رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

منتظر نموندم تا حرف ديگه اي بزنه و سريع از در زدم بيرون... با اينكه از داستان خانوم كرامت چيزي نميدونستم ولي گويا

درست زده بودم وسط خال!! با گريه اشو شروين جان گفتنش هر آدم تعطيليم ميتونست تا حدودي داستان رو بفهمه .دلم خنك

شده بود و احساس ميكردم امشب برخلاف چند شب پيش اين منم كه با خيال راحت ميخوابم!!!

ديرتر از هميشه رسيدم خونه,ميل چنداني به غذا نداشتم واسه ي همين بي خيال شام شدم هوا كم كم داشت سرد ميشد واسه ي

همين يه گرمكن طوسي با يه بلوز آستين بلند زرشكي تنم كردم و نشستم روبروي تلويزيون ولي روشن نكردمش تمام ذهنم

روي اتفاقاي چند ساعت پيش بود ..نميدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول ميزدم اگه ميگفتم ازش

خوشم نمياد ... با اينكه ميدونستم آدم جالبي نيست ..البته اين طبيعت همه ي آدماست كه دوست دارن نظر كسايي كه همه ي نظرا

دنبال اوناست رو به خودشون جلب كنن و منم از اين قاعده مستثني نبودم ....البته چاشني غرورم از بقيه تا حدود زيادي بيشتر

بود...توي همين افكار بودم كه صداي ماشين مجد اومد سوييت من همه ي پنجره هاش سمت حياط بود وبنابراين به در بيرون ديد

نداشت احساس كردم مجد داره با يكي حرف ميزنه واسه ي همين رفتم سمت در آپارتمان از توي چشمي نگاه كردم صداي

كفشاي مجد با صداي يه كفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با يه دختر قد بلند كه توي تاريكي راهرو درست

قيافش ديده نميشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ي دختر توي راهرو پيچيده بود و مجدم در حالي كه ميخنديد دائم با عزيزم

و جانم گفتن انو دعوت به سكوت ميكرد .. موقعي در رو واسه ي دختره باز كرد و احساس كردم براي چند ثانيه نگاشو به در

آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!

شونهامو انداختم بالا و اومدم روي كاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند ميزد نه مثل روزي كه عكساي عروسي محمد رو ديدم به قلبم

وزنه ي سنگيني آويزون شده بود .. شنيده بودم عشق آدم رو حسود ميكنه .. پس عاشق مجد نبودم ...

زير لب چند بار زمزمه كردم ...محمد ... محمد.. يهو يه بغض بدي چنگ انداخت توي گلوم .. اون كجا و مجد كجا...دلم براي

نگاههاي عسليه مهربونش تنگ شده بود تو كل 4 سالي كه ميشناختمش و 3 ماهي كه نامزد بوديم كوچكترين بدي در حقم نكرده

بود و مطمئن بودم براي اينكارشم دليل منطقي اي داشت ..محمد از يه خانواده ي مذهبي بود ...قدش تقريبا هم قداي مجد بود و

بر خلاف مجد كه چشم و ابرو مشكي بود وبو ي ادكلنش همه جا رو بر ميداشت محمد چشماي عسلي و موهاي قهوه اي روشن

داشت و هميشه فقط بوي تميزي ميداد ...تا قبل از اينكه ازم خواستگاري كنه هيچ وقت تو چشمام نگاه نميكرد ولي روز

خواستگاري زل زد تو چشمام و گفت كه از ته دل دوسم داره ... چه حالي شدم بماند ... روز نامزديمون سلول سلولم خوشحال بود

.. محمد حتي دوران نامزديمونم براي خودش حد و مرزهايي رو تعريف كرده بود .. خيلي كه دلش برام تنگ ميشد فقط دستمو

ميگرفت و مهربون ميبوسيد و ميگفت منو تو محرميتمون الان عين دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون ميخنديد و ميگفت پس

بهم بگو داداش .. اينجوري پذيرشمم برات راحت تر ميشه..

اما نميدونم چي شد كه يهو همه چي طوفاني شد ... با اين افكار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ي موبايل محمد رو كه

ميدونستم از شبكه خارج شده رو گرفتم ولي به محض اينكه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پريدم و با هزار بدبختي

تلفن رو قطع كردم ... قلبم داشت از سينه ميزد بيرون .. دستم ميلرزيد .. ميدونستم محمد از اين تيپا نيست كه شماره رو بگيره تا

ببينه كي بوده ولي بازم تلفن رو گداشتم رو ميز و خودم در حاليكه پاهامو تو سينم جمع كرده بودم نشستم رو كاناپه و خيره شدم

به تلفن ..با خودم فكر ميكردم اگه الان زنگ زد چي بگم ؟ بردارم ؟ كه يهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پريدم هوا زنگ

چهارم با هر جون كندني بود دكمه ي اتصال رو زدم و با صدايي كه لرزش به وضوح توش حس ميشد گفتم :

-بله ؟

-سلام خواب كه نبودي؟

با صداي مجد در عينه حالي كه نفسم رو با خيال راحت دادم بيرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :

-بر خر مگس معركه لعنت !!! فرمايش!!!!

-اه اه چه لات شدي.. داداش .

احساس كردم جور ي پشت تلفن حرف ميزنه كه شخصي كه بغلشه فكركنه مخاطبش مرده نه زن!!!

-كاري داشتين ؟

نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزديك 12 بود و اضا فه كردم :

-نصفه شبي!!!!

- پوزش!!! ميخواستم بگم من مهمون عزيزي دارم كه نميتونم تنهاش بگذارم .. صداي خنده ي پر عشوه اي اومد .و ادامه داد :

-دزدگير با تو .. مرسي ..

بعدم بدون اينكه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع كرد ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

تو دلم هرچي بد و بيراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش كردم كه همچين انگلي رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون

واقعا تو كارش آدم موفق و جدي بود ولي بقول كتي : "انگل دم ذستي" كه بود... با اين فكر خنده اي كردم و ازكمد يه ژاكت

برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پاركينگ ....

بعد از اينكه رمز دزدگير رو زدم اومدم كه از پله ها برم بالا يهو صداي داد و هوار نامفهومي اومد و كه با باز شدن در آپارتمان

واضح شد .. مجد در حالي كه عصباني بود داد زد :

- از خونه ي من گمشو بيرون ... آدم به كثافتي تو و بابات نديدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجويي

فرق كردي ولي ديدم همون آشغالي كه بودي هستي

دخترم در حالي كه سعي ميكرد مجد و به آرامش دعوت كنه با صداي زير زنونه اي گفت :

- شروين جان باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود من داشتم فقط...

مجد وسط حرفش پريده و گفت :

- ميري يا پرتت كنم بيرون منو گاگول گير آوردين ..فقط داشتي نقشه هاي پروژه ي خليج رو مي ديدي؟؟؟!!!پس اين فلش

لعنتي چيه هان؟؟؟؟!!!توش فايل طرح هاي مناقصه چي كار ميكنه برو به اون بابا ي بي غيرتت بگو دخترتو به چند ميليون پول

ميفروشي بد بخت؟؟؟!!!

دختره اينبار عصباني در حالي كه تن صداش ديگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :

-حرف دهنتو بفهم آشغال نذار يه كاري كنم بابام دودمانتو به باد بده!!!

-هر غلطي ميخواين بكنين !! مال اين حرفا نيستين!!

من كه از اين همه عربده كشي شوكه شده بودم با صداي كفشاي پاشنه بلند دختر رفتم زير پاگرد پله ها قايم شدم ...

همينكه دختره رسيد دم در برگشت و من تازه تونستم قيافشو ببينم صورت بدي نداشت شبيه باربي بود البته به لطف جراحي

بيني و پروتز گونه!! با صداي جيغ مانندش گفت :

-تو لياقت منو نداري ..بدم فكر نكن با اون نقشه هاي مزخرفت ميتوني مناقصه رو ببري!!

اينبار مجد از پله ها سرازير شد و دخترم كه ديد هوا پسه جيغ زد و در رفت!

موقعي كه ديدم دختر ه رفت به خيال اينكه مجد رفته بالا سنگرمو رها كردم نميدونم چرا ولي يه حس خوبي داشتم ... دلم

خنك شده بود با اين افكار از پله ها رفتم بالا توي پاگرد اول نشسته و سرشو توي دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم

از اينكه دلم خنك شده بود!!! و يه لحظه دلم به حالش سوخت كه تا منو ديد خنديد و گفت :

-تو اينجا چي كار ميكني ؟

نخير! اين بشر اصلا انگار نه انگار ..

-داشتم خرده فرمايشاي شمارو انجام ميدادم داداش!

مخصوصا داداش رو با لحن پاي تلفن خودش گفتم . يهو بلند زد زير خنده و گفت :

-آخه سوئيت روبرو رو ميخواست گفتم اجاره ي يكي از دوستامه از شهرستان اومده!!

-آهان .. از اون لحاظ!!!

يك نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :

-از كي اينجور رو گرفتي؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!

خندم گرفت كلا ذاتش خراب بود ...سكوتم رو كه ديد پروتر شد و گفت :

-ولي خودمونيم تو درو همسايگي اخلاقت بهتره ها!!!

سعي خودمو كردم نخندم به جاش يه اخم كردم و گفتم :

- شمام كلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداري هروزم دارين يه شم?شو نشون ميدين الانم بلند شين ميخوام رد شم صبح 7 كلاس

دارم!!!

در حالي كه ميخنديد گفت :

-بله بفرماييد!!!!

بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون كه رسيديم جدي گفت :

- فردا كه مياي 3 به بعد ؟

سري به نشانه ي تاييد تكون دادم .. و اومدم تو داشتم درو ميبستم كه آروم گفت :

-شب بخير همسايه!!

منم با لحن جدي گقتم :

-شب خوش!!!

واسم جالب بود آدم تو داري بود با اينكه شاهد كل جرو بحث بودم ولي هيچ توضيحي نداد كه چي شده و چرا ...منم اونقدر خسته

بودم كه پي اشو نگرفتم سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم!!


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

فصل هفتم :

توي همون هفته شركت قرار بود توي يه مناقصه ي بزرگ شركت كنه , البته پدر همه ي كاركنا در اومده بود, روزاي قبل از

مناقصه مجد اونقدر عصبي بود كه هيچ كس نميتونست بره سمتش و تقريبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ي كارمندا به جز

عده ي محدودي كه الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزي كه قرار بود مناقصه صورت بگيره تقريبا همه ي كارمندا با يه

استرسي كار ميكردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...

تقريبا ساعت 12:30 بود كه شمس پريد تو اتاق و گفت :

-مجد اومد.. نميشه از قيافش چيزي خوند .. گفته همه جمع شن اتاق كنفرانس ..

ما چهارتا نگاهي بهم انداختيم كه فاطمه گفت :

-خيره ايشاا...

آتوسا در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود گفت :

- وايي من كه ديگه حوصله ي عربده هاشو ندارم!!! يادتونه با مصفا سر اينكه يه قسمت ماكت ..بجاي 5 سانت ارتفاع , 4.75

سانته چه كرد ؟؟؟

سحر گفت :

-بريم ببينيم چي شده ...

فقط اين وسط من ساكت بودم واسم فرقي نميكرد يعني بنظرم خيلي فرقي نميكرد برنده شيم يا نه همه تا اونجا كه تونسته بودند

زحمت كشيده بودند و نا مردي بود اگه شركت برندم نميشد از كاركنا قدر داني نشه!!

وقتي وارد سالن كنفرانس شديم يه لحظه چشمم بهش افتاد براي اولين بار تو كت و شلوار رسمي ميديدمش... مطمئنم اگه كتي

اينجا بود يدونه از اون جووووناي معروفشو نثارش ميكرد ... واقعا هم تيكه اي شده بود نميدونم سنگيني نگاهمو احساس كرد يا

اتفاقي ... روشو كرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش يه برقي بود ... و در حالي كه يه لبخند كمرنگ رو لبش

بود سرشو به نشونه ي سلام يه كوچولو خم كرد... يهو احساس كردم گونه هام آتيش گرفت ...بدون اينكه جواب سلامشو بدم

رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه كه تازه متوجه مجد شده بود زير گوشم گفت :

-حيفه با اين تيپي كه زده مناقصه رو نبرده باشه ..

سحر آروم گفت :

-اينجوري كه اين سينشو داده جلو ...يعني يه موفقيتي كسب كرده!!!

آتوسا با اين حرف سحر ريسه رفت و گفت :

-توام ترشي نخوري يه چيزي ميشيا... تحليلاي مارپلي ميكني...

با اين حرف هر 4 تامون زديم زير خنده داشتم ميخنديدم كه ديدم مجد يه ابروشو داده بالا و دوباره خيره شده به من .. فاطمه كه

متوجه اين نگاه شد آروم رو كرد به اون دوتاي ديگه و گفت :

-هيس الان صاحابش مياد بيرونمون ميكنه ..

اين حرفش خنده ي منو بيشتر كرد كه با صداي عصبي مجد به خودمون اومديم كه گفت :

-اگه خانوماي ته سالن اجازه بدن من شروع كنم!!

بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت داديم و مجدم شروع كرد ..

بعد از يه ذره مقدمه چيني گفت :

- با تشكر از زحمات تك تكتون توي اين چند وقته... ميدونم هممون به نوعي زير استرس شديد كار كرديم به هر حال زمان كم

بود و كار زياد اما متاسفانه اين وسط براي من بد شد ...

فاطمه زير گوشم گفت :

-به جون خودم نبرديم!!

-چون بايد يك پاداش به خاطر زحمتتانون و يه مهموني بزرگم براي برنده شدن شركت توي مناقصه ترتيب بدم ..

چند ثانيه اي همه تو بهت بودن كه يهو انگار كه تازه حرف هاي مجد براشون جا افتاده شروع كردن به دست و سوت زدن ..فاطمه

كه از خوشحالي هي بازوي من بد بخت رو چنگ مي انداخت ..

يكي از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ي مجد گفت :

-ما همه خوشحاليم ازين پيروزي ولي خوشحال تريم بابت پاداش ميشه بگيد پاداش چيه ؟

مجد خنده ي مغروري كرد و گفت :

-براي كسايي كه استخدام رسمين يك ماه حقوق ثابت و براي قرار داديها 15 روز..

نميدونم چرا اون وسط شيطنتم گل كرد و دستمو بردم بالا ... همه ي حاضرين علي الخصوص كارمنداي زن با يه تعجبي بهم نگاه

كردن ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

خود مجد در حاليكه يه خنده ي متعجب و موذي رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد كه گفتم :

- خوب اين وسط تكليف كارمنداي رسمي مشخص شد .. قرارداديارم كه در ادامه پاداششون رو گفتين ... ميمونم من!!! كه نه

قرار داديم نه رسمي و يه جورايي آزمايشيم .. پاداش من چيه..

مجد در حاليكه سعي ميكرد خندشو كنترل كنه گفت :

-شما همينكه توي اين شادي سهيمي خودش پاداشتونه ..

همه علي الخصوص آقايون زدن زير خنده .. احساس بدي بهم دست داد بيشعور جلوي همه ضايعم كرده بود ... اومدم بهش

جواب دندون شكني بدم كه پيش دستي كرد و گفت :

-ولي چشم حتما بررسي ميكنم و بهتون تا آخر ساعت كاري اعلام ميكنم ..

بدون اينكه تشكر كنم نشستم سر جام ..

كم كم جمعيت متفرق شدن و هركي رفت سر كارش ما 4 نفرم برگشتيم تو اتاقمون تمام مدت تا پايان وقت اداري سحر و آتوسا

و فاطمه راجع به پاداش و اينكه باهاش چيكار كنن بحث كردن و منم ازونجايي كه بيكار بودم سرمو گذاشتم رو ميز و نفهميدم كي

خواب رفتم ...

احساس كردم يكي داره گونمو ناز ميكنه .. كه خوابالو گفتم :

-نكن فاطمه ...الان پا ميشم ..

صدايي نيومد و باز احساس كردم گونم ناز شد ...

اين دفعه آروم سرمو از روي ميز برداشتم و در حاليكه چشمام نيمه باز بود به جلو نگاه كردم ..

مجد رو ديدم كه از اونور نشسته رو ميز ..

فكر كردم خوابم .. چشمامو ماليدم و وقتي باز كردم ديدم داره با خنده نگام ميكنه بعدم با صداي كه توش به وضوح خنده موج

ميزد گفت :

-خواب نميبيني خودمم..

نيم متر پريدم هوا ..و بي هوا گفتم :

-مگه ساعت چنده ؟

گفت :

-نترس يه ربع به پنجه..

-پس بچه ها كوشن ..

- نيم ساعت پيش اومدم تا بگم بياي تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنيم .. ديدم خوابي دوستات حول كرده بودن .. خواستن

بيدارت كنن كه اجازه ندادم يعني دلم نيومد ... و مرخصشون كردم .. كل شركتو..

عصباني شدم اخم كردم گفتم :

-يعني چي .. اينكارا يعني چي .. ؟

خنده ي بلندي كرد و گفت :

- من مرده ي اون عذاب وجدانيم كه الان داري بخاطر اينكه رييست موقع خواب در وقت اداري مچتو گرفته احساس ميكني!!!!!!

-نفهميدم كي خوابيدم قتل كه نكردم!!

-وقتي خوابي معصومي فقط ...ولي پاميشي..

حرفشو قطع كردم در حالي كه از جام بلند ميشدم گفتم :

-به چه حقي وقتي خواب بودم گونه ي منو ناز كردين؟

يه لحظه متعجب شد ولي سريع بي تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :

-من ؟؟؟؟ خواب ديدي ... بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :

-من فقط در يه صورت گونه ي يه دختر رو ناز ميكنم ..

از حرف خودش قهقه اي سر داد و ادامه داد :

-مثل اينكه خيلي دوست داري طعم ناز و نوازشاي منو بچشي..

عصبي و كلافه شده بودم .. دلم ميخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندي زد و گفت :

-حالا خونتو نميخواد كثيف كني ..بلاخره يه نفر..

نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :

-مرسي بابت پاداشتون .. عالي بود ..

كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون ...

نميدونم چرا عقده ي رياست داشت عقده ي اينكه بچزوندم .. مگه چيكارش كرده بودم ... آدمم اينقدر كينه اي ؟؟؟؟

از ساختمون شركت زدم بيرون نم نم بارون ميومد ولي تصميم گرفتم پياده برم سمت ايستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته

بودم كه بارون تند تر شد و يهو رگبار گرفت ...بي خيال پياده روي شدم و رفتم اون سمت خيابون تا تاكسي سوار شم .. توي همين

حين ماشينش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شيشه رو داد پايين و گفت :

-بارونيه سوار شو .. سرما ميخوري..

با نفرت نگاش كردم ...

-اگه نگفتيد بالاخره يكي پيدا ميشه .. شايد از بركت بارون ... يه خوبشم پيدا شه !!!!!!!!

زير لب غريد :

-لجباز

بعدم بي هيچ حرفي شيشرو داد بالا و تمام حرصشو روي پدال خالي كرد و با سرعت رفت ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

تقريبا 2 ساعتي توي راه بودم خيابونا به خاطر بارندگي كيپ شده بود از ترافيك.. سر كوچه در حالي كه لباساي خيس به تنم

چسبيده بود از ماشين پياده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در يه لحظه سرمو بالا كردم و ديدم پشت پنجره وايساده با

ديدن من سري به نشانه ي تاسف تكون داد و رفت .. منم كليد انداختم و وارد شدم .. از پله ها كه رفتم بالا ديدم جلوي در

آپارتمانش تكيه داده به چارچوب ...نگاهي بهش انداختم كه اومد جلو تر و گفت :

-ميدوني سرما بخوري خودم ميكشمت ؟؟؟!!!

سكوت كردم كه ادامه داد :

-باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولي احمق كوچولو .... تام و جريم مواقع بحران باهم دوست ميشن!!!

از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو ديد پررو شد و گفت :

-بيا پيش من چايي تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!

جوري چپ چپ نگاش كردم كه دستاشو به حالت تسيم برد بالا بعدم با خنده گفت :

-زبونتو موشه خورده همسايه؟؟؟؟

-نه همسايه آقا گربهه نطقمو كور كرده!!!

خنديد گفت :

-آخيش متلك خونم افتاده بود پايين ..

بدم گفت:

-برو تو ديگه يخ زدي ..

-اگه شما اجازه بدي .. ماشاا.. نفست زياده ..

خنديد و گفت :

-بله زحمت رو كم ميكنم... عصر عالي بخير..

طبق معمول يه پشت چشمي نازك كزدمو سري تكون دادم و كليد انداختم رفتم تو!!!

از ترس اينكه سرما بخورم تا در رو بستم شروع كردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ريختمشون توي سبد رخت

چركها و بلافاصله رفتم زير دوش آب گرم...

از حموم كه اومدم بيرون احساس بهتري داشتم مو هامو خشك كردم و يه لباس گرم پوشيدم ولي محض اطمينان و واسه ي اينكه

يه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذيتم كنه يه ليوان بزرگ آب پرتقال واسه ي خودم گرفتم و با يه قرص سرما

خوردگي خوردم... طرفاي 9 ام اونقدر كه تنم خسته بود رفتم تقريبا سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم..

صبح روز بعد موقعي كه از خواب پاشدم اول دو دقيقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و كش و قوسي اومدم تا ببينم

سرما خوردم يا نه وقتي ديدم حالم خوبه خوبه با فكر اينكه مجد ضايع ميشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و

زدم بيرون .. داشتم در رو قفل ميكردم كه در اونور باز شد و مجد با موهاي بهم ريخته و يه دست گرم كن كاپشن مشكي اومد

بيرون و تكيه داد به چهار چوب در.. نگاهي بهش انداختم و اومدم برم كه با صدايي كه بد جور گرفته بود گفت :

-كجا؟

در حالي كه خندم گرفته بود و به سختي سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :

-خوب شركت ديگه ..

خيلي جدي گفت :

-امروز شركت مركت تعطيله!!! بايد بموني خونه به رئيس شركت برسي ...

-چي شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!

سرفه اي كرد و كلافه نگام كرد :

-بمون!!! حالم خيلي بده ...

-خوب برين دكتر ... مگه من دكترم ؟

-حرف دكترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشكي هيچ دكتري نرفتم!!

مونده بودم چيكار كنم برم يا بمونم از طرفي يه كرمي افتاده بود تو وجودم برم از طرفيم دلم سوخت واسش .. توي همين فكرا

بودم كه موشكافانه نگام كرد و گفت :

-چيه؟ داري فكر ميكني بري و حالمو بگيري؟؟؟ خوب برو هر چند كه زنگ ميزنم ميگم راه ندنت تو ساختمون شركت!!!

-بعدم با لحن شيطوني ادامه داد :

-افتخار بزرگي نصيبت شده ... با يه زنگم ده نفر اينجا بودن .... ولي خوب ...

-حالا من نخوام افتخار نصيبم بشه بايد كيو ببينم ؟؟؟

با بد جنسي گفت :

-بازم منو!!!!

خندم گرفته بود ...يكم سبك سنگين كردم و ديدم بدم نيست كلي كار عقب افتاده براي دانشگاه داشتم كه ميتونستم امروز كه تو

خونم انجام بدم..

واسه ي همين گفتم :

-باشه ... قبول...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

بدون اينكه ابراز خوشحالي كنه سري تكون داد و از جلوي در رفت كنار ... ديدم نميره تو گفتم :

-خوب برين تو ديگه كاري داشتين زنگ بزنين ..

جوري كه انگار احمق ديده نگام كرد و گفت :

- حيفه موش!!! تو با اين آي كيو چجوري مهندس شدي؟ من اگه ميخواستم مريضم تو خونه تنها بمونم كه ميگفتم برو شركت

حالم بد بود زنگ ميزنم!!! بيا اينجا يه سوپي برام درست كن يه آب ميوه اي بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نيستم!!!!ا من ميرم

بالا تو اتاقم ميخوابم توام پايين بشين كاري داري بكن ولي تو خونه باش!!!

بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..

معلوم بود حالش بده تمام مدت تكيه داده بود به ديوار حرف ميزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و كيف و كتاباي دانشگامو برداشتم

و با همون مانتو روسري رفتم ..

وارد خونه كه شدم اول از بودن كليد روي در مطمئن شدم و نا خودآگاه كليد رو برداشتم و گذاشتم تو جيب مانتوم بعدم توجه ام

رو به اطراف دوختم ورودي خونه يه كريدور نيم دايره بود كه توش كمد وجاكفشي و يك در كه احتمال دادم سرويس بهداشتي

باشه و يه در نيمه باز سفيد از چوب وشيشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد يه راهرو شدم كه سمت راستش نرد ه هاي چوبي

بود با دوتا پله به سمت پايين وارد يه سالن بزگ كه قشنگ دو تا ست كامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و يه گوششم يه پيانو

ي بزرگ سفيد قرار داشت ميشد و طرف ديگش به سمت آشپزخونه ميرفت از در سمت راست آشپزخونه با يه اختلاف سطح

خيلي قشنگ وارد يه فضا ميشد كه يه ميز ناهار خوري 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد يه حال نسبتا بزرگ ميشدي كه

كنارش پله هاي چوبي خراطي شده به سمت بالا ميرفت توي حال يه عكس خانوادگي از مجد توش به ديوار زده شده بود توي

عكس مجد بيست سالشم نبود ولي از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخيم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهي به نظر

من مجد چهره ي گيرا تري داشت و بيشترم شبيه پدرش بود.

در كل خونه ي قشنگي بود و همه ي خونه با تركيب رنگ هاي آبي خيلي كمرنگ وشيري تزئين شده بود بعد از اينكه خوب

اطراف رو ديد زدم وارد آشپز خونه شدم و در يخچال رو باز كردم .. خدارو شكر فراووني بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو

گرفتم ويكم نون و كره و پنير گذاشتم تو ي سبني و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فكر ميكرم .. كدوم در اتاقشه كه ديدم فقط يه دره

كه شبيه دراي ديگه نيست .. نميدونم چرا ولي ياد در اتاقش توي شركت افتادم كه با ساير درها متفاوت بود واسه ي همين اول

توي اون اتاق سرك كشيدم, حدسم درست بود به سينه روي تخت دراز كشيده بودخس خسه نفسش شنيده ميشد .. خوابه خواب

بود ...بعد از اينكه سيني رو گذاشتم روي پاتختي .. نگاهي به اطراف انداختم .. اتاق سرمه اي سفيد بود با يه ميز كار سمت راست

اتاق و يه تخت دونفره سمت چپ ...و يه در كه باز حدس زدم سرويس بهداشتي باشه اتاق ساده اي بود روي ديوار چندتا عكس از

خودش و دوستاش كه همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوييشه به چشم ميخورد .. با صداي سرفش برگشتم سمتش .

خواب بود هنوز.. احساس كردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پيشونيش كه حدسم درست و بود

داشت تو تب ميسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم كنار و سعي كردم بيدارش كنم .. ولي هر چي تكونش دادم فقط

هذيون ميگفت و دوباره خواب ميرفت .. با اين هيكل مردني سعي كردم طاق بازش كنم وكاپشن گرمكنشو از تنش در آرم با هر

بد بختي بود اينكارو كردم و سريع رفتم سمت آشپزخونه يكم يخ از تو فريزر برداشتم و دنبال لگن همه ي سوراخ سنبه هاي

خونرو گشتم و آخر توي يه اتاقك كنار دستشويي دم حال كه توش فقط ماشين لباسشويي بود و حدس زدم رخت شور خونست

پيدا كردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توي دست شويي خودش پر كردم و چند تا تيكه يخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو

از تخت انداختم پايين و كردم توي لگن ..بعد از اينكار يهو شروع كرد لرزيدن رفتم تنشو گرفتم تو بغلم كه نلرزه... و آروم اروم

پيشونيش كه خيس عرق بود رو ناز كردم و زير لب گفتم :

- هييس آروم.. تبت بالاست با اينكار زود زود خوب ميشي ..آروم.. آفرين پسر خوب..بعدم يكم از يخ هارو لاي دستمالي كه از

پايين آورده بودم پيچيدم و گذاشتم روي پيشونيش.

كم كم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش كم شد .. ترسيدم چشماش باز شه و ببينه اينجوري بغلش كردم از رو تخت اومدم

پايين و پاهاشو از لگن درآوردم و خشك كردم , دوباره درازشون كردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توي دستشويي .. و

برگشتم ..ديدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روي پيشونيش .. تبش خيلي پايين اومده بود تا دستمو اومدم بردارم يهو مچمو گرفت


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

منم از تر س جيغ زدم كه با يه لبخند كمرنگي گفت :

-هيييس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟

سعي كردم مچمو از دستش در آرم كه سفت تر گرفت و گفت :

-بشين لب تخت ... من با اين حالم نميتونم لقمه بگيرم .. واسم لقمه بگير..

كلا آدم پرويي بود!!! و يه نگاه به سيني انداختم كره آب شده بود واسه ي همين با اين بهانه گفتم :

-ول كن دستمو كره آب شده برم عوضش كنم ..

- يه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من كره نميخوام همون نون پنير ..

با دستيم كه آزاد بود سيني رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو كشيد بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تكيه داد بهش

..منيدونم چرا ولي قلبم تند تند ميزد ..زير نگاهش با هر جون كندني بود و با يه دست لقمه مي گرفتم براش و اونم با دستش

كه آزاد بود و دست منو نگرفته بود ميذاشت دهنش و روش يه قلپ آب پرتقال ميخورد ...

يه دفعه نميدونم چي شد دستمو ول كرد .. اروم دستش رفت سمت كاپشن گرم كنش و در حالي كه ابروشو داده بود بالا و از

چشماش شيطنت ميباريد گفت :

-تو اينو در آوردي؟؟؟؟

سر تكون دادم و گقتم :

-آره ..چطور ..

يهو چشماشو ريز كرد و يه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :

-خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود ديگه كدوم لباسامو در آري...

اخم كردم و گفتم :

-تب داشتين ميخواستم تبتونو بيارم پايين اين چه حرفاييه..

بلند با اون صداي گرفتش خنديد و گفت :

-من خودم آدم لخت كنم ... تو ديگه ميخواي سر منو شيره بمالي ..

مخم سوت كشيد ا اين همه وقاحت و پررويي .. اومدم پاشم كه سريع باز دستمو گرفت و گفت :

-من هنوز گشنمه ...

عصبي نفسمو دادم بيرون ميدونستم حتي با اينكه مريضه زورم بهش نميچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساكت نگام

ميكرد و لقمه هاشو ميخورد .. يكم كه گذشت احساس كردم مچ دستم داغتر شد واسه ي همين گفتم :

-فكر كنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورين .. نميخواد پنيرارو بخورين ..

ديدم چيزي نگفت نگاش كردم كه ديدم يه جوري داره نگام ميكنه ... قلبم عينه جوجه شروع كرد زدن ..انگار فهميد چون گفت :

-مال تبِ مريضي نيست ...

-با يه لحني كه خودمم از ضعفي كه توش بود حالم بهم خورد گفتم :

-ميشه دستمو ول كنين؟؟؟

دستمو با عصبانيت ول كرد و گفت :

-تلفن رو بردار اين شماررو بگير 912 …....... ..بزن رو آيفن

شماررو گرفتم دو تا بوق خورد كه صداي ظريف يه دختر پيچيد و گفت :

-واي شروين عزيزم تويي.

-سارا سلام

-سلام عزيزم صدات چرا اينجوريه

-سرما خوردم سوپ بلدي درست كني واسم بياري؟؟

-معلومه عشقم تا 1 ساعت ديگه اونجام!!تازه يه لباسم ازونا كه دوست داري خريدم ببيني تو تنم خودت خوب ميشي!!!!

-نه بذار اونو براي بعد حالم بده بدو !

-زود اومدم بوووس!!!!

اشاره كرد قطع كنم ...

نگاش كردم ...

يه چيزي رو قلبم سنگيني ميكرد ..

بدون حرف سيني رو برداشتم كه برم كه با صداي عصبي گفت :

-اين مياد , اينورا و تو راهرو آفتابي نشو...

جوش آوردم سيني رو كوبيدم رو پاتختي و گفتم :

-آخه من داشتم سينه چاك ميدادم به خلوت همايوني شما راه پيدا كنم يا همش اينجا ولو بودم .....

بعدم درو زدم بهم و رفتم بيرون .. گربه صفت .. جاي تشكرش بود ... لياقت نداره!!!! كيفمو برداشتم و كليداشو گذاشتم سر جاشو

زدم بيرون .. دلم نميخواست برم خونه .. ولي ترسيدم برم جايي موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فكر كنه واسم مهم بوده

نشون بدم يه دختر توي اين خونست واسه ي همين بي خيال شدم برگشتم تو سوئيتم ...ولي نميدونم چرا همش گوشم به در بود

كه كي دختره مياد...

تقريبا سه ربع بعد صداي كفش پاشنه بلندي توي راهرو پيچيد منم واسه ي اينكه صحنه اي رو از دست ندم عين كنه آويزون در

شدم ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

دختر كه ميدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفيد و چشمهاي درشت سبز و موهاي شرابي فر كه از

پشت شال تا كمرش بود داشت لباشو يه رژ لب زرشكي همرنگ موهاش زده بود و يه تاپ و شلوار سفيد با يه پانچوي سر مه اي

كه جلوش رو باز گذاشته بود پوشيده بود و يه قابلمه ي كوچيكم دستش بود مجد با همون تيپ صبح اومد دم در و سارا تا ديدتش

با عشوه گفت :

-الهي بميرم شرويني نبينم مريض باشي..

موقعي كه رسيد بهش مجد دستشو دور كمرش انداخت و گونشو رو بوسيد موقع اين كار نميدونم چرا ولي احساس كردم

مخصوصا در آپارتمان منو نگاه كرد و رو كرد به سارا و گفت :

-مرسي اومدي آتيش پاره ..

دخترم خنديد و رفتن تو...

قلبم يه جوري شده بود ... تند و سنگين ميزد . رفتم پهن كاناپه شدم.. و چشمامو يه لحظه بستم .. پيش خودم فكر كردم .. چرا ؟؟

چرا به مجد دارم احساس پيدا ميكنم ... دختر دبيرستاني نبودم كه كوركورانه عاشق شم ..ميديدم مجد آدم اصلا جالبي نبود .. اونم

واسه مني كه محمد رو ديده بودم ...كسي كه از ديد من ربع النوع نجابت بود...با خودم فكر كردم كاش محمدي نبود!!! كسي كه

هي ناخودآگاه همرو باهاش مقايسه كنم .. بغضم گرفت .. اينكه بكارت روحم با محبت محمد از بين رفته بود برام ضربه ي بدي

بود اونم واسه مني كه مثل خيلي از دختراي هم وطنم معتقد بودم فقط يه مرد بايد تو زندگيم باشه ..درسته اين ذهنيت يه جورايي

از جامعه به افكار ما زن ها تزريق ميشد ولي متاسفانه بيشترمون پذيرفته بوديمش ... توي اونروزها بيشتر ازينكه فكر رفتن

ناگهاني محمد آزارم بده اينكه چطور به نفر بعدي كه قرار آيندمو باهاش بسازم توضيح بدم من يه زماني با يكي بدون اينكه

اتفاقي بيفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس ميكردم اگه طرف مقابل عكس العمل بدي نشون بده ته مونده ي غرور منه كه

لگد مال ميشه !!! اونم مرداي ايراني ... كم دور و برمون ازين داستانا نشنيده بوذيم ...به هر حال از تمام اين حرفا گذشته ... نبايد

خودمو گول ميزدم من داشتم درگير عاطفي ميشدم اون خوشتيپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولي تمام صفاتي رو كه

در وهله ي اول يه زن رو جذب ميكنه داشت ...ولي اينا ملاك درستي نبود .... نبايد ميذاشتم اين اتفاق بيفته ..درست بودكه من

نامزد كرده بودم و بهم خورده بود ولي خودم و جسممو هنوز پاك ميديدم و شك نداشتم كه مجد و امثالش لياقت منو ندارن ولو

اينكه از لحاظ ظاهر و موقعيت از اونا پايين تر باشم ...

اونشب بعد از كلي كلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پيشي گرفت ...ولي ميدونستم هميشه همه چيز عقلاني پيش نميره ...

فصل هشتم :

تفريبا يك هفته اي بود كه همه چي در آرامش بود هم مجد به پرو پام نميپيچيد همم اينكه من سعي ميكردم خيلي جلوش آفتابي

نشم اواسط آبان بود و هوا كم كم داشت سرد ميشد و خونه تقريبا عين يخچال شده بود... يكي از همين روزا كه يادمه اولين

روز عادت ماهيانه امم بود , با اينكه اونقدر سردم بود كه دوتا پليور و دوتا شلورا گرمكن رو رو ي هم پوشيده بودم يه كلاهه

پشمي كشيده بودم سرم ولي بازم نميدونم چرا پام پيش نميرفت برم به مجد بگم كه شوفاژ هارو روشن كنه.. نشسته بودم داشتم

درسهاي دانشگامو مرور ميكردم كه زنگ آپارتمانم زده شد از توي چشمي كه نگاه كردم ديدم خودشه .... از بعد از اون سرما

خوردگيه يه هوا لاغر تر شده بود ولي بهش ميومد ..بالاخره دل از چشمي كندم و درو باز كردم .. طبق عادتش بدون اينكه سلام

كنه گفت :

-فكر كردم خونت هزار متر زير بناست چرا اينقدر لفتش ميدي تا درو باز كني ؟

جوابشو ندادم ..كلا دوست داشت نيشرو بزنه!!! .. بي تفاوت گفتم :

-خوب حالا امرتون ؟؟؟

- اومدم بگم من دارم فردا صبح يه هفته ميرم اصفهان واسه ي همون مناقصه اي كه برديم .. البته قبل رفتنم يه سر ميام شركت و

سفارشاي لازم رو ميكنم ولي خواستم قبلش به تو بگم .. توي اين چند وقتي كه نيستم علاوه بر دزد گير در پاركينگ و در اصليم

قفل كن .. اگرم بري خونه ي يكي از قوم و خويشات تا تنها نموني كه خيلي خيلي بهتره و خيال منم راحت تره!!!

نگاهي بهش انداختم و گفتم :

-خوب ديگه؟

-يعني نميري خونه ي اقوامت ؟

-نه .. دليلي نميبينم .. شما خيلي شبا نيستيد!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

موشكافانه نگام كرد بعدم يه خنده ي محو رو لبش نشست و گفت :

-چه شجاع!!! ببينم آمار رفت و آمد منم داري؟؟؟

پيش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فكر ميكردم چي بگم كه ديدم داره سر تاپام رو بر انداز ميكن واسه همين گفتم :

-شاخ دارم يادم؟؟؟ چرا اينجوري نگام ميكنين؟

با شك گفت :

-سردته؟

-چطور

- آخه اين همه لباس و كلاه تنته .. اول فكر كردم چاق شدي بعد ديدم يه شلواره ديگه ازون زير زده بيرون بعدم اشاره كرد به

پاچه ي شلوارم ..

پيش خودم گفتم نميري كيانا با اين تيپ پسر كشت!!!!!

در ادامه گفت :

-يعني با اينكه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نكنه مريض داري ميشي..

با تعجب نگاش كردم و تقريبا داد زدم :

-مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

تعجب كرد گفت :

-نزديك يه هفتست ... هوا سرد شده ديگه !!

دلم ميخواست هونجا قربونيش ميكردم!!!!! با عصبانيت گفتم :

-يعني شما شوفاژارو روشن ميكني نبايد به من بگي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

انگار تازه دوزاريش افتاده باشه گفت :

-آخه فكر ميكردم ..

-شما اينجور فسفر نسوزون ...

-ببخشيد .. حالا ميخواي واست شوفاژارو روشن كنم!!!! شيراش قلق داره!!

-لازم نكرده چلاغ كه نيستم ..

يه نگاه موزماري بهم كرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :

-خودت ميدوني پس.. فعلا!!!

تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولي رو هر چي زور زدم باز نشد .. دومي سومي.. خلاصه .. هيجكدوم رو نتونستم باز كنم ..

مونده بودم برم بهش بگم يا نه .. اگه نميرفتم بايد يكيو مياوردم شيرارو باز كنه .. منم تنها , به هركسي نميشد امتحان كرد ..تو دو

به شك بودم كه بي خيال شدم و رفتم سمت در تا درو باز كردم ديدم به ديوار كنار در تكيه داده و با يه لبخند موذيانه نگام

ميكنه!!!!! بعدم گفت :

-چي شد؟؟؟!! نتونستي نه ..!!!؟؟

از جلو در بي هيچ حرفي رفتم كنار ..

اومد تو اول به دور و بر يه نگاه كرد .. بعدم روشو كرد به من و گفت :

-چه با سليقه ...

-مرسي!

- بي هيچ حرف ديگه رفت سمت شوفاژ اول و با يه حركت بازش كرد .. بعدم با يه دونه ازون خنده مهربوناش كه منو ياد بابام

مينداخت نگام كرد و گفت :

- آخه تو با اين دستاي ظريف از پس اينا بر مياي دختره ي لجباز ...

قلبم دوباره شروع كرد به تند زدن .. پيش خودم گفتم كيانا اون به درد تو نميخوره اينقدر بي جنبه نباش باز به روت خنديد..بعدم

ناخودآگاه بهش اخم كردم!!!!!

انگار كه به حال درونيم پي برد بي هيچ حرفي رفت سراغ بقيه ي شوفاژا ..وقتي 3 تا شوفاژ پايين رو روشن كرد رو كرد بهم و

گفت :

-اجازه هست مال بالارم روشن كنم ؟ اين سه تا كفاف كل خونرو نميده!

چه مودب شده بود .. نگاش كردم گفتم :

-همرو روشن كنيد .. ممنون ميشم!!

-پس مشكلي نداره برم تو اتاق خوابت ؟

-نه برين ...

نشستم رو كاناپه .. وقتي از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم يا خدا!!! اين چرا اينجوري ميكنه امشب؟؟؟!!!!

براي اينكه از كارشم تشكر كنم تعارف زدم گفتم :

-مرسي تو زحمت افتادين يه چايي ميخورين ؟

ميگن تعارف اومد نيومد داره ... گفت :

-آخ گفتي آره اگه زحمتي نيست ..

تو دلم كلي بد و بيراه بار خودم كردم..شما حرف نزني كسي نميگه لالي.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و كتري رو گذاشتم نميدونم با

اينكه دوست نداشتم توي خونم باشه ولي دوست داشتم حالا كه هست نشون بدم خانه داري بلدم واسه ي همين يه سبد ميوه و

دو تازير دستي بردم تا كتري جوش بياد..موقعي كه وارد حال شدم ديدم قاب عكش خانوادگيمون دستشه و داره نگاه ميكنم تا

منو ديد قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو ميز بعد مهربون خنديد و گفت :

-چرا زحمت كشيدي با اين حالت خانوم موشه ..

پيش خودم فكر كردم كدوم حالت كه دوباره گفت :

-خواهر خوشگلي داري..

نميدونم چرا خيلي خوشم نيومد با اينكه كتي رو خيلي دوست داشتم ولي ته دلم يه جوري شد .. با اين حال گفتم :

-لطف داريد ..

چند ثانيه به صورتم خيره شد و گفت :

-ولي تو بانمك تري ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

يه نسيم خنكي از دلم رد شد.. با صداي سوت كتري به خودم اومدم و گفتم :

-برم چايي رو دم كنم كتري جوش اومد..

بعد از اينكه چاي دم كشيد توي استكان ريختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم يهو زير دلم تير كشيد و دستم رو گرفتم

زير دلم ويه ناله ي آروم جوري كه نشنوه كردم ..

توي همين حين سنگيني نگاهي رو احساس كردم برگشتم ديدم .. تكيه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو و

روبروم وايساد و گفت :

-مامانم هر وقت ازين دردا داشت چاي دارچين ميخورد ... هم درد و تسكين ميداد همم ..

قلبم داشت از سينم ميزد بيرون و نوك انگشتام يخ كرده بود .. يه جورايي دوست داشتم آب ميشدم ميرفتم تو زمين يه جورايي ام

دوست داشتم ميكشتمش..

انگار كه فهميده باشه ادامه داد :

- از چيزايي كه رو تختت بود فهميدم .. الانم كه ديدمت مطمئن شدم.. ميخواي تو بشيني من واست چاي دارچين دم كنم خانوم

موشه مريض؟

با صدايي كه از ته چاه ميومد گفتم :

- ميشه بريد ؟؟؟ من دوست ندارم يه مرد غريبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردايي كه به خودشون اجازه ميدن به حريم

خصوصي افراد سرك بكشن ..

نگاهي بهم كرد و با لحن يكم عصبي گفت :

- دوباره شدي همون موشه كه بايد دمشو چيد !!!!! يه هفته كه نيستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اينكه بيام ميخوام تصميم

بگيرم لياقت اينكه توي شركتم باشي رو داري يا نه!!!

با اخم نگاش كردم و رومو كردم اونور..

عصبي غريد و گفت :

-هر وقت باهات حرف ميزنم روتو بكن سمت من..

مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..كه يهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :

- اگه ميبيني گاهي لي لي به لالات ميذارم مال اين كه پدرت به سخاوت گفته كه به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادت

دارم نازمو بكشن نه اينكه ناز كسي رو بكشم!!!

نگاش عين گوله ي آتيش شده بود تنم يخ كرده بود و به وضوح فشارم پايين بود ..

مطمئنم فهميده بود چه حاليم چون آروم چونمو ول كرد و بدون حرف اضافي از آشپزخونه رفت بيرون چند لحظه بدم صداي در

خونه اومد...

همونجا روي صندلي آشپزخونه ولو شدم .. سرمو گذاشتم رو ميز و اجازه دادم اشكام جاري شه.. موقع هاي ماهانم خيلي نازك

نارنجي ميشدم گريه يكم بهم تسكين ميداد .. همين طور كه اشكام ميومد به اين فكر كردم چرا ؟؟؟ چرا بايد اجازه بدم هر جوور

دوست داره باهام رفتار كنه!!!! چرا كوتاه ميام خيلي جاها ..من كه اينجوري نبودم .. يهو فكري به ذهنم رسيد.... آروم اشكامو پاك

كردم و يه لبخند موذي زدم .. احساس ميكردم اين يه هفته فرصت خوبيه تا حريف رو از ميدون به در كنم!! اون كاملا داشت رو

قاعده ي بازي پيش ميرفت اون يه گربه بود كه قشنگ داشت با طعمه بازي ميكرد... پس نوبت من بود ... با اين فكر جون

دوباره اي گرفتم ..براي برد از حريف اول بايد خوبه خوب ميشناختمش... . اين هفته يه فرصت طلايي بود!!

اونشب با هزاران نقشه ي تو ذهنم خوابيدم اولين قدم اين بود فردا با روحيه برم شركت تا فكر نكنه بهم ضربه اي زده!!! صبح

ساعت شش سر حال از خواب پاشدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سر كمد لباسام يه بارونيه شيك سرمه اي داشتم واسه ي

مهموني كه هر وقت ميپوشيدم كتي ميگفت : دوزار افتاد روت!!!!! تصميم گرفتم اونو بپوشم با يه شلوار جين سرمه اي راسته و يه

كيف و بوت پاشنه بلند قهوه اي سوخته . يه شال سفيدم انداختم سرم و يه آرايش حسابيم كردم وقتي جلوي آينه وايسادم كلي

فرق كرده بودم يه لبخند پسر كشم نشوندم رو لبام و با بسم ا.. از در اومدم بيرون...

وقتي رفتم پايين از ماشين توي پاركينگ فهميدم نرفته ... گفتم معطل كنم شايد بياد .. واسه ي همين رفتم دزدگير رو قطع كردم

و يه كمم طولش دادم .. نا اميد داشتم از پاركينگ مي رفتم سمت در كه ديدم داره از پله ها مياد پايين يه نگاه انداختم كه ديدم

ابروهاشو داد بالا و گفت :

-داري ميري شركت ؟؟؟

-بله....

-چه تيپي زدي..

-آخه بعد از شركت قراره برم بيرون !

چپ چپ نگا كرد و گفت :

-به سلامتي كجا ؟؟؟

بي تفاوت گقتم :

-خونه ي آقا شجاع .

بعدم يه دونه ازون خنده هاي پسر كش كه چال گونم قشنگ به چشم ميومد رو بهش انداختم و تو بهت گذاشتمش و رفتم ...

وسطاي كوچه بودم كه ماشين با قيژي جلوي پام نگه داشته شدو مجد ازش پياده شد اومد سمتم .. يه لحظه ترسيدم تو چشماش يه

طوفاني بود .. ولي خودمو نباختم و سينمو دادم جلو و بي تفاوت نگاش كردم اومد سمتم و با يه حركت گلمو گرفت چسبوندتم به

شيشه ي ماشين ..

و عصباني گفت :

-خوش ندارم عين فا حشه ها كسي بياد شركتم!!!


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group