نفس عمیقی کشیدم که باعث شد شروین با لبخند نگام کنه و زیر گوشم بگه :
- به کسی حسادت کن که لیاقت داشته باشه ...
نگاش کردم و از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم :
- بچه چی؟؟!!
بلند زد زیر خنده و گفت :
- بچه چیه ؟؟!!
- همون پسره که توی گوشیت بود ...
بلند تر خندید و گفت :
- نه مثل اینکه تازه تازه دارم برات مهم میشم ... اونقدر که گوشیمو چک کنی ... حالا کی اینکارو کردی؟؟!!
- تو قطار ...
نگاه شماتت باری بهم کرد و گفت :
- اونوقت الان میپرسی...؟؟؟!!!
- تازه عین تو که موضوعه ...
سکوت کردم .. نمیدونستم پیش کشیدن موضوع نامزدی کار درستیه یا نه ...
خندید ... و نگاهشو دوخت بهم ... انگار داشت تا عمق مغزم پیش میرفت که نگام رو ازش گرفتمو گفتم :
- چرا اینجوری آدم رو نگاه میکنی؟؟؟!!!
- من میدونستم !!!
- چی رو؟؟؟!!
- همونی که تو ذهنته !!
- چی تو ذهنمه ؟؟؟!!
لبخندی زد و دست کشید به موهام ...
- از همون اول میدونستم!!!! ولی خوب دوست داشتم از زبون خودت بشنوم !!!! یه سری چیزا رو حتی اگه بدونی ... شنیدن از زبون دیگران خوردت میکنه ....
شوکه نگاش کردم و توی چند ثانیه با عصبانیت از جام پاشدم و گفتم :
- میدونستی و اونقدر آزارم دادی؟؟؟؟!!! آآآآرررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونستی و اونقدر آزارم دادی؟؟؟؟!!! آآآآرررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
-
شروین در حالیکه بی خیال با یه لبخند کمرنگی نگام میکرد ... از جاش پاسد .. هجوم بردم سمتش و با مشتای گره کرد زدم تو سینش با هر ضربه یاد تک تک اون لحظه هایی که با استرس اشک ریختم میفتادم یاد تک تک کاراش ... اونم هیچی نمیگفت حتی سعی نمیکرد جلوم رو بگیره اونقدر زدم که پیشونیم عرق کرد و به نفس نفس افتادم .. صورتم از اشک خیس خیس بود ... توی یه چشم بهم زدن شروین بغلم کرد و نای تقلا نداشتم آروم گذاشتتم رو تخت و کنارم دراز کشید و در حالیکه اشکم رو پاک میکرد .. با لحن آرومی گفت :
- میدونم اذیت شدی ...میدونم ... همرو میدونم ... چه شبایی توی اون مدت که تا صبح بالا سرت نشستم و نگات نکردم ... من خیلی وقت بود میدونستم ... از همون دفعه ای که رفتی شیراز عروسی ....تعطیلی بود و منم .. دلتنگ بعضیا .. ..
مهربون گونم رو ناز کرد ...و نفس عمیقی کششد و ادامه داد :
- ولی خوب ... وقتی بهم نگفتی یه گوشه ی دلم چرکین شد ... اونقدر صبر کردم و گوش به زنگ یه اشارت شدم تا از زبون خالت شنیدم و بعدشو میدونی اونموقع بود که طاقتم تموم شد و دمل چرکی سر باز کرد ... بازم منتظر شدم ولی حرفی نزدی .. عجیب بود برام ... میدونی این فکرکه با من راحت نباشی یا واسه ی فرار از اینکه نامزدیت بهم خورده و من اولین مردی بودم که بعد از اون ازت خواستگاری کردم زنم شده باشی خیلی آزارم میداد ......میدونم توهین بهت کردم .. با حرفام چزوندمن ولی خوب ....خنده ی تلخی کرد و گفت :
- همش به خاطر همون افکار مالیخولیاییم بود ... دست خودم نبود ... درست مثل تو که با حرف نزدن من .. یه عالمه افکار مالیخولیایی به سرت زد ... ولی دلیل دیگه ی اینکه من حرف نزدم این بود که اگه زود واست توضیح میدادم ازونجایی که تو یه خانوم هستی .. باور نمیکردی و فکر میکردم دارم خودم رو تبرئه میکنم!!! بگذریم ...
حالا میبخشیم؟؟؟!! منم اشتباه کردم ...
نگامو ازش گرفتم ... باید با خودم کنار میومدم ... تو فکر بودم که آروم لحاف رو کشید رومو من رو گرفت تو بغلش و فشارم داد ... نا خودآگاه منم سرم رو فرو کردم تو سینش و تنش رو بو کردم ...
زیر گوشم گفت :
- بیا همین امشب گذشترو بریزیم دور ...
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست ... سرم رو بلند کردم و آروم لباش رو بوسیدم ....
خیلی وقت بود که بخشیده بودمش .. قبل از اینکه خودش بفهمه ...
توی اتاقم تو شرکت وایسادم رو به پنجره و دارم به رفت و آمد های ماشین ها نگاه میکنم 30 ام شهریور و روزهای پرترافیکیه ...
ذهنم مدام حول این یک ماه اخیر میگرده .. یک ماهی که کم کم تمام نقاط تاریک ذهنم نسبت شوهرم از بین رفته .. حالا دیگه من از جزئی ترین علائق شروین با خبرم و رازی توی زندگی جفتمون وجود نداره ... پرنازی هم که با هزار و یک ترفند خودکشی و بچه و این خزعبلات سعی کرده بود شروین رو مجدد به سمت خودش بکشونه از میدون به در شده و همه ی این ها زندگی آرومی رو برامون رقم زده ...
نفس عمیقی میکشم .. لیوان چایی رو که دستمه و میدونم دیگه سرد شده رو میذارم روی میز و بعد از برداشتن کیفم میرم سمت در ... میدونم امروز شروین نمیاد دنبالم و برای بستن قرار داد رفته شرکتی که قراره پروژه ی بزرگ بعدی رو بهمون محول کنه ... خوشحال از پله ها میام پایین و با ورودم به خیابون نسیم خنک پاییزی میخوره به صورتم ... لبخندی میزنم و برای اولین تاکسی دست تکون میدم و سوار میشم ..
روز ها رفته رفته کوتاه میشن ... تقریبا هوا تاریک شده که میرسم خونه ... به محض ورود با دیدن ماشین شروین و یه ماشین دیگه درست از همون مدل با رنگ سفید ضربان قلبم بالا میره .. نمیدونم چرا ولی ...دست خودم نیست ...
پله ها رو با طمانینه میرم بالا هزار و یک جور فکر میاد تو ذهنم تا میرسم پشت در آپارتمان .. در نیمه بازه ... آروم هولش میدم .. با صدای قیژی باز میشه به محض ورود صدای پیانو میپیچه تو گوشم .... و بعد از چند لحظه صدایی که باورم نمیشه صدای شروین باشه ....
کشف تو سخته خوشگلم
آره این اعترافه
فهمیدن نگاه تو
مثل یه اکتشافه
جادوی چشمای تو
این دل رو خالی میکنه
این دل عاشق منو
حالی به حالی میکنه
دستای گرمتو بده
بانوی عاشق سافر
کوچ تو زوده نازکم
توی این روزهای پر خطر
خندیدن چشمای تو
یه موج انفجاره
میخوام که غرق تو بشم
دوباره باز دوباره
آخر اعترافمه
تو قدیسه زمینی
این نکته یک سواله ...
چرا تو بهترینی ؟؟!!!
آهنگش که تموم میشه نگاه های پر آبمون تو هم گره میخوره ... آروم میاد سمتم و اشک روی گونم رو پاک میکنه و زیر گوشم میگه .. " تولدت مبارک عشقم "
بعدم یه جعبه میگیره سمتم ... میون گریه میخندم ....
- مال منه ؟!!!
لبخند میزنه ... باقی مونده ی اشکام رو خودم پاک میکنم و جعبه رو از دستش میگیرم .. پیشونیمو میچسبونم به سینش و جعبه رو باز میکنم .. با دیدن سوئیچ ماشین .. آروم لبمو از خوشحالی گاز میگیرم ... و سرمو بالا میکنم ... نمیدونم تو چشماش چیه ... ولی هر چی هست زبونم بند میاد و فقط نگاش میکنم آروم پلک میزنه و میگه :
- قول داده بودم یه روز بهترین ماشین رو برات بخرم .. مگه نه ؟؟؟!!
یادمه ... لبخند میزنم .. به پهنای صورت ...
یه جشن دو نفره برام ترتیبب داده و بعد از خوردن یه شام رویایی چراغارو خاموش میکنه و کیک تولدم رو میاره و خودش برام آهنگ تولد میخونه .... موقعی که میخوام شمع ها رو فوت کنم .. زیر گوشم میگه :
- نمیخوام تو آروزوهات فضولی کنم .. ولی بچه نباشه لطفا !!!
با تعجب نگاش میکنم که ریز ریز میخنده ... اخم ریزی میکنم که شونه هاش رو میندازه بالا و میگه :
- به من چه ...خوب خودتو هر چی که مربوط به توئرو دوست دارم!!!!!!
اول متوجه نمیشم ... یکم بهش خیره میشم زیر نور شمع برق چشماش از همیشه بیشتره ...
یهو قلبم میریزه ....
20 روز از موعدش گذشته ...
گونه هام داغ میشن ...
آروم دستش رو میپیچه دور کمرم و سرش رو فرو میکنه تو موهام ....
با قلبی لبریز از عشق ...
شمع های 25 امین سال زندگیم خاموش میشن ....
پایان