رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن - 21

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

بعدم به لیوان چاییش که توی همون مدت گارسون آورده بود روی میزا آورده بود خیره شد وبعد از چند ثانیه که برای من قرن گذشت گفت :

- پرناز زن صیغه ای شروین بود .... خوب یادمه بعد از فوت پدرش یه جورایی داغون بود ... یه جورایی که نه خیلی ... تا اینکه حسام به حساب محبت برادرانه بهش پرناز رو پیشکش کرد .. اونموقع شش ماهی میشد از شوهر اولش جدا شده بود .. توی یه مهمونی خونه ی حسام اینا همدیگر رو دیدن حسام به خیال خودش که مشکل شروین فقط فوت باباش نیست و نیازهای دیگم هست که باعث شده اینجوری بشه .. اینکار رو کرد .. شروین بچه ی خوبی بود و هست و فقط به شرطی حاضر شد این کار رو بکنه که پرناز زنش شه ... اوایل حرف از عقد میزد که با برخورد شدید مادرش روبرو شد و بعدم یواشکی صیغش کرد .... کاری که کاش هیچوقت نمیکرد .. پرناز زن جالبی نیست ... سابقه ی خوبیم نداره ... به شروین گفته بود شوهرش بهش خیانت کرده و هزار جور دروغ دیگه و شروین خرم باور کرده بود ...و خلاصه یه جورایی مسخش شده بود .. ما همه مرد بوددیم و خارج گود .. میدیدم پرناز از شروین فقط سو استفاده میکنه ولی خوب زیبایی و لوندیش بد جور چشماش رو کور کرده بود .. رک میگم کیانا خانوم تقریبا با همه ی ما از رضا گرفته تا من و حمید و سروش تیک میزد و این وسط فقط سروش پیشقدم شد تا به شروین حالی کنه پرناز دختر جالبی نیست ... اونم نه بخاطر شروین بخاطر ماهرخ که داشت رابطه ی دوستیش با رضا .. آخه اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودن .. بهم میخورد ...

بگذریم .. سروش به پرناز چراغ سبز نشون داد .....و قرار شد یه روز که سروش پرنازم با هم میرن کافی شاپ منم شروین رو ببرم تا با هم ببینتشون ...

خلاصه نقشمون گرفت و دیدن همانا و با سروش دشمن خونی شدن شروین همانا و پرنازم که از زندگیش بیرون کرد ... صیغه رو فسخ کرد و دیگم طرفش نرفت .. البته خیلی ضربه خورد ولی پای حرفش وایساد بعدنا برای محکم کاری حتی چندتا عکس که پرناز داشت سروش رو میبوسید یا تو بغلش داشت میخندید رو هم بهش نشون دادیم ...

دستام میلرزید ... همیشه اولین تجربه موندگاره ....شاید اگه پرناز اولین تجربه ی شروین نبود .... این حس کمتر بود ولی حالا ... ناخودآگاه با چشمایی که میدونستم پر از استرسه به بهزاد نگاه کردم و گفتم :

- شروین ... هنوزم ...

- نه !! فکرشم نکنید .. من با شناختی که از شروین دارم ....

- ولی دیشب این رو نشون نمیداد..

- اشتباه نکنید کیانا خانوم !!! من اگه جای شما بودم این سوال هارو به جای اینکه از من بپرسید از خود شروین میپرسیدم ... ما مردا علی الخصوص شروین که زیادی غیرتیه ... چجور بگم...

- میفهمم !!!

یکم سکوت کرد و بعد یهو گفت :

- بریم شهر بازی؟؟؟!!! آخه ... چجور بگم ...پرنازم هست !!!

با چشم های گرد شده نگاش کردم و گفتم :

- نه!!! نمیام!!!

- بهتره بیاین ... اینو برادرانه میگم!!!

- آخه به شروین چی بگیم ؟؟؟!

- میگم گوشیت در دسترس نبود زنگ زدم خونه کیانا خانوم گفت رفتی بعدم منم تصمیم گرفتم بیام و به ایشون اصرار کردم و قرار شد برم دنبالش و این حرفا .. فقط زود بریم شک نکنن...

ذل تو ذلم نبود ... تمام طول راه سرم رو کیه داده بودم به پنجره و مرتب با فکرایی که میکردم توی دلم خالی میشد ... یه بغض بدی چنگ انداخته بود به گلو و نوک انگشتام یخ بسته بود .... موقعی که رسیدیم بهزاد شماره ی بهروز رو گرفت و ازشون پرسید که کجا هستن و ما هم بلافاصله بعد از پارک کردن ماشین به سمت همون محلی که بهروز گفته بود حرکت کردیم البته من بلد نبودم و پشت بهزاد میرفتم .... از دور با دیدن بچه ها اول از همه دنبال شروین گشتم که دیدم نیست و بلافاصله دنبال پرناز ... اونم نبود ... ناخودآگاه قلبم ریخت و رنگم عین گچ سفید شد ... قدمام رو تند تر کردم که همزمان ماهرخ انگار متوجه حالم شد دویید سمتم ..

- کیانا خوبی ؟؟!

- آره عزیزم .. سلام!

- سلام .. اخه رنگت .

- مال کم خوابیه خوبم ...

بعدم رو به بقیه سلام دست جمعی کردم و توی یه فرصت مناسب کتی رو کشیدم کنار و گفتم :

- شروین کو؟؟!!

- رفته دستشویی !!

- پرناز ؟؟!!

- سوار یکی از بازی ها شدیم کنار شروین نشست نمیدونم اون بالا چی گفتن که تا پیاده شد به حمیرا گفت برن و رفتن ... البته بهترم شد ... زنیکه کم مونده واسه سوپورم عشوه خرکی بیاد چه برسه شروین!!!!


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

خیالم راحت شده بود و احساس کردم گرمیه خون توی رگ هام رو دوباره احساس میکنم نفسم رو دادم بیرون و ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست ....

همون موقع شروینم از دور نمایان شد ... از همین فاصله ام میشد تعجب رو توی چشماش دید ... به محض اینکه رسید با بهزاد دست داد واومد نزدیک من و زیر گوشم گفت :

- تو چجوری اومدی؟؟؟!!

- با بهزاد!

اخمی کرد و به بهزاد نگاه کرد .. بعدم رو کرد بهم و گفت :

- خوب بقیش ؟؟؟!!

- یعنی چی بقیش ؟؟!!

- تو زنگ زدی به بهزاد؟؟!

- نه! گوشیت در دسترس نبود زنگ زد خونه و گفتم اینجایین گفت شما نرفتین ... خلاصه اصرار کرد منم غروب جمعه ای دلم گرفته بود اومدم!! میخوای جزئیاتشم کتبا بنویسم بدم خدمتتون!!!!!!!!

بدون اینکه اخمش باز شه سری تکون داد ....

لجم گرفته بود از این همه .... رووووووووو!!!

موقع برگشت سرم رو به شیشه چسبوندم.... شب خوبی بود بخصوص که هیجان بازی ها و جیغ هایی که کشیده بودم به نوعی باعث شده بود یکم تخلیه ی روحی شم و یه آرامش خاصی تو وجودم جاری شه ... از خدا کلی بخاطر نبودن پرناز تشکر کردم .. هرچند میدونستم این زن کنه تر از این حرفاست و یه حس زنانه ای بهم میگفت ... که ازدواج شروین باعث شده بود فیلش یاد هندستون کنه وتوی این مدتم مطمئنا بهتر از شروین پیدا نکرده بود . واسه ی همین با عزم راسخ میخواست دوباره روابطشون رو حسنه کنه .....

با صدای شروین به خودم اومدم ..

- نمیخوای پیاده شی؟؟!!

لبخندی زدم و از ماشین پریدم پایین ...

داشتم لباسم رو عوض میکردم که شروین اومد تو ... نیم نگاهی به بالا تنه ی لختم انداخت ویهو لبخند محوی زد و گفت :

- یادم رفته بود رنگ پوست تنت اینقدر خوشرنگه ...

خجالت کشیدم و سریع بلوزم رو تنم کرد م که اومد سمتم و گفت :

- چی کار داری میکنی؟؟!! مگه من غریبم!!؟

دلم میخواست میرفتم توبغلش ... کشش بدی داشتم و با لبخند دومش وا دادم ...

درد ما شروین بود درمان نیز هم!!!!!

خندم گرفته بود ... این موجود واسه ی خودش ا عجوبه ای بود .. تازه داشتم طعم آغوش گرمش رو حس میکردم که موبایلش زنگ خورد ... سرم رو بوسید و با معذرت خواهی گوشیش رو جواب داد ...

- ........

- چی شده ؟؟؟!!

- ........

- حمیرا برو من رو رنگ نکن !!!!

- ........

- ببین من نشناسمش باید برم بمیرم !!!!!

- .........

- لعنت بهش ... اومدم!!!

توی بهت و ناباوری شروین سوئیچش رو برداشت و با یه نگاهی که معنیش رو نفهمیدم از اتاق رفت بیرون .... اونقدر حالم بد شد که ناخوداگاه یکی از عطرامو محکم کوبوندم به شیشه ی میز توالتم .... کتی بیچاره سراسیمه اومد و با دیدن حال خرابم من رو بغل کرد ... اونقدر اعصابم خورد بود که تو بغل کتی اشکم عین سیل سرازیر شد ....

تا صبح بیدار بودیم هم من هم کتی .. خیلی باهاش حرف زدم و تقریبا یکم آروم شده بودم .. بنده خدا ساعت 9 پروازش بود برای شیراز مدام میگفت نرم .. بمونم پیشت ولی نمیشد .. با وجود کتی نمیتونستم خوب تصمیم بگیرم برای همین ساعت 7 با زور من آژانس گرفت و رفت ... توان نداشتم دنبالش برم به شروینم زنگ زده بودم که گوشیش خاموش بود .. اونم تماسی نگرفته بود .. با رفتن کتی همه ی غم های عالم ریخت تو دلم .. اونقدر حالم خراب بود که دوتا قرص خوردم و بلافاصله رفتم تو تخت .. به هیچی نمیخواستم فکر کنم .. بخصوص به شروین که دیشب کجا رفته و چرا یعنی اونقدر از دیشب با کتی روش بحث کرده بودیم که دیگه فکری نمونده بود ....

با تکون های شدید از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم .. شروین با قیافه ی پریشون روبروم بود ...

- چته؟؟؟!! جرا اینجوری بیدارم میکنی؟؟!!

- نگران شدم یه ربع دارم صدات میکنم!!!؟؟!

- خوب بکنی دیشب تا صبح بیدار بودم ....

بدون اینکه بپرسه چرا گفت :

- کتی کجاست ؟؟!!

- تو لباساش برگشت شیراز دیگه 9 پرواز داشت ....

دستش رو زد به پیشونیش و گفت :

- وای اصلا یادم نبود ... دیشبم شارژ گ.شیم تموم شد ..

نگاهی بهش کردم ... دلم نمیخواست ازش بپرسم کدوم گوری بوده ... میخواستم خودش بگه .....ولی اونم حرفی نزد ...

پتو رو زدم کنار و از جام پاشدم ...

اونم رفت سمت حموم ... نمیدوم ولی تو اون لحظه هزار و یکی فکر منفی به ذهنم رسید و بعضیاش اونقدر چندش آور بود که تنم مور مور شد...

نمیدونم این چه صبری بود که خدا بهم داده بود ... ولی سکوت کردم ... حتی بعد از اینکه شروین از حموم اومد سکوت کردم و حرفی نزدم ...البته اونم حرفی نزد حتی نپرسید چرا آینه ی میز شکسته ... منم نباید نسنجیده چیزی میگفتم ... ناهار رو ساعت 2 در سکوت خوردیم و بعدش شروین رفت شرکت و منم اونقدر له بودم که شرکت و کارای خونرو بی خیال شدم و دوباره خوابیدم ....


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

هوا تاریک بود که از خواب پاشدم با صدای تلویزیون فهمیدم شروین برگشته ...بعد از اینکه دست وروم رو شستم .. با همون لباس خواب رفتم پایین .. بعد از سلام سرکی به اطراف کشیدم ظرفای ناهار شسته شده و خونه به طرز غیز فابل باوری تمیز بود .... ولی ... احساس کردم تشکری لازم نیست ... پیش خودم گفتم مگه اونموقه که من برات تولد گرفتم تو تشکر کردی ...

با این فکر توی آشپزخونه مشغول گرم کردن شام شدم .. شکر خدا از پریشب اونقدر غذا مونده بود که تا فردا ناهارم جواب بده ... فکرایی زیادی داشتم .. منتها باید چند روزی صبر میکردم .. شاید شروین خودش به حرف میومد .. در غیر اینصورت برای آخر هفته باید برنامه میریختم .. اولین جایی هم که برای رفتن به ذهنم میرسید مشهد بود باید میرفتم اونجا و یکم باخودم خلوت میکردم ...

اونقدر توی برنامه ریزی و فکر و خیال بودم که متوجه اومدن شروین نشدم تا زمانی که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد زیر گلوم رو بوسیدن .... عصبی شدم ولی نخواستم عکس العمل نشون بدم ... صدام و صاف کردم و گفتم :

- شام میخوری؟؟!!

- آره خانوم مگه میشه دست پخت شمارو نخورد؟؟!!

- زبون نریز کمک کن میز و بچینم ...

- نمیخواد بیا توی یه بشقاب بخوریم ...

نمیدونم چرا ولی کوتاه اومدم و سری تکون دادم ... بعد از ریختن غذا توی یه بشقاب هردو شوع کردیم خوردن .. شروین به اصرار قاشق قاشق غذا میذاشت تو دهنم و بعدش آروم دست میکشید رو گونم منم گرسنم بود و با ولع میخوردم ... اونم هی قربون صدقم میرفت ...

شب خوبی بود به شرطی که اتفاقای این دوروز رو از یاد میبردم ... ولی مگه میشد؟؟؟؟!!

با این حال فیلم بازی کردم و منم خندیدم .. خنده هایی که شروینم احساس کرده بود از ته دل نیست ولی به روش نمیاورد ...و از طرفیم حاضر نبود حرفی بزنه یا توضیحی بده ....

اونشب مثل یه زنه نمونه در اختیار شوهرم بودم اونم فقط به یه امید .... به امید اینکه بتونم تصمیمی بگیرم که شروین این غرور لعنتیش رو کنار بذاره و بجای اینکه منتظر باشه من ازش سوال کنم به حرف بیاد ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

تقریبا سه روزی از اون شب گذشت و توی اون سه روز اتفاق خاصی نیفتاده بود یه زندگیه معمولی با حرفای معمولی تر !! انگار شروین قصد حرف زدن نداشت البته من نیز هم !!!

تنها کار مفیدم توی اون سه روز این بود که با بیشتر از چهل تا آژانس تماس بگیرم و دنبال بلیط هواپیما بگردم که متاسفانه به خاطر اینکه اواسط تابستون بودیم وآخر هفتم مصادف با یکی از اعیاد بود دریغ از یه نصفه بلیط ..برای همین تصمیم گرفتم قطار رو امتحان کنم ... اون روز فاطمه مرخصی بود و برای یکی دیگه از مهندسام کاری پیش اومده بود واسه ی همین از تنهایی توی اتاق استفاده کردم و با چند تا آژانس دیگه برای خرید بلیط قطار و رزرو هتل تماس گرفتم خوشبختانه وضعیت قطار بهتر بود ولی خوب ساعتاش بد جور بود بخصوص اینکه اکثرا ی اون ها یا شب بود یا صبح خیلی زود ... بالاخره زدم به سیم آخر و یه دونه اش رو که برای ساعت 8.5 صبح روز پنج شنبه بود رزرو کردم و برای اینکه مثل بلیطای شیراز دست شروین نیافته قرار شد ساعت 5 بعد از ظهر همون روز برم از آژانس بلیط رو بگیرم ... ساعت نزدیکای 4 بود برای اینکه شروین رو که این چند روزی به طرز عجیبی به رفت و آمد من علاقه مند شده بود بپیچونم .. از اونجایی که میدونستم با سه تا از مهندسا جلسه داشت و علی رغم اینکه بهم گفته بود وایسم باهم برگردیم زود تر از اون از در شرکت زدم بیرون ....اینجوری بعدا اگه غر میزد میتونستم بگم خسته بودم و نمیدونستم جلست کی میخواد تموم بشه ...با این فکر با بی خیالی تاکسی گرفتم و راس ساعت 5 جلوی آزانس بودم ..

بعد از گرفتن بلیط مثل یه محموله ی عظیم مواد مخدر توی سوراخ هفتم کیفم قایم کردم و با در بست رفتم خونه ... از شانس بد من ترافیک وحشتناکی بود و خلاصه بالاخره نزدیکای 6.5 بود که رسیدم خونه ... با دیدن جای خالی ماشین شروین نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت پله ها که با صدای موتور ماشین که از پشت در میومد و روشن شد چراغ ریموت پارکینگ ... ضربان قلبم ناخودآگاه شدت گرفت و بلافاصله پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و سریع در رو باز کردم و رفتم سمت اتاق خواب ها ... اونقدر با سرعت مانتو و شلوارم رو درآوردم که یکی از دکمه های مانتوم کنده شد هم خندم گرفته بود و همم ناخودآگاه قلبم میکوبید با صدای در پایین سریع بدون اینکه شلوار توی خونم رو بپوشم با همون تاپ تنم خزیدم زیر لحاف و خودم رو زدم به خواب ...

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای پای شروین اومد و فهمیدم داره میاد سمت اتاق خواب ...نمیدونم چم شده بود تنم یخ کرد و چشمام رو رو هم فشردم ...

یکم بعد احساس کردم تخت تکون خورد و بعد نفس های داغ شروین رو روی صورتم حس کردم و بعدم یه پاش رو دورم حلقه و از پشت بغلم کرد ....

این چی میگفت این وسط ... منم که خودم زده بودم به خواب و نمیتونستم عکس العمل نشون بدم ... ده دقیقه ای گذشت و نفس های منظم شروین نشونه ی این بود که خوابیده و از اونجایی که عین تار عنکبوت دورم تنیده بود ... نمیتونستم نفس بکشم ... 1 ساعتی به این منوال گذشت تا اینکه طاقتم تموم شد و به هر بد بختی بود خودم رو از توی بغلش آزاد کردم ... به محض اینکه اومدم از تخت بلند شم مچ دستم رو گرفت .. ناخودآگاه جیغ خفیفی کشیدم که خندید و با صدای خواب آلود و نگاه شیطونی گفت :

- کجا کارت دارم ...

ساعت از دو شب گذشته بود ... شب خوبی رو گذرونده بودم دستم رو حائل سرم کرده بودم و با نگاه به شروین که غرق خواب بود داشتم رفتن یا نرفتنم رو سبک سنگین میکردم ... نمیدونم ولی دلم براش تنگ میشد حتی اگه این دوری فقط یک یا دو هفته میبود ... آروم دست دراز کردم و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم ... دوستش داشتم ... ولی ... میترسیدم ... توی این چند روز چند باری شده بود که موبایلش زنگ زده بود و جوری که مثلا من نفهمم رفته بود یه گوشه و جواب داده بود .... نمیدونم چرا ولی بعد از داستان پریناز ناخودآگاه یاد قبل از ازدواج و دخترایی که با هاش بودنم میافتادم و هصبی میشدم ... هر چند میدونستم مال قبله ولی دست خودم نبود ... با این افکار دستم رو کشیدم و پشت بهش لحاف رو کشیدم سرم و مطمئن از رفتن کم کم پلکام رو هم افتاد...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

تقریبا سه روزی از اون شب گذشت و توی اون سه روز اتفاق خاصی نیفتاده بود یه زندگیه معمولی با حرفای معمولی تر !! انگار شروین قصد حرف زدن نداشت البته من نیز هم !!!

تنها کار مفیدم توی اون سه روز این بود که با بیشتر از چهل تا آژانس تماس بگیرم و دنبال بلیط هواپیما بگردم که متاسفانه به خاطر اینکه اواسط تابستون بودیم وآخر هفتم مصادف با یکی از اعیاد بود دریغ از یه نصفه بلیط ..برای همین تصمیم گرفتم قطار رو امتحان کنم ... اون روز فاطمه مرخصی بود و برای یکی دیگه از مهندسام کاری پیش اومده بود واسه ی همین از تنهایی توی اتاق استفاده کردم و با چند تا آژانس دیگه برای خرید بلیط قطار و رزرو هتل تماس گرفتم خوشبختانه وضعیت قطار بهتر بود ولی خوب ساعتاش بد جور بود بخصوص اینکه اکثرا ی اون ها یا شب بود یا صبح خیلی زود ... بالاخره زدم به سیم آخر و یه دونه اش رو که برای ساعت 8.5 صبح روز پنج شنبه بود رزرو کردم و برای اینکه مثل بلیطای شیراز دست شروین نیافته قرار شد ساعت 5 بعد از ظهر همون روز برم از آژانس بلیط رو بگیرم ... ساعت نزدیکای 4 بود برای اینکه شروین رو که این چند روزی به طرز عجیبی به رفت و آمد من علاقه مند شده بود بپیچونم .. از اونجایی که میدونستم با سه تا از مهندسا جلسه داشت و علی رغم اینکه بهم گفته بود وایسم باهم برگردیم زود تر از اون از در شرکت زدم بیرون ....اینجوری بعدا اگه غر میزد میتونستم بگم خسته بودم و نمیدونستم جلست کی میخواد تموم بشه ...با این فکر با بی خیالی تاکسی گرفتم و راس ساعت 5 جلوی آزانس بودم ..

بعد از گرفتن بلیط مثل یه محموله ی عظیم مواد مخدر توی سوراخ هفتم کیفم قایم کردم و با در بست رفتم خونه ... از شانس بد من ترافیک وحشتناکی بود و خلاصه بالاخره نزدیکای 6.5 بود که رسیدم خونه ... با دیدن جای خالی ماشین شروین نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت پله ها که با صدای موتور ماشین که از پشت در میومد و روشن شد چراغ ریموت پارکینگ ... ضربان قلبم ناخودآگاه شدت گرفت و بلافاصله پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و سریع در رو باز کردم و رفتم سمت اتاق خواب ها ... اونقدر با سرعت مانتو و شلوارم رو درآوردم که یکی از دکمه های مانتوم کنده شد هم خندم گرفته بود و همم ناخودآگاه قلبم میکوبید با صدای در پایین سریع بدون اینکه شلوار توی خونم رو بپوشم با همون تاپ تنم خزیدم زیر لحاف و خودم رو زدم به خواب ...

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای پای شروین اومد و فهمیدم داره میاد سمت اتاق خواب ...نمیدونم چم شده بود تنم یخ کرد و چشمام رو رو هم فشردم ...

یکم بعد احساس کردم تخت تکون خورد و بعد نفس های داغ شروین رو روی صورتم حس کردم و بعدم یه پاش رو دورم حلقه و از پشت بغلم کرد ....

این چی میگفت این وسط ... منم که خودم زده بودم به خواب و نمیتونستم عکس العمل نشون بدم ... ده دقیقه ای گذشت و نفس های منظم شروین نشونه ی این بود که خوابیده و از اونجایی که عین تار عنکبوت دورم تنیده بود ... نمیتونستم نفس بکشم ... 1 ساعتی به این منوال گذشت تا اینکه طاقتم تموم شد و به هر بد بختی بود خودم رو از توی بغلش آزاد کردم ... به محض اینکه اومدم از تخت بلند شم مچ دستم رو گرفت .. ناخودآگاه جیغ خفیفی کشیدم که خندید و با صدای خواب آلود و نگاه شیطونی گفت :

- کجا کارت دارم ...

ساعت از دو شب گذشته بود ... شب خوبی رو گذرونده بودم دستم رو حائل سرم کرده بودم و با نگاه به شروین که غرق خواب بود داشتم رفتن یا نرفتنم رو سبک سنگین میکردم ... نمیدونم ولی دلم براش تنگ میشد حتی اگه این دوری فقط یک یا دو هفته میبود ... آروم دست دراز کردم و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم ... دوستش داشتم ... ولی ... میترسیدم ... توی این چند روز چند باری شده بود که موبایلش زنگ زده بود و جوری که مثلا من نفهمم رفته بود یه گوشه و جواب داده بود .... نمیدونم چرا ولی بعد از داستان پریناز ناخودآگاه یاد قبل از ازدواج و دخترایی که با هاش بودنم میافتادم و هصبی میشدم ... هر چند میدونستم مال قبله ولی دست خودم نبود ... با این افکار دستم رو کشیدم و پشت بهش لحاف رو کشیدم سرم و مطمئن از رفتن کم کم پلکام رو هم افتاد...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

بالاخره شبی که فرداش قرار بود برم رسید یواشکی ساکم رو بسته و توی کمد یکی از اتاق ها قایم کرده بودم .. از طرفیم تصمیم داشتم خاطره ی خوبی از خودم به جا بذارم .. حتی اگه قرار بود دوسه روزه برم ... واسه ی همین یکم به خودم رسیدم و یه شام خوشمزه درست کردم ... بعد از خوردن شام و شستن رفتم توی هال و از زیر دست شروین که لم داده بود روی مبل خزیدم تو بغلش ...

- شروین ؟؟؟!!

- جان؟

- خوابت نمیاد؟!!

برای یه لحظه چشماش گرد شد و بعد بلند خندید و یه تای ابروشو داد بالا و گفت :

- از کدوم خوابا ؟؟؟!!

اخمی کردم و گفتم :

- خواب خوابه دیگه ... وا ...

لبخند شیطونی زد و نگاش رفت سمت ساعت ....

منم ناخوداگاه نگاهی به ساعت انداختم هنوز نه نشده بود ....

توی فکر ساعت بودم که احساس کردم داره نگام میکنه ... مخصوصا رومو کردم اونور که با دستش چونمو چرخوند سمت خودش و گفت :

- میدونی کیانا .. خیلی دوست دارم گاهی زن بیاد و از مرد یه چیزایی بخواد ...

با دقت داشتم به حرفش گوش میدادم که ادامه داد :

- ولی خوب امثال زنایی مثل تو ... .....

یهو خیره شد بهم و گفت :

- چه نقشه ای توی اون سر کوچیکته ؟؟؟!!

برای یه لحظه تعجب کردم ولی خیلی سریع اخم کردم و گفتم :

- واقعا که ...اصلا نخواستیم ...

از جام پاشدم ... هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد ....

با عصبانیت سعی کردم دستش رو از دورم باز کنم و گفتم :

- ولم کن شروین ...

زیر گوشم خندید و گفت :

- نه دیگه جوجو دست به مهره حرکته ....

دلم می خواست کلشو بکنم ... ولی خوب خودمم دلم تنگ بود براش .... و ممکن بود برای چند وقتی که نمیدونم چقدر بود طعم محبت مردونش رو نمیچشیدم ... برای همین بعد از یکم تقلا که خودشم فهمید و زیر گوشم گفت :

- این نازا و پس زدنای دخترونت جز اینکه دلتنگ ترم کنه هیچ اثر دیگه ای نداره پس دختر خوبی باش عروسک !!!... تسلیمش شدم ....

صبح ساعت نزدیکای 7 بود که از خواب پاشدم اولین چیزی که یادم افتاد دیشب بود و ناخودآگاه به جای شروین نگاه کردم .... که مرتب بود و یه جعبه ی قرمز روی بالشت و یه کاغذ زیرش ...

با هیجان خودم رو کشیدم اونسمت و جعبرو برداشتم و بازش کردم ....

یه سینه ریز گل مانندطلا سفید با نگین های بنفش کمرنگ و زنجیر طلا بود ... ذوق کرده بودم خواب آلو از جام پاشدم و اولین کاری که کردم امتحانش کردم ... خیلی قشنگ بودو توی گردن تلالوی خاصی داشت ... بعد از اینکه یکم توی آینه به خودم و کادوی شروین نگاه کردم یاد کاغذ زیرش افتادم ...سریع پریدم رو تخت و کاغذ رو باز کردم ....

" قصه ی من قصه ی اون بوته ی تشنه ی خشکه که بارون خنده هات سیرابش میکنه "

"سیرابم کن .... شروین تو!"


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

نمیدونستم چی کار کنم برای یه لحظه یاد بلیط قطار افتادم . ناخود آگاه دستم به گردنبد رفت و چشمم دوباره افتاد رو کاغذ تو دستم ....

مونده بودم .... نفس عمیقی کشیدم ساعت نزدیک 7:15 بود ... فرصت کمی داشتم برای اینکه رفتن یا موندن رو انتخاب کنم ....از جام بلند شدم و مثل مسخ شده از جام بلند شدم .....

تقریا 5 دقیقه به رفتن قطار مونده بود که رسیدم .. بر عکس قبل که فکر میکردم رفتن میتونه کمک کنه خیلی دو دل بودم ... با هر قدم سینه ریز توی گردنم رو جس میکردم و نا خودآگاه نرفته دلتنگ بودم ... دلتنگ کسی که نمیدونم چرا ولی همیشه توی غافلگیر کرد استاد بود ...

با بی انگیزگی توی قطار دنبال کوپم میگشتم ... تا بالاخره پیداش کردم ... به محض ورود با دیدن مرد ی که روی سرش شمدی انداخته بود و معلوم بود خوابیده تعجب کردم تا اونجایی که میدونستم کوپه ی مشترک به مرد و زن تنها نمیدادن ...با شک اینکه اشتباه اومدم دوباره شماره ی روی در رو دیدم ...

نه درست بود!!!.... با احتمال اینکه مرد اشتباه سوار شده باشه بلیطش که کنار دستش بود رو آروم دولا شدم و بر داشتم ...

نه درست بود ... داشتم فکر میکردم به مسئول قطار چی بگم .. یه خانوم و آقای جوون دیگم وارد کوپه شدن و با لبخند وسایلشون رو گذاشتن روی صندلی ها .. ناخودآگاه رو کردم وبا صدای آرومی گفتم :

- توی کوپه ها مگه زن و مردمجردم میتونن باشن ؟؟؟!!

زن لبخندی زد و گفت :

- آره عزیزم ... قطارهایی که صبح حرکت میکنن قانونشون متفاوته ...

سری تکون دادم و بعد از جا دادن ساکم نشستم روی صندلی کنار مرد غریبه .....

نزدیک سه ساعت از حرکت قطار گذشته بود که زن و شوهری که همسفرم بودن برای خورد ن ناهار از کوپه بیرون رفتن ... مرد غریبه هم کماکان خواب بود انگار خر و پف های این بشرم روی من اثر گذاشت خمیازه ای کشیدم و سرم رو تکیه دادم به گوشه ی صندلی و با هزار تا فکر و خیال چشمام رو بستم ....

تازه چشما گرم شده بود احساس کردم یه دست داره از یقم میره تو ... یه لحظه راه تنفسیم بسته شد و مغزم از ترس فرمان نمیداد بالاخره به خودم اومدم یه تکون به خودم داد که باعث شد همون دست محکم جلوی دهنم رو بگیره .. ناخودآگاه تقلا تا بتونم فرار کنم پیش خودم مدام میگفتم کیانا تموم شد ... همین جنب و جوش ها باعث شد شالم سر بخوره روی صورتم و جلوی دیدم رو گرفت پیش خودم گفتم لااقل این دم آخری قیافه ی قاتلمون رو ببینیم رفتیم اون دنیا بدونیم روحمونو بفرستیم سر وقت کی ... خلاصه ... شاید همه ی این اتفاقا بیشتر از 20 ثانیه طول نکشید که یه صدا ی آشنا پیچید تو گوشم :

- نترس بابا منم ...

خدایا صدای کیه ؟؟؟!!!

دست از تقلا بر داشتم و با این کارم دستی که دور دهنم بود بر داشته شد و شالم رو از جلوی چشمم زد کنار ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

فکر کنم یه ذره مونده بود تخم چشمم بیفته کف دستم اونقدر که با تعجب داشتم به شروین که حالا خندون با موهای پریشون و چشمای خواب آلود روبروم بود ...

- چیه ؟؟؟!!! شوکه شدی؟؟!!

زبونم بند اومده بود ... این اجل معلق چی میگفت ؟؟!!!

دستش رو چند بار تکون داد و گفت :

- کیانا ؟؟؟!! خوبی ؟؟!!

- تو و و و و این .... جاااا ؟؟؟!!پس اوون بلیط ...

تک خنده ی بلندی کرد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت :

- این بلیط ... کف زمین افتاده بود ... نکته ی انحرافیه خوبیه .... بعدشم ... مردی که خبر نداشته باشه زنش چی کار میکنه یا میخواد بکنه مرد نیست ....

بعد صورتش و آورد جلو ی صورتم و با لحن خاصی گفت :

- شما که به مرد بودن من شک نداری؟؟؟!!!

بعدم چشمکی زد و خندید ....

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ... هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم ... هم شوکه ... ولی آخر سر اخمی کردم و رومو ازش گرفتم خیلی بی خیال از جاش پاشد و رو کرد بهم و گفت :

- میرم دستشویی در کوپرو قفل کن !

با خشونت نگاش کردم و نفسم و با شدت دادم بیرون که خنده ی بلندی کرد و رفت ...

عجیب بود... من چطوری نفهمیدم این شروینه دوباره بلیط کنارش رو برداشتم ... بلیط بنام یه نفر دیگه و مال سه روز قبل بود...لعنتی ... شیطونم درس میداد...

یه حس مبهمی تو وجودم بود ... نمیدونم چی ولی ازین غافلگیری خیلیم ناراحت نبودم ... یعنی اگه یکم میخواستم رو راست باشم ... خوشحالم بودم ... خنده ای کردم و در کوپرو بستم و قفل کردم .... تقریبا پنج دقیقه بعد تقه ای به در خورد پردورو زدم کنار و صورت سر حال شروین رو دیدم ... اخمی کردم و دوباره پردرو انداختم ... میخواستم تلافی کنم واسه ی همین تصمیم داشتم در رو باز نکنم تا زمانی که اون خانوم و آقا بر گردن ... اونجوری دیگه نمیتونست کار دیگه ای بکنه ...

اونم پی اش رو نگرفت و یه ربع دیگه دوباره تقه ای به در خورد و این بار اون خانوم آقا بودن با لبخند درو باز کردم و پشتشون شروین با حرص وارد شد و منم لبخند پیروز مندی زدم ... باقی سفر به سکوت گذشت ولی ازونجایی که کلا این بشر آدم خوش شانسی بود دو تا ایستگاه بعد یعنی طرفای شاهرود و زن و شوهره از قطار پیاده شدن ..موقعی که خانوم و آقا داشتن ساکاشون رو جمع میکردن ... لبخند موذیه گوشه ی لبش از دیدم پنهن نبود ... با رفتن هم کوپه ای ها و تنها موندنمون از جاش پاشد و اومد سمتم و درست روبروم وایساد و گفت :

- خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟؟؟!!!

چپ چپی نگاش کردم و اومدم پاشم برم بیرون که مچه دستم رو گرفت و بازور نشوندتم و دولاشد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت :

- گفته بودم از اینکه یکی بپیچوندم بدم میاد ... ولی خوب دلم نیومد این همه فسفری که برای فرار از دست من سوزوندی هدر بره ... گفتم بذار یکم دلت خوش باشه .... دیشبم میدونستم اونکارت واسه چی بود ولی خواستم خر شم .. خر توی خر!!!!! میفهمی؟؟؟!!

- بعدم محکم لبش رو گذاشت رو لبم و آروم از گوشه ی لبم یه گاز گرفت و بعدم بی خیال لم داد رو صندلی روبروم ...

قلبم یه جور خاصی میزد ... با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم :

- برام مهم نیست از کجا و چجوری فهمیدی من اینجام یا میخوام چی کار کنم ولی ... اینو بدون دلم مبخواد اینجا باشی ... میخوام تنها باشم ...

نگاه بی تفاوتی کرد و گفت :

- میتونستی همینارو به خودم بگی ... خیلی راحت ... ولی خوب چون نگفتی باید ثانیه به ثانیه ی این سفر من رو کنار خودت تحمل کنی ...

- مجبور نیستم!!!

- چرا اتفاقا ... مجبوری ... چون رزروه هتلت رو از طرف آژانس کنسل کردم و ازون جا که یه زن تنهایی همین جوریم بهت اتاق نمیدن ....

عصبی نگاش کردم که گفت :

- میدونستی عاشق این نگاهاتم جوجو ؟؟؟!!!

دستم رو مشت کردم و آروم کوبوندم رو رونم ... خندید و مهربون خم شد سمت و به سینش اشاره کرد و گفت :

- میتونی بکوبی اینجا !!! حیف رون های خوش ترکیبت نیست ؟؟!!

عصبی با صدای بلند گفتم :

- تو چت شده ؟؟؟!!!! این حرکات چیه ؟؟؟!! این حرفا ؟؟؟!!!انگار نه انگار که ما 4-5 ماهه ... 5-4 ماهه ....

چشماش رو ریز کرد و گفت :

- آهان ... از اینکه تکراری نشدی ناراحتی ؟؟!!! از اینکه بعد از بقول تو این 4-5 ماه هنوزم عین روز اولی برام و وقتی این حرکاتت رو میبینم دلم میخواد با همه ی وجود بغلت کنم و ببوسمت ؟؟!!! از این داشتی در میرفتی ؟؟!!! آره ؟؟؟!!


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

نمیخواستم نرم شم ... اون حق نداشت خلوتم رو بهم بزنه ... ناخودآگاه یاد دیشب افتادم سعی کردم همه ی لذت های با شروین بودن رو از ذهنم پس بزنم و گفتم :

- نیاز دارم تنها باشم ... من تازه به خودم اومدم .. شک دارم از اول میخواستم با تو باشم یا نه ... تازه تازه داره یه چیزایی برام .. یه چیزایی ...

- چه چیزاییی ؟؟؟!! اینکه شوهرت زن باره بوده .... کیانا بیش از این من رو از خودت نا امید ... نکن!!!!!!!! اگه اومدم مال این بود شاید از دیدن شوکه شی و حرفایی رو بزنی که دو هفتست رو دلت مونده و نمیپرسی و بجاش این عکس العمل بچه انرو از ودت نشون میدی ....

سکوت کردم ... تیز بود ... ولی اونکه میدونست چرا خودش چیزی نگفته بود ... نباید میپرسیدم ... نباید غرورمو میشکستم .. نباید ضعف نشون میدادم ....توی همی فکرا بودم که گوشیش زنگ خورد .. نگاهی به شماره کرد و با اخم تلفن رو نگاهی کرد و بعدم خاموشش کرد و دوباره گذاشت تو جیب کتش و.. پوزخندی زدم و رومو کردم سمت پنجره ... سنگینیه نگاهش رو حس میکردم ....

ولی حرفی نزد و باقیه راه که تا زمانی که احساس ضعف کردم و ساندویچی که واسه ی توراهم درست کرده بودم تا بخورم تو سکوت گذشت ...

- چه بویی راه انداختی ؟؟!!

ساندوچ میون هوا زمین معلق موند و نگام رفت سمتش ... داشت با شیطنت نگام میکرد ... با حرص دوباره نگام رو به ساندویچ دوختم و یه گاز محکم و گنده بهش زدم ...

- خفه نشی حالا!!!

بی اهمیت به حرش دوباره یه گاز دیگه زدم که بخاطر پر بودن دهنم .. پرید تو گلوم ... شروین در حالی که میخندید اومد سریع و کنارم نشست و آروم با دست زد به پشتم ...

- گفتم یواش بخور .. بعدشم تا زمانی که یه آدم گرسنه چشمش به این ساندویچه ..

آروم سرش رو آورد جلو و یه گاز از ساندویچم زد ...

همین طور که داشت لقمرو میجوییدلبخند پلیدی زد و گفت :

- دیدی با چه سیاستی از ساندویچت لب گرفتم ؟؟

با لحن عصبی گفتم :

- دقیقا با همون سیاستی که ...

وسط حرفم پرید با خنده گفت :

- که از تو لب گرفتم ؟؟؟!!!!!

- نه !!!! من رو ... مثل خیلی از دخترای دیگه خر کردی...

نمیدونم چرا ولی یهو خیره نگام کرد .... و بعد با حرص گفت :

- گاهی وقتا دوست دارم جوری بزنمت که ...

دستی لای موهاش کرد و رفت از کوپه بیرون ....

نمیدونم چرا ولی اشتهام کور شد ... ساندویچم رو دوباره گذاشتم توی کیسه و تکیه دادم ... یه لحظه با دیدن کتش که اونور افتاده بود وسوسه شدم تا ببینم توی گوشیش چه خبره ... کلا دختر فضولی نبودم ... توی اون مدتم خیلی به این موضوع فکر نکرده بودم که گوشیش رو چک کنم ....ولی خوب بعضی وقت ها .. حس قوی ای به این کار ترغیبم میکرد واسه ی همین بعد از اینکه در کوپه روقفل کردم و پردشو کیپ کتش رو برداشتم و گوشیش رو روشن کردم ...

تنم یخ کرده بود میترسیدم چیزی باشه که....

نفسم رو محکم دادم بیرون و با دستای لرزون جعبه ی پیامش رو باز کردم .. چند تا جوک بد توش بود و چندتا تبلیغ ...

نفسم رو آسوده دام بیرون که با دیدن فولدر پیام های ذخیره شده دوباره تنم یخ کرد و بازش کردم .. چند تا پیام از یه شماره ی ناشناس بود :

اولین پیام رو باز کردم :

" یعنی نمیخوای جواب بدی ؟؟؟"

" فکر نکن به خاطر خودمه ... خواهش میکنم جواب بده !!!"

" شروین !!!!!!!!!!!!!به خاطره پسرت ...."

با دیدن پیام آخر .... گوشی از دستم افتاد ... شوکه بودم ... برای چند دقسقه مغزم قل کرد .... گوشی رو دوباره برداشتم و دوباره و سه باره و چند باره خوندمش ....

واژه یپسرت مدام تو ذهنم میچرخید .... مطمئن بودن شماره مال پرنازه ...ولی با این حال موقعی که صدای ظریفش توی گوشی پیچید تازه فهمیدم ... برای اطمینان شمارش رو گرفتم و با بغض تلفن رو قطع کردم ... اشک آروم آروم رو صورتم جاری شد .. با صدای زنگ تلفن سه متر ازجام پریدم و با دیدن همون شماره گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم سر جاش ... خدا جون .... نفسم گرفته بود ... بغض بدی چنگ انداخته بود به گلوم که با یکی دو قره اشک از بین نمیرفت ... اونقدر حالم بد بود که متجه صدای درنشدم و موقعی که صدای شروین از پشت در اومد که میگفت :

- باز کن کیانا دلواپس شدم به خودم اومدم و قف در رو باز کردم ... توان روبرو شدن باهاش رو نداشتم واسه ی همین چشمم رو دزدیم رفتم دم پنجره نشستم و چشم دوختم به بیرون ....

- کیانا ؟؟؟!! معلوم هست چته ؟؟؟! کم مونده بود بازرسه قطار فکر کنه مزاحمت دارم ایجاد میکنم...

- کیانا ... با توام ...

- کیانا ....

نمیدونم چرا ولی صدای شروین هر لحظه دور و دور تر میشد و کم کم قطع شد ... و همه جارو سکوت و تاریکی گرفت ....


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

نمیدونم چی باعث شد که من بازم برگشتم به این خونه ... نمیدونم دلیلش چی بود که حرفی به شروین نزدم ... نمیدونم چی این زندگی من رو فولاد آب دیده کرده .....

یه ساعتی میشد که بر گشته بودم از مشهد .. مشهدی که هنوز نیومده دلم هوای اون آرامش پر هیاهوی حرمش رو کرده بود ....

یادمه توی این سه روز تموم مدت از امام رضا یه چیز خواسته بودم ... اونم اینکه خودش یه جوری قفلی که به دهنامون زده شده رو باز کنه .... قفلی که دلیلش رو نمیدونستم ... مگه نه این بود که زن و شوهر از همه ی دنیا بهم نزدیک تر بودن ... ...دلم نمیخواست زندگیم بهم بخوره ... با تمام این کشمکشهایی که توی این 5 ماه زندگی با شروین داشتم ولی هنوزم ... لعنت بهم ... چم شده بود ؟؟؟!!... به قدیم که فکر میکردم ... باورم نمیشد.... چقدر عوض شده بودم .... شده بودم عین همه ی زن های ایرانی که هممون قبل از ازدوج مسخرشون میکردیم ...مسخرشون میکردیم و میگفت بابا فلانی چرا حرف دلت رو به شوهرت نمیگی لولو که نیست ... یا فلانی برو رک بهش بگو اینه قضیه .... حالا میفهمیدم وقتی خودت وارد گود میشی ....چققدر فرق داره تا زمانی که از بیرون گود بگی لنگش کن !!!!

خندم میگرفت ... شده بودم عین همونایی که با حرف نزدن با شوهرشون و انتطار درک شدن داشتن واسه ی خودشون یه قصر یخی از یه غرور پوشالی ساخته بودن ....غاقل از اینکه همون شبی که از پوست انداختی به قالب یک زن درومدی ... غرورت رو هم با اون پوستین دور انداختی و به جاش عزت نفس رو جاگزین کردی ....حالا که بیشتر فکر میکردم میدیدم ...خیلی وقت بود که بجز شروین کسی رو داشتم ...کسی که ذره ذره ی وجودم در تصاحبش بود ... پس چرا ازش دوری می کردم ؟؟؟!!

توی این سه روز شروین ساکت و صامت همه جا دنبالم بود ... ترس رو توی چشماش میدیدم ترس اینکه من یه جایی دودرش کنم وبرم ...... شاید همین ترس باعث شد بمونم ... شاید همین ترس دلم رو به رحم آورد ... نمیخواستم تو چشماش ترس باشه ... دلم شروین پارسال رو میخواست ... همون شروینی که باهام از آینده میگفت از اینکه یه روزی یه آرشیتکته بنام میشم ... ولی چی شده بود بعد از ازدواج ... همش تنش ... همش ... یه جوری بودم .... این زندگی بود که ما آرزوش رو داشتیم ..؟؟؟!! میدونستم شروینم به این چیزا فکر میکنه توی این مدت از نگاههای خیرش به چشمای سرخم وقتی که از حرم میومدیم فهمیده بودم ... اینکه اونم کلافست ....دلم میخواست بر میگشتم به همون موقعی که فقط یه همسایه بودیم ....من اونموقع رو با همه ی هیجاناتش بیشتر دوست داشتم ....اون شروین بهتر بود...اون کیانا .. لااقل اونقدر شجاعت داشت که رک حرف دلش رو بزنه ..... وای خدا !!!! داشتم خفه میشدم ... دلم میخواست باهاش درد و دل میکردم ... از خودش به خودش شکایت میکردم ... سرمو روی سینش میذاشتم ... ...

با صدای شروین که صدام کرد به خودم اومد .... خسته از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین :

- بله ؟؟!

- کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم !!؟

- تو فکر بودم ...

- چه فکری ...

- مهم نیست ...

نگاهی بهم کرد .... بغض داشتم ....

سرش رو انداخت پایین و گفت :

- برم شرکت ؟؟؟

معلوم بود منظورش چیه ... میترسید با رفتنش منم برم ....سکوت کردم ... بدون جرف نگاش رو ازم گرفت و با قدم های سنگین پشت کرد بهم تا بره ....

- شروین ؟؟؟!!

مکثی کرد و بعد آروم بدون اینکه برگرده گفت :

- جانم؟؟؟!

میخواستم حرف بزنم ... میخواستم ... بغض کردم ... نا خودآگاه با بغض گفتم :

- من ...

بر نگشت ....

با لحن پر جذبه ای گفت :

- تو چی کیانا ؟؟؟!!

سکوت کردم .... باز چم شده بود ....

اونم بر نمیگشت ... منتظر من بود .... حرفی نزدم ... بعد از چند دقیقه نفسش رو محکم بیرون داد و با یه خداحافظی آروم از در رفت بیرون .....

پاهام توان نداشت با بسته شدن در منم روی مبل ولو شدم ومشت محکمی زدم رو رونم ... لعنت بهت ... باز لال مونی گرفتی ؟؟!!!!


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group