رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد - 8

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
برای خودم یک کفگیر ماکارانی کشیدم ، مهتاب هم الویه . به مسعود که کنارم بود گفتم : یک تکه سینه مرغ از دیسی که جلوی دستت برام بذار .
بشقاب را از دستم گرفت فقط همین ؟چیز دیگه ای نمی خوای ؟نه کافیه ، ممنون
به سمت دیگه میز رفتم و نوشابه برداشتم . خانم ظریف جوانی همراه شوهرش در حال صحبت بودند . صدایش را شنیدم با ناز وادابه شوهرش اعتراض کرد . مجید جان بسه چرا اینقدر بشقابم را پر می کنی مگه من غولم ؟
مرد دست از کشیدن برنداشت و با اخم کوتاه ولی لحن مهربانی گفت : نه عزیزم تو غول نیستی ولی برای بچه تو شکمت غوله. مگه یادت رفت هفته پیش دکتر چی گفت ؟ باید خیلی خودت را تقویت کنی .
آهسته زد پشت کمر شوهرش و به شوخی گفت : آره جون خودت تو از قصد می خوای هیکل منو قناس کنی که بعد بری یه زن دیگه بگیری .
مرد جوان که حدودا سی سال نگاه دوست داشتنی بهش انداخت و بعد در گوشش چیزی گفت ، دختره خیلی خوشش اومد و برای یک لحظه کوتاه خودش را به شوهرش چسباند با لذت تمام به رویش لبخند زد .
کیف کردم . ازدواج هم عجب عالمی قشنگی داره ها .
با تبسم و کمی حسرت از اونها رو برگردونم . مسعود را کنار خودم دیدم . بشقاب به دست و در حالی که حواسش متوجه آن دو بود فهمید دارم نگاهش می کنم .نفس بلندی کشید وچشمش را از آنها گرفت و توصورت من جای داد . همان چشمهای قهوه ای پر عمق وپر جذبه .ولی در سکوت و چهره ای که چیز از آن مشخص نبود . غیر قابل خواندن و غرق تفکر سرم را پایین انداختم یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ به همونی که من فکر می کنم ؟
همراه مهتاب به گوشه ای رفتیم شروع کردیم به خوردن ولی مسعود با کیومرث و امیر کنار میز موندند . مهتاب چیز زیادی نخورد . فقط با غذایش بازی ، بازی کرد تو دنیای دیگه ای بود .
زدم بهش چیه کشتی هات غرق شده یا وخودت غرق کیومرث شدی ؟ چشم غره رفت برو بابا مخت معیوبه . خوبه ، خوبه ، واسه من فیلم بازی نکن .خودم دیدم که چطوری محوش بودی و به حرفهایش گوش می کردی . زد زیر خنده هیچی جواب نداد .
صندلی را کشیدم جلو دولا شدم تو صورتش . ببین مهتاب مردم که بازیچه دست تو نیستند .اگر واقعا فکر می کنی این پسره با سلیقه مزخرف و آشغالی تو جور نمی آد . خوب جوابش کن بره . اینقدر سر کارش نذار .
با عصبانیت موهای بلندش را انداخت روی شانه اش . وا ... چه حرفی می زنی . مگه ازدواج لباسه که اولین مغازه بخرم و بیام بیرون .
قاپی از نوشابه ام را خوردم . نه دیوونه . ولی بلاخره درست هم نیست که الافش کنی .
به عقب صندلی تکیه داد . آره منم راضی نیستم که اذیتش کنم . می دونی چیه یه جورایی توجهم را جلب کرده خیلی با صداقت حرف می زنه . هر چند این خوب بودنش را ثابت نمی کنه . شاید از اون موذی هاست که اولش خودشون را خوب نشان می دن بعدا که خرشون از پل گذشت تازه مشخص می شه چه پدر سوخته ای هستند . ولی به هر حال من تصمیم گرفتم در موردش جدی تر فکر کنم . برای همین وقتی ازم اجازه خواست که گاهی اوقات باهام تلفنی صحبت کنه یا با هم بیرون بریم قبول کردم .
از تعجب دهنم باز موند . جدا مهتاب قبول کردی ؟خوب آره . آخه خیلی اصرار کرد .بعدش هم این تنها راهیه که می تونم بهتر بشناسمش . صدایش را پایین آورود . هر چند اگر واقعا بتونم بشناسمش.
سکوت کردم .جالبه . پس تمام اون ادا و اطورها و نمی خوام و نمی کنم همش الکی بود ؟ چه زود رام شد .
زد بهم . راستی تو می دونستی که کیومرث یکی از فامیلهای خیلی دور مامان مسعوده ؟ سرم را تکان دادم . آره می دونستم .
کیومرث همراه مسعود به ما نزدیک شد . از ذهنم گذشت این مردها عجب موجوداتی هستند معلوم نیست این پسره چه چیزهایی تو گوش مهتاب خوند که تونست نرمش کنه . نمی دونم شاید هم واقعا اینقدر خوب باشه که بتونه ذهنیت بد ومنفی مهتاب را تغییر بده و اون را به خود علاقمند کنه ظاهر مودب و خوش برخوردش که چیزی جز این را نشان نمی ده. ولی باطنش چی همینطوری خالصه ؟ سرم را تکان دادم . به قول مهتاب هنوز هیچی معلوم نیست .
مسعود آمد و کنارم نشست . رشته افکارم بریده شد . بهش گفتم : آخی دلم برای امیر می سوزه . خیلی تنهاست . کاش یکنفر را با خودش آورده بود .به امیر که گوشه ای استاده بود و سرسری همه را نگاه می کرد نظری انداخت .نترس به اون اینطوری بیشتر خوش می گذره .
موهای کوتاهم را زدم پشت گوشم . عجیبه من تا حال پسری به این سر به زیری و نجیبی ندیدم خوش به حال زن آینده اش . به تنش کش وقوس داد .نه بهتره بگیم خوش به حال امیر که تو طرفدارش هستی .
خندیدم . چیه داری حسودی می کنی ؟اخم کوچکی به پیشانی انداخت . آره دیگه خوش ندارم از کسی جز من تعریف کنی.
لحنش یه جورایی شوخی وجدی بود بحث را ادامه ندادم . ساعت یازده شب برای حسن ختام آهنگ تانگو زده شد . فریبا و آرش رفتند وسط . بعد هم چند تا زوج دیگه .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 13:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
سالن نیمه تاریک بود و فضا رمانتیک . مسعود کنارم بود . درست در چند وجبی ام . ولی ساکت و نگاهش خیره به زمین ولی یکدفعه سرش را بلند کرد وگفت دوست داری یه قدمی با هم بزنیم .
بهت زده نفسم را حبس کردم قلبم ندای آره را داد ولی زبونم گفت نه . سرم را تکون دادم الان چه وقته قدم زدنه ؟
خیلی خوب باشه اصرار نمی کنم فقط فکر کردم شاید تو هم دوست داشته باشی که ...
به صورت خوش فرم و موهای براقش نگاه کردم و حرفش را قطع کردم نه همینطوری بنشینم بهتره . دیگه چیزی نگفت و هر دو سکوت به رو به رو و زوجهایی که همه با هم بودن نگاه کردیم .
بالاخره آهنگ تموم شد و چراغها را روشن کردن . مهتاب بهم اشاره کرد خیلی دیر شده نمی خوای بریم ؟چرا کم کم راه می افتیم .
تقریبا جزء آخرین مهمانها از جا بلند شدیم . فریبا باز اصرار کرد حالا چه خبره ، زوده ، بمونین . ناراحت می شم آ . این چه وقت رفتنه ؟
پالتویم را پوشیدم نه دیگه خیلی دیر وقته .فریبا وآرش تا دم در بدرقه کردن از طرز نگاهشون بهم معلوم بود خیلی همدیگر دوست دارن . نفس بلندی کشیدم خدا کنه تا آخر هم همینطوری بمونن .
توی کوچه زیر ریزش برف بطرف پاترول مشکی رنگ بیابا حرکت کردم . مسعود گفت : واسه چی ماشین آوردی من خودم می رسوندمت .
سوئیچ را به مهتاب دادم . در را باز کن . من الان می آم . رو کردم به مسعود مرسی یه امشب را وسیله دارم .مزاحمت نمی شم با سر با کیومرث که یه مقدار عقب تر بود خداحافظی کردم . و به سمت ماشین راه افتادم . مسعود تا چند قدم باهام اومد . کمی این پا اون پا کرد . ولی اگه خودم می رسوندم خیالم راحت تر بود . اصلا این ساعت شب درست نیست دو تا دختر ، تنها ... حرفش را قطع کردم . به جای این حرفها بذار زود تر بریم که دارم از سرما یخ می زنم .
باشه برو ولی خیلی با احتیاط رانندگی کن . زمین خیلی لغزنده ست . در ضمن وقتی رسیدی خانه تونستی یه تماس با من بگیر . خیالم راحت شه .
به چشمهای نگرانش خیره شدم . نه انگار جدی جدی دلواپسه . مهتاب توی ماشین حتی یک کلمه هم حرف نزد . سرش را به عقب تکیه داد و نگاهش به جلو خیره بود ، به سیاهی مطلق شب . و احتمالا غرق در کیومرث .
دنده را عوض کردم و به سمعود فکر کردم . به رفتارهایش . به محبتهایش ، به نگرانی هایش ، وآه آرومی کشیدم . چقدر خوب می شد که امشب اون حرفی را که منتظر شنیدنش بودم را می زد . با حرص پایم را روی گاز گذاشتم . پس کی می خواد به عشقش اعتراف کنه ؟ کم کم دارم عصبی می شم
«قسمت سی ویکم»

پله ها را دو تا یکی بالا رفتم . مهتاب و فریبا دم دفتر بوند . سلام بچه ها شما اینجائید؟ کی اومدید ؟
مهتاب گفت : نیم ساعتی می شه . چی شد نمرات را زدند ؟
فریبا اشاره کرد .آره همش اونجاست روی برد به جزء نمره حسابداری صنعتی . اونم قراره تا چند دقیقه دیگه بزنند روی نیمکت کنار سالن نشستم و پایم را تکان دادم اه ...من نمی دونم این استادها چکار می کنند یه ورقه صحیح کردن که اینقدر دنگ وفنگ نداره . به خدا چیزی نمونده که از اضطراب قلبم بیاد کف دستم . اصلا می دونی چیه من می ترسم قبل از اینکه دانشگاه را تمام کنم از هول و ولای پاس کردن و نکردن درسها و بدجنسی های استاد ها سکته کنم و بمیرم و حسرت گرفتن یه تکه کاغذ خشک و خالی که خیر سرم مدرکم باشه را به گور ببرم .
مهتاب خندید حالا اونو ولش کن یه خبر جدید واست دارم . چی ؟
با فریبا نگاهی رد وبدل کرد و گفت : ببینم امروز کسی را دم دانشگاه ندیدی ؟ نه کی رو ؟ یه نفر که تو خوب می شناسیش .چند لحظه فکر کردم . نه چیزی یادم نمی آد .
رو کرد به فریبا ، آره حدس می زدم که ندیده باشدش والا اینقدر بی خیال نبود .
مشکوک شدم . اه ... حوصله ندارم بگو دیگه .تو صورتم زل زد . شاهین کیوانی ؟
سرش را تکان داد .آره خودش بود دم در ماشینش ، همان گلف قرمزه که همیشه باهاش ویراژ می رفت ، ایستاده بود و اطراف را می پائید . بنظرم منتظر کسی بود .
از ترس دهنم کج شد ، شاید خودش نبوده . تو اشتباه دیدی .
چشمهایش را گرد کرد وا ...یعنی من اونو نمی شناسم . چه حرفهایی می ز نی ؟
عصبی شدم حالا می خوای چی بگی ؟
هیچی فقط خواستم بدونی ، بیشتر حواست جمع باشه .
رفتم تو فکر . یعنی شاهین کیوانی اینجا چی کار داره ؟ نکنه می خواد من را گیر بیاره تلافی اخراج شدنش را سرمن در بیاره . بی اختیار تنم لرزید ، سرم را بالا آوردم ببینم مهتاب ... با فریبا در حال پچ پچ کردن بود . صورتم را نشان داد و با صدای بلند قهقهه زد .دیوونه چرا رنگت مثل مرده پریده . همه حرفهایم دورغ بود . داشتم باهات شوخی می کردم .
فریبا از خنده ضعف رفت . حسابی کفری شدم ، واقعا که هر دو تاتون عوضی هستید . مگه آزار دارید تن وبدن منو می لرزانید ؟
صدای خنده شان بلند تر شد ، مهتاب گفت این به اون در .داد زدم کدوم در؟
چشمک زد ، همین جریان کیومرث ، همین بازی موش و گربه که راه انداختی و بدن اجازه من هی قرار ومدار گذاشتی پوزخند زدم . خاک برسرت . فکر کردم تو آدمی . خواستم خوبی کرده باشم ، ولی افسوس که خرچه داند قیمت نقل نبات .
توی سالن دنبالم کرد چی به من گفتی خر ؟ خر خودتی و ...
سالن را دور زدم و پشت فریبا قایم شدم . دندان قروچه کرد . تا ازم کتک نخوردی ولت نمی کنم حالا می بینی .
ا... چه غلطها .هنوز زائیده نشده کسیکه بتونه ...
فریبا قات زد اه ... ول کنید دیگه ، بچه شدید . نگاه کنید نمره های حسابداری را دارند روی برد می زنند هر دو در یک لحظه ساکت شدیم و خنده روی لبمان ماسید .
سعی کردم خودم را به برد برسانم ولی پاهایم مثل دو تا وزنه سربی سنگین شد . به زور کشاندمش . وای خدایا من که می دونم حتما افتاده رو به رو اسامی ایستادم و با دلشوره و اضطراب دنبال دنبال اسم خودم گشتم .
سماواتی ... سحر خیز... سامانی ... آها ... سعادتی ، ساغر سعادتی . تندی جلوی اسمم را خواندم .دوازده .
دوباره با تعجب زیاد نگاه کردم نه اشتباه نمی کنم دوازده ، یعنی چی؟ یعنی که پاس شد ؟ اصلا باورم نمی شه ، دلم می خواد از خوشی بشکن بزنم و برقصم .


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 13:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group