رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
آقای مهدوی استاد حسابداری عمومی با کت و شلوار راه راه عهد قاجارش وارد کلاس شد و کیفش را روی صندلی گذاشت . و دو تا پنبه را از توی سوراخ های بینی اش درآورد . سرش را تکان داد . " واقعا هوای تهران آلوده ست . سرب خالصه . اصلا نمی شه ایران را با کشورهای خارجی مقایسه کرد ." دستم را زدم زیر چانه ام . اوف حالا باز می خواد از آمریکا تعریف کنه . بابا تو که عشق اونجا را داشتی واسه چی برگشتی ؟ خنده بامزه ای کرد . " کار حسابدارها خیلی سخته . البته در همه جای دنیا و همیشه در اضطراب و تنش عصبی هستند که مبادا کم و کسری پول بیارن . برای همین به عقیده من آخر و عاقبت همه آنها یا منتهی به آسایشگاه روانی می شه یا پوشیدن لباس هایی با آرم ترازو پشت میله های زندان به جرم دزدی ." با خودم گفتم احتمالا تو را می برن اسایشگاه روانی . تو کلاس چرخی زد و عینک پنسی اش را با دستمال پاک کرد و تک تک بچه ها را نگاه کرد . اشاره زد :" شما آقای شاهین کیوانی تشریف بیاورید پای تخته و مساله دفعه پیش را حل کنید ." شاهین کیوانی با موهای روغن زده سیخ سیخ و شلوارش که انگار داشت از باسنش می افتاد به سمت تخته رفت . ناغافل پایش به سطل آشغال گیر کرد و یکدفعه تعادلش را از دست داد و ولو شد وسط کلاس . شلیک خنده بچه ها به هوا رفت . منم به حدی خندیدم که چشمام پر از اشک شد . آخیش دلم خنک شد تا تو باشی که اینقدر دخترها را اذیت نکنی . استاد زد روی میز . " لطفا ساکت ." صدای بچه ها قطع شد . ولی من باز غش و ریسه رفتم . نگاه شاهین کیوانی باهام تلاقی کرد . با کینه توزی عجیبی بهم زل زد و با چشم و ابرو خط و نشان کشید . سرم را برگرداندم زیر لب گفتم گم شو اشغال . زنگ خورد . سریع وسایلم را جمع کردم و از کلاس بیرون آمدم . مهتاب دنبالم دوید . " کجا با این عجله ؟ مگه می خوای سر ببری ؟ صبر کن فریبا هم بیاد با هم بریم ." به ساعت نگاه کردم ." از سر بردن هم بدتره . امشب مهمون داریم . اونم کی عمه ام اینا . باید زودتر برم خانه به مامانم کمک کنم . آخ آخ یادم رفت باید سر راه شیرینی هم بخرم . ببین من خیلی کار دارم خداحافظ " و پله ها را با سرعت پائین آمدم . مامان بی صبرانه منتظرم بود . شیرینی را بدستش دادم . " خامه ایه ؟"
" آره . ولی پدرم دراومد . اینقدر وایسادم تا شیرینی تر آماده شد . من نمی دونم قنادی هیلدا چرا اینقدر بی خودی شلوغه مگه مجانی شیرینی می ده ؟"
" دستت درد نکنه . پس حالا زحمت بکش و آنها را بچین تو ظرف ." شیرینی خوری بزرگ کریستال را برداشتم و دانه دانه و با دقت آنها را گذاشتم تویش . نوک انگشتانم خامه ای شد . " مامان این مهمونی چه وقته ست ؟ هیچ عمه اینا عادت نداشتند وسط هفته بیان خانه ما ." پشت به من از توی کابینت دیس پیرکس را برداشت . " همینطوری . مهمونی که اخر هفته و وسط هفته نداره ." ساحل از در وارد شد . صورتش خسته بود و عرق کرده . با کلافگی روسری و مانتویش را درآورد . " وای بیرون چقدر گرمه . آدم خفه می شه . من برم دوش بگیرم ." مامان ظرف سالاد را جلوم گذاشت ." حالا که داری زحمت می کشی پس این سالاد را هم درست کن ."
غر زدم ." پس ساحل تو این خانه چکاره س . " و شروع کردم به خرد کردن کاهوها . ظرف آماده و تزئین شده سالاد را توی یخچال گذاشتم و یه بستنی چوبی برداشتم رفتم بطرف اتاق . ساحل خودش را خشک کرد و کت و دامن طوسی اش را پوشید . " چطوره خوبه ؟" سرم را تکان دادم . " اوهوم ." جلوی اینه نشست و به موهایش ور رفت . به نظرم عصبی بود و بلاتکلیف . چند بار موهایش را بالا بست . بعد بازش کرد بعد بافت . " اه اصلا ولش کن حوصله ندارم ." فرقش را جمع کرد و موهایش را ریخت دور شانه اش . یه گاز به بستنی زدم و با دقت نگاهش کردم . " می خوای بگی چه خبره یا نه ؟" یقه تش را مرتب کرد و لبش را گزید . انگار می خواست گریه کنه . " بفهمی خنده ات می گیره ." به کتابخانه تکیه دادم . " مگه چی شده ؟" کفش های پاشنه بلندش را پوشید و بطرفم اومد . " هیچی بابا . اینجوری که بوش می آد قراره بیان خواستگاری شهاب ." تکه بزرگ بستنی را یکدفعه قورت دادم و چشمام شش تا شد . " از کی می خوان خواستگاری کنن ؟" سرش را چرخاند و پشت دامنش را نگاه کرد . " تو چرا منگی . با چه زبونی حالیت کنم . عمه می خواد منو برای شهاب خواستگاری کنه ." از یخ بودن بستنی و حرف ساحل مخم سوت کشید . " اوه اوه . همین مونده تو عروس اش بشی . از کی تا حالا به همچین فکری افتاده ؟" با ناراحتی لباسهایش را از روی تخت جمع کرد . " چی بگم والا ."
بستنی تو دستم آب شد . " نشنیدی که می گن هر کس عروس عمه بشه عروس جرغاله می شه ؟"
خندید . " دیوونه نه می گن هر کس عروس خاله شه عروس جزغاله می شه ." سرم را عقب بردم . " حالا هر چی . " صدای زنگ اومد و آنها اومدند . عمه بالای اتاق پذیرایی روی مبل سه نفره لم داد . خنده ام گرفت با خودم گفتم . بالاخره هر چی باشه برای این هیکل همچین مبلی هم لازمه . شهاب هم کنار ناصر خان نشست . دست به سینه و اطو کشیده . چشم های آبی سبزش را پائین انداخت و صورت استخوانی اش از خجالت قرمز شد . باز خنده ام گرفت . بی چاره شهاب پر شر و شور تو چه مخمصه ای گیر گرده . اون را چه به خواستگاری از ساحل که با هم مثل خواهر و برادر می مونن . غلط نکنم عمه وادارش کرده . عجب آدمیه ها . حتی تو ازدواج پسرش هم می خواد حرف حرف خودش باشه . اه دیکتاتور . بابا عینکش را از روی چشمش برداشت و به عقب تکیه داد . " پس مهشید کجاست ؟" عمه جواب داد :" با دوستهایش دوره داشت نتونست بیاد ." با چه افتخاری گفت . تو دلم پوزخند زدم . حتما فهمیده خواستگاری الکی ئه . نخواسته وقتش را هدر بده .
بعد از شام ساحل چایی آورد . عمه پایش را روی پایش انداخت و رفت سر اصل مطلب . نیم ساعت یک ساعت دو ساعت . صدایش مثل وز وز مگس تو گوشم عصبی ام کرد . وای خفه شدیم . چرا یک بند حرف می زنه . خودم را کمی جا به جا کردم و بهش زل زدم . اره پسر من مهندسه . دستش تو جیب خودشه . فعاله . خانواده دوسته و ...
وا انگار ما غریبه ایم چرا اینطوری حرف می زنه . مگه اولین باره که داریم با هم آشنا می شیم . این چرت و پرت ها چیه ؟ شهاب نگاه خاصی بهش انداخت عمه حرفش را کوتاه کرد و لبخند ساختگی زد . " خوب ساحل جون دوست دارم نظرت را بشنوم ."
ساحل توی مبل صاف نشست و مستقیم به عمه خیره شد . یه خرده عصبی و کلافه بود ولی آهسته و مودب گفت :" من شهاب را مثل برادرم دوست دارم فقط همین ولی ازدواج اصلا حتی نمی تونم در موردش فکر کنم ." این جمله حرف عین بمب اتمی منفجر شد . عمه تکان سختی خورد و رنگ به رنگ شد و بدجنسی پنهانش سریع رو شد .
" داری اشتباه می کنی ساحل خیلی دخترها آرزو می کنن زن پسر من بشن . ولی من خودم فکر کردم اگه از فامیل برای شهاب زن بگیرم مطمئن تره والا فکر نکنی که ..." چشمهای میشی و مورب ساحل تیره شد و حالت تهاجمی به خودش گرفت . عمه حساب کار دستش اومد و حرفش را نصفه قطع کرد . فقط سگرمه هایش را درهم کرد و نفس بلند و خصمانه ای کشید و از جا بلند شد . به شهاب و ناصر خان هم اشاره کرد . " خیلی خوب دیگه دیر وقته ما باید بریم الان مهشید برگشته تو خانه تنهاست . " و رو کرد به مامان ." نغمه جان بابت شام و پذیرایی ممنون زحمت کشیدی . " از لحن تند و با کینه اش مشخص بود چقدر دروغ می گه . موهایم را پیچیدم دور انگشتم و با خودم گفتم از همین حالا مطمئنم که عمه جزو دشمن های سرسخت ساحل می شه . بعد از رفتن اونها بابا رو کرد به ساحل و گفت :" بنظر من شهاب پسر خیلی خوبیه نمی خوای در موردش بیشتر فکر کنی ؟" ساحل لبش را گزید و رو به روی بابا نشست . " آره منم شک ندارم . شهاب هم خوبه هم تحصیلکرده . ولی من هیچ احساسی بهش ندارم . یعنی فقط مثل پسر عمه دوستش دارم فقط همین . در ضمن با وجود عمه پری و عادتش که تو همه کارهای بچه هاش بیش از حد دخالت می کنه اگه با شهاب ازدواج کنم مطمئنم دو روزه کارمون به طلاق می کشه ." چند لحظه مکث کرد ." بعدش هم من کلا ازدواج فامیلی را دوست ندارم ." بابا نفس بلندی کشید و دستش را روی موهای در حال عقب نشینی اش کشید . " خیلی خوب حالا چرا توپت پره . هیچ اجباری در کار نیست . من خودم با عمه ات صحبت می کنم و برایش توضیح می دم ." لبخند کوتاهی زد و خودش را کش و قوس داد . " ولی یادت باشه اون را برای همیشه با خودت دشمن کردی ." پشت سرش ایستادم و دستم را گردنش انداختم . " اتفاقا منم دو سه ساعته به همین مسئله فکر می کنم ." بابا لپم را کشید و با مامان نگاهی رد و بدل کردند و هر دو خندیدند .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت هشتم


خمیازه کشیدم و نگاهی به صفحات نخوانده انداختم . بیشتر از دویست صفحه بود . کتاب را گوشه ای انداختم . چقدر زود دو ترم گذشت . انگار همین دیروز بود که پایم را تو دانشگاه گذاشتم . عمر آدمی چیه عین باد می گذره . باز خمیازه کشیدم و چشمهایم سنگین شد . از جایم بلند شدم . نکنه خوابم ببره . باید تا صبح بیدار باشم . بهتره برای خودم قهوه درست کنم . به آشپزخانه رفتم و با لیوان قهوه برگشتم . به خودم خندیدم دیده بودیم یک فنجان قهوه نه یک لیوان . دچار افت فشار خون نشی خوبه . روی تخت نشستم و به ساحل نگاه کردم . آخی چه راحت و آروم خوابیده . حسودیم می شه . خوش به حالش . درسش که تموم شده . سر کار هم که می ره . دستش هم که تو جیب خودشه . دیگه چی می خواد ؟ من تا همین جائیکه اون رسیده حداقل باید سه چهار سال صبر کنم . اوه چقدر زیاد . تا اون موقع کی مرده کی زنده .
کتاب قطور مدیریت بازرگانی را از گوشه تخت برداشتم و دوباره جلوی خودم باز کردم . چند سطری خواندم . فکرم منحرف شد . ته خودکار را به دندان گرفتم و به پتوی آبی رنگم زل زدم . چقدر خوب می شه که ساحل و امیر با هم ازدواج کنند . خیلی به هم می آن . ساحل بیست و دو سالشه امیر هم بیست و پنج سالشه . درضمن خیلی هم پاک و نجیبه تا حالا هیچ موردی ازش ندیدم و از هیچکدام از بچه ها هم چیزی نشنیده ام که پشت سرش بگن . خوب خیلی عالیه دیگه . چه شوهری از این بهتر . به ساحل نگاه کردم موهای قهوه ای اش روی بالش پهن بود و خودش هم دمرو خوابیده بود . وای نه جرات ندارم در این مورد چیزی بهش بگم زنده زنده پوستم را می کنه ولی کاش همچین اتفاقی بیفته . صدای زنگ تلفن از جا پراندم . به سمتش شیرجه رفتم تا به زنگ دوم نرسه و بقیه از خواب بیدار نشن . گوشی را برداشتم مسعود بود گفت :" خواب که نبودی ؟"
" نه مگه دلشوره امتحان می زاره ؟"
" فردا چه امتحانی داری ؟"
" مدیریت بازرگانی ."
" حالا چقدر خوندی ؟"
" ای یه چیزهایی ."
" پس خسته نباشی بچه درسخون ." با کنایه گفتم :" من بچه درسخونم یا تو که یک هفته ست چپیدی تو خانه و کتاب از دستت نمی افته . کم کم داشتم نگران می شدم که مبادا خودت را خفه کرده باشی . " خندید و یه چیزی هورت کشید . " بدجنس حسود ."
" چی می خوری ؟"
" چای ."
" بلد نیستی تعارف کنی ؟"
" چرا ولی داغ داغه . نمی خوام دل و جیگرت بسوزه . آخه گناه داری . اون موقع دلم واست کباب می شه . اونم دل کوچولوی تو . آخی ..." لحنش شوخ و شیطون بود . " در ضمن از تعارف الکی هم خوشم نمی آد . اگر واقعا پیشم بودی یه چیزی . چای که ارزشی نداره . بعدش هم مگه مامانت بهت ن گفته خانم کوچولوهای ناز نازی آخر شب نباید نوشیدنی بخورند چون ممکنه تو رختخوابشون بارون بیاد ."
لجم گرفت . " بی مزه بی تربیت ."
خندید ." چیه بابا باز جدی گرفتی . فقط می خواستم از حال و هوای درس بیای بیرون و خستگی در کنی . الان هم برات یک آهنگ جدید می خونم . گوش کن فکر کنم خوشت بیاد . " سکوت کردم . صداش مردانه و دلنشین اوج گرفت .
مثل آبی مثل دریا مثل شرجی مثل شبنم
مثل آواز ستاره آمدی شب را شکستی
به هیجان آمدم و آرامش خاصی را در خودم حس کردم . نفسم را حبس کردم . چقدر نرم و سیال و روان می خونه و گرم . عین رود جاری و زنده . غرق صداش شدم . یه آن حواسم جمع شد و گوشی را از خودم دور کردم . چم شده ؟ واسه چی خوشحالم ؟ چرا رفتم تو هپروت ؟ انگشتم را گاز گرفتم . خدا لعنتش کنه مسعود را . آدم را زیر و رو می کنه . خودم را از اون حال و هوا کشیدم بیرون خواندنش تمام شد .
" چطور بود پسندیدی ؟ " شور و حالی که تو لحنش بود برام تازگی داشت . " اره خیلی قشنگ می خونی نمی دونستم اینقدر صدایت خوبه ." خنده آهسته ای کرد و سکوت برقرار شد . دچار هیجان شدم . چرا حواسم پرته ؟ باید چیزی بگم ... به مغزم فشار آوردم و پرسیدم ." راستی نگفتی چرا زنگ زدی ؟ کار خاصی داشتی ؟" اونم از حال و هوای به وجود آمده خودش را رها کرد . " ها ؟ هیچی می خواستم خواهش کنم فردا جزوه های بودجه ات را همراهت بیاری . امتحان که تمام شد می آم دم سالن و ازت می گیرم . تو که می دونی جزوه های من و امیر رو اگه روی هم بذاری نصف مال تو هم نمی شه . " پایم را کردم زیر پتو . " برات می ارم . ولی زود برگردونی ها."
" باشه حتما فقط یادت نره . پس فردا دو در سالن منتظرت هستم ."
" خوب دیر نمی کنم ." دوباره سکوت برقرار شد و هیچکدام حرفی نزدیم . سکوت طولانی شد . بالاخره خودش گفت :" حالا هم برو بخواب . هر چی خوندی بسه . از خودت بیشتر از این کار نکش . مریض می شی ها ." خندیدم . " چرا می خندی ؟"
" هیچی همینطوری ."
" چیه خیلی مسخره ست نباید نگران تو بشم ؟ " لحنش کاملا جدی بود . انگار بهش برخورد . آب دهنم را قورت دادم . " خیلی خوب الان می خوابم ." خیلی ملایم گفت :" شب به خیر . خوب بخوابی ." گوشی را گذاشتم و مات موندم . لباس خواب را که دورم پیچیده بود را درست کردم و دراز کشیدم و چشمایم را بستم امشب چقدر مهربون شده بود قلبم یه جوری شد . خدایا خودت آخر و عاقبت این دوستی را بخیر کن .
ساحل تکانم داد . " پاشو مگه امتحان نداری ؟" چشمانم را مالیدم و نگاهی به صفحه باز کتاب بغل دستم و عقربه ساعت دیواری انداختم و مثل فنر از جا پریدم . وای دیشب کی خوابم برد ؟ بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون آمدم و برای آخرین بار کیفم را بررسی کردم . اره جزوه های بودجه را برداشتم یادم نرفته . سر جلسه امتحان چند بار پشت سر هم خمیازه کشیدم و چشمام اشکی شد . سوالات را نصفه نیمه جواب دادم و اومدم بیرون . پشت سرم هم فریبا . قیافه اش دمغ بود . " چیه خراب کردی نه ؟ اشکال نداره این ترم هم مهمان آقای صالحی هستی . هر چی باشه پایه ات قوی می شه ." اخمی به پیشانی آورد . " گور پدر امتحان دست از سرم بردار ." یکه خوردم . فریبا و عصبانیت ؟ بطرفش رفتم و دستم را دور گردنش انداختم . صورتش طرف دیگه ای بود . انگشتم را تو لپش فرو کردم . برگشت و با غصه نگاهم گرد . چشماش پر از اشک شد و لبانش لرزید . ترسیدم . " فریبا چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟" حرفی نزد . فقط گریه اش شدیدتر شد . دستش را کشیدم و بردمش پشت ساختمان . " حالا اینجا کسی نیست تعریف کن ببینم چی شده ؟" با لبه آستینش چشم های خیسش را پاک کرد . از توی جیبم بهش دستمال دادم . " بگیر صورتت را خشک کن و بگو جریان چیه ؟" چشمهای سرخش را پایین انداخت . " دیشب مادرم زنگ زد ."
" خوب ؟"
" می خوان شوهرم بدن ." لبام به خنده باز شد . " خوب اینکه عالیه ." و دستهام را با خوشحالی بالا بردم . " خدایا شکرت بالاخره یکی پیدا شد این تپل ما را بگیره . " دستهایم را پایین کشید . " جدی باش . " خنده ام را فرو خوردم . نه خیلی عصبانیه . نمی شه سر به سرش گذاشت . پایم را به دیوار زدم و دست به سینه ایستادم . " ببینم تو مشکلت چیه ؟ چرا ناراحتی ؟ تا آنجایی که من می دونم تو با ازدواج مخالف نبودی . حالا چی شده که اینطوری قمبرک ساختی ؟" حواسش به جای دیگه ای بود . تکانش دادم . " با توام ." بینی اش را بالا کشید و لب های نازکش را بهم فشرد . " تو را خدا ولم کن حوصله حرف زدن ندارم . "
" ا . یعنی چی منم به دلشوره انداختی . اینطوری که نمی شه . " خم شد و دستش را به زانوش گرفت . " حس می کنم بدنم کوفته شده . خیلی خسته ام . دیشب تا حالا یکدقیقه هم پلک روی هم نذاشتم . اصلا رمق ندارم . می خوام یه جا بنشینم ."
" خوب بیا بریم توی یکی از این کلاس های خالی ."


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
روی صندلی خودش را ولو کرد و نفس عمیقی کشید . نفس که نه آه . به دقت نگاهش کردم . هیجان خاصی داشت که از صورت ملتهب و سرخش کاملا مشخص بود و اون را به من هم منتقل کرد . بی طاقت شدم . " بگو دیگه کشتی منو ." چند بار لب پائینش را کشید و به در و دیوار زل زد بعد مستقیم بصورت من و بی مقدمه گفت :" من می خوام با آرش ازدواج کنم همین و بس ." از حیرت چشمام گشاد شد . " آرش دیگه کیه ؟" تنه درشتش را عقب داد . " برادر شوهر خواهرمه . من اونو می خوام . " میخ شدم . دستش را جلوی صورتم تکان داد . " هی چیه مگه جن دیدی ؟" سکوت کردم . موضوع دستم اومد . عجب این فریبا چقدر تو داره . تا حالا حتی یک کلمه هم بروز نداده بود . شرط می بندم مهتاب هم چیزی نمی دونه . " ساغر گوشت با منه ؟"
" آره آره بگو ."
" این مساله مال چند سال پیشه . همان موقع که فرزانه خواهر بزرگم ازدواج کرد . من شانزده سالم بود . آرش برادر آقا احمد شوهر خواهرم هم تازه می خواست بره سربازی . از همان زمان عروسی . بعد رفت و آمد خانواده ها . چه می دونم همین دید و بازدید های گاه و بی گاه باعث شد که بهش علاقه مند بشم . " تندی پرسیدم . " اون چی ؟ اونم تو را دوست داره یا فقط عشق یکطرفه ست . " سرش را تکان داد . " اره بابا اول آرش شروع کرد و حرف دلش را گفت . بعد من اینقدرها هم پخمه نیستم که ندونم چکار کنم ولی پسر خوبیه . خیلی دوستش دارم ." نیشگانی از بازویش گرفتم . " پس بگو این تلفن های مشکوکی که هر چند روز یکبار به شهرستان می زنی و دو ساعت تمام وراجی می کنی مربوط به آرش می شه ." چشمک زد و با ناراحتی تبسم زد . " شهرستان نیست همین جا تهرانه ."
زدم تو سرش . " ای پست فطرت . خوبه دیگه هر وقت هم که بخوای می بینیش . ولی تو چقدر آب زیرکاهی دختر که تا حالا هیچی نگفتی ." قیافه حق به جانب و مظلومی به خودش گرفت . " نه به جون تو می خواستم بگم دنبال یه فرصت مناسب می گشتم ."
" آره جون خودت . من را سیاه نکن . اصلا بگذریم . حالا برنامه ات چیه ؟ می خوای چکار کنی ؟"
" بستگی به ارش داره . آخه تازه سربازی اش تمام شدم و رفته سر کار . قرار شده یه مقدار سر و سامان بگیره بعد بیاد خواستگاری ."
چند لحظه فکر کردم . " می گم نکنه سرکاری باشه و تو هم خواستگارهای خوبت را جواب کنی و بعد هم بفهمی که آقا قصد ازدواج نداره ." چپ چپ نگاهم کرد . " تو هنوز آرش را نشناختی . امکان نداره زیر قولش بزنه . "
" خوب حالا که اینطوره قضیه را به خانواده ات بگو ." پنجه هایش را تو بازویم فرو کرد . رنگش پرید . " نه اصلا حرفش را نزن . به هیچ وجه نباید خبردار بشن . " بازوی دردناکم را از دستش نجات دادم . " آخه چرا ؟"عصبی ناخنش را جوید . " ما از این رسم ها نداریم که دختر و پسر قبل از ازدواج با هم دوست باشن . اگر پدر و مادرم بفهمن خون به پا می کنن مخصوصا برادرهام . نمی دونی چقدر تعصبی هستن . "
خندیدم . " اوه ... همش همین ؟" چشم غره رفت . " خیلی خوب بابا شوخی کردم . ولی اینطوری که نمی شه واسه چی از خانواده ات می ترسی تو که کار خلافی نکردی . یکنفر را دوست داری همین . " باز ناخنش را جوید . محکم زدم رو دستش . " بسه دیگه به گوشت رسید . ولش کن ." پقی زد زیر گریه . " موندم چکار کنم بلاتکلیفم." شانه هایش را مالیدم . " حالا به جای اینکه خودخوری کنی و بقیه انتحانات را هم خراب کنی پاشو برو به آرش زنگ بزن و جریان را برایش بگو . اگر واقعا تو را دوست داره بالاخره فکری می کنه . شاید راضی شه زودتر بیاد خواستگاری . نظرت چیه ؟" از روی صندلی بلند شد و دوباره اشکهایش را با آستین مانتویش پاک کرد . " آره زنگ بزنم بهتره . " از کلاس بیرون آمدیم . یکدفعه یاد مسعود افتادم به ساعت نگاه کردم . وای خدای من یازده و نیمه . من به کل قرارم را فراموش کردم . ده و بیست دقیقه کجا یازده و نیم کجا حتما تا حالا رفته . فریبا را به حال خودش رها کردم و به سمت سالن دویدم . ولی نه خبری نبود . از دست خودم عصبی شدم . ادم یک ساعت و ده دقیقه کسی را جایی نمی کاره . حق داره بزاره بره . نگاهی به ته راهرو و چند تا کلاسهای خالی هم انداختم . نخیر بی فایده ست . نیستش . راستی مهتاب کو ؟ حتما اونم رفته . دوباره برگشتم پیش فریبا . تو باجه تلفن بود و داشت با ناراحتی سر و کله تکان می داد و حرف می زد . بهش اشاره کردم دارم می رم . من را بیخبر نذار . مسیر دانشگاه تا خانه را به خودم غر زدم . تو بی فکری . فقط بلدی گند بزنی . اصلا شعور نداری . از حرص لب پائینم را پوست پوست کردم . خوب حالا که چی ؟ چکار کنم ؟ به درک کاریه که شده خودم را بکشم ؟ توی خانه عصبی و بلاتکلیف یه گوشه روی مبل کز کردم و الکی با کانالهای تلویزیون ور رفتم . حدود ساعت پنج تلفن زنگ خورد .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
روی صندلی خودش را ولو کرد و نفس عمیقی کشید . نفس که نه آه . به دقت نگاهش کردم . هیجان خاصی داشت که از صورت ملتهب و سرخش کاملا مشخص بود و اون را به من هم منتقل کرد . بی طاقت شدم . " بگو دیگه کشتی منو ." چند بار لب پائینش را کشید و به در و دیوار زل زد بعد مستقیم بصورت من و بی مقدمه گفت :" من می خوام با آرش ازدواج کنم همین و بس ." از حیرت چشمام گشاد شد . " آرش دیگه کیه ؟" تنه درشتش را عقب داد . " برادر شوهر خواهرمه . من اونو می خوام . " میخ شدم . دستش را جلوی صورتم تکان داد . " هی چیه مگه جن دیدی ؟" سکوت کردم . موضوع دستم اومد . عجب این فریبا چقدر تو داره . تا حالا حتی یک کلمه هم بروز نداده بود . شرط می بندم مهتاب هم چیزی نمی دونه . " ساغر گوشت با منه ؟"
" آره آره بگو ."
" این مساله مال چند سال پیشه . همان موقع که فرزانه خواهر بزرگم ازدواج کرد . من شانزده سالم بود . آرش برادر آقا احمد شوهر خواهرم هم تازه می خواست بره سربازی . از همان زمان عروسی . بعد رفت و آمد خانواده ها . چه می دونم همین دید و بازدید های گاه و بی گاه باعث شد که بهش علاقه مند بشم . " تندی پرسیدم . " اون چی ؟ اونم تو را دوست داره یا فقط عشق یکطرفه ست . " سرش را تکان داد . " اره بابا اول آرش شروع کرد و حرف دلش را گفت . بعد من اینقدرها هم پخمه نیستم که ندونم چکار کنم ولی پسر خوبیه . خیلی دوستش دارم ." نیشگانی از بازویش گرفتم . " پس بگو این تلفن های مشکوکی که هر چند روز یکبار به شهرستان می زنی و دو ساعت تمام وراجی می کنی مربوط به آرش می شه ." چشمک زد و با ناراحتی تبسم زد . " شهرستان نیست همین جا تهرانه ."
زدم تو سرش . " ای پست فطرت . خوبه دیگه هر وقت هم که بخوای می بینیش . ولی تو چقدر آب زیرکاهی دختر که تا حالا هیچی نگفتی ." قیافه حق به جانب و مظلومی به خودش گرفت . " نه به جون تو می خواستم بگم دنبال یه فرصت مناسب می گشتم ."
" آره جون خودت . من را سیاه نکن . اصلا بگذریم . حالا برنامه ات چیه ؟ می خوای چکار کنی ؟"
" بستگی به ارش داره . آخه تازه سربازی اش تمام شدم و رفته سر کار . قرار شده یه مقدار سر و سامان بگیره بعد بیاد خواستگاری ."
چند لحظه فکر کردم . " می گم نکنه سرکاری باشه و تو هم خواستگارهای خوبت را جواب کنی و بعد هم بفهمی که آقا قصد ازدواج نداره ." چپ چپ نگاهم کرد . " تو هنوز آرش را نشناختی . امکان نداره زیر قولش بزنه . "
" خوب حالا که اینطوره قضیه را به خانواده ات بگو ." پنجه هایش را تو بازویم فرو کرد . رنگش پرید . " نه اصلا حرفش را نزن . به هیچ وجه نباید خبردار بشن . " بازوی دردناکم را از دستش نجات دادم . " آخه چرا ؟"عصبی ناخنش را جوید . " ما از این رسم ها نداریم که دختر و پسر قبل از ازدواج با هم دوست باشن . اگر پدر و مادرم بفهمن خون به پا می کنن مخصوصا برادرهام . نمی دونی چقدر تعصبی هستن . "
خندیدم . " اوه ... همش همین ؟" چشم غره رفت . " خیلی خوب بابا شوخی کردم . ولی اینطوری که نمی شه واسه چی از خانواده ات می ترسی تو که کار خلافی نکردی . یکنفر را دوست داری همین . " باز ناخنش را جوید . محکم زدم رو دستش . " بسه دیگه به گوشت رسید . ولش کن ." پقی زد زیر گریه . " موندم چکار کنم بلاتکلیفم." شانه هایش را مالیدم . " حالا به جای اینکه خودخوری کنی و بقیه انتحانات را هم خراب کنی پاشو برو به آرش زنگ بزن و جریان را برایش بگو . اگر واقعا تو را دوست داره بالاخره فکری می کنه . شاید راضی شه زودتر بیاد خواستگاری . نظرت چیه ؟" از روی صندلی بلند شد و دوباره اشکهایش را با آستین مانتویش پاک کرد . " آره زنگ بزنم بهتره . " از کلاس بیرون آمدیم . یکدفعه یاد مسعود افتادم به ساعت نگاه کردم . وای خدای من یازده و نیمه . من به کل قرارم را فراموش کردم . ده و بیست دقیقه کجا یازده و نیم کجا حتما تا حالا رفته . فریبا را به حال خودش رها کردم و به سمت سالن دویدم . ولی نه خبری نبود . از دست خودم عصبی شدم . ادم یک ساعت و ده دقیقه کسی را جایی نمی کاره . حق داره بزاره بره . نگاهی به ته راهرو و چند تا کلاسهای خالی هم انداختم . نخیر بی فایده ست . نیستش . راستی مهتاب کو ؟ حتما اونم رفته . دوباره برگشتم پیش فریبا . تو باجه تلفن بود و داشت با ناراحتی سر و کله تکان می داد و حرف می زد . بهش اشاره کردم دارم می رم . من را بیخبر نذار . مسیر دانشگاه تا خانه را به خودم غر زدم . تو بی فکری . فقط بلدی گند بزنی . اصلا شعور نداری . از حرص لب پائینم را پوست پوست کردم . خوب حالا که چی ؟ چکار کنم ؟ به درک کاریه که شده خودم را بکشم ؟ توی خانه عصبی و بلاتکلیف یه گوشه روی مبل کز کردم و الکی با کانالهای تلویزیون ور رفتم . حدود ساعت پنج تلفن زنگ خورد .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
گوشی را برداشتم . نمی دونم چرا فکر کردم ممکنه مسعود باشه . خاله نسرین بود . لجم گرفت . این پسره چقدر عوضیه . نباید خبری ازم بگیره . اصلا شاید برای من اتفاقی افتاده نتونستم برم سر قرار . نمی خواد بدونه چی شده ؟ کلافه شروع کردم به قدم زدن . از چی ناراحتم ؟ واسه چی مثل مرغ پر کنده ام ؟ ها چرا ؟ رفتم تو آشپزخانه پیش مامان . نمک سوپ را چشید . " جا افتاده می خوای برات بکشم بخوری ؟"
" نه الان گرسنه نیستم . بذار بابا اینا بیان با هم می خوریم ." ابروهایش را بالا برد . " عجیبه . تو که همیشه برای سوپ جو بی طاقت بودی ؟"صندلی را برایش پیش کشیدم . " می گم اگه کارت تمام شده بشین با هم گپ بزنیم ."
" باشه پس بذار یه مقدار میوه برای خودمون بیارم بعد ." دستم را گذاشتم زیر چانه ام و زل زدم تو چشمهاش . همان چشمهای میشی عزیز همان چشمهای مهربان و دوست داشتنی . اهسته پلک زد و به رویم خندید . چه آرامشی تو وجودشه . بهم اطمینان می ده . چند تا گیلاس خوردم . مامان شروع کرد به بریدن نان های لواش . درسکوت به حرکت دستش نگاه کردم و خسته شدم . " می گم مامان به نظر شما بدقولی تو دخترها بیشتره یا پسرها ؟ " مشکوک سرش را کج کرد . " واسه چی می پرسی ؟ "
" آخه تو کلاس امروز سر این مساله حسابی بحث بالا گرفت . بعضی ها با هم شرط بندی کردند . " یه کم فکر کرد . " نمی تونم بگم درصد کدام بیشتره ولی مطمئنم که مردها نسبت به بدقولی حساسیت زیادی دارند . بدجوری بهشون برمی خوره . " دستم را به پیشانی ام کشیدم و نفسم را دادم بیرون . " چطور ؟ تجربه کردی ؟" برش نان را تمام کرد . یه مقدارش را گذاشت توی جانونی و بقیه را گذاشت تو فریزر . " اره یکبار بدقولی کردم اونم در مورد بابات . البته اون آخرین بارم بود . چون اینقدر الم شنگه درآورد و قهر و قهربازی که دیگه پشت دستم را داغ کردم . " قیافه بابا را جلوی رویم مجسم کردم با ریش پروفسوری سفید و شیاه و عینک مستطیلی بدون قاب . گفتم ." من تا حالا بابا را خیلی عصبانی ندیدم . "
" پس دعا کن که هیچوقت نبینی . چون وقتی خیلی عصبانی میشه دیگه هیچکس و هیچ چیز را نمی شناسه . " تکه نانی را که کف آشپزخانه افتاد را برداشتم . " حالا جریان چی بود ؟ " چینی به پیشانی اش آورد و کمی فکر کرد . " اون موقع من تازه با بابات نامزد کرده بودم . یه شب دخترعمه ام از اصفهان آمده بود . مهری را می گم . خوب ما با هم خیلی صمیمی بودیم و خیلی وقت هم بود که ندیده بودمش . از ذوقمون تا دم دم های صبح حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . زمانی که آفتاب طلوع کرد تازه به رختخواب رفتیم . وقتی بیدار شدم ساعت دوازده بود . در صورتیکه یازده و نیم با بابات دم سینما قرار داشتیم . رفته بود و دیده بود من نیستم . خلاصه کلی نگران شده بود و کلی قال و قیل راه انداخت و تا چند روز باهام سرسنگین بود . "
خندیدم . " بابا و این حرفها . عجیب شیطونی بوده . " لبهایش به تبسم باز شد و صورتش از برق خاصی درخشید . انگار مرور گذشته برایش خوشایند بود . ساحل اومد و پشت سرش هم بابا و بسته سبزی را که تو دستش بود گذاشت روی میز . " خیلی تر و تازه ست دلم نیومد نگیرم . " و به من اشاره کرد . " پاک کردنش هم با تو . " غر زدم . " نه من پاک نمی کنم . زیر ناخن هایم سیاه می شه . "
" خوب دستکش دستت کن . این مشکلی نیست . "
" ا. بابا اینقدر اذیت نکن . شما که می دونی من از سبزی پاک کردن متنفرم ." امان نگاهی بهش انداخت . " ولش کن رضا . این کارکن نیست . افتاد گردن خودت ." آخر شب دو ساعت سرم تو کتاب شعر بود و با خودم خلوت کردم . ساحل لباسهایش را از روی تخت جمع کرد . " واه بسه دیگه ساعت دوازده شبه . چشمات خسته نشد . واسه چی گیر دادی به کتاب فروغ فرخزاد و ولش نمی کنی . اون تو دنبال چی می گردی ؟ " کتاب را بستم و خمیازه کشیدم . " می دونی چیه . خیلی ازش خوشم می اد خدا رحمتش کنه . چقدر صریح و بدون پرده حرف های دلش را در قالب شعر بیان می کرده . کاشکی منم شاعر بودم . "
" شاعر ؟ واسه چی ؟"
" اخه اونا یه جورایی خیلی راحتند آزادند . تو دنیای خودشون هستند با بقیه فرق دارند . " در کمدش را بست و نگاهم کرد . " تو همینجوری هم با بقیه فرق داری . بیشتر وقت ها مغزت هفت و هشت کار می کنه . دیگه شاعر بشی چی می شی ؟"
" نمی دونم احتمالا یا یکی از گوشهایم را می برم یا خودم را تو دریا غرق می کنم ." از تعجب دهنش باز موند . چشمک زدم . " مگه خبر نداری هنرمندان معروف معمولا از این کارها می کنند . " زد به گیجگاهم . " خدا یه عقل درست و حسابی بهت بده . " دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش . " حوصله داری باهات درد و دل کنم؟" پلک زد . " بگو جوجه دوباره چه گندی زدی ؟" لحنش شوخی بود .
" درباره مسعوده ."
" خوب ؟"
" هیچی جزوه هایم را می خواست یعنی برای اولین بار بهم رو انداخت . منم بدقولی کردم . فکر کنم از دستم عصبانی شده که قالش گذاشتم . " چند دقیقه ای هیچی نگفت . بلند شد و قدم زد . بعد به کتابخانه تکیه داد و مستقیم تو چشمام زل زد . " دوستش داری ؟" تمام تنم تکان خورد . " این چه حرفیه که می زنی ؟"
" پس برای چی این مساله ناراحتت کرده ؟" خودم را بی تفاوت نشان دادم . " وا خوب بالاخره هر چی باشه ما همکلاسی هستیم و چشممون تو چشم هم می افته . دوست ندارم ازم دلخور باشه . "
کنایه زد . " جدیدا خیلی آداب دان شدی . پس ازش عذرخواهی کن . " تو جایم نیم خیز شدم . " اصلا حرفش را نزن . امکان نداره . صد سال حاضر نیستم غرورم را بشکنم . "
" پس حالا که اینطوره بی تفاوت باش . هر چی پیش آید خوش آید . " جلو اومد و با دستش موهایم را به هم ریخت. " شب بخیر جوجه . هیچ چیز تو دنیا ارزش این را نداره که یک سر سوزن خودت را براش ناراحت کنی دیگه چه برسه به این چیزهای پیش پا افتاده . " و خودش را روی تخت ولو کرد . شاد و فارغ از همه چیز . خوش به حالش چقدر راحته . منم دراز کشیدم . حرف ساحل تو ذهنم پیچید . دوستش داری ؟ چند بار از خودم سوال کردم دوستش دارم ؟ از تند شدن ضربان قلبم خجالت کشیدم . سرم را زیر بالش کردم . نمی دونم . نمی دونم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت نهم

نور آفتاب خورد تو چشمم . به پهلو شدم و خودم را کش و قوس دادم و سرم را از روی بالش بلند کردم . از ساحل خبری نبود . به ساعت نگاه کردم . خوب معلومه تا الان رفته سر کار من چقدر تنبلم . آفتاب نصف اتاق را گرفته و من هنوز تو تختم . پتو را کنار زدم . با لباس خواب نازک و کوتاه جلوی آینه ایستادم و سرم را تکان دادم . موهای لختم ریخت تو صورتم . زدمش کنار . چقدر بلند شده . تا سرشانه هام رسیده باید کوتاه کنم . به آشپزخانه سرک کشیدم . ا .. .. چرا هیچکس نیست . مامان کجاست ؟ یعنی چی ؟ دور خودم چرخیدم اها یادم افتاد . دیشب گفت که برای ناهار می خواد بره خانه یکی از همکارهای قدیمی اش که تازه بازنشسته شده . من چقدر خنگم . زود فراموش کردم .
یک لیوان شیر برای خودم ریختم و کنار پنجره رفتم . پرده های لیمویی رنگ را کنار زدم و به شکوفه های سفید و صورتی درخت سیب خیره شدم . نفس بلندی کشیدم . آخی ... همش باز شده . چقدر قشنگه . مثل چترهای کوچیک کوچیک می مونه . عین تابلوهای نقاشی . چرخی زدم و لیوان خالی را درون ظرفشویی گذاشتم و با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم . می دونم چکار کنم .
تک تک ساختمان ها را نگاه کردم و جلو رفتم . کاش آدرس دقیق داشتم . ولی نظری هم می تونم پیداش کنم . آن دفعه که از اینجا رد شدیم بهم نشان داد . یادمه یه پیتزافروشی نارنجی رنگ نزدیکش بود . جلوتر رفتم . آها . همین جاست . پیداش کردم . روی تابلو را با دقت خواندم . آره خوشه همین ساختمونه . با تردید پله ها را بالا رفتم ولی دوباره برگشتم پایین . به خودم تشر زدم . داری چکار می کنی ؟ این همه غرورم غرورم که کردی این بود ؟ خاک بر سرت خودت را ضایع نکن . دستهایم را مشت کردم . نه می خوام برم و می رم . پله ها را دو تا یکی بالا رفتم . کنار در یک تابلوی برنزی نصب شده بود . شرکت نیکرو . سهامی خاص . وحشت ورم داشت . دستم را روی قلبم گذاشتم وای چقدر تند می زنه . اگه از حرکت نایسته خوبه . چشمام را بستم و انگشت های سبابه ام را بهم نزدیک کردم . اگه بهم رسید زنگ می زنم وگرنه ....
وجود کسی را کنار خودم حس کردم . چشمام را باز کردم . دو تا چشم قهوه ای درشت و کنجکاو جلوی صورتم بود . از ترس جیغ کشیدم و یک متر به هوا پریدم . کیفم از دستم افتاد . مسعود به در تکیه داد و با دهن باز و مبهوت بهم خیره شد . نفس نفس زدم و صورتم از خجالت گر گرفت . وای حتما فکر می کنه من دیونه شدم . سرم را پایین انداختم . کاش نیامده بودم . بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم به سمت پله ها رفتم . اگه برگردم بهتره . صدای مسعود میخکوبم کرد . " کجا ؟ بدون کیفت ؟ " و خم شد و اون را از روی زمین برداشت . یک قدم به عقب برگشتم و عین میمون کیف را از دستش قاپیدم . ولی او زرنگی کرد و بازویم را گرفت . " چرا فرار می کنی ؟ حالا که تا اینجا اومدی بهتره بیای تو . " و در را باز کرد و خودش کنار ایستاد . بی فکر و شتاب زده وارد شدم . او هم پشت سرم وارد شد . و با یه آقایی که در حال تمیز کردن میز تو هال بود احوالپرسی کرد . منم به تبعیت از او فقط سر تکان دادم . روبه رویم چند تا اتاق بود . به طرف یکی از آنها رفت . " این اتاق منه بیا تو ." خودم را روی مبل چرمی قهوه ای انداختم . در را بست و آرام و با طمانینه پشت میز بزرگی نشست و در سکوت بهم خیره شد . مثل یک غریبه . چرا حرف نمی زنه و مثل بز بهم زل زده . سرم را به عقب تکیه دادم و شقیقه هایم را مالیدم . حالم زیاد خوب نیست . انگار فشارم اومده پایین . شاید مربوط به دم در باشه که ترسیدم . بهتره چشمام را ببندم . شاید یه مقدار تشویم کمتر بشه . به درک بذار اونم حناق بگیره . سرفه کوتاهی کرد و زنگ زد . " آقا مراد لطفا چای و یک لیوان آب قند بیار . " دزدکی نگاهش کردم . سرش را انداخت پائین و با ورقه هایی که جلوی دستش بود ور رفت . مسخره . می خواد کلاس بذاره . پس موضعش را مشخص کرده . از عصبانیت انگشتانم را به هم پیچاندم . تقصیر خودته . من که بهت گفتم نیا . حالا هم واسه چی نشستی . پاشو گورت را گم کن دیگه . از جایم نیم خیز شدم . در زدند . همون آقایی که تو هال دیدمش با سینی چای وارد شد دوباره نشستم . مسعود گفت :" آقا مراد بی زحمت در را پشت سرت ببند . " بعد هم بلند شد و اومد روبه روم نشست و آب قند را بهم زد .
" بخور ." لیوان را بطرفم دراز کرد . لحنش مودبانه بود ولی سرد . نه تلخی نه تندی نه عصبانیت . حالم بدتر شد . دندانهایم را به هم فشردم . تا حالا اینطوری خشک باهام برخورد نکرده . معلومه خیلی کینه ایه . دوباره گفت "بخور ." لیوان را پس زدم و اخم کردم . " نمی خورم ." جدی تر گفت :" می گم بخور . رنگت پریده . حالت جا می اد ." لج کردم . لیوان را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز . " نمی خورم . حالم هم خیلی خوبه . تو هم برای من دکتری نکن . " لبهایش را بهم فشرد . " خیلی خوب میل خودت نخور." بلند شد و شروع کرد به قدم زدن . دو تا دکمه بالای بلوز سفیدش باز بود و سینه اش پیدا . با خودم فکر کردم رنگ های روشن خیلی بهش می آد . چون با پوست تیره اش تضاد داره و جذاب ترش می کنه . پیشانی اش پر از اخم بود . باز راه رفت . خسته شدم و با لحن تند و تلخی گفتم :" من نیومدم اینجا که راه رفتنت را تماشا کنم و کفشت ... یعنی صدای کفشت سوهان روحم بشه ." جزوه ها را به طرفش دراز کردم . " بیا بگیر بد نبود دیروز یه زنگ خانه ما می زدی ؟ شاید من مرده بودم که سر قرار نیومدم . " ایستاد و پوزخند زد . " لازم نبود . بچه ها گفتند که با دوست عزیزت تشریف بردی " حالت نگاهش رنجیده بود . دلم سوخت ولی ژستم را تغییر ندادم . " حالا این جزوه ها پیشت باشه . هفته دیگه برام بیار ." با بی اعتنایی آنها را پس زد . " ببرش دیگه احتیاج ندارم ." بهم برخورد . از روی مبل بلند شدم . " خیلی خوب حالا که نمی خوای نخواه . فکر نکن التماست می کنم . " بطرف در رفتم . دستگیره را گرفت و نذاشت در را باز کنم . اخم تندی کردم . " از سر راهم برو کنار حیف من که دلم برات سوخت گفتم گناه داری بیام اینها را بهت برسونم . نمی دونستم جنبه نداری و ... " انگشتش را جلوی لبم برد . " هیس چقدر بلند حرف می زنی ؟" از کوره در رفتم . " تو فکر کردی کی هستی که ... " صورتش از شیطنت برق زد و غش غش خندید . " حالت را گرفتم نه ؟ حقته . این به تلافی دیروزه . تا تو باشی که دیگه منو سر کار نذاری . " دستم را تو دستش گذاشت و ارام فشار داد . " قصد ندارم اذیتت کنم . ولی دلم می خواد برای دوستی مون حرمت قائل باشی . " لحنش کاملا جدی بود . بدون ذره ای شوخی یا کنایه . با حیرت نگاهش کردم نمی تونم باور کنم . نوع نگاهش طرز صحبتش . حتی اینطوری که الان دستم را فشار داد . یه جور دیگه ای شده مطمئنم که مسعود تغییر کرده ولی نه مطمئن نیستم شاید این منم که عوض شده ام و رفتارهای او را طور دیگه ای تعبیر می کنم . چشمک زد . " خوب حالا بگو چطوری ؟ خوبی؟ " لبهایم را جمع کردم . " مگه تو می ذاری ادم خوب باشه ؟"
لبخند گرمی زد . " حالا می گم آقا مراد دو تا چای دیگه با شیرینی برامون بیاره . ان موقع دلخوری ات هم برطرف می شه . " خودم را باد زدم . " توی این گرما چایی ؟ تو همیشه همینطوری از مهمونت پذیرایی می کنی ؟" دستش را لای موهایش برد . " خیلی خوب شکمو می گم برامون بستنی بخره . هر چند من تا حالا مهمون به این پرویی نداشته ام ." خندیدم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
مسعود چند قاشق از بستنی را خورد و گاشتش کنار . انگار زیاد میل نداشت . ولی من به خوردن ادامه دادم . پرسید :" راستی تو دم در داشتی چکار می کردی ؟"
" هیچی . تو چرا مثل جن بو داده جلویم سبز شدی . خیلی ترسیدم . بلند خندید . " خوب من داشتم می آمدم تو شرکت که دیدم تو وایسادی و دستهات را اینطوری .... " ادایم را درآورد . " شما دخترها به چه چیزهایی اعتقاد دارید . ولی تو دیگه چرا ؟ تو که یه دختر تحصیلکرده ای ؟" حرف را عوض کردم . " می گم من شرکتتون را درست و حسابی ندیدم . نمی خوای بهم نشان بدی ؟" با دکمه بلوزش ور رفت . " چرا . اگه دوست داشته باشی . " آمدیم تو سالن . اتاق کنار اتاق خودش را نشانم داد . " اینجا دفتر امیره . که معلوم نیست آقا امروز کجا رفته و هنوز پیدایش نشده . " به روبرو اشاره کرد . " اینم مال آقای عضدی حسابدار شرکته . میز توی هال هم مال منشی مون خانم دباغیه که امروز مرخصیه . " چرخی زد . " آها . این در سبزه هم آبدارخانه ست . " همه جا را زیر نظر گذراندم . شرکت جمع و جور و خوبی بود و خیلی هم تمیز . مشخص بود که دیوارها به تازگی رنگ شده و چند تا پوستر تبلیغاتی هم روی آنها نصب شده بود .گفتم :" راستی تا حالا ازت نپرسیدم . تو چه زمینه ای فعالیت می کنید ؟"
" فروش مواد اولیه ارایشی ." حالتم گنگ بود . گفت :" ساده برات توضیح بدم . ما مواد اولیه کرم و رژ و ریمل را و کلا لوازم ارایش را از خارج وارد می کنیم و به تولیدکنندگان داخلی می فروشیم ." آهسته زد روی بینی ام ." البته کیفیت این لوازم ارایش دقیقا با لوازم ارایش خارجی رقابت می کنه . تازه می تونم بگم بهتر هم هست ." در یه کشو را باز کرد . " هر چی می خوای بردار . اینها همه برای تبلیغه ." توی کشو را نگاه کرم پر از ریمل رژ و رژگونه و ... بود . سرم را تکان دادم . " نه ممنون . خودم به اندازه کافی دارم ."
" د اشتباه می کنی شما دخترها هر چقدر هم که از این چیزها داشته باشید بازم کمه . مونا هر وقت می آد اینجا خودش را خفه می کنه . یه ده بیست تایی از اینها را بلند می کنه . " چند قدم بطرفم اومد و تو صورتم خم شد ." هر چند تو احتیاج به ... " سرم را عقب بردم و اخم کردم . " ا .. لوس نشو ." خندید . منم خندیدم .
صدای انداختن کلید تو قفل اومد . مسعود خودش را جمع و جور کرد و به سرعت ازم فاصله گرفت و بطرف پنجره رفت . نفسش را بیرون داد . سینه اش بالا و پائین شد و از پشت شانه های پهنش تکان خورد . کاملا دستپاچه بود . دکمه بالای بلوزش را بست . امیر ئارد شد و از دیدن من تعجب کرد مودب سلام کرد . " چه عجب از این طرفها ساغر خانم ." هنوز تو شوک بودم . مسعود زیرچشمی نگاهم کرد و خودش جواب داد . " ساغر زحمت کشیده جزوه هایش را برامون آورده . " خوشم اومد که اینطوری گفت . امیر سرش را خم کرد . " خیلی لطف کردید . " و بعد یک تعداد پاکت به دست مسعود داد . " از صبح تا حالا گرفتار این قراردادها بودم باور کن خسته شدم . " مسعود اوراق را ورق زد . امیر پرسید ." خانم دباغی نامه ها را تایپ کرده ؟"
" نه نیستش . دیروز بهش مرخصی دادم ."
" اقای عضدی چی هنوز نیامده ؟"
" چرا تو اتاقشه ."
" یه سر می روم پیشش . نمی دونم سندهای جدید را زده یا نه ؟ " و رو کرد به من . " ساغر خانم شما که فعلا تشریف دارید ؟" کیفم را برداشتم . " نه اتفاقا دارم می رم خیلی کار دارم ."
" ناهار در خدمت باشیم ."
" مرسی وقت ندارم . ان شاءالله دفعه بعد ." سرش را تکان داد . " پس من با اجازه تون مرخص می شم و باز هم از بابت جروه ها ممنون امیدوارم بتونیم جبران کنیم ."
دوباره با مسعود تنها شدم . هر دو نگاهمان را از هم دزدیدیم . خیلی معذب بودم . آهسته گفتم . " خوب پس من می روم ." چشمش را به سرامیک های کف شرکت دوخت . " حالا چقدر عجله داری بمون ."
" نه نمی تونم . " صدایم مال خودم نبود . گیج بودم . تا دم در بدرقه ام کرد . " مرسی که اومدی . " چند لحظه مکث کرد . " تو دانشگاه می بینمت . " دستش را جلو آورد . با نوک انگشت باهاش دست دادم . " خداحافظ ." بهم خیره شد .
قسمت دهم


پله ها را با سرعت پائین آمدم . چند دقیقه سر در گم و بی هدف گوشه خیابان ایستادم . حالا چکار کنم ؟ کجا برم ؟ دلم یه جای دنج و اروم می خواد که تنها باشم و با خودم خلوت کنم . احتیاج به فکر کردن دارم اما کجا ؟ راننده ماشین خطی بلند داد زد :" ولنجک ولنجک دو نفر ." ذهنم جرقه زد . آره بام تهران ولنجک . بهترین جایی که می شه رفت . جلو سوار شدم . " آقا بریم من دو نفر حساب می کنم ."
دستم را سایه بان چشمم قرار دادم و به بالا نگاه کردم . اوه هنوز تا تله کابین خیلی راه مونده . چه سربالایی تند و نفس گیری . آفتاب هم که مستقیم روی سرم ئه . مغزم داره می پزه . یک لحظه ایستادم . عجب سکوتیه اینجا . من را می ترسونه . شاید علتش اینکه وسط هفته است والا پنجشنبه جمعه ها که همیشه غلغله ست . با زحمت زیاد باز هم بالا رفتم نیم ساعت تمام . باد خوبی وزید و تن خیس از عرقم را خنک کرد . آخیش . بالاخره رسیدم . ولی حیف که تله کابین تعطیله . خیلی دلم می خواست برم بالای کوه . روی نیمکت نشستم و گره روسری کوتاهم را باز کردم . اگه ادم هفته ای دو بار بیاد کوه می شه مانکن . سنگریزه ای از زیر پایم قل خورد و افتاد ته دره . خم شدم وای چه ارتفاعی . خودم را عقب کشیدم اگه بیفتم پائین تکه بزرگم گوشمه . به درختهای کاج که در سراشیبی دره بود نگاه کردم . خدایا تو چه عظمتی داری . این همه درخت همه یک شکل و یک اندازه و یک دست و همه سبز سبز . ادم توی این همه قشنگی می مونه . نفس بلندی کشیدم زوزه باد شدید شد . بوی گل تو مشامم پیچید و دوباره از لبه پرتگاه به پائین خیره شدم و به شقایقهای قرمز به رنگ خون . کاش می شد یکدسته از اینها را بچینم . یک مشت از خاک گرم کنار پایم را برداشتم و بو کردم . مست کننده ست . چشمانم را بستم . کاش تا ابد اینجا بمونم . اینجا ته دنیا ست . زیبا و بکر و دست نیافتنی . حس می کنم تو بهشت هستم . غرق لذت شدم . ناخوداگاه تصویر مسعود در ذهنم نقش بست . ضربان قلبم تند شد . دستم را روی سینه ام گذاشتم . نه نمی تونم به خودم دروغ بگم . در وجودم چیزی در حال جان گرفتنه که نمی دونم خوبه یا نه . فقط مطمئنم که نمی تونم جلویش را بگیرم . یه چیز جدید و تازه . خاک را از لای انگشتانم یواش یواش پائین ریختم . دلم می خواد عاقل باشم و محکم و استوار . عین کوههای پشت سرم .بدنم لرزید . چرا می ترسم ؟ از چی می ترسم ؟ ولی می ترسم خیلی هم زیاد . از این حس ناشناخته و دوست داشتنی چشمام را باز کردم . کوه بزرگ و قهوه ای زیر نور سوزاننده آفتاب دلگرم کننده بهم لبخند زد . وجودم گرم شد تبسم زدم . ترس از چی ؟ سرم را چند بار تکان دادم . ولش کن نمی خواهم در موردش فکر کنم . هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده . شاید هیچوقت هم نیفته . باید اروم باشم . اروم و محتاط همین و بس . برای آخرین بار از لبه پرتگاه ته دره را نگاه کردم . چقدر همه چیز از این بالا کوچک و حقیره و در اوج قرار گرفتن چه عالیه . احساس قدرت می کنم . درست مثل موقعیکه با پاترول بابا رانندگی می کنم . آن موقع هم همچین حسی دارم آخه بلندتر از بقیه ماشینهاست با خودم خندیدم نمی دونم شاید من خیلی مغرورم شاید هم کوتاه فکر شاید هم هر دو . دلم به قال و قیل افتاد . چقدر گرسنمه . از صبح که با مسعود بستنی خوردم تا الان دیگه چیزی نخوردم . معدهام داره درد می گیره . چراغ بوفه و رستوران خاموش بود . ولی دکه کوچکی که پسر بچه ای فروشنده اش بود باز بود . بطرفش رفتم . "اب میوه خنک داری ؟
" آره خیلی خنکه ." دست زدم . "این که گرمه . "
اخم کرد . " از این خنک تر ."
" کلوچه چی داری ؟ "
" دارم ."
"تازه است ؟" صدای رادیو را کم کرد . " پس چی دیروز اوردم ." و آن را جلویم گذاشت . " حتما تازگی اش به خنکی همین آب پرتغاله ست نه ؟" دستهای کثیفش را به کنر زد . " خانم اگر نمی خواهی چرا اذیت می کنی ؟ راهت را بگیر و برو ." بالای ابرویش جای شکستگی قدیمی بود . و بینی اش پهن . پول را از بالا انداختم تو دستش چه بی ادب و بد اخلاق اه .


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
نی را دورن آب پرتغال فرو کردم و به ساعت نگاه کردم داره دیر می شه . اگه مامان برگشته باشه تا الان حتما نگران شده . بهتره برم . دفعه دیگه که بیام تا غروب می مونم . غروب اینجا محشره . چند لحظه دیگه هم خودم را در سکوت غریبانه و لطیفی که در همه جا حکم فرما بود غرق کردم و سلانه سلانه بطرف پائین سرازیر شدم . خیلی خوب شد که اومدم . دلم حسابی باز شد . صدای صحبت دو و سه نفر به گوشم خورد . چه خوب بالاخره سر و کله چند تا اهل طبیعت پیدا شد . من پائین آمدم و آنها بالاتر . بهم نزدیک شدیم دوتا پسر بودند . به صورتشان دقیق شدم . اوه اوه چه زیر ابرویی برداشته اند . از قیافه شون شرارت می باره . رنگم پرید . نکنه بخوان بهم گیر بدن ؟ قدمهایم را تند کردم و سرم را زیر انداختم . در سکوت با هم نگاهی رد و بدل کردند و یکی شون اومد جلو گوشواره گوشش بود و گردنبندی مثل خرمهره تو گردنش . بهم نزدیک شد . جویدن آدامسش را تندتر کرد و دندانهایش را نشانم داد . خنده کریهی کرد . " ا...ا... چرا تنها می پری عزیزم . مگه ما مردیم ؟" اخم تندی بهش انداختم و رویم را برگرداندم . و از ترس نفسم تند شد . وای خدای من قلبم مثل جوجه داره می زنه . سکته نکنم خوبه . بی اراده لبم را گاز گرفتم . نگاهش شهوت آلود بود ." حیف این لبهای خوشگل نیست که گازش می گیری . می خوای من به جای تو این کار را بکنم . " حرصم گرفت . اه چقدر لشه . دلم می خواد یه چاقو تو شکمش فرو کنم . باز گفت :" حالا چرا اخم می کنی با ما نمی خواهی نپری نپر ولی من تشنمه . آب میوه ای که تو دستته بده به من ." از ذهنم گذشت بذار بهش بدم و خودم را خلاص کنم . یه جوری شدم ولی نه نباید ضعیف باشم . غلط کرده چه عوضی . دستهایم را مشت کردم . پسره دستش را بطرف آب پرتقال دراز کرد . نفسش به صورتم خورد . چندشم شد و خونم به جوش اومد . در یک لحظه دستم را به هوا بردم و مشت گره کرده ام را محکم تو صورتش زدم . درست پای چشم چپش عین زنها جیغ زد . " آخ چشمم ." دو پا داشتم دو پا هم قرض کردم و با سرعت هر چه تمامتر دویدم . به درک حقته اوا خواهر . خودش و دوستش دنبالم دویدند و فحش های رکیک و ناموسی دادند . یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . خدایا دارن بهم نزدیک می شن . با تمام قدرتم دویدم و از کنار اتاقک نگهبانی گذشتم خالی بود . پس نگهبان کدام گوریه ؟ سر خیابان رسیدم . ماشین پیکان قرمز رنگی در حال دور زدن بود . خودم را بهش رسوندم و محکم زدم روی کاپوتش . " آقا جون هر کسی که دوست داری نگهدار ." ایستاد پریدم تو ماشین . " اقا ترا خدا حرکت کن دارن می رسن . " پیرمرد بی چاره هول کرد . " کیا ؟ " و به سرعت گاز داد . به پشت سرم اشاره کردم دوتایی دنبال ماشین دویدند و سنگ پرتاب کردند . به عقب تکیه دادم و تند تند نفس کشیدم . آخ چقدر سینه ام می سوزه . پیرمرد از توی اینه نگاهم کرد . " اینا کی بودند ؟" اب دهنم را قورت دادم و بریده بریده گفتم . " لات ... اوه ... لوت ... مزاحم ." سرش را با تاسف تکان داد . " چه دوره بدی شده . امنیت نیست . خیلی باید مواظب باشی دخترم . هیچوقت این جور جاهای خلوت را تنها نیا . " حرفش را تصدیق کردم . " راست می گی پدر جان اشتباه کردم نباید تنها می آمدم ." این شد واسه من درس عبرت سکوت کردم و با خودم کلنجار رفتم . د مثل چی دروغ می گی دو روزه دیگه یادت می ره و اگر پاش بیفته باز هم می آی . ولی دمت گرم . افرین . خوب حالش را جا آوردی . نفس بلندی کشیدم . ولی کاش مرد بودم و طوری گوشمالی اش می کردم که جنازه اش روی زمین بمونه . دندانهایم را روی هم فشار دادم وای که چقدر عصبانیم .
دست به دامان ورقه شدم . نه و نیم . ده و بیست و پنج . یازده . دوباره از نو شمردم . سایه ای روی ورقه ام افتاد . سرم را بلند کردم . مسعود با خوشرویی سلام کرد . " چیه پکری ؟"
" اره امتحانم را خراب کردم ." انگشتش را بطرفم دراز کرد . " تو ... تو ... امکان نداره . باور نمی کنم ."
" ولی باور کن جدی می گم فکر کنم بیفتم ."
" حالا چند می شی ؟"
" نهایتش یازده ." با نوک کفشش چند تا ضربه به زمین زد . " استادتون کیه ؟"
" راهب ."
" اقای راهب ؟ خوب پس خیالت تخت . ادم معرکه ایه . تا حالا هیچکس را واسه یک نمره ننداخته ."
" واقعا ؟ راست می گی ؟"
" آره مطمئنم خودم ترم پیش دو نمره ازش گرفتم ." نفس آرومی کشیدم . " خدا کنه ." در سامسونتش را باز کرد . " بیا بگیر این هم جزوه هات . دستت درد نکنه . از همش زیراکس گرفتم . کلی پولش شد ."
" خوب تقصیر خودته از بسکه تنبلی ."
" اره ولی سربه هوا نیستم ." حرفش با طعنه بود . اخم کردم . " منظورت چیه ؟" از تو کیفش چند تا عکس درآورد . " اینها لای جزوه ات بود ."
" کو ؟ ببینم ؟ " و ازش گرفتم . اوه اینها همون عکسهایی ئه که چند هفته پیش آوردم فریبا اینا نگاه کنند . ولی چرا یادم رفت برش دارم . وای چقدر هم افتضاحند . همه لختی و ناجور . نکنه فکر کنه از قصد گذاشتم تا اون ببینه ؟ بی صدا منتظر عکس العملم بود . دستم را به کمر زدم . " خوب که چی ؟ تو اگه ناراحت بودی می تونستی نگاه نکنی ." چهره اش تو هم رفت . " ا... تو چرا متوجه نیستی . اره من دیدم . خیلی هم حظ کردم . ولی جای عکس لای کتاب نیست . مخصوصا تو که دم و دقیقه کتابت را به این و اون قرض می دی ." به صورتش نگاه کردم برافروخته بود . سکوت کردم . حق با اونه . فقط کافیه یکی از این عکسها دست پسرهای دانشکده بیفته . هیچی دیگه . آبرو برام نمی ذارند . من خیلی بی احتیاطم ساحل راست می گه . آخر یه روز سرم را به باد می دم . آهسته زد روی بینی ام . " حالا بیا بیرون دیگه . می خوام یه اعتراف کنم . " و چشمک زد . " دوست داری بدونی از کدام عکست بیشتر از همه خوشم اومد ؟"
" کدوم ؟"
" همون لباس قرمزه . همون بندی ئه . خیلی بهت می آد ." دوزاریم افتاد . هوم ... اقا چقدر هم خوش سلیقه تشریف دارن . ساحل همیشه می گه این لباس خیلی تو تنت قشنگه . سرم را بالا آوردم .خندید . نگاهش را با نگاه جواب دادم . مهتاب را از دور دیدم . عکسها را توی کیفم گذاشتم . " راستی امروز با تو نمی آم ." ابروی صاف و مشکی اش را بالا برد . " چرا ؟"
" می خوام با مهتاب برم خرید ."
" خرید چی ؟ "
" فضولی موقوف . خرید خانمانه ست ."
" ا... پس از اون خریدهاست . خوش بگذره ." خندید .
" اها مسعود یکدقیقه صبر کن یادم افتاد . می خوام پس فردا بچه ها را ناهار میهمان کنم . تو و امیر هم بیائید . " دقیق شد . " به چه مناسبت ؟" تبسم زیرکانه ای زدم ." حالا ... "
" حالا بی حالا . باید علتش را بگی ."
" ا . تو چقدر سوال می کنی به موقع اش می فهمی ." دستش را تو جیب شلوارش کرد . " نچ تا نگی نمی آم ."
" ای بابا تو چقدر لجبازی . خیلی خوب تولدمه . راحت شدی ؟"
" جدی . جون من تولدته ؟ چند ساله می شی ؟"
" نوزده ."
" خوب پس حسابی رسیده رسیده ای . " تبسم جذابی زد . " درست می گم ؟ نه ؟ " چشمکش از اون معنی دارها بود . بهش تشر رفتم . " مسعود تو باز بی جنبه شدی ؟" یه ابرویش را شیطون بالا برد . " اوه . یعنی اصلانباید شوخی کنم ؟" چشم غره رفتم و حرف را عوض کردم . " در ضمن مونا هم دعوته . بهش می گی یا خودم زنگ بزنم ."
" نه من می ارمش ."
" حتما ؟ یادت نره ؟" سوئیچ را تو دستش چرخاند . " نه مطمئن باش . خداحافظ ."

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
توی آینه برای خودم بوسه فرستادم . رژ صورتی با روسری صورتی کمرنگم کاملا هماهنگ بود به ساحل نگاه کردم . در حال ور رفتن به دکمه های مانتویش بود . " ج.ن من یه خورده عجله کن . می ترسم اونا زودتر از ما برسند . خیلی بده ها . ناسلامتی ما میزبان هستیم . " به بغل گردن و گوشش عطر زد . " الان تموم میشه ." تو صدایش هنوز دلخوری بود چشم هایم را به سقف دوختم . خدای من چه اراده فولادی دارم که دیشب تا حالا مخش را خورده ام و راضی اش کردم که باهام بیاد . پس دندم هم نرم باید به هر سازی که می زنه برقصم . دم در این پا آن پا کردم . پرسید ." گفتی کدوم رستوران جا رزرو کردی ؟"
" شبهای تهرون . جای خوبیه . دنج و خلوته جدید باز شده ." کیفش را برداشت . " من آماده ام بریم ." سر تا پایش را برانداز کردم . تو مانتوی سبز رنگش جذاب بود . مثل همیشه .
وارد رستوران شدیم . " ا ... نگاه کن مهتاب اینا زودتر از ما اومدند . " رفتم جلو ." سلام بچه ها . چه خبر ؟" فریبا لپم را کشید . " ای بی شرف عجب تیپی زدی . چقدر روسری ات بهت می اد ." چشمک زدم . " بچه ها این خواهرمه . خوشگله ؟" مهتاب با ساحل روبوسی کرد و اشاره زد . " اونها هم اومدند ." سرم را برگرداندم . امیر با یه دسته گل بزرگ و پشت سرش مونا و مسعود به میز نزدیک شدند . امیر لبخند ملایمی زد ." بفرمائید . قابل شما را نداره ."
" وای امیر خان . چه دسته گل قشنگی خیلی زحمت کشیدید . " اشاره کرد ." مال من تنها نیست . مسعود هم ... " نذاشتم حرفش تمام شه و رو کردم به مسعود . " لطف کردی ممنون ." موقر و سنگین سرش را تکان داد . " خواهش می کنم . قابل نداره ." جان خوشم اومد . چقدر رفتارش جلوی ساحل مودبانه ست . به بلوز آستین کوتاه سرمه ای و کراوات طوسی اش نگاه کردم و چقدر هم خوب لباس پوشیده . مسعود مونا را به مهتاب و فریبا معرفی کرد . با هم دست دادند . با مونا گرم گرفتم . " از کنکور چه خبر ؟ خودت را آماده کردی ؟" چینی به پیشانی اش انداخت . " ترا خدا حرفش را نزن . بدنم مور مور می شه . شبها همش خواب امتحان می بینم . کم مونده دیوونه بشم . برام دعا کن . اگه دانشگاه قبول نشم از غصه دق می کنم ." ساحل به جلو و به میز تکیه داد . " مونا جون شما که فقط هیجده سالته . هنوز خیلی وقت داری . از چی نگرانی ؟"
" وای نه . اگه امسال قبول شدم شدم وگرنه حوصله دوباره خواندن را ندارم . " با آمدن گارسون حرف مونا قطع شد . منوی غذا را تک تک به ما داد و منتظر ماند . به لیست غذاها نگاه کردم . " خوب بچه ها تعارف نکنید . هر کی هر چی دوست داره سفارش بده ." فریبا به شوخی گفت :" خانم امروز حاتم طائی شده پس فرصت را از دست ندین . شاید دیگه همچین اتفاقی نیفته ." زدم بهش . " واقعا که خیلی رویت زیاده . خوبه که خودت یکدونه پوست تخمه هم تا حالا من را مهمان نکردی ." چپ چپ نگاهم کرد . " من ... من ... " گردنش را با غرور برد بالا . " ما شمالی ها به دست و دلبازی معروفیم ."
" شمالی ها ؟ ولی تو یکی اشتباها بر خوردی . ما که هنوز چیزی ندیده ایم مگه نه مهتاب ؟" سرش را تکان داد ." اره دقیقا درسته ." فریبا حرصش گرفت . " اصلا می دونی چیه اشتباه من این بود که همین دیروز که امتحانها تمام شد نذاشتم برم شهرمون و برای تولدت موندم . ولی تو که آدم نیستی ." سرم را به گوشش نزدیک کردم . " آره برای رفتن تا می تونی عجله کن . شاید تو این سه ماه تعطیلی شانست بزنه و آرش بیاد خواستگاریت و شرت را از سر ما کم کنه ." از پشت یواشکی نوک انگشتش را وسط استخوانهای کتفم فرو کرد . انگار که چاقوم زد .دردم گرفت . پایش را لگد کردم . " دیوونه مگه آزار داری ؟"
" پس هیس دهنت را ببند . و یک کلمه دیگه نگو ." ساحل بهم چشم غره رفت . یعنی درگوشی حرف نزن . گارسون هنوز منتظر بود . همگی سفارش جوجه کباب دادیم . در حین غذا خوردن از بالای سر مهتاب به مسعود نگاه کردم . اونم سرش را بالا گرفت و نگاه معنی داری با هم رد و بدل کردیم و با محبت تبسم جذابی زد . حس خوبی بهم دست داد . از این پنهان کاری از اینکه بین ما چیزی در جریانه که فقط خودمون ازش خبر داریم و بس . فریبا زودتر از همه غذایش را تمام کرد . " شما اگر می خواهید بمونید بمونید ولی کادوی من را زود باز کن میخوام برم ترمینال . اگه بلیط گیرم بیاد . احتمالا تا دوازده شب خانه ام ." بهش تشر زدم . " ای بابا تو چقدر عجله داری . هنوز غذا از گلویمان پائین نرفته . تازه من هنوز کیک را نبریده ام ." سرش را خم کرد . " جون من این تن بمیره اینقدر لفتش نده ." ساحل از تو کیفش چاقو درآورد . مهتاب خودش را عقب کشید . " نگفته بودی خواهرت چاقوکشه ." ساحل خنده اش گرفت و من شمع ها را خاموش کردم و کیک گرد شکلاتی را بریدم . همه دست و هورا کشیدند سرها بطرف ما چرخید . مدیر رستوران خیلی با ادب هشدار داد . " اگه میشه کمی آرومتر ." با خودم غر زدم . " اینجا هم مثل کتابخانه ست همش می گن ساکت ساکت آدم حناق می گیره . دیگه اینجا نمی ام ." فریبا ساعت را نشانم داد . " د یاالله دیگه باز کن کادوها را ." بسته کوچکی را بالا گرفتم . " این مال کیه و این مال کیه ؟" ساحل گفت :" مال منه ." بازش کردم . تویش یک گردنبند خیلی ظریف طلا سفید بود از همون ها که زنجیرش کوتاهه و فقط تا گودی گردنه . ذوق کردم . " وای چقدر نازه . خیلی باحاله ." بسته بعدی را نشان دادم . " ایم مال کیه ؟" امیر اروم گفت :" مال منه ." کاغذ کادو را پاره کردم . سری کامل اشعار فروغ فرخزاد بود . بهش لبخند زدم . " خیلی باارزشه من عاشق شعرم . شما از کجا می دونستید من به چی علاقه دارم ؟" به مسعود اشاره کرد ." اون گفت " مسعود دستش را به زیر چانه اش کشید و تبسم کرد . به بسته بزرگ روی میز اشاره کردم . " و حالا این ... " مونا زود دستش را بالا برد . " مال منه . مال منه ." بازش کردم . یک عروسک بزرگ پنبه ای با موهای بلند و کلاه لبه دار روی سرش . قدش تا سینه ام بود . بغلش کردم و سرم را به سرش چسباندم . " آخی چه نرمه ." فریبا بلند گفت :" عین مامان ها بچه بغل کردی بهت می اد ." یک لحظه کوتاه نگاهم با مسعود گره خورد . بدون اینکه کسی متوجه بشه بهم چشمک زد . خون به صورتم دوید . فریبا بی طاقت کادوی خودش را باز کرد . " این بلوز ابیه از طرف منه و ... " چنگ زد و بسته مهتاب را هم باز کرد " این شلوار جین هم از طرف مهتاب ." محکم زدم روی دستش . " آی وحشی کی گفت تو باز کنی ؟" رفتم سراغ کادوی مسعود یواش کاغذش را باز کردم . از دیدن تابلو مات موندم . خیلی زیبا بود . تلفیقی از نقاشی و کاردست تصویری از روستا و چند زن دهاتی با لباس های رنگی و خانه های چوبی برجسته و آسمان آبی آبی همه سرشان را جلو آوردند . " به محشره . "
" حرف نداره ."
" خیلی رویش کارشده ." تو فکر رفتم . مطمئنم که قیمت این تابلو خیلی بالاست .اسه چی همچین خرجی کرده ؟ به مسعود نگاه کردم . ارنجش روی میز بود و چشمهای قهوه ایش پر از محبت و گرما . به گرمای سوزان تابستان . به گرمای تیرماه و من چقدر دوست دارم توی این گرما ذوب بشم . بیرون رستوران برای خداحافظی با همه دست دادم . حیف توی این سه ماه تعطیلی ممکنه نبینمشان . چقدر دلم واسشون تنگ می شه . مسعود از یه فرصت مناسب استفاده کرد و آهسته گفت :" من بعضی وقتها باهات تماس می گیرم قرار بذاریم با هم بریم بیرون . موافقی ؟" پلک زدم . " اره خوبه . "
خندید . " عالی شد . ترسیدم تمام تابستان نبینمت . " لحنش شوخ بود ولی نگاهش جدی . قلبم از خوشی به رقص درآمد . در راه برگشت به خانه ساحل را زیر نظر گرفتم . تو خودش بود . پرسیدم :" چیه ساکتی ؟"
" هیچی دارم فکر می کنم چطور این دوست عزیزشما مسعود خان امروز اینقدر ساکت و جدی و مودب بود . هیچ شوخی و حرف بی ربطی نزد . خیلی عوض شده نه ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم شاید" ولی تو دلم راضی خندیدم .
راهرو دانشکده را پائین امدیم . " خوب پس که اینطور . کار خودت را کردی و پسره را وادار کردی بیاد خواستگاریت تو عجب زرنگی هستی . " فریبا از خوشی خندید . " وای نمی دونی ساغر روز خواستگاری دل تو دلم نبود . همش فکر می کردم اگه خانواده ام بگن نه چه خاکی به سرم بریزم . طوری استرس گرفته بودم که هر چی ناخن داشتم جویدم ."
" خوب بعد چی شد ؟" سرش را تکان داد . " هیچی دیگه . وقتی بابام گفت من مخالفتی ندارم ولی دخترم هنوز داره درس می خونه . از خوشی باور کن نزدیک بود غش کنم . خلاصه اینطوری بگم موقعیکه ارش حلقه را بدستم کرد . حس کردم دیگه هیچ ارزویی ندارم ." دستش را بالا اورد و با خوشحالی حلقه اش را نگاه کرد . " قشنگه نه ؟"
" آره در نهایت سادگی قشنگه ." نفس ارومی کشید . " خوب تو تعریف کن . این سه ماه تعطیلی چکار کردی ؟ از مسعود چه خبر ؟ می دیدیش ؟" تو محوطه دانشگاه رسیدیم . چشمم را به ردیف گلهای داوودب سفید و زرد و چمن سبز دوختم . " راستش را بخوای اره توی این مدت زیاد دیدمش زیاد هم این ور و آن ور رفتیم خیلی خوش گذشت . " تو صورتم دقیق شد . " خوب پس حسابی بهش دل بستی نه

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت یازدهم

چند لحظه سکوت کردم و سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه . " ببین فریبا در حال حاضر دوستی ما یه دوستی ساده ست هنوز چیزی اتفاقی این وسط نیفتاده . یعنی اصلا مسعود اشاره ای به دوست داشتن نکرده . منم همینوطر . ولی با هم خوشیم حالا که بیشتر شناختمش می دونم که برخلاف ظاهر شیطون و شلوغش دل مهربونی داره . هر چیه روی زبونشه . در ضمن خیلی هم لارج و دست و دلبازه . وقتی می ریم بیرون اصلا نمی ذاره من پول چیزی را حساب کنم . بعش هم همیشه حرفی برای گفتن داره . یعنی اینطوری بهت بگم . ادم از بودن باهاش خسته نمی شه . هم صحبت خوبیه ."
" اوه . خوب پس یکدفعه ای بگو که هر چی خوبیه توی این فرشته آسمونی جمع شده . " لپم را کشید . جلوی در دانشگاه رسیدیم بی ام و مسعود را روبه رو دیدم . بوق زد و رفت جلو نگه داشت . فریبا ابروی نازکش را برد بالا. " اولین روز دانشگاه آقا اومدند شما را ببرند . بعد تو من را سیاه کن و بگو نه بین ما چیزی نیست ." خندیدم . " به جون تو دروغ نمی گم ."
" به جون خودت . بی خودی سر من را شیره نمال . من خیلی زرنگتر از این حرفهام ." هولم داد . " حالا هم برو بچه مردم را معطل نکن . بعدا با هم مفصل حرف می زنیم ." مسعود در جلو را برایم باز کرد سوار شدم ." سلام تو امروز کجا بودی ندیدمت . امیر را هم ندیدم . " لبخند پرمهری تحویلم داد . " آخه هنوز کلاسهای من شروع نشده ."
"خوب پس اینجا چکار می کنی ؟" زبانش را به دندان گرفت و چشمک زد . " هیچی دلم واسه یکی از همکلاسی هام تنگ شده بود آمدم ببینمش . تو میشناسیش ؟ یه دختر ظریف و مریف با دو تا چشمهای سیاه شیطان . امروز ندیدیش ؟" قند تو دلم آب شد و سرم را بطرف خیابان چرخاندم . چقدر خوبه که احساسش را نشان می ده . دستم را روی پایم بود را به نرمی گرفت و فشار داد . " خوشحالم که می بینمت ." دستم را کشیدم و لبخند قشنگی زدم . ماشین را روشن کرد . " خوب پیشنهاد می کنی کجا بریم ؟"
" مگه تو کار نداری ؟"
" فعلا نه چند ساعتی می تونیم با هم باشیم . می گی کجا بریم ؟"
" نمی دونم . جای خاصی تو نظرم نیست ."
" خوب یکذره فکر کن ." سرم را از ماشین بیرون آوردم نسیم ملایم و خنک زود هنگام پاییز به صورتم خورد . نفس بلندی کشیدم . آخی هوای ملس چقدر خوبه . سرم را آوردم تو . " می گم بریم پارک ." بهم نگاه کرد . باد موهایم را از مقنعه بیرون ریخت . از ماشین جلویی سبقت گرفت . " موافقم ."
پایم را روی برگهای خشک گذاشتم . صدای خش خش لذت بخشی تو گوشم پیچید . مسعود دستهایش را به کمر زد و نگاهی به اطراف انداخت . " چه پارک قشنگی . تا حالا اینجا نیامده بودم ." به انتهای پارک اشاره کردم . " حالا کجایش را دیدی . اصل کاری اونجاست . شرط می بندم تا حالا همچین جای قشنگی را ندیدی ." کنجکاو دنبالم راه افتاد . " مگه اونجا چه خبره ؟"
" حالا بیا بهت می گم ." کنار درخت بزرگ سپیدار ایستادم . " همین جاست ." درسکوت به پل زیبایی که بین چند تا درخت بزرگ محسور شده بود نگاه کرد . نفس عمیقی کشید . حس کردم داره لذت می بره . به نهر آب زیر پل و صدای شلپ شلپ آن اشاره کردم . " می شنوی ؟" فقط سرش را تکان داد و به پائین خیره شد . هیچکس دور و اطراف نبود . فقط من بودم و مسعود و بارانی که نم نم و آهسته شروع به باریدن کرد . صورتم خیس شد و موهای او پر از قطرات بلور . زمزمه کرد . " چه باران قشنگی . انگار امسال پائیز برای اومدن خیلی عجله داره ." زبان م را درآوردم و چند قطره باران را مزه مزه کردم . طعم خاصی نداشت . حالم دگرگون شد . آخ که چقدر دلم می خواد وسط همین چمن دراز بکشم و خیسی زمین تا اعماق وجودم رخنه کنه . مسعود نگاهش را از گلهای ارغوانی ریخته شده روی زمین برگرفت . " عجب جای رویاییه . چه جوری پیدایش کردی ؟"
" همین طوری تصادفی . یکروز با دوستهای دبیرستانی ام آمده بودیم صفا گذری اینجا را کشف کردیم ." ساقه درخت شکسته ای که از بغل در حال جوانه زدن بود را برای نشستن انتخاب کردم . " تو هم بیا بشین ." به تنه درخت مقابلم تکیه داد . " نه همین جا راحتم ." پایم را روی پا انداختم و دستهام را درون زانوم قفل کردم . " می دونی چیه مسعود . من همیشه دلم می خواد یه خانه چوبی وسط درختها بسازم طوریکه از هیچ جا دید نداشته باشه و پنجره ها هم دور تا دورش با پیچک محسور شده باشه . توی خانه هم دنج و نیمه تاریک باشه . با دو تا آباژور و نورهای کمرنگ صورتی خیلی رمانتیکه نه ؟"
لبخند زد . " خوب بعد این خانه مرد نداره ؟"
" نه یعنی چرا باید مرد داشته باشه . ولی من هنوز پیدایش نکردم . آخه اون باید کسی باشه که عاشقم باشه که اگه چند سال هم از زندگی مشترکمون بگذره باز هر دفعه که می بینمش دلم مثل روز اول براش بطپه . " شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم دیگه می خوام خیلی دوست داشتنی باشه و ... " همین جوری محو من بود . یکدفعه سکوت کردم و لبم را گزیدم وا این حرفها چیه که می زنم ؟ نکنه فکر کنه منظورم با اونه ؟
" خوب ادامه بده بقیه اش . "
سرخ شدم . " همین دیگه بقیه نداره ." دزدکی نگاهش کردم . لرزشی را در گوشه چشم و خطوط چهره اش دیدم . با طعنه گفت :" خوش به حال اون مرد خوشبخت که زندگی اش هیچوقت یکنواخت نمی شه ." و یک لحظه کوتاه چشمش را بهم دوخت و بعد به سمت پل نگاه کرد . تو صدایش یه نوع حسادت خاصی بود . پیرمرد باغبانی بیل به دست نزدیک شد . حال و هوا عوض شد . منم حرف را عوض کردم . " یه خبر دسته اول دارم ." برگهای درخت را که نمی ذاشت من را خوب ببینه کنار زد . " چی ؟"
" فریبا نامزد کرد ." متعجب بهم زل زد . " چی ؟ نامزد کرد ؟ کی ؟"
" همین تابستونی ."
" نامزدش کیه ؟"
"یکی از همشهری های خودش . اسمش آرشه . چند سالی بود که همدیگر را می خواستند . حالا هم ... خوب دیگه به قول خودش به آرزویش رسید ." یکی از گلهای کنار پایش را خم شد و چید . " چه خوب ." یه برق آنی از چشمهای قهوه ای تیره اش به چشمهای سیاه من وارد شد . قلبم طپش گرفت . " گفتم بریم ؟"
" بریم ." سوار ماشین شدیم به عقب تکیه دادم . " می دونی چند ساعته با هم هستیم داره غروب می شه ." ماشین را روشن کرد . " نگران نباش زود می رسونمت ."
" نه خانه نمی رم . جایی دعوت دارم . باید برم اونجا ." اخمش را کرد تو هم . " تنها ؟ کجا ؟" از حساسیتش خنده ام گرفت. شام خانه یکی از دوستهای خانوادگی مون مهمون هستیم . بابام اینا قراره خودشون برن . من گفتم از دانشگاه یه سره می آم اونجا ."
" خوب حالا کجاست ؟"
" عباس آباد ." سرعتش را زیاد کرد . " ببین من عجله ندارم . می تونی یواشتر بری ."
" نه آخه خودم عجله دارم . باید مونا و دخترعمویم را هم سر راه بردارم . جدیدا اسمشون را کلاس گیتار نوشته اند ."
" منظورت دخترعموت افسانه ست ؟"
" آره همون ."
" دختر خوب و مودبیه . ازش خوشم می اید ." سرش را تکان داد . " آره دختر خوبیه ." درست جلوی ساختمان پگاه نگه داشت و کلاسورم را از عقب صندلی بهم داد . " خوش بگذره . " برایش دست تکان دادم . به سرعت دور شد . زنگ در را زدم بهزاد در را باز کرد و لبخند زد . " خوش امدی ساغر خانم . " شلوار پارچه ای مشکی و بلوز آستین کوتاه کرم به تن داشت و بوی عطر خنکش خورد تو مشامم . اوه حتما با عطر دوش گرفته . منتظر ماند تا مانتویم را در بیاورم و آنرا به جالباسی آویزان کرد . دستم را روی موهایم کشیدم . " مامان اینا اومدند ؟"
" اره نیم ساعتی می شه ." پروین خانم اومد جلو و صورتم را با مهربانی بوسید . و مهندس نصیری دستش را انداخت . پروین خانم اومد جلو و صورتم را با مهربانی بوسید و مهندس نصیری دستش را انداخت دور شانه ام و منو به خودش چسباند . " چطوری دختر گلم ." پروین خانم یک لیوان بزرگ شربت اناناس خیلی خنک برایم آورد . تشنه ام بود . بدون معطلی چند قلپ پشت سر هم خوردم و از پشت لیوان به ساحل نگاه کردم . بهم چشم غره رفت . انگار که بگه مگه از قحطی فرار کردی تو آبروی ما را هم می بری . بهش اهمیت ندادم و بقیه شربتم را خوردم ولی آهسته تر و نم نمک .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group