رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش بی حوصله لباس دکلته ای را از رگال خارج می کرد و به دست دختر جوانی می داد که بی صبرانه منتظر بود تا آنرا، پرو کند. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش لباس را به دست دختر جوان داد. دختر جوان وارد اطاق پرو شد و سیاوش پشت پیشخوان رفت و خواست گوشی اش را چک کند.
صدای شایان را شنید:
-اون دکلته رو به که این دختره دادی، اندازه اش نمیشه ها
-منم بهش گفتم، خودش زور کرد گفتم سایزم لارجه(L)
-عیبی نداره همین که ضایع بشه بگه تو تنم نمیره، من کلی کیف می کنم
سیاوش چشم غره ای حواله ی شایان کرد. مردک به فکر چه چیزهایی بود.
گوشی را از جیبش بیرون آورد و خواست پوشه ی پیام های رسیده را باز کند. سر و صدای دختر جوان از درون اطاق پرو به گوش می رسید. گویی با تقلا می خواست، لباس را به تن کند. شایان با موذی گری ابروهایش را چند بار بالا انداخت.
سیاوش باز هم سری تکان داد و پوشه را باز کرد....
پیامی از بنفشه بود،
خوب، پیام بود دیگر،
نه....
انگار اینبار چیزی فراتر از پیام بود،
دخترک چه پیامی برایش فرستاده بود؟
"سیاوش خیلی دلم برات تنگ شده"
سیاوش چندین ثانیه بی حرکت به صفحه ی گوشی اش چشم دوخت.
بنفشه نوشته بود که دلتنگش است؟
سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند مفهوم این پیام را درک کند. اکثر دوست دخترهایش، در هفته های اول آشناییشان، مشابه همین پیام را برایش ارسال می کردند.
مشابه همین پیام؟
نه، عینا همین پیام را ارسال می کردند،
و آنوقت سیاوش می فهمید که آنها به او کشش و علاقه ای پیدا کرده اند. اصلا همه چیز از همین پیام های دلتنگی، شروع می شد.
اما آنها دوست دخترانش بودند، دختران یا زنانی بیست و چند و یا سی و چند ساله، نه یک دخترک کلاس اول راهنمایی....
چه شده بود؟
بنفشه هم، مثل همان زنان و دختران به او کشش داشت؟
نه، محال بود....
سیاوش نزدیک بود دیوانه شود،
بنفشه اظهار دلتنگی کرده بود
سعی کرد افکارش را جمع و جور کند. باید این سوء تفاهم را اول از همه برای خودش رفع می کرد،
برای خودش....
سریع پیام فرستاد: چند ساعت پیش بردمت بیرون که
این پیام خوبی بود،
بنفشه می خواست به او بگوید که تو عموی خوبی هستی،
بیچاره بچه، بازی با کلمات را بلد نبود و گرنه منظورش آن چیزی نبود که ابتدا به مغز سیاوش، خطور کرده بود.
بیچاره بچه،
صدای جیغ مانند دختر جوان، افکار سیاوش را عقب راند:
-آقا، آقا، یه سایز بزرگترشو ندارین؟ این تو تنم نمی ره
سیاوش بی اختیار به شایان نگاه کرد. باز هم با موذی گری ابروهایش را چندین بار بالا و پایین انداخت.
سیاوش به سمت رگالها رفت.
............
بنفشه جلوی آینه ایستاده بود و رژ لب قرمز رنگ را به لبانش می مالید. نزدیک بود چانه اش را هم با رژ لب قرمز کند.
دخترک رژ لب مالیدن بلد نبود.
با این رژ لبی که به لبانش مالیده بود، دقیقا شبیه همان گنجو شده بود.
دقیقا.....
در همان حال با خود فکر می کرد که سیاوش با دیدن پیام ارسال شده، چه عکس العملی نشان می دهد. در تخیلات خودش سیاوش را با نیش تا بناگوش در رفته تصور کرد و منتظر بود تا سیاوش با او تماس بگیرد.
تماس می گرفت، سیاوش همین حالا تماس می گرفت،
ناگهان....
صدای گوشی اش بلند شد.
بنفشه با تمام قوا به سمت تختش دوید و خودش را روی گوشی اش پرت کرد. تخت صدا خورد: تخ خ
نکند تختش را شکسته باشد،
نکند....
بنفشه به صدای تختش و حتی تشکش که فرو رفته بود توجه ای نکرد و با ذوق پوشه را باز کرد و پیام را خواند.
ابروهایش در هم شد. این چه پیامی بود که سیاوش فرستاده بود؟
بنفشه اینقدر احساسات خرج سیاوش کرده بود و آنوقت سیاوش چنین پیام مسخره ای به او داده بود؟
نه بنفشه نباید عقب می کشید،
سیاوش متوجه ی منظور بنفشه نشده بود،
حتما همینطور بود....
بنفشه باز هم فکر کرد. باید به این سیاوش کند ذهن می فهماند که منظورش چیست،
باید می فهماند.....
بنفشه همانطور که رژ لب را با دندانش، از روی لبش به درون دهان می کشید، نوشت: دوست داشتم همش پیش تو بودم
دخترک روی مفهوم پیامش فکر هم نکرد،
دکمه ی ارسال را زد
و باز هم پیام،
باز هم پیام، چه کرد؟
باز هم پیام، پرواز کرد.....
..............
سیاوش بی حواس پشت در اطاق پرو ایستاده بود. ریشه ی ناخنش را می جوید. فکرش روی حرفهای شهناز می چرخید.
نکند حق با شهناز باشد؟
نه، شهناز که دختر نداشت،
اما او صدها دوست دختر و دوست زن داشت،
شهناز از احساسات یک دختر چه می فهمید؟
اما او بهتر از شهناز می فهمید،
او دنیا دیده بود، او ختم روزگار بود،
اما شهناز چه بود؟
یک زن غرغروی ترسو، که حاضر نبود مسئولیت برادرزاده اش را قبول کند.
خدا خدا می کرد پیامی از بنفشه به دستش نرسد.
نه، نه، این چه فکری بود که به ذهنش رسیده بود؟
بهتر بود پیام برسد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.
خدا کند همین حالا از بنفشه پیامی برسد که سیاوش حق با توست و ما چند ساعت پیش با هم بودیم. در آن صورت دیگر مسئله همین جا ختم به خیر می شد. آنوقت سیاوش باید فکرش را روی ابروهای شلم شوربای بنفشه و بهانه ای که باید برای مدیر مدرسه می تراشید، متمرکز می کرد.
شاید یک گواهی قلابی برای مدیر می برد که این دخترک دچار ریزش ابروست،
همین خوب بود،
باید برای مدیر، گواهی قلابی می برد، و گرنه اخراج موقتی بنفشه از مدرسه، روی شاخش بود.
روی شاخش.....
سیاوش بیهوده سعی می کرد تا حواسش را پرت کند.
صدای پیامک قلبش را فرو ریخت. گوشی هنوز توی دستش بود. دلش نمی خواست پوشه را باز کند،
اما مجبور بود،
مجبور....
پوشه را گشود و....
و....
و....
و با دیدن پیام بنفشه، قلبش به درون حلقش جهش کرد.
وای خدایا...
دخترک چه نوشته بود؟
حق با شهناز بود؟
حق با او بود؟
مگر همین چند ساعت پیش، برای چند لحظه همین فکر به ذهنش خطور نکرده بود و او با لجبازی آنرا پس زده بود؟
نه، نه، این فقط یک احتمال بود.
باید همین حالا دم دراز بنفشه را می چید،
دم درازش را.....
با خشم به بنفشه پیام داد: برو بشین سر درست، من هزارتا کار دارم، نمی تونم باهات اس ام اس بازی کنم، زود باش برو سر درست، دیگه هم اس ام اس نده
پیام را که فرستاد هنوز هم ازخشمش کاسته نشده بود. با رگالی که در دستش بود، با حرص روی رانش ضربه می زد.
صدای دخترک از اطاق پرو به گوش رسید:
-آقا، اینم تو تنم نمیره
................

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه آخرین پیام سیاوش را که دید، با حرص خودش را روی تختش بالا و پایین کرد و باعث شد که تشک، بیشتر درون تخت فرو رفت.
سیاوش اصلا مفهوم حرفهایش را نفهمیده بود.
تقصیر خودش بود. اگر برایش واضح تر توضیح داده بود، اگر نوشته بود که "سیاوش دوستت دارم" سیاوش اینطور جواب نمی داد.
حتما سیاوش از این همه پیچاندن دلخور شده بود.
خوب حق با سیاوش بود.
این بار که گذشت، اما دفعات بعدی هم در راه بود.
بنفشه دقعه ی بعد، روی تک تک پیامهایش وقت می گذاشت و آنها را به بهترین نحو می نوشت. آنوقت سیاوش نمی توانست اینقدر تند با بنفشه صحبت کند.
با این فکر لبخند رضایتی روی لب های بنفشه، نقش بست و خودش را از درون تشکی که تقریبا با سطح زمین مماس شده بود، بیرون کشید و باز هم با رژ لبی که در دستش بود به سمت آینه دوید.
...............
بنفشه با موهای چتری که روی ابروهایش را تا حدودی می پوشاند وارد کلاس شد. از وقتی که سیاوش از مدل ابروهایش خوشش نیامده بود، او هم دیگر اعتماد به نفسش را از دست داده بود. با اضطراب به سایر همکلاسی هایش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی، متوجه ی ابروهایش نشده باشد.
هیچ کس حواسش به بنفشه نبود، به غیر از یک نفر....
به غیر از نیوشا.....
نیوشا موشکافانه به چتری های بنفشه نگاه می کرد. بنفشه با احتیاط روی نیمکت نشست. نیوشا رو به بنفشه کرد:
-سلام صبح بخیر
بنفشه احساس کرد اشتباه شنیده است.
نیوشا با او بود؟
بنفشه خودش را به نشنیدن زد. نیوشا دوباره به حرف آمد:
-سلام کردما
بنفشه به سمت نیوشا چرخید و دستش را کنار مقنعه اش گذاشت.
نیوشا خندید: قهری؟
بنفشه نزدیک بود شاخ در بیاورد.
نیوشا بود که با او صمیمانه برخورد می کرد؟
بنفشه آب دهانش را قورت داد.
-قهر نباش دیگه، من اشتباه کردم. کار بدی کردم باهات بدرفتاری کردمو به سیاوش فحش دادم، ببخشید خوب
بنفشه احساس کرد در خواب و رویاست. هنوز با گیجی به نیوشا نگاه می کرد.
نیوشا خودش را به بنفشه نزدیک کرد و گفت: آشتی دیگه، مثه اونوقتا، باشه؟
بنفشه چند بار پشت سر هم پلک زد. نیوشا باز هم تکرار کرد:
-آشتی کن دیگه، من که گفتم ببخشید
بنفشه تازه به خودش آمد. نیوشا از او عذر خواهی می کرد. نیوشا می خواست که دوباره با او دوست باشد.
به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود دور و بر نیوشا نچرخد، اما سیاوش نگفته بود که اگر نیوشا بابت رفتارهایش از او عذر خواهی کرد، باز هم دور و بر او نچرخد.
گذشته از آن، سیاوش دو روز بود که سراغی از بنفشه نگرفته بود. با تندی به او گفته بود که دیگر به او اس ام اس ندهد. خوب بنفشه خیلی احساس تنهایی می کرد. دوست داشت با کسی صحبت کند. نیوشا هم که بابت رفتارش از او عذر خواهی کرده بود.
بهتر نبود او را ببخشد؟
بهتر نبود؟
بنفشه لبخند زد. نیوشا نفس عمیق کشید. پس بنفشه او را بخشیده بود.
چقدر خوب....
نیوشا سرش را کج کرد: دوستیم؟
بنفشه لبخندش عمیق شد: دوستیم
.................
نیوشا کیک و آب میوه ای را که خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:
-بیا امروز تغذیه مهمون منی
بنفشه با خوشحالی رو به نیوشا کرد: مرسی نیوشا
نیوشا همانطور که روی میز می نشست گفت:
-از فواد و پوریا خبر نداری؟
بنفشه با تعجب گفت:
-مگه تو خبری نداری
-نه منم با پوریا بهم زدم
-چرا؟
-من تو همین چند روز فهمیدم که چه آدمای بدی هستن، دیگه دوست ندارم باهاشون دوست باشم
بنفشه همانطور که با دستش چتری هایش را صاف می کرد گفت:
-منم ازشون خبری ندارم، اما یه روز که از مدرسه تعطیل می شدم هر دوتاشونو اونور خیابون دیدم، سریع با تاکسی رفتم خونه، فواد برام پیام فرستاد بهم گفت ملخک، منم بهش گفتم خودتی
-آره حواست خیلی باید جمع باشه، دیگه ازشون خوشم نمی یاد، من چقدر خنگ بودم که به خاطر اونا با تو قهر کردم، از چهارشنبه که رفتم خونه، همین طوری به تو فکر کردم، دیگه دوست نداشتم باهات قهر باشم، تو خیلی خوبی
بنفشه ذوق کرد. نیوشا از خوبیهای او تعریف می کرد.
چه چیزی از این بهتر؟
باز هم با هم صمیمی می شدند،
مثل گذشته ها....
-نیوشا تو باور می کنی که من اون روز تله نذاشته بودم؟ بخدا من نمی دونستم سیاوش خونه ست
-آره من باور می کنم، منم نباید می رفتم به خانم مدیر می گفتم که تو کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال، من خیلی پشیمونم، دیگه ازم ناراحت نباش، باشه؟
بنفشه با خوشحالی، سر تکان داد.
-از سیاوش چه خبر؟ هنوز ازش می ترسی؟
-نه سیاوش خیلی خوبه، اون روز عصبانی بود
نیوشا پاهایش را تاب داد:
-مدل موهاتو تغییر دادی؟ اینجوری چتری میریزی روی چشات، بعد می تونی خوب ببینی؟ خیل ضایع ریختی ها
بنفشه دستپاچه گفت:
-نه خوبه، می تونم خوب ببینم، اینجوری دوست دارم
-باشه، راستی دیگه به این شهنامی رو نده، بازم من و تو با هم دوستیم، اگه بدونی این چند هفته چقدر دلم برات تنگ شده بود، من خیلی بدم نه؟
-نه، تو خوبی، دیگه ناراحت نباش
نیوشا خندید.
بنفشه به پاکت خالی آب میوه اشاره زد و گفت:
-من برم اینو بندازم تو سطل آشغال، الان میام
بنفشه از پشت میز بلند شد و به سمت سطل آشغال رفت. نیوشا از فرصت استفاده کرد و یواشکی گوشی اش را از جیبش، بیرون کشید و پیام نوشت: همه چی خوبه، میارمش تو همون کوچه ای که روز اول همدیگه رو دیدیم. بعد از تعطیلی مدرسه میایم اونجا
پیام را به چه کسی فرستاده بود؟
فهمیدنش خیلی ساده بود،
خیلی خیلی ساده بود،
پیام را برای پوریا فرستاده بود،
پوریا......
.............


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
مدرسه که تعطیل شد نیوشا دست بنفشه را در دست گرفت و هر دو با هم از در مدرسه خارج شدند.
بنفشه خوشحال بود.
امروز کسی متوجه ی ابروهایش نشده بود.
نه مدیر، نه معلمها و نه حتی نیوشا....
نیوشا هم با او آشتی کرده بود،
دیگر احساس تنهایی نمی کرد.
همین که از در مدرسه خارج شدند، نیوشا از شلوغی و ازدحام دخترکان راهنمایی استفاده کرد و با لحن وحشتزده ای گفت: وای...
بنفشه به سمت نیوشا چرخید:
-چی شده؟
-وای فواد و پوریا اینجان
بنفشه ترسید:
-کو؟ کجان؟
-اونا اونورن، بدو بریم تو کوچه تا مارو ندیدن
بنفشه سعی کرد از لا به لای جمعیت دخترکان سرک بکشد، اما چیزی نمی دید:
-نه، بیا بریم سوار تاکسی بشیم
-تو این شلوغی مگه همین جوری تاکسی گیر میاد؟ می دونی چقدر باید صبر کنیم؟ بعدشم ممکنه الان که اونا ما دو تا رو باهم دیدن، بیان جلو، اونوقت پیش بچه ها آبرومون می ره
بنفشه آنقدر ترسیده بود که نمی توانست درست فکر کند. تنها فکری که در ذهنش جولان می داد، این بود که ای کاش سیاوش، همین جا پیش او بود،
همین جا، پیش او.....
...........
سیاوش دلشوره داشت.
دلشوره از صبح به جانش افتاده بود. دو روز بود که خبری از بنفشه نداشت. حتی از شایان هم چیزی نپرسیده بود. نمی دانست دخترک چه کار می کند.
آیا امروز که باید به مدرسه می رفت، می توانست با مداد تتو ابروهایش را سر و سامان دهد؟
نمی دانست....
اما با همه ی این دلشوره ها، عقیده داشت که بنفشه باید تنبیه شود،
بنفشه باید یاد می گرفت که هر چیزی را که به فکرش می آمد، تبدیل به اس ام اس نکند،
باید تنبیه می شد،
باید با کم محلی، تنبیه می شد.....
اما هنوز دلشوره داشت،
خودش هم نمی دانست، دلشوره اش برای چیست.
صدای شایان را شنید:
-می دونی با کی اس ام اس بازی می کنم؟ سهیلاست، پایه ی خونه نیست، خیلی زبله، خوشم میاد ازش، زود خودشو شل نمی کنه
سیاوش سعی کرد با صحبت کردن، آن حس دلشوره را به عقب براند:
-هه، واسه من کار دو ساعته، تو آماتوری
-توروخدا؟ جون من؟ بابا حرفه ای، بیا خودت دو ساعت رو مخش کار کن، شرط می بندی؟
اما اینبار واقعا سیاوش دلش نمی خواست شرط بندی کند، دلشوره امانش را بریده بود.
به سهیلا و صد برابر زیباتر از سهیلا حتی فکر هم نمی کرد،
فکرش درگیر خنده دار ترین چهره ای بود که به عمرش دیده بود،
درگیر کوچکترین دخترکی که در این سی و پنج سال، درگیرش شده بود،
درگیر گنجوی خودش.....
گنجوی خودش؟
گنجوی خودش بود،
بنفشه اگر دخترک خودش بود، گنجو صدایش می زد....
گنجو.....
...............
نیوشا هنوز دست بنفشه را در دست گرفته بود و به دنبال خود می کشید. وارد کوچه پس کوچه های خلوت شده بودند. بنفشه این کوچه ها را به یاد داشت. همان کوچه ای بود که برای اولین بار با فواد و پوریا ملاقات کرده بود. حتی یک درصد هم به ذهنش خطور نمی کرد، نیوشا برای او تله گذاشته باشد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد. کوچه خلوت بود. همانطور که نفس نفس می زد رو به نیوشا گفت:
-کسی نمیاد که، یکم واستا نفس بگیرم. گممون کردن
نیوشا ایستاد. نفس خودش هم به شماره افتاده بود. بنفشه با دستش چتری هایش را صاف کرد و گفت:
-من اصلا ندیدمشون، مطمئنی فواد و پوریا بودن؟
-آره مطمئنم، خیلی شانس آوردیم، دیگه پیداشون نمیشه
-من می گم باید بریم به خانم عمیدی بگیم که اونا می خوان اذیتمون کنن
-چی می گی؟ بعدش مجبوریم بگیم که ما با اونا دوست بودیم، اون موقع معلوم نیست چی میشه
بنفشه سکوت کرد.
شاید حق با نیوشا بود،
اگر به ناظم و یا حتی مدیرشان حقیقت را می گفتند، آنوقت چه اتفاقی می افتاد؟
اصلا مشخص نبود....
بنفشه با ناراحتی به نیوشا نگاه کرد و گفت:
-خیل خوب، نمی گم
دوباره به پشت سرش نگاه کرد و رو به نیوشا گفت:
-الان بریم خونه، دیگه نیستن
نیوشا کمی این پا و آن پا کرد.
حتما با خودش فکر می کرد که فواد و پوریا چرا دیر کرده اند.
به اجبار گفت:
-باشه بریم. از این یکی کوچه هم می تونیم بریم، تو که نمی خوای این راهو دوباره برگردی؟
-خوب باشه، بریم
نیوشا کمی مکث کرد و به نقطه ای پشت سر بنفشه نگاه کرد. دو هیکل دراز و باریک از انتهای کوچه نمایان شده بودند.
فواد و پوریا بودند.
لبخند شیطنت آمیز روی لبهای نیوشا نشست.
بالاخره زمان تلافی رسید بنفشه خانم،
بالاخره رسید....
حالا به کمک فواد و پوریا انتقام حرفهای سیاوش و افتادن از روی پله ها را از بنفشه، خواهد گرفت،
بنفشه تو برای ما تله گذاشتی؟
تو کیک و شیرینی های مرا داخل سطل آشغال ریختی؟
دنیا خیلی گرد است،
همیشه به هم می رسیم،
این دخترک سرکش هم نمی توانست جملات را درست ادا کند،
نمی توانست.....
بنفشه به لبخند بی ربطی که روی لبهای نیوشا جا خوش کرده بود، نگاه کرد و متوجه ی چشمانش شد که به نقطه ای پشت سرش نگاه می کرد. بنفشه به پشت سرش نگاه کرد،
و.....
بیچاره بنفشه نزدیک بود از ترس سکته کند.
فواد و پوریا در این کوچه چه کار می کردند.
با دلهره به سمت نیوشا چرخید و گفت:
-وای نیوشا، اینا ما رو پیدا کردن، فرار کن
و چرخید تا فرار کند. نیوشا پرید و راهش را سد کرد و با دستانش به عقب هلش داد.
بنفشه گیج شده بود:
-نیوشا فواد و پوریا اینجان، مگه نمی بینیشون؟ بریم دیگه، زود باش
نیوشا به حرف آمد:
-کجا بریم؟ یادته سیاوش جونت چقدر بهم فحش داد؟ من بی پدر و مادرم؟
بنفشه انگار تازه هشیار شده بود،
اینها همه نقشه بود؟
نه حتما اشتباه می کرد،
نیوشا از او عذر خواهی کرده بود،
نیوشا گفته بود که دوباره با هم دوست باشند،
نیوشا برایش کیک و آبمیوه خریده بود،
یعنی،
یعنی،
یعنی، همه ی اینها نقشه بود؟
دیگر مجال فکر کردن نبود. صدای قدمهای پشت سرش، تبدیل به دویدن شده بود. بنفشه به سمت چپ چرخید. نیوشا باز هم راهش را سد کرد. بنفشه با دستش به موی نیوشا چنگ زد. نیوشا فریاد کشید و با دستش به ساعد بنفشه چسبید. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر نباید بیشتر از این دست دست می کرد.
بنفشه موی نیوشا را رها کرد تا فرار کند، اما نیوشا از پشت سر کوله پشتی اش را کشید. بنفشه به خودش فشار آورد تا بدود، نیوشا با تمام قدرت کیفش را می کشید.
بنفشه دهان باز کرد: آشغال کثافت، ولم کن برم
در کمال ناباوری حس کرد که به سرعت به عقب کشیده می شود، رویش را چرخاند و دستان فواد و پوریا را روی کیفش دید که او را به عقب می کشیدند. هر دو پسر نوجوان با قدرت کیف بنفشه را کشیدند و او را به سمت دیوار پرت کردند. بنفشه ی نحیف، محکم به دیوار برخورد کرد. درد توی وجودش نشست. اشکها به چشمانش هجوم آوردند.
ای کاش سیاوش اینجا بود،
ای کاش سیاوش همین حالا سر می رسید و حق هر سه نفرشان را کف دستشان می گذاشت،
ای کاش سیاوش از انتهای کوچه پیدا می شد،
ای کاش به سمتشان می دوید و با با یک لگد، هر سه نفرشان را لت و پار می کرد....
مثل فیلمهای هندی،
مثل فیلمهای عشقی،
و یا حتی مثل رمانهای ایرانی،
رمانهایی که بنفشه چند جلد از آنها را بارها و بارها خوانده بود....
رمانهایی که قهرمان داستان، درست لحظه ی حساس سر می رسید و دختر زیبای داستان را نجات می داد....
اما....
حقیقت تلختر از همه ی آن فیلمها و رمانها بود،
حقیقت این بود که سیاوش حتی نمی دانست بنفشه هم اکنون در چه وضعیتی است،
حقیقت این بود که بنفشه دخترک زیبای فیلمها و رمانها نبود،
بنفشه دخترک بی پناهی بود که بین سه نوجوان بی فکر، گیر افتاده بود،
حقیقت این بود که بنفشه تنها بود،
تنهای تنهای تنها.....
..............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه همانطور که اشک می ریخت رو به فواد و پوریا فریاد زد:
-بیشعورهای کثافت، از هردوتاتون بدم میاد
فواد به سمت بنفشه رفت:
-دختره ی فین فینی، هنوز ......کبوده، اون سیاوش ...... که الهی پاهاش بشکنه باعث شد، کبود بشه
بنفشه همانطور که شانه اش را می مالید گفت:
-خوب کرد تورو زد، همه ی اینایی هم که گفتی خودتی
فواد با عصبانیت دستش را دراز کرد و مقنعه ی بنفشه را از سرش کشید. موهای بهم ریخته ی بنفشه، از سرش آویزان شد. فواد مقنعه را چند متر آنطرفتر پرت کرد.
نیوشا با غیظ گفت: کیکو شیرینیهای منو چرا انداختی دور؟
بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد،
به نیوشا چه گفته بود؟
گفته بود هرزه....
بنفشه دهان باز کرد: هرزه
قبل از اینکه نیوشا چیزی بگوید، ناگهان پوریا فریاد زد:
-بچه هاااااااااا، ابروهاشو، هاهاهاهاها
فواد و نیوشا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه چشم دوختند. موهای چتری اش عقب رفته بود و ابروهای مداد کشیده ی بنفشه بدجور خودنمایی می کرد. بنفشه با عجله موهایش را روی صورتش ریخت. فواد قهقهه زد:
-اه ه ه ه، چقدر تو زشتی، با اون دماغ دلقکیت، مثه گاوی
هر سه نفر دست زدند و خواندند: گاو، گاو، گاو
بنفشه سعی کرد از جا بلند شود. هنوز هر سه نفر دست می زدند:
-گاو، گاو، گاو
بنفشه بالاخره از جا بلند شد و به سمت نیوشا خیز برداشت و با قدرت او را به عقب هل داد. نیوشا وسط کوچه ولو شد. پوریا به تلافی این کار، به سمت بنفشه پرید و هلش داد. بنفشه دوباره محکم به دیوار برخورد کرد و از ته دل جیغ کشید.
باز هم بیهوده، در دل دعا کرد که سیاوش از سر کوچه، نمایان شود.
بیهوده....
نیوشا از جا بلند شد. دستانش خراشیده شده بودند. او هم می خواست تلافی کند، به سمت بنفشه دوید، بنفشه دوباره جیغ کشید. جیغش گوش خراش بود. نیوشا بین راه ایستاد. از صدای جیغ بنفشه ترسیده بود.
پوریا فریاد زد:
-خفه شو، دهنتو ببند، بدترکیب
بنفشه یک سره جیغ کشید. به یاد فیلمهای جنایی افتاد.
در آن فیلمها شخصیتهای داستان چه می کردند؟
جیغ می کشیدند و کمک می خواستند،
بنفشه به تقلید از شخصیتها فریاد زد: کمک، کممممممک
فواد فریاد زد:
-ببر صداتو، چه صدای زشتی هم داره
اما بنفشه تصمیم نداشت دست از جیغ کشیدن بردارد.
فواد به سمت بنفشه دوید و از یقه ی مانتو اش گرفت و خواست او را روی زمین بکشد. چشم بنفشه به روی سیاهی ته کوچه ثابت ماند. اشتباه کرده بود؟
یا واقعا از ته کوچه سیاهی پدیدار شده بود؟
سیاوشش بود،
واقعا سیاوشش بود؟
سیاوش بود؟
سیاهی ته کوچه نزدیک و نزدیکتر می شد.
صدای پوریا را شنید: فواد بریم، دارن میان
در یک لحظه هر سه نوجوان فرار را بر قرار ترجیح دادند.
بنفشه هنوز گریه می کرد. سیاهی بالای سرش رسید. بنفشه با چشمان اشک آلود سرش را بلند کرد. دو زن میان سال چادری بالای سرش ایستاده بودند. یکی از آنها با نگرانی کنارش زانو زد:
-دخترم چی شده؟ چرا این جوری افتادی اینجا؟ اینا کی بودن؟ اذیتت می کردن؟
زن میانسال، او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که اگر مادرش کنارش بود، باز پوریا جرات می کرد که او را هل دهد؟
یا فواد مقنعه را از سرش بکشد؟
بنفشه به هق هق افتاد.
سیاوش به او قول داده بود که اتفاقی نمی افتد،
سیاوش گفته بود، آنها هیچ چیز نیستند،
اما آنها او را کتک زده بودند،
آنها به او گفته بودند گاو،
به او گفته بودند بدترکیب،
او را مسخره کرده بودند.....
ته دلش از سیاوش دلخور بود، اما همچنان دلش می خواست، سیاوش کنارش بود،
همین جا، همین لحظه.....
بنفشه با گریه از روی زمین بلند شد. زن میانسال هم ایستاد. بنفشه به سمت مقنعه ی خاک آلودش رفت و آنرا از روی زمین برداشت. با دستان کوچکش خاک را از روی لباسش می تکاند. هر دو زن میانسال به سمتش رفتند. یکی از آنها بازوی بنفشه را گرفت:
-دختر جون خونتون کجاست؟ با این وضعیت چه جوری می خوای بری خونه؟
بنفشه با حرص بازویش را کشید و همانطور که گریه می کرد به سمت انتهای کوچه رفت. دو زن میانسال همان جا وسط کوچه ایستاده بودند و با تعجب به او نگاه می کردند.
بنفشه می خواست، همین حالا سیاوش او را در این وضعیت ببیند، سیاوش بدجنس او را تنها گذاشته بود،
بنفشه که گفته بود فواد و پوریا او را تهدید کرده اند،
مگر نگفته بود؟
حالا بیاید و بنفشه را ببیند،
بیاید دیگر،
بیاید....
بنفشه موبایلش را بیرون کشید و به دنبال شماره ی سیاوش، دفترچه ی تلفنش را بالا و پایین کرد.....
................
شایان قهقهه زد: هاهاهاها، ببین چی می گه، نوشته به غیر از خونه همه جا میام
صدایش را نازک کرد و انگشت اشاره اش را روی گونه اش گذاشت:
-به غیر از خونه همه جا میام، هاهاهاهاهاها، منم الان می نویسم تو ماشین هم میای؟ ماشین هم قبوله دیگه، قبول نیس سیا؟ هاهاهاهاها
سیاوش حتی لبخند هم نزد.
چه می گفت این شایان؟
سیاوش نگران دختر همین شایان بود،
همین شایان....
همین شایان...
نه چیزی نگوید بهتر است، به گمانش که شایان از نظر عقلی مشکلی داشت.
حکایت این بود که نرود میخ آهنین در سنگ....
صدای گوشی اش بلند شد. دستش را در جیبش شلوارش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید. با نگاهی به صفحه، از ته دل لبخند زد، بنفشه بود....
چقدر خوب که خودش زنگ زده بود. اما بهتر بود که با او خودمانی برخورد نکند، باید به او می فهماند که کمی زیاده روی کرده است.
سیاوش گوشی را روی گوشش گذاشت و با لحن جدی جواب داد: الو
چند لحظه سکوت و بعد صدای بالا کشیدن بینی، به گوش سیاوش رسید.
سیاوش دوباره گفت: الو
صدای تو دماغی بنفشه را شنید: سیاوش
سیاوش قلبش فرو ریخت. چه شده بود؟
بنفشه گریه می کرد؟
-چی شده؟
-سیاوش، بیا
صدای هق هق بنفشه را شنید.
سیاوش دستش را روی سرش گذاشت و با نگرانی گفت:
-چی شده بنفشه؟ تو کجایی؟
-سیاوش نیوشا(صدای هق هق)، نیوشا گولم زد، من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، میای؟
سیاوش یک لحظه هم درنگ نکرد:
-هفت هشت دقیقه دیگه میرسم
تماس که قطع شد به سمت شایان چرخید:
-بنفشه بود
شایان هنوز با گوشی اش بازی می کرد: خوب؟
-گریه می کرد، مثه اینکه با دوستش دعواش شده
-خوب؟
شایان عصبی شد:
-خوب و درد بی درمون، دخترت با گریه زنگ زده، اونوقت تو می گی خوب؟
-به من که زنگ نزده، به تو زنگ زده، خودت برو ببین چی می گه
-می گه با دوستش دعواش شده
-به خاطر یه دعوای بچه گونه که من نباید آواره بشم، دو تا دختر بچه دعوا کردن دیگه
و سیاوش نمی دانست، چرا باز هم ته دلش باور نمی کرد که قضیه فقط، یک دعوای بچه گانه باشد....
-یعنی نمیای؟
-نخیر، بچه باید یاد بگیره خودش از خودش دفاع کنه، تو هم نرو، الان مشتری میریزه سرمون، من دست تنهام
سیاوش جواب شایان را نداد. مردک کله اش، چدن بود،
مردک پست....
تو پدری شایان؟
تو پدری؟
تو از شمر هم بدتری....
از شمر.....
سیاوش به سمت در مغازه رفت.
شایان صدایش را بلند کرد:
-کجا میری؟
سیاوش دستش را به معنی "برو بابا" برای شایان بالا انداخت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.
............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش تا رسیدن به جلوی مدرسه ی بنفشه، مرد و زنده شد.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
بنفشه چقدر مظلومانه گریه می کرد.
خدا لعنتت کند شایان،
از پدر بودن هیچ چیز نمی فهمی...
خدا مادر بنفشه را لعنت کند که حاضر شده بود بچه دار شود،
گناه این طفل معصوم چه بود؟
سیاوش جلوی مدرسه رسید و ماشین را پارک کرد. از ازدحام دخترکان راهنمایی خبری نبود. درب مدرسه بسته بود. سیاوش از ماشین پیاده شد و دوباره گوشی را در دست گرفت و به بنفشه زنگ زد:
-الو بنفشه کجایی؟
صدای غمگین بنفشه را شنید:
-من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، همون کوچه ای که اولش یه طلا فروشی داره
سیاوش به سمت کوچه دوید. باز هم فکری مثل خوره به جانش افتاده بود.
یعنی بنفشه در چه وضعیتی بود؟
با صورت خونین؟
با موهای آشفته؟
نکند دستش شکسته باشد؟
گفته بود نیوشا گولش زده، نکند نیوشا پولش را به زور از او گرفته باشد،
خدا کند فقط پولش را به زور از او گرفته باشد و چیز دیگری نباشد،
خدا کند.
سیاوش قدم به داخل کوچه گذاشت و....
باز هم دخترک بی پناهی را دید که به پهنای صورتش اشک می ریخت. صورتش خونین نبود، دستانش هم نشکسته بود، اما آنقدر مظلوم بود که سیاوش قلبش شکست.
به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک قلبشان می شکست، به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک دل می سوزاندند،
قلب سیاوش به جای همه ی آنها شکست،
به جای همه ی آنها....
دخترک چقدر مظلوم بود.
سیاوش همان ابتدای کوچه ایستاد. بنفشه با دیدن سیاوش جان گرفت و سمتش دوید.
به سمت سیاوشش دوید،
دستانش را از هم گشود. می خواست سیاوش را در آغوش بگیرد و برایش از آنچه که بر سرش آمده بود بگوید.
به سمت سیاوش دوید و سیاوش را در آغوش گرفت. قلبش بی امان در سینه می کوبید. دستش را دور کمر سیاوش حلقه کرد. بوی تن سیاوش برایش آرام بخش بود. سیاوش شوکه شده بود. دخترک او را در آغوش کشیده بود. آنقدر کوچک بود که سرش، روی شکم سیاوش قرار گرفته بود.
سیاوش صدای دردمند بنفشه را شنید:
-سیاوش، نیوشا گولم زد، فواد و پوریا تو کوچه منو اذیت کردن
سیاوش چند بار تلاش کرد تا عکس العملی نشان ندهد، دستانش را مشت کرد و از هم گشود، چند بار و چند بار....
اما نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را روی سر بنفشه گذاشت. بنفشه دوباره بهانه ای پیدا کرد تا گریه کند. صدای هق هقش که به گوش سیاوش رسید، سیاوش بیشتر در خود شکسته شد. با دستش سر بنفشه را نوازش کرد.
بنفشه گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد....
در آغوش سیاوشش گریه کرد،
حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد. سیاوش باز هم پای چپش را تکان می داد. بنفشه سرش را بلند کرد و به چهره ی درهم سیاوش زل زد.
سیاوش به چهره ی بنفشه خیره شد،
به ابروهای مداد کشیده اش که از زیر موهای چتری اش خودنمایی می کرد،
به چشمان سرخ و پف کرده اش،
به بینی گوشتی اش که باز هم آب از آن جاری بود،
سیاوش تک تک اعضای چهره ی بنفشه را، از نظر گذراند وحس کرد تا چند لحظه ی دیگر اشک دور چشمش حلقه خواهد زد. سرش را به عقب خم کرد و به آسمان نگاه کرد. بهتر بود اگر هم می خواست گریه کند، بنفشه اشکهایش را نبیند،
بهتر بود....
بنفشه در آغوش سیاوش احساس آرامش کرد. دست سیاوش روی سرش بود. سیاوش هنوز هم مهربان بود،
مهربانتر از پدرش، مادرش، مادربزرگ و پدربزرگش، خاله ها و دایی هایش عمه اش و حتی عمویش....
سیاوش مثل هیچ یک از آنها نبود،
سیاوش، فقط سیاوش بود،
خودش بود، خود خودش بود.....
بنفشه پیراهن سیاوش را بوسید.
بوسه اش نه از سر هوس بود و نه حتی از سر شوق.....
بوسه اش، فقط یک بوسه ی قدردانی بود،
یک بوسه ی قدردانی....
قدردانی از مردی که همیشه در لحظات حساس زندگی اش، حضور داشت....
سیاوش چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
سیاوش گریه کرده بود.....
..............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش بطری آب معدنی را که از سوپر مارکت خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:
-پس نیوشا رو زدی؟
بنفشه کف دستش را روی بینی اش گذاشت و به سمت بالا کشید و گفت: آره یه دور موهاشو کشیدم، یه دور هم هلش دادم
سیاوش لبخند بی جانی زد:
-خوب پس اوضاع زیادم بد نبود، حداقل حق این دختره ی موز مارو گذاشتی کف دستش
بنفشه بطری اش را سر کشید و گفت:
-موز مار چیه؟
-موز مار یعنی ماری که موذی باشه
-آهان
و باز هم بطری اش را سر کشید. سیاوش دوباره لبخند زد. دخترک چقدر ساده بود.
ساده ی ساده.....
سیاوش به یادش آمد که همین چند لحظه ی پیش، بنفشه چطور در آغوشش گریه می کرد. به یاد بوسه ی معصومانه ی دخترک افتاد. هیچ یک از بوسه های عاشقانه و شهوت انگیز زنانی که در سراسر زندگی اش حضور داشتند، سیاوش را به اندازه ی بوسه ی محجوبانه ی این دختر، تکان نداده بود،
هیچ یک.....
سیاوش به بنفشه نگاه کرد:
-خوبی؟ حال و اوضاعت خوبه؟ جاییت که درد نمی کنه؟
-نه، خوبم
-فردا میام مدرسه که جاتو عوض کنی
بنفشه با تعجب به سیاوش نگاه کرد. سیاوش پرسید:
-دوست داری تو کلاس پیش کی بشینی؟
-نمی دونم
-دوست دیگه ای به غیر از دختره نداری؟
و بنفشه به یادش آمد که با هیچ یک از دختران کلاسشان رابطه ی صمیمانه ای نداشت، تا این اواخر که رابطه اش با سمیرا شهنامی بهتر شده بود.
بنفشه شانه ای بالا انداخت.
-اون دختره بود که کیفشو انداختی تو سطل آشغال، اسمش چی بود؟ آهان شهنامی، دوست داری پیش اون بشینی؟
بنفشه به سمت سیاوش چرخید:
-یعنی تو می گی اون می ذاره من پیشش بشینم؟
سیاوش لبخند زد:
-صد در صد میذاره، حال فواد و پوریا رو هم واست می گیرم، کدوم مدرسه درس می خونن؟
-مدرسه ی ایمان
-هر دو تاشون؟
-آره، هر دوتا، فواد یه سال رد شده اما بازم تو همون مدرسه است
-خیل خوب، من خودم می دونم چی کار کنم، اول از همه جای تورو عوض می کنم
بنفشه ته دلش قرص شد. دیگر مجبور نبود نیوشای بدجنس را تحمل کند. شهنامی چاپلوس بود اما هر چه که بود، بدجنس نبود، یک مار موذی هم نبود.
دوباره به یاد حرفهای آن سه نفر افتاد.
-سیاوش
-بله؟
-من زشتم؟
سیاوش جا خورد. این چه سوالی بود؟
-کی می گه تو زشتی؟
بنفشه لب برچید:
-اونا گفتن من زشتم، صدامم زشته، به من گفتن شبیه گاوم
سیاوش باز هم غمگین شد،
این دخترک دل شکسته شده بود،
دل شکسته.....
سیاوش نفس عمیق کشید:
-اونا خودشون زشتن، واسه همین این حرفو زدن، تو خیلی هم با نمکی
-دماغم دلقکی نیست؟
-نه، دماغت خیلی هم قشنگه
-تو دماغمو دوست داری؟
دخترک فقط تایید سیاوش را می خواست، اگر سیاوش تاییدش می کرد، دیگر حرف نیوشا و دیگران برایش اهمیتی نداشت.
سیاوش با انگشت روی دماغ بنفشه ضربه زد:
-آره، من دماغتو دوست دارم
بنفشه به روی سیاوش لبخند زد. پس سیاوش، دماغ بنفشه را دوست داشت. پس سیاوش، کلا بنفشه را دوست داشت. همین روزها سیاوش به عشق خودش اعتراف می کرد.
آنوقت بنفشه با تمام وجود، محبتش را به سیاوش نشان می داد. باز هم او را در آغوش می گرفت و از دل و جان به حرفهایش گوش می داد و به آنها عمل می کرد. مگر عشق چیزی بیشتر از این بود؟
در نظر یک دخترک دوازده ساله، عشق چیزی بیشتر از این، نبود....
سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد، سیاوش از آنچه که در ذهن بنفشه می گذشت، بی خبر بود،
او فقط به این فکر می کرد که چقدر این دخترک، برایش عزیز است،
عزیز عزیز عزیز.....
....................
مهناز رو به سیاوش کرد: از دختر شریکت چه خبر؟
سیاوش به بشقابش خیره شد.
منظور مادرش بنفشه بود.
-خوبه
-تو که می خواستی بیارش اینجا، چی شد؟ بیارش دیگه
سیاوش با غذای درون بشقابش بازی کرد:
-میارمش مامان
-چقدر دست دست می کنی، از کی گفتی که می خوای بیاریش، اصلا دوستتو یه شب شام دعوت کن که با دخترش بیاد
سیاوش به یاد آورد، که وقتی دوباره به بوتیک برگشته بود، شایان حتی از او نپرسید که ماجرا به کجا ختم شده است. هنوز هم با گوشی اش اس ام اس بازی می کرد.
گویا مسائل مربوط به سهیلا، از هر آنچه که مربوط به بنفشه بود، بیشتر اهمیت داشت.
نه، سیاوش دوست نداشت که شایان، وارد خانه اشان شود. همین که بوتیک را با او شریک شده بود، احساس پشیمانی می کرد. شایان دیگر روی سیاوش را هم سفید کرده بود.
سفید......
باز هم به یاد بنفشه افتاد که تا همین چند ساعت پیش، در آغوشش گریه می کرد.
و بوسه اش،
بوسه ی بنفشه.....
که سیاوش را زیر و رو کرده بود.
هرکسی که جای سیاوش بود، زیر و رو می شد،
هرکسی.....
بی اختیار روی پیراهنش دست کشید. دخترک تخس، هیچ چیز جالب توجه ای نداشت اما سادگی اش برای، سیاوش دلپذیر بود.
ای کاش بنفشه دختر خودش بود. در آن صورت بهتر تربیت می شد.
یعنی با وجود سیاوش، بهتر تربیت می شد؟
خوب تربیت سیاوش، از تربیت شایان بهتر بود.
سیاوش رو به مادرش کرد: شایان سرش شلوغه، من خودم امروز فردا بنفشه رو میارم
دیگر ابروهای درب و داغان بنفشه برای سیاوش مهم نبود،
دیگر مهم نبود که مادرش آن ابروهای تیغ زده را خواهد دید،
خانواده مهم بود، که بنفشه خانواده نداشت.....
وقتی خانواده نباشد، ابرویی که چند ماه دیگر دوباره مثل روز اولش می شود، چه اهمیتی داشت؟
واقعا چه اهمیتی؟
.....................
بنفشه به خراشیدگی روی کتفش نگاه کرد. جای خراشیدگی ها درد می کرد.
چرا وقتی سیاوش از او پرسیده بود که جایی از بدنش درد می کند یا نه، به دروغ به او گفته بود که درد نمی کند؟
پس این خراشیدگی ها چه بودند؟
بنفشه اشکی را که سیاوش آن همه تلاش کرده بود تا او نبیند، دیده بود. بنفشه غم چشمهای سیاوش را دیده بود.
بنفشه ی کوچک، فقط کوچک نبود،
مهربان هم بود.....
دلش نمی خواست سیاوش، بیشتر از این غمگین باشد.
به او نگفت که تنش درد می کند،
به او نگفت تا سیاوشش بیشتر از این اشک نریزد.
بنفشه حتی از او نپرسید که چرا گریه کرده است.....
بنفشه ی قصه ی ما آنقدر ها هم تخس و شیطان نبود،
با همه ی اینها....
نمی دانست چرا هر از گاهی، زیر دلش تیر می کشد...
نمی دانست....
به درد زیر دلش توجهی نکرد. فکرش روی فردا متمرکز شده بود. فردا سیاوش به مدرسه می آمد و او دیگر کنار نیوشا نمی نشست.
بنفشه با خوشحالی توی تختش خزید. همان تختی که تشکش تا روی زمین مماس شده بود.
بنفشه چشمانش را بست. به یاد مهربانترین مرد زندگی اش، چشمانش را بست،
به یاد سیاوشش،
سیاوش....
و باز هم زیر دلش تیر کشید........
...................



امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه به جای خالی نیوشا نگاه کرد. نیوشا امروز به مدرسه نیامده بود.
یعنی ترسیده بود؟
برای بنفشه اهمیت نداشت. اتفاقا چقدر هم خوب بود که امروز نیوشا را نمی دید. تا آخر عمرش از نیوشا بیزار شده بود.
تا آخر عمر....
اصلا خوب کرده بود که موهای نیوشا را کشیده بود و او را هل داده بود.
خوب کرده بود......
بنفشه باز هم زیر دلش تیر کشید و باعث شد تا کمرش را صاف کند. از دیشب تا الان، چه بلایی بر سرش آمده بود که هر چند دقیقه یک بار، زیر دلش تیر می کشید.
نکند سرطان گرفته باشد،
خدا نکند سرطان باشد،
خدا نکند....
چشمان بنفشه از پشت سر، روی سمیرا شهنامی ثابت ماند، که باز هم سرش درون کتاب بود. بنفشه به همکلاسی دیگرش، که کنار سمیرا نشسته بود خیره شد. انگار زیاد با یکدیگر صمیمی نبودند.
یعنی سمیرا قبول می کرد که بنفشه کنار او بنشیند؟
شاید قبول می کرد،
شاید....
................
خانم شفیقی به مرد جوان خیره شد و گفت: بله؟
سیاوش محکم و جدی جواب داد:
-عرض کردم می خوام جای خواهرزادمو عوض کنم، دختری که کنارش می شینه دختر خوبی نیست
-شما از کجا می دونی دختر خوبی نیست؟
-از دوست پسرای رنگ و وارنگش می دونم که خوب نیست
-از کجا می دونین که دوست پسر داره؟
-از کجا می دونم؟
خانم شفیقی آب دهانش را قورت داد. احتمال می داد این مرد جوان دوباره دهان بی چفت و بستش را باز کند.
از سیاوش بعید نبود،
سیاوش که دهانش چفت و بست نداشت،
داشت؟
قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید، خانم شفیقی گفت:
-البته خودمم تو فکر این بودم که این دو نفرو از هم جداشون کنم، وقتی با هم دیگه هستن خیلی شر میشن
-بعله، بنده هم منظورم همینه
-خوب، من جای اونا رو عوض می کنم
سیاوش روی صورتش دست کشید:
-یه هم کلاسی داره به نام شهنامی، اگه میشه پیش اون بشینه، شاید دو تا چیز خوب هم ازش یاد گرفت
-امر دیگه ای باشه آقای صباغ
سیاوش نیشخند زد:
-سلامتی شما خانم شفیقی
عجب موز ماری بود همین سیاوش
عجب موزماری بود.....
سیاوش ناگهان به یاد ابروهای بنفشه افتاد:
-خانم شفیقی یه مسئله ای هم در مورد خواهرزاده ام می خوام بهتون بگم
-بفرمایید
-خانم، ابروهاش دچار ریزش شده، من امروز فردا از دکترش واستون گواهی میارم
-یعنی چی ابروهاش دچار ریزش شده؟
-نمی دونم خانم، حساسیت داره، گواهیشو واستون میارم، بهتون گفتم که شما فکر دیگه ای در موردش نکنین
-واگیر داره؟
سیاوش در دلش خندید.
ابرو برداشتن بین دخترکان راهنمایی مسری شده بود،
مسری.....
-نه خانم، مطمئن باشین این نوع ریزش مسری نیست
خانم شفیقی با نگاه مشکوکی سیاوش را بر انداز کرد. مرد جوان جدی حرف می زد یا او را دست انداخته بود؟
-باشه رسیدگی می کنم ببینم جریان چیه، گواهی رو هم برام بیارین لطفا
سیاوش لبخند زد، مشکل بنفشه حل شده بود،
فردا می توانست به مدرسه ی ایمان هم برود، کار کوچکی هم آنجا داشت....
اما جای لبخند زدن نداشت،
سیاوش باز هم با دخالت بی جایش، اشتباه کرده بود،
اشتباه......
................
بنفشه سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. چه درد بی امانی به جانش افتاده بود. خدا را شکر می کرد که نیوشا نبود تا دوباره مسخره اش کند،
خدا را شکر.....
صدای خانم شفیقی را شنید:
-سماک، کجایی؟ خوابی؟
بنفشه سریع صاف نشست و با دستپاچگی موهایش را روی چشمانش ریخت. خانم شفیقی همانطور که بین چهار چوب در ایستاده بود، با چشمانش چهره ی بچه های کلاس را از نظر گذراند و رو به بنفشه گفت:
-سمیع زادگان کجاست؟ تو حیاطه؟
-نه خانم، امروز نیومده مدرسه
-خیل خوب،
دوباره با چشمانش به بچه های کلاس نگاه کرد که بعضی از آنها از ترسشان با عجله موهایشان را زیر مقنعه می چپاندند. خانم شفیقی رو به شهنامی کرد:
-شهنامی، برو بشین پیش سماک، از این به بعد اونجا میشینی
سمیرا شهنامی با تعجب به مدیر مدرسه اش نگاه کرد:
-پیش سماک؟
-دوست نداری بشینی؟ می خوای پیش همین دوستت بشینی؟
شهنامی شانه هایش را بالا انداخت. او که سرش مدام در کتاب و دفترش بود، برایش چه فرقی می کرد که کجا بنشیند.
صدای یکی از بچه های کلاس بلند شد:
-خانم، سمیع زادگان کجا بشینه؟
خانم مدیر همان طور که از کلاس بیرون می رفت گفت: میاد جای شهنامی میشینه، اون موهاتم ببر تو سماک، عروسی که نیومدی
بنفشه دو تار مویش را از جلوی صورتش کنار زد و همین که خانم شفیقی از کلاس بیرون رفت، دوباره همان تار مو را روی صورتش ریخت.
..............
سمیرا شهنامی کیفش را کنار کیف بنفشه گذاشت و روی نیمکت نشست. لبخندی به روی بنفشه زد و دوباره کتابش را گشود. خودش را برای امتحان ساعت بعد آماده می کرد.
دختر نچسبی بود. آرام و بی حاشیه، اهل شیطنتهای دخترانه هم نبود.
اما بنفشه خوشحال بود، همین که دیگر نیوشا کنارش نمی نشست راضی اش کرده بود.
سیاوش باز هم به قولش عمل کرده بود
باز هم....
................
سیاوش همانطور که به برگه های در دستش نگاه می کرد، گوشی اش را روی گوشش گذاشته بود و به حرفهای شایان گوش می داد:
-از صبح کجا رفتی؟ من اینجا دست تنهام، بیا مشتری ریخته رو سرم
-با سیامک هستم، میرم تا نمایندگی بیمه بر می گردم، تو که داری آپولو هوا نمی کنی، یه روز تنهایی بوتیکو بچرخون، اگه گردنت شکست پای من
-اه، خسته شدم من، بیا دیگه
سیاوش نگاهش روی دختر جوانی که در پیاده رو قدم می زد ثابت ماند و گفت:
-مغزمو نجو، ماشینم بیمه نداره، الانم با ماشین سیامک دارم میرم
-ساعت پنج بعد از ظهره، تو همش دو سه ساعت تو بوتیک بودی
-یه ساعت دیگه میام، بعدش تو برو خونه
شایان بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. سیاوش رو به سیامک کرد:
-کاری نداشتی که؟
-نه داداش
-خوبه، زود کارم تموم میشه
..................
بنفشه به سمت جعبه ی کمکهای اولیه رفت که روی دیوار دستشویی آویزان بود. به درستی نمی دانست باید چه قرصی مصرف کند. فقط قرصی می خواست تا دردش را آرام کند.
چشمش افتاد به استامینوفن کدئین و سرماخوردگی بزرگسالان(Adult cold) و از سر ناچاری یک عدد، از هر یک از روکشها بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
نیم ساعت گذشته بود و بنفشه احساس خواب آلودگی می کرد. دل دردش مداوم شده بود. دیگر از تیر کشیدن های چند دقیقه به چند دقیقه خبری نبود، زیر شکمش یک سره تیر می کشید. بنفشه چهره اش در هم شده بود. فشار زیادی را تحمل می کرد. بنفشه از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. اینبار می خواست خودش را تخلیه کند. نمی توانست فکرش را متمرکز کند تا به درستی دریابد، دلیل این درد بی درمان چیست.
بنفشه ی کوچک وارد دستشویی شد.
...............
بنفشه به تصویر خودش در آینه ی بالای روشویی زل زده بود. برخلاف چند لجظه ی پیش چهره اش در هم نبود.
باورش نمی شد،
بنفشه خانم شده بود.....
اکثر دختران در این زمان می ترسیدند و یا گریه می کردند. اما بنفشه می خندید. زیر دلش همچنان درد می کرد اما بنفشه ذوق زده بود. دوست داشت همه ی دنیا بفهمند که او دیگر یک خانم کامل شده است. حتی با اینکه دیگر از آن چیزها که نیوشا گفته بود هم نمی پوشید.
بنفشه خانم شده بود......
بنفشه ذوق زده جیغ کشید. یک بار دیگر جیغ کشید.
حالا باید چه کار می کرد؟
آن چیزهایی را که مورد نیازش بود، چطور تهیه می کرد؟
خوب قبل از هر کاری باید به سیاوش زنگ می زد. باید به سیاوش می گفت که او بزرگ شده است. سیاوش از امروز جور دیگری به او نگاه می کرد. او دیروز سیاوش را در آغوش کشیده بود و امروز خانم شده بود. بنفشه باز هم جیغ کشید و بلند بلند شروع به آواز خواندن کرد و به سمت موبایلش رفت:
-بدو بیا گوشواره هاتو بیار بذار تو گوشم......
آواز خواندن هم بلد نبود این دخترک،
آواز خواندن هم....
............
سیاوش با سری که به زیر انداخته بود، به صحبتهای زن جوان گوش می کرد:
-بیمه ی شخص ثالث می خواین به همراه بیمه بدنه؟ یا بیمه بدنه نمی خواین؟
سیاوش همانطور که سرش پایین بود جواب داد:
-بیمه بدنه هم می خوام
زن جوان سر تکان داد:
-چند لحظه صبر کنید
سیاوش سر تکان داد و نگاهش افتاد به سیامک که سرش را می خاراند و رو به او گفت:
-معطل من شدی، نه؟
-نه داداش، کاری نداشتم
صدای زنگ گوشی سیاوش، در فضا پیچید. سیاوش با نگاهی به گوشی لبخند زد، بنفشه بود
-الو،
-سیاوووووووووش
باز هم که بنفشه سیاوش را کش دار ادا کرده بود.
این بار دیگر چه دسته گلی به آب داده بود؟
نکند بابت جابه جایی نیمکت خودش و نیوشا خوشحال بود.
دخترک چقدر ذوق زده شده بود.
سیاوش لبخند زد:
-چیه بازم کبکت خروس می خونه؟
-سیاوووووووش، می دونی چی شده؟
-آره می دونم، شهنامی کنار تو میشینه
-نهههههههههههه
سیاوش اخم کرد،
جریان این نبود؟
اگر این نبود،پس علت این همه خوشحالی، چه بود؟
این همه خوشحالی حتما مصیبتی به دنبال داشت،
حتما....
آخرین بار دخترک ابروهایش را خراب کرده بود، نکند این بار موهایش را قیچی کرده باشد؟
وای بنفشه، نکند باز هم شیرین کاری کرده باشی،
اینبار باید برایش کلاه گیس می خرید.....
-چی شده بنفشه؟
-سیاوش، من خانم شدددددددددددم
سیاوش سکته کرد.
بنفشه چه گفت؟
خانم شده بود؟
وای خدایا....
وای وای وای....
چه کسی در کنار بنفشه داخل خانه بود؟
باز هم پسری را به خانه آورده بود؟
حالا همه ی اینها به کنار، گفت خانم شده است؟
بنفشه چه غلطی کرده بود؟
سیاوش سرش گیج رفت. بنفشه چی می گفت؟،
این همه حواسش به او بود تا اتفاقی برایش نیوفتد،
اصلا چطور نفهمیده بود که او دوباره با کسی دوست شده است؟
این گند را چطور ماست مالی می کرد؟
حالا با افتخار زنگ زده بود و به سیاوش می گفت که خانم شده است؟
سیاوش با خشم از روی مبل برخاست. همین حالا می رفت و حساب بنفشه و آن الدنگی را که این بلا را بر سر بنفشه آورده بود می رسید.
بیچاره شدی بنفشه، بیچاره شدی....
سیاوش با خشم بی سابقه ای فریاد زد:
-همون جا بمون تا من بیام
سیاوش تماس را قطع کرد و رو به سیامک کرد:
-بیا منو برسون تا یه جایی
سیامک گیج و سردرگم جواب داد:
-داداش کارمون اینجا تموم نشده
-پس تو بمون اینجا من با ماشین تو میرم
-چی شده داداش
-هیچ چی نشده سوییچو بده ببینم
سیاوش در برابر چشمان متعجب زن جوان و سیامک از نمایندگی بیمه خارج شد.
..................
بنفشه آنقدر ذوق زده بود که نفهمید سیاوش خشمگین شده است. با شنیدن نعره ی سیاوش، او باز هم ذوق کرد. سیاوش چقدر خوشحال شده بود. از خوشحالی می خواست همین حالا بنفشه را ببیند. بنفشه اینبار از بن جگر فریاد زد:
-جون من بیا گوشواره ها رو بنداز توی گوشششششششششششم
.......................



امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش زیر لب یکسره فحش و ناسزا می گفت. به شایان و شهناز و رعنا و بیشتر از همه به خود بنفشه بود که فحش می داد.
دخترک چطور اینقدر راحت به او گفته بود که خانم شده است. خوب کاملا مشخص است. کسی که فیلم های آنچنانی را بیشتر از ده بار نگاه کند، به راحتی تن به هر کاری می دهد. سر سیاوش، به اندازه ی کوه سنگین شده بود. برخلاف همیشه که مخالف کتک زدن بود، اینبار می خواست تا سر حد مرگ، بنفشه را کتک بزند.
آخر این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که اینقدر راحت خودش را در اختیار پسری قرار داده بود؟
سیاوش همانطور که با عصبانیت رانندگی می کرد، هر از چند گاهی به راننده های دیگر، فحش و ناسزا می گفت. چشمانش حتی روی زنان زیبا هم ثابت نمی ماند.
فقط می خواست هر چه سریعتر به منزل شایان برسد.
.................
بنفشه رژ لب قرمز رنگ را روی لبانش مالید. رژ لب از روی لبهایش بیرون زده بود، اما بنفشه احساس می کرد چقدر ماهرانه رژ لب را روی لبهایش، مالیده است.
چتری هایش را روی ابروهایش ریخت و با خوشحالی منتظر آمدن سیاوش شد. هنوز درد داشت و احتمالا اوضاع بهداشتی اش هم رو به راه نبود، اما باز هم اهمیتی نداشت.
سیاوش همین حالا می رسید و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد.
صدای زنگ آیفون به گوش رسید و بنفشه شلنگ تخته زنان، به سمت آیفون رفت و با خوشحالی دکمه ی آیفون را فشار داد.
.....................
سیاوش همین که وارد خانه شد، با عصبانیت و بدون اینکه کفشش را از پا خارج کند از پله ها بالا دوید. در این آشفته بازار رعایت بهداشت کجای معادله بود؟
بنفشه همه چیزش را به باد داده بود.
دیگر چه فرقی می کرد که کفشش را بیرون آورده باشد و یا به پا کرده باشد؟
سیاوش خشمگین و عصبانی فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه
بنفشه درب ورودی را باز کرد و با خوشحالی بیرون پرید: یاااااااه
همزمان زیر دلش تیر کشید،
دیگر وقت پریدن نبود دخترک
دیگر وقتش نبود....
سیاوش با دیدن رژ لب روی لبهای بنفشه به مرز انفجار رسید.
دخترک برای پسرک رژ لب هم زده بود؟
بنفشه کمی خم شد و زیر شکمش را فشار داد. سیاوش چشمانش از حدقه در آمد.
این دخترک چه بلایی سر خودش آورده بود؟
سیاوش نزدیک در ورودی میخکوب مانده بود و به رفتارهای عجیب و غریب دخترک نگاه می کرد. بنفشه سرش را بلند کرد و با چهره ای که نشان می داد هنوز درد می کشد لبخند زد:
-سیاوووووووش جوننننننم
سیاوش به خودش آمد، قدمی به جلو برداشت و گفت: سیاوش جونمو سرطان
بنفشه تعجب کرد.
سیاوش با او بود؟
چه بد.....
سیاوش قدم دیگری برداشت:
-امروز همین جا سیاهو کبودت می کنم، چقدر بهت گفتم این فیلمها رو نگاه نکن
بنفشه همانطور که کمرش خم شده بود به سیاوش نگاه می کرد. متوجه ی مفهوم صحبتهای سیاوش نمی شد.
کدام فیلمها؟
-اون پسره ی هیچ چی ندار کجاست؟ تا من برسم فراریش دادی؟
بنفشه حس کرد سیاوش دیوانه شده است. به میان حرفش پرید:
-سیاوش چی می گی؟ اینا رو ولشون کن، من بزرگ شدم، من خانم شدم
سیاوش فریاد کشید:
-تو غلط کردی خانم شدی، بی شعور، خانم شدی؟ بدبخت کردی خودتو، فواد اینجا بود؟
بنفشه ی کوچک هنوز نمی فهمید، سیاوش از چه چیزی صحبت می کند. اما دلش گرفت، سیاوش به او فحش می داد و سرش فریاد می کشید.
مگر او چه کار کرده بود؟
اصلا این قضیه چه ربطی به فواد داشت؟
سیاوش به سمت بنفشه پرید و بازویش را در دستش گرفت و او را تکان داد:
-حرف بزن بگو ببینم کی اینجا بود؟ وقتی پدر بی شرفت تورو ولت می کنه میره، معلومه که هر گهی می خوای می خوری دیگه
بنفشه به ساعد سیاوش چسبید و بغض کرده گفت:
-سیاوش گوش کن، سیاوش
-سیاوشو درد، مگه این فواد دیروز این همه بلا سر تو نیاورده بود؟ بزنم تو دهنت؟
سیاوش دست دیگرش را که آزاد بود روی هوا بلند کرد تا در دهان بنفشه بکوبد،
اما...
نتوانست...
دستش جلوی صورت بنفشه بی حرکت باقی ماند. این بنفشه هر کاری هم که کرده بود گنجویش بود. نمی توانست کتکش بزند،
نمی توانست.....
بنفشه با لبهای آویزان به سیاوش نگاه کرد.
بزرگ شدن چنین تاوانی داشت؟
تاوانش هم این بود که مهمترین فرد زندگی اش، روی بنفشه دست بلند کند؟
بنفشه زیر دلش تیر کشید. اینبار اصلا خوشحال نبود. دوباره خم شد و با دست چپش زیر دلش را فشار داد.
سیاوش با اخم به دست خودش که در فضا معلق مانده بود، نگاه کرد.
بنفشه با پشت دستش، رژ لب روی لبهایش را پاک کرد. رژ لب روی گونه اش کشیده شد و وضعیت خنده داری به وجود آمد. سیاوش کنار پای بنفشه زانو زد.
این دخترک چه به روز خودش آورده بود؟
حالا چطور می توانست کمکش کند؟
او را پیش دکتر زنان ببرد؟
خدایا مگر چنین چیزی امکان پذیر بود؟
مطمئنا دکتر زنان اول از همه خود سیاوش را در مظان اتهام قرار می داد.
سیاوش از این فکر چندشش شد. او و بنفشه؟
سر و تنه اش را به سرعت به چپ و راست چرخاند. بنفشه برایش عزیز بود.
او چطور می توانست همچین کاری را انجام دهد؟
اصلا خود بنفشه چطور توانسته بود چنین خریتی بکند؟
سیاوش سرش را پایین انداخت و به انگشتان پای بنفشه خیره ماند.
کجای کار را اشتباه کرده بود؟
صدای بنفشه را شنید:
-سیاوش بد، من فکر کردم تو خوشحال میشی
سیاوش به سرعت سرش را بالا آورد.
خدایا این دختر چرا اینقدر وقیح شده بود؟
او خودش را به باد داده بود، تا سیاوش را خوشحال کند؟
او که از نیوشا هم بدتر شده بود.
-تازه ببین این رژ لبم زده بودم، اما دیگه نمی زنم
و باز هم با دستش به لبانش کشید.
سیاوش احساس کرد چند لحظه ی دیگر خودش را کتک خواهد زد. او که دلش نمی آمد بنفشه را کتک بزند، پس خودش را کتک خواهد زد،
خودش را....
-تازه...تازه....، هیچی ام.....،هیچی ام ندارم
سیاوش با خودش فکر کرد که این چه خزعبلاتی بود که دخترک به زبان می آورد؟
بنفشه دوباره به حرف آمد:
-خوب نیوشا خودش گفته بود ممکنه منم امسال خانم بشم، خودش که می گفت سال دیگه خانم میشم، اما یه دفه امروز اینجوری شدم
که یک دفعه اینطور شده بود؟ این که یک نقشه ی دقیق و حساب شده بود. حداقل یک هفته برنامه ریزی کرده بود.
چه می گفت این دختر؟
-حالا چی کار کنم؟ زیر دلم خیلی درد می کنه. دوتا قرص هم خوردم خوب نشدم.
که قرص هم خوردی؟
چطور همان موقع که دو دستی خاک را توی سرت می ریختی، نگران این چیزها نبودی؟
-تازه، الان چی استفاده کنم؟ حجالت می کشم برم تو مغازه به آقاهه بگم
ای بمیری بنفشه.
که خجالت می کشی؟
پس چرا از من خجالت نمی کشی؟
سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. کار از کار گذشته بود. دخترک هم اصلا احساس پشیمانی نمی کرد.
-سیاوش من بزرگ شدم، نه؟
چشمان سیاوش اینبار به فرق سرش کشیده شد.
بنفشه تمام کن این چرندیات را.
خجالت هم نمی کشد.....
سیاوش از روی زمین بلند شد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه آن پسرک را هم که فراری داده بود.
چشمش روی رژ لب کشیده شده بر گونه ی بنفشه، ثابت ماند و باز هم سری به نشانه ی تاسف تکان داد.
-سیاوش خانم بهداشتمون می گه باید اینجور مواقع غذاهای مقوی بخوریم
ای خاک بر سر خانم بهداشتتان که همه ی این مسائل را هم برایتان تشریح کرده.
اصلا چرا در مدرسه به شما چنین چیزهایی یاد می دهند؟
-سیاوش یه چیزی بگو دیگه، من خیلی دلم درد می کنه. یعنی هر ماه باید درد بکشم؟
سیاوش دو دستش را بین موهایش فرو برد، بنفشه هر ماه می خواست این کثافت کاری را تکرار کند؟
سیاوش بالاخره به حرف آمد:
-اشتباه کردی بنفشه، دیگه کاری از دست من بر نمیاد،
-چرا اشتباه کردم؟ مگه دست من بود؟ همه ی کسایی که می خوان خانم واقعی باشن، اینجوری میشن
-چه جوری میشن؟ میرن ازین کارا می کنن؟
-من که کاری نکردم، دست من نبود
-پس دست عمه ی من بود؟
بنفشه باز هم بغض کرد:
-سیاوش چرا با من بداخلاقی می کنی؟ الانم می خواستی منو بزنی، من حالم خوب نیست، همه ی دخترا خانم میشن، خانم بهداشتمون خودش گفته بود که ما دخترها هر ماه اینجوری میشیم
مغز سیاوش جرقه زد،
چه شده بود؟
بنفشه چه گفته بود؟
دخترها هر ماه چه طور می شوند؟
سیاوش روی پنجه ی پا نشست و با قیافه ی جدی به بنفشه نگاه کرد و گفت:
-بنفشه بیا درست و حسابی به من بگو تو چی کار کردی، من الان قاطی ام، راستشو بگو چی کار کردی؟
بنفشه چانه اش لرزید:
-من که کاری نکردم
خودش را به سیاوش نزدیک کرد و دستش را روی گوش سیاوش گذاشت و درون گوشش چیزی گفت.
چهره ی سیاوش از هم گشوده شد.
خدایا....
خدایا....
او چه فکر می کرد و چه شده بود،
دخترک دوران ماهانه اش آغاز شده بود....
...............


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
نگاه سیاوش روی پیراهن بنفشه، ثابت مانده بود. به جای دخترک، او خجالت کشیده بود. بنفشه هم دیگر شورش را در آورده بود.
حالا که بالغ شده بود دیگر برای چه با سیاوش تماس گرفته بود؟
سیاوش خودش پاسخ خودش را داد، بنفشه که کسی را نداشت.
انتظار داشت به آن عمه ی بی خیالش، زنگ بزند؟
متوجه ی بنفشه شد که باز هم زیر دلش را فشار می داد.
سیاوش یادش آمد که در مورد "خانم شدن بنفشه" چه فکرهای عجیب و غریبی کرده بود.
آنقدر خودش شیطنت های ریز و درشت کرده بود که هر جمله ای را که از زبان بنفشه بیرون می آمد، به همان شیطنتها نسبت می داد.
سیاوش بالای سر بنفشه ایستاد و در حالی که سعی می کرد لحن صحبتش جدی باشد گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟
این چه سوالی بود که سیاوش از بنفشه پرسیده بود. بیچاره بنفشه که می خواست همین کار را بکند، او مدام برای خودش سوء تعبیر می کرد.
بنفشه دلخور جواب داد:
-من که گفتم، تو به من فحش دادی و دعوام کردی، تازه می خواستی منو بزنی
سیاوش شرمنده شد. با لحن دلجویانه ای گفت:
-خوب، من کار اشتباهی کردم.
بلافاصله لبخندی روی لبهای بنفشه نشست. چقدر زود دلخوری هایش را فراموش می کرد:
-یعنی الان خوشحالی که من بزرگ شدم؟
سیاوش کلافه شد:
-آره، خیلی خوشحالم
و سیاوش فکر کرد که با گفتن این جمله، همه ی توپ و تشرهایش را جبران کرده است.
بنفشه دوباره زیر دلش را فشار داد:
-دردم میاد
سیاوش نزدیک بود دو دستی توی سر خودش بکوبد.
رو به بنفشه گفت:
-خیل خوب، واستا الان میرم بیرون اون چیزایی که می خوای رو می خرمو میام، تو هم برو یه گوشه بشین، دیگه اینقدر بپر، بپر نکن، بدو ببینم
بنفشه با خوشحالی سر تکان داد.
سیاوش از پله ها سرازیر شد. یادش آمد هفته ی گذشته حاضر نشده بود قدم در آن مغازه ای بگذارد که لباس زیر می فروخت و حالا مجبور شده بود به دنبال خرید چیزی بالاتر از آن بیرون برود.
سیاوش برای خودش سر تکان داد و از در خانه بیرون رفت.
.................
سیاوش با دهان نیمه باز به بنفشه نگاه می کرد.
بنفشه دیوانه شده بود؟
همین که سیاوش نایلون مورد نیاز را به بنفشه داد، بنفشه شروع کرد به بشکن زدن و همانطور که آواز خواننده ای را که سیاوش از آن بیزار بود با غلطهای فراوان دوباره باز خوانی می کرد، به سمت دستشویی دوید.
سیاوش خودش را روی کاناپه ولو کرد. اینطوری نمی شد، باید همین حالا او را به خانه اشان می برد.
دخترک فردا مسائل ممنوعه اش را هم با او درمیان می گذاشت. سیاوش که دیگر نمی توانست برای این مسائل هم، گوش شنوای بنفشه باشد.
می توانست؟
گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی خانه اشان را گرفت. باید مادرش را برای ورود این مهمان کوچک و سرتق، آماده می کرد.
..............
بنفشه دوباره رژ لب قرمز رنگ را در دستش گرفته بود و روی لبش می کشید. او می خواست به خانه ی سیاوش برود. باید حتما به خودش می رسید. حالا که دیگر بزرگ شده بود، کسی نمی توانست به او ایراد بگیرد. همه ی خانمهای بزرگ می توانستند روی لبهایشان، رژلب بمالند.
همه ی خانمهای بزرگ.....
سیاوش رو به بنفشه کرد:
-من اونو نخریدم که تو هر ساعت و هر دقیقه بکشی رو لبتا
بنفشه اخم کرد:
-مال خودمه
-منم نگفتم مال منه، قرار نیست هی بکشی روی لبت که، چه رنگی هم انتخاب کرده، قرمز
-خوشگله، به من میاد؟
و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش وحشت کرد.
آخر این چه طرز استفاده از رژ لب بود؟
-بنفشه شبیه دراکولا شدی
بنفشه باز هم اخم کرد. او به خاطر سیاوش می خواست از رژ لب استفاده کند، حالا سیاوش می گفت که او شبیه دراکولا شده؟
سیاوش نفس عمیق کشید:
-بیرون لبت که نباید رژ لب بمالی، فقط روی لبات باید بمالی، یه ذره بزن روی لبت، بعد لب بالا پایینو رو هم بمال تا پخش بشه، اینجوری....
و خودش لبهایش را روی هم مالید.
ناگهان به خودش آمد،
خاک بر سرت سیاوش،
یک رژ لب بگیر و روی لبت بمال دیگر،
اصلا مدل آرایش خلیجی عروس بشو،
این حرکات چیست که نشان می دهی؟
کم مانده دامن هم بپوشی،
کم مانده.....
سیاوش از روی کاناپه برخاست و گفت:
-بنفشه بیا بریم داداشم منتظره، بدو ببینم، رژ لبتو کم کن
بنفشه بی توجه به ذق ذق زیر دلش، دوید.
سیاوش کلافه فریاد زد:
-نمی خواد بدویی، یواش
خودش هم نمی دانست چرا اینقدر نگران این کودک است،
نمی دانست.......
.................
سیاوش جلوی نمایندگی بیمه توقف کرد تا سیامک را سوار ماشین کند. بنفشه روی صندلی جلو نشسته بود و با غرور کمربندش را بسته بود و اصلا هم خیال نداشت روی صندلی عقب بنشیند. سیامک با تعجب به بنفشه نگاه کرد که با رژ لب سرخ رنگی که روی لبانش بود، کمربند ایمنی اش را بسته بود و مستقیما به رو به رویش خیره شده بود. همانطور که که داخل ماشین می نشست با صدای بلند سلام کرد.
بنفشه رویش را نچرخاند. با قیافه ی جدی جواب داد: سلام
سیامک در حالی که سعی می کرد جلوی خودش را بگیرد تا قهقهه نزند به آینه نگاه کرد و با اشاره به بنفشه با حرکات چشم و ابرویش پرسید:
-این کیه
سیاوش جواب داد:
-دختر شایانه، شریکم
سیامک با خنده سر تکان داد. خود سیاوش هم، از دیدن کارهای بنفشه، به خنده افتاده بود.
همه ی دخترکها که به بلوغ می رسیدند، این حرکات عجیب و غریب را از خودشان نشان می دادند یا این فقط مختص بنفشه بود؟
سیامک دست بردار نبود. این دخترک توجه اش را جلب کرده بود. رو به بنفشه کرد:
-ببخشید خانمی، اسمتونو به من نمی گی؟
بنفشه بالای لبش را خاراند و همانطور که از پنجره ی ماشین به پیاده رو نگاه می کرد، گفت:
-بنفشه هستم
سیاوش آنقدر لبش را گاز گرفته بود که احساس می کرد تا چند لحظه ی دیگر لبش پاره خواهد شد.
بنفشه، این حرکات دیگر چه بود؟
دختر اینقدر مرا نخندان....
سیامک شیطنتش گل کرده بود.
دوباره پرسید: کلاس چندمی
بنفشه با غرور جواب داد:
دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم
و سیاوش در دلش دعا کرد تا بنفشه نگوید همین امروز هم، دوره ی ماهانه ام شروع شده است.
از بنفشه بعید نبود،
اصلا بعید نبود....
سیامک در جواب گفت:
-منم سیامک هستم، داداش سیاوش، بیست و پنج سالمه
-چقدر پیری
سیامک شیطنت از یادش رفت.
چه جواب کوبندی ای به او داده بود این دخترک خنده دار....
سیاوش از آینه به سیامک نگاه کرد و با خنده ای که دیگر سعی در پنهان کردن آن نداشت، گفت:
-داداشی تا خونه سکوت مطلق، باشه؟
بنفشه متوجه ی حرف سیاوش نشد. فکرش حول یک موضوع بود،
رفتن به خانه ی سیاوش......
....................



امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش مقابل در خانه اشان پارک کرد و رو به بنفشه گفت:
-رسیدیم، پیاده شو
بنفشه ذوق زده کمربندش را باز کرد و از ماشین بیرون پرید و با اشتیاق به نمای خانه نگاه کرد. سیامک همانطور که با لبخند به بنفشه خیره شده بود رو به سیاوش کرد:
-عجب دختر بچه ی باحالیه. دیدی چه جوری ضایعم کرد
سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و خندید:
-مونده شیرین کاریاشو ببینی، از الان بگم اگه حرفی بارت کرد، به من ربطی نداره ها
رو به بنفشه گفت:
-بدو برو تو خونه
بنفشه جیغ جیغ زنان وارد خانه شد. سیاوش باز هم سر تکان داد و به همراه سیامک داخل خانه شد و در را بست.
مهناز برای استقبال از مهمان کوچکشان، تا وسط حیاط آمده بود. ناگهان چشمش افتاد به دخترک ریز نقشی که رژ لب قرمز رنگی به لبهایش زده بود و موهای چتری اش چشم و ابرویش را پوشانده بود.
دخترکی که سیاوش از او صحبت می کرد، همین دخترک بود؟
به نظر می رسید که خیلی تخس و شیطان باشد.
مهناز با لبخندی بر لب به سمت بنفشه رفت:
-سلام دختر خوشگلم
بنفشه به زن میانسالی نگاه کرد که موهایش مش کرده بود. چهره ی مهربانی داشت. او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه نیشش تا بناگوش باز شده بود.
چه مادر شوهر مهربانی....
چی؟؟؟؟؟؟؟
بنفشه چه می گفت؟
مادر شوهر دیگر چه صیغه ای بود؟
این هم اثرات صحبتهای در گوشی اش با نیوشا بود. یا شاید هم اثرات دیدن فیلمهای عشقی، و یا حتی خواندن رمانهای عاشقانه....
دخترک در تصوراتش، سیاوش را شوهر خودش به حساب آورده بود.
خدا را شکر که سیاوش از افکار بنفشه با خبر نبود و گرنه همانجا از دست این دخترک، خودش را دار می زد،
از دست این دخترک.....
مهناز خم شد و بنفشه را در آغوش کشید و بوسید. بنفشه نفس عمیق کشید.
شاید در طی این دوازده سال، کمتر از ده بار در آغوش کشیده شده بود.
به یاد آورد چند باری، مادرش او را در آغوش کشیده بود، آن هم زمانی که اینقدر اوضاع روحی اش به هم ریخته نبود.
آخرین بار هم که خودش، سیاوش را در آغوش گرفته بود.
یعنی باز هم می توانست او را در آغوش بگیرد؟
صدای مهناز افکار بنفشه را به عقب راند:
-بیا تو دخترم
و دست بنفشه را در دست گرفت و به دنبال خودش کشید. بنفشه همانطور که به دنبال مهناز وارد خانه می شد سرش را چرخاند و به سیاوش نگاه کرد که به همراه سیامک پشت سرشان حرکت می کردند. سیاوش با دیدن نگاه بنفشه، چشمانش را چپ کرد.
بنفشه یک لحظه جا خورد.
سیاوش هم از این ادا اطوارها بلد بود؟
باز هم حس شیطنت بنفشه گل کرد و جشمانش را کامل به سمت چپ چرخاند و زبانش را بیرون آورد و رویش را برگرداند. سیاوش خندید و سیامک....
سیامک مات و مبهوت به شکلکهای این دو نفر نگاه می کرد.
...............
بنفشه با کنجکاوی به در و دیوارهای خانه نگاه می کرد. خانه ی چندان بزرگی نبود. اما برای بنفشه تازگی داشت. بیشتر کنجکاوی بنفشه برای فهمیدن این بود که اطاق سیاوش کدام یک است. مهناز فنجان چای را در مقابل بنفشه روی میز عسلی گذاشت و با لبخند به رژ لب قرمز رنگ بنفشه، خیره شد:
-خوب، که گفتی اول راهنمایی هستی؟
سیامک به حرف آمد:
-آره، تازه به منم گفت که پیرم
بنفشه بی توجه به حرف سیامک خم شد و دستش را در ظرف شکلات فرو برد و گفت:
-من می خوام چهارتا شکلات بردارم
مهناز لبخند زد:
-بردار عزیزم
بنفشه با خوشحالی شکلات ها را دستچین کرد.
سیاوش از آشپزخانه خارج شد و همانطور که روی مبل کنار سیامک می نشست رو به مادرش گفت:
-این بنفشه خانم ما حرف نداره مامان، آوردمش پیشت که ببینیشو باهات آشنا بشه تا از این به بعد اگه مشکلی داشت، همه رو به تو بگه، مگه نه بنفشه؟
بنفشه هنوز سرگرم دستچین کردن بود:
-من همه رو به تو می گم سیاوش
مهناز سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. سیاوش اصرار کرد:
-نه دیگه بنفشه، اومدی مامانمو ببینی که دیگه هر چی شد به مامان مهنازم بگی
بنفشه شکلاتی در دهانش گذاشت و ابروهایش را به نشانه ی نه بالا فرستاد و به همان وضعیت به سیاوش خیره شد. سیاوش سعی کرد نخندد، به مهناز نگاه کرد. مهناز با مهربانی گفت:
-هر جوری که خودت راحتی بنفشه جون، اگه دوست داری به من بگو اگه می خوای به سیاوش بگو
بنفشه دهانش را باز کرد. شکلاتها به دندانهایش چسبیده بود:
-به سیاوش می گم
سیامک دوباره سر شوخی را باز کرد: به منم می تونی بگی
بنفشه با اخم به سیامک نگاه کرد: به تو نمی گم
و قبل از اینکه سیامک حرفی بزند، بنفشه رو به سیاوش گفت:
-سیاوش بریم اطاقتو ببینم؟
سیاوش دوباره به مادرش نگاه کرد. بنفشه آبرویش را برده بود. مهناز خندید و از جایش بلند شد:
-آره دخترم، برو اطاق سیاوشو ببین
بنفشه از جا پرید و به سمت یکی از اطاقها دوید. سیاوش فریاد زد:
-اون اطاقم نیست، اطاق سیامکه، بغلی اطاقمه
................
بنفشه با لذت به اطاق سیاوش چشم دوخته بود. چه اطاق جالبی داشت. روی دیوار اطاقش، پرنده های خشک شده را آویزان کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که بهتر بود او هم مدل اطاقش را تغییر دهد.
این پرنده های خشک شده را از کجا می توانست تهیه کند؟
اینبار از سیاوش می خواست تا برایش، از همان پرنده ها بخرد.
بنفشه به سمت کمد سیاوش دوید و آنرا گشود. سیاوش با دیدن این حرکت، باز هم سرش را تکان داد.
بنفشه به لباسهای رنگ و وارنگ سیاوش که در کمد آویزان بود، نگاه کرد و گفت:
-چقدر لباس داری سیاوش
و قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید به سمت کشوها رفت و آنرا کشید. سیاوش دیگر نمی دانست به این دخترک چه بگوید. هنوز یاد نگرفته بود که بدون اجازه به وسایل کسی دست نزند.
بنفشه کمی درون کشو را بالا و پایین کرد و ناگهان دستش را روی دهانش گذاشت و خندید. سیاوش با چشمان گرد شده به بنفشه نگاه کرد که با دو انگشتش، لباس زیر مشکی اش را بیرون کشیده بود و جلوی چشمان سیاوش آنرا تاب می داد. سیاوش کمی خجالت کشید.
باز هم که این دخترک دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود.
به سمت بنفشه رفت:
-بذارش سر جاش، باز تو شیطون شدی که، دیگه اطاقمو هم که دیدی، بریم بیرون، اصلا بریم اطاق سیامکو ببین
بنفشه با همان لباس زیر به گوشه ی دیگری پرید و گفت:
-سیامک پیره
-کجا پیره؟ از منم کوچیکتره، اصلا تو به سنش چی کار داری،بیا برو اطاقشو ببین، بده من اونو
بنفشه دوباره به سمت دیگری پرید:
-نمیرم تو اطاقش
سیاوش کلافه شده بود. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. شایان بود.
سیاوش وسط اطاق ایستاد و تلفنش را جواب داد: الو
صدای فریاد شایان به گوش رسید:
-تو که گفتی من یه ساعت دیگه میام، الان ساعت نزدیک هفته، یه باره بگو نمی خوای بیای دیگه
-بنفشه رو آوردم تا مامانمو ببینه، فکر نکنم برسم
-به خاطر بنفشه منو معطل کردی؟ دیوونه شدم از دستت، بنفشه ی کوفتی رو ولش کن، بیا من اینجا دست تنهام
-باز تو دهنتو باز کردی چرتو پرت ریختی بیرون که، معطل چی شدی؟ مغازه که فقط مال من نیست
بنفشه نگاهش روی قاب عکس سیاوش، که روی پاتختی بود جا خوش کرد. سیاوش کنار دریا ایستاده بود و دست به سینه به روی دوربین لبخند می زد.
بنفشه با خودش فکر کرد که دریای انزلی است، یا دریای رشت است؟
رشت که دریا ندارد بنفشه،
رشت دریا ندارد....
دخترک از ذهنش گذشت که چه عکس قشنگی است،
او که عکسی از سیاوش نداشت، ای کاش این عکس برای او بود.
نگاهی به سیاوش کرد که هنوز با پدرش در حال جر و بحث بود و پشت به او ایستاده بود. بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت قاب عکس رفت و قاب عکس را باز کرد و عکس سیاوش را بیرون کشید. در همین لحظه سیاوش چرخید و بنفشه را در حال برداشتن عکسش غافلگیر کرد، قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید بنفشه لباس زیر را به سمت سیاوش پرت کرد و در حالیکه عکس را در جیب مانتو اش می گذاشت از اطاق بیرون پرید. سیاوش باز هم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
دخترک عکسش را چرا برداشته بود؟
اصلا با آن عکس می خواست چه کند؟
نکند هنوز هم در همان حال و هوایی بود که سیاوش حتی دلش نمی خواست بر زبان بیاورد؟
یعنی با اینکه دیگر بالغ شده بود، باز هم در همان حال و هوا بود؟
آن موقع که هنوز به بلوغ نرسیده بود در خواب و خیال به سر می برد، وای به حال این زمانش که دیگر پا به دنیای زنانگی گذاشته بود....
صدای شایان عصبی اش کرد: بالاخره کی میای؟
سیاوش همه ی حرصش را بر سر شایان خالی کرد:
-یه ساعت دیگه میام تو اون مغازه ی بی صاحاب، اینقدر غر نزن
..................


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group