پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن - 6

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
بعد از سلام علیک اون حاج اقا که بعید میدونستم مکه رفته باشه ... شایدم با پول بیت المال سالی به دوازده ماه هر ماه حج واجب تشریف برده بحث با سوال اهورا درباره ی اینکه وظایف زن نسبت به همسرش چه چیزهایی هست شروع شد.

-زن باید از شوهرش اطاعت کند... یکی از یاران امام صادق (ع) روایت کرده است:

امام صادق علیه السلام فرمود یکی از انصار برای حاجتی از منزل خارج شد - و به سفر رفت - و در موقع بیرون رفتن از زوجه‏اش عهد گرفت که در غیاب او از خانه خارج نشود. آن مرد رفت و اتفاقا پدر آن زن مریض شد، زن خدمت رسول خدا پیغام فرستاد که اجازه می‏فرمایید من به عیادت پدرم بروم؟
حضرت فرمود نه در خانه‏ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن. مرض آن پدر سنگین شد و زن دوباره پیغام داد، رسول خدا دوباره همان جواب را دادند، چیزی نگذشت که پدر از دنیا رفت، زن از رسول خدا اجازه خواست تا برای تجهیز پدرش از خانه خارج شود. باز رسول خدا فرمود نه در خانه‏ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن - آن زن در خانه نشست و امر خدایتعالی را گردن نهاد - پدر را دفن کردند.
سپس رسول خدا به آن زن پیغامی دادند که همه گرفتگی‏های آن زن از بین رفت و فرمودند: «ان الله قد غفرلک و لابیک بطاعتک لزوجک » خداوند تو و پدرت را آمرزید و از گناهانتان درگذشت به علت اطاعت تو از شوهرت »!!!

به قول اهورا: چه جالب!!!

داشتم خودخوری میکردم که اهورا پرسید: یعنی زنان نباید در جامعه حضور داشته باشند و فعالیت های اجتماعی انجام بدن؟

حاج اقا: مهمترین وظیفه ی یک زن تربیت و رشد دادن فرزندانش هست... چه مسئولیتی سنگین تر و واجب تر از این؟ اگر شوهر راضی نباشد زن حق ندارد که کار بیرون را انجام دهد... ویکی از مسائلی است که پیغمبر به شدت بر روش تاکید داشتند.جلب رضایت شوهر از وظایف حتمی یک زن مسلمان است ... همچنین است بر اموری که خشم شوهر را برنیفروزد که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: زن نباید شب را به صبح کند در حالیکه شوهرش بر او غضبناک باشد گرچه شوهر ظلم کرده باشد، یعنی این مساله از موارد گذشت زن است که باید با صمیمیت و مهربانی خشم شوهر را فرو بنشاند نه اینکه با بی‏اعتنائی غضب او را بیشتر نماید.

درحالی که پوست لبمو میجویدم... دلم میخواست بزنم رادیو رو خرد کنم!!! اینطور که بوش میاد کل اسلام به نفع مردهاست...

اهورا در حالی که بله بله میگفت پرسید: حاج اقا ببخشید ویژگی های یک زن مومن چه ارکانی هست؟

حاج اقا:
حفظ حجاب عفت و متانت در مقابل ديگران جز برترین کارهایی است که زن باید اون رو انجام بده...
بخشش خطاهاي همسر ...

اهورا :ببخشید میون کلامتون حاج اقا... مثلا اگر یک مردی ازدواج مجدد داشته باشه...

حاج اقا: اینکه جز شرایط وضوابط دین اسلام هست و زن باید با این مسئله کنار بیاید.

اهورا: یعنی حق طلاق نداره؟

حاج اقا: در اسلام حق طلاق با مرد است اما چون این حق مرد است که طبق دین و اصول اخلاقی چهار زن اختیار کند پس زن نمیتواند مانع شود... و چون طلاق یکی از مکروه ترین حلال هاست بهتر است طلاق نگیرد...

تقریبا با صدای بلند عصبی خندیدم. باشه بخاطر گل روی شما!!!

حاج اقا: ولی بخشش مرد ... بخشش شوهر مهمترین جهاد زن است که بسیار مورد رضایت خداوند است.
دیگری اینکه سازگاري با خويشاوندان همسر
و سازگاري با شغل و درآمد خانواده یا سكوت هنگام عصبانيت
شكايت و درد دل بيجا نكردن
نداشتن توقعات بيجا
خودداري از توهين و توبيخ همسر
عيبجويي نكردن
چشم پوشيدن از غير همسر
قهر نكردن و مهمترین جهاد یک زن ... طبق فرمایش مولا علی (ع) این است : جهاد یک زن اراستن خود برای شوهرش است.

اهورا بله بله ای گفت و حاج اقا ادامه داد: در کنار همه ی این ها جهاد زن، خوب شوهر داری کردن است!

رعایت این مسائل از وظایف زنان مومن است.

من نمیدونستم زن اینقدر جهاد داره...!!!

حاج اقا درادامه گفت: رسول خدا میفرماید: هر زنی که به همسرش یک لیوان آب دهد از یک سال روزه داری و شب زنده داری برایش برتر است.

دیگه بقیه ی این مطلب و گوش ندادم... و رادیو رو خاموش کردم.

پشت میز توی اشپزخونه نشستم و سعی کردم زیاد حرص نخورم... واقعا تا کی باید همه عین کبک سرمونو زیر برف کنیم؟

بعد از بیست دقیقه صدای زنگ تلفن بلند شد... اهورا بود.

-بله؟

اهورا: چه طوفانی؟

-این کی بود؟

اهورا: سفارش شده ی صدا و سیما...

-زنا بشینن تو خونه و ظرف بشورن و کهنه عوض کنن اقایونم سرخوش و راحت چهارتا زن داشته باشن؟؟؟ اره؟

اهورا با خنده گفت:چرا سر من داد میزنی؟

-پس سر کی داد بزنم؟ تو نمیتونسی دفاع کنی؟

اهورا با ارامش گفت: بعضی وقتا سکوت بهترین جوابه...

دقیقا داشت حرف خودمو تحویل خودم میداد.

-رادیو رو تو یه شهرمثل تهران گوش میدن تو یه روستای دورافتاده هم گوش میدن... من میفهمم این دروغه محضه... ولی او ن روستایی هم میفهمه؟ چرا این کار وبا مردم میکنید؟

اهورا اهی کشید وگفت: باور کن فقط خواستم نشونت بدم که خیلی ها چنین اعتقاداتی دارن و قبولش دارن ودم نمیزنن...

-زنا اینقدر تو سری خور شدن؟

اهورا: ببین من الان دو هزارتا پیامک دارم که همشون از این برنامه راضی بودن... سه هزار تا هم پیام دارم که ناراضی بودن... ولی این مسئله هست تو هم نمیتونی منکرش باشی... حجابی که تو ازش دم میزنی... باورهایی که تو راجع بهشون میگی همه منطقی هستن اما به قول تو ادم هایی هستن که فقط باید بهشون گوش داد... یادته گفتی عیسی به دین خودش... موسی به دین خودش... وقتی تو نمیتونی طاقت بیاری ... ..... تفاوت دیگری و با خودت رو تحمل کنی از بقیه چه انتظاری داری...

-میتونم تحمل کنم موضوع اینه که گاهی وقتا همین تفاوت ها زندگی ادمها رو تغییر میده ... من روی زندگی کسی سلطه ندارم اما خیلی ها روی زندگی من تاثیر میذارن که من منتظر اثر اونها نیستم...

اهورا:حق باتوئه... یه جورایی هم میپذیرم که شاید دروغه... ولی چه میشه کرد؟ پشت عبادت پنهان میشن و دروغ میگن ادم نمیدونه مناجاتشونو باور کنه یا دروغی که عین اب روون میگن..

-ولی این منصفانه نیست... کسی که نماز وروزه و عبادتش ترک نمیشه اما به راحتی دروغ میگه چون ضعف در صداقت داره ... هنوز نتونسته باور کنه که دروغ تمام اون عبادت و مناجاتشو از بین می بره ...

اهورا جوابی بهم نداد.

بعد از مکثی دو نفره گفتم: اینو کی اورده؟ کسی که ذهنش به چهار تا حدیث تحریف شده خوشه؟؟؟ کی سفارشش کرده؟

اهورا: جز بزرگترین روحانیون ... هستش... الانم رفته نماز ظهر!

با حرص گفتم: لابد پیشونیشو هم سیاه کرده...

اهورا باخنده گفت: از کجا فهمیدی؟

-ادمی که صدای قد قامت الصلا ة شو تا هفت تا کوچه اونطرفتر میشنون اون ادم فقط فکر ظاهرشه ... میخواد خودشو خوب جلوه بده ... کی دیدی یه ادم موهاشو بلند کنه و لباس دی اند جی بپوشه بعد بیاد از صلاة و نماز صبحش بلند بلند حرف بزنه؟ کجای دنیا رسمه که پیشونی سیاه کنن که ادعاشونو ثابت کنن؟؟؟ اونی که سر سجده ی نافله با خلوص دل و بی صدا شب و سحر میکنه پیشونیش و داغ ِ مهرسیاه نمیکنه...

اهی کشیدم و اهورا گفت: این تعصبه ... تعصب مدارانه نظر میدن ...

-تحمیل میکنن تعصبشونو تحمیل میکنن... اونی که والضالین شو بیشتر کشید که دین دار تر نیست... معتقد تر نیست... اون که سین بسم الله شو سر زبونی تر کشید نشونه ی متمدن بودن نیست ... بخدا نیست... به پیغمبر نیست...

اهورا اهی کشید و زمزمه کردم :

هست؟

جوابی بهم نداد خودش هم ناراحت بود . ولی میدونستم بخاطر از دست ندادن شغلش سکوت کرده بود.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

-نمیدونم چی بگم... اصلا نمیدونم چی باید بگم...

اهورا: فقط از دست من ناراحت نباش...

-نیستم...

اهورا:من فقط خواستم نشون بدم که چه فکرهایی تو جامعه هست.

-میدونم... یا بهتر بگم میدونستم... فقط خیلی وقت بود که نشنیده بودم... مرسی.

اهورا:ببخش اعصابت خرد شد...

-خوب کاری نداری؟

اهورا: نه ... خداحافظ.

و تماس وقطع کردم وسعی کردم فکر نکنم ... ولی مگه میشد ما همه داشتیم باهم زندگی میکردیم اگر عقاید من روی زندگی اونها تاثیر نداشت عقاید اونها به شدت روی زندگی من وامثال من تاثیر داشت.

اگر من یه صفتی واز یکی اکتسابی میگیرم... وای خدا ذهنم چه قدر شلوغ بود... کلافه فکر کردم حاج یداللهی هم حاجیه هم روحانیه بزرگواریه ... اگرامروز من تصمیم گرفتم چادر سرم کنم و یه راهی و تا تهش برم بخاطر خط دادن های اون بود که اگه اون نبود معلوم نمیشد چی میشدم... اگه حرفشو گوش دادم و به نصایحش عمل کردم وتوی حجاب ورفتار وکردارم تجدید نظر کردم که تو محلمون واسم حرف درنیارن که هیچ رو سرم و اسمم قسمم بخورن بخاطر بالا منبری های صادقانه وبا خلوص نیت اون بود ... یکی میشد مثل همسایمون حاج یداللهی یکی هم میشد!!!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
سرو صدای پرند نمیومد با اینکه امروز باید مدرسه میرفت و مدرسه رفت و معلم ریاضیشون که اتفاقا دو زنگ اخر ریاضی داشت نیومده بود ساعت یازده برگشته بودخونه... یعنی من ارزو به دلم مونده بود یه بارمعلمم نیاد سرکلاس.
به طبقه ی بالا رفتم.
صدای غرغر پرند میومد. یه لحظه پشت در ایستادم...
پرند داشت با تلفن صحبت میکرد با غرگفت: ببین رمز پیج فیس بوکم و بزن... بابا رمزم اینه سه تا صفر... بعد به اینگیلیسی بنویس پرند... دوباره سه تا صفر... ایمیلمم پرنده کوچولوئه دیگه ... اره ... خوب؟؟؟
...
ببین محمد برام کامنت گذاشته؟؟؟ خاک برسرش...
...
اخه میدونی دیروز کلی باهاش بحث کردم... کثافت عکسشو نشونم نداد منم باهاش قهر کردم.
نفسمو فوت کردم و از پله ها پایین اومدم.
چند بار لبمو گزیدم...با کلافگی روی مبل نشستم... فیس بوک... پرند پیج فیس بوک داشت؟!
به سمت اتاقم رفتم واز تو کیفم گوشیم و دراوردم... تنها چیز درست و حسابی ای که داشتم همین بود... اینم صدقه سری طاها بود که بخاطر فارغ التحصیلی از دانشگاه برام خرید.
میتونستم به اینترنت وصل بشم؟... گوشیمم قابیلت اتصال به ...! اسمش هم بنظرم ممنوعه بود بخصوص برای کسی به سن پرند! یه لحظه حس کردم کاری که دارم میکنم درسته؟ سرمو تکون دادم وگوشی و تو کیفم پرت کردم.
اینکار ورود به حریم شخصی پرند بود.
وقتی پرند عقلش نمیرسید؟! کمی شقیقه هامو مالیدم... کیوان کم بود محمد هم اضافه شد؟؟؟ دیگه باید با پارسوآ حرف میزدم.
با تقه ای که به در خورد پرند وارد اتاق شد و گفت: تی تی جون...
به ساعت نگاه کردم و پوفی کشیدم وگفتم: بله؟
پرند متوجه دلخوریم شد وگفت:طوری شده تی تی جون؟
-چی میخواستی پرند؟
پرند: هیچی... میخواستم ببینم تو این مسئله رو بلدی حل کنی؟
دفترشو نگاه کردم. خطش به خوبی پارسوا بود... ذهنم درگیر بود با کلافگی به لباسهای گشاد پرند نگاه کردم وگفتم: پرند؟
پرند:بله؟
-تو چرا توی خونه لباسهای گشاد میپوشی؟
پرند: هان؟
-دوباره بپرسم؟
پرند لبخندی زد وگفت: اخه میدونی... یه چیزی هست... من اونا رو همیشه واسه مدرسه می بندم و واسه وقتی که مهمون میاد یا واسه کلاسای بیرونم و خرید... بعد جلو پارسوآ لباس گشاد میپوشم که از اونا نبندم...
منظورشو فهمیده بودم پوفی کشیدم وگفتم:خوب جلو پارسو ا هم ببند و یه لباس خوب بپوش...
پرند: اخه کلا سه تا از اونا بیشتر ندارم... بعد تازه یکیشونم خراب شده ... هی میشورم می پوشم... خراب میشن هر روز ببندمشون.
ابروهامو بالا دادم... پرند خندید وگفت: به پارسوآ که نمیتونم بگم بیا بریم از اینا بخریم... و بلند خندید.
دستشو گرفتم ...اروم گفتم: خواستی امروز میریم چند تا برات میخریم... خوبه؟
پرند خندید وگفت: اخ جون... فقط پارسوآ نفهمه ها...
-نمازمو میخونم میام بهت یاد میدم...
پرند باشه ای گفت وصورتمو بوسید و از اتاق خارج شد.
توکه اینقدر خوبی چرا پس ... ؟ خوب وساده ای پرند... کاش میفهمیدی که واسه سن الان تو... این کارا خیلی زوده. تو که از گفتن یه لفظ جلوی یکی هم جنس خودت خجالت میکشی تو که از اتفاقی که توی بلوغت حق داری حرف بزنی و سکوت میکنی ویه شب تا صبح بیدار میمونی... پس چرا میذاری یکی مثل کیوان تو رو ببوسه.... چرا فرق سو استفاده و محبت ونمیدونی... پرند تو که اینقدرخوبی...!!!
از جا بلند شدم... کاش میتونستم تمام درد و دلها رو تو روی پرند بگم.میخواستم نماز بخونم... دیگه باید با پارسوآ راجع بهش صحبت میکردم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
بعد از نمازم کلی سر ریاضی باهاش سر و کله زدم و بالاخره یاد گرفت... بعد هم به خرید رفتیم.
با اتوبوس بردمش با اتوبوس هم اوردمش...
وقتی به خونه برگشتیم در کمال ناباوری پارسوآ ساعت پنج خونه بود. و درکمال ناباوری تر رها هم کنارش نشسته بود.
بوی دود سیگار کل خونه رو پرکرده بود.
پارسوآ چشمهاش سرخ بود. با دیدن دو جام نصفه ای که جلوشون قرار داشت لبمو گزیدم و سلام کردم.
پرند هم کنار من ایستاده بود.
پارسوآ رو به پرند گفت: کجا بودی؟
-رفته بودیم...
پارسوا به من نگاه کرد وگفت: از شما نپرسیدم...
بی ادب... میزنم لهت میکنما...!
پرند گفت: رفتیم یه چیزی بخریم...
پارسوآ از جا بلند شد و گفت: هر روز هر روز که نمیرن خرید... میرن؟
پرند سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.
حس کردم باید دخالت کنم با غیظ به رها اشاره کردم و گفتم:از جای دیگه عصبانی هستید مجبور نیستید سر پرند خالی کنید...
و رو به پرند گفتم: عزیزم برو بالا به درست برس... !
پرند چشم غره ای به رها رفت و اهسته گفت:میرم حموم...
پله ها رو بالا رفت و کمی بعد صدای ریزش اب و تق تق روشن کردن فندک پارسوآ رو شنیدم.
پوفی کشیدم و به اشپزخونه رفتم.
رها با پوزخند گفت: این دیگه کی بود؟؟؟ اینو به چه بهونه ای عقد کردی؟
پارسوآ با حرص گفت: بهتره حرف دهنتو بفهمی...
رها با غیظ گفت: چقدر بفهمم؟ تو چرا نمیفهمی؟ تو چرا زندگیمو خراب کردی...
پارسوآ دست به کمر ایستاد وگفت: تو از اول میدونستی قرار من وتو چیه؟ مگه نه؟
رها بلند شد ایستاد و گفت: اره میدونستم... تویی که اختیار نداشتی... من مقصر نبودم...
پارسوآ ملایم گفت: بیا این حساب کتاب اخر... فکرکنم بهتره بحث نکنیم.
رها چک و گرفت وگفت: پارسوآ من دوست دارم...
پارسوآ پوفی کشید وگفت: بس کن رها...
رها : من بچمونو میخوام...
پارسوآ : جدی؟ خیلی خوب... برو هرغلطی دلت خواست بکن.
رها با بغض گفت: من این بچه رو به دنیا میارم...
یه دفعه یه لیوان از دستم افتاد و شکست.
پارسوآ به سمت اشپزخونه اومد وگفت: خوبی تی تی خانم؟
به جلوی پام نگاه کردم و پارسوآ گفت: بذار برات دم پایی بیارم... نمیدونم چرا ته دلم یهو خالی شد. رها حامله بود؟
پارسوآ بهم نگاه کرد... یه جفت دمپایی جلوم گذاشت.
داشتم نگاهش میکردم.. نگاهشو ازم دزدید و به هال رفت.
با لحن ملایم تری گفت:رها برای جفتمون بهتره این بچه رو سقط کنی...
رها: چرا پارسوا؟؟؟ چرا... من و تو میتونیم باهم خوشبخت باشیم... میتونیم زندگی خوبی باهم داشته باشیم...
پارسوآ : نکنه توقع داری با توی هرزه زیر یه سقف زندگی کنم و خوشبخت هم بشم؟؟؟ تو میدونستی من برای چی میخوام باهات ازدواج کنم. مگه نه؟
رها: تو که میدونستی من هرزه ام چرا با من بودی؟
پارسوآ: تو زن قانونی من بودی...
رها: این بچه ی قانونی ماست...
پارسوآ: ازکجا معلوم؟
رها با گریه گفت:خیلی بی شرفی..
پارسوآ با داد گفت: من... و صداشو پایین اورد وگفت:من یا تو؟ تو و هرزه بازی هات ...
رها با داد گفت:هرزه هاهم میتونن حامله بشن...!
پارسوآ با داد گفت: صداتو تو خونه ی من نبر بالا...
رها پوزخندی زد وگفت: برات متاسفم... برای مدرک تحصیلیت... برای این شعور بی شعورت... ازت متنفرم...
پارسوآ: چه بهتر...
رها در حالی که کیفشو برمیداشت گفت:وقتی خواستی ازم استفاده کنی؟خوب بود؟ کافی بود؟؟؟ راضی بودی؟؟؟ برات متاسفم... تا وقتی برات لذت داشتم به این فکر نمیکردی که من یه زنم؟ چرا با من اینکار و کردی؟
پارسوآ: اخه بی همه چیز تو بودی که موس موس میکردی یا من؟؟؟ من که گفتم فقط برای اقامت... تو که هرچقدر خواستی از من پول گرفتی... دیگه چی میخواستی؟؟؟ حالا هم که میخوایم جدا بشیم... پس عین ادم گورتو گم کن و برو...
رها: من بچمو به دنیا میارم...
پارسوآ: بیار... ببینم چطوری میتونی نگهش داری و بزرگش کنی!
رها: من عقد دائم تو بودم بیچاره... اسمت تو شناسناممه...
پارسوآ لبخندی زد وبا لحن قاطعی گفت: مطمئنی؟؟؟ اینقدر پول دارم که بتونم کاری کنم که احد الناسی تو و بچه اتو به رسمیت نشناسه...
رها با گریه گفت: فقط میخواستی از من سواستفاده کنی اره؟؟؟ خوبه خودتم یه دختر داری... امیدوارم... با تمام وجود امیدوارم یه روزی این بلا سر دختر خودت بیاد...
صدای سیلی ای که پارسوآ به صورت رها زد باعث شد قطره اشک سمجی که گوشه ی چشم من جمع شده بود پایین بیفته...
پارسوآ با صدای گرفته و عصبی ای بلند داد زد و گفت: اسم دختر منو به دهن نجست نیار...
رها دستشو روی صورتش درست روی ضربه ی پارسوآ گذاشت وگفت: برو به جهنم... هم تو هم دخترت...
پارسوآ بازوش و گرفت و گفت: پولتو گرفتی تموم شد... وای به حالت اگر اخر تا اخر هفته که دادگاهه از این بچه خلاص نشی وگرنه من میدونم و تو... و از خونه بیرون پرتش کرد.صدای هق هق رها تو سرم بود. حتی صدای سیلی ای که به صورت رها خورده بود.
خم شدم تا شیشه خرده های جلوی پامو جمع کنم...
دستهام میلرزید. نمیدونم چرا اینقدر شوکه و عصبی بودم... دلم برای رها میسوخت... ولی از پارسوآ بیزار نبودم...
با دیدن انگشتهای پارسوا که همراه با من داشت شیشه خرده ها رو جمع میکرد به چهره اش نگاه کردم. کلافگی و سردرگمی از سر و روش می بارید حق وبهش نمیدادم ... نمیدونم چرا ولی دلمم براش میسوخت.
هنوز داشتم به چهره اش نگاه میکردم... با درهم رفتن چهره اش تو میدون دیدم یه رنگ سرخ دیدم... سرمو پایین انداختم... دستش و با یه تیکه از لیوان بریده بود.
با نگرانی گفتم:مهندس...
پارسوا با پوزخند مسخره ای گفت: حتی تو این یه کارم نمیتونم کمک کنم...
-دستتون داره خونریزی میکنه...
پارسوآ: مهم نیست...
-احتیاج به پانسمان داره... شایدم بخیه...
پارسوآ سرشو زیر انداخت وگفت: ببخش زحمتتونو زیاد کردم... از اشپزخونه بیرون رفت و من فقط به دو سه قطره خونی که کف اشپزخونه ریخته بود نگاه میکردم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
با صدای دوباره ی ایفون با کلافگی گفتم:پرند اژانس منتظره...
پرند درحالی که جعبه ی کادویی رو برمیداشت گفت: این تو بذارم خوبه؟
جعبه رو ازش گرفتم و گفتم: خوبه...
و از پله ها بالا رفت... با کنجکاوی درجعبه رو باز کردم. با دیدن یه زنجیر کلفت استیل لبمو گزیدم... این بیشتر پسرونه بود.سعی کردم به دلم بد ندم...
پرند بدو بدو از پله ها پایین اومد وگفت: بریم من خوبم؟
فوری جعبه رو بستم... حق نداشتم زودقضاوت کنم. از همه مهمترمن همراهش بودم... پس مشکلی نبود.
به چهره ی نازش که با یه خرده ریمل و رژ گونه فوق العاده شده بود لبخندی زدمو گفتم: ماه شدی...
نگاهی به پاهای لختش کردم وگفتم:جوراب شلواری قرار بود بپوشی...
پرند با یه لحن توجیهی گفت:قرار بود اگه مجلسشون مختلط بود بپوشم...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: با خودت جوراب شلواری و کت لباستو اوردی؟؟؟
پرند:اره ...
تو چشمهاش نگاه کردم ... فوری نگاهشو به پایین دوخت وگفت:آژانس منتظره... بریم؟
باشه ی نامطمئنی گفتم و باهم از خونه خارج شدیم... هم من ادرس وبلد بودم هم پرند ... ادرس همون خونه ای بود که چند وقت پیش بعد از خرید کیانا رو پیاده کردیم! خیلی زود جلوی در باز خونه ی کیانا رسیدیم. یه اپارتمان با نمای سنگی سفید بود.
پرند از ماشین پایین اومد و منم حساب کردم وپشت سرش راه افتادم.
با هم وارد اپارتمان شدیم... به شدت نوساز بود... داخل اسانسور خودشو برای اخرین بار تو اینه چک کرد وجلوی طبقه چهارم از اسانسور بیرون اومدیم.
در باز بود صدای موزیک هم بلند بود... وارد خونه شدیم... اولین چیزی که تو مسیر قرار داشت یه میز نهارخوری بود که روش پر بود از کادوهای رنگارنگ... کیانا با یه تاپ و دامن سفید به استقبال پرند اومد با دیدن چند پسری که تو سالن نشسته بودند و به پرند نگاه میکردند تصمیم گرفتم چادرمو درنیارم...
گوشه ای روی مبل راحتی چرم سیاهی که بالش های قرمز داشت نشستم و پرند به اتاقی رفت تا لباس هاشو عوض کنه... از مادر وپدر کیانا خبری نبود...
حال ونشیمن ال مانند که پر بود از وسایل مختلف... وسایل شیک و چشم گیری نبود اما خونه ی قشنگ و جمع وجوری بود. سرجمع چهار تا دخترهم سن کیانا بودند و هفت هشت نفر پسر بودن... با دیدن پیانویی که جلوی بوفه قرار داشت دوباره به جمع پسرا نگاه کردم.
پرند از اتاق بیرون اومد... نه کت پوشیده بود نه جوراب شلواری... مطمئن بودم درعمل انجام شده قرار گرفتم و اون هیچ کدوم وبا خودش نیاورده...
سرمو تکون دادم دیگه از پسش برنمیومدم... پیانو مستقیم جلوی چشمم بود وجودش و حضورش عصبیم میکرد ...
پرند جعبه ی کادوشو گوشه ای کناربقیه ی کادو ها گذاشت وبا دوستانش روی یه مبل سه نفره نشستند و مشغول بگو وبخند شد.
منم فقط نشسته بودم... حس میکردم شبیه یه نگهبان بالاسر پرند با چوب ایستادم... پرند و دوستاش هراز گاهی به من نگاه میکردند وچیزی میگفتند و میخندیدند.
کسی بهم شربت تعارف کرد یکی برداشتم وتشکر کردم.
حس نگرانی و دلشوره به جونم افتاده بود و نمیتونستم از خودم دورش کنم... با صدای موزیک که بلند تر شد و دیدن ریخت نحس کیوان که از اتاقی بیرون اومد نفسمو با کلافگی فوت کردم چیزی که دلم گواهی میداد و چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد... از دیدن زنجیر پسرونه که با کیانا خریده بود تا حضور پیانو در معرض دیدم... وجود اون چند پسر... کیانای اخراج شده که چهره اش منو به یاد یکی مینداخت و ... مسئله ها برام کاملا حل شده بود!!!
کیوان به سمتم اومدو خوش اومد کوتاهی نثارم کرد و به سمت پرند رفت. درکمال ناباوری دست پرند وگرفت و صورتشو بوسید.
یک بوسه ی شاید عادی شاید غیر عادی... من جواب پارسوآ رو چی میدادم... ؟

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
کمی بعد هم بلندش کرد و باهم شروع به رقص کردند... خون خونم و میخورد... دیگه جوش اورده بودم... گر گرفته بودم... سرخ شدن پوستمو حس میکردم... کیوان لجن بود... داشت از یه دختر نوجوون سیزده ساله سوء استفاده میکرد... کاش پرند یه ذره میفهمید... کاش پرند یه ذره بزرگ بود ... کاش پرند میدونست داره چیکار میکنه؟!
کیوان عوضی بود... همه ی صفات بد دنیا رو بهش نسبت میدادم.
نفسمو با کلافگی فوت کردم... دیگه نمیتونستم اجازه بدم پرند اینجا باشه...
بعد از تموم شدن رقص دونفره اشون پرند نشست ... همه از اون وزیباییش تعریف میکردند... پرند با غرور میخندید. کیوان براش اب میوه اورد کنارش نشست و مشغول صحبت شدند... کیوان میگفت وپرند میخندید... کاش با یکی مثل خودش دوست میشد... نه پرندی که مطمئن بودم وحتم داشتم ده سال ازش کوچیکتر بود!!!
کیوان موهای پرند واز روی صورت پرند کنار زد... دستشو به ارومی روی بازو گردن پرند کشید... انگشتهاشو نوازش میکرد... با گوشواره ی گوشش بازی میکرد...!سرخ شدن صورت کیوان... اینکه اون بینی شو به بینی پرند مالید... معلوم نبود تو گوش پرند چه زمزمه های مزخرفی میکرد... هیچ کس جز من حواسش به این نبود که از یه دختر سیزده ساله داره سواستفاده ی جنسی میشه...!از یه نوجوون برای ارضای خواسته های یه جوون دیگه ... این منصفانه نبود.
دچار تهوع شده بودم... این صحنه ی تماشای لمس های پی در پی کیوان و صورت ملتهبش برام غیر قابل تحمل بود.
کاش میتونستم همراه پرند زودتر از اونجا فرار کنیم. حس میکردم وارد یه محیط خفقان اور شده بودم... یه محیط کثیف... یه محیط چندش اور...
کیوان از جا بلند شد و به محض اینکه کنار پرند یه خرده خلوت شد فورا برخاستم ورو به روش ایستادم وگفتم: بلند شو بریم...
پرند چشمهاشو گرد کرد وگفت: تی تی جون...
-شنیدی چی گفتم...؟
پرند لبشو گزید وگفت: ما که تازه اومدیم تی تی جون...
-بلند شو تا زنگ نزدم به بابات...
پرند با اخم گفت: داری منو تهدید میکنی؟
-اره... واضح نیست؟
پرند سرشو پایین انداخت و گفتم:برای چی دروغ گفتی؟اینجا تولد کیاناست؟ یا تولد استاد موسیقیت؟ یا تولد دوست پسرت؟
پرند اشکش اروم روی گونه اش چکید... به ارومی از جا بلند شد وگفت: اگه میگفتم با من میومدی؟ اگه میگفتم بابا میذاشت بیام؟؟؟ حالا هم که داری ابرومو میبری... و به ارومی از کنارم گذشت... به اتاقی رفت... پشت سرش راه افتادم.
دراتاق وباز کردم. لبه ی تختی نشسته بود و اروم اروم گریه میکرد.
کنارش نشستم وگفتم: دروغ تو کار و داره بدتر میکنه... تو فکر کردی میتونی همه ی کاراتو با دروغ پیش ببری...
پرند با گریه گفت: تی تی جون تو روخدا بذار امشب اینجا باشم... مگه دارم چیکار میکنم...
-پرند من نمیتونم به بابات دروغ بگم...
نفس کلافه ای کشید وگفت: تی تی من ابروم میره... تو روخدا...
-فقط یه ساعت... فقط یه ساعت پرند...
پرند اشکهاشو پاک کرد و با کلافگی گفتم: میشینی کنار من از جات جم نمیخوری...
پرند با بغض گفت: پس بریم...
-باشه بریم.
پرند پاشو به زمین کوبید وگفت: تی تی جون...
-پرند تمام این مدت دروغ گفتی... جوراب شلواری نپوشیدی خواستی منو تو عمل انجام شده قرار بدی... لباست دکلته است تمام منطقه ای که کیوان نگاه میکنه بالای سینه اته... تو بچه نیستی که من اینا رو بهت بگم... تو یه دختر ی که کیوان داره ازت سواستفاده میکنه تو به چه حقی اجازه میدی اونطوری بهت دست بزنه؟ همین الانم نمیدونم باید چی به پدرت بگم... توی پاساژ رفتی یواشکی کادو خریدی... تمام پنج شنبه ها کیوان باهات می لاسه... بابات اینا رو میدونه ؟ فکر کردی میتونی تا اخرش همینطوری با پنهان کاری و دروغ کار از کار پیش ببری؟ استاد موسیقیت دوست پسرته ... الانم توی تولدشی... پرند باور نمیکنم اینقدر وقیح باشی...
تمام کلماتم باعصبانیت میگفتم... رگباری و تند ... بدون اراده و بدون فکر ... فقط دلم میخواست بگیرم تا جاداره بزنمش.
کلافه بودم از دستش... از رفتارش... از نوع صحبت کردنش... از این سادگی بیش از حدش... از بچه بودنش... کلافه بودم... کیانا اخراج شده بود... معلوم نبود چه جور خانواده ای داشت... کیوان احتمالا برادرش بود دوست پسر پرند... استاد موسیقیش... خدایا این چه وضعی بود.این بچه فقط سیزده سالش بود... پیج فیس بوکش لابد پر بود از پسرهایی که فرندلی باهاش صحبت میکردند... همه ی این ها بخاطر پارسوآ بود یعنی فقط اونو مقصر میدونستم... اگه یه توجه درست روی پرند داشت اگه عین ادم رفتار میکرد... اگه اگه ... هزار تا اگه ... اون وقت یه دختر سیزده ساله با یه پسری که ده سال از خودش بزرگتر بود اینطوری معاقشه های کوتاه نداشت.
پرند دستمو گرفت وگفت: تی تی جون تو رو خدا بذار بمونم...
-فقط یک ساعت... با شرایطی که بهت گفتم... فهمیدی یا نه؟
پرند ناچار شد قبول کنه... یعنی راه دیگه ای براش نمونده بود.
با هم از اتاق خارج شدیم کیانا فوری خودش و به پرند رسوند و اروم طوری که مثلا من نشنوم گفت: چرا گریه کردی؟؟؟
پرند:بیخیال...
کیانا: اگه این سگ نگهبان و باخودت نمیاوردی نمیشد؟
با حرص چشم غره ای به کیانا رفتم که خودش وجمع و جور کرد.
با اشاره به مبلی که در کور ترین قسمت خونه قرار داشت پرند وادار کردم تا اونجا بشینه/ خودم هم کنارش نشستم .
کیوان جلو اومد وگفت:پرند طوری شده؟
پرند به من نگاهی کرد وگفت: نه...
کیوان: پس چرا نمیای برقصی خوشگل خانم... چه گوشه هم نشستی...
پرند ازاین تعریف غرق خوشی شد اما با حضور من خیلی خوشحالیش ادامه دار نبود.
پرند گفت:حالا میام... یه ذره شیرینی میخورم میام.
کیوان چپ چپی به من نگاه کرد و باشه گلمی گفت ورفت.
چقدر پر رو و چندش بود که جلوی من به پرند میگفت: گلم!!!
دلم برای قیافه ی بق کرده ی پرند سوخت... دستشو گرفتم با حرص دستشو از دستم بیرون کشید.
بهش نگاه کردم وفکر کردم هرچقدر هم نصیحتش کنم نمیفهمه که من اینکار و از روی علاقه به خودش انجام دادم.
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: پرند اگه بذارم بری با اون پسر برقصی کافیه؟ اخمت باز میشه... اگه بذارم ببوستت و بهت دست بزنه کافیه؟؟؟ پرند فکر کردی از سر دوست داشتن ومحبت داره باهات اینطوری رفتار میکنی؟؟؟
پرند با حرص گفت: منو اون میخوایم باهم ازدواج کنیم...
تقریبا اگر برق دویست وبیست ولتی بهم وصل میکردن اینقدر سیخ نمیشدم که با شنیدن این حرف عین سیخ جیگر راست نشستم.
و البته هم خنده ام گرفته بود هم عصبی شده بودم... خیلی سعی کردم نخندم اما نشد!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پرند با حرص گفت: اره بایدم بخندی.. تو که بی اف نداشتی از کجا میدونی که اون داره از من سو استفاده میکنه؟؟؟ اصلا تو چرا میخوای توزندگی من دخالت کنی؟
بهش نگاه کردم وگفتم: من وظیفه امو انجام میدم...
پرند با یه لحن مرتعش گفت: اره برو بذار کف دست پارسوآ سر ماه بهت پول بیشتر بده...
و روشو از من گرفت.
-من به زندگی تو کاری ندارم پرند... مسئله اینه که من نمیفهمم سن تو سنی هست که تو به این مسائل و این جنبه اش نگاه کنی؟ پرند برای تو فکر کردن به این قسمت از زندگی و اینده خیلی زوده.. بدتر از همه اینکه تو چطور دروغ میگی پرند؟چرا اینقدر راحت دروغ میگی؟؟؟ من نمیخوام اذیتت کنم.... من هیچ نسبتی با تو ندارم... فقط یه دوستم... همین... ولی پرند...
پرند میون کلامم اومد وگفت: تی تی جون من هیچ دروغی نگفتم... هیچ کار بدی هم نکردم...
-بوسیدن یه پسر غریبه بد نیست؟؟؟ بد نیست که تو یه کلمه راجع به اخراج کیانا به پدرت نگفتی؟؟؟ بد نیست پرند؟ از نظر تو چی بده؟ از نظر تو چی خوبه؟ کیوان خوبه؟ کیانا واسه ی چی اخراج شده؟ اگه بد نیست چرا نگفتی؟ اگه بد نیست چرا به پدرت نگفتی اینجا تولد دوست اخراج شده ات نیست تولد برادرشه... تولد استاد موسیقی ته؟؟؟
پرند سرشو پایین انداخت و با ارامش گفتم: من هیچ کدوم از اون قبلی ها رو به پدرت نگفتم... چون نخواستم چغلی تو کنم... ولی پرند این اصلا درست نیست که تو از اعتماد پدرت سواستفاده کنی. پدری که اندازه ی همه ی دنیا دوستت داره...
پرند بهم نگاه کرد وگفت: واقعا نگفتی؟
-نه نگفتم...
پرند:امشب و میگی؟
-اگه تو سعی کنی یه دختر خوب وخانم باشی نه...
پرند: قول میدی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اره قول میدم... بشرطی که یک ساعت دیگه بدون چون وچرا بریم...
پرندسکوت کرد و چیزی نگفت.
یک ساعت مثل برق وباد گذشت.
با اشاره به ساعت پرند بلند شد... هنوز بد عنق و بد اخم که حس کردم دارم کار اشتباهی میکنم و عذاب وجدان گرفته بودم. با این حال بلند شد...
لباسشو پوشید... هیچ کس نبود تا ازش تشکر کنیم... از کیوان خداحافظی کرد ... کیوان با اخم وتخم به من خیره شده بود.کیاناهم محلم نذاشت وبه پرند گفت: بهت زنگ میزنم...
باهم وارد اسانسور شدیم واژانس خیلی وقت بود که تو کوچه منتظرمون بود.
حس میکردم میتونم راحت تر نفس بکشم.
خیلی زود به خونه رسیدیم.... درو با کلید باز کردم. پارسوآ جلومون حاضر شد وباتعجب گفت: اومدید؟چه زود ... ساعت تازه... و سرشو به سمت ساعت دیوار چرخوند... ساعت تازه هفت وربع بود.
پارسوآ رو به پرند گفت:خوش گذشت؟؟؟
پرند بی اهمیت به من و پارسوآ به اتاق طبقه ی بالا رفت و پارسوآ رو به من گفت:طوری شده؟
-راستش ... اممم...
پرند در اتاق وباز کردو به من خیره شد.
پله ها رو پایین اومد و قفس پسته رو بلند کرد وگفت: تو به من قول دادی تی تی...
نفس عمیقی کشیدم و پرند بدو بدو پله ها رو بالا رفت.
پارسوآ دوباره گفت: چی شده؟
-هیچی.. من دیگه باید برم.
پارسوآ مشکوکانه به من نگاه کرد وگفت: مطمئنید هیچی؟؟؟
-نه...
پارسوآ ابروهاشو بالا داد وکمی خم شد وگفت: نه؟؟؟
-من باید برم... و تند در ورودی و باز کردم وازخونه خارج شدم. پارسوآ دنبالم اومد وگفت: تی تی خانم... تی تی خانم چی شده؟
-هیچی مهندس. گفتم که...
پارسوآ : اینطور گفتن به درد من نمیخوره... اینطوری که من سکته میکنم خانم...
-ببینید مهندس... من...
با دیدن پنجره ی اتاق پرند که داشت به من و پدرش نگاه میکرد نفسمو کلافه فوت کردم وگفتم: بعدا باهاتون صحبت میکنم...
پارسوآ: میخواین برسونمتون؟
-نه... فقط... یه موقعی ... یه موقعی ومشخص کنید تا باهاتون حرف بزنم.
پارسوآ: باشه... فردا میاین شرکت؟؟؟
-باشه... دوباره به پنجره خیره شدم.
لبمو گزیدم وگفتم: من نمیتونم دروغ بگم مهندس... باهاتون راجع بهش صحبت میکنم... ادرس شرکت و بهم پیام بدید...
نگاهمو از پنجره گرفتم و به پارسوآ که بانگرانی بهم خیره شده بود دوختم.
پارسوآ مسیر نگاه منو تعقیب کرد وپرند فوری پرده رو کشید.
خداحافظی کوتاهی کردم و با گام های تندی کوچه رو طی کردم... هنوز دو دل بودم کارم درست هست یا نه!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
فصل شش:بغض
دوباره به ادرسی که داخل گوشیم بود نگاه کردم...
و نگامو به سردر مجتمع تجاری دوختم... نفس عمیقی کشیدم و با گام هایی کاملا نامطمئن و سست پله ها ی کوتاه مجتمع رو بالا رفتم... درهای کشویی به خاطر حضور من به روم باز شدند.
نگهبان با تعجب گفت:خانم با کی کاردارین؟؟؟
-با شرکت مهندسین سازه ی پرند ... طبقه ی چهارم...
نگهبان:برای استخدام که نیومدی؟
-نه ... با مدیرشون قرار داشتم...
نگهبان که پیرمرد کچلی بود و به نظرم زال میومد سرشو تکون داد وگفت: برو ... اسانسور دست چپی خرابه...
سرمو تکون دادم وارد اسانسور دست راستی شدم.
نفس عمیقی کشیدم صدای موزیک خفیف و خش داری توی اسانسور پخش میشد... جز من کسی داخل کابین نبود. سرمو به دیواره ی فلزی تکیه دادم... کارم درست بود... حق داشتم دخترشو جلوش خراب کنم؟حق داشتم که... لبمو گزیدم ... زود نبود؟ تصمیمی که گرفته بودم انجام بدم ... درست بود؟چقدر به این درست بودنش اعتماد داشتم چقدر به شنیده هام اعتماد داشتم چقدر به دیده هام اعتماد داشتم... چرا باید اعتماد یه پدر ونسبت به دخترش خدشه دار کنم؟؟؟ چرا فکر میکنم فکر من درسته ؟چرا میخوام چغلی پرند و بکنم؟مگه قول نداده بودم؟مگه ... نفسمو فوت کردم زنی گفت:طبقه ی چهارم. در به روم باز شد.
یه در قهوه ای رو به روم بود که تابلوی طلایی بالاش قرار داشت... روی تابلو با خطی زیبا و رنگی سیاه نوشته شده بود گروه مهندسین پرند ...
خدایا بگو چیکار کنم؟
باید برم خبرچینی کنم؟ اون بچه است... نیست؟؟؟ میفهمه ... نمیفهمه؟الان وقت گفتنش هست یا ...
چشمهام و بستم وباز کردم... یه بغضی تو گلوم بود پارسوآ دخترشو دوست داشت... اونقدر دوست داشت که اسم شرکتشو هم نام دخترش بذاره...!!! اگر بخاطر حرفهام... پاهام برای رفتن به داخل شرکت نمیکشید.
اروم تو دلم زمزمه کردم خدایا بگو من چیکارکنم؟؟؟ تکیه امو از روی دیوار برداشتم ... با دلهره و یه هراسی که تو جونم بود کیفمو از رو شونه به شونه ی دیگه ام فرستادم... مچ پاهام یاری نمیکرد خواستم قدمی بردارم که به لحظه نکشید که در اسانسور به روم بسته شد و به طبقه ی پایین حرکت کردم... نفس راحتی کشیدم... یه لحظه حس کردم خالی شدم... در اسانسور در طبقه ی همکف باز شد مردی وارد شد بی اراده لبخندی زدم ... نگاه متعجبی بهم کرد و من حس کردم باید از کابین خارج بشم... هرچی که بود الان نباید راجع بهش صحبت میکردم!
سوار اتوبوس شدم... پسر جوون افغانی سبزه رو داشت سفره میفروخت...
-خانم ها سفره دارم... سفره های محکم... از جنس پارچه... بوی نفت نمیده... ضد لک... قابل شستشو در ماشین لباسشویی... درسایزهای چهارنفره وشش نفره وهشت نفره... با رنگبندی های کرم و صورتی و بنفش وسفید.
چند بار مداوم این جملات رو تکرار میکرد. کیف پولمو دراوردم وگفتم: یه چهار نفره اشو بدید...
-چشم چه رنگی؟؟؟
-صورتی...
سفره رو گرفتم وپولشو حساب کردم.
پسره در ایستگاه پیاده شد و من فکر کردم بوی نفتی که از سفره بلند میشه خیلی تو دماغمه!!!
بعد از پیاده شدن از اتوبوس از جلوی یه عطاری رد شدم و کمی چای سبز و گل گاو زبون برای عزیز خریدم... و در نهایت هم به خونه ی پارسوآ برگشتم.
دراشپزخونه وول میخوردم که پرند با لباس مدرسه برگشت سلام کوتاهی گفت وبه اتاقش رفت... غذام قرمه سبزی بود ... پرند عاشقش بود. هرچند هول هولکی درستش کرده بودم ولی رنگ وبوش بد نشده بود.
پرند با لباس مرتبی از اتاق بیرون اومد و با پسته مشغول شد و منتظر موند تا برای نهار صداش کنم...
بهش حق میدادم باهام سرسنگین باشه... واقعا بهش این حق و میدادم که سرسنگین باشه... و باهام قهر کنه... ولی به خودمم حق میدادم که اونطور برخورد کنم و اجازه ندم توی مهمونی هرکاری خواست بکنه...
درحالی که میز ومیچیدم گفتم: منتظر بابا نمیشی؟
پرند مثلا قهر کرده بود با اینکه زیر چشمی نگام میکرد اما سرشو پایین گرفت وگفت: من الان گرسنمه...
-بله ... پس بیا غذا بخور عزیزم. قرمه سبزی که دوست داری...
پرند با نق نق گفت: سه روز پیشم قرمه سبزی داشتیم!
با لبخند گفتم:یهودیدی معجزه شد و از اسمون یه بریونی نازل شد... اصلا یه کاری فکر کن داری یه بریونی میخوری...
با تعجب به من نگاه کرد و لبخندی زدم وگفتم: خانم ببخشید بریونی تونو با سس تند میل میکنید یا سس ابلیموی شیرین؟
برای پرند کمی برنج کشیدم و خورش براش ریختم وگفتم : خانم نوشیدنی چی میل دارین؟ نوشابه... دوغ ... لیموناد...
و از پارچ اب براش اب یخ ریختم و ظرف زیتون رو جلوش گذاشتم وگفتم: بهتون پیشنهاد میکنم از این خاویار های فرد اعلا هم میل کنید ... محصولات اقیانوس اطلسه...
پرند بالاخره لبخند کمرنگی زد وگفت: اووو کی میره این همه راهو...
در حالی که یه دستمال کاغذی و به یقه اش اویزون کردم وگفتم: برای پرنسس زیبای ما تا کره ی ماه رفتن هم واجبه...
پرند بلند خندید وگفت: کره ی ماه پیشکش سالاد و بده ...
خندیدم وگفتم: دیدی خندیدی؟
پرند چیزی نگفت ... کنارش نشستم وگفتم:مدرسه خوب بود...
بادهن پرخواست توضیح بده که گفتم: با دهن پر حرف نزن... غذاشو جوید و گفت:خبرخاصی نبود ... تو چه خبر؟ هنوز گزارش کارندادی؟
-به کی؟
پرند چینی به بینیش انداخت وگفت: به بابام...
لبخندی زدم وگفتم: هنوز اطلاعاتم کامل نیست... کاملش کنم میگم...
پرند با حرص چشم غره ای رفت وگفت: بگو جواب میدم...
-کیانا چرا اخراج شد؟
پرند: الکی...
-پرند منم مدرسه میرفتم... الکی از مدرسه اخراج نمیشن...
پرند: بابا همش دو تا فیلم اورده بود...
با پوزخند گفتم:حتما فیلم اموزشی زبان!!!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن

پرند با خنده گفت: واردی ها تی تی جون...
اونقدر مقتدرانه نگاهش میکردم که خودش یه دفعه ساکت بشه...
اهمی کرد وگفت: فیلماش ناجور بود پرتش کردن بیرون...
-تو دیدیشون؟
پرند یک قاشق سالاد خورد وبا دهن پرگفت: بابا همش یه ماچ بود...
با عصبانیت گفتم:پرند...
پرند دستشو جلوی دهنش گرفت وگفت: ببخشید ببخشید با دهن پر حرف نمی زنم...
دستهامو مشت کردم وگفتم: منظورم این نبود...
پرند کمی اب نوشید وگفت:پس چی؟
-تو حق نداشتی فیلم هایی که مناسب رده ی سنی تو نیست وببینی...
پرند با دهن کجی گفت: به قول عیسی خان پ ن پ بشینم موش سراشپز و ببینم؟ من که نی نی کوچولو نیستم تی تی جون!
با یک نگاه کاملا مواخذه کننده پرند وسیر میکردم.
پرند سرشو پایین انداخت و با ارامش گفتم:رابطه ات با کیوان تا چه حده؟
پرند: تا چه حد میخوای باشه تی تی خانم؟ کیوان نامزدمه ما به زودی با هم ازدواج میکنیم... خیلی هم همدیگه رو دوست داریم...
پوزخندی زدم وگفتم: دوست داشتن به نوازش نیست ...
وباز بهش خیره شدم. دلم میخواست داد بزنم وبگم حق نداری محتاج دوست داشتن و محبت یه پسر فنچ باشی... حق نداری به اون نگاه های احمقانه اش وابسته بشی. خیلی دلم میخواست داد بزنم... اینا رو بهش بگم ...
پرند بهم نگاه کرد وگفت: بخدا خیلی دوستم داره...
دستمو رو دستش که چنگال و گرفته بود گذاشتم وگفتم: تو هم دوستش داری؟
پرند لبهاشو گزید وگفت: نه ... ولی کیانا میگفت اگه من باهاش مهربون نباشم اون خودشو میکشه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: میدونی خودکشی برای ادم های ضعیفه؟؟؟ میدونی یه ادم سسته که فقط میتونه خودکشی کنه؟؟؟ کسی که ضعیف باشه لایق دوست داشتن هست؟؟؟
پرند به چهره ام نگاه میکرد. اما میدونستم غرق افکارش شده ... میدونستم حرفهای یکی مثل من نه شاید یه دختر هم سرخیابون اونو میدید و این حرفها رو به زبون میاورد هم باور میکرد و به فکر فرو می بردش... خصلت بدی بود زود اعتماد کردن!
لپهامو باد کردم و به پرند گفتم: پرند بیشتر فکر کن ... من بیست و دو سالمه هنوز به ازدواج فکر نمیکنم... تو هنوز... هنوز خیلی وقت داری پرند... خیلی... مکثی کردم وگفتم: پنج شنبه رو بگو نیاد باشه؟
پرند چیزی نگفت قاشق وچنگالشو توی بشقاب گذاشت ومرسی کوتاهی گفت واز جاش بلند شد.
دستشو گرفتم وگفتم:باشه پرند؟باید از یه جایی شروع بشه خوب؟
از زیر نگاه سنگینم در رفت و تند گفت: خیلی خوب... و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
با کلافگی سرمو بین دستهام گرفتم... با رخوت و خستگی از جا بلند شدم و ظرف ها رو شستم... حالا میفهمیدم هفت قدمی اتاق خواب پدرش برای این پرورش کفایت نمیکرد محرک های دیگه ای هم وجود داشت اون حرفه ای می بوسید... حداقل به نظر من ... چشمهامو بستم... تصویر کیوان و پرند به شدت جلوی چشمم رژه میرفت.
دلم نمیخواست باهاش برخورد کنم... دلم نمیخواست ناراحتش کنم دلم نمیخواست ساده باشه... میخواستم کمکش کنم... میخواستم راهنماییش کنم...
اهی کشیدم و فکر کردم باید چیکار کنم... ؟ چطوری از تجربه های نداشته ام براش بگم... بایدبه پارسوآ میگفتم؟ اگه میفهمید واکنشش چی بود؟ اون دخترشو دوست داشت... نگرانش میشد ... حواسش تمام روز پی اونه... و مطمئنم تمام برنامه های فشرده ای که براش گذاشته بخاطر علاقه اش به پرنده... بخاطر اینکه دخترش حوصله اش سر نره... هدف مشخصی داشته باشه... درس دخترش براش مهمه ... مگه میشه حواسش به پرند نباشه؟ مگه از دار دنیا چند تا بچه داره؟ یاد رهاافتادم... رها تو زندگی پارسوآ چه نقشی داشت؟ فقط یه تضمین کننده ی اقامت؟؟؟ ولی پارسوآ فرزنداونو قبول نداشت... پارسوآ خوب بود؟ نبود؟ به اندازه ی رنگ پوستش سفید بود؟ یا ... سرمو تکون دادم بخشی از ذهنم میگفت پارسوآ هم یه مرده مثل همه ی مردها.... و بخش دیگه ی ذهنم داشت به شدت از پارسوآ دفاع میکرد... میگفت اون زنش بوده و اونها قراری باهم داشتند و این وسط بچه ای که هنوز دنیا نیومده ربطی به پارسوآ نداره... هرچی که بود زنش بود... قانونی شرعی رسمی... پس چرا بچه اش و نمیخواست ؟ یعنی رها زنی بود که به شوهر قردادیش خیانت کنه؟یعنی ادما اینقدر پست شدن؟ پارسوآ یه مرد بود... خوب یا بد... مرد بود با غرایز مردونه... پارسوآ... اهی کشیدم... اگه میفهمید؟!
کاش پارسوآ اینطوری نبود... دلم گفت: پس چطوری بود؟
خودم جواب دادم: هیچ طور... همینطوری که هست خوبه... ! یه چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که ذهنیت من راجع به پارسوآ عوض نمیشد ... خیلی سعی میکردم ازش خوشم نیاد اما موضوع این بود من ازش خوشم میود از همون روز اول از اون وزندگی و پدر کوچولو بودنش خوشم میومد...!
هی تی تی... !!!
لطف کن دهنتو ببند حالیته چی میگی؟ آهی کشیدم وفکر کردم نه... حالیم نیست... من با پرند چه کنم؟ اصلا چرا برام مهمه... کاش میفهمیدم باید چه خاکی تو سرم کنم...
مشغول سرخ کردن پیاز بودم وزیر لب برای خودم شعری وزمزمه میکردم.
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
مث یک دسته گل اقاقیا
دلم آواز می کنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
-صدای قشنگی دارید...
با ترس سرمو به عقب برگردوندم... پارسوآ درحالی که تکونی خورد و صاف ایستاد گفت: ببخشید نمیخواستم بترسونمتون...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
روسریمو جلو کشیدم واستین هامو پایین دادم... از ترس و وجود و حضور ناگهانیش قلبم به شدت میزد.
پارسوآ کامل وارد اشپزخونه شد وگفت: خوبی تی تی خانم؟
-هیّ ... بله...
وای سکسکه ام گرفته بود.
پارسوآ لبخندی زد وگفت: وای سکسکه خیلی بد دردیه... ببخشید نمیخواستم بترسونمتون.
-خواهش...هیّ!
جلوی دهنمو گرفتم و پارسوآ با اون لبخند کج به سمت سینک اومد ولیوانی برداشت و پر از ابش کرد و به دستم داد ...
با اون لبخند گفت: من امروز تو شرکت منتظرتون بودم... تشریف نیاوردید.
با تته پته گفتم: نشد... و یه سکسکه ی بی صدا کردم. اما شونه هام پریدن بالا!
پارسوآ :نفستو بگیر خم شو اب بخور بند میاد.
با تعجب نگاهش کردم وپارسوآ یه لیوان دیگه برداشت وجلوم تا کمر خم شد جوری که هرکس اونو میدید انگار تعظیم کرده ... درهمون حال گفت: حالا اب بخور... تضمین میکنم بند میاد...
میخواستم چنین کاری بکنم هم جلوی اون نمیکردم.
پارسوا لبخندی زد وگفت: بهتون نمیومد اینقدر خوب اواز بخونید...
سرمو پایین انداختم ویه سکسکه ی بی صدای دیگه کردم.
پارسوآ اروم گفت: اشتباه کردم گوش دادم؟
جوابشو ندادم از ترس اینکه یه سکسکه کلمه امو قطع کنه ... هیّ.. از سکسکه متنفر بودم!
پارسوآ : من هنوز نهار نخوردم...
-پرند گرسنه بود منتظر نموند.
خدا روشکر جمله ام تموم شد بعد سکسکه کردم!
پارسوآ با ناراحتی گفت: حالا چیزی برای خوردن هست؟
-بله... براتون میارم...
پارسوآ عین بچه ها ذوق کرد وگفت: پس من تو هالم... پرند که خوابیده بود.
-الان حاضر میکن...هیّ!
پارسوآ باز گفت: اونطوری اب بخورید سکسکه اتون بند میاد... یا هم که...
-یا چی؟
هیّ!
به سکسکه ام خندید وگفت: هیچی...
و با خنده پشت به من کرد و من هنوز داشتم فکر میکردم ازکی وایستاد به هنر نمایی من گوش داده هیّ!
به سمت گاز چرخیدم...
صدای سکسکه ام بلند شده بود ... لعنتی... حالا تا دوساعت باید سکسکه میکردم تا بند میومد...
حس کردم ضربه ای به شونه ام خورد.
به عقب چرخیدم ویه جیغ بلند کشیدم... یه جادوگر وحشتناک با کارد بزرگ و تیزی رو به روم ایستاده بود. زبونم بند اومده بود یه لحظه فکر کردم دزده!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پارسوآ ماسک و از روی صورتش برداشت وگفت: سکسکه اتون بند اومد؟
دستمو روی قلبم گذاشتم که به شدت داشت توی سینه ام می تپید... به دیوار تکیه دادم و پارسوآ گفت: ببخشید این یکی از عمد بود سکسکه خیلی معضل مزخرفیه...
نمیتونستم حرف بزنم .اب دهنم خشک شده ...
پارسوآ کمی جلو اومد ... خنده اش جمع شده بود به ارومی گفت: تی تی خانم...
زانوهام به شدت می لرزید ... تمام تنم یخ کرده بود ... از ترس نمیتونستم حرف بزنم واقعا یه لحظه صدامو گم کرده بودم.
پارسوآ با نگرانی دست پانسمان شده اش و جلوی صورتم تکون داد وگفت: تی تی خانم... حالتون خوبه؟
نفس کلافه ای کشیدم و با کف دست پیشونیمو مالیدم... دلم میخواست سرش داد بزنم.
با تشر گفتم:
-مهندس اخه این چه کاری بود؟
پارسوآ با شرمندگی گفت: من فقط خواستم کمک کنم سکسکه اتون بند بیاد.
-من سکته کردم...
پارسوآ سرشو پایین انداخت وگفت:ببخشید... واقعا ببخشید.
درحالی که با چندشی به اون ماسک وحشتناک خیره شده بودم سری تکون دادم وتازه یادم افتاد سکسکه ام بند اومد. ازش تشکر نکردم ترجیح میدادم بزنم تو صورتش...
با اخم به پارسوآ گفتم: بیرون باشین تا غذاتونو گرم کنم.
با شونه های افتاده و سر به زیر از اشپزخونه بیرون رفت. درست عین یه بچه ی پنج ساله که مادرش دعواش میکنه!
از رفتارش خنده ام گرفته بود... یه لیوان اب خوردم و سعی کردم خودمو اروم کنم... واقعا یه لحظه حس کردم دارم به مرگ نزدیک میشم...
پوفی کشیدم کودک درونش به شدت زنده بود... مردک سی سالته خجالت بکش اخه یه دختر سیزده ساله داری ! بابا کوچک! پوزخندی زدم وکم کم به خنده افتادم... خدایا این دیگه چه کاری بود سکسکه میکردم جون به عزرائیل نمیدادم که .... وای چقدر ترسیدم...
غذاشو داغ کردم.
و براش سالاد هم درست کردم... روی سالاد و با گوجه حلقه حلقه تزیین کردم وپیاز های دایره ای و هویج رنگ و لعاب بیشتری بهش دادم.
نمیدونم چرا دلم میخواست تمام تبحرم و به خرج بدم.
توی دیس برنج و کشیدم و روش با زعفرون یه گل درست کردم... خورش وتوی یه ظرف ریختم... داشتم از اشپزخونه بیرون میومدم که پارسوآ وارد اشپزخونه شد وگفت: همین جا میخورم.
مخالفتی نکردم و روی میزهمون سفره ی صورتی با گل های صورتی پررنگ و که بوی نفت میداد وپهن کردم. پارسوآ داشت به گل های سفره نگاه میکرد. احتمالا تو ذهنش فکر میکرد قبلا چنین چیزی نداشتند یا اگرم داشتند چرا ندیده بود.
اونقدر غرق گل های صورتی سفره بود که ناچارا گفتم: امروز خریدمش...
پارسوآ اهانی گفت همچین خیالش راحت شد که اگر حل مسئله ی نسبیت و جلوش میذاشتن اینقدر ارامش پیدا نمیکرد. من دیس برنج وخورش وسبزی خوردنی که خریدم وشستم وپاک کرده بودم وجلوش گذاشتم... زیتون پرورده هم درست کرده بودم...
میز رنگینی شد. در اخرظرف سالاد...
پارسوآ به من و حرکاتم نگاه میکرد. زیر نگاهش معذب بودم اما کارامو با دقت انجام میدادم... نمیدونم چه مرضی بود دلم میخواست همه چیز جلو چشمش درست باشه.
کنارش ایستادم وگفتم: براتون بکشم؟
پارسوآ بشقابشو بالا اورد وگفت: اگه ممکنه ...
براش یه کف گیر و نصفی کشیدم و اشاره کرد کافیه... خودش زحمت ریختن خورش و روی برنجش کشید... هنوز قاشق اول و دهنش نذاشته بود که من به سمت گاز رفتم تا پیازمو سرخ کنم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group