رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن - 22

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

یکم که گذشت و آروم شدم برای اینکه به کار احمقانه ی خودم بیش از این فکر نکنم مشغول نظافت خونه شدم و باز کردن ساک و تو ماشین ریختن لباسا .. این وسطم یه زنگ به مامان اینا زدم یه هفته ای میشد باهاشون حرف نزده بودم و جالبیش این بود که اونام سراغی از من نگرفته بودن ..با سومین بوق صدای مامان تو گوشم پیچید ...

- بله ؟؟؟!!

با صدایی که سعی می کردم شاد نشون بدم گفتم :

- سلام مامان گلی یه وقت سراغی از ما نگیریا ...

- سلام مامان جان ... خوبی قربونت برم ... سفر خوش گذشت ... مامانم دعا کردی؟؟!!

یعنی شروین امار لحظه به لحظه میداد ... ولی واسه ی اطمینان پرسیدم ..

- شما ازکجا میدونستید ؟؟؟؟!!

- معلومه پسرم بهم گفت ... تو که دریغ از یه زنگ

حدسم درست بود ...

خنده ی کردم و گفتم :

- بخدا مامان جون خیلی گرفتار بودم شرکت... خونه ... کارای مسافرت ...

- میدونم شروین میگه خیلی زحمت میکشی .... قربونش برم ... کیانا نمیدونی چقدر دوستش دارم ....

توی دلم گفتم شما اینجوری بگی پس ببین من چه حالیم ... دلم براش ضعف رفت یهو .. نمیدونم اثر تعریف های مامان بود یا حسی از درون خودم جوشید ...

بگذریم بعد از تقریبا یه ربع صحبت با مامان و بابا و اخر سرم کتی تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم ..

تمام مدتی که داشتم دوش میگرفتم به یه چیز فکر میکردم اینکه من چشمم رو بسته بودم رو خیلی چیزا ... واقعا با چه ذهنیتی میخواستم دور شم ؟؟ به این فکر کرده بودم بدون شروین .... بغضم گرفت ... چقدر دوستش داشتم .... برای یه لحظه تمام نگاه های پر مهرش توی این نزدیک به یه سال توی خاطرم اومد ... من چی کار کرده بودم؟؟؟!!! حتی اگه کارهای بدشم میذاستم توی کفه ی دیگه ی ترازو ... محبتاش اونقدر زیاد بود که کفه ی دیگه ی ترازو اصلا به چشم نمیومد ... ولی خوب خیلی سوال توی ذهنم بود که باید جواب میداد... شایدم خیلی سوال توی ذهن اون بود و من باید جواب میدادم ...

از حموم که اومدم بیرون احساس کردم از پایین صدا میاد ... برای یه لحظه ترسیدم ولی حدس زدم که شروین باشه ... واسه ی همین از بالای راه پله ها داد زدم شروین تویی ...

بدون اینکه جوابی دادشه صدای قدم هایی امد ... ترس برم دشت ولی به محض دیدن شروین توی پیچ راهرو نفس آرومی کشیدم و گفتم :

- بابا یه جواب بده ... داشتم سکته می کردم ...

سری تکون داد و آروم گفت

- ببخشید !

بعدم یه نگاه بهم کرد و گفت

- نمیخوای بری کنار؟؟!!

نمیدونم زده بود به سرم .. با خنده گفتم :

- نچ!!!!!

لبخند محوی زد و آروم موهای خیسم رو عین قدیم ها بهم ریخت و ریختشون تو صورتم بعدم سرمو کشید سمت خودش و گونم رو بوسید ...

وا رفتم ... چقدر دلتنگش بودم ... داشت میرفت سمت اتاق کارش که دوییدم و از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم :

- شروین ... وقت داری یکم حرف بزنیم ؟؟؟!!

نگاش پر از غم بود .... این چش شده بود ؟؟!

- باشه برای بعد کیانا ... ذهنم بد جور درگیره ....

یه لحظه ترس برم داشت ... بازوش رو ول نکردم و گفتم :

- خوب تو حرف بزن من گوش میدم ...

نیم نگاهی بهم انداخت .. احسا س کردم سعی کرد پوزخند نزنه ... ولی نشد ... بدون اینکه جوابم رو بده رفت توی اتاق در رو بست ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / shahroozbarari /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

عین یه بادکنک که میترکه بادم خوابید و با شونه های افتاده رفتم توی اتاق ....لباسام رو پوشیدم با همون موهای خیس دراز کشیدم رو تخت ... توی افکار خودم بودم که احساس کردم یکی داره موهام رو ناز میکنه با این حس برگشتم و صورت به صورت شروین شدم ....

در حالیکه چشمش به موهام بود گفت :

- با موی خیس زیر کولر؟؟؟!! نمیگی سرما بخوری ... پاشو خشکشون کنم ..

- نه نمیخواد ... خوبه ...

- بلند شو...

یاد قدیم افتادم ... واسه ی همین با یه ذوقی از جام پاشدم و نشستم روی صندلی ... موهام رو که داشت خشک میکرد گه گاهی از آینه نگاهی بهم مینداخت و یه لبخند محوی میزد .... نمیدونم چرا ولی با این کارش یهو گفتم :

- دلم برای دوران همسایگیمون تنگ شده ....

نگاه عمیقی بهم کرد و نفسش رو داد بیرون ...و آروم گفت :

- منم!!!

اون قدر توی نگاش حرف بود که دیگه حرفی نزدم ... اونم ...

بعد از خشک رکدن موهام یه کش از توی سبد کش و گیره هام بر داشت و آروم موهام رو شروع به بافتن کرد و ب تهش رو بست ...و سرم رو بوسید..

از توی آینه لبخندی زد و گفت :

- چطوره ؟؟!

- عالیه عالیه.. بعدم برگشتم و یه بوس محکم از گونش کردم و گفتم :

- - مرسی عشقم ...

چشماش یه برقی زد خودمم فهمیدم .. تاحالا اینجوری باهاش حرف نزده بودم ...

آروم کشیدتم تو بغلش و زیر گوشم گفت :

- شیطون !!!

خندیدم و اومدم از تو بغلش بیام بیرون که محکم تر گرفتتم و گفت :

- یه هفته ای از تولدم گذشته نمیخوای کادوت رو راه اندازی کنی؟؟!!

نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت و یاد اونشب افتادم .... واسه ی همین با لحن تلخی گفتم :

- تو که کادوی مارو خوشت نیومد .... نمیدونستم شما به دیوان اشعار بیشتر علاقه داری....

چشماش رو ریز کرد و بعد بلند خندید و گفت :

- وای خدا !!!

- چیه چته ؟؟؟!! خنده داره ؟؟!!

- آره !!!! نمیدونی چقدر وقت هایی که حسودی میکنی با نمک میشی...

دیوونه !!! بد بخت قاطی داشت !!!

- بله ...

محکم گونم رو بوسید و گفت :

- خوب من رئیس یه سری ازون جماعت حاضر در مهمونی بودم ... نمیتونستم که پاشم عین بچه ها بپر بپر کنم واسه ی ایکس باکس ... اینکه خوشحال شدم بماند ... ولی خوب نمیخواستم یه همچین کادویی رو جلو اونا بهم بدی ... حتی حسام!!!!

- ا؟؟!! بعد دیوان رو چرا به به و چه چه کردین اون موقع دیگه ... رئییییییس نیستین ؟؟؟!!

یهو اخمی کرد و گفت :

- واقعا ندیدی انداختمش تو سطل ؟؟؟

تعجب کردم ... ندیده بودم ... یعنی داشت راست میگفت ؟؟؟!!

انگار از نگاهم خوند ...

- من کلا مولانا دوست دارم .. ولی بیشتر از اون برام مهم چه چیزی رو از دست کی بگیرم ... عکس العمل اونشبم تو لحظه ی باز کردن کادو غیر ارادی بود ... ولی بعدش ... 10 دقیقه نشد کادورو جلو چشم کادو دهنده انداختم تو سطل ....

باید باور میکردم ؟؟؟! به چشماش خیره بودم خیلی خونسرد بود ...توی این مدت شناخته بودش دروغ نمیگفت ... الانم چشماش خیلی رک بود و بدور از تزویر ... بی حرف سرم رو برگردوندم که چونم رو گرفت و دوباره مقابل صورتش قرار داد و گفت :

- سوال دیگه ی نداری؟؟؟!! از همونا که از بهزاد پرسیدی ؟؟!!

چشمام چهار تا شد ..این از کجا فهمیده بود ...

خیلی جدی گفت :

- میدونی یه مرد متنفره ازینکه زنش بره سوالهایی که فقط و فقط باید از مردش بپرسه رو از یه غریبه بپرسه ....

انکار فایده نداشت واسه ی همین گفتم:

- بهزاد که غریبه نیست ....

چشماش رو ریز کرد و از جاش پاشد و با عصبانیت گفت :

- برای تو هر کسی جز من و تا حدودی پدرت غریبست .. اینو بفهم!!!!

سر در نمیاوردم ... عصبی گفتم :

- برای توام همینجور ولی تو ....

- من چی؟؟

از جام پاشدم که برم ... با عصبیانیت دست گذاشت رو شونم و با لحن آمرانه ای گفت :

- بشین و جواب بده !!!!!

دوباره سرتق شده بودم .... د ستش رو پس زدم و گفتم :

- خودت میدونی ... دلیل نمیبینم حرفی بزنم!!! و دوباره از جام پاشدم تا برم که اینبار توی یه حرکت محکم چسبوندتم به دیوار با چشمای قرمز از عصبانیت گفت :

- - وقتی بهت یه حرف رو میزنم گوش بده ... تا الان خیلی باهات مدارا کردم ....تا الان خیلی سعی کردم بهت بفهمونه این تویی که با روراستیت به من این فرصتی میدی که سفره ی دلم رو پیشت باز کنم این تویی که به عنوان یه زن زمینه رو برای باز کردن قفل دهن شوهرت باید آماده کنی .. نه من ..

فقط نگاش کردم که همین باعث شد عصبی تر بشه و بگه :

- کیانا میدونی زندگی مشترک چیه ؟؟!! میدونی من کیم؟؟؟!!

- آره !!!میدونم!!!

- نه نمیدونی .. اگه میدونستی اینقدر بی فکر جواب نمیدادی .. تا تقی به توقی میخورد رختخوابت رو سوا نمیکرده زورت نمیومدبجای خودخوری و خیال پردازی از شوهرت راجع به بعضی از رفتاراش که باعث آزارت شده دلیل بخوای ....زود میدون رو واسه ی کسی که شاید بخواد زندگیت رو از هم بپاشه خالی نمیکردی و پا نمشدی بار و بندیلت رو ببندی و بری مشهد ... خسته شدم از بس عین جاسوس ها زیر نظرت داشتم که اشتباه نکنی ... میدونی اگه نمیفهمیدم و میرفتی تا ابد اسمت رو هم نمیاوردم ... دلم برای اون کیانا که همسایم بود تنگ شده .. ولی الان چی؟؟! فقط سایه به سایه دارم دنبالت میام .. خستم .. میفهمی ... نمیخوام آقا بالاسرت باشم ...ولی مجبورم میکنی ....مجبورم میکنی با تحکم باهات رفتار کنم .. کم کم دارم پشیمون میشم چرا یه دختر 8 سال از خودم کوچیکتر رو انتخاب کردم .. البته هشت سال اسمی تو عقلا هنوز 18 سالتم نشده ....

دلم گرفت از حرفاش ولی خیلیم بی ربط نمیگفت ... اگه میخواستم عادلانه قضاوت کنم 70 درصد حرفاش رو قبول داشتم .. نمیدونم توی نگام چی دید که یهو کشیدتم توی بغلش و سرم رو گرفت به سینش ..و زیر گوشم گفت :

- من عاشقتم کیانا ... عاشق این نگاههای معصومت که آدم رو یاد دختر بچه های 6-7 ساله میندازه ... ولی خانوم ... باید آماده شی ... تو پس فردا مادر بچه هامون میشی .. باید بزرگتر فکر کنی ... می فهمی منظورمو؟؟؟!! باید این معصومیت نگاهت بمونه واسه موقعی که در این اتاق بسته میشه و من وتو میمونیم .... اونوقت تا ته دنیا ناز این نگاتو میخرم .. ولی بیرون این در باید بشی مهندس مشفق ...... یه زن به تمام معنا ... زنی که شروین هرچی داره ازونه...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: roham /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

حرف های شروین آرامش بخش بود شاید توی شرایط دیگه اگه شوهری این حرفارو به زنش میزد زن دچار تحول بزرگی میشد ... ولی ذهن من اونقدر درگیر سوال های متعدد بود که مجالی برای فکر کردن عمیق روی این حرفا نداشت ... برای همین بلافاصله که حرفاش تموم شد ... سرم رو از روی سینش برداشتم و برای چند لحظه خیره شدم بهش ...

لبخندی زد و گفت :

- چیه ؟؟!؟! بگو ...

ناخودآگاه یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم :

- پرناز ...

یه قدم بهم نزدیک شد ..

- پرناز چی ؟؟!!

دوباره یه قدم عقب رفتم

- هر چی که این اسم تورو یادش میندازه ...

دستاش رو تو جیبش کرد ...

سرشو انداخت پایین چند لحظه بعد که بالا کرد نگاش عصبی بود ... خیلی عصبی .. خیره بهم نگاه کرد و گفت :

- این اسم برام مساویه با یه سری احساسات ضد و نقیض .... جنبشو داری؟؟؟!!

ابرو دادم بالا و سرمو تکون دادم ...

رفت سمت تخت و نشست ... یکم سرش رو بین دوتا دستاش گرفت و بعد از اینکه سینش رو صاف کرد رو کرد بهم و گفت :

- بهت کلیت داستان رو گفتم ... ولی جزئیاتش .. باید به وقتش میگفتم ... وقتی که تو بپرسی ... چون اگه خودم میمدم و همون شب میگفتم پیش خودت 80 درصد فکر میکردی میخوام خودمو تبرئه کنم .... بگذریم ....10سال پیش درست شب تولدم بود ... حسام مرام گذاشته بود و میخواست من رو از حال و هوایی که توش بودم در بیاره ... برای همین با کمک سایر بچه ها یه تولد پر و پیمون برام گرفتن ... همون شب بود پرناز رو دیدم گویا 6 ماهی بود که از شوهرش جدا شده بود .. دختر خوشگلی بود ... هیچ پسری تو نگاه اول نمیتونست چشم ازش برداره حتی منی که اصلا توی این خطا نبودم ....

نمیدونم چراولی احساس کردم معذبه واسه ی همین رفتم کنارش رو تخت نشستم و با خنده گفتم :

- پس تو اصلا اهل این حرفا نبودی و ...

نگاه شیطونی بهم کرد و یه لحظه از گذشته اومد بیرون و آروم بغلم کرد و لپم رو گاز گرفت و خندید و بعد دوباره نگاش جدی شد و ادامه داد :

خلاصه اونشب یه حس جدیدی رو تجربه کردم ... یه حسی که کلافم میکرد یه حسی که باعث میشد مدام به پرناز نگاه کنم و ناخودآگاه چشمم همه جای مهمونی دنبالش باشه ... از یه طرفم دلم براش میسوخت از تصور اینکه یه دختر توی این سن مهر طلاق توی شناسنامش باشه ... همون شب حسام که از نگاهام فهمیده بود که نسبت به پرناز بی تفاوت نیستم بهم پیشنهاد داد یه مدتی باهاش معاشرت کنم ... حسام پسر راحتی بود مثل باقی دوستام پسرای بدی نبودن ... ولی خوب مرد بودن و برای رفع نیاز ... بگذریم .. نمیخوام ذهنیتت رو نسبت بهشون تغییر بدم ولی خوب توشون فقط من بودم که تا اون سن محل هیچ دختری نداده بودم ... شاید تربیت مامان بود و شایدم اینکه تا اون لحظه هیچ حس نیازی رو تو وجودم نمیدیدم ... بگذریم ... حسام یه ماهی رو مخم اسکی رفت تا بالاخره به پرناز زنگ زدم .. خیلی راحت پیشنهادم رو قبول کرد و با هم رفتیم بیرون ... بلد بود!! خیلی بیشتر از من ... خوب تونست با رفتارش من رو اسیر کنه ..اول میخواستم عقدش کنم که با مخالفت مامان روبرو شد اون موقع دلیل رو نگفت و فقط گفت زوده دهنت بو شیر میده ....ولی خوب من خودسر وبدم واسه ی همین یه ماه بعد صیغش کردم .. نمیتونستم قبول کنم همینجوری با یه زن باشم ... شاید ناراحت شی از حرفام ... ولی میدونم کیانا تا اینارو تمام و کمال بهت نگم ... آروم نمیشی پس .. خواهش میکنم هیچ وقت این حرفارو بر علیه خودم استفاده نکن ...

دلشوره داشتم .. میدونستم چی قراره بشنوم ... دیگم شروین همسایم نبود که بی خیال ازش بگذرم ... دلم یه حالی بود ... ولی خوب ..مرگ یه بار شیونم یه بار ...

- بعد از اولین رابطمون شب و روزم شده بود پرناز ... عطش این بیست و دوسالم بهش اضافه کنی... دیگه هیچی ... تمام مدت همرو میپیچوندم و با پرناز ... میدونی یه جوون اون سنی تو اوج نیازه و پرناز با اون زیبایی یه وسیله بود .... الان که دارم فکر میکنم میبینم من بیش از اینکه پرناز رو دوست داشته باشم خودم رو دوست داشتم .. اونم مثل یه آب شور بود که هر چی بیشتر میخوردم تشنه تر میشدم .. اون موقع چشمم رو روی همه چی بسته بودم ... اونقدر به فکر خودم بودم که حتی نمیدونستم با کی دم خورم ... پرنازم دختری بود که دست رد به سینم نمیزد.. هر چند که هر کدوم از بایی که کنارم بود واسه فردا قول یه چیز جدید رو میگرفت از لباس کفش و کیف و .... کم کم این خواسته ها بزرگ و بزرگ تر شد تا رسید به ازدواج موقعی که دوباره با مامان مطرح کردم قیامتی شد ... ازونجایی که آدم تیزی بود زود فهمیده بود من توی این مدتم از صرافتش نیوفتادم و زودتر از من راجع به پرناز تحقیق کرده بود .. جالبیش این بود که نه با یک سال بزرگتر بودنش مشکل داشت نه با طلاقش ... آدم روشنی بود ... مشکلش با خود پرناز بود ... میگفت آدم درستی نیست .. ولی خوب من اونموقع گوشی برای شنیدن این حرفا نداشتم .. میخواستم عقدش کنم تمام کارا انجام شده بود و درست یه روز قبل از اینکه بریم آزمایشگاه واسه ی مقدماتش توی یه کافی شاپ با سروش دیدمش ... حال بدی داشتم ... رو دست خورده بودم ... بدجوور ..فرداش به جای اینکه بریم آزمایش واسه ی مقدمات عقد ... صیغه رو فسخ کردم ... اوایل فکر میکردم همه ی این ناراحتیا مال اینه که پرناز نیست ... تمام این کلافگیا .....خوب اولین رابطم با اون بود ... چیزی که همیشه تو ذهن چه مرد و چه زن میمونه .......ولی وقتی بعد از سه ماه و برخوردم با یه دختر دیگه که به زیبایی پرناز بود ... تازه فهمیدم نه مشکلم خیلیم ربطی به پرناز نداره .... مشکل من ... تازه چشمام باز شد و و اقعیته پرناز رو دیدم ... دیگه ازون بتی که واسه ی خودم ساخته بودم خبری نبود و جای اون زیبایی صورت زشتی درونش برام آشکار شده بود .... واسه ی همین هر چیزی که یادی از اون رو تو وجودم زنده میکرد گذاشتم کنار .. از کادوهاش لباسایی که باهم خریده بودیم و خلاصه هرچی به ذهنم میرسید ... یکیشم اون پیانویی بود که توی سالن دیدی درست از همن موقع دیگه بهش دست نزدم و با خودم یه قراری گذاشتم ... تا به وقتش ...اونشبم که بعد از این مدت دیدم ... یه لحظه محوش شدم .. ناخودآگاه خیلی چیزا برام یادآوری شد .. نمیخوام ناراحتت کنم ولی من مردم ... دلیل اینکه اونشب پست زدمم همین بود .. نمیخواستم موقعی که با یه موجود عزیز تر از جونم دارم عشق بازی میکنم حتی یه لحطه یاد یه زن دیگه تو فکرم بیاد حتی برای یه ثانیه ...

نفسم در نمیومد ... یه حس بد و خوبی داشتم .. حس خوب واسه ی اینکه شوهرم دوستم داره و حس بد ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: roham /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

نفس عمیقی کشیدم که باعث شد شروین با لبخند نگام کنه و زیر گوشم بگه :

- به کسی حسادت کن که لیاقت داشته باشه ...

نگاش کردم و از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم :

- بچه چی؟؟!!

بلند زد زیر خنده و گفت :

- بچه چیه ؟؟!!

- همون پسره که توی گوشیت بود ...

بلند تر خندید و گفت :

- نه مثل اینکه تازه تازه دارم برات مهم میشم ... اونقدر که گوشیمو چک کنی ... حالا کی اینکارو کردی؟؟!!

- تو قطار ...

نگاه شماتت باری بهم کرد و گفت :

- اونوقت الان میپرسی...؟؟؟!!!

- تازه عین تو که موضوعه ...

سکوت کردم .. نمیدونستم پیش کشیدن موضوع نامزدی کار درستیه یا نه ...

خندید ... و نگاهشو دوخت بهم ... انگار داشت تا عمق مغزم پیش میرفت که نگام رو ازش گرفتمو گفتم :

- چرا اینجوری آدم رو نگاه میکنی؟؟؟!!!

- من میدونستم !!!

- چی رو؟؟؟!!

- همونی که تو ذهنته !!

- چی تو ذهنمه ؟؟؟!!

لبخندی زد و دست کشید به موهام ...

- از همون اول میدونستم!!!! ولی خوب دوست داشتم از زبون خودت بشنوم !!!! یه سری چیزا رو حتی اگه بدونی ... شنیدن از زبون دیگران خوردت میکنه ....

شوکه نگاش کردم و توی چند ثانیه با عصبانیت از جام پاشدم و گفتم :

- میدونستی و اونقدر آزارم دادی؟؟؟؟!!! آآآآرررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟

میدونستی و اونقدر آزارم دادی؟؟؟؟!!! آآآآرررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟

-

شروین در حالیکه بی خیال با یه لبخند کمرنگی نگام میکرد ... از جاش پاسد .. هجوم بردم سمتش و با مشتای گره کرد زدم تو سینش با هر ضربه یاد تک تک اون لحظه هایی که با استرس اشک ریختم میفتادم یاد تک تک کاراش ... اونم هیچی نمیگفت حتی سعی نمیکرد جلوم رو بگیره اونقدر زدم که پیشونیم عرق کرد و به نفس نفس افتادم .. صورتم از اشک خیس خیس بود ... توی یه چشم بهم زدن شروین بغلم کرد و نای تقلا نداشتم آروم گذاشتتم رو تخت و کنارم دراز کشید و در حالیکه اشکم رو پاک میکرد .. با لحن آرومی گفت :

- میدونم اذیت شدی ...میدونم ... همرو میدونم ... چه شبایی توی اون مدت که تا صبح بالا سرت نشستم و نگات نکردم ... من خیلی وقت بود میدونستم ... از همون دفعه ای که رفتی شیراز عروسی ....تعطیلی بود و منم .. دلتنگ بعضیا .. ..

مهربون گونم رو ناز کرد ...و نفس عمیقی کششد و ادامه داد :

- ولی خوب ... وقتی بهم نگفتی یه گوشه ی دلم چرکین شد ... اونقدر صبر کردم و گوش به زنگ یه اشارت شدم تا از زبون خالت شنیدم و بعدشو میدونی اونموقع بود که طاقتم تموم شد و دمل چرکی سر باز کرد ... بازم منتظر شدم ولی حرفی نزدی .. عجیب بود برام ... میدونی این فکرکه با من راحت نباشی یا واسه ی فرار از اینکه نامزدیت بهم خورده و من اولین مردی بودم که بعد از اون ازت خواستگاری کردم زنم شده باشی خیلی آزارم میداد ......میدونم توهین بهت کردم .. با حرفام چزوندمن ولی خوب ....خنده ی تلخی کرد و گفت :

- همش به خاطر همون افکار مالیخولیاییم بود ... دست خودم نبود ... درست مثل تو که با حرف نزدن من .. یه عالمه افکار مالیخولیایی به سرت زد ... ولی دلیل دیگه ی اینکه من حرف نزدم این بود که اگه زود واست توضیح میدادم ازونجایی که تو یه خانوم هستی .. باور نمیکردی و فکر میکردم دارم خودم رو تبرئه میکنم!!! بگذریم ...

حالا میبخشیم؟؟؟!! منم اشتباه کردم ...

نگامو ازش گرفتم ... باید با خودم کنار میومدم ... تو فکر بودم که آروم لحاف رو کشید رومو من رو گرفت تو بغلش و فشارم داد ... نا خودآگاه منم سرم رو فرو کردم تو سینش و تنش رو بو کردم ...

زیر گوشم گفت :

- بیا همین امشب گذشترو بریزیم دور ...

بی اختیار لبخندی رو لبم نشست ... سرم رو بلند کردم و آروم لباش رو بوسیدم ....

خیلی وقت بود که بخشیده بودمش .. قبل از اینکه خودش بفهمه ...

توی اتاقم تو شرکت وایسادم رو به پنجره و دارم به رفت و آمد های ماشین ها نگاه میکنم 30 ام شهریور و روزهای پرترافیکیه ...

ذهنم مدام حول این یک ماه اخیر میگرده .. یک ماهی که کم کم تمام نقاط تاریک ذهنم نسبت شوهرم از بین رفته .. حالا دیگه من از جزئی ترین علائق شروین با خبرم و رازی توی زندگی جفتمون وجود نداره ... پرنازی هم که با هزار و یک ترفند خودکشی و بچه و این خزعبلات سعی کرده بود شروین رو مجدد به سمت خودش بکشونه از میدون به در شده و همه ی این ها زندگی آرومی رو برامون رقم زده ...

نفس عمیقی میکشم .. لیوان چایی رو که دستمه و میدونم دیگه سرد شده رو میذارم روی میز و بعد از برداشتن کیفم میرم سمت در ... میدونم امروز شروین نمیاد دنبالم و برای بستن قرار داد رفته شرکتی که قراره پروژه ی بزرگ بعدی رو بهمون محول کنه ... خوشحال از پله ها میام پایین و با ورودم به خیابون نسیم خنک پاییزی میخوره به صورتم ... لبخندی میزنم و برای اولین تاکسی دست تکون میدم و سوار میشم ..

روز ها رفته رفته کوتاه میشن ... تقریبا هوا تاریک شده که میرسم خونه ... به محض ورود با دیدن ماشین شروین و یه ماشین دیگه درست از همون مدل با رنگ سفید ضربان قلبم بالا میره .. نمیدونم چرا ولی ...دست خودم نیست ...

پله ها رو با طمانینه میرم بالا هزار و یک جور فکر میاد تو ذهنم تا میرسم پشت در آپارتمان .. در نیمه بازه ... آروم هولش میدم .. با صدای قیژی باز میشه به محض ورود صدای پیانو میپیچه تو گوشم .... و بعد از چند لحظه صدایی که باورم نمیشه صدای شروین باشه ....

کشف تو سخته خوشگلم

آره این اعترافه

فهمیدن نگاه تو

مثل یه اکتشافه

جادوی چشمای تو

این دل رو خالی میکنه

این دل عاشق منو

حالی به حالی میکنه

دستای گرمتو بده

بانوی عاشق سافر

کوچ تو زوده نازکم

توی این روزهای پر خطر

خندیدن چشمای تو

یه موج انفجاره

میخوام که غرق تو بشم

دوباره باز دوباره

آخر اعترافمه

تو قدیسه زمینی

این نکته یک سواله ...

چرا تو بهترینی ؟؟!!!

آهنگش که تموم میشه نگاه های پر آبمون تو هم گره میخوره ... آروم میاد سمتم و اشک روی گونم رو پاک میکنه و زیر گوشم میگه .. " تولدت مبارک عشقم "

بعدم یه جعبه میگیره سمتم ... میون گریه میخندم ....

- مال منه ؟!!!

لبخند میزنه ... باقی مونده ی اشکام رو خودم پاک میکنم و جعبه رو از دستش میگیرم .. پیشونیمو میچسبونم به سینش و جعبه رو باز میکنم .. با دیدن سوئیچ ماشین .. آروم لبمو از خوشحالی گاز میگیرم ... و سرمو بالا میکنم ... نمیدونم تو چشماش چیه ... ولی هر چی هست زبونم بند میاد و فقط نگاش میکنم آروم پلک میزنه و میگه :

- قول داده بودم یه روز بهترین ماشین رو برات بخرم .. مگه نه ؟؟؟!!

یادمه ... لبخند میزنم .. به پهنای صورت ...

یه جشن دو نفره برام ترتیبب داده و بعد از خوردن یه شام رویایی چراغارو خاموش میکنه و کیک تولدم رو میاره و خودش برام آهنگ تولد میخونه .... موقعی که میخوام شمع ها رو فوت کنم .. زیر گوشم میگه :

- نمیخوام تو آروزوهات فضولی کنم .. ولی بچه نباشه لطفا !!!

با تعجب نگاش میکنم که ریز ریز میخنده ... اخم ریزی میکنم که شونه هاش رو میندازه بالا و میگه :

- به من چه ...خوب خودتو هر چی که مربوط به توئرو دوست دارم!!!!!!

اول متوجه نمیشم ... یکم بهش خیره میشم زیر نور شمع برق چشماش از همیشه بیشتره ...

یهو قلبم میریزه ....

20 روز از موعدش گذشته ...

گونه هام داغ میشن ...

آروم دستش رو میپیچه دور کمرم و سرش رو فرو میکنه تو موهام ....

با قلبی لبریز از عشق ...

شمع های 25 امین سال زندگیم خاموش میشن ....

پایان


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 12 مرداد 1391 - 14:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: roham / shahroozbarari /
romina آفلاین



ارسال‌ها : 14
عضویت: 2 /1 /1392
تشکرها : 2

رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

ینی این رمان قشنگ ترین رمانی بود که تاهالا خوندم.عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بوداگر رمان دیگه ای هم هست تو این مایه ها حتتتتتتتتما به من اسمش رو بگینمرسسسسسسسسسی


جمعه 02 فروردین 1392 - 22:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
romina آفلاین



ارسال‌ها : 14
عضویت: 2 /1 /1392
تشکرها : 2

رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

ghashang tarin romani bood ke tahala khoondm va fekr mikonam kheili sakht beshe mesle in peida kar aliiiiiiiiiiiiiiiii bood baz ham mamnoonam


شنبه 28 اردیبهشت 1392 - 13:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
doman آفلاین



ارسال‌ها : 2
عضویت: 18 /10 /1397
محل زندگی: ir
شناسه یاهو: ir@yahoo.com


رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

تشکر


امضای کاربر : با از رمان بگو
دانلود رمان
سه شنبه 18 دی 1397 - 19:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
shahroozbarari آفلاین



ارسال‌ها : 13
عضویت: 21 /6 /1398
محل زندگی: rasht
شناسه یاهو: shahrooz66barari@gmail
تشکرها : 3
تشکر شده : 8
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

با درود احترام. چی بگم؟ تا بخواید میتونم از هر اثری تعریف تمجید کنم اما خب منم مثل دوستان میگم ؛ عالیه ، توی عمرم از این بدتر نه.... نه.... ببخشید اشتباه تایپ شد ، از این بهتر نخونده بودم. تو رو خدا بازم از اینا داری بهمون معرفی کن ، ثواب داره ، ما چشم براهیم....

و کلی اموجی گل و بلبل بفرستم ...

ولی سربسته میگم؛ رمان یعنی پیرنگ. . و. اولین اصل و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق اینه: » » _نگو. نشون بده«« یعنی نگو : زمستان بودیم و اون روز خیلی شهرمون هوا بد بود. *X. در عوض نشون بده که چه حسی نسبت ب زمستان داری و اینکه هوا چطوره، و مثلا بنویس ؛ فصل ناخشنودی ها فرا رسید، و ابرهای سیه و لجباز بروی شهر خیمه زدند

نگو : صبح شده هوا بارونیه امروز . در عوض بدون اشاره مستقیم ، نشون بده : و بنویس مثلا»» ابری که بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید و تمام رویای مادر شدنم را سیل از عمق خواب ربود و من به صبح خیس و نمور پل زدم ، گهواره ای درکار نبود ، چه بد کودکم را در عالم خواب جا نهادم ، تکلیف رنگ موههای کودکم در خواب ، روشن نیست ، شیشه بخار گرفته ی پنجره خیس. دو فنجان خسته از چای بر روی میز..... من بدون فعل نوشتم و فی البداعه. شما بالاترین مخاطب و بهترین درون مایه و ایده رو در بین داستان های این فضای مجازی دارید ، و حیفه که به اصول فن نویسندگی حرفه ای پایبند نباشید.

من میدونم شما بی شک از این نظر اعلام انزجار کرده و شاید حتی چند فحش هم نثارم کنید. . و نقدوذیر نباشید. فقط اینو خدمتتون عرض کنم ک مادر مرحوم بنده معروف ترین نویسنده ی سبک عامه پسند ایران بودن و بی شک تعدادی از اثارشون در خانه ی شما هست. کافیه با سرچ سایت ادبی دهه ی هفتاد مجله چوبک رو در گوگل پیدا کنید تا عکس منو ، ابجی بهار و مامان فهیمه رو ببینید صفحه 27. یا سرچ کنید فهیمه رحیمی . تا تصویرم رو در عکس های خانوادگی ببینید. پس هرچی فحش بدید ، من ناراحت نمیشم ،چون به پسر ارشد مرحوم فهیمه رحیمی فحش دادی.

پیرنگ یعنی ، مقدمه ، مکان زمان ، شخصیت اصلی سپس با توجه به درون مایه، شخصیت پویا، شخصیت ایستا ، شخصیت فرعی، شخ.. همراستا شخ..قهرمان ، شخ..ضد قهرمان، شخ متضاد ، و... بعد پرداخت شخصیت ها. از کجا امده به کجا میروند ، اهداف و انگیزه ها خطایص و نکات برجسته و... سپس پیش آگاهی ، سپس التهاب وقوع کنش ، سپس سیر صعودی ، سپس نقطه ی اوج و کنش ، سپس حادثه ی اصلی ، سپس سیر نزولی ، سپس پس لرزه ها ، سپس واکنش ها ، سپس فرجام .... سپس نتیجه گیری ... سپس.... و... و....

داستان در چه مکانی رخ میدهد؟ مشخصات جغرافیایی و زیست بوم ان منطقه چه تاثیری بر خصلت های شخصیت ها گذاشته؟ ایا چون ساکن شهر ابری هستند افسرده اند؟ ایا چون ساکن اردکان هستند باران ندیده اند انسان های خوش مشزب و شادی اند؟

زمان؟ در چه دوره ای رخ میدهد داستان؟ مختصات ان برهه ی زمانی چه بوده؟ چه تاثیری در روند سیر داستان میگذارد؟ چه تاثیری سر افکار و تصمیمات میگذارد؟

چه تن پوش و لباسی با چه سلیقه ی مختلفی در داستان هست؟

آیا شخصیت ها هرکدام بسته برنوع خصوصیات شخصیتی خودشون دارای سلیقه ی منحصر بفردی شده اند؟

چرا شخصیت ها پرداخت نشده اند؟ چرا برای همگی از یک نوع عقیده و اعتقاد مشابه که سبب یکنواختی و شیاهت همگی با طرز فکر نویسنده شده

چرا شخصیت ها دایره ی واژگان خاص خودشون رو ندارند؟

چرا هیچ کار غیرمنتظره ای توسط هیچ فردی رخ نمیده

شخصیت ایستا چرا یهو تبدیل به پویا و همراستا شد؟


پنجشنبه 28 شهریور 1398 - 03:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
shahroozbarari آفلاین



ارسال‌ها : 13
عضویت: 21 /6 /1398
محل زندگی: rasht
شناسه یاهو: shahrooz66barari@gmail
تشکرها : 3
تشکر شده : 8
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

با درود احترام. چی بگم؟ تا بخواید میتونم از هر اثری تعریف تمجید کنم اما خب منم مثل دوستان میگم ؛ عالیه ، توی عمرم از این بدتر نه.... نه.... ببخشید اشتباه تایپ شد ، از این بهتر نخونده بودم. تو رو خدا بازم از اینا داری بهمون معرفی کن ، ثواب داره ، ما چشم براهیم....

و کلی اموجی گل و بلبل بفرستم ...

ولی سربسته میگم؛ رمان یعنی پیرنگ. . و. اولین اصل و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق اینه: » » _نگو. نشون بده«« یعنی نگو : زمستان بودیم و اون روز خیلی شهرمون هوا بد بود. *X. در عوض نشون بده که چه حسی نسبت ب زمستان داری و اینکه هوا چطوره، و مثلا بنویس ؛ فصل ناخشنودی ها فرا رسید، و ابرهای سیه و لجباز بروی شهر خیمه زدند

نگو : صبح شده هوا بارونیه امروز . در عوض بدون اشاره مستقیم ، نشون بده : و بنویس مثلا»» ابری که بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید و تمام رویای مادر شدنم را سیل از عمق خواب ربود و من به صبح خیس و نمور پل زدم ، گهواره ای درکار نبود ، چه بد کودکم را در عالم خواب جا نهادم ، تکلیف رنگ موههای کودکم در خواب ، روشن نیست ، شیشه بخار گرفته ی پنجره خیس. دو فنجان خسته از چای بر روی میز..... من بدون فعل نوشتم و فی البداعه. شما بالاترین مخاطب و بهترین درون مایه و ایده رو در بین داستان های این فضای مجازی دارید ، و حیفه که به اصول فن نویسندگی حرفه ای پایبند نباشید.

من میدونم شما بی شک از این نظر اعلام انزجار کرده و شاید حتی چند فحش هم نثارم کنید. . و نقدوذیر نباشید. فقط اینو خدمتتون عرض کنم ک مادر مرحوم بنده معروف ترین نویسنده ی سبک عامه پسند ایران بودن و بی شک تعدادی از اثارشون در خانه ی شما هست. کافیه با سرچ سایت ادبی دهه ی هفتاد مجله چوبک رو در گوگل پیدا کنید تا عکس منو ، ابجی بهار و مامان فهیمه رو ببینید صفحه 27. یا سرچ کنید فهیمه رحیمی . تا تصویرم رو در عکس های خانوادگی ببینید. پس هرچی فحش بدید ، من ناراحت نمیشم ،چون به پسر ارشد مرحوم فهیمه رحیمی فحش دادی.

پیرنگ یعنی ، مقدمه ، مکان زمان ، شخصیت اصلی سپس با توجه به درون مایه، شخصیت پویا، شخصیت ایستا ، شخصیت فرعی، شخ.. همراستا شخ..قهرمان ، شخ..ضد قهرمان، شخ متضاد ، و... بعد پرداخت شخصیت ها. از کجا امده به کجا میروند ، اهداف و انگیزه ها خطایص و نکات برجسته و... سپس پیش آگاهی ، سپس التهاب وقوع کنش ، سپس سیر صعودی ، سپس نقطه ی اوج و کنش ، سپس حادثه ی اصلی ، سپس سیر نزولی ، سپس پس لرزه ها ، سپس واکنش ها ، سپس فرجام .... سپس نتیجه گیری ... سپس.... و... و....

داستان در چه مکانی رخ میدهد؟ مشخصات جغرافیایی و زیست بوم ان منطقه چه تاثیری بر خصلت های شخصیت ها گذاشته؟ ایا چون ساکن شهر ابری هستند افسرده اند؟ ایا چون ساکن اردکان هستند باران ندیده اند انسان های خوش مشزب و شادی اند؟

زمان؟ در چه دوره ای رخ میدهد داستان؟ مختصات ان برهه ی زمانی چه بوده؟ چه تاثیری در روند سیر داستان میگذارد؟ چه تاثیری سر افکار و تصمیمات میگذارد؟

چه تن پوش و لباسی با چه سلیقه ی مختلفی در داستان هست؟

آیا شخصیت ها هرکدام بسته برنوع خصوصیات شخصیتی خودشون دارای سلیقه ی منحصر بفردی شده اند؟

چرا شخصیت ها پرداخت نشده اند؟ چرا برای همگی از یک نوع عقیده و اعتقاد مشابه که سبب یکنواختی و شیاهت همگی با طرز فکر نویسنده شده

چرا شخصیت ها دایره ی واژگان خاص خودشون رو ندارند؟

چرا هیچ کار غیرمنتظره ای توسط هیچ فردی رخ نمیده

شخصیت ایستا چرا یهو تبدیل به پویا و همراستا شد؟


پنجشنبه 28 شهریور 1398 - 03:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
shahroozbarari آفلاین



ارسال‌ها : 13
عضویت: 21 /6 /1398
محل زندگی: rasht
شناسه یاهو: shahrooz66barari@gmail
تشکرها : 3
تشکر شده : 8
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

اسم بنده ی حقیر هم در موتورهای جستجو گر گوگل سرچ کنید به مقالات و کتاب ها و آثار و ناشرین متعدد و یا لااقل به وبلاگ وبسایت و لینکهای رسمی سازمان آموزش عالی کشور میرسید ک تمام فن نویسندگی خلاق رو رایگان گذاشته شده. امیدوارم مفید واقع بشه.

نقد من منکر خوب بودن شما نیست. شما فوق العاده زیبا مینویسید .

شهروز براری صیقلانی

مدرس ارشد سازمان آموزش عالی کشور در نویسندگی خلاق

استاد رسمی دانشکده پردیس امام علی ع

استاد ادبیات دانشگاه تربیت معلم واحد مرکزی رشت

مدرس ارشد هنرکده های سروش ، ثامن الائمه و پویندگان دانش و خاتم الانبیا شیراز معالی آباد

نویسنده برتر جشنواره قايم عج

نفر برگزیده مسابقه داستان نویسی خلاق بهرام صادقی خوابگرد

نفر اول جشنواره تیرگان تورنتو کانادا

وو.......

مخلص و کوچیک تمام قلم بدستان ، ک مث داداشی و ابجی کوچیکه ی منن.


پنجشنبه 28 شهریور 1398 - 03:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group