رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد - 4

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
مامان و پروین خانم سرگرم صحبت شدند حواسم رفت به اونها . مامان دستش را روی زانویش کشید . " حالا خوبه شما بازنشسته شرکت نفتی و مزایایی داری ما آموزش و پرورشی ها که هیچ . حیف وقت که آدم صرف دولت کنه . وقتی هم که بازنشست شدی چندرغاز حقوق می ذارند کف دستت و می گن به سلامت ."
پروین خانم تایید کرد . " بد دوره ای شده . بی چاره جوانها که تازه می خوان تشکیل زندگی بدن . با کدوم پول با کدوم امکانات ؟" حوصله ام سر رفت . رویم را برگرداندم و به در و دیوار خیره شدم . عجب چقدر دکوراسیون خونه شون تغییر کرده . سرم را بالا بردم . توی سقف با سبک خاصی گچ بری هایی به اشکال مختلف هندسی مربع و دایره و لوزی تعبیه شده بود و نورهای مخفی دورن آن هر کدام به یک رنگ به گوشه های سالن می تابید . وای چه جالبه ادم فکر میکنه وسط رنگین کمان نشسته . چه طرح قشنگی تا حالا هیچ جا ندیده ام . حواسم متوجه حرف بابا شد . اونم دقیقا همین را گفت :" بهزاد جان کارت حرف نداره . خیلی سلیقه به خرج دادی . معلومه پشتکارت خیلی خوبه بابات گفت داری یه کارهایی تو خانه انجام می دی ولی فکر نمی کردم به این خوبی از پسش برآمده باشی . سبک جدیدیه . خوشم اومد . " و چند بار زد روی شانه اش . " آفرین آفرین ." بهزاد سرخ شد و تشکر کرد . " البته هنوز خیلی مونده تا مثل شما استاد بشم ." بابا با محبت نگاهش کرد . " دیگه شکسته نفسی نکن . خودت خوب می دونی کارت درجه یکه ." لبخند رضایت بر روی لبهای پروین خانم نشست . انگار از اینکه از بهزاد تعریف شد خیلی خوشش اومد . بی اجازه بلند شدم و بطرف کتابخانه بزرگ انتهای سالن رفتم و خودم را با یک کتاب روانشناسی مشغول کردم . صفحات را بدون اینکه درست بخونم ورق زدم . اه ... اینها خیلی خوبند ولی یک دختر هم سن و سال من ندارند تا باهاش گپ بزنم و این همه تا موقع رفتن به خانه صد بار ساعت را نگاه نکنم . ساحل هم که هیچی فعلا تو ژسته و منو آدم حساب نمی کنه . از بالای کتاب ساحل را دید زدم . چشمام صد تا شد . ساحل و بهزاد روبه روی هم نشسته بودند و نگاهشان به هم . انگار با زبان بی زبانی در حال صحبت بودند . دقیق تر شدم . چی باور نمی کنم ولی انگار یه چیزی این وسط طبیعیه . بهزاد متوجه من شد و تندی سرش را پایین انداخت . ساحل هم قرمز شد و با دستپاچگی بطرف آشپزخانه رفت . مامان و پروین خانم اونجا بودند . تو فکر رفتم . ساحل و دستپاچگی ؟ امکان نداره . این اولین باره که همچین چیزی می بینم . نکنه این دو تا ....
یعنی داره اتفاقی می افته و من بی خبرم ؟ گوشه لپم را به دندان گرفتم . نه بابا چرا چرت می گی ؟ ذهنم اروم نشد . موذیانه بهزاد را زیر ذره بین گذاشتم . قد بلند با صورت کشیده و پوست سفید و حدودا بیست و هفت ساله و چقدر هم شبیه خلبان های آلمانی می مونه . با خودم فکر کردم . ولی اخه ... اخلاقش ... دقیقا نمی دونم . خیلی بچه خوبیه ولی یه شخصیت بخصوصی داره . مغرور نیست نه . خیلی هم مهربونه اما هیچ شوخی بی جا و یا تعریف و تمجید بی خودی از کسی نمی کنه .
قسمت دوازدهم
رفتار و کردارش حساب شده ست . خیلی عاقله شاید هم خسته کننده ست یا خیلی یکنواخت هیجان هیجان تو کارش نیست . بنظر نمی آد من یکی بتونم با همچین آدمی زندگی کنم ولی ساحل نه . از آدمهای این تیپی و به قول خودش باکلاس خوشش می اد . بهزاد معذب روی مبل جابه جا شد . به خودم اومدم . وای بیچاره اینقدر نگاهش کردم که کلافه شد . از خجالت بلند شدم و بطرف آشپزخانه راه افتادم اگه به پروین خانم کمک کنم بهتره از اینه که چشم پسرش را در بیاورم . بشقابها و غذا را به کمک ساحل روی میز پیدم . بابا تا چشمش به فسنجان افتاد گفت :" به به چه غذایی . امشب من چربی خونم چند برابر می شه . مهندس نصیری صندلی را برایش پیش کشید . " نترس رضا یک شب هیچ اتفاقی نمی افته . پروین این را فقط مختص تو درست کرده چون می دونه چقدر دوست داری ." من لب به فسنجان نزدم . فقط یک مقدار سینه مرغ و سالاد گذاشتم تو بشقابم . پروین خانم بامحبت گفت :" چقدر کم غذایی عزیزم . یه خرده بیشتر بکش ." تبسم کردم . " چشم حالا این را بخورم ." دزدکی ساحل را پائیدم . حسابی تو حس بود و مواظب بود خیلی باکلاس غذا بخوره . با چنگال کاهو را تو دهنم گذاشتم . همین اخلاقشه که منو کشته . بعد از شام سری دوم و سوم چای آمد خمیازه کشیدم و به مامان اشاره کردم . " کی می ریم ؟" نگاهی به ساعت انداخت و به بابا که تازه بحثش در مورد ساخت و ساز اطراف تهران در حال بالا رفتن بود گفت :" رضا جون دیروقته . نمی خوای رفع زحمت کنیم ؟" بابا سر تکان داد . " باشه الان بلند میشم . " و رو کرد به من . " ساغر اون کت منو بده ." از جا بلند شد . عینکش را روی چشمش جابه جا کرد . " خیلی خوب کمال بقیه حرفها بمونه فردا تو شرکت . می بینی که اینها دم در منتظرند ." زودتر از مامان اینا من و ساحل تو ماشین نشستیم . شروع کرد به غر زدن . " تو عین بچه ها می مونی . خوابت تو جیبته یعنی چی هی بریم بریم . " لحنش توام با دلخوری بود . بی خیال گفتم :" وا ... ما مثل بعضی ها به چیزی دلخوشی نداریم که بتونه ما را تا صبح سرپا نگه داره . تو اگه ناراحتی برگرد برو بالا ." انگار بهش صاعقه وارد شد . نفسش را حبس کرد . " منظورت چیه ؟" زیرکانه لبخند زدم و به بالا اشاره کردم . بهزاد پشت پنجره بود ." ساحل خانم خودتی ." خودش را از تک و تا نینداخت و با عصبانیت زد پشت گردنم . " خوب این چه ربطی به من داره . واقعا که خیلی منحرفی . فکر کردی منم مثل توام . بار آخرت باشه همچین حرفی می زنی ها . " و پشتش را بهم کرد . بدش نمی آمد خفه ام کنه . لحنش قاطع و محکم بود . بدون هیچ گونه لرزشی . به شک افتادم . یعنی من اینقدر کودنم که اشتباه کرده ام ؟ سکوت کردم . ولش کن بالاخره هر چی باشه دیر یا زود مشخص می شه . سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمانم را بستم .
تو دانشگاه با اولین کسی که برخورد کردم شاهین کیوانی بود . از دیدنش هری دلم فرو ریخت . واویلا عجب روز بدی . با سر و صدا از کنارم رد شد و نگاه وقیحانه اش را بر و بر بهم دوخت تو دلم فحشش دادم . مرده شورت را ببرند . حالا نمی شه اول صبحی توئه مارمولک جلوی من سبز نمی شدی . دیدنت کفاره داره . قدمهایم را تند کردم و وارد کلاس شدم . فریبا در حال شیرینی تعارف کردن بود . تا من را دید جعبه را جلویم گرفت . " بفرما این هم شیرینی نامزدیم . کچلم کردین از بسکه شیرینی شیرینی کردین ." بعد حرکتی به چشمش داد و به سمت چپ اشاره کرد . سرم را به آن طرف چرخاندم . مسعود آهسته سلام کرد . با زدن پلک جوابش را دادم . نباید بذارم بچه ها زیاد از رابطه ما دو تا باخبر بشن . هر چند فکر کنم خیلی ها بدونن . بغل دستش هم امیر بود اونم با سر سلام کرد. کنار مهتاب نشستم و با خودم گفتم عجب پسر توداریه . دیروز یک کلام نگفت زبان را با من کلاس برداشته . حتما به خیال خودش می خواسته سورپریز کنه .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
آقای کاشف حضور و غیاب کرد و یک ربع اول کلاس را درس داد . البته درس که نه فقط قسمتهای مهم کتاب را گفت ما هم علامت زدیم . مهتاب گفت :" این استاد کاشف خیلی باحاله . یعنی منظورش اینه که امتحان از همین هاست که علامت زدیم . واقعا ماهه . اصلا بچه ها را اذیت نمی کنه . یادته ترم پیش هم که باهاش چند واحد داشتیم چقدر راحت بودیم ؟ همه پاس کردند . هیچکس را ننداخت . " روی میز لم دادم . " آره کاش همه استادها مثل این بودند ." آقای کاشف چند قدمی توی کلاس راه رفت . " بچه ها می تونید مطالعه آزاد داشته باشید . " و خودش صندلی اش را کنار پنجره برد و زل زد به بیرون . " ببینم بیرون چه خبره که اینطوری محو شده ؟"
فریبا گفت :" مگه خبر نداری تازگیها یه پژوی صفر آلبالویی خریده و تمام فکر و ذکرش اونه و مواظبه که کسی خط بهش نندازه ." دستش را زد زیر چانه اش . " البته حق داره بنده خدا زن و بچه که نداره دلش به همین خوشه . " مکث کرد . " می گم راستی چرا تا حالا زن نگرفته ؟ فکر نکنم بیشتر از چهل داشته باشه . قیافه اش هم که قابل تحمله ."
خندیدم ." البته اگه از سمت چپ سرش موهایش را بطرف راست سیم کشی نکنه . طفلکی از ترم پیش هم موهایش کمتر شده ." فریبا هم لم داد روی میز . " ولش کن از اون بگذریم . می خوام یه چیزی را بگم ." مهتاب خودش را به عقب صندلی پرت کرد ." اه برو بابا حتما دوباره در مورد آرشه ." فریبا چشمهایش را گشاد کرد . " اولا دلتون بخواد از اون بگم دوما اشتباه کردین در مورد بچه های کلاس خودمونه ." من و مهتاب کنجکاو سرمون را جلو آوردیم ." چی ؟ " زبانش را به دندان گرفت ." شما می دونید یکی از بچه هامون کم شده ؟" نگاه سریعی به همه جا انداختم . " نه کی؟ از دخترها یا پسرها ؟"
مسخره کرد ." واقعا تو چقدر باهوشی . نمی بینی راحله نیست ؟" ردیف جلو را دید زدم . جای همیشگی راحله ولی نبود . مهتاب طاقت نیاورد . " می گی کجاست یا جون به سرمون می کنی ؟"
نیشخند زد ." نیست که غذاهای دانشکده خیلی خوبه . مخصوصا هم ساچمه پلو و سویا پلو خانم دچار سوءتغذیه شده دکتر هم گفته این مسئله برای بچه ای که در شکم داره خطرناکه . شوهرش هم غر زده که سلامتی خودت و بچه از درس مهمتره . اونم انصراف داده و الان در حال حاضر در منزلش تو شیراز روی مبل لم داده و به ریش ماها که سه سال دیگه مونده تا از شر این غذاها نجات پیدا کنیم می خنده . " دستش را روی شکمش گذاشت . " البته اگه شانس بیاریم و تا آن موقع دچار زخم معده ای سرطانی چیزی نشیم ." مهتاب شکمش را فشار داد . " نگران نباش کپل من ماشاءالله تو اینقدر خوب به خودت می رسی که دچار هیچ نوع سوءتغذیه ای نمی شی . " دست مهتاب را محکم کنار زد . " تا چشمت درآد حسود استخونی ."
اخم کردم . " هیس بابا چرا سر و صدا میکنین . می خواین سه تایی مون را بندازه بیرون . مگه نمی بینین حواسش به ماست ؟" دوتایی اروم شدند . مهتاب چند تار موهای فرش را از مقنعه بیرون آورد و بهش ور رفت . " آخی چه حیف شد . راحله رفت کاش حداقل چند تا عکس یادگاری باهاش گرفته بودیم ."
گفتم ." آره عین گربه آروم و خجالتی بود . تو دست و پا بود ولی از دیوار صدا درمی آمد از اون نه . نمی دونم چطوری با این همه مظلومی بله ازدواجش را گفته ؟" فریبا تنه سنگینش را از روی میز بلند کرد . " اتفاقا این ساکتها از همه زرنگترند . خبر نداری . در ضمن مهتاب خانم اشکال نداره ما به جایش یادمون می مونه که اگه تو یکدفعه بی هوا خواستی .... بری .... قبلش ازت عکس بگیریم ." خواستی بری را کشید . لحنش با کنایه بود . مهتاب اخم کرد . مشکوک شدم . " ببینم منظورت چیه ؟"
" بع مگه خبر نداری برای مردم خواستگار پیدا شده ." مهتاب برافروخته شد . " تو خیلی فضولی مگه بهت نگفتم دلم نمی خواد در این مورد چیزی بشنوم ." بدجوری کنجکاو شدم . " جریان چیه ؟ " هر دوتایی سکوت کردند . طاقت نیاوردم . نیم خیز شدم و یقه مهتاب را گرفتم . " می گی چیه یا ..." کلنجار رفت تا دست منو از یقه اش جدا کنه . " خوب باشه می گم چرا اینقدر آبروریزی می کنی ؟ همه دارن نگاهمون می کنن . " دستم را پائین انداختم و سرسری بچه ها را دید زدم بعضی ها حواسشون به ما بود محل ندادم . مهتاب با خودکار افتاد به جون میز . " هیچی بابا این پسره ... اسمش چیه کیومرث محمدی ازم خواستگاری کرده. " سریع به سمت آقای محمدی برگشتم دوتا صندلی بعد از امیر نشسته و سرش پائین بود . داشت چیزی می نوشت . دوباره به مهتاب نگاه کردم . " خوب تو چی جواب دادی ؟"
" خوب معلومه گفتم نه ."
" وا... چرا زود گفتی نه شاید پسر خوبی باشه . باید در موردش کمی تحقیق کنی می خوای از مسعود یه چیزهایی بپرسم ؟ می دونم خیلی با هم دوست هستند ."
" نه لازم نکرده . " خودکارش را محکم تر روی میز فشار داد طوریکه یه تکه چوب پرید . خودکار را از دستش گرفتم . " حالا چرا این بدبخت را سوراخ سوراخ می کنی ؟"
" برای اینکه عصبانی ام برای اینکه از هر چی مرده بدم می آد . همشون پست و کثیف اند اصلا برای چی باید ازدواج کنم ؟" صدایش لرزید و صورتش عبوس و جدی شد . نه من نه فریبا جرات نکردیم نطق بکشیم . رفتم تو فکر . عجیبه چرا اینقدر جبهه گرفته و با خصومت صحبت می کنه . یعنی راست می گه که از همه مردها بدش می آد یا فقط آقای محمدی ؟ پس چرا تا حالا چیزی بروز نداده بود ؟ زنگ خورد . از فکر اومدم بیرون مهتاب و فریبا آماده بیرون رفتن شدند . گفتم ." بچه ها شما برید من می مونم زنگ دیگه همین جا کلاس دارم ." فریبا دلم را سوزاند . " تقصیر خودته که لوس بازی درآوردی و واحد زیاد گرفتی . حالا ببین تنها بودن حال می ده یا نه ؟ ما دو تا هم می ریم یه گشت همین اطراف بزنیم تا کلاس بعدی شروع بشه . می خوام برای آرش پلیور بخرم . تو هم بشین و هی جزوه بردار بی چاره بدبخت ." پایش را لگد کردم . " برو تنبل بی خاصیت . شاید تو بخوای پنج ساله دانشگاه را تموم کنی من که نمی تونم به ساز تو برقصم ."
خندید . " خیلی خوب ما رفتیم ولی آدم وقتی یه جاش آتیش می گیره اصولا از این حرفها میزنه ." از پشت رفتنشون را تماشا کردم . شاید هم حق با اونه . هنوز هیچی نشده داره حوصله ام سر می ره . با آت و آشغالهای کیفم ور رفتم . مسعود از در اومد تو . با تعجب نگاهش کردم . " ببینم مگر تو هم حسابداری صنعتی دو را گرفتی؟" ابرویش را جذاب برد بالا . " با اجازه شما ."
" خوب چرا بهم نگفتی ؟" چشمک زد . " حالا ." تو خودم ذوق کردم . چه خوب دیگه تنها نیستم . با مسعود بودن هم حال و هوایی داره . چند تا از بچه ها پشت سرش اومدند تو دیگه با هم حرف نزدیم . رفت سرجایش نشست . پنجره باز بود . به آسمان خاکستری رنگ که کم کم در حال تیره تر شدن بود خیره شدم . انگار امروز هم می خواد بباره . میل قدم زدن در این هوای دلچسب دلم را اسیر کرد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم . آخه چرا هر وقت پائیز می شه من بی تاب و بی تحمل می شم . برایچی آروم و قرار ندارم ؟ صدای جیک جیک دسته گنجشکان گوشم را نوازش داد . اگه امروز توی این هوا بیرون نرم تا ابد حسرت می خورم . پائیز خیلی غم باره . بوی مرگ می ده . بوی نیستی . اه ... واقعا که چقدر کج سلیقه اند . دوباره نگاهم به سوی ابرها پر کشید . نه اینجوری نمی شه . اصلا حال و حوصله کلاس را ندارم . باید یه کاری بکنم . فکری به ذهنم رسید سریع کیف و کتابم را برداشتم و رفتم پشت در کلاس گذاشتم و برگشتم . مسعود تمام حرکاتم را زیر نظر داشت . با اشاره پرسید . " داری چکار می کنی ؟" خواستم جوابش را بدم . استاد اومد . با زبان بی زبانی نگاهی به پنجره و آسمان انداختم و بعد سرم را بطرف در چرخاندم و چشمک زدم . دوزاریش افتاد و تبسم زد . فهمیدم موافقه

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
منتظر شدم خانم پورسانی حاضر و غایب کرد . از خوشی بشکن زدم . خوب شد حالا دیگه خیالم راحته که غیبت نمی خورم و هر زمان که بخوام می تونم جیم بزنم . ده دقیقه ای صبر کردم . استاد رفت تو حس درس دادن . محتاط سرم را انداختم پائین و در حین بیرون آمدن نگاهی با مسعود رد و بدل کردم . مژه زد . با خوشحالی کیفم را از پشت در کلاس برداشتم . چقدر خوبه که توی دانشگاه برای بیرونرفتن احتیاج به اجازه گرفتن نیست . بزرگترین مزیتش یکی اینه یکی هم اینکه با پسرها مختلطه . دختر و پسر خوب با هم صفایی می کنن و هیشکی به هیشکیه . به حیاط رفتم و گوشه دیوار تکیه دادم . الان جون می ده بریم بام تهران . هواش حرف نداره . بذار به مسعود پیشنهاد کنم ببینم قبول می کنه یا نه ؟ تو شادی خودم غرق بودم صدای شاهین کیوانی تنم را لرزاند . لجم گرفت . ای خدا اینکه دوباره مثل اجل معلق پیدایش شد . چرا امروز دست از سرم برنمی داره ؟ نمی دونم از کدوم سوراخی اومد بیرون مگه الان کلاس نداره ؟ جلو اومد . چشمهایش قرمز و حالت عادی نداشت . رذیلانه خندید. چرا وقتی می خنده صورتش ترسناک می شه ؟ ازش فاصله گرفتم . دستش را جلو آورد . " کجا می ری خانم مگه ما چی مون از این پسره لندهور دراز . اسمش چیه مسعوده پسعوده . همون ترم بالایه کمتره که وقتی می بینیش گل از گلت می شکفه ولی ما رو تحویل نمی گیری ؟ " بوی دهنش به مشامم خورد . عقم گرفت . بوی سیگار نه بوی یه چیز سوخته مثل تریاک می داد . معلوم نیست چه کوفتی می کشه . ادامه داد . " با ما هم مهربان باش . و دلمون را نشکن ." تو سرم اتصالی پیدا کرد . با غضب فریاد زدم . " گنده تر از دهنت حرف می زنی مارمولک بو گندو . یا ا.. راهت را بگیر و برو . پسره تن لش عوضی ." نگاهش را مثل یه شکارچی موذی بهم دوخت و چشمهای ریزش تنگ شد . عصبانی تر شدم ." یکباره دیگه مزاحمم بشی مسئولین دانشگاه را در جریان می ذارم ." در کمال خونسردی خنده ترسناکی تحویلم داد . " تو همه این توهینها را به من کردی ؟" آب دهنم را با ترس قورت دادم ولی خودم را نباختم . " معلومه با تو بودم پس چی ؟" با انگشت تهدیدم کرد . " خیلی خوب پس منتظر تلافی باش . ببین چه ج.ری حالت را بگیرم . حیف که الان جاش نیست والا حالی ات می کردم . " خشم و نفرتم به سر حد رسید . جلوی پایش تف انداختم . " تو ؟... تو مارمولک بدقواره . نه بچه پرو . همچین غلطی نمی تونی بکنی . تو عرضه نداری شلوارت را بکشی بالا می خوای حال منو بگیری . مسخره ست ." دستش مثل سد جلویم بود . به ضرب انداختمش پائین و به حالت دو ازش دور شدم . صدایش را شنیدم . " حالا می بینی چه دماری ازت درمی آرم . فقط صبر کن ." خودم را به دستشویی رسوندم و چند مشت آب سرد به صورتم زدم . تو آینه خودم را تماشا کردم . چقدر برافروخته ام . دوباره آب به صورتم زدم . نباید بذارم مسعود چیزی از جریان بفهمد . ممکنه قشقرق راه بندازه . یه خرده خودم را صاف و صوف کردم و به لبهایم رژ کمرنگ زدم . احتیاج به رژ گونه نداشتم . صورتم کاملا قرمز بود . به حیاط برگشتم . مسعود داشت دنبالم می گشت . " ا ... دختر تو کجایی ؟ چند دقیقه ای می شه که دارم دنبالت می گردم ." لبم را بهم فشردم . صورتم را با دقت برانداز کرد . " چیزی شده ؟ چرا مثل لبو شدی ؟ حالت بده ؟" سعی کردم عادی باشم . " نه چیزیم نیست . شاید چون دویده م سرخ شده م . " و زیر چشمی اطراف را نگاه کردم خدا را شکر از شاهین کیوانی خبری نیست لعنتی دل و دماغ قدم زدن را از سرم بیرون انداخت . چند تا نفس عمیق کشیدم . نباید بذارم روزم خراب بشه . مسعود دستش را به کمر زد . " دختر تو اولین جلسه کلاس را ول کردی اومدی بیرون که کجا بریم ؟" تبسم زدم . " ته دنیا ." سرش را جلو آورد و گوشش را نشان داد . " کجا ؟"
" ته دنیا ."
تعجب کرد . " اینجایی که تو می گی روی زمینه یا باید بریم کره ماه ." آستینش را کشیدم . " نه زیاد دور نیست . اگه لفتش ندی زود می رسیم ."
زد روی بینی ام . " تو دست من را هم از پشت بستی . خدا عاقبت منو با تو بخیر کنه . معلوم نیست از کجاها سر دربیاریم ." صدای موسیقی ملایمی از ضبط پخش شد . خودش هم با لحن گرمی باهاش شروع کرد به خواندن .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت سیزدهم

سربالایی ولنجک را طی کردیم . کوه بلند و خاکستری درست روبه رویم بود . به مسعود گفتم . " همین جا نگه دار ." به قطرات ریز و تند که با سر و صدا به شیشه می خورد اشاره کرد ." بارون زیاد شده می خوای تو این هوا قدم بزنی ؟" سرم را از شیشه بیرون کردم . خورشید از پشت ابرها در حال بیرون آمدن بود و باد داشت یواش یواش ابرهای سیاه را کنار می برد . در را باز کردم . " نترس هوا داره آفتابی می شه ." پیاده شدم و گذاشتم که بارون خیسم کنه . شعر سهراب سپهری را با خودم زمزمه کردم . چتر را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد . با همه مردم شهر زیر باران باید رفت . دوست را زیر باران باید دید . عشق را زیر باران باید جست . چند بار دور خودم چرخیدم و باز زمزمه کردم . عشق را زیر باران باید جست . مسعود صدام زد . " داری چکار می کنی سرما می خوری ها ؟" رویم را بطرفش برگرداندم . به در ماشین تکیه داده و منو نگاه می کرد . بلند داد زدم . " می خوام برم اون بالا . بیا تله کابین سوار بشیم ." بطرف باجه فروش بلیط رفت و سر تکان داد . " امان از دست هوسهای بچه گانه تو . " توبیخش با مهربونی همراه بود . بالای کوه از تله کابین پیاده شدیم . دستهایم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . مسعود هم همین کار را کرد و گفت :" بارون چه یکدفعه ای قطع شد ." گفتم . " اره " و به آسمان اشاره کردم . " ببین ته دنیای من همینه . فقط کافیه دستت را دراز کنی و آسمون را بگیری . در چند وجبی توئه . باید بهش وصل بشی و خودت را در اون غرق کنی غرق غرق ." مات و مبهوت به دهنم خیره شد . انگار هیچی نفهمید . دوباره ادامه دادم . " اگه بتونی خودت را رها کنی و بذاری اون تو را هر جایی که می خواد ببره . آن موقع آزادی . فقط خودتی و خودت . یکه و رها ." بغضی تو گلوم شکست و چشمام پر از اشک شد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم و آه بلندی کشیدم . " باور کن بیشتر از این نمی تونم برات بگم باید غرق بشی تا بفهمی . " سرم را پائین انداختم و لبم را گاز گرفتم . آه من که دوباره احساساتم غلیان کرد . چرا به خودم تسلط ندارم ؟ چرا هر وقت این بالا می آم بدون هیچ دلیلی یه جور خاصی میشم ؟ دلتنگ می شم ؟ شاد می شم . اصلا انگار خودم نیستم . مسعود جلو اومد و دستهایم را توی دستهای بزرگ و مردانه اش جمع کرد و با مهربانی هر چه تمامتر گفت :" بهت غبطه می خورم ساغر . تو دنیای قشنگی داری . ساده و کودکانه در تو نیروی زندگی و شادی موج می زنه و روح آزادی داری ." دستم را محکم تر فشار داد . " من می دونستم تو خیلی بااحساسس ولی نمی دونستم تا این حد زیاد . " آروم پلک زد . " می خوام یک لحظه جای تو باشم چکار باید بکنم ؟" اروم دستم را از دستش بیرون کشیم ."با صدای بلند تو کوه فریاد بزن ."
" چی بگم ؟"
" هر چی که دوست داری . هر چیزی که بهت ارامش می ده ." چند لحظه مکث کرد و بعد نگاهش را با حرارت تمام به من دوخت و فریاد زد . " ساغر ساغر ساغر " بدنش به لرزه درآمد و رگهای گردنش متورم شد . قلبم به تلاطم افتاد . آه خدایا یعنی من مایه آرامشش هستم ؟ لذتی بی انتها تو سلولهای تنم رخنه کرد . دوباره فریاد زد :" ساغر ساغر ساغر " صدایش تو کوهستان پیچید و انعکاسش چند برابر شد . با خوشی خنده بلندی سر داد . تماشایش کردم . صورتش از هیجان و شادی درخشش خاصی گرفت . تبسم کردم . " حالا چه احساسی داری ؟" دستهایش را بالا برد و بدنش را کشید ." حس رهایی و آزادی . همان طور که تو گفتی ." نفس آرومی کشیدم . " خوشحالم که خوشحالی ." در سکوت به اطراف نگاه کرد . غرق خودش شد . خم شدم و تخته سنگ بزرگ زیر پایم را لمس کردم . هنوز رطوبت باران را داشت . صورتم را بهش مالیدم و زمزمه کردم . " تو سنگ صبور خیلی ها بودی می دونم می دونم که خیلی ها سینه پردردشان را فقط پیش تو خالی کرده اند و تو ساکت و اروم فقط گوش کردی و گوش کردی . الان هم من و مسعود اینجا پیش تو هستیم و هنوز نمی دونم عاقبت دوستی ما به کجا می کشه ولی قلبم یه چیزهایی را بهم می گه که هنوز مطمئن نیستم درسته یا نه . ولی قول می دهم به موقعش بیام و همه چی را برایت بگم پس همینطور استوار و پا بر جا منتظر باش . من برمی گردم ." برای آخرین بار صورتم را روی سنگ صیقلی سیاه رنگ کشیدم و سرم را بالا آوردم . مسعود کنارم روی زمین زانو زد . " چیه از این مراد می خوای ؟"
خندیدم . " مراد که نه ولی من هر وقت می آم بالا کلی باهاش درد و دل می کنم . می دونی چند ساله این سنگ اینجاست و تکان نخورده ؟ در واقع مدتهاست باهاش انس گرفتم ." دستش را روی سنگ کشید . چشماش برق زد . " حالا می شه حرف دلت را به من بگی ؟" بهش زل زدم . " حرف دلمو ؟ مگه تو سنگ صبوری ؟" سرش را ملایم خم کرد . " اگه تو بخوای آره ." موهایم را از روی پیشانی کنار زدم . " حالا شاید یکروز هم به تو گفتم . خدا را چه دیدی ؟" چشمک زد . " به من هم مربوط میشه ؟"
" آی قرار نشد زیاد سوال کنی ها !" الکی اخم کرد . " شما دخترها چرا اینقدر تو دارید ؟"
" مگه شماها نیستید ؟" آسمان یکدفعه رعد و برق شدیدی زد و منو از جا پراند . دستم را گرفت . " چی شد ترسیدی ؟"
" اره راستش را بخوای من از بچگی از رعد و برق می ترسم . الان هم بهتره زودتر بریم تا بارون خیسمان نکرده ." توی تله کابین نشستیم . مسعود در را بست . یکهو دلم گرفت . چند دقیقه اول را طاقت آوردم ولی فقط چند دقیقه بعد بلند شدم و لای در را کمی باز کردم . آروم گفتم :" ببند می افتی . " در را بیشتر باز کردم . " نه نمی افتم ." بی خبر هولم داد . " خیلی خوب حالا که نمی ترسی بپر پایین ." جیغ زدم و خودم را به عقب پرت کردم . بلند بلند خندید . فهمیدم داره شوخی می کنه . چون دستش محکم دور مچ دستم بود . در را با پایش هل داد و دستم را آروم ول کرد . " بیا اینجا اینقدر شیطونی نکن ." و یه جایی کنار خودش برام باز کرد . کنارش نشستم . سرش را بطرفم برگرداند و زمزمه کرد . " بچه دوست داشتنی . " و تو صورتم خیره شد . با یه حالت خاص کششی مثل آهن ربا تو نگاهش بود طوریکه یه آن حتی نتونستم مژه بزنم . انگار زمان متوقف شد و بعد به وضوح لرزش لبها و قرمزی چشمش را دیدم . قلبم دیوانه وار طپیدن گرفت خودم را کنار کشیدم . اونم به خودش اومد و نفس تندی کشید . مشخص بود حالش دگرگونه و عذاب می کشه و تندی گفت :" دیگه هیچوقت به سی اینطوری که به من نگاه کردی نگاه نکن ." لحنش مثل مردهای متعصب و غیرتی بود که زنشان را توبیخ می کنند . گفتم :"چطوری ؟"
" همانطوری که الان منو نگاه کردی . " چند لحظه مکث کرد . " تو چشمات یه چیزیه که .... کم مانده بود .... " سرش را با ناباوری تکان داد . " کم مانده بود که .... من را بیچاره کنه . " پیشانی اش را مالید و به بیرون خیره شد .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
منتظر بود تله کابین هر چه زودتر بایسته و وقتی ایستاد به سرعت بیرون آمد و بطرف پائین ماشینش رفت بدون اینکه به من کوچکترین کمکی برای پیاده شدن بکنه . به شانه های ستبر و قد بلند و کشیده اش که در حال دور شدن بود خیره شدم . آره اون داره فرار می کنه از خودش از من از احساسش ولی دیگه فایده نداره چون من به وضوح جوانه زدن عشق را در چشمهای بی تابش دیدم . این اتفاقی که افتاده و نمی شه جلویش را گرفت . حالا منم عاشقم . منم واله و شیدا هستم . دستهایم را دو طرف گونه ام گذاشتم . مثل کوره داغ بود . حس می کنم در اوج هیجان هستم در اوج حادثه دلم می خواد خود را در این گرداب و تلاطم غرق کنم . گم کنم . من عاشق دوست داشتنم . عاشق خشم خنده عاشق شوریدگی عاشق جسارت و عاشق گستاخی و دلم می خواد تا عمق این حادثه پیش برم هرچه بادا باد . هوا رو به درون ریه هایم بلعیدم و با قدمهای تند به سمت ماشین حرت کردم . مسعود بدون کوچکترین حرفی دور زد و راه افتادیم . در طول راه سعی کرد به من نگاه نکنه . فقط مثل برق گرفته ها دو تا دستش به فرمان لبود و به جلو خیره شده بود . خاکهای روی کفشم را با دستمال پاک کردم . چه سکوت سنگینی کاش حداقل ضبط را روشن کنه . ولی نه انگار همچین خیالی نداره . فقط لحظه به لحظه سرعتش را زیاد می کنه.... خودم ضبط را روشن کردم . صدای خواننده پخش شد .
چشمات گفتن که بشکن من شکستم شک نکردم
هزار بار مردم و می میرم و باز ترک نکردم
چشمات رنگش لعلب داره رو مژه هاش التهاب داره
ولی بی دین لامذهب زیارتش صواب داره
صورتم داغ شد . ای وای عجب آهنگی . درست زده تو خال . صدای نفسهای تند مسعود سنگین تر شد . از شرم دستهام را به هم پیچاندم . عجب غلطی کردم کاش روشن نکرده بودم . خودش اون را خاموش کرد و گفت :" تو را می رسونم دانشگاه خودم هم می رم شرکت خیلی کار دارم . هنوز به هیچکدام نرسیدم . " لحنش عصبی بود . مشخص بود هنوز با خودش درگیره . لحنش عصبی بود کلافه بود . مشخص بود هنوز با خودش درگیره . بهم برخورد . رفتار تندش دلم را رنجاند با ناراحتی گفتم :" من که اجبارت نکرده بودم بیایی . حالا هم من را اینجا پیاده کن و برو دنبال کارت ." فهمید دلخور شدم . یک دستش را از فرمان برداشت و گذاشت زیر چانه ام . " چیه بغض کردی کوچولو ؟ دیدی گفتم بچه ای ؟" لحنش هم مهربانانه بود و هم عذرخواهانه . بی چاره خودش هم نمی دونست چکار باید بکنه . " آخه من چی گفتم که زود اخم می کنی ها ؟ " خم شد و از تو داشپورت یک شکلات هوبی درآورد . " بیا اینو بخور تا بغضت بره پائین . باور کن رفتارت مثل تانیا برادرزاده ام می مونه . همون که تو تولد مونا دیدیش . اونم وقتی قهر می کنه زود لب برمی چینه و بغض می کنه . من دیگه بچه داری را کاملا یاد گرفته ام . ولی می ترسم تا بخوام تو را بزرگ کنم موهام مثل دندانهام سفید بشه ." ناخودآگاه خنده ام گرفت . ترا خدا ببین منو با بچه سه ساله مقایسه می کنه . تا دید خندیدم گفت :" دیدی دیدی بالاخره شکلاته کار خودش را کرد . " و با آرامش نفس بلندی کشید . انگار از اینکه دلم را بدست آورد خیالش راحت شد چند لحظه سکوت کرد و بعد با پشیمانی سرش را تکان داد . " ببخش که بد حرف زدم دست خودم نبود . نمی دونم یکدفعه ای چرا ... " بهش لبخند زدم . " ولش کن مهم نیست ." تبسم کوتاهی زد و سرش را به عقب برد . انگار حالش بهتر شد . نزدیکهای دانشگاه رسیدیم نگاهم کرد . " می گم اگه بهت برنمی خوره و دوباره قهر و ناز نمی کنی می خوام یه نصیحتی بهت بکنم ."
" چی؟"
" اگر یک کم از گردش و تفریحت بزنی و سرکلاس ها حاضر بشی بد نیست ها . این حسابداری صنعتی از اون درسهایی نیست که بی خیالش بشی . خیلی سخته . استادش هم که زنه و نمره بده نیست . فکر خودت را بکن ."
" بی خیال تو که هستی نهایتش اشکالاتم را از تو می پرسم ."
" نه دیگه نشد وقتی منم با خانم جیم می شم دیگه چیزی یاد نمی گیرم که به تو بگم . با این وضعیت می ترسم دوتایی بیفتیم ."
" اره تو راست می گی باید بیشتر حواسم را جمع کنم . ولی چکار کنم آخه الان پائیز و من عاشق ." ابروهایش را با شیطنت بالا برد ." عاشق ؟" صورتم عرق کرد و تندی حرفم را تصحیح کردم . " خوب آره دیگه من عاشق فصل پائیزم مگر تو نمی دونی ؟" دستش را روی صورت بی ریش و سبیلش کشید و در سکوت نفسش صداداری کشید . سرکوچه دانشگاه پیاده شدم . " مرسی مسعود خوش گذشت ." نگاهش روی صورتم ثابت ماند . " به منم همین طور خداحافظ ." تمام کلاس های بعد از ظهر را سعی کردم با دقت به درس گوش کنم و جزوه بردارم . موقع برگشت به خانه تمام ذهنم پر از اعداد و ارقام و صورتهای مالی بود . فروش خالص موجودی انبار و مطالبات سوخت شده و ...
پایم را روی زمین کوبیدم . اه که حسابداری برای من جز عذاب هیچی نداره . کاش زودتر دانشگاه تمام بشه و مغزم ترکید از بسکه این آت و آشغالها را تویش فرو کردم . سر کوچه مون پیاده شدم . پشت سرم نادر هم از تاکسی پیاده شد . " ا. سلام تو اینجا چکار می کنی؟"
" دارم می آیم خانه شما ."
" تنهایی ؟ پس خاله و نازنین کجا هستند ؟"
" کار داشتند . سرشون خیلی شلوغ بود . نتونستند بیان ."
" خیره . خبری شده ؟ "
" حالا بریم تا بهت بگم ."
" پس کلاسورم را بگیر و من را هم بکش بالا که اصلا نا ندارم ."
" چه لوس از خود راضی خوب شد من اومدم . " و دستم را گرفت . بهش آویزان شدم . نصفه های کوچه رسیدیم . " راستی ببینم از دوست دخترهایت چه خبر؟ هنوز به هیچکدامشون قول ازدواج ندادی ؟"
" ول کن بابا حال داری ؟ کی زن می گیره فعلا بذار خوش باشیم . امروز این فردا یکی دیگه . خوش می گذره ." قلبم یه جوری شد . یعنی همه پسرها فقط بلدن دخترها را سر کار بذارن و آخرش هیچی به هیچی ؟ یعنی مسعود هم همینطوریه ؟ خوره به جونم افتاد و دست و پایم مور مور شد . خودم را دلداری دادم . نه مسعود اینطوری نیست . امکان نداره . اون منو دوست داره . مگه امروز اینقدر منقلب نشد ؟ مگه دستهایش نلرزید ؟ نه اینها نمی تونه اتفاقی باشه . احساسم به من دروغ نمی گه . مطمئنم که خیلی مردتر از این حرفهاست . نادر توی کلاسورم را دید زد . " تو چی ؟ هنوز کسی را تو دانشگاه پیدا نکردی ؟" به صورت گرد و تپلی و چشمهای شیطون ریزش نگاه کردم . چشمک زدم . " اتفاقا چرا ."
وایساد . " جون من راست می گی ؟"
" به جون تو ." انگشتش را گاز گرفت . " ااا... عجب بابا خیلی زرنگی . پس بگو تو هم تا حالا اب نبوده والا شناگر ماهری هستی . خوب حالا طرف کی هست ؟ ما کی باید ببینیمش ؟"
" برای چی ببینیش ؟"
" برای اینکه بفهمم آدم خوبیه یا نه ؟ اصلا سرش به تنش می ارزه یا نه باید گردنش را بشکنم . " چشمام را برایش چپ کردم . " خوبه خوبه . خودت که دم و دقیقه عین لاشخور دنبال دخترهای مردمی حالا که به ما رسید غیرتت گل کرد ؟"
اخم کرد . " اولا لاشخور عمته . دوما این مساله اش فرق داره تو مثل خواهرمی باید مطمئن بشم طرف ادم حسابی هست یا نه ؟" بی هوا زدم پس گردنش و دویدم . " نترس از تو آدم حسابی تره ." تا دم خانه دنبالم کرد ولی نتوانست منو بگیره . داد زدم . " ای بابا تمام حرفهام دروغ بود . داشتم سربه سرت می گذاشتم . " دستش را توی موهای فرق وسطش فرو کرد . " آره جون خودت بی خودی منو خام نکن . " ایستادم بهم برسه . نفس نفس زدم . " باور کن شوخی کردم . تو چرا جدی گرفتی ؟" ضربه کوچکی به پیشانی ام زد . " آی خانم خانم ها ما بعد از این همه سال گدایی شب جمعه را خوب بلدیم . چشمات داد می زنه چکاره ای . فقط مواظب باش سرت کلاه نره همین.

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت چهاردهم

با هم وارد خانه شدیم . مامان از دیدن ما دو تا با هم تعجب کرد . دست انداخت گردن نادر و بوسیدش . " چه عجب از این طرفها ؟ راه گم کردی خاله ؟" خندید و چشمک زد . " نه اومدم یه خبر دسته اول بهتون بدم ." مامان آستین بلوز بوکله اش را آورد پائین . " انشاءالله خوش خبر باشی . پس بذار اول برات یک لیوان چای بریزم بعد تو سر فرصت برام بگو ." نادر روی مبل نشست . من هم کنارش نشستم و با شانه ام بهش تنه زدم . " جریان چیه ؟"
" بذار خاله هم بیاد یکدفعه میگم ." مشت کوبیدم روی پایش . " خیلی بی مزه ای خوب بگو دیگه ." ابروهایش را بالا انداخت . " نچ محاله ."
" واقعا که .... تو هیچوقت .... " مامان با سینی چای برگشت . " خوب بگو خاله ." خودش را جابه جا کرد . " یه راست می رم سر اصل مطلب قراره امشب برای نازنین خواستگار بیاد . آمدم شما و آقا رضا را دعوت کنم بیاین خانه ما . البته مامان می خواست خودش خبرتون کنه . ولی از بدبختی الان دو روزه که تلفنمان قطع شده . می گن می خوان کابل برگردون کنن . برای همین من اومدم ." مامان قندان را گذاشت روی میز . " اتفاقا چند وقت پیش نسرین یه چیزهاییدر مورد این خواستگار بهم گفته بود . پس حالا آمدنشان قطعی شده . خوب به سلامتی مبارکه ." چشمهایم گرد شد . " ببینم خاله نسرین نگفت خواستگاره کیه ؟ چه شکلیه ؟" نادر ابروهای هشتیش را با شیطنت بالا برد . " چه سوالهایی می پرسی معلومه یه مرده دیگه ."
" اه نادر شورش را درنیار . پسره چکاره ست ؟" چایش را سر کشید . " تکنسین برقه . صبحها تو اداره کار می کنه و بعد از ظهرها هم برای خودش . مغازه الکتریکی داره . مامانم خانواده اش را می شناسه دو کوچه ی پائین تر از ما هستند . ظاهرا آدمهای ساکت و بی آزاری اند . امشب هم که قراره بیان خواستگاری ." موهای خوش حالت قهوه ای رنگش را عقب زد . " من دیگه برم . باید کلی سر راه خرید کنم . همه خرحمالی ها گردن من بدبخته . " از جایش بلند شد . " خاله تا قبل از هشت بیائیها همه منتظریم ."
" باشه نادر جون بذار رضا بیاد . زود راه می افتیم . "
به ساعت نگاه کردم یازده بود . طاقتم تمام شد . نخیر انگار مامان اینا قرار نیست حالا حالاها بیان . باید خودم سرو گوشی اب بدم . شماره خانه خاله را گرفتم . نازنین خودش گوشی را برداشت . " سلام چه خبر ؟ پسره چطوره ؟"
خندید . " چیه تو که از من هول تری ."
" خوب آره . مگه نمی دونی من چقدر فضولم . حالا ازش خوشت اومد ؟"
" ای پسر بدی نیست . ظاهرا پسر خوبیه . حالا قراره چند بار با هم بیرون بریم اگه از هم خوشمان اومد بقیه حرفها را بزنیم ."
مات موندم . "عجب بابا هیجان میجانی شوق و ذوقی . چقدر ماستی . انگار خیلی برات عادیه ؟"
" می گی چکار کنم برقصم ؟"
" نه نمی خواد برقصی ولی آخه یه خرده ... چی بگم .... اصلا ولش کن بگذریم . فعلا خداحافظ . " گوشی را گذاشتم . ساحل در حال مسواک زدن بود . جلوی در دستشویی ایستادم . " تو حرفهای نازنین را شنیدی ؟ از قصد روی آیفن گذاشتم تا تو هم بشنوی ." سر تکان داد . دهنش پر از کف بود . به قد متوسط و کمر باریکش تو پیراهن قرمزش زل زدم . نمی دونم چرا اینقدر شل و ول بود . اه .... دهنش را شست . " خوب هر کس یه جوریه به هر حال هر چیه دختر خیلی عاقلیه . بااحساس تصمیم نمی گیره . زیر چشمی منو نگاه کرد . سینه ام را با قلدری جلو آوردم . " منظورت اینکه من عاقل نیستم ؟" در دستشویی را بست و منو کنار زد . " وا... دیوونه . مگه به خودت شک داری ؟" روی تخت در سکوت دراز کشیدم و تو فکر رفتم . عشق جایگاه خاصی داره . مقدسه . من نه کاری به نازنین دارم نه به ساحل نه به هیچکس دیگه ولی خودم فقط و فقط با عشق ازدواج می کنم . همین و بس . چهره مسعود یک لحظه در ذهنم درخشید . نفسم سنگین شد . وای امروز چقدر بی تاب و ازخود بی خود بود و چقدر جذاب . چشمام را بستم . بند بند وجودم به شوق درآمد .
دم در دانشگاه با کیومرث محمدی رو به رو شدم . انگار منتظرم بود . چون تا منو دید اومد جلو و گفت :" ببخشید می خوام چند لحظه وقت شما را بگیرم ."
ایستادم . " بفرمائید . امرتون ؟" کمی این پا و آن پا و من من کرد . "حتما خبر دارید که چند روز پیش من از مهتاب خانم خواستگاری کردم ولی ایشون جواب سربالا دادند . بنابراین مزاحم شما شدم که یکبار دیگه تقاضای من را به مهتاب خانم بفرمائید . شاید نظرشون عوض شده باشه ." نفس بلندی کشید و صورتش یکدست قرمز شد . چند لحظه به هیکل نه چندان درشت و به ریش پروفسوری و موهای بغل گوشش که در حال سپید شدن بود نگاه کردم هوم ... صورتش عیب خاصی نداره . مردانه ست . معمولیه ولی برای چی موهایش به این زودی داره سفید می شه ؟ مگه چند سالشه نهایتش بیست و پنج سال . هم سن و سال مسعوده . حتما ارثیه .. لبهای درشتش را به هم فشرد . " پس ساغر خانم شما پیغام منو می رسونید ؟"
سرم را تکان دادم . " چشم حتما ولی شما هم برای جواب گرفتن زیاد عجله نکنین . من فکر نمی کنم به این سرعت نظرش عوض بشه . باید بهش فرصت بدین که بیشتر فکر کنه ." با ناراحتی سکوت کرد و سرش را پائین انداخت. بطرف کلاس راه افتادم . مهتاب تو راهرو بود . دستش را کشیدم . " هی بیا یه خبر برات دارم . " چشمهای بادامی خوش حالتش را به دور و ور انداخت . " چه خبری ؟"
" هیچی مجنون دوباره ازت خواستگاری کرده ." دهنش وا موند . " مجنون ؟"
" آره خنگ خدا . کیومرث محمدی دیگه ." لبش را با حرص جوید . " چقدر سمجه . من که گفته بودم نه . چرا ول کن نیست ؟" چشمک زدم . " چون بدجوری گلوش گیره و خاطرخواهته ." فریبا سر رسید . " کی گلوش گیره کیومرث ؟" خندیدم ." آره ." دو دستی کوبید تو سر مهتاب . " می میری اگه با این بنده خدا حرف بزنی ؟ واقعا که تو چقدر بی احساسی تو باید با سوسمارها ازدواج کنی نه آدمها . لوس از خودراضی . فکر کرده کیه ؟" مهتاب عصبانی شد . " ببند اون دهن گشادت را مسخره ." فریبا دستش را به کمر زد . " بدبخت کور من هر جایم گنده باشه لبهام نازک و کوچیکه مگه نمی بینی ؟" یه خرده صدایم را بالا بردم . " ا... بس کنید دیگه ." مهتاب با پرخاش بطرفم اشاره کرد . " یا همین الان می ری بهش می گی دور من را خط بکشه یا اینکه خودم می رم و قشقرق راه می اندازه ."
" خیلی خوب خیلی خوب . چرا جلز و ولز می کنی . باشه بهش می گم دیوونه ." کیومرث محمدی را تو طبقه اول پیدا کردم و صدایش زدم . چشم به دهنم دوخت مشتاق و منتظر . غصه ام گرفت بر پدرت لعنت مهتاب . من چه جوری این بیچاره را ناامیدش کنم . آب دهنم را قورت دادم . " ببینید من باهاش صحبت کردم اون احتیاج به زمان داره تا شما را بهتر بشناسه ." اخم پیشانی اش باز شد و با خوشحالی گفت :" پس قطعی نگفتن نه درسته ؟" بهش خیره شدم . و حال عجیبی بهم دست داد گفتن کلمه نه چقدر سخت و عذاب آوره . لبخند کوتاهی زدم . " نه همچین حرفی نزدن ولی دقیقا هم آره نگفتن ." دستش را به ریش پروفسوری اش کشید و نفسش را آروم بیرون داد . " خوب باشه من صبر می کنم . اصلا ایرادی نداره ." سرش را پائین انداخت . " خیلی ممنون که پیغام منو بهش رسوندین ." ناراحتی ام را پنهان کردم . " خواهش می کنم . ببخشید که کار بیشتری از دستم برنمی آد و با قدمهای تند ازش دور شدم .

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
فریبا توی کلاس آهسته با انگشتش روی صندلی ضرب گرفت و هی تو گوشم وزوز کرد ." اه چقدر درس عربی بده . و استادش هم گندتر از خودش . کم تو دبیرستان عربی خوندیم اینجا هم ولمون نمی کنن ." بهش چشم غره رفتم . " تو چقدر ور می زنی . یه خرده دندون رو جیگر بذار الان تموم میشه دیگه . ساعت را نگاه کن ؟" با خردن زنگ من و فریبا بلند شدیم ولی مهتاب از جایش تکان نخورد . صدایش زدم ." وا تو چرا نشستی پاشو بریم بوفه ."
اخم کرد ." نه نمی آم حوصله ندارم ." فریبا دستم را کشید . " ولش کن واسه ما طاقچه بالا گذاشته . اصلا به ما چه که نمی خوای شوهر کنی . عجب بدبختی گیر کردیم ها . خودخواه خودسر ." تو راهرو فریبا به شانه ام زد . " هی نگاه ببین چه خبره . دخترها دور یه استادی جمع شده اند ."
" خوب حتما نمره می خوان ." نگاه مسخره ای بهم انداخت . " چرا مزخرف میگی ؟ الان اول ترمه . کسی که نمره گدایی نمی کنه باید خبر دیگه ای باشه . " کنجکاوی ام تحریک شد . جلوتر رفتم و به زحمت دیوارهای گوشتی را کنار زدم . پشت سرم هم فریبا آمد . هر دو با هم استاد را دید زدیم . فریبا سوت آهسته ای کشید و زیر گوشم گفت :" لامصب عجب تیکه ایه . فکر کنم تازه اومده . تا حالا ندیدمش ." بهش خیره شدم . حواسش به ما نبود داشت چیزی را به شاگردهایش توضیح می داد . حدود چهل و پنج سال داشت . ولی خیلی تر و تمیز و اطو کشیده بود . ریش و سبیل هفت تیغه با ابروان صاف و منظم چشمان مشکی مغرور و مژه های پرپشت . با خودم گفتم راست می گه فریبا چقدر باحاله . شبیه هنرپیشه های ایتالیایی می مونه .اون ناگهانی بطرفم برگشت . نگاهم را دزدیدم و خودم را ازجمعیت بیرون کشیدم و به فریبا که هنوز در حال به به و چه چه بود تشر رفتم ." بسه خجالت بکش . خوبه که نامزد داری تو چرا ؟"
نیشگانی از بازویم گرفت . " وا .... چه ربطی داره ؟ خوشگل خوشگله . من که نمی تونم چشمام را ببندم . " دستم را برای زدنش دراز کردم شروع کرد به دویدن . تا آخر سالن دنبالش کردم . بهش نرسیدم . بع .... چه سرعتی داره . ماشاءا... با اینکه تپله ولی بدنش عین ژله می مونه . نرم و روانه زود در می ره . ایستادم و نفس نفس زدم . بوی عطر آشنایی به مشامم خورد . بی اراده دستم را روی سینه ام گذاشتم و قلبم طنین خاصی گرفت . مگه می شه بوی این ادکلن تلخ و خوشبو را تشخیص ندم ؟ کی جز مسعود همچین بویی می ده ؟ بام تهرون و تمام اتفاقات توی تله کابین تو ذهنم تداعی شد . سلولهای تنم از خوشی به رقص درآمدند . برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . مسعود گرم و مشتاق بهم لبخند زد . " سلام"
" سلام ." امیر هم سر تکان داد . " خوب هستین ساغر خانم ؟"
" مرسی خیلی ممنون ." چند تا دختر از جلوی ما رد شدند . آشنا نبودند ولی یه طوری نگاهمان کردند . مسعود اشاره کرد . انگار ما بریم بهتره . و چشمک خیلی مهربونی زد . " فعلا خداحافظ." به دیوار تکیه دادم و دور شدنش را نگاه کردم . چقدر خوبه که بیشتر روزها می تونم ببینمش . خیلی عادت کرده ام . ولی ترم دیگه که فارغ التحصیل شد چکار کنم ؟ تنها می شم . یه آن وجودم تهی و قلبم سنگین شد . آه بلندی کشیدم نه به اون روزهای اول که مثل سگ و گربه بهم می پریدیم و چشم دیدنش را نداشتم نه به حالا که دلم می خواد همیشه باهاش باشم . آدم ها چه زود عوض می شن و خدا می دونه سرنوشت ما چی می شه قسمت پانزدهم

نازنین از آرایشگاه اومد . تازه بند و ابرو کرده بود . مثل لبو قرمز بود . طبق گفته آرایشگر ماست و خیار درست کرد و روی صورتش مالید و دراز کشید . بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم به جز لبش و چشماش همه صورتش خیاری بود . بوسه ای برایش فرستادم . " وای جان چه دلبری شدی ."
خندید . " گمشو ."
" می گم نازنین تو راست راستی فردا می خوای عروس بشی من که باور نمی کنم معلومه علی رضا خیلی زرنگه که تونست توی همین یکی و دو ماه قاپت را بدزده که راضی شدی بگی بله . " سعی کرد جوابم را بده ولی ماسک روی صورتش در حال سفت شدن بود گفتم ." نمی خواد حرف بزنی فقط با سر جوابم را بده . تو فکر می کنی علی رضا همان مرد ایده آل زندگی ات باشه ؟" نتونست جواب نده . با دو تا دستش کناره های لبش را گاز گرفت و گفت :" هیچوقت هیچکس ایده آل نیست حتی تو حتی من و تا وقتی هم که با کسی زیر یه سقف زندگی نکنی نمی تونی کاملا اون را بشناسی . ولی با تمام این وجود فکر می کنم علی رضا مرد اهل و زندگی کنی باشه و بتونیم با هم کنار بیائیم . " ابرویم را بالا انداختم . " ا... چه حرفهای فیلسوفانه ای می زنی . انگار هنوز هیچی نشده کلی خانم شدی . شوهر کنی دیگه چی میشی ؟" ساحل از پائین پله داد زد . " بدو دیگه شب شد ." کیفم را انداختم روی کولم . " خیلی خوب عروس خانم من رفتم . یه مقدار خرید خرده ریز دارم . لاک و کرم پودر و از این چیزها تا همه جا نبسته بهتره زودتر برم . فردا می بینمت . بای بای ." چشمش را تکان داد .
به ساعت نگاه کردم. هفت بود . پس چرا نیامدن ؟ زمزمه های فک و فامیل داماد را شنیدم" یعنی عروس چه شکلی شده ؟"
" گریم اش هم کردن ؟" بالاخره نازنین با لباس سپید بلند همراه علی رضا در میان دود و اسپند و هلهله و کل وارد شد . با دیدنش دهنم واموند . وای چقدر خوشگل شده . چقدر آرایش آجری به پوست شیری رنگش می آد . خیلی ماه شده . ذوق کردم و چند تا سوت بلند کشیدم . ساحل بغل دستم بود بهم طعنه زد و چشم غره رفت . " یه امشبه را مثل آدم رفتار کن خوب ؟"
اخم کردم . " برو بابا بی احساس ." نگاهم به چشمان پر از اشک خاله نسرین افتاد . بی اختیار بغض گلویم را گرفت و سرم را تکان دادم . می دونم که داره بین من و نازنین فاصله می افته . چه حیف دیگه اون شبهایی که می آمد خانه مان و تا صبح می گفتیم و می خندیدیم تمام شد . آهی بلند کشیدم . و به حمید خان خیره شدم . ارام و اهسته یه گوشه ایستاده بود و با نگرانی و شادی دخترش را نگاه می کرد . خدا می دونه تو دلش چی می گذر

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
نادر خیلی بی خیال و شیطون وسط سالن در حال رقصیدن بود و هر دقیقه به ارکستر نواختن یه آهنگ را دستور می داد. بطرفم اومد و صدام زد . " پس تو چرا نشستی . نمی خوای برقصی ؟ " و دستم را گرفت و بلندم کرد . به عمق چشماش نگاه کردم و پرسیدم . " نادر چه احساسی داری ؟"
خندید . " پاک خل شدی ؟ معلومه دیگه خوشحالم ." لبخندش تصنعی بود . غم تو وجودش را حس کردم . زدم روی شانه اش . " واسه من فیلم بازی نکن . می دونم دروغ میگی ." با آهنگ دور من چرخید و نگاهش را به نازنین که کنار علی رضا نشسته بود و با هم پچ پچ می کردند دوخت . " می دونی چیه یه احساس خاصی دارم انگار که چیزی مال من بوده ولی الان دیگه نیست . " صدایش رگه دار و سنگین شد ولی فقط برای چند لحظه و دستش را روی صورتش کشید و دوباره خودش را خوشحال نشان داد . و به گروه ارکستر اشاره کرد . " لامبادا بزن ." تو خودم رفتم . چرا مردها اینقدر قد هستن و نمی خوان ناراحتی شان را بروز بدن . شاید می ترسن بقیه مسخره شون کنن ؟ تا آخر شب فقط رقصیدم با عروس و داماد . با ساحل . با شهاب و نادر . اصلا با همه . پاهام تو کفش پاشنه بلند تاول زد و به نگاههای چپ چپ پرغیظ عمه پری اصلا توجه نکردم . البته بیشتر حواسش به ساحل بود . اول فکر کردم متوجه نشده . ولی ساحل سرش را نزدیک گوشم آورد . " می بینی چطوری بهم زل زده . دلش میخواد سرم را ببره ." سیاهی زیر چشمم را پاک کردم . " خوب حق داره . وقتی تو به خواستگاری اش جواب رد دادی . انگار جونش را گرفتی . پس انتظار نداشته باش واست بشکن بزنه . تازه فکر کنم حالا حالاها باهامون سرسنگین باشه ." نگاهم به شهاب گوشه سالن افتاد . کنار مهشید نشسته بود . بهش لبخند زدم . بی جاره پسر به این ماهی اگر مادرش بدبختش نکنه خوبه . و وای به روزگار اون پسری که می خواد مهشید را بگیره . حتما هنوز به عروسی نرسیده اینقدر ازش خواسته داره . که دق مرگش می کنه از اون مادرزنهایی میشه که وای ... خدا نصیب هیچکس نکنه .
نازنین و علیرضا نزدیک ساعت دو شب از همه مهمانها خداحافظی کردند و سوار ماشین عروس شدند . خاله مامان را بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد . روی یکی از صندلی ها نشستم و پاهای آش و لاشم را از کفش بیرون آوردم . ساحل کنارم نشست و آه بلندی کشید . " بیچاره خاله حالا جای خالی نازنین را خیلی احساس می کنه." پاهایم را بالا آوردم . " بی چاره پاهای من ." بهم زل زده و نتونست نخنده . " این همه احساست منو کشته ." با لبخند غمگینی نگاهم را ازش دزدیدم . خدا می دونه ساحل کی میره و من تنها می شم .
لنگ لنگان پله های دانشگاه را بالا رفتم . وای دیر شده همه رفتن سر کلاس . یه پله دیگه را هم به آرومی بالا رفتم و به خودم غر زدم . آخه دختر مگه مجبوربودی اینقدر با اون کفشها برقصی که خودت را چلاق کنی . قدمهایم را تندتر کردم و پاهایم را روی پله ها کشیدم . صدایی پشت سرم شنیدم . " چی شده حالت خوب نیست ؟ بذار بغلت کنم . من تو این کارها تخصص دارم ." ستون فقراتم به لرزه درآمد برگشتم و اخم تندی به روی شاهین کیوانی انداختم . " گورت را گم کن ." بهم نزدیک شد و نگاه وقیح و حریصی به سر تا پایم انداخت . " جون بخورم اون لبها رو ." از ترس مغزم مثل پاهایم فلج شد . ای خدا منو از دست این دیوونه نجات بده . چه گیری کردم ها . هلش دادم . " خفه شو . " و با بیچاره گی دور و ورم را نگاه کردم . شاهین کیوانی خنده زشتی تحویلم داد . یه آقای کت و شلواری در حالیکه سرش پائین بود به سرعت پله ها را بالا آمد . ناخودآگاه صداش زدم . " ببخشید .... اگه می شه چند لحظه .... " ایستاد و سرش رابالا آورد . " بله بفرمائید ." خشکم زد . وای این همون استاده ست . همون خوش تیپه . حالا چی بهش بگم ؟ آب دهنم را قورت دادم . " استاد عرض کوچیکی داشتم ." نگاهی به ساعتش انداخت و چند پله ای را که جلوتر از من بود پائین اومد . شاهین کیوانی با حرص دندون قروچه کرد و رفت . نفس بلندی کشیدم . آخیش شرش کنده شد . بدبخت چقدر هم ترسوئه . زود جا می زنه . استاده سرفه کوتاهی کرد . " کارتون را بفرمائید . من عجله دارم ." دستپاچه شدم و من من کردم . وای چقدر قیافه اش جدیه . حالا چکار کنم ؟ لبم را به شدت گاز گرفتم و به خودم فشار آوردم و سرم رو بالا گرفتم و مستقیم بهش نگاه کردم و باز آب دهنم را قورت دادم . " ببخشید استاد من شما را با یه استاد دیگه اشتباه گرفتم ." مغزم بیشتر از این یاری ام نکرد . لال شدم و ساکت جلویش ایستادم . با دقت و تعجب سرتاپایم را برانداز کرد . چشمان مشکی و صورت خوش ترکیب مغرورش جدی تر شد . پوشه اش را در دستش جابه جا کرد و با تاسف سر تکان داد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه پشتش را بهم کرد و از پله ها بالا رفت . دوباره لبم را گزیدم . خاک بر سرت . خودت را بی چاره کردی فقط خدا کنه شانس بیاری و اون استادت نشه والا حسابی حالت را می گیره . با خودم کلنجار رفتم آخه من چکار کنم . همش تقصیر این پسره عوضی ئه . جدیدا خیلی پرو شده . روز به روز هم بدتر میشه پاک اعصابم را بهم ریخته . باید دمش را قیچی کنم . تنها راهش اینکه با دکتر ذاکر رئیس دانشکده صحبت کنم . عزمم را جزم کردم و بطرف دفترش راه افتادم . خودش نبود ولی منشی اش خانم بهمن حرفهایم را به دقت گوش کرد و یه چیزهایی را یادداشت کرد . " ناراحت نباش دخترم ما حتما جریان را پی گیری می کنیم . تو اولین کسی نیستی که از او شکایت کرده ای . چند تا دختر دیگه هم مثل تو شاکی اند قراره برایش شورا بگیریم و تکلیفش را روشن کنیم . یه مقدار احساس دل خنک شدن بهم دست داد کاش اخراجش کنند . از اتاق خانم بهمن بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم . نگاهم به ساعت افتاد . وای .... چهل و پنج دقیقه از کلاس گذشته . وقتی وارد شدم استاد در حال حل کردن مسئله بود . از همانجا توانستم چشمهای منتظر و بی قرار مسعود را ته کلاس ببینم با نگاهش پرسید چرا اینقدر دیر آمدی ؟ لنگ لنگان روی اولین صندلی نشستم و منتظر شدم که درس تموم بشه و زنگ بخوره . اصلا توجهم به حرفهای استاد پورمانی نبود تقریبا کلاس در حال خالی شدن بود که مسعود پیشم اومد . " سلام پات چی شده ؟"
" هیچی بابا پنجشنبه عروسی دخترخاله ام بود اینقدر رقصیده تا به این روز افتادم . ابرویش را بالا انداخت . " حالا با کی رقصیدی ؟ نشنوم با غریبه ها رقصیده باشی ." لحنش شوخی بود ولی صورتش جدی . به روی خودم نیاوردم و حرف را عوض کردم . " خوب چه خبر ؟" موهای لختش را عقب زد . " یه خبر دسته اول دارم امروز عصر یه مهمانی دعوت دارم ."
" مهمانی ؟"
" آره در اصل گودبای پارتیه . یکی از دوستان قدیمم بورس گرفته برای ادامه تحصیل می خواد بره کانادا . برای همین جشن گرفته . با دلخوری گفتم :" خوب به سلامتی بهت خوش بگذره ." با محبت خاصی تو چشمام خیره شد . " ولی من دلم می خواد ملکه منو همراهی کنه تو می آی ؟" از خنده ریسه رفتم . " تو هیچوقت دست از مسخره بازی برنمی داری نه ؟"
چشمک زد . " حالا چکار می کنی ؟ می آی ؟"
" چی بگم خیلی دوست دارم بیام ولی اولا منکه دعوت ندارم دوما نمی دونم به خانواده ام چی بگم ." جلوتر اومد و روی صورتم خم شد . کلاس کاملا خالی بود . " سعید گفته تو هر کی را دوست داری با خودت بیار پس این مساله حله . می مونه خانواده ات . " ابرویش را شیطون بالا برد . " تو اینقدر بلا هستی که یه کلک جور کنی مگه نه؟" یه خرده فکر کردم . " ببینم مهمونی دوستت چطوریه ؟ از اونا نیست که .... یعنی خطر و مطری نداره ؟"
اخم کرد . " نه بابا اولا سعید زن داره . بعدش هم مگه من تو را همچین جاهایی می برم ؟" دست به کمر منتظر شد ." خوب چی شد می آی ؟

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
قسمت شانزدهم

سرم را تکان دادم . " آره بالاخره یه کاریش می کنم . تو سر ساعت هفت سرکوچه مون منتظر باش ."
" چرا سر کوچه ؟ می آم دم خانه زنگ می زنم تو بیا بیرون ."
" آره اتفاقا بد نیست . بیا و خودت را هم معرفی کن . بابام خوب ازت پذیرایی می کنه و حالت را جا می آره ."
خندید . " باشه پس قرارمون شد ساعت هفت دیر نکنی ها ؟"
" نه ."
" حتما می آی دیگه مطمئن باشم ؟"
" آره بابا می آم ."
کلید انداختم و در را باز کردم . صدا زدم . " مامان . " خبری نشد . یعنی کجا رفته ؟ چشمم به یادداشت روی میز هال افتاد . " من رفتم خانه خاله نسرینت . غذا روی گاز هست . گرم کن و بخور . " تلفن را برداشتم و شماره گرفتم . " سلام خاله خوبی ؟"
" خوبم ساغر جون تو چطوری ؟" لحنش پکر بود . دلم سوخت . بی چاره چقدر جای خالی نازنین برایش سنگینه و تا بخواد عادت کنه زمان می بره . ترسیدم از نازنین چیزی بپرسم اشکش سرازیر بشه . گفتم . " مامانم اونجاست ؟"
" آره اومده یه سری به من بزنه . گ.شی دستت . نغمه . نغمه بیا ساغر کارت داره ." گوشی را مامان گرفت و با خنده گفت :" چیه دختر گنده شیر می خوای که هنوز نرسیده ام بهم زنگ زدی ؟"
" نه می خوام بگم امروز بعد از ظهر تولد یکی از بچه های دانشگاهه مهمونی خانوادگی گرفته ولی منو و چند تا از بچه ها را هم دعوت کرده خواستم از شما اجازه بگیرم ." گوشی را تو دستم محکم فشار دادم و نفسم را حبس کردم . خدا کنه نه نگه که حسابی حالم گرفته می شه . چند لحظه مکث کرد . " چند لحظه مکث کرد . " تو تازه عروسی بودی از مهمونی رفتن خسته نشدی ؟"
" نه مامان این فرق می کنه یه جمع دوستانه ست . سحر خیلی اصرار کرده اگر نرم ناراحت میشه ." انگار زیاد راضی نبود . " حالا خانه شان کجاست ؟ کی برمی گردی ؟" سریع زبانم چرخید و دروغ بافتم . " خانه شان قلهکه دور نیست . سعی می کنم زود بیام ." باز هم یک مقدار مکث کرد . دل تو دلم نبود . گفت :" خیلی خوب پس دیر نکنی ها . دلواپس میشم . خیلی هم مواظب خودت باش ."
" چشم حتما . " گوشی را با خوشحالی گذاشتم . گیج و هیجان زده بودم . چه خوب قبول کرد . چند تا بشکن بلند زدم و بطرف آشپزخانه رفتم . چقدر گرسنمه .
با وسواس برای آخرین بار نگاهی به بازوان و یقه ام که باز بود انداختم . رشته مروارید دور گردنم با رنگ یاسی لباس هماهنگی داشت . هیچ چیز دیگه ای به خودم آویزان نکردم . ول کن هر چه ساده تر شیک تر . طلا ملا مال دهاتی هاست . همان پالتویم را که دور یقه اش خز داشت را پوشیدم . از خانه بیرون آمدم . شور و شعف خاصی داشتم . هیجان پنهان کاری و اضطراب برملا شدن دروغم تلاطمی را در وجودم ایجاد کرد . که برایم خوشایند بود . خودم را توجیه کردم . اگه الان که نوزده سالمه این کارها را نکنم کی بکنم ؟ هر چه باداباد . آدم باید جسور باشه . شجاع و گستاخ . از ترسوها به هیچ وجه خوشم نمی آد . فردا که پیر شدم همین خاطراته که برام می مونه . درد پام با کفش پاشنه بلند زیاد تر بود . به روی خودم نیاوردم و به سرعت تو کوچه دویدم . ماشین مسعود یه گوشه پارک بود و چرهغهایش روشن . سرمو کردم تو ماشین . " چیه می خوای من و خودت را تابلو کنی ؟ چراغ ها را خاموش کن ."
خندید . " اولا سلام . بعد هم اینکار را کردم که اگه خدا خواست و پدرت همین الان از اینجا رد شد بفهمه دخترش کجه می ره . تو ماشین نشستم و در را بستم . " خودت را لوس نکن بی مزه ." نگاهی به پالتو پوستم انداخت . " به به شبیه پرنسس ها شدی ." پشت چشم نازک کردم . " وا ... من از اول هم بودم ." سرش را تکان داد . نگاه بی قرار و پر از تحسینش روی صورتم ثابت موند . خوشم اومد . کاشکی همیشه همینطوری منو ستایش کنه . ضبط را روشن کرد و حرکت کرد . صدای موسیقی تو ماشین پیچید .
اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد را ندیده
تو بگو کدوم عاشق رنج دوری نکشیده
اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم
میون این همه آدم غریب و بی پناهیم
نگاه مسعود هنوز به من بود . صدای باد تند و قطرات ریز بارون همراه با صدای نوار سمفونی قشنگی را به وجود آورد . سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم کاش تندتر بره . کاش الان کنار ساحل باشم . یا توی دریا . شاید هم جنگل . نمی دونم دقیقا کجا . فقط هر جایی که من باشم و اون و سکوت و بارون که همینطور بباره و بباره . آه کشیدم . باز بارون مستم کرد . مسعود رشته افکارم را برید . " بالاخره به خانه گفتی کجا می ری یا نه ؟" از گرمای درون ماشین و مستی رویاهام کمی خواب آلود شدم . شیشه را پائین کشیدم باد سردی وزید . حواسم کاملا سر جا اومد . " بله گفتم کجا می روم منتها نگفتم خانه دوست شما سعید گفتم دوست خودم سحر . فقط همین . " و قیافه مظلومانه ای به خودم گرفتم . گوشه لبش را با خنده جوید. " خوشم می آد خیلی اهل ریسکی . باحال و نترس."
موقع پیاده شدن سبد گل بزرگی را از صندلی عقب برداشت و داد دست من . " تو بدهی بهتره ."
" ا... نخیر . من با این کفش های پاشنه بلند و پاهای تاول زده همینطوری هم مثل اینکه دارم روی سوزن راه می رم دیگه چه برسه وزن به این سنگینی را هم تحمل کنم ." یه جور خاصی با محبت نگاهم کرد . " علتش اینکه زیادی ظریفی . الان هم غر نزن . کوچولوی تنبل . خودم می گیرم ." زیر لب آهسته زمزمه کرد . " من نمی دونم تو فردا چطوری می خوای بچه بغل کنی . " لحنش گرم بود و شیطون . صورتم سرخ شد و خودم را به نشنیدن زدم

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان تا ته دنیا-سوگند دهکردنزاد
سعید همراه زنش نیروانا به استقبالمان آمد . حدودا سی سال داشت خیلی مودب بود و عینک به چشم داشت . معلوم بود از اون بچه درسخوان هاست . زنش هم خیلی شیک پوش و مدل بالا بود . با مهربانی منو بوسید و به مسعود گفت :" تبریک می گم آقا کی نامزد کردی که ما خبردار نشدیم ؟" مسعود نگاه معنی داری باهام رد و بدل کرد و خواست جواب بده که چند مهمون دیگه هم آمدند. آنها معذرت خواهی کردند و به استقبالشون رفتند . پالتویم را تو اتاق خواب درآوردم و بیرون اومدم . مسعود همانجا جلوی سالن منتظرم بود . سر تا پایم را برانداز کرد و نگاهش بر روی بازوهای لخت و یقه بازم لغزید . سرش را جلو آورد و آهسته گفت :" کاش لباس مناسب تری می پوشیدی ." تو ذوقم خورد . بع ... منو بگو فکر کردم حالا کلی به به و چه چه می کنه . با دلخوری گفتم . " می خوای برم پالتویم را بپوشم ." نگاه ناراضی دیگه ای بهم انداخت . " نه دیگه حالا که پوشیدی بهتره بریم ." هر دو با هم وارد سالن شدیم . آمیزه ملایمی از بوی عطرهای زنانه و مردانه و گلهای رنگارنگمشامم را پر کرد . با دیدن ما چند تا دختر جیغ خوشحالی کشیدند و به طرفمان آمدند و مسعود را احاطه کردند . یه دختر بامزه خوش هیکل کت مسعود را گرفت و تکان داد . " وای تو خودتی ؟ خیلی وقته ندیدمت کجایی ؟" خبری نیست ازت ؟ خوبی ؟"
مسعود تبسم زد . " خوبم میترا . مرسی تو چطوری ؟ برادرت کجاست ؟" و با بقیه هم احوالپرسی کرد . " چطوری لیلا ؟ خوبی کتایون ؟ تو چی پریسا هنوز ازدواج نکردی ؟"مات موندم . عجب همه شان را چه خوب می شناسه .یکی از دخترها که موهای فر بلندی داشت دو تا دستهای مسعود را تو دستش گرفت و با هیجان زیادی گفت . " وای تو چقدر خوشگل شدی . چه هیکلی بهم زدی . آدم دلش می خواد قورتت بده ." و چشمک زد . " مگه نه بچه ها ؟" دستهایم را در هم قفل کردم و بهش زل زدم . یکی دیگه از آنها که قیافه غلط انداز و ابروهای باریکی داشت چیزی تو گوش مسعود گفت و بعد هم خودش با صدای بلند خندید . مسعود اخم کرد . " نه دیگه نشد . نداشتیم ها . " و برگشت با پسرهای دور و ورش دست داد و یکی یکی روبوس کرد و بعد از میان آنها راهی باز کرد و بطرفم اومد و اشاره کرد . " معرفی می کنم این ساغر نامزدمه ." چندتاشون هم تعجب کردند هم اخم . بعضی ها هم دست زدند و سوت کشیدند . " مبارکه مبارکه ." مسعود منو به انتهای سالن برد و یه صندلی برایم کشید و خودش هم کنارم نشست . نیروانا میوه و شیرینی تعارف کرد . لب نزدم . تو وجودم تلاطم بود . اصلا تو حال خودم نبودم . لبم را گاز گرفتم عجب نمی دونستم اینقدر دوست دختر داشته . حسادت تو وجودم ریشه دواند . مسعود آهسته آرنجم را گرفت ." یه چیزی بخور . " جواب ندادم . پرتقال را خودش پوست گرفت و نصفش را بهم تعارف کرد . دختر لاغراندامی که آرایش غلیظی داشت به ما نزدیک شد و با عشوه گری گفت :" وای مسعود از حالا اینقدر لوسش نکن فردا از پس توقعاتش برنمی آیی ها . " و غش غش خندید . و دستش را جلو آورد . " من مرسده هستم ." تبسم اجباری کردم . " خوشوقتم ." پرو پرو روی دسته صندلی مسعود نشست . " راستی چی شد که تو دم به تله دادی و نامزد کردی . تو که اهل این حرفها نبودی نکنه این چشمهای سیاه دلت را ربوده ." و بهم لبخند پرغمزه ای زد . مسعود کمی خودش را عقب کشید و دستش را پشت صندلی من گذاشت و با محبت خاصی به عمق چشمهام خیره شد . " آره راست می گی همین چشمهاست که منو به بند کشیده و باعث شده که دربست و مطیع درخدمتش باشم مگه نه ساغر ؟" جواب زیر لب و نامفهومی دادم . از این همه چاپلوسی و زبون بازی او و نگاههای خیره مرسده که مثل موش آزمایشگاهی منو زیر ذره بین داشت حالم بهم خورد . از جایم بلند شدم و معذرت خواهی کوتاهی کردم و به سمت شومینه رفتم . هوای اتاق گرم بود ولی احساس سرما کردم . ته گلویم از بغض آشنای حسادت شروع کرد به سوختن . دستان یخ زده ام را به شومینه نزدیک کردم و بهم مالیدم . آخ که چقدر دلم می خواد خودم را مچاله کنم و درون شومینه بنشینم . شاید که یخ قلبم باز شه . یک لحظه کوتاه به سمت آنها برگشتم . چشمام چهار تا شد . عجب دختر عوضیه . جای من روی صندلی نشسته . حرصم گرفت معلوم نیست چی داره به مسعود می گه که تمام حواسش را به خودش مشغول کرده . واقعا که انگار من این وسط اضافه ام . پاک فراموش شده ام .
گر گرفتم . آتیش گرفتم . سوزش گلوم به چشمم راه باز کرد و اشک در آن حلقه شد . وای منو بگو که فکر می کردم مسعود پاک و صادقه که نگاههای معنی دار و حرفهای پرمحبتش فقط برای منه . ساحل راست میگه به خدا راست میگه که نمی شه پسرها را درست شناخت . آقا حسابی سروگوشش می جنبه آنوقت من ساده خر .... سرم را با تاسف تکان دادم . صدای بم بم آهنگ با هیاهوی توی سرم قاطی شد . سرم تیر کشید چه شب نفرت انگیزی . دستی به شانه ام خورد . مسعود با مهربانی پرسید :" تو چرا اینجا ایستادی ؟ هنوز گرمت نشده ؟" نگاه سردی بهش انداختم با دقت و نگرانی براندازم کرد . " چرا چشمات قرمزه حالت خوب نیست ؟" پوزخند تلخی زدم . " نه هیچی ام نیست . " و بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم سر جای قبلی ام نشستم . و با ناراحتی ناخنهایم را در گوشت دستم فرو کردم . نباید بفهمه از چی عذاب می کشم . نباید بفهمه که وجودش برام مهمه و حسادت می کنم . اون امشب به اندازه کافی فدائی داشته . چند تایی هم برایش غش و ضعف کردن . دیگه بسه من نباید به تعداد فدائی هاش اضافه شم . همینکه سرم را انداختم پائین و مثل بره رام دنبالش راه افتادم . به اندازه کافی تحقیر شده ام . دیگه بسه نمی خوام بیشتر از این کوچک بشم . مسعود اومد کنارم نشست و با تعجب و ناراحتی بهم خیره شد . دهن باز کرد چیزی بگه . اخم تندی کردم و مثل یک تکه سنگ فقط به روبه رویم نگاه کردم . از حرف زدن پشیمان شد .
ارکستر شروع به نواختن آهنگ خیلی شادی کرد یکی از دخترها که نمی دونم اسمش چه زهرماری بود به ما نزدیک شد و گفت :" وا... شما دو تا چرا نشستین پاشین دیگه ." مسعود بهم نگاه کرد . " بلند میشی ؟" با لحن سرد و بی حوصله ای گفتم :" نه خودت که می دونی پاهام بد جوری درد می کنه . تو خودت برو ." سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته طوریکه دختره نفهمه گفت :" ولی من دلم می خواد با تو باشم ." نیشخندی تحویلش دادم . هه ... پست فطرت چه فیلمی بازی می کنه حالا که دستش رو شده می خواد .... افکارم نصفه کاره موند . دختره به زور دست مسعود را گرفت و برد وسط . از دور بهش نگاه کردم . چقدر کت اسپرت قهوه ای و بلوز کرم یقه اسکی با صورت تیره اش هماهنگی داره و جذاب ترش کرده الکی که نیست دخترها دورش را گرفتن . از خشم شروع کردم به خوردن رژلبم و دندون قروچه کردن . و بعد دوباره نگاه کردم ولی ندیدمش

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 28 مرداد 1391 - 08:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group