رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
یک ربع گذشته بود و بنفشه هنوز روی پله ها نشسته بود و اشک می ریخت. اینکه سیاوش را برهنه در آغوش مهسا دیده بود، برایش غیر قابل تحمل بود. بنفشه در عرض همین یک ربع تصمیمش را گرفت. دیگر سیاوش برایش اهمیتی نداشت. لیاقتش همان مهسا و نغمه بودند. بنفشه اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست و به سمت اطاقش رفت. در اطاق را باز کرد و به دور تا دور اطاق نگریست. چشمش افتاد به رو تختی اش که کف اطاق افتاده بود. چشمانش از رو تختی به سمت ملحفه و بالش روی تختش چرخید. بنفشه به سمت رو تختی رفت و آنرا از کف اطاقش برداشت. ملحفه و روبالشی اش را هم به دست گرفت و از اطاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. همه ی آنها را در هم مچاله کرد و درون سطل زباله افکند.
سیاوش دیگر برایش تمام شده بود.
.........
سیاوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و فکر می کرد. آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی متوجه نشد شایان کی زن میانسال را پیاده کرده بود.
صدای شایان رشته ی افکارش را برید: خوب حالا، انگار چی شده، همچین غمبرک زدی هر کی ندونه فک می کنه کی مرده
سیاوش با نفرت به شایان نگاه کرد و گفت: خیلی آدم بی عاری هستی، بخدا حالمو بهم می زنی، من لخت مادر زاد بودم، اینو می فهمی؟ یعنی بنفشه تموم هست و نیست منو دید الاغ
-ای بابا بچه ی دوازده ساله چه می فهمه چی به چیه؟
-همین دیگه، عقل نداری، تو باورت شده که بنفشه بچه است؟ اون تو یه سن بحرانیه، می دونی وقتی یه دختری تو اون سن یه همچین صحنه هایی رو از نزدیک ببینه چقدر تو روحیه اش تاثیر می ذاره؟
-بابا چی می گی تو هم زیادش کردی؟ آخه اون اصلا حالیش میشه؟
-شایان حوصله ی بحث کردن ندارم، تو هیچ چی حالیت نیست، من تا چند روزی جلوی چشم بنفشه آفتابی نمیشم، باور کن اصلا نمی تونم تو چشماش نگاه کنم، تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم
-من که می گم الکی شلوغش کردی، اون هیچ چی نمی فهمه
-خفه شو گوش کن، رفتی خونه نبینم باهاش دعوا کنیا، شایان به روح بابام اگه روش دست بلند کنی شراکتو بهم می زنم
-خیل خوب بابا، حالا این بنفشه چقدر مهم شده، امروزمون ر...ده شد، واسه خاطر یه الف بچه چه داد و هواری راه انداختی بودی
سیاوش با یاد آوری چهره ی زن میانسال دوباره اخم هایش در هم شد: شایان بعضی وقتها اینقدر ازت بدم می یاد که حد نداره، این زنیکه کی بود؟ چقدر زشت بود. فکر کنم چهل، چهلو پنج ساله بود، تو چقدر فطرتت پایینه آخه اینا کی هستن که میاریشون تو خونه ات؟ چقدر هم چاق و خیکی بود. بعد به مادر بنفشه ایراد می گرفتی؟ این زنیکه که کوه گوشت بود
-هر چی که بود از مادر بنفشه بهتر بود
-چرا شایان؟ چرا اینقدر ازش بدت میاد، تو که به زور باهاش ازدواج نکردی
-رعنا کم کم دیگه از چشمم افتاد، مشکلات زندگی بهم فشار آورده بود، رعنا هم بهم نمی رسید، یعنی اصلا رو پا نبود که بهم برسه، همش خواب و خواب و خواب، همون روزا بود که منم کم کم رفتم سمت زنای دیگه
-جدی؟ اولین بار چه جوری راضی شدی که این کارو بکنی؟
-راضی شدن نمی خواست، یه نیاز بود که رعنا هیچ جوره بر طرفش نمی کرد. اولین باری که یه زنو آوردم تو خونه رعنا خواب بود، تا لحظه ی آخری که از خونه ببرمش هم بیدار نشد
-واقعا؟ مگه میشه؟
-آره قرص اعصاب با آدم اینطوری می کنه، اون زن هم خیلی زشت بود، اصلا قیافه نداشت، هیکلشم خیلی خیلی معمولی بود، اما من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، بعد از اون هم کم کم واسم عادت شد که برم سمت اینو اون
-خوب چرا همون اوائل زنتو طلاق ندادی؟ اون جوری بهتر نبود؟
-وقتی برای اولین بار کارش کشید به بیمارستان، منم رفتم دنبال کارای طلاق
-بچه رو هم دادی به اون؟
-آره دیگه، پس خودم نگه می داشتم؟
-ببین همین کارا رو می کنی که می گم حالم ازت بهم می خوره، احمق مادره که اونقدر مشکل روانی داشته که تو بیمارستان بستری شده، اونوقت تو رو چه حسابی بچه اتو دادی به اون؟
-پس من نگهش می داشتم؟
-این بچه رو از سر خیابون که نیاورده بودی، بالاخره یه تعهدی نسبت بهش داشتی یا نه؟
-سیاوش من دیگه ازون زندگی زده شده بودم. می خواستم قید همه چیزو بزنم، دیگه واسم مهم نبود بچه دارم یا ندارم، فقط می خواستم خلاص بشم
سیاوش با خودش فکر کرد که شاید برای بنفشه هم بهتر بود که در کنار مادرش زندگی کند. زندگی بی بند و بار شایان، محیط مناسبی برای تربیت بنفشه نبود. هر چند بنفشه در حال حاضر با شایان زندگی می کرد. آن هم در حساس ترین دوره ی رشد...
در حساس ترین دوره....
با زهم به یاد افتضاح یک ساعت پیش افتاد و از خجالت چشمانش را بست. فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشمان بنفشه آفتابی نشود. شاید بنفشه، کم کم فراموش می کرد.
شاید.....
.........
بنفشه گونه اش را روی میز گذاشته بود و با کنجکاوی به حرکات نیوشا نگاه می کرد.
با گذشت پنج روز از آن اتفاق، هنوز هم آن تصاویر از ذهنش پاک نشده بود. سیاوش اگر می فهمید که چه درگیری ذهنی برای این دخترک به وجود آورده است، از شدت عذاب وجدان خفه می شد.
با تمام این اوضاع و احوال، بنفشه تلاش می کرد تا سیاوش را به دست فراموشی بسپارد. فعلا فواد حضور داشت،
فعلا....
فواد اگر چه شبیه مارماهی بود، اما مثل سیاوش به دنبال کارهای آنچنانی نبود. پس همین برایش غنیمت بود.
بیچاره بنفشه نمی دانست که سیاوش هر چه که بود، مثل فواد به فکر دست درازی به بنفشه نبود.
بیچاره بنفشه....
نیوشا با سر خوشی کف زد. بنفشه کم کم متعجب می شد. نیوشا خل شده بود؟
با این حرکاتی که از خود نشان می داد، بعید هم نبود که خل شده باشد.
بنفشه از نیوشا پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟
-تو هم اگه جای من بودی، همینقدر خوشحال می شدی
-مگه چی شده؟
-بهت بگم؟
بنفشه سرش را از روی میز بلند کرد. حس کنجکاوی، حسابی قلقلکش می داد.
-بگو دیگه
-غصه نخوریا
-بگو دیگه، زود باش
نیوشا سرش را به عقب چرخاند و به چند تن از دخترانی که در زنگ تفریح در کلاس باقی مانده بودند، نگاه کرد. به سمت بنفشه خم شد و در گوشش پچ پچ کرد. دهان بنفشه ناخوداگاه نیمه باز شد و آه حسرت از آن بیرون آمد: راس می گی؟ خوش به حالت
-آره راس می گم، ببین
و دو طرف مانتو اش را به سمت جلو کشید و پشتش را به بنفشه کرد.
بنفشه برجستگی ظریفی را روی کمر نیوشا تشخیص داد که از زیر مانتو اش به خوبی نمایان بود. لب برچید. سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد: خوب مبارکه
نیوشا با موذی گری جواب داد: من حسابی خانم شدم، دیروز با مامانم رفتم خریدم، اونم دوتا
همین که نیوشا از مادرش گفت، کافی بود تا غم بنفشه دو چندان شود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد.
نیوشا ادامه داد: تا وقتی ازینا نپوشیدیم، یه خانم کامل نیستیم
-تو از کجا می دونی؟
-برو از هر کی می خوای بپرس
بنفشه اینبار با حرص جواب داد: منم بالاخره از همینا می خرمو می پوشم، تا همین یکی دو ماه دیگه
با نا امیدی به خودش نگاه کرد تا بفهمد آیا زمان آن فرا رسیده، تا او هم همانند نیوشا، برای خودش لباس زیر بخرد؟
نه...
هنوز زمان آن فرا نرسیده بود...
نیوشا متوجه ی جریان شد و با دلسوزی گفت: تا شیش ماه دیگه نوبت تو هم میشه، خوب تو از من لاغرتری
-شیش ماه خیلی زیاده
-دیگه همینه، باید صبر کنی
بنفشه با حرص رویش را چرخاند. نیوشا صدایش را آهسته کرد: از دوست بابات چه خبر؟
بنفشه سرسری جواب داد: هیچ خبر، چه خبری باید باشه
-دیگه ندیدیش؟
بنفشه باز هم تصاویری از سیاوش در ذهنش شکل گرفت. چشمهایش را روی هم فشار داد تا تصاویر را پس بزند: نه ندیدمش
-می گم بنفشه یه چیزی ازت بخوام؟
-چی؟
نیوشا کمی به بنفشه نزدیک شد: شمارشو داری؟
-شماره ی کیو؟
-دوست باباتو
بنفشه با تعجب به نیوشا خیره شد: می خوای چی کار؟
نیوشا با چشم و ابرو برایش ادا در آورد: می خوام بهش زنگ بزنم
نیوشا به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود نیوشا سر و گوشش می جنبید...
راست گفته بود، خیلی هم می جنبید،
خیلی....
-چرا بهش زنگ بزنی، شاید خوشش نیاد
-تو چی کار داری شمارشو بده
-نه نمی دم
-نکنه حسودیت میشه
-چرا حسودیم بشه؟
-اه، شمارشو بده دیگه، مثه بچه نی نی ها شدی که یه چیزی دارنو به کسی نشون نمی دن
بنفشه از این حرف نیوشا خوشش نیامد. نیوشا با این حرف او را تحقیر کرده بود. حال که نیوشا ماهانه می شد و لباس زیر هم استفاده می کرد، خودش را خیلی خانم تر از بنفشه تصور کرده بود. بنفشه نمی خواست در مقابل نیوشا کم بیاورد. باید با رفتارش نشان می داد که بزرگ شده است. بقیه ی مسائل هم تا شش ماه دیگر رو به راه می شد. اتفاقا شاید بهتر بود تا شماره ی سیاوش را به نیوشا بدهد تا کمی سر به سرش بگذارد. سیاوش دیگر برای بنفشه اهمیت نداشت. سیاوش برای همان نیوشا خوب بود که سر و گوشش می جنبید،
برای همان نیوشا خوب بود....
بنفشه رو به نیوشا کرد: خیل خوب بهت می گم، سیوش کن
.......

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه روی تختش نشسته بود و به صحبتهای پدرش گوش می داد. صدای پدرش آنقدر بلند بود که نیازی نبود پشت در، فال گوش بایستد.
-خیل خوب بابا غر نزن، پس فردا جنسا رو میارم،
.......
-خوب چند تا بسته هنوز تو راهه، یکی از دوستام داره از ترکیه میاره، بهش سفارش داده بودم
.......
-اینایی که تو خونه دارم زیاد نیستن، تا پس فردا جنسا میرسه، همه رو با هم میارم، شده تا آخر شبم می مونمو می چینمشون، چرا اینقدر غر می زنی سیاوش
پس پدرش با سیاوش صحبت می کرد. چهره اش در هم شد. اصلا دوست نداشت حتی اسم سیاوش را به زبان بیاورد.
باز هم صدای پدرش را شنید: حواسم هست تو چرا فکر می کنی من کودنم؟
......
صدای قهقهه ی پدرش را شنید: بی تربیت نفهم
بنفشه دیگر تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهای پدرش نداشت، همین که می دانست آن سوی خط سیاوش است، کافی بود تا اعصابش بهم بریزد.
گوشی اش را در دست گرفت و وارد پوشه ی بازیها شد.
........
بنفشه به دور از چشم معلم کتابی را که زیر میز باز کرده بود، ورق زد و بالاخره جواب سوال را پیدا کرد و نوشت:
فلات ایران از شمال به کوه پایه های البرز و از غرب به کوه پایه های زاگرس منتهی می شود(به تصویر شماره ی 1-5 نگاه کنید)
بنفشه ناشیانه شماره و صفحه ی تصویر را در ادامه ی جواب آورده بود و شاید تا پایان امتحان در مورد سه چهار سوال دیگر، همین اشتباه را تکرار کرد.
امتحان که تمام شد با غرور به نیوشا نگاه کرد و گفت: امتحانو خوب نوشتی؟
نیوشا برگه ی مچاله شده ای را از درون جیبش بیرون آورد و گفت:
-آره عالی نوشتم، تو چی؟
بنفشه به کتاب زیر میز اشاره زد و نخودی خندید.
-یعنی بیست میشی دیگه؟
-آره بیست میشم، همه رو نوشتم
و باز هم خندید.
صدای معلم جغرافی به گوش رسید:
-هفته ی دیگه برگه ها رو تصییح می کنمو میارم
نیوشا پچ پچ کرد: واسه تولد آماده ای؟ همش سه روز مونده
-من چرا آماده باشم؟
-مگه قرار نیست تو خونه ی شما باشه، بچه ها منتظرن ببینن تو چه جوابی می دی
-حالا حتما باید خونه ی ما باشه؟
- یه بار تو عمرم یه چیزی ازت خواستما، حالا هی ناز کن
-آخه همش فکر می کنم بابام میاد
-ای بابا، مگه تو نمی گی بابات بعد از ظهرا میره پاساژ؟ ما همش دو ساعت میایم توی خونه بعدش میریم
بنفشه به یاد حرفهای دیروز پدرش افتاد که درمورد جنسها با سیاوش صحبت می کرد. فردا مشغله ی کاری پدرش، خیلی زیاد بود.. احتمالا تا شب هم به خانه بر نمی گشت. شاید بهتر بود فردا قال قضیه را بکند.
-نیوشا به یه شرط راضی میشم
-چه شرطی؟
-به جای اینکه دو سه روز دیگه جشن بگیریم، همین فردا بیاین خونه ی ما. بابام فردا می خواد جنسای مغازه اشو بچینه، منم الکی بهش می گم کلاس فوق برنامه داریم و دیرتر میام خونه که فک نکنه بعد از مدرسه سریع میام خونه
-ای بابا، چرا اینقدر زود، من هنوز خیلی از کارامو نکردم
-مثلا چی کار می خواستی بکنی؟ فردا بعد از مدرسه با هم میریم کیک و شمعو می خریم، بعدش میایم خونه ی ما
-حالا حتما باید فردا باشه؟
-نیوشا من فقط برای فردا مطمئنم که بابام نیستش، همیشه وقتی جنساشو می خواد تو مغازه بچینه دیر میاد خونه، یه سره می مونه، حالا چی میشه دو سه روز زودتر واست تولد بگیریم؟
-باشه، فردا بعد از مدرسه میریم کیک و میوه می خریم، با فواد و پوریا قرار می ذاریم که دسته جمعی با هم بیایم خونه ی شما
بنفشه خیلی هم راضی نبود تا جشن تولد نیوشا را در خانه اشان برگزار کند. اما باز هم ترسید که اگر مخالفت کند، نیوشا به او برچسب بچه بودن بزند.
نیوشا رو به بنفشه کرد: تو واسه فردا چی می پوشی؟
-یه لباس معمولی، بلوز و شلوار
-باشه منم بلوز و شلوار می پوشم، راستی من هنوز به سیاوش زنگ نزدما
بنفشه شانه هایش را بالا انداخت، اصلا برایش مهم نبود که نیوشا به سیاوش زنگ بزند یا نزند.
سیاوش برایش وجود خارجی نداشت.
نیوشا خندید:
-فردا بعد از تولد بهش زنگ می زنم
-پوریا چی میشه؟
-فعلا که هستش، اگه هم سیاوش خیلی خوب بود که با پوریا بهم می زنم
بنفشه تعجب کرد: تو که فردا می خوای با پوریا عکس بگیری، حالا می گی باهاش بهم می زنی؟
نیوشا باز هم خندید:
-بزار ببینم واسم چه کادویی میاره، بعدش باهاش بهم می زنم
-حالا مگه چه کادویی می خواد بخره؟ واسه خاطر کادو باهاش موندی؟
- الان طرفدار پوریا شدی؟ یادته بهم می گفتی زشته؟
بنفشه تصمیم گرفت بیشتر از این، به جر و بحث ادامه ندهد. معلوم نبود نیوشا چه در سر دارد.
اصلا بنفشه "چه کاره حسن" بود؟ یک طرف این جریان پوریا بود که لقب "کاراگاه گجت" برازنده اش بود و طرف دیگر سیاوش بخشنده،
که...
که...
توی تمبونش....
بنفشه اینبار اصلا به این شعرش نخندید. عجب شعری برای سیاوش سروده بود،
عجب شعری....
.......
دستان پوریا از خوشحالی، عرق کرده بود. گوشی را محکم در دستش فشار می داد:
-الو فواد، یه خبر خوب
-چی شده؟
-الان نیوشا بهم زنگ زدو گفت فردا بریم خونه ی بنفشه اینا، واسه ی جشن تولد
-هنوز دو سه روز مونده تا روز تولدش، چرا اینقدر زود؟
-نیوشا گفت فردا بابای بنفشه خونه نیست، زودتر می خوان جشن بگیرن
فواد چشمانش برق زد. همه چیز برای یک خوش گذرانی بی دردسر مهیا شده بود،
همه چیز...
-خیلی عالی شد، قرار شد چه ساعتی بریم خونشون؟
-بعد از مدرسه من و تو میریم دنبال نیوشا و بنفشه، تا کیک و میوه بخریم، بعدش چهارتایی میریم خونه ی بنفشه اینا
-خوبه، فردا چه روزی بشه، حسابی خوش می گذره
-فواد من فکر کنم نیوشا خودشم بدش نیاد، آخه یه بار بهش گفته بودم باید بهم لب بدی، اونم خندید
-خوبه، پس تو حسابی با نیوشا بترکون
پوریا از خوشی سرش گیج رفت.
-فواد، ممکنه بنفشه نخواد، اون موقع چی کار می کنی؟
-راضیش می کنم، اگه هم راضی نشد مجبورش می کنم، تو هم باید کمکم کنی
-باشه، منم هستم
-خیلی خوب دیگه برو به خودت برس
-چه جوری؟
-برو بازم همون فیلما رو نگاه کن تا بدونی باید چی کار کنی
پوریا نعره زد: باشه ه ه ه ه ه ه ه
چند لحظه ی بعد هر دو پسر نوجوان برای بار چندم فیلم های ممنوعه اشان را نگاه می کردند.


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش به کوهی از اجناس که وسط مغازه تلنبار شده بود نگاه کرد و آه کشید:
-خیلی کار داریم، تا فردا صبح باید همه رو بچینیم.
شایان آدامسش را باد کرد: حالا فردا نشد، پس فردا، عجله که نداریم
-اتفاقا خیلی هم عجله داریم، من از فردا میرم دنبال کارای تبلیغاتو حساب کتابای دیگه، تو هم که سلیقه نداری، پس همین امشب باید همه چی تموم بشه
-خیل خوب حالا، ببینم تو که خوش سلیقه ای چی کار می کنی
-بیا شروع کنیم جنسها رو بچینیم، این ردیف قسمت لباسهای مجلسیه، برو اون رگالها رو از بیرون مغازه بردار بیار، تا بگم چطور لباسها رو به ترتیب سایزشون بچینی
شایان به سمت در خروجی رفت، سیاوش دوباره او را مورد خطاب قرار داد:
-ببینم شایان، همه ی جنسا رو آوردی؟
-آره همشونو آوردم
..........
بنفشه و فواد در کنار یکدیگر قدم می زدند و پوریا و نیوشا جلوی آنها گام بر می داشتند. باز هم دستان نیوشا و پوریا در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه چشمانش روی دستان آن دو میخکوب مانده بود. فواد مسیر نگاه بنفشه را گرفت و متوجه ی جریان شد. رو به بنفشه کرد:
-منم می تونم دستتو بگیرم؟
بنفشه چند لحظه در سکوت به معنی سوال فواد فکر کرد.
یعنی دستش را در دست فواد بگذارد؟
خوب او که قبلا با فواد دست داده بود. چه اشکالی داشت دستانش کمی بیشتر در دست فواد باقی بماند. بنفشه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اینبار دستان بنفشه و فواد بود که در یکدیگر قفل شده بودند.
بنفشه اینبار به دستان خودشان نگاه کرد. حس بدی نداشت، هم هیجان زده بود و هم شرمگین.
برای اولین بار، دست یک جنس مخالف را در دست گرفته بود.
برای اولین بار بود که به پسری اینقدر نزدیک شده بود،
یک پسر...
یک جنس مخالف....
چهار پسر و دختر نوجوان دست در دست هم، روی سنگ فرشهای پیاده رو قدم می زدند و دستهایشان را تاب می دادند.
........
سیاوش نگاهی به رگالها کرد و رو به شایان که روی چهار پایه ولو شده بود، گفت:
-کل جنسها همین بود؟
-کمه؟ از ده صبح داریم کار می کنیم، هنوزم یه عالمه مونده که بچینیم
-اینا که همش لباس مجلسیه، پس شومیز مجلسی ها کجان؟
-آوردم دیگه، همون جاست
و با دستش به بسته های لباس روی زمین اشاره کرد.
سیاوش دستانش را به کمرش زد:
-کو؟ پس چرا من چیزی نمی بینم
شایان به زحمت از روی چهارپایه بلند شد و با غر غر به سمت بسته ها رفت و خم شد و یکی از زانوانش را روی زمین تکیه زد:
-کوری دیگه، واسه همین نمی بینی
سیاوش دست به کمر، بالای سر شایان ایستاده بود.
شایان بسته ها را جا به جا می کرد، ولی هنوز چیزی پیدا نکرده بود.
سیاوش با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفت:
-که من کورم؟ تو مطمئنی که همه ی جنسا رو از خونه آوردی؟
-آره بابا، آوردم
-یکم فکر کن، اینا همه ی جنسایی بود که دوستت از ترکیه آورده بود؟ بهش سفارش شومیز ندادی؟ یا از قبل شومیز داشتی؟ یادمه گفتی خودتم تو خونه جنس داری
شایان ناگهان با دستش روی پیشانیش زد:
-وای سیاوش یه سری از جنسا تو خونه موندن، تو کمد اطاقم
-آی بمیری تو که همیشه لنگ می زنی، پاشو برو بیارشون، مگه من سفارش نکردم که همه رو بیاری؟ بعد که بهت می گم کودنی بدتم میاد
-سیا، جون من پاشو برو بیارشون، قربونت برم، من اصلا حال ندارم پشت فرمون بشینم
-حرف نزن بابا، نمی بینی اینجا چقدر کار داریم؟
-من خودم انجام می دم، برو بیارشون دیگه
-تو عجب آدم تنبلی هستی، پاشو برو بیارشون، من نمیرم خونه ات، هنوز دو هفته از گندی که زدیم نگذشته، می خوای دوباره با بنفشه چشم تو چشم بشم؟ پاشو برو
-بنفشه خونه نیست، کلاس فوق برنامه داره، تا چهار و پنج بعد از ظهر هم نمی یاد خونه، دیشب بهم گفت، خیالت راحت
-بابا پاشو برو می گم، چه بی مصرفی شدی تو شایان
-جبران می کنم واست، به جون تو خودم تا صبح، کل مغازه رو واست می لیسم تا تر و تمیز بشه
سیاوش به خنده افتاد:
-دیوانه ای تو، خیل خوب بابا، کلیدو بده، من رفتم
شایان از ترس اینکه نکند سیاوش پشیمان شود، سریع کلید خانه را به او داد.
سیاوش دوباره رو به شایان کرد:
-شایان مطمئنی بنفشه خونه نیست؟ من نرم اونجا ببینمش، بخدا گردنتو میشکنما
-نه مطمئنم، برو خیالت راحت
سیاوش پارچه ی بزرگی را از روی پیشخوان برداشت و بلافاصله از مغازه خارج شد.
........
بنفشه رو به نیوشا کرد:
-یه کیک انتخاب کردن که اینقد دست دست کردن نداره، زود باش دیگه
نیوشا چشم غره رفت:
-هولم نکن دیگه، بذار ببینم دارم چی کار می کنم، می خوام یه کم شیرینی هم بخرم
فواد به دفاع از بنفشه رو به نیوشا کرد:
-خوب راست می گه، یه کم زودتر، شیرینی دیگه چرا؟ همین کیک خوبه، الکی پولتو خرج نکن
پوریا نیم نگاهی به فواد کرد، فقط همین دونفر می دانستند که چرا فواد با بنفشه هم عقیده است.
فواد می خواست هر چه سریعتر به خانه ی خالی برسد...
به خانه ی خالی....
خانه ی خالی از بزرگتر....
..............
سیاوش ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با عجله به آن سوی خیابان رفت. هول و دستپاچه در خانه را باز کرد و به زیر پله ها نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حق با شایان بود. بنفشه خانه نبود. همانطور با کفش از پله ها بالا رفت، حق شایان همین بود که سیاوش با کفش وارد خانه اش شود. همین تنبلی و حواس پرتی اش،باعث شده بود که وقتشان هدر رود. دیگر زمانی برای باز کردن بند کفش و بیرون آوردن آن باقی نمی ماند. سیاوش به سرعت وارد اطاق شایان شد، پارچه را روی تخت پهن کرد و در کمد را باز کرد و به جستجو در کمد پرداخت. به دنبال شومیز ها بود. چند دقیقه همچنان در کمد، کند و کاو کرد. ولی خبری از شومیزها نبود. کلافه و عصبی گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره ی شایان را گرفت:
-الو، شایان، پس این شومیزها کو؟
-تو کمده دیگه
-احمق من الان تا نیم تنه تو کمدم، پس چرا نمی بینم؟
-خوب بگرد، همونجاست،
شایان چند لحظه سکوت کرد و ناگهان:
-وااااااااای، خونه ی خواهرم گذاشتم، تو انباریشه، وای، وای
-آی درد، آی مرگ، الهی خبرت واسه من بیاد، ببین چقدر معطلمون کردی، پاشو برو خونه ی خواهرت بگیرشون، من که عمرا نمیرم اونجا
-وای داداش منو ببخش، بخدا نمی دونم چرا قاطی کردم، من الان خودم میرم از خونه ی خواهرم بسته ها رو میارم، چاکرتم هستم، تا تو اینجا برسی من بسته ها رو، روی پیشخوان مغازه برات گذاشتم
سیاوش با حرص تماس را قطع کرد. به سمت پارچه رفت و آنرا برداشت و خواست از در اطاق خارج شود که صدایی شنید.....
بنفشه با احتیاط در خانه را باز کرد و به زیر راه پله ها جشم دوخت. لبخندی روی لبش نشست. پدرش خانه نبود. به سمت نیوشا، فواد و پوریا چرخید:
-بیاین تو، بابام نیستش
هر سه وارد خانه شدند. بنفشه در خانه را بست:
-بریم بالا
و خودش جلوتر از آنها از راه پله ها بالا رفت، به دنبال بنفشه، پوریا و فواد از پله ها بالا رفتند. نیوشا زیر راه پله ها معطل کرد، آینه ای از کیفش بیرون آورد و رژ لب صورتی رنگی را در دست گرفت و ناشیانه روی لبهایش کشید. رژ لب از چند قسمت لبهایش، بیرون زده بود. چند بار لبهایش را به هم مالید و به دنبال آنها مسیر راه پله ها را در پیچ گرفت.
بنفشه وارد هال شد. سکوت خانه را فرا گرفته بود. بنفشه برای اطمینان از نبود پدرش فریاد زد: باباااااا، خونه ای؟
صدایی به گوشش نرسید. بنفشه با لبخند گفت:
-خیل خوب، بابام نیستش، خیالتون جمع
سیاوش پشت در اطاق ایستاده بود و به بخت بد خودش لعنت می فرستاد. عجب لحظه ای بنفشه وارد خانه شده بود.
عجب لحظه ای...
اصلا مگر شایان نگفته بود که بنفشه، کلاس فوق برنامه دارد و تا ساعت پنج بعد از ظهر به خانه بر نمی گردد؟ پس بنفشه اینجا چه می کرد؟
خودش جواب خودش را داد، بنفشه دروغ گفته بود. اما دلیل دروغگویی اش چه بود؟
سیاوش گوشهایش را تیز کرد و به صداهای نا آشنا گوش فرا داد. صدای دخترانه ای را شنید:
-هوراااااااااااا، دیگه جشن تولد شروع میشه، کجا مانتومو در بیارم؟
بنفشه جواب داد: نیوشا بریم تو اطاق من، منم مانتومو در بیارم
سیاوش با خودش فکر کرد، پس نیوشا همراه بنفشه است.
اصلا از این دخترک خوشش نمی آمد....
اصلا....
با صدای بسته شدن در اطاق بنفشه، سیاوش نفس راحتی کشید و خواست به آرامی و قبل از اینکه بنفشه او را ببیند، از اطاق شایان خارج شود و به سرعت از خانه بیرون برود که با شنیدن صدای پسرانه ای، میخکوب شد.
پوریا رو به فواد کرد: خونشون خیلی هم بزرگ نیست
فواد جواب داد: آره، اندازه ی خونه ی ماست
-یکم بهم ریخته ست
-اوهوم
سیاوش اخم کرد، با خودش کلنجار رفت که واقعا صدای پسرانه شنیده یا دچار توهم شده است؟
چند لحظه سکوت کرد و اینبار از تعجب چشمانش از هم گشوده شد.
سیاوش کاملا متوجه ی جریان شد....
کاملا....
بنفشه دو پسر را همراه خود به خانه آورده بود.
خاک بر سرت شایان،
خاک بر سرت با اینطور بچه تربیت کردنت...
خاک بر سرت....
بنفشه پسر به خانه آورده بود...
پسر....
پسر....
..............


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش با اخمی که هنوز به چهره داشت، پشت در اطاق شایان ایستاده بود و به صداها گوش می داد. ته دلش می خواست از اطاق بیرون بیاید و ابتدا با اردنگی هر دو پسر نوجوان را از خانه بیرون کند و بعد یک سیلی زیر گوش بنفشه بخواباند. از سوی دیگر دوست داشت مطمئن شود که این دور هم نشینی، فقط در حد یک دوره ی دسته جمعی است و یا چیزی بیشتر از آن است.
بهتر نبود صبر کند تا بفهمد ماجرا به کجا کشیده خواهد شد؟
بهتر نبود؟
اگر هم قرار بود اتفاقی بیوفتد، سیاوش که حضور داشت، پس خطری بنفشه را تهدید نمی کرد.
سیاوش گوشهایش را تیز کرد و منتظر ماند....
بنفشه مانتوی مدرسه اش را از تنش خارج کرد. بلوز یقه گرد آبی رنگی به تن داشت. با همان شلوار مدرسه ی پارچه ای به سمت نیوشا چرخید و با دیدن نیوشا ابروهایش بالا رفت. نیوشا تاپ قرمز رنگی پوشیده بود. بند سفیدلباس زیرش، مشخص بود. چشمان بنفشه روی بند ثابت مانده بود و باز هم چیزی شبیه حسرت در دلش نشست.
رو به نیوشا کرد: اینجوری می خوای بیای؟
نیوشا همانطور که گوشواره هایش را به گوشش آویزان می کرد رو به بنفشه کرد: آره مگه چیه؟ حالا تو بگو ببینم اینجوری می خوای بیای؟
-چه جوری؟
-مثه دهاتیها لباس پوشیدی، با شلوار مدرسه می خوای بیای جلوی فواد؟ این چیه؟ نگاش کن توروخدا، دستات چرا اینقدر مو داره؟
بنفشه به دستانش نگاه کرد. به موهای مشکی روی دستانش چشم دوخت:
-مگه چیه؟
-ایشششش، چقدر هپلی هستی، دستای منو ببین چه تمیزه
و دستان سفیدش را جلوی چشمان بنفشه به نمایش گذاشت. بنفشه دچار اضطراب شد. واقعا اینقدر اوضاع بهم ریخته بود؟ صدای نیوشا باعث شد چشم از دستانش برگیرد.
-حالا اینو ببین
و پاچه های شلوارش را کمی به سمت بالا کشید. بنفشه پوست لبش را به دندان گرفت. با سرخوردگی به نیوشا نگاه کرد. چشمش افتاد به رژ لب کج و معوج شده ای که روی لب نیوشا جا خوش کرده بود.
نیوشا متفکرانه به او چشم دوخت:
-حالا ناراحت نباش، برو یه بلوز آستین بلند پیدا کنو بپوش، شلوارتم عوض کن، من میرم پیش بچه ها، در ضمن یه ادکلنی، اسپره ای چیزی به خودت بزن، بوی عرق می دی
نیوشا که از اطاق بیرون رفت بنفشه بغض کرد. چقدر وضعیتش داغان بود. دست و پایش به قول نیوشا هپلی بود و بدتر از آن بوی عرق می داد. با دلخوری به سمت کشوی لباسش رفت و بلوز آستین بلند صورتی رنگی را که چروکیده بود، از بین لباسهای در هم شده بیرون کشید.
نیوشا کنار پوریا نشسته بود و با لبخند پت و پهنی که بر لب داشت شمع های سیزده سالگی اش را روشن می کرد. پوریا دستش را به دور گردن نیوشا حلقه کرد و خودش را به او چسباند.
بنفشه آستینهای بلوز چروکیده اش را، با هر دو دستش می کشید تا ساعدش مشخص نشود. صحبتهای نیوشا بیش از حد رویش تاثیر گذاشته بود....
بیش از حد...
همسالان، بیشترین تاثیر را روی هم می گذارند...
بیشترین تاثیر....
فواد کنار بنفشه روی کاناپه دو نفره نشسته بود و به حرکات عصبی اش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که بنفشه چرا آستینهایش را می کشید؟
لحن مهربانی به صدایش داد:
-بنفشه چی شده؟ چرا ناراحتی؟
نگاه بنفشه روی دست پوریا ثابت مانده بود که کم کم به زیر بند تاپ نیوشا می لغزید و گفت:
-چیزی نیست
-بهم بگو دیگه، چیزی شده؟
بنفشه به نیوشا نگاه کرد که خودش را خم کرده بود و غش غش می خندید
-می گم چیزی نیست
فواد کمی به بنفشه نزدیکتر شد و دستش را از پشت سر بنفشه روی پشتی کاناپه دراز کرد. بنفشه نفس عمیق کشید و بینی اش را چین داد. از بوی عرق تن فواد چندشش شد. دوباره به نیوشا و پوریا نگاه کرد. پوریا دستانش را دور کمر نیوشا حلقه کرده بود و قلقلکش می داد. بنفشه آب دهانش را قورت داد.
فواد رو به نیوشا کرد که یقه ی تاپش بیش از حد پایین آمده بود و اصلا برایش اهمیتی نداشت:
-شمعا رو فوت کن دیگه، زود باش
نیوشا خنده کنان گفت:
-این نمی ذاره، نکن دیگه، اینقدر قلقلکم نده
پوریا دستانش به دور کمر نیوشا ثابت ماند:
-باشه، بیا، کاریت ندارم، فوت کن
فواد رو به نیوشا کرد: آرزو کردن یادت نره
پوریا و فواد و نیوشا فریاد زدند: یک، دو، سه
تنها بنفشه بود که مغموم و متفکر به شعله های شمع چشم دوخته بود.
نیوشا شمع ها را فوت کرد، هر سه نفر کف زدند. باز هم بنفشه کف نزد. فواد از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد.
پوریا از فرصت استفاده کرد و گفت:
-اولین بوس تبریکو من باید بدم
بنفشه با تعجب به نیوشا نگاه کرد که با پر رویی گونه اش را به سمت لبهای پوریا جلو آورده بود.
پوریا خندید:
-نه لپ قبول نیست، من لب می خوام
بنفشه کمی معذب شد. نیوشا خندید.
بنفشه زیر چشمی به آن دو نگاه کرد. نیوشا با لبخند خودش را به پوریا نزدیک کرد و دوباره عقب کشید و صورتش را بین دستانش پنهان کرد و بلند، بلند خندید. پوریا دستان نیوشا را از روی صورتش کنار زد و روی صورتش خم شد. چشمان بنفشه آنچه را که می دید باور نمی کرد. پوریا لبهای نیوشا را بی پروا بوسید. یک لحظه صحنه هایی از فیلمی که دیده بود از ذهنش گذشت. سرش را به سمت دیگر چرخاند و با فواد چشم در چشم شد. فواد با لبخند مزخرفی روی لبش به بنفشه نگاه کرد و گفت:
-بوس من چی میشه؟
بنفشه فکر کرد اشتباه شنیده است، به چشمان فواد نگاه کرد:
-یعنی چی؟
-منم بوس می خوام، مگه تولد نیست؟
بنفشه گیج و منگ جواب داد:
-تولد من که نیست، تولد نیوشاست
-نیوشا که پوریا رو بوسید، منو که نباید می بوسید، تو باید بوسم کنی
بنفشه خودش را جمع و جور کرد: نه
فواد کمی خودش را به بنفشه چسباند:
-چرا نه؟ مگه بده؟ اگه بده چرا نیوشا این کارو کرد؟
بنفشه خودش را عقب کشید و به سمت نیوشا نگاه کرد که تقریبا در آغوش پوریا ولو شده بود.
روش را به سمت فواد کرد:
-من دوست ندارم
فواد دست بنفشه را گرفت:
-همش یه دونه، زودی تموم میشه
بنفشه سعی کرد دستش را از دست فواد بیرون بیاورد:
-نه، نمی خوام ، خوشم نمی یاد
صدای نیوشا را شنید که می خندید: پر رو شدیا پوریا
فواد دست بنفشه را محکم فشار داد:
-چیزی نیستش که، خودتم خوشت میاد
بنفشه لحظه ای را به یاد آورد که در اطاقش را گشوده بود و سیاوش را در آن وضعیت دیده بود.
باز هم خودش را به کناره های مبل کشاند:
-نه فواد، مگه نمی گم دوست ندارم
فواد با دستش بنفشه را به سمت خودش کشید:
-حالا چرا فرار می کنی
بنفشه قلبش بی امان می کوبید. رنگش پریده بود. نکند این جا بلایی بر سرش بیاید. آن هم در خانه ی خودشان، آنوقت دیگر کسی نبود که به دادشان برسد. به سمت نیوشا چرخید و با دیدن پوریا که پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نیوشایی که انگار قرص خنده خورده بود، به شدت جا خورد. تصمیم گرفت از روی کاناپه بلند شود. فواد متوجه ی موضوع شد و از بازوی بنفشه گرفت:
-کجا می خوای بری؟
صدای بنفشه می لرزید:
-ولم کن، می خوام پاشم
-پیش من بشین
-نه می خوام پاشم، نیوشا بهش بگو ولم کنه
نیوشا خنده کنان گفت: فواد ولش کن
اما فواد تصمیم نداشت که دست بنفشه را رها کند.....
سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. اوضاع غیر عادی بود. در بین خنده های بی امان و مسخره ی نیوشا، صدای لرزان بنفشه را تشخیص می داد که انگار با چیزی مخالفت می کرد. سیاوش به آهستگی در اطاق را باز کرد. صداها واضح تر شده بود. صدای نیوشا را شنید که با خنده گفت: فواد ولش کن
یک لحظه صدای بنفشه را شنید که با عصبانیت گفت: اه ه ه ه ه ه
صدای زمخت پسرکی را شنید: بشین دیگه
و بعد صدای ناله ی بنفشه: ولم کن
صدای خنده ی نیوشا قطع شده بود. صدای کشمکشی به گوش رسید و اینبار صدای نیوشا را شنید:
-فواد چی کار می کنی؟
صدای پسرکی دیگر به گوش رسید: کاری نمی کنه
صدای پاره شدن چیزی در فضا پیچید: چخ خ خ خ
و بعد صدای جیغ بنفشه بود: نکن ن ن ن ن
سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست و از اطاق بیرون پرید و از راهرو گذشت و مثل اجل معلق وسط هال ظاهر شد و به صحنه ای که در برابر دیدگانش بود، چشم دوخت.
چهار دختر و پسر نوجوان بین سنین دوازده تا پانزده ساله دو به دو روی کاناپه نشسته بودند. یکی از دخترها نیوشا بود که با تاپ قرمزی که یقه اش کاملا تا روی سینه پایین آمده بود، در آغوش پسرک نوجوانی نشسته بود.
دختر دیگر بنفشه بود که گویا می خواست از روی کاناپه برخیزد با یک بلوز چروکیده ی صورتی که سر شانه ی سمت راستش پاره شده بود و آستین چپش در دست پسرکی به جا مانده بود. بدن لاغر و نحیفش از زیر بلوز یک ور شده اش مشخص بود.
سیاوش به صورت ترسیده ی بنفشه نگاه کرد که آماده ی گریه کردن بود.
هر چهار نفر با ترس و حیرت به چهره ی مرد جوانی نگاه می کردند که با کفشهایی که به پا داشت وسط هال ایستاده بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد.
بنفشه و نیوشا هر دو سیاوش را شناختند. بنفشه با دیدن سیاوش اشکهایش سرازیر شد. یک لحظه با خودش فکر کرد که سیاوش فرشته ی نجات است. برایش مهم نبود که سیاوش چطور وارد خانه شده است.
مهم حضورش در این خانه بود که به بنفشه ی کوچک حس امنیت می داد.
بنفشه ی کوچک...
بنفشه ی کوچک تنها....


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین؟
فواد اولین کسی بود که تکانی به خود داد و آستین بنفشه را رها کرد. با رها شدن آستین، بنفشه کمی به عقب و جلو تلو تلو خورد. نیوشا خودش را از آغوش پوریا بیرون کشید. پوریا سریع از روی کاناپه برخاست و به سمت در خروجی دوید. به تبعیت از او، فواد از جا پرید، و خواست که به سمت در بدود، سیاوش معطل نکرد و به سمت فواد دوید و لگدی به سوی فواد حواله کرد که محکم به باسنش برخورد کرد و باعث شد که فواد وسط هال ولو شود و فریاد بکشد: آخ خ خ خ خ
نیوشا جیغ کشید. سیاوش به سمتش چرخید: خفه شو دختره ی هرزه
و به سمت فواد دوید، قبل از آن که به فواد برسد، پایش با میز پذیرایی برخورد کرد و فریادش به آسمان بلند شد. فواد از فرصت استفاده کرد و از جا برخاست و به سرعت به همراه پوریا از در خارج شد و از پله ها پایین دوید. هر دو با عجله، کفشهایشان را در دست گرفتند و با پای برهنه از خانه بیرون پریدند. سیاوش لنگان لنگان به دنبالشان دوید اما با شنیدن صدای درب اصلی فهمید که دیگر برای تنبیه آنها، دیر شده است.
نیوشا با ترس به بنفشه نگاه کرد که روی زمین نشست و سرش را روی کاناپه گذاشت. به آرامی صدایش زد:
-بنفشه، چی شدی؟ بنفشه....
بنفشه از ترس می لرزید. نیوشا نگاهش افتاد به سیاوش که چشمانی به خون نشسته وارد هال شده بود. نیوشا از ترس از روی کاناپه بلند شد. سیاوش همانطور که خم شده بود و زانو اش را می مالید رو به نیوشا کرد:
-زود گورتو گم کن، برو بیرون
نیوشا نفهمید چطور عقب عقب به سمت اطاق بنفشه رفت و وارد آن شد.
هنوز صدای سیاوش را می شنید که خطاب به او فریاد می زد:
-بی پدرو مادری دیگه، ننه بابای هرزه داری، خودتم مثه اونا بار اومدی، حالا می خوای بنفشه رو هم مثه خودت کنی
اشکهای نیوشا از چهره اش جاری شد.
سیاوش به سمت بنفشه رفت و روی پنجه ی پایش نشست و با دستش ضربه ای به شانه اش زد:
-خودتو به موش مردگی زدی؟ سرتو بالا کن ببینم، حالا دیگه پسر میاری تو خونه؟
بنفشه سرش را بلند نکرد. سیاوش صدایش را بالا برد:
-با تو نیستم مگه، منو دیدی خجالت کشیدی؟ می گم سرتو بلند کن
بنفشه اینبار سرش را بلند کرد. چشمانش اشک آلود بود. رنگ صورتش زرد شده بود. همان صورتی که با تیغ اصلاحش کرده بود. چشمان سیاوش روی دم خط نامیزان بنفشه، ثابت مانده بود.
با صدای بنفشه، نگاهش را از دم خطش چرخاند و به چشمانش نگاه کرد:
-اگه این کار بده، پس تو چرا اون روز لخت تو بغل مهسا بودی؟
دهان بنفشه به هق هق باز شد: پس تو چرا خجالت نکشیدی؟
بنفشه دماغش را بالا کشید: تازه من که نمی خواستم ازون کارا کنم
بنفشه آب دماغش را که به حلقش وارد شده بود، قورت داد: اما تو دوست داشتی ازون کارا کنی
سیاوش لال شده بود. حرف حساب که جواب نداشت،
دخترک با دوازده سال سن او را زیر سوال برده بود.
او را استنطاق می کرد.
به رخش کشیده بود که او را لخت مادر زاد دیده،
به رخش کشیده بود که او را در حال بدترین عمل ممکن دیده،
به رخش کشیده بود....
و واقعا همین جای سوال داشت، اگر کاری بد است، برای همه ی ما، بد است، چرا بعضی از ما، خودمان را تافته ی جدا بافته می پنداریم؟
کار بد، برای همه، کار بد است
برای همه.......
سیاوش به اشک های بنفشه نگاه کرد:
به آب بینی اش که سرازیر می شد و بنفشه آن را بالا می کشید،
به سرشانه ی پاره شده اش.
به آستین کش آمده ی لباسش که نمی دانست بنفشه چرا باز هم آنرا می کشد.
سیاوش روی زمین نشست. بنفشه میان هق هق فریاد زد:
-سیاوش، اون می خواست به زور بوسم کنه
سیاوش قلبش برای بار چندم تیر کشید.
برای بار چندم....
دیگر بنفشه ای در مقابلش نبود.
آنکه در مقابلش نشسته بود، دخترک بدبخت و بی پناهی بود که سرنوشتش برای هیچ کس، اهمیت نداشت. سیاوش اصلا دلش نمی خواست به این فکر کند، که اگر در خانه حضور نداشت، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد. درد زانو از یاد سیاوش رفت،
هر جمله ای که از دهان بنفشه خارج می شد، همانند پتک محکمی بود که بر سر سیاوش کوبیده می شد:
-اگه تو نبودی من چی کار می کردم؟
و واقعا اگر سیاوش نبود، او چه کار می کرد؟
-یعنی اگه بوسم می کرد، بعدش کارای دیگه هم می کرد؟
و واقعا اگر او را می بوسید، عمل دیگر هم انجام می داد؟
-مثه همون فیلمه؟
و واقعا مثل همان فیلم؟
سیاوش نزدیک بود آتش بگیرد.
کودک دوازده ساله ای رو به رویت نشسته باشد،
پدر داشته باشد و مادری،
مثل همه ی کودکان دیگر،
پدر خوشگذران باشد و مادر بیمار روانی،
عمه داشته باشد و عمه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده باشد،
مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد و آنها به حساب لجبازی با پدر، کودک را پس زده باشند،
اگر کوه بود، زیر بار این همه فشار، خم شده بود،
اگر کوه بود....
این که کودکی دوازده ساله بود،
کودکی دوازده ساله.....
سیاوش آرنجش را روی کاناپه گذاشت و کف دستش را به پیشانی اش چسباند.
خدا پدر و مادر این کودک را لعنت کند،
مادرش را هم؟
بله، هر دو را لعنت کند
هر دو را....
در اطاق بنفشه باز شد و نیوشا با چشمان اشک آلود از آن بیرون پرید. رژ لب کج و معوجش توی ذوق می زد. سیاوش به او اعتنایی نکرد. نیوشا با همان چشمان اشک آلود به سمت در خروجی رفت و لحظه ای که می خواست از آن خارج شود، به سمت سیاوش چرخید و فریاد زد:
-تو بی پدر و مادری، بیشعور احمق، گاو خر، الاغ
و به سرعت از پله ها پایین دوید. هنوز سیاوش از شوک ناشی از ناسزاهای نیوشا بیرون نیامده بود که صدایی به گوشش رسید. نیوشا پایش لیز خورده بود و از پله ها سرازیر شده بود. از ترس اینکه نکند سیاوش به دنبالش بیاید، سریع از جا برخاست و کفشهایش را در دستش گرفت و با ظاهری آشفته از خانه خارج شد.
لبخند محوی از روی لبهای سیاوش گذشت و زمزمه کرد: فکر کنم ترکید
بنفشه با سکسکه جواب داد:هیع...کی...هیع....
-نیوشا
بنفشه نخندید. هنوز اشکها جاری بودند.
سیاوش رو به بنفشه کرد: خدا رو شکر که من اینجا بودم، دیگه گریه نکن
بنفشه با سکسکه پرسید: به بابام....هیع....می گی....هیع....
سیاوش نفس عمیق کشید: نه نمی گم، اما شرط داره
-چه شرطی
-دیگه با نیوشا نمی گردی، از این به بعد به حرفام گوش می دی، و یه چیز دیگه
-هیع...چی؟
-بابت اون روز که منو با مهسا دیدی، منو ببخشی و فراموش کنی
بنفشه با خودش فکر کرد:
سیاوش را ببخشد؟
ببخشد؟
باشد، می بخشد....
اما اینکه فراموش کند،
فراموش می شود؟
نه، چنین صحنه هایی
هرگز...
هرگز....
هرگز...
فراموش نمی شود....
بنفشه با دستش آب بینی اش را پاک کرد: باشه....هیع...قبوله، می بخش....هیع...مت....
-فراموش می کنی؟
-باشه،هیع...فراموش....هیع....می کنم....
دروغ می گفت، فراموش نمی کرد،
اصلا فراموش نمی شد،
محال بود....
محال....
سیاوش لبخند زد.
بنفشه با دلهره پرسید: قول می دی....هیع....به بابام نگی....هیع....
سیاوش از ذهنش گذشت که اصلا برای شایان، سرنوشت این بچه اهمیتی دارد؟
چه بداند و چه نداند؟
واقعا برایش اهمیتی دارد؟
-آره قول می دم، در ضمن یه چیز دیگه، اینقدر دماغتو نکش بالا، پاشو با دسمال پاکش کن، زشت شدی
بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش باز هم چشمانش اشکی شد. در آن وضعیت هم حس تلافی را از یاد نبرده بود، سرش را روی شلوار سیاوش گذاشت و آب بینی اش را به آن مالید.
سیاوش اینبار حرفی نزد.
دخترک خیلی بی پناه بود.
سیاوش تصمیمش را گرفته بود،
سیاوش می خواست حامی اش شود،
حامی این بنفشه ی کوچک....
این قدم اول بود،
بینی ات را بمال بنفشه،
بینی ات را بمال...
............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
سیاوش از جا برخاست و رو به بنفشه گفت: پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن و این کیک و شیرینی ها رو هم ببر بذار تو یخچال، ناهار خوردی؟
بنفشه سرش را بالا آورد و به سیاوش نگاه کرد: گشنه نیستم
-خیل خوب، دیگه گریه نکن، این یه درس عبرتی برات شد تا دیگه با نیوشا نچرخی، از این به بعد هم هر چی شد، بیا به من بگو، من دیگه باید برم مغازه، تنهایی نمی ترسی؟
بنفشه لب برچید:
-می خوای بری؟
-آره دیگه عمو، باید برم، یه عالمه کار دارم
بنفشه اخم کرد: تو عموی من نیستی
چرا از لفظ عمو خوشش نمی آمد؟
چرا؟
سیاوش خندید:
-خیل خوب حالا، تو این هاگیر واگیر واسه من غلط املایی می گیره، پاشو این بلوزتم عوض کن،
سیاوش به سمت در رفت. بنفشه دلش گرفت. دوست نداشت سیاوش برود. چشمش به کفشهای سیاوش افتاد صدایش زد: سیاوش،با کفش اومده بودی تو؟
سیاوش با خنده جواب داد:
-آره، یادم رفت درشون بیارم، ببخشید
بنفشه با دستمالی که در دستش بود، فین بلندی کرد و گفت:
-با همین کفشت زدی تو ....فواد که اونجوری ولو شد؟
سیاوش قهقهه زد:
-آره، با همین زدم، خوشت اومد؟ تو که کلا با مجاری دفع، میونه ی خوبی داری
اینبار قهقهه اش شدیدتر شد.
باز هم دخترک باعث شده بود که سیاوش پا به پای او، چرت و پرت گویی را آغاز کند
باز هم....
-من رفتم، اگه چیزی شد حتما به من زنگ بزن، شمارمو که داری
بنفشه سرش را تکان داد. سیاوش در را باز کرد و به سوی پله ها رفت.
........
سیاوش که رفت، بنفشه دیگر مثل چند لحظه ی پیش دلش شکسته نبود.
کسی پیدا شده بود که مشکلات بنفشه برایش مهم بود.
کسی پیدا شده بود که بنفشه می توانست، اگر دچار مشکلی شد به او زنگ بزند.
دیگر از سیاوش بیزار نبود. باز هم یک حس ناشناخته در وجود بنفشه شکوفا شد. سیاوش بابت آن ماجرا از او عذرخواهی کرده بود.
یعنی ممکن بود دیگر با مهسا ارتباطی نداشته باشد؟
یعنی ممکن بود؟
بنفشه ذوق زده بود. برای چند لحظه فراموش کرد، نزدیک بود چه بلایی بر سرش بیاید.
برای چند لحظه فراموش کرد که نیوشا او را به چه دردسری انداخته بود. در فکرش، فقط سیاوش جولان می داد،
سیاوش،
سیاوش بخشنده...
..................
سیاوش از پله های پاساژ بالا می آمد که چشمش افتاد به شایان، که با دختر جوانی مشغول خندیدن بود. سیاوش چشمانش را ریز کرد. دختر جوان، فروشنده ی بوتیک روسری فروشی ای بود که به بوتیکشان چسبیده بود. سیاوش از خشم کبود شد.
شایان چه پدر بی خیالی بود. همین یک ساعت پیش نزدیک بود دخترش هست و نیستش را به باد دهد، آنوقت او اینجا، کنار دختر روسری فروش، بگو بخند راه انداخته بود. با عصبانیت از کنار شایان گذشت و وارد مغازه شد. چند دقیقه ی بعد، شایان در حالی که لبخندی بر لب داشت، به درون مغازه آمد:
-داداش اومدی؟
سیاوش کلافه رو به پیشخوان ایستاده بود و دستش را روی دهان و چانه اش گذاشته بود.
صدای شایان عصبی اش می کرد: تا تو بیای من جلدی رفتم خونه ی خواهرم، شومیزها رو آوردم، هه هه، تازه نطقش باز شده بود که واسم سخنرانی کنه، پیچوندمشو اومدم اینجا، زودتر از تو هم رسیدم، چرا دیر کردی؟ سرت کجا گرم شده بود؟
سیاوش سعی کرد چیزی نگوید، به این پدر بی مسئولیت چه می گفت؟
شایان دست بردار نبود:
-خوب خدا رو شکر من سریع جنسا رو آوردم، همش یه ساعت معطل شدیم، الان دیگه از من راضی هستی؟
سیاوش با خودش فکر کرد که از او راضی باشد؟ واقعا انتظار داشت که از او راضی باشد؟
آبروی همه ی پدرها را برده بود،
همه ی پدرها....
سیاوش با عصبانیت به سمت شایان چرخید و با تمام قدرت او را به سمت عقب هل داد. شایان نتوانست تعادلش را حفظ کند و بین اجناس کف مغازه ولو شد.
سیاوش با خشم به شایان نگاه کرد. حیف که به بنفشه قول داده بود،
حیف...
شایان با سردرگمی رو به سیاوش کرد: ای بابا، از این به بعد حواسمو جم می کنم، چقد عصبی هستی، دیگه چیزیو جا نمی ذارم، آروم باش سیا
سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد.
شایان واقعا نمی فهمید،
نمی فهمید که جا گذاشتن چند تکه لباس، چنین خشمی به دنبال ندارد،
نمی فهمید که علت خشم سیاوش چیز دیگری است....
نمی فهمید.....
.............
ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود که بنفشه با احتیاط وارد کلاس شد. با چشمانش به دنبال نیمکتشان گشت و در کمال تعجب نیوشا را دید که روی نیمکت نشسته بود. گمان نمی کرد بعد از افتضاح دیروز، نیوشا امروز در مدرسه پیدایش شود.
بنفشه کوله پشتی اش را روی دوشش جابه جا کرد و بدون اینکه به نیوشا نگاه کند به سمت نیمکتش آمد و روی آن نشست. از گوشه ی چشم نیوشا را می پایید که به او زل زده بود.
نیوشا رو به بنفشه کرد:
-چیه، ترسیدی؟ کتکت زد؟
بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود، دیگر با نیوشا هم کلام نشود. جواب نیوشا را نداد.
-چرا جواب منو نمی دی؟ کیکو شیرینیمو چی کار کردی؟ خوردی؟ چرا برام نیاوردیشون؟
بنفشه سعی کرد خودش را کنترل کند، تا حرفی از دهانش خارج نشود.
-مگه من با تو نیستم؟
بنفشه باز هم سکوت کرد.
-از سیاوش ترسیدی؟ اون بهت گفته با من حرف نزنی؟
بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و کتابش را از آن بیرون آورد.
-دیدی دیروز چقدر بهش فحش دادم؟ فک کردی ازش می ترسم؟
بنفشه دیگر طاقت نیاورد و به سمت نیوشا چرخید:
-آره، دیدم بعدش چه جوری از پله ها افتادیو ترکیدی
و از این حرف به خنده افتاد.
نیوشا با خشم جواب داد:
-الان دیگه طرفدار سیاوش شدی؟
- تو خودت داشتی واسش خودکشی می کردی، نکنه یادت رفته؟
-دیگه واسش خودکشی نمی کنم
-برو واسه همون پوریا جونت خودکشی کن که دیروز به همه جات دست زد، تو دیگه دست خورده هستی
-به من می گی دست خورده؟
-آره به تو می گم، تو نقشه کشیده بودی که فواد سرم بلا بیاره؟
-نخیرم، من اصلا نمی دونستم جریان چیه، دیدی که خودم بهش گفتم کاریت نداشته باشه، تو از قصد سیاوشو آورده بودی توی خونه
-نه، من نمی دونستم سیاوش تو خونه است، تازه اگه سیاوش خونه نبود، می دونی چه بلایی سرم میومد؟
-فواد و پوریا حسابی عصبانی هستن، گفتن می خوان حال سیاوشو بگیرن
بنفشه ته دلش فرو ریخت.
یعنی می خواستند چه کار کنند؟ نکند بلایی بر سر سیاوش بیاورند.
بنفشه هنوز نمی دانست که این فقط یک خالی بندی دنیای پسرانه بود،
همین و بس...
مثل خیالبافی دنیای دخترانه،
بنفشه جوابی به نیوشا نداد.
نیوشا باز هم ادامه داد:
-کیکو شیرینیامو بیار
اینبار بنفشه جواب داد:
-همشونو انداختم تو سطل آشغال
نیوشا با عصبانیت گفت:
-چرا این کارو کردی؟
-خوب کردم
-خوب کردی؟ منم می دونم با تو و سیاوش چی کار کنم، شماره ی هر دوتاتونو پخش می کنم، حالا می بینی
بنفشه با لجبازی جواب داد:
-برو هر کاری دوست داری بکن، سیاوش راست می گه تو سر و گوشت می جنبه، به منم گفت دیگه باهات حرف نزنم
اینبار نیوشا بی توجه به حضور دیگر بچه های کلاس صدایش را بالا برد و گفت:
-خودت چی؟ بو گندو، با اون دست و پای کثیفت، تازه مامانو باباتم از هم طلاق گرفتن، هو هو
بنفشه زیر نگاه کنجکاو همکلاسی هایش در هم شکست. از نیوشا بیزار شد. اشک دور چشمش حلقه زده بود. او به نیوشا اعتماد کرده بود و از خانواده اش برای او گفته بود. نیوشا چه امانت دار خائنی بود،
چه امانت دار خائنی.....
بنفشه به خودش فشار آورد تا اشک نریزد. در دلش به نیوشا بد و بیراه می گفت. جرات نداشت آنرا بر زبان بیاورد می ترسید نیوشا اسرار دیگرش را هم فاش کند.
الهی بمیری نیوشا،
الهی بمیری....
............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاقاتی که در مدرسه رخ داده بود، فکر می کرد.
به حرفهای بی رحمانه ی نیوشا و به نگاه ها و پچ پچ های کنجکاوانه ی همکلاسهایش.
همه و همه مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش رد شدند. بنفشه تازه به درستی حرفهای سیاوش پی برده بود.
سیاوش، نیوشا را خوب شناخته بود،
خوب....
ناگهان به یاد تهدید نیوشا افتاد. نیوشا می خواست شماره ی هر دو نفرشان را پخش کند و بدتر از آن، فواد و پوریا برای سیاوش نقشه کشیده بودند.
بهتر بود هر چه سریعتر سیاوش را با خبر کند. به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. طبق معمول پدرش و سیاوش داخل مغازه بودند. بنفشه با دستان لرزان شماره ی سیاوش را گرفت. نمی دانست چرا اینقدر هیجان زده است. با همین سیاوش بارها و بارها صحبت کرده و حتی سربه سرش گذاشته بود.
اما اینبار هیجان، خفه اش می کرد...
صدای سیاوش درون گوشی پیچید: الو
-سلام
سیاوش صدای بنفشه را شناخت:
-سلام، چطوری؟ خوبی؟
-من خوبم
-چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ تنهایی؟
-آره تنهام
-بابات تا ساعت هشت نه شبم نمیاد خونه، نمی ترسی که؟
-نه، نمی ترسم
سیاوش خندید:
-حالا چرا صداتو اکو می کنی؟
بنفشه گیج شد:
-اکو می کنم، یعنی چی؟
-یعنی هرچی من می گم، تو آخرشو تکرار می کنی
بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد.
سیاوش سکوت بنفشه را که دید، فهمید بنفشه متوجه ی منظورش نشده است:
-حالا ولش کن، چی شده بهم زنگ زدی؟ راستی امروز مدرسه رفتی نیوشا رو دیدی؟ چیزی که بهت نگفت؟
چه خوب که سیاوش خودش بحث را به میان کشیده بود، بنفشه نفس عمیق کشید:
-سیاوش، امروز نیوشا حرفای بدی بهم زد
سیاوش اخم کرد: چی گفت؟
-گفت پوریا و فواد برای تو نقشه کشیدنو می خوان یه بلایی سر تو بیارن
سیاوش به خنده افتاد:
-چی؟ سر من بلا بیارن، هاهاهاها، خوب دیگه چی گفت؟
-تو نمی ترسی؟
-نه دختر جون، مگه از دو تا جغله هم باید بترسم؟ اونا دو تا واسه یکی مثه تو رستم دستانن، واسه من پهن رخش رستم هم نیستن
بنفشه باز هم منظور سیاوش را خوب نفهمید. صدای سیاوش مجال فکر کردن به او نداد:
-واسه همین زنگ زدی؟ نگران نباش، هیچ کاری نمی تونن بکنن
بنفشه من و من کرد:
-خوب چیز، می دونی، یه چیز دیگه هم گفت
-دیگه چی گفت؟
-اگه بهت بگم دعوام نمی کنی؟
-نه بگو ببینم چی گفت
بنفشه آب دهانش را قورت داد و دل به دریا زد:
-سیاوش، من شماره ی تو رو داده بودم به نیوشا
سیاوش ابرو در هم کشید: واسه چی دادی؟
-خوب، خوب خودش ازم خواست که شمارتو بدم بهش،
-چرا؟
-آخه گفته بود، از تو خوشش اومده
سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد. چه می توانست بگوید.
بنفشه یک شیطنت کودکانه انجام داده بود. با آرامش گفت:
-همش همین بود؟
بنفشه بغض کرد:
-سیاوش، نیوشا می خواد شماره ی هر دو تامونو پخش کنه
سیاوش لبخند زد: دیگه می خواد چی کار کنه؟
-این کمه؟ شمارمون پخش بشه، همه به ما مزاحمی زنگ می زنن
سیاوش با مهربانی گفت:
-هیچ کس نمی تونه مزاحم من بشه، نگران نباش، اگه کسی مزاحمت شد، خودم یه خط دیگه واست می گیرم، خوبه؟
-راس می گی؟
-آره، دیگه نگران نباش، آفرین به تو دختر خوب که راستشو به من گفتی، اما دیگه شماره ی کسیو بدون اجازه به یکی دیگه نده، باشه؟
بنفشه احساس آرامش کرد. سیاوش چه مهربان بود. دقیقا مثل همان روز که در ماشین او را در آغوش کشیده بود. اگر به پدرش می گفت حتما او را کتک می زد. اما سیاوش با مهربانی او را، آرام کرده بود.
چه مهربانی سیاوش،
چه مهربانی.....
بنفشه خندید:
-باشه دیگه این کارو نمی کنم
-آفرین دختر خوب، ببین کارای خوب می کنی همه ازت راضی میشن، خوب همه ی حرفات همین بود؟
-آره، همشون همین بودن
-پس حالا که حرفات تموم شده، برو به کارات برس تا منم به کارام برسم
-باشه سیاوش، فعلا کاری نداری؟ خداحافظ
-خداحافظ
سیاوش تماس را که قطع کرد لبخند زد. آرام کردن بنفشه چندان هم سخت نبود. با محبت کردن می توانست دلش را به دست بیاورد. با خودش فکر کرد که اگر پدر می شد، چه پدر مهربانی می شد،
به افکارش پوزخند زد.
سیاوش اهل ازدواج و بچه دار شدن نبود.
سالیان سال بی بند و بار زندگی کرده بود.
حتی مادرش هم می دانست که او دور ازدواج یک خط قرمز کشیده است و به همین خاطر برای ازدواج به او فشار نمی آورد.
تنوع طلبی اش، مانع از این شده بود که تعهدی در قبال کسی بر عهده بگیرد.
سیاوش اصلا اهل ازدواج نبود.
اما اگر پدر می شد، پدر مهربانی می شد،
اگر پدر می شد.....
اگر.....
صدای شایان او را به خود آورد: بنفشه بود؟
-آره، بنفشه بود
-واسه چی شمارتو بهش دادی؟ بیچاره شدی، باید همش زنگ بزنه مغزتو بخوره، حوصله داریا تو هم
سیاوش به شایان نگاه کرد که با بی خیالی چند تکه لباس را تا می کرد و در قفسه می گذاشت.
همین روزها سیاوش از دست شایان، مغز خودش را متلاشی می کرد،
سرش را به دیوار می کوبید تا مغزش متلاشی شود...
...........
بنفشه تماس را که قطع کرد حس خوشایندی داشت، مهربانی سیاوش به دلش نشسته بود. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت می کرد، اما دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه صدای دلنشینی دارد. وقتی او را به خاطر راستگویی اش تحسین کرده بود، بنفشه احساس غرور کرد.
از این به بعد، همه چیز را به سیاوش خواهد گفت.
همه چیز را راست و بدون دروغ به سیاوش خواهد گفت....
دیگر از نگرانی چند لحظه ی پیش خبری نبود.
و حالا....
نوبت به کار دیگری رسیده بود.
بنفشه نمی خواست کثیف باشد. دوست نداشت هرکس که با او دعوا می کند، کثیفی دست و پایش را به رخش بکشد. چشمانش برق می زد. بنفشه حوله لباسی اش را برداشت و به سوی حمام رفت.
در دستش همان ژیلت کذایی خود نمایی می کرد. او می خواست دست و پایش شبیه نیوشا شود.
فردا در مدرسه می توانست آستینهایش را دو ردیف تا بزند.
می توانست دستانش را روی میز قرار دهد تا چشمان نیوشا از حدقه خارج شود.
می خواست از ادکلن دویست و دوازده پدرش استفاده کند تا دیگر بد بود نباشد.
فردا دماغ نیوشا سوختنی بود.
فردا روز حال گیری بود،
یک حالگیری دخترانه،
یک حالگیری کاملا دخترانه....
..........

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه با خوشحالی به دستانش نگاه کرد. چندین جای آن خراشیده شده بود. به طور کامل نتوانسته بود به قول خودش، کثیفی ها را بر طرف کند، اما از آن چه که انجام داده بود، کاملا رضایت داشت. نیوشا خیلی بد بود اما راست می گفت، یک دختر نباید دست و پایش کثیف باشد. بنفشه دوست داشت سیاوش هم دست و پایش را ببیند، حتما خوشش می آمد که بنفشه اینقدر تمیز بود.
حتما خوشش می آمد....
.........
سیاوش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و به همراه مادر و برادرش شام می خورد.
مادرش دیس برنج را به سمت سیاوش گرفت و گفت:
-بالاخره مغازه راه افتاد؟
سیاوش همانطور که با کف گیر برای خودش برنج می کشید، گفت:
-آره همه ی کارا انجام شد، اما دیگه از کت و کول افتادم
-خوب، خدا رو شکر که زحمتهات نتیچه داد، شریکت هم کمک کرد؟
سیاوش به یاد شایان افتاد. شایان به جز خراب کاری، کمک دیگری نکرده بود:
-آره اونم کمکم کرد
-زن و بچه داره؟
-از زنش جدا شده، اما یه دختر بچه ی دوازده ساله داره
-پیش زنشه؟
-نه پیش خودشه
-عجب آدمیه، بچه رو از مادرش گرفت؟
سیاوش پوزخند زد، شایان حاضر بود بچه اش را به کهنه فروش هم بدهد، چه برسد به مادرش.
-نه، زنش بیمارستان روانی بستریه
-آخی، چرا؟ بیچاره بچه
سیاوش با خودش فکر کرد که واقعا بیچاره بنفشه...
صدای مادرش را شنید:
-الان این بچه تنهایی تو خونه چی کار می کنه؟ باباش که تا نه شب تو مغازه است
سیاوش سرش را به نشانه ی بلاتکلیفی تکان داد.
-عمه ای، خاله ای، کسیو نداره این بچه؟
-چرا هم عمه داره هم خاله، اوضاع بهم رخته است، به خاطر درگیریهای خونوادگی همه با هم لج کردن
-ای بابا، شام کوفتم شد
-مهناز خانم، مادر من، شامتو بخور، فکرتو مشغول نکن
-خوب یه بار بیارش اینجا، بیارش ببینمش، طفل معصوم چه سرنوشتی داره
سیاوش چشمانش برق زد. چه فکر خوبی، یک بار دیدار بنفشه با مادرش، برای بنفشه هم می توانست خوشایند باشد. به هر حال او یک دختر بچه بود که شاید برای برخی مسائل، نیاز به صحبت با یک زن داشت. نگاه سیاوش به برادر بیست و پنج ساله اش سیامک افتاد.
سیاوش با خودش فکر کرد که حضور مداوم بنفشه در خانه اشان باعث وابستگی عاطفی این بچه به سیامک نخواهد شد؟ او در قبال این بچه احساس مسئولیت می کرد. تصمیم داشت فعلا فقط یک بار بنفشه را به دیدار مادرش بیاورد.
سیاوش نمی دانست آن کسی که بنفشه به او وابستگی عاطفی پیدا خواهد کرد، خودش است.
سیاوش نمی دانست نزدیکی اش به بنفشه باعث می شود تا دخترک برای خودش رویاهای دخترانه بسازد.
سیاوش فکر می کرد که چون احساس خودش به بنفشه یک احساس دوستانه و شاید پدرانه است، پس همه چیز قابل کنترل است.
نمی دانست بنفشه را درگیر خواهد کرد،
نمی دانست...
..............
بنفشه با غرور وارد کلاس شد. به نگاه خیره ی برخی از همکلاسی هایش توجهی نکرد. بوی ادکلن دویست و دوازده در کلاس پیچیده بود. بنفشه آستینهایش را دو ردیف تا زده بود. دیشب تا صبح از این دنده به آن دنده چرخیده بود. برای رفتن به مدرسه لحظه شماری می کرد، صبح که از خواب بیدار شد، با چه وسواسی به خودش رسیده بود و حالا زمان آن بود که کاملا خودنمایی کند.
روی نیمکتش نشست و کیفش را بین خودش و نیوشا گذاشت. زیر چشمی نیوشا را می پایید که به او نگاه می کرد. حتما متوجه ی دستان تمیزش شده بود. نیوشا نفس عمیقی کشید، بنفشه فهمید که ادکلن دویست و دوازده را هم استشمام کرده است.
دماغت بسوزد نیوشا،
دماعت بسوزد....
اما...
اینجا یک چیزی لنگ می زد. بنفشه فهمیده بود که نیوشا جا خورده است. اما آن پوزخندی که روی لب نیوشا جا خوش کرده، برای چه بود؟ بنفشه فکرش مشغول شده بود. آنقدر نیوشا را می شناخت تا معنی حرکات بدنی اش را دریابد. بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و چشمش افتاد به نیوشا که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبخند به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه اخم کرد و کتابش را از درون کیفش بیرون کشید و رویش را به سمت دیگر چرخاند.
ناگهان صدای خانم عمیدی در کلاس پیچید:
-سماک و سمیع زادگان، پاشین بیاین دفتر کوچیکه
بنفشه آب دهانش را قورت داد.
چه شده بود؟
به نیوشا نگاه کرد که با آرامش از سر جایش بلند شد و به سمت در کلاس رفت. بنفشه با تعجب از جا بلند شد و به دنبال نیوشا از کلاس بیرون رفت، در حالی که با عجله آستین تا شده اش را به سمت پایین می کشید.
..........
خانم شفیقی، مدیر مدرسه، پشت میزش نشسته بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه دستپاچه شده بود. به سمت نیوشا چرخید که با بی خیالی به شفیقی زل زده بود.
صدای شفیقی در فضای اطاق پیچید:
-سماک، نگفتم بالاخره می فهمم؟
بنفشه دستانش را که می لرزید در جیبش فرو برد: چیو خانم؟
-تو هی دروغ بگو، تو هی حاشا کن، کیف شهنامی رو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟
-نمی دونیم خانم
-که نمی دونی؟ تو بگو سمیع زادگان، کیفو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟
نیوشا گلویش را صاف کرد و گفت:
-خانم، بنفشه انداخته بود. خودم دیدم، زنگ تفریح که خورد، بنفشه کیف شهنامی رو انداخت تو سطل آشغال
خانم شفیقی با خشم به بنفشه نگاه کرد:
-سماک تو دیگه اعصاب منو بهم ریختی، مگه مدرسه جای این انتر بازی هاست؟
بنفشه صدایش می لرزید: خانم کار ما نبود
-دیگه صداتو نشنوم، فردا با پدر یا مادرت میای مدرسه، اگه اومدن که هیچ چی، وگرنه دیگه حق نداری بیای مدرسه، من تکلیفتو باید فردا معلوم کنم، دیگه برین سر کلاساتون.....
پشت در دفتر، دو نفر چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند،
نیوشا با نیشخند رو به بنفشه کرد:
-برو فردا بابا جونتو بیار مدرسه
بنفشه با حرص گفت: ازت بدم میاد
-آخی، دلمو شکستی
صدای خانم عمیدی بلند شد:
-برین تو کلاس، اینجا چرا موندین، زود باشین
بنفشه گیج و منگ وارد کلاس شد. نیوشا منفورترین دختری بود که تا به حال در عمرش دیده بود. فردا چه کسی را به مدرسه می آورد؟
پدر خوشگذرانش را یا مادر بیمارش را؟
بهتر نبود قید درس و مدرسه را بزند؟
بهتر نبود ترک تحصیل کند؟
در آن صورت، چطور کتکهای پدرش را تحمل می کرد؟
خدایا چه می کرد؟
ذهنش جرقه زد....
سیاوش،
سیاوش،
سیاوش می توانست کمکش کند،
سیاوش....
سیاوش کمکش می کرد؟
کمکش می کرد؟

..........


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه به خانه که رسید، پکر و دلخور بود. نیوشا نامردترین دوستی بود که در دنیا، وجود داشت. با خودش فکر کرد که بهتر بود خودش هم جریان دوست پسر نیوشا را، به خانم مدیر می گفت. در آن صورت نیوشا هم مجبور می شد که پدر یا مادرش را به مدرسه بیاورد. و باز هم فکر کرد که ممکن بود نیوشا ماجرای جشن تولد را برای خانم مدیر تعریف کند.
همان بهتر که چیزی نگفته بود،
همان بهتر....
هنوز مانتو و مقنعه اش را از تنش خارج نکرده بود. چشمش افتاد به آستین مانتو اش که دیگر تا نشده بود. همه ی ذوق و شوقش بابت تمیزی دستانش از بین رفت بود.
به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ی پیتزایی را که پدرش، دیشب برای نهار امروزش خریده بود، روی میز دید. با لبهای آویزان به سمت میز رفت و در جعبه را گشود. پیتزا سرد بود اما شکم گرسنه که سرد و گرم نمی شناسد. به سرعت تکه ای از آن را برداشت و به سمت دهان برد. هنوز تکه ی اول را به طور کامل نخورده بود که ناگهان، در ورودی باز شد. شایان بود که وارد خانه شده بود. همانطور که به سمت اطاقش می رفت صدایش بلند شد:
-اومدی خونه؟
بنفشه با دهان پر فریاد زد: آهااااا
-آها و درد بی درمون، این چه طرز جواب دادنه؟
بنفشه فریاد زد: این پیتزا سرده، من یه چیز دیگه می خوام
شایان که وارد اطاقش شده بود از همان جا جواب بنفشه را داد:
-من وقت ندارم دوباره برات پیتزا بگیرم. همونو بخور، سیاوش پایین منتظره، باید سریع برم، یه عالمه کار دارم
پس سیاوش بیرون از خانه بود؟
چه خوب بود اگر بنفشه همین حالا، همه چیز را به سیاوش می گفت.
سیاوش خیلی مهربان بود. حتما کمکش می کرد.
حتما...
بنفشه بلافاصله به سمت پله ها دوید و از آن پایین رفت و در اصلی را گشود. چشم چرخاند بین ماشین های پارک شده ی کنار خیابان. چشمش افتاد به سیاوش که درون ماشینش نشسته بود و روی فرمان ضرب می زد. بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید.
باز هم قلبش پر از شادی شد. دیدار دوباره ی سیاوش برایش هیجان انگیز بود.
بنفشه در چند قدمی ماشین پرش بلندی کرد و فریاد زد: سیاووووش
سیاوش جا خورد. سرش را چرخاند و چشمش افتاد به دخترک خندانی که ذرات غذا کنار لبش به چشم می خورد.
سیاوش خندید: باز تو منو ترسوندی؟
بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون پرید.
سیاوش دستش را روی لبه ی پنجره ی ماشین گذاشت:
-خوبی؟ اون چیه چسبیده به لبت؟
بنفشه هول و دستپاچه به صورتش دست کشید. نگاه سیاوش روی دستان بنفشه ثابت ماند. دستانش چقدر سفید شده بودند. بنفشه دستانش را پایین آورد. چشمان سیاوش به همراه دستان بنفشه پایین آمد.
خراشیدگی های روی دستش همه چیز را مشخص می کرد. دخترک دستانش را اصلاح کرده بود.
سیاوش نمی دانست بخندد یا اخم کند. تجربه ی برخورد با دخترکان هم سن و سال بنفشه را نداشت. دخترانی که با آنها در ارتباط بود، همگی بالای بیست سه سال سن داشتند.
سیاوش سعی کرد بخندد.
بهترین کار این بود که بنفشه را حساس نکند.
- اینا چین؟
بنفشه جواب داد: چیا؟
-این خراشیدگی های روی دستت
بنفشه ذق زده شد. سیاوش متوجه ی دستانش شده بود:
-با تیغ زدمشون
عجب دخترک بی پروایی
عجب دخترکی...
سیاوش سرش را تکان داد: چرا زدی؟
-هر کی دستاش مو داشته باشه، کثیفه
-الان منم که دستام این همه پشم و پیلی داره، کثیفم؟
بنفشه تک سرفه ای کرد و گفت:
-تو مردی، اما من خانم هستم، من باید تمیز باشم
سیاوش نمی دانست چه بگوید. از طرفی حق با بنفشه بود و از طرف دیگر انجام دادن برخی از کارها برای او زود بود.
-خوب تو موهای دستت خیلی زیاد نبود، من فکر می کنم باید یکی دو سال صبر می کردی
بنفشه دلخور شد: یعنی تو خوشت نیومد؟
- من نباید خوشم بیاد یا بدم بیاد، تو خودت چی فکر می کنی؟ فکر می کنی، باید این کارو می کردی؟
-آره باید این کارو می کردم. من الان تمیز شدم، تازه پاهامم تمیز شدن
سیاوش سرش را به اجبار تکان داد.
بنفشه دوباره پرسید: تو خوشت نیومد؟
سیاوش دیگر نمی دانست در جواب بنفشه چه بگوید:
-چی بگم آخه؟ تو دیگه این کارو انجام دادی، من نمی دونم چی بگم
بنفشه لبهایش آویزان شد.
سیاوش سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند:
-خوب دیگه چه خبر، مدرسه خوب بود؟ نیوشا که دیگه اذیتت نکرد
بنفشه یادش آمد که برای چه، می خواست سیاوش را ببیند، با ناراحتی گفت:
-سیاوش یه چیزی شده
-چی شده؟
-سیاوش خانم مدیرمون گفته من فردا باید بابامو بیارم مدرسه، وگرنه دیگه منو تو مدرسه راه نمی ده
-مگه چی کار کردی؟
-خوب...خوب می دونی....
بنفشه تصمیم نداشت به سیاوش دروغ بگوید. دفعه ی قبل، سیاوش بابت راستگویی اش او را تحسین کرده بود.
اصلا دلش نمی خواست دروغ بگوید،
اصلا...
-خوب سیاوش من کیف یکی از همکلاسیامو چند هفته پیش، انداختم تو سطل آشغال
سیاوش چشمانش درشت شد.
بنفشه ادامه داد:
-نیوشا جریانو به مدیر مدرسه گفت، اونم بهم گفت باید بابامو بیارم مدرسه، بابام نمیاد، من می دونم، تازه اگه بفهمه کتکم می زنه، تو به جای بابام میای؟
-این چه کاری بود که کردی؟
-حقش بود، دختره همش چاپلوسی می کنه، منم حالشو گرفتم
صدای بنفشه رنگ التماس گرفت:
-سیاوش میای؟ تورو خدا، فردا میای مدرسه؟
سیاوش می توانست بگوید نه؟
مگر خودش نمی خواست که حامی این دختر شود،
مگر خودش نگفته بود که بنفشه،همه ی مشکلاتش را با او در میان بگذارد،
پس دیگر جایی برای مخالفت وجود نداشت. فردا حتما به مدرسه می رفت.
حتما.....
-باشه، فردا میام، قبل از هشت میام دنبالت که با هم بریم
بنفشه ذوق کرد: وای سیاوش مرسی، آخ جون، مرسی
-خیل خوب، دیگه برو بالا
بنفشه باز هم پکر شد. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت کند. با بی میلی چرخید تا برود.
سیاوش دوباره صدایش زد: بنفشه
بنفشه با ذوق به سمتش برگشت: ها؟
-ها نه بله، بیا جلوتر
بنفشه یک قدم به جلو برداشت. سیاوش دستش را دراز کرد و تکه ی کوچکی از پیتزا را که به کناره ی لبش چسبیده بود، با دستش پاک کرد.
-حالا برو
بنفشه برود؟
چه کار کردی سیاوش؟
دل بنفشه را زیر و رو کردی سیاوش،
زیر و رو....
قلب بنفشه فرو ریخت. احساس ضعف کرد و در عالم هپروت فرو رفت. سیاوش دستش را کنار لبش گذاشته بود و خرده غذای کنار صورتش را، با دستش تمیز کرده بود. کاری که حتی پدرش هم برای او انجام نداده بود،
حتی پدرش....
بنفشه ی کوچک به چشمان سیاوش زل زده بود.
همه چیز از یادش رفت،
از یادش رفت که باید به درون خانه برود،
از یادش رفت.....
سیاوش لبخند زد: برو خونه دیگه
بنفشه تکان خورد: ها؟
-برو خونه عمو، برو باباتم اومد
حتی گفتن کلمه ی "عمو" هم آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین نبرده بود. بنفشه سرش را تکان داد و برگشت و به سمت در خانه رفت. آنقدر در خیالات خودش غوطه ور شده بود که حتی نیم نگاهی هم به سوی پدرش نینداخت.
.........
شایان رو به سیاوش کرد که در حال رانندگی بود:
-من می گم کیف و کفش هم برای فروش،تو بوتیک بیاریم
سیاوش به آینه ی بغل ماشین نگاه کرد و گفت:
-نه، دیگه شلم شوربا نکنش، همین لباس مجلسی و شومیز کافیه
-آخه چرا؟
-مغازه ی ما مگه چقدره که تو می خوای کیف و کفش هم برای فروش بیاری؟ کیف و کفش به اندازه ی لباس مجلسی فروش نداره، می تونیم هر دفه یکی دو تا بیاریم، اونم جنس تاپشو، بیشتر از یکی دو تا نه
شایان شانه هایش را بالا انداخت:
-باشه، خوب حالا اینو چی می گی؟ فردا پایه ای؟
-واسه چی؟
-واسه یه حال اساسی
-کی؟ کجا؟ با کی؟
-فردا صبح خونه ی من، آدمشم خودم واست جور می کنم، اون دفه که همه چی بهم خورد
-واقعا الاغی، اون دفه عبرت نگرفتی؟ باز می خوای بنفشه همه چیزو ببینه
-دیوونه می گم فردا صبح، می دونستم الان همینو می گی، فردا صبح بنفشه مدرسه ست، اصلا تو برو همون مهسا رو دوباره وردار بیار
-اولا که من فردا صبح جایی کار دارم، بعدشم تو که تا ده صبح می خوابی، بعدشم می خوای خانم ب...زی کنی، دیگه کی می خوای بیای در مغازه؟ در ضمن، قابل توجه شما، من همون روز با مهسا بهم زدم
-اووووووه، پس واسه همین اینقدر عنقی، گفتم که اون با من
و شروع کرد به آواز خواندن: سینیوریتا....اون با من
و بعد قهقهه زد.
سیاوش سرش را به نشانه ی مخالفت بالا انداخت:
-گفتم که فردا باید برم جایی، تو هم باید بری مغازه، شب یه فکری می کنیم که کجا بریم. خونه ی شما که مطلقا ممنوع
شایان دمغ شد.
سیاوش اینبار اصلا پایه نبود،
اصلا....
............

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hapoo_6 آفلاین


كاربر نيمه حرفه ای
ارسال‌ها : 997
عضویت: 19 /5 /1391
محل زندگی: کاشون
سن: 17
شناسه یاهو: Hapoo_6@yahoo.com
تشکرها : 16
تشکر شده : 217
رمان بنفشه | mahtabi22 کاربر انجمن
بنفشه که به خانه برگشت، دیگر برایش مهم نبود که پیتزا سرد است.
دیگر دلش نمی خواست پیتزای دیگری بخورد،
دیگر حتی گرسنه هم نبود،
بنفشه هیجان زده بود.
سیاوش با دستش تکه غذای روی لبش را پاک کرده بود.
بنفشه با خودش فکر کرد که حتما سیاوش از او خوشش می آید. اگر غیر از این بود، که این کار را انجام نمی داد.
حتما سیاوش هم دوست داشت که او را ببیند. اگر غیر از این بود، که با دیدن بنفشه لبخند نمی زد.
و باز با خودش فکر کرد که اصلا قیافه اش در آن حدی است که سیاوش از او خوشش بیاید؟
بنفشه به سمت آینه ی قدی درون هال دوید و خودش را بر انداز کرد. نگاهش به بینی گوشتی اش افتاد. صدای سیاوش در گوشش پیچید که او را گنجو خطاب می کرد. به صورت استخوانی اش نگاه کرد. احساس کرد چقدر زشت شده است.
او نباید در چشم سیاوش زشت به نظر می رسید.
چه کار می کرد تا زیبا شود؟
تا سیاوش بیشتر از او خوشش بیاید.
با همین چهره هم، سیاوش از او خوشش آمده بود،
با همین چهره...
و می خواست از این هم بهتر شود،
از این هم بهتر....
صدای گوشی اش بلند شد. بک لحظه با خودش فکر کرد که شاید سیاوش باشد. با خوشحالی به سمت گوشی دوید و آنرا در دست گرفت. پیامی از فواد بود: فکر کردی خیلی زرنگی؟ حالا دیگه واسه ما تله می ذاری؟ بیچاره شدی، خودم تو رو.....
بنفشه معنی جمله ی آخر فواد را نفهمید. اما هر چه که بود حتما تهدید یا ناسزا بود. بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود، فواد و پوریا با رخش رستم هم نمی توانند در بیوفتند.
همین را گفته بود دیگر؟
مگر همین را نگفته بود؟
شاید جمله ای مثل همین بود، اما بالاخره منظورش این بود که آنها جوجه هستند.
دقیقا همین بود، آنها جوجه هستند
بنفشه پیام فرستاد: برو بابا، جوجه
پیام رسید: حالا می بینی
بنفشه دیگر جوابش را نداد. او سیاوش را داشت. سیاوش حسابشان را می رسید.
از چه می خواست بترسد؟
از چه؟
........
ساعت هفت و نیم صبح بود و بنفشه با احتیاط وارد اطاق پدرش شد. صدای خر و پف پدرش در اطاق پیچیده بود. بنفشه پاورچین پاورچین به سمت پاتختی رفت و ادکلن دویست و دوازده را بیرون آورد و آنرا روی مقنعه اش، تقریبا خالی کرد.
امروز می خواست به همراه سیاوش به مدرسه برود. باید از همیشه خوشبوتر در برابرش ظاهر می شد.
.......
بنفشه که داخل ماشین نشست، سیاوش نفس عمیق کشید. بوی ادکلن شایان فضای ماشین را پر کرده بود. سیاوش لبخند زد:
-با ادکلن بابات دوش گرفتی دیگه؟
بنفشه با نیش تا بناگوش در رفته سر تکان داد. سیاوش به راه افتاد. بنفشه به سمت سیاوش چرخیده بود و به نیمرخش نگاه می کرد. چند دقیقه گذشت. حواس سیاوش پرت شده بود.
به شوخی اخم کرد: چیه دخترک؟ چرا زل زدی به من
-همین جوری
-عجب، نکنه رو سر و کله ی من چیزی چسبیده؟
بنفشه خندید: نه چیزی نچسبیده
-اونورو نگاه کن، حواسم پرت میشه
بنفشه کمی دلخور شد. اما ایرادی نداشت. همین که کنار سیاوش نشسته بود به هر چیزی می ارزید.
به هر چیزی.....
سیاوش رانندگی می کرد و بنفشه به روبه رو چشم دوخته بود. سر چهار راه و پشت چراغ قرمز توقف کردند. پراید یشمی رنگی کنار ماشین سیاوش متوقف شد. دختر جوانی با موهای فکل کرده پشت فرمان نشسته بود. سیاوش سرش را چرخاند و به دختر جوان زل زد. دختر جوان نیم نگاهی به سیاوش کرد و گوشی اش را در دست گرفت. بنفشه متوجه ی نگاه سیاوش شده بود. با ناراحتی رو به سیاوش کرد:
-کجا رو نگاه می کنی سیاوش؟
سیاوش کمی دستپاچه شد:
-چیز، می گم بنفشه، نگاه کن ببین چقدر این دختره زشته، یه اسمی واسش انتخاب کن، یه دماغ درازی، یه مارماهی، یه چیزی
بنفشه خندید. سیاوش هم خندید.
سیاوش دوست نداشت دوباره وجهه اش را در نظر بنفشه، خراب کند.
دوست نداشت....
سیاوش جلوی در مدرسه پارک کرد و رو به بنفشه گفت:
-اسم خانم مدیرتون چیه؟
-خانم شفیقی
-خیل خوب، ببین من به خانم مدیر می گم که دایی تو هستم باشه؟
دایی اش؟
سیاوش یا دلش می خواست عمویش باشد، یا دایی اش،
بنفشه این را دوست نداشت.
-خوب بگو دوست بابامی
-دختر خوب، اگه بگم دوست باباتم که وضع بدتر میشه. بعد مدیرتون نمی گه بابات کجاست؟
-خوب اگه بگی داییم هستی هم، همینو می پرسه
-نگران نباش، می دونم چی بگم، فقط بگو ببینم مدیرتون می دونه پدر و مادرت از هم جدا شدن؟
-نه نمی دونه
-خیل خوب، همه چی حله، پیاده شو
بنفشه به همراه سیاوش قدم به داخل مدرسه گذاشت. دخترکان سه مقطع راهنمایی با کنجکاوی فراوان به این مرد جوان نگاه می کردند. نگاه خیره اشان سیاوش را متعجب ساخته بود. سیاوش سعی کرد به آنان توجه ای نشان ندهد. صدای برخی از آنها را می شنید که لودگی می کردند:
-به به، آقا خوش تیپه رو
-عجب جیگریه
-اینورو یکم نگاه کن دیگه، جیگر
-زن من میشی؟
صدای خنده های شیطنت آمیز، از هر طرف حیاط، به گوش می رسید. سیاوش به یاد نداشت که در دوره ی خودش، دخترکان به این اندازه گستاخ شده باشند.
اما حقیقت همین بود که اغلب دخترکان امروزی گستاخ بودند.
گستاخ....
بنفشه با غرور در کنار سیاوش قدم بر می داشت. گمان می کرد سیاوش مهمترین فرد زندگی اش است. خوشش آمده بود که همه ی دختران به سیاوش نگاه می کردند، اما سیاوش به هیچ کدام از آنها توجه نمی کرد. بنفشه فکر می کرد سیاوش بزرگترین گنج روی زمین است که تنها نصیب خودش شده است.
بنفشه خوشحال بود،
خوشحال....
.........
سیاوش رو به روی خانم شفیقی ایستاده بود و به صحبتهایش گوش می داد:
-آقای صباغ، من از پدر و مادر این بچه تعجب می کنم، چند ماه از مدرسه می گذره، اما یک بار هم نیومدن مدرسه سر بزنن، ببینن اوضاع بچه شون چه جوریه. الانم که دایی بچه اومده مدرسه، آخه این درسته؟
-حق با شماست، اما اونا هم گرفتارن.
-آقا گرفتاری برای همه ی ما هست، بچه مهمتره یا گرفتاری؟
بنفشه پشت سیاوش پناه گرفته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد. همه ی کمبودهای بنفشه با بی رحمی به رخش کشیده می شد.
با بی رحمی....
سیاوش با ناراحتی پای چپش را تکان می داد.
خانم شفیقی ادامه داد: این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، من تا حالا یه همچین بچه ای ندیده بودم، از اول سال تا الان فقط خرابکاری ازش دیدم، آخرین خرابکاریشم مربوط به خالی کردن کیف همکلاسیش، تو سطل آشغال بود، شما جای من باشی چی کار می کنین؟
سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد.
خانم شفیقی برگه ای به سمت سیاوش گرفت:
-این برگه ی امتحانیشه، ببینید، همش تقلب کرده، حتی اسم و شماره ی شکلها رو هم، جا ننداخته، ملاحظه کنید
سیاوش برگه ی امتحانی را در دست گرفت و به خط بچه گانه ی بنفشه چشم دوخت.
خانم مدیر راست می گفت. در جواب سه، چهار سوال، شماره شکلها را هم در جواب آورده بود. سیاوش نزدیک بود قهقهه بزند. دخترک بازیگوش، تقلب کردن هم بلد نبود.
یادش باشد تقلب کردن را به او یاد بدهد،
یادش باشد...
صدای خانم شفیقی بلند شد: آقا تکلیف منو با این بچه معلوم کنین، من چی کار کنم؟ این کی می خواد درست رفتار کنه؟ من دیگه از دستش خسته شدم
سیاوش اخم کرد. رو به بنفشه کرد و گفت:
-عم...دایی برو بیرون
بنفشه چشمانش پر از سوال شد.
-برو بیرون بنفشه جون، برو من با خانم مدیرتون می خوام تنهایی صحبت کنم
بنفشه با تردید به مدیر مدرسه نگاه کرد. خانم مدیر به بنفشه اشاره زد که از اطاق خارج شود. بنفشه با بی میلی از اطاق بیرون آمد.
سیاوش می خواست چه بگوید که دوست نداشت بنفشه چیزی از آن بفهمد؟
بنفشه که از اطاق خارج شد سیاوش رو به مدیر مدرسه کرد:
-خانم شفیقی من بچه ندارم، اما اینو می دونم که بچه ها تو این سن حساس هستن. شما تا حالا از خودتون پرسیدین این بچه چرا به قول شما دردسر درست می کنه؟ همینطوری فقط می گین این خرابکاره، این درست نمیشه، این دردسر درست می کنه؟
-منظورتون چیه؟
-خانم من پنج دقیقه اینجا واستاده بودم، شما فقط از بدی های این بچه اونم جلوی روی خودش گفتین، اولا که باید تو خلوت به خودم می گفتین، دوما مادر این بچه مریضه، بیمارستان بستریه،
در اینجا سیاوش در ذهنش به شایان بد و بیراه گفت،
مجبور بود به خاطر بنفشه دروغ بگوید،
مجبور بود....
-پدرش هم با مادرش سرگردونه، برای همین هیچ کدوم نتونستن بیان به وضعیت بچه رسیدگی کنن، بعدشم خانم، همچین می گین مثه این بچه رو ندیدین که انگار این بچه چی کار کرده
شفیقی از حرفهای سیاوش بدش آمد:
-یعنی می فرمایید کاری نکرده؟
-خانم من نمی گم کار خوبی کرده، اما نه اونقدر که اینجوری زیادش می کنین، یه شیطنت بچه گانه بوده که باید از همکلاسیش عذر خواهی کنه، شما متوجه ی عرض من نشدین که گفتم مادر این بچه مشکل روحی داره؟
خانم شفیقی سکوت کرد.
سیاوش پر و بال گرفت:
-شما مگه تو مدرسه مشاور ندارین؟ یه بار این بچه رو کشوندین کنار ببینین دردش چیه؟ اصلا کنجکاو نشدین که چرا والدینش نمیان مدرسه؟ بعدشم خانم، تو همین مدرسه ی شما، دخترایی هستن که با پسر خلوت می کنن، بعد شما می گی من تا حالا یه همچین بچه ای ندیدم؟ این دیگه ازون حرفاست
منظورسیاوش، نیوشا بود،
-کی می گه؟ کی می گه ازین دخترا داریم؟بچه های مدرسه ی من خیلی نجیبن
-خانم، پس این متلکهایی که تو همین دو سه دقیقه، تو حیاط بار من شد، از طرف معلمهاتون بود؟
شفیقی نزدیک بود سکته کند. این مرد جوان دیگر که بود. چه صریح به همه چیز اشاره می کرد.
-آقا می فرمایید ما چیزی به این بچه نگیم؟ اونم هر کاری خواست بکنه؟
-نخیر خانم، من می گم تنبیه اش این باشه که از دوستش عذر خواهی کنه، اما شما هم اینقدر این بچه رو تحقیر نکنین، اگه این بچه مادرش بالا سرش بود، اوضاعش از این خیلی بهتر بود، شما که خودتون بچه دارین. ندارین؟
شفیقی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
حرف حساب که جواب نداشت،
جواب داشت؟
سیاوش کلام آخر را گفت:
-من از این به بعد حواسمو جمع می کنم، تا این بچه رفتاراشو بهتر کنه، سعی می کنم ماهیانه یا حتی دو هفته یکبار بیام مدرسه واسه بررسی وضعیتش، خوبه؟
خانم شفیقی هم فنا شد،
خانم شفیقی هم....
.......
سیاوش که از دفتر بیرون آمد، بنفشه هنوز پشت در ایستاده بود. با دیدن بنفشه لبخند زد:
-هنوز اینجایی که، برو سر کلاست
-سیاوش چی شد؟
-چیزی نشد، همه چی حل شد
-یعنی چی؟
-یعنی شما باید بری از اون دوستت، شهنامی، معذرت خواهی کنی
-چی؟ من؟ عمرا نمیرم
-چرا دختر خوب، تو باید بری همین کارو بکنی، مگه نمی خوای مشکلت حل بشه؟
بنفشه سکوت کرد.
-برو نشون بده که جرات داری عذر خواهی کنی، معذرت خواهی که بد نیست، یادته منم ازت معذرت خواهی کردم؟
بنفشه سرش را تکان داد.
-اگه بد بود که من این کارو نمی کردم
بنفشه در فکر فرو رفت.
سیاوش دستش را روی سر بنفشه گذاشت:
-برو دختر خوب، برو عذر خواهی کن، مطمئن باش همه از این کارت خوشحال میشن
بنفشه دیگر ادامه ی صحبتهای سیاوش را نمیشنید. سیاوش دستش روی سر بنفشه بود. بنفشه می لرزید. بنفشه نمی دانست با هجوم این همه خوشبختی چه کند.
صدای سیاوش به گوش رسید:
-برو دختر خوب، برو عذر خواهی کن. سعی کن با همه دوست باشی، این کارو می کنی؟
این کار را می کند؟
سیاوش، تازه می پرسی بنفشه این کار را می کند؟
سیاوش، اگر بگویی بنفشه بمیر، بنفشه همین حالا میمیرد،
همین حالا....
چه کردی با دل این دختر سیاوش،
چه کردی...
بنفشه اشک ته چشمانش نی نی می زد.
اشکی از سر شوق،
از شوق نوازش شدن،
از شوق نوازش کسی که بنفشه کم کم به او، حسی پیدا می کرد.
صدای سیاوش دوباره به گوش بنفشه رسید:
-بنفشه، این کارو می کنی؟
بنفشه پلک زد تا اشکهایش مجال ریزش پیدا نکنند.
مگر می شد سیاوش دست نوازش بر سرش بکشد و او قبول نکند؟
مگر می شد؟
مگر می شد حرف سیاوش را گوش ندهد؟
مگر می شد؟
حرف سیاوش، حکم نهایی بود
حکم نهایی....
کاش تا آخر عمر سیاوش نوازشش می کرد،
تا آخر عمر...
بنفشه دهان باز کرد:
-باشه، ازش معذرت خواهی می کنم
سیاوش دستش را روی گونه ی بنفشه گذاشت و با دو انگشت آنرا کشید:
-آفرین به تو دختر خوب، آفرین گنجو، می دونم منم دماغ درازم
بنفشه لبخند زد.
تو دیگر دماغ دراز نیستی سیاوش،
تو سیاوش عزیز منی،
سیاوش عزیز من....
..............


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 14:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group