پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
فصل دو:ناچاری !
تو ایفون تصویری اعلام وجود کردم... و در به روم باز شد .
راه سنگفرش شده رو طی کردم ... یعنی خدا شانس بده ... ملت چه خونه زندگی هایی دارنا... من دلم خوشه تو خونه ی عزیز که مال خودشه زندگی میکنم... اینا هم دلشون خوشه زندگی میکنن... حالا نمیدونم من دلم زیادی خجسته است یا اینا ... هّی!
وای سکسکه گرفته بود... همیشه از هیجان زیادی اینطوری میشدم.... اه ه ه... ماشینا رو... دو تا ماشین ناناز پارک بود.حتی اسمشونم نمیدونستم. از این تاب گنده ها هم داشتن... استخر هم بود... شبیه اون خونه هاست که تو سریالا همه ی ادم های پولدار فقط تو همون خونه بازی میکنن... عین پارک بود.
با دیدن یه پسر جوون که با ژست خاصی جلوی در شیشه ای ایستاده بود و به من نگاه میکرد... خودمو جمعو جور کردم واب دهنمو جمع کردم و هّی...!
کاش یکی سکسکه امو جمع کنه... هّی!
اروم سلام کردم و اون از زیر عینک مستطیلی طبیش با فریم دور مشکی و شیشه های مستطیلی بهم نگاه میکرد.
دستهاشو تو جیب جینش کرد . یه نگاه به سرتاپاش انداختم... بابا خوشتیپ... واقعا هم عین مهندسا بود ... اصلا عینکش کلا یعنی این مهندسه نقشه میکشه... جین سورمه ای پوشیده بود و دم پایی انگشتس سفید و تی شرت سفید استین بلند که روی سینه اش یه نایک کوچولو داشت. موهاشم مشکی و خوش مدل کوتاه و مرتب بود.
با صورت گرد و بینی عمل شده .... از پسرایی که دماغاشونو عمل میکردن متنفر بودم... البته سربالا نبود اما اون حالت نوک بینیش نشون میداد طرف دماغش زیر تیغ رفته است... با ابروهای مشکی که تا شقیقه امتداد داشت ... و چشمهای قهوه ای تیره و کاملا عادی که کمی خمار بودن ... البته زیر عینک مسلما بخاطر خاصیت ذره بینی عینک کمی درشت تر نشون میداد.
در کل بدک نبود ... قدش متوسط رو به بالا بود البته میشد گفت قد بلند ... تو مایه های صد و هشتاد و نه اینطورا ، خوب باشه خیلی قد بلند بود کلا زورم میومد به یکی بگم قد بلند! ... موهای مشکی یه طرفه رو پیشونیش تو حلقم... !
با صدایی که گفت: بفرمایید...
حس کردم اونم حسابی زیر و بم تیپ و قیافه ی منو دراورده ... چون من که کلا در سکوت داشتم نگاش میکردم اونم در سکوت احتمالا زل زده بود به من.
اهمی کردم... سکسکه ام خوشبختانه بند اومده بود. هنوز داشتم نگاهش میکردم... حدودا نوک کله ام تا روی سینه اش بیشتر نمیرسید ... البته خیلی قدم کوتاه نبود اما در کل... اون زیادی احتمالا بلند بود!
نیشخندی زد وگفت: بخدا تموم شدم...
از حرفش اب دهنم پرید تو گلوم... شوکه شده بودم. به زور سرفه امو خفه کردم ...
ناچارا لبخندی زدم وگفتم: سلام...
-خوب سلام...
انگار اصلا منتظر من نبود...
با من من گفتم: من از طرف رعنا خانم معرفی شدم...
با تعجب کمی خم شد تا قدش به من برسه وگفت: واقعا؟
-اشکالی داره؟
-شما جدی میگید؟
-بله... رعنا پاکزاد دخترعموتون بهم گفتن که ...
دستشو بالا اورد که یعنی کافیه... دعوتم کرد به داخل... جان به این پوست سفید و کف دست و انگشتهای کشیده اش... خاک تو سرم کنم که میرم پنکیک بورژوآ برونز میخرم... پسره عین برفه!!!
پشت سرش وارد خونه شدم.
نمیدونم چرا حس کردم یه ذره تابلو ام... پسره یه مدلی بود ... البته این خونه و من و یه پسر مجرد احتمالا خوش تیپ... مهندس... تنهایی... این وقت روز... میتونی به چیزهای دیگه هم فکر کنی منحرف!!!
روی یکی از مبل های استیل نشستم چادرم و مرتب کردم و سعی کردم کل نقشه ی خونه رو بدون ضایع بازی و گردش سیصد و شصت درجه ی گردن ببینم...
با دیدن راه پله ها که درست زیر اونها یک مدل گرند پیانوی سیاه قرار داشت ودر هایی که از پشت نرده ی پله ها در معرض دید من بود و احتمال میدادم اتاق های بزرگ و خوش نقشه ای باشن ... گرامافون ... دو تا بوفه ست خونه که به رنگ طلایی و کرم و قهوه ای بود ... تی وی ست و مجسمه های عتیقه و ساعت زنگ دار قامتی و تلفن سبک قدیم... کفم برید.
پسره یهو جلوم ظاهر شد وگفت: واقعا واسه ی کار اومدی؟
-اشکالی داره؟
-نمیدونم والله... با کمی مکث گفت: تو چند سالته دخترم؟
دخترم... آی خندم گرفته بود از این حرفش... لبخند عمیقی زدم... اما اون جدی جدی نگام میکرد... الهی... مگه خودت چند سالته پدر جان... قیافه اش که میزد 26 27 باشه... البته رعنا میگفت 29 ... ولی کمتر میزد.
با شرمندگی گفتم: من 22 سالمه...
یهو رو مبل سیخ نشست.
-واقعا؟
-بله؟
-اینو جدی گفتی؟
-بله ...
انگار خودشم فهمید زیادی شوک شده ... یه تک سرفه کرد و گفت: خوب کمتر میزنی... به پشتی مبل تکیه داد وگفت: خوب رعنا شما رو روشن کرده که وظایفتون چیه درسته؟
-بله ... فقط هفته ای چند روز بیام؟
چشمهاشو ریز کرد به سمتم خم شد وگفت: واقعا واسه ی کار خونه اومدی؟

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
چشمهاشو ریز کرد به سمتم خم شد وگفت: واقعا واسه ی کار خونه اومدی؟
-من متوجه نمیشم مشکلی هست؟
یه کم خیره خیره نگام کرد و دوباره تکیه داد وگفت: خیر...
اهمی کرد و با صدایی که کمی قدرتمند بود گفت: خوب... من پارسوآ پاکزاد هستم...
چی چی؟؟؟
راسو؟؟؟
از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت وگفت: اونقدر شوکه ام که یادم رفت پذیرایی کنم... شرمنده...
وکمی بعد با یک سینی محتوی دو فنجون چای برگشت وگفت:بخاطر شغلم زیاد خونه نیستم... آرشیتکتم و به تازگی هم دارم تز ارشد ِ ...
وسط حرفش اومدم وگفتم: عمران...
باز خیره خیره نگام کرد وگفت: بله... دارم پایان نامه امو تکمیل میکنم.
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه ... در ورودی باز شد و یه دختر کشیده و قد بلند وارد خونه شد ... درحالی که یه کیف صورتی کمری و به کمرش بسته بود و کیف سیاه گیتار که دوبرابر خودش بود روی شونه اش اویزون کرده بود و ال استارهای صورتی به پا داشت .... با مانتویی سورمه ای که دگمه هاش از بالا تاپایین باز بودن... بهمراه شالی که عین دستمال گردن دور گردنش انداخته بود وارد خونه شد.
حس کردم باید بلند بشم...
از جا بلند شدم و پارسوآ هم متعاقب ایستادن من سرپا شد و گفت: معرفی میکنم...
دختره با صدای پارسوآ به سمت ما چرخید وگفت: اِ... سلام... تو خونه ای؟
پارسوآ : سلام... پرند ایشون...
قبل از اینکه پارسوآ حرفش تموم بشه پرند گفت: دوست دخترته ؟ و خیلی زود خودشو به من رسوند وگفت: با قبلی ها خیلی فرق داره... چه عجب نرفته ارایشگاه... اوه چادری هم هست؟
پارسوآ بازوی پرند رو بشکون گرفت وگفت: داری اشتباه میکنی عزیزم...
پرند با جیغ گفت: وحشی... کبود شد...
پارسوآ سری تکون داد و گفت: ایشون...
باز پرند میون کلامش اومد وگفت: ایشون هرکی که هست ازش خوشم میاد ... میتونی باهاش ازدواج کنی...
و رو به من گفت: فقط خانم حواست باشه که مهریه ات زیاد نباشه این بمیره( به پارسوآ با انگشت اشاره کرد و ادامه داد) کل ارثش به من میرسه پس واسه میراث شاخ وشونه نکش... دوتا از اتاقای طبقه ی بالا مال منه ... یکی اتاقمه ... یکی هم اتاق موسیقیمه... خوشم نمیاد بدون حضورم کسی بره تو اتاقام... روی اخلاق ورفتار منم هیچ اظهار نظری نمیکنی... چغلی هم موقوفه... تو زندگی خودتو داری منم همینطور... اینا رو رعایت کنی دنیا بهشته ... اکی؟
خنده ام گرفته بود. این دختره هم قیافه ی بانمکی داشت. هم لحن دوست داشتنی و مهربون... پوست سفید و چشمهای وحشی وسیاه کشیده و لبهای برجسته و گونه های خوش فرم... بینی کوچیک گوشتی با چتری های سیاهی که تو پیشونیش ریخته بود و موهاش و از پشت دم اسبی بسته بود ... احتمالا خواهرش بود ... یعنی با اون ابروهای کلفت که مطمئنا بخاطر قوانین مدرسه عمرا کوتاه بلند میشد امکان نداشت فکر کنم این زنشه... واقعا من گاهی به مغزم باید افتخار کنم ... دختره منو با نامزد داداشش اشتباه گرفته من دارم فکر میکنم این زنشه ... ای ول تی تی جان تو ترشی نخوری یه چیزی میشی! ذهن نانازم نتیجه گرفت بخاطر شباهت هایی که باهم داشتند... پس حتما خواهرش بود!
پارسوآ با حرص گفت: رعنا جون ایشونو فرستادن تا برای ما...
وبا مکث دنبال کلمه میگشت که خودم کمکش کردم وگفتم: اشپزی کنم...
پرند لبخندی زد وگفت: واقعا؟ ای ول... پس رفت و امدت به اتاقای بالا مجازه ... میگم این از این سلیقه ها نداره ... خواستی تورش کنی هم مشکلی نیست... من اکی ام...
پارسوآ با حرص گفت: میتونی بری تو اتاقت لباستو عوض کنی...
پرند: با کمال میل... راستی اسمت چی بود؟
لبخندی زدم وگفتم: تینا... تینا تابان...
پرند: اسمت بهت میاد... اکی تینا ... فعلا ... می بینیم همو؟
پارسوآ نفس کلافه ای کشید وگفت: پرند بعدا راجع بهش صحبت میکنیم...
پرند چشمکی زد و گفت: اکی... و به سمت پله ها رفت و دو تا یکی ازشون بالا رفت.
پارسوآ پوفی کشید وگفت: یه ذره پرحرفه...
لبخندی زدم وسرجام نشستم و فنجون چاییمو برداشتم پارسوآ گفت: خوب اینم کسی که باهاش زندگی میکنم...
داشتم چاییمو قورت میدادم که پارسوآ گفت: دخترم پرند که شناختیش...
چایی به طرز وحشتناکی پرید تو گلوم... چنان به سرفه افتادم که حس کردم دارم خفه میشم...!!!
خواست بزنه پشتم که دستمو به علامت نمیخواد بالا اوردم... دختر؟؟؟
با هول گفت: شما خوبین خانم تابان؟
-شما دختر دارین؟ شما مگه ازدواج کردین؟ واقعا دختر دارین؟ واقعا پرند دختر شماست؟ اینو جدی گفتید مگه چند سالتونه شما؟؟؟
اصلا سوالام تحت اراده ی خودم نبود ... رگباری داشتم می پرسیدم... واقعا اون دختر داشت؟ اون اصلا بهش نمیومد ازدواج کرده باشه... چه برسه به دختر؟؟؟ اونم تو این سن.... پرند کمه کم سیزده سال وداشت!
پارسوآ لبخندی زد وگفت: خوب من یه کم زود ازدواج کردم...
یه لحظه گفتم: اخه چقدر زود ...
سوالام همش تو ذهنم بودن البته بعضی هاشونم بخاطر هیجانی که بهم وارد شده بود عین استون پریده بودن... با این حال واقعا هنوز شوک بودم... یعنی شوک بودمااا ...
با گنگی باز گفتم: شما چند سالتونه؟
پارسوآ پاشو رو پاش انداخت وگفت: فعلا بیست و نه... به زودی سی ...
-بعد پرند چند سالشه؟
پارسوآ لبخندی زد ... انگاراز قیافه ی باباقوری متعجب من خوشش اومده بود ...
پارسوآ : پرند هم سیزده سالشه ...
مغزم داشت جمع و منها و تفریق وضرب و تقسیم میکرد...
فکرمو بلند بلند گفتم: یعنی هفده سالگی ازدواج کردید؟
پارسوآ با همون لبخند گفت: خیر... هفده سالگی پدر شدم...
ای دل غافل... عجب چیزی بود این... البته تو فامیل داشتیم ... اصلا پدر خودم با طاها فقط بیست سال اختلاف داشت ... ولی پارسوآ ... اه ه ه ه ه...
مخم هنگ بود به شدت ...
پارسوآ فنجون خالی و که اصلا نفهمیدم که تمامشو خوردم وبرداشت وبه اشپزخونه رفت.
با صدای موبایلم از تو کیفم در ش اوردم . اما بخاطر مغز هنگم اصلا نتونستم جواب بدم و تماس قطع شد. گوشیمو رو میز گذاشتم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم...
باز مخم پر کشید سمت پدر کوچولو...
وای چه پدر باحالی... خدا شانس بده ... یه لحظه توهم زدم فکر کن پارسوآ با یه همچین استایلی بیاد دم مدرسه ی پرند اینا... اه ه ه... دخترا واسه اش خودکشی میکنن... عجیب دلم میخواست بدونم زنش کجاست...
ازاشپزخونه گفت:اولین بار نیست کسی تا این حد شوکه میشه... دیگه من و پرند عادت کردیم.
درحالی که رو به روم مینشست گفت:مدارکتون رو اوردید؟
به سختی نگاهمو ازش گرفتم... این جوون خوش تیپ اصلا بهش نمیومد یه پدر باشه... اونم چی... پدر یه دختر سیزده ساله... یعنی... وای اخر سوژه است... تو هفده سالگی... عزیــــــــــزم م م ... دیده بودم مادرهایی که پونزده شونزده سال با بچه هاشون اختلاف سنی داشتن اما این یکی... اه ه ه...
کولمو برداشتم وبه زیپش نگاه کردم... به زیپ نگاه میکردم وفکر میکردم که چی میخواستم از کوله ام دربیارم...
با صدای پارسوآ که گفت: شناسنامه ...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
انگار فهمید که ذهنم کلا قفل کرده... شناسنامه وکارت ملی وکارت دانشجویی و مدرک کاردانی کامپیوترم و کلا بهش داد م و پارسوآ یه نگاه به شناسنامه ام کرد ویه نگاه به عکسم و یه نگاه به خودم و خیلی ناشیانه و غیر حرفه ای به صفحه ی دوم نگاه کرد... روانی خر... بی اراده یه نیشخندی زدم و پارسوآ گفت: راستش تا چند وقت پیش که خودم تنها زندگی میکردم... احتیاج داشتم فقط یه روز بیاین ... اما با اومدن پرند... فکر میکنم حداقل دو روز و حداکثر چهار روز شما باید تشریف بیارید... براتون مقدوره؟
من که بیکار بودم.
سرمو تکون دادم وگفتم: بخواین هر روزم میتونم بیام...
پارسوآ : واقعا؟
-اگه بخواین... وقتم ازاده...
پارسوآ: شغل قبلیتون چی بود؟
-فروشنده بودم... تو بوتیک کار میکردم...
پارسوآ: حالا چرا کار نمیکنین....
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مغازه اجاره اش تموم شد ... من و صاب کارمم بیکار شدیم...
پارسوآ هومی کشید وگفت: خوب شما از فردا میتونید بیاید... ترجیحا سه روز... روزهای فرد... مشکلی نیست؟
-نه...
پارسوآ : من زیاد تمیزی خونه برا م مهم نیست... بخصوص که برای مرتب کرد ن و گرد گیری کارگر هست و هفته ای یک بار میاد... فقط اشپزی و امور اشپزخونه با شماست ... البته ترجیح میدم یه نظارت کوچیکی هم روی پرند داشته باشید ... کی میاد و کی میره...
-چغلی شو نمیکنم...
پارسوآ خندید ... از خنده اش خوشم اومد ... دندون های ردیف و سفیدی داشت و بامزه گوشه ی چشمش چین میخورد... با همون خنده گفت: نه ... فقط دیرو زود نیاد و نره کافیه...
-باشه ... دیگه؟
پارسوآ :همیناست... راستی راجع به حقوقتون نمیخواین بپرسین؟
-چرا خوب...
پارسوآ: من ماهیانه حساب کنم خدمتتون یا روزانه؟
-ماهیانه بهتره فکر کنم...
پارسوآ: ماهی 400 کافیه؟
-چهارصـــــــــــــد؟
پارسوآ: کمه؟
-نه اقا زیادم هست... چه خبره 400... علف خرس که نیست پوله...
پارسوآ با تعجب نگام میکرد و منتظر بود من بفهمم که کلا چه پرتی پروندم!
با من من گفتم: اخه این قیمت خیلی زیاده ... حلال نیست...
پارسوآ: وقتی من راضیم...
با اخم گفتم: شما که نمیخواین به من صدقه بدید؟
پارسوآ:خیر... اصلا خودتون تعیین کنید...
-ماه 4 هفته است... هر هفته سه روز بیام... هر روز شما سی تومن به من تقبل کنید میشه به عبارتی...
داشتم حساب کتاب میکردم که پارسوآ گفت: سیصد و شصت تومن... با خنده گفت: حالا چهل تومن این ور و اون ور تر چه فرقی میکنه ... همون چهارصد... قرارداد بنویسم؟
-دستی؟
پارسوآ: نمیدونم... میخواین شاهد بیارین ...
-شما از من ضمانتی نمیخواین؟
پارسوآ: چرا سه تا چک یا سفته ی سفید امضا...
با تعجب گفتم: واقعا؟؟؟؟
پارسوآ لبخندی زد وگفت: نه شوخی کردم... ضمانت شما همون معرفی رعناست. منم به شما اعتماد میکنم... دست تو جیبش کرد ودوتا کلید بهم داد وگفت: از فردا هشت صبح تا هشت شب روزهای فرد منتظرتون هستیم...
در حالی که به سمت میز ی رفت و با یک کاغذ برگشت وروش شروع به نوشتن کرد گفت: خانم تابان اگه از عهده اش برنمیان هم بهم بگین ... اگه براتون سخته ... رفت و امد و کار خونه ... وهر مشکلی که هست با من درمیون بگذارید باشه؟
-بله حتما ...
پارسوآ: پایین اینجا رو امضا کنید ...
به دستخطش نگاه کردم. نستعلیق محض بود بابا ای ول دمش گرم . رعنا خدا خیرت بده... !!! متنش درست وصریح بود.
امضا کردم و پارسوآ ورق و ازم گرفت و یهو دوتاش کرد وگفت: اصلش با شما ... این کاربنیه هم با من...
لبخندی زدم و گفتم: ممنون ... فردا پنج شنبه... راس ساعت میام...
پارسوآ : بله ... منتظرتون هستیم... راستی شمارتون هم بدید داشته باشم اگر مشکلی بود و جایی رفتیم بهتون اطلاع بدیم...
-بله ... و شمارمو دادم وشمارشو گرفتم. خدا بخیر بگذرونه ... اینطور که بوش میومد با این قیافه ی تودل برویی که این داشت ... خدایا خودمو رسما وجدا به تو سپردم!!!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
=============================
کمی بعد خداحافظی کردم واز خونه اش زدم بیرون ...
زیاد مسئله ای نبود که بخواد فکرم و درگیر کنه منهای خوش تیپی و یه مدل خاص بودنش و این که یه پدر کوچولوی ناناز بود ... اولش یه ترسی داشتم اما حالا دیگه ازش نمیترسیدم ... از جوونیش نمیترسیدم ... از اینکه ممکن بود بی بند وبار باشه نمیترسیدم... شاید بخاطر وجود پرند بود که استرس نداشتم ... اخی پرند فقط نه سال از من کوچیکتره ... اصلا هراس و ترس نداشتم یعنی نمیترسیدم که هیچ خیلی هم اروم وریلکس بودم... وای چقدر بامزه یه بابایی کوچولو ... که خیلی جوونه ... چقدر با بچه اش بامزه کل کل میکرد ... چقدر باهم راحت وصمیمی بودن ... یه حس غریب حسودی تو وجودم وول میخورد ... یه کلمه ی حسرت امیز به اسم ای کاش تو سرم اسکی میرفت... ای کاش من و بابام هم...!
یه پوفی کشیدم و سعی کردم بیخالش بشم... سرمو توکیفم کردم تا گوشیمو در بیارم و رادیو گوش بدم که اه از نهادم بلند شد.
گوشیم و احتمالاروی میز جلوی مبل جا گذاشته بودم... چون تو کیف وجیبم نبود.
ناچارا به اون قصر برگشتم... یه حسی تو دلم گفت با کلیدی که بهت داده در و باز کن.
شیطنت به منطقم غلبه کرد ودر وبا کلید باز کردم.
وارد باغ شدم.
قبل اینکه کلید دوم و توی در شیشه ای چوبی ورودی که به سالن راه داشت بندازم صدای داد پارسوآ رو شنیدم که گفت: رعنا واقعا که اگه اینجا بودی میکشتمت ...
مطمئن بودم رعنا اونجا نیست چون حرفهای پارسوآ رو یکطرفه میشنیدم... چه داد و هواری میکرد اصلا به ظاهر ارومش نمیومد.
پارسوآ : چی؟؟؟ اهان... اون وقت شما یه عروس فرنگی وفرستادید که برای من کار کنه؟؟؟
پارسوآ :رعنا جان... من دست شما رو خوندم... این دختره با این سن و سالش... با این بر و رو واقعااز سر نیاز به کار اومده اینجا؟ نه بابا ...
پارسوآ : برو بابا ... مگر دستم به تو و شهروز نرسه ... حالا دوتایی واسه ی من نسخه می پیچید؟
پارسوآ :بله بله ... لطفتون شامل حال من شده که یه دختر با این سن کم و فرستادید خونه ی من که چی بشه؟ رعنا واقعا پیش خودت چه فکری کردی؟
پارسوآ :خدا رحم کرده قیافه ی درست و حسابی هم نداره ... من که اینو هر جور شده دکش میکنم ... خیال کردی... من اینقدر ببو گلابی شدم رعنا خانم؟
در سالن وباز کردم.
پارسوآ با داد گفت: این دختره رو ...
و ساکت و مبهوت به من نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم و پارسوآ با تته پته توی گوشی گفت: رعنا فعلا و تماس و قطع کرد.
اهمی کردم وگفتم: ببخشید گوشیمو جا گذاشتم...
پارسوآ با دهن باز بهم نگاه میکرد.
یک لحظه بعد به خودش اومد وگفت: بله ...
به سمت میز رفتم وبرش داشتم وخواستم چیزی بگم که هیچی به ذهنم نرسید.
پارسوآ تند گفت: شما حرفهای منو ...
میون حرفش اومدم وگفتم: اگه دوست ندارید براتون کار کنم بهم بگید... و چادرمو جلو کشیدم و مرتب کردم.
پارسوآ با کلافگی چنگی به موهاش زد وگفت: من ... راستش نه ... در واقع می بخشید خانم... خانم...
اسممویادش رفته بود.
با لحن اهسته ای گفتم: تینا تابان هستم...
هم اسم وهم فامیلیمو گفتم که هرچی خواست صدام کنه .
پارسوآ : بله خانم تابان من... در واقع... باید ببخشید.
-خواهش میکنم ... دستمو تو جیبم کردم و کلید ها رو دراوردم وگفتم: پس اون قرارداد هم شما پاره اش کنید دیگه...
پارسوآ با دوگام خودشو به من رسوند وگفت: نه خانم تابان ... شما ناراحت نشید از حرفهای من... من یه مقدار زود قضاوت کردم ... یعنی اصلا... باید ببخشید.
-نه خوب اگه شما دوست ندارید براتون کار کنم خوب زور که نیست...
با اینکه خنده ام گرفته بود و حرص میخوردم ولی دلم نمیخواست کار و از دست بدم... حداقل تا پیدا کردن یه کار جدید... امیدوار بودم که کار و از دست ندم.
پارسوآ با شرمندگی گفت: نه نه اینطور نیست ... من فقط ... در واقع هیچی اصلا ... من منتظر شما هستم باشه؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: راستش فکر کنم شما یه کمی زود قضاوت میکنید ... شما که هنوز کار منو ندیدید... اگه مشکلی با من داشتید به خودم بگید...
پارسوآ با کلافگی گفت: بله حتما...
کلید و تو جیبم برگردوندم و پارسوآ گفت: خانم تابان ... به هرحال من یه مقداری زودجوشم... امیدوارم منو ببخشید.
-نه خواهش میکنم ... مهم نیست ...
پارسوآ تا دم در بدرقه ام کرد و گفت: پس منو پرند منتظرتون هستیم...
-بله حتما...
خواستم خداحافظی کنم که گفت: خانم تابان...
از این خانم تابان گفتنش حرصم گرفته بود با این حال گفتم: بله؟
پارسوآ: بازم من ازتون معذرت میخوام.
-خداحافظ...
پارسوآ هم جوابمو داد و منم از خونه خارج شدم.
کل ذهنم داشت بهش فحش میداد اما از الفاظی که بهم نسبت داده بود خوشم میومد... عروس فرنگی!
بامزه بود.
پس احساس خطر کرده بود که به رعنا اولتیماتوم داده بود که فلانی اگه اتفاقی با این عروس فرنگی بیفته همش تقصیر توه که یه دختر جوون فرستادی خونه ام واسه ی کلفتی!!!
من چه خجسته بودم که دلشاد و بیخیال از حرفها و حرص وجوشش خنده ام گرفته بود.
نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم ... وجود پرند بهم این اجازه رو میداد که ریلکس باشم.
ولی هنوز نفهمیده بودم من به چشمش زشت بودم یا عروس فرنگی؟
سرمو تکون دادم ... خدایا من چه فکرایی که نمیکنم. من تجربه ی با مرد کار کردن و داشتم ... پس خیلی برام سخت نبود بخصوص حضور پرند خیلی کمک بود.
خدا خدامیکردم اونم چنین ادمی باشه . خوبیش این بود که حس میکردم مرد خانواده است و همین از استرس و نگرانی های من کم میکرد.
حالا من عروس فرنگی بودم یا زشت ؟؟؟ حالا گرفتم چرا در بدو ورود بهم گفت دخترم... پس فکر کرده خیلی کم سن و سالم... عزیزم ... چقدر بامزه بود! راستی زنش کجا بود؟ رعنا میگفت مجرده ... پس یا جدا شده یا زنش فوت شده ... یا ... شونه هامو بالا انداختم و سرمو کردم تو گوشیم. از گوشیم باید ممنون می بودم که اجازه داد بفهمم هنوز هیچی نشده راجع به من چه فکری میکنه... عروس فرنگی! خنده ام گرفته بود.هندزفریمو گذاشتم تو گوشم وصدای رادیو جوان ... موج اف ام...
مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود ...امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
=============================
کمی بعد خداحافظی کردم واز خونه اش زدم بیرون ...
زیاد مسئله ای نبود که بخواد فکرم و درگیر کنه منهای خوش تیپی و یه مدل خاص بودنش و این که یه پدر کوچولوی ناناز بود ... اولش یه ترسی داشتم اما حالا دیگه ازش نمیترسیدم ... از جوونیش نمیترسیدم ... از اینکه ممکن بود بی بند وبار باشه نمیترسیدم... شاید بخاطر وجود پرند بود که استرس نداشتم ... اخی پرند فقط نه سال از من کوچیکتره ... اصلا هراس و ترس نداشتم یعنی نمیترسیدم که هیچ خیلی هم اروم وریلکس بودم... وای چقدر بامزه یه بابایی کوچولو ... که خیلی جوونه ... چقدر با بچه اش بامزه کل کل میکرد ... چقدر باهم راحت وصمیمی بودن ... یه حس غریب حسودی تو وجودم وول میخورد ... یه کلمه ی حسرت امیز به اسم ای کاش تو سرم اسکی میرفت... ای کاش من و بابام هم...!
یه پوفی کشیدم و سعی کردم بیخالش بشم... سرمو توکیفم کردم تا گوشیمو در بیارم و رادیو گوش بدم که اه از نهادم بلند شد.
گوشیم و احتمالاروی میز جلوی مبل جا گذاشته بودم... چون تو کیف وجیبم نبود.
ناچارا به اون قصر برگشتم... یه حسی تو دلم گفت با کلیدی که بهت داده در و باز کن.
شیطنت به منطقم غلبه کرد ودر وبا کلید باز کردم.
وارد باغ شدم.
قبل اینکه کلید دوم و توی در شیشه ای چوبی ورودی که به سالن راه داشت بندازم صدای داد پارسوآ رو شنیدم که گفت: رعنا واقعا که اگه اینجا بودی میکشتمت ...
مطمئن بودم رعنا اونجا نیست چون حرفهای پارسوآ رو یکطرفه میشنیدم... چه داد و هواری میکرد اصلا به ظاهر ارومش نمیومد.
پارسوآ : چی؟؟؟ اهان... اون وقت شما یه عروس فرنگی وفرستادید که برای من کار کنه؟؟؟
پارسوآ :رعنا جان... من دست شما رو خوندم... این دختره با این سن و سالش... با این بر و رو واقعااز سر نیاز به کار اومده اینجا؟ نه بابا ...
پارسوآ : برو بابا ... مگر دستم به تو و شهروز نرسه ... حالا دوتایی واسه ی من نسخه می پیچید؟
پارسوآ :بله بله ... لطفتون شامل حال من شده که یه دختر با این سن کم و فرستادید خونه ی من که چی بشه؟ رعنا واقعا پیش خودت چه فکری کردی؟
پارسوآ :خدا رحم کرده قیافه ی درست و حسابی هم نداره ... من که اینو هر جور شده دکش میکنم ... خیال کردی... من اینقدر ببو گلابی شدم رعنا خانم؟
در سالن وباز کردم.
پارسوآ با داد گفت: این دختره رو ...
و ساکت و مبهوت به من نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم و پارسوآ با تته پته توی گوشی گفت: رعنا فعلا و تماس و قطع کرد.
اهمی کردم وگفتم: ببخشید گوشیمو جا گذاشتم...
پارسوآ با دهن باز بهم نگاه میکرد.
یک لحظه بعد به خودش اومد وگفت: بله ...
به سمت میز رفتم وبرش داشتم وخواستم چیزی بگم که هیچی به ذهنم نرسید.
پارسوآ تند گفت: شما حرفهای منو ...
میون حرفش اومدم وگفتم: اگه دوست ندارید براتون کار کنم بهم بگید... و چادرمو جلو کشیدم و مرتب کردم.
پارسوآ با کلافگی چنگی به موهاش زد وگفت: من ... راستش نه ... در واقع می بخشید خانم... خانم...
اسممویادش رفته بود.
با لحن اهسته ای گفتم: تینا تابان هستم...
هم اسم وهم فامیلیمو گفتم که هرچی خواست صدام کنه .
پارسوآ : بله خانم تابان من... در واقع... باید ببخشید.
-خواهش میکنم ... دستمو تو جیبم کردم و کلید ها رو دراوردم وگفتم: پس اون قرارداد هم شما پاره اش کنید دیگه...
پارسوآ با دوگام خودشو به من رسوند وگفت: نه خانم تابان ... شما ناراحت نشید از حرفهای من... من یه مقدار زود قضاوت کردم ... یعنی اصلا... باید ببخشید.
-نه خوب اگه شما دوست ندارید براتون کار کنم خوب زور که نیست...
با اینکه خنده ام گرفته بود و حرص میخوردم ولی دلم نمیخواست کار و از دست بدم... حداقل تا پیدا کردن یه کار جدید... امیدوار بودم که کار و از دست ندم.
پارسوآ با شرمندگی گفت: نه نه اینطور نیست ... من فقط ... در واقع هیچی اصلا ... من منتظر شما هستم باشه؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: راستش فکر کنم شما یه کمی زود قضاوت میکنید ... شما که هنوز کار منو ندیدید... اگه مشکلی با من داشتید به خودم بگید...
پارسوآ با کلافگی گفت: بله حتما...
کلید و تو جیبم برگردوندم و پارسوآ گفت: خانم تابان ... به هرحال من یه مقداری زودجوشم... امیدوارم منو ببخشید.
-نه خواهش میکنم ... مهم نیست ...
پارسوآ تا دم در بدرقه ام کرد و گفت: پس منو پرند منتظرتون هستیم...
-بله حتما...
خواستم خداحافظی کنم که گفت: خانم تابان...
از این خانم تابان گفتنش حرصم گرفته بود با این حال گفتم: بله؟
پارسوآ: بازم من ازتون معذرت میخوام.
-خداحافظ...
پارسوآ هم جوابمو داد و منم از خونه خارج شدم.
کل ذهنم داشت بهش فحش میداد اما از الفاظی که بهم نسبت داده بود خوشم میومد... عروس فرنگی!
بامزه بود.
پس احساس خطر کرده بود که به رعنا اولتیماتوم داده بود که فلانی اگه اتفاقی با این عروس فرنگی بیفته همش تقصیر توه که یه دختر جوون فرستادی خونه ام واسه ی کلفتی!!!
من چه خجسته بودم که دلشاد و بیخیال از حرفها و حرص وجوشش خنده ام گرفته بود.
نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم ... وجود پرند بهم این اجازه رو میداد که ریلکس باشم.
ولی هنوز نفهمیده بودم من به چشمش زشت بودم یا عروس فرنگی؟
سرمو تکون دادم ... خدایا من چه فکرایی که نمیکنم. من تجربه ی با مرد کار کردن و داشتم ... پس خیلی برام سخت نبود بخصوص حضور پرند خیلی کمک بود.
خدا خدامیکردم اونم چنین ادمی باشه . خوبیش این بود که حس میکردم مرد خانواده است و همین از استرس و نگرانی های من کم میکرد.
حالا من عروس فرنگی بودم یا زشت ؟؟؟ حالا گرفتم چرا در بدو ورود بهم گفت دخترم... پس فکر کرده خیلی کم سن و سالم... عزیزم ... چقدر بامزه بود! راستی زنش کجا بود؟ رعنا میگفت مجرده ... پس یا جدا شده یا زنش فوت شده ... یا ... شونه هامو بالا انداختم و سرمو کردم تو گوشیم. از گوشیم باید ممنون می بودم که اجازه داد بفهمم هنوز هیچی نشده راجع به من چه فکری میکنه... عروس فرنگی! خنده ام گرفته بود.هندزفریمو گذاشتم تو گوشم وصدای رادیو جوان ... موج اف ام...
مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود ...امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 20:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود ...امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!

با وجود ترافیک و بساط چهار تا چهار راه و چهل تا چراغ باز خوب رسیدم خونه ... مسیرش برام راحت بود . با اینکه مجبور بودم دو تا اتوبوس سوار بشم و یه خرده هم پیاده روی داشت اما در کل خوب بود اصولا هر مسیری که بتونم با اتوبوس برم و بیام برام راحت و سر راست محسوب میشه .
در وباز کردم ووارد خونه شدم.
چراغ پیامگیر تلفن روشن و خاموش میشد ... به سمتش رفتم ودرحالی که لباس هامو دونه دونه درمیاوردم... صداها رو میشنیدم...
-سلام تی تی... خوبی؟ خاک برسر بی معرفتت کنم که یادی از ما نمیکنی... بهم زنگ بزن ... دلم برات تنگ شده خره... پرنیان.
-سلام تی تی جان .... حالت خوبه؟ رفتی خونه ی مهندس؟ چطور بود؟ رسیدی خونه یه زنگ بزن خبرشو بهم بده... قربانت.
-سلام تی تی... نیستی؟ هستی؟ هستی؟ نیستی؟ این صدای کیمیا بود... صدای خنده ی روشنک اومد و یهو صداش بلند شد که تند تند میگفت: از روشنک به تی تی.... از روشنک به تی تی... از روشنک به تی تی.... از روشنک به تی تی.... تی تی تی تی تی تی ....هوی تی تی ... واسه جمعه برنامه نذاری ها ... این یارو بود ... سراج... میخواد شب شعر برگزار کنه ... تی تی اخر هفته قراره با بچه ها دور هم باشیم... خر نشی نیای... بخدا میکشمت.... تمام... خششش... این صدای بیسیم بود...
وایسا وایسا... تی تی اون ساز نازتم بیار... یادت نره. .. کلی پیش استاد سراج واسه ات تره خرد کردما... تی تی ... یه خرده نشاسته بخور صدات اینا باز بشه ... مجلس و باید گرم کنی ها .... بی ریاست ... بوس بوس... می بینمت... تمام...خشششششش.
از دست خل و چل بازی های روشنک بلند بلند واسه ی خودم میخندیدم... به به بچه های یونی چه عجب. یا یادی از من نمیکردن یا هم اینطوری دسته جمعی خبری میگرفتن... دوسالی که باهاشون گذرونده بودم خوب بود.
شب شعر... هووم.... بد نبود... دوست داشتم. سراج ... مسعود سراج... استاد فارسی عمومیمون بود که با دوسه تا از دخترا خیلی عیاق شده بود ... نه که جوون هم بود و مجرد ... این بود که خیلی با اکیپ دخترها جور شده بود ... اخر هفته ... مهمونی... اوه یعنی کلی بچه های یونی بودن... واین یعنی... هی تی تی خانم لباس نداری!!!
به سمت اتاق خودم و عزیز رفتم ...
عزیز خواب بود سعی کردم با ارامش در کمد و باز کنم ... با دیدن لباس هام فکر کردم اخرین باری که به مهمونی رفتم واقعا کی بود؟! هان یادم اومد ... تولد پرنیان رفتم ...
البته اونجا چون جمع دخترونه بود یه پیراهن یاسی ساتن استین کوتاه که تا سرزانوم میومد پوشیدم... اینجا مختلطه ... هی وای من ... عین ادم باید لباس بپوشی... دوباره به گشت و گذار توی کمد پرداختم... با دیدن ساک جین های مارکم ... فکر کردم اگه یه تونیک بلند شیک مارک هم بخرم بدک نیست. یا یه سارافون . با کفشهای اسپورت مشکیم جوردرمیومد...
فقط باید میرفتم یه جایی و خداتومن خالی میشدم...!
فردا باید به منزل مهندس یا همون پدر کوچولو ورود میکردم... اخی... تمام فکرم پیشش بود. یه جورایی با اون قیافه ی نمکی و سفیدش و اینکه میدونستم یه دختر سیزده چهارده ساله داره زندگیش برام خیلی جالب بود.
مغزم بدجور درگیر شده بود ... همش در حال حساب کتاب کردن بودم ... بهم گفت تو هفده سالگی پدر شده ... پس یعنی شونزده سالگی ازدواج کرده ... عزیز دلم... بچه ی شونزده ساله مگه میدونه زندگی چیه؟ اخــــــــــــی... حتما پرند و پارسوآ خیلی با هم صمیمی هستن ... چه ناز اسم جفتشون هم با پ شروع میشه ... اخ که دوست داشتم مادر پرند هم ببینم . البته این حرفهای رعنا راجع به اینکه میگفت مجرده و غمگینه و افسرده است و وارث ثروت خانواده اشه ... یعنی زنش فوت شده یا جدا شده؟ گفت پرند تازه برگشته ... این بازگشت از کجا بود؟
واقعا یه نفر چقدر میتونه فضول باشه ... خوب دلم خوشه معمای زندگی مردم و حل کنم دیگه ...
سرمو تکون دادم منم دلم به چه چیزهایی خوشه ها... از جام بلند شدم . باید میرفتم برای جمعه یه فکری به حال لباس میکردم . بعدش هم یه سری وسایل و باید می بردم خونه ی پارسوآ که هی هر روز هر روز با خودم خر کش نکنم.
وقتی از جلوی اینه رد میشدم یه نگاه بخودم کردم. عروس فرنگی که قیافه ی درست و حسابی نداره و احتمالا خیلی زشته!
موهای لخت مشکیم مصری کوتاه شده بود ... صورت گرد و تپلی داشتم با یه پیشونی صاف که به قول روشنک جون میداد واسه کف گرگی زدن... رنگ پوستم کمی تا قسمتی سبزه بود.ابروهای مشکیم خدا دادی نازک بودن و هلالی ... خیلی دوست داشتم هشتی بودن اما خودم میزدم خراب میکردم ارایشگاه هم که هی وای من ... جیزه ... پاشم سرخود و تنها برم ارایشگاه که چی بشه؟! همین فقط زیر ابرو و سیبیلای نداشتمو یه خرده دست کاری کرده بودم و تمیز بود کافیه. چشمهامم کمی کشیده و حالت دار بود و به رنگ قهوه ای خیلی تیره که به مشکی میزد... یه بینی گوشتی داشتم که از نیم رخ یه خرده قوس داشت ... چون تو بچگی با صورت زیاد زمین خوردم... ولی تمام حسن دماغم این بود که خیلی کوچیک بود باز به قول روشنک من با این دماغ چطوری نفس میکشم! با وجود اون یه قوس استخونی که فقط از نیمرخ مشخص بود دماغم و خیلی دوست داشتم. لبهامم به نسبت تک تک اجزای صورتم متوسط بود و صورتی. نه خیلی قلوه ای و انجلینا جولی نه خیلی باریک و نه خیلی شتری... بد نبود. دندون هامم به مدد ارتودنسی خدا رو شکر صاف بودن و واسه خندیدن مشکلی نداشتم. قدم متوسط رو به کوتاه بود ... هیکلمم لاغر و باربی بود از اون ادم ها که عین گاو میخورن و چاق نمیشن! البته خیلی هم نمیخوردم / بهتر بگم زود سیر میشدم ... تمام شانسی که اورده بودم تپلی صورتم بود که تیرگی رنگ پوستم و زیاد به رخ نمیکشید وگرنه عین زغال اخته میشدم. فقط از رنگ پوستم بدم میومد... ادم های رنگ روشن میتونستن خودشونو تیره کنن اما من بدبخت !!! سرمو تکون دادم ... سبزه با نمک بودم... ولی هیچ وقت هیچ کس بهم نمیگفت من خیلی خوشگلم یا خیلی جذابم بخصوص اینکه اهل ارایش هم نبودم تمام هنرم پن کیک زدن بود و رژ گونه تا صورت تپلم و یه ذره به مدد رنگ و لعاب برجسته نشون بده و سرعت گیر داشته باشه ... معمولی بودم حداقلش این بود که نقصی نداشتم همین بس بود ... اهان مامان خدابیامرزم خیلی میگفت سیاه چشمونتو قربون ... خدا رحمتش کنه مامانم قربون دست وپای بلوریم نره کی بره؟ سفید نیستم که نیستم... اصلا حالا که اینطور شد ... سفيد سفيد صد تومن، سرخ و سفيد سيصد تومن، حالا كه رسيد به سبزه هر چي بگي ميارزه ! والله... خیلی هم خوشگلم... یه زبون درازی به اینه کردم و رفتم دنبال کار خودم.
اولین کارمم این بود که به رعنا زنگ بزنم و هم ازش تشکر کنم هم ببینم میتونم از زیر زبونش بیرون بکشم که مهندس راجع به این عروس فرنگی که قیافه ی درست و حسابی هم نداره چی دیگه گفته... این اصطلاح عجیب به دلم نشسته بود.
بعد از چند تا بوق رعنا گوشی و جواب داد و بعد کلی احوال پرسی و تشکر از هر راهی رفتم به بن بست خوردم و در نهایت ناچارا رضایت دادم خداحافظی کنم... از این رعنا حرف بیرون نمیومد انگار.
یه خرده به جمع وجور کردن خونه مشغول شدم و بعد هم رفتم تا برای شام عزیز یه فکری بکنم...
از هشت صبح تا هشت شب که خونه نباشم عزیزم تنها باشه... نگران بودم زخم بستر بگیره . بخصوص اینکه مدت ها بود از خونه بیرون نبرده بودمش... پله ها برام درد سر بود ... زورم نمی رسید روی ویلچر بذارمش و پله هارو ببرمش وبیارمش.همیشه عادت داشتم غذاشو روی یه گرم کن برقی بذارم تا گرم بمونه ... چون عزیزم سرمایی بود زیاد به گرمکن شکایت نمیکرد... خودش اروم غذاشو میخورد هرچی لازم داشت هم از یخچال برمیداشت. تمام سرگرمیش ذکر بود و نمازی که دو باره و سه باره بخاطر فراموشی از نو میخوند. گاهی هم میخوابید و کتابهایی رو میخوند که صد بار خونده اما یادش نمیومد ودوباره از نو ...!
اهی کشیدم و به سمت اشپزخونه رفتم ... پیش به سوی یه زرشک پلوی خوشمزه !
************************************************** *******
با دیدن ساعت کفم برید. تازه ساعت هفت و نیم بود.من قرار بود ساعت هشت خونه ی مهندس باشم... ناچارا کلید و انداختم و وارد خونه شدم. سوز اول صبح خیلی سرد بود.
به ارومی وارد خونه اشون شدم. مشخص بود هنوز کسی بیدار نشده ... بخصوص اینکه پنج شنبه هم بود و پرند احتمالا مدرسه نداشت. یعنی دوره ی ما از شنبه تا پنج شنبه تا ساعت دو باید میرفتیم مدرسه ... الان که دبستان ها وضعیت تحصیلی توصیفی شده نمره رو که برداشتن کنکورم که میخوان بردارن... یعنی من و هم نسلهام باهم بریم خودکشی دسته جمعی کنیم...! ایش ... اینا درس میخونن ما هم درس میخوندیم!
به سمت اشپزخونه رفتم ... ساک و کوله امو یه گوشه گذاشتم ... با دیدن سینک که پر از ظروف کثیف و نشسته بود و جعبه های پیتزا و همبرگر که روی میز چهار نفره ی کوچیک که وسط اشپزخونه بود دوزاریم افتاد که هنوز هیچی نشده کلفتی کردنت شروع شد تی تی خانم! استین های مانتومو تا زدم و ساق دستی که میپوشیدم و دراوردم... و مشغول شدم.
با دیدن یه ویترین بار که در کنج اشپزخونه قرار داشت و بطری های خوشگل نوشیدنی های جیز شصتم خبردار شد که این اقای مهندس پدر بر خلاف ظاهر اروم و با نمکش شیطنت زیادی داره ...
اشپزخونه تو زمان کمی مرتب شد ... ساعت هشت و ده دقیقه بود. با گشت و گزار توی کابینت ها کتری و قوری و پیدا کردم و چای و دم کردم.
در یخچال و فریزر ساید بای ساید نقره ای که رو به روی سینک ظرفشویی و اجاق گاز قرارداشت و هم همزمان باز کردم که ببینم چی هست و چی نیست. خوشبختانه جفتشون پر ملات بودن، با دیدن نون هایی که توی فریزر بود اون ها رو برداشتم و با کمی ور رفتن با ماکرویوو که دقیقا روی اپن قرار داشت کنار پلو پز و ابمیوه گیری ، داغشون کردم .
میزچهار نفره ای تو اشپزخونه قرار داشت. ماشین لباس شویی و ماشین ظرفشویی هم کنار یخچال در امتداد هم قرار داشتند... سفره ای و روی میز پهن کردم و بساط صبحونه رو میچیدم که حس کردم کسی داره نگام میکنه.
سرمو بلند کردم با دیدن قیافه ی ژولیده ی پارسوآ که بدون عینک که خیلی قیافه اش بچه تر و البته با نمک تر بود با اون چشمهای حالت خمار و پف کرده که در درگاه اشپزخونه ایستاده بود استین های مانتومو پایین دادم و سلام صبح بخیری گفتم و اون با خمیازه ی بلندی گفت: سلام ... شما کی اومدید؟
به ساعت نگاه کردم هشت وسی دقیقه بود.
لبهامو گزیدم وگفتم: امروز زود رسیدم... هفت و نیم...
پارسوآ: جدی؟... و زل زد به من.
کلافه از نگاه خیره اش گفتم: اتفاقی افتاده؟
پارسوآ کله اش و خاروند وگفت: اتفاق؟ نه ... نه ... یعنی میدونید... سرشو تکون داد وگفت: هیچی...
-خوب اگه چیزی هست بهم بگید؟
کش و قوسی اومد وگفت: توقع نداشتم اینجا ببینمتون...
-یعنی نباید میومدم؟
پارسوآ: نه نه ... منظورم این نبود...
-پس چی؟
پارسوآ: خوب فکر نمیکردم با اتفاق دیروز تشریف بیارید...
-اگه مشکلی هست برم؟
پارسوآ:نه از جانب من که مشکلی نیست...
-پس میتونم کار کنم دیگه؟
پارسوآ: البته...
خوب حالا چطوری بهش میگفتم من یه اتاق لازم دارم که بساطمو بذارم توش؟ این که کلا با من مشکل داشت ... انگار خوشش نمیومد من باشم.منم که عاشق چشم و ابروش نشده بودم... ولی خدایی خیلی ناز بود! موضوع این بود که تا پیدا کردن یه کار مناسب باید دو دستی که سهله صد دستی به همین جا میچسبیدم.
به دیوار تکیه داده بود و زل زده بود به من... هیز نبود ولی بنظر گیج میومد. از گیجی زیادی خیره خیره نگاه میکرد. فکر کنم هنوز فکر میکرد من جای دخترشم... البته یه دختری که فقط ... اممم... من بیست و دو بودم حالا اونم بیست و نه... بگیر سی... هشت سال باهم بیشتر اختلاف سنی نداشتیم... یه لبخندی به فکرام زدم وفکر کردم خودم باید شروع کنم و رو به پارسوآ گفتم: میشه وظایفم و کامل مشخص کنید؟
پارسوآ کامل وارد اشپزخونه شد و نگاهی به اطرافش انداخت ... رضایتمند لبخندی زد وگفت: شما زحمتشو کشیدید؟
-بله...
پارسوآ با همون لبخند گفت: بسیار خوب... موهاشو با انگشت عقب فرستاد ولی اونها با لجاجت دوباره روی پیشونیش حضور به هم رسوندند...
دست به کمر ایستاد وگفت: خوب شما وظایفتون معلومه دیگه ... اشپزی و حواستون به پرند باشه... همینا.
- همین؟
پارسوآ چونه اش وخاروند وکمی فکر کرد و یدفعه با صدای بلند گفت: اهان... پرند فاویسم داره ... از پختن باقالی پلو کاملا پرهیز کنید... گوشت قرمز هم فقط توی قرمه سبزی میخوره ... پس لطفا بقیه ی خورشت ها رو با گوشت چرخ کرده درست کنید... دیگه اینکه ... همین . هان نه... منم باد مجون دوست ندارم ولی پرند عاشقشه... خلاصه غذایی که توش بادمجون باشه رودرست نکنید حتی الامکان...
بی سلیقه ی خرفت ... من عاشق بادمجون بودم.
تند گفتم:فوقش دو تا غذا درست میکنم...
شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هرجور خودتون میدونید...
یه خرده به صورت متفکرش نگاه کردم که دوباره یدفعه گفت: راستی شما به اتاق هم نیاز دارید نه؟
اخیش... بالاخره حرف دلمو زد.
-بله اگه ممکن باشه...
پارسوآ: پس بفرمایید...
و از اشپزخونه خارج شد و منم با کوله و ساک کوچیکم دنبالش راه افتادم ... با دیدن دوباره اون گرند پیانوی سیاه زیر پله دلم کلی غش رفت ... من عاشق پیانو بودم.
در یه اتاق و باز کرد وگفت: از اینجا خوشتون میاد؟
زیر زیرکی به اتاق نگاه کرد. یه تخت و یه میز بیشتر تو اتاق نبود. تمیز و مرتب ودنج در عین حال بزرگ و نور گیر... مگه میشد بدم بیاد.
لبخند سپاس گزاری زدم وگفتم: مرسی...
پارسوآ: دیگه اینکه ... با کمی فکر گفت: من فعلا چیز زیادی به ذهنم نمیرسه... شما سوالی ندارید؟
-ببخشید؟
پارسوآ: بله؟
-قبله کدوم سمته؟
پارسوآ با دهن نیمه باز یه لحظه نگام کردو چشمشو دور تا دور اتاق چرخوند وگفت: قبله؟ با تته پته ادامه داد: خوب... فکر میکنم...
خوب نمیدونی بگو نمیدونم... نمیخواد فکرکنی! با حرص نگامو ازش گرفتم و دست تو کوله ام کردم وقبله نما رو بیرون اوردم... با دیدن فلشش که به سمت شمال اشاره میکرد خودم گفتم: این سمت...
پارسوآ باز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: بله دیگه همین سمته.
دستهاشو تو جیبش کرد وگفت: برنامه ی روزانه ی پرند و با ساعت هاش براتون مینویسم... یه چیز دیگه ...
-بله؟
پارسوآ: من اسم شما رو فراموش کردم...
-تینا تابان...
پارسوآ لبخندی زد وزل زد تو چشمام. منم از نگاهش در رفتم و زل زدم به پارکت زمین.
پارسوآ: خوب من به اسم صداتون کنم؟ یا فامیل؟
-هر طور راحتید...
پارسوآ: شما با کدوم راحت ترید؟
-همه منو تی تی صدا میکنن... حالا میل خودتونه...
پارسوآ: تی تی؟ یعنی شکوفه نه؟
با تعجب گفتم: شما شمالی هستید؟
پارسوآ: خیر ،شما شمالی هستید؟
-نه...
پارسوآ خندید و منم از خنده اش خنده ام گرفت.
-از کجا فهمیدید تی تی به شمالی میشه شکوفه؟
پارسوآ: یه خانم شمالی قبلا اینجا کار میکرد اون به پرند میگفت مثل تیتیل می مونه... اروم وقرار نداره...
-تیتیل که یعنی سنجاقک...
پارسوآ: اره... پرند خوشش نمیومد اون خانم گفت پس بهت می گم تی تی که معنیش باشه شکوفه...
-چه بامزه... حالا معنی اسم شما چیه؟
از دیروز تا حالا هوس کرده بودم این یکی هم بپرسم... از اسمش یاد راسو میفتادم.
پارسوآ: هم معنی پارساست ... زاهد ... از قوم پارسی میاد ...
پرهیزگار... بابا زاهد... تو زاهدی اون ویترین ناناز تو اشپزخونه ات چی میکنه؟ نگو واسه دکوره کلک!!!
چیزی جز سر تکون دادن نگفتم...
پارسوآ: حالا شما شمالی هستین؟
-گفتم که نه ... شما اصالتا کجایی هستین؟
دلیل نمیشه همش اون بپرسه و من هیچی نپرسم ... منم که یه پا فضول.
پارسوآ: من خودم متولد تهرانم ... پدر و مادرم اهل تبریز بودن... شما؟
زهرمار وشما ... چت روم که نیست!
-ما اصالتا اصفهانی هستیم... اما دوستم شمالیه ... این اصطلاحات وکم و بیش از اون یاد گرفتم. مادرم منو همیشه تی تی صدا میزد.
پارسوآ: اهان... خوب تی تی خانم... بعد به صورتم نگاه کرد وگفت: خودتون گفتید هرطور راحتم صداتون کنم دیگه؟
-بله هر طور راحتید... من شما رو چی صدا کنم؟
پارسوآ نگاه خیره ای بهم کرد وگفت: خیلی وقته کسی منو به اسم صدا نزده ...
اوه دیگه داشت پسرخاله میشد.
-من با اقای مهندس راحت ترم تا اقای پاکزاد...
پارسوآ شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: هر طور راحتی... من خوشم نمیاد با کسی رسمی صحبت کنم... پس لحن من و برای خودتون تعبیر نکنید اکی؟
یعنی چی... من یه عمره همه چیز و واسه خودم تعبیر میکنم!!! مسخره...! من عاشق تفسیر کردن حرفها بودم.
حالا که اینطور شد کاملا جدی گفتم:
-اتفاقا منم موافقم ... در حیطه ی کاری هرچیزی جای خودشو داره...
پارسوآ ابروهاشو بالا داد و منم باز دوزاریم افتاد که طبق معمول یه پرتی وپروندم.حیطه ی کاری یعنی همون کلفتی؟
ولی قبل از اینکه بگم اکی صدای دختری اومدکه گفت: پارسوآ... کجایی هانی؟
با دیدن یه دختر که یه لباس خواب ساتن کوتاه و حلقه ای مشکی پوشیده بود و روی پله ها ایستاده بود و خیره به من چشم دوخته بود فکر کردم این زنشه... هرچی که بود مطمئن بودم این دختر دومش نیست ... پس زنش بود؟؟؟ ولی هنوز زنگ صدای رعنا که گفته بود مجرده تو سرم بود.
خواستم سلام کنم که پارسوآ با حرص گفت: تو هنوز نرفتی؟ مگه نگفتم خوشم نمیاد پرند بفهمه تو اینجایی... زودتر اماده شو برو تا پرند بیدار نشده...
دختره پشت چشمی نازک کرد و پله ها رو بالا رفت

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 20:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
خیلی نتونستم قیافه اشو ببینم... سوالی که تو سرم یورتمه میرفت و پرسیدم:همسرتون بودن؟
پارسوآ: خیر... دوستم بود... گاهی میاد پیشم...
قبل از اینکه از شوک حرفی که زد دربیام خودش ازجلوی چشمم دور شد. دوست؟حتی از لفظ نامزد هم استفاده نکرد! دیدن ویترین بار کنج اشپزخونه و ندونستن سمت قبله و حالا هم یه دوست با لباس خواب مشکی!!! خدا واقعا بخیربگذرونه...!
هنوز جلوی در اتاقم ایستاده بودم که دیدم اون دختره با یه مانتوی سفید و کوتاه و جین یخی و شال سفید وطوسی از پله ها پایین اومد.
قبل اینکه منو ببینه خیلی زود از در ورودی بیرون رفت و در و هم محکم کوبید.
من کمی خرت وپرت هایی که با خودم اورده بودم و جابه جا کردم و به اشپزخونه رفتم... برای پارسوآ چای ریختم ... با لباس مرتبی وارد اشپز خونه شد یه پیراهن ابی کمرنگ وجین سورمه ای ویه کیف مشکی لپ تاپ... صبحانه اشو با ارامش خورد . بنظرم کم خوراک میومد یعنی صبحونه اش که اینطور نشون میداد ... چون دو لقمه نون و پنیر بیشتر نخورد ... و چایی شیرینشو کامل سر کشید.
قبل از اینکه از جاش بلند بشه رو به من گفت: راستی پرند معلم ریاضی و استاد پیانو داره که میان خونه شما که مشکلی ندارید؟
-معلماشون اقا هستن؟
پارسوآ: بله...
-نه ...
پارسوآ: خوبه... هرچند معلم ریاضیش فقط گهگاه میاد و مداوم نیست. اینم برنامه ی پرنده... تمام نکات و داخلش نوشتم... خوب روز خوبی داشته باشید. من ظهرا معمولا برای نهار نمیام... اما امروز و استثنا هستم... ساعت دو اینطورا میام...
-بله مهندس...
لبخندی زد وگفت: خوبه... فعلا.
یه برگه روی میز گذاشت که برنامه ی پرند و روش با همون خط نانازش نوشته بود.
کمی بعد هم از اشپزخونه خارج شد. شنبه تا چهارشنبه از صبح تا ساعت یک و چهل وپنج دقیقه مدرسه داشت. طبق نوشته های مهندس هم حتما تا ساعت دو و سی دقیقه باید خونه می بود ... روزهای شنبه و دو شنبه ساعت پنج تا پنج و سی دقیقه کلاس ویولن داشت و شیش تا هشت هم کلاس زبان... خوب این به من ربطی نداشت چون من روزهای فرد میومدم. روز سه شنبه ساعت چهار تا شیش هم معلم ریاضی دو هفته یک بار به خونه می اومد.پنج شنبه هم ساعت یازده ونیم تا دوازده و ربع استاد موسیقی پیانو داشت... اوه چه برنامه ی فشرده ای فقط یکشنبه ها بیکار بود... چهارشنبه هم سه ونیم تا چهار کلاس گیتار... چه خبره این همه کلاس موسیقی... بچه خفه شد که میون این همه کلاس.
برنامه رو برداشتم و به اتاقم بردم و زیر شیشه ی میز کنار تخت گذاشتمش... بعد هم به سرم زد تا برم اتاق های طبقه ی بالا رو ببینم.
طبقه ی پایین که جز همون اتاق من و یه حموم و دستشویی که پشت پیانو زیر پله قرار داشت و البته یه اشپزخونه و سالن وسیع که به دو قسمت پذیرایی و نشیمن تبدیل شده بود چیز دیگه ای نداشت.
به طبقه ی بالا رفتم.یه نشیمن کوچیک داشت که دور تا دورش چهار تا در بود. یه در که حموم و دستشویی بود و این دستشویی فرنگی بود. اه چندش... درو بستم و در دیگه رو باز کردم. با دیدن یه تخت دو نفره و میز کنسول سفید و یه میز که روش یه کامپیوتر بود بعلاوه یه میز مهندسی و یه کتابخونه پر از کتاب و یه چراغ مطالعه و یه صندلی گردون هم در اتاق وجود داشت. پس اون دوسته از اینجا میومد؟! اتاق سوم هم خالی بود جز یه فرش و یه کمد دیواری و یه در شیشه ای که پشتش تراس بود و البته یه گیتار ویه ویلون هم کنج اتاق قرار داشت به نسبت خالی بود. و یه سه پایه ی مخصو ص نت خوانی... پس اتاق موسیقی پرند اینجا بود.
و در چهارم که مطمئنا اتاق پرند بود.
قبل اینکه یه تقه به در بزنم پرند در وباز کرد وبا دیدن من لبخندی زد و گفت: سلام...
لبخندی زدم و گفتم:سلام...
پرند: پس کارت جور شد... تینا بودی نه؟
-اره... میتونی تی تی صدام کنی...
پرند: باشه... ولی تو منو پری صدا نکنی ها...
خندیدم و به قیافه اش نگاه کردم. یه بلوز استین بلند خیلی گشاد و یه شلوار که سه تا عین خودش توش چا میشدن پوشیده بود. با تعجب به قیافه اش نگاه میکردم. این دختر با اون دختر دیروزی که تو یه مانتوی سورمه ای ناز و شلوار مارک اندامشو به رخ میکشید خیلی فرق داشت.
پرند دستمو کشید وگفت: دوست داری اتاقمو نشونت بدم؟
سرمو با رضایت تکون دادم و وارد اتاقش شدم. یه زنگوله ی خیلی خوشگل به لوسر اتاقش اویزون کرده بود ... ست اتاقش به رنگ قرمز بود. پرده های سفید که بالون های سرخ داشت ... یه لپ تاپ روی میز تحریرصورتیش و میز اینه ی زرشکی که با تخت خواب قرمزش ست بود. رنگ دیوار اتاق هم لیمویی بود که تضاد جالبی با ست اتاق داشت.
با دیدن یه ورق اچار که روی دیوار چسبیده بود. دهنم باز موند.
بر سنگ قبر مادر اون کونی که بیاد تو اتاق من سگ ...
با چشمهای گرد شده به پرند نگاه کردم... پرند فوری از جا پرید وگفت: اخ اصلا حواسم به این نبود...
تند اون برگه رو از رو دیوار اتاقش کند و مچاله کرد وشرمنده و تند تند داشت توضیح میداد گفت: تی تی جون اون منظورم شما نبودی ها... اخه میدونی پارسوآ بعضی وقتا یه پرستارایی و واسه من میذاشت که همشون میومدن تو اتاق من سرکشی... منم هرچی به پارسوآ میگفتم که خوشم نمیاد کسی بیاد تو اتاقم اون اصلا محلم نمیذاشت... تا اینکه مجبور شدم...
نفسمو فوت کردم وگفتم: مجبور شدی فحش بنویسی؟
پرند پاشو کوبید زمین وگفت: اخه تو که نمیدونی اونا چقدر عوضی بودن... هرچی من میگفتم که حق ندارین بیاین تو اتاق من اونا هی میومدن تازه جلو پارسوآ میگفتن که نه ما به اتاق پرند چیکار داریم... منم مجبور شدم اینو بنویسم... اونا که به قول خودشون نمیومدن تو اتاق من... پس اینم نمیخوندن دیگه ... هوووم؟ ولی به خدا من که گفتم ازتون خوشم اومده... اخه میدونید هیچ کدوم ا ز دوست دخترای پارسوآ چادری نبودن...
لبخندی زدم وگفتم: من که دوست دختر بابات نیستم....
پرند دستمو کشید و لبه ی تختش نشستیم و گفت:اره میدونم.... دوست دخترش دیشب اینجا بود.... ریختشو ببینی وحشت میکنی... دماغ عملی... کچله ها همه ی موهاش اکستنشه... لباسم که هیچی تنش نمیکنه ... صبحی هم با لباس خواب راه افتاده بود تو خونه تو دیدیش؟
با تعجب به پرند نگاه میکردم.
پرند دوباره گفت: راستی این عکس مامانیمه ها...
و قاب عکس یه دختر خیلی جوون و نشونم داد که فوق العاده شبیه پرند بود.
لبخندی زدم وگفتم: چه مامان خوشگلی...
پرند: اره... خیلی نازه... دوست داشتی یه فاتحه براش بخون. و خودش قاب و بوسید دوباره روی میز کوچیکی که کنار تختش بود گذاشت.
دلم یهو گرفت. من تا الان فکر میکردم که حداقل جدا شدن... طفلی پرند.
به چهره ی با نمک پرند نگاه کردم و یاد جمله ی پارسوآ افتادم که به دوست عتیقه اش گفته بود دوست ندارم پرند بفهمه تو اینجای... این پرند که همه چیز و میدونست. دختر تیز وزرنگی بود.
پرند نفس عمیقی کشید وگفت: حالا اتاقم خوشگله؟
-اره... خیلی نازه... بیا بریم صبحونه بخور...
پرند: باشه من یه دوش بگیرم... میام...
سرمو به علامت باشه تکون دادم و از اتاق خارج شدم. از طبقه ی بالا حس بدی داشتم... بخصوص که در اتاق پارسوآ باز بود حس میکردم یه هوای خفقان اور داره... با توجه به حرفهای پرند ... و اینکه این اتاق به اتاق پرند کمتر از هفت قدم فاصله داشت... پرند یه دختر سیزده ساله یه ذره براش زود بود که بفهمه پدرش دوست دخترشو شب تا صبح میاره تو هفت قدمی اتاق دخترش!!!
سرمو تکون دادم... زندگی خصوصی دیگران اصلا ربطی به من نداره... ولی به طرز وحشتناکی پارسوآ رو از چشمم انداخت. اصلا به اون قیافه نمیومد که دخترباز باشه... اونم به این نوع... جلوی دخترش ... اوووف... تو چند لحظه کل ساختمون ذهنیم درباره ی شخصیت یه ادم فرو ریخت. اون از فریبرز اینم از این.
به اشپزخونه رفتم ... بساط نهار و اماده کردم. خودم هوس قیمه بادمجون کرده بودم.
پرند با سر وصدا وارد اشپزخونه شد ... بهش نگاه کردم. یه شلوار جین لوله تفنگی خیلی تنگ پوشیده بود و یه تاپ سفید چسبون دکلته که اندام ظریفشو کامل دربر گرفته بود و برجستگی هاشو به خوبی نمایش میداد.موهاشو خرگوشی بسته بودو قیافه اش دوست داشتنی شده بود.
پشت میز نشست وگفت: وایییی... میدونی چند وقته کسی اینطوری میز صبحونه نچیده بود... اخ جون کره مربا هم هست...
لبخندی زدم وگفتم : پرند نهار قیمه بادمجون دوست داری؟
چینی به بینیش انداخت وگفت: با گوشت تیکه ای دوست ندارم...
-باچرخ کرده...
سرشو تکون داد وگفت: اره عالیه... پارسوآ بادمجون دوست نداره ها...
-میدونم... میتونه بادمجون هاشو نخوره...
پرند شیرین خندید وگفت: اره حق با توست... کمی بعد هم زد زیر اواز: حق با توست ... چرا یهو دعوا شد... بیا فقط بخند به من و برقص...
وبلند بلند خندید.
از خنده های بی غل و غشش خوشم میومد.
بعد از صبحونه کمکم کرد تا میز و جمع کنم و بعد روی اُپن نشست وگفت: تی تی جون ؟
-بله؟
پرند: شما چند سالته؟
-بیست و دو...
پرند: ای ول... نامزد داری؟
-نچ...
پرند: بی اف هم نداری؟
-نچ...
پرند با تعجب گفت: واقعا؟
-اره...
پرند سری تکون داد وگفت: اره خوب بهتم نمیاد...
پرند: راستی میدونستی من ساعت یازده ونیم کلاس پیانو دارم؟
-اره... بابات بهم گفته بود.
پرند با غرگفت: اه ه ه... پارسوآ هم که واسه ادم حرف نمیذاره... دیگه چیا بهت گفته؟
-اینکه باقالی پلو درست نکنم چون فاویسم داری...
پرند: اهان ... ای ول... دیگه چی؟
-دیگه همینا... یه اتاقم بهم داده...
پرند: اره اتاق پایینیه... کاش اتاقت بالا داد...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. همیشه فکر میکردم خودم ادم زودجوش و خونگرمی هستم اما پرند بدتر از من بود. از وجودش واقعا خیلی راضی بودم ... حالا که فکر میکنم اگه پرند نبود خیلی حوصله ام سر میرفت.
خورش وبار گذاشتم و تصمیم گرفتم برنج و توی پلو پز بپزم... ساعت نزدیک یازده وبیست دقیقه بود که صدای زنگ به صدا دراومد.
پرند خودش گفت در وباز میکنه... من از صبح بامانتو وشلوار ومقنعه بودم... چون برای خودم لباس نیاورده بودم. فقط چادر نماز و جانماز اورده بودم و یه خرده خنزل پنزل که احتمال میدادم شاید لازمم بشه .
مقنعه امو جلو کشیدم. با دیدن یه پسر جوون و قد بلند که موهای فشنی داشت و پوست تیره با زیر ابروی برداشته و صورت اصلاح شده ... زیادی دراز بود. موهاش از پشت کمی بلند بود. حالم از ریختش داشت بهم میخورد بوی عطر شیرینش هم هنوز نیومده تو کل خونه پیچیده بود.
با پرند دست داد و گفت: چه عجب... خانم خانما... سفر بهت ساخته ها ... تپل شدی ...
پرند با طنازی گفت: اذیت نکن دیگه کجام چاق شده...
در بدو ورود یه نگاه سر تاپای پرند کرد از اون مدل نگاه ها که بهش لقب هیز بودن و میدادم و بعد دستشو پشت گردن پرند گذاشت وباهم به سمت پیانو رفتند.
با صدای نکره ای گفت: پرند تنهایی؟
با سینی شربت وارد سالن شدم وسلام کردم.پسره با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام ... و سینی و که تنها بهونه برای ابراز وجود بود و کنار پیا نو روی میز کوچیکی گذاشتم و به اشپزخونه برگشتم. پسره برای استادی پرند جوون بود. هیز هم بود.نمیدونم چرا دلم میخواست برگردم به سالن و حرکاتشو زیر نظر داشته باشم.
صدای خنده هاشون کل فضا رو پر کرده بود. پرند به چرت وپرتهای اون بلند بلند میخندید.
و اون پسره هم مدام ازش تعریف وتمجید میکرد.چه از تمرینش چه از لباسش...
بی بهونه وارد هال شدم... پسره دستشو گذاشته بود پشت گردن پرند و یه دستی داشت اموزش میداد.همش خدا خدا میکردم اون چهل و پنج دقیقه ی اموزش زودتر تموم بشه. خونم از دست کارای پسره جوش اومده بود. به هر علتی به پرند نزدیک میشد... بهش دست میزد ... و پرند هم اصلا متوجه این رفتار که من اسمشو میذاشتم سواستفاده نمیشد. خوب بچه بود نباید هم میشد.
پرند با تعارف گفت: کیوان شربتتو نمیخوری...
کیوان لیوانشو برداشت و گفت: این چیه ریخته رو پیراهنت...
و درست داشت به وسط سینه ی پرند دست میزد.
پرند سرشو پایین اورد و کیوان یه مشت به بینی پرند زد و بلند خندید.
پرند با حرص گفت: خیلی بیشعوری کیوان...
کیوان خندید و موهای پرند وکشید و اخ پرند و دراورد وگفت: پرنده کوچولو نبینم غمتو... وباز دست نوازشگرش روی گردن پرند بود.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.به سمتشون رفتم وسینی شربت وبرداشتم و به کیوان یه اخم بلند بالا کردم که باعث شد کمی خودشو جمع و جور کنه و یه خرده از پرند فاصله بگیره.
با چشم غره به سمت یکی از مبل ها رفتم و روش نشستم و به پرند گفتم: اشکال نداره تمرینتونو ببینم؟
پرند با لبخند مهربونی گفت: نه تی تی جون... چه اشکالی... تازه اهنگ درخواستی هم داشتی کیوان برات میزنه... و چشمکی به من زد که با تشر کیوان که گفت: پرند حواستو جمع کن... قیافه اش اویزون شد.
کیوان هم که مطمئنا از این برخورد اصلا راضی نبود با این حال پرند حواسشو به تمرینشون داد.
تا پایان تمرین اقا کیوان دست از پا خطا نکرد... دیگه از لمس و ناز ونوازش و وشوخی شهرستانی خبری نبود.
بعد از رفتن کیوان ... پرند پشت پیانو نشست تا تمرینات جدیدشو انجام بده ... منم به اشپزخونه رفتم تا نهار و اماده کنم.
ساعت نزدیک یک و نیم بود که صدای زنگ در اومد... از پرند خواستم ایفون و جواب بده... اما خبری ازش نبود.ناچارا خودم جواب دادم و پارسوآ وارد خونه شد.
با دیدن من سلام کرد و منم خودمو موظف دونستم کل گزارش کارمو بگم ... از اومدن کیوان گفتم و اشپزی کردنم... و اینکه اگه کاردیگه ای هم قراره بکنم بهم بگه ولی اون فقط گفت: خوبه...
خیلی دوست داشتم بهش بگم تو وقتی دوست دختراتو میاری خونه به خیال اینکه پرند نمیفهمه اما خیلی خوب هم حالیشه... اصلا کار درستی نمیکنی ... دوست داشتم بگم که کیوان استاد درستی برای پرند نیست اما باز هم حرفی نزدم... بدتر از همه اینکه دیدم پرند با اون شلوار گشاد و پیراهن گشادی که صبح حین خواب پوشیده بود از پله ها پایین اومد.
جلوی کیوان اون لباس و جلوی پدرش این لباس. یه تناقضی بود که نمیتونستم درکش کنم.دلم نمیخواست درگیر بشم... مهمتر از همه اینکه به پرند قول داده بودم که تو کاراش فضولی نکنم وچغلیشو به پدرش نکنم... روز اول کاری حق نداشتم توامور زندگی دونفره اشون دخالت کنم. پرند کمکم کرد تا میز و بچینیم...
پارسوآ هم رفت دست و روشو شست.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 20:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
در مقابل غذایی که جلوش گذاشتم هیچ ایرادی نگرفت چون بادمجون های سرخ کرده رو تو یه ظرف جدا گذاشته بودمو سیب زمینی های سرخ کرده رو هم جدا تو یه ظرف دیگه... حالا میل خودش بود قیمه سیب زمینی سرخ کرده میخورد یا قیمه بادمجون!
پشت میز نشست و از پرند درباره ی کلاسش پرسید. پرندهم با شیطنت وشیرین زبونی از تمرین های جدیدش حرف میزد و از صبح چه کارایی کرده میگفت.
دیس برنج و گذاشتم رو میز و خواستم برم که پارسوآ گفت: تی تی خانم اگه مایلی میتونی با ما غذا بخوری...
تشکری کردم و گفتم: تو اشپز خونه راحت ترم...
بخاطر اتفاق صبح وحرفهای پرند پارسوآ به کل از چشمم افتاده بود. من فکر میکردم اون یه پدر کوچولو یه مرد خانواده ی جوونه ... ولی با این اوصاف اونم یه ادمی بود مثل بقیه ی مردها... این و اصلا دوست نداشتم.
پارسوآ بعد از صرف نهارش رفت و منم برای شام وغذای جمعه و شنبه کلی تو اشپزخونه دور خودم میچرخیدم.
پرند هم مشغول تماشای تلویزیون و ماهواره بود.خیلی زود ساعت هشت شد و من از پرند خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.
توی مسیر به روزم فکر میکردم و به پرند ... و پارسوآ . در نهایت به یه نتیجه رسیدم. به من چه مربوط.
باید یه فکری هم به لباسم میکردم که برای مهمونی جمعه عین گدا گدولا پا نشم برم.
یه تونیک مشکی ذغالی که جنس ترک بود خریدم... ساعت نه شب بود و باید زودتر به عزیز میرسیدم. اخرش با این تاخیرام به کشتن میدادمش... بضاعتم نمیرسید که براش پرستار بگیرم...وقتی خودم یه جورایی پرستار وکلفت بودم!
روشنک باز بهم زنگ زده بود و ادرس و قرار روز جمعه رو با کلی تهدید وفحش یاد اوری کرده بود.
منم وسایلمو مرتب و اماده کنار گذاشتم تا برای جمعه عصر اماده ی اماده باشم.یه فکری هم باید برای کادو میکردم که دست خالی خونه ی استاد نرم.
از خستگی سرم به بالش نرسیده خوابم برد و هیچ فکرم نکردم که شاید باید درمورد پرند و تربیتش با پارسوآ صحبت کنم. این موضوع اصلا ربطی به من نداشت.
با صدای ساعت از خواب پریدم... عزیز و عوض کردم و بعد یه دوش گرفتم و وضو رفتم سراغ نماز.
تا عصر سرمو به زور گرم کردم. روشنک قرار بود خودش دنبالم بیاد. منم رفتم یه دسته گل سفارش دادم که تا عصر اماده بشه... همین گلم از سر استاد زیادم بود.
برای مهمونی هیجان داشتم. خیلی وقت بود جایی نرفته بودم... برای همین کلی ذوق وشوق داشتم.
لباسم وچک کردم.
خوب بود. با اون شلوار لوله و اون تونیک مارک... خوب بودم. فقط حس میکردم شلواره زیاده به ساق پام چسبیده ... یه حس معذب داشتم ... بخاطر همین تصمیم گرفتم با اون یکی جینی که فریبرز بهم داده بود عوضش کنم... اون یکی یه شلوار مشکی راسته بود.حالا ارامش داشتم. یه شال همرنگ تونیکمم سرم کردم .خوشبختانه بخاطر اینکه اهل حجاب بودم مجبور نبودم تا کلی وقت صرف درست کردن موهام کنم . ساده بستمشون و یه خرده پن کیک و یه خرده رژ گونه و یذره رژ مات همرنگ لبهام زدم اونم برای اینکه لبم پوست پوست نشه و هوس نکنم با دندون بیفتم به جون لبهام... مثل همیشه بودم تازه حس میکردم رژ گونه ام غلیظه... با این حال پاکش نکردم تا نظر روشنک هم بدونم... یه مانتو که از تولد پرنیان خریده بودمش و نوی نو نگه داشته بودمش و تنم کردم. چادر معمولیمو هم برداشتم و با کفش های اسپورت و کیف ستش منتظر روشنک نشستم.
با صدای زنگ روی عزیز و ماچیدم و در وقفل کردم و رفتم پایین. دیگه نخواستم روشنک و دعوت کنم بیاد داخل خوشبختانه باهاش این حرفها رو نداشتم.
زود رفتم پایین . روشنک به پراید سفیدش تکیه داده بود.
با دیدن من محکم بغلم کرد وگفت: خاک بر سر بی معرفتت کنم... یعنی ملت دوست دارن منم خیر سرم خبر مرگم دوست و رفیق دارم...
اونقدر دلم براش تنگ شده بود که بغض کرده بودم و نتونستم چیزی بگم ...
یدونه محکم زد تو سرم و یه خرده بیشتر تو بغلش فشارم داد و بعد در جلو رو باز کرد وسوار شدم.
حینی که موزیک های فلشش و جلو عقب میکرد گفت: چه خبرا؟ مارو نمی بینی خوشی؟
-روشنک اینقدر دلم برات تنگ شده ها...
روشنک وسط حرفم اومد وگفت: به قران اشکم و دربیاری خط چشمم خراب بشه میزنم اسفالتت میکنم... پدرم در اومده تا کشیدمش قرینه شده...
پقی زدم زیر خنده وسرمو تکون دادم وگفتم: دیوونه ای دیگه ... لیاقت نداری برات دلتنگی کنم...
روشنک چشم غره ای بهم رفت وگفت: گمشو ... کلاغ سیاه...
-زهرمار...
روشنک سری تکون داد وگفت: خوش بحالت از هفت دولت ازادی... نگاش کن... هیچی هم که نمالیدی...
-اوه روشنک رژ گونه ام زیاد نیست؟
روشنک ابروهاشو بالا داد وگفت: میتونی دهنتو ببندی گلکم... تو اصلا چیزی مالیدی؟
به قیافه ی نازش نگاه کردم وگفتم: این رنگ مو بهت میاد...
روشنک نیشش باز شد وگفت: جدی؟ پس امروز خوبم؟
-امشب فریدم هست نه؟
روشنک لبخند ناز و مثلا شرمگینی زد وگفت: از کجا فهمیدی؟
-خیلی به خودت رسیدی...
روشنک: نه بابا ... فقط یه خط چشم ورژ زدم... یکی از بچه ها شنیده که فرید از دخترایی که زیاد اهل ارایش باشن خوشش نمیاد... موهامم که قهوه ای تیره کردم ... یهو فرمون ول کرد و شالشو دراورد و کلیپسشو باز کرد وگفت: خوبه؟
-روشنک من میخوام سالم برسمااااا...
روشنک خندید وشالشو دوباره سرش کرد وگفت: یعنی مرده شور ریختشو ببرن که عاشق دخترای سنگین رنگیه... هوی کلاغ سیاه نبینم جلوش رفت وامد کنی...
خندیدم وگفتم: من چیکار دارم اخه...
روشنک: کلا گفتم گوشی دستت باشه...
داشتم از پنجره میدون تخریب شده رو نگاه میکردم که با دیدن یه فروشگاه فروش آلات موسیقی دو د ستی تو سرم کوبیدم وگفتم: وای روشنک...
روشنک با هول گفت: چی شد؟
-تارم یادم رفت...
روشنک: اه ه ه... مرده شور اون حواست وببرن... میگم چرا اینقدر خلوت اومدی... نگو اصل کاری ویادت رفته...
-میخوای دور بزن برش داریم...
روشنک : نه ولش کن... بچه ها گیتار اینا میارن... ولی حیف شدا تار تو یه چیز دیگه بود.
در حالی که صدای ضبط و کم میکردم گفتم: از بچه ها دیگه چه خبر؟ امشب پرنیان هم هست؟
روشنک: اره... راستی پرنیان داره خر میزنه واسه ازمون کارشناسی ... فریدم همینطور...
-تو چی؟
روشنک: من هیچی... حوصله داری ها ... کاردانی بسمه... کارمم که جور شده... اوه اینو بگم... یاسر عبداللهی بود؟
-خوب...
روشنک: بگو کی و تور کرده خاک برسر...
-شیما ؟
روشنک: تو از کجا فهمیدی...
-اخه خیلی باهم صمیمی بودن... تابلو بود.
روشنک: اردیبهشت عروسیشونه... خلاصه کل یونی و هم دعوت کرده...
-مبارکشون باشه...
روشنک یه تای ابروشو بالا داد وگفت: حسین قرقی بود...
با خنده گفتم: کبوتری...
روشنک: همون قرقی... اونم مثل اینکه بادا بادا داره...
-اشناست؟
روشنک: اره... میشناسیش...
-جدی؟ بذار فکر کنم... اممم...
روشنک: به خودت فشار نیار میترکی... پرنیان...
-تورو خدا؟
روشنک: اره دیگه... اینقدر این برادر رفت و اومد تا پرنیان و خر کرد و رضایت گرفت. حالا به کسی چیزی نگی ها... پرنیان التماسم کرده بود بهت نگم میخواست خودش بهت بگه...
-خسته نباشی.
روشنک: سلامت باشی...
-خوب عجب خبری دادی... دیگه چی؟
روشنک: دیگه اینکه فعلا سر من و تو بی کلاه مونده... دست بجنبون که ازقافله داریم عقب میوفتیم...
-دلت خوشه ها...
روشنک: دلم خوش نباشه چه کنم؟
-از کیمیا چه خبر؟
روشنک: خبری ازش ندارم... عید رفته بود ترکیه ... کلی هم نق زد که به مهمونی امشب نمیرسه و فلان... که دیگه ما خفه اش کردیم وبه زور اوردیمش...
-زورگیری میکنی روشنک...
روشنک : اخه یکی نیست بهش بگه مگه ما چند شب دور هم جمع میشیم که حالا ناز میکنه... دو تا زدم پس کله اش ادم شد.
با خنده گفتم: خدا روشکر...
روشنک: والله...
کمی بینمون سکوت بود.پس پرنیان هم زده بود تو خط درس که تصمیم گرفته بود که بشینه امسال وبخونه تا کارشناسی قبول بشه...
نفس عمیقی کشیدم.این کارشناسی هم شده بود داغ دل من... اخبار روشنک ته کشیده بود ... به قیافه ی نازش نگاه کردم. چشمهای سبزی داشت با پوست عین برف... بینی عمل کرده و لبهای خیلی برجسته ... ارایشش خیلی ملیح و ملایم بود.
از همون روز اول موهاش رنگ شده و بلوند کرده بود. دو سه بارم کارت دانشجوییشو داشت از دست میداد که خوشبختانه هر بار بخیر گذشت. من و روشنک و پرنیان و کیمیا از همون روز اول دانشگاه یه اکیپ شدیم... بخصوص اینکه منو پرنیان باهم به خوابگاه هم میرفتیم... پرنیان خونه اشون قزوین بود و برای اینکه رفت و امدش سخت نباشه ترجیح میداد تو خوابگاه باشه... روشنک و کیمیا هم با بهونه وبی بهونه سرمون خراب میشدن... اون سه چهار ماهی که خوابگاه بودم بهترین روزهای زندگیم بود. بعدش هم که رفتم خونه ی عزیز تا ازش مراقبت کنم. با این حال هر روز تو دانشگاه اتیش میسوزوندیم.
چه دورانی بود.
باید همت کنم درس بخونم... با کاردانی راه به جایی نمی برم.
اهی کشیدم و مقابل یه برج نسبتا شیک متوقف شدیم.
به همراه روشنک پیاده شدیم و وارد برج شدیم. کمی بعد هم در اسانسور بودیم و روشنک برای اخرین بار داشت خودشو دراینه نگاه میکرد... مدام ازم میپرسید: خوبم... بدم... فلانم... فرید خوشش میاد... نمیاد...
شیطونه میگفت خودم برم به فرید بگم بیا این رفیق ما رو که از ترم اول در اتش عشقت درحال سوختن وجیز شدنه بگیر.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 20:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
شیطونه میگفت خودم برم به فرید بگم بیا این رفیق ما رو که از ترم اول در اتش عشقت درحال سوختن وجیز شدنه بگیر.
طبقه ی ششم پر از هیاهو بود... در سالن هم باز بود.
من دست روشنک و گرفتم... به شدت یخ کرده بود . از حرکاتش خنده ام گرفته بود. باهم از در ورودی رد شدیم ... خوشبختانه بخاطر جمع کردن فرش ها با کفش رفتیم داخل خونه.
استاد سراج خودش ما رو دید و جلو اومد... از اون پیرپسرهای خوش مشرب بود که با خواهرش زندگی میکرد.
بعد از احوالپرسی با استاد و خواهرشون معصومه خانم ... به سمت مبل ها رفتیم تا بشینیم که صدای دست و سوت بلند شد.
با دیدن فرید و حسین و سروش که جلومون ایستاده بودن و بقیه رو به تشویق دعوت میکردن ناچارا ننشسته بلند شدیم وباهاشون سلام علیک کردیم.
فرید: به به تی تی خانم... ستاره ی سهیل شدید که... احوال روشنک خانم...
روشنک تقریبا یه دور مرد و زنده شد.
با سروش و حسین سلام علیک کردم. هی خواستم به حسین تبریک بگم که دیدم شاید درست نباشه الان پرنیان میپره روشنک و نفله میکنه حالا بیا درستش کن... ولی حلقه ای که دستش بود باعث شده بود حس کنم چه پسر نازیه...
سروش هم یه گوشه ساکت ایستاده بود. با دیدن پرنیان که داشت با کسی صحبت میکرد خودم به سمتش رفتم و از پشت سر دستمو جلوی چشمهاش گذاشتم.
پرنیان با هیجان گفت: روشنک که نیستی... ناخن هات کوتاهه... وایسا وایسا... کیمیا تویی؟
یه دونه زدم توسرش وپرنیان دور زد وگفت: خاک برسرت ... تی تی الهی فدات بشم... ومحکم پرید بغلم... اونقدر بوسش کردم که کل صورتش تف مالی شد.
دلم براش یه ذره شده بود. تو بغلم حس کردم یه ذره تند نفس میکشه از خودم جداش کردم... عزیزم چشماش پر اشک بود.
با خنده گفتم: دیوونه نبینم اشکتو...
خندید وگفت: بمیری الهی... تقصیر توئه دیگه... نگاش کن چه خوشگل شدی...
-اینو گفتی منم بگم ایضا 2...
خندید وگفت: وای تی تی دلم برات اتم شده بود...خبرا رو که روشنک بهت داده دیگه نه؟ خاک برسرش میخواستم خودم بهت بگم..
خندیدم وگفتم: اره دیگه... بچه دلش به همین اطلاع رسانی مفید خوشه... ما هم که دعوت نداشتیم..
پرنیان: مرده شور اطلاع رسانیشو ببرن... بخدا محضری عقد کردیم حالا جشنامون مونده... حالا کجاست... اوه نگاش کن... چه سر به زیر داره با فرید صبحت میکنه...
به روشنک که جلوی فرید ایستاده بود نگاهی کردم وگفتم: اخی... چه ناز... دو تا کبوتر عاشق...
پرنیان یه سقلمه بهم زد وگفت: کبوتر که توی تور خودمه...
خندیدم و صورتشو بوسیدم وبازم بهش تبریک گفتم.
پرنیان: به حسینم تبریک گفتی؟
-نه... بیا با هم بریم به اونم بگم که میتونه بعنوان همدرد روزهای بدبختیش رو من حساب کنه...
با خنده گفت: کوفت...
-من باهات زندگی کردم پرنیان... تجربه هامو باید در اختیار اقاتون بذارم. این وظیفه ی هر مسلمونه...
پرنیان دستمو کشید و به سمت جمع پسرها رفتیم...
در حالی که بازوی حسین و گرفت و کشید حسین سر به زیر وشرمنده گفت: اومدید بدبختیمو تبریک بگین؟
خندیدم وگفتم: وای اقای کبوتری... خودتون متوجه شدید چه اشتباه بزرگی کردید؟
حسین با ناراحتی مصنوعی گفت: بله ... خیلی زود سرم به سنگ خورد... حیف که تمام پل های پشت سرم و خراب کردم...
پرنیان با حرص گفت: حسیـــــــن...
حسین: جانم؟
پرنیان با اخم نگاهش میکرد. قیافه ی با نمکی داشت.چشمهای گرد و درشت قهوه ای و پوست گندمی با یه بینی قلمی و لبهای نازک با اندام کشیده و خوش استایلش تو دل برو بود.
به هرحال به حسین و پرنیان تبریک گفتم وکلی ارزوهای خوشگل براشون کردم.
حلقه هاشون با هم ست بود خوشم میومد. منم خواستم ازدواج کنم حلقه امو ست میگیرم... فقط باید نظرپارسوآ جان هم بپرسم... وای فکر کن یه درصد!!!
به فکرم تو دلم قهقهه زدم ... وبا صدای حسین از ذهنیت های سوپر رویاییم شوت شدم بیرون.
حسین لبخندی زد وگفت: بخدا اگه میدونستم قراره تو دانشگاه گرفتار بشم قید هرچی درس و دانشگاه بود و میزدم...
-به هرحال شتریه که دم خونه ی هرکسی میخوابه...
حسین: ماشالا شتره همچین تو پوست طاووس میاد که اصلا ادم حالیش نمیشه... یهو می بینی این که طاووس نبود شتره... ایشالا یه نرش هم جلوی خونه ی شما بخوابه...
اوه باز من به یکی رو دادم وطرف پسرخاله شد.
پرنیان با ارنج به پهلوی حسین زد و حسین زود بحث و جمع کرد وگفت: راستی تی تی خانم ... شما که یه مدت همخوابگاهی پرنیان بودید از حال واحوالاتش بگید...
اخ که داغ دلم و داشت تازه میکرد.
منم نه گذاشتم نه برداشتم شروع کردم به تعریف کردن:
-اقای کبوتری چشمتون روز بد نبینه ... این خانم کلا شلخته است... هیچ کاریش رو برنامه نیست... ساعت دوازده صبحونه میخوره .... ساعت چهار نهار.. دوازده شب هم شام... دوباره روز از نو... تمام جزوه هاشو دور خودش جمع میکنه ... هیچ کدوم هم محض رضای خدا جمع نمیکنه... ماها همیشه مجبور بودیم دنبال پرنیان راه بیفتیم هرچی میریزه رو جمع کنیم...
حسین تند گفت: دستپختش چی؟
-افتضاح.... یه بار یه نیمرو درست کرد... نصف پوست تخم مرغ رفت زیر دندون خودش...
حسین بلند خندید وگفت: ای ول... پرنیان چرا واسه تحقیقات منو پیش تی تی خانم نفرستادی؟
پرنیان چشم غره ای بهش رفت وگفت: خوبه خوبه... چه بل میگیره... و دست منو کشید وگفت: این بچه هنوز لباسشو عوض نکرده ... و منو کشون کشون از حسین دور کرد.
با حرص گفت: چیز دیگه ای نبود بگی؟
خندیدم وگفتم: مگه چی گفتم؟
پرنیان خودش هم خنده اش گرفته بود.
چادر و مانتومو دراوردم و شالمو مرتب کردم.
پرنیان خیره خیره داشت جایی و نگاه میکرد مسیر نگاهشو تعقیب کردم.
فرید کنار روشنک نشسته بود و داشت با کنار دستیش که یه دختر بود صحبت میکرد. روشنک چنان از حرص قرمز شده بود که خنده ام گرفته بود.
فرید داشت پرتقال پوست میکند جفتمون حواسمون بهش بود که ببینیم به دختره اول تعارف میکنه یا اول به روشنک.
پرتقال پوست گرفتنش تموم شد قاچش کرد ... اون سفید های روی پرتقال رو هم کند.
من وپرنیان هیجان زده داشتیم نگاهش میکردیم.
در صدم ثانیه جفتمون ضایع شدیم چون به هیچ کدومشون تعارف نکرد و پرپرتقال و گذاشت تو دهن خودش و تند تند مشغول خوردن بود.
پرنیان با حرص گفت: چیشش... من موندم روشنک از چی چی این پسره خوشش میاد... یه ذره نزاکتم نداره...
حرفی نزدم ... فقط خنده ام گرفته بود. دوساعته وایستادیم یه پسر و داریم نگاه میکنیم و زیر نظر داریم...
پرنیان سرشو تکون داد وگفت: مگه تو خوردن میتونی حریف مرد ها بشی... پسرا فقط به فکر شیکم خودشونن... روشنک و نگاه چطوری نشسته.
یه نگاهی به روشنک کردم و چنان معذب نشسته بود که انگار مجبور بود. بلوز تونیک مانندش تنگ بود و اندامشو نشون میداد... بلوزش کوتاه بود و یه طوری نشسته بود که خیلی کوتاهیش مشخص نشه.
پرنیان زیر گوشم گفت: یعنی میگی روشنک جیش داره؟
-هان؟
پرنیان با مزه گفت: اخه من هر وقت جیش داشته باشم اینطوری میشینم...
از حرفش زدم زیر خنده وپرنیان هم زد زیر خنده.
پرنیان کنارم نشسته بود و صحبت میکردیم.
با باز شدن در ورودی و دیدن کیمیا که ورودش همزمان با حمید صداقت بود اه از نهادم بلند شد.
حمید همون خواستگاری بود که ترم اخر و روز اخر بهم پیشنهاد ازدواج داده بود.
موهای مشکی ولختی داشت با چشم و ابروی مشکی وصورت استخونی و یه ته ریش.قد وتیپش خوب بود اما بنظرم پاهاش یه خرده پرانتزی بود چون هیچ وقت جین و لی تنگ نمی پوشید. یه پیراهن مردونه ی ساده ی قهوه ای و یه شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود.
پرنیان دستمو کشید تا بریم پیش کیمیا باهاش سلام علیک کنیم اما دلم نمیخواست برم خودمو به حمید نشون بدم. اصلا حس خوبی نداشتم.
با کیمیا رو بوسی میکردم و احوال پرسی که بالاخره هم اون چیزی که دلم نمیخواست اتفاق افتاد. حمید چشم تو چشم با من شد.
ناچارا یه سری براش تکون دادم و اون سر به زیر خیلی اروم جواب سلاممو داد و خیلی زود به سمت اکیپشون که شامل فرید و حسین و سروش میشد رفت.
پرنیان نچ نچی کرد وگفت: چه از دستت شکاره... راستی قیافه اش چه عین معتادا شده همینو میخواستی زدی پسرمردم و معتاد کردی...
صدای روشنک اومد که گفت: خاک برسر چرا این ریختی اومده... نکرده یه ریشش وبزنه... برم براش یه ژیلت بخرما...
کیمیا مانتوشو دراورد وگفت: تی تی اصلا بهت نمیومد این قدر سنگدل باشی. این از قصد ریش گذاشته... میدونسته تو هم میای... اینطوری اومده که بگه من هنوز از عشق تو لبریزم...
شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وگفتم: اینقدر پر باشه تا سر بره... به من چه... حالم از پسرای ریش ریشی بهم میخوره... روشنک بریم سر میدون ژیلت میفروشن... سه تا صد تومن... یه بسته براش بخریم...
پرنیان خندید و از خنده اش من وکیمیا و روشنک هم بلند زدیم زیر خنده.همیشه ی خدا خنده های پرنیان سوژه بود... انگار داشت هندل موتور میزد.
اکثر مهمون ها اومدن... فقط اسمش شب شعر بود چون هیچ سخن و صحبتی از شعر و ادب و این جور چیزها نبود.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 20:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
پدر خوب | sun daughter کاربر انجمن
همه اکیپ اکیپ نشسته بودن و صحبت میکردن... حمید هم گاهی زیر زیرکی به من نگاه میکرد .پرنیان و حسین هم که تو این هیری ویری نامزد بازیشون گرفته بود و باهم مشغول صحبت بودن. از همه جالب تر... فرید و روشنک بودن... یه حسی بهم میگفت این فرید یا تنش زیادی میخاره ... یا کلا ازروشنک خوشش میاد.
چون هر پسری که مشغول صحبت با روشنک میشد به طرز شگفت اوری فرید سر و کله اش پیدا میشد.
و این دقیقا برعکس هم صدق میکرد.
با صدای کسی که اقای سراج و دایی خطاب میکرد سرمو با کنجکاوی به سمت صاحب صدا چرخوندم تا بتونم پیداش کنم.
یه پسر جوون نهایت بیست و پنج ساله داشت با اقای سراج صحبت میکرد ومیخندید.
من از نیمرخ میدیدمش.وقتی میخندید دندون های خرگوشیشو نشون میداد و گونه اش چال میفتاد. موهای خرمای خوش مدلی داشت... یه پیراهن استین بلند طوسی تنش بود و جین مشکی... یه طرفه به اپن تکیه داده بود و مشغول صحبت بود.
با فضولی وکنجکاوی از جام بلند شدم صداش برام خیلی اشنا بود . حس میکردم شاید یکی از بچه های دانشگاه باشه که من ندیده بودمش و باهاش سلام علیک نکردم... گفتم برم جلو یه عرض ادبی بکنم بهر حال زشته پسر به این خوش خنده ای واز قلم بندازم وسلام احوالپرسی نکنم... من بچه ی خوبی بودم... ادب و سلام علیک سرم میشد ... اره جان خودم! به ارومی از جام بلند شدم... به بهونه ی اب خوردن وارد اشپزخونه شده بودم که صدای استاد سراج اومد که گفت: اهورا جان اقتصاد کشور با این حرفها اصلا درست نمیشه... حرف باد هواست... ما الان تو تحریم هستیم...
کسی که اهورا خطاب شده بود گفت: بالاخره قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
چنان این ضرب المثل و خوش صوت ادا کرد که بند دلم به شدت ریخت... اهورا... اهورا ... همون اسم که صاحب خوش صدایی داشت همون که من از سر دلسوزی برنامه اشو گوش میدادم... همون که اگه یه روز صداشو تو رادیو نمیشنیدم به عالم وادم فحش میدادم که منو از شنیدن برنامه ی خوش صوتم عقب انداخته بودن ... یعنی باور کنم.خدایا خودش بود. همون مجری محبوب رادیو که من تو ذهنم ازش یه ادم قد کوتاه سی و خرده ای ساله ی مهربون تصور میکردم. اصلا بهش نمیومد صاحب صدا اینقدر جوون وکم سن و سال باشه. اگه کسی بهم میگفت که از من هم کوچیکتره باور میکردم.
با تعجب داشتم خیره خیره نگاه میکردم که استاد گفت: به به خانم تابان... چیزی میخواستی دخترم؟
نگامو به سمت استاد چرخوندم و گفتم: یه کم اب... لیوان میخواستم...
اهورا جلو اومد و از توی کابینت یه لیوان برداشت وخودش به سمت یخچال رفت و برام اب ریخت .
درحالی که لیوان و توی یه پیش دستی میذاشت و بهم تعارف میکرد من دوست داشتم وا برم. یعنی باور میکردم که یه مجری ناناز رادیو که من هر روز سر ظهر برنامه اشو میگوشیدم داره بهم اب میده ... پیش دستی و ازش گرفتم و زل زدم بهش . قدش بلند بود. منم به زور تا ارنجش میرسیدم. با این حال اونم داشت به من نگاه میکرد. سوالی که تو سرم داشت خودشو لت و پار میکرد تا بپرسم و به زبون اوردم: شما اقای اهورا اخوان هستید؟
اهورا با تعجب چشمهای میشی شو گرد کرد وگفت: بله...
استاد سراج و بخاطر کاری صدا زدن و اون در اشپزخونه نموند تا بفهمه چی به چیه...
با تته پته گفتم: واقعا؟
اهورا پیش دستی به دست گفت: شما منو میشناسید؟
و متفکر زل زد به من تا ببینه اونم منو میشناسه که البته این تفکر وخیرگیش بی نتیجه موند چون خوب اون بیچاره از کجا میخواست منو بشناسه... نه که من ادم مهمی هستم ... از اینکه اون منو نشناخت به شدت دلگیر شدم!!!
-نه... یعنی... چرا... درواقع نه...
اهورا لبخند بانمکی زد. دو طرف گونه اش چال میفتاد. یعنی پارسوآ که بنظرم خیلی خوشتیپ بود و میذاشت تو جیب بغلش... جان به این خنده ی ناز و دندون خرگوشی های سفیدش. حتما موقع هویج خوردن خیلی ناز میشه.
با تعجب گفت: ولی شما فامیلی من ومیدونستید...
-شما گوینده ی برنامه ی بازبارون هستید.
باز با همون چشمهای میشی رنگش یه ذوقی کرد و با حیرت گفت: اون برنامه رو شما می بینید؟
خنده ام گرفت وگفت: خیر... نمی بینم... گوش میکنم...
اهورا هم از شوکش دراومد و خندید وگفت: یعنی باور کنم شما یکی از شنوندگان رادیو هستید؟
-وای اصلا باورم نمیشه شما رو اینجا ببینم...
اهورا لبخندی زد وگفت: باعث افتخارمه که با یکی از شنوندگان برنامه ام صحبت میکنم.
لبخندی زدم و اهورا با هیجان گفت: یعنی شما تمام قسمت های بازبارون و گوش دادید؟
این بشرم کلا شک داشت ها... خوب شنیدم دیگه شق القمر که نکردم.
-بله.... تقریبا نود درصد برنامه تونو میشنوم... بخصوص اون نمایش های کوتاهی که درش بازی میکنید هم خیلی برام جالبن... همیشه هم بهتون پیام دادم ولی هیچ وقت پیام کوتاه های منو نخوندید...
اهورا با شرمندگی گفت: اصلا فکرشم نمیکردم مخاطب برنامه تو این رنج سنی هم باشه...
-چطور؟
اهورا با نارضایتی گفت: خوب رادیو رو اکثرا افراد مسن گوش میدن ...
-خوب قبول ولی کیفیت برنامه هم مهمه... تا یه جوون ودرگیر کنه.
اهورا سری به علامت تایید تکون داد. من یکی که انگار رو ابرها بودم. مطمئنم بهرام رادان و میدیدم اینقدر کیف نمیکردم که با دیدن اهورا اینقدر سر ذوق اومده بودم.وای صدای زنده اش با چیزی که از تو هنزفری گوشیم میشنیدم خیلی فرق داشت. صدای صاف و تمیز... زنده... تکون خوردن لبهاشو میدیدم. همین کلی بهم حس باور پذیری میداد.
استاد سراج وارد اشپزخونه شد وگفت: بچه ها برین تو هال بشینین خوب... اهورا خانم تابان یکی از بهترین دانشجوی های من بود.
-شما لطف دارید استاد...
قبل از اینکه دوباره بشینم از اهورا سوالاتم وراجع به رادیو این چیزا بپرسم با هم از اشپزخونه خارج شدیم و پرنیان خودشو به من رسوند وگفت: شیطون شدی تی تی خانم... چه خوش سلیقه هم هستی پدرسوخته....
خندیدم وگفتم: تو که اهل رادیو نیستی... این پسره مجری رادیوه...
پرنیان: تو روخدا.
-اره صداشو نگاه...
نفهمیدم اهورا از کجا رسید که یهو گفت: صدا رو که نگاه نمیکنن خانم تابان...
لبخند مهربونی بهم زد و بعد به سمت گیتارش رفت و روی صندلی نشست وگفت: خوب خانم ها اقایون...
خدا یا یعنی هرچی صوت بود تومیخواستی بدی به این بشر... یه صدای تمیز... رسا... صاف... خوش اهنگ... مردونه... اما کلفت نبود اونقدر نوع و سبک صداش جدید بود که از گوش دادن هر لحظه اش خسته نمیشدی...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




چهارشنبه 08 شهریور 1391 - 20:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group