رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
ساحل چشمهایش داشت می رفت . از جا بلند شد . " من می رم بخوابم . شب بخیر ." چند دقیقه بعد بابا هم بلند شد و کش و قوسی به خودش داد . " نخیر از این مهندس شامخی خبری نشد . فکر نکنم که دیگه زنگ بزنه " و به طرف دستشویی رفت . سرم را به پشتی مبل تکیه دادم . مامان سینی چای را برد آشپزخانه و لیوان ها را شست و برگشت تو هال . " پس تو چرا هنوز نشستی . خوابت نمی آد ؟"
" چرا این سریاله تمام بشه . منم می رم ." بطرف اتاق خواب رفت ." بذار دستت باز باشه هوا بخوره . زودتر خوب می شه . شب بخیر ."
چند دقیقه ای را به تماشای تلویزیون وقت کشی کردم . ولی اضطراب داشتم . بلند شدم تلویزیون را خاموش کردم و پریز تلفن توی هال را کشیدم و تلفن بی سیمی را با خودم به اتاق بردم . آهسته روی ساحل خم شدم ." ساحل ... ساحل ... " خوب خدا را شکر خوابه خوابه . گوشی را با خودم زیر پتو بردم عصبی و کلافه . خدا کنه گندش درنیاد . تلفن زنگ خورد . سریع گوشی را برداشتم . گفت :" سلام خانم کوچولوی مصدوم خوبی ؟"
" خوبم ." لحنم تند و تلخ بود . " دستت چطوره ؟ بهتر شده ؟"
" اره بهترم ." به ذهنم اومد خوبه یه بهانه ای برای زنگ زدن پیدا کرد . با شیطنت گفت :" خیلی خوشحالی که صدای منو می شنوی نه ؟" لحنم تلخ تر شد ." خوشحال ؟"
" اره بالاخره هر چی باشه اولین باره که بهت زنگ زدم نباید ذوق کنی ؟" معلوم بود داره شوخی می کنه . ولی من طاقت نیاوردم . " اولا این ساعت شب موقع خوبی برای خوش و بش کردن نیست . دوما ... " چند لحظه مکث کردم . نفسم بند اومد . اصلا هوا نبود . پتو را کنار زدم و نفس بلندی کشیدم . " دوما ... من مثل دخترهای دیگه نیستم که غش و ضعف کنم و واسه یه پسر باال بال بزنم . ببخشیدها آخر احساس من همینه ." با صدای بلند غش غش خندید . " حالا نوبت منه . اولا سر پر غروری داری که به موقع اش درست می شه . ثانیا تو چرا صدایت یه جوریه ؟ از کجا صحبت می کنی ؟"
" از زیر پتو ."
" زیر پتو ؟ اوه اوه چه جای خطرناکی . حالا چرا اونجا ؟ کمک نمی خوای ؟" از حرفش خنده ام گرفت و تو دلم ریسه رفتم . چقدر بامزه و پروئه . دوباره پرسید :" چرا اونجا ؟" خنده ام رو خوردم و خیلی سرد گفتم :" برای اینکه خواهرم بیدار نشه ."
" خواهرت از تو کوچکتره ؟"
" نه بابا بیست و دو سالشه ."
" اها پس ازش می ترسی . ولی بهت نمی اد ترسو باشی ."
" نخیر هم . اصلا اینطوری نیست . ولی خسته ست . خوابیده . اگه بیدار بشه اخلاقش سگی می شه . " به ساحل نگاه کردم تکانی خورد و پهلو به پهلو شد . ترسیدم . " خوب کار دیگه ای نداری فعلا خداحافظ ."
جا خورد . " همین ؟ هیچ حرفی برای گفتن نداری ؟"
" نه ندارم . تو کار دیگه ای داری ؟" چند لحظه مکث کرد . به نظرم انتظار همچین برخوردی را نداشت . نفس بلندی کشید . " نه کاری ندارم . شب بخیر ." ارتباط قطع شد . به هال رفتم و دوباره پریز را وصل کردم . دچار عذاب وجدان شدم . های ساغر خانوم تو که می خواستی سکه یه پولش کنی واسه چی بهش شماره دادی ؟ بی فکر سرم را خاراندم . ولش کن بابا . خوب کردم . به پسرها نباید رو داد . لیاقتش را ندارند . همینکه باهاش حرف زدم از سرش هم زیاده .
کشان کشان چمدانش را تا دم درآوردم . گفتم ." فریبا تعطیلات پایان ترم فقط یک هفته ست نه بیشتر . واسه چی این همه را می خوای ببری ؟" بی حوصله جواب داد ." همش لباس چرکه . ببرم اونجا بشورم ." به صورتش نگاه کردم . عجیبه . کم پیش می آد ناراحت باشه . " چیه ؟ پکری ؟"
" پکر نه ولی بدجوری قات زدم ."
" واسه چی ؟ "
" از دست این پسره شاهین کیوانی حسابی عاجز شده ام . عوضی با اون ریش بزی و موهای سیخ روغن زده ش عین مارمولک می مونه . وقتی می بینمش چندشم می شه ."
" اوه اون را می گی منم ازش بیزارم . مخصوصا با اون هیکل استخوانی و چیزهای عجیب و غریبی که می پوشه تا حالا توجه کردی ؟ انگار بلوز بچه ها را کردند تنش و به زور دکمه اش را بستند . نمی تونه توی آنها تکان بخوره . همیشه فکر می کنم الانه که لباسش جر بخوره و دکمه هاش بره تو هوا ." لبش را گاز گرفت . " اره . همین اشغال تا هر دفعه منو می بینه متلک می گه . اونم چه متلک هایی از بالا تنه و پائین تنه . " صورتش عین لبو سرخ شد . " خیلی از دستش شاکی ام . حالا ببین کی بزنمش ."
" ولش کن زیاد خودخوری نکن . فقط تو یکی نیستی . همه از دست اون و اکیپ دوست های مثل خودش می نالند ."
" اصلا کارشون اینه که به دخترها گیر بدن . از اذیت کردن لذت می برن . صابون اونها به تن من و مهتاب هم خورده ." نگاهی به دور و ور انداخت . " راستی مهتاب کو ؟ "
" کار داشت زودتر رفت . گفت باهات خداحافظی کنم ." پوزخند زد . " هوم ... چه با معرفت . می مرد اگه چند دقیقه صبر می کرد تا من بیام ."
" باور کن عجله داشت می خواست مامانش را ببره دکتر ." سرش را عقب برد ." نچ ... شما تهرونیها جون به جونتون هم کنند صفا و محبت شهرستانیها را ندارید . این را دیگه کاریش نمی شه کرد ." بددهنی اش را تحمل کردم . ولش کن الان ناراحته یه چیزی میگه . دو دقیقه دیگه خودشه . فریبا که تو دلش چیزی نیست . دزدکی نگاهش کردم . نگاهم کرد و خندید . " ببخشید باور کن این پسره دیوونه حسابی مغزم را بهم ریخته . فکرم درست کار نمی کنه ." زدم پشتش . " حالا چرا نمی ری ؟ "
" منتظرم آژانس بیاد برم ترمینال ." از بالای سرم رو به رو را دید زد ." داره می اد . " برگشتم عقب . مسعود تقریبا نزدیک ما بود . چشمک زد . " می گم خوب این ترم هر روز هر روز با هم بودید و همیشه می رسوندت خانه . فکر نکنی ها خبرش را دارم ."
نیشگانش گرفتم . " نه به جون تو . نه من تو این خطها هستم . نه اون اینقدر ساده که گول بخوره ... فقط یه دوستی ساده ست باور کن توی این سه و چهار ماه حتی یک بار هم با هم تنها نبودیم یا امیر با ما بوده یا خواهرش مونا . مطمئن باش هیچ اتفاقی که تو خوشت بیاد نیفتاده ." اخم هایش را رد تو هم ." بیچاره پسر مردم . پس بگو راننده استخدام کردی ." با شیطنت خندیدم . " ای ... همچین ."
انگشتش را به سمتم اشاره کرد . " خیلی جنست خرابه ." مسعود همراه امیر اومد . اژانس هم رسید . مسعود چمدان فریبا را توی ماشین گذاشت و به شوخی گفت ." سوغات فراموش نشه ." فریبا گفت :" مسعود خان چی می خوای ؟"
" نمی دونم هر چی هست . ماهی شور . کلوچه و زیتون پرورده . از این چیزها دیگه ."
" اوه پس بگو یکباره تمام شمال را بار کنم بیارم دیگه ." خندید . " شمالی ها که به دست و دلبازی معروفند . غیر از اینه ؟" برای فریبا دست تکان دادم . مسعود ساعت را نگاه کرد . " بریم که خیلی دیر شد . باید سر راه مونا را هم برداریم ." مونا تا منو دید با خوشحالی صورتم را بوسید . " خوبی ساغر جون . یک هفته می شه ندیدمت . دیگه بهت عادت کردم . " تو صدایش صداقت خاصی بود یه جور خونگرمی و مهربونی . به دلم نشست . " اتفاقا منم سراغت را از مسعود گرفتم . گفت چند روزی کلاس نداشتی ."
" آره استادمون مریض بود . تو خانه درس می خوندم ." صدای امیر و مسعود بالا رفت . امیر گفت :" تو باید می گذاشتی این قرارداد جدید را امضاء می کردیم . کلی توش سود داشت ." مسعود دنده راعوض کرد . " عجب حرفی می زنی ها . وقتی من طرف را نمی شناسم . نمی دونم کیه ؟ چیه ؟ چه جوری باهاش کار کنم . شاید کلاهبردار باشه . به هر کس که نمی شه اعتماد کرد و بی گدار به اب زد . بگذار در موردش تحقیق کنیم بعد ." به شانه های ستبر و قوی و گردن بلندش از پشت نگاه کردم . چقدر پخته و منطقی حرف می زنه . اصلا باور نمی کنم که این همون آدمیه که همیشه عین بچه های تخس و شیطون سر به سرم می ذاره و شلوغ می کنه . چقدر تو کارش جدیه

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
هیچوقت فکر نمی کردم از اونهایی باشه که تا آخر شب تو شرکت کار کنه و این ور و آن ور بدوه . معلومه خیلی فکر زندگیه . ولی باز اینقدر معرفت داره که هر چند روز یکبار حتی اگر دیروقت هم باشه از شرکت باهام تماس بگیره و حالم را بپرسه . از اینکه مرام داره ازش خوشم می آد . مونا با صدایی شبیه فریاد گفت :" همین جا نگهدار می خوام برم کتابفروشی ." مسعود غر زد . " یعنی چی ؟ من امروز خیلی کار دارم تو هم وقت گیر آوردی ؟ بذار یک روز دیگه ."
" نه اصلا امکان نداره . باید یه کتاب بخرم . استادمون گفته فردا حتما همراهتون باشه ." زیر لب غرید ." بر پدر استادت لعنت . چند بار بگم من امروز یه قرار مهم دارم ." با دست شیشه بخار گرفته را پاک کردم و چشمم را به خیابان از برف سفید شده دوختم . چه باحاله . هوس کردم تو برفها قدم بزنم . گفتم ." منم همین جا پیاده میشم ." زد روی ترمز . " بیا اون کم بود این یکی هم اضافه شد . اخه این موقع شب توی این تاریکی و سرما چه وقت این کارهاست ؟" به مونا تشر زد . " می ری خانه . هیچ حرفی هم تویش نیست ." این حرف را به مونا زد ولی انگار طرف صحبتش با من بود . بهم برخورد در را باز کردم . " اولا تازه ساعت 5 . بعدش هم من کاری به شما دو تا ندارم . ولی خودم تصمیم دارم قدم بزنم ." مونا خوشحال شد . " خوب حالا که دوتایی با هم هستیم دیگه مشکلی پیش نمی آد . مسعود تو هم بهانه نیار . برو به کارت برس ." دیدم خون خونش را می خوره ولی سعی می کنه اروم باشه . " تو خیلی لجباز و خودسری . از پس تو یکی برنمی آم ." سرم را با غرور بالا گرفتم . " نترس من مواظب خواهرت هستم ." نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد هم به خواهرش . سعی کرد جدی باشه ولی نشد . ظاهرا حرفم خیلی خنده دار بود . چون نتونست خودش را کنترل کنه و با صدای بلند غش غش خندید . " نه بهتره تو رو به دست خواهرم بسپارم ." نگاهی به مونا انداختم و خودم هم خنده ام گرفت . راست می گه هر چی باشه خواهرش یه سر و گردن از من بلندتر و درشت تره . عجب حرفی زدم ها.
قسمت چهارم


فرزین معیری با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد کلاس شد و با خوشحالی گفت :" بچه ها من پدر شدم ." پسرها دور و ورش را گرفتند و به شوخی فریاد زدند . " ترا خدا دست راستت را روی سر ما هم بکش تو سی ساله سر و سامون گرفتی . می ترسم ما پنجاه ساله بشیم و کسی بهمون بابا نگه . " شیرینی زبان را نصف کردم . چه خوب اولین ساعت روز ترم جدید چه خبر خوشی . باید اینو به فال نیک گرفت . خدا کنه تا آخر ترم هم به همین خوشی باشه . بعد از زنگ تو راهرو امیر و مسعود را دیدم . در حال صحبت کردن بودند . مسعود اومد جلو و با شور و علاقه خاصی حالم را پرسید . " سلام خانم چطوری ؟ یه هفته تعطیلی خوش گذشت ؟ اگه من به تو زنگ نزنم تو یه تماس با من نمی گیری نه ؟" ابرویم را بالا بردم . " آخه لزومی نداشت . کار خاصی نداشتم ." اخم کرد . " مگه حتما باید کاری داشته باشی که زنگ بزنی ؟"
" خوب آره . پس بی خودی تماس بگیرم چی بگم ؟" دستش را با تعجب روی صورتش کشید . " دختر تو چقدر غدی ؟ تا حالا مثل تو ندیدم . نمی شه یه خورده مهربانتر باشی ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " نه نمی شه . همینه که هست . قبلا هم که بهت گفتم من حال و حوصله این لوس بازی ها را ندارم ." هاج و واج نگاهم کرد و رفت تو فکر . کفش های اسپرت نوی سفیدرنگش توجهم را جلب کرد . سکوت را شکست . " الان چه کلاسی داری ؟"
" بودجه ." خوشحال شد . " ا... منم بودجه نمی دونستم این ترم هم همکلاسی می شیم ." بیتفاوت گفتم ." اره ظاهرا که اینطوره ." چند تار مویی را که تو صورتش ریخته بود را کنار زد . " من مرده این همه ابراز احساسات توام . پاک منو شرمنده می کنی . " دستش را روی پیشانی اش کشید . " ترا خدا بیشتر از این آبم نکن . " لحنش با طعنه بود . سرد خندیدم . " بعضی وقتها خیلی بامزه می شی ها . مواظب باش ندزدنت . "
آقای زارعی با حرارت زیاد صحبتش را در مورد بودجه سالیانه کشور و طرح پیشنهاد برای افزایش سوددهی و کاهش تورم ادامه داد . یکدفعه برق رفت ولوله ای به پا شد . یکی سوت کشید . چند نفر با صدای بلند شروع کردند به خندیدن . پسرها مثل دخترها با صدای زنانه جیغ کشیدند . یه وضعی . از ژنراتور برق هم خبری نبود . چشمم تو تاریکی فقط شبح بچه ها را دید . آقای زارعی عصبانی روی میز کوبید . " از خودتان خجالت بکشید . به شما می گن دانشجو ؟ " و یکی از بچه ها را فرستاد چند تا شمع بیاره . مهتاب از اون وسط داد کشید :" حالا چه اجباریه استاد می تونید کلاس را تعطیل کنید ." فریبا مانتویش را کشید . " خوب تو تاریکی زبون درآوردی ها . وروجک ." آقای زارعی دوباره روی میز کوبید . " واقعا شرم آوره . همه ساکت . " شمع ها را آوردند . همه به صورت دایره وار نشستیم و تمام شمع ها را وسط گذاشتیم . درست عین شام غریبان . فریبا گفت :" خوبه نمردیم و شام غریبان دانشگاه را هم دیدیم ." آقای زارعی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده . دوباره بحث را با شور و اشتیاق بیشتری شروع کرد . زیر چشمی مسعود را نگاه کردم . دقیقا روبه رویم بود . زیر نور لرزان شمع صورت بی ریش و سبیلش سایه روشن و تیره شد . کت اسپرت طوسی و بلوز یقه اسکی سفیدش با شلوار جینش ست بود . خوبه خوش تیپه . حواسم را جمع اتاد کردم گفت :" طرح های عمرانی و سد سازی مقدار زیادی از بودجه را به خود اختصاص می دهند و ... " خودکار را در دستم چرخاندم و صفحات کتاب را ورق زدم . اوه تا پایان فصل هنوز ده صفحه دیگه مونده . همینطور می خواد سر ما را بخوره ؟ چشمم را بالا آوردم . متوجه شدم که مسعود دستش را گذاشته زیر چانه اش و زل زده به صورت من . جا خوردم . اولین باره که اینطوری نگاهم می کنه . یعنی چی ؟ چش شده ؟فهمید که متوجه شدم . زود نگاهش را دزدید و تا پایان کلاس دیگه نگاهم نکرد

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
از بچه ها خداحافظی کردم . مردد موندم . حالا چطوری برم؟ یعنی این ترم هم مسعود باز منو می رسونه ؟ بطرفم اومد . " چرا ایستادی . مگه نمی ری خانه ؟ تو ماشین منتظرتم . زود بیا پائین ."
بغل ماشین ایستادم . " پس امیر کو ؟"
" امروز با ما نمی آد . قراره با شوهر خواهرش بره جایی ." ذهنم فعال شد . مونا هم که دیگه کلاس کنکورش تمام شده . پس یعنی امروز فقط منم و خودش . این اولین باره که با هم تنها می شیم . تردید کردم . کاش بهانه بیاورم و باهاش نرم . مسعود در جلو را برایم باز کرد و خودش هم نشست و سریع بخاری را روشن کرد . یقه پالتویم را تا بالا بستم و کیفم را محکم به خودم چسباندم . " چیه سردته ؟"
" آره خیلی . " نگاهم کرد . " یکی دو دقیقه دیگه ماشین گرم گرم می شه ." توی مسیر اصلا حرف نزد . منم هیچی نگفتم . سکوت محض بود . تگرگ شروع به باریدن کرد . از آن تگرگ های تند دانه های سفید و یخی آن با صدای بلند به شیشه برخورد کرد . انگار روی ماشین ضرب گرفته باشد . سرعت مصعود خیلی زیاد نبود متوجه شدم که داره زیرچشمی نگاهم می کنه . چرا امروز یه جورایی با همیشه فرق می کنه ؟ اه خوشم نمی آد کسی بهم خیره بشه . معذب می شم . خودم را بی تفاوت نشان دادم . سرم را به سمت خیابان چرخاندم و سایه ها توی تاریکی یکی از پی دیگری از جلوی چشمم محو شدند . به خیابان شریعتی رسیدیم . خواستم پیاده بشم . نذاشت . " امروز دیگه نمی رسم برم شرکت . بذار حداقل تو را برسونم تا در خانه ."
" نه دیگه مزاحم نمی شم . خودم می رم ." گفت :" مگه نمی بینی چه برف سنگینی ئه ؟ ماشین گیرت نمی آد ." و قبل از اینکه اعتراض کنم توی اولین خیابان فرعی پیچید . " خوب حالا باید کجا برم ؟" در خانه توقف کرد . وقتی پیاده شدم شیشه سمت خودش را پائین کشید و نفس بلندی از سینه اش بیرون اومد . " شب خوبی داشته باشی خانم کوچولوی بامعرفت ." لحنش با دلخوری و آزردگی توام بود . یه جوری شدم . سرم را پائین انداختم . راست می گه . من رفتارم زیاد باهاش خوب نیست . آهسته گفتم ." لطف کردی منو رسوندی . خداحافظ ." سینه عضلانی اش بالا و پائین رفت . " خواهش می کنم ." و بوق زد و رفت . چراغهای سردر خانه حسابی برف گرفته بودند و نور کمرنگ و مه آلودی از آنها بیرون می تابید . دستکشم را درآوردم و کلید را چرخاندم . صدایی از پشت سرم گفت :" سلام ساغر خانم ." برگشتم و تبسم کردم . " سلام بهزاد خان حال شما چطوره چه عجب از این طرفها ." خندید و در را نگه داشت تا من اول برم تو و گفت ." به نظرم ما امشب خانه شما دعوت داریم نه ؟" یک لحظه فکر کردم . آه یادم افتاد . بابا گفته بود که این هفته آقای نصیری و خانواده اش می آیند اینجا . من چقدر حواس پرتم. با هم از توی حیاط گذشتیم . بهزاد گفت ." مواظب باش . اینجاها خیلی یخ زده . لیز نخوری می خواهی منو بگیر ." گوشه پالتویش را گرفتم آهسته آهسته قدم برداشتیم . بابا راست می گه که بهتر از خانواده نصیری توی این کره خاکی آدم پیدا نمی شه . بیا این از تنها بچه شون که اینقدر مودب و با شخصیته . اونم از پدرش که به قول بابا توی این چند ساله بهتر و درستکارتر از این مرد شریکی پیدا نکرده . پروین خانم هم که دیگه هیچی . اصلا حرف نداره . خانم و خوش اخلاق و فهمیده . آدم دو تا از این دوستها داشته باشه به صد تا فامیلهایی مثل عمه پری می ارزه . من و بهزاد با هم وارد شدیم . بابا تا ما را دید با صدای بلند به مامان گفت :" نغمه خانم همه اومدند می تونی شام را بکشی ." و خودش هم رفت آشپزخانه کمکش . با خودم خندیدم . عجب اعتماد به نفسی بابا داره که جلوی همه تو کارهای خانه به مامان کمک می کنه و از مارک زن ذلیل بودن هم نمی ترسه . به این می گن مرد زندگی . تازه مگه نه اینکه تو کار آبلیمو و آب غوره گرفتن و تخمه بو دادن کسی به گردش نمی رسه . حتما برای همین خانه را یک طبقه و حیاط دار ساخته که تابستانها کسی مزاحم این نوع کارهایش نشه . بعد از شام بساط آجیل و میوه راه افتاد . پروین خانم تو آشپزخانه پا به پای مامان در حال جمع و جور کردن بود . یک خرده تخمه تو بشقابم ریختم و رفتم کنار . چقدر خسته ام . بدم نمی آید یه چرت بغل شومینه بزنم . یکدفعه فکری مثل جرقه پریشانم کرد . وای نکنه موقعی که از ماشین مسعود پیاده شدم بهزاد منو دیده باشه . آخ اگه فهمیده باشه چه فکرهایی که با خودش نمی کنه . ولی نه حتما ندیده . بهزاد بلند بالا و با اندام ورزیده بین بابا و آقای نصیری نشست هبود و با سر حرفهای آنها را تائید می کرد . رفتارش کاملا دلنشین و مودبانه بود . یک لحظه بطرف ساحل برگشت و بابت چای تشکر کرد . بابا با مهربانی زد روی شانه اش . " خوب بهزاد جان حالا واقعا فکرهایت را کردی . تو الان واسه خودت یک مهندس ساختمان خبره ای . کلی تو خارج دوره های تخصصی گذراندی . مطمئنی که می خوای با من و بابات کار کنی ؟" دستش را بطرف موهای مجعد کوتاهش برد . " بله البته . اگه شما قبول کنید ." بابا یک بار دیگه هم زد روی شانه اش . " چرا که نه . کی از تو بهتر . من خوشحال می شم یعنی لذت می برم که با جوانهایی مثل تو کار کنم ." برق رضایت را تو چشمهای مهندس نصیری و پروین خانم دیدم . ساحل هم با کنجکاوی حواسش به حرفهای آنها بود . نفس آسوده ای کشیدم . نه به نظرم قابل اعتماده . اگر هم فهمیده باشه اینقدر مردانگی داره که به کسی نگه .نزدیک یک شب بود . مهندس نصیری از جا بلند شد ." خوب خانم کم کم بریم ." مامان اینا تا دم در بدرقه شان کردند . من از خستگی همانجا روی کاناپه ولو شدم .
صدای انفجار چند تا ترقه و نارنجک اومد مهتاب کتابش را به زور تو کیف چپاند ولی زیپش بسته نشد . " راستی چهارشنبه سوری برنامه ات چیه ؟" کلاسورم را از این دست به آن دست کردم . " ما یعنی کلا تمام جوانهای فامیل دختر خاله و پسر عمه و ... چند تا ماشین می شویم و می رویم بیرون و شلوغ بازی راه می اندازیم . خیلی کیف داره . پسرخاله ام نادر نارنجک درست می کنه به اندازه یک توپ تخم مرغی وقتی منفجر می شه باور کن شیشه ها می لرزه ولی خیلی باحاله . می خوای امسال تو هم با ما بیا ." شانه هایش را بالا انداخت . " حالا ببینم چی میشه ."
فریبا آدامس تعارف کرد . " ما هم تو رشت یه محله داریم معرکه است . از بسکه شلوغ میشه . چه آتش بازی راه می افته . واقعا حرف نداره . کلی هم دختر و پسر جمع می شن . اصلا اینطوری بگم . کلا محله عشاقه . همه به هم شماره می دن . هیچی دیگه همش عشق و صفاست . " مهتاب خندید . " پس بگو چرا می خوای دو جلسه آخر قبل از عید را غیبت کنی و زودتر بری شمال ."
با خونسردی تمام آدامسش را باد کرد . " هوم ... خیلی خامی . من مدت هاست که طرفم را انتخاب کرده ام . "
" چکار کردی ؟" ناخودآگاه چشمم به شاهین کیوانی افتاد . یکدفعه اون و رفیق هایش جلوی ما و بقیه دخترها که در حال بیرون رفتن از دانشگاه بودند سبز شدند و یک نارنجک گنده انداختند و به سرعت فرار کردند . بچه ها جیغ کشیدند و هر کدام به یک طرف فرار کردند . منم هول کردم و دویدم ولی پایم روی برفها لیز خورد و نقش زمین شدم . فریبا برگشت و دستم را گرفت . جیغ زدم . " ولم کن . ولم کن آخ دارم می میرم ." مهتاب هم نفس زنان اومد . " چی شده ؟"
" وای نمی دونم چم شده . ولی نمی تونم روی پایم بایستم . خیلی می سوزه . دارم آتیش می گیرم ." و دوباره روی زمین ولو شدم . امیر و مسعود مثل صاعقه سر و کله شان پیدا شد و بالای سرم ایستادند . مسعود گفت :" چی شده ؟ چرا ساغر روی زمینه ." فریبا از حرص قرمز شد . " هیچی یکی از پسرها نارنجک انداخت و در رفت . ساغر هم افتاد زمین . بنظرم پایش ضرب دیده ." مسعود صورتش از خشم کبود شد و چشمهایش غضب آلود . " عجب بی پدر و مادرهایی پیدا می شه ؟" سوئیچ را به امیر داد . " تو برو در ماشین را باز کن . ما الان می آئیم ." مهتاب اینا زیر بازویم را گرفتند و کمک کردند تا توی ماشین بنشینم . مسعود رو کرد به فریبا . " لطفا شلوارش را بکشید بالا ببینم چی شده ؟ شاید احتیاج به پانسمان داشته باشه . آن موقع اول باید بریم درمانگاه ." به فریبا اشاره خاصی کردم یعنی که نه . مسعود متوجه شد و خیلی جدی و با اوقات تلخی گفت :" الان چه وقت بچه بازیه ؟ " و خودش خم شد و شلوارم را بالا زد . نگران و جدی . از دلقک بازی های همیشگی اش اثری نبود . مچ پایم را توی دستش گرفت . انگار که موج الکتریسیته به تنم وصل شد و رعشه گرفتم . خودش هم فهمید که من یه جوری شدم . نگاه غریب و جدیدی بهم انداخت و سریع دستش را عقب کشید . لبم را گاز گزفتم و سرش را پائین انداختم . پایم یک مقدار کبود شده بود و پ.ست چند قسمت آن رفته و خونی بود . دست مسعود هم خونی شد . اون ابتدا نگاهی به دست خودش و بعد نگاه عمیق و طولانی به صورتم انداخت . دلم می خواست از نگاهش فرار کنم ولی نمی دونم چرا مسخ شده بهش خیره شدم . ملایم گفت :" احتیاج به پانسمان نداره . تو خانه ضدعفونی اش کن ." مهتاب گفت :" می خوای من باهات بیام ؟" پاچه شلوارم را پائین کشیدم با درد گفتم :" نه ممنون چیز مهمی نیست . تو هم دیرت می شه . مزاحمت نمی شم . " مسعود لبهایش را با ناراحتی به هم فشرد . " من الان خودم می رسونمش خانه ." به قوزک پای کبود و ورم کرده ام نگاه کردم . واسه چی توی این همه بچه من باید اینطوری بشم ؟ اون از دفعه پیش که دستم سوخت و حالا هم که پایم ... می ترسم تا دانشگاه تمام بشه سرم را هم به باد بدهم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
تو تخت جا به جا شدم . ساعت نزدیک یک شب بود . تلفن کنار دستم بود . نمی دونم چرا مطمئنم امشب زنگ می زنه . سرم را روی بالش تغییر دادم . چشمهایم کم کم داشت می رفت ... صدای زنگ تلفن پراندم . گوشی را برداشتم . " سلام خواب که نبودی ؟"
" نه هنوز نه ." چند ثانیه مکث کرد . " نمی خواستم مزاحمت بشم . فقط نگرانت بودم . می خواستم ببینم حالت خوبه یا نه ؟" با خوشرویی جواب دادم :" پایم وقتی راه می روم درد می گیره . ولی خیلی بهتر از عصر شده . تو خیلی زحمت کشیدی . واقعا ممنون ."
" خواهش می کنم . وظیفه ام بود ." سکوت کوتاهی کرد . " تو واقعا نمی دونی کی نارنجک پرت کرد ؟"
" حالا هر کی مگه مهم ئه؟"
" آره پس چی . طرف باید گوشمالی بشه که دیگه از این غلط ها نکنه ." ترسیدم راستش را بگم . " نه جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود نفهمیدم کی بود ." نفس بلندی کشید . " خیلی خوب دیروقته . می دونم بدموقع تماس گرفتم . هر چی بیشتر استراحت کنی برات بهتره ." تعجب کردم . وا .... از کی تا حالا اینقدر وقت شناس شده و رسمی حرف می زنه ؟ انگار نه انگار خودشه . از پشت تلفن گفت :" ببخشید که اگه خواب بودی بیدارت کردم . شبت بخیر . دوباره باهات تماس می گیرم ." گوشی تو دستم موند . یعنی این واقعا مسعوده . بدون هیچگونه شوخی و مسخره بازی و حرف اضافه . نمی دونم چرا بعضی وقتها یه جورایی عوض می شه . خشک و جدی و متعصب . حس می کنم هنوز نمی شناسمش .
قسمت پنجم

اول از همه آماده شدم و جلوی در ایستادم . " زود باشید تا نیم ساعت دیگه سال تحویل می شه ها و ما هنوز اینجائیم . " هیچکس جوابم را نداد . دوباره داد زدم . " بابا دیر شد ." ساحل پنجره اتاق را باز کرد و فریاد کشید :" تو برو تو ماشین ما هم الان می آئیم ." از پله ها و از کنار چند تا گلدان بنفشه آفریقایی گذشتیم و وارد حیاط شدم . از میان تنه های لخت درخت ها که در حال جوانه زدن بودند . آسمان را نگاه کردم . آبی آبی بود . با تمام وجودم هوای پاک و تمیز از باران صبح را به مشام کشیدم و دور خودم چرخیدم . بهار چه حس قشنگی را در آدم زنده می کنه . منو که گاهی اوقات شاعر می کنه . چشمهایم را بستم و چند بار دیگه چرخیدم . درد خفیفی در پایم حس کردم . ایستادم . هنوز مثل اولش نشده . ولی بد هم نشد . بهانه خوبی بود که این هفته آخری را دانشگاه نرم و صبح ها یه خواب سیر بکنم . خودش یک تنوع بود . همگی دور سفره نشستیم . ماها و عمه پری اینا و عمو فرامرز . جای خالی مامانی را کاملا حس کردم . آخی خدا رحمتش کنه توی این سه سالی که فوت کرده بی چاره آقا جون چقدر پیرتر شده . البته حق هم داره . مونس هم بودند . سر و صدا و بر و بیای زیادی بود . هنوز سال تحویل نشده چندین بار کاسه های آجیل پر و خالی شد . اقا جون عینک ته استکانی اش را به چشم زد و شروع کرد به خواندن قرآن . چشم هایم را بستم . چقدر لحظه سال تحویل و صدای بم و دلنشین اقا جون را دوست دارم . بغض گلویم را گرفت . خدایا خدایا به همه سلامتی بده . خدایا امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه پربرکت و با خبرهای خوب . بدون مرگ و میر و مریضی . نفس بلندی کشیدم و یه خرده لای چشمم را باز کردم و همه را از نظر گذراندم . آها ساحل . اره دلم می خواد خوشبخت بشه و هر چی تو دلشه برآورده بشه . دلم می خواد که ... یا مقلب القلوب والابصار یا مدبر الیل و النهار ...
صدای تیک تاک ثانیه های آخر سال و بعد بوم ... ساز و دهل ... او چه باشکوه . هیچ لحظه ای به زیبایی سال تحویل نیست . همه با هم روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم . البته عمه پری با اکراه . آقا جون از لای قرآن به هر یک از ما سه تا هزاری تا نخورده داد . همه یه اندازه . من و ساحل و شهاب و مهشید . کلی ذوق کردم . من فکر کنم اگه پنجاه ساله هم بشم باز عشق عیدی گرفتن داشته باشم . عمو فرامرز هم رفت از پشت مبل چند تا بسته کادوپیچی شده بیرون آورد . " بچه ها این هم سوغاتیه شما ." زودتر از همه پریدم و ماچش کردم . " وای عمو . چقدر خوبه که شما محل کارتون شیرازه . من عشق چیزهای سنتی دارم که همیشه از شیراز برایم می آوری . اون کسن هایی که دفعه پیش برایم آوردی را دادم تویش را پر کردند . گذاشتم روی کاناپه . اینقدر نرم و راحته ."
خندید . " به جایش ایندفعه واست هم کیف آوردم و هم صندل . شماره پایت سی و شش بود نه ؟"
" اره ماشاءالله شما چه حافظه خوبی داری که یادت مونده ." دستش را تو موهایم برد و آن را به هم ریخت . " اصولا ما بازرگان ها حافظه مون خوب کار می کنه ." بابا صحبتش را با آقا جون تمام کرد و برگشت به سمت عمو فرامرز. " راستی تو برنامه ات چیه . تا کی می خوای شیراز بمونی ." صندل را به پایم کردم و به صورتش نگاه کردم . جالبه . هر چی سنش بالاتر می ره . بیشتر شبیه بابا می شه . مخصوصا موهایش که در حال عقب نشینیه . خیلی دلم می خواد زودتر زن بگیره . دیگه سی و هفت سالشه . تا کی می خواد همینطور تنها زندگی کنه . وضعش هم که خوبه . جواب بابا را داد ." من حالا حالاها تصمیم دارم شیراز بمونم ." عمه غر زد . " این همه درس خوندی زحمت کشیدی که بری شهرستان دفتر باز کنی . مگه همین تهران چشه ؟ ما سالی یکبار هم به زور می بینیمت ." تو دلم گفتم کاش سالی یکبار هم تو را نبینه . روی مبل استیل نشست . " می دونی چیه پری . من تو کارم جا افتاده ام . خیلی از تاجرهای شیراز من را میشناسند . بعد هم صنایع دستی و سنتی ایران فروش خیلی خوبی تو کشورهای خارجی داره . ما هم سال به سال صادرات بیشتری داریم . من الان موقعیت خیلی خوبی دارم. چرا باید از دستش بدم ؟" شهاب چند تا بادام انداخت تو دهنش . " می گم حالا که اینطوره منم به جای اینکه تو چاپخانه با بابا کار کنم چطوره برم شیراز پیش دایی فرامرز . انگار کار و کاسبی اونجا بهتره ." عمه چشم غره رفت . " لازم نکرده . همون دایی ات رفته شهر غریب کافیه . تو یکی حرص منو درنیار ." صورت درشت و گوشتالودش برای یک لحظه بدشکل شد . به ناصر خان با اون قد بلند و خیلی لاغر و چشم های ابی اش نگاه کردم. از نسل روسی ها بود . مخلوطی از شمالی و روسی ها . خیلی سال پیش پدربزرگ و مادربزرگش از روسیه به شمال مهاجرت کرده بودند و دیگه همون جا موندگار شده بودند . دوباره نگاهش کردم بی چاره بنده خدا لام تا کام حرف نمی زنه چقدر ساکت و مظلومه . یعنی همه روسی ها همین طورند . یا اینکه عمه حسابی پر و بال شوهرش را کنده .


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
شهاب تا آخر شب سر به سر همه به خصوص آقا جون و ما دخترها گذاشت . صدای مهشید و ساحل درآمد . " وای کلافه شدیم . چقدر حرف می زنی . کله همه را خوردی . خسته نشدی ؟" بشکن زد . " حیف که آقا جون از این آهنگ های جوونی نداره . والا یک رقصی واستون می کردم تاریخی ." مهشید چشم غره رفت . " بی خودی خودت را مسخره عام و خاص نکن . حالا خوبه رقص بلد نیستی ." ادا درآورد ." نه اینکه خودت خیلی بلدی ؟" عمه نگاه تندی به آنها انداخت . هر دو در جا ساکت شدند .
ساحل دست مهشید را کشید . " بیا تو کتابخانه آقا جون را سرک بکشیم . کتابهای قدیمی خیلی خوبی داره ." بشقاب آجیل را از جلویم پس زدم و به ساعت نگاه کردم . بابا گرم صحبت بود . سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهایم را روی هم گذاشتم دیگه دیروقته پس کی می خواهیم بریم خانه . تقریا نصفه شب برگشتیم خانه . خسته روی تخت دراز کشیدم . ساحل دستش زیر سرش تو فکر بود . پرسیدم :" تو می دونی چرا عمو فرامرز تا حالا ازدواج نکرده ؟ اونکه از هر لحاظ شرایطش برای ازدواج مناسبه ." بطرفم برگشت ." دقیقا نمی دونم . فکر کنم یک شکست عشقی تو زندگی اش داشته که هنوز نتونسته فراموش کنه ." چشمهایم برق زد ." واقعا راست میگی ؟" اخم کرد ." حالا برو همه جا را پر کن خب ؟"
" ا... مگه من دهن لقم . چه حرفی می زنی ها ." خندید . " آی جوجه . قبل از اینکه بخوابی یک فاتحه برای پدرو مادر مامان بفرست شب سال نو صواب داره ." و خودش شروع کرد به فرستادن . با صدای بلند گفتم ." حیف که خاطره زیادی ازشون ندارم . خیلی بچه بودم که فوت کردند ." ساحل فاتحه اش را تمام کرد . " ولی من قشنگ یادمه . هر دو در عرض یک سال فوت کردند . خدا رحمتشون کنه . آقا جون با سکته مغزی . مادر جون با سکته قلبی . وای اصلا از ذهنم بیرون نمی ره مامان چه حال بدی داشت . تا مدتها اسمشون که می آمد بغض می کرد و گریه می کرد ." موهای تنم سیخ شد . خوب حق داشته خیلی دردآوره . و شروع کردم به فاتحه فرستادن .
مامان از دم در گفت :" خودت می دونی که آدم وقتی می ره دید و بازدید عید معلوم نیست کی برگزده . اگه من و بابات دیر کردیم شما شام بخورید . خداحافظ ." رفتم سراغ کمدم . چقدر نامرتبه . باید سر و سامانی بهش بدم . ساحل حوله اش را برداشت و بطرف حمام رفت . " اگه کسی از همکارهایم زنگ زد گوشی را برام بیار تو حمام" آهسته گفتم :" حالا خوبه پست ریاست نداری . دیگه یه مترجم زبان انگلیسی که توی دارالترجمه کار می کنه که این حرفها را نداره ." نشنید . سرش را برگرداند . " چی ؟"
" هیچی . گفتم باشه خبرت می کنم ." لباسهایم را ریختم روی تخت و دانه دانه آنها را پوشیدم و چرخی زدم و یک مقدار ادا و اطوار درآوردم و رفتم سراغ بعدی . نه خوبه خدا را شکر حتی یک سانت هم به دور کمرم اضافه نشده . حرف یک هفته پیش ساحل تو ذهنم اومد . جوجه چهل و پنج کیلو دیگه وزنیه که تو روزی سه بار می ری روی ترازو و می آیی پائین ؟ تلفن زنگ زد . دستم را از آستین بلوز بیرون آوردم و گوشی را برداشتم . " بله بفرمائید ؟"
" سلام خانم عیدت مبارک ." با تقلای زیاد اون یکی دستم را هم از استین بیرون آوردم . " عید تو هم مبارک مسعود خان ." لحنش شاد و سرزنده بود . گفت :" گوشی خیلی تکان می خوره داری چکار می کنی ؟ نکنه باز زیر پتویی ؟" غش غش خندید . دوباره همانطور شوخ و شیطون بود . همون مسعود قدیم . " نخیر هم دارم لباس عوض می کنم ."
" ا . چه کار قشنگ و پسندیده ای . از دست من کمکی برنمی آد ؟" پرخاش کردم ." رویت را م کن بچه پرو ." خندید و حرف را عوض کرد . " راستی پایت چطوره ؟"
" خیلی بهتره ."
" پس خوب شد فردا می تونی بیای کوه ."
" کوه ؟"
" اره کوه . هوای این چند روزه خیلی عالیه . می رویم بالا و شب هم همانجا چادر می زنیم می مونیم ."
" کی ما ؟"
" اره من و تو ." جا خوردم و سکوت کردم . گفت :" چیه چرا حرف نمی زنی نکنه هول کردی ؟"
" آره که هول کردم . من و تو تنها شب بالای کوه توی چادر چه غلطی بکنیم ؟" از خنده ریسه رفت . " حالا تو بیا بعدا بهت می گم اگه بدونی چه صفایی داره /" عصبانی شدم . " مسعود تو خیلی بی ادبی . داری شورش را درمی آوری . تا من قطع نکردم خودت گوشی را بذار ." یه خرده جدی شد . " تو چقدر بی جنبه ای . یعنی نفهمیدی دارم شوخی می کنم . نترس بابا مونا هم می آد . در ضمن امیر هم می آد . صبح می ریم تا عصر هم برمی گردیم ." حالت عصبانی ام را حفظ کردم . " نه نمی آیم . از نوع صحبت کردنت اصلا خوشم نیامد . سعی کن از حد خودت پا فراتر نذاری ."
" ا... به جون مونا فقط می خواستم سر به سرت بذارم . همین و بس . بعد هم تو هنوز مونده تا منو بشناسی . ولی مطمئن باش از اونی که تو فکر می کنی خیلی مردترم . حالا هم قهر نکن خانم کوچولوی نازنازی . فردا منتظرت هستم ." جواب سربالا دادم . " حالا ببینم چی میشه ؟ ولی اگه خواستم بیام حتما با خواهرم می آم ."
" باشه ولی سعی کن حتما بیای . تا شب منتظر تماست هستم . خبرش را بهم بده ."
" باشه فعلا خداحافظ ."
لباس ها را همانطور جمع نکرده روی تخت ول کردم و شروع کردم به قدم زدن باید یه جوری جریان مسعود را به ساحل بگم بدونه بهتره . ولی آخه اون که .... عجیب با این مسائل مخالفه . شر به پا نکنه خوبه . کلافه منتظر شدم از حمام بیرون اومد . پشت به من بدنش را خشک کرد و لباس پوشید . بطرفش رفتم ." تو برس بکش من سشوار را برایت می گیرم ." از تعجب سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ." چیه ؟ خبری شده تو که هر وقت بهت می گفتم سشوار را برایم بگیر نه و نو می کردی و بهانه می آوردی . حالا امروز می بینم که ...." سشوار را روشن کردم . " حالا یه روز می خوام خوب باشم تو نمی ذاری ؟" خشک کردن موهایش ده دقیقه طول کشید . بعد دستش را توی قوطی کرم کرد و مالید به صورتش . از فرصت استفاده کردم . " راستی ساحل تا حالا با پسری دوست شدی ؟" از تو آینه نگاهم کرد . " نه ."
" تو دانشگاه چی ؟ یعنی این همه همکلاسی پسر داشتی با هیچکدام دوست نشدی ؟ یعنی از هیچکدام خوشت نیومد ؟" خونسرد جواب داد ." نه ." لجم گرفت . چقدر بی تفاوته . چقدر بی احساسه . ولی من از رو نمی رم . باز پرسیدم ." چرا ؟" برگشت به طرفم و اخم کرد . " اینا چیه که می پرسی ؟" موهایم را دور انگشتم پیچیدم . " حالا تو بگو ." دمپایی روفرشی اش را پوشید و پائین شلوارش را صاف کرد . " چون همش الافیه . همش سرکاریه . نمی خوام وقتم را با چیزهای مزخرف پر کنم ." روی تختش نشستم . " ولی به نظرم تو غیرطبیعی هستی . آدم نیاز داره تا با جنس مخالفش ارتباط داشته باشه ." مکث کوتاهی کردم و نفسم را حبس کردم . " منم جدیدا با یکی از همکلاسی هایم دوست شده ام ." ضربه را ناگهانی وارد کردم و منتظر عکس العملش شدم . چشمهای میشی اش تیره شد و بهم زل زد . مثل ببری در کمین شکار . اوه ... فقط معلوم نیست کی می خواد حمله کنه ؟ جسارتم را بیشتر کردم و ادامه دادم :" فردا هم قرار کوه گذاشتیم . تو هم دوست داری بیا ." عصبانی از جایش بلند شد . واویلا الانه که قات بزنه . بهش فرصت ندادم . " ببین ساحل تو چه بیایی چه نیایی من می رم . فقط می خواستم تو را در جریان بذارم ." دیگه نتونست خودش را کنترل کنه . دمپایی اش را درآورد و با شدت به طرفم پرت کرد . سرم را دزدیدم درست از نزدیک پیشانی ام رد شد . داد زد ." دختره احمق و بی شخصیت . آخه عقل نداری ؟ مگه تو چقدر این پسره را می شناسی که می خوای باهاش کوه بری ؟ با چه اعتمادی چه اطمینانی ؟ اگه بلایی سرت بیاره چی ؟" با حرص فریاد زدم :" ما که تنها نمی ریم . چند نفر دیگه هم با ما هستند ."
عصبی تر شد . " باشه . این دلیل نمی شه . این کارها فقط مال دخترهای بی سر و پا و لش و لوشه . نه یه دختر خانواده دار و با شخصیت ." از غضب و خشم صدایم لرزید . " لش و لوش خودتی فهمیدی . خودت . خودت ." و در رو کوبیدم و آمدم بیرون . با خودم کلنجار رفتم . " به درک که ساحل نمی آد . ولی من می رم . اصلا توی این زمستونی حتی یک بار هم کوه نرفته ام . حوصله ام سر رفته . باید برم . اخر شب مامان اینا اومدند . توی این مدت ساحل خودش را با خواندن کتاب مشغول کرد و حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد . توی آشپزخانه مامان را تنها گیر آوردم و گفتم :" فردا با بچه های دانشگاه می خوام برم کوه ." تعجب کرد ." چه یکدفعه ای؟ چرا زودتر نگفتی ؟ "
" خودم هم نمی دونستم . همین امروز خبرم کردند ."
" ساحل هم می آد ؟"
" نه فکر نمی کنم ."
" حالا چند نفرید . دقیقا کجا می روید ؟ کی برمی گردید ؟"
" نمی دونم احتمالا دربند . ولی با بچه ها می روم و با آنها هم برمی گردم . تعدادمون زیاده . عصر نشده برمی گردم . نگران نباشید ." یک کم تردید کرد ." باشه برو . ولی اگه ساحل را راضی کنی باهات بیاد خیالم راحت می شه ." از خوشی ذوق کردم و توی یک فرصت مناسب به مسعود خبر دادم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
پنج و نیم ساعت زنگ زد . به سختی بیدار شدم چشمهایم را مالیدم . چقدر خوابم می آد . کاش نرم ولی نه نمی شه . قول دادم . چند تا خمیازه طولانی کشیدم و با بی حالی مثل گوشت خودم را از این پهلو به آن پهلو کردم . لای پنجره کمی باز بود . نسیم خنک و سرد بهاری به صورتم خورد . لرزم گرفت و خواب آلودگی ام پرید . از جایم بلند شدم ساحل توی تختش نبود . با تعجب دیدم جلوی اینه داره خودش را درست می کنه . نگاهم کرد . عادی . مثل همیشه . " سلام جوجه . بالاخره بیدار شدی ؟ بجنب . بجنب دیر می شه ها . از بقیه عقب می مونیم ." به مغزم فشار آوردم . هنوز کاملا هوشیار نبودم . " چی ما عقب می مونیم ؟ یعنی اینکه ..." اخمی به پیشانی اش آورد . " اره دیگه مگه دعوتم نکردی بیام کوه ؟" جوابش را ندادم و تختم را مرتب کردم . با خودم کلنجار رفتم . چرا دیروز اینقدر بد باهاش حرف زدم . هر چی باشه چند سال از من بزرگتره . بد منو که نمی خواد . تازه خودم هم می دونم که همه حرفهایش درسته . ولی چکار کنم بالاخره آدم به تفریح نیاز داره . این هم فاله و هم تماشا . بعد هم اگر ببینم رفتارشون زیادی جلف و سبکه دیگه هیچوقت باهاشون نمی رم . آخرین چروک روتختی را صاف کردم و کنارش رفتم . جورابش را پوشید . نفس عمیقی کشیدم . کمرش را راست کرد و روبه رویم قرار گرفت . انگار به عمق احساساتم پی برد . با محبت لپم را کشید . " جوجه خوبی باش ." بغض گلویم را گرفت و ازش دور شدم . ساحل خیلی ماهه . ولی چرا من اینقدر باهاش بد تا می کنم ؟ کی می خوام آدم بشم ؟ با دقت و وسواس لباس پوشیدم . مانتو مشکی کوتاه و شلوار گشاد کشی که راحت بالا و پائین کنم . موهایم را از پشت سفت جمع کردم . چشمهایم خمارتر شد . کمی هم سایه طوسی پشت چشمم زدم . ارایشم تکمیل شد . ساحل منتظرم بود . مثل همیشه ساده و خوش پوش .
مامان تا دم در اومد و سفارش کرد . " مواظب خودتان باشید . زیاد هم دیر نکنیدها . من و بابات نگران می شیم . اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد حتما به خانه زنگ بزنید ما جایی نمی ریم ." ساحل کفش های کتانی سرمه ای رنگش را پوشید . " مامان چرا اینقدر دلواپسی ؟ مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته و ما هم سعی می کنیم زود بیایم . خداحافظ ." مسعود و بچه ها کنار مجسمه بزرگ وسط دربند منتظرمان بودند . ساحل را به همه معرفی کردم . مونا کاملا پر شر و شور و شلوغ آمد جلو و با ساحل دست داد . مسعود خیلی مودب احوالپرسی کرد و امیر متین و محجوب بود مثل همیشه . واقعا خوش به حال اون دختری که زنش می شه . خیلی آقاست . راه افتادیم . ابتدا مسیر پهن بود همه با هم حرکت کردیم ولی کم کم راه باریک شد . دو نفر دو نفر یا تک به تک . من جلوی مسعود بودم . صدام زد . " ساغر ؟" سر برگرداندم . " بله ؟" یه ابرویش را بالا انداخت و با حالت خاصی گفت :" چیه امروز خیلی خوشگل شده ای ؟" نگاه با ناز و وسوسه گری بهش انداختم . " من همیشه خوشگلم ولی تو گاهی اوقات بینایی ات ضعیف می شه . " بدون ذره ای کمرویی سر تا پام را با نگاه خریدارانه ای برانداز کرد و سر تکان داد ." شاید !" به روی خودم نیاوردم که چه جوری بهم خیره شده و ازش فاصله گرفتم . دو ساعت تمام با جدیت بالا رفتیم . همه به نفس نفس افتادیم . چند لحظه ایستادیم . آفتاب گرم و درخشان بود . و هوا صاف و آبی . دستم را سایه بان چشمم کردم و به سبزه ها و گیاهان خودرویی که از لابه لای سنگ ها جوانه زده بود نگاه کردم . تکه برف های اب نشده هنوز در گوشه و کنار باقی مونده بود . هوس شیطنت به سرم زد . یک تکه برف را گلوله کردم درست وسط کمر ساحل که در حال صحبت با مونا بود را نشانه گرفتم . پرتاب دقیقی نبود به دست مونا خورد . اونم نامردی نکرد . " خیلی خوب حالا که اینطوره پس بگیر ." یک گلوله بزرگتر درست کرد و بطرفم پرتاب کرد . جا خالی دادم . به صورت امیر خورد . مونا از خجالت قرمز شد ." وای ببخشید شرمنده ." امیر خم به ابرو نیاورد . خودش را تکاند . " نه بابا اصلا مهم نیست ." مسعود غش غش خندید . " اره جون خودت اگه بدونی چه به روز صورتت اومده . به این راحتی نمی گی مهم نیست ." دستش را روی صورتش کشید ." چکار کنم خواهر توئه دیگه ." فکری مثل برق از ذهنم گذشت نکنه مونا و امیر با هم ... به هر دو خیره شدم دقیق و موذی . کاملا عادی بودند چیزی دستگیرم نشد . به خودم تشر زدم . باز تو فضولی کری ساغر ؟ دست بردار آخه به تو چه ؟ ساحل آهسته در گوشم گفت :" امیر چه پسر سنگین و باادبیه خیلی هم چشم پاکه ." دهنم نیمه باز موند .
" چه عجب تو بالاخره از یکی تعریف کردی ؟" دوباره راه افتادیم . کم کم مسیر ناهموارتر و سنگ ها به علت آب چشمه که از روی آنها رد می شد لیزتر شد . مسعود و امیر به مونا و ساحل کمک کردند تا از روی سنگها بپرند . نوبت من شد مسعود دستش را بطرفم دراز کرد . امتناع کردم . حس سرکش و متمرد وجودم قد علم کرد . خواستم خودی نشان بدم . یعن چی ؟ اصلا خوشم نمی اد مثل این دخترهای دست و پا چلفتی به این و اون آویزون بشم ... با خودم حساب کردم . چند تا سنگ چیزی نیست از عهده اش برمی آم . سرم را بلند کردم . همه را متوجه خودم دیدم . بسم الله گفتم و پایم را روی اولین سنگ گذاشتم . لیز و لغزنده بود . نزدیک بود تعادلم را از دست بدم به روی خودم نیاوردم و بقیه سنگها را فکر نکرده با سرعت طی کردم . از همتم خوشم اومد . مونا برایم کف زد ." آفرین دختر خانم ورزشکار نمی دونستم اینقدر زرنگی ." و مسعود دستی به صورتش کشید و خنده اش را فرو خورد . خوشحالی ام را بروز ندادم . مطمئنم از کارم خوشش اومد . ساحل اخم کرد و زیر لب گفت :" این ادا و اطوارها چیه درمی آوری ؟ خانم باش ." جوابش را ندادم . به بالا رفتن ادامه دادیم . و باز جلوتر تخته سنگ بزرگی راه را سد کرد . به ارتفاعش نگاه کردم . خیلی بلند بود و بالا رفتن از آن تقریبا غیرممکن . مسعود به طناب قطور و محکمی که از بالا آویزان بود اشاره کرد . " باید با این خودمان را بالا بکشیم ." و به سختی بالا رفت . و مونا و ساحل را به کمک امیر بالا کشید . با خدم خندیدم . الانه که ساحل تو دلش منو فحش بده که کجا آوردمش . خصوصا که زیاد هم اهل ورزش نیست . مسعود طناب را پائین فرستاد . " حالا تو بیا ."
" نه من می تونم . خودم می ام ." خیلی عصبی و تند گفت :" این دیگه شوخی نیست که بخوای آرتیست بازی دربیاری . پائین را نگاه کن اگه بیفتی فاتحه ات خونده س ." نخواستم ضعف نشان بدم . " تو چکار داری ؟ گفتم می تونم می تونم ." داد زد :" لجباز و یکدنده " و دور شد . تخته سنگ مثل کف دست صاف بود . هیچ جایی برای گرفتن نداشت . هرطوری بود یه خرده خودم را بالا کشیدم آمدم جای پای جدید درست کنم که طناب از دستم در رفت . یا ابوالفضل . بی چاره شدم . عین گربه وسط زمین و هوا چهار چنگولی موندم . از ترس پاهام سست شد . وای خدا الان جیغ می زنم . عجب خریتی کردم . بالاخره کار دست خودم دادم . با دو تا دست محکم تخته سنگ را بغل کردم و خودم را بهش چسباندم بالای سرم را نگاه کردم . چرا از هیچکس خبری نیست . بغض کردم . آخ این ساحل را بگو . نمی گه خواهرم چی شد . مرده ست یا زنده ست ؟ دستهایم سر شد . خدایا کمکم کن . دارم کنترلم را از دست می دهم . جیغ زدم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت ششم


صدای خشن و رگه دار مسعود را پشت سرم شنیدم . " خیلی خوب جیغ نزن دختره لوس و خودسر . من که بهت گفتم تنهایی از پسش بر نمی آیی ؟" به حرفش گوش ندادم . از خوشحالی ذوق کردم . مهم نیست چی می گه . فقط خدا را شکر که اینجاست و می خواد کمکم کنه . دستش را مثل قلاب دور کمرم انداخت و با دست دیگرش طناب را گرفت و با تلاش زیاد سعی کرد هر دویمان را بالا بکشه . خیلی بهش نزدیک بودم . طوری که گرمای نفسش را پشت گردنم حس کردم . سرم را بطرفش چرخاندم . صورتم دقیقا رو به روی صورتش قرار گرفت . نگاهم را بهش دوختم . اخمی عمیق به پیشانی داشت و تمام حواسش به این بود که مبادا بیفتم . محاصره دست های قوی و محکمش تنگ تر شد و من به او چسبیده تر . هیجان و شوق خاصی وجودم را فراگرفت و یه آن ترس از افتادنم را فراموش کردم . یه حس عجیب و ناشناخته . فرصت نکردم بهش فکر کنم . چون یک لحظه کوتاه مسعود من را از خودش جدا کرد و گذاشت اون بالا جای صاف و کفی . خودش هم کنارم ولو شد . هر دو تند تند نفس زدیم . دزدکی نگاهش کردم . قطرات درشت عرق روی پیشانی اش بود و عضلات ورزیده و سینه ستبرش از زیر بلوز آستین کوتاه تنگش بالا و پایین رفت . تبسم ملایمی زدم . نه هیکلش خیلی خوبه کاملا مردانه و قویه . سینه اش را چندین بار از هوا پر و خالی کرد . کم کم نفسش آرام شد . برای بلند شدن به آرنجش تکیه کرد و با تهدید گفت :" ببین ساغر اگر فقط یکدفعه دیگه تک روی کنی قسم می خورم از همین بالا پرتت می کنم پایین ."
اخم کردم . " خوب حالا ." ادامه داد . " در ضمن یه چیز مهم دیگه هم می خواستم بهت بگم ." با اوقات تلخی گفتم ." چی ؟"
" صبر کن یادم رفت " تو چشماش برق شیطنت خاصی موج زد ." آها یادم افتاد . این یکی یه کوچولو شخصیه . همین الان تجربه اش کردم ." خندید . " هیکلت حرف نداره . حسابی بغلیه بغلی هستی ." قیافه پیروزمندانه و شادی به خودش گرفت و منتظر عکس العملم شد . بهش توپیدم . " ببین مسعود تو باز ... " صدایی اومد . ساحل از اون بالا پیدایش شد . سراسیمه و آشفته . چپ چپ و با حرص نگاهم کرد . " معلوم هست این همه مدت کجایی ؟ " دستش را روی قلبش گذاشت . " ترسیدم افتاده باشی ." مسعود خیلی آهسته گفت . " اوه اوه چه خواهر بداخلاقی . " و بلند شد و خودش را تکاند و معذرت خواهی کوتاهی کرد . منم خودم را جمع و جور کردم . " می بینی که سالمم ." با خشم دندانهایش را به هم فشرد و حرفی نزد . وای معلومه از دست کارهای من آمپرش رفته بالا . بی چاره حق هم داره عین مادرها دنبالم راه افتاده تا گند نزنم . چقدر هم من رعایت می کنم . اگه مثل اون عقل درست و حسابی داشتم خوب بود . برای ناهار یه جای سایه و مسطح پیدا کردیم و بساطمان را راه انداختیم . کالباس و الویه و کتلت و چیپس و ... تا حد خفه شدن غذا خوردم . وا چرا امروز اینقدر گرسنه ام شده ؟ مسعود چند بار بهم تبسم کرد و یواشکی چشمک زد .
تقریبا غروب بود که به پایین کوه رسیدیم . موقع خداحافظی مونا گفت :" راستی دو سه هفته دیگه تولدمه . زنگ می زنم دعوتتان می کنم ."
گفتم : " مرسی . حالا ببینم چی میشه ." کوله پشتی اش را زمین گذاشت . " نه دیگه نشد . جواب سر بالا نمی خوام . حتما باید تو و ساحل جون بیایید ." ساحل لبخند کوتاهی زد . " شما خیلی لطف دارید ولی من چون مشغله کاری ام زیاده مطمئن نیستم بتونم بیام . برای همین قول نمی دم ولی اگر فرصت شد چشم حتما ." مونا باز اصرار کرد . " ساغر جون اگه تو هم بگی نه خیلی ناراحت می شم ." چند ثانیه مکث کردم . چشمم به مسعود افتاد . سرش را پائین آورد و اشاره کرد که حتما بیا . به مونا تبسم کردم . " باشه سعی می کنم بیام ."
با ساحل تنها شدم . چشم به دهنش دوختم . " خوب تو به اندازه کافی غر زدی و کوه رفتن را از دماغم درآوردی . حالا می شه نظرت را بگی ؟" آهسته و آرام بدون هیچ عجله ای لباس هایش را درآورد . طاقت نیاوردم . " ساحل می گی یا نه ؟ چطور پسری بود ؟" جدی و مستقیم تو چشمام نگاه کرد . " ای ... بد نیست ." تو ذوقم خورد . " یعنی چی بد نیست . می شه واضحتر حرفت را بزنی ."
" یعنی اینکه خدا در و تخته را خوب با هم جور کرده . اونم مثل خودت اینجاش خرابه " و به سرم زد . " زیادی پر شر و شوره ."
" هه . برو بابا . پس حتما انتظار داشتی به سلیقه تو انتخاب کنم . از این پسرهای عینکی و سر به زیر که همش سرشون تو کتابه و فقط بلدند از علم و سیاست و چه می دونم فلسفه و از این مزخرفات صحبت کنن . نه جونم اگه من با همچین آدمی معاشرت کنم دو روزه افسرده می شم . " با خستگی پاهاش را مالید . " کی گفته من از این جور پسرها خوشم می آد . منظورم این بود یه خرده جدی تر باشه . همین . مثل همین دوستش امیر ."
" واچه حرفی می زنی . اونکه فقط بلده مثل مرغ کله اش را بالا و پایین کنه و تعظیم کنه . این که نشد کار . توی این مدت من که صدایش را نشنیدم . اصلا حرف زد ؟" با حالت خاصی براندازم کرد و با تاسف سر تکان داد . رویم را برگرداندم و به خودم تشر زدم . خیلی بی انصافی ساغر خودت خوب می دونی که امیر بچه خوب و سر به راهیه . چطور دلت می آد اینجوری در موردش صحبت کنی ؟ شانه هایم را بالا انداختم . چه می دونم شاید بخاطر دفاع از مسعود . ساحل دنباله حرف را نگرفت . حوله ام را برداشتم و با اوقات تلخی بطرف حمام رفتم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
توی راه دانشگاه با خودم فکر کردم این دو هفته تعطیلی چقدر خوش گذشت . مخصوصا سیزده بدر دیروز و کبابهای بابا و عمو فرامرز درسته کمی سوخت ولی با اون نم بارون و نسیم خنک کنار سد لتیان حسابی چسبید . البته با وجود دلقک هایی مثل نادر و شهاب و با آن همه بزن و برقص و جوک و شوخی باید هم که خوش بگذره . با خودم خندیدم . هر چند که من هم دست کمی از آنها نداشتم . پایم را درون دانشکده گذاشتم . چشمم به ردیف گل های رز قرمز و گل بهی که در میان شمشادهای سبز و یاس زرد کاشته بودند افتاد . وای چه قشنگ . منظره زیبا و دل انگیزی از بهار زنده و تازه جلوی رویم بود . ذوق کردم یواشکی یکی از گلها را چیدم و بو کردم . عجب بویی . هوس کردم آن را به مقنعه ام وصل کنم . خنده ام گرفت اگه یکی منو در این وضعیت ببینه چی میگه ؟ احتمالا فکر می کنه عقل درست و حسابی ندارم و منو به امین آباد تحویل می ده . به دور و ورم نگاه کردم کسی نبود . پریدم هوا و از شادی دستهایم را مشت کردم . امروز چه حال خوبی دارم . به قول روان شناس ها بچه ها باید یکجوری انرژی شان را خالی کنند . خب لابد منم بچه ام دیگه و به وقول ساحل من هیچوقت نمی خوام از مرز دوازده سالگی بگذرم و بیاد بیارم که الان هیجده سالمه .
از راهرو گذشتم و به کلاس هایی که درشان باز بود سرک کشیدم . آخیش چقدر دلم توی همین مدت کوتاه برای همه چیز و همه کس تنگ شده . حتی برای خانم رحمانی استاد حسابداری صنعتی . نمی دونم چرا همیشه مقنعه اش یک وریه و هر روز که کلاس می آد . آثار یه نوع خورشت روی اون دیده می شه . یکروز قورمه سبزی یکروز قیمه . بی چاره سورژه خیلی خوبیه . بچه ها چقدر دستش می اندازند . آخ جون الان هم باهاش کلاس داریم . فریبا شلنگ تخته انداخت و بهم نزدیک شد . هیجان داشت . " اگه بدونی ساغر چه خبر دسته اولی برات دارم ." حرفش را قطع کردم . " سلام . رسیدن به خیر . تعطیلات خوش گذشت ؟" آهسته زد تو صورتش . " آه ببخشید به خدا اینقدر که برای گفتن این خبره عجله دارم سلام ملام یادم رفت ." دستم را روی شانه اش گذاشتم . " فیلم بازی نکن . تو از اولش هم همینطور بی ادب بودی ."
مانتویم را کشید . " ا . مردم بابا بذار بگم چی شده . " و دستش را گاز گرفت . " اگه بدونی " بالا تنه اش با شور و هیجان تکان خورد . دست به سینه ایستادم . " خوب تعریف کن ."
" فهیمه سالمی که یادته ؟" سرم را تکان دادم . " آره همون دختر سبزه هه که نامزد داشت . خوب که چی ؟"
" توی همین تعطیلی ها ازدواج کرده . حالا هم شوهرش اجازه نمی ده بیاد دانشگاه ." مخم سوت کشید . " عجب دختر احمقی . نباید قبول می کرد ." فریبا با بی قیدی به دیوار تکیه زد . " نه اتفاقا بد هم نیست . منم اگه یه شوهر ایده آل پیدا کنم که عاشقش باشم و بگه درس نخون . حاضرم قید دانشگاه را بزنم ."
فیوز مغزم پرید و غیرتی شدم . " اره دیگه همین امثال شما هستید که آبروی بقیه دخترها را می برید آدم ازدواج می کنه که کامل بشه نه راکد ." دوباره با همون حالت بی قیدی حرفش را تکرار کرد . " ولی اگه پایش پیش بیاد همچین کاری می کنم ."
عصبی شدم ." اره چون تو برخلاف هیکل گنده ات به اندازه یک گنجشک مغز نداری ." فریبا با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد . محل ندادم و با حرص گفتم :" تو اصلا می دونی عشق چیه ؟ عشق یعنی آزادی یعنی رها بودن و عشق باید مثل هوایی که تنفس می کنیم آزاد باشه . بدون هیچگونه قید و بندی و اگر ازدواج یعنی غل و زنجیر شدن . باشه من از حالا امضاء می دم که هیچوقت ازدواج نکنم ." صدای کف زدن شنیدم ." به به چه سخنرانی غرایی!" مسعود بود . لبخند به خصوصی زد . " می شه بگی از کدام کتاب این مطالب را حفظ کردی ؟" با خشم نگاهش کردم ." عقیده شخصی خودمه ." و خشک و جدی وارد کلاس شدم .
بعد از زنگ بدون اینکه از فریبا دعوت کنم خودم به تنهایی بوفه رفتم . لیوان چای را محکم تو دستم فشردم و به بخار اون خیره شدم . چرا طرز فکر فریبا اینطوریه . بدجوری حالم را به هم می زنه . مهتاب هم که امروز معلوم نیست کدام گوریه . واسه چی دانشگاه نیامده . معلومه توی این عیدی حسابی پشتش باد خورده . با صدای تک سرفه ای متوجه حضور امیر و مسعود شدم . اه این دو تا که مثل جن بو داده دائم جلویم سبز می شن . صندلی های کنار من را پس کشیدند و نشستند . اصلا حرف نزدم انگار نه انگار روبه رویم هستند . امیر سر صحبت را باز کرد . " ساغر خانم تعطیلات عید خوش گذشت . از همان روز که کوه رفتیم دیگه شما را ندیدم . بنظر ناراحتی چیزی شده ؟" چهره اش مهربان بود و صمیمی دلم نیامد بهش اخم کنم . " نه چیزیم نیست ." مسعود با تمسخر گفت :" همین را بگو . خانم به جای اینکه از دیدن ما خوشحال بشه و حال و احوال کنه دچار یاس فلسفی شده و می خواهد تارک دنیا بشه . " دستش را زیر چانه اش گذاشت و سرش را جلو آورد . " راستی چرا می خواهی همچین کاری بکنی ؟" چشم غره رفتم ." که از دست فضولهایی مثل تو راحت بشم ."
انگار که نشنید ." نه جدی!چرا ؟"
یه خرده صدایم بلند شد . " چون بیشتر مردها عوضی هستند و به زن به چشم کلفت بی جیره و مواجب نگاه می کنند و انتظار دارند همیشه تو خانه باشه و براشون غذای گرم بپزه و بچه داری کنه ."
خندید ." خوب اصلش همینه . تو می خوای قاعده دنیا را به هم بزنی ؟"
با دست تهدیدش کردم ." تو یکی کفرم را بالا نیاور والا خونت را می ریزم ." چشم هایش را گرد کرد . " اوه اوه چه قاتل پست و بلفطره ای . آدم را می ترسونی ." از شوخی اش نخندیدم . فهمید که خیلی عصبانی ام رویه اش را تغییر داد ." خوب حالا چرا اینقدر حرص می خوری من یه پیشنهاد دارم ." من و امیر بهش نگاه کردیم . تو چشمام زل زد . " ببین من از اون مردهایی که تو گفتی نیستم . هیچکدام از این انتظارات را هم از زنم ندارم . پس بهتره با من ازدواج کنی ." صورت خوش ترکیب و سبزه اش از خنده منفجر شد . هجوم خشم و نفرت به سلول های مغزم سرایت کرد . بی اراده داد زدم :" تو چرا چرت می گی ؟ نکنه سیم هایت اتصالی کرده . فکر کردی خیلی با نمکی نه بابا خیلی هم لوس و بی مزه ای ." امیر هم بهش تشر زد . " بسه دیگه چرا اینقدر اذیت می کنی ؟ حالا چه وقت شوخیه ؟" از جایم بلند شدم باغضب لیوان چای را روی میز کوبیدم و ازشان دور شدم . مسعود صدام زد . " خانم کی قراره پول چای ات را حساب کنه ؟" محل ندادم و منتظر هم نشدم که منو به خانه برسونه . به خانه که رسیدم لباسهایم را درآوردم و سر و صورتمو شستم بعد هم روی زمین دراز کشیدم و پاهایم را بالا و به دیوار تکیه دادم . تا خون به مغزم برسه و چشمم را بستم . تلفن زنگ زد . مامان با یکی سلام و علیک کرد و با گوشی به طرفم اومد . اشاره کردم کیه ؟
" می گه ... مونا ." اوه خدای من امروز چرا این خواهر و برادر منو ول نمی کنند . تو دانشگاه مسعود الان هم این . آه بلندی کشیدم و گوشی را گرفتم . " سلام مونا جون ."
" سلام ساغر جون . خوبی ؟ ما را نمی بینی خوشی ؟ می دونی چند وقته همدیگه را ندیدیم ." صدایش گرم و با محبت بود . از خودم شرمنده شدم . آخه این چه گناهی داره . گفتم ." مرسی که به یاد من هستی ." خندید . " پنجشنبه تولدمه ... می خواستم زودتر بهت بگم که جای دیگه قرار نذاری ."
" همین پنجشنبه ؟ "
" آره ." تو رو دروایسی گیر کردم . وای اصلا حوصله ندارم برم . دستم را گاز گرفتم . ولی چه بهانه ای بتراشم ؟ ادامه داد ." البته مسعود گفت که بهت می گه ولی دلم طاقت نیاورد . ترسیدم یادش بره . گفتم خودم بهت خبر بدم ."
" مرسی . لطف کردی ."
" حتما می آیی که ؟" مکث کوتاهی کردم . خوب نیست تو ذوقش بزنم . " اره می آم ."
" پس حتما با ساحل جون بیا ."
" باشه حتما ." ذوق کرد . " خوشحالم که می آی . پس منتظرتم . گوشی را گذاشتم و نفس بلندی کشیدم . حالا کو تا پنجشنبه نهایتش همان روز بهش زنگ می زنم و می گم مامانم حالش خوب نیست نمی تونم بیام . شروع کردم تو اتاق قدم زدن . حالا واسه چی نرم ؟ از پنجره به حیاط خیره شدم . برای اینکه از دست مسعود ناراحتم . خیلی بی ملاحظه ست . خوب این چه ربطی به خواهرش داره ؟ نگاهم را به گنجشک هایی که به زمین نوک می زدند دوختم . ربط داره . هر چی باشه برادرشه . یک کلاغ هم به گنجشک ها اضافه شد . به خودم غر زدم . ساغر خیلی سخت می گیری . تو که اخلاق مسعود را می شناسی . همش دوست داره شوخی کنه . تازه اونکه چیزی نگفت . یه خرده سر به سرت گذاشت . تو جنبه نداشتی و سرش داد کشیدی . حالا یه چیزی هم طلبکاری ؟

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
دستگیره در را گرفتم . " پس که سرما خوردی و حالت بده و نمی تونی بیای نه ؟ "
" گفتم که نه . حالم هم خوب بود نمی آمدم . " لحنش با عصبانیت و کنایه بود . حرص خوردم . " پس بیا . این شماره تلفن خانه مسعود ایناست . می ذارم تو کشوی میز توالت . دیر کردم زنگ بزن ." چپ چپ نگاهم کرد . " حالا کی سرت را به باد بدی خدا می دونه ." محل ندادم و از در بیرون آمدم . پایم را محکمتر روی پدال گاز گذاشتم . داره دیر می شه . توی آینه ماشین به خودم نگاه کردم . نمی دونم چرا دلشوره دارم من که به مامان گفتم دارم می روم تولد یکی از بچه های دانشکده اونم که چیزی نگفت . پس چرا بی خودی دلهره دارم . نکنه ساحل لو بده و اسم مسعود را بیاره . از ماشین بغلی سبقت گرفتم . نه ساحل هر اخلاق گندی داشته باشه این کاره نیست . نفس بلندی کشیدم و سرعتم را بیشتر کردم . باز خوبه مامان زیاد به بیرون رفتنم گیر نمی ده و آزادم می زاره . مخصوصا از موقعیکه دانشگاه قبول شدم . باهام مثل ساحل رفتار می کنه . خیلی بهم اطمینان داره . خنده تلخی کردم و دنده را عوض کردم . ولی ساحل کجا و من کجا ؟
از در وارد شدم . مونا به استقبالم آمد و بوسم کرد . خیلی باسلیقه لباس پوشیده بود . پیراهن بلند آجری رنگ که دور سر آستین ها و یقه اش از خز بود . از همیشه زیباتر به نظرم رسید مخصوصا با آن سایه آجری رنگ پشت چشمش . پالتویم را گرفت ." خوش آمدی ولی چرا دیر کردی ؟ خیلی منتظرت بودم . کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم ." موهای صافم را جلوی آینه مرتب کردم و ریختم روی شانه ام . پرسید :" پس ساحل جون کجاست ؟"
" سرمای شدیدی خورده . نتونست بیاد . معذرت خواهی کرد ." دستش را پشت کمرم گذاشت و با هم به سالن رفتیم . چقدر شلوغ بود و خیل دختر و پسر در حال رقصیدن بودند . انگار من آخرین نفر بودم توی دلم خالی شد و احساس غریبی کردم . چشم چشم کردم ولی مسعود را ندیدم . مونا متوجه شد و گفت :" مسعود همین دور و ورهاست الانه که پیدایش بشه . " و منو به جلو برد و به مادرش معرفی کرد . " ساغر دوستم ." خوب شد که نگفت دوست مسعود . خیالم راحت شد . مامانش زن خوشرو و درشت اندامی بود و به گرمی گونه ام را بوسید . چقدر شبیه به مسعود بود . همان چشمان قهوه ای همان موهای صاف فقط با ظرافت بیشتر در قالب صورت زنانه . با ملایمت گفت :" خوش آمدی عزیزم ." تشکر کردم . مونا بعد از آن مرا به برادر بزرگش مهران معرفی کرد . تقریبا سی سال داشت . قدش از مسعود کوتاهتر و چاق تر بود . خیلی مودب و محترم با من دست داد و به رویم لبخند زد . بعد هم سهیلا زن برادرش که بسیار خوش اندام و با کلاس بود و تانیا دختر سه ساله شون . آخر سر هم باباش آقای کامیار . شبیه وکیل ها بود . با ریش پروفسوری و سرش که می رفت طاس بشه . درست مثل بابا . نفس عمیقی کشیدم . بالاخره مراسم معارفه تمام شد . حالا خوبه تعداد خانواده شون کم بود والا معلوم نبود تا کی طول می کشید . مونا من را وسط چند تا دختر نشاند و به یکی از آنها گفت :" افسانه مهمون افتخاریه . حواست بهش باشه ." و رفت سراغ بقیه . دختره لبخند شیرینی زد و خودش را دختر عموی اون معرفی کرد . بهش تبسم کردم . صورتش گیرایی خاصی داشت . یه متانت و ارامش خاص . برایم میوه گذاشت و شربت تعارفم کرد . تمام سالن را از نظر گذراندم . عجب خانه شیک و با کلاسی . چه تابلوهای گران قیمتی به دیواره . مبل های استیل طلایی و پرده های همون رنگ آینه کنسول و آباژور و چیزهای عتیقه و تزئینی خوشگل . نه معلومه وضعشان خیلی خوبه .راستی مسعود گفت بابام چکاره س . انگار که گفت ... اره گفت دفتر اسناد رسمی داره . پس بگو برای همین قیافه اش شبیه وکیل هاست . درست حدس زدم . آهنگ خیلی شادی از ضبط پخش شد . مونا بطرفمان آمد . " یالله تنبلی نکنید . پاشید . پاشید ." من خوردن شربت را بهانه کردم ولی افسانه بلند شد . محو رقص ملایم و حرکات موزون او بودم که دستی به بازویم خورد برگشتم . یه آن نفسم بند اومد . وای لامصب چقدر جذاب شده . مخصوصا با صورت هفت تیغه و موهای یک وری براق و کت و شلوار مشکی خوش دوختش . خیلی مردانه و اراسته بنظرم اومد . نه وجدانا مسعود جذابه .
کمی خودم را جمع و جور کردم . نباید بهش زل بزنم . ولی آخه چرا خودش به من خیره شده و چشم از من ب نمی داره ؟ نگاهش پر از تحسین بود و آخر سر هم طاقت نیاورد و گفت :" چه دختر ناز و ملوسی . اجازه می دی درسته قورتت بدم ."
اخم کردم ." تو باز شروع کردی . کاری نکن نیامده برم ها ." دستش را بالا برد . " خیلی خوب . خیلی خوب . دیگه شوخی نمی کنم چه بد اخلاق و بی ذوق ." پایم را روی پام انداختم و سرم را برگرداندم . " تو هیچوقت درست نمی شی ." لبه پیراهنم را که کمی بالا پریده بود مرتب کرد و اهسته گفت :" یه دختر خوب موقع نشستن باید مواظب لباسش باشه که بالا نره ." تند توی صورتش نگاه کردماثری از شوخی که نبود هیچ کاملا هم جدی بود . خجالت کشیدم و داغ شدم . چرا مسعود اینطوریه ؟ خودش هر جور دلش بخواد حرف می زنه و شوخی می کنه ولی مورد به این کوچکی را بهم گوشزد می کنه . منکه هنوز نشناختمش . نگاهی به اطرافم انداختم . کسی حواسش به ما نبود . فقط یک آن افسانه نگاه گذرایی انداخت و با تبسم دور شد . بعد از چند دقیقه سکوت خودش دوباره سر صحبت را باز کرد . " حالا کی می خوای هنرنمایی کنی ؟" تعجب کردم ! " هنرنمایی ؟"
" آره دیگه . پس کی می رقصی ؟"
" وقت گل نی ." سرش را نزدیک تر آورد . بوی ادکلنش به مشامم خورد . از آن بوهای تند و مردانه و خوشایند . " حتما رقص بلد نیستی نه ؟"
پشت چشم نازک کردم . " اتفاقا خوب هم بلدم ."
" خوب پس چرا ؟...." حرفش را قطع کردم . " چون تو خیلی پروئی اون موقع پروتر هم می شی ." به صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید . " آه چه دلیل محکمی " و چشمان شوخش را از من برگرفت .
چند تا آهنگ شاد و شلوغ نواخته شد . نوک پنجه هایم بی اراده به حرکت درآمد .اه . تقصیر خودمه نباید کلاس می ذاشتم . الان بدجوری هوس کردم خودم را تکان بدم و برقصم . ولی آرام نشستم و عذاب نرقصیدن را تحمل کردم . رو کردم به مسعود . " راستی امیر کجاست ؟ نیامده ؟"
" نه ."
" چرا ؟"
" نمی دونم مثل اینکه با خانواده عمویش اینا قرار بود برن جایی انگار یه جای دیگه دعوت داشتن ." رفتم تو فکر. موزیک قطع شد و مونا همه را به شام دعوت کرد . مسعود بهم اشاره کرد که سر میز بروم و خودش بلند شد که به بقیه مهمان ها تعارف کنه .
یک مقدار لازانیا و کمی الویه تو بشقابم ریختم . متوجه شدم که مسعود به ظاهر در حال بازی با بچه برادرشه ولی زیر چشمی به من نگاه می کنه . شانه هایم را صاف کردم و موقر ایستادم . لباس مشکی آستین بلند و ساده ای که به تن داشتم کاملا فیتم بود . از قصد آن را پوشیدم تا ظرافت هیکلم را بیشتر نشان بده . تحسین را تو صورت مسعود دیدم ولی به روی خودم نیاوردم و به خوردن مشغول شدم .
شام تمام شد . حدود یک ساعت دیگه همه رقصیدند و بعد کیک و مراسم کادو باز کردن شروع شد . نزدیک ساعت یازده بود . از جایم بلند شدم . مسعود کنارم بود . " کجا بمون می رسونمت ."
" نه ماشین اوردم . ولی دلشوره گرفته ام . می ترسم مامان اینا دلواپس بشن ." مونا پالتویم را بدستم داد :" بابت بلوز خوشگلی که برام آوردی ممنون . لطف کردی ." صورتش را بوسیدم . " قابلت را نداشت . مهمانی خیلی خوبی بود . بابت همه چیز مرسی ." مسعود تا توی پارکینگ باهام اومد . دکمه های پالتویم رو نبستم و سریع نشستم تو ماشین . " چقدر هوا سرده ." سرش را آورد تو :" برف هم زیاد شده خیلی احتیاط کن . زمین لیزه . رسیدی خانه یه زنگ به من بزن . خیالم راحت شه ."
با تعجب بهش خیره شدم ." جدیدا مهربان شده ای ." پلک اش را پائین آورد و لبخند قشنگی زد ." مهربانتر هم می شم حالا صبر کن ." نگاهش حالت خاصی داشت ولی من نفهمیدم . دنده عقب گرفتم و براش بوق زدم ." خداحافظ." دست تکان داد :" منتظر زنگت هستم ."
با اضطراب وارد خانه شدم . مامان در حال کتاب خواندن بود . چراغ اتاق کار بابا هم روشن بود . ای وای اونم که نخوابیده . احتمالا داره روی یکی از نقشه هایش کار می کنه . مامان نگاهی به ساعت انداخت . " خیلی دیر کردی . بابات هم کم کم داشت صداش درمی آمد . تو که گفتی زود می آم ." دستهایم را جلوی شومینه گرم کردم و خیلی عادی گفتم :" چکار کنم تولدئه دیگه تا شام خوردیم و کادوها را باز کردند طول کشید . نتونستم زودتر بیام . اصرار داشتند تا آخرش بمونم ."

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
با دقت به صورتم خیره شد . بی اراده سرم را پائین انداختم و به چشمانش نگاه نکردم . " حالا خوش گذشت ؟" نفس راحتی کشیدم و سرم را بالا آوردم. " بله عالی بود . جای شما خالی . راستی ساحل کجاست ؟"
" رفته بخوابه ." در اتاق را باز کردم و کلید را زدم . ساحل مضطرب و عصبی لبه تخت نشسته بود . تند و خشن گفت :" خاموش کن اون پروژکتور رو چشمام کور شد ." دستم را به کمرم زدم و نزدیکش رفتم . " منکه می دونم چراغ بهانه ست . بگو دردت چیه ؟" با حرص پشتش را بهم کرد ." حیف شد اومدی . یک کم زوده . شب را همان جا می موندی ."
" آها پس بگو مشکلت اینه . خوب تو به من چکار داشتی می خوابیدی ؟" با غضب برگشت به صورتم زل زد . " تو خیلی وقیح و خودسر شدی . حالم ازت بهم می خوره ." آهسته خندیدم . رفت زیر پتو و داد زد :" خاموش کن اون چراغ لامصب رو ."
نگاهی به گونه های برجسته و لبهای بزرگ و خوش فرم مهتاب انداختم تو دلم تحسینش کردم . با پوست گندمی و موهای فرفری و قد بلندش عین دو رگه های سرخ پوست می مونه . جذابه و خندیدم . " حالا تو بیا مهتاب . شاید خدا خواست و اونجا بختت باز شد و یکی را گیر آوردی ." تبسم کرد . چال گوشه لپش پیدا شد . فریبای فضول موش دواند ." دختر ساده نباش ساغر برای اینکه ما را سیاه کنه باهاش بریم نمایشگاه کتاب این حرف را می زنه والا اونجا بجز یه مشت بچه خرفت عینکی کسی پیدا نمی شه ."
مهتاب گفت :" ولی همچین بد هم نیست . دانشگاه که سرویس رفت و برگشت گذاشته . یه دوری هم می زنیم خوش می گذره . " و زد به من . " ببین کیا دارن می آن ؟" سرم را برگرداندم . امیر و مسعود از راه رسیدند . مسعود پرسید ." کجا ؟"
" نمایشگاه کتاب ."
" ا... اتفاقا ما هم داریم می آئیم ."
" خوب چرا با ماشینت نمی آی ؟"
" خرابه . دیروز گذاشتمش تعمیرگاه . بی ماشینی دردسره ." امیر آرام گفت ." من وادارش کردم بیاد می دونی که اهل این چیزها نیست ." راننده بوق زد و همگی سوار شدیم . اونها عقب اتوبوس نشستند ما هم چند ردیف جلوتر . اتوبوس حرکت کرد . فریبای شکمو یه چیپس خانواده بزرگ باز کرد و گرفت جلوی من و بی مقدمه گفت ." اگه بیاد خواستگاریت قبول می کنی ؟" حواسم نبود . " کی ؟" دهنش را کج کرد ." بابای من . خوب معلومه مسعود دیگه ."
خندیدم ." فریبا تو چقدر بامزه عصبانی می شی ." یه مشت چیپس چپاند توی دهنش ." طفره نرو . جوابم را بده ." نگاهی به مسعود انداختم ماشین حساب تو دستش بود و امیر هم تند تند از روی ورق یه چیزهایی می خوند . سرم را تکان دادم . " تو چقدر ساده ای دختر جان پسرهای این دوره و زمونه فقط فکر عشق و کیف اند و تا قبل از چهل سالگی زن بگیر نیستند . این پنبه را از گوشت بکن بیرون ."
" خوب پس برای چی باهاش دوستی ؟"
" فکر کن برای سرگرمی . فکر کن برای خنده . یه همچین چیزهایی ."
" عجب چه هدف والا و مقدسی . آدم در مقابلت احساس پوچی و حقارت می کنه ." لحنش خیلی بانمک و مسخره بود . از خنده ریسه رفتم . خودش و مهتاب هم همین طور .
وارد سالن نمایشگاه شدیم . مهتاب گفت :" اه ... چقدر شلوغه . نمردیم و دیدیم مردم ایران هم کتاب خون شدند ."
" حالا چطوری از وسط اینها رد شویم ؟" فشار جمعیت ما را به جلو هل داد و حس کردم دل و روده ام داره می ریزه بیرون . با تقلای زیاد جلوی یکی از غرفه ها رسیدیم . فریبا غر زد . " توی این وضعیت مگه میشه خرید کرد ؟" مقنعه ام در حال افتادن بود کشیدمش جلو . " آره کاش نیامده بودیم . پس فقط بذارید من هشت کتاب سهراب سپهری را بخرم و بریم بیرون ." صدای سرفه ای کنار گوشم من را متوجه مسعود کرد . اخمهایش بدجوری تو هم بود . ا... واسه چی دنبال منه ؟ حالا چرا اینقدر عصبانیه ؟ سرم را برگرداندم . چپ چپ به پسری که خودش را به ما چسبانده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود و آماده متلک گفتن نگاه کرد . برق خطرناکی که تو چشماش بود ترسوندم . به بچه ها اشاره کردم . " بهتره بریم حوصله جنگ و دعوا ندارم . از خیر کتاب خریدن گذشتم ." با خودم غر زدم واسه چی مثل بادیگارد دنبالم راه افتاده . می خواد چی را ثابت کنه ؟ که یعنی من نسبت به تو تعصب دارم چه غلطها ؟ با هزار زحمت بیرون آمدیم و نفس عمیقی کشیدم . فریبا گفت :" آخیش حیف این هوا نیست ما بی خودی وقتمان را توی اون راهروی تنگ و پر از دود سیگار و عرق و هزار تا بوی گند دیگه تلف کردیم . کتاب می خوای برو کتابفروشی . پول بیشتر بده ولی اینقدر عذاب نکش . خودم را باد زدم ." واقعا راست می گی اصلا نمی ارزه ." چشمش بوفه را دید . " بریم اونجا بستنی داره ."
مهتاب گفت :" وای بترکی همین یک ساعت پیش چیپس به اون بزرگی را تنهایی خوردی ." دنباله حرفش را گرفتم :" آخه عزیزم هیچ علتی بی معلول نیست " و به هیکل درشت فریبا اشاره کردم . اونم سریع با دستش کمرم را وجب کرد . " اها ... ببین فقط دو وجبه . پس به این نتیجه می رسیم که تو هم دچار سوءتغذیه و گرسنگی حاد هستی و هر لحظه ممکنه بشکنی . " سر و گردنش را با ناز و عشوه تکان داد . " من همینطوریش هم واسم سر و دست می شکنن . مگه همین چند دقیقه پیش تو نمایشگاه ندیدی پسره چطور محوم شده بود ؟" مهتاب مسخره اش کرد ." آره . مگه همین بی سر و پاها بهت گیر بدن ." زد تو سر مهتاب . یه لیس دیگه به بستنی زدم . سر و کله مسعود و امیر پیدا شد . مهتاب و فریبا هر کدام از یک طرف محکم با ارنج به پهلویم کوبیدند نگاه تندی بهشون انداختم . " بابا چتونه پهلوم سوراخ شد . آره کور که نیستم دیدمشون . " مسعود یه نایلکس دستش بود . " ساغر وقت داری بریم جایی ؟"
تعجب کردم . " کجا ؟ "
" همین نزدیکی ها ." چشم هایم را تنگ کردم . " که چی بشه ؟"
" حالا بریم بهت می گم ." کنجکاو شدم یعنی چکارم داره . برم ؟ نرم ؟ مهتاب بهم چشمک زد و ابرو اومد . فریبا آهسته زد به پام . " بدبخت برو دیگه چرا معطلی ؟"
" پس شماها چی ؟"
" هیچی طبق معمول این جور وقتها گم می شیم ." لبم را گاز گرفتم که نخندم . تردید را کنار گذاشتم . " باشه می آم . ولی خیلی طول نکشه . تازه بچه ها هم در جریان هستند . پس مواظب باش دست از پا خطا نکنی ." دستش را تو موهای لختش فرو کرد . " اصلا به آقای باشخصیتی مثل من می خوره ؟ تو بلایی سر من نیار مطمئن باش من ازاری ندارم ." خندیدم . رو کرد به امیر . " پس تا تو برسی شرکت منم پیدام می شه ."
با هم تنها شدیم . منتظر و کنجکاو نگاهش کردم . " خوب!!!"
با ملایمت گفت :" یک کافه تریا خوب همین اطراف سراغ دارم بریم اونجا ." به دسته کیفم ور رفتم . ای بابا چقدر کلاس می ذاره . کشت منو . هر چی می خواهد بگه بگه دیگه . چرا کشش می ده ؟ وارد کافه شدیم جای دنج و خوبی بود . شیشه های دودی اش را از نظر گذراندم و با خودم گفتم . حداقل این مزیت را داره که از بیرون دیده نمی شیم . رو به روی همدیگر نشستیم . اهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود . احساس ارامش کردم . چه رمانتیک و چه کم نور . شاعرانه است . خیلی خلوت بود . جز ما فقط دختر و پسری یک میز آن طرفتر نشسته بودند و چنان سرهایشان نزدیک به هم و در دنیای خودشون غرق بودند که انگار اصلا کسی را نمی دیدند . هر دو در یک زمان نگاهمان به آنها افتاد . متوجه حالت مسعود شدم مهربان و صمیمی تبسم کرد . احساس دستپاچه گی کردم . گفت :" من می خوام نسکافه سفارش بدم تو چی می خوای ؟"
" آناناس گلاسه ."
چشمک زد . " هر چند آناناس گلاسه یه خرده دخترانه ست ولی باشه منم همون را می خورم ." تا آوردن سفارشمون هیچکدام حرف نزدیم ولی بعد از آن طاقت نیاوردم و گفتم ." نمی خوای چیزی بگی ؟ " اشاره کرد . " حالا بخور ."
" حالا تو بگو ."
" چقدر عجولی . مگه چند ماهه دنیا اومدی ." و از کنار دستش یه بسته بطرفم دراز کرد . " بفرما مال توئه ." کادوپیچ نبود . رویش را خواندم . هشت کتاب سهراب سپهری . از تعجب و خوشحالی همینطوری موندم . " وای دستت درد نکنه . تو از کجا فهمیدی من این کتاب را می خوام ." چشم های قهوه ای درشتش برق زد . " خوب دیگه !!" صفحه اول را باز کردم و رویش را خواندم بیاد دوست و برای دوست . سرم را بالا اوردم . چشم های نافذ و عمیقش مهربان چشمهای من را جستجو کرد . احساس خوبی بهم دست داد . انگار پوست تنم کشیده شد . اب دهنم را قورت دادم . " مرسی مسعود . نمی دونم چی باید بگم یعنی چطوری تشکر کنم ." با احتیاط نوک انگشتم را گرفت . " قابل نداره خانم کوچولو ." سرم را پائین انداختم و گرم شدم . خوردن اناناس گلاسه برایم سخت شد . صدام زد :" ساغر ؟" چشم هایم را بالا آوردم . مشتاقانه بهم زل زد . ضربان قلبم از حالت عادی کمی تندتر شد . لیوانش را پس زد و دو تا دستش را زیر چونه اش گذاشت . " تو زیاد شعر دوست داری ؟
" اره خیلی ."
" چرا ؟"
چشمم را به نور کمرنگ چراغهای هالوژن سقف دوختم . " اگه راستش را بگم مسخره ام نمی کنی ؟ "
" نه " لحنش صادقانه بود . نفس بلندی کشیدم . " چون شعر بهم پر و بال می ده و زیر و رویم می کنه و زمانی هم که ناراحت باشم خوندن شعر تسکینم می ده ." چند لحظه سکوت کرد و جدی رفت تو فکر و بعد با گرمی خاصی گفت :" تو برخلاف ظاهر شیطونت دختر بااحساسی هستی فقط لازمه یک نفر پرده های روحت را با حوصله دانه دانه کنار بزنه تا به اصل وجودت برسه . مگه نه ؟ درست می گم ؟" جواب ندادم ولی ضربان قلبم تندتر شد . چقدر خوب تونست احساس من رو توجیه کنه . پس معلوم می شه برخلاف تصورم خیلی چیزها را می فهمه ولی اونم یا بلد نیست یا نمی خواد بروز بده . موهایش را از روی پیشانی اش عقب زد و خیلی مودبانه گفت :" حالا اجازه می دی بریم ؟" سرم را تکان دادم . " باز هم بابت کتاب ممنون . خیلی محبت کردی ." در سکوت تبسم کرد و هر دو با هم از کافه بیرون اومدیم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group