پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
-فکرکردم یه کم تنوع برای پرند خوب باشه...
پارسوآ شرمنده سرشو پایین انداخت وگفت: ازتون ممنونم... واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم... شما بیشتر ازمن به فکر پرند هستید...
-خواهش میکنم... من دارم وظایفمو انجام میدم.
پارسوآ : قول میدم این اضافه کاری ها دراخر ماه قید بشه...
با تعجب گفتم: خواهش میکنم مهندس... نفرمایید... این کار وبرای پول نکردم.
پارسوآ :اینم از بزرگواری شماست...
-پرند و مثل خواهر کوچیکتر میدونم... دوست دارم شاد وسرزنده باشه...
پارسوآ لبخندی زد وگفت: واقعا ازتون یک دنیا ممنونیم... هم من هم پرند... هیچ وقت فضای خونه اینقدر منظم و درست نبوده... حتی وقتی پدر ومادرم زنده بودند.
-خدا رحمتشون کنه...
پارسوآ:خدا رفتگان شما رو بیامرزه...
صدای بوق ماشینی که جلوی خونه خیلی وقت بود که پارک بود باعث شد از تیکه و تعارف دست بکشیم و پارسوآ در عقب وبرام باز کرد و پول و حساب کرد و بعد از خداحافظی اتومبیل حرکت کرد.
یه لحظه به عقب چرخیدم تا محو شدن کامل اتومبیل از پیچ کوچه پارسوآ هنوز جلوی در ایستاده بود ...!
با خستگی مفرط و تن و بدن اش ولاش یه غذای ساده واسه عزیز درست کردم و شونه هاشو ماساژ دادم وعوضش کردم وملافه های جدید روی تخت پهن کردم تا راحت بخوابه... خودمم یه دوش گرفتم و نمازمو خوندم و بدون اینکه تشک پهن کنم وروی فرش ولو شدم... فقط یه بالش زیر سرم گذاشتم و چادرمو از روی چوب رختی کشیدم و رو خودم کشیدم... دیگه حتی جون اینکه غلط بزنم و مثل همیشه به پهلوی چپ بخوابم رو هم نداشتم... طاق باز وسط اتاق روی فرش خوابم برد اونقدر خسته بودم که نفهمم چقدر فرش سخت و سفته ...
با صدای تلفن خونه به سختی چشمهامو باز کردم و سینه خیز به سمت تلفنی که روی پاتختی بود رفتم ... با صدای خواب الودی جواب دادم : بله؟
صدایی نیومد...
کمی هوشیار تر شدم وگفتم: الو؟؟؟
باز هم جوابی نشنیدم... خمیازه ای کشیدم و دوباره گفتم: الو بفرمایید...
وقتی بار سوم جوابی نشنیدم تلفن و قطع کردم و احتمال دادم شاید دوباره تماس بگیره... بعضی وقتها بودن کسایی که زنگ میزدن حرفی نمیزدن شاید منتظر بودن فحششون بدم !!! وسط اتاق چهار زانو نشسته بودم... کش وقوسی اومدم و به ساعت نگاه کردم... وای نماز صبحم قضا شده بود.
زود بساط صبحونه ی عزیز و اماده کردم و نماز قضامو با کلی شرمندگی خوندم... ادرس مدرسه ی پرند و چک کردم تا ببینم کدوم اتوبوس و سوار بشم سرراست تره... ظهر هم یه نهار خوشمزه برای خودم وعزیز درست کردم ... عزیز وبردم روی تراس یخرده افتاب بگیره... خودم قاشق قاشق تو دهنش غذا میذاشتم ... اونم با محبت نگام میکرد... دیگه نمیدونستم منو با کی اشتباه گرفته ... بعد از نهار و مرتب کردن اشپزخونه و حموم کردن عزیز و یه خرید جزیی برای یخچال کنار تخت عزیز دیگه کار خاصی برای انجام دادن نداشتم برای همین به روشنک زنگ زدم و تا حال و احوالشو بپرسم... چون زیاد رو فرم نبود سر به سرش نذاشتم و تماس وقطع کردم.
گوشی ورو دستگاه نذاشته تلفن زنگ خورد و با اولین صدای زنگ برداشتم... رعنا بود که میخواست حال و احوال کنه و از رضایتم در مورد کار بپرسه ... جمعه ها برام کسل کننده بود با این حال با پیام اهورا که روز یکی از شعرا رو بهم تبریک گفته بود باعث شد تا یک ساعت باهاش پیام بازی کنم وبخاطر اون روز که منو به رادیو برد تشکر کنم.
دلم برای صداش توی برنامه ی باز بارون تنگ شده بود... صداش و هنوز دوست داشتم اما راجع به شخصیتش ترجیح میدادم ایده ی خاصی ندم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
فصل پنج: کتمان
با دیدن جمعیتی که جلوی سالن اجتماعات داخل مدرسه بود یاد روزهایی افتادم که طاها به جلسات میومد و همه به من بخاطر داشتن چنین داداش خوشگل ونازی حسودی میکردن.
تو چشمهای پرند قدرشناسی ومیدیدم... خودش بهم گفته بود اومدم جلوی پرچم توی حیاط مدرسه اشون بایستم تا منو راهنمایی کنه تا سالن اجتماعات و پیدا کنم .
درحالی که دستمو گرفته بود و منو هدایت میکرد گاهی لبخند میزد ... گاهی هم به نگاه های اشنایی دهن کجی میکرد.
وارد سالن اجتماعات شدم و به خانمی که انگار ناظمشون بود برگه ای که پارسوآ امضاش کرده بود و تحویل دادم. پرند کنار من ایستاده بود.
ناظم با تعجب گفت: چه عجب پاکزاد یه بار تو جلسه یکی از اولیات شرکت کردن...
پرند شروع به شکستن مفصل انگشتهاش کرد که دستشو گرفتم و با اخم اشاره کردم اینکار وادامه نده ، ناظمشون چشمهاشو باریک کرد ورو به من پرسید:شما خواهر پرند هستید؟
پرند خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم لبخندی به ناظمشون زدم وگفتم: خیر یکی از اشناهاشون...
ناظم چشمهاشو ریز تر کرد وگفت: یعنی همسر مهندس پاکزاد؟
-خیر...
اونقدر جدی اینو گفتم که خانم ناظم فوری خودشو جمع و جور کنه و منو راهنمایی کنه به داخل. پرند جلوی در ازم خداحافظی کرد و من هم در ردیف جلو نشستم.
مراسم خیلی زود شروع شد. جلسه باقرائت زیبای یک دانش اموز هم سن پرند اغاز شد.
با سلام و علیک مدیر و چند مسئله در رابطه با کمک های مالی به مدرسه و بهینه سازی روش های نوین و اینکه چون نزدیک امتحانات خرداده باید محیط خونه اروم باشه و غیره صحبت کرد.
ولی نمیدونستم پرند چندم راهنماییه... تو ذهنم حساب کردم که با توجه به سنش باید دوم راهنمایی باشه... بعد از صحبت یکی دوتا از معلم ها و مربی های پرورشی فکر کردم عجب جلسه های خسته کننده ای بودن ولی همیشه کنجکاو بودم که تو این جلساتی که مخصوص اولیا و مربیان بود و بچه ها حق حضور نداشتن چی گفته میشه... مدیر کمی راجع به بچه های سوم راهنمایی گفت که امتحان نهایی شون در یک حوزه ی دیگه برگزار میشه و بعد هم راجع به مقطع جدید دبیرستان کمی بهشون اطلاعات داد. چون فکرمی کردم پرند دوم راهنماییه خیلی گوش ندادم.
نزدیک دوساعت سوالات اولیا و بحث مدیرو معلم ها طول کشید.پذیرایی به شیرینی ناپلئونی و یه لیوان شربت داغون پرتقال که مزه ی قرص استامینوفن میداد ختم شد.
کیفمو برداشتم که از سالن اجتماعات خارج بشم که خانم ناظم بهم اشاره کرد : خانم پاکزاد...
فکرکردم پرند داخل سالنه ... ولی وقتی دیدم منظورش از خانم پاکزاد به منه گفتم : تابان هستم...
لبخندی زد وگفت: خانم شهابی مایلن در دفترشون با شما صحبت کنم...
خانم شهابی مدیر پرند بود.
شونه هامو بالا انداختم به سمت مسیری که بهم گفته بود حرکت کردم.
به نقشه ی مدرسه عادت داشتم خیر سرم دوازده سال خودمم دانش اموز بودم.
تقه ای به در اتاق زدم و وارد دفتر مدیر شدم.
خانم شهابی لبخندی زد وگفت:خانم پاکزاد؟؟؟
-تابان هستم.
خانم شهابی اوهی گفت و لبخندی بهم زد و سکوت کرد.
بعد از مکثی پامو روی پام انداختم و استین های چادرمو مرتب کردم وگفتم: خوب خانم شهابی مشکلی هست؟
خانم شهابی که خودش هم چادری بود چادرشو مرتب کرد وگفت:راستش برام عجیب بود که بعد از یک سال و خرده ای یکی ازاعضای خانواده ی پرند و توی مدرسه ام ببینم.
-من گفتم از اعضای خانواد ه ی پرند هستم؟
خانم شهابی دستهاشو زیر چونه قفل کرد و ارنج هاش و قائم روی میز گذاشت وگفت: خوب به هرحال...
-فکر میکنم اشتباهی رخ داده... من فقط یه ...
یه لحظه حس کردم چی بایدم بگم... یه اشپز؟ یا یه کلفت؟
سرمو تکون دادم وگفتم: به نوعی اقای مهندس، پرند وبه من سپردن... من فقط پرستار پرند هستم.
فکر کردم این بهترین گزینه بود تا ذهن کنجکاوشو التیام ببخشم... حداقل به خودمم احترام گذاشته بودم پرستار بودن بهتر بود!
خانم شهابی یکه ای خورد وگفت: واقعا؟ پس شما نقش مهمی در فعالیت های پرند دارید.
-تقریبا.
خانم شهابی: عالیه... با توجه به اینکه پرند اصلا روال درسی خوبی و طی نمیکنه ... من به عنوان یک مدیر که مسئولیت حفظ ونگهداری بچه ها رو درمدرسه ام دارم باید یک سری نکات رو به شما گوشزد کنم... پرند دختر باهوشیه اما من مطمئن نیستم امسال بتونه امتحان نهایی شو در حد قبولی ...
اصلا بقیه ی حرفهاشو نشنیدم مگه پرند سوم راهنمایی بود؟ طبق محاسبات من اون باید دوم راهنمایی می بود نه سوم!
خانم شهابی با ارامش حرف میزد من سعی کردم بفهمم چی میگه ... درمورد پرند وضعف درسهاش صحبت میکرد ... کم کم معنی حرفهای خانم شهابی دستگیرم شد: بهرحال احتیاج داره تا کسی همراهیش کنه ... بخصوص که هیچ دوستی هم نداره...
-جدی؟ ولی من یکی از دوستانشو میشناسم اسمش چی بود...
خانم شهابی خودش کمکم کرد وگفت: کیانا زمردی؟
فکرکنم میخواست تولد همین بره... سرمو تکون دادم و خانم شهابی گفت:زمردی بخاطر بی انضباطی از مدرسه اخراج شد. دوماهی میشه...
با تعجب گفتم:واقعا؟
خانم شهابی: پرند هیچ وقت دوستان خوبی نداشت.... بخصوص اینکه یک سال وهم جهشی خونده ... شماکه درجریان هستید؟
چون الان درجریان قرار گرفتم چطوری یه دختر سیزده ساله میتونه سوم راهنمایی باشه ،گفتم: بله..
خانم شهابی ادامه داد: بخاطر همین همیشه در ایجا د رابطه مشکل داشت... بخصوص که میدیدم همکلاسی هاش اونو درجمع خودش نمی پذیرفتند ولی متاسفانه پرند شخصیتی پر انرژی داره و خیلی زود به همه اعتماد میکنه ...
چقدر خوب میشناخت هرچند این دو ویژگی پرند وکامل میدونستم... ولی اینکه ایجاد رابطه براش سخت باشه ... چون کلید اصلی رابطه ی صمیمانه ی من وپرند و اون زد... با این حال به دقت به حرفهاش گوش دادم . بخاطر کم کاری در درسهاش مطمئن بودم سرمنشاش استاد مزخرف موسیقیشه!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
بعد از صحبت هام با خانم شهابی چون مصادف با تموم شدن کلاس های پرند بود و زنگ اخر و زدند قرار شد دوتایی باهم به خونه برگردیم.
پرند چون با من بود با سرویس نرفت و تصمیم گرفتیم پیاده به خونه بریم... خوشحال بود ... از اینکه من و اون با هم میخواستیم به خونه پیاده بریم ذوق داشت انگار هیچ وقت پیاده رفتن این مسیر و تجربه نکرده بود. من بهش قول دادم تا براش ساندویچ کالباس بعنوان نهار درست کنم.
توی فروشگاه به حساب من کلی خرید کردیم و با هم درحالی که بستنی مگنوم میخوردیم به خونه رفتیم.
پرند درو باکلید باز کرد . وارد هال شدیم... سرو صدایی که تو اشپزخونه میومد باعث شد اول به اونجا بریم.... درهر صورت لازم بود که به اونجا بریم چون خرید هامونو باید جابه جا میکردیم.
با دیدن پارسوآ که پیشبند مدل گلابی به گردنش انداخته بود، با گلدوزی سبد میوه روی سینه و تک وتوک حضور میوه هایی مثل پرتقال و توت فرنگی که روش نقش بسته بود داشت سالاد درست میکرد و غذایی که من از پنج شنبه پخته بودم و روی گاز گذاشته بود و بوی سوختش هم بلند شده بود لبخندی زدم و سلام کردم.
پارسوآ با هول پیش بند و دراورد وگفت: سلام...
به سمت قابلمه رفتم وگفتم: کاش توش اب میریختین این همش ته گرفت.
پرند با غرگفت: ول کن اونو... تی تی جون بیا سوسیس بندری درست کن تو روخدا...
به سمت پرند چرخیدم وگفتم: چه بخوای چه نخوای باید درست کنم چون این به کل سوخته...
پرند خندید وگفت: میرم لباسامو عوض کنم.
وهو د و روشن کردم وپارسوآ گفت: از مدرسه ی پرند برگشتید؟
به اپن تکیه دادم به ظرف سالاد خیره شدم. حس کردم کاهوها نشسته است. چندشم شد ودسته ی کاهو ها رو برداشتم و گفتم: بله...
پارسوآ: چی شد؟
-هیچی... درباره ی محیط ارام خونه برای اغاز امتحانات صحبت کردن...
پارسوآ به کشیدن هومی اکتفا کرد.
-راستی؟
پارسوآ: بله؟
-پرند جهشی خونده؟
پارسوآ: بله... چطور؟
-راستش مدیرشون زیاد از کارکرد پرند راضی نیست... بخصوص که امسال نهایی هم داره برای تغییر مقطع .
پارسوآ با لحن پر درد و دلی گفت:پرند اصلا درس نمیخونه تی تی خانم...
-خوب شما بجای معلم گرفتن بهتر نبود باهاش کار کنید ... راهنمایی که مقطع سختی نیست ... هست؟
پارسوآ: من کارهای شرکت و پایان نامه ام همه ی وقتمو میگیره...
-راستی من معلم ریاضی پرند و هنوز ندیدم...
پارسوآ: رفته سفر... قراره برای امتحانات ترم بیاد...
اهانی گفتم و رفتم سراغ یه مطلب دیگه و پرسیدم:
-چه سالی وجهشی خونده؟
پارسوآ: سوم دبستان و...
-شما اصرار کردید؟
پارسوآ: نه خودش هم دوست داشت بهتر بگم مخالفتی نکرد ... پرند قرار نبود ایران بمونه... من و خاله اش... خواهر همسر سابقم تصمیم داشتیم اون بره پیش داییش کانادا... ولی چون اون موقع سن کمی داشت دیگه منصرف شدیم... قرار شد راهنمایی ودر ایران تموم کنه و دوباره بره ... اتفاقا برای عید هم رفته بود میخواست دبیرستان اونجا مشغول بشه ولی مثل اینکه خوشش نیومده بود و برگشت و نظرش به کل عوض شد.
-قرار بود تنها کانادا بمونه؟
پارسوآ:خوب داییش اونجا بود...
-منظورم شما هستید با پرند می رفتید؟
پارسوآ: من ایران و برای زندگی ترجیح میدم... ولی خوب بهش سر میزدم.
-پرند حق داره نپذیره... اون خیلی به شما وابسته است...
پارسوآ لبخند عمیقی زد و با ذوق گفت:خوب بله خیلی...
حالا فهمیدم چرا روز اولی که اومده بودم گفته بود از وقتی پرند برگشته!!!
- باید برای درس پرند بیشتر وقت گذاشته بشه.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
- باید برای درس پرند بیشتر وقت گذاشته بشه.
پارسوآ:درسته ... فکر کنم باید یا خودم باهاش کار کنم یا هم برای همه ی درسهاش معلم بگیرم.
یه لحظه از ذهنم گذشت یه معلم مثل کیوان؟
-اگه یه نگاهی به کتاب های پرند بندازم شاید بتونم کمکش کنم.
پارسوآ : واقعا؟
-اره... من مشکلی با این قضیه ندارم...
پارسوآ: اگه نتونستم معلمی براش پیدا کنم حتما مزاحمتون میشیم... ولی فکر کنم کارتون به اندازه ی کافی سخت وفشرده هست دیگه زحمات بیشتری نباید بهش اضافه کنیم.
-من خودم هم دوست دارم.
پارسوا لبخندی زد وگفت:این لطف شما رو میرسونه ...
-خوب سوسیس بندری اماده کنم؟
پارسوآ لبخندی زد وگفت: امروز روز کاریتون نیست.... شما میتونید تشریف ببرید.
شیطنتم گل کرد و بی هوا گفتم: یعنی دارین منو از خونه اتون بیرون میکنین؟
پارسوآ با هول گفت: نه نه ... اصلا منظورم این نبود...
لبخندمو نامحسوس زدم وپارسوآ گفت: حتمابخاطر این اضافه کاری ها باید ازتون تشکر قابل توجهی کنم...
ابروهامو بالا دادم وگفتم: فعلا برید دستهاتونو بشورید تا من غذا رو اماده کنم.
روی پشت دستش یه تیکه پوست خیار چسبیده بود.
با اینکه اسراف شد اما مجبور شدم سالادی که درست کرده بود و دور بریزم... اخه یکی نیست بگه بلد نیستی مجبوری...!
پرند داخل اشپزخونه اومد ... باز لباس گشاد پوشیده بود. میخواستم بزنم لهش کنم ...
باخنده گفت: یه روز غذا رو خواسته گرم کنه...
-پرند روزایی که من نیستم کی غذا گرم میکنه؟
پرند: من میذارم تو ماکرویوو... پارسوآ بلد نیست روشنش کنه ... بعد میگه غذا تو ماکرویوو عین لاستیک میشه ... رو گازم میسوزونه... بار اولشم نیست. روزایی که تو نیستی همه ی غذاهایی که درست میکنی حیف و میل میشه...
و بلند زد زیر خنده.
از خنده اش خندیدم و فکر کردم صد رحمت به طاها!
نهار و اماده کردم ومیز و چیدم... خواستم شام هم بذارم که پارسوآ به هیچ وجه بهم اجازه نداد.
خودم یخرده نهار خوردم و اماده ی رفتن شدم که پرند بغلم کرد ... اونقدر ناگهانی این کارو جلوی پارسوآ انجام داد که هم خودم شوکه شدم هم چشمهای پارسوآ گرد شده بود.
پرند با هیجان خاصی گفت: امروز همه تعجب کرده بودن تی تی جون اخه بابا هیچ کدوم از جلسه ها رو نمیرفت... امروز که تو اومدی مدرسمون بچه ها همش میپرسیدن تو کی من میشی... منم هیچی نگفتم تا کونشون بسوزه...
پارسوآ بلند خندید و من با جیغ گفتم:پرند این چه طرز حرف زدنه...
خنده ی پارسوآ قطع شد و پرند با ترس گفت: اخه همیشه بابا اینو می...
فعلش "میگه"بود اما با اهم پارسوآ که از اون ور داد زد: پرند بابا برو تو اتاقت استراحت کن ... خنده ام گرفت.
پارسوا هم کارهایی میکرد ... اخه این حرفیه که پارسوآ جلو پرند بزنه؟ بی ادب...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پرند و بوسیدم ... از خوشحالی ورضایتش خوشحال بودم.نمیدونم چه حسی بهش داشتم... یه دوست .... یه خواهر... نمیدونم ... ولی برام مهم شده بود ... برام عزیز شده بود.
با صدای پارسوآ که گفته بود میخواد منو برسونه قبل از اینکه بهونه ای بیارم رفت تا لباس بپوشه ... پرند هم میز نهار و جمع میکرد اصرار کرده بودم تا میز و جمع کنم و ظرفها رو بشورم اما پارسوآ باز هم به هیچ وجه اجازه نداد.
بعد از پنج دقیقه با کلی تعارف و تمنا که لازم نیست وفلانه ...
پارسوآ گفت: شما حالا تشریف بیارید... و با پرند خداحافظی کردم و پشت سرش ناچارا راه افتادم.
با دیدن ماشین شاسی بلندش یه لحظه دهنم اب افتادم... دلم به تاب تاب افتاد... خوب بسه ... چون تا به حال سوار ماشین شاسی بلند نشده بودم ... فکرم خیلی قد نداد تا توجیه و دلیل بیارم... پارسوآ صدام کرد... ماشین و از پارکینگ بیرون اورده بود و جلوی در منتظرم بود.
نفس عمیقی کشیدم وراه افتادم... دوست نداشتم سوار ماشینش بشم... ولی حس میکردم توی عمل انجام شده حضور دارم.
پارسوآ از اتومبیل عروسک سفیدش پیاده شده بود درحالی که لبخندی زد و جلو اومد و خواست در جلو رو برام باز کنه یهو از کارش منصرف شد وگفت: شما هرجا راحتید بنشینید...
منظورش به عقب یا جلو نشستن بود ... کاش اینو نمیگفت. نفس عمیقی کشیدم اون که راننده ام نبود من کلفتش بودم... میرفتم عقب؟؟؟ این اهورا نبود که ... ! . به ارومی در جلو رو باز کردم و پارسوآ لبخند عمیقی زد و سی و سه تا دندونای مسواک زده اشو نشونم داد و توی ماشین نشست.
چادرمو جلو کشیدم... چه بوی عطری هم میداد. از این مدل عطرهای گرون بود نه از اون مگس کش هایی که فریبرز به خودش میزد.
مال اهورا شیرین بود من سردرد میگرفتم مال طاها هم تند بود دماغمو میسوزند اما این یکی ودوست داشتم یه چهار تا نفس عمیق ضایع کشیدم و ماشین به حرکت دراومد.
انگار سوار کامیون شده بودم... چقدر بالا بود. چه قدر خوب بود. یادم باشه خواستم ماشین بخرم حتما شاسی بلند بگیرم!!! تو دلم به فکرم خندیدم که پارسوآ گفت: تی تی خانم کمربندتونو ببندید.
کمربندمو بستم وپارسوآ بی مقدمه گفت: راستش من نمیدونم چطور باید بیان کنم.
به رو به رو خیره شدم و پارسوآ انگار فهمید باید چطور حرفشو بیان کنه!
با لحنی که کلافگیشو نشون میداد گفت: از وقتی شما به منزل ما تشریف اوردید همه چیز سرجای خودشه... رفت وامد پرند... حتی رفت وامد خودمو کارهام... حضور و وجود شما نق نق های پرند و کمتر کرده... باورتون نمیشه روزهایی که شما نیستید هم من هم تی تی... انگار یه چیزی و گم کردیم!
حرفش تعجبم ودوچندان کرد.
باهمون تعجب گفتم: منظورتون پرنده؟
پارسوآ : مگه من چی گفتم؟
-گفتید هم من هم تی تی.
پارسوآ لبشو گزید وگفت: نه گفتم پرند...
-من شنیدم اسم منو اوردید...
پارسوآ لبخندی زد وگفت: خیر من گفتم پرند. وخیلی زود بحث و عوض کرد وگفت:به هرحال واقعا من نمیدونم از شما باید چطور تشکر کنم... و با کمال پررویی یه خواهش هم ازتون دارم.
نفس عمیقی کشیدم ... خنده ام گرفته بود. انقدر مهم شده بودم که اسم منو به جای دخترش استفاده کنه!
-اگه در توانم باشه انجام میدم.
پارسوآ: میتونم یه لحظه نگه دارم؟
-خواهش میکنم.
پارسوآ گوشه ای از خیابون زیر سایه پارک کرد وبه سمت من چرخید وگفت: راستش چون امسال پرند امتحان نهایی داره ... و البته برای این مسئله استرس هم داره... من به حساب اینکه شما روز اول فرمودید که میتونید هر روز تشریف بیارید دارم این خواهش و مطرح میکنم... بخصوص که به شدت از شما و نحوه ی کارتون ... دستپخت فوق العاده اتون ... سلیقه اتون...
یه لحظه حس کردم سرخ شده وسرشو انداخت پایین و به دنده و بساط ماشین خیره شد.
خجالت نکش بگو قیافه ام... عروس فرنگی... اخلاقم... کوفتت بشه همه ی غذاهای خوشمزه ی منو میخوری...
با صدای پارسوآ که گفت: راستش پرند امتحانات نیم ترمش به زودی شروع میشه بعد هم امتحانات ترمشه... میخواستم ازتون خواهش کنم اگر ممکنه این چند مدت رو شماهر روز تشریف بیارید...
نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد.
چشمهای پر خواهشش که با حالت قشنگی به من خیره شده بود بدون عینک جذابیت خاصی داشت که نه تو صورت فریبرز و عیسی و عماد دیده بودم نه اهورا و فرید و حسین از بچه های دانشگاه... نه حتی حسین صاحبکار سابقم که باهاش روسری میفروختم... پارسوآ چیزی تو صورتش بود که منو مجبور میکرد مستقیم نگاهش کنم و اگر میخواستم سرمو پایین بندازم برام سخت بود. اینو به تازگی فهمیده بودم.
با اینحال اون کارسخت وانجام دادم وگفتم: راستش من از مادربزرگمم نگهداری میکنم... برام یخرده مشکله که تنهاش بذارم... بخصوص که چند وقت پیش هم در نبود من کارش به بیمارستان کشیده بود. باید بیشتر ازش مراقبت کنم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
پارسوآ خیلی تند وبدون فکر گفت:براش پرستار میگیرم...
خواستم از هزینه اش بگم که پارسوآ باز سریع گفت: به هزینه ی خودم... اصلا هم با حقوقتون تداخل نمیکنه مطمئن باشید.
با چشمهای گرد شده گفتم: اقای مهندس...
پارسوآ قبل از اینکه من حرفمو کامل کنم میون کلامم اومد وگفت: ببینید تی تی خانم... من واقعا از کار شما نحوه ی برخوردتون با پرند چیزها ومسائلی که کم کم داره به خاطر تاثیرپذیری از شما یاد میگیره راضی ام... و حاضر نیستم به هیچ قیمتی شما رو از دست بدم برای اینکه شما هم راضی باشید من حاضرم به هزینه ی خودم برای مادربزرگتون پرستار بگیرم تا شما با ارامش با دختر من باشید... اعتمادی که من توی این مدت کم نسبت به شما پیدا کردم و حاضرم دخترم و صد سال به شما بسپارم کم چیزی نیست که به همین راحتی از دستش بدم... من از کار شما راضی ام... یه جوری هم باید شما رو راضی نگه دارم تا تداوم کارتون ادامه داشته باشه... تا بمونید... و ...
انگار حرفهاش ته کشید چون بعد از اون "و" که من منتظر ادامه ی تعریفاتش بودم چیز دیگه ای نگفت.
به شدت از این همه تعریف و تمجید واعتماد خوشم اومده بود . همچین دلم میخواست بگم تا دیروز عروس فرنگی ای بودم که قیافه ی درست و حسابی هم ندارم حالا همچین از من تعریف میکنی؟؟؟ بچه پر رو... بابا کوچولو... زشت... نه خوشگلی...! احتمال میدادم چون تمام غذاهایی که من درست میکنم و میسوزونه این پیشنهاد و کرده ... از فکرم خنده ام گرفت.
لبخند کجی زدم وگفتم: اخه من اینطوری شرمنده ی شما میشم...
پارسوآ تو چشمهام خیره شد وگفت: پس حله؟
سرمو تکون دادم و به رو به رو نگاه کردم وگفتم: نمیدونم... حالا میام براتون ولی...
پارسوآ : دیگه ولی و اما نداره... خیالتون از بابت مادربزرگتون راحت باشه... من یکی ازبهترین و کارکشته ترین پرستارهای این شهر و براشون میگیرم.. ایشون هم جای مادر من هستن...
خنده ام گرفت و گفتم: همون جای مادربزرگ شما هستن...
پارسوآ لبخندی زد و دیگه حرفی رد و بدل نشد ازش خواستم جلوی سینما قدس نگه داره ... عین بچه ها یه بهونه ی مزخرف اورد وگفت: اخه میخوام ادرستونو یاد بگیرم از دوشنبه پرستار وبفرستم. حالا بفرمایید از کدوم سمت برم؟
تقریبا لال شده بودم... ولی ناچارا ادرس و گفتم
وارد کوچمون شد... جلوی در خونه امون نگه داشت یه نگاه پایین بالا به خونمون انداخت و یه نگاه زیادی صمیمی به من و گفت: نگران نباشید یه پرستار مطمئن و میفرستم...
عجیب دلم میخواست بپرسم پرستار مطمئنه برای چی واسه دختر خودت نمیگیری؟؟؟
با حرص گفتم: من تو خونه ام چیزی ندارم که نگران باشم...
پارسوآ کم نیاورد وگفت: مطمئن از کار و نگهداری از مادربزرگتون... !
اهانی گفتم وبه قیافه ی شیطنت بارش یه نیم نگاهی انداختم و خداحافظی کردم و ازم خداحافظی کرد و رفت.
******************************************
******************************************
طبق معمول هر یکشنه پرند زنگ اول ورزششو پیچونده بود.
پارسوآ با تشکری بابت صبحونه از جا بلند شد و پرند با غرولند گفت: ببین من امروز میخوام برم خرید ها...
پارسوآ کتش را پوشید وگفت: پرند من ظهر میام با هم میریم خرید... خوبه؟
پرند با حرص گفت: نه... نمیخوام. من میخوام با کیانا بعد مدرسه برم...
پارسوآ: من کی بهت اجازه دادم با دوستت بری خرید که بار دومم باشه؟
پرند: حالا اجازه بده مگه چی میشه؟
پارسوآ با اخم گفت: اجازه بدم دوتا دختر سیزده ساله برن خرید لباس؟؟؟ حتما...
پرند با عصبانیت گفت: من دیگه بزرگ شدم...
پارسوآ جوابش پرند ونداد... سراستین هاش و مرتب میکرد.
من هم میز صبحونه رو جمع میکردم.
پارسوآ محلش نذاشت و رو به من گفت: خوب تی تی خانم پرند ساعت ده باید بره مدرسه...
-بله...
پرند با غیظ گفت: حالا که نمیذاری برم ، من مدرسه نمیرم...
پارسوآ با عصبانیت گفت: تو خیلی غلط میکنی...
پرند با بغض گفت: نمیرم نمیرم نمیرم...
پارسوآ : باشه. تو سه شنبه میخوای بری تولد دیگه... نتیجه ی این رفتار بچگانه اتو می بینی پرند خانم.
پرند با جیغ گفت: تولد دوستم میرم... به تو هم هیچ ربطی نداره...
پارسوآ : به من ربطی نداره؟؟؟ ببینم چطور میخوای بری...
پرند کاملا اشکش درامد و با داد گفت: اصلا ازت بدم میاد...
پارسوآ با غیظ گفت: به جهنم... حالا هم اماده شو برو مدرسه...
پرند زبون درازی کرد وگفت: کور خوندی.. نمیرم...
پارسوآ نفس عمیقی کشید وگفت: پرند اون روی سگ منو بالا نیار...
پرند باز زبون درازی کرد و با قهر گفت: وقتی تو نمیذاری من با دوستم برم خرید ... تولدم که حق ندارم برم... پس دیگه پامو مدرسه نمیذارم...
پارسوآ با کلافگی و تحکم گفت: پرنــــــــــــد...
پرند با جیغ گفت: زهرمار... من مدرسه نمیرم...
پارسوآ در یک حرکت کاملا ناگهانی با حرص به سمتش هجوم برد که باعث شد حس خطر کنم و منم از اشپزخونه بپرم بیرون و جلوی پرند بایستم و گفتم: ای وای نزنیش...
پارسوآ دستشو بالا گرفته بود... با اخم و عصبانیت گفت: به من میگی زهرمار؟
پرند پشت من سنگر گرفته بود و داشت گریه میکرد... جلوی پرند و مقابل پارسوآ ایستاده بودم... از حالت پارسوآ خودمم ترسیده بودم. چشمهاش و درشت کرده بود... تند تند نفس میکشید... پره های بینیش باز وبسته میشد... فکش و محکم روی هم میسابید...
زیادی عصبانی شده بود.
پارسوآ با یه لحن کاملا متحکم و فریاد مانند گفت: پرند میری مدرسه... بفهمم نرفتی روزگارتو سیاه میکنم...
به جای پرند گفتم: میره... میره... پرند میره مدرسه...
پارسوآ کف دستش و محکم به روی اپن زد وصدای بلندی تو فضا پیچید ... با عصبانیت گفت: وای به حالت پرند اگه نری مدرسه...
و بدون خداحافظی از من از خونه خارج شد و در ورودی وبه شدت کوبید. حتی صدای کوبیده شدن در ماشین و گاز زیادی که به ماشین داد و هم شنیدم.
نفس عمیقی کشیدم...پرند از پشتم به سمت پله ها دوید و با گریه وارد اتاقش شد و درو کوبید.
یه چیزی این وسط درست نبود اگر کیانایی که پرندازش حرف میزد همون کیانا زمردی بود که دوماه پیش از مدرسه اخراج شده پس ... یه چیزی غلط بود .
حوصله نداشتم بیشتر بهش فکر کنم ... فضای خونه به شدت متشنج بود.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
نفس کلافه ای کشیدم و از فریزر یه بسته گوشت یخی بیرون گذاشتم تا یخش باز بشه و برای نهار اماده باشه... میز صبحونه رو تمیز کردم و به طبقه ی بالا رفتم.صدای هق هق پرند هنوز میومد.
پشت در ایستادم وگفتم:پرند... پرند بیام تو؟
با صدای خش داری گفت: بیا...
در اتاق و باز کردم و کنارش روی تخت نشستم.
سرشو روی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد.
موهاشو نوازش کردم وگفتم: پرند ... ببینمت....
پرند با گریه گفت: دیگه نمیذاره تولد برم...
وخودشو تو بغلم انداخت و بلند بلند گریه کرد.
اجازه دادم تا کمی خودشو خالی کنه ... بعد اروم گفتم:الان بلند شو برو مدرسه... منم قول میدم با بابات صحبت کنم ... مطمئن باش تولدم می برمت ... خوبه؟
پرند سرش رو سینه ام بود با صدای خفه ای گفت:من مدرسه نمیرم...
-پرند اگه الان مدرسه نری بابات بفهمه من دیگه نمیتونم هیچ کاری بکنم...
پرند سرشو از رو سینه ام بلند کرد. چشمهای قشنگش سرخ سرخ شده بود.
پرند به من نگاه کرد وگفت: من نه کادو خریدم... نه لباس دارم... اصلا تولد هم نمیخوام برم...
-دوست داری با من بریم خرید؟
پرند فین فینی کرد وگفت: باتو؟
-اره... میدونستی من قبلا تو بوتیک کار میکردم؟؟؟ میتونم تورو ببرم به بهترین پاساژای تهران... هوم؟
پرند کمی متفکرانه به من نگاه کرد وگفت: پارسوآ نمیذاره...
-اگه تو قول بدی الان صورتتو بشوری و بری مدرسه... مطمئن باش من ظهر میام مدرسه دنبالت با هم بریم خرید...
پرند خوشحال شد وگفت:واقعا؟
-اره...
پرند: پس الان زنگ بزن ...
یه کم فکر کردم پارسوآ روی من و زمین نمیزد.
-باشه الان زنگ میزنم... تو هم اماده شو برو مدرسه...
پرند باشه ای گفت... دلم میخواست این کیانا که مجهول شده بود تو ذهنم وبپرسم. اما موکولش کردم به بعد.
موبایلمو برداشتم وشماره ی پارسوا رو گرفتم.
بعد از سه تا بوق صداش و شنیدم.
توی تلفن صداش گرفته بود. پس حسابی ناراحت بود. میدونستم طاقت نداره اشک پرند وببینه.
-الو...
پارسوآ: سلام تی تی خانم.
-سلام... خوبین مهندس؟
پارسوآ اهی کشید وگفت:والله چی بگم...
-... پرند داره اماده میشه بره مدرسه...
پارسوآ: جدا؟ فکر کردم نمیره...
-نه من باهاش صحبت کردم که بره... یه سوال بپرسم؟
پارسوآ: خواهش میکنم بفرمایید.
-پرند میتونه سه شنبه بره تولد؟
پارسوآ :این که گرو کشی واسه ی مدرسه رفتنش نیست؟ هست؟
-نه... مطمئن باشید نیست...
پارسوآ: بله با حضور شما میتونه بره.
-حالا میتونم یه خواهش هم بکنم؟
پارسوآ : بله.. بفرمایید.
-من فقط زنگ زدم ازتون یه اجازه بگیرم.
پارسوآ: نه اگه قراره بره پاساژ به هیچ وجه بهش اجازه نمیدم... تی تی خانم خواهش میکنم اصرار نکنید.
-اگه من باهاشون برم مشکلی هست؟
پارسوآ یه لحظه سکوت کرد و ادامه دادم: منم همراهیشون میکنم... و قول میدم مراقبشون باشم.
پارسوآ با لحن نامطمئنی گفت:شما؟
-اشکالی داره؟ اگه ناراحت میشید...
پارسوآ : اینطوری فکر نمیکنم مشکلی باشه...
-پس میتونم بچه ها رو ببرم پاساژ تا خرید کنن... ؟
پارسوآ: بله.. ولی من بهتون زنگ میزنم... تا مطمئن بشم پرند باشماست.
-باشه چشم... امری نیست؟
پارسوآ: الان پرند خونه است؟
-بله... کارش دارین؟
پارسوآ : نه به شما میگم...پشت پیانو یه کمد کوچیک هست... کشوی اول... داخل یه کیف قهوه ای سوخته فکر میکنم زیپ جلوش یه کارت اعتباریه ... برای بانک پاسارگاد... اونوبردارید برای خرید های پرند... رمزش هم تاریخ تولد پرنده...
-مهندس خودم حساب میکردم.
پارسوآ: خواهش میکنم... فقط یه مسئله ای...
-بله؟
پارسوآ: پرند تا حد دویست تومن بیشتر نباید خرج کنه.
-بله چشم...
پارسوآ کمی مکث کرد وگفت:خواستید میتونید برای خودتون هم خرج کنید.
لبخند بی اراده ای زدم وگفتم: مرسی.. پس من بعد مدرسه میرم دنبالشون از اون طرف هم میریم خرید... باشه؟
پارسوآ: ساعت پنج...خونه...
-شیش و نیم هفت حتما هستیم...
پارسوآ اهی کشید و با ناچاری گفت: باشه... امری نیست؟
-ممنون... خداحافظ.
پارسوآ سریع گفت: مراقب خودتون باشید. خداحافظ.
تماس وقطع کرد و من اروم زمزمه کردم چشم...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
با اژانس جلوی مدرسه ی پرند رفتم پرند و کیانا منتظرم بودن... اول رفتیم یه جا مهمون من نهار پیتزا خوردیم... با اینکه مسئله ی کیانا زمردی برای من حل نشده بود که دانش اموز اخراجی چطور جلوی در مدرسه منتظر بود اما پشت سر پرند و کیانا راه افتاده بودم... بعد هم به همون پاساژی رفتیم که من شیش ماه تموم شب وروز تو ش کار میکردم... جای بوتیک جین فروشی فریبرز خاطراتمو زنده میکرد... حالا شده بود یه روسری فروشی ...
پرند و کیانا با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن... از کیانا خوشم نمیومد قیافه اش و حالت صورت وچشمهاش منو یاد یکی مینداخت که نمیدونم کی بود اما هرچی بود نظر مثبتی به این چهره نداشتم.
پرند اول دوست داشت یه لباس شیک و مجلسی بخره... بردمش طبقه ی همکف چون بهترین لباس های مجلسی و دخترونه اونجا بود.
خوشبختانه چون فکر میکرد من خیلی حالیمه والبته خیلی هم حالیم بود و تک و توک همه منو میشناختند و نیومدن یک ماهه ام باعث نشده بود کسی شیش ماه حضور منو در این پاساژ فراموش کنه... به حرفم گوش میداد.
با دیدن یه پیراهن کوتاه ساتن صورتی روشن که بالای یقه اش ساتن سفید بود و کمربند سفید داشت به پرند نشونش دادم. لبخند رضایتمندی زد و نظر کیانا رو پرسید.
کیانا هم موافق بود . ازش خوشم نمیومد هرچه قدر پرند شیرین و دوست داشتنی بود این یکی و دوست داشتم خفه کنم... تفلن گوشت تلخ!
پرند رفت تا لباس و پرو کنه...
من هم داشتم بقیه ی لباس ها رو دید میزدم... وقتی در وباز کرد با دیدنش بی اراده ذوق کردم ولبخند زدم. عجیب به تنش نشسته بود... و اندامشو نشون میداد.
فقط زیادی کوتاه و دکلته بود مطمئن نبودم پارسوآ میذاره اونو بپوشه یا نه...
درحالی که به پرند میگفتم: این عالیه. ولی پرند بابات میذاره بپوشیش؟
پرند خندید و اینه خودشو برنداز کرد وگفت: اره بابا .. پارسوآ گیر رو اینا نیست.
سری تکون دادم و فروشنده گفت: یه کت ساتن از این جنس هم دارم...
کت وازش گرفتم و گفتم: چه خوب...
تقه ای به در اتاق زدم وگفتم: پرند این مدل کتشه ... بپوش...
پرند با نق ونوق پوشید وگفت: نه نمیخوامش...
خودم صلاح دونستم کت وبگیرم... کارت وکشیدم توی حساب حدود سه میلیون پول بود. کاش منم مثل پارسوآ اینقدر راحت اعتماد میکردم. پیراهن وهمراه کتش شد نزدیک صد وپنجاه تومن...
رو به پرند گفتم: پرند پنجاه ودو تومن فرجه داری خرید کنی...
بعد چشمهامو باریک کردم... کیانا مگه تولدش نبود؟ در حضور کیانا میخواست کادوی تولد بخره؟
سرمو تکون دادم وپرند گفت: من یه کفش سفید میخوام... پاشنه دار...
با هم به سمت بوتیک کفش فروشی رفتیم... اونجا فقط دو سه مدل کیف وکفش داشت. پرند هم اصرار داشت کفشش پاشنه دار و سفید باشه... درنهایت به یه صندل صورتی سفید پاشنه دار به سلیقه ی کیانا رضایت داد... اما مشکل وقتی بود که کیف ست کفشش و هم دید و خوشش اومد... پنجاه تومن پیاده شدم...
حالا دیگه نمیتونست کادو بخره!
با اصرار پرند ویه تماس با پارسوآ براش توضیح دادم که دویست تومن بخاطر گرونی و تورم وقیمت دلار و فلان و این حرفها کمه... یه ذره گرد و خمش کن بشه دویست و پنجاه تومن... با حرفهای من طفلک قبول کرد...
با پرند هم چند کلمه صحبت کرد وقرار شد باهم سه تایی بگردیم دنبال کادو برای صاحب تولد که دنبالمون میومد.
با دیدن مغازه ی بدل فروشی پرند کارت اعتباری و ازم گرفت وخواست که داخل نرم این یکی و به عهده ی خودش بذارم... همراه کیانا وارد مغازه شدن... منم با تمام فضولیم مخالفت نکردم یه ذره بهش ازادی دادم تا اوقات تلخی صبح و فراموش کنه، یه گوشه ایستادم و به رفت وامد مردم نگاه کردم.
با دیدن عیسی که از جلوم رد شد گفتم: اقا ببخشید ساعت چنده؟
عیسی مچ دستشو بالا اورد وگفت: ساعت...
و چشمش به من افتاد وگفت: تی تی!
-علیک سلام...
عیسی خندید وگفت: بابا راه گم کردی از این ورا... چه عجب... نگاش کن... اصلا عوض نشده.
با خنده گفتم:
-یه ماه گذشته همش...
عیسی خندید وگفت: بابا از وقتی رفتی من همه ی روزهای هفته رو قاطی کردم... خوبی تو ؟ چه حال چه خبر؟
-خبری نیست...
عیسی : اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم خرید...
عیسی: خرید عروسی کلک؟
-خدا اون روز و نیاره...
عیسی خندید وگفت: ای بابا من میخوام تو عروسیت لزگی برقصم کجای کاری...
خندیدم و پرند و کیانا از مغازه خارج شدن... پرند به من گفت: بریم تی تی جون؟
عیسی با خنده گفت: این دخترته؟ ماشالا تو این یه ماه چه قدی کشیده...
خندیدم وگفتم: عیسی اذیت نکن...
عیسی خندید و رو به دخترا سلام کرد.
پرند تعجب کرده بود کیانا هم اصلا تو باغ نبود.
عیسی دعوتمون کرد به مغازه اش تا یه چایی بخوریم.
پرند که کلی ذوق کرده بود.
از عیسی خواسته بودم زیاد کنجکاوی نکنه... اونم مثل همیشه به حرفم احترام گذاشته بود و نپرسیده بود پرند کیه و چیه...
وارد مغازه ی عروسک فروشیش شدیم با دیدن دختری که موهای بلوند و چشمهای قهوه ای داشت عیسی زیر گوشم گفت: نترس هیولا نیست... دخترخالمه... مامانم قراره اینو بندازه به عماد... عمادم کلا پاشو اینجا نمیذاره... نمیدونی چه وضعی داریم.
بلند زدم زیر خنده ... با اینکه همیشه خنده هام بی صدا بود وویبره میرفتم ولی حرف عیسی برام بامزه بود بخصوص که با لحن بامزه ادا میکرد.
عیسی برامون چایی ریخت ومحل دخترخاله اش نذاشت که با نگاه فضولی به من و پرند وکیانا خیره شده بود.
عیسی : خوب چه حال چه احوال؟قرار بود جعبه درست کنی چی شد؟
-دیگه مشغول کار و مادربزرگم شدم ... نمیرسم.
عیسی: کارجدید خوبه؟ راضی هستی؟
از اینکه اینقدر شعور داشت که کارمو نپرسه ازش خوشم میومد.
-بدک نیست... تو چه خبر؟ از فریبرز خبری نداری؟
عیسی لبخند کجی زد وگفت: بگم حالشو پرسیدی از ذوق سکته میکنه...
-پس نگو... خوب نیست جوون مردم ناکام بمونه...
عیسی خندید وگفت: تو چه خبر؟
-هستیم ...
عیسی: راضی هستی؟
-شکر میگذره...
عیسی لبخندی زد و تلفن من زنگ خورد.
پارسوآ بود.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
-بله؟
پارسوا: سلام... نرسیدید خونه؟
-نه... حالا راه میفتیم ... مهندس.
پارسوآ: پرند خوبه؟
-بله عالیه... میخواین باهاش صحبت کنین؟
پارسوآ: نه دیگه... شما میاین خونه؟
-بله الان برمیگردیم... کیانا رو میرسونیم و میایم...
پارسوآ: باشه منتظرم...
-خداحافظ.
تماس وقطع کردم عیسی خیره خیره نگام میکرد. حتی دیدم لبهاش اروم تکون خورد وزمزمه کرد: مهندس... وبعد به دخترا خیره شد ... پرند وکیانا حواسشون به یه مدل عروسک جدید بود.
عیسی خندید و گفت: سهمیه ی جوک دیدار دوباره به بابام میگم :بابا پول داری؟میگه پول می خای؟میگم : پـَـ نـَـ پـَـ میخواستم ببینم اگه پول نداری بهت بدم که وختی رفتی خونه جولو زن و بچت شرمنده نشی...
بچه ها زدن زیر خنده و عیسی بهشون گفت:
خانما از این مدل خوشتون اومده؟
پرند و کیانا که مشخص بود خوششون اومده ... از جا بلند شدم دیگه ساعت شیش بود... اینطور که معلوم بود پارسوآ هم داشت از نگرانی سکته میزد.
اینجور که شواهد امر نشون میداد پارسوآ به پرند وابسته بود نه پرند به پارسوآ.
عیسی از اون عروسک دو تا برداشت و دست بچه ها داد وگفت: مبارکتون باشه...
پرند تند گفت: خوب چقدر شد؟
عیسی خندید وگفت: ناقابل خانم ...از تی تی خانم زیاد به مارسیده. راستی اینو شنیدی رفتیم صحرا نشستیم روی علف ها میگه اومدین تفریح؟میگم پـَـــ نــه پـَـــ گاویم داریم میچریم...
سه تایی زدیم زیر خنده... عیسی با لبخند همراهیمون میکرد دخترخاله اش هم که منو با چشم غره اش بی نصیب نمیذاشت.
بعد از چند تا جوک و پ ن پ عیسی اصرار داشت اون عروسک ها رو حساب نکنه...
ولی از پس من برنیومد وبا اصرار و التماس وخواهش و تمنا پول دو تا عروسک و حساب کنم هرچند تخفیف قابل توجهی داد اما با پول خودم اون دوتاعروسک سنجاب خوشگل و برای پرند وکیانا خریدم. چون دختر مهندس پاکزاد بود ناچارا با اژانس برشون گردوندم. رفتنی هم با اژانس برده بودمشون پاساژ... یعنی مرفهین بی درد به همینا میگن هااا...
اول سریع به خونه ی کیانا رفتیم... خونه اشون دو تا خیابون با خونه ی پرند فاصله داشت. بعد هم ساعت نزدیک هفت ونیم بود که به خونه رسیدیم. زنگ درو نزده دربرامون باز شد.
نگرانی پارسوآ برام قابل درک بود.
بخصوص که قرار بود ساعت هفت پرند خونه باشه...
بدو بدو وارد خونه شدیم ...
پارسوآ فوری پرند وکشید تو بغلش و گفت: این همه وقت کجایین؟
پرند خودشو از لابه لای بازوهای پاسوآ بیرون کشید وگفت: اینقدر خوش گذشت... اول رفتیم نهار پیتزا خوردیم.. بعد رفتیم پاساژی که تی تی جون کار میکرد... بعد نگا ... چه پیرهنی خریدم... سلیقه ی تی تی جونه.. یه صندل وکیف هم خریدم.. این سلیقه ی کیاناست... بابا عروسکم و نگاه... اینو تی تی جون از مغازه ی دوستش برامون خرید یکی برای من یکی برای کیانا...... اقا عیسی اینقدر مهربون بود... برامون کلی جوک گفت !!!
به این قسمت حرفهاش که رسید اخم پارسوآ تو هم رفت ... حس کردم باید توضیح بدم که چون قبلا تو بوتیک کارمیکردم با خیلی از مغازه دار ها اشنا بودم... و تخفیف گرفتم و خلاصه سرو تهش و هم اوردم.
اوه پرند میخوای حالا همه ی جزییات و نگو...
پارسوآ لبخندی زد وگفت: زحمت کشیدید تی تی خانم...
-خواهش میکنم...
پرند رفت تا لباسشو عوض کنه.
من با خستگی روی مبل خودمو پرت کردم که دیدم پارسوآ داره نگام میکنه. زود خودمو جمع و جور کردم و اروم گفتم:ببخشید.
پارسوآ خندید و گفت: راحت باشید.... خسته نباشید.
و به اشپزخونه رفت.
تو کیفم دنبال فاکتورها و قبض هایی که از کارت اعتباری استفاده کرده بودم گشتم... باید به پارسوآ نشون میدادم که چقدر خرج کردیم.
با صدای پارسوآ که گفت: بفرمایید...
با شرمندگی به سینی چای نگاه کردم وگفتم: وای... شما چرا... دستتون درد نکنه...
پارسوآ لبخندی زد وگفت: نوش جان...
-این فاکتورهاست... اینم قبض رسید... تقریبا دویست و چهل تومن خرج کرده پرند.... کیف وکفش و پیراهن و یه کادو که برای دوستش خرید.
پارسوآ :عروسک ها چی؟
-اون یادگاری منه به پرند...
پارسوآ کنارم روی مبل نشست وگفت : پول اژانس و غذا رو من با حقوقتون حساب میکنم.
خواستم تعارف کنم و بگم نه که پرند توجه جفتمونو به خودش جلب کرد.
پرند گفته بود: بابا لباسمو نگاه؟
با اون پیراهن ساتن کوتاه وصندل های صورتی سفید که تا مچش بند میخورد و قدش ورشید تر کرده بود و کیف ست کفشش... به همراه یه تل سفید...
پارسوآ با تحسین و ذوق لبخندی زد وگفت: مبارک باشه...
پرند رو به من گفت: تی تی جون خوبه؟
با لبخند تاییدش کردم.
پارسوآ با کمی مکث گفت: ولی پرند من نمیذارم اینو برای تولد بپوشی...
پرند تقریبا جیغ زد: چی؟
پارسوآ کاملا جدی گفت: شنیدی چی گفتم...
خودمو دخالت دادم و گفتم: پرند این لباس یه کتم داره... و کت و از داخل ساک دراوردم وبهش دادم.
پرند اونو روی لباسش پوشید به نظرم اینطوری خیلی لباسش شکیل تر به حساب میومد پرند با حرص گفت:حالا چی؟
پارسوآ به پایین لباس و پاهای باریک و سفید پرند اشاره کرد وگفت: برای این هم راه حل باشه من حرفی ندارم...
پرند پاشو به زمین کوبید و من و پارسوآ همزمان گفتیم: کفشت خراب شد!
و همزمان هم بهم خیره شدیم.
زودنگاهمو ازش گرفتم وگفتم: پرند صندلت جلو بسته است ... پس اگه یه جوراب شلواری سفید هم بپوشی مشکلی نیست... هوم؟
پرند دندون قروچه ای کرد وبدون حرف به طبقه ی بالا رفت.
رو به پارسوآ گفتم: اگه مجلسشون دخترونه باشه اصلا ایرادی نداره که اون چطوری لباس بپوشه...
پارسوآ: به قول شما اگه دخترونه باشه...
کش وقوسی اومدم و بعد از صحبت کوتاهی با پارسوآ خداحافظی کردم و تعارف پارسوآ مبنی بر اینکه برام اژانس بگیره و منو برسونه رو قبول نکردم.
دیگه داشتم بد عادت میشدم.
زود به خونه رسیدم ... یه حموم مشت با عزیز رفتم و بعد هم مشغول انتخاب لباس برای تولد شدم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
زود به خونه رسیدم ... یه حموم مشت با عزیز رفتم و بعد هم مشغول انتخاب لباس برای تولد شدم.
صبح روز بعد با صدای ایفون در وباز کردم.
یه خانم تپلی سی و خرده ای ساله وارد خونه ام شد وگفت: سلام خانم...
باروی باز سلام کردم و گفتم: بفرمایید.
همون پرستاری بود که پارسوآ برام فرستاده بود تا از عزیزم نگهداری کنه... زن بامزه ای بود... سر سه سوت فهمیدم شوهرش فوت شده و دو تا دختر داره...
همه ی نکات لازم وبهش گفتم و خودم رفتم سمت خونه ی پارسوآ... من میرفتم واسه ی یکی دیگه کلفتی میکردم یکی دیگه هم واسه من ... چه زنجیره ای شده بود.
مشغول سرخ کردن پیاز بودم که با صدای موبایلم به سمتش رفتم.
اهورا بود.
باتعجب جواب دادم: بله؟
اهورا: خودمو معرفی کنم یا منو از رو صدام شناختی...
یه مجری رادیو چقدر میتونه سمج باشه...
-سلام اهورا...
اهورا خندید وگفت: سلام تی تی خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
اهورا: چه خبرا؟
-سلامتی... طوری شده؟
اهورا:اشکالی داره تماس گرفتم؟
-نه ...
اهورا: اگه برای صحبت مشکل داری قطع کنم...
-مثلا چه مشکلی؟
اهورا: مثلا حضور خانواده ات...
-نه من مشکلی ندارم.
اهورا: خوب خوبی؟ چه خبرا؟ چه میکنی؟
-هیچی مشغولم...
اهورا: ناراحت شدی تماس گرفتم؟
-نه ... برام فقط عجیب بود.
اهورا: یعنی یه نفر نمیتونه به دوستش زنگ بزنه؟
-دوست؟
اهورا: رابطه ی من و تو چه جوری تلقی بشه؟ دشمن خوبه؟
-رابطه؟
اهورا: رابطه ی دوستانه...
-هوم... نه من مشکلی ندارم فقط نمیترسی مبادا برات بد بشه اقای مجری؟
اهورا: نه مطمئنم نونم وبه خوب تنوری میچسبونم. و خودش خندید.
منم خندیدم وگفتم: خوب احوالپرسیتون تموم شد؟
اهورا: زنگ زدم بگم امروز برنامه رو گوش بده...
-نمیگفتی هم گوش میدادم...
اهورا خندید وگفت:خوب کاری نداری؟
-نه خداحافظ.
و تماس وقطع کردم. رادیو رو روشن کردم...
یک ربع دیگه برنامه شروع میشد...
تمام یک ربع و به جمع و جور کردن اشپزخونه گذروندم...
با صدای اهورا که از رادیو پخش میشد یه لحظه فکر کردم شاید هیچ کس نتونه با یکی مثل اهورا تلفنی صحبت کنه...
اهورا بعد از سلام و حرفهای ابتدایی گفت: امروز درخدمت مهمان بزرگواری هستیم جناب اقای حجت الاسلام... و بحث امروز ما درمورد زنان و مسیر انها در اجتماع است.
بعد از سلام علیک اون حاج اقا که بعید میدونستم مکه رفته باشه ... شایدم با پول بیت المال سالی به دوازده ماه هر ماه حج واجب تشریف برده بحث با سوال اهورا درباره ی اینکه وظایف زن نسبت به همسرش چه چیزهایی هست شروع شد.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group