پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 996
نویسنده پیام
aaa-sss آفلاین

کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
"خلاصه ی داستان"
دختری هم نسل من و تو ...
در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ... منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست اما از یکنواختی خسته شده ... روی پای خودشه ... مستقله ... عقاید محکمی داره ... پای عقایدش می ایسته ... و در این راه سعی میکنه تا به خیلی ها بفهمونه یک دختر، یک زن، یک بانو ،یک خانم ... میتونه تنهایی نجابت و شرافتشو حفظ کنه ...
باور هاشو به شدت باور داره ... و کم کم در گذر زمان طعم عشقی ناخوانده رو تجربه میکنه که اصلا منتظرش نیست ... !!! ...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
"به نام خالق خوبی ها"
پدر خوب!
مقدمه:


من از این خوبی ها
از این بی کسی ها
از این دلشوره ها
نمی هراسم...
خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدن کافیست ...
حتی کلمه هم عاجز میماند
این لفظ گران
که لایق هیچ کس نیست
اما ... همه ی تو را در پناه توصیفش قرار می دهد...
در برابر تو سر تعظیم فرود می اورد...
بزرگی ات را درخشنده تر میکند...
حتی نوازش دستهایت هم تابان است...
گرما بخش جان من است...
تو باشی من هستم...
تو خوبی من خوبم... !
حتی تنهایی ات لایق ستایش است...
تو معنای تکاملی... در بند روزمرگی اسیری و من...
تویی را میخواهم که گریبان گیر درد ادم های بد هنوز خوبی...! بد مثل زشتی یک بغض... یا بدتر...
بدتر از باور یک رویا ...
به بدی همه ی باور ها ...
و تو خوبی... انقدر خوب که جای تمام بدی ها را بگیری...
انقدر خوبی که بزرگی ات بر روی تمام کوچکی های من چشم می بندد...
تو خوبی... به خوبی یک رویای ناب...
خوبی مثل نور کم سوی ستاره ها در روز ...
خوبی مثل...!
و هستی... و بودنت را میخواهم...
باشی... و بمانی.... تا تمام تیره روزی من در خوبی تو ذوب شود...
دستهایم را بگیر...
مهم نیست که این رویای بد و بزرگ، دروغ است...
من از باورش سرمستم...
من در انتظار امدن تو می مانم...
تا بیایی
تا بمانی
تا باشی
همینطور خوب .... بیایی و بمانی وباشی...
برویم با هم ... انجا که همه چیز خوب است... !
انجا که رنگش مهم نیست... هر رنگی باشد خوب است...
انجا که حال همه خوب است...
با هم به انتظار معجزه ی لبخند ها ...افریده شدن خوشی ها
خلق روزگارانی خوب.... حتی خوب تر از رویا... بمانیم...
انجا که حس واقعی خوبی و خوشبختی فروشی نیست ... مقروض نیست... مفروض نیست...
انجا که منت دیدن رنگین کمان را از اسمان نمیکشی... هر لحظه به خوبی رنگ های رنگین کمان است...
درست انجا که همه چیز خوب است...
درست انجا که تو خوبی... من خوبم... همه خوبیم...
درست در نزدیکی خانه ی تمام خوبی ها...
در همسایگی غم و اندوه همه با هم خوبیم...! در هر حال خوبیم ... خوشیم ... لبخند میزنیم... با روی گشاده در کنار همه ی بی تفاوتی ها از کنار هم با تفاوت میگذریم...!
درست انجا که میشودآفریدگار همه ی خوبی ها را دید... زنگ در خانه اش را زد ... وخوب ترین ها را لمس کرد...
من منتظرم...
بیا
بمان
باش
خوب و خوش
بیا و بمان وباش...
برویم و بمانیم وباشیم... انجا ... درست هم انجا که همه چیز خوب است... انجا که همه حالشان خوب است...!!!
پی نوشت:
پدر خوب تنها یک داستان ساده ی اجتماعی است و عقاید نویسنده را در بردارد و نظر سوئی به هیچ قشر واجتماعی وارد نیست... و هرگونه بحث و دیدگاه بیان شده تنها شنیده ها و تصورات نویسنده است. (خورشید . ر)

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
فصل یک: بوتیک!

بـــــسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض سلام و درود بیکران بر شما هموطنان عزیز و گران قدر.
بار دیگر این افتخار نصیب من و همکارانم شد تا درخدمت شما عزیزان باشیم ...
من اهورا اخوان از برنامه ی بازبارون ... در ظهری بهاری در خدمت شما شنوندگان عزیز و ارجمند هستم.
برای شروع برنامه شما رو دعوت به شنیدن یک نوای بهاری با صدای استاد افتخاری میکنم ...
با پخش موزیک ... وکمی بعد صدایی مجری که امیخته به هیجان بود گفت :
کماکان در خدمت شما هستیم... اینجا استودیو رادیو جوان برنامه ی خیلی خفن باز بارون ... برای جوانان ایرانی...
جوان ایرانی ســــــــــــلام...
و صدای موزیک که همراه صوت مردانه ای شنیده می شد کمی بعد هم ....
نوای کلفت زنی که صوتش امیخته به یک هیجان کاملا مصنوعی و کاذب بود با غرغر و لحن مثلا شوخی در حالی که مخاطبش همکارش بود، گفت:
اقای اخوان اگر اجازه بدید بنده هم سلام علیکی با شنوندگان عزیزمون داشته باشم!
با صدای زنگوله ای بالای در به ورود دو مشتری جدید نگاه کردم... دوتا خانوم تپل مپل با آرایشای غلیظ بودن با گام های سستی وارد مغازه شدند.
در وهله ی اول میتونستم تویه نگاه تشخیص بدم خریدار هستن یا نه ...!
با دیدن هیکل دختره با اون موهای بلوندش وچشمهای ریزش که زیر ارایش سیاه ماسیده ، مدفون بودن فهمیدن اینکه از یه راه طولانی گشت وگزار برگشتن اصلا سخت نبود.بخصوص دستهای خالی از ساک های خرید گواه این بود که احتمالا سایز مورد نظرشون و پیدا نکردن.
تجربه بهم ثابت کرده بود که ادم های هیکلی اکثرا دنبال مدل و نوع نیستن... سایز، بیشتر مد نظرشونه.
با لبخندی مصنوعی و گفتن جمله ی تکراریه " میتونم کمکتون کنم " که هرروز بیشتر از صد بار تکرارش میکردم توجهشونو به خودم جلب کردم.
دختر موهاشو کنار زد وگفت: جین مشکی میخواستم... سایز بزرگ!!! ... دارین؟
حدسم درست بود... مشتری بودن ... لبخندی زدم و به سمت قفسه ی شلوار های مشکی حرکت کردم و سه مدل از جین های ترک و کشی روی پیشخون مغازه گذاشتم و گفتم: سایزبزرگ ها این سه مدل هستن ...
دختر انگار نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: الان از این مدل سایز 52 و هم دارین؟
با تعجب به هیکلش نگاه کردم دیگه بهش 48 میخورد... 52 دیگه خیلی ... اوووف!
-ببین 48 بهت میخوره ها... اینا کشی هستن...
و پاچه ی شلوار و گرفتم تا اونجا که جا داشت کشیدم!
لبهاش کوچولو بود و به صورت گرد و تپل وسفیدش میومد ... یه لبخندی زد وگفت: میخوام یه خرده ازاد باشه...
یه لبخند نصفه زدم وگفتم:باشه الان همین سایز پنجاهه ... برید پرو کنید...
لبخندش به حرص تبدیل شد و گفت: من سایز خودمو میدونم...
با اخم به سمت قفسه رفتم ... سایزهای خیلی بزرگمون معمولا زیر زیر بود و دسترسی بهشون به شدت سخت! تا کمر توی قفسه فرو رفتم ... یکی ودراوردم و رو به روش گذاشتم.
حسم بهم میگفت اخرشم همین سایز پنجاه و میخره...
کیفشو دست اون یکی خانمی که همراهش بود داد و به سمت اتاق پرو رفت.
مغازه خلوت وکوچیک بود... با توجه به اینکه جنس هامون رو به اتمام بود اما کاغذ رنگی هایی که با فونت فانتزی از مدل بی تبسم با سایز 48 نوشته بودیم حراج بهاره ... حراج بهاره... از ده تا 50 درصد تخفیف... سایز بزرگ موجود است خیلی ها رو به سمت مغازه میکشوند.
بخصوص اینکه خیلی برامون مهم بود که همه ی اجناس فروش بره ... چون فریبرز اخر هفته باید مغازه رو تحویل میداد... و حالا این همه جنس روی دستمون باد کرده بود.
در اتاق پرو باز شد... دختره رو به همراهش گفت: مهسا چطوره...
مهسا با تعجب چتری های شرابی شو از جلوی صورتش کنار زد وگفت:وای خیلی گشاد نیست؟
دختره سرشو بیرون کرد وگفت: میشه سایز 50 و بدید؟
لبخند فاتحی زدم و شلوار و روی پیشخون شیشه ای به سمت همراهش که اسمش مهسا بود شوت کردم.
مهسا شلوار و برداشت و دست دوستش داد و باز در اتاق پرو بسته شد.
مادامی که دختره تو اتاق پرو بود به پیشخون مغازه تکیه دادم دستم رو حائل چونم کردم . رادیو داشت یه موزیک قدیمی و سنتی پخش میکرد. با دیدن یک خانواده ی سه نفره که داشتن به ویترین نگاه میکردن و متعاقب این نگاه ها که بیشتر متمرکز به کاغذ فانتزی های مدل بی تبسم با فونت سایز 48 بود
من هم بهشون نگاه میکردم. حسم میگفت تا سه نشده تو مغازه هستن... برای امتحان حسم شروع کردم به شمردن: یک ... دو... سه نشده صدای زنگوله بلند شد و وارد مغازه شدن ...
سیخ ایستادم و با یه لبخند کاملا طبیعی که بخاطر پیروزی حس ششم بود جمله ی تکراری و به اون خانواده ی سه نفره گفتم.
دختر نوجونی بود که دنبال جین مدل لوله تفنگی سورمه ای با سنگشور و هاشور یخی میگشت ... چند تا از پرفروش ترین مدل ها رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند یکی و انتخاب کرد...
کمرش میخورد سایز 36 باشه اما گفت: سایزم 34...
باز هم مطمئن بودم که سایزش 36 ... این جین ها برش هاشون کوچیک بود.
این یکی و راحت تونستم قانع کنم و گفتم: سایز 36 بهت میخوره.... برش ها فرق میکنه.
لبخند دوباره ای زد و به اتاق پرو دوم رفت.
دختر تپله کارش تموم شد و همون سایز 50 براش اکی شد...
با قیافه ی خر کننده ای زل زد بهم و گفت: باید تخفیف بدی ها...
باز بحث همیشگی شروع شد!
-باور کنید قیمت هامون مقطوعه...
-تو هم باور کن ما حقوق کارمندی میگیریم... حالا من که میدونم شما رو قیمت میکشید که تخفیف بدید دیگه این چونه اش چیه؟
-ای بابا ... اینطوری نیست... باور کنید همین الان هم قیمتهامون عالیه... از سودمون کم کردیم حراج زدیم... خودتون دیگه میدونید که قبل عید چه خبره بعد عید چه خبره... اصلا بخوایمم نمیتونیم بکشیم رو قیمت... کسی نمیخره...
با باز شدن در اتاق پرو ر وبه دختره گفتم: اکی شد خانمی؟
دختره لبخندی زد و رو به مامانش گفت: همین...
دوباره رفت تو تا درش بیاره... چند دقیقه بعد شلوار و به دست مادرش داد.
مادره هم در حالی که داشت زیر وبم شلوار و چک میکرد تا زدگی نداشته باشه رو به من گفت: به این خانم تخفیف دادی باید به ما هم بدی ها...
دختره لبخندی بهم زد وهمزمان با مادر اون دختر نوجون هر دو گفتن: قیمتش چند بود؟
-شلوارامون ترکه همشون... قابل شما رو نداره... 68 تومن...
زنه که فکر میکرد من با اونم هستم تند گفت: چی؟
رو بهش گفتم: نه اون قیمتش 33 تومنه...
زنه لبخندی زد وگفت: اهان.
با دیدن یه تراول پنجاهی و یه اسکناس ده هزار تومنی...
ماتم برد.... چشمم دنبال بقیه اش بود... هشت تومن واسه خودش خوشحال کم کرد؟!
دختره لبخندی بهم زد وگفت: خوبه دیگه؟ هوم؟
-وای اصلا حرفشو نزنید... واقعا این قیمت برام مقدور نیست... من خودمم اینجا برای کسی کار میکنم... صاب کارم بفهمه پوستمو میکنه...
درحالی که جین و تا میکردم دختره گفت: چقدر بدم؟
لبخندی زد م وگفتم: شما 67 بدید ...
-وای حرفشو نزن... همش هزار تومن...
شلوار و توی ساک گذاشتم در حالیکه فاکتور و دستی مینوشتم گفتم: اصلا نه حرف شما نه حرف من 66 ... واقعا دیگه بیشتر از این برامون مقدور نیست. بخدا قیمت خریدمم همینه...
دختره یه اسکناس پنج هزار تومنی روی پول ها گذاشت وگفت: دیگه واقعا خیرشو ببینی... ساک وبرداشت و گفتم: بخدا همه ی سودش همون هزار تومنه...
لبخندی زد وگفت: راضی باش...
ناچارا سری تکون دادم ویه مبارک باشه ی زوری گفتم و اسکناس ها رو توی کشو پرت کردم.
پدر خانواده جلو اومد وگفت: خوب حساب مارو بکنید ...
مادر خانواده فوری گفت: به اونا تخفیف دادید به ماهم باید بدید ها...
لبخندی زدم و سری تکون دادم وگفتم: به اونا سه تومن تخفیف دادم به شما هم سه تومن... البته قابلی نداره.
مرد خانواده لبخندی بهم زد و سه تا اسکناس ده هزاری جلوم گذاشت... با اینکه تو صورت خانمه نارضایتی و میدیدم... ناچارا لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشه...
از مغازه بیرون رفتن و من هم یه نفس راحت کشیدم.... یا یهو پر میشد ... یا یهو خالی میشد... به فاکتور ها نگاه کردم... پنج تا جین فروخته بودم... بدک نبود... اما هنوز کلی شلوار رو دستمون بود. بدتر از همه اینکه فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد .
با صدای زنگوله سرمو بلند کردم.
فریبرز وارد شد و گفت: سلام...
مقنعه امو جلو تر کشیدم وچادرملی مو که روی شونه ام افتاده بود و رو سرم انداختم و جوابشو با لبخند دادم:
-سلام خوبی؟
فریبرز یه هایدا جلوم گذاشت وگفت: ممنون... چطوری؟ چه خبر؟
-سلامتی...
و دفترچه ی فاکتور ها رو دم دست زیر پیشخون گذاشتم چون میدونستم فریبرز اولین جایی و که نگاه میکنه و گزارش کار ازم میخواد همینه ... با خستگی گفتم: چقدر دیر اومدی دل ضعفه گرفتم...
فریبرز در نوشابه ی خانواده رو باز کرد و لیوانشو پر کرد و گفت: ترافیک بود. سه تا قالب یخ داخل لیوانش انداخت وگفت:فروش داشتیم؟
-اره ... 5 تا جین فروختم...
اخم هاش تو هم رفت وگفت: فقط پنج تا؟
با تعجب گفتم:پس چند تا؟
فریبرز پیشخون و دور زد و پشت صندوق روی یه صندلی گردون نشست وگفت: این هنوز فاکتور نمیزنه نه؟
-نه ... دستی نوشتم.... تو این دفتره است.
و دفتر و از زیر پیشخون دراوردم و جلوش گذاشتم.
درحالی که با دستگاه ور میرفت منم کمی اونطرف تر بغل دست رادیوم روی یه چهار پایه ی صورتی پلاستیکی نشستم و مشغول شدم.
تا حد مرگ گرسنه ام بود.
با موج رادیو ور میرفتم تا یه اهنگی یه نوایی چیزی پخش کنه ... گاهی تو مغازه موندن واقعا کسل کننده بود. یه دستی ساندویچمو سق میزدم ...
با تشر فریبرز که گفت: حواستو بده پی شلوارا که سسی نشن...
یه چشم غره تحویلش دادم وبه کار لذت بخش خوردن مشغول شدم.
فریبرز با اخم وتخم گفت: فروش امروز کم بوده ...
لقمه امو قورت دادم وگفتم: اووو... حالا کووو تا شب... نگران نباش... میفروشیم...
فریبرز: چی میگی... پنج شنبه باید مغازه رو تحویل بدم...
یهو اشتهام کور شد... لقمه ای که تو دهنم بود و جویده نجویده قورت دادم و به شیشه ی کثیف پر از جای انگشت پیشخون خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فریبرز؟
فریبرز: هوم؟
-کار من چی؟
فریبرز نفس عمیقی کشید وکش و قوسی به کمرش داد و گفت: نمیدونم ... والا...!
چند لحظه به سکوت گذشت و بعد به چهره ی دمقم نگاه کرد وگفت: حالا نگران نباش ... برات سپردم...
لبخند سپاسگزارانه ای بهش زدم ... سرمو انداختم پایین. ولی اشتهام به کلی کور شده بود.من با هزار بدبختی این کار و پیدا کرده بودم.از اول پاییز اینجا مشغول بودم... اما حالا باز دومرتبه الاخون و والاخون شده بودم.
فریبرز هنوز داشت به من نگاه میکرد گفت: کجایی؟
یهو از فکرام پرت شدم بیرون و گفتم: همین جا... چطور؟
فریبرز: گفتم که نگران نباش...
-نه نیستم...
فریبرز:پس چرا غذاتو نمیخوری؟
با من من گفتم: اخه ... میدونی من تازه به اینجا عادت کرده بودم... نمیشد اجاره رو تمدید کنی؟
چونه ی ته ریش دارش و خاروند و اهی از سر همدردی کشید وگفت: واقعا خودمم دوست داشتم ... اما می بینی که منم از یه جا دیگه دستور میگیرم...
با اخم گفتم: اره همیشه هم دق و دلی هاتو واسه من میاری... سر من خراب میشی....
بلند خندید وگفت: باور کن این روزا خیلی گرفتارم... شرمنده...
لبخندی زدم وگفتم: عیبی نداره... فقط.... فریبرز؟
فریبرز منتظر نگام میکرد .
نمیدونستم چطوری بگم ... انگار کلمات تو دهنم ماسیده بودن... به صورت سبزه و پر از جای بخیه اش نگاه میکردم... یکی نوک ابرو، یکی روی پیشونی... یکی زیر چونه ... یکی روی گردنش... روز اول که دیده بودمش فکر میکردم عین قاتلا و معتاداست اما کم کم به قیافه ی تو هم و اخموش که اکثر اوقات موهای مشکیشو سیخ سیخی رو به بالا شونه میکرد و زیر ابروهای مشکی ترشو تیغ میزد عادت کردم.قد متوسطی داشت... تیپش اسپورت و فشن بود... صدای کلفت و گرفته ای داشت... با پوست تیره ... اخلاقشم که سگ... به دخترا زیاد پا نمیداد ... نه که همینجور همه واسه اش غش و ضعف میرفتن ...! یعنی همیشه فکر میکنم که لااقل پیش خودش چنین فکری میکنه یا احساس زیادی شاخ بودن بهش دست میده ! ... زیادی مغروره ... در کل رفیق خوبیه یه رفیق عادی ... همیشه هوامو داشت ... البته نمیتونم به صراحت بگم که ازش خوشم میاد اما موضوع اینه که ازش بدم نمیومد. حداقل با معیار های من و کنش و واکنش های من براحتی کنار میومد. مهمتر از همه نگاه و سرسنگینی و خشونتش در برخورد با من بود که بهم حس اعتماد میداد. در این شیش ماه دست از پا خطا نکرده بود همین باعث میشد با اطمینان وارامش کارمو ادامه بدم.
تو بوتیک ها با بدتر از فریبرز هم کار کرده بودم... اصولا تخصصم تو فروشندگی بود... از لباس زیر گرفته تا کت و شلوار مردونه!
هرسال هم این بساط اجاره پاسم میداد به یه فرد جدید... برام عادی بود اما برای خیلی ها که جنبه ی کار کردن در کنار یه دختر و نداشتن غیر عادی !
خوشبختانه چون به فریبرز از طرف یکی از همسایه هامون به اسم حاج یداللهی معرفی شدم تو این شیش ماه هیچ مشکلی نداشتم...
فریبرز: تی تی؟
گنگ گفتم: بله؟
دوباره از افکارم شوت شدم بیرون وتمام تفکراتم سیگنال صفر شد .
فریبرز: چی میخواستی بگی ؟؟!
-هیچی؟
فریبرز یک طرفی ایستاد وگفت: بخاطر همین یک ساعته زل زدی به من؟
خواستم بگم بس که خوشگل خوبی هستی!
نفس عمیقی کشیدم و به فکرم لبخندی زدم و گفتم: خدا کنه صاب کار بعدیم مث تو باشه...
فریبرز لبخند عمیقی زد ... از اون مدل لبخندا که کم پیش میومد بزنه ... در حالی که خیره خیره نگام میکرد گفت: نترس بابا ... تو رو که بد جایی نمیفرستم... خیالت تخت...
یه جورایی بهم قوت قلب میداد... اما تا کارم وجای کارم مشخص نشه اصلا نمیتونستم اروم وقرار بگیرم.
با به صدا دراومدن زنگوله ی در از جام بلند شدم تا به مشتری جدید خوش امد بگم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پست دوم:

*******************************
ساعت نزدیک هشت شب بود. طبق فکرم خیلی بیشتر فروختیم.با این حال فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد.
یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد... ساعت کاریم از ده صبح بود تا هفت و نیم ،هشت شب بود... البته از لطف فریبرز ، که میخواست به پست شب و گرگ هاش نخورم... وگرنه بودن بوتیک ها و صاب کارایی که تا دوازده یازده نگهم میداشتن...!
کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ها شدم و چادر و مانتو و مقنعه امو مرتب کردم. تو اینه یه نگاهی به خودم کردم . واقعا خدا به مخترع چادر ملی خیر بده ... هرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی به صرفه تر بود.
سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم.
سرمو بلند کردم وگفتم: چیه؟
فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟
-نرم؟
فریبرز:دیرت نمیشه برا خونه؟
-نه بابا ... همین بغله...
فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخه عیسی خیلی پرحرفه...
لبخندی زدم وگفتم: نه خیلی...
خواستم حرفی بزنم که فریبرز گفت: چرا صبح تا حالا نرفتی؟
باز گیردادنش شروع شد.
با همون لبخند گفتم: صبحا معمولا نیست ، این موقع میرم که باشه ...
فریبرز با لحن پرحرص واضحی گفت: بگو این موقع میرم که با هاش صحبتم بکنم...
بهش نگاه کردم وگفتم: واقعا اینطور فکر میکنی؟
سرشو پایین انداخت وگفت: نذارزیاد مختو بخوره ، دیر وقته...
لبخند عمیقی زدم وگفتم: نگران نباش رییس، هرچی که هست جوکاش معرکه است، اینو شنیدی که ...
وسط حرفم پرید وگفت: لازم نکرده جوکای لوس و بیمزه اشو واسم تعریف کنی... به سلامت!
شونه هامو بالا انداختم ... ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم... کلا فریبرز سایه ی عیسی رو با تیر میزد، یعنی تا وقتی که خوب بودن و دوست بودن هیچ مشکلی نبود ولی وای به روزی که سر یه اختلاف کوچیک با هم دچار مشکل میشدن هرچند رفاقتشون عمیق تر از این بود که سر هیچ و پوچ کلا قطع رابطه کنن دو روز با هم مشکل داشتن و بعد سریع و خود به خود همه چیز حل میشد، با این اوصاف از مشکلشون باهم بی اطلاع بودم وگرنه بهتر میتونستم قضاوت کنم که چرا فریبرز در حال حاضر از عیسی خوشش نمیاد. به هر حال از پله ها پایین میرفتم و مراقب بساطم بودم .
به پاساژ نگاهی کردم ... پاساژ بزرگی بود که مغازه ی فریبرز طبقه ی دوم بود.
تا رسیدن به مغازه ی عیسی با چند نفری هم که منو میشناختن یا از اشناهای فریبرز بودن سلام و علیک کردم.
به طبقه ی زیر زمین رفتم... یه گوشه درست زیر پله ... مغازه ی عروسک فروشی عیسی بود.
وارد مغازه شدم...
با دیدن عماد برادر عیسی لبخندی زدم وسلام کردم.
عماد فوری از جا بلند شد وگفت: به به تی تی جون از این ورا...
فوری برام یه چهارپایه اورد و منم نایلون ها رو روی پیشخون گذاشتم و روش نشستم و گفتم:عیسی کجاست؟
عماد: رفته چایی بگیره ... الان میاد... چه خبر؟ سفارشا رو اوردی؟
-اره... همونا که عیسی گفته بود...
عماد سری تکون داد و گفت: خوب چه خبر؟
اهی کشیدم و گفتم: خبر که زیاده... تا اخر هفته مغازه باید تخلیه بشه...
عماد با حرص گفت: بهتر... اون جوجه فکولی که عرضه ی گردوندن بوتیک و نداره...
با اخم گفتم: عمـــاد...
عماد: باشه بابا... چه دفاعی...
بهم پولکی تعارف کرد.
با چشم دنبال طعم کنجدیش بودم.
عماد خودش فهمید وگفت: ایناهاش...زیر اینه...
یه دونه برداشتم وگفتم: باز کی رفته اصفهان؟
عماد: هفته ی پیش رفتم... اهان راستی...
خم شد و از تو کشوی پیشخون یه بسته دراورد و داد دستم وگفت: بفرما اینم اختصاصی برای شما...
-وای مرسی... کنجدیه؟
عماد: بله بله... فرد اعلا...
-مرسی عماد... شرمنده کردی...
عماد: قابل شما رو نداره تی تی خانم... حالا کار جدیدت پیداشده؟
باز اه از نهادم بلند شد وگفتم: نه هنوز... فریبرز برام دنبال کار هست... حالا ببینم چی میشه...
عماد چشمهاشو ریز کرد وگفت: خدا کنه تو همین پاساژ باشه...
-اره منم به اینجا عادت کردم.... مسیرشم برام راحت بود...
عماد: حیف میشه که تو بری... پس کی برامون جعبه کادویی درست کنه؟
لبخندی زدم وگفتم: اگه همین جا تو همین پاساژ باشم که عالی میشد...
عماد با احساس همدردی گفت: اتفاقا چند وقت پیش اقا رامتین بهم گفت: دنبال یه دختر جوونه واسه فروشندگی... تمام منظورش هم به تو بود.
به عماد نگاه کردم.
از نگاه خیره ام در رفت و فوری از جاش بلند شد وبه سمت سماور رفت و توشو پراب کرد وگفت: البته من که گفتم کسی وسراغ ندارم.
یه نفس راحت کشیدم که عماد گفت:راستش خودش گفت تی تی کارنمیخواد؟!
با استرس تندی پرسیدم: تو چی گفتی؟
عماد: گفتم نمیدونم باید از خودش بپرسی...
اه از نهادم بلند شد... هیز ترین فرد پاساژ همین اقا رامتین بود. با 50 سال سن. طبقه ی دوم مانتو میفروخت... البته اینکه مانتو میفروخت اصلا مهم نبود موضوع این بود که اونقدر چشم چرونی میکرد که هیچ وقت هیچ مشتری دائمی نداشت! یک ادم شکم گنده که با نگاهش تو رو قورت میداد. چنان به صورتت زل میزد که حتی قدرت دیدش میکروب ها و کرم هایی که داخل منفذ پوستت چرخ میزدن هم بود. اونقدر خیره ادمو نگاه میکرد که از دختر بودنت پشیمون میشدی!
عماد با ناراحتی گفت: بد گفتم بهش؟
-نه ... میدونی یه جوریه...
عماد: اره واقعا ادم تو کارش میمونه... مردک جای بابابزرگ ادمه ولی از رو نمیره ... حالا اگه اومد سراغش بپیچونش دیگه ... نگران چی هستی؟
-همینم که مجبور میشم باهاش حرف بزنمم بدم میاد.
عماد به پیشخون تکیه داد وگفت: گفتم اگه تو واقعا نیاز به کار داشته باشی شاید پیشنهادشو قبول کنی...
با تعجب به عماد نگاه کردم...
فوری حرفشو راست وریس کرد وگفت:البته ماها که تو رو میشناسیم... میدونیم تو حاضر نیستی هرکاری بکنی.
با اخم گفتم:خوبه میدونی و پیش خودت تز میدی...
عماد با ناراحتی گفت:اخه از اینکه ازپاساژ هم بری خوشم نمیاد...
از حرفش خندم گرفت. عین بچه ها حرف میزد. با اینکه بیست و دوسالش بود ... اما خیلی اداهاش هنوز تو بچگی مونده بود.
بخصوص صورت بیبی و بچگانه اش... با مدل چشمهای مورب و قهوه ای و موهای خرمای... قدش کوتاه بود.
با وجود اینکه خودم یه دختر قد کوتاه ریزه میزه محسوب میشدم اما اون فقط یه سر و گردن ازم بلند تر بود. این درحالی بود که فریبرز که نوک سرم تا شونه اش بیشتر نمیرسید و جز ادم های قد متوسط حساب میکردم!
کنارم نشست وگفت: بخدا خودمم اینجا اضافه ام وگرنه به عیسی میگفتم تو رو بیاره اینجا وایسی ... تو هم که زبونت خوب میچرخه...
بخاطر این حرف با محبتش لبخندی زدم وگفتم:مرسی عماد تو لطف داری.
لبخندی زد و خواست حرف دیگه ای بگه که با صدای بم و کلفت عیسی سرمو به سمت در چرخوندم.
با همون قیافه ی ژولیده و فرفریش با یه لبخند همیشگی شاد وبشاش وارد مغازه شد .
به احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پست اول:
===============

به احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...
تا کمر تعظیم کرد وگفت: به به ... بانوی بانوان... سرور سروران... شاهزاده... پرنسس ... زیبای خفته ی پاساژ...
من و عماد از این لحن حرفهاش میخندیدیم.
با خنده گفتم:عیسی... صاف وایستا... الان یکی می بینه...
عیسی صاف شد وگفت: ببینه به درک ... به ... چه تیپی زدی امروز... سورمه ای بهت میاد...
چادرم و مرتب کردم وبه مقنعه ام اشاره کردم وگفتم: اینو سورمه ای می بینی؟
عیسی متفکرانه گفت: نه اینکه مشکیه...
توچشماش خیره شدم وگفتم: پس چی؟
عیسی چشمکی زد و گفت: فهمیدم.سایه ی پشت چشمت سورمه ایه...
با خنده گفتم:خل و چل من اصلا سایه زدم؟
عیسی:جون عیسی نزدی؟
از حرکات خل چلیش خندیدم وگفتم: برو بابا خدا شفات بده...
عیسی با جدیت گفت: بخدا در ورود یه لحظه حس کردم سیندرلا لنز گذاشته چشاش سورمه ای شده...
-باشه تو راست میگی...
عیسی روی صندلی نشست و جعبه ی چایی کیسه ای و تو بغل عماد پرت کردوگفت: بچه بپر دو تا چایی ردیف کن...
عماد با خنده گفت: به چشم... و به سمت سماور رفت.
عیسی رو به من گفت: چه حال چه خبر؟
-خبری نیست... تا اخر هفته از شرم خلاص میشید...
عیسی لبخندش جمع شد و با ناراحتی گفت: نگو دیگه ... یاد اخر هفته میفتم مورمور میشم... ولی خوب چه میشه کرد... حقه دیگه... شتریه که دم خونه ی هرکس میخوابه... حالا هم که ...
و ادای گریه کردن و دراورد... با کوله ام به بازوش زدم وگفتم: ساکت...
عیسی خندید وگفت: سفارشها رو اوردی؟
-اره... همشون حاضرن...
عیسی بلند شد وگفت: خوبه ... و نایلون ها وساکها رو باز کرد...
با دیدن ساک هایی که دستی درستشون کرده بود م وجعبه ها لبخندی زد وگفت: ای ول بابا اینا چه خوشگل شدن... با گونی درست کردی؟
-اره ...
عیسی:ناکس از کجا اوردی؟
-ازخرازی خریدم.
عماد با تعجب واردبحث شد وگفت: مگه خرازی گونی میفروشه؟
-میفروشه دیگه...
وبه جعبه ی مدل قلبی اشاره کردم وگفتم: اینجاشو گند زدم با خز پوشوندم خوب شده؟
عیسی جعبه ی کادویی رو بلند کرد ونگاه کرد وگفت: اره ... اصلا مشخص نیست... عالی شده...
و به دو تا جعبه ی بزرگتر مستطیلی اشاره کرد وگفت: اینا چه محکمن؟
-جعبه کفشه دیگه...
عیسی ابروهاشو بالا داد و گفت:بازم جعبه کفش؟
-اره... نترس با فابریانو کاورش کردم... هیچیش مشخص نیست...
عیسی در جعبه رو باز کرد وبا احتیاط بو کشید وگفت:خوبه بوی کفش نمیده...
-نه بوی چسب میده ... راستی پوشال توش نریختما... گفتم شاید بدون پوشالشو کسی خواست...
عیسی:اهان.... مرسی... خیر ببینی الهی چشمم کف پات هزار الله اکبر که از هر انگشت دخترم هزار تا هنر میریزه...
باخنده سری تکون دادم.ساعت هشت و نیم بود... با استیصال ایستاده بودم و منتظر بودم تا حساب کتابمو بکنن وبرم... کم کم داشت دیرم میشد... تا میرسیدم خونه ساعت ده اینطورا میشد.
عیسی به ساک های رنگی نگاهی کرد و گفت: خوب ده تا ساک دستی... 4تا جعبه ی معمولی ... یکی هم جعبه ی قلبی... سر جمع چقد ر تقدیم کنیم ؟
سرمو چپ و راست کردم وگفتم: دیگه خودت دستت به چقدر میره ... میدونی که خرازی ها چقدر گرون میفروشن... الان همین روبان سه رنگه رو فکر میکنی متری چند خریدم؟
عیسی سری تکون داد وگفت: خوب من که ساک ها رو میفروشم سه چهار تومن... جعبه ها هم مستطیلی ها شیش تومن ... قلبه هم شاید شیش و نیم... حالا حساب کن دیگه ده تا سه تومن و 5 تا شیش تومن.... منهای سودش... سر جمع سی خوبه؟
راضی بودم...
لبخندی زدم وگفتم: خیرشو ببینی...
عیسی لبخندی بهم زد و سه تا اسکناس ده تومنی و گذاشت جلومو گفت: اون جعبه کوچیک ها رو کی میاری؟
-درستشون کردم... تزیینش مونده... فردااینطورامیارم...
عیسی لبخندی زد وگفت: مرسی...
-خوب امری نیست؟
عماد فوری گفت:چاییتو نخوردی...
لیوان یه بار مصرف پلاستیکیمو برداشتم وبا پولکی کنجدی مشغول شدم.
عیسی با خنده گفت: راستی شنیدی که ... عماد رفته خواستگاری دختره گفته من الان مي خوام درس بخونم عماد مي گه يعني چند سال ديگه مي خواي ازدواج كني؟ دختره میگه:
پـَـَـ نــه پـَـَــــ 10 دقيقه صبر كني اين صفحه رو بخونم درسم تموم ميشه...
هنوز ذهنم برای شنیدن این جمله دستور خندیدن نداده بود که عیسی بعدیشو گفت: دیشب صداي خروپف عماد كشتمون ! تكونش دادم از خواب پريده، ميگه سر صدام اذيتت ميكنه؟
ميگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ جنس صداتو دوست دارم ميخواستم بت بگم سعي كن تو اوج كه ميري رو تحريرات بيشتر كار كني ...
با خنده سرمو تکون دادم که عماد با حرص گفت: هرچی میگه میخندی...
عیسی با غر گفت: تو خفه...
عماد چپ چپی بهش رفت و رو به من گفت: دیشب...
برگشتم خونه خسته و کوفته میپرسم مامان شام چی داریم؟ عیسی میگه گشنته ؟ چند ثانیه سکوت میکنم، چشامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم . آروم و با طمانینه میگم : بله گشنمه .
با خنده گفتم: عضو رسمی هیئت عملی ستاد مبارزه با پــَ نــَ پــَ ...
عماد فوری بل گرفت وگفت: دقیقا...
با خنده وشوخی به سر وکله زدن عیسی و عماد نگاه میکردم. دو تا برادر خوب بودن... باهم مغازه رو میگردوندن... از لحاظ ظاهر هم هیچ شباهتی بهم نداشتن... اخلاق هم که اصلا ... عماد اروم وکم حرف بود به نسبت اما عیسی شلوغ و سرزنده ... واقعا از بودن در کنار اونها خسته نمیشدم.
اگه وقتم اجازه میداد بازم میموندم...
داشتم خداحافظی میکردم که عیسی گفت: راستی تی تی... بیا اینم اشانتیون بابت جعبه ها...
با دیدن یه عروسک خرس کوچولو ی خوشگل ... با هیجان گفتم:وای مرسی...
عیسی خندید وگفت: شرمنده دیگه این روزا فروشم خوب نیست بابت جعبه ها شرمنده...
-برو بابا... مرسی بابت این ... خوشگله....
عیسی لبخندی زد و گفت: بری دلمون واست تنگ میشه...
لبخند سپاسگزاری زدم وگفتم: منم دلم تنگ میشه... خوب فعلا...
لبخندی بهشون زدم ودر جواب تعارف عماد مبنی بر اینکه منو برسونه کلی تعارف بارش کردم و خداحافظی کردم و از پاساژ زدم بیرون...!
با دیدن اتوبوسی که تو ایستگاه بود چادرمو کشیدم بالا و شروع کردم به دویدن ... بدو بدو خودمو به اتوبوس رسوندم... درهاشو بسته بود ... ناچارا دو تا مشت به بدنه اش زدم وصدای جمع مسافرین داخل اتوبوس که گفتن: نگه دار سوار بشه ... و مثل این جمله ها...
بالاخره نگه داشت ودر باز شد.
در ردیف اخر صندلی خالی بود ... روش نشستم و هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و روی موج رادیو جوان تنظیم کردم... نمیدونم چرابرنامه های رادیو رو دوست داشتم. شاید از سر دلسوزی وکم لطفی بهشون گوش میکردم وگرنه کی میتونه از صدای انریکه و فروغی و استاد شجریان و سالار عقیلی بگذره که من دومیش باشم ... از پنجره به خیابون شلوغ و پر ازدحام خیره شدم...
رادیو تئاتر پخش میکرد ... از این تئاترهای رادیویی اینقدر خوشم میومد... مثل قصه ی شب بود... باعث ارامش میشد... صدای گرم و رسای ادمها در گوشم و ذهنم وسرم میپیچید... موزیک بخصوصی نداشت... توی سرم دنگ دنگ نمیکرد... همینش خوب بود. ادم اروم میشد... ولی اینکه رادیو گوش میدادم فقط از سر دلسوزی برای مجری هایی که دیده نمیشدن ... این حقیقت احساسی وجودم بود.
به خیابون نگاه کردم ... همیشه محور تماشام به شلوغی ها و روشنایی های شب میگذشت... به رفت و امد و خستگی و دلمشغولی ادمها خیره میشدم... بهشون فکر میکردم... رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم... دقیق میشدم... نکته سنج میشدم... خیره میشدم... راجع به چهره ها رو رفتاراشون تز میدادم ... پیش خودم از اونها نمایش روزمرگی میساختم... و این ساختن نمایش های واقعی رو دوست داشتم.
با دیدن ایستگاه مورد نظرم... و حجم مسافرین هولی که میترسیدن از دقیقه ها و ثانیه شمار ها جا بمونن مثل همیشه صبر کردم تا کمی خلوت بشه و بعد پیاده بشم... ساعت یک ربع به ده شب بود.
خوبیش این بود که ایستگاه درست سر خیابون خونه بود.... برای همین پاساژ ودوست داشتم... و اتوبوس های ابی که برام حکم سرویس و داشتن هم برام جالب و خوب بود...
حساب کرد م و با دو پرش از پله های اتوبوس پایین اومدم... کوله امو دو طرفه مینداختم...پرستیژ و مد روز بودن برام مهم نبود از یطرفه راه رفتن بیزار بودم. خوبی چادرملی هم همین بود.
با دیدن تیرچراغ برقی که سرکوچه ی بن بستمون بود بهش نگاه کردم... مثل همیشه سرجاش بود... حتی درخت کاجی هم که رو به روش وجود داشت هم سرجاش بود... حس میکردم این دو تا هم از هم خوششون میاد! حالا حساب کن بچه ی تیر چراغ برق و کاج چی میشه؟؟؟
نیمچه لبخندی زدم .
کوچه نیمه تاریک بود... چراغ های روشن خونه ها رو میدیدم... حتی میدونستم روی تراس خانم مظفری که همسایه ی رو به روییمون بود لباس سرخابی پریا دختر ده ساله ی خانم مظفری پهن شده ... یا کمی جلوتر ... روی تراس اقای شفیعی سه تا دیش ماهواره است و من همیشه فکر میکنم چرا یه ماهواره نمیگیرن که ال ام بیش چرخشی باشه ...!
حصیر پاره و درب و داغون طبقه ی دوم همسایه ی اقای شفیعی هم همیشه جز میدون دیدم محسوب میشه ...
با دیدن در ابی خونمون که درست رو به روی اپارتمان اقای شفیعیه... کلید و توش انداختم و وارد شدم.
یه راهروی کوچیک... سه تا پله به سمت بالا ... طبقه ی همکف خونه ی خانم شاپوری... تک واحدی.... هشت پله.... پنجره... یه راهرو که با دو قدم طی میشه... دوباره هشت پله... طبقه ی دوم خونه ی اقای نصرتی.... واحد کناریش خونه ی حاج اقا یداللهی... هشت پله ... پنجره... یه راهرو که توش چهار تا گلدون کاکتوسه و همیشه به سر تیغ یکیشون یه گوشه از چادر نخ کش شده ی خانم سرمدی وصله.... یا یه نخ مشکی اویزونه...
واحد اولی خونه ی خانم سرمدیه... بعدی و کلید میندازم و میرم تو...
یه نفس عمیق میکشم... کولمو روی مبل پرت میکنم یه لیوان پر اب میکنم و دوباره میام تو راهرو تا کاکتوس هامو که ماهی یک بار بهشون اب میدم و البته خانم سرمدی و به ستوه اوردن و اب بدم!
دوباره وارد خونه میشم و در ودوقفله میکنم ...
با دیدن یه سایه روی دیوار نفسمو با کلافگی فوت میکنم و میگم: باز بی اجازه اومدی تو؟
چیزی نگفت... به سمت تنها اتاق موجود تو خونه رفتم... چادرمو روی چوب لباسی اویزون کردم. عزیز روی تخت دراز کشید ه بود . تسبیح فیروزه ایش روی انگشتاش پیچ میخورد... صورتشو بوسیدم... دستهای پیرشو بالا اورد و به صورتم کشید. زبری وخشن بودن دستهاشو روی پوستم احساس کردم...
خم شدم و از روی پاتختی کرم نیوآ رو برداشتم و دستهاشو چرب کردم.
بعد هم مشغول عوض کردنش شدم... بیچاره از ساعت ده صبح تو اون شرایط پوسید.
حین کارم با لبخند گفتم:خوبی عزیز؟
لبخندی بهم زد وگفت: تو دخترمی؟
خندیدم و چیزی نگفت. پیشونی شو که موهای لخت سفید ش جلوشو گرفته بود بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
هنوز وسط سالن پذیرایی مربعی ایستاده بود... درست روبه روی سه تا بامبویی که توی یه گلدون مستطیلی سمت چپ میز تلویزیون بلند توی اب قد کشیده بودند...
با کلافگی گفت: ساعت ده و ربعه ...
-نه بابا...
با عصبانیت گفت: تو خجالت نمیکشی؟
به سمت دستشویی رفتم و دستهامو شستم و یه ابی به سر وصورتم زدم و اومدم بیرون...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
به سمت دستشویی رفتم و دستهامو شستم و یه ابی به سر وصورتم زدم و اومدم بیرون...
هنوز ایستاده بود و داشت منو نگاه میکرد. دوباره جمله اشو تکرار کرد وگفت: واقعا که بی حیایی.
مقنعه امو دراوردم وگفتم: که چی؟
-خیلی روت زیاد شده ...
مانتو مو دراوردم... زیرش یه استین کوتاه نارنجی پوشیده بودم.... به سمت اشپزخونه رفتم با دیدن یه قابلمه با فضولی درشو باز کردم...
دمپختک بود.
نه دوست داشتم نه بدم میومد... خوبیش این بود که ساعت ده ربع شب مجبور نبودم اشپزی کنم.
مطمئن بودم اون درست کرده ... از صدقه سری خوابگاه رفتنش یادگرفته بود... دمپختک... کته ... کشک بادمجون ...املت و کوکو...
لبخندی زدم. یه قاشق و چنگال برداشتم وبا قابلمه به هال اومدم.
با حرص مقابلم نشست وگفت: این تویی؟
-پس میخواستی کی باشه؟
روی مبل نشستم و عسلی و به سمتم کشیدم وقابلمه رو گذاشتم روش ... کنارم نشست و گفت:
-این استقلالی که ازش دم میزدی این بود؟
-اشکالی داره؟
-داری چیکار میکنی تی تی؟
دستمو گرفت... انگشتامو نوازش میکرد. چشماش پر دلسوزی بود. شاید دلسوزی برای تنهاییم ... چشمم از روی صورتش به حلقه اش سر خورد ساعت تیسوت. به پیراهن ابی اتو شده اش... به زنجیر سفیدی که توی گردن کشیده اش بود... به موهای سیاه واکس خورده ی خوش حالتش... صورت اصلاح شده... بوی عطر ورساچه ی گرونش... شلوار جین مارک دیزل دار انچنانیش... دوباره برگشتم به سر نقطه ی اول... چشمهای سبز پر دلسوزیش!
-من خوبم... همین کافی نیست؟
با داد گفت: نه ....کافی نیست...
دستمو رها کرد به موهاش چنگ زد و با صدای بلندی گفت: داری ابروی هممونو می بری... یه نگاه بخودت بنداز... الان وقت اومدن یه دختر به خونه است؟ اره؟ این تویی تی تی؟
-من ابرو می برم؟ تو نگران ابروتی ...؟ مجبور نیستی بیای اینجا...
چشمهای سرخ از عصبانیتشو بهم دوخت وگفت: که ولت کنم ول تر از اینی که هستی بشی؟
-دارم پول درمیارم... میرم سرکار... جرمه؟ گناهه؟خلاف شرعه؟ هان؟
-حلاله؟ تن صداش بالاتر رفت و گفت: این پولی که تو از این راه درمیاری حلاله؟
به سمت تلویزیون رفتم... روشنش کردم... کنترلشو از روی میز عسلی که خودم از جلوی مبل سه نفره ی کرم رنگ کشیده بودمش سمت مبل دو نفره ، برداشتم و صداشو کمی زیاد کردم.
دلم نمیخواست همسایه ها صدای جر وبحثمون روبشنوند...
با کلافگی گفتم: من اگه سرچهار راه هم وایسم و از تجریش تا جردن و اتو بزنم هم پولی که درمیارم حلاله ... فهمیدی؟
دستشو بالا برد تا بزنه ...
اما نزد.... انگار گیر کرد. احتیاج به یه اهرم مجدد داشت تا حرصشو سرم خالی کنه...
لحنمو ملایم کردم وگفتم:
-مگه دارم چیکار میکنم داداش؟ خوبه ریخت وقیافمو می بینی و این حرفا رو میزنی...
دستش هنوز بالا بود.
نفس عمیق وکلافه ای کشیدم.داشت با غیظ نگام میکرد و این نگاهش باعث شد تا پوزخندی بهش بزنم وبگم: چی شد؟ سوزنت گیر کرد اقا طاها؟
طاها دستشو پایین اورد و با بدجنسی گفتم: برو از خونه ی من بیرون...
چیزی نگفت... منم در سکوت به چهره ی ملتهبش نگاه میکردم.
به خونی که به گردن و صورتش هجوم اورده بود... به نبض شقیقه اش. به نفس های پر از حرصش...
طاها نفس عمیقی کشید... دوباره با نگاه سابق پر دلسوزیش نگام کرد وگفت: برگرد اصفهان... پیش بابا...
-تو نگران منی؟ یا نگران نگرانی های خودت؟ منو میخوای دک کنی که حواست پی من نباشه؟هوم؟
طاها پوفی کشید وگفت: 4 سال گذشت... بس نیست؟
-بسه؟ چی بسه؟ من دارم تو خونه ی مادربزرگم زندگی میکنم وازش نگهداری میکنم... این ایرادی داره؟
طاها با دندون قروچه گفت:سر تا پات ایراده ...
-خوب تو چرا دست از سر این ادم سر تا پا ایراد برنمیداری بری سر زندگیت... بذار اینم زندگی خودشو بکنه...
طاها کمی به سمتم خم شد وگفت: بذارم هر غلطی که دلت خواست بکنی؟
-تا غلط و چی فرض کنی...
طاها با لحن مغایری گفت:تی تی بیا توشرکت پیش خودم کار کن...
-بشم نوکر زنت و فامیلاش...
طاها با مسخرگی گفت: تا کی میخوای خواهر شوهر بازی دربیاری...
-تاهروقت زنت عروس بازی هاشو گذاشت کنار...
طاها با تاسف گفت: لیاقت لطف نداری تی تی...
-تو داری؟
طاها در سکوت بهم نگاه کرد... دستهاشو مشت کرده بود ... دوباره همون حالت ملتهب چند لحظه ی پیش...
لبخندی زدم وگفتم:همین که تو رو نگه داشتن بسه ... دیگه واسشون سربار نیار...
طاها :حقا که بی لیاقتی... کیف و کاپشنش اسپرشتو از روی مبل یه نفره برداشت... دوباره به من نگاه کرد.
من حتی دعوت به شب موندنش نکردم...
دست تو جیبش کرد و سه چهار تا تراول از تو جیبش دراورد... خواست بهم بده که فوری گفتم: از پولای زنت درست استفاده کن... قرار نیست پول تو جیبی هایی که بهت میده رو به خواهرت صدقه بدی...!
با نگاهش بهم فهموند هنوز سر حرفش هست... من واقعا بی لیاقتم...!
در حالی که تا دم در بدرقه اش میکردم و نگاهم روی شلوار مارکش ثابت مونده بود خودم در قفل شده رو براش باز کردموگفتم:شلوارت مارکش دیزله نه؟
نگاهش حاکی ازتایید بود اما جوابمو لفظی نداد.
لبخندی بهش زدم وگفتم:لابد خانمت سرت کلی منت گذاشته که گفته مارکه وفلان و اینا؟
باز همون نگاه تایید در سکوت...
باپوزخند گفتم:سرت کلاه گذاشته ... اینو از یه تولیدی ایرانی خریده... از همونا که حراجشون 15 16 تومنه... مارک الکی میزنن... برو بهش بگو ... خواست مارک بخره ... اصل باشه بیاد پیش خودم...
و لبه ی کمر شلوارشو گرفتم و برش گردوندم وگفتم: دیزل نمیزنه تولیدی فلانی وبرادران!!! با پوزخند گفتم:همیشه گیج بودی... مراقب باش سرت منت نذاره همیشه یادت باشه که تو ازش سرتری اقای مهندس خوش تیپ ...!
و در روش کوبیدم...
دو تا نفس عمیق کشیدم و به سمت دمپختکم رفتم... دست پخت طاها بدک نبود.
اما حرفهاش هنوز تو سرم بود ... 4 سال گذشت... واقعا 4 سال گذشت؟ انگار همین دیروز بود که با ترس وهول ولا با طاها اومدم تهران برای ثبت نام دانشگاه...
انگار همین دیروز بود که برای اولین بار زندگی تو خوابگاه و تجربه کردم و بعد بخاطر بد شدن حال عزیزاومدم اینجا و موندگار شدم... کار میکردم ... درس میخوندم... منت بابا رو هم نمیکشیدم... که واسم پول پست کنه ... هیچ وقت نفهمیدم مشکلش با من چیه ...اما با من که دومین بچه اش بودم مشکل داشت.
خودم کار میکردم... خودم خرجو میدادم... این استقلال و دوست داشتم. هراز گاهی هم طاها یه نوک به زندگیم میزد... که بگه فکر نکن حواسم بهت نیست.
خیلی برام مهم نبود ... این تنهایی خونه ی عزیز و دوست داشتم... ککمم نمیگزید بابام ولم کرده بود به امون خدا اصلا برام مهم نبود... من زندگی خودمو داشتم اون و زنش هم زندگی خودشونو... خوبیش این بود که با وجود زن بابا خیلی هم از بابت این نبودن من خوشحال بودن...!
غذامو تند تند خوردم ... به سمت کمدی که تو هال بود رفتم و بساط جعبه ها رو بیرون اوردم ومشغول شدم.
باز فکرم رفت سمت پاساژ... اگه دوباره کارمو از دست بدم ؟ اه بلند بالایی کشیدم و به اتاق رفتم.
عزیز به سقف نگاه میکرد. بعد از سکته ی دومش از راه رفتن افتاده بود .
باید کمی جا به جاش میکردم تا زخم بستر نگیره... با لبخند نگام میکرد... واقعا داشتنش یه نعمت بود برام...
با صدای لرزن و مهربونش گفت: آفاق تویی مادر؟
دستهاشو گرفتم و گفتم: نه عزیز... من دختر افاقم... تینا... تی تی... منو یادته؟
با تعجب گفت: مگه آفاق ازدواج کرده؟
خندیدم و بالش و پشت کمرش صاف کردم وکمکش کردم بشینه...
با همون تعجب وحیرتش گفت: میدونی با کی ازدواج کرده؟
خواستم بگم با یه ادم نسناس که سه ماه بعد فوتش رفت دوباره یه زن ترگل و ورگل گرفت ... اما چیزی نگفتم.
با لبخند گفتم: اره عزیز مرد خوبیه ...
عزیز : افاق خوشبخته؟
به چهره ی شکسته ی عزیز نگاه کردم... چشمهای سبزش همرنگ چشمهای مامانم بود... حتی رنگ چشمهای طاها هم به رنگ چشمهای عزیز ومامان بود... فقط من این وسط بی نصیب مونده بودم.
-اره عزیز خوشبخته... خیلی خوشبخته...
یه جورایی باز دلم گرفت ... چهارسال بود سرخاک مادرم نرفته بودم... درست وقتی که تهران دانشگاه قبول شدم و اومدم اینجا دیگه پامو اصفهان نذاشتم... همه ی بهونه ام هم برای موندن در تهران نگهداری از عزیز بود . چون اگه من ازش مراقبت نمیکردم میفرستادنش اسایشگاه .
اهی کشیدم.... صندلی چرخ دار عزیز و کنار تخت گذاشتم و دستم و انداختم زیر بغل عزیز و کمکش کردم بشینه رو صندلی...
عزیز و به هال بردم و تی وی وروشن کردم.
زیاد سریال حالیش نمیشد امابی سر وصدا به تی وی نگاه میکرد وسرگرم میشد تازه وقتی میرفت پیام بازرگانی ناراحتم میشد و سر من غر میزد چرا کانال و عوض کردم.
منم برای خودم بساطی داشتم... با دیدن سریال شبکه ی یک سرش گرم شد و منم مشغول تزیین جعبه ها شدم... خدا فردا رو بخیر بگذرونه...!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
هندزفری مو توی گوشم گذاشتم و به سرعت قدم هام اضافه کردم...
صدای گوینده ی رادیو جوان تو گوشم بود ... درحالی که زیپ گرمکنم و بالا میکشیدم ... چادرمو روی گرمکنم صاف کردم. از اینکه همه ی نگاه ها به سمتم بود که داشتم با چادر توی پارک پیاده روی میکردم بدم میومد با تمام عادتی که به این نگاه ها داشتم اما بازم یه جوری تعجب میکردن که انگار من چه لباسی پوشیدم. مطمئن بودم که اگه یه دختر برهنه ساعت هفت صبح توی پارک پیاده روی تند میکرد اینطوری نگاهش نمیکردن که به من خیره میشدن.
درست از وقتی که اومده بودم تهران این پوشش و انتخاب کردم. حس میکردم بهم امنیت بیشتری میده ... در بدو ورود به دانشگاه هم حتی چادری نبودم اما از وقتی که با عزیز زندگی میکردم و داشتن همسایه هایی مثل حاج اقا یداللهی و خانم شاپوری یه جورایی انگار بهم تلقین شد که یه دختر تنها با یه پیرزن کم حواس باید پوشش درستی داشته باشه وگرنه براش حرف درمیارن. نمیتونم صد در صد بگم برای خوشایند دیگران چادری شدم اما این جور حجاب واقعا باعث میشد خیلی از نگاه هارو دنبال خودم یدک نکشم... شاید یه پرش رو به کمال بود که قبلا زیاد بهش اهمیت نمیدادم اما حالا خوشحال بودم که همه منو با تعجب نگاه میکنن یک تعجب از اینکه شاید یه دختر چادری که صبح توی پارک برای سلامتیش پیاده روی میکنه صورت بامزه ای داره ،همین نه بیشتر و مسلما نقل بحث هم میشم... لابد برای کسی تعریف میکنه ... اوه باز تفسیرات من شروع شد. چادرمو مرتب کردم. دوست خوبی بود باعث میشد کسی کاری به کارم نداشته باشه همین کلی می ارزید.
توی پارک با دیدن شهروز که به طرفم میومد لبخندی زدم .
یکی از پای ثابتین ورزش صبحگاهی پارک سر خیابون خونه بود پنج شیش ماه پیش باهاش اشنا شده بودم یه بار که یه سگ دنبالم کرده بود ساعت هشت صبح اومد نجاتم داد بعد فهمیدم سگ خودشه و کلی باهاش دعوا کردم ... همون یه دعوا برای اینکه هر روز صبح قیافه ی نحس با نمک سگشو ببینم کافی بود... بهم رسید باخنده گفت: به به تی تی خانم سحر خیر...
ایستادم و با نفس نفس گفتم: سلام... صبح بخیر...
شهروز : واینسا ... عرق کردی سرما میخوری...
با هم شروع کردیم به تند راه رفتن که گفت: چه خبرا؟
-سلامتی... ویلیام(سگش) کجاست؟
با لبخند شرورانه ای گفت: باز که دلت واسه اش تنگ شده؟
-خدایی امروز نیاوردیش؟
شهروز دو انگشتشو گذاشت تو دهنش و یه سوت بلند کشید ... وای خدا بخیر بگذرونه ... با دیدن ویلیام که از نژاد روت ویلر بود و خیلی هم زشت وایکبیری بود در حالی که به سمتمون می دوید با استرس گفتم: بفرستش بره... بخدا به چادرم بخوره نجس بشه من میدونم و تو...
شهروز با خنده گفت: یه بار میخوای ببینیش یه بار میگی بفرستم بره ... من از دست تو چه کنم؟
-چمچاره...
ویلیام به سمت صاحبش اومد و خودشو لابه لای پاهش میچرخوند.
تقریبا ازش نمیترسیدم یعنی از قیافه اش اصلا خوشم نمیومد اما رابطه ام باهاش بد نبود دورا دور طوری که به چادرم نخوره می دیدمش و بهش لبخند میزدم ... البته ارتباطم با گربه ها بهتر بود تا سگها ... ! ولی در کل عاشق حیوون ها و گل و گیاه ها بودم...
شهروز نفس عمیقی کشید وگفت: کارت درست شد؟
-نه متاسفانه ... اخر هفته رسما بیکار میشم...
شهروز سری تکون داد وگفت: نمیدونم پیشنهادی که میخوام بهت بدم صحیح هست یا نه ... اما چون خودت گفته بودی ...
با ذوق گفتم: واسم کار پیدا کردی؟
شهروز: من که نه ... یعنی راستش مطمئن نیستم قبول کنی...
-خوب اره ... هرکاری وکه نمیکنم...
شهروز لبخندی زد و گفت:حالا بیا خود رعنا برات توضیح میده...
رعنا همسرش بود ... دو تایی باهم به پیاده روی میومدن... ولی شهروز بیشتر میدوید و رعنا بخاطر شرایطش که یه کوچولو حامله بود پیاده روی میکرد.
با دیدن رعنا که تپلی روی نیمکت نشسته بود لبخندی زدم و با خوش رویی جلو رفتم و سلام کردم.
رعنا به سختی از جاش بلند شد وگفت: به به... ببین کی اینجاست... احوال تی تی جون ... صورتمو بوسید و گفت: کم پیدایی...
شهروز با گفتن: منو ویلیام یه دوری میزنیم ... ازمون فاصله گرفتن...
رعنا دستشو پشتم گذاشت وگفت: خوب خانم ستاره ی سهیل...
با خنده گفتم:رعنا دست بردار ... همش یه روز پارک نیومدم...
رعنا خندید وگفت: اینقدر به بودن و دیدنت عادت کردم بخاطر همین گفتم...
-لطف داری...
دوست داشتم زودتر بره سر اصل مطلب اما خودشو کمی جا به جا کرد ... بهش نگاه کردم و گفتم: طوری شده؟
رعنا: این نیمکتا هم سرده هم سفته کمردرد گرفتم ...
-چشم میگم براتون مبله اش کنن...
رعنا خندید و گفت: میدونم الان دل تو دلت نیست... شهروز وفرستادم دنبالت که بیارتت اینجا باهات حرف بزنم...
-راجع به کار؟
رعنا: امیدوارم از دستم دلخور نشی فقط...
-نه واسه چی؟ خوب یا قبول میکنم یا اگه خوشم نیومد قبول نمیکنم دیگه هان؟
رعنا به شوخی به شونه ام زد وگفت: دمت گرم که اینقدر میفهمی... راستشو بخوای یکی از اقوام ما یکم تو زندگیش درگیری داره وقتش به کارای متفرقه اش نمیرسه ... اینه که دنبال یه ادم مطمئن میگرده هفته ای یه بار ...
و سکوت کرد.
چشمم به دهنش بود... خوب بگو دیگه!
-خوب؟
رعنا: یه کم خونه اش و تمیز کاری کنه و برای یه هفته اشپزی کنه ... البته پولش عالیه ... یعنی شهروز که بهم گفت با خودم گفتم من شرایطشو داشتم خودم میرفتم...
-یعنی برم خونه اشو تمیز کنم؟
رعنا شرمنده گفت: اره دیگه ... تمیز کاری و گرد گیری و پختن غذا... البته بیشتر اخری... چون مرده... ارشیتکته ...تازگی ها هم مشغول پایان نامه ی ارشدشه ... پارسال فوق عمران قبول شده بود...
-اهان...
به کتونی هام خیره شدم ورعنا گفت: ناراحت شدی؟
-نه بابا واسه چی؟
رعنا:راستش شهروز گفت بهت نگم ناراحت میشی اما من از سر دوستی بهت گفتم ، گفتم شاید اگه خیلی به کارنیاز داشته باشی اینو قبول کنی...
-شماره تلفنی ادرسی چیزی ازش داری؟
رعنا: اره ... اتفاقا با خودم اوردم... توکیفش فرو رفت و من فکر کردم یعنی اینقدر وضع و اوضاعم خرابه که برم بشم کلفت خونه ی یه اقای مهندس!!!
هرچند از دست رعنا وشهروز ناراحت نبودم و این کارشونو گذاشته بودم به حساب لطف و خیرخواهیشون ... اینکه خواستن یه لطفی در حق دوستشون بکنن... اما نمیدونم... شایدم اگه بیکاری وبی پولی خیلی بهم فشار بیاره قبولش میکردم...
رعنا یه ورق بهم داد که روش شماره و کروکی و ادرس ونوشته بود.
با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم: اشکالی نداره که فکر کنم؟
رعنا: نه قربونت برم... تی تی جون شرمنده ها ... من پیش خودم گفتم شاید قبول کنی...
-تا هفته ی دیگه جوابتو میدم باشه؟
رعنا لبخندی زد وگفت: باشه ... تی تی؟
-بله؟
رعنا:ناراحت شدی؟
-نه دیوونه ... خلی ها...
رعنا:خیالم راحت باشه؟
با خنده گفتم:اره... راستی این اقا مهندس چند سالش هست؟
رعنا با خنده گفت: 29 28 ... تازه یه شرکت تاسیس کرده اینه که درس و کارهای خونه و کارهای شرکت رو نمیتونه با هم انجام بده... پسرخوبیه ... البته نا گفته نماند شما وقتی میری به خونه اش که ایشون نیستن و معمولا تا اخر شب دیروقت تو شرکت جدید التاسیسشه... من تو رو جای امن وامان میفرستم عزیزم...
-حالا چه نسبتی با تو داره؟
رعنا لبخندی زد وگفت: شهروز بهم گفته بهت نگم ... دروغش اینه که قرار بود بهت بگم دوست خانوادگیمونه ... اما راستشو بگم بهتره... پسرعمومه ... پدر و مادرش سال پیش فوت شدن ... تا قبلش با اونا زندگی میکرد ... خودشو غرق کار و درسش کرده ... حالا ریش و قیچی دست خودت... راستی تی تی از من میشنوی برو پسر خوبیه ... شاید دری به تخته خورد و یه بادا بادایی دعوت شدیم...
وبلند خندید.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
از حرفش خندیدم و فکر کردم عین این فیلم های جشنواره ای برم خدمتکار یه خونه ی بزرگ و یه پسرجوون مجرد بشم و تهش هم لی لی لی حوضک!!!
از فکرم خندیدم... به ساعت نگاه کردم... 9 بود... دیگه باید میرفتم خونه یه دوش میگرفتم و صبحونه میخوردم و میرفتم بوتیک... این روزای اخری نباید بهونه دست فریبرز میدادم .همینطوری هم کلی از دست روزگار شکار بود!!!
از رعنا کلی تشکر کردم و بهش گفتم که خودم بعدا خبرش میکنم ... بعد از اینکه فکرامو کردم... مسلما جوابم منفی بود بیشتر بخاطر تعارف و این حرفها تصمیم گرفتم به رعنا بگم روی پیشنهادش فکر میکنم وگرنه جوابم برای خودم مشخص بود. خداحافظی کردم و بهش سپردم از شهروزم خداحافظی کنه... تا خونه با صدای مجری خوش صدا و پر انرژی رادیو جوان دوی ماراتون رفتم و کم و بیش فکر کردم ... اگه طاها و زنش بفهمن من رفتم خونه ی یه مرد مجرد کلفتی ، حتما منو میکشن...!
زود دوش گرفتم وصبحونه ی عزیز و دادم ، خدا صاحب کارخونه ی ایزی لایف و سلامت نگه داره ... عزیز و بقچه کردم و چند بار محکم صورتشو بوسیدم و تمام وسایلی که توی یخچال کنار تختش بود و چک کردم تا وقت گرسنگیش ضعف نکنه ... خوشبختانه حواسش به این یه موضوع خوب قد میداد. از خونه خارج شدم.
کولمو روی شونه انداختم و توی ایستگاه ایستادم ...
خیلی زود به مغازه رسید م...
با دیدن فریبرز که توی مغازه نشسته بود لبخندی زدم وسلام کردم.
سرشو بالا گرفت وگفت: به به ... تی تی خانم ... چطوری؟ صبح بخیر...
از این احوالپرسیش شوکه شدم... اصولا همیشه غر میزد چرا دیر اومدی!!!
روی صندلی نشستم وگفتم: چه خبر؟ دشت کردی؟
فریبرز : نه هنوز...
کوله امو روی قفسه گذاشتم و ازشیر اب سینکی که کنار اتاق پرو در کنج مغازه بود یه سطل و پر اب کردم و طی و برداشتم وفریبرز گفت: چیکار میکنی؟
-اینجا رو تمیز کنم دیگه ...
فریبرز بلند شد و به سمتم اومد وگفت: نمیخواد ... بیا اینجا بشین ... دو روز دیگه میخوایم بریم ... چی و تمیز میکنی؟
دلم یهو گرفت... واقعا قرار بود این مغازه رو تخلیه کنیم...
سرمو تکون دادم تا از فکرهایی که توش چرخ میخورد پاک بشه ... فریبرز بهم نگاه میکرد. یه مدلی مهربون بود قیافه اش... دقیقا برخلاف بقیه ی روزها ...
روی صندلی نشستم و بهش زل زدم .
فریبرز چشماشو چپ کرد و منم خندیدم.
فریبرز لبخند نامحسوسی زد وگفت: نظرت چیه امروز کار وتعطیل کنیم؟
با تعجب گفتم: واسه چی؟
فریبرز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: همینطوری... یه نهار بهت بدهی دارم ...
نهار؟
اصلا یادم نمیومد واسه ی چی فریبرز بهم نهار بدهکاره ...
از نگاه عجق وجقم گرفت که هیچی حالیم نشد از حرفش...
لبخندی زد وگفت: بابا سر دربی؟ ازم قول گرفتی سر برد تیم بهت نهار بدم...
-اهان...
فریبرز: هااان...
خندیدم وگفتم: اون که یه شوخی بود.
فریبرز ابروشو با لا داد وگفت: یعنی من بیخود جدی گرفتمش؟
لبخندی زدم وگفتم: نه ... منظورم این نبود، خوب حالا چی؟ میخوای امروز کار وتعطیل کنی و به من نهار بدی؟
فریبرز: اشکالی داره؟
-نمیدونم ... پس فروشمون چی؟
فریبرز: حالا فروختیم فروختیم نفروختیم هم بیخیالش ... زیاد مهم نیست. خوب بریم؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: پس بریم یه رستورانی که من میگم...
فریبرز: یعنی نریم پرستو؟
رستوران پرستو درست مقابل پاساژ بود وتمام پیش خدمتهاش و کارکنانش اکثر فروشنده ها رو میشناختند. بنظرم خیلی جالب نمیومد که بریم اونجا، اصلا صورت قشنگی نداشت بخصوص اینکه من دوست نداشتم آتو دست کسی بدم. من تی تی با این وضع و اوضاع و اخم و تخمی که واسه همه میومدم حالا با صاحب کارم برم پیتزا بخورم... مردم چی میگن! هرچند تو فرهنگ ذهنیم اینکه یه نهار با کسی بخورم اصلا اشکالی نداشت ... چون به فریبرز مسلما اجازه نمیدادم از جوانب و حد خودش بگذره.
-نه نریم... بریم یه رستوران سنتی ... من زیاد از حال و هوای پرستو خوشم نمیاد.
فریبرز: باشه هرچی تو بگی...
-اوه چه مهربون... اصلا بهت نمیاد.
فریبرز لبخندی زد وگفت: امروز تلافی تمام روزهای بداخلاقیمه ... میخوام جبران کنم.
-فقط تو یه روز جبران میشه؟
فریبرز سرشو پایین انداخت و زیرزیرکی نگام کرد وگفت:تو هرچند تا روزی که تو بخوای.
با تعجب بهش نگاه کردم.
فریبرز سرشو تکون داد وگفت: خوب بریم دیگه ...
از حرفش خیلی تعجب کردم.
روز اولی که دیده بودمش برام مشخص کرد که حق ندارم ادا اصول دخترونه و عشوه و ناز وغمزه بیام ... و با توجه به قیافه و ظاهرم بعدها بهم گفت که از کار کردن کنارم راضیه ... و این برام یه امتیاز مثبت حساب میشد که کنار کسی کار میکنم که درک خوبی رو این مسائل داره.
به هرحال پیشنهادمو مبنی بر اینکه بریم یه رستوران سنتی یا چلو کبابی قبول کرده بودو به قول خودش دوست داشت یه امروز و طوری رفتار کنه که جبران تمام بد اخلاقی هاش باشه .
البته درک بعضی از رفتارهاش ونگاه های خیره اشو لبخند های گاه وبیگاهش برام سخت بود.
من مثل همیشه بودم همون ادم در همون پوسته ی جدی و نسبتا خندانم درست مثل همیشه، اما فریبرز!
مقابلش روی تخت چهار زانو نشسته بودم . فاصله امون مناسب بود اما نمیدونم چرا دوست داشتم بیشتر ازش دور بودم و مدام فکر میکردم کاش تختی که روش با یک قالیچه با تاروپود سرخ و گلی های رنگین نقش بسته شده بود کمی طویل تر بود.
فریبرز منو رو برداشت وگفت: چلو کباب برگ مخصوص و هستی؟
-نچ...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
فریبرز از بالای منو به من نگاه کرد وگفت: نه؟
-نه ... من دیزی سنگی میخوام...
فریبرز لبخندی زد وگفت: مگه نگفتی بریم چلو کبابی...
-خوب اینجا رو میگن چلو کبابی دیگه ... ولی من دیزی سنگی میخورم و نون سنگک و دوغ ... ترشی و زیتون پرورده هم میخوام...
فریبرز خندید وگفت: ای ول... نمیدونستم دیزی دوست داری...
-وای عاشقشم...
فریبرز یکی و صدا کرد و پسرجونی که یه لباس سنتی که با شال کمرشو بسته بود و یه کلاه بامزه ی مشکی هم سرش کرده بود و طرح لباسش هم بته جقه و گل بوته و طرح های اسلیمی داشت جلو اومد.
سفارشمونو دادیم و تا وقتی که غذا برسه ، فریبرز مشغول قلیون کشیدن بود .
منم به حوض ابی فیروزه ای نگاه میکردم که درست وسط رستوران سنتی قرار داشت و یه حال و هوای نازی و به فضای سنتی بخشیده بود.
غذا رسید.
من سفره رو پهن کردم و فریبرز داشت نون خرد میکرد برای تیلیت.
با یه مشت کوبنده پیاز و خرد کردم.
از اینکارم فریبرز خندید و سرشو تکون داد وگفت: ای ول ... از این کاراها بلد بودی؟
-پس چی فکر کردی؟
فریبرز گوشت کوبیده رو درست کرد و جفتمون با ولع مشغول شدیم. عجب دیزی سنگی تپلی بود. با اینکه جا نداشتم تا تهش بخورم اما زورمو زدم. اینقدر بدم میومد ازاینکه غذام اضافه بمونه.
فریبرز غذاش تموم شد. من با ته مونده ی دوغم وقت میگذروندم.
فریبرز با کمی من من گفت: راستش نتونستم کاری برات جور کنم...
-عیبی نداره ... حالا کو تا اخر هفته ... خدا بزرگه.
فریبرز سرشو پایین انداخت وگفت: میخوام جای دیگه رو اجاره کنم.
چشمام برقی زد وگفت: منم می بری پیش خودت؟
فریبرز اهمی کرد وگفت: یه مدت میخوام برم ترکیه جنس بیارم ...
-چه خوب...
فریبرز زیر چشمی بهم نگاه کرد و مفصل انگشت هاشو ترق ترق شکست .
میدونستم کلامش ادامه ای هم داره . و دقیقا منتظر ادامه ی حرفهاش بودم.
فریبرز بعد از یه سکو ت مدت دار گفت: میدونی چیه تی تی... من فکر میکنم ... یعنی نمیدونم چطوری بگم. تا به حال توی چنین موقعیتی گیر نکرده بودم.
من هنوز مشتاق به حرفهاش گوش میدادم. پس کارم ردیف شده بود ... ای خدا ... یعنی میشد. از فریبرز ممنون میشدم تا عمر دارم.
فریبرز با کلافگی گفت: تو از اون دخترا نبودی... یه مدل خاص بودی.... یعنی هستی ها... چطوری بگم...
با گیجی بهش نگاه میکردم.
فریبرز کله اشو خاروند وگفت: تی تی من از روز اول یه جورایی ازت خوشم اومد. از این اتکا به نفست و... کار کردنت ... میدونی خیلی برام جای احترام داری تا ... تا دخترایی که از جیب بابا ننه اشون میخورن... تو و لباس پوشیدنت ... تو این شیش ماه حواسم بهت بود . خیلی دختر خوبی هستی...
خنده ام گرفته بود.حالا منظورش چی بود.
البته خودمو کنترل کردم که نخندم اما لبهام اصلا تحت اختیار خودم نبود و یه لبخند محوی رو صورتم بود.
با همون قیافه که به زور خنده رو حبس کرده بودم گفتم: خوب این تعریفات و به حساب چی بذارم؟
فریبرز سر به زیر گفت: من فریبرز احمدی ام ... بیست و خرده ای سالمه ... تا دوم دبیرستان خوندم ... تک پسر خانواده ام... زندگی متوسطی داریم بچه ی پایین شهرم ... همیشه کار میکردم ... دوست دختر هم بگی نگی داشتم ... نماز و روزه هم که ای بگی نگی اهلشم ... با این حال من ...
یه نفس عمیق بلند بالا کشید وگفت: نمی تونم بهت پیشنهاد دوستی بدم ... چون اصلا به تریپت نمیاد... منم از این بی سر و سامونی خسته شدم ... یه جورایی حس میکنم دختری که میخوام و پیدا کردم... نمیخوام راجع به من فکر بدی بکنی... من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم ... حالا هم دارم میگم که اگه نخواستی دیگه باهم چشم تو چشم نشیم و کارتو تحت شعاع قرار نده ... و راحت بتونی جوابمو بدی . نمیدونم درسته با دختری که شیش ماه از صبح تا شب کار کردم و ادعا میکردم هیچ توجهی بهش ندارم پیشنهاد ازدواج بدم درسته یا نه ... شاید برات خیلی موقعیت های مشابه پیش اومده باشه ... اما من ...
زیاد بلد نیستم لفظ قلم حرف بزنم ...
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
به طرز وحشتناکی شوکه شده بودم. یه جورایی خشکم زده بود و هنگ کرده بودم.
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط به یه نقطه ی کور مستقیم زل زده بودم . من منتظر هر اتفاقی بودم جز این که کسی تو این شرایط فعلی بهم پیشنهاد ازدواج بده ... هرچند شرایطم کاملا نرمال بود . حداقل از نظر خودم نرمال بود. صداشو قطع و وصل میشنیدم. تو حال و هوای دیگه ای بودم. یه جور شرم و یه جور امادگی نداشتن شنیدن این حرفها با هم مخلوط شده بود... شاید کمی عصبی هم بودم. در کل بیشتر از همه لحاظ شوکه بودم.
من به فریبرز و حاج یداللهی اعتماد کرده بودم . از صبح تا شب اونجا کنار فریبرز کار میکردم و مدام به این شخصیت فریبرز می بالیدم که از حد خودش نمیگذره ... راحت با دختر ها کنار میاد . اخم میکنه ... عصبانیه ... چقدر از این غرور و خشمش خوشم میومد . چقدر راضی بودم . اما حالا تمام معادلات من درباره ی شناخت یک ادم که شش ماه از صبح تا شب باهاش و درکنارش وقت گذرونده بودم بهم ریخته بود.پر از مجهول بود و من نمیدونستم از چه راهی برم تا به اعتماد اولیه ام برسم. اعتمادی که به فریبرز داشتم ... به حاجی که فریبرز و بهم معرفی کرده بود.
نمیدونستم چی بگم... توی این چهار سالی که تهران بودم این دومین پیشنهاد کاملا جدی بود. اولیش توی دانشگاه ترم اخر و درست روز اخر... و حالا اینجا از طرف صاحب کارم در روزهای اخر کاری...!
صدای فریبرز دوباره منو از افکار گنگ و بی سر و تهم کشید بیرون وشنیدم که گفت: اگه تو راضی بشی که با من ازدواج کنی ... میتونیم بریم ترکیه و جنس بیاریم و من دوباره سعی میکنم یه مغازه اجاره کنم ... پدر مادرمم می فرستم خواستگاری... من قول نمیدم اما سعی میکنم که ... که ... تی تی من ... من سعی میکنم خوشبختت کنم.
مات بهش خیره شدم.
یه نفس عمیق کشیدم. دستهام عرق کرده بود. صورتم گر گرفته بود.
حس کردم فریبرز ساکت شده ...
لبه ی تخت نشستم و خم شدم کتونی هامو پوشیدم و بندشونو بستم.
فریبرز با صدای خسته ای گفت: معذرت میخوام تی تی ... منظور بدی نداشتم.
به سختی لبخندی زدم وگفتم: نه ایرادی نداره ...
فریبرز سرشو با شرمندگی پایین انداخت و گفت: میدونم راجع به من چه فکری میکنی... لابد پیش خودت میگی عجب ادم عوضی ای هستم که ...
-نه نه ... فریبرز .... اصلا... اصلا این فکر و نمیکنم ... ولی خوب...
فریبرز کمی امیدوارانه نگاهم کرد وگفت: خوب چی؟
نمیتونستم مستقیم تو روش بگم پس شیش ماه تموم نقش بازی میکردی که منو ندیده میگرفتی و همیشه اخم و تلخی هات نمایشی بود. فریبرز ... هیچ صفتی توی ذهنم براش پیدا نمیکردم.نفس عمیقی کشیدم ... اوف بوی کباب و پیاز بد تو دماغم پیچید.
فریبرز منتظر جواب بود.
سرمو پایین انداختم و با تته پته فکر هامو روی زبونم پیاده کردم و گفتم: من نمیدونم چرا فکر کردی من برات مناسبم ... اما به هر حال من هیچ فکر بدی راجع بهت نمیکنم ... فقط حس میکنم که ... که...
فریبرز میون کلامم اومد وگفت: حق نداشتم بهت پیشنهاد ازدواج بدم درسته؟
چادرمو جلو کشیدم وبا لحن خجالت زده ای گفتم: تقریبا تو این مایه ها... شاید چون من با یه دید دیگه بهت نگاه میکردم...
فریبرز پوزخندی زد وگفت:حالا من اون دید مثبت و خراب کردم ...
پوفی کشید و خواستم حرفی بزنم که دیدم هیچی نگم بهتره. هرچی که بود جواب من کاملا مشخص بود. فریبرز هم اینو میدونست .
با کمی مکث گفت: تی تی من دوست دارم ... بخاطر شخصیتت ... تو خیلی ادم درستی هستی... نجیبی و ... پوزخند تلخی زد وگفت: ببخش منو بلد نیستم خوب صحبت کنم... ولی من واقعا عاشقت شدم ... از همون روزای اول... هیچ کس تو زندگیم به اندازه ی تو برام پررنگ نبوده و مطمئنم نخواهد بود!
دیگه داشت چرت و پرت میگفت .از جام بلند شدم و گفتم: الان میریم بوتیک؟
فریبرز: نه ...
-پس میتونم برم خونه؟
فریبرز سرشو تکون داد و گفت: بخاطر حرفهام متاسفم...
از تو کیفم دنگ غذامو دراوردم و جلوش گذاشتم وگفتم: خداحافظ.
یک لحظه به چهره ی گرفته و اویزونش نگاه کردم.
انگار تازه متوجه شدم که پیراهن ابی نویی تنش کرده بودبا یک جین سورمه ای و کتونی های مشکی ... موهاش به سمت بالا بود و بوی عطرش میون بوی دیزی و پیاز و کباب گم شده بود ... اصلاح کرده بود.
تازه دیدم که چقدر امروز سعی کرده بود فرق داشته باشه ... یا نه توی این شیش ماه چقدر سعی کرده بود که پشت یه ظاهر بی توجه پنهان بشه و واقعا هم موفق شده بود. من بهش اعتماد کرده بودم... به اون چهره ی اخمو و جدیش... نگاهمو ازش گرفتم.
و خیلی زود از دست نگاه خیره ی پر تعجب و مغمومش جیم زدم بیرون.
هوای الوده ی بیرون عین اکسیژن تازه وارد ریه هام میشد. وای که بوی کباب گرفتم .
کولمو روی دوشم انداختم و توی پیاده رو برای خودم اروم راه میرفتم و نهایت تلاشم این بود که فکر نکنم فریبرز چه حرفهایی بهم زد.
من نه امادگی ازدواج داشتم نه حاضر بودم فکر کنم نه دلم میخواست درگیر و وابسته بشم . من هنوز باید کار میکردم ... باید به فکر کارشناسی می بودم ... باید ... من هنوز کلی باید و نباید داشتم که میخواستم به ثمر برسونمشون . باید یه کار ثابت پیدا میکردم.
گذشته از اینها معیار من برای ازدواج ادمی مثل فریبرز نبود ... یعنی اصلا ... !
من اصلا تا به حال به ازدواج فکر نکرده بودم... هیچ وقت! ازدواج که سهله ... به عشق و دوستی هم فکر نکرده بودم ... همه ی جنس های ذکور برام یه شکل بودن ... من به اونا و روابطی که با بقیه داشتن هیچ کاری نداشتم... من خودم بودم و درگیری های ذهنی خودم... من بودم و مردهایی که میدونستم دیگه مردونگی ولوتی گری ندارن ... من بودم و خودم و عزیزم ... من بودم که چهار سال تمام با پدرم فقط عید به عید تلفنی حرف میزدم ... من بودم و برادرم که شده بود زیر دست و نوکر تمام و کمال زنش ... من بودم و... یه جماعت مرد که سعی میکردم بینشون زنده بمونم وزندگی کنم و سلامت باشم . اما انگار نمیشد ... یه لحظه دلم گرفت. فریبرز هم یکی بود عین رامتین خان ... شایدم بدتر... نمیدونم ... همه ی مردها سر و ته یه کرباسن لابد. فریبرز بیشعورم که...!
یه چیزی ته دلم گفت: بیچاره تو نهایت احترام بهت یه پیشنهاد داد تو هم ردش کردی... چرا دیگه فحشش میدی...
اون ته دلم کاملا راست میگفت من حق نداشتم به فریبرز بی احترامی کنم.
خوب اون بیچاره هم که گناهی نداشت .شیش ماه یه دختر خوشگل کنارش کار کرده حالا طفلک عاشق شده ... اخی نازی پسر!!!
از فکرم الکی یه لبخندی زدم... یه خانم با تعجب از رو به رو اومد وزیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم... ولی فکر کردم پیاده رو اصلا جای درستی نیست که خودم با خودم شوخی کنم.
با دیدن اتوبوس که داشت از ایستگاه حرکت میکرد شروع به دویدن کردم ... اما اتوبوس مقصد من نبود و همینطور الکی ضایع شدم... ناچارا تو ایستگاه نشستم و فکر کردم اول باید برم ولیعصر بعد از اونجا برگردم خونه مسیر سر راست تریه.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
وارد خونه شدم.
یه سر به عزیز زدم. خواب بود.
یه دوش اب سرد گرفتم و بعدش هم وضو و نشستم سر نماز ...
هوس کرده بودم که نماز ظهر وعصر وبا هم نخونم... یه دور تسبیح و ذکر و گفتم و جا نمازمو بستم و به تارم که یه گوشه از اتاق عزیز بود نگاه کردم.
نمیدونم چرا دلم خواست یه دستی بهش بزنم.
وقتی اومدم تهران بخاطر پیشنهاد دوستام که میگفتن من استعداد دارم بهم پیشنهاد دادن که برم دنبال یه سازی... تو اصفهان بابا مخالف این بود که من ساز یاد بگیرم کلابخاطر عقاید خاصش بدش میومد که یه دختر ساز بزنه ... فرهنگش با تمام اصفهانی تبار ها فرق داشت. نمیدونم چرا ... هرچی که بود اون روزها گذشت و تهران برای من یه در باز به روی تمام ازادی ها بود . گیتار و هم بلد بودم اما نوای تار یه چیز دیگه بود ... ارامش تار... صدای زنگ دار تار ... اصلا قابل قیاس با اوای ماست گیتار نبود.
دلم نمیخواست به فریبرز فکر کنم ... من حتی در لحظه فکر هم نکردم که به پیشنهاد فریبرز باید چه جوابی بدم انگار جوابم از قبل اماده بود.
نفس عمیقی کشیدم.
روی جعبه ی تارم کلی خاک گرفته بود. یه دستمال نم دار روش کشیدم و تمیزش کردم ...
به ارومی از جعبه دراوردمش و کوکش کردم.
پنجه هامو روی سیم های سردش کشیدم... وای که از خوشی ته دلم کلی ریخت ... دلم براش تنگ شده بود.
مضرابم و برداشتم ... یاد عزیز افتادم که خواب بود. از اتاق زدم بیرون و توی هال نشستم و به ارومی شروع کردم به نواختن... چقدربهم ارامش میداد خدا میدونه.
منو از همه ی دنیای سردرگم و گنگم بیرون میکشید وبه یه بهشت پر از ارامش می برد.
واقعا فریبرز عاشقم بود؟
سرمو تکون دادم... من دنبال عشق بودم؟ من دنبال چی بودم؟ دنبال یه زندگی راحت وبی دغدغه... با یه خانواده ی خوشبخت ... یه پدری بالای سرم باشه ... من چی میخواستم؟
در جواب تمام سوالاتی که فکر و ذهنم نمیدونم مناسب ترین جواب ممکن بود.
زندگیم روی یکنواختی غلت میزد . منم غرق روزمرگی بودم. حتی پیشنهاد فریبرز کسی که شیش ماه تمام یک درصد هم فکر نمیکردم چنین افکاری راجع به من داشته باشه هم نتونست هیجانی به زندگیم وارد کنه. من هم که اصلا ادمی نبودم که خودم به خودم هیجان بدم وبرم دنبال این کارا... اوووف... کلا به گروه خونیم نمیخورد که خودمو درگیر احساسات و عواطف یه ذکور چلمن کنم.
مثلا که چی؟ حس میکردم تمام محبتی که تو وجودم بود و تمام احساسم و خود به خود سرکوب کرده بودم. با عقاید و طرزفکر من عشق همخونی نداشت.
من دنبال چی بودم نمیدونستم... و همین ندونستن بود که ادم و تو ورطه ی عمیق بی تفاوتی غرق میکرد.
روزم مثل همیشه شب شد.
عزیز و حموم کردم و لباس تنش کردم. به سرم زد کلی ارایشش کنم ... و موهاشو سشوار بکشم. طفلک هم چیزی نمیگفت. با گوشی از خودم وعزیز عکس مینداختم... تا ساعت ده شب وقتمو الکی گذروندم... سعی کردم به چیزی فکر نکنم و موفق هم بودم.
یه قرمه سبزی تپل هم درست کردم...
بعدش هم با عزیز یه جشن کوچولو گرفتیم و ساعت یازده نشده خوابیدیم.
باصدای الارم گوشیم بلند شدم و نمازمو خوندم.
بعد نماز معمولا خوابم نمیبرد. برای همین میرفتم پارک و پیاده روی میکردم ...
شهروز و رعنا رو ندیدم. خوبیش این بود که مجبور نبودم درباره ی فکرم راجع به کار پیشنهادیشون رو در رو توضیح بدم.به خونه برگشتم وصبحونه رو با عزیز خوردیم .حوصله ام از بیکاری سر رفته بود. تازه ساعت 9 بود. فریبرز معمولا ده و نیم باز میکرد. کمی خونه رو مرتب کردم و بعد هم راه افتادم سمت پاساژ.
با چند نفر سلام علیک کردم و خواستم برم تو مغازه که با صدای شادی که دو تا نرسیده به بوتیک ما لوازم ارایش میفروخت به عقب چرخیدم...
شادی لبخندی زد وگفت:سلام صبح بخیر...
درحالی که چشمم به موهای هایلایت شرابیش بود گفتم:سلام.... با ابرو به موهاش اشاره کردم وگفتم:بهت میاد...
خندید و گفت: چاکرم...
خندیدم وگفتم: ما بیشتر...
دوباره خواستم برم تو بوتیک که دستمو گرفت وگفت: راستی اول برو سراغ این دوتا برادر لورل هاردی بعد...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
-چطور؟
شادی: عیسی کارت داشت... بهم سپرد دیدمت بفرستمت پایین...
-خیلی خوب میرم... اول برم خودمو به فریبرز نشون بدم... ببینه اومدم...
دوباره خواستم برم که شادی گفت: اول برو اونجا ... می بینی که مغازه بسته است...
یه لحظه خشکم زد... تمام فکرم به این رفت که فریبرز چش شده که نتونسته بیاد... اخرین باری که با در بسته ی مغازه مواجه شده بودم اصلا خاطره ی خوبی نداشتم ... چون فریبرز تصادف کرده بود و پاش شکسته بود ... و سه هفته من مغازه رو دست تنها میچرخوندم... و حالا ... از نگرانی تقریبا قلبم تو حلقم بود.درست ازش بخاطر پیشنهادش دلگیر بودم اما راضی نبودم سلامتیش به خطر بیفته. این روزها ی اخری... واقعا اگه بلایی سر فریبرز اومده باشه...
البته با اتفاق دیروزظهر احتمال میدادم که حال و حوصله ی دیدن منو نداشته باشه ...
با صدای شادی که گفت:هووووی تی تی کجایی؟
-نمیدونی فریبرز چرا نیومده؟
شادی که داشت با لاک انگشت اشاره اش ور میرفت گفت: نمیدونم... عیسی به من گفت تی تی اومد تو رو بفرستم پیشش ... اخ برام مشتری اومد، فعلا...
و به سمت مغازه اش رفت.
منم دوباره به کرکره ی پایین مغازه نگاهی کردم وپله ها رو پایین رفتم.
با دیدن عیسی که داشت یه عروسک و تو یکی از جعبه هایی که من درست کرده بودم میذاشت براش سری تکون دادم و اونم چشمکی بهم زد و گوشه ای روی چهارپایه نشستم.
نفس عمیقی کشیدم عیسی کار مشتریشو سریع راه انداخت وگفت: به به ... صبح عالی متعالی...
ساک جعبه کوچیک ها رو جلوش گذاشتم وبا بد عنقی گفتم:سلام...
عیسی لبخندی زد و برام چایی ریخت وگفت: چه خبر؟
-خبری نیست... عماد کجاست؟
عیسی: دانشگاه ... خوبی؟ چیه سرحال نیستی؟
-بوتیک بسته است... شادی گفت بیام پیش تو...
عیسی در سکوت سینی چای رو جلوم گذاشت و روی چهار پایه ای مقابلم نشست وگفت: خوب دیگه چه خبر؟
دست به سینه نشستم وگفتم:خبرا که پیش شماست... نمیگی چیکارم داشتی؟
عیسی لبخندی زد وگفت: جعبه هاست... دستت درد نکنه ...
-منو که واسه گرفتن جعبه ها پایین نکشوندی هان؟
عیسی: نه ... راستش فریبرز...
حرفشو برید و از جا بلند شد و به سمت پیشخون رفت . یه ساک برداشت و جلوم گذاشت وگفت: فریبرز میگفت از این مدل جین ها خوشت اومده ...
باتعجب به داخل ساک نگاه کردم... هنوز نگاه کردن و تجسسم تموم نشده بود که عیسی یه پاکت سفید جلوم گذاشت وگفت: اینم حساب کتابت ...
ماتم برد...
با دهن باز به عیسی نگاه کردم و عیسی لبخندی زد وگفت: راستش دیشب مغازه رو تخلیه کرد ... مثل اینکه تمام جنساشو به یه مغازه دار فروخته... اینم حساب کتاباته ... گفت بهت بگم خیلی شرمنده است که نشد تا اخر هفته بمونه ... راجع به کارتم ...
پس با عیسی اشتی کرده بود ... سرمو با کلافگی تکون دادم.
ساک و پاکت وبرداشتم وقبل از اینکه حرف عیسی تموم بشه گفتم: باشه ... ممنون ...
کاملا دلیل این نیومدن و نبودن برام روشن بود.
پوفی کشیدم یه دور کوتاه ظهر دیروز و مرور کردم . من حق داشتم قبول نکنم و اونم شاید حق داشت که بهم پیشنهاد ازدواج بده ... هرچند که من این حق و به هیچ عنوان بهش نمیدادم.
عیسی من منی کرد ومنم گفتم: خوب اینم اخرین سری جعبه ها بود که برات درست کردم...
عیسی لبخند تلخی زد وگفت: یه روز یه یارویی میره دستشویی زنانه ... بهش میگن مردک مگه کوری نوشته زنانه ... میگه ای بابا من چیکار کنم اون ور نوشتید: مردا نه .. این ور نوشتید زنا نه...!
لبخندی زدم وگفتم: اینم جوک حسن ختام بود؟
عیسی سرشو پایین انداخت وگفت: بازم پیش ما میای دیگه ...
سرمو تکون دادم وگفتم: مرسی بخاطر همه چیز...
عیسی گفت: پول جعبه ها ...
-اگه یکیشونو یادگاری نگه داری ازت پول نمیگیرم...
عیسی نفس عمیقی کشید و یه جورایی با شرمندگی گفت: تی تی شمارمو داری دیگه ...
اوف باز شروع شد.
البته عیسی دوست دختر داشت . حداقل از پیشنهاد دادنش خلاص بودم. با این حال گفتم:
-میدونی که اهلش نیستم... و چشمکی بهش زد و گفت: خیلی با مرامی...
دستمو رو سینه ام گذاشتم وگفتم: کرتم اقا عیسی...
-ما بیشتر...
رومو ازش گرفتم و گفتم: از عماد هم خداحافظی کن هم بهش سلام برسون... یعنی اول سلام برسون بعد ازش خداحافظی کن...
عیسی جوابمو نداد. تا دم در مغازه بدرقه ام کرد و منم پله هارو بالا رفتم... از این پاساژ به اندازه ی شیش ماه از صبح تاشب هر روز خاطره داشتم... من به خودم حق میدادم که فریبرز ورد کنم... به خودم حق میدادم که به پیشنهادش حتی فکرم نکنم و ردش کنم.
به سمت بوتیک رفتم وازپشت کرکره به روزهایی که اون پشت مینشستم نگاه کردم ... به روزهایی که ادم ها رو از شیشه می پاییدم ... باز اواره شده بودم.
به سمت مغازه ی شادی رفتم تا از اونم خداحافظی کنم....
قبل از اینکه به اونجا برسم صدای نکره ی رامتین خان شکور وشنیدم که گفت: به به تی تی خانم... حال شما؟
ناچارا لبخندی مصنوعی تحویلش دادم وسرمو انداختم پایین و به نوک کفشهام خیره شدم... هرچند که در میدون دیدم پاهای رامیتن خان هم حضورد داشت. همیشه عادت داشت دمپایی بپوشه و روی زمین پاهاشو بکشه ... چقدر منفور بود برام... اروم گفتم:سلام...
رامتین خان لبه های پیراهنی که روی یه تی شرت یقه گرد میپوشید و عقب فرستاد و دستهاشو توجیب شلوارش کرد وگفت: شنیدم مغازه بسته شده نه؟
خواستم بگم مگه کوری نمی بینی...؟
لبخندمو جمع کردم وگفتم: بله...
رامتین خان لبخندی زد وگفت:خوب حالا که بیکار شدی... جای دوری نمیخواد بری... ما بهت عادت کردیم تی تی جان....
جانم؟؟؟ تی تی جان؟ من بابام بهم نمیگفت تی تی جان... این شیکم گنده؟!!!
دلم میخواست زبونم و تا اونجا که جا داره بیرون بیارم وکلی بهش فحش بدم و یه مشت هم وسط شیکم گنده اش بزنم تا خیالم راحت بشه.... باز با اون نگاهش داشت منو تو ذهنش...!
ای لعنت خدا به هرچی مرد هیزه!!!
با حرص گفتم: من شغل دارم... خداحافظ...
رامتین خان تند گفت: ولی پیشنهادم خوب بوداااا...
دلم میخواست وسط پاساژ داد بزنم پیشنهادتو ببر واسه ی عمه ات ... اما لال موندم و با قدم های تندی از پاساژ بیرون زدم.
حتی نشد با شادی خداحافظی کنم... با وزش باد بهاری که صورتمو نوازش میکرد باز ذهنم پر کشید به سمت مغازه وفریبرز... بی معرفت حتی نخواست خداحافظی کنه...
دلم نمیخواست پاکت وباز کنم وببینم چقدر برام گذاشته اما باید خرج و مخارجمو مشخص میکردم... تا اخر ماه باید با برنامه پیش میرفتم.
توی ایستگاه اتوبوس نشستم وپاکت و باز کردم... با دیدن چهار تا تراول پنجاهی چشمام گرد شد.
این خیلی بیشتر از بدهیم بود ... باز دلم گرفت... حس کردم شاید خواسته بهم صدقه بده ... با دیدن یه تیکه کاغذ یادداشت با خطی خرچنگ قورباغه و جوهر پس داده ی روان نویس نوشته بود: سلام تی تی جان ... معذرت میخوام که اینطوری شد. کاری مناسب برات پیدا کردم خبرت میکنم. مراقب خودت باش. قربانت /فریبرز.سرمو تکون دادم... به دو تاشلوار جینها خیره شدم.
گرونترین مدل هامون بود.
فکر میکردم تا سه روز دیگه خیلی مونده ... اما یهویی افتاده بودم تو بیکاری و سرگردونی!
با اومدن اتوبوس سوار شدم... شاید باید به خونه میرفتم ... باید فکر میکردم به پیشنهاد رعنا... از بیکاری متنفر بودم چه بسا شاید اگه دیر می جنبیدم همین هم از دست میدادم ... تو این شهر درندشت تنها کاری که نمیتونستم انجام بدم اعتماد کردن بود ! انگار چه بخوام چه نخوام باید قبولش میکردم...!
تنها راهی که برام بود همین کار کردن و کلفتی بود! من کاردانی کامپیوتر خونده بودم که برم اشپزی کنم؟ به امید لیسانس به خودم نهیب میزدم که قبول میشم و نشدم و چهارسال تو تهران زندگی کردم... چهار سال تو تهران دوندگی کردم که تهش برسم به تمیز کاری خونه ی مردم؟!
از هر طرف که بری اسمشو بذاری خدمتکار... خدمتگزار... اشپز... پرستار... نگهبان... تهش میرسیدی به این: کلفت!!!
چرا فریبرز یهو اینطوری کرد؟
چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی تکیه دادم... یه جوری شدم ... چرا نذاشت برای اخرین بار ببینمش وازش خداحافظی کنم.
شیش ماه تموم از صبح تا شب هر روز... کنارش بودم... جنس میفروختم... زیر بار تمام غرغر هاش... حرفهاش... دهن کجی هاش... شوخی هاش... محبت هایی که با صورت اخمالوش بهم میکرد و ضربه ی نهایی که بهم زد یه پیشنهاد ازدواج، نمردیم و یکی بهمون درخواست ازدواج داد ... مراقب خودت باش هایی که اخر شب تحویلم میداد حالا برام معنی پیدا کرده بود.
چرا اینطوری شد؟ به گوشیم نگاه کردم... شمارشو داشتم...از اون خط خزهای ایرانسل داشت. شمارشو گرفتم ... یه زن گفت خاموشه...
فکر کردم به جهنم!
نمیتونستم ازش متنفر باشم یا بدم بیاد ... حس میکردم اونه که یهو از من متنفر شده . اهی کشیدم وفکر کردم برای چی بدون خداحافظی رفت. درسته که بهم پیشنهاد ازدواج داد اما من روی اون حساب برادری و رفاقت باز کرده بودم. حداقل حق داشتم ازش خداحافظی کنم.
دوباره شمارشو گرفتم ودوباره اوای یه زن که گفت : خاموشه...!
گوشیمو پرت کردم تو کوله ام . به خیابون خیره شدم به ادمهاش و سایه هاشون ... به مغازه ها... حتی حوصله ی گوش دادن به رادیو رو هم نداشتم.
چرا نذاشت برای اخرین بار حرف بزنیم شاید فکر کرده من اونقدر ازش دلگیرم که !... چرا حتی نخواست برای اخرین بار ببینه منو... بی انصاف من براش شیش ماه از صبح تا شب از جون مایه گذاشتم...
باید فکر میکردم ... شاید تنها راه حل موجود تا پیدا کردن یه کار مناسب همین بود ... اشپزی بلد بودم؟! ای یه چیزایی حالیم میشد ... بعد چهار سال تنها زندگی کردن ... گوشیمو از تو کیفم دراوردم... همیشه همه ی کارهام یهویی بود.
روی شماره ی رعنا زوم کردم... نفس عمیق کشیدم ... بازدمم و فوت کردم... یه شیشکی به گوشیم اومدم و انگشت شصتمو روی دگمه ی سبز فشار دادم و در سه سوت توی تماسم به رعنا فکرمو گفتم و اون هم با خوشحالی قبول کرد وگفت هماهنگ میکنم فردا ساعت چهار برو اونجا ... ادرسم که داری!
بله داشتم... ادرس خونه ی کسی و داشتم که میخواستم برم کلفتیش!!!
پرفکت ... واقعا کار یونیکی بود... مرده شور من و تحصیلات و تهران و بابا و خانواده و بی پولی و فریبرز وباهم ببرن!!!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group