قمارسرنوشت  جلد اول

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 3149
نویسنده پیام
nafas آفلاین

کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
داغونم تموم بدنم درد می کنه ... لعنتی چه دست سنگینی هم داره ... این راهم انگار کش اومده چرا نمی رسم ... نمی دونم امروز بارهام سنگین تره یا از کتک هایی که خوردم انقدر ضعیف شدم ... بابا این همون راهیه که هفته ای 2 بار میری و میای ... دلم لک زده واسه یک روز استراحت یک روز که فقط خودم باشم و هیچ کس نباشه تا دم به دقیقه بهم دستور بده و فحش و ناسزا بارم کنه
آه الان چه وقت بارون اومدن بود چقدرم شدیده ... لعنتی یادم رفت چتر بیارم حالا باید تا خونه موش آب کشیده بشم تازه چه فرقی می کنه اگه چترم داشتم با کدوم دست من که هر دو دستم پر ... کاش مامان زنده بود اگه بود نمیذاشت این بشه حال و روزم که بشم کلفت بی جیره و مواجب خانم و فاسقای بدتر از خودش
نمی خوام مثل این دخترای زر زرو به نظر برسم اما این بغض لعنتی رو چی کار کنم که از دیشب قلمبه شده تو گلوم و هیچ جور هم پایین نمی ره اگه دیشب گریه نکردم و هر جور فحش و ناسزایی رو تحمل کردم که اون دو تا خوشحال نشن ولی الان که کسی نیست تازه با این بارون شدید اصلا هیچ کس نمی فهمه پس چرا دارم بازم این بغضو فرو می برم ... چشام پر آب شده و اصلا دیگه جلومو نمی بینم ...
دیگه چیزی به اینکه به اون خونه ی عذاب برسم نمونده.. جایی که باید حق من میبود و اون لعنتی با نقشه هاش اونو به دست آورد.. از صدای بوقی شدید به خودم میام انقدر هول کردم که پام می ره توی چاله ی آب می خورم زمین...حالا چی کار کنم همشون ریخت زمین خدایا چه جوری جمعشون کنم...تازه حواسم میاد سر جاش انقدر تو فکر و خیال بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم به خیابون... زانوم خیلی درد میکنه انقدر که گریم تشدید میشه...همون طور که زانو زدم, به ماشین آخرین مدلی که فقط در چند قدمی ام ترمز کرده سر سری یه نگاهی می کنم ... تند تند دارم وسایلمو می ریزم توی ساکم الانه که دادش بره هوا ... سریع بلند می شم بر می گردم طرفه راننده تا ازش تشکر کنم که تا همین جام واسم منتظر مونده و بد و بیراه نثارم نکرده ... اما انگار خشکم می زنه حتی نمی تونم دهنمو باز کنم چه برسه به تشکر ... چه نگاه سرد و خشنی یه چیزی تو نگاش بود که انگار تا اعماق وجودمو لرزوند ترس برم داشت...نمی دونم چه قدر گذشت که با بوق ماشین های عقبی به خودم اومدم فقط تونستم پاهامو تکون بدم و با عجله از اون جا دور بشم اما تا آخرین لحظه اون دو جفت چشم سرد و خشنی که به من نگاه میکرد تو ذهنم مونده بود.
***
تا الان کدوم گوری بودی ؟ نمی گی هزار تا کار ریخته سرم ؟ خرید چهار تا دونه وسایل انقدر معطلی داره ؟ زود باش مشتری ها منتظرن ... لعنتی فقط مایه عذاب منی مثل اون پدرت بی همه چیزتم نمی میری که حداقلش از دستت راحت بشم...
همونطور که داره می ره طرف سالن صدای غرغرهاشو می شنوم بغضی که از دیشب در حال فرو بردنشم انگار دوباره داره می یاد بالا چشام داره پر آب می شه...
سلام خوشگله چی شده اول صبحی باز صدای شهناز جونو دراوردی...
از صدای چندشش که دم گوشم حالم به هم می خوره عوضی کی اومد تو آشپزخونه که من نفهمیدم ... ازش فاصله می گیرم خودشم می دونه که حالم از اونو مادر کثیف تر از خودش بهم می خوره
آخه دختر جون تو آدم بشو نیستی اون کتکایی که تو دیشب خوردی گفتم کم کمش تا چند روز رام رام شدی ... ولی انگار اشتباه کردم نه عزیزم
بعد در حالی که صداش جدی می شد گفت :یا مثل بچه آدم هر چی می گم گوش می کنی یا بلایی بدتر از دیشب سرت می یارم, تو که منو می شناسی خوشگل خانم
از ترسم نمی دونم چی کار کنم جرات این که چهار تا فحش آبدارم بهش بدم تا دلم خنک بشه رو ندارم, خاک بر سرم ... با اون لبخند چندشش داره بهم نزدیک میشه خدا جون کمکم کن تو که می دونی تو این دنیا غیر از خودت هیچ کسی رو ندارم ... همون موقع شهناز صداش می کنه لب هاشو با حرص رو هم فشار می ده ... خوشم می یاد که از شهناز حساب می بره ...موهامو میگیره تو دستاش در حالی که صورتشو تو موهام فرو می کنه میگه :
فکر نکن می تونی از دستم فرار کنی خانم خوشگله تو اول و آخرش فقط مال خودمی مال خودم, روشن شد ؟
فشاری به موهام می ده و بعد ولشون می کنه...از بس پاهام می لرزه می شینم رو زمین... تنم میلرزه,صدای خندشو وقتی داره می ره بیرون می شنوم دیگه نمی تونم این بغضو تحمل کنم و اشکام می ریزه رو صورتم...خداجون مگه چقدر تحمل دارم...میخوای امتحانم کنی...چی کار کنم خدا...کم آوردم...
تا شب سعی می کنم به هر بهانه ای تو آشپزخونه بمونم و کمتر جلوی شهرام خودمو نشون بدم تو تمام اون لحظه ها فکرم میرفت سمت خودمون ...سمت این خونه و زندگیمون قبل از اومدن شهناز, زندگی که با مامان و بابا چه قدر برام شیرین بود, بغضم رو میخورم تا به اون لعنتی ها یه دلیل دیگه برای مسخره کردن ندم, آره زندگیمون قبل از اومدن شهناز خیلی خوب بود, حتی اون موقعی که مامان رو بر اثر مریضی از دست دادم هم انقدر غصه نخوردم تا الان, چرا بابا به شهناز اعتماد کرد..چرا؟
با صدای شهناز از خاطراتم بیرون میام و به سمت سالن میرم تا ببینم سفارششون چیه؟ بالاخره منم وظایفی داشتم اگه انجامشون نمی دادم شهناز پوستم می کند پس مجبور شدم برای پذیرایی از مشتریا برم تو سالن...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 00:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva &
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
الان یک هفته است که تو سالن می بینمش در تنهایی و سکوت در دنج ترین قسمت سالن می شینه نوشیدنیش رو سفارش می ده ولی اصلا به میز قمار نزدیک نمی شه ... موقع کارم متوجه نگاه سنگینش روی خودم می شم ... تا جایی که سعی می کنم اصلا بهش نگاه هم نمی کنم و خدا رو شکر وظیفه پذیرایی از اون هم به عهده یک نفر دیگه هست...از سر و وضعش و انعامای خوبی که می ده می دونم شهناز خیلی رو اون حساب باز کرده یعنی خیلی سخت نیست که بخوام بفهمم طعمه بعدی اونه...
***
دیشب صدای پچ پچشونو می شنیدم پس درست حدس زدم شهناز می خواد دست به کار بشه و این دفعه نوبت اونه که بخواد به خاک سیاه بنشونتش ... من که از کاراشون سر در نمی یارم یعنی هیچ وقت نمی ذارن که سردر بیارم ولی این طور که معلومه با تقلب و حقه بازی خیلی ها رو با اون پسره عوضیش بدبخت کردن ... چرا راه دور برم یکیش همین پدر ساده خودم خونه رو که از چنگش دراورد هیچ ، طوری به خاک سیاه نشوندش که وقتی مرد چیزی جز یه معتاد کثیف نبود...آه چه روزای خوبی قبل از ورود شهناز به زندگیمون داشتیم ولی حالا چی خونه رو تبدیل کرده به یه قمارخونه که با دوستای بدتر از خودش سر مردم و کلاه می ذارن, بابای ساده ی منم گول این ظاهر زیباش رو خورد, نمیدونست باطنش چقدر کثیفه, اول با سادگی خودش رو وارد زندگیمون کرد و بعد کم کم وقتی که بابا رو قشنگ مست میکرد ازش امضا گرفت, اینا رو بعدا فهمیدم, چون وقتی با شهناز تو سالن مخصوص تنها بودن من حق ورود به اونجا رو نداشتم و شهنازم به همین راحتی از همین, سو استفاده کرد و راحت اموال بابا رو از چنگش کشید بیرون..اعتیاد بابا هم یه مشکل تازه بود که شهناز از اون استفاده کرد و گاهی تو عالم خماری تمام زندگیمونو از دست بابا گرفت, شهناز واون پسر کثیف تر از خودش, آرخ سر بابا در اثر اعتیاد مرد واین جوری شد که من شدم یه دختر تنها و بی کس, بعد مرگش شهرام خیلی راحت اذیتم میکرد و منی که گل سرسبد خونه بودم الان شده بودم نوکر شهناز خانوم و وسیله ای برای اذیت های شهرام, تا به امروزم نذاشتم اون بلایی که میخواد سرم بیاره, چون هر دفعه خدا خوب کمکم کرده و نذاشته اون خوک کثیف منو اذیت کنه
***
عجیبه امشب که داشتم تو سالن نوشیدنی ها رو سرو می کردم اونو دیدم که برخلاف این 20 روز که فقط سر همون میز کذایی دور از همه می نشست ، سر میز قمار نشسته بود ... نمی دونم این شهناز هفت خط چه جوری تونست اونو بیاره سر میز ... دلم یه جوری شد نمی دونم چرا شاید دلم براش سوخت ... نمی دونه اونها چه نقشه ای واسش ریختن ...
***
از دیشب صدای فحش و ناسزاهای رکیکشون می یاد و قطع نمی شه ... خیلی عصبانین اگه به شهناز کارد بزنی خونش در نمی یاد ... هیچ فکرشو نمی کرد اینطور رو دست بخوره ... باورم نمی شه همه چی از دست رفت همه چی ... حالا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم ... اینطور که معلوم شد اون خیلی زرنگ تر از اونا بوده ، و کسی که تو این مدت بازی گردان این بازی بوده اون بوده نه شهناز, خوش خیال که فکر کرده بود ماهی به قلاب افتاده ، شهناز طمع کرد و فکر کرد برنده بازی اونه و هست و نیستش رو سر میز شرطبندی گذاشت ... اما نمی دونست با یکی بدتر از خودش طرف شده ... حالا اینا به کنار من بیچاره چی کار باید بکنم گفته ظرف دو روز آینده باید اینجا رو تحویلش بدیم ... من کجا رو دارم برم ... خدایا ...
***
از موقعی که اون اتفاق افتاد شهناز در قمارخونه رو بست و با اون شهرام عوضی چپیدن تو اتاقشون و به منم گفتن مزاحمشون نشم ... ولی سرشب متوجه نگاه های عجیب شهناز و نگاه های عصبی شهرام به خودم شدم ... ترس برم داشت نکنه دوباره دارن یه نقشه واسم می کشن ... از ترسم رفتن تو اتاقم و درو بستم و گوشه تختم کز کردم ... خدایا ...
***
نمی دونم کی خوابم برد که از صدای زنگ در بیدار شدم ... از گوشه پرده نگاهی به حیاط انداختم چی می بینم خودشه با یک مرد دیگه ... این جا چی کار می کنه مگه مهلت تخلیه خونه فردا نیست پس اون واسه چی اومده ؟ ... صدای گفتگوشون که دارن وارد سالن می شن رو خوب نمی شنوم یعنی چی شده ؟

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 00:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
باورم نمی شه غیر ممکنه حتما دارم خواب می بینم ... پس این دلشوره لعنتی که از سرشب به جونم افتاده و اون نگاه ها الکی نبود ... خدایا یعنی من انقدر بدبختم که می خوان منو با این قمارخونه لعنتی طاق بزنن ... شوری اشکمو حس می کنم تمام صورتم خیس خیس ... صدای هق هق گریم بلند می شه...
آخر شب بعد از رفتن اونا صدای نعره ها و فریاد های شهرام رو می شنیدم که لحظه به لحظه به اتاقم نزدیک تر می شد ، مثل دیوونه ها در اتاقمو باز کرد اومد تو اصلا فکرشم نمی کردم که چه اتفاقی افتاده ... فکر کردم دوباره مست کرده ولی اون مست نبود فقط عصبانی بود:
نمی ذارم اون مال من, مال من ... خودت گفتی خودت گفتی که میدیش به من ... فکر کردی واسه چی تو این خراب شده ات موندم و هر چی گفتی تحمل کردم ... نمی ذارم بازیم بدی نمی ذارم ...
صدای فریاد شهناز بلند شد : حالا می گی چی ؟ می خوای چی کار کنم ؟ خودت دیدی چه جوری به خاک سیاهمون نشوند ... دیدی که تنها شرط این که همه چی رو به ما برگردونه اینه ...
و بعد با نفرت نگاهی به من انداخت ... منم در حالی که گوشه تختم کز کرده بودم با چشای از حدقه دراومده فقط زل زده بودم بهشون ... اصلا مغزم کار نمی کرد ... اونا داشتن درباره چی حرف می زدن ؟
صدای فریاد شهرام رو شنیدم که گفت : همین که گفتم نمی ذارم تو بهم قول دادی ...
قول دادم که قول دادم ... حالا کارت به جایی رسیده که به خاطر این دختره عوضی تو روی من وایمیستی ؟ ... وضع الانمون رو نمی بینی ؟ من که تو رو خوب می شناسم می دونم که دو روزه دیگه اینو ول می کنی می ری دنبال یکی دیگه ... پس وضع رو از اینی که هست بدتر نکن ...
بعد در حالی که دست اونو گرفته بود و انگار داره با یک بچه حرف می زنه اونو از اتاقم بیرون برد و صداشونو می شنیدم که می گفت : خودم یه دختر بهتر از این واست پیدا می کنم
چه جالب جوری حرف می زدن که انگار اصلا من اون جا وجود ندارم یا شایدم اصلا منو آدم حساب نمی کردن که داشتن در مورد زندگی و آینده من این طوری برنامه ریزی می کردن ...
نمی دونم چقدر گذشته ... ولی باید فکر کنم با گریه که قرار نیست به جایی برسم ... نمی ذارم ... انقدر بی دست و پا نیستم که بذارم اینا این کار رو باهام بکنن از این جا می رم آره تنها راه فراره باید فرار کنم ... سریع بلند می شم انقدر ترسیدم و همه وجودم می لرزه که حتی هیچ وسیله ای هم بر نمی دارم فقط می خوام ازشون دور بشم ... سریع لباس می پوشم ... ساعت 1 نیمه شبه می رم طرف در اتاقم و بازش می کنم برقا خاموش و هیچ صدایی نمی یاد آروم می رم طرف در سالن و می رم تو حیاط ... یعنی این احمقا فکر کردن که من این جا می مونم ؟ ... هه چه خوش خیال ... حتی درها رو هم قفل نکردند آروم در حیاط رو باز می کنم و می رم بیرون ...
چه قدر سرده حالا کجا برم ؟ ... اصلا این موقع شب دیوونگی نیست از خونه اومدم بیرون ... اگه مزاحمم بشن چی ؟ ... کوچه خلوت صدای پارس سگ ها از دور می یاد سعی می کنم قدمامو سریع بردارم ولی با وجود این سرما و این ترس مگه می شه ... به راه می افتم، از کنار یک ماشین سیاه رد می شم ... مغزم داره شروع می کنه به کار کردن یک ماشین آخرین مدل و البته به طرز ناخوشایندی آشنا ... صدای باز و بسته شدن در ماشین باعث می شه که از جام بپرم ... انقدر ترسیدم که جرات اینو که برگردم و عقبو نگاه کنم ندارم ... صدای قدم های محکمی رو می شنوم که داره بهم نزدیک می شه قدمامو سریعتر بر می دارم اون صدای پاها داره بهم نزدیک تر می شه ناخودآگاه شروع می کنم به دویدن ... فقط دارم سعی می کنم جیغ نکشم چون با این کار همه رو خبردار می کنم و بدتر می افتم تو هچل چون هنوز تو کوچه خودمون هستیم ... ناگهان با کشیده شدن بازوم به عقب بر می گردم نفسم بالا نمی یاد خودشه ...
با لحن سردی خیره می شه تو چشام :
جایی تشریف می بردین خانم کوچولو ؟
آب دهنمو به زور قورت می دم ...این اینجا چی کار می کنه ؟ یعنی داشته کشیکه منو می داده ... فشار دستشو روی بازوم احساس می کنم و صدای خشنشو می شنوم :
نشنیدم چی گفتی ؟ پرسیدم این وقت شب این جا چه غلطی می کردی ؟ هان ؟
بغض می کنم اشکام شروع می کنه به پایین اومدن ... اونم زل زده تو چشام ... بدون هیچ حسی فقط زل می زنه بهم ...
تو رو خدا بذار برم به هر کی می پرستی بذار برم ... خواهش می کنم من قبل از این که تو پیدات بشه هم به اندازه کافی بدبختی داشتم نذار از اینی که هست بیچاره تر بشم ... تو رو خدا ...
سکوت.... بازم هیچی نمی گه فقط نگاش به صورتمه ... دیگه دارم زار می زنم به هق هق افتادم ... نمی دونم با چه جراتی همین چهار تا کلمه رو هم بهش گفتم ... فشاری به بازوم می یاره :
راه بیفت ...
خیره می شم بهش از پشت پرده اشک می بینمش که داره به طرف خونه حرکت می کنه... باورم نمی شه این همه زار زدم یعنی واقعا روش اثر نداشت ... نمی خوام تسلیم شم شروع می کنم به تقلا, سعی می کنم بازومو از دستش در بیارم ... بر می گرده به طرفم ازم خیلی قد بلندتره ... خم می شه رو صورتم :
با زبون خوش راه بیفت ... نذار به زور متوسل شم پس مثل یه دختر خانم خوب راه بیفت
از نگاش ترسیدم ولی نمی خواستم برگردم برگشتنم مساوی می شد با یه عمر بدبختی ... پس دوباره شروع کردم به تقلا و لگد زدن ولی انگار نه انگار اون ازم خیلی قوی تر بود طوری بازومو چسبیده بود که احساس کردم جاش کبود شده ... با خشونت منو به سمت خونه برد از ترس داشتم خفه می شدم ... اگه شهناز می فهمید فرار کردم منو می کشت ... جلوی در خونه وایستاد و زنگ در رو زد ... نفسم بالا نمی اومد چند دقیقه طول کشید تا صدای خواب آلود شهرام را بشنوم
اه کیه این وقت شب ؟
منم کاویانی ... در رو باز کن ...
چند لحظه طول کشید تا در باز بشه اونم به خاطر این که احتمالا شهرام شوکه شده بود ... آخه ساعت 2 نصفه شب اون پشت در خونه چی کار می تونست داشته باشه ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 00:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
باورم نمی شه غیر ممکنه حتما دارم خواب می بینم ... پس این دلشوره لعنتی که از سرشب به جونم افتاده و اون نگاه ها الکی نبود ... خدایا یعنی من انقدر بدبختم که می خوان منو با این قمارخونه لعنتی طاق بزنن ... شوری اشکمو حس می کنم تمام صورتم خیس خیس ... صدای هق هق گریم بلند می شه...
آخر شب بعد از رفتن اونا صدای نعره ها و فریاد های شهرام رو می شنیدم که لحظه به لحظه به اتاقم نزدیک تر می شد ، مثل دیوونه ها در اتاقمو باز کرد اومد تو اصلا فکرشم نمی کردم که چه اتفاقی افتاده ... فکر کردم دوباره مست کرده ولی اون مست نبود فقط عصبانی بود:
نمی ذارم اون مال من, مال من ... خودت گفتی خودت گفتی که میدیش به من ... فکر کردی واسه چی تو این خراب شده ات موندم و هر چی گفتی تحمل کردم ... نمی ذارم بازیم بدی نمی ذارم ...
صدای فریاد شهناز بلند شد : حالا می گی چی ؟ می خوای چی کار کنم ؟ خودت دیدی چه جوری به خاک سیاهمون نشوند ... دیدی که تنها شرط این که همه چی رو به ما برگردونه اینه ...
و بعد با نفرت نگاهی به من انداخت ... منم در حالی که گوشه تختم کز کرده بودم با چشای از حدقه دراومده فقط زل زده بودم بهشون ... اصلا مغزم کار نمی کرد ... اونا داشتن درباره چی حرف می زدن ؟
صدای فریاد شهرام رو شنیدم که گفت : همین که گفتم نمی ذارم تو بهم قول دادی ...
قول دادم که قول دادم ... حالا کارت به جایی رسیده که به خاطر این دختره عوضی تو روی من وایمیستی ؟ ... وضع الانمون رو نمی بینی ؟ من که تو رو خوب می شناسم می دونم که دو روزه دیگه اینو ول می کنی می ری دنبال یکی دیگه ... پس وضع رو از اینی که هست بدتر نکن ...
بعد در حالی که دست اونو گرفته بود و انگار داره با یک بچه حرف می زنه اونو از اتاقم بیرون برد و صداشونو می شنیدم که می گفت : خودم یه دختر بهتر از این واست پیدا می کنم
چه جالب جوری حرف می زدن که انگار اصلا من اون جا وجود ندارم یا شایدم اصلا منو آدم حساب نمی کردن که داشتن در مورد زندگی و آینده من این طوری برنامه ریزی می کردن ...
نمی دونم چقدر گذشته ... ولی باید فکر کنم با گریه که قرار نیست به جایی برسم ... نمی ذارم ... انقدر بی دست و پا نیستم که بذارم اینا این کار رو باهام بکنن از این جا می رم آره تنها راه فراره باید فرار کنم ... سریع بلند می شم انقدر ترسیدم و همه وجودم می لرزه که حتی هیچ وسیله ای هم بر نمی دارم فقط می خوام ازشون دور بشم ... سریع لباس می پوشم ... ساعت 1 نیمه شبه می رم طرف در اتاقم و بازش می کنم برقا خاموش و هیچ صدایی نمی یاد آروم می رم طرف در سالن و می رم تو حیاط ... یعنی این احمقا فکر کردن که من این جا می مونم ؟ ... هه چه خوش خیال ... حتی درها رو هم قفل نکردند آروم در حیاط رو باز می کنم و می رم بیرون ...
چه قدر سرده حالا کجا برم ؟ ... اصلا این موقع شب دیوونگی نیست از خونه اومدم بیرون ... اگه مزاحمم بشن چی ؟ ... کوچه خلوت صدای پارس سگ ها از دور می یاد سعی می کنم قدمامو سریع بردارم ولی با وجود این سرما و این ترس مگه می شه ... به راه می افتم، از کنار یک ماشین سیاه رد می شم ... مغزم داره شروع می کنه به کار کردن یک ماشین آخرین مدل و البته به طرز ناخوشایندی آشنا ... صدای باز و بسته شدن در ماشین باعث می شه که از جام بپرم ... انقدر ترسیدم که جرات اینو که برگردم و عقبو نگاه کنم ندارم ... صدای قدم های محکمی رو می شنوم که داره بهم نزدیک می شه قدمامو سریعتر بر می دارم اون صدای پاها داره بهم نزدیک تر می شه ناخودآگاه شروع می کنم به دویدن ... فقط دارم سعی می کنم جیغ نکشم چون با این کار همه رو خبردار می کنم و بدتر می افتم تو هچل چون هنوز تو کوچه خودمون هستیم ... ناگهان با کشیده شدن بازوم به عقب بر می گردم نفسم بالا نمی یاد خودشه ...
با لحن سردی خیره می شه تو چشام :
جایی تشریف می بردین خانم کوچولو ؟
آب دهنمو به زور قورت می دم ...این اینجا چی کار می کنه ؟ یعنی داشته کشیکه منو می داده ... فشار دستشو روی بازوم احساس می کنم و صدای خشنشو می شنوم :
نشنیدم چی گفتی ؟ پرسیدم این وقت شب این جا چه غلطی می کردی ؟ هان ؟
بغض می کنم اشکام شروع می کنه به پایین اومدن ... اونم زل زده تو چشام ... بدون هیچ حسی فقط زل می زنه بهم ...
تو رو خدا بذار برم به هر کی می پرستی بذار برم ... خواهش می کنم من قبل از این که تو پیدات بشه هم به اندازه کافی بدبختی داشتم نذار از اینی که هست بیچاره تر بشم ... تو رو خدا ...
سکوت.... بازم هیچی نمی گه فقط نگاش به صورتمه ... دیگه دارم زار می زنم به هق هق افتادم ... نمی دونم با چه جراتی همین چهار تا کلمه رو هم بهش گفتم ... فشاری به بازوم می یاره :
راه بیفت ...
خیره می شم بهش از پشت پرده اشک می بینمش که داره به طرف خونه حرکت می کنه... باورم نمی شه این همه زار زدم یعنی واقعا روش اثر نداشت ... نمی خوام تسلیم شم شروع می کنم به تقلا, سعی می کنم بازومو از دستش در بیارم ... بر می گرده به طرفم ازم خیلی قد بلندتره ... خم می شه رو صورتم :
با زبون خوش راه بیفت ... نذار به زور متوسل شم پس مثل یه دختر خانم خوب راه بیفت
از نگاش ترسیدم ولی نمی خواستم برگردم برگشتنم مساوی می شد با یه عمر بدبختی ... پس دوباره شروع کردم به تقلا و لگد زدن ولی انگار نه انگار اون ازم خیلی قوی تر بود طوری بازومو چسبیده بود که احساس کردم جاش کبود شده ... با خشونت منو به سمت خونه برد از ترس داشتم خفه می شدم ... اگه شهناز می فهمید فرار کردم منو می کشت ... جلوی در خونه وایستاد و زنگ در رو زد ... نفسم بالا نمی اومد چند دقیقه طول کشید تا صدای خواب آلود شهرام را بشنوم
اه کیه این وقت شب ؟
منم کاویانی ... در رو باز کن ...
چند لحظه طول کشید تا در باز بشه اونم به خاطر این که احتمالا شهرام شوکه شده بود ... آخه ساعت 2 نصفه شب اون پشت در خونه چی کار می تونست داشته باشه ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 00:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
از ترسم سرجام خشکم زده بود ... دستامو کشید ولی من نمی خواستم برم تو ... اونم که انگار می دونست فشار بیشتری به مچ دستم داد طوری که صدای آخم بلند شد
خودت مجبورم می کنی انگار به غیر از حرف زور با زبون دیگه ای آشنایی نداری پس قبل از این که دستتو بشکونم برو تو
و هلم داد توی حیاط ... پاهام می لرزید هنوز دستم تو دستش بود ... در سالن باز شد شهناز و پشت سرش شهرام ظاهر شدند هر دو تا خواب آلود بودند ... تازه اون لحظه نگاشون به من افتاد ... صورت عصبانی شهناز لرزه ای به تنم انداخت :
اینجا چه خبره ؟
طرف صحبتش من نبودم ... اونم بدون هیچ احساسی گفت :
بهتره داخل در موردش صحبت کنیم ... شما که نمی خواین همسایه ها هم چیزی در مورد مشکل شما بدونن ؟ یا شاید براتون مهم نیست ؟ که در اون صورت می تونیم همین جا به صحبتامون ادامه بدیم ...
شهناز با رنگ پریده در حالی که خون خونشو می خورد از جلوی در کنار رفت و به سمت سالن به راه افتاد منم در حالی که همچنان دستم در دست اون بود به دنبالش به طرف سالن کشیده شدم ... دلم می خواست دستم رو ول کنه تا اون جایی که می تونم از این جا فرار کنم واسه همین پا شل کردم و دستمو کشیدم ولی وقتی نگاه جدیشو دیدم که بهم کرد سعی کردم بدون این که جیکم در بیاد به حرفش گوش کنم و پشت سرش وارد سالن شم ...
خوب گوش میدم این جا چه خبره ؟ قرار ما فردا بود...
شهرام عصبی وسط حرفش پرید و گفت : اصلا با اجازه کی دست سوگلو این طوری چسبیدی ؟ ولش کن ...
کاویانی در حالی که پوزخند می زد گفت : دارم از داراییم مواظبت می کنم همون کاری که شما عرضه انجامشو نداشتین ... فکر کردین اگه اون فرار می کرد این وسط به ضرر کی بود ؟ ... من ؟ یا شما ؟ من دارم وظیفه شما رو انجام می دم تا بیشتر از این تو هچل نیفتین ؟
مرتیکه ی عوضی جوری به من میگه دارایی انگار من خونه یا ماشینشم..
شهناز در حالی که معلوم بود خون خونشو می خوره و بدش نمیاد یه گوشمالی حسابی بهم بده رو کرد به منو گفت :
تو داشتی چه غلطی می کردی ؟ کم زحمتتو کشیدم حالا واسه من هار شدی ؟ فرار می کنی ؟ فکر کردی هیچ کس دیگه مثل من از یه بچه یتیم بی کس و کاری مثل تو مواظبت می کنه ؟ باید از خداتم باشه که دارم یه لطفی بهت می کنم ...
از این که این طور داشت تحقیرم می کرد شکستم ... اشکام همین طور می ریخت پایین ... صداشو می شنیدم که در حال فحش و ناسزا به پدرم بود که چقدر لطف کرده داره از بچه بی کس و کارش نگهداری می کنه ...
صدای کاویانی رو شنیدم که با بی حوصلگی وسط حرف اون پرید و گفت :
بهتر تمومش کنی من واسه این حرفا اینجا نیومدم ... قرارمون فردا شب بود ولی با این وضعیت نمی تونم زیادم بهتون اطمینان کنم که عرضه مواظبت از اونو داشته باشین ... قرارمون فردا صبح ساعت 9 ... آمادش کنین تا بیام
در حالیکه بلند می شد و به طرف در خروجی می رفت برگشت و با لحن جدی گفت :
و یه چیز دیگه می خوام فردا همین طوری تحویلش بگیرم سالم نه با سر و صورت و بدنی کبود ... واضح بود ؟
می تونستم شدت عصبانیت شهناز رو از همون جایی که نشسته بودم هم حس کنم که اگه قدرتشو داشت هم اونو و هم منو زنده نمیذاشت ...
کاویانی بعد از نگاهی جدی به اونا بدون این که نیم نگاهی بهم بندازه از در خارج شد ...
صدای شکستن جامی که روی میز کنار دست شهناز بود سکوت داخل اتاقو شکوند ... از ترسم سرمو بالا نمی اوردم ولی می تونستم سنگینی نگاهشو رو خودم حس کنم ... صدای فریادشو شنیدم که گفت :
برو گمشو تو اتاقت حیف که کارم گیر اون مردک عوضی شیاد وگرنه بهت نشون می دادم یه من ماست چقدر کره داره ... دیگه واسه من فرار می کنه ... برو گمشو تو اتاقت ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 00:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
ساعت هاس تو اتاقم نشستم سرم گیج می ره حالت تهوع دارم ... اصلا دیشب نتونستم بخوابم ... دیگه گریه هم نمی کنم چه فایده داره ... ساعت 7 صبح ، یعنی تا 2 ساعت دیگه سرنوشت منم عوض می شه ... دیشب بعد از این که اومدم تو اتاقم صدای قفل شدن در اتاقو شنیدم ... معلوم بود که شهناز دیگه نمی خواد ریسک کنه ... نمی دونم به شهرام چه وعده وعیدی داده که اونم دور و برم نمی پلکه ... نگاهم دور تا دور اتاقم می چرخه ... یه اتاق کوچیک که فقط یه تخت زهوار در رفته و یه میز و صندلی کوچیک در اون قرار داشت ... نگام به قاب عکس مامانم رو میز می افته ... دوباره چشام پر آب می شه اما نه دیگه نمی خوام گریه کنم ... سرمو رو زانوهام می ذارم ... خدایا کمکم کن ...
مدتی گذشته ولی از بیرونم صدایی نمیاد می دونم دیگه وقت آماده شدن ... بلند می شم کیف کوچکمو بر می دارم چیز زیادی ندارم تا جمع کنم یه دست لباس بر می دارم و یادگاری های از گذشته یک کتاب قدیمی و قاب عکس مامان همین ... چیز دیگه ای ندارم ...
صدای باز شدن در اتاقم باعث شد سرم رو از روی زانوهام بلند کنم ...شهناز با عصبانیت بهم می توپه :
بلند شو بیا تو سالن
با پاهایی لرزان میرم اونجا ... همه هستن شهناز ، شهرام ، کاویانی و همون مرد که اون شب اومده بود ... با دیدن من شروع می کنن به امضا کردن و رد و بدل کردن اسناد ... منم یه گوشه کز کردم و نشستم ... نمیدونم چقدر گذشته که متوجه می شم اون مرد داره خداحافظی می کنه و می ره ... بعد از رفتن اون کاویانی یه بسته بزرگ رو می گیره طرفم و می گه :
برو اینا رو بپوش و آماده شو وقت رفتن
با التماس نگامو می دوزم به شهناز با این که می دونم که این آدم هیچ رحم و محبتی سرش نمی شه ولی هنوزم کورسوی امیدی ته دلم هست ... ولی زهی خیال باطل ... بلند می شم بسته رو ازش می گیرم و میرم تو اتاقم ... بسته رو باز می کنم دهنم باز می مونه یه دست کت و دامن شیک همراه با پالتو و چکمه ...
چند دقیقه است رو تختم نشستم می دونم هر چی معطل کنم فایده ای نداره پس به ناچار لباسامو عوض می کنم و کیفمو بر می دارم ...
وقتی از جلوی آیینه قدی راهرو رد می شم از دیدن خودم تو آیینه تعجب می کنم چقدر عوض شدم ... هنوز نگام به خودم تو آیینه است که صدای آه متعجب شهناز منو به خودم میاره اونم داره با تعجب بهم نگاه می کنه ولی قبل از این که چیزی بهم بگه نگاهش متوجه کیف روی دوشم می شه با صدای جبغ مانندی می گه :
کی بهت اجازه داد چیزی از این خونه بیرون ببری ها ؟ فکر کردی میذارم چیزی از اینجا بدزدی ؟
مثل دیوونه ها بهم حمله می کنه و طوری کیفو از روی دوشم می کشه که بندش پاره میشه و قاب عکس مامان می افته بیرون ... اصلا انتظار این کار رو ازش نداشتم با بهت به این صحنه نگاه می کردم که متوجه کاویانی شدم که خم شد و قاب عکس رو برداشت و بعد از نگاه کوتاهی به اون به من خیره شد ... بدون این که چیزی بگم دستم رو برای گرفتن اون جلو بردم بعد از مکثی اونو بهم داد و با لحن جدی ای رو به شهناز گفت :
لطفا سریع وسایلو چک کنید چون ما عجله داریم باید سریعتر بریم
شهنازم با پررویی تمام نگاهی به داخل کیف میندازه و بعد با نگاهی تحقیرآمیز رو به کاویانی می گه :
دیگه نمی خوام نه تو و نه این دختر رو این اطراف ببینم
کاویانی فقط پوزخندی می زنه ... می دونم شهناز چه کینه ای ازش به دل گرفته ... کاویانی دستم رو می گیره و منو به دنبال خودش از خونه بیرون می بره ... با این که از این خونه با وجود شهناز و پسرش خاطره ی خوبی ندارم ولی نمی دونم چرا حس آدمی رو دارم که دارن اونو از خانوادش جدا می کنن ... شاید چون تنها آدمای آشنا زندگی من همونان ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 00:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
زیر چشمی نگاهی بهش میندازم ... نیم رخ جذابی داره در حالی که آرنجشو گذاشته روی شیشه و با یه دست رانندگی می کنه تو فکره ... از وقتی که سوار شدیم فقط سکوت بینمون هیچ کدوم حرفی نزدیم ... جلوی بهترین هتل شهر نگه می داره تعجب می کنم یعنی باید اینجا بمونیم مگه اون تو این شهر خونه و زندگی نداره ...
پیاده شو
کنار در ماشین منتظرمه دوباره دستمو میگیره ... خوب خودم تو هچل انداختم تا حدی که دیگه اصلا بهم اعتماد نداره ... کلیدو گرفت و با آسانسور به طرف اتاقش رفتیم پس قبلا هم اینجا بوده دیگه مطمئنم اون اینجا غریبه ... یعنی قرار از این شهر بریم ... هه چه فرقی می کنه اینجا یا جای دیگه ... من که کسی رو تو این دنیا ندارم پس برام فرقی نداره ... کلیدو تو در انداخت ، کنار رفت و به سردی گفت :
برو تو
وارد شدم سوئیت شیکی بود ، بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم که در اتاقی رو باز کرد و گفت : می تونی اینجا استراحت کنی ...
داخل شدم وقتی در رو بست خودم رو روی تخت انداختم ... جونم داره در می یاد خستگی دیشب و استرس و اضطراب این چند روز دیگه داره از پا درم میاره ، خوب الان بهترین فرصته خودش گفت استراحت کن پس می تونم جبران کم خوابیمو بکنم تا سر فرصت بشینم و واسه فرارم از این وضعیت وحشتناک یه فکر درست و حسابی بکنم ... همین طور که رو تخت دراز میکشم و دارم فکر می کنم چشام گرم می شه و بخواب می رم ... وقتی چشامو باز می کنم همه جا تاریکه با همون پالتو و لباس بیرون به خواب رفته بودم ... میرم سمت پنجره اتاق ، پرده رو کنار می زنم ساعت چنده ؟ چقدر زیاد خوابیدم نگام می افته به ساعت داخل اتاق 11:30 ...
جرات ندارم برقو روشن کنم اگه خواب باشه این بهترین فرصت برای فراره نمی خوام با روشن شدن برق بیدارش کنم ... در رو آروم باز می کنم سالن تاریک یعنی الان خوابیده ؟ اصلا اتاقش کدوم ؟ انقدر اومدنی گیج بودم و خسته که حتی نگاه درستی به اطرافم ننداختم ... پاورچین می رم طرف در قبل از این که دستم به دستگیره در برسه از دیدن نور ضعیفی تو تاریکی سالن جیغ خفیفی می کشم ... همون موقع چراغ گوشه سالن روشن می شه ... وای خدا جون اون که این جا نشسته ... پا رو پا گذاشته و داره با خونسردی سیگار می کشه ... یعنی این وضعیت رو پیش بینی می کرده؟
با لحن سردی گفت : داشتی جایی می رفتی ؟
من ... نه ... فقط ... فقط تشنم بود می خواستم برم آب بخورم همین ...
همونطور که سیگارش رو خاموش می کنه از جاش بلند می شه و با خونسردی به طرفم میاد ... منم تا جایی که می تونم خودم رو به در می چسبونم ... رو به روم می ایسته ... سنگینی نگاشو رو خودم حس می کنم ... ولی نمی خوام بهش نگاه کنم ... نمی دونم چرا تا این حد ازش حساب می برم همون روز تو خیابون هم از اون فاصله ، نگاه سرد و خیره اش منو تکون داده بود وای به حال الان که با این قد و هیکل جلوم وایساده ... یه دستشو میاره بالای سرم و تکیه میده به در و خم میشه رو صورتم و با دست دیگه اش چونم رو میگیره و میاره بالا ... ولی من بازم سعی می کنم نگامو ازش بدزدم ... فشاری به چونم میده و مجبورم می کنه بهش نگاه کنم ... زمزمه می کنه:
خوب منتظرم
دوباره نگامو ازش دزدیدم چی می گفتم ... نه جرات داشتم راستشو بگم و نه بهش دروغ بگم ... یه فشار دیگه به چونم میده ... داشت گریم می گرفت با بغض گفتم : راست میگ...
وسط حرفم پرید : به نفعته فقط راستشو بگی حالا دوباره می پرسم داشتی کجا می رفتی ؟
با این که خیلی سعی کردم ولی بازم یک قطره اشک از گوشه چشمم اومد پایین ... نگاهی بهش کردم دلم به دریا زدم و گفتم : می خواستم از اینجا برم...
با لحن آرومی گفت : کجا ؟ ...
نمی دونم فقط می خواستم از اینجا برم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و قطرات اشک راشونو باز کردن ...
اونم در حالی که نگاش رو صورتم می چرخید دوباره زمزمه کرد: خودت بهتر می دونی که حالا توی این شهر غیر از من هیچ کس دیگه ای رو نداری خب فکر نمیکنی حماقت باشه که بخوای از حمایت منم خودتو محروم کنی ؟ فکر می کنی اگه از این جا بری چه سرنوشتی تو خیابونا در انتظارته یا شایدم می خوای دوباره برگردی پیشه اون زنیکه عوضی, ها ؟
با صدای خفه ای گفتم : نه نه ... نمی دونم فقط نمی خوام زندگیم اینجوری بشه ...
چه جوری ؟ ...
سکوت کردم تا همین جاشم کلی شجاعت به خرج داده بودم وقتی با اون خیرگی به من نگاه می کنه همینا رو هم بگم ... ولی وقتی نگاه منتظر و سمجشو دیدم فهمیدم تنها راه نجاتم همون جواب دادن به اونه ... در نتیجه به سختی گفتم :
منم آدمم می خوام واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم و اونجوری که دوست دارم زندگی کنم نه این که
صدام دیگه کم کم به زمزمه تبدیل شد ... دستشو از رو چونم برداشت به سمت میز رفت سیگاری واسه خودش روشن کرد و در حالی که به دود سیگارش خیره شده بود گفت : خب الان زمان مناسبی واسه بحث کردن در مورد این موضوع نیست ... هر وقت زمانش برسه و تو هم تصمیمی واسه آینده ات گرفتی می تونی بهم بگی منم بسته به شرایط در موردش فکر می کنم و نظرمو بهت می گم
دوباره بهم خیره شد و گفت : ولی الان بهتر برگردی تو اتاقت و به این شبگردی های شبانه ات خاتمه بدی
دوباره لحنش سرد شده بود و از اون آرامش چند لحظه ی پیش خبری نبود ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 01:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
صدای شر شر بارون منو به سمت پنجره می کشونه ... همانطور که نگاهمو می دوزم به بیرون سرمو به شیشه تکیه می دم ... صداش که با تلفن حرف می زنه رو از بیرون اتاق می شنوم ... تو این 2 هفته به غیر از اون روز اول که واسه خرید لوازم من بیرون رفتیم جای دیگه ای نرفتم ... البته اون بیرون می ره به کاراش می رسه و تا وقتی که برگرده در رو رو من قفل می کنه ... از تکرار این روزها خسته شدم ... به سمت در اتاق می رم و گوشمو بهش می چسبونم انگار تلفنش تموم شده ... در اتاقو باز می کنم و می رم بیرون ... مثل تمام این روزهای اخیر توی سالن نشسته و جلوش کلی برگه و سند ... عینکی به چشم زده که اونو جذابتر می کنه ... انگار حضورمو حس می کنه چون بدون این که سرشو بالا بگیره می گه : کاری داشتی ؟
با من من می گم : می خواستم ببینم تا کی باید اینجا بمونیم ؟ یعنی ... خب منظورم اینه که ...
به وسط حرفم می پره و می گه : منتظرم تا مدارک سفر تو حاضر بشه ... احتمالا تا دو سه روز آینده از اینجا می ریم ... دوباره تلفنش زنگ می خوره و بدون توجه به من شروع می کنه به صحبت کردن ... منم بر می گردم به اتاقم ... منظورش از این حرف چی بود ؟ مگه قراره کجا بریم ؟ ... از این همه فکرای بیهوده سرم درد گرفته ... حرصمو رو بالشتم خالی می کنم و با مشت بهش می کوبم ... لعنتی خسته شدم مگه این زندگی من نیست چرا درست و حسابی واسم توضیح نمی ده که از این برزخ نجات پیدا کنم ؟ ... صدای در اتاقم منو به خودم می یاره ...
دارم می رم بیرون ... زود بر می گردم ...
همین تمام توضیحی که این چند روزه بهم داده تو همین چند جمله بوده ... خسته ام خسته از این زندانی که توش اسیرم ... سرمو تو بالشتم فرو می برم و به اشک هام اجازه می دم راشونو باز کنند ...
***
امروز آخرین روزیه که توی این هتلیم ... دیشب بهم گفت که باید وسایلمو جمع کنم و واسه سفر آماده شم ... با صدای در اتاق سرمو بلند می کنم...
حاضری ؟
بله
می یاد داخل و در حالی که ساکمو بر می داره می گه : همه وسایلتو جمع کردی ؟ چیزی که جا نذاشتی ؟
سرمو تکون می دم و پشت سرش از اتاق خارج می شم ... نگاهم بی اختیار دوخته می شه به قد بلند و هیکل چهارشونه اش ... انگار سنگینی نگاهمو حس کرده چون بر می گرده به طرفم ... سرمو سریع پایین می یارم و با گوشه کیفم ور می رم ...
هنوزم گیجم باورم نمیشه تو هواپیماییم ... همه چی خیلی سریع گذشت ... نگاهمو از پنجره می دوزم به پایین فقط ابر ... هیچی دیده نمی شه... هنوزم تو این فکرم که چرا من؟ ... چی تو من وجود داشت که باعث شد اون منو انتخاب کنه, حس اینو دارم که یه جسمم, یه وسیله که یه قیمتی روش گذاشته شده!! سرم رو تکون میدم و سعی میکنم به مسیری که پیش رومه فکر کنم ..... حالا که اینطوری شده باید آیندمو بسازم ... از زیر چشم نگاهش می کنم کنارم نشسته در حال خوندن یکسری اسناد ... از وقتی که راه افتادیم به ندرت باهام حرف زده ... از این همه سکوت و سردی بینمون دچار وحشت می شم ... یعنی من چه جوری می تونم با اون توی یک کشور غریب زندگی کنم ... کسی که در تمام حرف ها و حرکاش می تونم تحکم و حس کنم ... می دونم همین حالا هم کوچکترین حرکات من از دیدش مخفی نیست ... از این همه اضطراب و خودخوری کلافه ام احساس خفگی می کنم ... پالتومو درمیارم و روی پام می ذارم ولی بازم گرممه ... چه مرگم شده ... انگار اونم متوجه کلافگیم شده بدون این که سرشو از روی برگه های جلوش برداره می گه : چیزی شده ؟
از دستش حرصم می گیره چرا وقتی حرف می زنه بهم نگاه نمی کنه یعنی ارزش نگاه کردنو ندارم ؟...
_می خوام برم صورتمو آب بزنم حالم زیاد خوب نیست ...
بدون حرفی بلند می شه و می ره کنار تا من رد شم ... همین طور که دارم از بین صندلی ها عبور می کنم حضور کسی رو پشت سرم حس می کنم ... جلوی سرویس بهداشتی خودمو کنار می کشم که رد شه... باورم نمی شه پشت سرم اومده ... چی فکری با خودش کرده خیال می کنه می تونم از این هواپیما در حال پرواز فرار کنم ... این کلافگی و حرص و عقده این چند وقت باعث می شه برای اولین بار بدون ترس به صورتش نگاه کنم و بگم :
واسه چی دنبالم راه افتادی ... فکر کردی می خوام فرار کنم ؟ آره ؟ ... چی از جونم می خوای ؟ ... ولم کن ... می خوام یک کم تنها باشم ... از دستت خسته شدم ...
بازوهامو می گیره و منو می چسبونه به دیوار ... خدا رو شکر پرده راهرو کشیده و کسی این دیوونه بازی های اونو نمی بینه ... فشار دستش باعث می شه نگاهمو به صورتش بدوزم خدای من چقدر عصبانیه ...
با خشونت بازوهامو فشار می ده و می گه :
یک بار برای همیشه بهت می گم و دیگه هم تکرار نمی کنم ... از حالا به بعد باید حضور منو همه جا تحمل کنی ... چون دیگه اجازه جایی تنهایی رفتنو نداری ... هیچ جایی بدون اجازه من و بدون من نمی ری روشن شد؟ ...
با وحشت بهش نگاه می کنم ... بازوهامو ول می کنه ولی قبل از این که بتونم تکون بخورم دوباره محکم می چسبونتم به دیوار و با تمسخر خیره می شه به چشمام و می گه : و یه چیز دیگه در حالی که سرشو به گوشم نزدیک می کنه با لحن ترسناکی زمزمه کنان میگه :
بهتره اینو تو گوشت فرو کنی, فرار؟ ... نه کوچولو تو هیچ وقت نمی تونی از دستم فرار کنی هیچ وقت...
فشار دستاش رو بازوهام انقدر زیاد که احساس می کنم الان که استخونام بشکنه ... همون لحظه مهمانداری پرده رو کنار می زنه و با لبخند شیطنت آمیزی از کنارمون می گذره ... بیچاره فکر کرده مچ دو جوون عاشق و با هم گرفته ... ولم می کنه و برای حفظ ظاهر می گه :
عزیزم من همین جا منتظرم تا تو برگردی ...
می رم داخل و خودم تو آیینه نگاه می کنم ... دیگه نمی تونم این بغضو نگه دارم ... به اشکام که به سرعت پایین میان تو آیینه خیره می شم ... دستمو جلوی دهنم می گیرم تا صدای هق هقم بیرون نره ...
لعنت به تو ... از اونجا اوردیم تو یه زندان دیگه؟ ... خدایا چرا سرنوشت من اینجوری میشه؟ خدا یعنی فقط منو آفریدی که این آدم های خودخواه عذابم بدن؟ خسته شدم خدا.....منم آدمم ....
صورتم رو آب میزنم و میام بیرون .... خیره میشه به چشمای سرخم و سرش رو تکون میده ... برام مهم نیست با دستش به سمت جلو اشاره میکنه ... راه میافتم و اونم حرکت میکنه و دنبالم میاد ... دوباره رو صندلی ها جا میگیریم و اون هم به کارش مشغول میشه چشمام رو می بندم و به این فکر می کنم: سرنوشت تا کجا داری منو میبری؟ ...
***

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 01:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
با تکون های هواپیما از خواب بیدار میشم و چشمام رو باز میکنم .... اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .... نگاهی بهش میندازم, در حال باز کردن کمربندش میگه: چه عجب خانوم از خواب بیدار شدین؟ ...
لحنش با کنایه همراهه, اهمیت نمیدم و به پنجره نگاه میکنم, پس بالاخره رسیدیم!
دقایقی بعد در حالی که بلیط ها رو نشون میده از گیت رد میشیم ... وقتی چمدون ها رو تحویل گرفت و اونا رو به باربری که کنارمون ایستاده بود تحویل داد, دستمو تو دستش گرفت و بی هیچ حرفی راه افتاد, سعی کردم دستم رو از تو دستش بکشم بیرون اما اجازه نداد و تا ماشین دستم رو محکم نگه داشت, فکر کنم میترسید من در برم! آخه تو کشور غریب کجا رو دارم که برم؟
******
از ماشین پیاده می شیم ... خدای من عجب جاییه ... خیلی اعیونیه ... در حالی که اون داره با راننده حساب می کنه و ساک ها رو پایین می ذاره من محو اون طبیعت و زیبایی اطرافشم ... نگام می افته بهش داره در رو با کلیدش باز می کنه ... می ره کنار و بهم اشاره می کنه برم داخل ... بعد از اون ماجرا تو هواپیما باهام خیلی سرسنگین شده تمام حرفایی که بهم میزنه با طعنس... آهی می کشم می رم تو ...
واوو باور نکردنی عجب باغی عین کارت پستال می مونه ... نگام به جاده شنی می افته که به یه خونه ویلایی بزرگ زیبا ختم می شه ... بی توجه به من به سمت ساختمون راه می افته ... منم همونطور که مبهوت اطرافم دنبالش راه می افتم ... از همون فاصله می تونم پارکینگ ماشین ها را کنار ساختمان ببینم که توش چند تا ماشین آخرین مدل ... یعنی همش مال خودش ... آخه جوون تر از اونه که صاحب این همه ثروت باشه ... انقدر غرق اطرافم که متوجه نشدم اون دقایقی جلوی در ورودی منتظرمه ...
داخل خونه قشنگتر از بیرونش ... خیلی بزرگتر از اون چیزی که تصور کرده بودم ... ولی کاملا" مشخصه که مدت هاست کسی اینجا زندگی نکرده ... روی تمام مبل ها و صندلی ها پارچه سفید کشیده شده ... عجیبه یعنی قرار تو این خونه به این بزرگی با اون تنها زندگی کنم ...
پشت سرش از پله ها بالا می رم ... از یک راهروی تاریک و دراز عبور می کنه ته راهرو جلوی یک در می ایسته و می گه : این اتاق توئه ... در رو باز می کنه و میره کنار ... وقتی که وارد می شم اولین چیزی که نظرمو جلب می کنه نرده های جلوی پنجره هاس ... متوجه نگاهم می شه ولی با خونسردی ساکم رو گوشه اتاق میذاره و می گه : این وضعیت موقتیه تا وقتی که خدمتکارها برگردند و اتاقی مناسب تو آماده کنند اینجا می مونی ...
بدون اینکه چیزی بگم نگاه دیگه ای به اتاق میندازم ... اتاق قشنگیه ... همون طور که داره از اتاق بیرون میره می گه : می تونی کمی استراحت کنی منم یه سری کار دارم که باید بهشون برسم واسه شام بیدارت می کنم ...
با بسته شدن در انگار منم از اون رکورد و بی حسی بیرون میام ... با کنجکاوی به سمت یکی از درها می رم سرویس بهداشتی و حمام بسیار شیک ولی در دیگه قفل ... به طرف ساک لباسام میرم ... دلم ضعف میره واسه یه دوش حسابی و بعدش هم یه خواب راحت ... بعد از حموم انقدر خسته ام که تا روی تخت افتادم نفهمیدم کی خوابم برد ...
با صدای در از خواب بیدار میشم ... سرمو بلند می کنم تو چهارچوب در وایستاده از همونجا میگه : وقت شام ... بهتر بیدار شی
سرمو با گیجی تکون می دم ... موهامو که هنوز خیسند جلوی آیینه شونه می کنم و از اتاق میام بیرون ... چراغ راهرو روشن ... آروم از پله ها پایین میرم ... چقدر همه جا ساکته فقط صدای سوختن هیزم شومینه شنیده می شه ... نگاهمو دور سالن می چرخونم ... نمی دونم کجاست ...
_بیا اینجا
بر می گردم به عقب به چهارچوب دری تکیه داده و همونطور که دست به سینه وایستاده می گه : خوب خوابیدی ؟
_بله
_خوب منتظر چی هستی بیا غذا از دهن افتاد!
خودش کنار میره و اجازه میده که من وارد شم ... آشپزخونه قشنگیه با یه میز هشت نفره در وسط... ولی اون چیزی که بیشتر از همه توجه ام و به خودش جلب کرد دری بود که به محوطه باغ باز می شد انقدر ذوق زده شدم که با هیجان در رو باز کردم ... صداشو از پشت سرم شنیدم که در حالی که غذا رو روی میز میذاشت گفت : فردا بهتر می تونی باغ رو تماشا کنی ولی الان بهتر بیای تو چون چیزی جز سرماخوردگی عایدت نمی شه
راست می گفت هوا انقدر تاریک بود که هیچ چیزی دیده نمی شد,در رو بستم و به او که در حال چیدن وسایل روی میز بود خیره شدم واسم جالب بود ... اصلا بهش نمی اومد که از این کارام بلد باشه ...
_به چی نگاه می کنی ؟ مگه گرسنت نیست ؟ بیا دیگه ...
آروم سر میز می شینم و با تردید به غذای جلوی روم نگاه می کنم ... تکه ای گوشت توی ظرفم میذاره می گه : نترس زندگی این جا توی این خونه مثل ایران می مونه ... فقط امشب از این سبک غذاهاست ... از فردا که سرور خانم برگرده خودت متوجه حرفام می شی ...
_سرور خانم ؟
_آره گفتم که خودت فردا باهاش آشنا می شی حالا هم بهتره غذاتو بخوری...
لجم گرفت مثل همیشه هر وقت سوالی ازش می پرسم یا جوابمو نمیده یا نصفه و نیمه جواب می ده ... شام در سکوت خورده شد ... بعد از شام پیشنهاد شستن ظرف ها رو دادم اونم بدون هیچ حرفی قبول کرد...
روی صندلی نشستم و از پنجره آشپزخونه به آسمون خیره شدم ... به فکر فرو رفتم خنده دار بود ولی من هنوز اسمشم نمی دونستم ... یعنی در اصل هیچی ازش نمی دونستم ... من با این آدم که هیچ شناختی ازش نداشتم توی یک کشور غریب و توی این خونه تنها چی کار می کردم ؟ ناخودآگاه ترس همه وجودمو گرفت ... من قبلا" هم باهاش تو هتل تنها بودم پس الان چه مرگم شده بود ؟ چرا تمام وجودمو لرز گرفته ؟ ... صدای زوزه باد و حرکت شاخه های درختا که سایه شان روی پنجره افتاده بود باعث شد که نخوام حتی یک لحظه دیگه هم اونجا بمونم ... سریع بیرون اومدم تا به اتاقم برگردم بالای پله ها نگاهم بهش افتاد که خیره به شومینه در سکوت در حال دود کردن سیگارش بود ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 01:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
از سر و صداهایی که از پایین می اومد بیدار شدم ... مدتی طول کشید که بفهمم کجام غلتی می زنم و به بیرون پنجره نگاه می کنم هوا چه قدر گرفته و ابری ... با این که دیشب خیلی بد خوابیدم و تا نیمه های شب بیدار بودم ولی با این سر و صدا هم دیگه نمی تونم بخوابم ... پس از شستن دست و صورتم از اتاق میام بیرون ... از بالای پله ها خم می شم و پایینو نگاه می کنم ... چند کارگر در حال تمیز کردن پایینن...آروم از پله ها میرم پایین با کنجکاوی به آشپزخونه سرکی می کشم ... کسی داخلش نبود همینطور بلاتکلیف ایستاده بودم که صدایی با هیجان گفت : تو باید سوگل باشی درسته دخترم ؟
قبل از این که چیزی بفهمم تو آغوششم ... بوسه مهربانی از صورتم گرفت و با علاقه بهم خیره شد ... با خجالت سرمو تکون دادم و سلام کردم ... با مهربانی دستمو گرفت و سر میز نشوند و همانطور که تر و فرز واسم صبحانه رو آماده می کرد از این که نتونسته دیروز بیاد متاسف بود و گفت: امید خیلی دیر بهش خبر داده و اون نتونسته زودتر بلیط قطار پیدا کنه
همین طور که در حال صحبت بود و می گفت, بهش نگاه کردم هیکل چاق بامزه ای داشت و یه جورایی به دل می نشست در حالی که با مهربانی چایی رو جلوم میذاشت گفت : خوش اومدی دخترم وجود یه دختر جوون تو این خونه خیلی خوبه, باعث نشاط آدم می شه اونم واسه من که از صبح تا شب هم زبونی نداشتم امید که صبح زود می ره شب دیر وقت بر می گرده...
وسط حرفش پریدم و گفتم : امید ؟
آره دیگه امید حالا خودت یه کم باهاش زندگی کنی می فهمی
بعد با افسوس و حسرت اضافه کرد : انقدر خودشو درگیر کار و اون شرکت می کنه که آخرش خودشو از پا در میاره ... به حرف منم که گوش نمی ده ... بعد انگار تازه متوجه من شده با لبخند می گه : حالا اینا رو ولش کن دخترم از خودت بگو چند سالته ؟ ماشاءالله چقدرم خوشگل و نازی...بذار اول واست یه اسفند دود کنم چشت نزنن مادر ...
از حرکاتش خندم می گیره اصلا به اون قد و هیکل نمیاد انقدر فرز باشه ... به یاد حرف کاویانی می افتم که می گفت: با وجود سرور خانم فکر می کنی هنوزم تو ایرانی
راست می گفت ... حالا متوجه منظورش می شم ... دوباره به سمتم بر می گرده و می گه : نگفتی چند سالته ؟
_17 سال
با حسرت سرشو تکون میده : دنیا بازی های زیادی داره خیلی سخته که آدم تو این سن راهی دیار غربت بشه
بعد آه سوزناکی می کشه : من از تو هم کوچک تر بودم که از خانواده ام جدا شدم ...
وقتی نگاه کنجکاومو دید ادامه داد : می دونی من از 12 سالگیم واسه این خانواده کار می کنم یعنی وقتی که خانم ازدواج کرد پدر خدابیامرز خانم منو همراهشون فرستاد ... یه جورایی من واسه امید مثل مادرشم ... آخه وقتی امید جانم به دنیا اومد خانم مواظبت از اونو به عهده من گذاشت
پس اسمش امید ... سرور خانم جوری در حال تعریف از امید جانش بود که اگه نمی شناختمش با خودم می گفتم چه جواهریه ...
خوب از خودت بگو چی شد که سر از اینجا دراوردی حتما واست سخت بوده پاشی بیای این سر دنیا نه ؟ ...
نمی دونستم چی بگم معلوم بود کاویانی چیزی از وضع من بهش نگفته ... دلم نمی خواست هنوز هیچی نشده و چند دقیقه از آشناییمون نگذشته ماجرای اومدنم به این جا و آشناییم با کاویانی رو بهش بگم ... وقتی دید حرفی نمی زنم دوباره پرسید : چه جوری با امید آشنا شدی ؟
قبل از که بخوام چیزی بگم صداشو شنیدم که گفت : شما که باز نرسیده شروع کردین, به جای این حرفا بیاین اینارو از دستم بگیرین ...
کلی نایلون خرید رو روی میز آشپزخونه گذاشت ... نیم نگاهی به منم انداخت و در حالی که بیرون می رفت گفت : من تو سالنم لطف کن یه چای واسم بیار
سرمو با گیجی تکون دادم
******
همونطور که چای را روی میز میذاشتم نگاهی به دور رو بر سالن انداختم خبری از کارگرها نبود ، احتمالا برای تمیز کردن قسمت های دیگه خونه رفته بودن ... امید پشت به من روبروی پنجره ایستاده بود و به باغ نگاه می کرد ... سعی کردم بی سر و صدا خارج شم که صدای جدیشو شنیدم : بشین ، باید باهات صحبت کنم ...
برگشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم ... زیرچشمی نگاش کردم همونطور که سیگاری واسه خودش روشن می کرد نشست و بهم خیره شد ... زیر نگاه خیره ش معذب بودم و به زمین چشم دوختم ...

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 01:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
قمارسرنوشت جلد اول
فکر کنم خودت بدونی می خوام در چه موردی صحبت کنم ... وقتی نگاه سردرگمم دید ادامه داد : اگه درست فهمیده باشم دوست نداشته باشی کسی از ماجرای آشنایی ما خبردار بشه ... حقیقتش خود منم اصلا" خوشم نمیاد کسی این ماجرا رو بدونه ... در نتیجه این قضیه باید فقط بین خودمون بمونه ... بدون این که بهم اجازه صحبت بده گفت : می دونم چی می خوای بگی ... اگه کسی سوالی پرسید بهترین راه اینه که بگیم من سرپرستی تورو به عهده گرفتم ... وقتی نگاه متعجبمو دید در حالی که پکی به سیگارش میزد گفت : چیه تعجب کردی ؟ ... یعنی تو پیش خودت نگفتی من چطوری تونستم با تو از کشور خارج شم؟ ... با پول میشه خیلی کارا رو کرد ... از نظر قانونی من قیم تو هستم ولی در اصل همونطور که خودت می دونی نامادریت تو رو در قبال اون قمارخونه به من واگذار کرده و براساس اون سند من صاحب تام الاختیار توام و همونطور که قبلا" هم بهت گفتم بدون اجازه من حق انجام کاری و نداری مگر اینکه قبلش از من اجازه بگیری ، حرفام واضحه ؟ ...
بغض کردم از این که اون طوری با تحکم باهام حرف می زد بدون این که احساسات منو در نظر بگیره ازش متنفر شدم ... دلم می خواست فریاد بزنم که داری درباره یه انسان حرف می زنی نه یه کالا ... ولی حیف که زیر اون نگاه یخ زده و سرد جرات انجام اینکارو نداشتم ...
وقتی ازت سوالی می پرسم دوست دارم جواب روشن و واضحی هم بگیرم پرسیدم حرفام واضحه یا نه ؟
سرمو تکون دادم و با صدایی که از بغض گرفته بود گفتم : بله
_خوبه ، اگه کسی سوالی کرد تو دختر یکی از آشناهای قدیمی من تو ایران بودی ، که چون کسی رو نداشتی من طبق وصیت پدرت سرپرستی تو رو برعهده گرفتم ، همین ، نیازی نیست که بخوای توضیح بیشتری در این مورد بدی ، متوجه شدی ؟
_ بله
_ خوبه ، حالا می تونی بری ...
***
چشامو بستم و به صدای پرنده ها لا به لای درختای باغ گوش می دادم ... 2 هفته از زمانی که توی این خونه ام گذشته ... 2 هفته تکراری بدون هیچ هیجان یا اتفاق خاصی ... با چشای بسته روی سبزه ها دراز می کشم به امید فکر می کنم ، همونطور که سرور خانم گفته بود بیشتر اوقات بیرون از خونه است و اگه هم خونه باشه تو اتاق کارش خودشو مشغول می کنه ... انقدر به من بی توجه که گاهی فکر می کنم شاید اون اصلا" وجود منو توی این خونه فراموش کرده ... دستامو زیر سرم میذارم و در حالی که از بوی سبزه های باران خورده لذت می برم ... دوباره به فکر فرو می رم ... با این که تو این مدت به تعداد انگشتای دست هم باهاش برخورد نداشتم و هر بار هم انقدر عبوس و گرفته و خشن بود که نفسمو تو سینه ام حبس می کرد ولی نمی دونم که چرا با هر بار دیدنش دلم یه جوری می شه و یک احساس عجیبی پیدا می کنم که واسم ناشناخته است .... یه حس خوب, حسی که تا به الان تجربش نکرده بودم!

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 26 مرداد 1391 - 01:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group