رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد - 6

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
مامان منو حاضر و آماده دم در دید . تعجب کرد . " کجا ؟" آخرین دکمه پالتویم را بستم . " خوب معلومه دیگه دانشگاه . از خانه ماندن خسته شدم . کلی هم از درس ها عقب افتاده ام ." مضطرب دستهایش را تو هم گره کرد . " نکنه ... باز هم برات اتفاقی بیفته ؟ این دفعه ممکنه سنکوب کنم . من تحمل ندارم ." دستگیره در را گرفتم ." نه انشاءالله که دیگه مسئله ای پیش نمی آد . منم بیشتر احتیاط می کنم . بالاخره چی ؟ نمی شه که بخاطر ترس همیشه تو خانه بمونم ." تا توی حیاط باهام اومد . " خیلی مراقب خودت باش . دیر نیایی ها که نگران می شم ." سر تکان دادم ." باشه ." پایم را تو دانشگاه گذاشتم و نفس بلندی کشیدم و همه جا را بو کردم . آخیش چقدر دلم برای همه تنگ شده . حتی برای خانم شرافت انتظامات دم در که همیشه از آرایش و شلوار جینم ایراد می گیره . با لذت دور و ورم را نگاه کردم . یعنی باور کنم که از شر شاهین کیوانی راحت شده ام ؟ به قدمهایم سرعت دادم و پله ها را طی کردم . سرم پائین بود و یه آن جلوی چشمم را ندیدم و با یکی برخورد کردم . به صورتش زل زدم . ای وای اینکه همون استاد خوش تیپه است . حالا ایندفعه بهش چی بگم ؟ چرا اینقدر این را می بینم ؟ ایستاد و نگاه سرسری بهم انداخت . انگار منو شناخت . دوباره نگاهم کرد . آهسته گفتم ." ببخشید استاد معذرت می خوام ." دستی به صورت بی ریش و سبیلش کشید و کتش را مرتب کرد . " پیشنهاد می کنم موقع راه رفتن بیشتر دقت کنید خانم ." لحنش با سرزنش بود و کاملا مغرور . هیچی نگفتم . رد شد . لجم گرفت و از پشت برایش شکلک درآوردم . اه ... چقدر بداخلاقه . نمی دونم چی حس کرد . یکدفعه سرش را برگرداند و نگاهم کرد . چشم های مشکی براقش روی صورتم ثابت موند . سرم را پائین انداختم . وای منو دید بدبخت شدم . با اعصاب خرد وارد کلاس شدم همه بچه ها سرشان پائین بود و در حال نوشتن چیزی بودند . فریبا و مهتاب هم همینطور . کنارشون نشستم . " سلام بچه ها " مهتاب آهسته گفت ." علیک سلام."فریبا سرش پائین بود . زدم به پایش ." مرسی چقدر از دیدنم ذوق کردی ؟" یه نوار باریک از کاغذ دستم داد . " چه سلامی چه علیکی وقت کمه . بنویس ." تعجب کردم ." چی بنویسم ؟"
" تقلب عزیزم تقلب ."
" برای چی ؟"
مهتاب یه برگه را کنار گذاشت و شروع کرد تند تند یکی دیگه را پر کردن . " به جای این حرفها بجنب . امتحان نیم ترم داریم ." با عصبانیت داد زدم . " شما می مردید اگه به من خبر می دادید ؟"فریبا خنده مسخره ای کرد ." اولا تو که قرار نبود تا شنبه بیای . بعدش هم زیاد جوش نزن شیرت خشک می شه . من و مهتاب هم که خبر داشتیم زیاد وضعیتمون با تو فرق نمی کنه . ما هم امیدمون به همین تقلبه . خلاص ." نگاه غضب آلودی بهش انداختم . " واقعا که ..." از کلاس بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن . عجب احمق هایی هستند ها . نمی تونستند یک زنگ بهم بزنند . حالا چکار کنم ؟ کاش با استاد صحبت کنم که لین هفته ازم امتحان نگیره بهش می گم آمادگی ندارم . غیبت داشتم . مسعود از روبه رویم آمد . " سلام ستاره سهیل بالاخره تشریف آوردین . می گفتی پایت شتر می کشتم . " چشمهایش پر از هیجان بود . خندیدم . " تو وادارم کردی بیام دیگه ." و نگاهم به پلیور شکلاتی و کت شیری رنگش افتاد . " مبارکه . چه خبره . خیلی خودت را تحویل گرفتی ."
خودش را برانداز کرد . " نه بابا اینها همش کادوئه ."
" ا... به چه مناسبت ؟"
" آخه دیشب تولدم بود . البته نه اینکه تولد بگیریم ها . ولی همین خودمونی ها . فک و فامیل نزدیک آمدند خانه مون و یک مهمانی مختصر داشتیم ." ابرویم را بالا انداختم . " خوب حالا اینها از طرف کیه ؟" به پلیور اشاره کرد . " اینو مونا خریده . این کت را هم بابام داده . آقای کامیار بزرگ .بقیه هم همینطور پیراهن و شلوار جین و کفش و از این چیزها بهم دادند ." نگاهی به شانه عضلانی و مردانه اش انداختم . توی این لباس درشتر به نظر می آد . لبخند زدم . " حتما انتظار داری من هم بهت تبریک بگم نه ؟ خیلی زرنگی ولی من تا کیک نخورم از تبریک خبری نیست ." ضربه آهسته ای پشت دستم زد . " خوب شکمو هر چی می خوای برات می خرم " و نگاهی به ساعتش انداخت . " تو تا کی کلاس داری ؟"
" الان و زنگ دیگه ."
" ولی من فقط همین ساعت کلاس دارم . پس می رم شرکت ساعت دوازده می آیم دنبالت ."
" که بریم کجا ؟"
" آی ... قرار نشد بپرسی . خودت می فهمی . " صورتش از پنهان کاری شور و شعف خاصی پیدا کرد . پایم را به زمین کوبیدم . " تو را خدا بگو کجا می خواهیم بریم ؟" انگشتش را تکان داد ." حالا نه . فعلا خداحافظ." به ستون تکیه دادم و دور شدنش را نگاه کردم . فکری به ذهنم رسید . چه خوبه که منم مسعود را سوپریز کنم و همین امروز کادوی تولدش را بهش بدم . دوست دارم بدونم چه عکس العملی نشان می ده . با عجله در کیفم را باز کردم . بذار ببینم چقدر پول دارم ؟ سه هزار تومن .... پنج هزار تومن ... خوبه هشت هزار و پانصد تومن موجودیمه ولی چی براش بخرم ؟ هیکل متوسط و توپر آقای کریم پور از ته سالن پیدا شد . دلشوره گرفتم . وای استاد اومد . حالا چه دروغی بهش بگم ؟ آقای کریم پور سرش به ورقه هایی که توی دستش بود گرم بود چهره اش را به دقت زیر نظر گرفتم نه خیلی زیرک و باهوشه از اون استادهایی نیست که بشه سرش را شیره مالید . الکی که استاد ریاضی و اقتصاد خرد و کلان نشده . پشت ستون مخفی شدم . ولش کن هفته دیگه برگه مرخصی ام را برایش می برم چون غیبتم موجهه مجبور می شه ازم امتحان بگیره . از کنارم رد شد ولی منو پشت ستون ندید . رفت سر کلاس و در را بست . پله ها را دو تا یکی پائین آمدم زود می رم یه چیزی برای مسعود می خرم و برمی گردم . ردیف مغازه های توی خیابان اصلی را از بالا تا پائین نگاه کردم . اه ... اینها که هنوز باز نکرده اند . شروع کردم به قدم زدن . سوز سردی اومد . وای چقدر هوا وحشتناکه . دارم یخ می زنم . دستهایم را به هم مالیدم و با دهانم ها کردم . به خودم غر زدم . خوب تقصیر خودته . اول صبحه . نکنه فکر کردی چون تو اومدی خرید باید همه جا باز باشه ؟ الان چه وقت این کارهاست ؟ به قدم زدنم ادامه دادم . بذار فکر کنم اینجاها دیگه کجا مغازه داره . آها یه بوتیک کوچولو تو خیابان بغلی ست . برم شاید اون باز باشه . به راه رفتنم سرعت دادم و از سر کوچه نگاه کردم . آره . خدا را شکر بازه . جلوی ویترین ایستادم و نگاه کردم . جاسوئیچی ظریفی چشمم را گرفت . به نظرم قشنگ باشه . رفتم تو . " سلام پدر جان لطفا یکی از اون جاسوئیچی هایی را که تو ویترین گذاشتی بده ببینم." پیرمرد با اوقات تلخی غر زد ."" همین یکی تو ویترینه . اگه می خوای بیارمش ." خودم را کنترل کردم که آرام صحبت کنم . " ای بابا پدر جان من که بیکار نیستم شما را اذیت کنم . آره می خوامش ." یه گوشه ایستادم و منتظر شدم . با هن و هن و سلانه سلانه از پشت پیشخون اومد بیرون . اوف ... حتما حالا می خواد یه قرن طولش بده . جاسوئیچی را دستم داد ." بیا ." خوب نگاهش کردم . چه چیز جالبیه . شبیه پیپ می مونه چقدر هم قشنگ و زیبا تراش خورده فکر کنم مسعود خوشش بیاد . " آقا این نقره ست ؟" غبغب افتاده و آویزانش را تکان داد . " نه تیتانیومه" یه چرخی زدم . این کمه باید چیز دیگه ای هم برایش بخرم . اشاره کردم . "آقا اون کیف پول چرمه را هم بده ." از توی کیفم پول درآوردم ." دو تاش با هم چقدر می شه ؟"
" هفت هزار و پانصد تومن."
" آقا یه تخفیف بده ." دستان لرزانش را بالا آورد . " خانم سه ساعته می گی اینو بده اونو بده حالا هم داری سر قیمت چانه می زنی . اصلا تخفیف نداره ." به صورتش خیره شدم . درست عین آلوی چروکیده بود . " خیلی خوب پدر جان . حالا چرا عصبانی می شی کادویش کن من برم ." زبانش را دور دهنش چرخاند . " پول کاغذ کادو جدائه ها ." با تاسف سر تکان دادم . من نمی دونم این که پایش لب گوره واسه چی حرص مال دنیا را می زنه . واقعا که پیرمردها پول دوست تر از جوان ها هستند . بسته کادوپیچ شده را گرفتم و آمدم بیرون . تو خیابان شروع کردم به دویدن . ماشینی جلوی پایم ویراژ داد و بوق شدیدی زد . خودم را عقب کشیدم و از ترس نفسم بند اومد . خدای من یعنی شاهین کیوانیه . زیرچشمی نگاه کردم . نه ماشینش مثل اون قرمزه . ولی این پسره هم خاک بر سر از همین اوباش های لات و لوته . آب دهنم را به زحمت قورت دادم یعنی چقدر طول می کشه که ذهن من از شاهین کیوانی پاک بشه و آرامش بگیرم ؟

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 09:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
زنگ حسابداری مالی به فریبا و مهتاب پشت ردم . فریبا بهم زد . " بسه ترا خدا قهر نکن عین بچه ها می مونی . حالا کجا رفته بودی ؟"
" به تو چه ؟"
" بی چاره پس امتحانت چی می شه . جواب آقای کریم پور را جی می دی ؟"
" اونم به خودم مربوطه ." مهتاب خندید . " ولش کن امروز حسابی قات زده ." بهش چشم غره رفتم ."اصلا حوصله هیچ کدومتان را ندارم بی معرفت ها ." و در سکوت به تخته خیره شدم ." زنگ خورد سریع از جایم بلند شدم . فریبا گفت :" کجا بذار با هم بریم ." اخمهایم را درهم کردم . " نخیر لازم نکرده . فعلا باید تنبیه بشین . بعدش هم عجله دارم . خداحافظ ." مات موند . پله ها را آمدم پائین . مسعود کنار ماشین منتظرم بود . جلوتر رفتم . ابروهایش را بالا انداخت و سرتاپایم را نگاه کرد . " ببینم تو این چند وقته لاغر شدی ؟"
" نه فکر نکنم همون خودمم . چطور مگه ؟"
" هیچی بنظرم اینطوری اومد ." سوار ماشین شدیم . گازش را گرفت و بطرف خیابان های بالا حرکت کرد . دل تو دلم نبود . یعنی کجا داریم می ریم ؟ از زعفرانیه بالا رفت و اول خیابان ولنجک رسیدیم . شصتم خبردار شد . آه ... بام تهرون . داره منو می بره اونجا . از خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم . " وای مسعود..." زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد . " خوب نظرت چیه . اینجا را می پسندی ؟" با نگاه ازش تشکر کردم . چقدر دلم می خواهد بپرم و ماچش کنم . ماشین را گوشه ای پارک کرد . در را باز کردم . صدایم زد . " نه پیاده نشو ساغر یکدقیقه صبر کن کارت دارم ." خم شد و از توی داشبورد پاکت خوشگلی که با روبان قرمز تزئین شده بود دستم داد . " بیا برای تو گرفتم ." ذوق زده شدم . " برای من ؟ به چه مناسبت ؟" با مهربانی خندید . " فکر کن بابت آشتی کنان منو و توئه." با عجله در پاکت را باز کردم . پر از شکلات های رنگی مغزدار بود . " وای چه چیزهای خوشمزه ای . ولی اگه من تمام اینها را بخورم که حسابی چاق میشم ." نگاه پر از تحسینی به بالاتنه ام انداخت . " نترس هنوز خیلی جا داری . نگران نباش در ضمن اون تو را نگاه کن یه چیز دیگه ای هم هست ." دستم را ته پاکت کردم ."آخی ... چه خرس کوچولوی پشمالویی . " به خودم فشارش دادم . " چقدر هم خوشگله تو از کجا می دونستی من از این چیزها دوست دارم ؟" چشمک زد ." آخه من اخلاق بچه ها را خوب می شناسم ." اخم کوتاهی کردم ."لوس" با محبت خاصی سرش را خم کرد . قلبم به تلاطم افتاد . یاد کادویش افتادم . " آها راستی ... " در کیفو را باز کردم . " بفرمائید . این هم مال تو . تولدت مبارک ." انتظار نداشت . جا خورد . " برای چی این کار رو کردی . من راضی نبودم ."
" ای بابا یه چیز خیلی کوچیکیه . عجله عجله ای خریدمش . حالا باز کن ببین خوشت می آد ؟" دستهایش را دراز کرد و در انگشتانم قلاب کرد . " مطمئنم هر چی باشه قشنگه ." لبخند جذابی زد . چشم هایش پر از عشق بود . پر از دوست داشتن و در اوج احساس تاب نیاوردم و از ماشین پیاده شدم. چند قدمی روی برف های یخ زده راه رفتم . ماشین را قفل کرد و آمد کنارم و زیر بازویم را گرفت . اعتراض نکردم و در سکوت بطرف بالا حرکت کردیم . شعری را با خودم زمزمه کردم . سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اعتراف به عشق های نهان و حرکات ناکرده و در این سکوت ... و در این سکوت ... چرا بقیه اش یادم رفته ؟ نفس بلندی کشیدم و هوا را بو کردم . بوی سرما و عشق با هم قاطی بود . مسعود بازویم را محکم تر فشرد . با چشم های نافذ و پر از حرفهای نگفته . تا مغز استخوانم به لرزه درآمد . خدایا من خیلی دوستش دارم . ولی نباید چیزی بروز بدم . کمکم کن . مسعود حس کرد سردم شده گفت :" می خوای بریم نوشیدنی گرمی چیزی ... بخوریم ؟"
" آره خیلی خوبه . " آهسته دستم را کشیدم . مسعود سفارش دو تا قهوه را داد . اعتراض کردم . " نه من قهوه دوست ندارم . خیلی تلخه . فشارم می آد پائین . برام بستنی بگیر ." تعجب کرد ." آخه بستنی توی این سرما بیشتر لرزت می گیره ."
" نه کارت نباشه . من دوست دارم ."
" خیلی خوب باشه ولی از من توقع نداشته باشی کتم را بهت بدم ها ." دهنم را کج کردم ." باشه خسیس خان کت نده اصلا نمی خوام ." از ته دل قهقهه زد . به اطرافمون نگاه کردم . حالا خوبه جز من و اون کسی نیست . پشت میز نشستم . چشمم از پنجره به کابین های خالی تله کابین افتاد . آه بلندی کشیدم . فکرم را خواند ." نکنه هوس کردی بری اون بالا ؟"
" آره خیلی ولی حیف که امروز تعطیله ." دستش را زیر چانه اش گذاشت و به آسمون خیره شد . " آره منم بدم نمی آد برم اون بالا یعنی به قول تو ته دنیا . ولی اشکال نداره وقت زیاده دوباره می آئیم ." به عقب صندلی تکیه دادم و حرف را عوض کردم . " می گم راستی از امیر چه خبر ؟ امروز ندیدمش ."
" آره کلاس نداشت رفته شرکت ."
"ا... چرا؟ دیگه کلاس هاتون با هم نیست ؟" دستش را از زیر چانه اش برداشت و لای موهایش فرو کرد . " اون زرنگتر از منه . واحدهای بیشتری پاس کرده . فکر کنم یه ترم زودتر از من فارغ التحصیل بشه ." ابرویم را بالا انداختم ." چطور ؟"
بهم نگاه کرد ." آخه سر من شلوغ تر از اونه می دونی که ؟ " لحنش با شیطنت بود . چند تا تار موهایم را از روی پیشانی ام کنار زدم . " ببینم امیر دوست دختری نامزدی کسی را نداره . یعنی کسی تو زندگیش نیست ؟" ضربه کوچکی به پشت دستم زد . " آی ... آی ... تجسس در زندگی مردم ممنوع ." بیشتر کنجکاو شدم . " جون من کسی هست ؟" از جواب دادن طفره رفت . " نمی دونم شاید ." بستنی و قهوه را آوردند . مسعود یک قلپ از قهوه بدون شکرش را خورد و گفت :" شنیدم یکی از دوست های تو دل دوست من را ربوده ." بهش خیره شدم . " منظورت چیه ؟" ابروهایش را بالا انداخت . " کیومرث را می گم دیگه ."
اخم کردم . " ببخشید اگه هدفت مهتابه باید به عرض برسونم که این کیومرثه که مجنون شده والا مهتاب اصلا بهش رو نمی ده . " با تبسم لبش را جوید . " خوشم می آد شما دخترها به هیچ وجه خودتان را از تک و تا نمی اندازید." یه قاشق بستنی سنتی تو دهانم گذاشتم . چقدر خوشمزه ست . خامه اش را روی زبانم آوردم . " خیلی باحاله تو هم می خوای ؟" فنجان قهوه اش را از دهنش دور کرد . " نه همون بهتر که .... " تو گلویش شکست و به سرفه افتاد . چند قطره قهوه ریخت روی کتش . فنجان را روی میز گذاشت و به خودش نگاه کرد . "آخ آخ بین چی شدم ." لکه های قهوه روی کت شیری رنگش کاملا مشخص بود . دستکالی از توی کیفم درآوردم و روی میز بطرفش خم شدم . " صبر کن شاید بشه کاریش کرد ." با دقت دستمال را روی یقه کتش کشیدم . چند دفعه پشت سر هم و تند تند ولی بدتر شد . لکه ها پخش تر و بزرگتر شد . سرم را بلند کردم . " نه مسعود اینطوری ... " یکباره لال شدم . مسعود چش شده ؟ چرا بهم زل زده ؟ قلبم به تلاطم افتاد . به خودم نگاه کردم . صورتم درست روبه روی سینه اش قرار داشت . نفس کشدار عمیقی کشید که روی صورتم پخش شد . نفسش بوی قهوه می داد . تو چشمهایش غوغایی به پا بود . لبهایش لرزید لبهای منم همین طور . بند بند وجودم به شوق درآمد . حتما می خواد چیزی بگه . تمام توان و نیرویم را در چشمهایم بکار بردم و بهش خیره شدم خدا خدا کردم . یالله مسعود بگو که دوستم داری . بگو که عاشقم هستی . یالله منتظرم . فقط تو یک کلمه بگو تا منم هر چی تو دلم بهت بگم . به صورت و لبهایش طوری نگاه کردم که انگار تمام زندگی ام وابسته به همین حرفیه که می خواد بزنه . لرزش لبهایش بیشتر شد و شیفتگی و سرگشتگی من هم بیشتر . ضربان قلبم به اوج رسید و حال عجیبی بهم دست داد . الان می گه مطمئنم ....ولی نه . نمیدونم چی شد . مسعود یکدفعه به خودش اومد . دستی به صورت و گردنش کشید و با صدای غیرطبیعی و خفه ای گفت :" نه ولش کن . کار تو نیست ." به حال خودم برگشتم . .ای من چرا هنوز یقه کتش دستمه ؟ سریع رهاش کردم و روی صندلی نشستم . صورتم عین کوره ذغال داغ شد و حرارت ازش بیرون زد . با دستپاچگی و بی ارداده به مقنعه ام ور رفتم و هی آن را بالا و پائین کردم . صدایی تو سرم پیچید . خاک بر سرت بیچاره . نزدیک بود خودت را لو بدی . مسعود سرش را بین دستهایش گرفت و به شدت فشار داد . انگار مغزش در حال ترکیدن بود . در سکوت به بستنی ام که در حال آب شدن بود خیره شدم . دیگه اشتهای خوردن نداشتم . مسعود سرش را بلند کرد و نگاهم کرد . ولی مثل قبل اون حرارت و هیجان را نداشت فقط برق خاصی تو چشماش بود که آن هم می رفت که خاموش بشه . سوئیچ را دستم داد . " برو سوار شو تا منم بیام ." از خدا خواسته به حالت فرار آمدم بیرون و نسبت به نگاههای بدجورو با غیظ مرد مسن پشت صندوق توجهی نکردم ولی از درون منفجر شدم . مرتیکه عوضی فکر کنم تمام مدت حواسش به من و مسعود بود . ماشین رو روشن کردم تا گرم شه . مسعود اومد و پشت فرمان نشست و با سرعت حرکت کرد . در تمام طول راه سرم به سمت پنجره بود و حتی یک بار هم نگاهش نکردم . اونم همینطور . نه حرفی نه حرکتی . هیچی . فقط رانندگی کرد . تشویش و شرم به وجود هر دوی ما مستولی بود . به خانه رسیدیم . شتاب زده و هول پیاده شدم و در را بستم . صدایم زد . " ساغر ...."
" بله ..." چشمم را به بازویش دوختم نه به خودش . پاکت کادو را به طرفم گرفت . " بیا اینو فراموش کردی ." ازش گرفتم . در یک لحظه دستم به دستش خورد . مثل اتصالی برق نگاهش به نگاهم جرقه زد . متوجه منقبض شدن عضلات گردنش شدم . تمام بدن خودم هم سر شد . سینه ام از هیجان بالا و پائین شد . آهسته گفتم . " خداحافظ." و رفتم تو .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 09:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
در را باز کردم ساحل وسط هال بود و در حال جابه جا کردن مبل ها . من را دید . " چیه خیلی خوشی انگار داری روی ابرها راه می ری ؟" هاج و واج موندم . چه زود روحیه منو تشخیص داد . جواب بی ربطی دادم . " خوب معلومه شر اون پسره لات و بی سر و پا برای همیشه از دانشگاه کم شده می خوای شاد نباشم ؟" مشکوکانه ابرویش را بالا برد . " فقط همین ...!" لبخند زدم ." حالا ..." سوت زنان به آشپزخانه رفتم . " سلام مامان ." بطرفم برگشت . " سلام خوب شد زود اومدی . کم کم داشتم دلشوره می گرفتم . برایم شیر ریخت . خوب تعریف کن چه خبر از دانشگاه . از این پسره چی بود؟ شاهین خبری نداری ؟" سرم را تکان دادم . " خیالت راحت فعلا همه چیز روبه راهه . شاهین کیوانی هم اخراج شده و بعید می دونم دیگه اونورها آفتابی بشه ." ران مرغ را توی ماهیتابه برگرداند . صدای جلز و ولز سرخ کردن اومد . " خوب خدا را شکر . خیالم کمی راحت شد . ان شاءالله که دیگه اتفاقی نیفته ." ساحل با موهای بسته و مرتب اومد تو آشپزخانه ." مامان این لباس خوبه ؟" به کت و دامن طوسی رنگش نگاه کردم . " چیه خبری شده جایی می خوای بری ؟" صندل هایش را تو پا جابه جا کرد ." نخیر قراره مهمان بیاد ."
" ا... به سلامتی کی؟"
" مهندس نصیری و خانواده اش ." لیوان شیر را روی میز کوبیدم . " اه ... من اصلا امشب حوصله مهمون ندارم . اینها که یک مدت خبری ازشون نبود . مگه نرفته بودن دبی ؟" اخم هایش را درهم کرد ." این چه طرز حرف زدنه . تو چقدر بی ادبی . آره یه چندوقتی مسافرت بودند ولی الان برگشتند و بابا برای شام دعوتشان کرده . اگه تو ناراحتی می تونی خودت را گم و گور کنی ."
لجم گرفت . " آره همین کار را می کنم ولی تو چته چرا سنگ آنها را به سینه می زنی ؟" مامان درجه هود را بیشتر کرد . " شماها باز شروع کردین ؟ ساحل بیا بقیه مرغها را تو سرخ کن . من کلی کار دارم ." با اوقات تلخی از روی صندلی بلند شدم . " من که خیلی خسته م . در ضمن کلی هم درس نخوانده تلمبار شده دارم . حوصله ندارم امشب تو مهمونی باشم . " دستش را آب کشید و زیر قابلمه برنج را روشن کرد . " آخه خیلی زشته . می پرسند تو کجایی . چی بگیم ؟" سرم را خاراندم . " خوب بگین دانشگاه کلاس فوق العاده داشته دیر می آد . منم تا زمانی که اونها هستند از اتاق بیرون نمی آم ." موهایش را با پشت دست کنار زد . " باشه هر جور خودت راحتی ." ساحل بهم چشم غره رفت . از خوشی بشکن زدم و تو دلم عروسی گرفتم . آخیش حالا می تونم با خیال راحت با خودم خلوت کنم و اتفاقات امروز را مرور کنم چه لذتی داره . ساحل جلوی آینه با وسواس به خودش ور رفت . چند بار خط لب کشید و پاک کرد . آخر سر هم رژ بنفش خوشرنگی روی لبش مالید . با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم و هوس شوخی به سرم زد . " ببینم تو داری برای کی اینقدر خودت را می کشی .... " نذاشت حرف از دهنم بیرون بیاد و با برس بطرفم حمله کرد . بالشت را جلوی صورتم گرفتم . " خوب باشه . ببخشید شوخی کردم . " اما خنده ام گرفت . شل شدم و بالشت از دستم افتاد . سیم های برس را به صورتم نزدیک کرد . " می خوای کورت کنم پرو واسه چی چرت و پرت می گی ؟" جیغ زدم . " به خدا غلط کردم . غلط کردم . ول کن . " دلش نیومد بهم ضربه بزنه . فقط از دو جای پایم نیشگان گرفت . دوباره جیغ زدم . صدای اف اف اومد . هر دو ساکت شدیم . ساحل دستپاچه خودش را مرتب کرد " شانس آوردی که اینها اومدند والا حالیت می کردم ." سعی داشت خودش را عصبانی نشان بده ولی بی فایده بود . چون چشمهایش خندان بود . از اتاق رفت بیرون . نفس راحتی کشیدم و لبه تخت نشستم . ح.صله ام نیامد لباس خوابم را از توی کشو دربیاورم . مال ساحل روی تختش بود . همان را پوشیدم و به آستین های گشاد و بلندش نگاه کردم . اشکال نداره هر چی باشه از مال خودم آزادتر و راحتره . هر چند می دونم وقتی بفهمه کلی داد و بیداد راه می اندازه . روی تخت دراز کشیدم و از خوشی مثل سوسمار غلط زدم . امروز عجب روزی بود . دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم . همه چیز را در ذهنم مرور کردم . لرزش لبها نگاه بی تاب و پر از التهاب مسعود . سکوت های ممتد و طولانی . نه اینها هیچکدام بی دلیل نیست . ولی ای کاش می گفت دوستت دارم و خلاصم می کرد . مسعود خیلی بدجنسه تا کی می خواد منو در انتظار بذاره؟یاد خرسی که بهم داد افتادم . آن را آوردم و کنار خودم گذاشتم . به بدن نرمش دست کشیدم و چشمم را بستم . اوه مسعود تو چقدر خوبی من عاشقتم . پلکهایم را محکم تر بهم فشردم . مسعود. مسعود . از سر و صدای زیاد تو هال از خواب پریدم . دور و ورم را نگاه کردم . هوا چقدر تاریکه . به ساعت دیواری زل زدم . وا.... نه و نیمه من چقدر خوابیدم . شکمم به قار و قور افتاد . معده ام را گرفتم . خیلی گرسنمه . بعد از ظهری فقط یک لیوان شیر خوردم همین . صدای خنده آقای نصیری از بیرون اومد . کنجکاو شدم . برم یه سر و گوشی اب بدم . از جایم بلند شدم . چشمم به ترازوی زیر تخت ساحل افتاد . نه .... بذار اول خودم را وزن کنم . مسعود امروز چی گفت ؟ ترازو را بیرون کشیدم و رفتم روی آن . چهل و چهار کیلو . ا... راستی راستی وزنم کم شده . جالبه من خودم نفهمیده بودم . پس مسعود چطوری فهمید ؟ خیلی حواس جمعی داره . فکر کنم اگه یه مو از ابرویم راهم بردارم متوجه بشه . این دیگه کیه . از اوناست که مو را از ماست می کشه بیرون . ترازو را گذاشتم سرجایش و آهسته آمدم بیرون . نوک پا نوک پا خودم را به ستون توی هال رساندم و نگاه کردم . به ... چه خبره . همه مشغولند . بابا و آقای نصیری و بهزاد یک طرف . مامان و ساحل و پروین خانم طرف دیگه . دوربین نگاهم را روی ساحل و بهزاد زوم کردم نه رفتارشان کاملا عادیه . هیچ چیز غیرطبیعی وجود نداره . دوباره زل زدم . یه آن بهزاد به طرف ساحل سربرگرداند و لبخند زد . از جاسوسی خسته شدم . ولش کن به من چه . بوی زرشک پلو با مرغ دیوانه ام کرد . باید یه ناخنکی بزنم . در آشپزخانه را نشانه گرفتم اگه این یک تکه هال را رد کنم شاهکار کرده ام . مطمئنم که کسی متوجه نمی شه . خیز گرفتم و به سرعت دویدم ولی یکدفعه پایم زیر لباس بلندم گیر کرد و محکم به زمین خوردم . زانویم بدجوری ساییده شد و درد گرفت . چهارچنگولی خشکم زد . موهای پریشانم را از روی صورتم کنار زدم . همه نگاهشان به من بود . حس کردم در حالت دزدی دستگیرم کرده اند . بهزاد جلوتر از همه بود . کمکم کرد تا بلند شم . روی مبل نشستم . آستین های نیم متر جلوتر از خودم بدجوری ضایع بود . واویلا عجب گندی زدم . دستهایم را پشتم قایم کردم و دزدکی همه را از نظر گذراندم . مامان خیلی عصبانی رنگ به رنگ شد . بابا با تاسف سرش را تکان داد و به ریش پروفسوری اش دست کشید . ساحل با کلافگی لبش را گاز گرفت و از همه بدتر آقای نصیری و پروین خانم هاج و واج موندند . سکوت وحشتناکی به وجود آمد . چشمم را پائین انداختم . کاش زمین دهن واکنه برم توش . دارم از خجالت می میرم . چند لحظه بیشتر نگذشت شلیک خنده همه رفت به هوا . خودم را بیشتر جمع کردم و سرم را بالا آوردم حتما قیافه م خیلی مسخره شده که همه غش کرده اند . بی اختیار خودم هم خنده ام گرفت . خدا را شکر انگار قرار نیست کسی چیزی ازم بپرسه .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 09:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
کلاسورم را روی میز گذاشتم ." سلام بچه ها . اگه بدونید دیشب چه ابروریزی کردم ." فریبا اخم هایش را درهم کرد . " نه به دیروزت که مثل سگ پاچه می گرفتی نه به الان که هنوز نیامده نیشت بازه ." دستم را به کمر زدم . " خوب دیروز حقتون بود تا شما باشین که هر وقت امتحان داشتیم منو بی خبر نذارین ." مهتاب پایش را روی پا انداخت . " خوب بگذریم . تعریف کن چکار کردی ." پریدم روی لبه صندلی . " هیچی بابا ما دیشب مهمون داشتیم . من به مامانم گفتم بگو من خانه نیستم ولی بعد خودم با لباس خواب وسط هال پیدام شد حالا شما فکر کنید چه صحنه ای بود و چی به من گذشت ." مهتاب غش غش خندید . " واقعا که عجب گندی زدی . دختره خرس گنده ." فریبا هم زد پشت گردنم . " با این خنگ بازی هایی که در می آوری فکر کنم اگر شوهر کنی دو روزه طلاقت بده." بهش تشر رفتم . " وا این چه ربطی به شوهر داره . به جای این حرفها بریم بوفه که از گرسنگی ممکنه تو رو قورت بدم . دیشب از خجالت حتی نتونستم شام بخورم ." توی بوفه چشمم به امیر و مسعود و کیومرث محمدی افتاد . تکان خفیفی خوردم و دستپاچه شدم . به خودم نهیب زدم چته چرا هول کردی مثل همیشه باش . اصلا به چیزهایی که دیروز بین تو و مسعود اتفاق افتاد فکر نکن . همه را فراموش کن . مسعود متوجه من شد و به آرامی سر تکان داد . قیافه اش کاملا معمولی و رفتارش مثل همیشه بود . خیالم راحت شد . خوبه حالا منم اینطوری راحترم . نفس آسوده ای کشیدم و روی صندلی نشستم . مهتاب از دیدن کیومرث دمغ شد و از قصد پشت به اون نشست . سفارش ساندویچ کالباس دادیم . گوشهایم را تیز کردم که حرفهاشون را بشنوم . ولی نشد . لجم گرفت . اه ... چقدر یواش صحبت می کنند . فریبا شروع کرد به وراجی . " می دونی چیه آرش گفته که ..." زدم روی دستش . " ترا خدا بس کن . باز شروع کردی . کشتی ما را با این آرش آرش کردنت ." دهنش را برای دادن فحش آبدار باز کرد . مهتاب پرید تو حرفش . " بچه ها اینجا هوا دم کرده . بقیه ساندویچمون را بیرون بخوریم ." اومدیم بیرون . مسعود هم پشت سرم اومد و بهم اشاره کرد " وایسا باهات کار دارم ." به بچه ها ندا دادم ." برید من از پشت سرتان می آم ." تو محوطه قدم زدیم . گام هایش را با من تنظیم کرد . اولش سکوت کرد . بعد گفت ." حالت چطوره خوبی ؟" نفسم را حبس کردم . " خوبم تو چی ؟" نیم نگاه پر از اشتیاقی بهم انداخت و آه بلندی کشید . " ای ممنون . اگه تو بذاری ." از خجالت سرخ شدم و خودم را به نفهمیدن زدم . " خوب چکارم داشتی ؟" دستی به صورت هفت تیغه اش کشید . کاملا صاف بود . حتما همین امروز صبح تراشیده . سنگی را به جلو پرتاب کرد . " می گم اگه ازت یه خواهش بکنم نه نمی گی ؟"
" چی می خوای بگی ؟"
" مهتاب را راضی کن با کیومرث صحبت کنه ."
" منظورت کیومرث محمدیه نه اصلا حرفش رو هم نزن . قبول نمی کنه ."
" آخه چرا ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " دقیقا نمی دونم ولی می گه حوصله این جور کارها را ندارم ."
" عجب پس بی چاره کیومرث یکطرفه عاشق شده . " سرش را بطرفم خم کرد . " تو به عشق قبل از ازدواج اعتقاد داری ؟"

«قسمت بیست وپنجم»موهایش را عقب برد ونگاهش را مستقیم به صورتم دوخت چشمم را پایین اندختم .حرف را عوض کرد بیا بریم یه گوشه بنشینیم . من نقشه ای دارم چند قدم جلوتر به اولین نیمکت اشاره کرد .با تعجب نگاهش کردم . وا ... روی نیمکت دست کم پنج سانت برفه این چی می گه ؟ حواسش پرت بود . خودش نشست ولی سریع بلند شد . پشت شلوارش به اندازه یه گردی خیس شد .زدم زیر خنده . معلوم هست کجا سیر می کنی ؟با دلخوری خودش را تکاند . خانم این رسمش نیست ها . یک کلام می گفتی که ... باور کن می خواستم بگم وای تو اینقدر زود نشستی که ... حرفم را قطع کرد . وقت نداریم . زنگ خورد تو فقط یه کاری بکن وقتی کلاستون تمام شد بیا دم در دانشگاه و با مهتاب سوار ماشین من بشو همین . وا ... چه حرفی می زنی شاید راضی نشه بیاد . نترس تو اگه اراده کنی از عهد هر کاری بر می آی . مگه کسی هم می تونه در مقابل مقاومت کنه ؟ از گوشه چشم نگاهم کرد. در سکوت سنگینی حرفش را هضم کردم . به ساعتش نگاه کرد پس قرار ما شد دو ساعت دیگه دم در دانشگاه . سرم را تکان دادم . معلوم نیست چه خوابی دیدی خدا کنه افتضاح نشه . تمام طول کلاس حواسم را متوجه مهتاب کردم . عجیبه خیلی کم پیش می آد توی این دوره دختری اهل پسر و مسر و از این جور کارها نباشه . ولی این مهتاب ... نمی دونم چی بگم . نمی دونم چرا اینقدر تو داره ؟ برای چی زیاد از خانواده اش حرفی نمی زنه ؟ چرا تا حالا ما را خانه شان دعوت نکرده ؟ بنظرم یه خرده کارهایش مشکوکه . زنگ خورد افکارم به هم ریخت فریبا گفت شما برید من منتظرم آرش بیاد دنبالم .با مهتاب از دانشگاه بیرون اومدیم مسعود از رو به رو برامون بوق زد . مهتاب با بی حوصله گی گفت : می خوای با اون بری یه امروز با من باش . زدم پشتش ای بابا هوا خیلی سرده پیاده روی نمی چسبه . تو هم بیا تا یه مسیری برسونیمت . نه زشته من خجالت می کشم . دستش را کشیدم به زور به طرف ماشین بردم بیا خودت را لوس نکن چقدر ناز می کنی . با حالت خیلی معذب سوار شد . من صندلی جلو نشستم مسعود با خوشحالی نگاهم کرد سرش را به عقب بر گرداند . حال شما چطوره مهتاب خانم چه عجب افتخار دادید .مهتاب دستپاچه گفت : ببخشید من نمی خواستم مزاحم بشم ساغر خیلی اصرار کرد . صدای ضبط را کم کرد نه خواهش می کنم چه زحمتی . خیلی خوب کاری کردید . سرفه ای کرد بهم چشمک زد .صدمتر جلوتر نگه داشت اِ... بیچاره کیومرث هنوز نرفته حتما ماشین گیرش نیامده . نیش ترمز زد بپر بالا کیومرث هوا خیلی سرده . کیومرث سرش را آورد تو ماشین نه تو برو من مسیرم بهت نمی خوره . ای بابا حالا سوار شو بالاخره تا یه جایی می برمت برگشت بطرف مهتاب ببخشید با اجازه شما یه مهمان دیگه داریم . کیومرث عقب نشست کنار مهتاب نشست .ناخنم را توی گوشت دستم فرو کردم می دونم الان مهتاب چه حالی داره دلش می خواد کله منو بکنه .جرات نکردم بهش نگاه کنم ولی با خشم به مسعود زل زدم چشمش را باز و بسته کرد به آرامی سرش را تکان داد یعنی تو اطمینان داشته باش همه چیز درسته و سر صحبت را با کیومرث باز کرد حرف های بی سرو ته الکی . برای همین خیلی زود هم تمام شد . سکوت دی پیش آمد عصبی تر شدم عجب افتضاحی . چند تا خیابان بالاتر مسعود کنار شهر کتاب توقف کرد و ترمز دستی را کشید ببخشید باید یه چیزی از اینجا بخرم ولی زود بر می گردم به من اشاره کرد ساغر تو هم انگار می خواستی چیزی بخری نه ؟ دوزاریم افتاد و سریع پیاده شدم آه ... اتفاقا خواهر منم دنبال یه کتاب می گرده ببینم اینجا داره یا نه ؟ سعی کردم نگاهم به بر خطرناک چشمهایی مهتاب نیفته . دنبال مسعود وارد کتابخانه شدم و با ناراحتی بهش توپیدم تو فکر کردی مهتاب خره نمی فهمه که برایش فیلم بازی کردیم ؟ دستش را روی لبش گذاشت هیس یه خورده یواش صحبت کن بعدش هم مگه چی شده کیومرث می خواد دو کلمه با هاش حرف بزنه نمی خوردش که ...آره گفتنش برای تو راحته ولی فکر کنم فردا تو دانشگاه موهای من را دونه دونه بکنه به این می گن نارو زدن به دوست عجب کاری کردم اروم زد پشت دستم مگه می تونه خودم خونش را می ریزم . صدایم دوباره بالا رفت مسعود ... تو تا کی می خوای مسخره بازی در بیاری ؟خندید تا موقعی که تو خوش اخلاق بشی . تبسم کردم خیلی خوب حالا بریم . آستینم را کشید کجا ؟ تازه دو دقیقه ست آنها را با هم تنها گذاشتیم . اِ ... من که نگفتم بریم تو ماشین هر جا غیر از اینجا مگه نمی بینی چطوری فروشنده داره برو بر ما را نگاه می کنه انتظار داره حتما ازش خرید کنیم . پس باشه این بغل یه جگری کیه می ریم اونجا . بوی دل و جگر کباب شده منو به اشتها آورد پرسید تو چی می خوری ؟ من قلوه . ولی من همش را دوست دارم . هم دل ، هم جیگر ، هم قلوه . بد تو صورتم خندید . احساس گر گرفتگی کردم و سرم را با خجالت پایین انداختم . یه صندلی برایم پیش کشید و خودش هم روبرویم نشست چند دقیقه بیشتر طول نکشید دو سه تا نان لواش تازه با بیست و پنج سیخ جیگر و دل و قلوه برایمان آوردند . تعجب کردم چه خبره ؟ کی می خواد این همه را بخوره ؟ چند تا قلوه لای نان گذاشت و دستم داد تو کاریت نباشه هر چقدر تونستی بخور بقیه را من جورش را می کشم . اِ ... پس بگو شکمت حکم انبار را داره . دست راستم روی میز بود با ملایمت یکی از انگشتانم را بلند کرد . دِ... اگه نخورم که می شم مثل تو . ببین دستات چه کوچیکه ؟ شرط می بندم وزنت زیر پنجاه کیلوئه ؟ از حیرت جا خوردم . حتما سایز لباس زیرم را هم می دونه . ادامه داد : هر چند قشنگی زن به ظرافتشه من خودم از دخترهای پاق خوشم نمی آد . نوشابه سیاه را جلوی خودش گذاشت و نارنجی را جلوی من . تو چی ؟ از مردهای چاق خوشت می آد ؟ نی را به دهنم نزدیک کردم . چاق که نه ولی لاغر و استخوانی هم نه . متناسب باشه قوی و تا یه حدی درشت . چرا ؟ قلپ دیگه از نوشابه را خوردم . چون به هر حال هر زنی از قدرت مرد خوشش می آد و لذت می بره . بی اراده به شانه های پهن و هیکل عضلانی پوشیده در پلیور گشادش چشم دوختم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
«قسمت بیست وشش»

متوجه نگاهم شد و لبخند جذابی زد . از اون لبخند های هزار معنی . خودم را به ندیدن زدم . نمی دونم چرا امروز حرفامون یه جورای خاصی شده ؟ سرم پایین انداختم و درسکوت بقیه لقمه ام را خوردم . مسعود هنوز لبخند کذایی را به لب داشت . سنگینی سکوت با ورود پیرمردی شکست . سر و وضع ژولیده ای داشت لباس پاره با رنگ و روی زرد و صورت استخوانی بطرف پیشخون رفت و ناله کرد آقا از صبح تا حالا هیچی نخوردم . خیلی گرسنمه اگه می شه ...
مرد مسن از پشت دخل نیم خیز شد ونذاشت حرفش تمام بشه برو اینجا واینسا . چند تا سرفه پی در پی کرد با گوشه آستین پاره اش دهنش را پاک کرد . خدا عوضت بده . یه چیزی بده بخورم حالم خوب نیست .
صاحب جیگر کی صدایش را بلند کرد لاالله الا الله ول کن نیست چه گیری افتادیم . دور خودش گشت و یه تکه نان بهش داد . دیگه اینجا پیدات نشه ها . لقمه تو گلوم گیر کرد الهی بمیرم .
مسعود متوجه بغضم شد . خودش هم بر افروخته شد . پیرمرد در حال بیرون رفتن بود صداش زد و بدن معطلی تمام سیخ های باقی مانده را لای نان خالی کرد دودستی تقدیمش کرد بیا پدر جان .
برق شادی و تشکر تو چشم های پیرمرد موج زد خدا از جوونی کمت نکنه پسرم ان شاء الله تو زندگی خیر ببنی ان شاء الله هیچوقت محتاج نشی . مسعود رو به صاحب جیگر کی کرد یه نوشابه هم بهش بده من حساب می کنم .
با غرولند در نوشابه را باز کرد آقا جون گول ظاهر این افراد را نخور فلیمشونه روزی ده ، پانزده تا از اینها به پستم می خوره نباید که بهشون رو داد .
مسعود سعی کرد خشمش را کنترل کنه . دست کرد تو جیبش شلوار لی اش و کیفش را دراورد حساب ما چقدر شد ؟ امدیم بیرون . آه بلندی کشید و سرش تکان داد عجب دنیایی شده هیچکس به هیچکس رحم نمی کنه. با افتخار نگاهش کردم . خدایا شکرت مسعود خیلی مردونگی داره . کنارم ایستاد و به پیتزا فروشی آن ور خیابان اشاره کرد . می دونم گرسنه بلند شدی . بریم اونجا یه چیزی بخوریم . نه اتفاقا سیر شدم بهتره بریم سراغ اون دو تا . الان نیم ساعته که با هم تنها هستند . اصلا ممکنه مهتاب رفته باشه .
دستش را پشت شانه ام گذاشت نه فکر نکنم کیومرث عاقله . بلده چطوری رفتار کنه . نمی ذاره بپره . راه افتادیم از دور دیدمشون اِ ... مسعود اونجا را نگاه کن می بینی ؟ دو تایی به ماشین تکیه دادند . ولی حرف نمی زنند چرا ؟ با یقه پلیورش ور رفت خوب شاید حرفاشون تمام شده .. بهشون رسیدیم دوتایی از افکارشون بیرون اومدن به خودم جرات دادم و مهتاب را نگاه کردم . خیلی عصبانی نبود ولی با شماتت سرش را برگرداند .تو ماشین هیچ صحبتی رد و بدل نشد . چهار راه اول مهتاب پیاده شد و کمی بالاتر کیومرث . با هم تنها شدیم پرسیدم بنظرت چی شد ؟ شانه هایش بالا انداخت نمی دونم بالاخره ما هر کاری از دستمان بر می آمد انجام دادیم . بقیه اش بستگی به خودشون داره .ولی آخه من طاقت نمی آورم همین امشب زنگ می زنم و از مهتاب می پرسم . هیچ اظهار نظری نکرد .
به خانه رسیدیم پیاده شدم . از ماشین سرش را بیرون آورد . راستی بابت کادوی دیروزت ممنون خیلی قشنگ بود و جاسوئیچی را تکان داد . ببین دارم ازش استفاده می کنم . برایش دست تکان دادم خواهش می کنم . قابل تو رو نداره خدا حافظ . برایم بوق زد . جلوی جا کفشی با چند تا کفش غریبه رو به رو شدم وای نه ... امشب دیگه مهمانمان کیه ؟ از توی هال صدای آشنایی شنیدم عمه پری ؟ ... عجبه خیلی وقت اینجا نیامده . با اکراه رفتم بطرفش و بوسش کردم سلام . خوش آمدید . به زور لبخند زد . شماها که یادی از ما نمی کنید تو اصلا می ودنی عمه ات کیه ؟ آب دهنم را قورت داد اوف ... اول بسم الله داره طعنه می زنه . مهشید با محبت دست انداخت گردنم خسته نباشی چقدر دیر از دانشگاه می آی .آره آخه این ترم زیاد واحد برداشته ام .
شهاب باهام دست داد . چطوری خانم ، خانم ها . پیدات نیست کجایی ؟ خندیدم تو هم پیدات نیست . خودت کجایی . مامان با ظرف میوه اومد تو هال بطرف اتاق رفتم من برم لباس عوض کنم و برگردم . صدای اف اف اومد گوشی برداشتم بله ؟ منم ساحل باز کن .
پشت سرم اومد تو اتاق اینها اینجا چی کار می کنند ؟ چه می دونم عمه ست دیگه حلی به حلی ئه . هر وقت دلش بخواد قهر می کنه هر وقت هم عشقش می کشه حرف می زنه الان هم شاید اومد سرو گوشی آب بده . اینطوری که بوش می آد شام هم اینجا هستند . روی صندلی میز توالت نشست و دستش را به پیشانی اش زد . آه...بدبخت شدم حاضرم عزرائیل را ببینم ولی اون رو نبینم حالا اینقدر برام چشم و ابرو می آد و طعنه می زنه که دهنم سرویس می شه . شلوار جین از پام کشیدم بالا . ولش کن تو برو آشپزخانه سرت گرم کن . چند ساعت که بیشتر نیست می رن .
زودتر از اتاق بیرون اومدم و روی مبل کنار مامان نشستم . شهاب فنجان چای اش را روی میز گذاشت . حالا که توهم اومدی بذار یه جوک تعریف کنم . یه روزی یه ترکه ... عمه بهش چشم غره رفت . شهاب محل نداد . رفتم تو فکر . تمام آقایی و متین بودن شهاب فقط تو همون شب خواستگاری بود وبس . احتمالا اونم از ترس عمه بوده که نتوسته نطق بکشه ولی انگار الان جراتش بیشتر شده خوبه . مهشید خمیازه کشید . شهاب خان اگر جوکهای بی مزه ات تمام شد بذار منم حرف بزنم . دستش را دراز کرد خوب بگو من جلویت را گرفتم . مهشید گوشه لبش یه آبنبات گذاشت می خوام اگه بشه برای ادامه تحصیل برم خارج .
به عمه نگاه کردم بادی به غبغبه انداخت . پرسیدم کجا ؟ کانادا . شهاب اخم کرد . ای بابا تو باز شروع کردی . چقدر بهت گفتم درس خواندن تو غربت خیلی سخته منم که رفتم اشتباه کردم . چهار سال برایم چهل سال گذشت . تو فکر می کنی که ...
مامانش حرفش را برید اگه شرایط جور باشه مهشید حتما می ره . سکوت برقرار شد . به ساعت نگاه کردم و تو مبل جا به جا شدم خدا کنه اینا زودتر برن وجود عمه جز استرس هیچی نداره .
بعد از شام بابا وناصرخان زودتر از بقیه رفتند حیاط ، من و مامان هم تا دم در عمه اینا بدرقه کردیم ولیساحل نیومد . بشقاب های میوه را برداشت و رفت تو آشپزخانه .
عمع نگاه موذیانه ای تو هال انداخت خوب خداحافظ . ساحل سرش را از آشپزخانه بیرون آورد . مامان بهش چشم غره رفت . یعنی زشته بیا دم در ولی ساحل نیومد .
بعد ار رفتنشون یاد مهتاب افتادم . آخ آخ یادم رفت بهش زنگ بزنم به ساعت نگاه کردم . نزدیک دوازده است . نه دیگه امشب نمی شه خیلی دیر وقته خودم هم دارم از خستگی می میرم . فردا تو دانشگاه ازش می پرسم .«

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت بیست و هفتم »

از خواب پریدم و عین جن زده ها به ساعت نگاه کردم . وای فقط نیم ساعت وقت دارم خودم را به دانشگاه برسونم حالا چکار کنم ؟ از توی اتاق داد زدم مامان ، بابا رفته ؟ آره . ده دقیقه پیش رفت . اه ... به خشکی شانس . عین فرفره دور خودم چرخیدم . حالا معلوم نیست کی می رسم ؟ دکمه شلوارم را بسته ، نبسته ، پالتویم را پوشیدم . بهتره آژانس بگیرم . مامان یه لقمه بزرگ کره و پنیر دستم داد . بخور شکم خالی می خوای بری ؟ کرایه آژانس را دادم تو پله های دانشگاه به سرعت دویدم . با هن و هن به کلاس رسیدم . استاد جعفر من را دید و سرش را تکان داد خانم سعادتی یک ربع تاخیر کم نیست ها . لبم را گاز گرفتم ببخشید استاد توی ترافیک گیر کردم . موهای سفیدش را عقب زد براتون غیبت رد کرده بودم ولی ایندفعه را چشم پوشی می کنم بیایید تو . خجالت زده وارد شدم و کنار فریبا نشستم .استاد جعفر یه منحنی عرضه و تقاضاروی تخته رسم کرد . زدم به پای فریبا . مهتاب کجاست ؟نمی دونم هنوز نیامده . چرا اونکه هیچوقت دیر نمی کرد ؟ دیروز هم حالش خوب بود حرفی از نیومدن نزد .
خود کار را تو دستش چرخاند . چی بگم شاید براش مسئله ای پیش آمده باشه . با دلشوره به دور و ورم نگاه کردم . چشمم به کیومرث افتاد . تمام حواسش به در بود . تا زنگ خورد از جا پریدم . فریبا پاشو بریم یه زنگ خانه شان بزنیم نمی دونم چرا نگرانم . کتابهایش را برداشت باهم بریم .
تلفن هفت بار زنگ خورد . تو صورت فریبا زل زدم . نه هیچکس بر نمی داره یعنی کجاست ؟ شاید رفته خرید ی چیزی .
وا ... یعنی اینقدر خرید مهمه که از دانشگاه بزنه . اونم مهتاب ؟
گوشی گذاشتم و از باجه بیرون آومدم فریبا گفت : بذار زنگ آخر دوبار باهاش تماس می گیریم . شاید اومده باشه . کلاس معارف یک هم تمام شد . به ساعت نگاه کردم . فریبا دوازه ست بیا دوباره زنگ برزنیم . شماره را گرفتم ولی باز کسی گوشی برنداشت . یعنی چی ؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده ؟
فریبا به باجه تلفن تکیه کرد . من موندم یعنی کس دیگه ای خانه نیست . مامانش ؟ برادرش ؟ مگه می شه ؟
یه دختره به شیشه زد . خانم ببین چه صفی پشت سرته اگه کارت تموم شد بیا بیرون . الان زنگ می خوره . فریبا تا دم در دانشگاه باهام اومد حالا می خوای چیکار کنی ؟هیچی از خانه باهاش تماس می گیرم . بالاخره هر چی باشه تا شب که بر می گرده خانه . غیر از اینه ؟
یکی از هم اتاقی های فریبا سر رسید . ببینم تو داری می ری خوابگاه ؟ فریبا نگاهش کرد . آره چطور ؟خوب پس سر این ساک رو باهام بگیر که خیلی سنگینه . چی تویش هست ؟
برادرم از کاشان کلی خرت و پرت برام آورده .فریبا برایم دست تکان داد . اگه خبری بود منو در جریان بذار .
نزدیک ساعت ده از اتاق خواب به مهتاب تلفن زدم . خودش گوشی را برداشت . سلام دختر معلوم هست کجایی ؟ از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارم زنگ می زنم . چرا دانشگاه نیومدی ؟
پکر و خسته جوابم داد . مامانم حالش زیاد خوب نبود . بردمش بیمارستان چند روزیه که دوبار معدش خونریزی کرده . فردا هم دانشگاه نمی آم .آخی خدا بد نده . چرا اینطوری شده ؟ چی بگم مریض شدنش دیگه دائمی شده .
چند لحظه سکوت کردم اگه اشکال نداره . فردا بعد از کلاس می خوام بیام عیادت مامانت .مکث کوتاهی کرد حس کردم خیلی راضی نیست . ولی انگار تو رودربایستی گیر کرد . باشه خوشحال می شم .
چیزی لازم نداری برایت بخرم ؟ نه ممنون . پس فردا می بینمت . باشه منتظرم خداحافظ. گوشی را گذاشتم و رفتم تو فکر . عجیبه چرا همیشه خودش مامانش را می بره دکتر ؟ پس برادرش ، پدرش آنها کجاهستند ؟.

سبد گل را در دستم جا به جا کردم و زنگ را زدم . مهتاب از پشت اف اف گفت کیه و در باز کرد . از پله ها رفتم بالا به استقبالم اومد و بوسم کرد خوش آمدی بیا تو . تو خانه سکوت خاصی بود ، پرسیدم پس مامانت کجاست . خوابه . در اتاق خواب باز کرد و آهسته گفت اینجاست .
بالای سرش ایستادم . پتو تا روی سینه اش بود . به دقت صورتش را نگاه کردم . چند تا چین عمیق روی پیشانی اش داشت و خیلی لاغر و رنگ پریده بود . دلم به جوری شد . مشخصه که پیر نیست ولی چرا اینقدر شکسته به نظر می آد ؟
از اتاق بیرون آمدیم ، مهتاب در آؤام بست . بهم تعارف کرد . چرا ایستادی بشین . من می رم برات چای بیارم .
نگاهی به دور و ورم انداختم . خانه کوچولو وتمیزی بود با مبلهای نارنجی و آشپزخانه اوپن خوشم اومد . مهتاب چه خانه دنجی دارین .
دو تا لیوان بزرگ چای و یه دیس شیرینی روی میز گذاشت . آره ولی خیلی کوچیکه . یه خوابه ست .
چای داغ را به لبم نزدیک کردم . ادامه داد : هر چند برای ما که دونفریم کافیه .
چای تو گلویم شکست و به سرفه افتادم . بهش زل زدم . منظورت چیه ؟ پس بابات چی ؟ مگه نگفتی یه برادر هم داری ؟ نکنه خدای نکرده اتفاقی ... چیزی...
خنده تلخی کرد نترس پدرم زنده ست و کاملا هم حالش خوبه لحنش خصمانه بود . برادرم هم با اون زندگی می کنه . دوازده سالشه .
دهنم خشک شد یعنی می خوای بگی پدر ومادرت از هم جدا شده اند ؟
اره . الان خیلی ساله سعی کرد آروم باشه . مخم سوت کشید فضولی نیست اگه بپرسم چرا ؟برایم کیوی و پرتغال گذاشت . ولش کن ارزش گفتن نداره . کنجکاو شدم . خیلی برام سواله . تو چرا تا حالا هیچی بروز نداد بودی ؟
با موهای فرش بازی کرد چی بگم . بگم که بابام وقتی یه مقدار وضعش خوب شد و دستش به دهنش رسید با منشی شرکتش ریخت روی هم و به قول خودش خاطر خواه شد ؟ آره اینو بگم ؟ چشمهایم گرد شد . اونوقت مامانت چی ؟
مامانم ؟ هیچی به محض اینکه فهمید ازش جدا شد . به همین سادگی . بوی بغض ، کینه و نفرت تو صداش بود .
باز پوزخند زد . همینه دیگه مردها صفت ندارند . سگ وفا داره و مرد نداره .
دستهایم را به لبه مبل گرفتم و سیخ نشستم . تو دلم آشوبی به پا شد . با خودم کلنجار رفتم . خوب بابا هم تو شرکتش منشی جوان داره یعنی ... بدنم کرخت شد وحالت تهوع گرفتم . نه ... امکان نداره بابای من .... اون بیچاره اهل این حرفها نیست . همه فکرش ما هستیم و کارش ولی اگه یکدفعه مهتاب افکارم را برید . چیه چرا رفتی تو فکر ؟ لبخند تصنعی زدم هیچی . همینطوری. خوب پس یه چیزی بخور . شیرینی نارگیلی کوچکی را برداشتم . راستی مثل اینکه گفته بودی مامانت شاغله نه ؟اره تو وازرتخانه کار می کنه . لیسانس اون موقع را داره .
گازی به شیرینی زدم . آخی ... بدبخت چقدر هم آدم حسابیه . بیچاره مهتاب حق داره ناراحت باشه . مهتاب عصبانیتش را روی پوست پرتغال خالی کرد . اون را میلیمتر،میلیمتر ، ریز ریز کرد .
بی مقدمه گفتم : پس برای همینه که ذهنیت تو نسبت به کیومرث اینقدر بده ؟
باشنیدن اسم کیومرث سرش را بلا آورد . راستی خوب شد یادم انداختی . از کار اون روزت اصلا خوشم نیامد . بار آخرت باشه که از این برنامه ها برایم می چینی ؟
اداهایش را در آوردم . بار آخرت باشه که از این برنامه برایم می چینی . اَه ... تو چقدر بد قلقی . خیلی خوب من دیگه دخالت نمی کنم . حالا بگو بالاخره چی شد ؟ چی گفت ؟
چاقو را کنار گذاشت . هیچی از این حرفها که همه اولش می زنند . اینکه من قصد و نیتم خیره و از نجابت شما خوشم اومده و دیگه اینکه من شما را دوست دارم وسعی می کنم خوشبختت کنم . چه می دونم از همین چرت وپرتها .
بطرف خم شدم . تو از کجا می دونی چرت و پرته . اصلا کی گفته اگه یکی فاسد شد بقیه هم فاسد می شن . تو باید بهش فرصت بدی که خودش را بتو بشناسونه . بعد آن موقع می تونی در موردش قضاوت کنی خدا را چه دیدی شاید واقعا پسر قابل اعتمادی باشه . یه شوهر ایده ال .
طعنه زد . ببینم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ؟ تو چرا تکلیفت را با مسعود روشن نمی کنی ؟
یک لحظه جا خوردم ولی خودم را از تک و تا نینداختم راستش تا حالا مسعود چند بار بهم پیشنهاد داده منتظر یه فرصت مناسبم تا با خانواده ام مطرح کنم . بعدش هم تو چرا مغلطه می کنی ؟ فعلا مسئله سر توئه . حرف را عوض نکن .
با بی حوصله گی دست به سرم کرد . فعلا که مادره مریضه و وقت این جور کارها را ندارم . ضمنا ً چیزی هم به امتحانات پایان ترم نمونده حالا بعد ببینم چی می شه . نوع جواب دادنش کاملاً جدی وقاطعانه بود . مجبور شدم سکوت کنم




امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت بیست وهشتم »

عصبانی و مضطرب روی صندلی نشستم و به خودم گفتم : ای خدا این حسابداری صنعتی عجب درس سختیه . فکر می کنم هر چی از دیشب تا حالا خوانده ام از ذهنم بیرون رفته . کاشکی می دونستم کی اون به وجود آورده تا خودم حلق آویزش می کردم .
یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : از تصور اینکه امروز اخرین امتحانه دلم می خواد از خوشی خودکشی کنم .
همه خندیدند . ورقه های سوال پخش شد نگاهم را به در انداختم . پس چرامسعود نمی آد ؟
پیدایش شد .کیفم را از صندلی بغلی برداشتم . آمد همانجا نشست . آهسته اشاره کردم . قول دادی کمکم کنی یادت نره ها ؟
پلک زد . اگه شد باشه . امتحا شروع شد به سوالها نگاه کردم چهار تا مسئله بود هر کدام پنج نمره ای . دو تای اول را بلد بودم . سریع توشتم و سرم را بلند کردم بببینم مسعود در چه حالیه .
دریک لحظه چشمم به همون استاد خوش تیپه افتاد . نگاهم را دزدیدم . وای نه . این از کجا پیدایش شده ، کاش منو نبینه . خیلی باهام لجه ؟
رفت ته سالن . سرفه آهسته ای کردم . مسعود متوجه شد . اشاره کردم سوال سه . چشمش را پایین آورد . منتظر شدم ورقی از زیر دستش در آورد و شروع کرد به نوشتن .
خودکار را توی دهنم چرخاندم و حساب وکتاب کردم . اگه حتی نصف این سوال را هم جواب بدم میشم دوازده ، سیزده کافیه . دوباره به مسعود نگاه کردم اَه ... چقدر طولش میده . مگه چقدر راه حل داره؟صدای پای استاد که در حال نزدیک شدن بود سوهان روحم شد .مسعود اشاره زد . جواب حاضره . چشم وابرو انداختم . الان وقتش نیست .
استاد خوش تیپه در فاصله چند قدمی با من عین گرگ همه بچه ها را با دقت زیر نظر داشت دریک لحظه چشمش من را دید مکث کرد و ایستاد . مشخص بود منو شناخته . سرم را پایین انداختم . اَه ... اینم از شانس بد منه دیگه .
به نظرم یه قرن طول کشید تا از کنارم رد شد . از فرصت استفاده کردم به سرعت برگه از دست مسعود قاپیدم . نمی دونم چه حسی بهش دست داد که هنوزبه جلوی سالن نرسیده نیم چرخی زد و برگشت و مستقیم بطرفم آمد .
موهای تتنم به جای سیخ فر شد . از بسکه هول کردم . صدای پایش قطع شد .درست بالای سرم ایستاد نفسم حبس کردم . گاوم زائید. حتما فهمیده ولی از کجا ؟ کی بود که می گفت معلم ها پشت سرشان هم چشم دارن ؟
گرم ، گرم قلبم تنم را به لرزه در آورد . برگه تقلب زیر دستم به نظرم عین چراغ راهنما در حال چشمک زدن بود . و اون نه حرف زد . نه از بغلم جم خورد . سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم . خدایا فکر می کنم سرم به اندازه دو تا چشم سوراخ شده .
دستهایم را به هم پیچاندم . پس چرا هیچ عکس العملی نشان نمی ده؟ می خواد منو به سکته بندازه ؟ملتمسانه به مسعود نگاه کردم . اونم مضطرب و با تویش به زمین خیره شد . فرشته آسمانی رسید یکی از بچه ها دستش را بلا برد ببخشید استاد ؟ ...
بطرفش رفت بله ؟ ...
نفسم را رها کردم آخی اش شرش کم شد . دست های بی حسم را به زور به کار انداختم و با پرورئی تمام جواب ها را روی ورقه ام منتقل کردم . به خودم دلداری دادم نه بابا ممکنه نفهمیده باشه . شاید فقط شک کرده . اصلا نباید به روی خودم بیاورم .
تقریبا کلاس خالی شد. بیشتر بچه ها رفتند . مسعود از جایش بلند شدو اشاره کرد بیرون منتظر هستم . من موندم و تک و توکی از بچه ها که منتظر الهامات غیبی بودند بلکه از آسمان برسه .
زنگ خورد . نوشتن من هم تموم شد رفتم جلو و ورقه ام را به دستش دادم . آرام گفت : بمانید با شما کار دارم. لحنش قاطع و جدی بود .
دوباره هول ولا مثل خوره افتاد به جونم .نه مطمئنم گندش در آمده والا با من چیکار داره؟ چند دقیقه بیشتر نگذشت تمام بچه ها رفتند فقط من ماندم و اون که سعی داشت خودش کنترل کنه . چند بار تا ته سالن رفت و برگشت و هر دفعه با نگاهی عصبانی براندازم کرد .
قلبم در حال ترکیدن بود . یکدفعه آمد رو به رویم ایستاد و با خشم زیادی گفت : خانم شما همیشه عادت به تقلب دارید ؟ هم از ترس هم از ناراحتی تکان سختی خوردم و تا پشت مهره های گردنم تیر کشید . به من من افتادم . استاد متوجه منظورتان نمی شم ؟
پوزخندی مسخره ای زد و رفت پشت میز . پس متوجه نمی شی نه ؟ محکم روی برگه های جلوی دستش کوبید و با صدای بلند تری گفت : خانم شما فکر می کنید من کورم یا احمق ؟ کدومش ؟ از چشمم های سیاهش برق خطرناکی بیرون زد .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
آب دهنم را به زحمت قورت دادم . ولی هیچ حرفی از دهنم بیرون نیامد همانطور بی حرکت ایستادم . ادامه داد : من همه چیز را متوجه شدم .ولی نخواستم جلوی بچه ها آبروی شما و آن آقا را ببرم . ولی مطمئن باشید این موضوعرا حتما با استاد خودتان در میان می گذارم .
نگاه توبیخ کننده اش صورتم را نانه گرفت و لبخند تمسخر آمیزی زد . حتما براتون خوشایند نیست که این واحد را دوباره پاس کنید. با نفره به سر بالا گرفته و قیافه خود خواه و مغرورش خیره شدم . چقدر عوضیه . یه جوری صحبت می کنه انگار قاتل گرفته . مثل اینکه یادش رفته که خودش هم قبلا ً پشت همین میز و نیمکت ها درس خوانده و پشت همین صندلی ها تقلب کرده . حتما انتظار داره به دست و پایش بیفتم و التما کنم . ولی نه کور خونده من اگه شاهرگم بره همچین کاری نمی کنم .
کتش را از لبه صندلی برداشت و تنش کرد . ناخودآگاه حواسم رفت به قد بلند و هیکل متناسب و مردونه اش .یاد حرف فریبا افتادم . واقعا خوش قیافه ست . ولی چه فایده خیلی بداخلاقه و متکبره . دلم می خواد یک کتک مفصل بهش بزنم . عقده ای .
برگه ها را گذاشت روی دستش و بی اعتنا به من آماده بیرون رفتن شد . حس کردم اگه چیزی نگم مکنه حناق بگیرم .
رفتم جلویش ایستادم و عین خودش مستقیم تو چشمهایش نگاه کردم و با لجبازی پوزخند زدم . مهم نیست استاد هر کاری که دوست دارید همان را انجام بدهید .یکه خورد و برق تعجب وناباوری تو چشم های مغرور و سیاهش جرقه زد .
آخیش دلم خنک شد .حقشه می تونم شرط ببندم که کسی مثل من تا حالا باهاش حرف نزده . منتظر بقیه عکس العملش نشدم . کلاسورم را محکم به سینه ام چسباندم و زود تر از اون از کلاس خارج شدم .با دیدن مسعود تبسم زدم و سعی کردم خودم را شاد نشان بدم . ولی اون تا توی صورتم نگاه کرد همه چیز فهمید . چیه گندش در آمد ؟
سرم را تکان دادم چه جور هم لو رفتیم . با ناراحتی به پیشانی اش دست کشید . آخ چقدر بد شد . حالا این استاده چی می گفت ؟ هیچی . یه مشت اراجیف و توبیخ و سرزنش . اصلا می دونی چیه خیلی ادم سرسخت و لجوجیه . به هیچ وجه نمی شه باهاش کنار اومد . گفت که به استاد خودمون می گه ؟ تو چیکار کردی ؟ می خواستی چیکار کنم منم لجم گرفت و کفتم هر کاری دوست دارید بکنید .
با تعجب نگاهم کرد تو واقعا همینطوری گفتی ؟شانه هایم را بالا انداختم خوب آره . عجب بابا تو که خرابترش کردی .
با عصبانیت به دیوار تکیه دادم . جنانبعالی می فرمایید باد التماس می کردم ؟ لحنم تند شد .
چند لحظه سکوت کرد و به فکر فرو رفت . نه دیگه هیچکاریش نمی شه کرد . اتفاقی که افتاده . ولی ای کاش نمی افتاد . الان هم به جای غصه خوردن بیا بریم که من خیلی کار دارم .
مگه منتظر امیر نمی مانی ؟ نه امیر کجا بود او که امروز امتحان نداشت . اصلا تهران نیست . رفته شهرستان چند تا سفارش جدید بگیره دنبالش راه افتادم . از پشت صدایم زدند . ساغر ، ساغر ، وایسا . برگشتم و نگاه کردم ها ... فریبا تویی

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت بیست ونهم»

آره دارم می رم شمال .آرش توی ترمینال منتظرمه . خواستم باهات خداحافظی کنم . در ضمن این هم مال توئه . در کیفش را باز کرد و کارتی به دستم داد .
این دیگه چیه ؟ لبخند زد . بازش کن می فهمی . تندی نوشته های توی کارت را خواندم و از تعجب چشم هایم چهار تا شد . فریبا خیلی پستی چرا الان داری می گی ؟
غش غش خندید و زد توی دلم . گمشو بابا ، می خواستم سوپریزت کنم . کارت مهتاب را هم دیروز دادم . اونم مثل تو . همین ادا واطوارها را آمد . مثل آدم که نیستید . این جای تبریک گفتنتونه ؟
چه تبریکی ، چه کشکی، تو عروسی ات را انداختی شمال . من چه جوری بیام؟
وا...چقدر سخت می گیری . همش چهار و پنج ساعت راهه . با خانوده ات بیا .نه نمی شه . همشون گرفتارن . خندید و چشمک زد . خوب با اون بیا ... به سمعود اشاره کرد . کمی جلوتر منتظرم بود . زدم تو سرش . چرا اینقدر خنگ شدی ؟ بعد بگم این کیه ؟
خونسرد گفت : چیزی را سه و چهار ماه بعد می خوای اعلام کنی ، الان بگو نامزدمه .
حس غریبی تو وجودم زنده شد یه حس ترس و تردید . چقدر با اطمینان در این مورد حرف می زنه ؟ و اگه من و مسعود با هم ازدواج نکنیم چی ؟
حالت کرختی عجیبی بهم دست داد و دهنم خشک شد .بی اراده به سمت مسعود نگاه کردم . برام چشمک زد واشاره کرد که زود باش . روی لبش پر از محبت بود .
به خودم تشر زدم . بس کن دیوونه . واسه چی الکی الکی آیه یاس می خونی . به چیزهای خوب فکر کن .
فریبا به ساعتش نگاه کرد . برم دیگه خیلی دیر شد . الان زیر پای آرش علف سبز شده .
صورتم بوسید می دونم که تو اینقدر همت نداری بیای شمال نه تو همت داری نه مهتاب همت داره ، نه همککارای آرش تو کارخانه ، برای همین تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم یه جشن کوچک ترتیب بدیم . امیدوارم آن موقع دیگه بهانه نیاری .
وا ... مگه جرات می کنم.
صورتم دوباره بوسید . پس توی این یک هفته برو دنبال خرید لباس باید سنگ تمام بذاری. هر چی باشه دوست نزدیک عروسی.
گوشه مانتویش گرفتم . راستی ببینم فریبا تو کی رفتی دنبال خانه و کی وسایلت را چیدی که ما خبردار نشدیم .
لپم کشید .دیووونه همان موقع که می گفتم آرش اومد دنبالم می خوایم بریم بیرون یادت نمی آد ؟ خوب اون موقع دنبال خانه بودین دیگه ؟ همین چند هفته پیش رفتم شمال تمام جهیزیه ام را آوردم و تو خانه چیدم .
شاخ در آوردم . تو واقعا همه این کارها را بدون سر وصدا کردی و لام تا کام چیزی نگفتی عجب بابا ؟
بادی به غبغب انداخت . تو هنوز منو نشناختی ، خیلی زرنگتر از اونم که تو فکر می کنی .
محکم زدمم تو پایش . نخیر جونم شما موذی تشریف دارین .
خندید حالا هر چی . فعلا که باید اینطوری باشی تا کارت پیش بره . ساکش را از روی زمین برداشت . خوب اگه دیگه سوالی ندارید من برم خانم مارپل .
خندیدم . خواهش می کنم ، تشریف ببرین . برایم دست تکان داد . تو عروسی جایت خالی می کنم .
زبان در آوردم . برو دروغ نگو. اون موقع تنها چیزی که یادت نمی مونه منم .
با صدای بلند قهقهه زد .آره این یکی را واقعا راست گفتی

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
مسعود در ماشین را برایم باز کرد نشستم و گفتم : ببخشید طول کشید . سرش تکان داد . من نمی دونم شما دخترها چقدر حرف دارید که هیچوقت تمام نمی شه .
کارت عروسی را بهش نشان دادم . بابا عروسی فریباست کم چیزی که نیست .
آینه را تنظیم کرد . اِ...چه زود . اینها که همین چند وقت پیش نامزد کرده بودند.
لحن طعنه آمیزی گفتم از بس که شوهرش زرنگه و فکر زندگیه .
برگشت و یه جوری نگاهم کرد. یه جور خاص ، ولی کوچکترین حرفی نزد .توی ترافیک چهارراه ولیعصر گیر کردیم . بهش گفتم : راستی هفته دیگه برگرده می خواد مهمونی بگیره . تو هم دعوت داری یادت باشه .
دستش را از روی فرمان برداشت وبه بدنش کش و قوسی داد حالا تا اون موقع . دیگه چیزی نگفتم . نزدیک های خانه رسیدیم . گفت : راستی ممکنه تو این هفته نتونم زیاد باهات تماس بگیرم چون خیلی کارهای عقب مونده تو شرکت دارم که باید انجام بدم . دست تنها هم که هستم . حسابی سرم شلوغه . گفتم بهت نگران نشی .
دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم و خیلی بی تفاوت گفتم :باشه هر جور راحتی . اتفاقا منم خیلی کار دارم می خوام از تعطیلی میان ترم حسابی استفاده کنم شاید هم مسافرت برم .
دنده را عوض کرد و با کنجکاوی پرسید :جدی ؟کجا ؟ نمی دونم ، هنوز معلوم نیست .
خوب اگه خواستی بری ، حتما منو در جریان بذار ، حداقل بدونم کجایی . نه دیگه تو خیلی کار داری . نمی خوام مزاحمت بشم .
سرش را کج کرد و به مردمک چشمم خیره شد . چند ثانیه و بعد خنده بلندی کرد و با مهربانی دستم را گرفت . چیه می خوای باهام لجبازی کنی ؟ خیلی خوب باشه هر شب سر ساعت دوازده بهت زنگ می زنم حالا راضی شدی ؟
تمام تلاشم را به کار بردم که چشمهایم احساساتم را لو ندهند و همان لحن بی تفاوت قبل را به خودم گرفتم . گفتم هر جور راحتی . دستهای گرم و بزرگش محک تر دستم را فشرد .

توی اتاق خواب فریبا پالتویم را در آوردم . مهتاب سر تاپایم را برانداز کرد وسوت کشید .وای چقدر لباست خوشگله خیلی بهت می آد .
چین دامنم را صاف کردم . جدا خوشگله ؟ خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم . تمام پاساژهای ولیعصر و ونک وشهرک غرب را با ساحل زیر پا گذاشتم . بلاخره این چشمم را گرفت .
دستی به زیر موهای بلند سشوار کشیده اش زد و آن را تکان داد . خیلی خوش مدله ، آدم را یاد دخترهای قدیمی توی فیلم های خارجی می اندازه . من خودم عاشق این لباسهام که از کمر به پایین کلوش و پرچینه . تو هم لاغری تو تنت محشره . درست عین پرنسس ها شدی .
با وسواس خودم را توی آینه نگاه کردم . چهره ام به نظرم غریبه آمد . تو دلم گفتم اینطوری لباس نپوشیده ام . اینقدر پوشیده ، یقه ایستاده ، بالا تنه چسبان و آستین های بلند و تنگ . یعنی رنگ آبی بهم می آد ؟
برگشتم و از پشت خودم را نگاه کردم . چقدر خوب شد که موهایم را کوتاه سه سانتی زدم . گردنم را بلندتر نشان می ده.
عقب تر رفتم و به بلندی لباس که تا قوزک پایم بود خیره شدم . یعنی مسعود از این خوشش می آد ؟
دو سه بار چرخ زدم دامنم بالارفت و ساق پایم معلوم شد .مهتاب گفت : چیه پست فطرت امشب می خوای دل چند نفر را تسخیر کنی ؟
سر زبونم اومد بگم اگه بتونم قلب مسعود را تسخیر کنم برای هفت پشتم بسه . ولی حس کردم با گفتن این حرف خیلی کوچیک کی شم . به موقع جلوی خودم گرفتم . نگاهم به پاهای خوش فرم و کشیده اش که از دو طرف چاک دامن بلند تنگ طوسی اش کاملا بیرون بود تلاقی کرد .
حرف را عوض کردم خودت چی ؟ تو هم بااین بلوز سفید یقه بازت که تمام سینه ات انداختی بیرون و با این دامن بدجوری دلربا شدی می ترسم کیومرث تو را با سوفیا لورن عوضی بگیره .
به دستم چنگ زد . مگه اونم قرار بیاد . دستم را عقب کشیدم وا... چرا مثل دیوونه های زنجیری چنگ می زنی خوب معلومه . دیگه وقتی مسعود و امیر دعوت باشند کیومرث هم دعوته دیگه خنگ خدا .قیا فه اش عین کچ سفید شد .
خنده ام گرفت چیه مگه قراره جن ببینی که اینقدر خودت را باختی ؟با عصبانیت مشت هایش را گرد کرد . می دونم همه نقشه ها زیر سر توئه . فریبا را با خودت همدست کردی .
به زور از اتاق هلش دادم بیرون اَه ... چقدر حرف می زنی برو دیگه .
توی هال چشمم به فریبا افتاد . پیراهن شیری رنگی به تن داشت کمی تپل تر به نظر می رسید . با خنده جلو آمد .
موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته به صورتش ملاحت خاصی بخشیده بود . با خودم فکر کردم اگر منم ابروهایم را نازک تر بر دارم و هشتش را بیشتر کنم بنظرم جذاب تر می شم . هر چند ممکنه قیافه ام یه مقدا غلط انداز بشه .
فریبا صورتش را جلو آورد که بوسم کنه .خودم عقب کشیدم . نه قر بونت الان وقت این کارها نیست . هم آرایش تو پاک می شه ، هم منو رنگی می کنی .
نتوست جلوی خودش را بگیره و یک نیشگان از بازویم گرفت . به درک لیاقت نداری .غش غش خندیدم. گفت : هیس صدایت را بیار پایین . هنوز هیچی نشده خودت را جلوی اونها ضایع نکن .
دهنم را بستم ، مگه اومدند ؟ با چشم ته سالن را نشان داد ، آره بابا نیم سا عته . نگاه سطحی و سریعی به آنطرف انداختم . هم مسعود ، هم کیومرث و هم امیر سه تایی نزدیک گروه ارکستر نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند . انگار ما را ندیدند .
ارش به طرفمان آمد و خیلی مودب گفت : خوش آمدید . باهاش دست دادم . ازدواجتون را تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین .
مهتاب هم دست داد . منم تبریک می گم . انشاءالله به پای هم پیر بشین

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 12:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group