رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

وقتي رفتم جلوي آينه قدي دم در تا حدودي از خودم راضي بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بيرون و

سوتي زد با خنده گفت :

-چيه خانوم مشفق با رئيس شركت لباساتون رو ست كردين ؟

يه نگاه به ظاهرش كردم ديدم بيراهم نميگه يه كت قهوه اي اسپرت پوشيده بود با بلوز شلوار جين آبي كمرنگ و يه كفش

قهوه اي اسپرت خيلي شيك..

خندم گرفت ... كه فهميد و ادامه داد : جوابمو ندادين از كجا ميدونستين من تيپ آبي قهوه اي ميزنم كه شمام همون تيپ رو

زدين؟؟

نگاه گذرايي بهش كردم و گفتم :

-اين فيروزه اي نه آبي

- از نظر ما آقايون كلا آبي ابيه .. حالا فيروزه اي آسماني لاجوردي .. همش آبي محسوب ميشه ما از اين قرتي بازيا نداريم ...

راست ميگفت مامان نوشين و بابام هميشه سر اينكه بابا پرده ي اتاق رو صورتي ميديد و مامان اصرار داشت گل بهيه بگو مگو

داشتن !! حتي بابا رنگ اتاق كتي رو كه ياسي بود رو هم صورتي ميديد واسه ي همين حرص كتي در ميومد و ميگفت بابا چنان

ميگه صورتي ياد اتاق باربي ميفتم ..

موقعي كه لبخند رو رو لبم ديد يه جور مهربوني كه منو ياد خنده هاي بابا محسن انداخت خنديد و گفت :

-ديدي بالاخره خنديدي..

سري تكون دادم كه ادامه داد مسيرمون يكيه با من مياي ؟

ياد ديروز افتادم دوباره يكم اخم كردم و گفتم : نه مرسي خودم ميام ..

مرموز نگام كرد و جدي گفت:

- پس دير نكن!

گفتم :

-سعي ميكنم!!!

يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :

-راستي من تو شركت اينقدر شوخ نيستم ...خواستم گفته باشم..

نخير انگار اصلا اموراتش نميگذشت اگه سر به سر من نميذاشت ..

با لحن جدي گفتم :

بله ..متوجه ام

و از در رفتم بيرون اواسط كوچه بودم كه پاجروي مشكيش با سرعت از كنارم گذشت و سر پيچ كوچه نا پديد شد!!!

نميدونم چرا ولي يه حسي بهش داشتم !!! نميگم توي يه نگاه عاشق شدم و از اين مزخرفات ولي وقتي ميديدمش حول ميشدم

..حسي رو كه هيچوقت به محمد نداشتم!! البته خيلي خوب خودمو كنترل ميكردم .. نميدونم شايد همه ي اينا مال برخورد اولمون

يا صميمي حرف زدن اون بود بهر حال نبايد اجازه ميدادم از حدش خارج بشه!!!

وقتي رسيدم سر كوچه تازه يادم افتاد من بلد نيستم با تاكسي خطي برم اونجا ديروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ي

همين بي خيال مال دنيا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده كه پيرمرد خوبي بود و بقول خودش تمام كوچه پس كوچه هاي

تهرون رو ميشناخت بهم گفت نزديكترين و ارزون ترين راه اينه با اتوبوس سر خيابون برم تا فلان ميدون و از اونجا خطي هايي

هست كه درست از جلوي ساختمون شركت كه ساختمون تجاري معروفيم بود عبور ميكنه..و در حدود 30 دقيقم بيشتر طول

نميكشه ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 13:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

ساعت طرفاي 7:45 بود كه رسيدم دم در شركت از پيرمرد تشكر كردم و پياده شدم اينبار بر خلاف ديروز با آسانسور رفتم وقتي

جلوي در رسيدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشي كه انگار تازه رسيده بود سلام دادم.. يك نگاه خيره بهم كرد و

سري تكون داد (يعني بازم تويي كه!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو به مجد اعلام كرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه

يه دختر كه از قيافه و چشمهاي سرخش معلوم بود گريه كرده از دفترش بيرون اومد احساس كردم عصبيه موقعي كه به ميز

منشي رسيد بدون توجه به حضور من رو كرد به منشي و گفت :

خانوم شمس خانوم كرامت رو بعد از كارگزيني ببريد واحد مالي تا تسويه حساب كنن ايشون از امروز با ما همكاري نميكنند!!!

دختر يهو با يه صداي بغض دار تقريبا ناله كرد :

- شروين جان ...

مجد عصبي نگاهي بهش انداخت كه دختر ديگه چيزي نگفت و فقط بغضش تبديل به هق هق خفه اي شد...

منشي كه حالا ديگه فهميده بودم فاميليش شمسه انگار كه به يه همچين صحنه هايي عادت داره با خونسردي دستمالي دست

كرامت داد و گفت :

-بسه ديگه دنبالم بيا

وقتي تو پيچ راهرو از نظر ناپديد شدن مجد تازه متوجه من كه تو بهت بودم شد در حالي كه هنوز برق عصبانيت تو چشماش با

لحن خشني گفت :

- خانوم مشفق ميخوان همين جا وايسين .. نمايش درام تموم شد دنبالم بياين تا با وظايفتون آشنا شيد!! ريزه كاري هاشم همكار

جديدتون خانوم فرهمند براتون توضيح ميدن!!

مجد راه افتاد سمت اون قسمتي كه ديروز توي زاويه ديدم نبود و از بعد از پايين رفتن از دو تا پله وارد يه راهرو شديم كه به

ترتيب روي در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , كارگزيني بعد, از راهروي اول به سمت چپ پيچيديم وارد يه راهروي

ديگه شديم كه اونجام به ترتيب كارگاه كامپيوتر و كارگاه ماكت سازي و اتاق مهندسين قرار داشت منتهي اليه اين راهروي يه

سالن بزرگ دايره مانند بود كه وسطش با يه ماكت بزرگ تزيين شده بود. بعدها از بچه ها شنيدم كه ماكت اولين پروژه ي بزرگي

كه شركت در اون همكاري كرده و يه جورايي باعث رونق گرفتن شركت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به

ترتيب روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود بازبيني, محاسبه ي خطا , طراحي داخلي و سرويس بهداشتي ..

مجدبا سرفه اي من رو كه محو اطراف و ماكت وسط سالن بودم رو متوجه خودش كرد و در حالي كه هنوز لحنش عصبي و بي

حوصله بود گفت:

- كار شما تو قسمت محاسبه ي خطاست در واقع وظيفه ي اصليتون اينجا اينه كه طرحها و پلان هاي دستي و كامپيوتري مهندسين

رو از همه جهت بررسي كنيد و در صورت داشتن مشكل به اطلاعشون برسونيد در غير اينصورت به بخش بازبيني نهايي بفرستيد.

بعدم با يه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سريع از جاهاشون بلند شدن و سلام كردند..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 13:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

مجد جدي و

رئيس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو كرد به يكي از اون خانوما كه از بقيه كوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمكي داشت و

به نظر از من كمي بزرگتر ميومد و گفت :

- خانوم فرهمند ايشون خانوم مشفق هستند و از اين به بعد به جاي خانوم كرامت با ما همكاري ميكنند. راهنمايي ها لازم رو در

ارتباط با كارشون در اختيارشون بگذاريد لطفا .

و بدون حرف اضافه اتاق رو ترك كرد .

نگاهي به اطراف انداختم اتاق كار جديدم اتاق بزرگ ودلبازي بود كه از چهارتا ميز كار و يك ميز بزرگ نقشه كشي تشكيل شده

بود و روي هر ميزم يه سيستم كامل كامپيوتري و پشت هر ميز يك تخته ي وايت برد قرار داشت!!

بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندي بهم زد و گفت :

- به آتيه خوش اومدي عزيزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول اين قسمت البته اينجا تيمي كار ميكنيم ولي خوب دستور آقا ي

مجد اينه كه هر تيم يه مسئولم داشته باشه .

نميدونم توي نگاهش چي بود كه منو ياد نگاههاي كتي اداخت شايد يه جور محبت خالصانه و اين باعث شد منم در جوابش با

لبخند بگم :

-خوش وقتم منم كيانا مشفقم و خوشحالم توي تيم شما هستم .

فرهمند رو كرد به دوتا خانوم ديگه و گفت بچه ها نميخواين خودتونو معرفي كنيد ؟

اولي يه دختر قد بلند با چشم و ابروي قهوه اي موهايي به همين رنگ و پوست گندمي كه تقريبا هم سن و سال خودمم نشون

ميداد سلامي كرد و با يه خنده ي مليح گفت :

-من آتوسا محمدي هستم , روز اول كارتون رو بهتون تبريك ميگم .

لبخندي زدم و باهاش دست دادم و گفتم :

-خوشبختم , ممنون از لطفت.

نفر بعد يه دختر تقريبا هم هيكل خودم و كم سن و سال تر با موهاي روشن چشم سبز روشن بود كه به نظر كمي هم خجالتي

ميومد , آهسته سلام كرد و گفت :

-منم سحر اميري هستم .

با اونم دست دادم و گفتم :

-از آشنايي باهاتون خوشوقتم خانوم اميري

با اين حرفم خانوم فرهمند گفت :

- كيانا جون خانوم اميري چيه هر كي ندونه فكر ميكنه با مادر بزرگه دوستت داري حال و احوال ميكني ... ما توي اين اتاق عادت

داريم خودمون رو به اسم كوچيك صدا ميزنيم پس راحت باش .

بعدم منو به سمت ميزم راهنمايي كرد و وقتي همه سر جاهامون نشستيم آتوسا گفت :

- كيانا جون امروز شانست خوب بوده امروز تا طرفاي ظهر بيكاريم و تا ساعت 1 قراره از اتاق مهندسين يه نقشه بياد كه

بررسي گروهيش كنيم فرصت داريم يكم باهم بيشتر آشنا بشيم. اولم از خودت شروع ميكنيم .

خنديدم و گفتم :

-چي بگم آخه ؟

فاطمه گفت :

- از خودت تحصيلاتت خانوادت اينكه چي شد اومدي اينجا بگو تا از فضولي نمرديم . با حرف فاطمه هر 4 تامون زديم زير خنده

سري تكون دادم و شروع كردم :

- كيانا , 24 سالمه و شيرازيم و در واقع 1 ماهه كه اومدم تهران براي ادامه ي تحصيل توي مقطع فوق معماري دانشگاه ... و واسه

ي اينكه خرج زندگيم رو خودم درآرم بقولي روي پاي خودم وايسم به پيشنهاد دوست پدرم كه از آشنايان آقاي مجد بودم اومدم

اينجا.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 13:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

آتوسا گفت : باريك ا.. پس ارشدي اونم چه دانشگاهي فكر كنم خود مجدم ليسانسشو از همين دانشگاه گرفته البته فوق و

دكتراش رو ميدونم از سوربن فرانسه گرفته!!

فاطمه حرف آتوسا رو تاييد كرد و گفت : آره ليسانسشو از دانشگاه تو گرفته .

بعدم رو كرد به آتوسا گفت :

-خوب نوبت تو

آتوسا لبخندي زد و گفت :

-منم همسن توام و ليسانس معماري از دانشگاه آزاد دارم و يك سال ونيم كه اينجا مشغول به كارم.

فاطمه گفت :

-نمي خواي بگي كي معرفيت كرده ؟ بعدم با يه خنده ي ريزي ادامه داد نامزد عاشق و شيداش ..

آتوسا گونه هاش گل انداخت با يه خنده ي مليحي در ادامه ي حرف فاطمه گفت :

2 سال عقد پسر داييمم و الان منتظريم سر بازيش تموم شه تا عروسي كنيم و از طريق پسر داييم كه هم دوره اي ليسانس -

آقاي مجد بود اينجا مشغول شدم البته خود كاوه ام تا سه ماه ديگه كه خدمتش تموم بشه بر ميگرده سر كارش توي همين

شركت!

با ذوف گفتم : به سلامتي ايشا.. خوشبخت بشين.

بعد فاطمه رو كرد به منو گفت حالا نوبت منه :

- منم 27 سالمه و عين آتوسا ليسانس معماريم و 4 ساله با يكي از بچه هاي حسابداري دانشگاهمون ازدواج كردم ولي هنوز

بچه مچه خبري نيست كه خودمون بچه ايم دو سالي ميشه اينجا كار ميكنم و از طريق شوهرم كه حسابدار همين شركت و توي

بخش ماليه به آقاي مجد معرفي شدم.

گفتم :

- چقدر خوب كه كنار همين .

فاطمه خنده اي كرد و گفت :

-واسه ي من خوبه ولي واسه ي اون نه چون دست از پا خطا كنه

بعد انگشتشو كشيد روي گلوش ..كه باعث شد هممون بزنيم زير خنده ..

رو كرد م به سحر و گفتم:

- ام باشه نوبت شماست ..

سحر با خجالت لبخندي زد و گفت :

- منم 2 سالمه و تقريبا 4 ماهي ميشه كه اينجا كار ميكنم فوق ديپلمه معماريم و از طريق پدر بزرگم به اين شركت معرفي

شدم.

آتوسا گفت :

-پدر بزرگش جز مرداي گل روزگار و خودشونم اينجا كار ميكنن..

يهو بي هوا گفتم :

-نكنه مش رحيم رو ميگين ؟

هر سه با تعجب تاييد كردن حرف من رو منم داستان ديروز اينكه مش رحيم با يه نگاه چه جوري به دل من نشسته بود رو

تعريف كردم و توي همين حين احساس كردم كه سحر ميخواد حرفي بزنه ولي روش نميشه رو كردم بهش و گفتم :

-سحر جون چيزي ميخواي بگي ؟

-كيانا جون ميشه لطف كني و به كسي نگي مش رحيم پدر بزرگمه .. آخه اينجا جوش يه جوريه كه..

سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و گفتم :

-خيالت راحت هر چند كه من اگه يه همچين آدمي پدر بزرگم بود همه جا جار ميزدم ..

احساس كردم ديگه نميخواد بحث و ادامه بده واسه ي همين منم پي گير نشدم اونروز تا نزديكاي ظهر با بچه ها از هر دري حرف

زديم منم راجع به خودم بيشتر براشون گفتم البته داستان محمد و همسايه بودن با مجد رو از همه ي حرفام فاكتور گرفتم نميدونم

چرا ولي دلم ميخواست به هر نحوي شده محمد و اون برهه از زمان رو به طور كلي از زندگيم پاك كنم!

توي اون چند ساعت تنها چيزي كه روم نشد از بچه ها بپرسم و يه جورايي از كنجكاوي داشتم ميمردم داستان كرامت و دليل

اخراجش بود از طرفي دوست نداشتم از سحر و آتوسا بپرسم چون نامزد آتوسا دوست صميمي مجد بود و پدر بزرگ سحرم

مش رحيم ,امين اون.

طرفاي ساعت 12 بود كه كه فاطمه گفت :

-بچه ها بهتره بريم ناهار الانه كه سر و كله ي آقاي فراست پيدا بشه و نقشه رو بياره براي بررسي.

سحر و آتوسا حرف فاطمه رو تاييد كردن و هرسه قابلمه هاي كوچكي رو از كيفاشون بيرون آوردن و به من نگاه كردن من كه

غذايي نداشتم گفتم :

-بچه ها من غذا نياوردم ديگه وايميسم يه باركي رفتم خونه ميخورم .

فاطمه گفت :

- وا دختر مگه ميشه تا عصر ضعف ميكني اونم بعد از سرو كله زدن با پلان جديد بيا نا هر كدوم يه سهمم از غذامون بهت بديم

يه پرس كامل ميشه تعارف معارفم بگذاركنار چون ما اهل اين حرفا نيستيم.

ديدم بيراه نميگه قبول كردم و همگي راه افتاديم سمت آشپرخونه موقعي كه رفتيم تو از تعجب شاخام داشت در ميمود صرفنظر

از تميز ومرتب بودن اونجا سه تا مايكروويو و يخچال سايد باي سايد و 2تا گازرو ميزي برقي و سماور و كتري ويه ميز بزرگ 12

نفره .. خلاصه همه چي پيدا ميشد اونم چند تا چند تا پيش خودم فكر كردم بيخود نيست شركت موفقي داره چقدر به كارمنداش

ميرسه .


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 13:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

بچه ها ظرفاشون رو تو مايكروويوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توي يكي كابينت ها بشقاب درآوردن و هر كدوم يه سهم ازغذا شون رو بهم داد و مشغول شديم . موقع خوردن از هر دري حرف زديم بعد از مدت ها تنهايي غذا خوردن اونروز توي جمع غذا خيلي بهم چسبيد از طرفيم دلم براي خونوادم يه ذره شد و تصميم گرفتم توي اولن تعطيلي رسمي حتما يه سر بهشون بزنم.

بعد از اينكه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توي سينك دست شويي گذاشتن با ناراحتي به ظرف ها نگاهي انداختم كه فاطمه آروم زير گوشم گفت :

-مش رحيم دوست نداره ببينه كسي ظرف ميشوره ميگه ما به اندازه ي كافي خودمون كار داريم .

-ولي آخه .

وسط حرفم پريد و گفت :

-مش رحيمه ديگه

بعدم اشاره كرد به سحرو انگشتشو به علامت سكوت جلوي بينيش گرفت .

موقعي كه از آشپز خونه اومديم بيرون با ديدن تابلوي نمازخونه ياد نمازم افتادم نگاهي به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود

هنوز نيم ساعتي تا بررسي پلان وقت داشتم و بعيدم ميدونستن با اين ترافيك تهران عصري ميرسيدم تا برم خونه بخونم .

روم نشد به بچه ها بگم ميرم نماز گفتم پيش خودشون ميگن چه رياكاره رو كردم بهشون و گفتم :

-شما بريد من يه دستشويي برم وبيام.

با رفتنشون منم وارد دستشويي شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز خونه همزمان با ورود من يه پسر جوون با قد متوسط

موهاي قهوه اي روشن و پوست مهتابي داشت ميومد از اونجا بيرون نا خودآگاه چشم تو چشم هم شديم لبخندي زد و سلام كرد

بعد از اينكه جوابشو دادم ازم پرسيد :

-شما همكار جديدمون هستيد ؟

-بله

-من مصفا هستم از مهندساي واحد بازبيني نهايي .

-مشفق هستم . بخش محاسبه

-خوشوقتم از آشناييتون,التماس دعا.

و با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .

بعد از نماز نگاهي به ساعت انداختم يه ربع به يك بود با خيال راحت مانتوم رو مرتب كردمو و كفشم و پوشيدم رفتم سمت اتاق

كارم دم در اتاق با مجد سينه به سينه شدم نميدونم چرا ولي امروز صبح از بعد از داستان كرامت چشماش يه خون نشسته بود

نيم نگاه عصبي بهم انداخت و گفت :

-ممكنه بپرسم كجاييد؟ آقاي فراست و خانوماي ديگه 10 دقيقه اي هست منتظرتونن..

نميدونم چرا زبونم نميچرخيد بگم نمازخونه توي دودوتا چهارتاي اين بودم كه بگم يا نه كه عصباني تر در حالي كه سعي ميكرد

تن صداشو بلند نكنه زير لب غريد :

- روز اول و بي نظمي خدا آخرش بخير كنه مي ترسم راجع به توام اشتباه كرده باشم!! توي همين حين مصفا از اتاق بازبيني

بيرون اومد و با لبخند به مجد و من رو كرد بهم وگفت :

- قبول باشه خانم مشفق .

وبعدم راهشو كشيد ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پيچ راهرو بپيچه بلافاصله صورتشو رو به من كرد و گفت :

-چي قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدين ...

از اين حالتش خوشم اومد يه حرصي تو چشماش بود!!! واسه ي اينكه از حرص بتركونمش خيلي خونسرد گفتم :

- اتفاقا ميخواستم بهتون تبريكم بگم كارمنداي شايسته اي دارين .. در ضمن يكم فكر كنيد ميفهمين در مقابل چه كارهايي قبول

باشه ميگن!!!

بعدم بي توجه به خودش و چشماش كه با زبوني بي زبوني ميگفت گردنتو ميشكنم با يه لبخندي رفتم تو اتاق ..

موقعي كه وارد شدم فاطمه با دستپاچگي گفت :

-آقاي مجد رو نديدي اومد ديد نيستي خيلي عصباني شد .

-چرا ديدمش

-خوب؟

-چيزي نگفتن فقط پرسيدن كجا بودي گفتم دستشويي همين.

بعد خودش وبقيه نفس راحتي كشيدن كه آتوسا گفت :

-اخه اونجوري كه اون قاطي كرد از نبودنت گفتيم توبيخت حتميه .

بعدم فاطمه با گفتن بخير گذشت من رو به آقاي فراست معرفي كرد فراستم بد از خوش آمد گويي توضيحي روي پلان ها داد و

رفت .

با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسيم كرديم و هر قسمت رو به يكي از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت

ميزشونو مشغول كار شدن و خودشم بعد از توضيحات لازم رو راجع به روند محاسبات گفت و قرار شد اگه مشكلي داشتم از

خودش بپيرسم .


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

اونقدر محو كار شده بودم كه با صداي آتوسا كه گفت :

-كيانا جون ساعت 5 نمياي بريم ؟

به خودم اومد و كش و قوسي به تنم دادم و گفتم :

-يكم ديگه مونده شماها تموم كردين ؟

فاطمه در جوابم گفت :

-آره عزيزم اولشه يكم دستت كنده بعدا سريع تر ميشي.

گفتم :

-خسته نباشيد . خوش بحالتون ,منم ميمونم وقتي تموم شد ميرم .

هر سه لبخندي زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظي كردن و رفتن.

منم مشغول كار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام ميسوخت هوام تاريك شده بود تقريبا, به ساعت نگاهي انداخنم و با ديدن

7:30 شب تقريبا از جام پريدم و بعد از مرتب كردن ميز چراغارو خاموش كردم و از اتاق زدم بيرون ..

هيچ كس توي شركت نبود سريع رفتم سمت دستگيره ي در كه با صداي مجد سر جام ميخكوب شدم ...

-كلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونيم ..

بي تفاوت نگاش كردم و گفتم :

-من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه اين افتخار نصيبتون نميشد .

خنديد .. ولي برخلاف دفعه ها ي قبل خندش عصبي بود ,اومد سمت در و گفت :

-مسيرمون يكيه هوام تاريك شده با من مياي؟

-نه مرسي

-باشه اين آخرين دفعه اي بود كه گفتم!!

خواستم برم كه ديدم درباز نميشه يكم تقلا كردم كه با لحن ريلكسي گفت :

-درو نشكن قفله ...

من همش يه هفته بود ميشناختمش و يه هفته براي اعتماد به آدما خيلي كم بود تمام تنم عرق يخ كرد بر گشتم سمتش و ديدم

دست يه سينه وايساده و با لبخند موذيانه اي داره منو نگاه ميكنه ... انگار كه از ترسيدن من لذت ميبرد شايدم يه جورايي

ميخواست بهم بفهمونه اون قوي تره ..با اينكه داشتم از ترس سكته ميكردم وشايد حتي رنگمم پريده بود تكيه دادم به در و خيره

شدم به چشماش چند ثانيه اي به همين منوال گذشت يهو اومد سمتم ناخود آگاه جيغ زدم كه با جيغ من شروع كرد بلند خنديدن

اينبار خندش عصبي نبود و از ته دل بود رو كرد بهم و گفت :

- بهت گفتم من با جوجه خونگيا كاري ندارم .. اينم تلافيه زبون درازي امروزت بود .. در ضمن من فكر ميكردم همه رفتن كه در

رو قفل كرده بودم .

با غضب نگاش كردم ... بي توجه به من كليد انداخت و قفل در رو باز كرد بعدم دستگيره ي در رو گرفت و خود درو باز كرد و

بعد سر خم كرد و گفت :

-بفرماييد ...

بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بيرون كه بهش كه كنار در وايساده بود تنه زدم ..

توي راهرو صداي خندشو شنيدم ....

اول از همه حالم از ضعف ناتوانيه خودم بهم ميخورد و بدم از اون , عقده ي امروز رو خالي كرده بود اونم به بدترين نحو ..

بايد نشونش ميدادم ...

هزار تا نقشه ي مختلف تو ذهنم ميچرخيد اونقدر تو فكر بودم كه نفهميدم كي رسيدم دم در خونه ... يه لحظه از تصور همسايه

بودنمون موهاي تنم سيخ شد .. ولي بدش به خودم نهيب زدم كيانا قوي باش...

كليد انداختم وارد شدم اول از همه به پاركينگ نگاه انداختم ماشينش نبود نميدونم چرا ولي نفس راحتي كشيدم و رفتم بالا ..

ساعت 9:30 دقيقه شب رو نشون ميداد كه وارد خونه شدم دررو بستم و قفل كردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فكر انتقام ذهنم

رو به خودش مشغول كرده بود كه حتي حوصله ي اينكه به خونه هم زنگ بزنم نداشتم ... اولين روز كاريم رو به گند كشيده بود..

شام نون و پنير خوردم و غذايي كه ديشب درست كرده بودم رو گذاشتم براي فردا سر كار ...

با تني خسته و ذهني درگير رفتم تو تخت و نفهميدم درست كي خوابم برد.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

فصل ششم :

دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگير كاراي شركت و كار هاي دانشگام بودم كه نه مجد و ديدم نه فرصت كردم با مامان اينا

تماس بگيرم تا اينكه يكشنبه عصر به محض اينكه وارد خونه شدم تلفن زنگ زد اول با سابقه ي ذهني كه داشتم خيال كردم مجده

ولي بعد يادم افتاد از در كه اومدم , ماشينش توي پاركينگ نبود واسه ي همين بدو رفتم سمت تلفن. به محض اينكه گوشي رو

برداشتم صداي جيغ كتي پيچيد تو گوشم :

- هيچ معلوم هست كجايي بي وفا؟؟؟ ديگه رفتي سر كار خودتو گرفتي دريغ از يه زنگ !! نميگي اين خواهر تنهاست ؟؟ تو

رفتي عشق و صفا ديگه منو يادت رفت ..

خندم گرفته بود راست ميگفت خيلي وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم واسه ي همين گفتم :

-باشه باشه تسليم ... حالام نميخواي به بزرگترت سلام كني ؟

-خيلي پرويي كيانا .. خيلي... بعدم خنديد گفت :

-سلامي به گرميه آفتاب شيراز , شهر عشاق ...

وسط حرفش پريدم و با خنده گفتم :

- اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ كتي بخدا نميدوني چقدر دلم هواتو كرده, اينكه بشينيم با هم ساعت ها حرف بزنيم .

-آره خواهر بشينيم ساعت ها به كله پاچه ي مردم كه تو ديگ غل غل ميخوره نگاه كنيم ..

-كوفت !! ما كجا غيبت ميكنيم ؟

-آره اصلا فقط بيان واقعيته عزيزم!!!

-عاشقتم ! يعني لودگي نكني اموراتت نميگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟

-همه سر و مرو گنده ان و دارن منو چپ چپ نگاه ميكنن .

بعدم خنديد و گفت :

- بيا اول با خانوم والده و ابوي صحبت كن بعد من باهات حرف ميزنم فعلا!

مامان در حالي كه داشت به كيانا غر غر ميكرد گوشي رو گرفت و تا صداي منو شنيد گفت :

-سلام مادري , قربون چشماي قشنگت برم . خوبي ؟

حرف ها و صداي مامان بعد از مدت ها يه آرامش عجيبي بهم داد اونقدر كه براي بار هزارم ازينكه سايشون بالاي سرمه تو دلم

خدارو شكر كردم و در جواب مامان گفتم :

-سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوري از شما و باباست كه اذيتم ميكنه.

-بخدا منم همش تو فكرتم .. مادر نشدي بفهمي وقتي بچه ي آدم ازش جدا ميشه چه حالي پيدا ميكنه .

تقريبا ده دقيقه اي با مامان حرف زدم و كلي نصيحت كرد كه مواظب خورد و خوراكم باشم الان كه اواسط مهر و هوا سرد گرم

ميشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختي راضي شد گوشيرو به بابا بده ..

وقتي صداي بابا توي گوشم پيچيد اون آرامش صد برابر شد نميدونم چرا ولي از همون بچه گيم بابايي بودم نه اينكه از مامان

نوشين بيشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست عكس كتي ..

بابا گفت :

-سلام بابا جان احوالت چطوره اين مامانت مهلت نميده آدم صداي قشنگه دخترشو بشنوه..كجايي بابا پيدات نيست؟

- سلام بابا محسنم خوبين شما ؟؟؟ بخدا بابا نميدوني چقدر درگيرم از شركت كه نميتونم زنگ بزنم خونم كه ميام تا غذايي

درست كنم و يه سري كاراي دانشگامو انجام بدم شده 11 ديگه جوني واسم نمونده.

- خسته نكن خودتو بابايي, تو كه به اين پول نيازي نداري منم اگه پيشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس

كردي از پسش بر نمياي بگو..

- نه بابا خوبه فقط يكم هنوز دستم نيومده چجوري برنامه ريزي كنم راستي بابا ؟ شما ميدونستيد رئيس شركتي كه من ميرم

پسر خانوميه كه اين خونرو ازش خريديم ؟

-آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟

-نه من نميدونستم

-حالا چطور مگه ؟

-هيچي بابا همينجوري ...

باورم نميشدبابا ميدونسته و هيچي بهم نگفته البته پيش خودش فكر كرده بود كه سخاوت ميگه ... ولي اون چرا نگفته ؟؟؟...با

صداي بابا به خودم اومد كه ميگفت :

- بهر حال بابا زياد به خودت فشار نيار و در آرامش كامل به كارات برس. اينم بدون من و مامانت هميشه بهت افتخار ميكنيم

دوست داريم ... اگه كاري نداري گوشيو بدم كتي ..

-نه بابا مرسي به خاطر همه ي محببتاتون ... مواظب خودتون باشيد


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

بعدم خداحافظي كرديم و با كتي نزديك يك ساعت از هر دري حرف زديم از فاميل و شركت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه

خودم فقط نميدونم چرا زبونم نچر خيد راجع به مجد حرفي بزنم قرار شد اولين تعطيلي پشت هم يا كتي بياد تهران يا من برم

شيراز و ترجيح دادم وقتي ديدمش همه چي رو براش تعريف كنم.

روز بعد نميدونم چرا ساعت موبايلم زنگ نزد و شايد زنگ زده بود و من نشنيده بودم طرفاي 7:15 بود از خواب پريدم داشتم

سكته ميكردم با جتم ميرفتم 8 نميرسيدم واسه ي همين بلافاصله زنگ زدم به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت:

- ايرادي نداره اگه تونستم برات كارت ميزنم.

-آخه شمس رو چيكار ميكني؟

-به ظاهرش نگاه نكن , آدم بدي نيست فقط توام گوله بيايا !

بعد از حرف زدن با فاطمه يكم خيالم را حت شد.. بدو بدو حاضر شدم و يه لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارم

نيفته و ساعت 7:45 از خونه زدم بيرون .

از شانس بدم مجد توي پاركينگ بود و داشت سوار ماشينش ميشد منم بدون اينكه نيم گاهي بهش كنم بدو از در رفتم بيرون ...

به محض اينكه سر خيابون رسيدم مجدم از كنارم رد شد و رفت خدا خدا ميكردم نره شركت آخه بعضي روزا صبح ها ميرفت

شهرداري .. دوباره بي خيال مال دنيا شدم اولين تاكسي كه از جلوم رد شد دربست گرفتم....به محض اينكه راننده پيچيد توي

اتوبان نزديك بود گريم بگيره ...اتوبان قفل شده بود از ترافيك ..خودمو كلي فحش دادم كه چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا

يه مسيري خط ويژه بود و سريع تر ميرفت ..خلاصه با هر بد بختي بود ساعت 9 رسيدم شركت راه پله هارو كه داشتم ميرفتم يه

پيام به فاطمه كه توي راه كچلم كرده بود با زنگ و پيام, زدم كه من رسيدم ! و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت

مجد شك كرده به كارتي كه فرهمند جات زده . بعدم روشو كرد انور و بي خيال مشغول كارش شد . پيش خودم گفتم : اگه شك

كرده پس به احتمال زياد الان يا تو اتاقمه يا داره ميره اونجا . با هزار ترس و استرس راهروي اول رو پيچيدم و يواشكي سرك

كشيدم كه ديدم بله.. داره ميره سمت در قسمت محاسبه به محض اينكه رفتش تو گوله رفتم سمت دستشويي و كيفم گذاشتم

توي قسمت زنونه و دستمو خيس كردم و رفتم سمت اتاقم.

با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تايي گفتن :

-ايناهاشن خانوم مشفق.

منم بدون اينكه خودم رو ببازم رو كردم بهش و گفتم:

- با بنده امري داشتين ؟

در عين حالي كه عصبي بود با شك پرسيد :

-شما امروز كي تشريف آوردين شركت ؟ الان كجا بوديد؟

با خونسردي گفتم :

-مثل هميشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشويي , چطور مگه ؟ مشكلي پيش اومده؟

در حالي كه ابروهاشو به نشانه ي تعجب داد بالا رو كرد به فاطمه و با لحن تندي گفت :

-پس چرا وقتي از شما ميپرسم خانوم مشفق كجان م?ن م?ن ميكنيد ؟

فاطمم كه ديگه خيالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت :

- چون نميدونستم!! آخه معمولا كسي ميخواد بره دستشويي اعلام عمومي نميكنه جناب مجد !!

كارد ميزدي خونش در نميومد ولي خودشو كنترل كرد و با لحن عادي گفت :

-آهان .. حق با شماست

بعدم رو كرد به من و با طعنه گفت :

- راستش شما چون به طور موقت اينجا مشغوليد.. خواستم بگم توي اين يك ماه من تمركز زيادي روي عملكردتون دارم پس

حواستون جمع تك تك كاراتون باشه .

پوزخندي زدم كه از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم :

- صد البته اين نشانه ي درايت شما در امر رياسته الانم اگه با بنده كاري نداريد برم پشت ميزم كه كارم نيمه تموم مونده.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

با گفتن بفرماييد ..از اتاق بيرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار نفرمون از خنده ولو شديم روي صندليامون در حالي كه

سعي ميكردم بي صدا بخندم رو كردم به فاطمه و گفتم :

-دستت طلا دختر كارت عالي بود!!!

فاطمم در حالي كه ريسه رفته بود از خنده گفت :

- خدا نكشدت , وقتي شمس زنگ زد گفت مجد داره مياد اونجا نزديك بود شلوارمو خيس كنم واسه ي همين بهش گفتم اگه تو

اومدي بگه بهت مجد شك كرده كه تو همون لحظه پيام زدي .. ولي بازم شك داشتم بتوني كاري كني كه نفهمه ... نميدونستم

اينقدر فيلمي ...

آتوسا و سحرم حرفاي فاطمه رو تاييد كردن و كردن بعد از كلي خنديدن و شكر گزاري بابت اينكه لو نرفتيم مشغول كارمون

شديم ...

اونروز ساعت حدوداي دو بود كه آقاي فراست با يه سري پلان اومد و بعد از توضيح دادنشون رو كرد به فاطمه و گفت :

-مهندس فرهمند اينا بايد امروز برگردن اتاق مهندسين .

فاطمه متعجب گفت :

- چي؟ يعني ما بايد تا آخر وقت محاسبات رو انجام بديم ؟ غير ممكنه آقاي مهندس مگه اينكه اضافه وايسيم..

فراست با گفتن من نميدونم دستور جناب دكتره در رو بست و رفت.

من كه سر در نياورده بودم از سحر پرسيدم :

-دكتر كيه ؟

-مجدو ميگه ديگه, دكترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت .

-اه اه چه غلطا نه دقت نكردم .

بعدم ريز ريز خنديدم كه فاطمه رو كرد بهمون و گفت :

-بفرما مجد كينه ي صبح رو به دل گرفت

گفتم :

-چطور؟

-نميبيني؟ ميدوني اينا چقدر طول ميكشه من بايد 6 خونه ي مادر شوهرم باشم ..

گونشو بوسيدم گفتم:

- مسئله اي نيست كه مال تورم من انجام ميدم تو همون 5 برو!

ذوق كرد و گفت :

-جون فاطمه؟ زحمتت نميشه ..

-نه بابا چه زحمتي مگه تو صبح لطف به اين بزرگي نكردي در حقم .. اينكه چيزي نيست .

پريد بغلمو ماچم كرد آتوسا كه ازين حركت ما خندش گرفته بود گفت :

-خدا شانس بده

هر چهارتا خنديدم و رفتيم سركارامون ساعت 5 بود كه فاطمه كاراي باقيماندشو آوردو با هزار شرمندگي و اينكه جبران ميكنه و

از اين حرفا داد به من و رفت كار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول كشيد ,تموم كه شد رفتم سمت آب سرد كن داشتم آب

ميخورم كه كار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو كرد به من و گفت :

-ميخواي كاراي فاطمه رو تقسيم كنيم ؟

سحرم حرفش رو تاييد كرد كه گفتم :

-نه لازم نيست بيشترشو خودش انجام داده شما برين

-باشه هر جور خودت ميدوني , پس اين كاراي ما آخرش تموم شد همرو ببر بذار اتاق مهندسين .

-باشه عزيزم ... مواظب خودتون باشيد.

بعد ازاينكه بچه ها خداحافظي كردن , رفتم سر كاراي فاطمه ولي اونقدر خسته بودم كه سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت

8:15 بود كه تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته كردم و رفتم سمت اتاق مهندسين توي اين فكر بودم كه چجوري با اين

دستاي پر در رو باز كنم كه يهو صداي مجد اومد كه مي گفت :

-خانوم مهندس كمك نميخواين ؟

بي توجه به حرفش سعي كردم در رو باز كنم كه يهو همه ي پلانا و كاغذ ها از دستم ريخت ..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان همسایه من-شایسته بانو کاربر انجمن

عصباني نگاش كردم ... و بي تفاوت شونه بالا انداخت يعني چشمت كور!!! ميخواستي بگذاري كمكت كنم بعدم از رو كاغذها پريد

و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش كردم و تو دلم بهش بد و بيراه گفتن تا تو پيچ راهرو گم شد ..

كاغذهارو خورد خورد جمع كردم و گذاشتم رو ميز وسط اتاق و اومدم بيرون. خواستم برم سمت در كه يادم افتاد كيفم رو از

صبح توي دستشويي بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشويي اما هرچي گشتم نبود .. كلافه شده بودم همه ي زندگيم اون تو بود

از موبايل و كارت ملي و كارت دانشجويي و از همه مهمتر كيف پولم و كارت بانكام ..پيش خودم گفتم شايد بچه ها رفتن

دستشويي , ديدنش و آوردنش توي اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زير و رو ميكردم كه سنگيني نگاهي رو احساس كردم , برگشتم

و مجد رو دم در ديدم با يه لبخند موذيانه ي آشنا.... توي دلم گفتم رو آب بخندي باز چه خوابي ديدي؟؟!!! نگاه منو كه ديد

گفت:

-فكر كردم رفتين !!!؟!

- نخير

-دنبال چيزي ميگرديد خانومه مشفق!!!

-نخير!!!!

-اينجوري به نظر نمياد ...آخه ..

دلم ميخواست دونه دونه گل و گيسشو بكّنم ....

نميدونم توي نگاهم چي ديد كه سكوت كرد ...

منم ديگه جايز نديدم بيشتر از اين اتاق رو جلوش زير و رو كنم از طرفيم اميدمو واسه ي پيدا كردن كيف از دست داده بودم ..

فقط مونده بودم چجوري بايد تا خونه برم...

رفتم سمت در كه برم بيرون ديدم خيال نداره از جلوي در بره كنار .. با لحن عصبي گفتم :

-لطف ميكنيد بريد كنار ميخوام برم ..

به آرومي رفت كنار ...

به راهرو رسيده بودم كه گفت :

-معمولا خانوما هميشه يه كيف گنده رو شونشونه .....

اول خواستم محلش نذارم ولي باشنيدن كلمه ي كيف يهو ضربان قلبم شدت گرفت ... بدون اينكه بر گردم وايسادم و دستامو

مشت كردم اونم با وقاحت ادامه داد :

- توي اين كيف انواع اقلام آرايشي و البته گاها بهداشتي پيدا ميشه ...

روي بهداشتي تاكيد بيشتري كرد ... منظورشو فهميدم ...احساس ميكردم يه نفر چقدررر ميتونه پررو باشه .. كه همچين چيزي رو

به روي يه زن بياره .. برگشتم كه ديدم درست پشت سرمه ...

نگاهش عصبي بود!!!

تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت :

-واقعا فكر ميكني من خرم ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟ گنده تر از توهاشم ....

بقيه ي حرفشو خورد و يكم آرومتر ادامه داد:

- تو صبح با من از در خونه زدي بيرون و ساعت 8 رسيدي اينجا !!! هه!!... واسم مهم نيست دير اومدي... آدميزاده ... ولي از

اينكه احمق فرض شم متنفرم!!!! ميفهمي؟؟؟؟؟ اگرم جلوي اون سه تا دختر احمق تر از تو حرفي نزدم نميخواستم بفهمن كه تو

همسايه ي مني ...

بعدم با پوزخند گفت :

-البته يه بار گفتم بازم ميگم اگرم بفهمن واسه ي من بد نميشه!!!!

با صدا يي كه از ته چاه در ميومد گفتم :

-ميشه كيفمو بديد ..

- رو ميز شمسه ! توي دستشويي پيداش كرده بود گذاشته بود رو ميزش كه مال هركي هست موقع رفتن برداره ... منم چون

صبح ديده بودم تو دستت شناختمش!!!

بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :

-نميخواي به دقت و نكته سنجيم آفرين بگي؟؟؟؟!!!

برگشتم برم كه ادامه داد :

-صبح خوب فيلمي بازي كردي... ولي بدون براي من زود همه چي رو ميشه!!!!

علي الخصوص نقشه هاي زنانه!!! چون توي اين يكي ...

نذاشتم حرفشو ادامه بده و برگشتم سمتش و گفتم :

- شما حق نداريد سر من عربده بكشيد ... فكر ميكنيد كي هستيد؟؟!!!! اوندفعه چيزي بهتون نگفتم دووور برداشتين ... كار

صبحم به تلافيه اون !!!!اونقدرام كه تصور ميكنيد جوجه نيستم!!!!! ازين به بعدم هركاري كنيد وبيخودي بخواين منو برنجونيد يا

بترسونيد يا هرچي.. منتظر عكس العملش باشيد!!!!

-اُه اُه ؟؟؟ پس موش و گربه بازيه ؟؟؟!! نميترسي همچين حريف قدري داري؟

نگامو انداختم تو نگاش ..

-آخرش مشخص ميشه قدر كيه ...

خنده ي مستانه اي كرد وبعد خيلي جدي چشماشو توي چشمام انداخت و سرش و نزديك صورتم آوردجوريكه هرم نفساش بوي

ادكلنش و بوضوح حس ميكردم و گفت :

-ميشه بپرسم آخرش يعني كي؟

جوابي ندادم ... در عوض با پررويي تمام نگاش كردم .. بالاخره طاقت نياورد و دستي به موهاش كشيد و سرش رو كشيد عقب..

زير لب جوري كه بشنوه گفتم :

-آخرش يعني اين ...

بعدم بدون حرف اضافه رومو برگردوندم و رفتم سمت ميز شمس و كيفمو برداشتم .. داشتم به در نگاه ميكردم كه از پشت سرم

با حرص گفت :

-نترس خانوم موشه قفل نيست!!

بعدم با لحن نه چندان دلپسندي ادامه داد :

- من معمولا به موشا آزادي عمل ميدم تا خودشون بيان سمتم!!!

سرمو تكون دادم و با زهر خندي گفتم :

- البته به موشاي كور ديگه مثل خانوم كرامت !!!!!!! ولي اين يكي دو تا چشم داره چهار تا ديگم قرض كرده!!! خيلي وقتم هست

كه ميدونه بد زمونه اي شده!!!!!

توي چشماش طوفاني به پا شده بود از عصبانيت رگ گردنش به وضوح نبض ميزد!!! و سينه ي ستبرش تند تند بالا پايين ميرفت

... پيش خودم گفتم چقدر عصباني ميشه جذاب تر ميشه... لبخندي نثارش كردم ازونا كه چال گونم رو قشنگ نشون ميده .. بعدم

به آرومي گفتم :

-شب خوش ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 15:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / roham / paridokht /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group