...
کم کم....
بنفشه جوابی به سیاوش نداد. سیاوش دیگر اصراری نکرد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
...........
همین که سیاوش وارد هال شد، چشمش افتاد به شایان که با چانه ی کبود شده کنار آیفون ایستاده بود.
شایان با تعجب به سیاوش نگاه می کرد. از لحظه ای که او را درون آیفون تصویری دیده بود، از یک طرف تعجب کرده بود و از طرف دیگر خوشحال شده بود. شایان نگران بود که برخورد امشب، باعث برهم خوردن دوستی و شراکتشان شود.
چه خوب که سیاوش خودش برگشته بود،
چه خوب.....
سیاوش بدون توجه به شایان، رو به بنفشه کرد:
-برو وسایلاتو جمع کن
بنفشه در حالیکه بسته ی حاوی ادکلن را محکم در دستش گرفته بود، با ترس نگاهی به پدرش کرد و به سمت اطاقش رفت.
شایان به آرامی رو به سیاوش کرد:
-سیا ازم دلخوری؟
سیاوش جوابی نداد.
-سیا من معذرت می خوام
سیاوش با بی حوصلگی جواب داد:
-چون دخترتو کتک زدی، از "دوستت" معذرت می خوای؟
"دوستت" را غلیظ ادا کرد.
غلیظ.....
-خوب پس چی کار کنم؟
سیاوش سرش را تکان داد:
-تو آدم نمی شی شایان، تو اصلا نمی دونی الان باید از کی معذرت خواهی کنی، من باید خیلی شوت باشم که از تو بیشتر از این انتظار داشته باشم
شایان بلاتکلیف به سیاوش نگاه کرد.
سیاوش ادامه داد:
-امشب بنفشه میره خونه ی خواهرت، خودمم دو کلام حرف دارم با خواهرت، تو هم امشب هرکیو می خوای وردار بیار تا صبح باهاش شاهانه سر کن
شایان بی اختیار دست برد به سمت چانه اش و آنرا مالید. سیاوش پوزخند زد. در همین لحظه بنفشه با کیف مدرسه و مانتو اش از اطاق بیرون آمد و به سمت سیاوش رفت.
سیاوش در خروجی را باز کرد و به بنفشه گفت:
-برو پایین، الان میام
بنفشه که از پله ها پایین رفت، سیاوش رو به شایان کرد:
-بردمش بیرون، براش ادکلنو اسپره خریدم
شایان بلافاصله گفت:
-چقدر شد؟ بگو با هم حساب کنیم
سیاوش یک لحظه از حرص به خنده افتاد.
شاید شایان عقب مانده ی ذهنی بود و برای همین چیزی نمی فهمید.
شاید....
سیاوش سرش را تکان داد و گفت:
-برای پولش نگفتم، خواستم بهت بگم به جای کتک زدنش دوتا ادکلن واسش می خریدی، بعدشم تو که اینقد حاتم طایی هستی، برای چی واسه یه ادکلن سی تومنی خودتو جر دادی؟
شایان خواست حرفی بزند اما سیاوش دیگر آنجا نایستاد. در را باز کرد و به سمت پله ها رفت.
.............
شهناز با تعجب به مرد جوانی نگاه می کرد که با طلبکاری به او زل زده بود. نگاهش افتاد به بنفشه، که کوله پشتی اش را روی دوشش انداخته بود.
با نگرانی پرسید:
-چی شده عمه؟ بابات طوری شده؟
سیاوش با لحن نیش داری گفت:
-شما عمه ی این بچه هستین؟
شهناز دوباره به شایان نگاه کرد و گفت:
-بله من عمه اشم، شما کی هستین؟
بنفشه وسط حرفشان پرید:
-عمه این سیاوشه، دوست بابا
شهناز در ذهنش کنکاش می کرد که قبلا این اسم را، از زبان چه کسی شنیده بود؟
افکارش را پس زد و گفت:
-خوب عمه چی شده؟ چرا اینجا اومدی؟ بابات کو؟
اینبار سیاوش به میان حرفشان پرید:
-خانم سماک من از شما یه سوالی دارم
-بفرمایید
-خانم، عمه بودنو واسه من تعریف کنین
شهناز اخم کرد.
این مرد جوان چه می گفت؟
این چه طرز صحبت کردن بود؟
-منظورتون چیه؟
سیاوش منتظر جرقه بود، تا شعله ور شود.
-که منظورم چیه؟ خانم بیا یه نگاه به صورت این دختر بنداز، داداشت زده سیاهو کبودش کرده، اونم واسه خاطر یه ادکلن سی تومنی، که چرا بنفشه از ادکلنش استفاده کرده
شهناز هنوز متوجه ی جریان نشده بود.
شایان بنفشه را کتک زده بود؟
از این کار برادرش، اصلا خوشش نمی آمد.
خودش هیچ وقت دست روی بچه هایش بلند نکرده بود.
سیاوش دستش را روی شانه ی بنفشه گذاشت و او را به سمت روشنایی نور سر در خانه، کشاند و گفت:
-کبودی صورتشو ببین خانم
شهناز اخم کرد و گفت:
-بیخود کرد زدش، الان خودش کجاست؟
-الان خودش ور دل دوست دخترشه، شما به غیر از غر غر کردنو چهار تا توپ و تشر کار دیگه هم بلدی؟
شهناز کم کم عصبانی میشد. مردک چقدر بی ادب بود.
-یعنی چی آقا؟ چرا اینجوری با من حرف می زنی؟
-پس چه جوری حرف بزنم؟ داداشت که لیاقت نداره از این بچه نگهداری کنه، شما هم که خودتو کشیدی عقب، این بچه جذام که نداره
بنفشه با خودش فکر کرد که جذام چیست؟ یک فحش است؟
آنقدر درگیر کلمه ی "جذام" شده بود که کلمه ی "بچه" در برابر آن رنگ باخته بود.
-این بچه مسئولیت داره
-خانم مگه می خوای چی کار کنی که اینقدر دست و پاهات می لرزه؟ پاشو برو گوش برادرتو بکش، شنیدم ازتون حساب می بره، نکنه دوست داری برادرزادت یه جاش ناقص بشه؟
شهناز با عصبانیت جواب داد:
-اصلا به تو په ربطی داره؟ تو چه کاره حسنی؟
-من خود حسنم
بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش، دهانش به قهقهه ی بی موقعی باز شد و صدای قهقهه اش درون کوچه پیچید.
سیاوش خود حسن بود و او خبر نداشت؟
چقدر جالب...
سیاوش، حسن بود.
سیاوش در اوج عصبانیت، با شنیدن صدای قهقهه ی بنفشه لبخند زد. از آن خشم چند لحظه ی اثری باقی نمانده بود.
بنفشه باز هم، همان قهقهه های سرخوشانه را تکرار کرده بود.
سیاوش خوشحال شد.
به شوخی به شانه اش زد:
-نخند گنجو
بنفشه همانطور که می خندید رو به سیاوش کرد:
-حسن دماغ دراز
سیاوش کم کم لبخندش تبدیل به خنده می شد.
باز هم دخترک حرفهای "آس" خود را رو کرده بود.
باز هم....
شهناز با تعجب به بنفشه و سیاوش و صمیمیت بین آن دو نگاه کرد. سیاوش جر و بحثش را با شهناز از یاد برده بود. شهناز به حرف آمد:
-به جای خندیدن، جواب سوال منو بدین
سیاوش خودش را جمع و جور کرد، هنوز ته خنده در صدایش مشخص بود:
-خانم سماک، واسه شما افت داره که دوست برادرتون برای برادرزادتون دل بسوزونه، اونوقت شما به عنوان عمه، کنار گود بشینیو بگی لنگش کن
بنفشه متوجه ی صحبتهای سیاوش نشد. ذهنش هنوز درگیر حسن دماغ دراز بود. شهناز دوباره برزخ شد. قبل از اینکه چیزی بگوید، سیاوش پیش دستی کرد:
-برید بالا از خود بنفشه سوال کنین، ببینین چی شده. کبودی های سر و صورتشم مشخصه، حالا اگه شما می خوای برادرزادت کتک خور بار بیاد، یه چیز دیگه است.
رو به بنفشه کرد:
-خیلی خوب، بسه اینقد نخند
و خودش نیشخند زد.
-دیگه برو پیش عمه ات، واسش توضیح بده چی شده، شاید عمه جان دلش به حالت سوختو یه تکونی به خودش داد، من باید برم باهام کاری نداری؟
بنفشه پکر شد. سیاوش می خواست برود. امشب با همه ی تلخی اش برای بنفشه شیرین بود. سیاوش برایش ادکلن خریده بود. دستش را در دست خود گرفته بود. از او در برابر پدر و عمه اش دفاع کرده بود.
و حالا...
می خواست برود.
سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. دوباره دستی به سرش کشید:
-غصه نخور دیگه، فردا باز هم همدیگه رو می بینیم
در دل بنفشه، قند آب می کردند.
قند...
سیاوش باز هم نوازشش کرده بود و مهمتر از آن فردا دوباره او را می دید.
-راس می گی؟
-آره دخترک، دیگه برو بالا واسه عمه جریانو بگو، عمه جان منتظرن
شهناز نزدیک بود قالب تهی کند.
این مرد، که بود که بنفشه اینقدر با او احساس صمیمیت می کرد؟
اصلا به چه حقی اینقدر نیش و کنایه بار او کرده بود؟
سیاوش زیر لب "خداحافظی" گفت و چرخید و به سمت ماشینش رفت. شهناز طاقت نیاورد و خواست جواب متلکهای سیاوش را بدهد:
-تو انزلی روانشناس داریما، خودتو بهش نشون بده.
و بعد دست بنفشه را گرفت و به دنبال خود کشید. وارد خانه شد و در خانه را بست.
سیاوش وسط کوچه متوقف شد و به حرف شهناز فکر کرد.
در انزلی روانشناس داریم؟
چقدر خوب،
شاید روزی لازم می شد که به روانشناس مراجعه کند. برای خودش؟
مسلما خیر
برای شایان و یا حتی بنفشه...
سیاوش نمی دانست همین روزها برای خودش و بنفشه به روانشناس مراجعه می کند.
نمی دانست...

.............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش سر سنگین وارد بوتیک شد. شایان داخل بوتیک بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. ساعت 9 صبح بود.
شایان از کی تا به حال اینقدر سحر خیز شده بود؟
زیر چشمی به کبودی چانه اش نگاه کرد.
همان یک مشت حساب کار را به دست شایان داده بود.
همان یک مشت....
سیاوش به یاد یکی از برنامه های طنز سالهای دور افتاد.
"فقط با یک مشت"
جای بنفشه خالی بود تا دنباله ی حرف سیاوش را بگیرد و حرفهای خنده دار بگوید.
شایان زیر لب سلام گفت. سیاوش سر تکان داد و آن سوی پیشخوان ایستاد و خودش را با لباسهای درون قفسه سرگرم کرد. شایان کمی من و من کرد و بالاخره گفت:
-دیشب من تنها بودم
پاسخ سیاوش سکوت بود.
-به کسی نگفتم بیاد پیشم
سیاوش اینبار سر تکان داد.
-سیا مثه بچه ها باهام قهر کردی؟
سیاوش لب باز کرد:
-نه تو مثه بچه ها، زورتو سر یه طفل معصوم خالی می کنی
-تو هم جای من بودی، همین کارو می کردی
-من این کارو نمی کردم شایان، آدم بچه ی خودشو واسه یه چیز بی ارزش اینقدر کتک نمی زنه
-سیا باور کن اون حس پدر دختری رو بهش ندارم. می دونم بچه مه، اما همش فکر می کنم اگه از اول نبود، الان وضعیت منم این نبود
سیاوش با شنیدن این حرف به سمت شایان چرخید:
-منظورت چیه؟
-سیاوش اگه بنفشه به دنیا نمیومد من به این مرحله نمی رسیدم، شاید منم الان با زنم داشتم یه گوشه زندگیمو می کردم
-تو که گفتی زنت از اول، همینطوری بود
-دیگه به این حد نبود که هر دو سال یه بار بیمارستان بستری بشه
-اصلا گیریم حق با تو باشه، خود تو این بچه رو به وجود آوردی دیگه، پس واسه چی از دست بنفشه ناراحتی؟
-خوب من به وجود آوردم، ولی اگه بنفشه نبود اوضاع اینجوری نبود
-باز شر و ور گویی شروع شد؟ خودت فهمیدی چی گفتی؟ تو که قبلا می خواستی از زنت حرف بزنی، انگار می خواستی بیاری بالا، الان می گی اگه بنفش نبود من با زنم خوش بودم؟ باز می خوای بری رو اعصابم؟
-من نمی خوام برم رو اعصابت
-واقعا نمی خوای بری رو اعصابم؟ پس بنفشه که اومد خونه، دیگه کتکش نزن
-مگه میاد خونه؟
-پس نه، رفته واسه همیشه خونه ی خواهرت زندگی کنه؟ تو که می دونی خواهرت اونو برش می گردونه
-جلوی یه الف بچه زدی زیر چونه ام، تازه می گی من رو اعصابتم
-اگه بازم کتکش بزنی، ازینم بیشتر می زنم
شایان کلافه جواب داد:
-اصلا چرا سرنوشت بنفشه اینقدر واسه تو مهمه
سیاوش جا خورد.
عجب سوال سنگینی....
چرا بنفشه اینقدر برای سیاوش مهم بود؟
به خاطرش با شایان درگیر شده بود،
به خاطرش قلبش تیر می کشید،
یک دختربچه ی نحیف و شیطان که بیشتر نبود. با یک دماغ گوشتی شبیه دماغ دلقک ها، چشمانی که برق شرارت آن، از ده قدمی مشخص بود و زبان درازی که کوتاه کردنش کار حضرت فیل بود،
حضرت فیل....
شایان دوباره تکرار کرد:
-بگو دیگه چرا مهمه؟
سیاوش به خودش فشار آورد تا دلیل قانع کننده ای برای این سوال پیدا کند.
بی پناهی بنفشه او را عذاب می داد، به هر حال او هم آدم بود.
خوشگذران بود ولی حس ترحم و دلسوزی اش هنوز فعال بود.
اصلا خوشگذرانی که منافاتی با دلسوزی نداشت،
داشت؟
بنفشه دختر بچه ی طرد شده ای بود که در عین داشتن پدر و مادر یتیم بود،
یتیم....
شاید بنفشه برای سیاوش، جای دختری را که می دانست هیچ گاه نخواهد داشت، در زندگی اش پر کرده بود،
شاید....
سیاوش به حرف آمد: نمی دونم
..................
بنفشه زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد.
چرا چهره ی نیوشا تغییر کرده بود؟
هر چه به خودش فشار می آورد، متوجه ی چیزی نمی شد. از طرفی نمی توانست مستقیما به چهره اش نگاه کند، دلش نمی خواست نیوشا با خود فکر کند که توانسته، توجه بنفشه را به خودش جلب کند.
بنفشه اشتباه می کرد.
نیوشا زرنگتر از این ها بود. دخترک از همان ابتدا متوجه شده بود که بنفشه با کنجکاوی او را زیر نظر گرفته است.
نیوشا رویش را به سمت بنفشه کرد و گفت:
-چیه؟ اینقدر نگام کردی خسته نشدی؟ تموم میشما
بنفشه چشم غره ی عجیب و غریبی حواله ی نیوشا کرد. نیوشا از رو نرفت:
-می دونم چرا اینقدر نگام می کنی، می خوای بدونی من چرا تغییر کردم
بنفشه سعی کرد به روی خودش نیاورد. اما آب دهانش را که قورت داد، نیوشا فهمید که باز هم نقطه ضعف بنفشه را مورد هدف قرار داده است. لبخند پیروزمندانه ای روی لبش نشست. تکانی به گردنش داد و گفت:
-یه ردیف از ابروهامو برداشتم
بنفشه همانطور که به کتابش نگاه می کرد، چشمانش درشت شد.
نیوشا ابروهایش را برداشته بود؟
مگر خانم عمیدی نگفته بود که زیر ابرو برداشتن، در مدرسه ممنوع است؟
نیوشا با چه جراتی این کار را کرده بود؟
و باز هم ته ته ته دلش احساس کرد که او هم تمایل شدیدی برای انجام این کار دارد.
بنفشه فقط به سیاوش فکر می کرد و همه ی تلاشش برای به چشم آمدن در برابر سیاوش بود.
حتی یک ردیف زیر ابرو برداشتن، چهره ی بنفشه را صد و هشتاد درجه تغییر می داد،
صد و هشتاد درجه....
صدای نیوشا دوباره به گوشش رسید:
-ابروهای تو پاچه بزیه
پاچه بزی دیگر چه بود؟
اصلا پاچه ی بز چه شکلی بود.
یادش آمد پدرش بعضی مواقع به او می گفت که شبیه بز است و مثل بز نگاه می کند.
اما اینکه ابروهایش شبیه پاچه ی بز باشد،
بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد.
هر چه که بود. حتما چیز بدی بود،
حتما...
بنفشه با نا امیدی آستین هایش را جلوی چشمان بنفشه تا می کرد تا بلکه با نشان دادن دوباره ی دستان اصلاح شده اش، حس حقارت خود را پنهان کند.
نیوشا با بی رحمی پوزخند زد:
-واقعا که، من می گم ابروهاش پاچه بزیه، اون آستینشو تا می زنه
و بنفشه ی کوچک به این فکر نمی کرد که در کلاسشان شاید اکثریت بچه ها ابروهایشان پاچه بزی است و وصله ی ناجور کلاس، همین نیوشا است.
بنفشه ی کوچک، فقط در فکر رقابت با نیوشا بود. حرفهای نیوشای دوازده ساله به طور عجیبی روی بنفشه دوازده ساله تاثیر می گذاشت.
بنفشه با سر افکندگی دوباره آستینش را پایین کشید و با لبهای آویزان به خط خطی های روی میزش چشم دوخت.
سمیرا شهنامی از کنار میزشان گذشت. به سمت یکی از بچه ها در انتهای کلاس می رفت. یک لحظه نفس عمیق کشید. بنفشه چه بوی خوبی می داد. با لبخندی بر لب چرخید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-بنفشه، اسم ادکلنت چیه؟ چقدر خوشبوئه
بنفشه از ته دل شاد شد. چه موقعیت خوبی برای سوزاندن دماغ نیوشا نصیبش شده بود،
چه موقعیت خوبی....
سرش را بالا گرفت و گفت: اسم ادکلنم رمیه
-خیلی خوشبوئه، منم ادکلنم تموم شد از همینا می خرم
بنفشه خندید. سمیرا هم خندید.
همسالان چه زود کینه ها از یادشان می رود،
چه زود...
سمیرا از کنار بنفشه گذشت. بنفشه با غرور به سمت نیوشا چرخید که با انزجار بینی اش را چین داده بود و گفت:
-بوی دماغ سوخته میاد
نیوشای حاضر جواب بلافاصله گفت:
-با این ابروهای پاچه بزی سوختن هم داره
بنفشه باز هم دمغ شد. به ابروهایش دست کشید و به ابروهای نیوشا نگاه کرد. بوی ادکلن با ابروهای تمیز شده قابل مقایسه نبود.
اصلا نبود...
اصلا....
ای کاش ابروهایش مثل ابروهای نیوشا بود،
ای کاش....
ای کاش...
...............
مدرسه که تعطیل شد بنفشه راه خانه اشان را در پیش گرفت. خودش می دانست که اگر هم به خانه ی عمه اش برود، عمه شهنازش تا غروب او را به خانه بر می گرداند. پس همان بهتر که خودش به خانه می رفت.
همان بهتر....
هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بود که دو چهره ی آشنا دید.
فواد و پوریا گوشه ی دیواری در آن سوی خیابان، ایستاده بودند و به او نگاه می کردند.
بنفشه ترسید. جرات نکرد پیاده به خانه برود. از پیاده رو به سمت خیابان آمد و ایستاد و سوار اولین تاکسی شد.
تاکسی که به راه افتاد صدای زنگ گوشی اش بلند شد. پیامی از فواد بود: یک بار جستی ملخک
بنفشه پیام را برای خودش معنی کرد: آیا یک بار ملخ کوچکی را جستجو کردی؟
منظور فواد چه بود؟
بنفشه در جواب، به همین پیام کوتاه قناعت کرد: ملخک خودتی
...............



امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه که به خانه رسید هیجان زده بود. دیدن دوباره ی فواد و پوریا هیجان ترس را در او ایجاد کرده بود،
اما....
هیجان اصلی بابت چیز دیگری بود.
هیجانش آنقدر زیاد بود که گرسنگی، از یاد بنفشه رفته بود.
هیجان بنفشه برای این بود که تصمیم گرفته بود، یک ردیف از ابروهایش را تیغ بزند. حال که پدرش در خانه نبود، فرصت انجام این کار برایش مهیا شده بود.
فرصت انجام همه ی کارها، در این خانه ی خالی، برای بنفشه مهیا بود،
همه ی کارها....
وارد دستشویی شد و به دنبال ژیلت پدرش گشت.
هول و دستپاچه فقط مقنعه را از سرش کشید. ژیلت را در دستش گرفت و به تصویر چهره اش درون آینه ی دستشویی، چشم دوخت. لبخندی روی لبش آمد. تصمیم داشت، بعد از اینکه یک ردیف از ابروهایش را برداشت، به سیاوش زنگ بزند تا بیاید و او را ببیند.
با این فکر که تا چند لحظه ی دیگر چهره اش زیبا خواهد شد، از خوشحالی لرزید. با دهانی که به خنده باز شده بود تیغ را زیر ابرویش گذاشت و کشید،
باز هم کشید،
باز هم....
.........
بنفشه به خودش نگاه کرد. چقدر تغییر کرده بود. چهره اش اصلا قابل مقایسه با چند لحظه ی پیش نبود. در نظر خودش زیبا شده بود.
آنقدر از کارش راضی و خوشحال بود که بی اراده دوبار به هوا پرید. فردا حال نیوشا را می گرفت،
اما.....
از آن مهمتر عکس العمل سیاوش بود. حتما با دیدن بنفشه خیره خیره نگاهش می کرد و مثل فیلمهای عشقی که بنفشه بارها نگاه کرده بود، با لکنت زبان می گفت:ت..تویی؟ ای...این...تویی؟
از تصور سیاوش در چنین وضعیتی، باز هم نیشش تا بنا گوش باز شد. قلب بنفشه بی امان می کوبید. دیگر نمی توانست انتظار بکشد. باید حتما چهره اش را در برابر سیاوش به نمایش می گذاشت. بنفشه به سمت تلفن رفت و شماره ی سیاوش را گرفت.
سیاوش سرگرم صحبت با زن چاقی بود که بر سر نبودن سایز مورد نظرش، با سیاوش جر و بحث می کرد. سیاوش به شایان نگاه کرد که با مشتری دیگری سرگرم خداحافظی بود. صدای زنگ گوشی اش فرصت مناسبی بود تا از شر آن زن خلاص شود. سیاوش با گفتن "ببخشید" گوشی را روی گوشش گذاشت: الو؟
صدای سرزنده ی بنفشه را از آن سوی گوشی تشخیص داد:
-سیاوووووووش
چقدر خوب بود که بنفشه باز هم روحیه اش را به دست آورده بود.
-عوض سلام گفتنه دیگه؟
-سلاااااااام
سیاوش خندید: سلام، خوبی؟
-خوب خوببببببببم
سیاوش با خود فکر کرد که چرا بنفشه کلمات را کش دار ادا می کند؟
ورود زن جوان و زیبایی به داخل مغازه، حواس سیاوش را پرت کرد. چهره ی زن جوان، آشنا بود. سیاوش به خود فشار آورد تا بفهمد، قبلا او را در کجا دیده است؟
همزمان رو به بنفشه کرد:
-چیه کبکت خروس می خونه؟
بنفشه با خود فکر کرد کبک و خروس چه می کنند؟
بهتر بود روی این جملات فکر نکند،
مهم سیاوش بود...
-سیاوش باهات یه کاری دارم، میای تا خونمون؟
نگاه سیاوش روی شایان لغزید که به گرمی با زن زیبا، سلام و احوالپرسی می کرد.
این زن که بود؟
شایان هم او را می شناخت.
-کارت مهمه بنفشه؟ من اینجا سرم شلوغه
-آره خیلی مهمه، میای؟
سیاوش با تعجب به زن نگاه کرد، که با رویی گشاده برای سیاوش سر تکان می داد. سیاوش با سردرگمی سری برای زن زیبا تکان داد.
-راستی دیشب عمه شهنازت چی گفت؟
-عمه همش غرغر کرد. به تو گفت بی تربیت، منم بهش گفتم خودتی
سیاوش خندید:
-چرا این حرفو زدی بنفشه، کار خوبی نکردی
و باز نگاهش روی چهره ی زن جوان چرخید.
-گفت امروز می خواد بیاد بوتیک بابا، تا بابا رو ادب کنه
پس شهناز امروز به اینجا مشرف می شد؟
با آن برخورد دیشب، بهتر بود که سیاوش لحظه ی ورود شهناز اینجا حضور نداشته باشد. صدای شایان را شنید: سیاوش به جا آوردی؟
سیاوش جواب داد: نه، متاسفانه
بنفشه از پشت تلفن کنجکاوانه به صحبتها گوش می داد.
صدای شایان بلند شد:
-همون خانم پرستار درمونگاه......که زحمت ما افتاده بود به گردنشون.
سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. همان پرستار خوشگله بود. دوباره با لبخند برای پرستار زیبا سر تکان داد و به گرمی احوالپرسی کرد. نگاهش روی شایان ثابت ماند که با چشمانی درخشان، به پرستار زل زده بود. انگار حالا که دیگر حالش رو به راه بود، تازه می توانست چهره ی پرستار را باز بینی کند.
صدای بنفشه را شنید:
-سیاوش نمیای؟
امروز شهناز به اینجا می آمد، و سیاوش دوست نداشت با او رو در رو شود
این پرستار زیبا هم که اینجا بود....
خوب همه ی زیبایی ها که نباید سهم سیاوش باشد،
بنفشه ی کوچک، از همه چیز واجب تر بود،
از همه چیز...
برود ببینید این دخترک چه کار مهمی با او دارد؟
شاید باز هم دسته گلی در مدرسه به آب داده بود.
به هر حال سیاوش با خود عهد کرده بود که حامی اش باشد.
سیاوش تصمیمش را گرفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام
این پرستار هم سهم شایان...
این پرستار هم...
.............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه موهایش را بالای سرش جمع کرده بود تا در همان لحظه ی اول، ابروانش کاملا در معرض دید سیاوش قرار بگیرد. از شدت ذوق و شوق، بیشتر از ده بار موهایش را باز کرده بود و دوباره بالای سرش بسته بود.
انگار بنفشه دچار وسواس فکری شده بود....
بنفشه در خیالش سیاوش را تصور می کرد که تا چند لحظه ی دیگر او را می دید و اولین جمله ای که با دیدنش بر زبان می آورد، این بود:
-بنفشه چقدر خوشگل شدی
آنوقت بنفشه به سمت سیاوش می دوید....
می دوید؟
خوب می دوید و چه کار می کرد؟
می دوید و....
بنفشه از آنچه که در فکرش جولان می داد، تکان خورد.
می دوید و ...
می دوید و سیاوش را در آغوش می کشید.....
احساسات بنفشه کم کم به غلیان در می آمد.
دخترک دوست داشت سیاوش را در آغوش بگیرد.
یعنی آن روز می رسید که بنفشه سیاوش را در آغوش بگیرد؟
کسی چه می دانست؟
شاید می رسید....
صدای زنگ آیفون به گوش بنفشه رسید. بنفشه برای آخرین بار به چهره اش نگاه کرد و با خوشحالی به سمت آیفون پرید با دیدن تصویرسیاوش، جیغ خفه ای کشید و دکمه ی آیفون را فشار داد و به سمت راه پله ها دوید.
......
در خانه که باز شد، سیاوش قدم به درون آن نهاد. صدای پای بنفشه ی تخس و شیطان را می شنید که روی پله ها می دوید. سیاوش با لبخند سرش را تکان داد و منتظر ماند تا بنفشه پایین پله ها برسد.
دخترک چه کار مهمی با او داشت؟
خدا می دانست،
فقط امیدوار بود که بنفشه، اینبار کیف کسی را به درون سطل آشغال روانه نکرده باشد،
امیدوار بود...
چشم سیاوش روی بند کفشش ثابت ماند. بند کفشش باز شده بود. خم شد و سرگرم بستن بند کفشش شد. صدای بنفشه را شنید:
-سیاوووووش
سیاوش همانطور که سرش پایین بود گفت:
-علیک سلام
بنفشه خندید:
-سلام سیاوووووش
سیاوش بند کفشش را بست و ایستاد و سرش را بالا آورد و.....
و.....
و.....
وای خدایا....
وای خدا.....
چه می دید....
چه می دید.....
این چه قیافه ای بود که بنفشه برای خودش درست کرده بود؟
این دیگر چه بود؟
سیاوش با دهان باز به بنفشه نگاه می کرد.
بنفشه با ابروهایش چه کار کرده بود؟
گوشه ی ابروی سمت راستش را با تیغ از بین برده بود و ابروی سمت چپش هم وضعیت بهتری نداشت. آن ابروی پر پشت، تبدیل به خط کج و معوجی شده بود.
سیاوش تمام قدرتش را جمع کرد و فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه
بنفشه جا خورد.
چه شده بود؟
سیاوش از خوشحالی فریاد می زد یا از ناراحتی؟
از خوشحالی بود؟
نبود؟
بود؟
بنفشه خودش هم گیج شده بود.
سیاوش سعی کرد صدایش را کنترل کند، اما صدایش بی اختیار بالا می رفت.
-تو چی کار کردی؟ کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟
لبهای بنفشه آویزان شد.
او که در نظر خودش زیبا شده بود.
پس کجای کار، ایراد داشت؟
یعنی سیاوش خوشش نیامده بود؟
سیاوش نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود.
وقتی بزرگتری بالای سر بچه نباشد، نتیجه اش همین کارهای سر خود و افتضاح است....
همین کارهای سرخود و افتضاح...
بنفشه با صدای لرزانی گفت:
-بد شده؟
سیاوش چشمانش را درشت کرد:
-بد شده؟ افتضاح شده، فردا چه جوری می خوای بری مدرسه؟
بنفشه به سادگی گفت:
-فردا پنج شنبه است
سیاوش چند لحظه به صورت بنفشه زل زد.
دخترک افتضاح شده بود...
افتضاح....
حالا باید چه کار می کرد؟
اصلا این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که ابروهایش را به این روز در آورده بود؟
سیاوش با انگشتش به پیشانی اش ضربه می زد. باز هم پای چپش بی اراده تکان می خورد.
چشمان بنفشه پر از اشک شده بود،
سیاوش خوشش نیامده بود،
حالا چه کار می کرد؟
بنفشه به آرامی گفت: سیاوش
سیاش با نفسهایی که از شدت خشم تند شده بود جواب داد:
-هیچ چی نگو، بزار فکر کنم، ببینم چه خاکی باید تو سر جفتمون بریزم، آخه کی به تو گفت به ابروهات دست بزنی؟
بنفشه بغض کرد:
-زشت شدم؟
سیاوش یک لحظه دلش به حال مظلومیت بنفشه سوخت. دخترک یاد نگرفته بود که انجام دادن بعضی از کارها درست نیست.
چه کسی باید به او یاد می داد؟
اصلا چه کسی بود که به او یاد دهد؟
با این خانواده ای که او داشت، دیگر چه انتظاری از او می رفت؟
واقعا چه انتظاری؟
سیاوش سعی کرد لحن صحبتش را آرامتر کند:
-بنفشه نباید به ابروهات دست می زدی، دختر خوب، الان وقت ابرو برداشتن نبود، حتی اگه هم بود تو نباید خودت، ابروتو بر می داشتی، پس آرایشگاهو واسه چی ساختن؟
سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:
-حالا با چی برداشتی؟ با تیغ؟
-آره
-دختر با تیغ که ابرو بر نمی دارن، با موچین ابرو بر می دارن
-موچین چیه؟
دخترک نمی دانست موچین چیست، آنوقت با تیغ، ابروهای نازنین را به باد داده بود،
به باد....
سیاوش بی توجه به سوال بنفشه، کمی به سمتش خم شد و با دقت به ابروهایش نگاه کرد.
ابروها خراب شده بود،
خراب...
بنفشه با صدای لرزان پرسید:
-الان من چی کار کنم؟
و سیاوش تازه به یادش آمد که باید برای این دخترک فکری می کرد،
برای این دخترک که نه،
برای ابروهای این دخترک،
نمی توانست او را به آرایشگاه ببرد،
به آرایشگاه می برد و به آرایشگر چه می گفت؟
می گفت ابروهای تیغ زده ی این دختر بچه ی دوازده ساله را، مدل هشتی بردارد؟
نه...
باید فکر دیگری می کرد،
باید با ترفندی ابروهایش را رفو می کرد،
رفو؟
رفو؟
فکری از ذهن سیاوش گذشت.
شاید تنها نقطه ی مثبتی که زنان رنگ و وارنگ در زندگی سیاوش به جا گذاشته بودند، آشنا کردن سیاوش با انواع و اقسام لوازم آرایش بود.
سیاوش فهمید که باید چه کار کند،
سیاوش باید یک مداد تتو می خرید،
سیاوش باید یک مداد تتو می خرید و ابروهای بنفشه را رفو می کرد.
باید همین حالا به فروشگاه لوازم آرایشی می رفت و یک عدد مداد مشکی تتو می خرید.
ابروهای بنفشه مشکی بود.
مشکی مشکی مشکی...
................
شایان هنوز با پرستار زیبا در حال صحبت بود. صدای خنده ی شایان، کل بوتیک را پر کرده بود.
پرستار جوان هم که اسمش سهیلا بود، تصمیم نداشت از آن بوتیک بیرون برود. او هم پا به پای شایان می خندید و صحبت می کرد.
شایان یک لحظه به بیرون از مغازه نگاه کرد و ناگهان خنده روی لبهایش خشکید.
شهناز بود که به سمت بوتیکش می آمد. شایان دست و پایش را گم کرد. یاد تهدید شهناز افتاد که گفته بود، اینباربا زن های آن چنانی برخورد می کند و کتکشان می زند.
نکند شهناز با دیدن سهیلا، دیوانه شود.
بهتر بود سریع اوضاع را سر و سامان دهد تا بهانه ای به دست شهناز نیوفتد.
قدم اول این بود که سهیلا را از سر خود وا می کرد....
قدم اول....
با قیافه ی به ظاهر ناراحتی به سهیلا نگاه کرد و آماده بود تا بهانه ای را که در همان لحظه به ذهنش رسیده بود، برای سهیلا بگوید.
سهیلا باید از بوتیک بیرون می رفت....
..............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش مقابل فروشگاه لوازم آرایش، پارک کرد. همین که خواست از ماشین پیاده شود، متوجه ی بنفشه شد که زودتر از او در ماشین را باز کرده بود. سیاوش اخم کرد:
-بشین تو ماشین
-منم میام
-تو رو کجا ببرم با این ابروها، بشین تو ماشین، من الان برمیگردم
بنفشه با لجبازی گفت: خوب الان روسریمو تا روی ابروهام می کشم پایین، ببین دیگه ابروهام معلوم نمیشن
و دست برد روسری اش را تا روی ابروهایش پایین کشید و قیافه ی خنده داری پیدا کرد. سیاوش سعی کرد نخندد اما نتوانست، قهقهه زد:
-شبیه حاچ خانوما شدی
بنفشه بی توجه به سیاوش گفت:
-الان بیام پایین؟
سیاوش سر تکان داد:
-خیل خوب بیا
هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت فروشگاه رفتند.
........
سیاوش رو به دختر جوان فروشنده کرد که با تعجب به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه روسری را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود و به همین خاطر برای دیدن فروشنده، سرش را به عقب خم کرده بود و به او زل زده بود.
سیاوش تک سرفه ای کرد:
-خانم، مداد تتو می خوام
دختر جوان به خودش آمد و به سمت قفسه ی مداد تتو رفت. چشمان بنفشه روی اجناس فروشگاه چرخید و روی رژلبهایی که زیر پیشخوان خودنمایی می کرد، ثابت ماند. باز هم آه حسرت روی لبهایش نشست. ای کاش سیاوش برایش از همین رژ لبها می خرید،
ای کاش.....
سیاوش پول مداد تتو را به فروشنده داد و رو به بنفشه کرد: بریم
بنفشه با بی میلی رو چرخاند تا به همراه سیاوش از فروشگاه خارج شود. سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. به گمانش که چشم دخترک، اسپری و یا ادکلنی را گرفته باشد رو به او گفت:
-چیزی می خوای؟
بنفشه با ذوق به سمت سیاوش برگشت و سر تکان داد.
-خوب چی می خوای؟
بنفشه با انگشت به رژ لب سرخ رنگی که زیر پیشخوان به چشم می خورد اشاره کرد. باز هم دود از سر سیاوش بلند شد.
بنفشه رژ لب می خواست؟
ای خدا...
رژ لب؟
با درماندگی به بنفشه نگاه کرد:
-می خوای چی کار؟ ولش کن، بریم یه عالمه کار داریم
بنفشه با دلخوری به سیاوش نگاه کرد و شانه هایش آویزان شد. سیاوش آنقدر مستاصل شده بود که بی اختیار به دختر فروشنده نگاه کرد تا نظر او را بداند. دختر فروشنده آنقدر گیج و منگ شده بود که فقط به بنفشه نگاه می کرد و متوجه ی نگاه سیاوش نشد.
سیاوش به سمت در فروشگاه رفت: بریم
بنفشه سلانه سلانه به دنبال سیاوش روانه شد. سیاوش یک لحظه چرخید و به بنفشه نگاه کرد. باز هم دلش سوخت.
باز هم...
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دوباره وارد مغازه شد و گفت: بیا ببینم کدومو می خوای؟
بنفشه ذوق زده شد و به سمت پیشخوان دوید و جلوی چشمان از حدقه درآمده ی فروشنده ی جوان، دوباره به همان رژلب سرخ رنگ اشاره زد:
-اونو می خوام
..............
سیاوش ماشین را در خیابان خلوتی پارک کرد و به بنفشه که رژ لب را برای بار دهم، باز و بسته می کرد گفت:
-بچرخ سمت من ببینم
بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سیاوش خودش را به بنفشه نزدیک کرد و چانه اش را در دست گرفت. قلب بنفشه شروع به تپیدن کرد.
سیاوش می خواست او را ببوسد؟
چی؟
چی؟؟؟؟؟
این دیگر چه فکری بود که به ذهن این دخترک رسیده بود؟
سیاوش او را ببوسد؟
این هم از اثرات دیدن همان فیلمهای ممنوعه بود؟
شاید... شاید...
سیاوش با دست دیگرش روسری بنفشه را از روی ابروهایش بالا زد و با مدادی که در دستش بود روی ابروهای بنفشه کشید. بنفشه مسخ شده به چشمهای سیاوش زل زده بود. بازدم سیاوش، توی صورتش می خورد. بنفشه در این دنیا نبود. چانه اش در دست سیاوش بود و سیاوش روی صورتش نقاشی می کرد.
خوشبختی از این بالاتر، برای بنفشه وجود داشت؟
وجود داشت؟
حتی رژ لبی را که برای داشتنش ذوق زده شده بود، از یاد برد.
فقط به سیاوش نگاه می کرد،
نگاه می کرد،
و
باز هم نگاه می کرد......
سیاوش بی توجه به نگاه خیره ی بنفشه، قسمتهای تراشیده شده ی ابروهایش را با مداد، سیاه می کرد.
همین مانده بود که با مداد تتو، ابرو هم ترمیم کند،
این اتفاق هم که افتاده بود...
خدا بخیر بگذراند...
کار سیاه کردن ابروها که تمام شد، چانه ی بنفشه را رها کرد و به ابروها نگاه کرد. ابروها تقریبا رو به راه شده بود اما کاملا مشخص بود که با مداد طراحی شده اند.
سیاوش با خودش فکر کرد که چقدر چهره ی بنفشه، با مداد کشیدن تغییر کرده بود،
با نمک شده بود....
از این فکر لبخندی بر لبش آمد. چند سال دیگر که بنفشه پا به دبیرستان می گذاشت، دختر با نمکی می شد،
اما چند سال دیگر.....
نه حالا با این دماغ دلقکی و ابروهای نصفه نیمه ی مداد کشیده شده....
سیاوش سرش را کج کرد و به بنفشه گفت:
با مداد بهترش کردم، باید بهت یاد بدم کجاها رو سیاه کنی، تا یکی دو ماه دیگه هم ابروهات مثه قبل نمی شه، وقتی می ری مدرسه هم باید چتری موهاتو، بریزی رو ابروهات تا مشخص نشه
سیاوش با خود فکر کرد که به هر حال به خاطر همین ابروها دوباره به مدرسه فرا خوانده خواهد شد،
دوباره....
به سمت فرمان چرخید و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه همچنان به نیمرخ سیاوش نگاه می کرد. حتی یک کلمه از حرفهای سیاوش را نفهمیده بود. فکرش درگیر نزدیکی چهره ی سیاوش به صورتش بود.
سیاوش باز هم باعث شده بود تا دخترک به عالم هپروت پرواز کند
سیاوش باز هم اشتباه کرده بود،
سیاوش باز هم ندانسته، اشتباه کرده بود
باز هم....
سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، بنفشه را مورد خطاب قرار داد:
-حالا واسه چی ابروهاتو، تیغ زده بودی؟
بنفشه نگاهش را از نیمرخ سیاوش گرفت و به رژ لب در دستش نگاه کرد. سیاوش دوباره سوالش را تکرار کرد:
-خجالت کشیدی؟ بگو حالا، دیگه تیغ زدی رفت
و لبخند زد.
بنفشه به یادش آمد که با چه ذوق و شوقی به خاطر سیاوش ابروهایش را تیغ زده بود. آنقدر ذوق و شوق داشت که حتی ناهار هم نخورده بود. اما سیاوش با دیدن او فریاد زده بود و بعد هم با یک مداد عجیب و غریب درون ابروهایش، نقاشی کشیده بود. هرچند که با دستانش چانه اش را گرفته بود و هرچند که صورتش نزدیک صورتش بود، اما با همه ی این اوضاع و احوال، از یادش نرفته بود که سیاوش، چطور نقطه ی ذوقش را کور کرده بود.
بنفشه سرش را پایین انداخت و با لبهای آویزانی گفت:
-می خواستم تو منو ببینی
سیاوش خندید:
-من ببینم که چی بشه؟ آخه تیغ زدن ابرو دیگه دیدن داره؟
بنفشه به خودش فشار آورد تا بتواند حرف دلش را بزند، اما نتوانست. واقعا سیاوش اینقدر خنگ بود که معنی حرف بنفشه را نمی فهمید؟
واقعا؟
خوب دخترک دوستش داشت و می خواست در نظر سیاوش زیبا باشد.
بنفشه باز هم گفت:
-خوب می خواستم منو ببینی
سیاوش دوباره لبخند زد،
که می خواست او را ببیند....
او که همیشه بنفشه را می دید، دیگر تیغ زدن ابرو کجای این معادله بود؟
تیغ بزند که او ببیند و بعد چه شود؟
که او ببیند؟
اصلا برای چه ببیند؟
برای یک ثانیه فکری از ذهن سیاوش گذشت،
خودش به افکارش پوزخند زد.
نه، امکان نداشت قضیه آن چیزی باشد که سیاوش تصور کرده بود.
یک لحظه به سمت بنفشه چرخید که سرش را پایین انداخته بود و دوباره در رژ لب را باز کرده بود و بعد به رو به رو نگاه کرد.
کمی اخم کرد.
نکند همان چیزی بود که به ذهن سیاوش رسیده بود؟
نه محال بود،
این دخترک فقط دوازده سال سن داشت.
سیاوش سی و پنج ساله بود،
اصلا دوست داشتن یک مردی با این همه اختلاف سن، برای بنفشه چیز خنده داری بود.
خنده دار هم نه،
خیلی بعید بود،
خیلی....
بنفشه اگر هم می خواست در این سن و سال به کسی علاقه مند شود، به پسر بچه های شانزده هفده ساله علاقه مند می شد، نه به کسی که جای پدرش بود....
سیاوش باز هم به نیمرخ بنفشه نگاه کرد،
بنفشه لب پایینش را می جوید.
خدا می دانست که در آن لحظه چه فکری در سر داشت.
سیاوش برای بار چندم پوزخند زد.
بنفشه فقط می خواست او را بخنداند،
شیرین کاری هایش از خط قرمز بیرون زده بود،
فقط همین....
یادش باشد به او بگوید برای خنداندن او، به سر و صورتش کاری نداشته باشد،
یادش باشد.....
.......
باز هم اشتباه کردی سیاوش
باز هم.....
باز هم.....
................


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
وقتی که شهناز وارد بوتیک شد، سهیلا در حال خداحافظی بود. شهناز همان جا جلوی در ایستاد و با نگاه مشکوکی به سهیلا خیره شد. صدای شایان را شنید:
-به به، سلام به خواهر عزیز، اومدی به داداشت بابت افتتاح بوتیک، سر سلامتی بدی؟
شهناز آخرین نگاهش را به سهیلا انداخت که از بوتیک خارج شده بود و بدون سلام و احوالپرسی رو به شایان کرد:
-نه، اومدم ببینم تو واسه چی بنفشه رو زدی؟
شایان بی حوصله ابرو بالا انداخت و گفت:
-خوب حالا غیر از این، واسه چی اومدی اینجا؟
-واسه این اومدم اینجا که بدونم تو دیشب باز هم یکی از همون زنای هر جایی رو آورده بودی توی خونه ات؟
-من دیشب با کسی نبودم. کی این اراجیفو سر هم کرده؟
-همون دوست بی تربیتو بی ادبت
و شایان با خودش فکر کرد منظور شهناز، سیاوش است؟
سیاوش چه گفته بود که شهناز تا این حد عصبی شده بود؟
-سیاوشو می گی؟ مگه چی گفته؟
-دیگه چی باید می گفت؟ اومد دم در خونمو چرتو پرتی نبود که نگفته باشه، جلوی بنفشه منو مسخره می کرد، عمه جان عمه جانی نبود که به ریش من نبنده،
-آخه چرا؟
-اول تو بگو ببینم، بنفشه رو زدی؟
-آره زدم،
-تو غلط کردی که زدی، واسه چی زدیش؟ مگه وقتی که بچه بودی، من تو و شاهینو می زدم؟
-به به، تو همیشه یه خواهر خوب بودی، الانم می تونی یه عمه ی خوب باشی، مثه همون وقتا، می تونی برادر زادتو از دست باباش نجات بدی ببری پیش خودت
-من ببرم پیش خودم؟ فکر کردی الکیه؟
و موشکافانه به شایان نگاه کرد و گفت: چونه ات چرا کبوده؟
و شایان فکر کرد باید همان دروغی را که به سهیلا گفته بود، برای شهناز هم دوباره تکرار می کرد:
-شوخی کردم با دوستام، اینجوری شده
کلمه ی دوست کافی بود تا شهناز حرف اصلی را که می خواست، بر زبان بیاورد:
-این دوستت سیاوش کیه که بنفشه اینقدر باهاش صمیمی شده؟ نصفه شب بچه رو ور می داره می بره این ور اونور، مگه یه دختربچه رو باید دست دوستت بسپری؟
-خودت می گی دختر بچه، حالا مگه سیاوش چه بلایی می خواست سرش بیاره؟
-هر اتفاقی ممکنه بیوفته، اصلا ممکنه این بچه به دوستت دل ببنده، با هم خیلی صمیمی بودن، سر به سر هم می ذاشتن، آخه تو چرا حواست به هیچ چی نیست؟
-شهناز باز اومدی مغز منو پیاده کنی، دیگه باید واسه این چیزای مسخره هم حواسمو جم کنم، من نمی تونم، اصلا چرا یه بار نمی ری سراغ مادر این بچه و فک و فامیلاش، برو این غر غراتو سر اونا بزن، تو که دنبال یه کله می گردی که تا صبح براش حرف بزنی
-شایان چقدر به این دوستت اطمینان داری، آخه کدوم پدری ساعت ده شب، دخترشو می فرسته با دوستش بره این ور و اونور؟
-من، من می فرستم بره، ده بار دیگه هم می فرستم بره، اگه بدونم یه ساعتم کمتر می بینمش، همون یه ساعتم می فرستم بره، خیالت راحت شد؟
شهناز نزدیک بود جیغ بکشد.
این همان برادری بود که او تربیت کرده بود؟
عجب تربیتی کردی شهناز،
عجب تربیتی...
...............
بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد. چهره اش با آن مداد مشکی که سیاوش به ابروهایش کشیده بود، خانمانه تر شده بود. بنفشه به مداد تتویی که در دستش بود نگاه کرد و بی اختیار به چانه اش دست کشید.
همان چانه ای که تا همین چند دقیقه ی پیش، سیاوش آنرا در دستش گرفته بود و بنفشه به اشتباه فکر کرده بود که سیاوش قصد دارد که او را ببوسد.
اگر می بوسید،
اگر واقعا می خواست که ببوسد،
عکس العمل بنفشه چه بود؟
چه کار می کرد؟
حالا که به خانه برگشته بود، باز هم دلش گرفت. ای کاش به سیاوش حرف دلش را می گفت. به او می گفت که دوستش دارد. به او می گفت که خیلی هم، دوستش دارد.
یعنی سیاوش هم او را دوست داشت؟
حتما او را دوست داشت،
علاقه اش از بنفشه هم بیشتر بود،
یادش آمد:
همین یک ساعت پیش، چقدر نگران شده بود که بنفشه با تیغ، ابروهایش را خراب کرده بود،
شب قبل به خاطر او با پدرش درگیر شده بود
دستش را در دستش گرفته بود،
برایش ادکلن خریده بود،
به خاطر او به مدرسه آمده بود،
دست نوازش بر سرش کشیده بود،
او را از دست فواد نجات داده بود،
سیاوش حتما به او علاقه مند بود.
حتما....
منتظر بود تا بنفشه زودتر به عشقش اعتراف کند،
می خواست همه چیز را از زبان بنفشه بشنود،
خوب بالاخره زمان اعتراف به عشق هم می رسید،
بالاخره.....
.................
سیاوش که وارد بوتیک شد، شایان را دید که با صورت در هم روی صندلی پشت پیشخوان نشسته است. بی توجه به او پشت پیشخوان رفت. شایان همانطور که دستش را زیر چانه اش زده بود، رو به سیاوش کرد:
-شهناز اینجا بود
سیاوش پوزخند زد.
شهناز....
همان عمه ی تقلبی،
که از عمه بودن، فقط اسمش را یدک می کشید،
به اینجا آمده بود تا باز هم توپ و تشر بزند و وجدانش آرام بگیرد که
بعله...
من به برادرم توپیدم که تو چرا دخترت را کتک زدی.....
شهناز....
هه....
فیل هوا کرده بود این عمه شهناز،
فیل...
-خوب
-الان بهونه ی جدیدش اینه که چرا من اجازه می دم بنفشه با تو بیاد اینور اونور
سیاوش اخم کرد:
-یعنی چی؟ منظورش چی بود؟
-چه می دونم بابا، چرتو پرت می گفت، اینکه این بچه به تو دل می بنده و ازین مسخره بازیا
سیاوش یک لحظه و فقط یک لحظه تکان خورد،
بنفشه دل می بندد؟
نه...
شهناز فقط می خواست به جبران جر و بحث دیشب، با این حرفهایش تلافی کند.
بنفشه می خواست به چه کسی دل ببند؟
به سیاوش؟
تا همین دو سه هفته ی پیش، او و بنفشه مدام سر به سر یکدیگر می گذاشتند.
آنوقت بنفشه می خواست به او، دل ببندد؟
نه محال بود.
سیاوش افکارش را پس زد و رو به شایان کرد:
-خواهرت واسه خودش تخیلی فکر کرده، بی خیال
-از دستت خیلی شاکی بود، چی بهش گفته بودی دیشب؟
سیاوش به سمت شایان چرخید:
-هیچ چی باهم نشستیم یه دور دیگه وظایف عمه بودنو مرور کردیم
شایان با شنیدن این حرف، چهره اش باز شد:
-قربونت داداش، ببین می تونی یه کاری کنی بیاد این بچه رو ور داره با خودش ببره؟ من راحت بشم؟
سیاوش دلش می خواست به شایان فحش و ناسزا بگوید، اما دهانش باز نمی شد.
حرفهای شایان آنقدر ناگهانی و کاری بود که باعث می شد، مغز سیاوش هنگ کند.
سیاوش سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند.
بهتر بود مسیر صحبت را تغییر دهد.
می خواست برای شایان، از ابروهای بنفشه بگوید. نباید شایان با دیدن بنفشه، دوباره دیوانه می شد.
البته با مشتی که دیشب از سیاوش خورده بود، تا مدتی دست روی بنفشه بلند نمی کرد،
اما فقط برای مدتی.....
راستی یادش باشد، از آن پرستار خوشگل هم بپرسد،
بالاخره کارش با شایان به کجا کشید؟
به درون خانه؟
یا فقط در حد تلفن؟
یادش باشد....
..................
ساعت هشت شب بود و بنفشه هنوز در خیالات خودش غوطه ور بود.
آنقدر رفتارهای سیاوش در این چند وقت اخیر را، در ذهن خود مرور کرده بود، که همه را از بر شده بود.
به دنبال راهی بود که برای ابراز احساسات، پیش قدم شود.
پیش قدم شود؟
او مطمئن بود که سیاوش به او علاقه مند است،
اما همه چیز را به عهده ی او گذاشته است.
مگر خودش نگفته بود که همه ی مسائلش را با او در میان بگذارد؟
خوب منظور سیاوش این بود که احساساتش را باز گو کند.
الان مهمترین مسئله، همین علاقه ی دو طرفه بود.
او باید پیشقدم می شد و راه را برای ابراز علاقه ی سیاوش، باز می کرد.
بهتر نبود همه چیز با یک پیام کوتاه شروع شود؟
خیلی خوب بود،
از خوب هم آن طرف تر،
عالی بود.
خوب چه پیامی می فرستاد؟
بنفشه یاد پیام های فواد افتاد. پیام هایی را که در همان چند هفته ی کوتاه دوستی اشان، برای بنفشه فرستاده بود، در ذهنش مرور کرد.
فواد یک بار پیام فرستاده بود، به یادتم
بار دیگر فرستاده بود، حسی نسبت به تو دارم
نه، نه....
اینها برای سیاوش مناسب نبود،
باید پیامی می فرستاد تا دل سیاوش زیر و رو شود و همان لحظه با بنفشه تماس بگیرد و از راز دلش پرده بر دارد.
مثل همه ی فیلمهای...
فیلمهای عشقی یا فیلم های ممنوعه؟
نه...فیلمهای عشقی،
مثل همه ی فیلمهای عشقی....
جمله ای از فواد در ذهنش تکرار شد: دلم برات تنگ شده بود....
چه جمله ی خوبی،
کاملا برازنده ی سیاوش بود....
همین را برایش می فرستاد،
حتما سیاوش با دیدن همین جمله، قلبش به تپش می افتاد.
حتما....
بنفشه دوباره دستی به چانه اش زد و جای دست سیاوش را نوازش کرد. گوشی را در دستش گرفت و بدون لحظه ای درنگ برای سیاوش نوشت:
-سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده
دکمه ی ارسال را فشار داد. پیام به سوی گوشی سیاوش پرواز کرد،
پرواز.....
..................

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group