پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن - 8

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
زیبا: ببین من حوصله ندارم بعدا پشیمونی تو رو جمع وجور کنم... فکراتونو بکنید بعد...
پارسوآ با داد گفت: این رها نیست ... حامله هم نیست... مشکل من چیز دیگه است!
زیبا چشمهاشو گرد کرد وگفت: چته؟
پارسوآ لبشو گزید و چنگی به موهاش زد و کمی سر جاش جا به جاشد... نفسهاش شتابدار و حرصی بود لگدی به سطل اشغال زد و اَه بلندی گفت...
از جام بلند شدم وگفتم: خانم دکتر من براتون توضیح میدم...
دست پرند و کشیدم و همراه با زیبا که به پارسوآ نگاه میکرد وارد اتاقش شدیم.
زیبا پشت میزش نشست وگفت: تو رها نیستی؟
-نه... من تینا تابان هستم...
زیبا کمی از فنجون قهوه ی فوریش خورد وگفت: نمیشناسمت...
-منم شما رو نمیشناسم...
زیبا لبخندی زد وگفت: قیافه ات خیلی با اشناهای پارسوا...
تند گفتم:
-من فقط برای مهندس کار میکنم...
زیبا به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: اُوه... بله... خوب حالا چه کمکی میتونم بکنم؟ میدونی این پسره چرا یهو رم کرده؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشه رو به پرند گفت:پس پرند تویی... روزی نیست پدرت از تو تعریف نکنه...
پرند سرشو پایین انداخت خواستم رشته ی بحث و دستم بگیرم که با صدای موبایل زیبا پوف کلافه ای کشیدم...
زیبا : سلام حسام...
...
زیبا:مریض ندارم... تو کجایی؟
...
زیبا: جلوی مطبی؟؟؟ خوب بیا بالا اتفاقا رفیق شفیقت هم...
بی اراده جلوی میزش پریدم وگفتم:خانم دکتر خواهش میکنم...
زیبا با تعجب گفت: گوشی... و رو به من گفت:چی شده؟
-ببینید منو مهندس پرند و برای معاینه اوردیم... فکرنکنم مهندس بخواد این موضوع رو ... و با چشمهام اشاره ای به تلفن کردم و زیبا منظورمو فهمید وتوی گوشی گفت: الو حسام... نه نه نمیخواد بالا بیای ، منتظرم باش میام... اره یه نیم ساعت دیگه... فعلا.
تماسشو قطع کرد و با تردید نگاهشو بین من و پرند رد و بدل کرد.
بعد از گفتن توضیحاتی زیبا از جا بلند شد و پرده ای و کشید واز پرند خواست تا به اون سمت بره...
پرند یه نگاه تلخ و معصوم بهم کرد و از جاش بلند شد.
دست توی جیبم کردم و گوشیمو دراوردم... بند کیف گوشیمو محکم توی انگشتام فشار میدادم... دقیقه ها اونقدر کند بودند که حس میکردم حتی دم وبازدمم هم یه مدت هزار ساله ای فرایندش طول میکشه...
تیره ی کمرم عرق کرده بود... سرم سنگین بود.
نمیدونستم چه دعایی باید بکنم... حتی نمیدونستم چرا این همه اضطراب دارم... این همه تشویش برای یه دختر نوجوون غریبه ... !
صدای تیک تاک ساعت و میشنیدم به عقربه هاش زل زده بودم ... به بورشورها نگاه میکردم . به کرکره های دود گرفته ی کرم رنگ... به میز شلوغ و درهم وبرهم ... به عکس یه نوزاد دوست داشتنی ...
دقیقه ها حلزونی بودند... حالا میفهمیدم چرا یه زمان یک ساعته به سرعت میگذره و چند دقیقه اینقدر کند... انگار معامله کرده بودند تا بیشتر حس نگرانی واسترس و برام بسازن!
با دیدن سایه ی زیبا و کشیده شدن پرده به سختی روی پام ایستادم.
زیبا پشت صندلیش نشست و حس کردم انگار اون هم نفس راحتی کشید و گفت: مشکلی نیست!
خودمو روی صندلی ولو کردم ... پرند جلو اومد ... سرش پایین بود.
زیبا لبخندی به من زد و من هم لبخندی به پرند سر به زیر!
با اینکه پرند اولش بهم اطمینان داده بود اما تشویش پارسوآ به من هم منتقل شده بود... دست پرند و توی دستم فشار دادم. از زیبا تشکر کردم...
در اتاق و باز کردم... پارسوآ تند قدم رو میرفت... با دیدن من و پرند مضطرب ایستاد...
لبخند بی اراده ای زدم... هنوز کلمه رو به دهنم دعوت نکرده هنوز جمله ای که توی ذهنم اماده کرده بودم تا پدرجوون یه دختر نوجوون رو خوشحال کنم رو نگفته... زمزمه ی خدارو شکر پارسوآ رو شنیدم!

پرند اهسته گفت: من میرم تو ماشین...
من به سمت کیفم که روی صندلی ها قرار داشت رفتم وبرش داشتم.
زیبا بدون روپوش پزشکی درحالی که یه مانتوی سیاه پوشیده بود وشال سرخی روی موهای مشکیش قرار داشت ازاتاق خارج شد .درو قفل کرد و رو به پارسوآ گفت: رها رو چیکار کردی؟
ولی فوری لبشو گاز گرفت و با نگاه بین من و پارسوآ مردمک چشمشو چرخوند!
درست مثل اینکه با نگاهش پرسید جلوی تی تی میتونیم حرف بزنیم؟
پارسوآ پاکت سیگارشو دراورد و به سمت زیبا تعارف کرد زیبا تشکری کرد وبرنداشت ... رو به من هم که تعارف نکرد وسیگار و گوشه ی لبش گذاشت وبا راحتی در جواب گفت: پولشو گرفته قراره جدا بشیم...
زیبا: به همین راحتی؟
پارسوآ پکی به سیگارش زد و شونه هاشو بالا انداخت وگفت: اگه اون بچه ی من بود اینقدر راحت قبول نمیکرد.
زیبا سری تکون داد و لبخندی به من زد وگفت: چشماتو باز کنی صد تا بهتر از رها برات ریخته...
پارسوآ پوزخندی زد. و گفت: ماشین داری؟ برسونمت؟
زیبا: حسام اومده دنبالم...
از زیبا خداحافظی کوتاهی کردیم و در قبال مبلغ ویزیت زیبا تنها گفت: به جون حسام اینقدر غر نزن ... ویزیت پیشکش... !
به همراه پارسوآ از مطب بیرون اومدیم... پارسوآ چند تا نفس عمیق کشید . من به ساعت گوشیم نگاهی کردم وگفتم: مهندس بهتره من دیگه برم...
پارسوآ لبخندی بهم زد وگفت: من فکر کردم بد نباشه شما رو به یه شام دعوت کنم.
-ممنون...
پارسوآ زمزمه کرد:امروز اگه شما نبودید ...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
-ممنون...
پارسوآ زمزمه کرد:امروز اگه شما نبودید ...
دستمو بالا اوردم تا چادرمو مرتب کنم که نگاه پارسوا به پشت دستم ثابت موند... به دستم نگاه کردم... یه کبودی دراز روش خودنمایی میکرد.
پارسوآ اهسته گفت: من واقعا نمیدونم با چه رویی باید ازتون عذرخواهی کنم.
-مسئله ای نیست...
پارسوآ اهی کشید وگفت: من واقعا تو حال خودم نبودم...
-من درک میکنم مهندس... خواهش میکنم اینقدر خودتون وعصبی نکنید...
پارسوآ به من نگاه کرد وگفت: شما نگران من هستید؟
سرمو پایین انداختم... حسی درجواب این سوالش گفت: اره خیلی... امروز ترسیدم سکته کنی!
اهسته گفتم: من نگران پرندم... اگر برای شما اتفاقی بیفته ...
پارسوآ : امروز پرند نزدیک بود منو بکشه...
-دیگه رفتید خونه باهم بحث نکنید... امروز روز سختی بود. برای هردوتون.
پارسوآ: شما هم در این سختی سهیم بودید تی تی خانم...
پرند سرشو از پنجره بیرون اورده بود و به من خیره نگاه میکرد ... لبخندی بهش زدم... به سمت ماشین رفتم و صورتشو بوسیدم...
دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و اهسته زیر گوشم گفت: تی تی جون شب بیا پیش من بمون...
بهش نگاه کردم وگفتم: پرند مشکلی نیست مطمئن باش. همه چیز تموم شد.
پرند اهسته گفت: میدونم تو از کیوان به بابا هیچی نگفتی... اون فال گوش وایستاد وشنید...
دستموگرفت و گفت:اگه تو نبودی منو میکشت...
صورتشو اروم وعمیق بوسیدم... نگران دستهاشو از دور گردنم ازاد کرد و من دوباره به سمت پارسوآ چرخیدم...
-امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد...
پارسوآ اهسته با لحنی سپاسگزارانه گفت:
منم همینطور... من امروز با تمام وجود ارامشی از شما گرفتم که تا به حال هیچ کس نتونسته بود چنین حسی و بهم القا کنه... من واقعا ازتون ممنونم ... بخاطر همه چیز... بخاطر حضورتون... بخاطر وجود مثمر ثمرتون... بخاطر این همه ارامش و خوبی تون... واقعا نمیدونم دیگه چی باید بگم!
سرمو بالا گرفتم دو کلمه دیگه بگی من غش میکنم!!! پارسوآ لبخندی به من زد و من به سختی نگاهمو روی زمین پهن کردم... کیفمو روی شونه ام مرتب کردم... با دیدن بدنه ی زرد رنگ اتوبوسی که منو تا مقصدم می رسوند خداحافظی تندی کردم و بدون اینکه منتظر تعارف های پارسوآ باشم چادرمو از جلوی پام کمی جمع کردم وتو مشتم گرفتم و به سمت ایستگاه دویدم!
من حق نداشتم فکر کنم... فقط باید خدا رو شکر میکردم که امروز به طرز معجزه اسایی بخیر گذشت.
من نباید تفسیر میکردم... به خیابون وادم ها وشلوغی ها زل زدم و تمام تلاشم براین بود تا جنگی و که خودم با خودم داشتم رو به صلح منطقی فکر نکردن ختم کنم... اما ... اما... اما...!!!
کاش اجازه ی تعبیر داشتم... کاش میشد پارسوآ هم در طبقه ی انسان های تفسیر کننده ی ذهن من قرار بگیره... من راجع بهش فکر کنم... نظر بدم... نقدش کنم ... ازش تعریف کنم و از تک تک حرکاتش برداشت کنم... یه برداشت ازاد... کاش میتونستم سکانس به سکانس نگاه ها و لبخند ها و خیرگی هایی که اسمشو هیزی نمیذاشتم رو به حساب یک حس جدید واریز کنم... کاش میشد ... کاش اجازه داشتم...
عقل و منطق و اندیشه و احساسم باهم گلاویز بودند ... صدای متحکم و قاطع پارسوآ تو سرم بود ... و من مقاومت میکردم دربرابر تفسیرات رمانتیک احساسات دخترونه ام!
تلاش میکردم ... ذهن مشغولی هایی که به یه نام عجیب وغریب ختم میشد و پاک میکردم... پشت این اسم پسوند میاوردم و خودمو شماتت میکردم از یگانه خطاب کردنش در ذهنم... خسته بودم...
من لعنتی حق ندارم حرف های کسی و که ازم در عین صراحت خواسته تا تعبیری روشون نداشته باشم و ...!
به خیابون نگاه کن... این همه ادم ... این همه نگاه... اینا رو تا صبح تا بینهایتمین روز دنیا تفسیرکن ... دست از سر این پدر خوب بردار!!! تو حقی نداری ... فقط پارسوآست که از تو ارامش میگیره ... منکر این باش که تو هم... !
با ایستادن اتوبوس توی ایستگاه درهاش نفسی کشیدند وباز شدند ... به سختی از پله ها پایین اومدم کارتکراری حساب کردن با راننده رو انجام دادم... سعی کردم فکر نکنم که باقی پولم و به صورت سکه ای کوچیک طوری به من میده که انگشتهای منو در ثانیه لمس کنه...!
قدم هامو سرعت بخشیدم... سعی کردم بدون خیره شدن بدون نکته سنج بودن بدون تفسیر وتعبیرو تجزیه و تحلیل، بدون نگاه کردن به تیر چراغ برق و درخت کاج و رخت های پهن شده ی خانم مظفری و دیش های اقای شفیعی و حصیر درب و داغون همسایه ی طبقه ی دومش راه برم ... سعی کردم فکر نکنم که عاقبت طفل تیر چراغ برق و درخت کاج چی میشه... سعی کردم فکر نکنم که این بار پریا دختر خانم مظفری کدوم لباس هاشو کثیف کرده ... فکر نکنم که چرا اقای شفیعی یه ماهواره ی مرکزی نمیگیره... باید از همین فکرنکردن به چیزهای کوچیک شروع میکردم تا به بزرگی مثل پارسوآ می رسیدم... !بزرگ؟
چقدر طول کشید تا طلوع این بزرگی و برای خودم بیان کنم؟؟؟
آخ که چقدر توی ذهنم پررنگ بود... چقدر نقش داشت و چه کسی میخواست منکر این باشه که در تمام این ندیدن ها وفکر نکردن ها حضور پررنگش در ذهن من باعث میشد پر باشم ... پر از حرفها و نگاه ها و کلمات و حرکات ... حالا اگر میخواستم به جزییات فکر کنم نمیشد تا وقتی اون بود ... تا وقتی به وضوح باتصویر کاملا رنگی با پخش زنده! ... تا وقتی اون کامل در ذهن من موجود بود دیگه جایی برای جزییات کوچه ی بن بستمون نبود! اگر بود که چه احمقانه بود تفسیر حصیر زوار درفته ی همسایه ی طبقه ی دوم اقای شفیعی درکنار کلمه به کلمه حرفهای پارسوآ... پلک به پلک نگاه پارسوا... و پارسوا... !
ذهن من پر از فکر و دغدغه ی یه پدر بود که از حضور من ارامش میگرفت... و چه حماقتی اگه اعتراف کنم ... همچنین...!...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
با صدای تلفن سعی کردم نمازمو درست بخونم... با این حال ...
سلاممو نسبتا با هول گفتم... نمازم تموم شد و کش چادر نماز سفیدم و شل کردم و در نهایت خم شدم و تلفن وبرداشتم...
سر ظهر بود...
صدای جذاب و خوش صوت اهورا توی مغزم پیچید ...
سلام بلند بالایی کرد و گفت:شناختی؟
-حالا هر دفعه میخوای به روم بیاری؟
خندید وگفت: ای بابا ... دیگه دوستیم دیگه این حرفها رو باهم نداریم. داریم؟
-والله چی بگم... حال شما؟ چه خبرا؟
اهورا: به به چه عجب یه بار شما افتخار دادید حال منو بپرسید؟ داشتی چیکار میکردی؟
-نماز خوندم...
اهورا: چه سر وقت... قبول باشه.
-ممنون.
اهورا: چه نگفتی قبول حق...
-خوشم نمیاد... یه مدلیه ... زیادی شعارانه است!
اهورا: مرسی تفاهم...
تسبیحمو برداشتم وبه لبه ی تخت عزیز تکیه دادم و فکر کردم خدا کنه این پیش خودش به چیزی فکر نکنه... همونطور که من به چیزی از حرف هیچکس فکرنمیکنم. البته جون خودم!
اهورا: راستش غرض از مزاحمت...
-فکر کردم فقط زنگ زدی حالمو بپرسی؟
اهورا خندید وگفت: اون که مخلصتم هستم... هرروز به یاد شماییم...
-امرتون؟
اهورا: دکی ! باز زد جاده رسمی...
-خودت شما شما میکنی؟
اهورا خندید و از خنده اش لبخندی زدم وگفتم: حالا چی هست که فکر میکنی از دست من برمیاد؟
اهورا اهی کشید وگفت: میگما... ولی قول بده نخندی باشه؟
-اکی نمیخندم...
ولی ریز ریز داشتم جلو جلو میخندیدم...
اهورا با حرص گفت: نخند دیگه ای بابا...
بی صدا خنده امو تموم کردم وگفتم: بفرما...
اهورا: راستش من میخوام برای یه خانمی البته به از خانمی شما نباشه... کادو بخرم.
-برای مادرت؟
اهورا: خیر...
-خواهرم که نداری؟
اهورا: نه...
-پس کیه؟
اهورا: نخندی ها...
-بگو کیه؟
اهورا: حالا کی بودنش زیاد مهم نیست... مهم اینه که من نمیدونم چی بخرم؟!
خندیدم وگفتم: بگو کیه چند سالشه چه شکلیه مناسبتش چیه قول میدم کمک کنم...
اهورا: خدا از خواهری کمت نکنه...
این اولین بار بود که اینو میگفت. از حرفش خوشم اومد خدا روشکر که محدوده ی روابطمونو فهمیده بود.
با ذوق گفتم: دوست دخترتونه؟
حس کردم خجالت زده گفت: حالا که نشده ... ولی خوب میخوام مخشو بزنم.
یه لحظه ذهنم رفت سمت اون فامیلش...
با کنجکاوی پرسیدم: اشناست؟
اهورا:تو که نمیشناسیش...
-منظورم از اقوامه؟
اهورا: نه... از همکاراست... یعنی اشنای یه همکاریه... یعنی نمیدونم نسبتش با اون همکاره چیه ولی میدونم دوبله کار میکنه تی تی صدارو باید میدیدی...
-منظورت اینه که بشنوم؟؟؟
اهورا: همون... عالی... ظریف صاف...
وسط حرفش گفتم:بدون برفک... 46 اینچ با وضوح کامل ال ای دی؟
خندید وگفت: تی تی دستمون ننداز....
خندیدم وگفتم:خوب؟
اهورا:هیچی دیگه ... برای شام سه شنبه دعوتش کردم...
-اسمش چیه؟
اهورا: نمیدونم...
خندیدم و گفتم:
-حالا میخوای بهش کادوهم بدی؟
اهورا: ندم؟
-اخه بی مناسبت؟
اهورا ساده گفت: به مناسبت اشنایی...
از حرفش خندیدم وگفتم: حالا قبول کرده؟
-نه...
جفتمون خندیدیم واهورا توضیح داد: حالا میخوام تکلیف کادوشو مشخص کنم بعد ازش بخوام سه شنبه شام وباهم بخوریم...
اصلا سه شنبه رو هم به دختره نگفته بود... بسم الله... این دیگه کیه... تو ذهنش واسه خودش رویا پردازی هم میکنه!
-حالا چرا سه شنبه؟
اهورا:پس چند شنبه؟
-پنج شنبه؟
اهورا: چرا پنج شنبه؟
-پس چند شنبه...
اهورا خندید وگفت:سوژه ام نکن سرجدت...
خندیدم وگفتم:
-خوب این کارا واسه اخر هفته مزه میده...
اهورا خندید وگفت: واردی ها...
-نه جدی میگم...
اهورا:پنج شنبه رادیو ام تا صبح کشیک...
-چه کلاسی هم میاد.... هرکی ندونه فکر میکنه پزشک بیمارستانی!
اهورا خندید وگفت:والله رفتگراهم کشیک دارن...
از حرفش خندیدم و اهورا گفت: بگو من چیکار کنم...
به قیافه اش نمیومد بی تجربه باشه ... ولی به نظرمیومد دختره از اون تیپ ادم هاست اجازه نمیده ادم ها به سمتش برن... اگرم برن جرات ندارن جیک بزنن!
با خنده گفتم: خوب تو دستش گرفتت...
اهورا: می بینی تی تی؟؟؟
-حواستو جمع کن ... دخترا زرنگن...
اهورا با خنده گفت: خدا بهم رحم کنه... خوبه خودتم دختری...
-درحال حاضر فامیل دامادم...
اهورا با سرخوشی خندید وگفت: شنبه وقتت ازاده؟
-حالا ببینم چی میشه...
اهورا: بیا بریم خرید... یا اگه زحمتی نیست خودت برو برای طرف یه چیزی بخر...
-اوه نه خودتم بیا...
اهورا: با کمال میل...
-کلا این جمله رو گفتی که بگم خودتم بیا...
اهورا: جماعتی هستیم واسه خودمون دیگه هم از اخور میخوریم هم از توبره...
این از اون شوخی هاست که من خوشم نمیومد ولی حال خوششو خراب نکردم!
اهورا: خوب تی تی شنبه اکی شد؟ بیام سینما قدس؟
-باشه... شنبه من هشت شب میرسم خونه... اگه بتونم زودتر بیام شیش شیش و نیم باشه...
اهورا:بهم خبرشو بده...
-شما زنگ میزنی خبرشو میگیری...
اهورا: بابا چقدر سر قبضت میاد مگه........
-چه کنیم دیگه ... زندگی خرج داره...
اهورا خندید وگفت: بخدا نمیدونم چی بگم... خودمم موندم با چه رویی بهت زنگ زدم ... ولی اخه دختره تریپ مایه های خودته... بخاطر همین.
-حساب خواهر برادریه دیگه... چه کنیم ... باید سوخت وساخت.
اهوراخندید وگفت: ایشالا عروسیت جبران کنم...
بالاخره رضایت داد قطع کنه خدا روشکر استرس اینو داشتم که مبادا اویزون بشه ... ولی معلوم بود که حد خودشو میدونه... ای ول... براش خوشحال شدم... یه جورایی عین برادرم بود دیگه... یه برادر خوش صدا... و من فکر کردم عروسیم؟؟؟ دوماد کیه؟
ضربه ای به سرم زدم وگفتم: یه وقت فکر نکنی طرف معنی اسمش میشه زاهد ها... هوی بسه فکر نکن... فکر نکن میگمت!!!
خود درگیری هاتو بذار کنار... تعبیر وتفسیر ممنوع!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
با دیدن قامت پارسوآ که به شدت اخم هاش درهم بود سلامی کردم... سری تکون داد و از جلوی درگاه اشپزخونه کنار رفت... گرفته بود. حالا با این اخلاق نازش چطوری بگم من امروز میخوام زود برم خونه؟؟؟ کیفمو روی اپن گذاشتم...
میز صبحونه رو چیدم ... جو خونه سنگین بود. دسته گل های دو هزارتومنی ای که سر میدون از یه پسر بچه ی بور افغانی خریده بودم و توی یه گلدون خالی که بلا استفاده روی اپن قد علم کرده بود گذاشتم، البته ابتدا پر ابش کردم بعد شاخه شاخه های رزها به نسبت تر وتازه در عینی پلاسیده رو داخلش قرار دادم.
بوی نداشته اش رو در ذهنم متوهم شدم!!!
با صدای داد پدر خوب ابروهامو با تعجب بالا دادم.
پارسوآ با کلامی که پر از حرص بود داد زد: پرند مردی؟ اماده شو مدرسه ات...
و به طبقه ی بالا رفت. مضطرب از اشپزخونه بیرون اومدم... باز چی شده بود؟ حین بالا رفتن از پله ها به پارسوآ برخوردم... بدون نگاه کردن به من از کنارم گذشت و باقی پله ها رو به تندی پایین رفت.
تقه ای به در زدم منتظر پاسخ پرند نشدم... در و باز کردم.
پرند روی تختش نشسته بود...
به ارومی جلو رفتم و اهسته گفتم: پرند؟
سرشو بالا گرفت... به کبودی های دیروزش یه کبودی عمیق که دور چشمش و احاطه کرده بود اضافه شده بود.
لبمو گزیدم و پرند اهسته سلام کرد.
پیراهنشو بالا داد وگفت: کمکم میکنی لباسمو ببندم!
به کمر پر از خط و خطوط کبودش نگاه کردم...
پرند اهسته گفت: یه جوری ببند دردم نگیره... خودم نمیتونم!
حس کردم دارم خفه میشم... این زخم ها وکبودی ها بیشتر بود ... بیشتر از پنج شنبه ی طوفانی بود... اون ها باید تا این شنبه کمرنگ تر میشدند نه بیشتر!
پیراهن پرند و پایین کشیدم و رو بهش گفتم: چی شده؟
پرند سرشو پایین انداخت وگفت: با این قیافه برم مدرسه به بچه ها چی بگم؟
تو چشمهام نگاه کرد وگفت: من فکر کردم بهشون بگم تصادف کردم ... اما تو همش میگی من خیلی دروغ میگم ... ولی دیگه نمیتونم بگم پارسوآ منو زده...
توی دلم خودمو لعنت کردم... صدای کوبیده شدن در پارکینگ جفتمونو از جا پروند.
دست پرند و گرفتمو به سمت خودم کشیدمش... اروم روی زانوم نشوندمش... دستهامو روی شونه هاش گذاشتم وبا ملایمت به خودم فشارش دادم.
اروم می لرزید و گریه میکرد.
خودمم بغض کرده بودم... محکم منو بغل کرده بود و من سعی میکردم طوری دستهامو روی کمر و پشتش بذارم که با زخم ها و کبودی هاش برخوردی نکنه! در عمرم یه دختر سیزده ساله که از پدرش کتک خورده بود وبغل نکرده بودم... سخت بود ... حس میکردم خودم هم تنم درد میکنه!
اشک چشمهامو میسوزند ... صدای نفس های گریه دار پرند هم بیشتر بغضمو تشدید میکرد.
اجازه دادم کمی خودشو سبک کنه... شاید یه سبکی پنج دقیقه ای.
به ارومی زیر گوشش زمزمه کردم: بریم پایین صبحونه بخوریم...؟
پرند چیزی نگفت.
به سختی گفتم:نمیخواستم اینطوری بشه پرند ....
پرند فین فینی کرد وگفت:میدونم... اگه میخواستی نمیومدی جلو که پارسوا منو نزنه... تازه خودتم کتک بخوری...
نفس راحتی کشیدم پس رابطمون سرجاش بود!
پرند به من نگاه کرد و من اشکهای روی صورت کبودشو اروم پاک کردم و پرند گفت: خیلی وقت بود که تو بغل کسی اینطوری ننشسته بودم...
لبخندی زدم وگفتم: بهت مزه داد؟
پرند هم متقابلا لبخندی زد وگفت: خیـــــــــــلی.
با تمام اون کبودی ها ذره ای از زیبایی و جذابیت و معصومیتش کم نشده بود.
موهاشو از روی چشمش کنار زدم وگفتم: بریم یه صبحونه ی خوشمزه بخوریم... هوم؟
پرند اشک هاشو پاک کرد و سنفونی فین فینشو تموم کرد واهسته گفت: لباسمو میپوشم میام.
از روی پام بلند شد و من ایستادم... زانوم خارش گرفته بود خم شدم وزانومو خاروندم وپرند با خنده گفت: پات درد گرفت؟
خندیدم وگفتم: نه زانوم میخارید...
پرند با خنده گفت: چاخان نکن... خوب پات درد گرفته بود زودتر میگفتی بلند شم!
در حالی که لبخند میزدم گفتم: باور کن درد نگرفت.
پرند: اخه یکی نیست به من بگه خرس گنده طرف از تو کوچیکتره میشینی رو پاش خرد میشه...
با صدای بلند زدم زیر خنده و پرند خندید و گفتم: من از تو کوچیکترم؟
پرند :ایناها هیکلت از من لاغرتره...
-تو استخون بندیت درشته... تازه هنوز هم قد هم نیستیم... نگاه تو ده سانت از من کوتاه تری...
پرند چینی به بینیش انداخت وگفت:هیچم اینطوری نیست...
کنارش جلوی اینه ایستادم و پرند دست راستشو بالا اورد و منم دست راستمو بلند کردم... داشتیم قد میگرفتیم... دستش تا مچ دستم می رسید.
با خنده گفتم: دیدی خانم؟
پرند راضی نشد وگفت: خوب تو دستهات بلندتره... بیا جلو اینه...
جلوی اینه ایستادیم... کنار هم... سر پرند تا سر شونه ی من میرسید... اما پرند کشیده و خوش اندام بود. لبخندی زدم و ابروهامو بالا دادم و گفتم: حال کردی خانم...
پرند دماغشو بالا داد وگفت: من قدم بلند میشه...
با خنده گفتم: حالا تا اون موقع!
پرند مانتوشو برداشت و گفتم: امروز برنامه اتون چیه؟
پرند استین مانتوشو که برعکس بود ودرست میکرد در همون حال گفت: زنگ اول دینی، زنگ دوم علوم ، زنگ سوم هنر و زنگ چهارم هم پرورشی...
-چه برنامه ات سبکه...
پرند: اره .. هیچکدومشون کاری ندارن...
داشت استینشو می پوشید که گفتم: پرند امروز مدرسه نرو...
چشمهاش برقی زد وگفت: راست میگی تی تی جون؟
-اره...
پرند با نگرانی گفت: بابام...
-من باهاش صحبت میکنم... تو حالت هم زیاد خوب نیست... دکترم میرفتی بهت دو سه روز استراحت میداد!
پرند لبخندی زد وگفت: خیلی چاکرتم تی تی جون...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
خندیدم وگفتم: بدو بیا بریم صبحونه بخوریم.
وخودم زودتر از اتاقش خارج شدم باید به اشپزخونه میرفتم تا کتری وچای و اماده میکردم... باید میفهمیدم جمعه چه بلایی سر پرند اومده بود.
با هم مشغول صرف صبحونه شدیم...
بعد هم قرار شد من برم سرکوچه و کمی خرت و پرت بخرم تا با هم بشینیم یه فیلمی که قرار بود ماهواره پخش کنه رو ببینیم...
کلی چیپس و پفک وماست موسیر و بستنی خریدم وبرگشتم... پرند با لبخند گفت: اخ جون... ماست موسیر...
جفتمون روی زمین نشستیم درست رو به روی تلویزیون. یه فیلم ترسناک و لوس امریکایی با زیر نویس فارسی بود... چون روی یه علامتی نوشته بود بالای دوازده سال پس پرند میتونست ببینه... اما من خیلی موافق نبودم ترجیح میدادم یه دوتا ، شو ببینم ... اما دلم نمیخواست پرند وناراحت کنم به اندازه ی کافی روزهاش بهش زهر شده بود!
بخصوص که تا دختر وپسر نقش اصلی از یه حدی بیشتر بهم نزدیک میشدن شبکه به صورت خود جوشی عوض میشد و من تا بیست میشمردم و بعد شبکه به صورت خودجوش تری به همون فیلم برمیگشت پرند هم کلی غر میزد ولی باعث خندمون هم میشد...
گاهی باخودم میگفتم میخوام خودمو گول بزنم یا پرند و...!
بعد از تماشای فیلم پرند ته مونده ی پفک و با سر انگشت اشاره لیس میزد.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: میخوای راجع به پنج شنبه حرف بزنیم؟
پرند با تعجب گفت:راجع به چیش؟
-نمیدونم... هرچی...
پرند با لاقیدی شونه هاشو بالا انداخت و گفت: برام مهم نیست...
نفس عمیقی کشیدم... اینم از سادگی و بیخیالیش بود... نمیدونم هر دختر دیگه ای تو شرایط پرند قرار میگرفت چه حس و حالی میتونست داشته باشه؟
این برمیگشت به نداشتن درکش از بی اعتمادی...
با توجه به سن و سالش و با توجه به هم سن و سالانش پرند هنوز تو یه سادگی و بچگی دست و پا میزد... و سعی میکرد خودشو با چیزهایی بزرگ جلوه بده که...
سرمو تکون دادم ...
به پیانوش اشاره کردم و
لبخندی زدم وگفتم:پرند دوست داری پیانو بزنی؟
لبهاشو برچید وگفت: حالم از هرچی موسیقی و سازه بهم میخوره...
باتعجب گفتم:واقعا؟
پرند: اره... همشون و به اصرار پارسوآ یاد میگیرم ... تازه هیچی هم یاد نمیگیرم!
-تو چی دوست داری؟
چشمهاش برقی زد وگفت: رباتیک... من عاشق کلاسای رباتیکم.
-شوخی میکنی...
پرند: ولی پارسوآ میگه باید برم تجربی اما من فنی و دوست دارم... الکترونیک... خواهر یکی از دوستام هنرستان فنی میخونه برای اتاقش یه گیت درست کرده...
با تعجب گفتم: جدی؟؟؟
پرند با ذوق برام از روباتیک والکترونیک میگفت . اطلاعاتش تکمیل بود ازبازار کار و شغل یابیش و حقوقش و کارایی هاش چنان حرفه ای وتخصصی حرف میزد که کفم بریده بود... خیلی برام جالب بود که هدفشو مشخص کرده بود و تو دبیرستان نمیخواست پرپربزنه برای انتخاب رشته هرچند این وسط مخالفت پارسوآ رو حس میکردم ومیذاشتم به حساب علاقه ی پدرانه اش که دوست داشت دخترش دکتر یا مهندس بشه!!!
بعد از بحثمون که فقط من شنونده بودم... و اون از حرف زدن کف کرده بود ...
بهش نگاه کردم وگفتم: پرند؟
پرند:بله؟
دیگه نمیتونستم منتظر باشم باید خودم می پرسیدم.
-پنج شنبه که برگشتید اتفاقی که نیفتاد افتاد؟
پرند سرشو پایین انداخت وگفت: دیروز...
-دیروز چی؟

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پرند سرشو پایین انداخت وگفت: دیروز...
-دیروز چی؟
پرند سرشو بالا گرفت وگفت: دیروز پارسوآ فهمید که یه ماهه کیوان جای باباش به من درس میده...
مات به پرند نگاه کردم وپرند توضیح داد: اقای زمردی قبل عید زنگ زده بود وپیغام گذاشته بود اگه بابا دوست داشت از بعد عید بعد مسافرتم کیوان بیاد بهم درس بده... من قرار نبود بعد عید برگردم ایران ... ولی دیگه نشد ... دوست نداشتم اونجا پیش داییم باشم... اخه میدونی تی تی جون داییم خیلی بداخلاقه خیلی هم بهم گیر میده... فکر کن اونجا که همه بی حجابن اون به من گیر میداد ... نه که حجاب داشته باشما میگفت باید ساده بگردم اینقدر بکن نکن میکرد تازه هم باید مدرسه فارسی میرفتم هم مدرسه ی کانادا و کلی برنامه ی چرت وپرت... بعد بابا هم که همش یه جورایی هی میگفت بیا نه که مستقیم بگه ها اما من میفهمیدم که میخواد من بگردم و که دیگه تهش بیخیال شدم ... پسرداییامم همش منو مسخره میکردن ... منم برای همین برگشتم ... وگرنه بابا میخواست کارای مدرسه امو درست کنه و بقیه ی درسمو اونجا بخونم...
-خوب؟
پرند نفس عمیقی کشید وگفت: اقای زمردی قبل عید فقط یه پیغام گذاشته بود که من اونو پاک کردم... بعد عید که برگشتم اخر هفته ها قبل اینکه تو بیای من خونه تنها بودم دیگه پارسوآ میگفت اقا زمردی جای بابابزرگته و کلی بهش اعتماد داشت اونم کاری به کارم نداشت ولی اون روزی ... کیوان اومد خونمون... منم به پارسوآ هیچی نگفتم... کیانا همش میگفت اگه به بابات بگی دیگه نمیذاره کیوان بیاد پیشت ... بابا هم که اصلا نمیدونست اقای زمردی پسرشو جای خودش میفرسته اینه که نفهمید...
لبمو گزیدم پس بار اولش نبود با یه پسر تنها زیر یه سقف...
اروم زمزمه کردم: حالا بابات چطوری فهمید؟
پرند: کیانا زنگ زد تا باهم صحبت کنیم... من خواستم بگم نمیتونم حرف بزنم اما ترسیدم پارسوآ شک کنه ... گوشی و که گرفتم کیوان پشت خط بود.همیشه وقتی میخواست با من حرف بزنه کیانا اول صحبت میکرد بعد که صدای منو میشنید میداد به کیوان .... دیگه بدتر شده بود نمیتونستم حرف بزنم... کیوانم همش قربون صدقه ام میرفت اخه من از دستش ناراحت بودم بخاطر همین زنگ زده بود باهام اشتی کنه...
پارسوآ هم گوشی اتاقشو برداشته بودو همه چیز وشنید...
به اینجای کلامش که رسید بغض کرد و با چشمهای پر اشک گفت: وقتی بهش گفتم تو میدونستی که کیوان پنج شنبه ها میاد خیلی عصبانی شده بود... یعنی من فکر نمیکردم تو خدایی به قولت عمل کرده باشی و هیچی به بابا نگفته باشی ... من خودم خودمو لو دادم و مجبوری همه چیز از اول بهش گفتم ازا ومدن کیوان و دوستیمون و تولدش که رفتیم.... تمام جمعه همش دعوام کرد... اهی کشید وگفت: ولی خیلی خوشحال شدم که تو به بابا هیچی نگفته بودی... باورم نمیشد که سر قولت بمونی تی تی جون!
یه نفس راحت کشیدم... پس پارسوآ اینو هم میدونست. خیالم راحت شد. استرس داشتم اینو باید چطور بهش بگم! حالا پرند کار منو راحت کرده بود.
پس این وابستگی فقط یه مدت کوتاه بود و مدت زیادی نبود که از اشنایی کیوان وپرند میگذشت با حرفهای پرند هم حس ان چنانی بهش نداشت فقط جلب توجه جلوی اونو میپسندید و کمبود ناز و نوازشهاشو در لمس کیوان میدید و میخواست اینطوری جبران کنه...!
دست پرند وگرفتم وگفتم:بابات دوست داره پرند... خیلی...
پرند اخمی کرد و گفت: ولی من دیگه دوستش ندارم...
-ببین پرند قبول کن کار اشتباهی کردی...
پرند اشکهاشو پاک کرد وگفت:اون فقط منو میزد... تو که بودی زیاد منو نزد اما تمام جمعه منو زد... هیچ وقت منو اینطوری نمیزد.
سر پرند وروی سینه ام گذاشتم وگفتم: پرند جان... من میدونم تو الان از دست پدرت ناراحتی ... ولی قبول کن تو هم اشتباهات بزرگی کردی... تو باید سعی کنی همه چیز وبین خودتو کیوان تموم کنی... تو هنوز خیلی برات زوده... ببین بابات نزدیک بود سکته کنه... پنج شنبه که من دیدم چه حال وروزی داشت... خودتم نگرانش بودی مگه نه؟
پرند خودشو بیشتر بهم فشرد و اروم گفتم: میدونم ازش دلخوری ولی اون حق داشت عصبی بشه ... میدونم نباید روت دست بلند میکرد ولی اگه تو از دار دنیا فقط یه دختر داشتی ... بعد دخترت بهت دروغ میگفت و می پیچوندت چه حسی بهت دست میداد؟
پرند خفه گفت: با کمربند به جونش نمیفتادم...
-پرند بابات خیلی زود جوشه... تو که اینو میدونی...
پرند جوابمو نداد و اهسته گفتم: حالا گریه نکن... منم اشتی تون میدم... باشه؟
پرند جوابمو نداد.
دوباره تکرار کردم وگفتم:باشه؟
پرند اروم گفت:خوب...
روی موهاشو بوسیدم و دوباره خودشو تو بغلم جا داد و گفت : خیلی خوبه که هستی تی تی جون... خیلی خوبه.... کاش همیشه بمونی...
لبمو گزیدم و فکرکردم بمونم؟؟؟ به سختی جمله اشو از ذهنم پاک کردم وبه خودم بیشتر فشارش دادم...
میتونستم بفهمم که چقدر ارومش میکنم... و ارامشی که خودم ازش میگرفتم... نمیدونستم چه حس غریبی بود اما من از پرند وپدرش بیشتر از هرکسی ارامش میگرفتم... چیزی که سالها در کنار هیچ کس تجربه اش نکرده بودم... بعد از فوت مادرم و فراموشی گرفتن عزیز حالا تو این خونه ی اقای مهندس... کنار دخترش یا با نهایت صداقت در بیان اعتراف این که در کنار خودش ... من اروم بودم... فکرم باز بود... راحت نفس میکشیدم... استرس نداشتم... یه جورایی حس مطلق راحتی زیرپوستی داشتم...
پرند و از خودم جدا کردم و گفتم: چیپس فقط سرکه...
پرند خندید وگفت: ولی من پیاز وجعفری دوست دارم...
اخم کردم وگفتم: کج سلیقه!
پرند با خنده گفت: پارسوآ هم سرکه دوست داره...
اوه مرسی تفاهم!
دستمو به سمت نایلون هله هوله ها کشیدم وگفتم: خوبه از هر دو نوعش گرفتم...
با سرو صدا وخنده حین تماشای یه سریال که پرند تماشاش میکرد و برای منم تعریف میکرد ومن به جرات میگم هیچی از کلیت سریال نفهمیدم
ولی هله هوله خوردن من به اشپزخونه رفتم تا نهار درست کنم.
میخواستم فسنجون درست کنم... پارسوآ هم بشدت اعصابش خرد بود ... یعنی با تمام عشق وعلاقه به تنها دخترش مطمئن بودم الان توی شرکتش به هیچ کاریش نمیتونه رسیدگی کنه... پس وقتی میومد خونه احتیاج به یه محیط اروم و ریلکس داشت. باید باهاش صحبت میکردم و راجع به پرند بیشتر روشنش میکردم...
باز تمام هنرم و در اشپزی به خرج دادم... سوپ و سالاد و ترشی ای که خریده بودم وزیتون... میزو همراه پرند چیدیم...
دوست داشتم بورانی درست کنم اما کو اسفناج؟ به ماست و خیار که خیلی پرملات بود و روشو با ادویه و کیشمیش تزیین کردم رضایت دادم...
هرکاری میکردم پرند کلی به به و چه چه میکرد.
اعتماد به نفس من وبالا می برد...
با صدای چرخش کلید خودمو مرتب کردم... پرند مثلا خودشو سرگرم پسته کرده بود . ساعت یک بود و پارسوآ خیلی زود به خونه اومده بود هرچند من همه چیزو اماده کرده بودم انگار به دلم افتاده بود قرار ه زود بیاد.
پارسوآ با تعجب رو به پرند گفت: تو کی اومدی خونه؟
پرند با نگرانی به من نگاه کرد و پارسوآدر وبست وجلو رفتم وگفتم:سلام مهندس... خسته نباشید.
با اخم برام سری تکون داد و دوباره رو به پرند گفت:بهت میگم چرا الان خونه ای؟ مگه یک وچهل وپنج دقیقه تعطیل نمیشی؟
پرند خواست حرفی بزنه که دوباره خودمو دخالت دادم وگفتم:مهندس بهتره بعد از صرف نهارصحبت کنیم...
پارسوآ با تشر به من گفت: میشه خواهش کنم شما دخالت نکنید... من دارم با دخترم صحبت میکنم!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
مات به پارسوآ نگاه کردم و پارسوآ شمرده شمرده گفت:پرند ... مگه با تو نیستم؟ یه حرف و چند بار میزنن؟
پرند باترس به جون مفصل انگشت هاش افتاد و من تند گفتم: مهندس پرند امروز مدرسه نرفته...
پارسوآ چشمهاشو گرد کرد و کیفشو روی زمین پرت کرد وگفت: پرند خیلی غلط کرده... با اجازه ی کی نرفته؟
قبل از اینکه پارسوآ به سمت پرند بره جلوش ایستادم و گفتم: من ...
پارسو آ نگاهشو از پرند به من دوخت وبا اخمی که منو میترسوند گفت: شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که چنین تصمیمی بگیرید؟
با تعجب از این سوال و این رفتارش نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم وبا خونسردی گفتم: پرند اصلا حالش خوب نبود . نمیتونست مدرسه بره... چطوری می خواست درس یاد بگیره؟
پارسوآ دست به کمر ایستاد و چشمهاشو باریک کرد وگفت: حالا شما کارتون به اینجا رسیده که تا این حد تو مسائل من و دخترم دخالت کنید...
مبهوت گفتم:مهندس فکر کنم این اجازه رو شما به من داده بودید...
پارسوآ با اخم رو به پرند داد زد: تو برو تو اتاقت... و رو به من گفت: من باید تکلیفمو باشما روشن کنم...
و به سمت اتاقی که به من داده بود راه افتاد.
من هم مات ومتحیر بدون اینکه بفهمم موضوع چیه یا حتی حدسی درموردش داشته باشم پشت سرش راه افتادم ... پرند جلوی اتاق دستمو گرفت و اروم گفتم: برو زیر گازو خاموش کن...
و وارد اتاق شدم. درو بستم...
پارسوآ وسط اتاق ایستاده بود ... پاکت سیگارشو دراورد و یکی و گوشه ی لبش گذاشت و تق تق فندک و یه نور کم سوی نارنجی و دودی که در مدت زمان کمی دور تا دور صورت پارسوآ رو فرا گرفت.
با نگاهی سراسر اتاق و از نظر گذروند وگفت: خوبه به هیچ جای خونه هم رحم نکردید...
با دست به دکور اتاق که من جای میز وتخت وعوض کرده بودم اشاره کرد.
اونقدر بهت زده بودم که درجوابش چیزی نگم...
پارسوآ چند پک محکم کشید ودودشوتو صورتم خالی کرد.
با تحکمی که توی صداش موج میزد گفت: بهتره خیلی زود وسیله هاتونو جمع کنید وتشریف ببرید...
هنوز از شوک حرفش بیرون نیومده بودم که دست توی جیبش کرد وپاکتی و روی میز گذاشت وگفت: اینم حساب کتابتون.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن

داشت از کنارم رد میشد که به سختی زمزمه کردم : میتونم بپرسم چرا؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه ... دستشو روی سینه بالا اورد سرشو خم کرد بند ساعت چرم مشکیشو که باز شده بود و بست و گفت: دیگه بهتون احتیاجی نیست.
آهمو خفه کردم ... این یه شوخی نبود... لحنش بوی جدیت میداد.
با تته پته پرسیدم:
-ظرف یه روز به این نتیجه رسیدید؟
پارسوآ با اخم گفت: باید براتون توضیح بدم؟
-فکر کنم حق اینو داشته باشم که بدونم یه دفعه چه چیزی باعث شده که ...
با حرص میون کلامم اومد وگفت: البته... براتون توضیح میدم... من به شما اعتماد کرده بودم...
با بغض خفه ای که باعث لرزش صدام میشد گفتم: من از این اعتماد سواستفاده نکردم... اگه بخاطر مدرسه نرفتن پرنده که من...
باز وسط حرفم پرید وگفت: فقط همین؟ فکر کردید فقط همینه؟؟؟ این پیش پا افتاده ترینشه... من دخترمو به شما سپردم چون فکر کردم شما قابل اطمینان هستید ... نمیدونستم که تمام پنهان کاری های دختر منو ماست مالی میکنید. نمیدونستم که تمام این مدت شمایید که دارید بهش خط میدید ... چطوری دروغ بگه... با چه بهونه ای کارهاشو پیش ببره... تمام کارهاشو شما لاپوشونی کردید ... و ابروهاشو بالا داد و گفت: واقعاهم در گول زدن من تبحر داشتید...
لبمو گزیدم ... سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم با لحن قاطع و محکمی گفتم: شما دارید اشتباه میکنید...
پارسوآ پوزخندی زد وگفت: کسی که سر تا پا از اشتباهه نمیتونه چنین قضاوتی کنه!
کم کم داشتم عصبانی میشدم... سعی کردم اروم نفس بکشم...
پارسوآ با نهایت عصبانیت گفت: شما در ظاهریک میش واقعا نقش خوبی وایفا کردید بهتون پیشنهاد میکنم تئاتر و حتما دنبال کنید !
-مراقب حرف زدنتون باشید. شما حق نداریدبا من اینطوری صحبت کنید!
پارسوآ با خنده ی تمسخرامیزی گفت: من حق دارم با هرکس هرجور که دلم بخواد صحبت کنم...
سرمو پایین انداختمو اهسته گفتم: شما الان عصبانی هستید...
با صدای بلندی گفت: خیر... عصبی نیستم... ولی این سوسه اومدن شما داره عصبیم میکنه... من از چونه زدن متنفرم پس لطفا وسایلتونو جمع کنید... دارم محترمانه خواهش میکنم از اینجا برید... دیگه به شما نیازی نیست... از وقتی تشریف اوردید زندگی منو و دخترمو بهم زدید!!!
-ولی مهندس...
با پوزخند حقیرانه ای گفت: اینجورموقع ها جنس شما چی میگن؟ لا اله الا الله... شما از اعتماد و احترام من درکمال بی شرمی سو استفاده کردید ... تمام مدت با این ظاهر گول زنکتون روی خریت دختر من سرپوش گذاشتید... ابروهاشو گره زد و بهم خیره شد وگفت:فقط نمیفهمم چی به شما می رسید؟
دستهامو مشت کردم... ناخن هامو توی کف دستم فرو میکردم... لبمو گزیدم گلوی خشک شده امو با اب دهنم تر کرد... سرمو پایین انداخته بود... مسیر دیدم جوراب های سیاه پارسوآ بود...!
نفسم تو سینه حبس شده بود ... نمیتونستم منکر این باشم که یه لحظه حس کردم تلخ ترین وضعیتی بود که در تمام عمرم داشتم تجربه میکردم... با غیظی که توی کلامم رخنه کرده بود زمزمه کردم: من نمیدونم مرتکب چه اشتباهی شدم.
پارسوآ: البته ... بایدم ندونید...
نفسمو رها کردم وگفتم: ولی حق دارم بدونم...
پارسوآ با دندون های کلید شده و صورتی منقبض گفت: اشتباه بزرگتر از این که به من نگفتید استاد موسیقی دختر من دوست پسرشه... بزرگتر از اینکه باهاش به تولد رفتید... تنهاش گذاشتید و به شرکت اومدید تا اون دو تا با هم راحت باشن؟ کافیه یا بازم بگم؟ شما در قالب ظاهر معصومانه اتون ... پوفی کشید وگفت: واقعا بازیگر قابلی هستید... نمیدونم هدفتون چی بود... پول ... پرستار مفت... یا هرچیز دیگه... خوب به نصفش که رسیدید... مبلغ قابل توجهی بهتون دادم... وخدا رو شکر میکنم که زود فهمیدم شما چه موجود پست وگرگ صفتی هستید... وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد!
اشک چشمهامو می سوزوند...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
دلم نمیخواست جلوش گریه کنم... از پشت اشکم تار میدیدمش... نذار شخصیت بزرگی که ازت برای خودم ساختم اینقدر ساده پودر بشه... نکن... با قضاوت رو راست من این کار ونکن...
خواهش میکنم.
در ادامه گفت: البته مقصر اصلی منم... گول ظاهر مثلا ساده و پاکتونو خوردم... وگرنه تو این دوره کی محض رضای خدا موش میگیره... بخاطر پول وثروتم پا پیش گذاشتید... بوی یه تجرد پر پول به مشامتون خورده بود که سعی کردید خوب تو مشتتون بگیریدش و بازیش بدید؟ درست نمیگم؟؟؟ حقا که ...
میون حرفش با صدای خفه ای گفتم: من گرگ صفتم؟؟؟ من بخاطر پول اینجام؟ من از هفت صبح از اون سر شهر مادربزرگ مریضم و ول نمیکردم بیام ... بی ریا برای شما پای گاز بایستم... خونتونو مرتب کنم... حواسم به دخترتون باشه... این خیلی بی انصافیه که شما بعد دیدن کار من...
با کف دست اشکهامو که دیگه اختیارش دست خودم نبود وپاک کردم و پارسوآ ته مونده ی سیگارشو روی میز خاموش کردو گفت: تموم شد؟ خوش اومدید...
سرمو پایین انداختم...
به سختی داشتم هق هقمو کنترل میکردم...
به ارومی به سمت ساکم که پایین تخت بود رفتم و زیر نگاه سنگینش خم شدم ،دیگه توان ایستادن برام نمونده بود رو زانوهام نشستم وسعی کردم به خودم مسلط باشم... وسایلمو که شامل دو تا کتاب وجانمازم بود و چند وسیله ی بهداشتی کرم و غیره ... جمع کردم.
ازرو زانو هام به سختی بلند شدم... پارسوآ هنوز بهم نگاه میکرد.
جلوی دید سنگین و پر حرصش سر به زیر با صدای خفه ای گفتم: من میخواستم از همون روز اول کارم همه چیزو بهتون بگم... ولی واکنش پری روز شما باعث شد فکر کنم همون میزانی هم که گفتم زیاد بوده...
پارسوآ : میشه لطف کنید زودتر تشریفتونو ببرید... من مختارم هر واکنشی که دلم بخواد بادخترم داشته باشم!
از بغض داشتم خفه میشدم دلم میخواست از شدت گریه و هق هق زار بزنم... ولی سعی میکردم خودمو کنترل کنم.
ساکمو روی شونه ام انداختم و داشتم از اتاق خارج میشدم که ایستادم. باز یه حرکت و یه فکر آنی که به سمتم هجوم اورده بود و مطمئن بودم اگر انجامش نمیدادم پشیمون میشدم و اگر انجامش میدادم باز هم ندامت به سراغم میومد...
هق هقمو ساکت کردم و به سختی به سمتش چرخیدم ... نگاهش کردم...
به راحتی چشمامو به زمین دوختم دیگه برام کار سختی نبود... دیگه احترامی برام نذاشته بود که بخاطرش نگاه نکردن به چشمهاش سخت باشه... دیگه هیچی از خودش برام نذاشته بود...
با صدای گرفته و لحن قاطی شمرده گفتم: ولی بهتره حقمو بگیرم بعد برم!
پارسوآ پوزخندی زد وگفت: واقعا خیلی پررویی... پاکت وبه سمتم گرفت ...
پاکت و از دستش کشیدم... سه چهار تا تراول توش بهم از روی تمسخر چشمک میزدن... با حرص از توی پاکت درشون اوردمو توی صورت پارسوآ کوبیدم ودر کمال بهت و حیرتش از حرکتم با صدای خش داری تمام حرفهایی که مدتها توی دلم تلنبار شده بود و حالا سرزیر میشدن ،گفتم: حق شخصیتمو...!!! شما به من توهین کردید ... الفاظی وبهم نسبت دادید که لایق خودتونه... من سعی کردم برای دخترتون یه دوست باشم ... که درد و دلهاشو بهم بگه... ولی شما براش چی بودید؟ یه پدری که جز خوش گذرونی و کارش به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنه... اگر دختر شما سعی میکنه با یه غیر همجنسش رابطه برقرار کنه بخاطر ارتباط های شماست ... چون الگوش شما بودید... اگر دختر شما محتاج محبت و نوازش یه پسر دیگه است بخاطر اینه که پدرش هیچ توجهی بهش نداره... دخترشما ، شما رو دیده که به خودش اجازه میده... دروغ بگه... اونقدر حواستون نیست که متوجه نمیشید مدت هاست که استاد موسیقیش دوست پسرشه... شمایید که تنش های نوجوونی دخترتونو درک نمیکنید... حتی اونو اندازه ی سیزده سال نمیشناسیدش...
میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت: برای من دایه ی مهربان تر از مادر نشید! من دخترمو میشناسم...
با پوزخند گفتم:واقعا؟ اگه میشناسید و به علایقش اشراف دارید پس لابد میدونید که از موسیقی بیزاره... لابد میدونید که از تنهایی و نداشتن یه دوست و غمخوار درد ودل هاشو پیش کاربرهای مجازی می بره... اگه میدونید پس باید میدونستید که دخترتون با پسری رابطه ی دوستی داره... شما اصلا اونو نمی بینید ... چون خودخواهید و جز خودتون برای کس دیگه ای ارزش قائل نیستید.... برای ارضای خواسته های غریزیتون پشت بهونه ی اقامت پنهان میشید ... ازدواج میکنید اما برای رضایت خاطر دخترتون از دوستی حرف میزنید چون فکر میکنید رابطه ی دوستی صحیح تراز عقد شرعیه ... پس باید برای دخترتون هم صحیح باشه... شما از عقد و شرعیات براش نمیگید و فقط از عنوان دوستی حرف میزنید... دوستی ای که به اتاق خواب مشرف به اتاق دخترتون ختم میشه... پس چرا باید پرند و کتک میزدید؟؟؟ از خودتون پرسیدید که شمایید که بهش یاد دادید دوست میتونه ببوسه... میتونه نوازش کنه... پس اگر پرند حامله میشد اصلا اشکالی نداشت چون هرچه از دوست رسد نیکوست!
پارسوآ با عصبانیت بلند سرم داد زد: بسه دیگه ...
-چرا؟ چون شنیدن حقیقت اینقدر تلخه؟ چون تازه الان دارید پی به این می برید که بین خودتون و دخترتون یه مرز وجود داره... مرزی که پرند به خودش اجازه نمیده ازش بگذره.... دختر شما بزرگ شده... سیزده سالشه... اندام هاش بزرگ شدن... حالا یه دختر جوون و جذابه که با کمی لوندی میتونه هم جنس هایی مثل پدرشو تحریک کنه... دختر شما بزرگ شده بالغ شده... حالااونقدر بزرگ هست که بتونه برای کسی لذت باشه... برای کسی امثال پدرش لذت باشه... اون موقع که شما از دختری با بهونه و بی بهونه در وجهه ی عقد یا دوستی استفاده میکردید باید به این روز هم فکر میکردید که خودتون هم یه دختر دارید... دختری که بالاخره بزرگ شده... میتونه نفس خیلی ها رو ارضا کنه ... میتونه دوست باشه... می تونه ...
دستشو بالا برد... از جام تکون نخوردم... چند نفس عمیق پی در پی کشید... پنجه هاشو مشت کرد و کمی بعد دست معلقشو که با هدف سیلی به صورت من بالا برده بود لای موهای خودش فرو کرد واونها رو کشید...
سرخ شده بود.
نفس هاش تند شده بود... ساکمو روی شونه ام جابه جا کردم... تو اون لحظه یادم نمیومد چی گفتم... اهسته زمزمه کردم: به خودتون بیاید... شما باید برای دخترتون هم پدر می بودید هم مادر... هم دوست هم خواهر هم برادر... بقیه که پیشکش حتی براش پدر هم نبودید... که اگر بودید اینقدر روداشت بیاد به شما بگه بخاطر تغییرات هورمون هاش نباید یه شب تا صبح الکی بیدار باشه... بخاطر رشدش نباید توی خونه لباس گشاد بپوشه... بخاطر تغییراتش نباید خودشو مقصر بدونه... شما براش هیچی نبودید ... هیچی!
دستشو مشت کرد و درحالی که از عصبانیت وحرص کبود شده بود و می لرزید با صدای خش داری داد زد: گمشو از خونه ی من ...
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه... زمزمه کردم: مراقب خودتون و دخترتون باشید. خداحافظ.
ختم بازدم پر سر وصداش با بسته شدن در اتاق و نگاه گریون پرند و بغض خاموش من یکی بود!
++++++++++++++++++++

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
جلوی چادرمو توی مشتم نگه داشته بودم تا به پاهام نپیچه...
توی ایستگاه نشسته بودم... به گذر یه اتوبوس نگاه کردم... نفس عمیقی کشیدم... بوی گند لجن توی دماغم پیچید... مگه توی بالای شهر جوب هاش کثیف هم میشن؟؟؟
سرم درد میکرد محل این سرگیجه نذاشتم... ساعت نزدیک دو بود...
به رد شدن یه کلاغ نگاه کردم...
چشمهامو به شمشاد های وسط خیابون که دو مسیر واز هم جدا میکرد دوختم...
بعد به چهار راه که بیست قدم اون طرف تر بود...
بعد به دیواره ی ایستگاه...
میثم و علی رضا... یادگاری 28 فروردین 91...
مرگ بر... یک توده ی سیاه ادامه اش رو گرفته بود.
از دیواره ی ایستگاه به پایین اومدم... فلزهایی که روی جوب لجنی و پوشونده بود... سرمو چرخوندم... روی تنه ی درخت بلند قدی یه قلب تراشیده شده بود...
نفسمو فوت کردم. به ابرها خیره شدم... از جنس کومولوس بودن... کلم مانند.... علوم سال سوم راهنمایی بود؟؟؟ نمیدونم... سه نوع ابر داریم سیروس و بارانی و کومولوس... ابرهای سیروس مثل پر میمونن... کومولوس مثل کلم و... بارانی هم باران زا هستن! یکی نیست بگه نه بابا خودت گفتی ابرهای بارانی باران زا هستن؟؟؟
به خیابون خیره شدم... یه ماشین مدل بالا از جلوی چشمم گذشت... یه دویست وشیش سفید پنجاه تا پراید...!!!
پراید بالای شهرو پایین شهر نداره ... همه جا هست.
زنی ازم پرسید: خانم ببخشید...
یاد شعر تی ام افتادم خنده ام گرفت... خانم ببخشید ، چند کیلویی شما
خجالتی وای مامانم اینا
می تونم بکنم درخواست من
آبجیتون چقده حساسن
به مانتوی کرم مدل ترکش نگاه کردم وگفت:ساعت چنده؟
شستم رو بنده... فروشی نیست... هم سن پرند بودم این تیکه رو زیاد میگفتم!
بدون اینکه به ساعت نگاه کنم چون به اندازه ی سه بار نگاه کردن به خیابون از اخرین بار دیدن تایم گذشته بود. پس دقیقه ها هنوز روی همون جایی هستن که بودن!
-دو و چهل وپنج دقیقه...
تشکری کرد و رفت... نفس عمیقی کشیدم... یه پرنده از جلوی چشمم گذشت... فکر کنم گنجشک بود.
یک نوع از پرنده! الان به پرند میگفتم پرنده منو سرو ته میکرد.
به رفتن زن که مانتوی ترک پوشیده بود نگاه کردم.. جوون نبود که فکر کنم میره سر قرارش. عجله نداشت تند تند راه نمی رفت. سرظهر بود ... دلم قار وقور میکرد...
گشنم بود. بوی فسنجونی که خودم درست کرده بودم توی دماغم بود.
کاش دعواشو میذاشت بعد نهار!
والله...
یه پسر جوون از جلوم رد شد... خوشتیپ بود؟ نمیدونم... بهش میخورد بیست و ... اممم... از پارسوآ کوچیکتر بود... اره...
فکر کن اینم یه دختر داشته باشه... وای فکر کن!
سرمو به سمت اسمون گرفتم... چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
زبونم و بیرون اوردم و روی لبهام کشیدم و گفتم: فکر کردی... من عمرا واسه ات برق لب بزنم...
اتوبوسی نگه داشت نگاه کردم... راننده یه نگاهی بهم کرد و بعدانگار که پرسید: خوب سوارشو دیگه... من که سوار نشدم اونم رفت.
چه باحال فقط واسه من نگه داشته بود. اخه هیشکی تو ایستگا ه نبود. هیچکسم از اتوبوس پیاده نشد...
هی کجایین ببینین یه اتوبوس با اون هیبت واسه من ترمز کرد...
این به لیست افتخارات زندگی من اضافه شد...
دوباره سرمو بلند کردم... نور خورشید چشممو میزد...
لبخندی زدم وگفتم: خیلی ضایع است منتظر اتوبوس نیستم؟؟؟ خدا خوب دست ادمو میخونی ها...
پوزخندی زدمو ساکمو رو شونه ام انداختم...
کولمو توی دستم گرفتم و توی پیاده رو راه افتادم... از بوی لجن و یادگاری میثم و علیرضا و اون درخت و مرگ بر... جدا شدم... !
از اون کوچه و اون خونه و پرنده و ...
مردی از رو به رو حین صحبت با موبایلش میومد...
به نظرت بچه داره؟
اره... سه تا... چرا سه تا ؟ پس چند تا؟؟؟ مگه یه مرغ دارمه؟؟؟ میخواستم فردا برای پارسوآ اینا یه زرشک پلو با مرغ درست کنم...!!!
چرا نمیگم پرند ایناااا؟؟؟
خاک برسرت.مرسی...
چرا نمیگی پرند اینا؟؟؟ نمیدونم... تو نمیدونی؟؟؟
یعنی میدونم؟؟؟
دختر جوونی با یه کلاسور مشکی و یه عینک افتابی از رو به رو میومد.
ازدواج نکرده... نچ... بهش نمیاد... تیپش خوب بود... بدک نبود...
ساکمو دست به دست کردم... یه تیرچراغ برق ازمیدون دیدم گذشت... درخت کاجی کنارش نبود... عوضش یه چراغ راهنمایی بهش چشمک میزد... بنظرت تیر برقه دختره؟
اره ... اخه سنگین رنگین وایستاده... شایدم نه... چراغ راهنما دختره ... دخترای امروزن دیگه خودشون چراغ میدن!!!
تیره اصلا حواسش به چراغه نیست... کنارا ون درخته که برگاش مث برگ مو میمونه وایستاده داره به اون نگاه میکنه!
یادته بچه بودی فکر میکردی اینا برگ مو هستن همونا که باهاشون دلمه درست میکنن... اره... وای چه قدر جفنگ بودی... هم سن پرند تو سبزی فروشی بازی میکردی پرند میره فیس بوک بازی!
از خیابون رد شدم...
به خط کشی ها نگاه میکردم... دو به دو عاشق بودن... اون اس ام اسه هست... دو خط موازی هیچ وقت بهم نمیرسن و اینا... بعد تو بینهایت بهم میرسن... اره... باحاله ... اره!
یه چیزی تو چشممه... داری گریه میکنی؟
نه... یه چیزی تو چشممه... دستمو تو چشم میکنم... بوی فسنجون میده! من گشنمه... یادته تو دزد عروسکها میگفت ننه ننه من گشنمه!
پارسوآ فسنجونتو میخوره؟
نه میریزتش دور...
جدی؟
فکر کنم می ریزه دور... اره میریزه دور... مطمئنی؟اره... نه... شایدم خورد... نمیدونم. من دیگه هیچی ازش نمیدونم...!
هوی وسط خیابون گریه نکن...
نه میگم که یه چیزی تو چشممه...
سطل مکانیزه که نیست چشمت... ببین الان به فین فینم میفتی... عیبه!
دماغمو بالا کشیدم... خودم به خودم گفتم: دیدی داری گریه میکنی؟؟؟
اوه عینک بنفش این دختره تو ستون فقراتم بین مهره ی شیش و بشم...!
تخته نرد با طاها بازی میکردی یادته؟
دستمو تو جیبم کردم... بند ساکمو روی شونه ام جابه جا کردم... معلوم نیست چی باخودم برده بودم که اینقدر سنگینه ...
اوه این پسره خشتکش داره ازپاش میفته... عین کیوان!
همش تقصیر اونه که پارسوآ ... فکرمو ادامه ندادم... میدونم...
چرا ناراحتی؟
نباشم... اصلا به جهنم...
اینو از ته دل میگی؟
دوباره به اسمون نگاه کردم... به مغازه ی لوکس فروشی اینه وشمعدون ولوسر... لبمو گزیدم... یه دختر زشت با چشمهای قرمز وسط یه اینه ی طلایی... با یه ساک داغون و یه کوله که زیپش تا وسط باز بود...!
چقدر زشتی تی تی !
نفس عمیقی کشیدم... عروس فرنگی!
داشتم به هق هق میفتادم... یعنی افتادم دیگه...
نفس عمیقی کشیدم... سرم درد میکرد... به این پسره نگاه کن ... تی شرتش خوشگله...
اون دختره مقنعه اش چه طوسی خوشرنگیه... من عاشق مردایی ام که سوئیچ هاشون از جیبشون اویزون باشه! مال پارسوا اویزون نبود اما تو عا...!
نه... چرا... نه ... چرا... نه... باشه نه... ولی چرا!
دیگه از شدت گریه نفس کم اورده بودم...
من گشنمه... فسنجونی که درست کردم و نمیخوره... ! شایدم خورد...
اون غیر قابل پیش بینی ئه... اره... خیلی غیرقابل پیش بینی ئه...
اره... زیادی ... اره... عصبی هم هست... اره... نمازم نمیخونه... اره... قبله ی خونشونو هم نمیدونه... اره... از بادمجونم بدش میاد... اره... اهل مشروبه... اره... ویترین بارشو دیدی؟؟؟ اره...
یه زن شرعی داره که حامله اش کرده... بچه ی اون نبود ... به قول دکتر زیبا اگه بود اینقدر راحت ول نمیکرد!
پس ازش دفاع میکنی... ؟
همش ازم تشکر میکرد میگفت ممنون ممنون ... مرسی بخاطر همه چیز... من بهت اعتماد دارم... اعتماد داشت که زد با لودر ازروت رد شد؟
خوب قضیه ی دخترش بود فکر میکنه من ...
داری ازش دفاع میکنی... نمیدونم... نه... یعنی:
اره دارم ازش دفاع میکنم...!
چرا؟
چون سگ و بخاطر حضور من نجس میدونه ... چون یه ویترین بار مخصوص داره... اما گل گاوزبون نبات دار منو ترجیح میده... چون چیپس سرکه دوست داره... چون از من و حضورم ارامش میگیره ..... چون ازدکور ودستپخت وسلیقه ام خوشش میاد.... چون بهم گفته بود عروس فرنگی چون دخترشو بهم سپرد ... چون بهم اعتماد داره...
بهتره بگی داشت!!!
کاش هنوز داشت...!
نفس عمیقی کشیدم... دارم ازش دفاع میکنم؟
اره خیلی تابلوئه که...
فکر کنم پنج دقیقه دیگه بگی حق داشت با تریلی از رو شخصیتت رد بشه...
تریلی ... کامیون... لودر... تراکتور... حق داشت!
حق داشت لهت کرد؟؟؟
اره...
من ازش پنهان کرده بودم... باید از روز اول بهش میگفتم... من ازاعتمادش سواستفاده کردم... یعنی نکردم پنهان کردم ولی اون این فکر وکرده که من...! خوب عصبانی بود تو عصبانیت که کیت کت و شکلات مرسی پخش نمیکنن؟؟؟ مگه اون دفعه داشت پرند و میزد منو هم نزد... مگه من ناراحت شدم؟؟؟ خوب این دفعه هم عصبانی بود ... زود جوش میاره دیگه... عیب نداره... فسنجونی که درست کردم ومیخوره... من مطمئنم!!!
خاک بر سرت... مرسی!
برات متاسفم... باشه...
چقدر راحت ازش دفاع میکنی...؟
چطور نکنم؟؟؟
چرا نکنم.... مگه قرارمون نبود که حق ندارم حرفهاشو تعبیر کنم؟؟؟ مگه قول وقرار نذاشته بودیم تفسیر نکنم؟؟؟
حرف خوب هاشو نباید راجع بهشون تجزیه و تحلیل کنم ... اما عصبانیتشو بذارم به حساب چی؟؟؟ اگه واقعا به من بی اعتماد بود که همه ی زندگیشو به من نمی سپرد؟ اون همه عتیقه و وسیله ... یه دختر سیزده ساله!
چطور میتونم مقاومت کنم... درمقابل تمام تعریفاتش... اما حالا باید بشینم از پست بودنم در دید اون فکر کنم؟؟؟ چرا از ارامشی که از من میگرفت فکر نکنم؟
مگه قرار نبود حرفهاشو تعبیر نکنم... پس اینم حرفهاش بود دیگه...
تی تی ببین چه به روزت اورده؟
چه به روزم اورده؟؟؟ کم پول کف دستم گذاشت؟ تازه الانم میخواست بهم پول بده... یادته میگفت هرکار میکنم بمونی؟؟؟
اگه قرار به تفسیر بود که قبل تر ازاین ها کلی موضوع برای فکر کردن داشتم...یه چیزی گفت تموم شد رفت...
به همین راحتی... باید بگردم دنبال کار... مگه از اولش قرار نبود دنبال کار باشم؟؟؟
یادته جلوی درمی ایستاد تاتوی پیچ کوچه گم بشی... اون تفسیر نداشت یه پست گفتنش و باید دو ساعت راجع بهش فکرکنم؟ بی انصافی تی تی...
گفت پست ... ظاهر نما... گرگ صفت ... گفته بود عروس فرنگی، ارامش بخش، خوش سلیقه... ببین چه یر به یر... سه به سه...! اون سه تا رو گفت این سه تا رو هم گفته بود... خنثی شد...
پس چرا این همه درگیری؟؟؟
پوزخندی به افکارم زدم...
پدر خوب... مهندس بد!
غیر قابل پیش بینی ، زود جوش... اما مهربون ... شوخ...
چرا شوخ؟
یادته سکسکه امو چطوری بند اورد؟؟؟
اره شوخ... دیگه چی ازش میدونی؟
ارامش بخش...
دیگه...
با من سنگین رفتار میکرد...
دیگه...
با من متین هم بود...
دیگه...
با من صادق بود...
دیگه...
باوقار بود...
دیگه...
لبمو گزیدم... با من خوب بود...! خیلی خوب...
دیگه...
بهم اعتماد داشت...
همه ی خونه وزندگیشو به من سپرده بود... دخترشو به من سپرده بود... کارت اعتباریشو که سه میلیون توش پول داشت ورمزشو به من سپرده بود... همه چیز وبه من سپرده بود و من...!
چقدر خوبی هاش بیشتر از بدی هاش بود!
زودجوشی وبدی حساب میکنی؟ نه... حق داشت عصبی بشه...
واقعا؟
من از اعتمادش سواستفاده کردم... چقدر خوب بود... !
حتی عصبانیتش؟
عصبانیتش هم ارامش بخش بود!!!
کلیدو ازتوی جیبم دراوردم... وارد خونه شدم...پاهام دیگه جون نداشت/ چشمهام میسوخت....سر گیجه داشتم... کلافه وسردرگم... خسته ...
با دیدن خانم کریمی سرمو پایین انداختم و توی اشپزخونه صورتمو شستم... با سراستین مانتوم خیسی صورتمو خشک کردم...
خانم کریمی متعجب از حضور این موقع من وسط هال ایستاده بود.
با خستگی ازش خواهش کردم بره... گفت عزیز نهارشو خورده... و کمی هم برای من تو اشپزخونه غذا هست... یه فرنی داغ / اما من فسنجونمو میخوام!
خانم کریمی رفت... من هم روی مبل دراز کشیدم... سرم درد میکرد... اوج سرگیجه ام بود... اوج خستگی هام...
پس فکر میکنی کارش درست بود... کار منم درست نبود!
همیشه که ادم ها درست نیستند...
اون از کار بی کارت کرد...
حق داشت.
میخواست بهم پولم بده... دیگه چیکار باید میکرد که نکرد... هرکاری برای موندن تو کرد و توچیکار کردی؟؟؟ جز پنهان کردن حقیقت هایی راجع به دخترش که حق داشت بدونه اما تو نگفتی... پس حق داشت... !
اشکهام از زیرپلکهام سرازیر میشدن... روی صورتم فرود میومدن لابد توی کرک های مبل هم خفه میشدن... یا لای تار وپود مانتوی نخی تابستونی که از یه حراج خریدمش!
از چشمش افتادم...
اونم از چشم تو افتاد...
...
...
...
نــــــــه...
کاش زمان به عقب برمیگشت اون وقت من همه چیزو بهش میگفتم هیچی و ازش پنهان نمیکردم... ازروز اول میگفتم که ... !
تقصیرکیوانه... نه تقصیرپرنده... نه تقصیرخودمه...
پارسوآ این وسط بی گناه بود... فقط باید توضیح میدادم نه که بهش می توپیدم... باید میگفتم که... تو بهش گفتی هیچی نیست...
اشتباه کردم...
گفتی پدر خوبی نیست... گفتی که غرق خودشه.... گفتی خود خواهه... وای چرا یادم اومد چه اراجیفی بارش کردم! فقط از خونه اش بیرونت کرد تازه با حقوق میخواست ردت کنه...چی بهش گفتی و اون گفت برو گمشو... خوب کرد!!! حق داشت... دیگه چیز دیگه ای بارش نکردی؟؟؟
نمیخوام فکر کنم ...
اره هروقت به نفعت نیست فکر نکن!
اصلا غلط کردم...
حالا خیلی دیره...
به هق هق افتادم...
نباید هیچی میگفتم...
دیگه همه چی تموم شد...
مگه چیزی شروع شده بود؟؟؟
دستمو روی چشمهام گذاشتم شدت گریه ام بیشتر شد... با صدای بلند گریه میکردم...
صدای عزیز اومد که گفت: افاق صدای تلویزیون و کم کن!!!
بشین تا عمر داری تفسیر کن ... خودشو... رفتارشو... حرفهاشو... تا مغز استخونت سوخت حقت بود... خوب کرد تا تو باشی وقتی یه مسئولیت و بهت میدن عین ادم از عهده اش بربیای!تا تو باشی اینقدر پنهون نکنی... کتمان نکنی... لاپوشونی حقیقت چه فرقی با دروغ داره! خدا ازت نمیگذره تی تی خانم!
هق هقمو به زور خفه کردم... به ترک سقف زل زدم... فکر کردم ... با خودم حرف زدم ... درد و دل کردم... حرفهای خودمو تفسیر کردم ... برای یه بارم که شده نوبت خودم بود تا خودمو تعبیر کنم!
گریه کردم ... زار زدم... حقم بود... دیگه هیچی از خودم جلوش باقی نذاشتم... فکر کردم اون چرا جلوی چشمم خراب نمیشد ... چرا هنوز بزرگ بود... چرا هنوز... چرا هنوز اینقدر واضح بود...
چرا کمرنگ نمیشد... مگه منو له نکرده بود؟
صدایی در درونم داد میزد: تو اول اونو له کردی... !
پلکهام به سختی باز مونده بودن... خسته بودم... هرچی میشه تقصیر خودمه...
کم کم خواب بهم غلبه کرد و... دیگه متوجه چیزی نشدم... دیگه چیزی نبود تا تفسیرش کنم!
هنوز چشمهام گرم نشده بود که صدای تلفن توی سرم پیچید...
به سختی پلک هامو از هم باز کردم...
با صدای خش داری گفتم: بله...
طاها: اوه خونه ای ؟؟؟
اهسته گفتم: نباید می بودم؟
طاها: علیک سلام...
نفس عمیقی کشیدم و پیشونیمو مالیدم وگفتم: سلام.
طاها: الان خانم کریمی هم اونجاست؟
-نه...
طاها: ردش کردی؟
-نه...
طاها پوفی کشید وبا مسخره گفت: الان نباید خونه ی مهندس می بودی؟
زبونمو گاز گرفتم و چیزی نگفتم... یه لحظه فکر کردم طاها هم با کلفتی من خیلی وقت بود که کنار اومده بود و ککش هم نمیگزید!
طاها با کلافگی گفت: سر از کارات درنمیارم... ولی عجیبه خونه ای ...
-ناراحتی برم تو خیابون؟
طاها بی توجه به حرفم گفت: صدات چرا گرفته است؟
-طاها حرفتو بزن میخوام بخوابم...
طاها:خواب بودی؟
-طاها بگو...
طاها: اون شماره که مزاحمت شده بود ...
بی حوصله و کسل گفتم: خوب...
طاها : مشتاق نیستی بدونی کی بوده؟
-اینقدر مسئله ی مهمیه؟
طاها: فکر کردم شاید برات جالب باشه که از اصفهان تقریبا ماهی چندین بار زنگ میزده... تو برات عجیب نبود کدش از اصفهانه؟
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم... و با دست چپم کمی شقیقه ی چپمو مالیدم وگفتم: آیدی کالرم خرابه!
طاها : از یه تلفن عمومی نزدیک خونه بهت زنگ میزده...
-کی؟
طاها: بابا...!
بابا؟ یه لحظه ذهنم از خودم پرسید بابا کیه؟؟؟
توی گوشی زمزمه کردم: بابا؟؟؟
طاها: اره... میخواست مثلا صداتو بشنوه...
-چه خوب...
طاها با لحنی امیخته به تعجب گفت: خوشحال نشدی؟
-تو از کجا میدونی؟
طاها:وقتی ادرس و دیدم شکم برد... تو که میدونی برادر نازنین مخابرات کار میکنه ... زنگ زدم به بابا ... با این که اولش زیر بار نرفت اما اخرش خودشو لو داد!خوشحال شدی؟
-چهار ساله ولم کرده به امون خدا ... حالا از یه مزاحمت که از سرکوچمون زنگ میزده و هیچ حرفی نمیزده و شب و روز الکی مزاحمم میشده ذوق کنم؟
طاها: ولی بابا دورادور هواتو داشته...همیشه به حسابت پول واریز کرده...
-میدونی که تمام این مدت داشتم از حقوق بازنشستگی عزیز معلممون خرج میرسوندم ... از صبح تا شب سگ دو زدنام هم واسه خرج خودم بود... میدونی که حسابم دست نخورده است... میدونی که...
طاها: حالا چرا گریه میکنی؟
-ولم کنین ... چی از جونم میخواین؟!!!
و تماس و قطع کردم.
زانوهامو بغل کردمو سرمو روش گذاشتم. سفتی زانوهامو به پیشونی داغم فشار میدادم...
با صدای تلق تولوقی که از اتاق میومد به سختی به از جا بلند شدم. عزیز داشت از توی یخچالش اب برمیداشت...
با دیدن ملحفه ی خیس لبمو گزیدم... از وقتی خانم کریمی حضور داشت دیگه عزیز و پوشک نمیکردم. جلو رفتم و خم شدم تا عزیز و از روی تخت روی ویلچر بذارم...
به سختی این کار وکردم... تشکچه ای که روی خوشخواب عزیز مینداختم و برداشتم ... بوی ادرار توی ذوقم میزد... اونو توی حموم انداختم و یه تشکچه ی دیگه رو روی خوش خواب گذاشتم.
پتوش هم خیس شده بود... ملافه ها رو عوض کردم... یه پتوی دیگه روی تخت گذاشتم... ویلچر عزیز وبه حموم بردم... اب به تشکچه خورده بود و بوی گندی کل حموم و پر کرده بود.
جورابامو دراوردم... میخچه ی انگشت کوچیکم دردناک شده بود!
سخت نفس میکشیدم... کار حموم عزیز وتموم کردم... ویلچر و خشک کردم تا خونه رو نجس نکنه... تن عزیز لباس کردم ...
خوابوندمش روی تخت...
دوباره به حموم برگشتم... مانتومو دراوردم... پاچه های شلوارمو بالا دادم... تشکچه رو که بخاطر خیس شدن سنگین شده بود و به سختی بلند کردم ... بد جور به نفس نفس افتاده بودم... کلی تاید ریختم... با لگد توی لگن به جونش افتادم... میخچه ی پام تا مغز استخونم و میسوزوند...
اب داغو بی هوا باز کردم... سرم داغ بود داغ تر شد... تند بستمش... هنوز داشتم لگد میزدم... تاید توی لگن پامو میسوزوند... لبمو گزیدم... شدت لگد هامو بیشتر کردم... به نفس نفس بیشتری افتادم... داشتم کم میاوردم...
به هق هق افتادم... اشکهامو پاک کردم... دست تایدیم به چشمم خورد وچشمم سوخت... یه لحظه حس کردم کور شدم...
به سختی شیر ابو پیدا کردم... اب یخ و به صورتم پاشیدم... داشتم می لرزیدم اما از چشمام اشک میومد و هق هق میکردم... پام میسوخت... سردم بود... سرگیجه داشتم ... داغ بودم... حموم بوی بدی میداد... خسته بودم... چشمم میسوخت... پر بغض بودم... داشتم کم میاوردم...
با صدای بلند توی حموم به هق هق افتادم... پاهام دیگه جونی نداشت... درد و سوزش میخچه ی پام... درد و سوزش چشمام... درد وسرگیجه ی سرم... حس گرسنگی دلم ... گلوی خشک و پر هق هقم... ضعف وجودم ... لرز تنم... صدای شر شر اب سرد... خدایا نذار کم بیارم ...!
...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group