پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن - 9

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
...
حموم و تمیز کردم... یه دوش ولرم گرفتم... لباس پوشیدم... تشکچه رو روی تراس پهن کردم... به اشپزخونه رفتم تا چای دم کنم...
گرسنه بودم ... اما میلی به خوردن نداشتم...
تی وی و روشن کردم.
بساطی که تو ساکم بود و جابه جا کردم... نماز خوندم... ساعت شیش بود... گوشیم و برداشتم... با دیدن شیش تا میس کال لبمو گزیدم.
چهار تا مال اهورا بود ... یکی مال طاها و یکی مال... در عین ناباوری برای پارسوا بود... چرا بهم زنگ زده بود.... هنوز جوابی به سوالم نداده بودم که وقتی به ساعت تماسش نگاه کردم حس کردم بغضی به گلوم چنگ زد و نا امیدی بود که ... ساعتش مربوط به یازده صبح بود!
با لرزش گوشیم توی دستم با هول گفتم:بله؟
صدای رسای اهورا تو سرم پیچید: الو تی تی؟
نفس سنگینی کشیدم وسلام کردم.
اهورا :خوبی؟ صدات چه گرفته...
-ممنون تو خوبی؟
اهورا: به نظر روبه راه نمیای... طوری شده؟
-نه...
اهورا: صدات گرفته سرماخوردی؟
-نه...
اهورا: پس چی؟
-یه ذره گریه کردم...
اهورا: واسه چی؟
-میشه توضیح ندم؟
اهورا: از من کمکی برمیاد؟
-نه یه بحثی بود و تموم شد...
ویادم افتاد چرا اهورا زنگ زده بود... اووف... خرید. کلا فراموش کرده بودم!
-ببخشید من اصلا یادم رفته بود که باید....
اهورا وسط حرفم پرید وگفت: نگرانم کردی تی تی چی شده؟
-باور کن هیچی...
اهورا: از این دل گرفتگی های دخترونه است؟
-شاید اینطوری هم بشه گفت...
اهورا: فکر نکنم امروز حس خرید داشته باشی...
-اره واقعا ندارم...
اهورا: خدای صداقتی...
اره خدای پنهان کاری هم لابد هستم!
اهورا: بهر حال دوست داشتم بدونم چی شده...
-حالا شاید گفتم... ولی الان... و ادامه ندادم.
اهورا: اکی... راستش منم تو رادیو کاری برام پیش اومده ... امشب باید بمونم اجرا دارم... امیدوارم مشکلت حل بشه...
-ممنون ...
اهورا: امری باشه...
-عرضی نیست...
اهورا: راستی تی تی...
-بله؟
اهورا:اسم دختره هانیه کاظمیه...
لبخندی زدم وگفتم:مبارک باشه...
اهورا: سلامت باشی... حیف رو فرم نیستی وگرنه دستم مینداختی!
-پس برو خدا رو شکر کن...
اهورا: نه دلم نمیخواست اینطوری صدات از گریه گرفته باشه...
-مریض میشدم خوب بود؟
اهورا: نه اونم نه... کلا همش شاد باشی... خوب کاری نداری؟
-نه...
اهورا: هر کمکی ازم بربیاد دریغ نمیکنم...
-ممنون...
اهورا: تو جای خواهر نداشتمی...
-مرسی اهورا... واقعا ممنون.
اهورا اهی کشید وگفت: ولی بعد باید بگی چی شده ها...
-سعی میکنم بگم...
اهورا بعد از کلی نصیحت و چرت وپرت به قطع کردن رضایت داد.
هانیه و اهورا... یاد اسم خواهرم افتادم... خواهرناتنیم... دختر بابام ... دختر زن بابام... هانیه...!
پس بابا بهم زنگ میزد... که فقط یه الوی منو بشنوه...!!!
هانیه... یادم نمیومد چه شکلیه... دختر بابام بود...
فکر کنم الان باید هفت هشت سالش باشه... روی زمین دراز کشیدم... به سقف خیره شدم... شاید اگه ساعت یازده تلفن و جواب میدادم بهم نمیگفت گرگ صفت ...!!!
اهی کشیدم... ساعت شیش و نیم بود... فکر نمیکردم اینقدر زمان زود بگذره... باید از فردا دنبال کار میگشتم...
چشمامو بستم... دستهامو باز کردم... طاق باز خوابیده بودم... به سقف خیره شدم...
نگاه سنگین عزیز وحس میکردم... لبخندی زدم... به ارومی از جا بلند شدم و رفتم براش کمی فرنی داغ کردم...
درحالی که قاشق قاشق دهنش میذاشتم لبخندی زد وگفت: دخترم شما ازدواج کردید؟
-نه عزیز...
عزیز لبخندی زد وگفت: یه پسر دارم ... براش دنبال دختر میگردم...
خندیدم... دایی من قبل از به دنیا اومدن من توی جبهه شهید شده بود!
عزیز ادامه داد:جنگ که تموم شد ادرس بده بیایم خواستگاری...
-باشه چشم...
عزیز کمی از فرنیش خورد وگفت: کاش منم یه دختر مثل شما داشتم... افاق همش پی بازیگوشی خودشه...
خندیدم و عزیز سیر شد... کمی فرنی هم خودم خوردم... حس میکردم گلوم زخمه و اون مایه ی داغ کمی روش مرهم میذاشت.
ساعت هفت و نیم بود... از توی کمد وسایل جعبه سازیم و دراوردم... مشغول شدم...
خیلی نگذشت که تلفن زنگ خورد...
-الو...
طاها:بهتری؟
به نگرانیش لبخندی زدم وگفتم: طاها بد بودم؟
طاها: میخوای سر منو شیره بمالی... من که میدونم داشتی گریه میکردی... چی شده؟
-مهم نیست....
طاها: چیزی هست و مهم نیست؟
-بیخیال دیگه داداشی...
طاها: نبینم خواهرم بغض کنه...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:طاها خوبم...
طاها:باشه... میدونم دروغ نمیگی... همیشه خوب باش...
-چشم...
طاها: کاری نداری؟
-نه...
طاها: زنگ زدم حالتو بپرسم...
-مرسی...
یه جعبه ی ستاره ی قرمز درست کردم... روشو با روبان طلایی تزیین کردم... وسطش و... با صدای ایفون از جا پریدم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
ه جعبه ی ستاره ی قرمز درست کردم... روشو با روبان طلایی تزیین کردم... وسطش و... با صدای ایفون از جا پریدم.
گوشی و برداشتم...
-بله...
صدای مضطرب مردی گوشمو نوازش کرد...!

فصل هفت:جستجو
آیفون توی دستم خشک شده بود...
-تی تی خانم...
خانم؟شدم خانم... مگه گرگ صفت نبودم... مگه نگفتی پستم... باز شدم خانم؟؟؟ وسط دعوا از دوم شخص جمع رسیدی به برو گمشو... یه بار نشد منو تو صدا کنی ... اما گفتی گم شم... خوب شدم... حالا شدم خانم؟؟؟
صداش دوباره اومد...
-تی تی خانم منزل هستین؟
تین؟؟؟ چه تینی؟؟؟ چه خانمی... مگه نشده بودم تو... مگه ...
صدای پر استرسش دوباره توی سرم پیچید.
-تی تی خانم تو رو خدا جواب بدید...
با صدایی که خودم هم نشنیدم دوباره زمزمه کردم: بله... مهندس!
تو برای من مهندسی... چه وقتی بگی تی تی خانم... چه وقتی بگی گرگ صفت... چه وقتی بگی عروس فرنگی... چه وقتی بگی...
پارسوآ خفه گفت: پرند پیش شماست؟
-نه...
پارسوآ بلند گفت: نـــــــه؟؟؟
استرسش به من هم منتقل شد...
اهسته گفتم: صبر کنید...
تند به اتاق رفتم... مانتویی و تنم کردم وشالی و روی سرم پرت کردم... چادر مشکی معمولیمو از جا لباسی کشیدم ... کلید وبرداشتم... کفش داغونی و که معمولا برای پهن کردن لباس روی پشت بوم و خرید ضروری تا سرکوچه و اومدن پست چی برای اوردن قبض ها بیرون میذاشتم و پام کردم و پله ها رو بدو بدو پایین رفتم.
در وباز کردم... پارسوآ به بدنه ی اتومبیلش تکیه داده بود.
جلو رفتم... سرشو با هول بالا گرفت وگفت: تی تی خانم...
صداش پر استرس بود... اروم سلام کردم وپرسیدم: چی شده...
پارسوآ: پرند... پرند نیست...
لبمو گزیدم وگفتم: یعنی چی نیست؟
پارسوآ با کلافگی گفت: از ساعت سه نیست... الان هشت شبه...
با تعجب گفتم: از سه بعداز ظهر...
پارسوآ جلوی ماشینش روی زمین نشست و سرشو میون دستهاش گرفت و گفت: به خدا نمی دونم...
درمونده جلوی ماشینش نشسته بود ... به خدا هم نمیدونست دختر سیزده سالش از سه بعد از ظهر تا الان که هشت شب بود کجاست!!!
کمی جلو رفتم وگفتم: یعنی رفته؟
سرشو بالا گرفت و گفت:پیش شما...
جمله اشو کامل نکرد...
با حرص گفتم: مگه ادرس اینجا رو بلده...
با کف دست ضربه ای به پیشونیش زد و گفت: نمیدونم...
با صدای بلندی گفتم: یعنی چی نمیدونید...
بهم نگاه کرد واب دهنشو فرو داد وگفت: اون هیچ جا رو نداره بره...
-خونه ی دوست ... اشنا... فامیل...
پارسوآ خفه گفت: نبود...
لبمو گزیدم وچادرمو با حرص روی سرم صاف کردم وگفتم: یعنی چی نبود؟

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن

پارسوآ: نبود... اون هیچ جا رو بلد نیست... تا مدرسه رو به زور میره... الان ... لبشو گزید...
بغض کرده بود ... ژولیده بود... لباساش مرتب نبود... شلوار جین معمولی ای پوشیده بود و یه پیراهن سورمه ای رنگ و رو رفته... کتونی های مشکی... موهای شونه نکرده....صورتش اصلاح شده بود... روی پیشونیش یه کبودی کوچیک بود... خسته بود ... درمونده بود... زیر چشمهاش گود بود...
دخترش هم نبود!!!
پوفی کشیدم... چند لحظه خیره نگاهش کردم وگفتم: برید خونه شاید تا الان برگشته باشه...
نشنید چی گفتم...
-مهندس؟
بهم زل زد وگفت: شما نمیدونید کجاست؟
-من از کجا باید بدونم... با پوزخند گفتم: اون دختر شماست!
به سختی روی پاش ایستاد... دستشو روی کاپوت ماشینش گذاشتو بهش تکیه کرد ...
اونقدر خمیده ایستاده بود که حس میکردم هرآن احتمال داره بیفته... و من گارد گرفته بودم تا اگر افتاد ...!
اهی کشیدم و به سمت در ورودی چرخیدم...
صدام کرد...
پارسوآ: تی تی خانم...
بدون اینکه برگردم ایستادم...
پارسوآ اهسته گفت: کمکم کنید...
به سمتش چرخیدم...
بهش نگاه کردم... سرشو پایین انداخته بود. شرمنده بود ... نبود... نمیدونم... ولی خانم بودم! باز خانم بودم... باز عروس فرنگی بودم... باز خوش سلیقه بودم... باز ... الان گرگ صفت نبودم که اگه بودم خانم نبودم!
زمزمه کرد: بخاطر ظهر... من معذرت میخوام...
نفسمو با کلافگی فوت کردم.
اب دهنشو قورت داد و گفت: همه ی حرفاتون... حق با شما بود...
رومو ازش گرفتم...
دوباره گفت: تی تی خانم... خواهش میکنم...
در وباز کردم...
حس کردم جلو اومد... اروم زمزمه کرد: من نمیدونم باید چیکار کنم...
تک پله ای و بالا رفتم...
پارسوآ دوباره گفت:خواهش میکنم کمکم کنید...
لبمو گزیدم... یه قدم دیگه جلوتر رفتم...
حس کردم با نهایت عجز و التماس گفت : تی تی خانم...
نفسمو رها کردم... کاش یه بار دیگه صدام بزنه... کاش یه بار دیگه خانم باشم!
در عین ناباوری من گفت: تی تی خانم...
لبخندی از روی رضایت زدم!
به سمتش چرخیدم خیره نگاهم میکرد... ازا ون نگاها که با خودم کلنجار میرفتم تا توش غرق نشم... سرمو پایین انداختم...
باز یه تصمیم آنی از من ... از اون مدل تصمیما که اگر نمیگرفتم تا عمر داشتم خودمو نمی بخشیدم!
اهسته گفتم: میرم لباسمو عوض کنم...
حس کردم لبخند کمرنگی زد و من پله ها رو با سرعت بالا رفتم... لباس درست و درمونی پوشیدم... کیف و گوشیمو برداشتم... زنگ خانم سرمدی وزدم... و ازش خواهش کردم مراقب عزیز باشه... با روی خوش قبول کرد و من از اپارتمان خارج شدم.
بادی به صورتم خورد... حرکت درختها رو میدیدم... کاج تکون میخورد... سیم تیر برق هم همینطور... موهای پارسوآ هم همینطور... چادر من هم همینطور... !
پارسوآ به بدنه ی اتومبیلش تکیه داده بود... به ساعتش نگاه میکرد.
اهسته گفتم:بهتره بریم خونه ی دوستش...
پارسوآ سرشو بالا گرفت وبا گیجی گفت: پنج ساعته از دخترم خبری ندارم...
با ارامش گفتم: مهندس نگران نباشید...
سلانه سلانه سوار اتومبیلش شد و من در جلو رو باز کردم و نشستم. بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرشو بلعیدم... دلم نمیومد دم خوشبویی که تو ریه هام بود و با بازدم مسخره ای خالی کنم... ولی مجبور شدم...
قبل از روشن کردن ماشین گوشیشو به سمتم گرفت وگفت: اگه ممکنه شماره ی پرند وبگیرید... تا الان که خاموش بوده!
سری تکون دادم... استارت زد اما مکثی کرد وگفت: فکر نمیکردم کمکم کنید...
کمربندمو بستم وگفتم:پرند برای من هم عزیزه...
پارسوآ : اگه بلایی سرش ...
تند میون کلامش اومدم وگفتم: مهندس... ما پیداش میکنیم!
زمزمه کرد : ما... ... بهم نگاه کرد...
سری تکون داد وگفت: بله... ما ... پیداش میکنیم... و با سرعت راه افتاد.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
-بریم خونه ی کیانا ...
پارسوآ: اونجا رفتم...
-بریم ادرس چند نفر دیگه از دوستاشو بگیریم...
پارسوآ باشه ای گفت ...
به سمت ونک حرکت میکرد...
نمیدونم از ونک به سمت خونه ی خودشون راه داشت یا نه... چون خونه ی کیانا فقط دو خیابون با خونه اشون فاصله داشت.
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و هر از گاهی شماره ی موبایل پرند و که به نام پرنده ی من تو گوشی پارسوآ ذخیره شده بود زنگ میزدم و اوای سرکوب کننده ی زنی تو سرم میپیچید که خاموشه...
نفس عمیقی کشیدم وبه نیم رخ نگران پارسوآ خیره شدم... زیر لب یه چیزهایی میگفت...
-مهندس؟
به روبه رو خیره بود...
دوباره صداش زدم... : مهندس؟
بهم نگاه کرد وگفت: پرند جواب داد؟
-نه...
پارسوآ با صدای خش داری گفت: ساعت هشت و نیمه...
لبشو زیر دندون هاش فشار داد و اروم گفتم: به اعصابتون مسلط باشید...
پارسوآ با حرص گفت:چطوری؟ میشه بفرمایید چطوری؟؟؟
-نمیدونم... اما حرص ونگرانی شما پرند و پیدا نمیکنه! بهتره تمرکز کنید وبا شناختی که از دخترتون دارید...
پارسوآ کاملا غیر منتظره داد زد: من اصلا هیچ شناختی از دخترم ندارم... شما درست می فرمایید...
-منظورم این نبود...
پارسوآ با داد گفت : پس منظورتون چیه؟
هنوز خانمم ... فقط نمیدونم چرا داد میزنه...
اهسته گفتم:
-بی مسئولیتی خودتون و گردن دیگران نندازید!
با حرص از لابه لای دندون های کلید شده اش گفت: من اصلا یه ادم بی مسئولیت... شما که ادعاتون میشد چرا هیچی راجع به دخترم بهم نگفتید؟
-الان وقت این بحث نیست...
با اشفتگی بارزی ارنجشو لبه ی پنجره گذاشت... و کف دستشو لای موهاش فرو برد.
با لحن ملایمی گفتم:
-بعد از رفتن من بینتون اتفاقی افتاد؟
پشت ترافیک مونده بودیم... پارسوآ سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: یه بحثی بینمون شد...
-زدینش؟
پارسوآ : فقط یه سیلی...
-چرا؟
پارسوآ: گفت چرا شما رو بیرون کردم...
-شما هم زدینش؟
پارسوآ: گفت شما تا وقتی که بودید اون خوشحال بود...
-بعد زدینش؟
پارسوآ بی توجه به حرفم گفت: گفت شما بهش توجه میکردید... بیشتر از من...
حرفی نزدم پارسوآ گفت: گفت شما خیلی خوبید... گفت حق نداشتم سر شما داد بزنم... گفت شما بهش قول داده بودید که چیزی نگید... گفت شما ...
با انگشتهاش محکم فرمون ماشین و فشار میداد.... پوست دستش سفید تر میشد...
دوباره ادامه داد: گفت بخاطر شما نمره ی ریاضیش بیست شده ... گفت ... گفت ... گفت شما رو بیشتر از من دوست...
اجازه ندادم جمله ی پر حسودیشو کامل کنه ... تند گفتم: راه باز شد...
نگاهی بهم کرد و راه افتاد.
با دیدن یه اپارتمان با نمای گرانیت سیاه ... اون هم در محله ای از ونک... جلوی ایفون تصویری که روی کادر باریکی نوشته شده بود "زمردی"...
نفسمو کلافه بیرون فرستادم... اینجا اون خونه ای نبود که تولد برگزار شد!
پارسوآ حرف میزد... من به نمای خونه نگاه میکردم. اقای زمردی و کیانا جلوی در اومدند.
پارسوآ هنوز حرف میزد ... مرد قد کوتاهی با موهای کم پشت اماچهره ای مهربون گفت: منم نگرانم...
کیانا شماره تلفن میداد ... من هنوز درگیر اون نمای گرانیتی سیاه بودم... از پنجره کیوان و دیدم... با دیدن من فوری پرده رو کشید...
لبمو گزیدم... پارسوآ صدام کرد سوار ماشین شدیم...
پارسوآ باز حرف میزد...
خشک شده بودم... از پنجره دوباره به نمای گرانیتی نگاه کردم... سایه ی کیوان و دیدم... ترسیدم... به پارسوآ نگاه کردم... سکته میکرد!!!
گیج برای خودم گفتم: نیست...
-شما مطمئنید که اینجا خونه ی اقای زمردیه؟
پارسوآ: بله؟
بهم با خیرگی نگاه کرد... انگار که بگه مگه اقای زمردی و ندیدی؟!
دستی به صورتم کشیدم وبلند برای پارسوآ گفتم: نیست...
پارسوآ :چی نیست؟
-اینجا اون...
با حرص گفتم: برید سمت خونتون...
پارسوآ: خونه؟چرا؟
-فقط برید به خیابون...
پارسوآ با بهت نگاهم میکرد... با حرص گفتم: اینجا اونجایی نبود که ما به تولد اومدیم!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پارسوآ هنوز نگام میکرد...
خیلی نگذشت که صدایی مثل چی ازش شنیدم...
ناچارا تکرار کردم... مستاصل بهم نگاه میکرد و در نهایت گفتم: شاید اونجا باشه!
نفهمیدم با چه سرعتی حرکت کرد. ترافیک بالای شهر سنگین بود... عصبانیتشو حس میکردم... داغی و حرارتی که از جانبش به سمت من میومد منو هم داغو عصبی میکرد... کنار دستش نشسته بودم ... هر حسی که داشت من هم داشتم.
فکرم پیش پرند بود... سایه ی کیوان روی مخم بود...
با صدای پارسوآ که گفت: ادرس دقیقا کجا بود ...
بهش نگاه کردم و با سر خم کرده و شرمنده ای توضیح دادم از کجا بره...
هنوزکوچه ی مورد نظر وپیدا نکرده بودیم که گفت: تولد هم اینجا بود؟
-بله...
پارسوآ فکشو روی هم میسایید... رومو ازش گرفتم وگفتم: باید زودتر از این ها بهتون میگفتم...
حرفی نزد!
با دیدن کوچه واردش شدیم... مقابل اپارتمان ایستاد... چشمهاشو بست وباز کرد... درحالی که از حرص حدقه ی چشمهاش سرخ بود گفت: این اپارتمان ومن برای اقای زمردی ساختم...
لبمو گزیدم و پارسوآ توضیح داد: برای همین جا پول کم اورد و من کمکش کردم... حالا دخترم...
مشتی روی فرمون کوبید که باعث دراومدن صدای بوث شد.... با کلافگی پرسید :زنگ چندم؟
جوابشو دادم و قبل ازا ینکه از ماشین پیاده بشه گفت: زیادی خوش قولین تی تی خانم!
در اتومبیل و کوبید ...
وارد ساختمون شد ... انگار نگهبانی درو براش باز کرده بود... بعد از شاید گذشت پنج دقیقه برگشت وگفت: مطمئنید؟
با تعجب گفتم: بله مطمئنم... همین جابود...
پارسوآ شونه هاشو بالا انداخت وگفت: این طبقه خونه دانشجوییه چند تا پسر جوونه ...
لبمو گزیدم و به چشمهای پارسوآ خیره شدم.تقریبا هر حدسی که میزدم درست از اب در میومد...پرند داری چیکار میکنی؟!
نفسمو به سختی بیرون دادم وگفتم: اینجا خونه ی کیوانه!
پارسوآ اخم هاشو درهم فرو کرد وگفت: کیوان؟؟؟
چشمهاش در صدم ثانیه گرد شد و گفت: کیوان زمردی؟؟؟
روشو ازم برگردوند و با سرعت به سمت ساختمون دوید... بی هوا در ماشین وباز کردم ودنبالش دویدم... حتی مطمئن نشدم در و بستم یا نه...
وقتی به خودم اومدم که جلوی پیشخون سرایداری مجتمع پیراهن پارسوا رو از پشت تو مشتم فشار میدادم وسعی میکردم تا یقه ی سرایدار و از بین مشت های پارسوآ بیرون بکشم...
تقریبا ساکنین در لابی جلوی پیشخون جمع شده بودند...
سرایدار قرار شدتا کلید و به ما بده و ما رو مجاب کنه که تقریبا یک هفته ای هست که پسرا رفت و امد ندارن... و خونه تقریبا خالی مونده...
هرچند نمیتونستم حرفهاشو باور کنم اما وقتی در خونه بروم باز شد وحضور بی حضور هیچ کس و دراونجا دیدم ...
بخصوص که کیوان درخونه ی پدریش بود ...
خون خون پارسوآ رو میخورد... نمیدونستم باید چیکار کنم... چی بگم... پارسوآ مشتشو به دیوار زد ...
یکی از ساکنین گفت: من این اقا پسر و میشناسم... پسر بدی نیست...
یکی از خانم ها گفت: چی میگی اقای رئوفی... این پسره واسه ی دختر من کلی مزاحمت ایجاد کرده... دخترم جرات نداره پا توکوچه بذاره...
مرد سرایدار در حالی که یه لیوان اب به دست پارسوآ میداد گفت: ولی اقا... این سه تا جوون تو این مدت دست از پا خطا نکردن... من حواسم بهشون بوده...
پارسوآ لیوان و پس زد و رو به من گفت:بریم...
سوار اسانسور شدیم وبی خداحافظی از سکنه به کوچه رفتیم...
پارسوآ به تندی پشت فرمون نشست و من هنوز کامل در و نبسته بودم که اتومبیل حرکت کرد.
اونقدر با سرعت میروند که قلبم به پشتی صندلی چسبیده بود...
به سختی دستگیره ی بالای پنجره رو گرفتم وگفتم: یه کمی ارومتر ...
پارسوآ با داد گفت: میکشمش...
درحالی که با حرکت مارپیچی وسط اتوبان از بغل یه پراید رد شد با حرص گفت: اگر بلایی به سر دخترم اورده باشه... میکشمش... والله قسم میکشمش...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
چنان این حرفها رو باحرص میگفت که منو هم می ترسوند... سرعت بالای صد و سی بود... به سختی کمربندمو بستمو با صدای بلندی گفتم: مهندس خواهش میکنم ارومتر...
توی حال خودش نبود... با عصبانیت گفت: شما چرا به من نگفتید؟؟؟
-مهندس... خواهش میکنم سرعتتون خیلی زیاده...
با حرص مشتشو بارها وبارها روی فرمون کوبید وگفت: اه... اه... اه... لعنت خدا به من... چرا چرا دخترم با من این کار وکرد؟؟؟
کم مونده بود دوباره گریه ام بگیره... من از سرعت رانندگی به طرز وحشتناکی می ترسیدم... یعنی ... اخرین تصویری که از این سرعت بالا داشتم دعوای پدر و مادرم بود و بعد یه صدای وحشتناک و از دست دادن مادرم فرجام یه سرعت بالا وعصبانیت پدرم بود...!!!
با صدای بلندی دوباره ملتمسانه گفتم: مهندس اروم برید...
پارسوآ به حرفم محلی نمیذاشت... از من هم عصبی بود... از فرعی پیچید... صدای جیغ لاستیک ها گوشمو ازار میداد...
از روی یه سرعت گیر به سرعت رد شدیم... جفتمون روی صندلیمون پریدیم...
زیر لب ذکر میگفتم و سعی میکردم خودمو اروم کنم اما التهاب پارسوآ منو هم ملتهب میکرد... سرعت بالا هم این همه استرس و اضطراب و فشار عصبیم و دوبله میکرد...
پارسوآ از روی داشتبورد موبایلشو برداشت... حینی که یه دستی هدایت فرمون و به عهده گرفته بود موبایلشو به گوشش چسبوند...
سرعتمون به صد پنجاه رسیده بود... خیابون خلوت بود... توی صندلی فرو رفته بودم... ایه الکرسی میخوندم... پارسوآ زیر لب فحش وبد و بیراه میگفت...
با دیدن یه توده ی سیاه ... در حالی که با تمام وجودم جیغ کشیدم صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم و با وجود بستن کمربند پیشونیم به داشتبورد برخورد کرد.
ماشین ایستاد... صدای بوق یک نواختی توی سرم بود... گردنم درد میکرد... حس میکردم کمربند گردنمو خراش داده... به سختی صاف نشستم... سر پارسوآ روی بوق ماشین بود ویکنواخت صداش توی فضا پخش میشد...
تکونی که خورد باعث شد نگرانیم عود نکنه...
به سختی در ماشین وباز کردم... وارد شمشادهای وسط خیابون شده بودیم...
با دیدن یه چرخ کالسکه که لابه لای چرخهای ماشین پارسوآ له شده بود ... حس کردم دیگه زانوهام قوت ندارن تا روی پام بایستم...
روی اسفالت نشستم... حضور پارسوآ رو کنارم حس کردم... بهت زده به کالسکه ی دربو داغون که لابه لای چرخ هاش له شده بود نگاه میکرد...
نفسم تو سینه حبس شده بود... چشمامو بستم... دستم وروی قلبم که به شدت خودشو توی قفسه ی سینه ام میکوبید گذاشتم...
به سختی زمزمه کردم: خدایا...
صدای گریه ی نوزادی و شنیدم...
با وجود گردن دردم سرمو به پشت سرم چرخوندم... با دیدن یه دخترچادری که لبه ی جدول نشسته بود و بهت زده بچه ای و توی بغلش اروم میکرد ادامه ی زمزمه امو تکمیل کردم: شکر...!
پارسوآ جلوی کاپوت ماشینش نشست... پاهام جون گرفت وبه سمت اون زن رفتم...
کنارش نشستم وگفتم: شما حالتون خوبه؟
به سختی نفس عمیقی کشید وخفه گفت: خدا رحم کرد...
با دیدن یه شیرخوار صورتی که با چشمهای مشکی به من نگاه میکرد لبخندی زد م... اشکهام و از روی گونه ام پاک کردم وگفتم: خدا رو شکر...
دستمو زیر بازوی زن انداختم کمکش کردم روی پا بایسته... چند تا پرتقال وسیب روی زمین افتاده بود... یه موتوری و یه سرنشین تاکسی سمند کمکم کرد اونها رو جمع کردم و توی نایلونی که از یکی از فروشنده های اون سمت خیابون رسیده بود ریختم... زن دوباره با چندشی نگاهی به کالسکه ی بچه اش انداخت و به من گفت: شوهرم راضی نبود بچه رو تو کالسکه بذارم... نفس راحتی کشید وگفت: فکر کنم بچه ام بغلی بشه!
لبخندی به این ارامشش زدم ودست زن وفشردم وگفتم: واقعا نمیدونم چطوری ازتون ...
وسط حرفم اومد وگفت: برای سلامتی بچم یه صدقه بدید...
-حتما...
با چشمهای پر اشک گفت: ممنون...
نایلون خرید هاشو بهش دادم که دیدم یه سیب جلوی پام افتاده... سیب و خواستم توی نایلون بذارم که زن گفت: باشه برای خودتون... رنگ شوهرتون پریده...
مات بهش نگاه کردم وزن به سمت پیاده رو رفت...
دوباره صداش کردم: ضرر کالسکه...
ایستاد وگفت: شوهرم راضی نبود... فدای سر بچم... و تند گفت: خداحافظ...
و با قدم های تندی توی پیاده رو راه رفت...
به سیب سرخی که توی دستم بود نگاه کردم... و به پارسوآ که ...شوهرم؟؟؟
به سمتش رفتم... فضا خلوت شد... جلوش نشستم... دستمو جلوی صورتش تکون دادم... با درموندگی گفت: فکر کردم تموم شد ...
-بلند شید ... بحمدالله بخیر گذشت...
به اسمون نگاه کرد وخفه گفت: خدا...
دوباره گفتم: مهندس بخیر گذشت...
پارسوآ به ساعتش نگاه کرد ... دستهاش می لرزید.... ساعت ده شب بود.
به سختی روی پاش ایستاد... به من نگاه کرد وگفت: نمیتونم رانندگی کنم...
انگشت اشارمو تو دهنم کردم و گازش گرفتم... نمیدونم چرا حس میکردم هر بلایی که سر انگشتام بیارم اروم میشم احتمالا!
به سختی گفت: شما رانندگی...
دستمو به سمتش دراز کردم وسوئیچ و گرفتم... اره بلد بودم! اما با پراید نه با این کامیون عروسک که جلو بندیش یه ذره خش داشت و چراغش شکسته بود!
پارسوآ نشست و من هم یه بسم الله گفتم و پشت فرمون نشستم...
چند بار استرات زدم وبالاخره ماشین روشن شد... به سختی دنده عقب گرفتم... چادرم و مرتب کردم تا راحت بتونم هدایت فرمون و کنترل کنم.
پارسوآ سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود...
بینمون سکوت بود... حلزونی حرکت میکردم و خدا رو شکر میکردم دنده هاش اتوماتیک هستن...
نمیدونستم باید کجا برم فقط هرچی که بود باید از اون فضای متشنج دور میشدم تا پارسوآ کمی ریلکس کنه...یه سیب سرخ روی داشتبورد بهم چشمک میزد... به نیم رخ رنگ پریده ی پارسوآ نگاهی کردم و دوباره به خیابون زل زدم... ساعت ده و ده دقیقه بود...
رادیو رو روشن کردم... صدای تار فضای ماشین و پر میکرد... ساعت ده و ده دقیقه بود ... زیادی شب بود... خیلی زیادی شب بود... لبمو گزیدم!
من تا یازده هم بیرون بودم... اون وقت ها که تو بوتیک کار میکردم... لبمو بیشتر گزیدم... عادت بدی بود چون بعد از این گزیدن باید پوست لبمو میکندم... توی میدون دیدم تن خسته ی مچاله ی پارسوآ رو میدیدم... یه مرد!
حقیقت بدی بود... زیادی شب بود... لبمو بیشتر و بیشتر گزیدم... من کنار یه مرد ... یه مردی که زیادی مرد بود ... در یه شب که زیادی شب بود... نشسته بودم و...

تجربه اشو نداشتم... اما یه لحظه به خودم حق دادم بترسم... یه لحظه به خودم حق دادم که نگران بشم...
من کنار مردی نشسته بودم که به شدت درمونده و داغون بود... رنگ پریده و خسته بود... چهره ی دمغی داشت ... کلافه بود ... سرگردون وسردرگم ... من کنار مردی بودم در یه وقتی که زیادی شب بود ... در ساعتی که شده بود ده و پانزده دقیقه ...!!!
نفسم و نگه داشتم... تا ده شمردم وبعد رها کردم... ارومم میکرد... دو دستی فرمون و گرفته بودم واز سمت راست حرکت میکردم...
اصلا نمیدونستم باید به کجا برم... پارسوآ هم مسکوت به رو به رو خیره شده بود... با دیدن یه ماشین مدل بالا و دختری که داشت سوار میشد به پارسوآ نگاه کردم که مستقیم به همون صحنه زل زده بود.
پامو روی گاز فشار دادم تا اون وضوح زنده ی هر روزه زودتر رد بشیم...
پارسوآ خم شد... ارنج هاشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو میون دستهاش گرفت... لرزش ساعدشو میدیدم... فشاری که به شقیقه هاش وارد میکرد ومیدیدم... وچه مزخرف و احمقانه که هیچ کاری از دستم بر نمیومد!
چه احمقانه تر وقتی که فکر میکردم چرا باید برام مهم باشه و بعد ذهن درگیری های من برای پاک کردن مسئله ای مهم به وسعت حضور و وجود پارسوآ!
دلم نمیخواست به جوابش فکر کنم... فقط موضوع این بود که نمیخواستم اینقدر مچاله توی صندلی کنار من فرو بره و شقیقه هاشو تا اخرین حد قدرتش فشار بده و فکر کنه اگر دختر سیزده ساله اش هم سوار ماشینی بشه و...!!!
خوندن فکرش خیلی سخت نبود...
حس کردم باید ازا ون فضایی که درش گیرکرده بیرون بیارمش...
اهسته صداش کردم: مهندس...
واکنشی نشون نداد... دوباره گفتم: مهندس...
به سختی روی صندلیش صاف نشست و درحالی که به رو به رو نگاه میکرد گفت: ساعت ده و نیمه...
حس کردم چشمهاش برق میزنن... یعنی توی اون تاریکی داخل ماشین که حجم هیاهو و روشنی های خارجی تاثیری درش نداشت حدس زدم که چشمهاش پر از اشکه ...
و حتی قطره ای که روی گونه اش لغزید هم دیدم... تند نگاهمو به رو به رو دوختم... انگار جرم بود دیدن اشکهای یک مرد ... مردها حق گریه کردن ندارن!
بعد از رد کردن چهارراه پرترافیکی با دیدن یه پارک و کمی جلوترش یه مسجد بی اراده سرعتم کم شد و پا روی ترمز گذاشتم...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پارسوآ هنوز ساکت بود... کمربندمو باز کردم وگفتم: بهتره یه خرده فکر کنید پرند کجاها ممکنه رفته باشه... منم میرم نمازمو بخونم...
پارسوآ چیزی نگفت...
از ماشین پیاده شدم و کمی ازش فاصله گرفتم اما یهو ته دلم ریخت ولم نکنه بره... من این خیابون و بلد نبودم...
تند برگشتم... اهسته گفتم: مهندس؟
بهم نگاه کرد و گفت: شما که نمیرین...
به سختی صوتی که شبیه لفظ کجا بود و از دهنش شنیدم!
در جواب گفتم: یعنی ... منتظر...
لبخند کمرنگی زد وگفت: دعا کنید پرند و پیدا کنیم... من همین جام...
نفس راحتی کشیدم وچادرمو روی سرم جلو کشیدم وبا قدم های تندی وارد مسجد شدم... بعد از رد کردن ورودیش ... با دیدن یه حوض وسطش و بوی نم خاک و پیرمردی که داشت با یه افتابه ی قرمز زمین و زیگزاگی اب پاشی میکرد نفس عمیقی کشیدم... بوی محبوب خاک رو تا بصل النخاعم زنده حس کردم وبه سمت جایگاه وضوی خواهران رفتم...
وضومو گرفتم و وارد قسمت خواهران شدم... به طبع خلوت بود... الان که یازده شب بود وای به روزش!
قامت گرفتم و شروع کردم...
*************************************************
*************************************************
بند کتونیمو می بستم که زنی از کنارم رد شد وگفت: قبول باشه...
سرمو بالا گرفتم... با دیدن یه دختر جوون با موهای بلوند و کم وبیش ارایش لبخندی زدم وگفتم: مرسی... نماز شما هم قبول باشه...
لبخندی زد وگفت:قبول حق...
شاید اگر تو خیابون میدیدمش فکر نمیکردم اهل نماز مسجد باشه!!! خدا لعنت کنه دل و عقلی و که زود قضاوت میکنه!!!
چادرمو مرتب کردم... انگار سبک شده بودم... یه باری از رو شونه هام برداشته شده بود... کمی کش وقوس اومدم... از گرسنگی دلم مالش میرفت ... از صبح هیچی نخورده بودم...
به سمت در ورودی میرفتم... از کنار حوض رد میشدم که کسی و با استایل پارسوآ دیدم که خم شده بود و تکیه گاهش روی زانوش بود و سرشو تا گردن توی حوض فرو کرده بود...
با نا مطمئنی به سمتش رفتم و وقتی سرشو بخاطر کم اوردن نفس یکباره از اب بیرون کشید لپهامو باد کردم و خالی کردم.
پارسوآ متوجه حضور من شد... لبه ی حوض نشست ... اب از روی موهاش می چکید روی یقه ی پیراهن و سر شونه هاش... موهای شلوغش روی پیشونی خیسش چسبیده بود...
توی کیفم خم شدم تا دستمال دربیارم... اما نداشتم... اخه جنس لطیف تو به چه دردی میخوری... این همه کیف ووسیله دنبال خودت یدک میکشی یه بسته دستمال کاغذی نداری...
جلوش ایستادم لبه ی حوض نشسته بود و با جینی که سر زانوش کمی ساییده شده بود و پیراهنی که استین هاشو تا رانج تا کرده بود...
ارنج چپش روی زانوی چپش بود و ساعدش معلق روی زانوی دیگه اش قرار داشت و از روی انگشتاش اب می چکید... چرا عین احمق ها فکر کردم حالت نشستنش روی لبه ی حوض مسجد و دوست دارم!!!
گفتم: شرمنده دستمال ندارم...
خیره نگاهم کرد... زهرخندی زد... از موهاش اب میچکید... پلکهاش خیس بود... قیافه اش شیطون وتخس و ناراحت بود.... یقه ی پیراهنش خیس بود... نکنه سرما بخوره؟!
دستشو نامطمئن به سمت پایین چادرم دراز کرد وگفت: میتونم؟
هنوز داشت بهم نگاه میکرد...
چرا میخواست اب صورتشو با چادر من ... مگه حوله است؟؟؟
نکنه پشیمون بشه دستشو بندازه... وای نه ...
چه اشوبی با نگاهش تو وجودم به پا کرد بماند... خودم چادرمو بالا گرفتم و اون با دو دست صورت خیس سفیدشو توی سیاهی چادرم فرو برد... چند نفس عمیق کشید ... به سختی زمزمه کرد: تی تی خانم ... من چه کار کنم؟
حس کردم داره گریه میکنه...
بهش نگاه کردم... پشت موهاش هم خیس بود... پشت یقه اش هم خیس بود... سرما نخوری ... خواهش میکنم خدا باد نیاد سرما بخوره...
کاش میتونستم با چادرم...
به ارومی چادرمو رها کرد... از جا بلند شد ... از کنارم رد شد... خم شدم... چادر نم دارمو توی دستم گرفتم... توش حداقل یه قطره اشک از چشم اون بود... نکنه یه وقت فکر کنی ها ...!!!
پشت سرش راه افتادم... عین حماقت های قبل هم چادر نم دارمو توی دستم فشار میدادم... حالا دست من هم نم دار بشه که چی؟؟؟ باز فکر نکنی هااا....!!!
خودش پشت فرمون نشست...
هنوز ننشسته بودم که جای خالی سیب و روی داشتبورد حس کردم...
برام مهم بودش...
با تعجب گفتم: سیبه کجاست؟
پارسوآ : دست منه...
-فکر کردم افتاده تو ماشین...
سوار شدم... کمر بندمو بستم...
پارسوآ: بردم بشورمش... شما گرسنتونه؟
بردی چیکارش کنی؟؟؟
به پایین چادرم نگاه کردم... همیشه روزمین کشیده میشد... همیشه چند جاییش خاکی بود...
حالا پارسوآ صورتشو با پایین چادر همیشه گل گرفته ی من وقتی خشک میکنه که سیب روی اسفالت متبرک شده رو توی حوض شسته!
نکنه فکر کنی...
یه وقت به سرت نزنه تفتیش کنی... یه وقت گناه تعبیر این نم پایین چادرتو به جون نخری تی تی...
پارسوآ صدام کرد...
بهش نگاه نکردم... چه نگاهی با چه رویی؟؟؟ مگه فقط مردان که با نگاه گناه میکنن...
یه وقت نگاهش نکنی تی تی ... این نگاه نگاه دیروز و دو ساعت پیش نیست... خودتم میدونی!!!
به تیکه سیب نصف شده توی دستش نگاه کردم... به سختی اب دهنم و قورت دادم وگفت: بهتره بریم یه شامی بخوریم... شما رو هم به خونه برسونم... دیگه دیر وقته...
سیب و گرفتم... یارای مخالفت نداشتم... توانی برام نمونده بود... نم چادرم خشک میشد و من میخواستم داد بزنم که پارسوآ شیشه رو بکش بالا ... این نم از صورت تو رو تا ابد میخوام برای خودم نگه دارم... !!!
کی میخواست مجبورم کنه من چادرمو بشورم... پنجره رو ببند ... سیب شسته شده رو باور کنم یا کاهوهای نشسته ی ظرف سالادی که اسراف شد ... یا نم صورتتو با چادر پایین خاک من ... من باور کنم این لحظه رو؟؟؟ یا ...
خدایا چه بلایی به سرمن میاد!
جلوی یه رستوران شیک متوقف شد...
پرند نبود ... پارسوآ نگران بود... خسته بود... دمغ بود اما جلوی یه رستوران شیک نگه داشته بود؟ نکن تی تی با خودت ... سهوا بود اشتباه کرد تو ببخش... بخدا داری دیوونه میشی!
درحالی که سعی میکردم با ارامش بدون نگاه به چهره ی درمونده اش حرف بزنم زمزمه کردم: بهتر نیست به پلیس خبر بدید؟
پارسوآ با صوتی ناله ماننده گفت: به حسام گفتم... خبرداده... عکسشم داده... دیگه ذهنم نمیکشه... نمیدونم باید چیکار کنم...
پیاده شدم... با دیدن صندوق صدقات به سمتش رفتم... اسکناس ابی بی ارزشی و داخلش انداختم و حس کردم درست بالای صندوق یه ستاره ی چشمک زن حضور داره ... نفس راحتی کشیدم... پارسوآ درها رو قفل کرد... از صندلی عقب کت مشکی ای برداشت و به من نگاه کرد.
چادرمو جلو کشیدم... به پایینش نگاه کردم... خشک شده بود... اما منطقه ی دقیقی که صورت پارسوآ رو نوازش کرد و میدونستم... و خدا منو ببخشه که یک لحظه از اشرف مخلوق بودن خسته شدم وارزو کردم کاش چادری بودم که نم صورت اونو توی قلبش خشک میکرد... کاش بادی بودم که ...
با صدای گرمش به سمتش رفتم...صداش از اهورا قشنگ تر بود... چرا نمی رفت تو رادیو کار کنه... در و برام باز نگه داشت تا من وارد بشم...
دخترش گم شده بود و من و اورده بود سیزده بدر!!!
پشت میزی نشستیم و خودش برام غذا سفارش داد.
درحالی که بوی کباب مستم میکرد ... به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم وگفتم: بعد از غذامون یه سر بریم خونه شما استراحت کنید... بعداز فردا میریم دنبالش...
نگاهشو از روی میز بلند کرد و به من دوخت...
با زور وجبرو فحش و ناسزا نگاهمو به رومیزی دوختم واون زمزمه کرد: من امروز خیلی شرمنده ی شما شدم...
با اومدن ظرف غذام بهم نگاه کرد ولبخندی مصنوعی و تلخی زد وگفت: بفرمایید ...
بوی غذا مستم میکرد... حضورش ارامشم میداد... دستمو به قاشق بردم... دیدم که اون نمیخوره... دستم ناخوداگاه لمس فلز سرد قاشق و پس زد ...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
وقتی اون اروم نبود؟؟؟ چرا من اروم باشم؟؟؟
-میشه شما هم بخورید؟؟؟
پارسوآ :میل ندارم...
-خواهش میکنم...
پارسوآ: الان پرند غذا خورده؟
بهش نگاه کردم و اون با نمک دون بازی میکرد... در همون بازی بازی کردن هاش گفت: چی به سرم اومد!
-مهندس... پرند دختر زرنگیه... باهوشه... نگرانش نباشید...
پارسوآ: اون فقط سیزده سالشه!
-بهتره غذاتونو بخورید... برای تمرکز کردن احتیاج به قوای جسمی دارید!
پارسوآ: واقعا اشتها ندارم...
-شما بهم بدهکارین..
پارسوآ مات بهم نگاه کرد وگفتم:منم اون روز اشتها نداشتم اما بخاطر شما...
وادامه ی جمله امو از قصد نیمه تموم گذاشتم ... خوب بدهکار بود... !
با دیدن قاشقی که به دهنش برد لبخندی تو دلم زدم وبا ولع مشغول شدم...
دیگه فسنجون ظهرم به جهنم عجب کبابی بود!
خیلی نخورد مثل اون روز من... ولی من ته غذامو دراوردم... عجیب گرسنه بودم... دور دهنمو پاک کردم واروم تشکر کردم.
پارسوآ لبخندی زد وگفت: نوش جان...
بله خیلی نوش جانم شد... یک درصد فکر کن نمیشد!
درحالی که رفت حساب کنه من هم کت و موبایلشو برداشتم...
جلوی در مقابل ماشین ... کتشو بالا گرفتم... نمیدونم نوع گرفتنم بد بود یا اون بد برداشت کرد وفکر کرد من میخوام کتشو تنش کنم... وقتی پشت بهم کرد و دستشو توی استین کتش کرد... من روی نوک پنجه ام ایستادم تا...
خدا منو می بخشه؟؟؟ خدایا منو ببخش... من امشب چه مرگم شده ... یقه اشو صاف کردم وازش فاصله گرفتم... قلبم توی دهنم میزد... تمام تنم ضربان بود... عرق سردی روی پیشونیم بود... از شرم بود یا ... نمیدونم! ... سرم به زمین بود و چه بی شرمانه و پست نگاهم به یقه ی هنوز ناصاف کتش بود و چه مزخرف دست درازی من که میخواستم صافش کنم و انگارشد که خودش دستشو به یقه اش برد.... نفسمو سنگین بیرون فرستادم...
چه کردم امشب؟؟؟ چمه امشب... خدا منو می بخشی نه؟؟؟ امشب بساط توبه دارم... خدا نکنه با من قهر کنی... خدا نکنه با من نباشی... خدا نکنه از چشمت بیفتم؟؟؟
خدا چه کردی امشب با من که ... خدا نکن این امتحان سخته... بخودت قسم نخوندم... من این فرمولا رو بلد نیستم... خدایا ... پاس نمیکنم این درسو ... خواهش میکنم... حواسم پریده... نکن با من... به خودت قسم خوش نمیاد... من بی جنبه اما...
صدام کرد... تی تی خانم...!
تمام وجودم شد جان... لحظه نکشید که تمام وجودم فریاد زد: زهرمار...
ادم به غریبه میگه جان؟؟؟
مگه غریبه است؟؟؟
اشنا تر از اون مگه هست؟؟؟
ادم از ادم های غریبه که ارامش نمیگیره...
خاک بر سرت تی تی...
مرسی ! ولی اخه من که نگفتم...
اما نفست داره میگه... اره همه ی وجودم داره میگه ... چقدر پر رو...!!! سنگینی نگاهشو حس کردم... بهش نگاه کردم... به ماشینش تکیه داده بود... موهاش ژولیده بود ... به من نگاه میکرد... خسته بود اما رنگ و روش برگشته بود... بخاطر من کمی غذا خورده بود... تعبیر نکنی ها...
تفسیر نکرده اینی وای به حال ...
نمیدونم بهش چسبید یا نه ولی به من خیلی چسبید...!
بهش نگاه کردم و اون زمزمه کرد:بفرمایید برسونمتون...
چشم ... می فرمایم... هرچی تو بگی!
تی تی خاک برسرت... وای چه به روزم اومده...
کنارش نشستم... بوی عطرش کمرنگ بود اما من با تمام وجود حس میکردم...
نیم رخ جذابش توی میدون دیدم بود...
چرا ادم ها باید باز دم داشته باشن؟ حیف این دم خوشبوی من نیست؟عطر حضورش ... بوی وجودش... میخوام خفه بشم از این همه زنده بودن درکنارش... میخوام غرق بشم از بودنش... کی میخواست اجازه نده؟؟؟
خدا این امتحان و من جلوی فریبرز و حمید صداقت پس دادم؟؟؟ این امتحانه؟ این چیه... چرا داری منو تو این حس غرق میکنی؟ حس خوب... چه غرق قشنگی...
نکن خدا... نکن... نذار بشه ... بخودت قسم اگه بشه بد میشه... برای جفتمون... من بنده ی بدی که برات نبودم... میخوای مجازاتم کنی؟؟؟
بغض گلومو فشار میداد... خدایا توهستی... با منی... با مایی... پس این همه خوبی دادی که تهش از گلومون دربیاری؟؟؟
حس بدی بود... اما به همون اندازه خوب بود... یعنی زیادی خوب بود... ساعت دوازده شب بود... وای... خیلی شب بود... درکنار کسی که مرد بود ... با حسی که خیلی خوب بود... !!!
صداش من و از خلسه ی محفل خوبی ها بیرون کشید..

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
صداش من و از خلسه ی محفل خوبی ها بیرون کشید...
اهسته گفت: من هنوز بابت ظهر ... واقعا نمیدونم چطور و با چه رویی اون حرفها رو بهتون زدم...
-حق داشتید...
پارسوا: نداشتم... تی تی خانم اگر من روی پرند دست بلند نمیکردم ... اگر...
نتونست جمله اشو ادامه بده...
-نگران پرند نباشید....
پارسوآنالید:کیوان...
با قطعیت گفتم:پیش اون نیست و نرفته ... یه جورایی مطمئنم... اگر پیش کیوان بود کیوان توی خونه ی پدرش اینقدر در دسترس نبود!
پارسوآ چند لحظه بهم نگا ه کرد... با لبخند کمرنگی گفت:حق با شماست...
صدای بوق ماشینی ناچارش کرد تا به خیابون نگاه کنه... چه بد موقع بوق زد ... !!
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشید وباز برگشت سر بحث اولش وگفت: واقعا هنوز نمیدونم با چه رویی باید ازتون معذرت خواهی کنم... شما تا الان پا به پای من اومدید...
نفسم تو سینه حبس شد... مگه ظهر چی بهم گفته بود؟؟؟ چرا یادم نمیومد؟؟؟ چی به سرم اومده بود که یادم نمیومد ظهر چه دل شکسته بودم... چرا یادم نمیومد ظهر چه بغضی داشتم.... چرا یادم نمیومد چی بهم گفت و حالا ... تی تی الان و یادت بمونه چی بهت گفت...
پارسوآ دستی به صورتش کشید وگفت: نمیدونم چطور باید بخاطر این همراهیتون تشکر کنم... یعنی فکر نکنم هیچ چیزی بتونه این لطف شما رو جبران کنه...
با دیدن تیر چراغ برق و کاج سر کوچه حرصم گرفت... چه زود رسیدیم...
جلوی در ابی خونه نگه داشت.... کمربندمو باز کردم...
دلم هوای موندن پیش اونو داشت...
ذهنی پتکی توی سرم کوبیدم... چی گفتم؟
هیچی... خدا......
در و باز کردم... دستم انگار فحشم میداد که چرا باید دستگیره رو باز کنه...
به سختی پیاده شدم... و خدا...!
پارسوآ بهم نگاه نمیکرد... شیشه رو پایین داد و سرمو پایین انداختم... زیر نگاه سنگین خدا... لبمو گزیدم به قلبم لعنت کردم که نه مثل همیشه می تپید... اهسته گفتم: مهندس من دلم روشنه ... ان شاالله فردا پرند پیدا میشه...
با چه رویی لفظ الله دار استفاده میکنی!
پارسوآ بهم نگاه کرد... بهش نگاه میکردم... خدایا!!!
چشماش اشک و خون بود... به سختی گفت: شما خیلی پاکید تی تی خانم... شما رو به این پاکی تون قسم... به دل روشنتون... به نمازتون... دعا کنید...
چادرمو تو مشتم فشردم قلبم انگار نزد بعد زد تند و تندتر از هر لحظه و هر ثانیه... و خدایی که ... زمزمه کرد: تی تی.............................................. ...... خانم... دعام کنید...
و شیشه رو بالا کشید و رفت.
چقدر طول کشید خانمشو بگه... کاش نمیگفت... به همون چند ثانیه خانم نبودن اما تی تی بودن اما گرگ صفت نبودن اما عروس فرنگی بودن اما پست نبودن اما ارامش بخش بود ... به خانم نبودن راضی بودم!!!
چقدر خوب بود که یه بار طعم خالی شنیدن اسممو از زبون اون چشیدم...
به رفتنش نگاه میکردم... در پیچ کوچه گم شد... من ایستادم... انگار تکرار ایستادن برای بدرقه ی رفتن بود...
چی بود... چی شد... تی تی؟؟؟
میخوام بشینم تا صبح فکر کنم... به همون تی تی خالی... همون یه تی تی هزار تا معنی داشت. چند تا نفس عمیق راحت کشیدم... دلم برای پرند خیلی روشن بود... یه چیزی تو دلم وول میزد و میگفت رفته تا تو رو برگردونه ... اوه واقعا؟؟؟
حس میکردم میدونم بلایی سرش نمیاد...
نفس عمیقی کشیدم... چرخی زدم... پله ها رو دو تایکی بالا رفتم.. در وباز کردم... خانم سرمردی پایین تخت خوابیده بود... نفس عمیقی کشیدم...
روی مبلی نشستم... سرمو به پشتی مبل تکیه دادم... چشمامو بستم... خدایا کاش میفهمیدی چه امتحان بدیه... !!! خدایا من ضعیفم... من نمیتونم از پسش بربیام...
خدایا با من چیکار میکنی... نشه حکایت شیخ هفتاد ساله که عاشق یه مسیحی شد... نکنی با من... بخودت قسم خیلی ضعیفتر از اونم ... بخودت قسم بی تو من هیچی ام...
سرمو میون دستهام گرفتم... چرا اینطوری میشه؟؟؟ چرا تا وقتی اونو می بینم... چرا ؟؟؟ چه گناه بزرگتر وکبیره تر از این ...
لبمو محکم گاز گرفتم... خدا نکن با من... خدا نذار جلو چشمت خراب بشم... نذار از نظرت بیفتم... خدا خواهش میکنم... خدا نگام کن... قهر نکنی! خدا ببخش...
بغض گلومو فشار میداد... خسته بودم اما خوابم نمی برد...
از شدت عذاب وجدان در حال مرگ بودم... حس میکردم مرتکب جرم و گناه شدم... حس میکردم این غلطه ... این فکر ها غلطه... حس میکردم درست نیست... حس میکردم یه چیزی می لنگه... یه چیزی با بقیه ی چیزا فرق داره...
خدا...
زبونمو گاز گرفتم...
خدا تو از رگ گردن نزدیک تری...
خدا ببخش... تو رو به این نزدیکی بامن خطا کار ببخش... خدا روم نمیشه نگات کنم... خدا حق داری نگام نکنی...
ولی خدا اون بیچاره گناهی نداره ... پرند... دل نگرانشه... خدا من واسه خودم هیچی نمیخوام ولی اون یه پدره... خدا یه پدره... خدا یه پدرخوبه... تو رو به نجابتش که حداقل منو اسیرش کرده قسم... تو رو ... خدا پرندش... خدا پرند... خدا دخترش...
خدا من بد... ولی اون بیچاره یه پدره... خدا پدری خیلی سخته...
اشکهامو که روی گونه ام سرازیر میشدن و پاک کردم... زانوهاموکشیدم تو بغلم... حلقم شور بود ... بغض سنگینی ضربان قلبم و کند میکرد...
نفسم سنگین بود... حس میکردم زیر یه خبط بزرگ خم شدم... داشتم له میشدم...
نفسمو فوت کردم...
اهسته زمزمه کردم: خدایا منو نبخش اما پرند و...
با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم با هول برش داشتم... ساعت دو صبح بود... از هولم شماره رو ندیدم و فقط جواب دادم...
لبمو گزیدم یعنی کی این موقع با من کار داشت؟؟؟
-الو...
-سلام تی تی جون...
گوشی توی دستم ثابت موند... به سختی اب دهنمو قورت دادم ومبهوت و متحیر ومات با زمزمه ی خفه ای گفتم: پرند...
پرند: خوبی تی تی جون؟
با تته پته به سختی گفتم: پرند تو کجایی؟
پرند: بابا اومد پیشتون؟؟؟
موهامو کشیدم و اروم تو دلم خدا رو شکر گفتم....
کمی به خودم مسلط شدم وبا تحکم گفتم: پرند بهت میگم کجایی؟
پرند نفس عمیقی کشید وگفت: کیوان میگفت شما وبابا باهم رفتین پیش اقای زمردی ... اره؟؟؟
-پرند مگه با تو نیستم... جواب منو بده...
پرند : تی تی جون ... من جای بدی نیستم...
ازهیجان بغض کرده بودم اما عصبانی هم بودم....
-پرند داری دیوونم میکنی ...
پرند:تی تی جون ... دوست نداشتم بابا تو رو بیرون کنه...
-پرند پدرت حق داشت...
پرند: نه نداشت... هیچ وقت نظر منو نپرسید ...
-پرند کجایی؟
پرند : تی تی جون بیخیال نمیگم... فقط زنگ زدم بگم حالم خوبه ... البته اگه تو نگرانم بودی...
-این چه حرفیه پرند معلومه که نگرانت بودم... هم من هم پدرت... بابات داشت سکته میکرد... پرند تو کجایی؟؟؟
پرند: تی تی جون من خوبم دیگه ...
-بهت میگم کجایی؟
پرند: دارین داد میزنین سر من؟؟؟
-نزنم پرند؟؟؟ داد نزنم؟؟؟ این چه کاری بود کردی؟؟؟ از خونه فرار کردی پرند...
پرند با بغض گفت: هیچم اینطوری نیست تی تی جون...
-پس چطوریه؟؟
پرند با حرص گفت: اصلا همینطوری که تو میگی... ولی تقصیر خود پارسوآست اگه تو رو بیرون نمیکرد منم نمیرفتم...
-چرا؟
پرند: چی چرا؟
-چرارفتی؟
پرند: کیوان گفت تو اینطوری برمیگردی...
دستمو مشت کردم وناخن هامو توی پوست کف دستم فشار دادم!
-پس کیوان بهت خط میده چیکار کنی؟
پرند: من دوست نداشتم باباتو رو اخراج کنه... دیروز همه چی واز پشت در شنیدم... تی تی جون... من نمیخواستم بابا تو رو از خونه بیرون کنه...
-پرند به تو چی بگم؟؟؟ الان کجایی؟
پرند: همین دور و ورا... ولی یه چیزی هست تی تی جون شما نمیدونی...
-چی؟
پرند: بابا تو رو خیلی دوست داره... جمعه که فهمید تو بهش هیچی از کیوان وتولد نگفتی خیلی ناراحت و عصبانی بود ... دیروز ظهرم بعد که رفتی خیلی پشیمون شد فسنجونی که خوردیم کوفتمون شد... یعنی وقتی بهش گفتم چرا وقتی تی تی جون و بیرون کردی و حالا داری غذایی که درست کرده رو میخوری خیلی بهش بر خورد و رفت تو اتاق تو......
نفس عمیقی کشیدم ... خودم به اندازه ی کافی درگیری داشتم پرند اینا رو به تمام سابجکت های تفسیر نکرده ی من اضافه نکن!!! وای فسنجونم ...!
پرند توی تلفن زمزمه کرد: کیوان گفت تو و بابا با هم اومدین دنبالم کلی خر کیف شدم...
لبخند ژکوندی زدم و اهسته گفتم: پرند کجایی؟؟؟
پرند:تی تی جون نمیگم... ولی جای بدی نیستم... خیلی دوست دارم... اگه بابا قول بده که تو رو برگردونه منم برمیگردم خونه...
-پرند بابات گرو کشی و دوست نداره !
پرند: همینی که هست...
-ولی پرند... تو چرا؟؟؟ چرا میخوای برگردم؟
پرند تند گفت: تو وقتی بودی خیلی خوب بود... همه چی خوب بود... بابا همش تند تند میومد خونه... من دیگه بچه نیستم تی تی جون بزرگ شدم... روزایی که تو نبودی بابا ... نفس عمیقی کشید وگفت: تی تی جون؟؟؟
-جانم؟
پرند: خیلی دوست دارم... هیچ کس و اینطوری دوست نداشتم...
-منم دوست دارم پرند...
پرند با من من گفت: تی تی جون ؟... اگه ... اگه ... بابام ...یعنی اگه بابام...
-چی پرند؟
پرند: هیچی... خواست خودش بهت میگه. من دیگه باید برم... فعلا...
-پرند بگو کجایی ... به بابات نمیگم...
پرند: خداحافظ تی تی جون...
وتماس قطع شد...
موبایلم توی دستم خشک شده بود.
باید از کیوان متنفر می بودم؟؟؟ حالا معنی سایه و حضورشو پشت پنجره درک میکردم... وای خدا ... من چه کنم؟؟؟
به گوشیم نگاه کردم... به لیست مخاطبین به حرف پ ... به اسم مهندس پارسوآ پاکزاد...
خدا خوب زنگ بزنم بگم دخترش حالش خوبه؟
انگشتم می لرزید... خدا زنگ بزنم؟
بی اراده شماره ی پارسوآ رو گرفتم... بعد از دو بوق جواب داد.
صدای گرفته و خش دارش هم ارامش بخش بود... چقدر لجنم که اروم میشم با صدای مردی که...!
پارسوآ: تی تی خانم...
-سلام...
پارسوآ: طوری شده؟
-پرند بهم زنگ زد...
پارسوآ لحظه ای مکث کرد و تند و خفه پرسید:چی؟
-پرند بهم زنگ زد... وکلاممو سرعت بخشیدم وگفتم:
-گفت حالش خوبه و جاش امنه...
دقایقی چیزی نگفت اما صدای نفس هاشو میشنیدم... و حس میکردم گوشم داغ میشه... و اروم میشم اما قلبم نه مثل همیشه میزنه... میزنه و خودشو می کوبونه...!
پارسوآ نفس راحتی کشید و طوفانی تو گوشم پیچید... وجودم یک لحظه خالی شد... سرد وخنک شدم ... یه خنکی خوب... مثل یه وزش نسیم بهاری که تمام جونتو یه لرز میگیره و بعد... ببخش خدا فقط قرار بود از دخترش بگم!
پارسوآ : کجاست؟
-نگفت...
پارسوآ با حرص گفت:نگفت کجاست؟
-نه...
پارسوآ: صداش چطور بود؟
-سرحال... مثل همیشه...
پارسوآ: دقیقا چی گفت؟
-چیز خاصی نگفت... فقط گفت زنگ زدم بگم حالم خوبه و جام امنه... همین...
پارسوآ بلند توی گوشی گفت: همین؟
-هرکاری کردم بهم نگفت کجاست...
پارسوآ: مگه دستم بهش نرسه!!!
-شما مطمئنید همه جارو دنبالش گشتید؟
پارسوا با ناله گفت: جایی نمونده نرفته باشم...
-نگران نباشید... حداقل الان میدونید که حالش خوبه...
پارسوآ: چرا به خودم زنگ نزد...؟
-بهتره از خودتون بپرسید چرا به خدمتکار خونه اتون که شما بیرونش کردید زنگ زد!
پارسوآ پوفی کشید و اهسته گفت: طعنه میزنید؟
-واضح نبود؟
پارسوآ: خیلی صریح طعنه میزنید...
-من هنوزم فکر میکنم مقصرید...
پارسوآ: همه ی تقصیرها گردن منه؟
-مسلما...
پارسوآ: باشه اگه اینطور فکر میکنید...
-فکر نمیکنم مطمئنم...
پارسوآ پوفی کشید وگفت: من نمیدونستم باید چه کار میکردم... اگر میدونستم کوتاهی نمیکردم...
حرفی نزدم و اون نفسشو فوت کرد وگفت: حالا واقعا پرند بهتون زنگ زد؟
-فکر میکنید دارم دروغ میگم؟
پارسوآ: نه... شما دروغ نمیگید... راستی؟؟؟
-بله؟
پارسوآ: شماره ای که افتاده از کجا بود؟؟؟
-از شماره ی خودش زنگ زده بود...
اهانی گفت و بعد از مکثی به ارومی پرسید: دیگه پرند بهتون چی گفت؟
-خیلی مهم نیست...
پارسوآ: پس حالش خوبه؟
-بله...
پارسوآ: خوب خدا رو شکر...
-بهتره امشب و استراحت کنید...
پارسوآ: دیگه صبح شده ... ساعت نزدیک سه ئه... دیروز که خیلی بد بود امیدوارم امروز روز خوبی باشه...
-منم همینطور...
پارسوآ: تی تی خانم؟
-بله؟
پارسوآ: ممنون...
-بابت چی؟
پارسوآ: بابت همراهیتون...
-فکر نکنم کاری کرده باشم...
پارسوآ: بزرگواری کردید... اگر شما نبودید... به اندازه ی یه دم و بازدم تند هیجانی من مکث کرد وگفت: تی تی خانم؟
-بله؟
پارسوآ: بعدا باید باهاتون در مورد یه مطلبی صحبت کنم...
-چه مطلبی؟
پارسوآ: مفصله...
یعنی الان نمیگی؟؟؟ من دق میکنم که...
-هرجور خودتون مایلید...
پارسوآ: تی تی خانم؟
-بله؟
پارسوآ: اگر من ... من میتونم یه خواهشی کنم؟؟؟
جونمو میخوای؟؟؟ با کمال میل...
-بفرمایید؟
پارسوا با من من گفت: میتونم ... میتونم ازتون خواهش کنم... خواهش کنم ازتون که برگردید؟؟؟ برمیگردید؟؟؟
-بله...
خدا رو شکر که خودت خواستی وگرنه خودم میومدم... اون وقت غرورمو چه میکردم؟؟؟
پارسوآ: واقعا؟
-بله...
پارسوآ انگار نفس راحتی کشید و گفت: هنوز نمیدونم با چه رویی ازتون عذرخواهی کنم...
-حق داشتید... من باید عذرخواهی کنم که...
پارسوآ وسط حرفم اومد وگفت: نه... شما حق داشتید...
-نه اخه من خیلی ...
پارسوآ: نه نه ... شما کاملا درست می گفتید من فکر نمیکردم حرکاتم همه روی پرند تاثیر بذاره ... یعنی تازه متوجه شدم ادم ها چقدر میتونن روی زندگی هم اثر بذارن ...
چیزی نگفتم وپارسوآ گفت: تی تی خانم؟
-بله؟
پارسوآ: حالا که پرند حالش خوبه... راستش برای پراکنده شدن ذهنم... البته نه...
چقدر بی سر وته حرف میزدم...
پارسوآ اهسته گفت: میتونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟
-بله...
پارسوآ: صریح بپرسم؟؟؟
خمیازه ای کشیدم ووسط خمیازه ام گفتم: هرجور خودتون راحتید؟؟؟
پارسوآ: میترسم صراحت زیادم شما رو ناراحت کنه...
-نگران نباشید... صریح بفرمایید...
پارسوآ: شما نامزد دارید؟
نفسم تو سینه حبس شد...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
نفسم تو سینه حبس شد...
-بله؟؟؟
پارسوآ با تعجب انگار گفت: بله ... یعنی نامزد دارید...
وای نه... من غلط بکنم نامزد داشته باشم!
-نه... یعنی بله؟ یعنی ... ببخشید چی؟؟؟
وای چرا هول شدی... گند زدم!
پارسوآ: عرض کردم شما نامزد یا شخصی در زندگیتون هست که...
وسط حرفش پریدم و گفتم: نه...
پارسوآ تند واروم گفت:خدا رو شکر...
-بله؟
پارسوا: هیچی... خوب همیشه خوش خبر باشید... ببخشید مزاحم شدم...
در کدوم مورد؟؟؟ نامزد نداشتن یا خبر سلامتی پرند؟؟؟
-من زنگ زده بودم...
پارسوا:جدی؟؟؟ من چرا فکر کردم خودم زنگ زدم... اهان بله شما زنگ زدید... ببخشید پر حرفی منو...
نیش خندی زدم و خمیازه ای کشیدم وگفتم:
-خیالتون از جانب پرند راحت باشه...
پارسوآ:ممنون ...
وسط خمیازه خنده ام گرفته بود... کسل و خواب الود نفهمیدم چطوری ازش خداحافظی کردم... روی مبل ولو شده بودم... به سقف نگاه میکردم... دخترش گم شده بود ... پیدا شده بود... حالا اخر شب درست ساعت سه و ربع صبح از من پرسیده بود نامزد دارم؟چرا؟ خستگی دوبل شده بود اما نمیدونم چه حسی داشت با نخوابیدن مقابله میکرد...
چی میخواست بهم بگه؟؟؟
چرا پرسید نامزد دارم؟؟؟
چرا خواست برگردم؟؟؟
چرا اینطوریم؟؟؟
صدای اذان و میشنیدم... به سختی از جا بلند شدم و رفتم تا وضو بگیرم...
جانمازمو بی سر وصدا طوری که خانم سرمدی وعزیز بیدار نشن ازتوی اتاق برداشتم...
نمازمو با ارامش خوندم... سرسجاده ام نشستم وبا بند انگشت هام ذکر میگفتم... سرمو به پایه ی مبل تکیه دادم... چشمهامو بستم... تصویرش با وضوح و قدرت جلوی چشمم بود... هیچ کس تا این اندازه برام پررنگ نبود... پرند دوستم داشت.... من دوستش داشتم...
اگه مطلبی که میخواست بهم بگه...
خوب من باید برگردم اصفهان اون رسما بیاد...
یعنی... مو به تنم سیخ شد... از روی ذوق و سرخوشی... یه مدلی شدم... یه جور هیجان خوب زیر پوستم وول وول میخورد.
یعنی میشد بشم یکی عین سیندرلا... با شاهزاده ای سوار بر عروسکی سفید مثل پارسوآ... یعنی...
پلک هام از سنگینی وخستگی روی هم افتادند... اما عجیب بود که زیادی اروم بودم...
قبل از اینکه خوابم ببره گوشیمو برداشتم و به پرند پیام دادم پدرش نادونسته ازشرط پرند خودش بهم پیشنهاد برگشتن وداده... هرچند گوشیش خاموش بود اما مطمئن بودم وقتی روشن کنه حتما پیاممو می بینه...
امروز چقدر روز پرتنش وسختی بود ... چه قدر تلخ و شیرین بود... چه قدر پر فراز ونشیب بود...چقدر اروم و ... اروم بود... چقدر خوب و اروم بود!
*************************
*************************
با دیدن یه خواب پرت شدن از ارتفاع از روی مبل روی فرش پرت شدم... سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم... کش و قوسی اومدم...
ولی نمیدونم چرا دیگه خوابم نمیومد.
به سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم... اب گرم حالمو جا میاورد... چای و اماده کردم... رفتم عزیز وچک کردم... خوشبختانه تشکچه خشک بود... روی خانم سرمدی و کشیدم... لباس مرتبی پوشیدم... چادر ملی مو برداشتم... اون یکی که اون پایینش زیادی متبرک بود می ترسیدم بپوشمش...
دیشب با تمام تلخی هاش برام زیادی خاطره انگیز بود.
با صدای تقه ای که به در خورد از چشمی به بیرون نگاه کردم... با دیدن پسر محصل خانم سرمدی در وباز کردم وامیر علی سلام کرد وگفت: خاله تی تی مامانم اینجاست؟
-اره عزیزم... خوابه...
امیر علی بنده کوله اشو تو دستش فشار میداد و میخواست چیزی بگه که پیش دستی کردم وگفتم: عزیزم صبحونه خوردی؟؟؟
سرشو به علامت نه تکون داد وگفتم: بیا تو خاله... بیا صبحونه اتو بخور... خودم برات اماده میکنم...
خم شد و چسب کتونی هاشو باز کرد ووارد خونه شد...
من به اشپزخونه رفتم و دیدم که اون به اتاق رفت تا مادرشو چک کنه... لبخندی به این غیرت ده ساله اش زدم و براش یه صبحونه ی تپل عسلی خوشمزده درست کردم...
با ولع خورد و مرسی خاله ای گفت و رفت و منم از پنجره پاییدمش تا سرویسش که میاد ببرتش...
برای خانم سرمدی گزارش کار امیر علی و نوشتم که صدای باز شدن در اومد.
با دیدن خانم کریمی ماتم برد... هرچند خودم بهش کلید داده بودم... ولی یه لحظه ترسیدم... یهویی اومد داخل!
لبخندی بهم زد وگفت: ببخشید ترسوندمت؟
-نه... توقع نداشتم بیاین...
با تعجب گفت: نکنه نباید میومدم؟ مهندس که چیزی به من نگفت...
-نه نه... خوب شد اومدید... من دیگه بایدمی رفتم...
راجع به خانم سرمدی گفتم و تشکر کردم و راه افتادم... به خونه ی پارسوآ رفتم ...
در و با کلید باز کردم... دیروز یادش رفته بود اینو ازم بگیره... البته خودمم یادم رفته بود پسش بدم...
هنوزو ارد هال نشده بودم که سایه اشو دیدم وسلام کردم...
حس کردم یه لحظه از جا پرید و ترسید...
لبخند تو دلی ای زدمو گفتم: ترسوندمتون...
اهمی کرد وگفت: سلام... خیر...
اره جان خودت... رنگت شد عین گچ... هرچند با اون ته ریش خیلی رنگ وروش مشخص نبود ... بخصوص زیر چشمهاش گود رفته بود وحدقه ی سفیدش یه دریاچه ی خون بود.. خستگی از سرو روش می بارید.
کلافه سری تکون دادم ... دیشب اصلا نخوابیده بود... نگرانی شو درک میکردم ولی نمیدونم چرا خودم انقدر نگران نبودم.
درحالی که به اشپزخونه میرفتم عین جوجه دنبال خانم مرغه دنبالم اومد وگفت: دیگه پرند زنگ نزد؟
-نه... ولی حدس میزنم بدونم کجاست...
پارسوآ خیلی تند جلوم ایستاد و گفت: کجاست؟
-مدرسه... البته ساعت ده به بعد... چون یکشنبه است ... زنگ اولشو همیشه می پیچونه...
پارسوآ: یعنی فکر میکنید اونجاست؟
-اوهوم... اجازه میدید چای دم کنم؟
این یعنی اینکه از اشپزخونه برو بیرون بذار به کارم برسم!
با اینکه نرفت و روی صندلی پشت میز نشست ... حداقل جلوی پرو پای من نمی پیچید میذاشت فکرم ازاد باشه میخوام چه گلی به سرم بگیرم!
دریخچال و باز کردم... با دیدن فسنجونم که دور ریخته نشده بود نفس راحتی کشیدم و بساط صبحونه رو اماده کردم...
درحالیکه داشتم براش چای میریختم گفت: اون دفعه بهم گل گاو زبون داده بودید؟
-بله ... گل گاو زبون با نبات...
پارسوآ دستی به موهاش کشیدوگفت: فکر میکنم الان خیلی بهش احتیاج دارم!
رومو ازش گرفتمو لبخندی زدم... چشم...
چای و توی قوری خالی کردم و یه قوری دیگه برداشتم تا توش گل گاو زبون دم کنم... نون وتوی ماکرویوو داغ کردمو جلوش گذاشتم... یه تیکه ازنون و خالی گذاشت تو دهنش ... خیلی زود دم کشید... نبات و داخلش ریختم وهمش زدم... مقابلش گذاشتم که گفت: شما صبحونه خوردید؟
-نه...
حس کردم چشماش برقی زد و گفت: میشه خواهش کنم ...
و با دست اشاره کرد بنشینم... بله چشم...!
اروم اروم میخوردمو اون با ولع مشغول شد... یه صرف خاطره امیز دیگه!!! سه وعده رو باهاش خورده بودم... هم نهار... هم شام... حالا هم که صبحونه!
هرچند در حین خوردن بهم نگاه نمیکردیم ولی خوب چسبید ...!
بعد از صرف صبحونه اش پیشنهاد کردم بره یه دوش بگیره... من هم مشغول مرتب کردن شدم.... البته چیز کثیفی نبود ولی در هر حال... من دوست داشتم همه چیز برق بزنه...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 20:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group