رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
انگشتانم را به هم پیچیدم . هوم .... معلوم نیست کدوم گوری رفته . زخم حسادتم عمیق تر شد و بوی سوختگی قلبم مشامم را ازرد . به ساعت نگاه کردم . تازه هشت و نیمه این مهمونی لعنتی کی تموم می شه ؟ کسی از پشت سر شانه هایم را لمس کرد . به سرعت برگشتم مسعود بود . بامحبت دستش را بطرفم دراز کرد . " با من تانگو می رقصی ؟" با لحن قاطع و محکم در نهایت سردی گفتم :" به هیچ وجه ."
از تعجب خشکش زد . " چرا ؟" با عصبانیت بدون اینکه جوابش را بدهم رویم را به سمت دیگری کردم . چند لحظه همینطور ساکت ایستاد . سنگینی نگاهش را حس کردم . با قدمهای آهسته دور شد . از گوشه چشم نگاه کردم چند متر آنطرفتر به دیوار تکیه داد و شروع کرد با سعید حرف زدن . یک لحظه چشمش به من گره خورد . صورتش سرد و فولادی بود . حالم بد شد . هوای سنگینی ناشی از بوی سیگار و عطر و گل سردردم را بیشتر کرد . به خودم تشر زدم . کی گفته جایی که دوست نداری بمونی ؟ مگه مجبوری عذاب بکشی ؟ خوب برو . ناگهانی تصمیم گرفتم و بطرف در راه افتادم . از پذیرایی خارج شدم که یکدفعه پنجه سخت و آهنین مسعود دور بازوهایم قفل شد و با عصبانیت و خشم گفت :" تو چته ؟ کجا داری میری ؟ این کارها چه معنی میده ؟" سرم را بلند کردم و تو چشمهای طوفانی اش خیره شدم . باید بهش بگم ازش نفرت دارم . باید بهش بگم که تو دروغگو و پست هستی و با احساساتم بازی کردی . باید بگم که ... بغض بدجوری راه گلویم را بست . نه الان نمی تونم هیچی بگم چون اشکم سرازیر می شه و غرورم خرد و تحقیر می شه . نفس بلندی کشیدم و با تلخی و لجبازی گفتم :" خسته ام . می خوام برم خونه ." دستم را محکم تر فشار داد . و با همان لحن سرد ادامه داد :" تو هیچ جا نمی ری با هم اومدیم . با هم برمی گردیم ." رفتارش خشن و گستاخانه بود . احساس خواری کردم . با لجبازی بیشتری شانه ام را تکان دادم . " می گم ولم کن دستم را می خوام برم . اصلا به تو چه ربطی داره ؟" نیروانا و سعید بطرفمان آمدند . صورتش منقبض و برافروخته شد . " همین جا تمامش کن . نمی خوام کوچکترین بوئی ببرند . " لحنش قاطعانه و دستوری بود . بیشتر حرصم گرفت و بهش زل زدم . برق خطرناکی تو نگاهش بود . بیشتر حرصم گرفت و بهش زل زدم . برق خطرناکی تو نگاهش بود . ترسیدم . خدایا من این چهره سخت و جدی با ابروان گره خورده را نمی شناسم . مسعود هیچ وقت خشن و بی رحم نبود . این چشمهای قهوه ای طوفانی مال اون نیست . وحشت تمام وجودم را گرفت . اصلا من اینجا چه کار می کنم ؟ این غریبه کیه ؟ صدایم از بغض شروع کرد به لرزیدن ." اگه همین حالا منو از این جا بیرون نبری جیغ می کشم ." مات موند . فهمید که خیلی ترسیده ام . ناگهان نرم شد و دستش را آهسته از روی بازویم برداشت و به صورتم خیره شد . نمی دونم چی دید ولی با ناراحتی سرش را پائین انداخت و خیلی آروم گفت :" باشه آماده شو الان می ریم ." آمدم به خودم بجنبم سعید و نیروانا رسیدند . سعید گفت :" چرا اینجا ایستادین ؟ صدای آهنگ اذیتتون می کنه ؟" مسعود دستش را تو موهای عرق کرده اش برد . " نه دیگه کم کم داریم می ریم ."
سعید زد پشتش . " برو شوخی نکن . الان چه وقت رفتنه . بعد از عمری سری به محله قدیمی ات زدی حالا به این زودی می خوای بری . مگه می ذارم ."
" نه دیگه دیروقته باید ساغر را برسونم خانه ."
سعید رو کرد به من ." ساغر خانم چه عجله ایه . الان سرشبه . هنوز که شام نخوردین ." لبخند تصنعی زدم . " مرسی به اندازه کافی مزاحم شدیم من به خانواده ام گفتم زود برمی گردم می ترسم نگران بشن ." به ساعت نگاه کرد . " تازه نه شبه هنوز دیر نشده . تا نیم ساعت دیگه شام حاضر می شه . اگر تشریف ببرید جدا ناراحت می شم." نیروانا هم اصرار کرد . " خوب با منزل تماس بگیر بگو که دیرتر می آی . اتفاقی نمی افته . " تو رودروایسی گیر کردم . خدایا چکار کنم اگه برم حتما فکر می کنن خیلی خودخواه و عوضی هستم و براشون ارزش قائل نیستم . ولی آخه .... نیروانا دستم را گرفت . " بیا تلفن اینجاست . یه زنگ بزن خیال خودت را راحت کن ." دزدکی مسعود را نگاه کردم . ساکت منتظر بود ببینه من چی می گم . تبسم اجباری زدم . " شما با این همه لطفتون منو شرمنده می کنین . باشه چشم . یه مقدار دیرتر می رم ." دوتایی خیلی خوشحال شدند ولی من از درد به خودم پیچیدم . اه چه آدم های سمجین . دلم می خواد یه چسب گنده به دهنشون بزنم اصلا این همه اصرار چه معنی داره ؟ بابا دلم نمی خواد کسی به من خوبی کنه مگه زوره ؟ روی صندلی معذب جابه جا شدم . صدای خواننده گروه ارکستر بلند شد . " خانم ها و آقایان می خوام برای حسن ختام یه آهنگ غمگین بخونم . لطفا همگی بشینید ." چراغ ها را خاموش کردند . و همه ساکت شدند. شروع کرد .
غرور من خسته چه بیهوده شکسته
رویآئینه قلبم عکس تیره گی نشسته
تو بودی سرابی که فریب تو رو خوردم
دریغ از این دل به دست تو سپردم
دگر دوستت ندارم برو زود از کنارم
دگر دوستت ندارم برو زود از کنارم
لبم از بغض لرزید . آه آهنگش چه سوز غریبی داره و با روحیه له شده من چقدر عجینه . نفس عمیق و پردردی کشیدم انگار که از ته دل من می گه دیگر دوستت ندارم برو زود از کنارم . زیر چشمی مسعود را پائیدم . روی صندلی بغل دستم عین یک تکه یخ سرد و عصبی نشسته بود . حتی یک کلمه محبت آمیز هم بهم نگفت . نتونستم خودم را کنترل کنم و بغض فروخورده ام بصورت اشک فوران کرد و باریدن گرفت . به هق هق افتادم . خدایا نمی دونم دل من خیلی کوچیکه یا گناه مسعود خیلی بزرگه که نمی تونم جلوی گریه ام را بگیرم ؟ آهنگ تمام شد و همه کف زدند . به سرعت اشکهایم را پاک کردم . کلید برق را زدند . مسعود به من نگاه کرد . چشمام قرمز قرمز بود . با ناراحتی دستی به صورتش کشید و سرش را تکان داد . ولی هیچی نگفت و سرش را بطرف چند تا پسر جوان تازه وارد که کنارش نشستند برگرداند . ده دقیقه ای گذشت من در افکارم غرق بودم و بقیه در انتظار شام . مسعود یکباره کتش را درآورد و به تندی گفت :" بنداز روی پایت ." تعجب کردم . منظورش چیه ؟ دور و ورم را نگاه کردم و زود دوزاریم افتاد . وای .... مثل اینکه این جوانهای غریبه دارند یه چیزهایی در مورد من می گن . صدای یکیشون را واضح شنیدم گفت :" یارو عجب خوش سلیقه ست عجب تیکه ای را بلند کرده و ظریف و مریف و بغلیه ." و زیر چشمی به من نگاه کردند . مسعود غضب آلود و پر از خشم از جا پرید . واویلا می خواد اینها را له و لورده کنه . چه قشقرقی راه می افته . از ترس برجایم میخکوب شدم . روبه روی آنها ایستاد و سینه ستبرش را جلو داد . و خیلی تند و عصبی گفت :" اون دهن های گشادتون را ببندین و زود از جلوی چشمم دور شین والا همین جا سرتان را مثل سگ می برم . فهمیدین ؟" تن صدایش آهسته بود که دیگران نشنوند ولی ضربه کلماتش عین چاقو برنده بود و در نهایت قاطعیت . طوریکه اونها از ترس خفه شدن و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنند به سرعت بلند شدند و رفتند انتهای سالن

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
مسعود خسته و عصبانی بهم اشاره کرد بریم . معطل نکردم و زود بلند شدم . سعید تا پارکینگ دنبالمان اومد . " چی شد چرا دارین می رین . مگه قرار نشد برای شام بمونین ." مسعود در ماشین را برام باز کرد . " می آم . می آم . تو هفته دیگه قبل از اینکه بری حتما بهت سر می زنم و همه چی را برات می گم ." خودش هم سوار شد و سرش را از ماشین بیرون آورد . " از زنت هم معذرت خواهی کن . خداحافظ ." با سرعت تیکاف کرد و از پارکینگ بیرون اومد .خیابان خلوت بود . پایش را گذاشت روی پدال گاز و حرکت کرد . درختها مثل باد از جلوی چشمم رد شدند . کامیونی از روبه رو اومد . ولی مسعود سرعتش را کم نکرد . از ترس قبض روح شدم . خودم را محکم به صندلی چسباندم . نمی دونم چرا این کارها را می کنه . نکنه می خواد بهش التماس کنم که آرامتر برونه . ولی نه من از او پروترم . دزدکی نگاهش کردم . پنجه هایش به روی فرمان محکم و قوی بود و صورتش جدی و مستقیم به جلو کاملا برافروخته بود . حرصم گرفت واقعا که دست پیش گرفته . اون برای چی ناراحته ؟ کاش به جای این همه ویراژدادن و سبقت گرفتن حرف بزنه . سکوتش بیشتر آزارم می ده . یکدفعه ترمز خیلی بدی گرفت و گوشه خیابان ایستاد . نزدیک بود سرم به شیشه بخوره . وا....انگار پاک دیوونه شده . چند لحظه بدون اینکه حرفی بزنه دستش را روی پیشانی اش مالید و چند تا نفس عمیق کشید و سرش را به عقب تکیه داد . بعد رویش را بطرفم کرد . چشماش در حال دودوزدن بود و فکش سخت و آهنی . محکم روی فرمان کوبید . " خوب تعریف کن این بازیها برای چه بود ؟"

با خشم دندانهایم را به هم فشار دادم . " کدام بازیها ؟"
" همینکه از اول اخم و تخم کردی . اینکه هرچی تعارفت کردند نخوردی . گفتم بیا برقص نرقصیدی ها ؟ این کارها یعنی چی ؟" دستهایم را مشت کردم و داد زدم ." هه .... نه اینکه تو هم بدون هم پای رقص موندی . ماشاءالله چهار تا چهار تا دختر دورت را گرفته بودند . بنظر نمی آمد چندان ناراحت باشی ."
ریشخند زد . " آها پس بگو تمام این الم شنگه ها بخاطر همین چهار تا دختره . همین دیگه راست می گن زنها حسودن ." چشم غره رفتم . " اوه ... طوری می گی چهار تا دختر که انگار از چهار تا مجسمه یا تابلو حرف می زنی . ببینم اگه منم با چند تا پسر بودم در مورد آنها هم به همین راحتی صحبت می کردی ؟" تکان سختی خورد و عضلات صورتش منقبض شد . " چرا بی ربط می گی . همه چیز را با هم قاطی نکن ."
فریادم بلند تر شد ." می دونی چیه مسعود . من تصوراتم از تو یه چیز دیگه ای بود . ولی امشب ذهنم را روشن کردی فهمیدم که چه دغلباز و نیرنگ باز هستی . خوشحالم که زود شناختمت از حالا .... " حرفم را قطع کرد . اونم داد زد . " تو فکر می کنی من کی ام ؟ پسر پیغمبر ؟ که هیچ گناه و اشتباهی نکرده ام و پاک و منزهم ؟ بهت دروغ نمی گم من با خیلی از دخترها دوست بوده ام . مهمانی رفتم . شیطنت کردم . ولی اینها مال گذشته ست مال چند سال پیش . که سنم کمتر بود . ولی الان دیدم و خواسته ام نسبت به زندگی فرق کرده . بالاخره هر سنی مقتضیات خاص خودش را داره . تو هم اگر بخوای بگی تا حالا لای زرورق بودی و اسم هیچ پسری به گوش ات نخورده دروغ می گی . باور نمی کنم ." چند لحظه مکث کرد و نفس بلندی کشید . " اون دخترهایی که تو دیدی بچه های محل قدیمم هستند . دخترهمسایه . خواهرهای دوستام و من آنها را خیلی دیر به دیر گاهی اوقات در جشنی یا پارتی میبینم . فقط همین و همین این چیزی نبود که تو بخوای اینقدر بزرگش کنی . " یکدفعه ای ساکت شد و دستش را توی موهایش کرد . رویم را بطرف خیابان کردم و با خودم کلنجار رفتم . " خوب راست می گه اگر بخوام منصفانه قضاوت کنم منم قبلا با چند تا پسر دوست بوده ام ولی فقط در حد سلام و علیک و تماس تلفنی تو دوره دبیرستان . ولی همش سرکاری بود . برای وقت گذرانی . ولی مسعود برام فرق می کنه . من باهاش رابطه عاطفی دارم . دوستش دارم و می خوام فقط برای خودم باشه . مسعود رشته افکارم را برید . " ببین ساغر این حرفها را نزدم که رفتار و کارهای خودم را توجیه کنم ولی بدون اگه صداقت نداشتم تو را با خودم اینجا نمی آوردم . دلم می خواست تو همه چیز را در مورد من بدونی و من را همینطور که الان هستم بشناسی ." صدایش را ملایم تر کرد . " تو هیچوقت چیزی در مورد این مسائل از من نپرسیده بودی که جواب دروغ داده باشم غیر از اینه ؟" هیچی نگفتم . ادامه داد . " درسته که گاهی اوقات شوخی می کنم و حرفی یا چیزی می گم . ولی فقط و فقط در حد شوخیه و بس . به هیچ وجه قصد جسارت یا سوءاستفاده را نداشتم و ندارم . فکر کنم خودت هم این موضوع را خوب فهمیده باشی پس در موردم اینجوری قضاوت نکن ." نفس بلندی کشید . سینه عضلانی اش بالا و پائین رفت . سکوت کرد و چشمهای خسته اش را بهم دوخت . با خودم جنگیدم . راست می گه تا حالا رفتار زشتی ازش سر نزده در ضمن قول ازدواج هم بهم نداده که انتظار داشته باشم با هیچ دختر دیگه ای حرف نزنه . پس نباید ازش توقع وفاداری داشته باشم . لبم را جویدم و ای نه دلم راضی نمی شه . نمی تونم راحت ببخشمش . حس می کنم سرم کلاه رفته . حس می کنم باختم . دوباره خشم شدیدی بهم دست داد . " راستی تو واسه چی منو نامزد خودت معرفی کردی ؟ چیه این هم یه بازی جدیده ؟" سرش را با ناراحتی تکان داد . " نه بازی نبود . می خواستم یه جوری اونها را از سرم باز کنم . می خواستم خیالشون را راحت کنم که دیگه توی این خط ها نیستم ." لبخند تمسخرآمیزی زدم . " ا... عجب پس من طعمه خوبی بودم ." جوابم را نداد ولی نگاه طولانی و عمیقی بهم انداخت . " باید زودتر برسونمت داره دیر می شه ." تا دم خانه هیچکدام حرف نزدیم . موقع پیاده شدن در ماشین را محکم کوبیدم . سرش را از ماشین بیرون آورد . " ساغر ببین ... " لحنش منقلب و پکر بود . " ببین سعی کن منطقی باشی و بی خودی قهر نکن . منکه همه چیز را برات توضیح دادم . باور کن تو برای من با بقیه دخترها خیلی فرق داری . من دوستی تو را سخت بدست آوردم دلم نمی خواد ساده از دستش بدم . " حرفش خیلی صادقانه بود و با محبت و نگاهش پر از تمنا . دلم فرو ریخت ولی به روی خودم نیاوردم و با تلخی گفتم ." مگه تو برای دوستی هم ارزش قائلی ؟ نه فکر نمی کنم . این چیزها بهت نمی آد . تو خیلی بی مرام تر از این حرفهایی ."
" نه ساغر تو ... " نایستادم حرفش را بشنوم . رفتم توی خانه و در را بستم


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قلبم درد گرفت . اوف ... می دونم زیاده روی کردم و خیلی حالش را گرفتم . ولی نه حقش بود . باید یک جوری نیشم را بهش می زدم اونم امشب به اندازه کافی منو عذاب داده و از دستش حرص خوردم . خوب کاری کردم . لازم بود . به دیوار حیاط تکیه دادم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم . چقدر سرم درد می کنه . عین گیج و منگ ها شده ام . چند لحظه بی حرکت ماندم . صدای پای آهسته ای اومد . مامان بود با تعجب نگاهم کرد . " چرا اینجا وایسادی نمی آیی تو ؟ سرما می وری ." سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدم . " هیچی فقط می خواستم هوایی تازه کنم . شما چرا نخوابیدی ؟"
" منتظر بودم تا تو بیایی . بابات و ساحل هم خوابیده اند ." ژاکت ضخیم طوسی رنگش روی شانه اش بود . دستش را پشتم گذاشت . " چیه ؟ پکری . خوش نگذشت ؟" به چهره مهربان و دوست داشتنی اش زل زدم . " چرا اتفاقا خیلی خوش گذشت ولی یه خرده خسته شدم ." ساعتش را جلوی نور گرفت و نگاه کرد . " چون دیروقته . حالا هم زودتر برو بخواب فردا دانشگاه داری ." خودم را بهش چسباندم . گرمای تنش بهم سرایت کرد . بغضم را فرو خوردم و آه بلندی کشیدم . " آره همین کار را می کنم ." رفتم تو اتاق . ساحل خواب بود . پالتویم را کندم و با لباس روی تخت دراز کشیدم چشمم را به سقف دوختم . آه... دلم می خواد تا ابد بخوابم و به هیچ چیز و هیچکس فکر نکنم . کاش تمام امشب از صفحه ذهنم پاک بشه . نفس عمیقی کشیدم و با خستگی پتو را تا روی سرم بالا بردم .
ساحل تکانم داد . " وا ... تو چرا با لباس مهمونی خوابیدی ؟ بدجوری چروکش کردی . حیفه . دو روزه باید بندازیش سطل آشغال . " چشمهای پف آلودم را نیمه باز کردم . " برو سربه سرم نذار ." و پشتم را بهش کردم . لبه تخت نشست و پتو را پس زد . " چته چرا مثل برج زهرمار شدی ؟ مگه نمی خوای بری دانشگاه ؟" چنگ زدم و سعی کردم دوباره پتو را روی صورتم بندازم ولی اون را کشید . " فکر کردی زور من از تو بیشتره ." بلند شدم و تو جایم نشستم . " چرا به من گیر دادی . لجم را درنیار برو پی کارت ."
" تا نگی چی شده نمی رم . اصلا دیشب کجا بودی ؟"
" مگه مامان بهت نگفت مهمونی ."
" د دروغ می گی اصل مطلب را بگو ." از کوره در رفتم . " چقدر سمجی آره . رفته بودم پارتی اونم با مسعود . حالا چی می گی ؟"
خشکش زد . " ا... نترس شدی دیگه بدون اینکه با من هماهنگ کنی خودسر عمل می کنی ." لباسم را از تنم در آوردم و لخت شدم . " زیاد جلز و ولز نکن . خرین بارم بود "
" یعنی چی ؟"
" یعنی اینکه هر چی بین من و اون بود تمام شد ." ابرویش را با شک بالا برد . "آخه چرا ؟" پلیورم را از کنار تخت برداشتم و کردم تنم . " حوصله ندارم ترا خدا نپرس ."
" یعنی چی حوصله ندارم . باید بگی چی شده . تا شب هم شده همین جا می مونم و تا نگی نمی رم ." چشمم را چرخاندم . " ای وای تو عجب سریشی هستی . هیچی بابا تو مهمونی فهمیدم مسعود خان چقدر دوست دختر داشته و چه کارها که نکرده . البته خودش می گه همه خواهرهای دوستهام هستن و اینکه هر چی بوده مال گذشته ست و من دیگه دنبال این کارها نیستم ." پوزخند زدم . " ولی من می دونم مثل سگ دروغ می گه . دیگه بهش اعتماد ندارم . برای همین از این به بعد کاری به کارش ندارم . " دستش را لای موهای بهم ریخته ام کرد ." اوه ... ترسیدم . حالا فکر کردم چی شده . دلخور نباش جوجه تو همه دوستی ها از این مسائل اتفاق می افته . مسعود هم که با صداقت همه چیز را بهت گفته . زیاد قضیه را بزرگش نکن یه چیزی بوده تمام شده رفته . "
بغض کردم . " اگه تو بودی چکار می کردی ؟"
" نمی دونم من جای تو نیستم . ولی شاید گذشت می کردم ." از لبه تخت بلند شد . " حالا هم به جای این حرفها زودتر آماده شو که امروز هم من تاخیر می خورم و هم تو غیبت ." ساحل مغنعه اش را کرد سرش . بهش نگاه کردم . خوبه اون طوری هم که فکر می کردم بی احساس نیست .
وارد کلاس شدم سعی کردم اون سمتی که معمولا مسعود می شینه را نگاه نکنم . ولی از گوشه چشم دیدم که اومده و داره با امیر حرف می زنه . سرجایم نشستم و به پنجره خیره شدم . اه ... حوصله سلام و علیک با بچه ها را ندارم . با انگشتم روی میز ضرب گرفتم . عجب شانس گندی من دارم امروز نه فریبا اومده نه مهتاب . حرصم گرفت . فریبا که قربونش برم از هر فرصتی برای نامزدبازی استفاده می کنه و احتماا الان هم هنوز شماله که نیامده . ولی مهتاب چی ؟ اونم پیداش نیست شاید دوباره مادرش ناخوشه . با آستین بارانی ام ور رفتم . کاش فریبا بود گاهی اوقات وجودش نعمته . مگه می شه هیچ انسان دوپائی یک ساعت باهاش باشه و غم و غصه اش را فراموش نکنه ؟ خوش به حالش واقعا قلب صافی داره ولی اوه ... به جاش مهتاب من نمی دونم چرا اینقدر سختگیره . بی چاره کیومرث محمدی معلوم نیست تا کی باید به انتظار بمونه . بعید می دونم حالا حالاها جوابش را بده . دوساعت زنگ حسابداری برایم چهار ساعت گذشت و گردنم خشک شد از بسکه یه وری نگاه کردم تا چشمم به مسعود نیفته . بالاخره زنگ خورد از جایم تکان نخوردم تا همه برن بیرون بعد خودم سلانه سلانه و بی حوصله از کلاس بیرون آمدم . پشت در مسعود را دیدم مشخص بود منتظر منه . لبخند زد . " با من قهری ؟" اخم تندی بهش کردم و از جلوش رد شدم . دنبالم اومد . " خیلی خوب می خوای حرف نزنی نزن بیا دستکشت را بگیر . دیشب تو ماشین جا گذاشتی . " لحنش آروم و پرتمنا بود . اهمیت ندادم . دستکش را گرفتم و بدون اینکه تشکر کنم دور شدم .
تا غروب همین طور پشت سر هم کلاس پشت کلاس . اه ... که روزهای یکشنبه چقدر بده . همیشه جنازه ام خانه می رسه . از دانشگاه بیرون اومدم و منتظر ماشین ایستادم . از اون طرف خیابان مسعود برام چراغ زد و بهم اشاره کرد . محلش ندادم و اولین تاکسی که جلویم نگاه داشت سوار شدم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت نوزدهم
تند تند ظرفها را آب کشی کردم و با خودم فکر کردم الان یه هفته بیشتره با مسعود قهرم. البته اون خواسته آشتی کنه ولی من رو ندادم هر دفعه که منو دیده لبخند زده و سلام کرده ولی من کم محلی کردم . لیوان را زیر آب گرفتم واینقدر شستم که به قرچ قروچ افتاد . افکارم را ادمه دادم . خوب چرا کم محلی کردی ؟ تو طاقت نداری برو آشتی کن واینقدر خود خوری نکن بدبخت . آب داغ دستم را سوزاند . نه نمی تونم هنوز ازش کینه دارم. آخرین لیوان را هم آب کشیدم دستم را خشک کردم و از پنجره به حیاط نگاه کردم اِ... داره برف می آد . چقدر دلم می خواد برم بیرون.پالتویم را پوشیدم و رفتم تو حیاط سوز خیلی سردی می اومد . سرم را بالا گرفتم . دانه های درشت برف روی صورتم خورد و توی چشمم ریخت . پلک زدم و کنار استخر قدم زدم .آه .. که چقدر دلم گرفته . دوست دارم تا صبح راه برم چند دقیقه بیشتر نگذشت قطرات برف تبدیل به تگرگ شده و محکم به سر شانه ام کوبید . ایستادم و نگاه کردم . زمین یکدست پر از گلوله های یخی سفید شد درست عین پودر قند که روی کیک شکلاتی می ریزند.باز هم قدم زدم پالتویم خیس شد و حسابی لرزم گرفت . انگشتهایم یخ کرد و دندانهایم بهم خورد . وای چقدر سرده . بهتره برگردم تو والا همین جا قندیل می بندم . به خودم تشر زدم رفتم کدوم آدم عاقلی آخر شب زیر برف قدم می زنه که تو می زنی ای مغز فسیلی .با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . دستم را دراز کردم که خاموشش کنم . ولی بدنم خشک بود وکشیده شد. آب دهنم را قورت دادم . وای خدای من چقدر گلوم درد می کنه انگار خنجر توش فرو کرده اند . آخ سرم . سرم هم درد می کنه . حتما سرما خورده ام . دیشب تو برف ایستادن کار خودش را کرد . چند تا سرفه پی در پی کردم و ساحل را صدا زدم . نمی دونم چرا حالم خوب نیست .به سرم دست زد. تو چقدر گرمی . حتما تب داری . مامان را خبر کرد و درجه تب را برایم گذاشت . هر دو با هم در جه را نگاه کردند . سی ونه . مامان اخمهایش رفت تو هم چه بلایی سر خودت آوردی . مشخصه سینه پهلو کردی . رو کرد به ساحل برو به بابات بگو سر راهش من ساغر را هم به درمانگاه برسونه . مثل فنر از جا پریدم . ای بابا من که چیزیم نیست . یه سرما خوردگی ساده ست . با چند تا تب بر خوب می شم . مامان و ساحل در اوج ناراحتی زدند زیر خنده مامان زد پشتم خجالت بکش دختر خرس گنده هنوز از آمپول می ترسی؟ پاشو زود تر لباس بپوش وقت نداریم .
از بی حوصله گی شروع کردم به البوم ورق زدن آه ... الان پنج روزه که تو خانه ام و دانشگاه نرفته ام . انگار یه قرنه . از بچه ها هم که خبر ندارم هر چند خیر سرشون قراره امروز بیان عیادتم . آلبوم را کنار گذاشتم و بطرف پنجره رفتم ، نخیر خبری ازشون نیست . از تو کمد سوئی شرت آبی ام را برداشتم و روی بلوزم پوشیدم نمیدونم هوا سرده یا اینکه سرمای اون شب هنوز تو تنمه ؟زنگ زدند و فریبا و مهتاب بایه جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. بهشون توپیدم شماها خجالت نمی کشین امروز اومدین عیادت . یکباره صبر می کردین واسه کفن و دفنم می اومدین .مهتاب خندید . نه بابا ما از این شانسها نداریم .فریبا جعبه شرینی را باز کرد . خوب شد تو مریض شدی و ما تونستیم بیائیم خانه شما . تو که ماشاالله اینقدر با معرفتی که تو این دو سال حتی یکبار هم نگفتی بذار این بچه شهرستانی مظلوم را که از بسکه غذاهای دانشکده را خورده و دچار سوء هاضمه شده را دعوت کنم . حداقل یه غذای خانگی بخوره.افتادم رو سرفه نترس به جایش مامانم امروز برات غذایی درست کرده که چشمات از خوشی بزنه بیرون.فریباگفت : مثلاً چی ؟ هم باقالی قاتوق ، هم سیر قلیه . شیهه خوشی کشید . جون من راست می گی مامانت بلده ؟ بعَ ... خبر نداری مامانم آشپز بین المللیه غذاش حرف نداره . بعد از ناهار سعی کردم به طریقی حرف مسعود را پیش بکشم که از بسکه هر دفعه به کلاس ، سرک کشید و دید تو نیستی . بی چاره خیلی پکر شد . مگر خبر نداره مریضی ؟شانه هایم را بلا انداختم . نمی دونم.فریبا دوزاریش افتاد آها . احتمالا بینتون شکر آب شده مگه نه ؟ جواب درستی ندادم و حرف تو حرف آوردم . نباید لو بدم که چند شبه پشت سر هم مسعود زنگ می زنه ولی تا من صدایش را می شنوم گوشی را می ذارم . مطمئنم اگه فریبا بفهمه دودستی می کوبه تو سرم و هر چی فحشه نثارم می کنه . نزدیکهای عصر مهتاب بلندشد خوب دیگه کم کم بریم شب شد . فریبا هم شال و کلاه کرد آه برای من که خیلی دیر شده اگه قبل از ساعت هفت نرسم خوابگاه منو راه نمی ده . نمی دونی خانم شاهد خیلی عوضیه . البته سر پرست قبلی خوابگاه هم مثل همین دیونه بود. اگه زودتر برم سر خانه و زندگی خودم از شر اینها خلاص می شم .تا دم در باهاشون رفتم . فریبا گفت: هی تنبلی بسه . پاشو بیا دانشگاه اینقدر خودت لوس نکن ، در ضمن به اون مسعود بدبخت یه زنگ بزن . گناه داره تو چقدر بد جنسی .خندیدم : حالا. در را بستم تو فکر رفتم . یعنی واقعا ً چند روز غیبت من اینقدر مسعود را کلافه و بی تاب کرده که همه بچه ها متوجه شدن ؟ تبسم زدم اگه اینطور باشه . عالیه بذار یک کم دنبالم بدوه تا آدم بشه .
مامان تا دم در بدرقه ام کرد . این شال را هم بنداز روی سرت . گرم تر باشی بهتره . تازه بعد از هفت و هشت روز از مریضی بلند شدی . دوباره خودت را ننداز . غر زدم من که دارم ماشین می برم . پس این کارها برای چیه ؟ شال را زیر گلوم گره زد . برو حرف هم نزن . از شیشه ماشین بیرون را نگاه کردم عجب برف سنگینی . الان جون میده آدم تو برفها راه بره . با خودم خندیدم . من چقدر پروئم یادم رفته چند تا آمپول زدم تا حالم خوب شده .ماشین را تو پار کینگ دانشگاه پارک کردم و بطرف ساختمان اصلی راه افتادم . دلم تو دلم نبود . هیجان خاصی داشتم الان که برم تو کلاس حتما مسعود را می بینم . چه عکس العملی نشان بدم ؟ پله ها را بالا رفتم و وارد راهرو شدم . هر چه به کلاس نزدیکتر شدم ضربان قلبم لحظه به لحظه شدیدتر شد. حس کردم داره از سینه می آد بیرون حالا چه جوری آرامش کنم انگار از دست من خارج شده . چند لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و به خودم تشر زدم. احساساتی نشو ساغر . تو باید ظاهرت را حفظ کنی.اینو گفتم و وارد کلاس شدم . بچه ها با دیدنم کلی شادمانی کردند و حالم را پرسیدند کجایی ؟ کم پیدایی؟مریم ، لاله ، مهر ناز، فاطمه همه دور ورم را گرفتند . از این همه استقبال گرم به وجد آمدم . عجب تا حالا نمی دونستم اینقدر بهم علاقه دارند . کنار فریبا و مهتاب نشستم . فریبا گفت چه عجب خانم قدرنجه فرمودن . می ذاشتی یکدفعه ترم دیگه می اومدی . مهتاب خندید شاید اگر دلش گیر نبود همچین کاری را هم می کرد . هر دوتاشون را نیشگان گرفتم . برای دیدن مسعود دلم پر کشید ولی با تمام قوا خودم را کنترل کردم . . حتی نگاه نکردم ببینم اومده یا نه . ولی وسطهای زنگ دوباره وسوسه شدم . کنجکاوی امانم را برید زیرچشمی آن طرف کلاس را از نظر گذراندم یکدفعه خشکم زد . وا... پس مسعود کجاست ؟ یهنی امروز نیامده؟ عجب بابا من بی خودی این همه خودم را کشتم و با خودم کلنجار رفتم . دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم وای ، اونجاست ردیف وسط نشسته و بهم خیره شده . لبخند زد نگاهم رو دزدیم .اه ... چه بد شد فهمید دارم دنبالش می گردم رو دست وخوردم از عصبانیت پام را به زمین کوبیدم مسعود خیلی زرنگه ، آقا که همیشه عادت داشت آخر کلاس بنشینه می دونم از قصد جایش را عوض کرده تا غافلگیرم کنه منم که گند زدم خاک بر سرم که هیچوقت آدم نمی شم . اقای کاشف چند جمله به زبان انگلیسی گفت یه مسئله ساده حسابداری را هم به انگلیسی حل کرد .فریبا زد تو سر خودش ما به فارسی هم نمی تونیم حسابداری را بفهمیم دیگه چه برسه انگلیسی . بهش تنه زدم خوب خنگ خدا اسمش روش دیگه زبان تخصصی ، معلومه که آسون نیست باید یه خرده از مغز بوگندوت کار بکشی . نه گذاشت نه برداشت انگشتش را محکم کرد تو چشمم و گفت حالا حال کن ، خوب شد ؟ خنگ خودتی ، عوضی .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
بعد از کلاس مهتاب بلند شد گفت بچه ها بریم بوفه ؟ گفتم : بریم . فریبا چایی ها را روی میز گذاشت سرو کله امیر و مسعود پیدا شد از هولم یه قلپ گنده از پای داغ را سر کشیدم تمام زبان ، نای و مری ... تا همه جایم سوخت به روی خودم نیاوردم و دم نزدم . امیر اومد جلو و سلام کرد . کجا هستین ساغر خانم خدا بد نده شنیدم مریض بودین ؟بله چند روزی سرما خورده بودم . تبسم ملایمی زد خوب خدارو شکر که الان حالتون خوبه . مرسی خیلی ممنون . مسعود جلو نیومد و حرفی نزد دوتایی زیاد نموندند فقط به اندازه خرید چای و وقتی مسعود خواست از بوفه بره بیرون چند لحظه مکث کرد بی اختیار چشمم تو چشمش افتاد تو نگاهش پر از رنجش و دلخوری بود . به روی خودم نیاوردم و سرم پایین انداختم . فریبا خندید . چیه هنوز باهاش قهری آقا انگار توپش پره .موقعیکه آخرین کلاسم تمام شد ساعت 6 بود و هوا کاملا تاریک از پله ها پایین آومدم با خودم غر زدم ...اَه از زمستان به خاطر همینش بدم می آد تا آدم به خودش بجنبه شب می شه فریبا و مهتاب کار درستی کردند تا این ساعت کلاس نگرفتند. سرم را تو یقه پالتویم فرو کردم اوف ... سوز و سرما خیلی از صبح بیشتر شده برف هم قربونش برم چند ساعتیه که داره می باره و خیال قطع شدن نداره عجب بدبختی ئه !سوئیچ را در دستم چرخاندم چه خوب شد امروز بباا ماشین را بهم دادبعضی وقتها مریض شدن هم بد نیست بزرگترین حسنش اینه که آدم عزیز می شه . برفهای روی ماشین را کنار زدم و سوار شدم که از دانشگاه بیام بیرون وا .. چرا ماشین اینطوری شده . تکان می خوره ؟ پیاده شدم و نگاه کردم اَه ...به خشکی شانس پنچره منم که چقدر از پنچرگیری بدم می آد جک را بیرون آوردم و آستین هایم را بالا زدم و دست بکار شدم هنوز یک دقیقه نگذشته انگشتانم چنان یخ زد که قدرت نداشتم لاستیک را از زیر ماشین بیرون بیارم خدایا من لاستیک پاترول به این سنگینی را چطوری بلند کنم ؟با ز هم کلنجار رفتم چه بدبختیه حالا چه خاکی به سرم بریزم دستی به نرمی منو کنار زد و لاستیک را ازم گرفت تو وایسا کنار من خودم در ستش می کنم مسعود بود . تندی گفتم /ک لازم نکرده خودم از عهده اش بر می آم . به حرفم توجهی نکرد و منو عقب زد و شروع کرد به پنچرگیری به ماشین تکیه دادم بهش خیره شدم . پشتش به من بود چه شانه هایی عضلانی و ستبری داره قوی و محکم دلم ضعف گرفت . چند دقیقه بیشتر طول نکشید مسعود کارش تمام شد و بلند شد و دستهای سیاهش را با دستمال پاک کرد بطرفم اومد و با نگرانی گفت :خیلی با سرعت نرو این یکی لاستیک هم که عوض کردم خیلی پوسیده و کفش صافه خیلی با احتیاط رانندگی کن . سکوت کردم چند ثانیه بهم نگاه کرد نگاهی نافذ و پر از حرف که تا اعماق وجودم رسوخ کرد و شعله کشید گر گرفتم آروم سرش پایین انداخت و ازم فاصله گرفت تو تاریکی به دور شدنش نگاه کردم آخ که غرورم اجازه نمی ده والا دلم می خواد فریاد بزنم مسعود نرو.
بابا اصرار کرد . " بیا امروز هم تو ماشین را ببر . راهت دوره ."
" نه مرسی . نمی خوام . ترجیح می دهم پیاده برم . پریروز که پنچر شد حسابی حالم را گرفت . دیگه چشمم ترسیده . حاضر نیستم دوباره سوار این گنده بگ بشم ." بابا با چشماش خندید . " عجب دوره ای شده . خانم چقدر ناز می کنه ." از خانه بیرون اومدم . اوه ... اوه .... چه برفی . نگاهم را به سیم های برق و درختها و کنار پیاده رو انداختم همه یکدست سفید بود . پایم را روی برفهای ضخیم گذاشتم و تا پائین کوچه را با احتیاط طی کردم . با خودم زمزمه کردم . کاش همانطوریکه یک برف دیگه ردپای منو محو می کنه خاطرات آزاردهنده این چندوقت اخیر هم به همین آسونی از ذهنم پاک بشه . تاکسی جلوی در دانشگاه ایستاد . با اولین چیزی که روبه رو شدم سروصدای بچه ها و برف بازی بود . خنده ام گرفت دانشجوهای خرس گنده با چه عشق و هیجانی به هم برف پرتاب می کنن . واقعا که بعضی غریزه ها و رفتارها اگر صد سال هم بگذره در انسان تغییر نمی کنه . چشمم به فریبا افتاد . منو ندید . خوبه یه خرده سربه سرش بذارم گلوله برف بزرگی درست کردم و درست وسط کمرش را نشانه گرفتم و پرتاب کردم جیغی کشید و برگشت ببینه کیه . عصبانی و برافروخته شد تا دید منم خندید . " به به دستم درد نکنه . آفرین حالا دیگه زن آرش را هدف قرار می دی ؟ باشه درستت می کنم . می گم جفت گوشهات را ببره و بذاره کف دستت ."
" ا... پس شوهرت این کاره ست و ما خبر نداریم ." بستنی بهم تعارف کرد . " می خوری؟"
" نه تو چطور تو این سرما بستنی می خوری و یخ نمی زنی ؟" نگاهی به هیکل تپل و مپل خودش انداخت . " نگران نباش من مثل خرس قطبی ذخیره چربی دارم و به این زودیها یخ نمی زنم ." و غش غش خندید . زدم توی سرش." نخند بدبخت . باید تا عروسیت چهل کیلو وزن کم کنی والا لباس عروسی ... " حرفم نصفه نیمه قطع شد . گلوله برفی محکم به صورتم خورد . نزدیک چشم راستم . یه آن گیج شدم و برق از چشمام پرید . به سمتی که برف از آن پرت شد نگاه کردم . شاهین بود . شاهین کیوانی با اون قیافه چندش آور عوضی . به صورتم دست زدم. احساس کردم ورم کرده . آخ چقدر گزگز می کنه و می سوزه . کنترلم را از دست دادم و بطرفش رفتم و داد کشیدم . " آی آشغال دیگه شورش را درآوردی . همین امروز حالت را می گیرم . نشانت می دهم با کی طرفی . " مشتهایم را گره کردم . چقدر دلم می خواد تو صورت و دهنش بکوبم ولی نه می ترسم . این پسره تعادل فکری نداره ممکنه اونم منو بزنه .دوباره بهش نگاه کردم . موذیانه خندید . " این سزای بی ادبی های گذشته ات بود . جواب توهین امروزت را هم به موقع می دهم . حالا صبر کن ." از عصبانیت به حد انفجار رسیدم . " ببین عوضی تو ..." فریبا به زور دستم را کشید . " ول کن ساغر با این دیوونه دهن به دهن نشو . ارزشش را نداره . نمی بینی روانیه ؟ چند دقیقه پیش هم همین کار را با یکی دیگه از دخترهای ترم اولی کرد ."
جلز و ولز کردم . " باید خفه اش کنم . ببین چی به روز صورتم آورده . اگر تو چشمم می خورد چی ؟ نزدیک بود کورم کنه ." بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . احساس حقارت و بی عرضگی بهم دست داد . فریبا دلداریم داد . " اینقدر خودخوری نکن چرا خونت را کثیف می کنی به جای اینکه با این احمق کل کل کنی از راهش وارد شو . " پایم را به زمین کوبیدم . " دیگه چکار کنم با منشی دکتر ذاکر هم صحبت کردم ولی نمی دونم چرا هیچ اقدامی نکرد ."
دستمال بهم داد . " می دونی چیه تو باید مستقیم با خود دکتر ذاکر صحبت کنی . هر چی باشه اون رئیس دانشکده ست در قبال بچه ها مسئولیت داره . مطمئنا تکلیف رو روشن می کنه . " بطرف دفتر راه افتادم . " اتفاقا می خوام همین کار را بکنم ."

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
جلویم را گرفت ." کجا داری می ری . دکتر ذاکر نیستش رفته سمینار . ساعت پنج به بعد می آد . باید تا اون موقع صبر کنی ." محکم به دیوار لگد زدم ." شانس من از این بهتر نمی شه ." تمام کلاسهای صبح و بعدازظهر مثل یه قرن برام گذشت و از درس هیچی نفهمیدم . همش تو فکر بودم و عصبانی .من باید هرطور شده از این پسره انتقام بگیرم والا آروم نمیشم . آخرین ساعت کلاس هم گذشت ساعت شش بود و هوا کاملا تاریک . فریبا گفت :" بذار دوتایی با هم بریم دفتر دکتر ذاکر منم شهادت می دهم که ..." حرفش را قطع کردم . " نه تنها برم بهتره . تو نگران نباش . برو خوابگاه دیرت می شه . بعدا خبرش را بهت می دهم . " دست تکان دادم . " فعلا خداحافظ ." و پله ها را با سرعت طی کردم . تو پاگرد طبقه اول چشمم به مسعود خورد . حواسش به نمرات روی برد بود . منو دید . با دقت و کنجکاوی بصورتم خیره شد . انگار فهمید اتفاقی افتاده . ولی هیچی نگفت و خودش را کنار کشید . رد شدم . اما سنگینی نگاهش را کاملا حس کردم . هوم ... اگه الان باهاش قهر نبودم . مسئله شاهین را بهش می گفتم . می دونم که درست و حسابی حقش را می ذاشت کف دستش ولی حیف حیف که فعلا همه چیز دنیا برضد منه . چند تا پله باقیمانده را هم طی کردم و توی حیاط رفتم . قدمهایم را خیلی آهسته روی برفها گذاشتم . چقدر همه جا لیزه . ساختمان اداری را دور زدم . احساس کرم کسی داره تعقیبم می کنه . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم . نه هیچکس نیست حتما اشتباه کردم . در زدم و وارد اتاق دکتر ذاکر شدم . خودش تنها بود . با تعجب پرسید :" بفرمائید چیزی شده ؟" فکر کنم قیافه منقلبم اونو ترساند . بدون اینکه بنشینم تند تند و عصبی همه چیز را گفتم منو به آرامش دعوت کرد . " بشین دخترم . اینقدر ناراحت نباش" و خودش بلند شد و توی اتاق قدم زد . از فرصت استفاده کردم و دوباره ادامه دادم ." آقای دکتر خیلی ها ازش شاکی هستند می تونم شاهد هم بیارم ." دستی به ریش کم پشتش کشید و سر تکان داد . " متاسفم . واقعا متاسفم . همچنین افرادی اسم دانشجو و دانشگاه را خدشه دار می کنند ولی این محیط جای افراد خاطی و خلافکار نیست . یعنی من اجازه چنین کاری را نمیدهم ." به قیافه اش زل زدم . رگ آبی بغل شقیقه اش از عصبانیت متورم شد . ادامه داد :" پرونده این پسره را من مطالعه کردم . یک تعهد هم تا بحال داده .ولی مثل اینکه ... ایندفعه باید ... " سرجایش نشست و با قاطعیت گفت :" من خودم شخصا فردا به این موضوع رسیدگی می کنم و اجازه نمی دهم چنین اشخاصی موجب سلب اسایش و آزار برای بقیه دانشجوها بشوند . شما خیالت راحت باشه دخترم ." تبسم پدرانه ای کرد . تشکر کردم و از دفترش بیرون آمدم . نمی دونم چرا چشمم آب نمی خوره که آقای ذاکر مشکل منو حل کنه . آخه این بالا بالائی ها فقط بلدن شعار بدن ولی در عمل هیچ اند . نفس عمیقی کشیدم . خدایا آخر عاقبت منو با این پسره لات بی سروپا به خیر کن . پایم را از ساختمان بیرون گذاشتم . و به دور و ورم نگاه کردم . اه.... هواچه تاریک شده . انگار ده شبه . با خودم فکر کردم حالا که عجله دارم بهتره از پشت ساختمان برم . درسته که خلوت تره . ولی در عوض به در اصلی دانشگاه نزدیک تره . خیلی دیرم شده . دلم را به دریا زدم و حرکت کردم . یک دقیقه بیشتر نگذشت . صدای خش خشی را پشت سرم حس کردم . از ترس لرزیدم . نکنه کسی داره تعقیبم می کنه ؟ جرات نکردم پشت سرم را نگاه کنم فقط به سرعت قدمهایم اضافه کردم . صدای پای پشت سرم هم تندتر شد . وحشت کردم . خواستم جیغ بکشم . یکنفر از پشت پرید روی من و محکم به زمین خوردم گیج و شوکه شدم . اومدم به خودم بجنبم که دست بزرگی جلوی دماغ و دهنم را گرفت . نفس کشیدن برایم مشکل شد . تقلا کردم . خودم را خلاص کنم ولی بی فایده بود . کسی مثل بختک رویم افتاد و اجازه نداد کوچکترین حرکتی بکنم . قلبم مثل گنجشک تند تند شروع به زدن کرد . آه دارم از ترس سکته می کنم . این کیه ؟ با من چار داره ؟ چرا حرف نمی زنه ؟ چرا هیچکس از اینجا رد نمی شه ؟ من گیر افتادم . دوباره تقلا کردم خودم را رها کنم . اون دهنش را به صورتم چسباند و با لحن وحشتناک و مبهمی گفت :" بی خودی زحمت نکش . تو چنگم اسیری . من که گفته بودم تلافیشو سرت درمی آ رم . خوبه . حالا دیگه کارت به جایی رسیده که شکایت منو به دکتر ذاکر می کنی ؟ فکر کردی من نمی فهمم ؟" نفسم به کل قطع شد . وای پس شاهین کیوانیه . می خواد چه بلایی سرم بیاره . بدنم مور مور شد . نکنه که .... یکدفعه دستش را لز زیر بطرف یقه لباسم برد . به خودم تکان سختی دادم . دستش پائین و پائین تر رفت . با تمام نیرو خودم را به این طرف و آنطرف زدم . وحشت مغزم را فلج کرد . صدایش تو گوشم پیچید . " خودت را خسته نکن . هر چه آرامتر باشی بهتره . تو که می دونی من تو این کارها تخصص دارم ." و دهنش را به گردنم چسباند . احساس چندش آوری همراه با خفگی بهم دست داد . خدایا به فریادم برس . من این گوشه گیر کرده ام و کسی به دادم نمی رسه . حالا من چکار کنم . این می خواد به من .... چیزی تو وجودم جوشید . تلاش کردم جیغ بزنم . دستش را محکم تر روی دهنم گذاشت . احساس خفگی بیشتری بهم دست داد . با تمام قوا دستش را گاز گرفتم . ناله ای کرد و یه مقدار جابه جا شد . یکی از دستهایم آزاد شد از فرصت استفاده کردم و با آرنج محکم کوبیدم تو سینه اش و داد زدم کمک . دست از سرم برنداشت . دوباره خواست جلوی دهنم را بگیره . با همان دست آزادم ضربه دیگری به گردنش زدم . شدت ضربه ام زیاد بود . یه آن بی حرکت موند . شجاعتم بیشتر شد . با پایم لگدی به شکمش زدم و خودم را از زیر تنه اش بیرون کشیدم و کشان کشان به لبه دیوار چسباندم . توان فرار کردن نداشتم . دست و پایم عین برق گرفته ها خشک شده بود . ولی بی اختیار بیشتر و بیشتر خودم را به دیوار چسباندم . آه کاش این دیوار دهن باز کنه و منو تو خودش ببلعه تا از شر این حیوون رذل نجات پیدا کنم . شاهین از جا بلند شد . صورتش در اوج عصبانیت و دیوانگی بود . چند تا فحش رکیک داد و به سمتم حمله کرد . جیغ زدم . " کمک . کمک

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
«قسمت بیست و یکم »
گفت خفه شو و وحشیانه به گردنم چنگ زد .صدای پاره شدن یقه لباسم را شنیدم . دستش اومد پایین . چشمانمو بستم و بی حس شدم . خدایا ...خدایا ...کمکم ...صدای قدم هایی به گوشم خورد . و در یک آن لگد محکمی به شاهین خورد و به گوشه ای پرتاب شد . با ناباوری و حیرت نگاه کردم یعنی معجزه شده ؟ مسعود داد زد امیر وماظب باش می خواد فرار کنه و روی زانو خم شد و تو صورتم دقیق شد .تو خوبی ؟ سالمی ؟
لحنش پر از نگرانی بود رمق حرف زدن نداشتم . فقط مژه تکان می دادم . بلند شد و به سمت شاهین رفت و چند تا لگد و مشت جانانه به صورت و شکم و پهلویش زد .
دادشاهین به هوا رفت . باز ولش نکرد به موهایش چنگ انداخت و سیلی محکمی به صورتش زد . بی غیرت . بی پدر ومادر . تن لش بی کاره حقشه بکشمت و دوباره با شدت تمام مشت محکمی پای چشمش خواباند .
شاهین عین دخترها جیغ زد و از درد به خودش پیچید .
امیر اونو از دستش در آورد . ولش کن بسه دیگه مرد .
مسعود با خشم نفس نفس زد . به درک بذار بمیره حقشه .
امیر بازوی شاهین را گرفت و بلندش کرد . من اینو می برم پیش دکتر ذاکر و می گم چی شده . حتما ً خودش می دونه باهاش چیکار کنه.
به شاهین نگاه کردم با پشت دست دهن خونی اش را پاک کرد و فحش رکیکی داد. مسعود دوباره به طرفش هجوم برد . امیر جلویش را گرفت و شاهین را از ما دور کرد .
با رفتن آنها مسعود بطرفم اومد و خواست که بلندم کنه ناله کردم .
دستش را عقب کشید چی شده ؟ زخمی شدی ؟
بغض کردم آره فکر می کنم . چون این دیوونه خیلی محکم منو به زمین انداخت .
ساکت شد و از حرص لبش را جوید یک لحظه کوتاه رد نگاهش روی لباسم ثابت موند ولی خیلی سریع چشمش را برگرداند .
به خودم نگاه کردم . دکمه بارانیم کنده شده بود و روی گردنم جای چنگ شاهین کیوانی کاملاً معلوم بود . جیگرم آتیش گرفت . دیگه بدتر از این اتفاقی می تونه بیفته ؟
با شرم خجالت دو طرف یقه بارونی را با دست بهم نزدیک کردم . لرز برم داشت .
کتش را در آورد و روی تنم انداخت . زیر لب فحش داد . بی سرو پای ولگرد باید می کشتمش .
چشمان نگران و مهربانش بهم خیره شد . بغضم ترکید و گریه کردم .آهسته بازوم را گرفت واسه چی گریه می کنی . حالا که دیگه همه چیز تموم شده منم که پیشتم . پس آروم باش .
نفس بلندی کشیدم . صدایش چقدر قوی مردانه بود و شاید بهترین مسکن برای روح آزرده و خسته من .
هنوز در حال هق هق زدن بودم . دستم را چند بار تکون داد . خواهش می کنم ساغر ، خواهش می کنم گریه نکن ، من تحملش را ندارم و بعد ولم کرد رفت گوشه دیوار ایستاد و از دور فقط نگاهم کرد . مشخص بود که واقعا ً ناراحته و داره خودش را می خوره . کم کم به خودم مسلط شدم و اشکهایم را پاک کردم .چند دقیقه هیچی نگفت بعد لبخند پر محبتی زد . بهتری نه ؟ خیلی دلم واست تنگ شده بود می دونی چند وقته باهات حرف نزدم ؟ دختره بد اخلاق و کینه ای ! و باز هم نگاهم پر احساس و صداقت .
اینو از اعماق قلبم حس کردم و تمام وجودم ازشادی به پرواز درآمد به آن فراموش کردم که کجام و چه اتفاقی برام افتاده ولی سوزش ناگهانی پایم منو به خودم آورد . خم شدم و نگاه کردم . اونم با من خم شد و پایم را وارسی کرد .
چند جای پایت خراش برداشته و کبود شده باید پانسمان بشه .باسختی چند قدم برداشتم زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد. کنار ماشین مسعود رسیدیم . امیر دوان دوان آمد با اضطراب پرسیدم خوب چی شد؟
زیپ کاپشنش را باز کرد .هیچی وقتی دکتر ذاکر جریان را فهمید خیلی عصبانی شد . منو از اتاق بیرون کرد و سر اون داد کشید . اونم چه دادهایی . اینجوری که بوش می آد فکر کنم می خواهد اخراجش کنه . چون ظاهراً یه چیزهایی هم تو جیبش پیدا کرد مواد ... نمی دونم از این چیزها . انگار معتاده .
مسعود گفت آره من خودم هم شک کرده بودم . حالا با این وضعیت اخراجش حتمی ئه شد . زیر لب دعا کردم خدا کنه بندازنش بیرون .
امیر حرف را عوض کرد . حالا خدا رو شکر که به خیر گذشت . تبسم زدم. واقعا ً ممنون اگه شماهاه نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد . چهره مسعود برافروخته شد و سر تکان داد .
گردن درد آلودم را مالیدم . راستی شماها منو از کجا پیدا کردین ؟
مسعود با دلسوزی نگاهم کرد . همان غروبی که تو را روی پله ها دیدم می خواستم باهات حرف بزنم ولی تو با عجله بطرف ساختمان اداری رفتی . منتظرت شدم وقتی دیر کردی نگران شدم .یک لحظه حرفش را قطع کرد و از سرما دستش را تو جیب شلوارش کرد . کتش هنوز روی شانه من بود .
ادامه داد : آره بعد با امیر اومدم ببینم کجایی که ... اخمهایش را کرد تو هم . آخه دختر تو عقل نداری ؟ تو پشت ساختمان چکار می کردی ؟ مگه نمی دونی اونجا حتی یه چراغ هم نداره . همیشه سوت و کوره . اگه آدم هزار تا هم داد بزنه صداش به جایی نمی رسه . اونم تو دانشگاه به این بزرگی .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
سرم را تکان دادم . آره خیلی اشتباه کردم نباید از اون راه می رفتم و یه آن به اتفاقی که قرار بود بیفته فکر کردم . تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن دست چپم تیر کشید و سوزش شدیدی در قلبم حس کردم .
مسعود در ماشین را باز کرد . تو حالت خوب نیست باید ببرمت دکتر هنوز تو شوک هستی .
قلبم باز تیر کشید نه دیر می شه خانه نگران می شن . زیاد وقت نمی بره . اینجایی که می برمت همیشه خلوته . مطمئن باش . نای مخالفت بیشتر را نداشتم . درون ماشین نشستم و سرم تکیه دادم . وای چقدر بدنم درد می کنه . انگار سوزن سوزنه .
امیر بلاتکلیف بود . «من چکار کنم لازمه باشما بیام ؟» مسعود دستی به شانه امیر زد نه احتیاجی نیست تو برو ماشین شوهر خواهرت رو بهش بده که منتظره منم خودم ساغر را می برم درمانگاه .امیر جلو اومد و خداحافظی کرد امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه واقعا ً ناراحت شدم .
تبسم کرد . مرسی از محبتت خیلی زحمت کشیدی . خیابان ها خلوت بود مسعود خیلی زود منو به درمانگاه رساند . دکتر جوانی معاینه ام کرد و گفت زخم هاتون سطحی هست . ولی لازمه که حتما پانسمان بشه . چون ممکنه عفونت کنه. به اطاق تزریقات رفتم . مسعود پشت در ماند خانم بهیار در را بست و گفت بلوزت را در بیار . چشمش به کبودی و ورم شانه و خراش های روی گردنم افتاد . سرش را تکان داد . خدا نسل این مردها را از زمین برداره کار شوهرته نه ؟
تعجب کردم . این چی داره می گه . بدون اینکه جوابش را بدم به هیکل چاق و موهای سفیدش خیره شدم . صورتش پر از چین چروک بود . ادامه داد : ببین دخترم تو جوونی قشنگی . اول زندگیته حیفه که حروم بشی من دست کم روزی یکی تا دو تا مثل تو را که به اینجا مراجعه می کنند را می بینم . اگه از من می شنوی تا هنوز زخمهایت تازه ست برو پزشک قانونی وگواهی بگیر فردا ، پس فردا خواستی بری دادگاه به دردت می خوره . شروع کرد به ضدعفونی کردن زخمها .ازشدت سوزش ناخنم را در گوشت دستم فرو کردم کاش به جای این حرفها زودتر کارش تمام کنه.پانسمان پایم تمام شد .برای پایین آمدن از تخت کمکم کرد . نصیحت من یادت نره .حوصله توضیح دادن نداشتم . سرم رو پایین آوردم . باشه چشم .
مسعودتو راهرو در حال قدم زدن بود . خانم بهیار چپ چپ نگاهش کرد با لحن خیلی بدی گفت : بشکنه دست اون مردهایی که سر زن جوانشان همچین بلاهایی را در می آرن . مسعود گیج و گنگ نگاهش کرد ودهنش واموند بهش اشاره کردم هیچی نگو بریم . تو ماشین ازم پرسید این خانمه چش بود ؟ هیچی فکر کنم زیادی ذهنیتش نسبت به مردها بد بود . چون فکر کرد تو شوهر منی و منو زدی
با صدای بلند خندید . که اینطور پس برای همین بود که دلش می خواست منو بکشه . چند ثانیه سکوت کرد و بعد رو کرد به من و با محبت گفت زدن چیه ؟ من چاکر خانمم می شم دربست . نگاهش حالت خاصی گرفت و مستقیم به چشمام خیره شد و نفس عمیقی کشید .سرم را پایین انداختم و لبانم را گاز گرفتم . چقدر این مدلی حرف زدنش به دلم می شینه . به خانه رسیدیم مسعود موقع پیاده شدن بهم کمک کرد و کلید را ازم گرفت و در باز کرد . تعارفش کردم نمی آی تو ؟خندید دوست دارم ولی می ترسم سرم را به باد بدم . من هم خندیدم . بخاطر همه چیز ممنون . چند لحظه دستمو تو دستش گرفت مواظب خودت باش . بهت زنگ می زنم . باشه منتظرم تو و در را بستم .
مامان با دیدیم از روی مبل بلند شد وای چه بلایی سرت اومد ؟ بابا روزنامه را کناری انداخت و متعجب عینکش را برداشت چه اتفاقی افتاده ؟ ساحل مات و مبهوت بهم خیره شد . لنگ لنگان خودم را به شومینه رساندم و همان جا نشستم مامان اومد جلو و گردن و صورتم را برنداز کرد . خدا مرگم بده چه به روز سر و صورتت آمده ؟ پات چی شده ؟ دستهایم را از پشت جلوی شومینه گرفتم . یکی از پسرهای دانشگاه قاطی داره همچین بلایی سرم آورده . چشمهاش چهار تا شد . چی گفتی ؟بابا از جایش بلند شد . نمی فهمم منظورت چیه ؟
بدن له و کوبیده ام را به شومینه نزدیک تر کردم . امروز صبح یه گلوله برف تو صورتم پرت کرد . رفتم شکایش را به رئیس دانشگاه کردم فهمید . از روی لج و عقده همچین کاری کرد . ساحل جیغ زد وای چه وحشتناک . مامان با دهن خشک روی مبل ولو شد . بابا با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن و صورتش برافروخته شد . این چه دانشگاهیه . این چه وضعیته مگه شهر هرته که هر کی هر کاری دلش خواست بکنه . این خراب شده مسئول نداره ؟ سبیل هایش را جوید و به چانه اش دست کشید دانشگاهی که نتونه امنیت دانشجویش را تضمین کنه باید درش را گل گرفت . نفس بلند و صداداری کشید من همین فردا صبح با رئیس دانشکدتون صحبت می کنم یا عرضه داره و می تونه اونجا رو اداره کنه یا اینکه خودم تکلیف این پسره رو روشن می کنم .چشماش از ناراحتی دودو زد ومن را نگاه کرد دیگه به کی و کجا می شه اعتماد کرد .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 09:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
سرمو به گوشه دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم . چه حرفهای بابا آرام بخشه درست مسکنی که تو درمانگاه زدم . خوابم گرفت . مامان زیر بازویم را گرفت . ناله کردم پاشو ببرمت تو اتاق استراحت کنی . ساحل یک طرف دیگه بازویم را گرفت . ناله کردم آخ تمام بدنم درد می کنه .
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم تو خواب دیدم که شاهین کیوانی نصفه آستینم را تو دستش داشت و با صدای بلند می خندید .صورتش شبیه گرگ بود و دهنش پر از خون . عرق روی صورتم بود تند تند نفس زدم .
ساحل بیچاره با حالت سکته از خواب بیدار شد و چراغ را روشن کرد چیه حالت بده ؟ لبهایم لرزید . آره حالت تهوع دارم . سرم داره گیج می ره . کمکم کرد بنشینم و بلند داد زد مامان کجایی ساغر حالش بهم خورده . مامان با لباس خواب سفید بلندش نگران و هراسان همراه بابا اومد تو . وای خدا مرگم بده تو چرا می لرزی ؟ فشارم را گرفت و با بغض گفت : رضا فشارش خیلی پایینه بهتره ببریمش دکتر . بابا نگاهی به چهره مضطربش انداخت . نغمه جان تو دوباره هل کردی ؟ با این وضعیت باید هر دوی شما را به بیمارستان برسونم . لرزم بیشتر شد . پتو را تا بالای گردنم کشیدم . چرا دست وپام مثل عروسک خیمه شب بازی تکان می خوره ؟ چرا اینطوری شدم ؟بابا گفت : الان تنها چیزی که ساغر احتیاج داره قرص آرام بخشه . چون خیلی ترسیده و ذهنش آشفته ست . اگه بتونه بخوابه تا فردا خوب می شه . یه لحظه از اتاق بیرون رفت .مامان و ساحل شروع کردن به مالیدن دست وپایم . بابا با آب و قرص برگشت بیا بخور این یه آرام بخش ضعیفه . دیگه هم از چیزی نترس وسعی کن راحت بخوابی . کنار تختم نشست . ما همه اینجا پیشت می مونیم .
صدای گرم و مقتدرش به تنم گرما داد . سه تایی شون نگاه کردم . چقدر نگران و مواظبم هستند احساس شهامت و قدرت کردم . آروم نفس کشیدم . بابا دستش را روی سرم کشید نبینم ته تغاریم ام از چیزی بترسه ها و لبخند زد .
سعی کردم تبسم کنم چشمهایم را یواش یواش بستم . من چقدر خوشوقتم که همچین خانواده ای دارم .
صدای تق وتوق کنار تختم بیدارم کرد . مامان یه لیوان آب پرتغال تازه را گذاشت روی عسلی و با محبت تو صورتم دقیق شد حالت چطوره ؟ انگار بهتری نه ؟ خودم را جا به جا کردم ولبم را گاز گرفتم . آخ که چقدر بدنم درد می کنه . از تو اتاق بلند داد زد : ساحل جان کیسه آب گرم را بیار . بالشت را پشت کمرم گذاشتم و نشستم مگه ساحل نرفته سر کار ؟ ساحل از در اومد تو کیسه آب گرم دستم داد . دیشب که نذاشتی بخوابم . همش عین دیوونه ها تو خواب جیغ می کشیدی کیسه آب گرم را روی کبودی پهلویم گذاشتم . تو اگه جای من بودی احتمالاً نعره می کشیدی .خندید .
مام نگاهی به پانسمان پایم انداخت . راستی دیشب به حدی حالت بد بود و ما شوکه شده بودیم که یادم رفت بپرسم تو با کی رفتی دکتر ؟ کجا رفتی ؟قسمت بنفش و کبود شده رانم را با انگشت کمس کردم . با یکی از بچه ها اون ماشین داره وقتی منو با این وضعیت دید اول رساند درمانگاه و بعد هم خانه . خدا خیرش بده کدوم دوستت ؟مریم . البته شوهرش هم بود .ساحل مشکوکانه چین ظریفی به پیشانی انداخت اِ چه همکلاسی نازنینی . تلفنش را بده ازش تشکر کنیم و آهسته چشمک زد اخم کردم ولی خنده ام گرفت و رویم را برگرداندم . عجب زرنگیه . قشنگ دوزاریش افتاده منظورم مسعوده .
صدای زنگ تلفن بلند شد . ساحل گوشی را برداشت الو ... سلام . حال شما خوبه ...بله خواهش می کنم الا بهتره . در ضمن شما خیلی زحمت کشیدید بابت دیشب ممنون واقعا ً لطف کردید .مکث کرد ، بله بله چند لحظه گوشی و گوشی را دستم داد .
باعجله گفتم : جونم بفرمایید . ساحل چشماش گرد شد . مسعود گفت : سلام خانم کوچولوی پردردسر . قلبم به ارتعاش در اومد . مامان اشاره کرد آب پرتغال یادت نره و با ساحل از اتاق رفت بیرون . مسعود پرسید حالت خوبه ؟ ای هنوز زنده ام .
نفس بلندی کشید دیشب خیلی نگرانت بودم حتی چند بار خواستم تماس بگیرم ولی باز خودم را کنترل کردم گفتم شاید شرایط طوری نباشه که بتونی حرف بزنی ولی امروز دیگه نتونستم طاقت بیاورم گفتم زنگ می زنم اگه خودت یا خواهرت گوشی را برداشتید حرف می زنم .
آره اتفاقا همینه که می گی . من که خیلی حالم بد بود . مامان هم بد جوری جا خورد . ولی بابام اوف ... نمی دونی چقدر عصبانی شد . الان هم رفته دانشگاه جریان را پی گیری کنه.
اِ... که اینطور . پس حدسم درست بود . چند ثانیه سکوت برقرار شد .صدای موزیک ملایمی به گوشم رسید. تعجب کردم تو کجایی ؟ خانه ای ؟ آره خانه ام . پس چرا دانشگاه نرفتی ؟ همینجوری زیاد حوصله نداشتم . سکوت کردم . بی مقدمه گفت : ساغر تو هنوز از بابت مهمونی اون شب دلخوری ؟ نه. یعنی ای ... دارم فراموش می کنم . خوبه . پس احتمالاً دیگه رویت را ازم بر نمی گردونی . این چند وقته از بس قیافه اخمویت را دیدم به کل از زندگی سیر شدم . خودمونیم خیلی بد اخمی ها . عجب ! نمی دونستم .
خنده کوتاهی کرد و لحنش جدی شد . ساغر می خوام یه چیزی را خوب بدونی که تو برام مهمی . مهمتر از اونی که فکر می کنی . بی اراده به شکمم چنگ زدم و گوشهایم را تیز کردم . نفس بلندی کشید . با من غریبه نباش . به من اعتماد کن . بهت ثابت می کنم که برای من ، تو ...
یکی گوشی را کشید . بذار یک خرده هم من حرف بزنم . آه کشیدم چه بد موقع .مونا سلام کرد . ساغر جون خدا بد نده شنیدم خبرهایی بوده . اوف .اونم چه خبرهایی ، مسعود بهت گفت ؟ آره . پس حتما شنیدی که نقش رابین هود را بازی کرده . قهقهه زد . مسعود ببین ساغر چی می گه ، می گه تو رابین هودی . مسعود دهنش را به گوشی چسباند پس امیر هم جان کوچولو ئه نه ؟ از خنده غش کردم و دل روده ام درد گرفت . وای ترا خدا منو نخندونین .
مونا آروم شد . حالا خوبه به خیر گذشت . اگه من بودم در جا سکته می زدم . باز تو خیلی شجاعی . از یاد آوری دوباره اش موهای تنم مور مور شد . حرف عوض کردم . راستی مونا بهت تبریک می گم دانشگاه قبول شدی . وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم . حالا دیگه کِیفت کوکه نه ؟ چه جور هم حس می کنم یه بار سه تنی از روی دوشم برداشته شده و می خواهم بال بال بزنم و پرواز کنم . خوب پس مواظب باش از اون بالا سقوط نکنی . خندید . یکدفعه هم ممکنه که ...
مسعود گوشی را از دستش کشید بسه دیگه چقدر وراجی می کنی با آدم مریض که اینقدرحرف نمی زنند .اِ ... عجب پروئی . حالا خوبه دو دقیقه هم نشده الو ... ساغر جون می بینی که این داره منو کچل می کنه خودش این همه خوش و بش کرده هیچی نیست . زورش به من رسیده . خیلی خوب باشه از من خداحافظ بعدا ً سر فرصت خودم بهت زنگ می زنم .
مسعود گوشی را گرفت اوف ... از دست این دختر اینقدر شلوغ می کنه که یادم رفت چی داشتم می گفتم . آهان گفتم که ... یکدفعه تشر رفت چرا مشت می زنی دِ برو بیرون دیگه اذیت نکن . صدای شیطون مونا اومد آی ...آی مشکوک شدی . چی می خوای بگی که من نباید باشم . لجم گرفت عجب خروس بی محلی . خوب برو دیگه .
مسعود کلافه شد خیلی خوب حالا که اینطوره منم حرف نمی زنم و دهنش را به گوشی چسباند و خیلی آهسته طوریکه به زحمت صدایش را شنیدم گفت : خیلی خیلی مواظب خودت باش . فعلاً خداحافظ .
بالشتم را صاف کردم و طاق باز خوابیدم . ذهنم به پرواز در آمد دیشب ... شاهین کیوانی ...حمله اش به من ... رفتار حیوانیش ... ولی یعد مسعود ... مهربونی هایش ... حرفهای قشنگش ... همه و همه از جلوی چشمم رد شد لبخند زدم و سعی کردم بخوابم .
با صوای اف اف چرتم پاره شد .احتمالا بابا برگشته اومدم تو حال . بابا کتش را به جالباسی آویزان کرد بطرفم اومد . نگران مضطرب به صورتش خیره شدم چی شد ؟ مامان و ساحل هم بهش زل زدند . زد روی شانه ام و خندید خیالت راحت باشه همه چیز تمام شد . یعنی چی که همه چیز تمام شد ؟یعنی اینکه تا همین الان که من اومدم دکتر ذاکر با همکارانش در ارتباط با قضیه این پسره جلسه داشتند و با توجه به معتاد بودنش و شهادت چند تا از بچه ها و موارد اخلاقی دیگه که داشته رأی اخراجش را برای همیشه صادر کردند. لبام به خنده باز شد . ترا خدا راست می گی بابا یعنی به همین زودی ؟ باورم نمی شه .
آستینهایش را بالا زد و بطرف دستشویی رفت .بله . کاملا. اگر غیر از این بود مگه من به سادگی گذشت می کردم ؟ در ضمن برات یک هفته مرخصی گرفتم . با خیالت راحت استراحت کن .نفس راحتی کشیدم . آخیش . یعنی دیگه از دست شاهین کیوانی راحت شدم و چشمم تو چشمش نمی افته ؟ وای اگه یکبار دیگه ببینمش حتما از ترس قالب تهی می کنم یا اینکه مشاعرم را از دست می دهم خیلی خوب شد که اخراج شد دلم خنک شد . عوضی ، روانی اکبیری . کاش اصلا وجودش از صحنه روزگار محو بشه . مامان صدام زد . چیه تو چرا بهت زده ای ؟ بهش نگاه کردم و دستهایم را به ه مالیدم نمی دونم آخه هنوز باورم نشده که واقها اخراجش کردند . ساحل گفت : بع ... حالا کی می خواد خانم را راضی کنه ؟ بابا اخراجش کردند رفت تمام .
به ستون توی هال تکیه دادم و اشکهایم سرازیر شد خدا رو شکر .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 09:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت بیست و دوم

مامان به شانه و گردنم بتادین زد و زخمم را تمیز کرد . آتیش گرفتم . خاله با دلسوزی نگاهم کرد . " دستش بشکنه که چنین بلایی سرت آورده ." نازنین با حالت چندش رویش را برگرداند . خاله گفت :" خوب چرا خودت را عذاب می دی ؟ تو هم برو پیش نادر تو هال ." پانسمان گردنم تمام شد . مامان صدایش زد . " بیا تو دختر شجاع." قبل از اون نادر کله اش را آورد تو . " من چی ؟ حالا اجازه هست بیام ؟" دکمه بلوزم را بستم . آمد پائین تختم نشست . " بیا اینم از دانشگاه ببین چطوری شدی ؟"
" آره واقعا ما که تا حالا خیری ازش ندیدیم ." نازنین به میز توالت تکیه داد . به نظرم اومد انگار یه جورایی تغییر کرده . خاله بهش گفت :" بشینی روی صندلی برات بهتره . نباید زیاد به کمرت فشار بیاری ." به صورتش زل زدم . سرخ شد و با انگشتانش بازی کرد . شوکه شدم . خدای من یعنی بارداره ؟ مگه چند وقت از عروسی اش گذشته . اصلا دو ماه شده ؟ پس با این وضعیت یعنی اینکه همان شب عروسی .... با ناباوری آب دهانم را قورت دادم . حالا چه عجله داشته . من اگه جایش بودم تا پنج و شش سال فقط وقتم را صرف گردش و تفریح و مسافرت می کردم بعد فکر بچه دار شدن به سرم می زد . من نمی دونم چرا بعضی ها ... نادر رشته افکارم را پاره کرد . " چیه ساغر خانم چشم نداری ببینی من دایی می شم ؟ ماشاالله تو اینقدر زود به زود به ما سر می زنی که فکر کنم دفعه دیگه که نازنین را ببینی بچه اش پنج ساله بشه . "
خندیدم . " آره راست می گی من از عروسی تا حالا فقط یک بار دیدمت ."
" خوب تقصیر خودته دیگه . هر وقت دعوتت کردیم درس و امتحان را بهانه کردی . واقعا که خیلی بی معرفتی ." نازنین از صندلی بلند شد و آمد لبه تخت نشست . تو دلم آه کشیدم . چقدر ازش دور شده ام . مخصوصا الان هم که داره مامان می شه دیگه بیشتر . حالا باید در مورد چی باهاش صحبت کنم ؟ لبخند زدم . " علی رضا چطوره ؟ چکارها می کنی ؟" دستش را لای موهای بلوند رنگ کرده اش کشید و آنها را عقب برد . " ای بد نیست . خوبه . می ره سرکار و می آد . بعضی وقت ها هم می ریم بیرون . سینما مهمونی می گذره دیگه خدایی مرد آرومیه . اذیت نمی کنه ." نادر خودش را قاطی کرد . " ساغر زیاد به چیزهایی که می گه گوش نکن . اگه بدونی چی به روز شوهرش آورده ." تعجب کردم . " جرا ؟"
" چون دم و دقیقه بهش می گه دستت را اینجا نشور من تازه اینجا را تمیز کرده ام . پایت را اینجا نذار . کفش ات را کجا دربیار . لباست را کجا بذار . بی چاره علی رضا چیزی نمونده که فراری بشه . البته بعید هم نیست که سرسال نشده طلاقش بده ." نازنین به طرفش خیار پرت کرد . " بی مزه . حرف مفت نزن . حالا نوبت تو هم میشه آقا . ببینم اون روزی را که مثل موش از زنت می ترسی."
" هه عمرا . من اهل زن گرفتن نیستم . مگه عقلم را از دست دادم که دستی دستی خودم را بندازم تو آتیش . اونم چی زنهایی مثل تو ." نازنین پشت چشم نازک کرد . " اره راست می گی لیاقت تو همون دخترهای استخونی ئه مانتو تنگ و صدمن ارایشه که بلد نیستند یه تخم مرغ آبپز کنند نه یکی مثل من که ..." نادر ریشخند زد . " بسه بسه . پشت سر دوست دخترهای من ..." خاله حرفش را قطع کرد و صدایش را برد بالا . " چی شد شما دو تا باز به جون هم افتادید ؟ " به نادر چشم غره رفت . " واقعا که خجالت داره . دیگه خواهرت دختر تو خونه نیست که سربه سرش بذاری زن مردمه . اینو چند بار بهت بگم .؟"
" ا... ا... ا... مامان تو چقدر بی انصافی . حالا خوبه که اون هر چی دلش می خواد به من می گه . باز تو ازش دفاع می کنی ؟" ساحل از تو آشپزخانه داد زد . " بیاین چای ریختم ." نادر به ساعت نگاه کرد. " من که تو هال بودم از خودم پذیرایی کردم . پس تا شما چای می خورید من می رم ماشین را گرم کنم . زود بیائید دیگه ."
مامان گفت :" حالا چه عجله ایه شام بمونید ."
خاله گفت :" نه قربونت نغمه . الان دیگه حمید برگشته خانه . بریم یه شامی یه چیزی براش گرم کنم گناه داره . از صبح بیرون بوده . تازه علی رضا هم می آد دنبال نازنین ما گفتیم زود برمی گردیم ممکنه نگران بشه ."
مامان اصرار کرد ." خوب به حمید خان و علی رضا زنگ بزن بگو اونا هم شام بیان اینجا دور هم باشیم ." چایی اش را سر کشید ." نه امشب نمی شه . بذار یه دفعه دیگه که ساغر هم حالش خوب باشه ." با رفتن خاله اینا یکدفعه خانه خالی شد . دلم گرفت و پکر شدم . شروع کردم به قدم زدن و با صدای بلند غر زدم ." اه ... الان چهار و پنج روزه که دانشگاه نرفته ام حوصله ام سررفته . دارم کلافه می شم . " ساحل گفت :" حوصله سررفتن نداره . تا حالا دوبار فریبا و مهتاب اومدند دیدنت . امروز هم که خاله اینا . بده حالا تو راحت واسه خودت استراحت می کنی همه هم می آیند عیادتت ."
اخم کردم . " من از این استراحت ها خوشم نمی آد ." بشقاب خالی میوه را برد بیرون ." عجب رویی داری تو ." رفتم تو فکر . چرا مسعود از همان دفعه که زنگ زده دیگه نزده . نمی دونم چی شده ؟ نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ کاش خودم ازش خبری بگیرم . دستم را بطرف گوشی بردم ولی سریع آوردمش پائین . نه باید غرورم را حفظ کنم . اگه خودش طالب باشه حتما تماس می گیره . خودم را به خواندن کتاب رمانی که نادر برایم آوردم بود مشغول کردم . ساحل چند تا کار عقب افتاده ترجمه داشت که انجام داد و بلند شد . " خیلی خسته شدم . ساعت دوازده شده دیگه ندارم . " به من اشاره کرد . " تو نمی خوای بخوابی؟"
کتاب را کنار گذاشتم . " تو بخواب من هنوز خوابم نمی آد ." از ورای نور کمرنگ چراغ خوب به صورت گردش خیره شدم بی چاره چقدر خسته بود . تا سرش را گذاشت خوابش برد . دستش زیر بالشت بود . نمی دونم چرا چندوقته که خیلی تو فکره . زیاد با خودش خلوت می کنه . بنظرم ناراحت نمی آد ولی مطمئنم یه چیزی هست که فکرش را مشغول کرده . اما حیف که به من نمی گه . بلند شدم و کنار پنجره رفتم . برف در حال باریدن بود . درشت و پنبه ای . به درخت برگ کاج کنار استخر نگاه کردم . پوشیده از برف بود و مثل شبح ترسناکی به نظرم اومد . پرده را کشیدم . تلفن زنگ زد . نذاشتم به زنگ دوم برسه و گوشی را برداشتم . طنین شادی وجودم را به رقص درآورد . مطمئنم که مسعوده . با صدای آهسته ای پرسید ." سلام خواب که نبودی ؟"
" نه ولی تو چرا اینقدر دیر تماس گرفتی ؟"
" آخه تا الان مهمون داشتیم تازه رفتند ."
" عجب ." نپرسیدم کیا بودند . خودش هم چیزی نگفت . فقط گله کرد . " خانم تو دیگه نمی خوای بیای دانشگاه . بچه ها دلشون واست تنگ شده." با شیطنت گفتم :" تا ندونم کدوم بچه ها پایم را دانشگاه نمی ذارم ." چند لحظه ساکت شد و نفس بلندی کشید . " خیلی خوب می خوای زیر زبان من را بکشی . آره من دلم واست تنگ شده . اشکالی داره ؟" لحنش پر از محبت بود . قلبم به لرزه درآمد . " ولی من تا شنبه مرخصی دارم ."
دلخور شد ." جون من پاشو بیا . لوس نشو . تازه نمی دونم خبر داری یا نه . شاهین کیوانی را اخراج کردند . اسمش را هم به عنوان دانشجوی متخلف روی برد زدند . باور نمی کنی تمام دوست ها و رفیق های مثل خودش از ترس حسابی غلاف کرده اند . " خندید . " همه چیز برای ورود ملکه آماده ست ." برایش کلاس گذاشتم . " آره خبرش بهم رسیده . ولی نه دیگه همون شنبه می آم . حیفه مرخصی هام از دست بره ." مکث کوتاهی کرد ." پس باهات یه معامله می کنم ."
" چه معامله ای ؟"
" اگه تو فردا بیای دانشگاه منم برات یک سورپریز خوب دارم ."
" اول تو بگو سورپریزت چیه ؟"
" ا... زرنگی تو بیا . خودت می فهمی . مطمئن باش پشیمان نمی شی." حس کنجکاوی بیشتر از تمام حس ها به وجودم غلبه رد . تسلیم شدم . " باشه می آم وای به حالت اگه دروغ گفته باشی ." نفس عمیقی کشید ." برو بگیر بخواب و اینقدر برام ناز نکن . فردا می بینمت ." گوشی را گذاشتم . هیجان تو وجودم سر به طغیان گذاشت . یعنی فردا می خواد چکار کنه ؟ پتو را روی سرم کشیدم و چند بار از این پهلو به اون پهلو شدم . آخه سورپریزش چی می تونه باشه . چرا چیزی به ذهنم نمی رسه ؟

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 09:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group